انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
" پس انجامش میدیم. همین الان، همین جا. و می بینیم که آیا می تونی منو هم با خودت ببری یا نه." آن
چشم ها هیپنوتیزم کننده بودند. البته نه با هیچ قدرت پنهانی بلکه با اراده ی محض خود استفن. بانی دلش
می خواست که این کار را برای او انجام دهد. استفن او را مجبور می کرد که هر کاری را برایش انجام دهد.
اما خاطره ی آن رویا ی آخر خیلی بیش از توانش بود. نمی توانست دوباره با آن وحشت رو به رو شود؛ نمی
توانست.
" استفن خیلی خطرناکه. ممکنه خودمو در معرض هر چیزی بذارم. و می ترسم. اگه اون چیز کنترل ذهنمو
بدست بگیره، نمی دونم چه اتفاقی میفته. نمی تونم استفن. خواهش می کنم. حتی با لوح احضار هم، ممکنه
فقط اونو بکشونه اینجا."
برای لحظه ای بانی به نظرش رسید که استفن می خواهد سعی خودش را بکند تا او را مجبور کند. لبانش را
بر هم می فشرد طوری که به صورت خطی لجوجانه در آمده بود. چشمانش حتی از قبل هم بیشتر می
درخشیدند. اما آن گاه، به آرامی آتش درون آن ها جان باخت.
بانی حس کرد که قلبش پاره پاره می شود. زمزمه کرد:" استفن، متاسفم."
او گفت:" پس باید خودمون انجامش بدیم." نقاب بر سر جای خود بازگشته اما لبخندش خشک بود انگار که
اذیتش می کرد. سپس با سرعت بیشتری صحبت کرد:" اول باید بفهمیم این قاتل کیه و اینجا چی می خواد.
تنها چیزی که الان می دونیم اینه که یه چیز شیطانی دیگه اومده به فلز چرچ. دوباره."
بانی گفت:" اما چرا؟ چرا هر چیز شیطانی به طور تصادفی راهش می کشه به اینجا؟ به اندازه ی کافی زجر
نکشیدیم؟"
مردیث مسخره کنان گفت:" یه مقداری تصادف عجیبی به نظر میرسه. چرا باید ما بطور استثنایی مورد لطف
و رحمت قرار بگیریم؟"
استفن گفت:" تصادفی نیس." او بلند شد و دستانش را بالا برد انگار نمی دانست چطور شروع کند. گفت:"
یه سری مکان هایی روی زمین هستن که ... متفاوتن. که مملو از انرژی هستن. چه مثبت و چه منفی. خیر
یا شر. بعضی از اونها همیشه این طوری بودن، مثل مثلث برمودا ٥ یا دشت سالیسبری ٦ همون جایی که
استون هنج ٧ رو توش ساختن. بقیه به این صورت درمیان. مخصوصا جایی که خون زیادی ریخته شده باشه."
به بانی نگاه کرد.
بانی زمزمه کرد:" ارواح نا آرام."
" آره. اینجا جنگی اتفاق افتاده، مگه نه؟"
مت گفت:" جنگ داخلی. برای همین کلیسای داخل قبرستون ویران میشه. قتل عام و خونریزی برای دو
طرف جنگ وجود داشته. هیچ طرفی پیروز نشد اما تقریبا تمام کسانی که در جنگ شرکت داشتن، کشته
میشن. جنگل پر از قبرهای اون هاست."
" و زمین غرق در خون شده بوده. همچین مکانی، نیروهای ماورای طبیعی رو به سمت خودش می کشونه.
نیروهای شرور رو به طرف خودش می کشونه. به همین دلیل، اصلا از اول کترین به فلز چرچ جذب میشه.
من هم اون اوایل، وقتی اومدم اینجا، حسش کردم."
مردیث این بار با لحنی کاملا جدی گفت:" و حالا هم چیز دیگه ای اومده. اما چطوری قراره باهاش
بجنگیم؟"
" اول باید بدونیم با چی می خوایم بجنگیم. فکر کنم..." اما قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند، صدای غژ
غژ و جابجا شدن آرام علف های خشک بلند شد. در انباری باز شد.
همه با حالتی تدافعی عصبی شدند. آماده بودند که از جا بپرند، فرار کنند یا بجنگند. گرچه پیکری که در
بزرگ و غول آسا را با یک آرنج به عقب می زد، شبیه هر چیزی بود غیر از یک تهدید.
خانم فلاورز که صاحب پانسیون بود به آن ها لبخند زد. چشمان ریز سیاهش از شدت چین و چروک، پیچ
خورده به نظر می رسیدند. یک سینی در دستش بود.
در کمال راحتی و خونسردی گفت:" فکر کردم که شما بچه ها شاید دوست داشته باشین یه چیزی بنوشین
همین طور که حرف می زنین."
همگی نگاه های مبهوت و دستپاچه ای با یکدیگر رد و بدل کردند. او از کجا می دانست که آن ها اینجا
بودند؟ و چطور می توانست این قدر نسبت به این موضوع بی تفاوت باشد؟
خانم فلاورز ادامه داد:" بفرمایین. این آب انگوره. از انگورهای مخصوص خودم درست شده." در کنار مردیث
یک لیوان کاغذی قرار داد. سپس یکی کنار مت و یکی دیگر در کنار بانی.
" اینم شیرینی ترد زنجبیلی. تازه است!" بشقاب شیرینی را گرداند. بانی متوجه شد که به استفن و دیمن
تعارف نکرد.
" شما دو تا، اگه می خواین می تونین برین توی زیرزمین و کمی از شراب شاه توت منو امتحان کنین."
خانم فلاورز این جمله را با حرکتی که بانی می توانست قسم بخورد یک چشمک بود، خطاب به استفن و
دیمن گفت.
استفن نفس عمیق و محتاطانه ای کشید. " اوه، خانم فلاورز ببینید..."
" اتاق قدیمیت همون جوریه که ولش کردی. از وقتی که رفتی هیچ کس اون جا نبوده. می تونی هر وقت
خواستی، ازش استفاده کنی؛ اصلا منو ناراحت نمی کنه."
به نظر می آمد که استفن نمی توانست حرفی برای گفتن پیدا کند. " خب... خیلی ممنون. خیلی خیلی
ممنون. اما..."
" اگه نگرانی که به کسی چیزی بگم، خیالت راحت باشه! علاقه ای ندارم وراجی کنم. هیچ وقت نداشتم و
هیچ وقت نخواهم داشت." ناگهان به سمت بانی برگشت و گفت:" آب انگور چطوره؟"
بانی با عجله جرعه ای قورت داد و صادقانه گفت:" خوبه."
" وقتی تمومش کردین، لیوان ها رو بریزین توی سطل آشغال. دوست دارم چیزها تر و تمیز باشن." خانم
فلاورز نگاهی به اطراف انباری انداخت. در حالیکه سرش را تکان می داد، آهی کشید. " چه حیف شد. عجب
دختر زیبایی بود." با چشمانی که همچون دانه های عقیق بودند، نگاهی نافذ به استفن انداخت.
گفت:" پسرم، این دفعه باید به خاطر خودت هم که شده، کارت رو انجام بدی." و در حالیکه هنوز سرش را
تکان می داد، رفت.
بانی که مات و متحیر در پی او خیره مانده بود، گفت:" خیلیم خوب!" بقیه تنها به یکدیگر نگاه می کردند و
هیچ ایده ای نداشتند.
بالاخره مردیث گفت:" عجب دختر زیبایی؟ ولی کدوم دختر؟ سو یا الینا؟" الینا زمستان گذشته یک هفته
ای را در این انباری گذرانده بود اما خانم فلاورز قرار نبود از این مساله چیزی بداند! مردیث از دیمن پرسید:"
تو چیزی درباره ی ما بهش گفتی؟"
دیمن که به نظر تعجب زده می رسید، گفت:" نه حتی یک کلمه. اون یک پیرزنه. خرفت و احمقه!"
مت گفت:" از اون چیزی که هر کدوم از ما فکرشو می کرد، تیزتره! حالا که به اون روزهایی که سرگرم
پاییدن اون بودیم که توی زیرزمین پرسه میزد، فکر می کنم... فکر می کنین که اون می دونسته که ما
داریم نگاه می کنیم؟"
استفن به آرامی گفت:" من نمی دونم چه فکری بکنم! فقط خوشحالم که به نظر میاد طرف ما هست. و
اینکه بهمون یه جای امن داده که بمونیم."
مت گفت:" و آب انگور. اینو فراموش نکن!" نیشخندی به استفن زد. " یکم می خوای؟" لیوان لبریز را جلو
برد.
استفن که خودش هم به خنده افتاده بود، گفت:" آره، تو می تونی آب انگورتو بخوری و ..." برای لحظه ای،
بانی آن دو را به همان صورت قدیم دید. قبل از اینکه الینا بمیرد. دوستانه، گرم و راحت با یکدیگر. همان
طوری که او و مردیث بودند. دردی ناگهانی را حس کرد.
با خودش فکر کرد، اما الینا نمرده! از همیشه بیشتر اینجا حضور داره. همه ی اون چیزی که میگیم یا انجام
میدیم رو داره هدایت می کنه.
استفن دوباره جدی و موقر شده بود. " وقتی خانم فلاورز اومد داخل، می خواستم بگم که بهتره شروع کنیم.
و فکر کنم که باید با ویکی شروع کنیم."
مردیث بلافاصله جواب داد:" ما رو نمی بینه. والدینش همه رو دور نگه می دارن ازش."
استفن گفت:" پس باید والدینش رو بپیچونیم. دیمن باهامون میای؟"
" ملاقات با یک دختر زیبای دیگه؟ امکان نداره از دستش بدم!"
بانی با حالتی گوش به زنگ به طرف استفن برگشت اما او در حالیکه بانی را به خارج از انباری هدایت می
کرد، با لحن اطمینان دهنده ای گفت:" چیزی نمیشه. حواسم بهش هست."
بانی امیدوار بود که همین گونه باشد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل ششم

خانه ویکي سر نبش بود. در حالي که آسمان از ابرهاي سنگین ارغواني پر شده بود و نور حالتی داشت که
انگار در زیر آب حرکت می کردند، از سمت خیابان جانبی به آن نزدیك مي شدند.
مت گفت: "مثل اینکه قراره طوفان بشه "
باني به دیمن نگاه کرد. نه او و نه استفن نور درخشان را دوست نداشتند. بانی مي توانست نیرویي را که مثل
یك تپش ضعیف درست از زیر سطح پوست دیمن جاري میشد، احساس کند. بدون اینکه به باني نگاه کند
لبخند زد و گفت:" با بارش برف در ژوئن چطوري؟!"
باني شروع به لرزیدن کرد.
یکي دوبار در انبار به سمت دیمن نگاه انداخته و او را با قیافه اي حاکي از بي اعتنایي، در حال گوش دادن
به داستان یافته بود. درست برعکس استفن، قیافه اش در اشاره به الینا یا وقتي که خبر مرگ سو را گفت،
کوچک ترین تغییري نکرد. او واقعا چه احساسي در مورد الینا داشت؟ یك بار طوفاني را به راه انداخته و او را
در آن رها کرده بود تا یخ بزند. الآن چه احساسي داشت؟ آیا او هم دغدغه گرفتن قاتل را داشت؟
مردیث گفت: " اون اتاق ویکیه. همون که پنجره ی شاه نشین ١ داره."
استفن به دیمن نگاه کرد. "چند نفر داخل ساختمون هست؟"
"دو نفر. یه مرد و یه زن. زنه مسته."
باني با خودش گفت: خانم بنت بیچاره!
استفن گفت: " میخوام که هردو خواب باشند."
علی رغم میل باطنیش، باني مجذوب موج نیرویي شده بود که از سمت دیمن احساس میکرد. قبلا توانایی
ذهنیش هیچوقت این قدر قوي نبود تا بتواند ماهیت حقیقی آن را حس کند. اما اکنون تواناییش بیشتر شده
بود. حالا او مي توانست به همان وضوحي که ناپدید شدن نور بنفش را مي دید یا پیچ امین الدوله را بیرون
پنجره ویکي استشمام مي کرد، آن را نیز احساس کند.
دیمن شانه اش را بالا انداخت:" اون ها خوابن."
استفن به آرامي روي شیشه زد.
هیچ پاسخي نبود یا لااقل باني نمي توانست ببیند. اما استفن و دیمن به یکدیگر نگاه کردند.
دیمن گفت: "همین حالاشم نیمه بیهوشه."
استفن گفت :"ترسیده. من انجامش میدم، اون منو میشناسه." سر انگشتانش را روي پنجره گذاشت. "ویکي
منم استفن سالواتوره. من این جام تا کمکت کنم. اجازه بده بیام تو."
صدایش خیلي ضعیف بود. حتما آن سمت شیشه چیزي شنیده نمي شد. اما لحظه اي بعد پرده تکان خورد
و چهره اي ظاهر شد.
باني نفس بلندي کشید.
موهاي بلند قهوه اي روشن ویکي پریشان شده بود. و پوستش مثل گچ سفید. و زیر چشمانش حلقه هاي
سیاه بزرگي افتاده بود. چشمانش ثابت و بي حالت مي نمودند. لبهایش خشك و ترك خورده بود.
مردیث زیر لب گفت :" انگار برای اجرای صحنه ی افیلیای دیوانه آماده شده. با این لباس خواب و سر و
قیافه."
باني با دلسردي نجوا کرد:" شبیه تسخیر شده هاس."
استفن فقط گفت: "ویکي، پنجره را باز کن"
ماشین وار، مثل یك عروسک کوکی، ویکي دسته را خم کرد و یك قسمت از پنجره باز شد و استفن
گفت:"میتونم بیام تو؟"
چشمان بي حالت ویکي روي گروه بیرون چرخید. براي لحظه اي باني فکر کرد که او حتي یك نفرشان را هم
نمي شناسد اما بعد او پلکي زد و به آرامي گفت: "مردیث...باني... استفن؟ شما این جا چي کار میکنین؟"
"منو به داخل دعوت کن، ویکي" صداي استفن حالت هیپنوتیزم واري داشت.
"استفن..." مکثي طولاني ایجاد شد و بعد "بیا تو "
قدم به عقب گذاشت و استفن یك دستش را پاي پنجره گذاشت و داخل پرید. مت به دنبالش، بعد مردیث.
باني چون که دامن کوتاهی پوشیده بود، با دیمن بیرون ماند. آرزو می کرد کاش امروز موقع رفتن به مدرسه
شلوار جین مي پوشید اما آخر از کجا باید مي دانست که قرار است به ماموریت بروند.
ویکي تقریبا با آرامش به استفن گفت:" شما نباید این جا باشین. اون میاد تا منو بگیره، اون شما رو هم
میگیره."
مردیث بازویش را دور او حلقه کرد. استفن فقط گفت: "کي؟"
"اون مَرده. اون تو خواب سراغم میاد. اون سو را کشت" لحن واقع گرایانه ی ویکي واقعا ترسناك تر از هر
صداي متشنجي شده بود.
مردیث با ملایمت گفت:" ویکي، ما براي کمك به تو اومدیم. همه چي درست میشه. ما اجازه نمي دیم اون به
تو آسیبي بزنه، قول میدم."
ویکي چرخید تا به او نگاه کند. سر تا پاي مردیث را طوري برانداز کرد که انگار او به موجود عجیب غریبي
تغییر شکل داده است. بعد شروع به خندیدن کرد.
وحشتناك بود، شلیك خنده ی گرفته اش مثل هك هك سرفه بود. تا جایي ادامه پیدا کرد که باني مي خواست
گوش هایش را بگیرد. بالاخره استفن گفت: "ویکي، بس کن"
قاه قاه خنده اش تبدیل شد به چیزي مثل هق هق گریه، وقتي ویکي سرش را دوباره بالا آورد از بي حالتي
نگاهش کاسته شده اما در عوض بیشتر اندوهگین می نمود. او در حالیکه سرش را تکان می داد، گفت: "همه
ي شما مي میرین، استفن. هیچ کس نمي تونه با اون بجنگه و زنده بمونه."
استفن گفت:"ما باید اونو بشناسیم تا بتونیم باهاش بجنگیم. ما به کمك تو احتیاج داریم، به من بگو اون چه
شکلیه؟"
ویکي با شانه هایی پایین افتاده، زمزمه کرد :"من نمي تونم تو خوابم ببینمش. اون فقط یه سایه اس... بدون
صورت."
استفن با سماجت گفت:" اما تو توي خونه کرولاین دیدیش..." وقتی دخترک به سرعت روی خود را به طرف
دیگری برگرداند، اضافه کرد:" ویکي به من گوش کن. مي دونم ترسیدي. اما این خیلي مهمه. مهم تر از
چیزي که بتوني بفهمي. ما نمي تونیم با اون بجنگیم مگر این که بفهمیم با چي طرفیم، و تو تنها کسي! تنها
کسي که الان درست اطلاعاتي رو داره که ما نیاز داریم. تو باید به ما کمك کني."
"من نمي تونم به یاد بیارم..."
صداي استفن سرکش شده بود. او گفت: "من یه راه دارم که میتونه کمکت کنه تا به یاد بیاري، آیا اجازه
میدي امتحانش کنم؟"
زمان آهسته تر مي گذشت. بعد ویکي آهي از ته دل کشید. بدنش خم شد. گفت :"هر کاري میخواي بکن.
برام مهم نیس. تاثیری نداره. "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"تو دختر شجاعی هستي. حالا به من نگاه کن، ویکي. من میخوام که آرام باشي فقط به من نگاه کن و آرام
باش"
صداي استفن به حد زمزمه یك لالایي پایین آمد. این براي دقایق کوتاهي ادامه پیدا کرد و بعد چشمان
ویکي بسته شد.
"بشین" استفن او را راهنمایي کرد تا روي تخت بنشیند. کنارش نشست و توي صورتش نگاه کرد.
گفت :" ویکي، تو احساس آرامش میکني و الان آرامي. هیچ کدوم از چزهایی که به یاد میاری، به تو صدمه
نخواهد زد." صدایش آرامش بخش بود. "حالا من نیاز دارم که تو به شنبه شب برگردي. الان تو در طبقه
بالایي. در اتاق خواب خونه کرولاین. سو کارسون با توئه و یك نفر دیگه. من نیاز دارم که تو ببیني..."
"نه!" ویکي به خود می پیچید و عقب و جلو می رفت گویي مي خواست از چیزي فرار کند. " نه من نمي
تونم..."
" ویکي آروم باش. اون نمي تونه به تو آسیب بزنه. اون نمي تونه تورو ببینه اما تو مي توني اونو ببیني. به من
گوش کن." همچنان که استفن حرف میزد. ناله هاي ویکي ساکت شد. اما او آرام و قرار نداشت و بخود مي
پیچید.
"تو باید ببینیش، ویکي. کمك کن باهاش بجنگیم. اون چه شکلیه؟"
"اون شبیه شیطانه"
تقریبا این را فریاد زد. مردیث سمت دیگر ویکي نشست و دستهایش را گرفت. به باني نگاه کرد که بیرون از
پنجره با چشمان گرد شده اش ایستاده و در جواب شانه اش را کمي بالا انداخت. باني در مورد اینکه ویکي
راجع به چه چیزي حرف میزد هیچ نظري نداشت.
استفن یکنواخت گفت: "بیشتر برام بگو."
دهان ویکي باز و بسته شد. سوراخ هاي بیني اش را منقبض کرد، انگار که چیز بدي را استشمام می کرد.
وقتي که حرف زد جملات را بریده بریده ادا میکرد انگار که حالش را بهم می زدند.
"اون یه باراني کهنه پوشیده... در باد دور پاهاش می پیچه. اون باد رو درست کرده. موهاش بلونده، تقریبا
سفید... موهاش در تمام سرش صاف ایستاده، چشماش آبیه...آبي براق" ویکي لبش را لیس زد و آب دهانش
را قورت داد در حالیکه قیافه اش منزجر به نظر می رسید، گفت:"آبي رنگ مرگه."
رعد و برقي غرید و صداي ناگهاني و بلندي در آسمان پیچید. دیمن سریعا بالا را نگاه کرد. بعد اخم کرد و
چشمانش را تنگ کرد.
"قدش بلنده و مي خنده. دستشو به سمت من دراز مي کنه، مي خنده، اما سو جیغ میزنه : نه، نه و سعي
میکنه منو کنار بکشه. پس اون در عوض سو رو میگیره. پنجره ها شکستن، بالکن سمت راسته. سو گریه
میکنه: نه لطفا... و بعد من اونو دیدم. من دیدم سو رو پرت کرد..." دندان هاي ویکي به هم مي خورد.
صدایش با هیجان شدیدي بالا رفت.
"ویکي همه چیز خوبه، تو واقعا اون جا نیستي، تو در اماني"
"اوه، لطفا نه... سو! سو! سو!"
"ویکي با من باش، من فقط یه چیز دیگه مي خوام، به اون نگاه کن. به من بگو آیا اون یه جواهر آبي داره..."
اما ویکي سرش را به تندي عقب و جلو مي برد. هق هق مي کرد. هر ثانیه، عصبی تر می شد. "نه! نه! من
نفر بعدیم! من نفر بعدیم!" ناگهان چشمانش را باز کرد گویي خودش را از خلسه اش بیرون کشید. شوك زده
بود و نفس نفس مي زد. بعد سرش را به اطراف تکان داد.
روي دیوار عکسي با صدای تلق تقلی تکان می خورد.
آینه اي با قاب خیزران همراه این جریان شد و سپس، شیشه هاي عطر و رژ لب هاي روي میز آرایش. با
صدایي شبیه سرخ شدن پاپ کرن، گوشواره هاي روي آویز، پایین می افتادند. صدای تلق تلوق بلندتر و
بلندتر شد. کلاهي حصیري از قلابش پایین افتاد. عکس ها پشت سر هم از آینه پایین افتادند. نوارها و سي
دي ها روي طاقچه در هم پاشیدند و مثل کارت هاي بازي ورق مي خوردند.
مردیث سر پا ایستاده بود و مت هم همین طور. او مشتش را گره کرده بود.
ویکي وحشیانه فریاد مي زد:" تمومش کن! تمومش کن!"
اما آن متوقف نشد. مت و مردیث به دور و برشان نگاه می کردند که اشیاي جدیدي به رقص مي افتادند.
هرچیز متحرکي مي لرزید، بي ثبات شده بود و به این سو و آن سو مي جنبید. انگار که در اتاق زلزله اي در
حال وقوع بود.
ویکي در حالي که دستهایش را روي گوشهایش گذاشته بود فریاد میزد: "بسه! بسه!"
مستقیما در بالاي خانه رعد وبرقي منفجر شد.
باني که زمانی که آذرخش مارپیچي که تمام آسمان رادر برمی گرفت، دید، از جایش پرید و به طور غریزي
به چیزي چنگ انداخت تا محکم به آن بچسبد. همان طور که آذرخش مي درخشید پوستري روي دیوار
ویکي به طور اریب پاره شد انگار که چاقویي نامرئي آن را بریده باشد. باني جیغش را خفه کرد و محکم تر
چنگ انداخت.
سپس انگار که کسي یواشکي کلیدي را خاموش کرده باشد، همه صداها خوابید.
اتاق ویکي آرام بود. در حاشیه جلو لامپي کمي به این سو آن سو مي جنبید. پوستر به دو قسمت نا منظم
تقسیم شده بود که در بالا و پایین لوله شده بودند. ویکي به آرامي دستش را از روي گوشش پایین آورد.
مت و مردیث لرزان اطراف را نگاه کردند.
باني چشمانش را بست و چیزي شبیه به دعا را زیر لب زمزمه کرد. تا وقتي دوباره آنها را باز نکرده بود
نفهمید که چه چیزي را محکم گرفته است. آن چیز سرد و نرم، ژاکتي چرمي بود. در واقع بازوي دیمن بود.
گرچه دیمن خودش را از او دور نکرده بود. اکنون نیز تکان نمی خورد. کمي به جلو خم شد. چشمانش را
تنگ کرد و با دقت اتاق را نگاه کرد. گفت:" آینه را نگاه کن”
همه همین کار را انجام دادند. نفس باني حبس شد. دوباره انگشتانش را محکم کرد. آن را تا بحال ندیده بود
اما حتما زماني که همه چیز در اتاق از جا در رفته، اتفاق افتاده بود.
با رژ لب مرجاني ویکي روي سطح شیشه اي آینه قاب خیزراني با خط خرچنگ قورباغه اي دو کلمه نوشته
شده بود.
شب خوش، عزیزدلم.
باني زیر لب گفت: "اوه خدایا"
استفن رویش را از آینه به سمت ویکي چرخاند. باني با خودش فکر کرد که چیز متفاوتي در مورد او وجود
داشت. سعي میکرد خودش را آرام و باوقار نشان بدهد. مثل سربازي که تاییدیه یك مبارزه را گرفته بود. انگار
که مبارزه اي شخصي را پذیرفته بود.
چیزي را از جیب عقبش بیرون کشید و باز کرد. شاخه هایي از گیاهي با برگ هاي بلند سبز و گل هاي ریز
بنفش را آشکار کرد.
به تندي گفت: "این گل شاهپسنده. شاهپسند تازه" صدایش صاف و پرحرارت بود. "من اینو بیرون فلورانس
چیدم. الان اونجا گل میده." دست ویکي را گرفت و پاکت را در آن فشار داد. "من مي خوام که اینو بگیري
و نگهش داري. مقداري در هر یك از اتاق هاي خونه بریز، و اگر میتوني تیکه هاییشو توي کت پدر و مادرت
پنهان کن. بنابراین این همیشه نزدیکشونه. تا زمانیکه این با توئه اون نمي تونه وارد ذهنت بشه. اون میتونه
تورو بترسونه ویکي، اما نمي تونه مجبورت کنه کاري انجام بدي. مثل باز کردن پنجره یا در براش، و گوش
کن ویکي چون این خیلي مهمه"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ویکي مي لرزید. صورتش چین افتاده بود. استفن هردو دستش را گرفت و مجبورش کرد تا به او نگاه کند.
حرف هایش آرام و واضح بود.
"اگر من درست فکر کنم ویکي، اون نمي تونه بیاد تو مگر اینکه تو بهش اجازه بدي. بنابراین با پدر و مادرت
حرف بزن. بهشون بگو که این خیلي مهمه که غریبه اي رو به خونه راه ندن. در واقع من میتونم از دیمن
بخوام که اینو در ذهنشون ثبت کنه" نگاهي به دیمن کرد که شانه اش را بالا انداخت و سرش را تکان داد.
اما مثل این بود که حواسش جاي دیگري است. به طور خودکار باني دستش را از روي ژاکت او برداشت.
سر ویکي روي شاهپسند خم شد.
ویکي به آرامي با اطمینان ناخوشایندي گفت: "اون هرجور شده داخل میشه"
"نه ویکي به من گوش کن. از الآن ما خونه شما رو زیر نظر میگیریم. و منتظرش خواهیم موند"
ویکي گفت: "این مهم نیست. شما نمي تونین جلوشو بگیرین." شروع به هم زمان گریستن و خندیدن کرد.
استفن گفت: "ما تلاشمونو مي کنیم." او به مردیث و مت نگاه کرد که سر تکان مي دادند." خوب ، از این
لحظه به بعد تو هیچ وقت تنها نمي موني. همیشه یکي یا بیشتر از ما از بیرون تو رو زیر نظر داره."
ویکي فقط سر خم شده اش را تکان داد. وقتی استفن سرش را به طرف پنجره تکان داد، مردیث بازوي
ویکی را فشار داد و بلند شد.
وقتي او و مت به آنها پیوستند، استفن با همه آنها با صدایي پایین صحبت کرد. " من نمي خوام اونو بدون
محافظ رها کنم، اما الان خودم نمي تونم بمونم. کاري هست که باید انجام بدم و نیاز دارم که یکي از دختر
ها هم با من باشه از طرف دیگه من نمي خوام هر یك از باني یا مردیث تنها این جا بمونه" به سمت مت
چرخید. "مت آیا تو..."
دیمن گفت: "من مي مونم."
همه حیرت زده به او نگاه کردند .
"خوب، این یه راه حل منطقیه. نیست؟!" خودش را سرگرم نشان مي داد. "روي هم رفته ، چه انتظاري از
اونها داري تا بر ضد اون بتونن کاري انجام بدن؟"
استفن بدون ذره اي انعطاف پذیري گفت:" اونها مي تونن منو خبر کنن. من مي تونم از دور از افکارشون
خبر دار بشم."
دیمن وسوسه انگیز گفت: "خوب، اگه تو دردسر افتادم، من هم مي تونم تو رو خبر کنم، داداش کوچولو. بهر
حال این تحقیق و تفحص شما داره منو خسته مي کنه. من مي تونم مثل هر جاي دیگه اي این جا بمونم."
استفن گفت: "ویکي به محافظت احتیاج داره نه سوء استفاده"
دیمن لبخند ملیحي زد:"اون؟!" به دختري اشاره کرد که روي تخت نشسته بود و شاهپسند را در دستش
مي چرخاند. از موهاي پریشانش گرفته تا پاهاي برهنه اش، ویکي تصویر زیبایي نبود. "حرف منو قبول کن
داداش، من مي تونم بهتر از آن انجامش بدم" براي یك آن باني فکر کرد که آن چشمان تیره غیر مستقیم به
او اشاره ای کرد. دیمن اضافه کرد. " تو همیشه مي گي که مي خواي یه طوري به من اعتماد کني. بهر حال
این شانس توئه تا اثباتش کني."
به نظر مي آمد استفن مي خواهد به او اعتماد کند. انگار وسوسه شده بود که این کار را انجام بدهد. اما از
طرفی بدگمان به نظر می رسید. دیمن چیزي نگفت تنها لبخندي طعنه آمیز بر لب داشت. مي خواست
دستش بیندازد.
باني با خودش فکر کرد: عملا میگه به من اعتماد نکن!
دو برادر در سکوت ایستاده و به نگاه کردن به یکدیگر ادامه دادند. کشمکش بین آن دو به طول انجامید.
فقط بعد از آن بود که باني توانست شباهت خانوادگي را در چهره هایشان ببیند، یکي جدي و مشتاق
دیگري نجیب و کمي تمسخرآمیز. اما هردو زیبایي غیر انساني اي داشتند.
استفن نفسش را به آرامي بیرون داد. عاقبت گفت: "خیلي خب" باني، مت و مردیث به او خیره شده بودند
اما به نظر نمي آمد برایش اهمیتي داشته باشد. طوري با دیمن حرف مي زد که انگار تنها خودشان دو نفر
در انجا حاضر هستند. "تو این جا بیرون خونه مي موني. جایي که دیده نشي. وقتي کاري رو که باید انجام
بدم، تموم کردم بر مي گردم و جات وایمیسم."
مردیث ابرویش را بالا انداخت اما نه او و نه مت نظري ندادند. باني سعي میکرد نارضایتیش را سرکوب کند.
او به خودش گفت: استفن بهتر مي دونه که چه کاري رو انجام می ده. در هر حال بهتره که این طور باشه.
دیمن مرخص کننده گفت:"زیاد طولاني نشه"
و آنها آن را بر عهده ي دیمن گذاشتند. دیمن در جاي تاریکي زیر سایه درخت گردو در حیات پشتي خانه
ویکي، خودش را پنهان کرد و ویکي در اتاقش همچنان شاهپسند را بي وقفه مي چرخاند.
در ماشین مردیث گفت: "مقصد بعدي کجاست؟"
استفن مختصر گفت: "من باید یه نظریه رو امتحان کنم."
مت از عقب، جایي که کنار باني نشسته بود گفت:"این که قاتل یه خون آشامه؟"
استفن با زیرکي به او نگاه کرد. "بله"
مردیث بدون اینکه بخواهد عقل کل باشد، اضافه کرد:"به خاطر همین به ویکي گفتي که هیچ کسیو به
داخل راه نده." باني به خاطر آورد خون آشام ها نمي توانند وارد جایي شوند که انسانها زندگي مي کنند
مگر این که به آن جا دعوت شوند. "و برای همین مي خواستی بدوني که اون شخص سنگي آبي همراهش
داره یا نه."
استفن گفت :" یه طلسم ضد نور روز." دست راستش را نشان داد. در سومین انگشتش حلقه اي نقره اي با
نگین لاجوردي خودنمایي مي کرد. "بدون یکي از اینا در معرض خورشید قرار گرفتن ما رو مي کشه. اگر
قاتل یه خون آشام باشه یکي از این سنگ ها رو همراهش داره" به طور غریزي، استفن دستش را روي
تیشرتش برد و چیزي را زیر آن به طور مختصر لمس کرد.
لحظه اي بعد باني فهمید که چي مي توانست باشد.
حلقه الینا. استفن خودش آن را به او داده بود. بعد از مرگش، استفن حلقه را به زنجیري دور گردنش
انداخته بود به این ترتیب قسمتي از الینا همیشه همراهش بود. این گونه که خودش می گفت.
وقتي باني به مت که کنارش بود نگاه کرد، دید که چشمهایش را بسته است.
مردیث پرسید: "خب ما چطوری می تونیم مطمئن بشیم که اون یه خون آشامه؟"
"فقط یك راه به فکرم مي رسه که اصلا خوشایند نیست اما باید انجامش بدیم"
چیزي در قلب باني فروریخت. اگر استفن مي گفت که خوشایند نیست پس حتما از نظر خودش دیگر
وحشتناک بود. با بي علاقگي پرسید:" اون چیه؟"
"من باید یه نگاهي به بدن سو بیندازم"
سکوت مرگباري حکم فرما شد. حتي مردیث که همیشه خونسرد بود، وحشت زده به نظر مي رسید. مت
سرش را به سمت شیشه پنجره برگرداند و پیشانیش را به آن تکیه داد.
باني گفت: "داري مارو دست مي اندازي."
"کاش اینطور بود"
"اما... به خاطر خدا استفن، نمی تونیم! اونها به ما اجازه نمي دن. منظورم اینه که اصلا می خوایم چی بگیم؟
منو ببخشید مي تونم این جسدو به دنبال جاي زخم معاینه کنم؟!"
مردیث گفت: "باني بس کن"
"نمی تونم کاریش کنم!" باني به تندي لرزید. "این ایده ي وحشتناکیه. گذشته از این، پلیس قبلا اونو چك
کرده هیچ چیزي جز زخم هایي که از سقوطش برداشته، نداشته."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن گفت:" پلیس نمي دونه باید دنبال چه چیزي بگرده." صدایش سخت شده بود. شنیدن آن باعث شد
باني چیزي را به یاد آورد. چیزي که میل داشت فراموشش کند. استفن یکي از آنها بود. یکي از شکارچي ها.
او قبلا مرده ها را دیده بود. شاید چند نفري را هم کشته بود.
فکر کرد. اون خون مي خوره! و لرزید.
استفن گفت: "خوب، شما هم با من هستین؟"
باني سعي کرد خودش را در صندلي عقب جمع کند. مردیث دستانش را محکم بر روي فرمان فشرد. و این
مت بود که حرف زد، در حالي که سرش را ازشیشه برگرداند.
با خستگي گفت: "ما که انتخاب دیگه اي نداریم. داریم؟!"
" مردیث با صداي پاییني اضافه کرد: "مراسم نمایش تابوت از ساعت هفت تا ده در کلیسا برگزار میشه ٢
استفن گفت: "ما باید تا بعد از اتمام مراسم صبر کنیم. بعد از بسته شدن کلیسا ما مي تونیم با اون تنها
باشیم."
***
باني با درماندگي زمزمه کرد:" این نفرت انگیزترین چیزیه که تا به حال انجام دادم." کلیساي کوچك تاریك و
سرد بود. استفن قفل در خروجي را با قطعه کوچکي از فلزي انعطاف پذیر باز کرد.
اتاق نمایش مفروش شده بود. دیوار هایش به طرز غم انگیزي از پنل هاي چوب بلوط پوشیده شده بود. اگر
چراغ ها روشن بود قطعا جاي افسرده کننده اي مي بود. در تاریکي خفه، ساکت و پر از اشکال بي تناسب به
نظر مي آمد. انگار که شخصي زیر گل هایي که مرتب چیده شده بودند، قوز کرده بود.
باني ناله کرد :"من نمي خوم که این جا باشم."
مت زیر لبي گفت: " بذار زودتر تمومش کنیم، باشه؟"
وقتي او چراغ قوه را روشن کرد، باني هر کجا را که مي توانست نگاه کرد به جز مکانی که نور چراغ قوه به
آن اشاره می کرد. او نمي خواست تابوت را ببیند. نمي خواست. به گل ها خیره شد که به شکل قلب با
رزهاي صورتي تزئین شده بودند. بیرون رعد و برق مثل خرناس حیواني در خواب مي غرید.
استفن گفت: " بذارین اینو باز کنم... این جا" . با وجود اینکه باني نمی خواست نرم شود اما نگاه کرد.
تابوتي سفید پوشیده شده با اطلسي هاي صورتي روشن. موهاي بلوند سو همچون شاهزاده ای خفته در قصه
های پریان، مي درخشید. اما به نظر نمي آمد سو خوابیده باشد. او خیلي رنگ پریده بود، خیلي آرام، مثل یك
مجسمه مومي.
باني آهسته قدم پیش گذاشت، چشمانش روي چهره سو ثابت مانده بود.
باني بي وقفه با خودش گفت: برای همین این جا باید این قدر سرد باشه. براي جلو گیري از ذوب شدن موم.
این کمي حالش را بهتر کرد.
استفن دستش را برد تا پیراهن یقه بلند سو را لمس کند. دکمه ي بالایي را باز کرد.
باني از جا پرید و نجوا کرد: "به خاطر خدا"
استفن با صداي هیس مانندي گفت:" فکر کردي ما واسه چي این جاییم؟" اما انگشتش روي دکمه دوم
متوقف شد.
باني لحظه اي نگاه کرد و بعد تصمیمش را گرفت. گفت: "برو کنار" و وقتي که استفن از جایش تکان نخورد،
بي درنگ او را هل داد. مردیث خودش را به او رساند و آنها به اندازه یك بند انگشت بین سو و پسرها فاصله
اي شکل دادند. نگاهشان با درک و فهمی با یکدیگر تلاقی کرد. اگر آنها مجبور بودند که پیراهن را کنار
بزنند، پسرها از ماجرا بیرون می رفتند.
در حالي که مردیث چراغ را گرفته بود باني دکمه هاي کوچك را باز مي کرد. پوست سو همان طور که به
نظر می رسید، در زیر انگشتان بانی، مصنوعی، مومی شکل و سرد بود. غیر استادانه لباسش را عقب زد، تا
لباس زیر توریش آشکار شد. بعد خودش را مجبور کرد تا موهاي طلایي درخشانش را از روي گردن رنگ
پریده اش کنار بزند. موهایش با اسپري مثل یك چوب خشك شده بود.
به گلوي سو نگاه کرد و گفت: "هیچ جاي زخمي نیست." از اینکه صدایش محکم بود احساس افتخار کرد.
استفن با لحن غریبی گفت:" نه! ... اما یه چیز دیگه اي این جا هست. به این نگاه کن" به آرامي دور باني
چرخید تا یک بریدگي را نشان بدهد. پوست اطراف آن رنگ پریده و بدون خونریزي بود. اما خط مرئي
کمرنگي از ترقوه تا سینه اش، روي قلبش امتداد پیدا کرده بود. انگشت کشیده استفن از روي هوا آن را
دنبال کرد و باني صاف ایستاد و آماده شد تا اگر دست استفن با پوست سو تماس پیدا کرد آن را کنار بزند.
مردیث با تعجب پرسید: "این چیه؟"
استفن گفت: "یه معما" صدایش حاکي از تعجب بود. " اگر من یه همچین زخمي رو روي بدن یه خون آشام
مي دیدم، این معني رو داشت که اون به یك انسان خون داده بوده. این طوري انجام میشه که چون دندان
هاي آدمیزاد نمي تونه پوست ما رو پاره کنه ما اگر بخوایم خونمونو به اشتراك بذاریم، خودمون پوستمون رو
می بریم. اما سو که یك خون آشام نبوده."
باني گفت: "حتما نبوده!" او سعي مي کرد تصویري را که در ذهنش ایجاد شده بود از خودش دور کند.
تصویري از الینا که بر روی چنین زخمی بر روی قفسه ی سینه ی استفن خم شده بود، مي مکید و مي
نوشید...
او لرزید و فهمید که چشمانش بسته شده بود. چشمانش را باز کرد. گفت:" این جا چیز دیگه اي هست که
شما نیاز داشته باشید ببینید؟"
"نه، همش همین بود."
باني دکمه ها را بست. موهاي سو را مرتب کرد و بعد در حالي که مردیث و استفن در پوش تابوت را به جاي
اولش بر مي گرداندند، او به سرعت از اتاق نمایش خارج شد و به سمت در خروجي دوید و همان جا ایستاد
و دستانش را به دور خودش حلقه زد.
دستي به آرامي به آرنجش خورد. مت بود.
او گفت: "تو محکم تر از اون چیزي که نشون میدي، هستي."
"بله، خب..." سعي کرد شانه اش را بالا بیندازد. و بعد ناگهان زیر گریه زد، گریه اي سخت. مت بازویش را
دور او حلقه زد.
او گفت: "مي فهمم." فقط همین. نه "گریه نکن" یا "آروم باش." یا "همه چیز درست میشه" فقط "مي
فهمم". صدایش همان اندازه غم و اندوه داشت که بانی هم در خودش حس می کرد.
با هق هق گفت:" اونها به موهاش اسپري زده بودند. اون هرگز اسپري استفاده نمي کرد. این وحشتناکه"
ناگهان در آن لحظه این موضوع به نظر بدترین چیز ممکن به نظر می آمد.
او به سادگي باني را در بر گرفت.
بعد از مدتي باني تعادلش را به دست آورد. و دریافت که بیشتر او بوده که بطرز درد آوري محکم مت را
گرفته بود و ول نمي کرد. بازوانش را شل کرد. در حالي که آب بینیش را بالا مي کشید، عذرخواهانه گفت:
"من همه ي لباستو خیس کردم."
"مشکلي نیس."
چیزي در صداي او باعث شد که باني خودش را عقب بکشد و به او نگاه کند. شبیه زماني شده بود که در
پارکینگ دبیرستان ایستاده بود. خیلي شکست خورده، خیلي... نا امید.
زمزمه کرد: "مت چي شده؟ خواهش می کنم بگو."
او گفت: "قبلا بهت گفتم" به نظر مي آمد در جاي بسیار دوري به سر مي برد." سو الآن در بستر مرگ
خوابیده، در حالیکه نباید این طور می بود. بانی، تو خودت گفتی این چه دنیاییه که اجازه میده همچین
چیزی اتفاق بیفته؟ که دختري مثل سو براي لذت کشته بشه. یا کودکان در افغانستان گرسنگي بکشن یا
بچه فوك ها زنده زنده سلاخي بشن؟ اگر این جهان این شکلیه، دیگه چه چیزي اهمیت داره؟ به هر حال،
الان دیگه همه چی تموم شده." او مکثي کرد و به نظر مي آمد که به خودش برگشته باشد. "تو فهمیدي
من راجع به چی حرف می زنم؟"
"زیاد مطمئن نیستم." باني حتي نمي خواست به آن فکر کند. این خیلي وحشت انگیز بود. اما غرق در این
اندیشه شده بود که انگیزه اي براي دلداري او پیدا کند، تا آن حالت گم گشتگي را از چشمانش بزداید.
"مت، من..."
استفن از پشت سرشان گفت: "کارمون تموم شد."
همان طور که مت به جهت صدا نگاه مي کرد، به نظر آمد گم گشتگیش تشدید شد. گفت: "بعضي موقع ها
من فکر مي کنم که کار همه ي ما تمومه!"
از باني دور شد اما توضیح نداد که از حرفش چه منظوري داشت. "بیاین بریم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 

فصل هفتم

استفن با اکراه به خانه ی واقع در نبش نزدیک شد، تقریبا از چیزی که ممکن بود پیدا کند میترسید. نیمی
از وجودش انتظار داشت که دیمن پستش را ترک کرده باشد. تکیه کردنش به دیمن از همان اول احمقانه
بود.

اما وقتی به حیاط پشتی رسید، آنجا حرکتی خیلی ضعیف را در بین درختان سیاه گردو دید. چشمان
استفن که برای سازگاری با شکار کردن از چشمان یک انسان تیزبین تر بود، توانست سایه ای تاریکتر را که
به تنه درخت تکیه داده بود، ببیند.
"خیلی طول کشید تا برگردی"
"من باید امنیت خونه های دیگه رو چک می کردم. و مجبور بودم که غذا بخورم."
دیمن با تحقیر گفت: "خون حیوانات." چشمانش بر لکه ی کوچک روی تیشرت استفن ثابت ماند.
"از بوش معلومه که خرگوش بوده. یه جورایی بهت میاد، نیست؟"
"دیمن... من به بانی و مردیث هم گل شاه پسند دادم."
دیمن با لحن متفاوتی گفت:" چه پیش بینی هوشمندانه ای." و دندان هایش را نشان داد.
موج آشنایی از ناراحتی و خشم در وجود استفن فوران کرد. چرا همیشه دیمن باید اینقدر سخت باشه؟
حرف زدن با او مثل راه رفتن در زمینی مین گذاری شده بود.
دیمن درحالی که ژاکتش را بر روی شانه اش می انداخت، ادامه داد: "من دارم میرم. کارایی دارم که باید
بهشون رسیدگی کنم." نیشخند ویران کننده ای زد و گفت: "منتظر نمون."
استفن گفت: "دیمن." دیمن کامل برنگشت، نگاه نکرد، اما گوش می داد. "آخرین چیزی که ما احتیاج داریم
اینه که یه دختر تو این شهر داد بزنه "خون آشام." یا همچین نشانه ای رو از خودش نشون بده. این مردم
قبلا اینا رو تجربه کردن. اونا نادون نیستن."
"اینو تو ذهنم حک می کنم." این جمله طعنه آمیز بیان شد، اما بیشتر از هر چه تا به حال استفن موفق
شده بود، شبیه گرفتن قولی از جانب برادرش بود.
"و، دیمن؟"
"دیگه چیه؟"
"ممنونم"
این دیگر خیلی زیاد بود. دیمن خیلی سریع چرخید. چشمانش سرد و بی روح بود. چشمان یک غریبه.
دیمن با لحن خطرناکی گفت:" از من انتظار هیچی رو نداشته باش، داداش کوچولو. چون تو همیشه در
اشتباهی. و همینطور فکر نکن که تو میتونی منو هم اداره کنی. اون سه تا انسان ممکنه از تو پیروی کنن،
اما من نمیکنم. من برای دلایل خودم اینجام."
دیمن قبل از اینکه استفن بتواند کلماتش را در قالب جوابی بیان کند، رفته بود. در هرحال این اهمیتی
نداشت. دیمن هیچوقت به چیزهایی که استفن می گفت گوش نمی کرد. حتی هیچ وقت او را به اسمش
صدا نمیکرد. همیشه همین " داداش کوچولو" ی تحقیر آمیز بود.
استفن فکر کرد: و حالا دیمن رفت تا ثابت کنه چقدر غیر قابل اعتماده. عالی شد! حتما کار منحصرا شرورانه
ای انجام میده که به استفن نشون بده که چقدر توی اون ماهره!
استفن با بی حوصلگی درختی را پیدا کرد که به آن تکیه دهد و به آسمان شب نگاه کند. سعی کرد که در
مورد مشکلی که داشت و چیزهایی که امشب یاد گرفته بود، فکر کند. توصیفاتی که ویکی از قاتل داده بود.
قد بلند، موهای طلایی و چشمای آبی. فکر کرد... به نظر میاد که یه نفر رو به یادش میندازه. نه کسی که
دیده باشه، بلکه کسی که در موردش شنیده باشه...
هیچ فایده ای نداشت. نمیتوانست ذهنش را روی این معما نگه دارد. او خسته، تنها و در ناامیدی بود و
احتیاج به دلگرمی داشت. و حقیقت خشن این بود که هیچ دلگرمی برای او وجود نداشت.
استفن فکر کرد: الینا، تو به من دروغ گفتی.
این تنها چیزی بود که الینا بر رویش اصرار داشت. تنها چیزی که همیشه قولش را می داد: "هر اتفاقی هم
که بیفته، استفن، من کنار تو میمونم. به من بگو که اینو باور میکنی." و استفن هم درمانده در جذابیت و
افسون الینا، جواب میداد:" اه، الینا، من باور میکنم. هر اتفاقی هم که بیفته، ما با همدیگه میمونیم."
اما الینا ترکش کرد. شاید نه با انتخاب خودش، اما در آخر این چه اهمیتی داشت؟ الینا ترکش کرد و رفت.
زمان هایی وجود داشت که تنها چیزی که استفن می خواست این بود که او را دنبال کند.
استفن به خودش گفت: به یه چیز دیگه فکر کن، هر چیزی. اما دیگر دیر شده بود. وقتی رها می شدند،
تصاویری از الینا دورش میچرخیدند. آن قدر دردناک بود که نمی شد نگهش داشت، و آن قدر زیبا بود که
نمیشد دورش انداخت.
اولین باری که او را بوسید. شوک آن شیرینی گیج کننده که با برخورد لبانشان، به او دست داده بود. و بعد
از آن، شوک بعد از شوک، اما هرکدام عمیق تر از قبلی. انگار که الینا به درونی ترین هسته وجودی استفن،
که خودش هم تقریبا فراموشش کرده بود می رسید.
وحشت زده، احساس کرده بود که حصارش در حال پاشیدن است. تمام رازهایش، تمام مقاومتش، تمام
حقه هایی که استفاده میکرد که دیگران را دور از خودش نگه دارد، الینا همه را از میان برداشت و آسیب
پذیری استفن را برملا کرد.
روح استفن را نمایان کرد.
و در آخر، استفن فهمید که این همان چیزی است که می خواهد. می خواست که الینا بدون دفاع او را
ببیند. بدون دیوارها. میخواست که الینا واقعا او را بشناسد.
وحشتناکه؟ آره. وقتی که الینا در نهایت رازش را کشف کرد، وقتی که استفن را در حالی که از خون پرنده
میخورد پیدا کرد، استفن در سرافکندگی و شرم مچاله شد. مطمئن بود الینا از وحشت خونی که بر روی
لبانش بود، فرار میکند. با تنفر.
اما وقتی که در چشمان الینا نگاه کرد، چیزی که دید درک کردن، بخشش و عشق بود. عشق الینا التیامش
می داد.
و آن موقع، زمانی بود که فهمید آن ها نمی توانند از یکدیگر جدا باشند.
بقیه خاطره ها همچون موج خروشانی می آمدند و استفن بر آن ها چنگ انداخت. حتی با وجود اینکه درد
مثل چنگال پرنده خراشش میداد.
شور و احساسات. احساس اینکه، الینا در برابرش بود. نرم و لطیف در بازوانش. موهای الینا روی گونه هایش
کشیده می شد. به ظرافت بال های پروانه. منحنی لبهایش، مزه ی آنها. رنگ آبی فوق العاده ی چشمانش
که همچون نیمه شب بود.
همه اش از دست رفته. همه اش برای همیشه خارج از دسترس استفنه.
اما بانی به الینا رسیده بود، جوهر وجود الینا، روحش هنوز جایی همین نزدیکی ها بود. از میان همه، استفن
می بایست می توانست او را احضار کند. او قدرت فرمان دهی داشت و بیشتر از هر کسی این حق را داشت
که الینا را طلب کند.
میدانست چه جوری باید این کار را انجام دهد. چشمانت را ببند. تصویر کسی که میخوای کنارت باشه را
تصور کن. این آسون بود.
میتوانست الینا را ببیند، حسش کند، عطر او را استشمام کند.
بعدش آن ها را بخواه، اجازه بده که اشتیاقت از پوچی بگذرد. خودت را رها کن و اجازه بده که نیازت
احساس بشه.
هنوز آسونه. خطرش برای او پشیزی اهمیت نداشت. تمام میلش، تمام دردش را جمع کرد و فرستاد که مثل
یک تقاضا جستجو کنند.
و احساس کرد... هیچ چی.
فقط پوچی و تنهاییش. فقط سکوت.
قدرتش مثل قدرت بانی نبود. نمی توانست به تنها چیزی که بیشتر از همه دوستش داشت، دست یابد، به
تنها چیزی که برایش اهمیت داشت.
او هیچ وقت در زندگیش این قدر احساس تنهایی نکرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
بانی گفت: "تو چی میخوای؟!"
استفن گفت: "یه سری منابع در مورد تاریخ فلز چرچ. به خصوص در مورد بنیانگذاران."
آن ها در ماشین مردیث که با فاصله ای مطمئن پشت خانه ویکی پارک شده بود، نشسته بودند. غروب روز
بعد بود و همه از تشییع جنازه ی سو برگشته بودند. همه به جز استفن.
"این به سو ربط داره، اینطور نیست؟"چشم های سیاه مردیث با یکنواختی و هوشمندی زیاد همیشگیش،
چشمان استفن را بررسی میکرد. " فکر میکنی که این معما رو حل کردی."
اعتراف کرد: "احتمالا." کل روز را به فکر کردن گذرانده بود. درد و رنج شب پیش را پشت سرش گذاشته و
بار دیگر کنترل خودش را بدست آورده بود. اگرچه نمیتوانست به الینا برسد، اما میتوانست اعتقادی را که
الینا به او داشت، بفهمد و تصدیق کند... می توانست کاری را که الینا می خواست انجام بشود، انجام دهد. و
این دلگرمی برای کارش بود. تا بتواند تمرکز کند. در دور نگه داشتن همه ی این احساسات. اضافه کرد:" من
در مورد اینکه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه یه ایده ای دارم. اما تیری در تاریکیه و من نمیخوام تا مطمئن
نشدم در موردش صحبت کنم."
بانی درخواست کرد: "چرا؟" استفن فکر کرد: چه تضاد بزرگی با مردیث داره. موهاش به قرمزیه آتیشه و
روحیه اش هم با اون هماهنگ شده. با صورت ظریف قلب مانند، زیبا و پوست شفاف، فریبنده بود. بانی
باهوش و زیرک بود. حتی اگر خودش به تازگی داشت این را متوجه می شد.
"برای اینکه اگه من اشتباه کنم، ممکنه که یه فرد بی گناه آسیب ببینه. ببین، فعلا این فقط یه ایده است.
اما من قول میدم که اگه امشب هر مدرکی پیدا کنم که اینو ثابت کنه، همه چی رو بهتون میگم."
مردیث پیشنهاد کرد: "تو میتونی با خانم گریمزبی صحبت کنی. اون کتابدار این شهره و خیلی چیزا در مورد
بنیانگذاران فلز چرچ میدونه."
بانی گفت: "و هونوریا هم که همیشه هست. منظورم اینه که اونم یکی از بنیانگذاران بوده."
استفن خیلی سریع بهش نگاهی انداخت. با دقت گفت: "من فکر می کردم که هونوریا فل ارتباطش رو باهات
قطع کرده."
بانی با لحن منزجری گفت:" من منظورم حرف زدن باهاش نبود. اون رفته، پووووف، دیگه کار نمیکنه.
منظورم دفتر خاطراتشه. اون با دفتر خاطرات الینا توی کتابخونه است. خانم گریمزبی اونا رو نزدیک میز
امانت جایی که تو دید باشه، گذاشته."
استفن سورپرایز شد. کلا دوست نداشت که دفتر خاطرات الینا در معرض دید همه باشد. اما یادداشت های
هونوریا ممکن بود دقیقا همان چیزی باشد که دنبالش بود. هونوریا فقط یک خانم باهوش نبود بلکه خیلی
در مسائل ماورالطبیعه ماهر بود. یک جادوگر بود.
مردیث گفت:" اما فکر میکنم که الان کتابخونه بسته باشه."
استفن گفت: "این خیلی بهتره. هیچ کسی نباید بفهمه که چه اطلاعاتی برای ما جالبه. دو نفر میتونن برن
پایین و مخفیانه وارد شن، و دو نفر دیگه میتونن اینجا بمونن. مردیث، اگر تو با من بیای..."
مردیث گفت:" اگر از نظر تو مشکلی نداره، من دوست دارم اینجا بمونم." و وقتی قیافه استفن را دید توضیح
داد: "من خسته ام. و اینجوری من میتونم ساعت دیده بانیم رو تموم کنم و زودتر برم خونه. چرا تو و مت
نرین و من و بانی اینجا نمونیم؟"
استفن هنوز داشت به او نگاه میکرد. به آرامی گفت:" باشه، خوبه. اگر مت باهاش موافق باشه." مت شانه
هایش را بالا انداخت.
"همینه، پس. این ممکنه که وقت ما رو برای یه دو ساعتی یا بیشتر بگیره. شما دو تا اینجا تو ماشین بمونین
و درها رو قفل کنین. اینجوری میتونین امنیت کافی داشته باشین." اگر که سوءظنش درست بود، برای
مدتی حمله ی دیگری انجام نمیشد... حداقل چند روزی. بانی و مردیث جایشان امن بود. اما استفن
نمیتوانست بیخیال شگفتی پشت پیشنهاد مردیث شود. مطمئنا یک خستگی ساده نبود.
بانی وقتی استفن و مت از ماشین پیاده میشدند پرسید: "راستی، دیمن کجاست؟"
استفن احساس کرد که ماهیچه های معده اش منقبض شده اند. "من نمیدونم." انتظارش را داشت که
کسی این سوال را بپرسد. استفن از دیشب دیگر برادرش را ندیده بود و هیچ ایده ای نداشت که دیمن در
حال چه کاری بود.
گفت: "بالاخره خودش رو نشون میده" و در ماشین را به روی مردیث بست که می گفت:" این همون چیزیه
که من ازش میترسم."
استفن و مت در سکوت به سمت کتابخانه راه افتادند. با دور زدن مناطق روشن، خودشان را در سایه ها نگه
داشتند. استفن نمیتوانست دیده شود. برای کمک به فلز چرچ برگشته بود، اما حس میکرد که مطمئنا فلز
چرچ کمکش را نمیخواست. دوباره یک غریبه شده بود، یک مزاحم. اگر آن ها او را می گرفتند، بهش صدمه
می زدند.
قفل کتابخانه به آسانی باز شد، فقط یک مکانیزم ساده فنری داشت. و دفتر خاطرات ها درست همان جایی
بود که بانی گفته بود.
استفن دستش را وادار کرد که از دفتر خاطرات الینا دور بماند. داخل آن یادداشت های الینا با دست خط
خودش از روزهای آخر زندگیش بود. اگر استفن الان شروع به فکر کردن در این مورد می کرد...
بر روی کتاب چرمی کنار ان متمرکز شد. جوهر کمرنگ شده ای روی صفحه های زرد بود که خواندن را
سخت میکرد، اما بعد از چند دقیقه چشمهایش به نوشته های انبوه و درهم برهم با خطی خوش و استادانه،
عادت کردند.
این داستانی بود در مورد هونوریا فل و شوهرش، که همراه با اسمال وود ها و چند خانواده دیگر به اینجا
آمده بودند زمانی که این مکان هنوز دست نخورده و رام نشده بود. آن ها نه تنها با خطراتی از جمله انزوا و
گرسنگی، بلکه با حیوانات وحشی نیز مواجه شده بودند. هونوریا داستان مبارزه شان برای زنده ماندن را به
وضوح و سادگی و بدون دخالت احساسات، تعریف می کرد.
و در این صفحات استفن چیزی را که دنبالش میگشت، پیدا کرد.
با سوزن سوزن شدن پشت گردنش، دوباره با دقت یادداشت های ثبت شده را خواند. در نهایت به عقب خم
شد و چشمانش را بست.
حدسش درست بود. هیچ شک دیگری در ذهنش نمانده بود و معنیش این بود که حدسش در مورد اتفاق در
حال وقوع در فلز چرچ هم درست بود. برای یک لحظه حس انزجار شدیدی وجودش را در بر گرفت،
همچنین خشم و عصبانیتی که باعث می شد بخواهد چیزی را از هم بدرد و نابود کند. سو. سوی زیبا که
دوست الینا بود، برای چنین چیزی مرد... یک تشریفات مذهبی برای خون. یک آغاز ناخوشایند. این وادارش
میکرد که به قتل و کشتن روی آورد

اما بعد خشمش فروکش کرد و جایش را یک تصمیم قوی گرفت. تصمیمی برای متوقف کردن چیزی که در
شرف وقوع بود و همچنین درست کردن همه چیز.
در ذهنش خطاب به الینا زمزمه کرد: من بهت قول میدم. من یه جوری جلوشو میگیرم. مهم نیست چه
جوری.
استفن به سمت مت برگشت و او را در حالی که نگاهش میکرد، دید.
دفتر خاطرات الینا در دستانش بود و آن را روی انگشت شستش بسته بود. و فقط در آن لحظه، چشمان مت
مثل چشمان الینا آبی تیره شده بود. خیلی تیره، پر از ناراحتی، اندوه و چیزهایی از جمله تلخی.
مت گفت: "تو پیداش کردی. و اون خیلی بده."
"آره"
"باید هم این طوری می بود." مت دفتر خاطرات الینا را در قفسه گذاشت و ایستاد. تقریبا طنینی از رضایت
در صدایش بود. مثل کسی که نکته ای را اثبات کرده باشد.
"من میتونستم زحمت اومدن به اینجا رو از رو دوشت بردارم." مت قسمت تاریک کتابخونه را بررسی میکرد،
صدای جیرینگ جیرینگ پول خرد درون جیبش را در میاورد. یک بیننده عادی ممکن بود فکر کند که مت
آروم است، اما صدایش او را لو میداد. صداش سرد و عصبی بود. گفت: " کافیه به بدترین چیزی که میتونی
تصور کنی، فکر کنی و اون همیشه درست از آب در میاد."
"مت..." ناگهان نگرانی به استفن ضربه زد. از وقتی که به فلزچرچ برگشته بود گرفتارتر از آن بود که به مت
به درستی نگاه کند. و حالا فهمید که به طور غیر قابل بخششی احمق بوده است. چیزی به طور وحشتناکی
اشتباه بود. کل بدن مت از شدت فشاری عصبی که در زیر لایه ی ظاهریش آرمیده، منقبض بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن خیلی آرام گفت:" مت، چی شده؟" بلند شد و به طرفش رفت:" من کاری کردم؟"
"من خوبم."
" داری میلرزی." این حقیقت داشت. ماهیچه های سفت شده اش، لرزش ظریفی داشت.
"گفتم که خوبم." مت با چرخشی از او دور شد. شانه هایش با حالت تدافعی بالا آمده بودند. "در هر حال تو
چیکار میتونی بکنی که منو ناراحت کنه؟ منظورم گذشته از اینه که دختری رو که دوسش داشتم ازم
بگیری و به کشتن بدیش"
این ضربه فرق داشت. به محلی اطراف قلب استفن خورد و مستقیم به وسطش میرفت. مثل شمشیری که
زمانی او را کشت. سعی کرد که نفس بکشد، نمیتوانست به خودش اعتماد کند و حرفی بزند.
مت با صدای کندی گفت: "متاسفم." و وقتی استفن به او نگاه کرد، دید که سختی شانه هایش کمتر شده
است. "این حرف کثیفی بود که زدم."
"حقیقت داشت". استفن یک لحظه صبر کرد و بعد به طور یکنواختی، اضافه کرد:" اما این تمام مشکل
نیست، هست؟"
مت جواب نداد. به زمین خیره شد و چیزی نامرئی را با یک طرف کفشش به زمین فشار می داد. درست
زمانی که استفن داشت تسلیم می شد، مت با سوال خودش برگشت.
"دنیا واقعا چه شکلیه؟"
"چه چیزی.. چی؟"
"دنیایی که تو خیلی چیزا ازش دیدی استفن. تو چهار یا پنج قرن بیشتر از بقیه ما بودی، درسته؟ پس
جریان چیه؟ منظورم اینه که به طور اساسی جاییه که ارزش نجات دادن رو داره یا اون اساسا یه کپه ای از
چرندیاته؟"
استفن چشمانش را بست. "اه"
"و در مورد مردم چی، ها، استفن؟ نسل انسان. ما بیماری هستیم، یا فقط علائم بیماری؟ منظورم اینه که تو
آدمایی رو میبینی مثه... مثه الینا." صدای مت به طور مختصری لرزید، اما ادامه داد: "الینا برای اینکه شهر
رو برای دخترایی مثل سو امن نگه داره مرد. و حالا سو مرده. و همه این ها دوباره دارن اتفاق میفتن. این
هیچ وقت تموم نمیشه. ما برنده نمیشیم. خوب اینا چی به تو میگن؟"
"مت."
"چیزی که واقعا دارم ازت می پرسم اینه که هدف چیه؟ یه شوخی مربوط به عالم هستیه که من نگرفتمش؟
یا تمام این چیزا فقط یک اشتباه غریب بزرگه؟ می فهمی من اینجا سعی دارم چی بگم؟"
"میفهمم، مت." استفن نشست و دستانش را داخل موهایش برد. " اگه تو یه دقیقه خفه شی، من سعی می
کنم جوابت رو بدم."
مت یک صندلی را جلو کشید و برعکس روی آن نشست. "خوبه. تلاشت رو بکن." چشمانش سخت و رقابت
طلب بود. اما استفن می توانست درون آن ها درد و رنج سردرگمی را ببیند که همچون غده ای چرکین شده
بود.
"من شیاطین زیادی دیدم مت، بیشتر از اونکه بتونی تصورش رو بکنی. حتی باهاش زندگی کردم. اون
همیشه قسمتی از من بوده، مهم نیست که چقدر باهاش بجنگم. بعضی وقتا فکر میکنم که تمام نسل بشر بد
هستن، خیلی کمتر از نوع من و بعضی وقتا فکر میکنم که به قدر کافی توی هر دو نژاد بد وجود داره که
بقیه اهمیتی ندارن.
البته وقتی بهش عمقی نگاه کنی، من هم چیز بیشتری نسبت به تو نمی دونم. من نمیتونم بهت بگم که
'اینجا نکته ای وجود داره، یا همه چیز درست میشه'." استفن مستقیم به چشمان مت نگاه کرد و سنجیده
ادامه داد: "اما من یه سوال دیگه برات دارم. که چی؟"
مت خیره نگاه کرد:" که چی؟"
"آره. که چی."
"که چی اگه دنیا بده و اگه هیچ کدوم از چیزایی که ما انجام میدیم تا تلاش کنیم و تغییری بوجود بیاریم،
نتونه واقعا تفاوتی ایجاد کنه؟"
صدای مت همزمان با ناباوریش بلند تر میشد.
"آره. که چی؟" استفن به جلو خم شد. "اون وقت تو چیکار می کنی، مت هانیکات، اگه تموم چیزای بدی
که گفتی درست باشه؟ خودت شخصا چیکار میکنی؟ از مبارزه دست میکشی و با کوسه ها شنا میکنی؟"
مت به پشت صندلیش چنگ زد. "داری در مورد چی صحبت میکنی؟"
"تو میتونی اون کار رو انجام بدی. دیمن همیشه اینو میگه. تو میتونی به طرف بد ملحق شی، طرف برنده. و
هیچ کس نمی تونه واقعا تو رو سرزنش کنه، چون اگه تمام دنیا همون طرفه، چرا تو هم نباید اون طرف
باشی؟"
مت که چشمان آبیش سوزان بودند، تقریبا از روی صندلی بلند شده بود و فریاد زد:"مثل جهنم. این راه
دیمنه، شاید! اما فقط به خاطر اینکه ناامید کننده است معنیش این نیست که درسته که مبارزه رو متوقف
کرد. اگرچه میدونم امیدی نیست، اما هنوز باید تلاش کنم. من مجبورم که تلاش کنم، لعنت به این."
"میدونم." استفن به عقب برگشت و لبخند کمرنگی زد. لبخند خسته و فرسوده ای بود اما می توانست حس
وابستگی را که در آن لحظه نسبت به مت داشت، منتقل کند. و در آن لحظه از چهره ی مت فهمید که او
نیز موضوع را درک کرده است.
استفن ادامه داد: "میدونم چون منم همینجوری حس میکنم. اینجا هیچ بهانه ای برای تسلیم شدن فقط
برای اینکه به نظر میاد ما میبازیم، وجود نداره. ما باید تلاش کنیم... چون گزینه دیگه مون اینه که تسلیم
شیم."
مت از بین دندان هایش گفت: "من آماده تسلیم کردن هیچ چیزی نیستم." به نظر می رسید که در حال
جنگیدن است تا به سمت آتشی که همیشه در وجودش شعله ور بود، برگردد. گفت: "هیچوقت."
استفن گفت: "آره، خب، 'هیچوقت' زمان زیادیه، اما من هم سعی می کنم تسلیم نشم. اگه فایده ای داشته
باشه. من نمیدونم که ممکنه یا نه، اما منم تلاشم رو میکنم."
مت گفت: "این چیزیه که هر کسی میتونه انجام بده." به آرامی خودش را از روی صندلی بلند کرد و صاف
ایستاد. فشار ماهیچه هایش از بین رفته و چشمانش تقریبا همان چشمان پاک و آبی شده بود که استفن به
یاد داشت. آرام گفت: "خب. اگه چیزی رو که به خاطرش اومدیم پیدا کردی، بهتره برگردیم پیش دخترا."
به نظر استفن آمد که ذهن مت در حال عوض کردن دنده بود. "مت، اگه در مورد اتفاقی که داره میفته حق
با من باشه، دخترا باید برای مدتی خوب باشن، اما تو برگرد و دیده بانی رو ازشون بگیر. حالا که اینجام،
چیزایی هست که دوست دارم بخونمشون... در مورد پسری به اسم گرواس از تیبوری ١ که ١٢٠٠ سال پیش
زندگی می کرده."
مت گفت: "حتی قبل از زمان تو، ها؟" استفن خنده خیلی کمرنگی زد. برای لحظه ای ایستادند و به یکدیگر
نگاه کردند.
"خوبه. تو رو کنار خونه ویکی میبینم." مت به طرف در برگشت و این پا اون پا کرد. یک دفعه دوباره
برگشت و دستش را جلو آورد و گفت: "استفن... من خوشحالم که تو برگشتی."
استفن محکم دستش را فشرد. "خوشحالم که اینو میشنوم." این تمام چیزی بود که گفت، اما در درونش،
احساس می کرد که گرمایی، دردی را که اذیتش میکرد، ازش دور کرد.
و همینطور قسمتی از تنهاییش را.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل هشتم

از جایی که بانی و مردیث در ماشین نشستند، می توانستند پنجره ویکی را ببینند. بهتر بود که نزدیکتر می
رفتند اما در آن صورت ممکن بود کسی آنها را ببیند.
مردیث آخرین بازمانده قهوه را نیز از فلاسک به لیوانش ریخت و خورد. بعد خمیازه ای کشید. احساس گناه
کرد و نگاهی به بانی انداخت.
"تو هم شبها برای خوابیدن مشکل داری؟"
مردیث گفت: " آره . نمی تونم سر در بیارم چرا"
"فکر میکنی پسرا دارن با هم حرف میزنن؟"
مردیث که مسلما شگفت زده شده بود، نگاهی سریع به او انداخت و بعد لبخند زد. بانی متوجه شد که
مردیث اصلا انتظار نداشت که او متوجه شرایط باشد. مردیث گفت: "امیدوارم اینطور باشه. اینطوری احتمالا
برای مت بهتر میشه."
بانی سر تکان داد و راحت به صندلی ماشین تکیه داد. ماشین مردیث قبلا هرگز اینقدر راحت به نظر نمی
آمد.
وقتی دوباره به مردیث نگاه کرد، دختر مو مشکی خواب بود.
اوه، عالی شد! واقعاً که! بانی به باقی مانده قهوه اش در لیوان که مانند یک چهره بود، خیره شد. جرات نمی
کرد که دوباره راحت بنشیند، اگر هردو خوابشان می برد، فاجعه بار بود! ناخن هایش را در کف دستش فرو
برد و به پنجره روشن ویکی خیره شد.
وقتی دید که تصاویر به نظرش محو و دوتا دوتا می آیند، فهمید که باید کاری کند.
هوای تازه می توانست مفید باشد! بدون اینکه به خودش زحمت بدهد تا ساکت و آرام باشد، قفل در را باز
کرد و دستگیره را بالا کشید. در با صدای کلیکی باز شد اما مردیث همچنان در خواب عمیقی بود.
بانی درحالی که خارج می شد با خود اندیشید که او باید واقعا خسته باشد. در را با ملایمت بیشتری بست و
در به روی مردیث که داخل ماشین مانده بود، قفل شد. تازه در آن لحظه بود که متوجه شد خودش کلید
ندارد.
اوه ، خوب، برای اینکه به داخل ماشین بازگردد باید مردیث را بیدار می کرد تا در را به روی او باز کند. در
ضمن باید سری هم به ویکی می زد. احتمالا ویکی هنوز بیدار بود.
آسمان تیره و ابری بود اما شب گرمی بود. پشت خانه ویکی، درختان گردو به آرامی تکان می خوردند.
جیرجیرک ها آواز می خواندند اما جیر جیر یکنواخت آنها گویی فقط بخشی از سکوتی وسیع تر بود.
عطر پیچک ها بینی بانی را پر کرد. درحالیکه به دقت از میان فاصله پرده ها به داخل نگاه می کرد، به آرامی
با ناخنش ضربه ای به پنجره ویکی زد.
جوابی نیامد. می توانست توده ای از پتوها را ببیند که از بالای آن توده ای از موهای قهوه ای ژولیده بیرون
زده بود. ویکی هم خواب بود.
وقتی بانی آنجا ایستاد، به نظر می رسید که سکوت اطرافش بیشتر و بیشتر شده است. جیرجیرک ها دیگر
آواز نمی خواندند و درختان هم ثابت بودند. ولی گویا تلاش می کرد که صدای چیزی را بشنود که می
دانست آنجا بود.
او متوجه شد " تنها نیستم."
با هیچ یک از حواس معمولیش این را حس نکرده بود. اما حس ششم اش ، حسی که باعث سردی بازوها و
یخ زدن او تا ستون فقراتش شده بود، حسی که تازه بدلیل حضور قدرت بیدار شده بود، قطعی بود. اونجا ...
یه چیزی ... در نزدیکی. چیزی .... تماشایش می کرد.
به آرامی و در حالی که می ترسید صدایی ایجاد کند، برگشت. اگر صدایی ایجاد نمی کرد، شاید هرآنچه که
بود ، او را گیر نمی انداخت. شاید متوجه او نمی شد.
سکوت کشنده و ترسناکی شده بود. ضربان قلب خودش در گوشش طنین می انداخت. و نمی توانست حتی
تصور کند که در هر لحظه چه چیزی ممکن است با فریاد از آن بیرون بیاید. در حالی که به تاریکی حیاط
پشتی خیره شده بود، با خود اندیشید شاید چیزی با دست های داغ و مرطوب.
تنها چیزی که می توانست ببینید اشکالی سیاه و خاکستری بود. هر یک از این اشکال می توانستند هر
چیزی باشند و به نظر می رسید که تمام سایه ها در حرکتند. چیزی با دست های داغ و خیسِ عرق و
بازوهایی آن اندازه قوی که او را خرد و له کند-
شاخه کوچکی به پهلوی او فرو رفت ، درست مثل اینکه به او شکلیک شده باشد.
به سمت آن چرخید. چشم ها و گوشهایش در تلاش بودند. اما فقط تاریکی و سکوت بود.
انگشت هایی پشت گردنش را لمس کردند.
بانی دوباره چرخید و نزدیک بود که بیفتد و غش کند. بیشتر از آنی ترسیده بود که بتواند فریاد بزند. وقتی
دید که چه کسی بود، کاملا شوکه شد و ماهیچه هایش شل شده و تقریبا از حال رفت. اگر آن شخص او را
نگرفته و سرپا نگه نداشته بود، روی زمین می افتاد.
دیمن به نرمی گفت:"به نظر وحشت زده میای"
بانی سرش را تکان داد. هنوز صدایش در نمی آمد. فکر کرد که شاید هنوز هم بیهوش است. اما سعی کرد
که عقب برود اما نتیجه همان بود.
دیمن چنگ خود را محکم تر نکرد اما اجازه هم نداد که او برود. و تقلای او به همان اندازه ای کارآمد بود که
با دست خالی سعی کنی دیواری آجری را تخریب کنی. بانی تسلیم شد و سعی کرد با خونسردی و آرامش
نفس بکشد.
دیمن گفت : " از من ترسیدی؟" لبخند سرزنش آمیزی زد، گویی راز مشترکی داشتند. "نباید از من
بترسی."
الینا چطور با این کنار می آمد؟ اما البته که الینا کنار نمی آمد، بانی متوجه شد.
در نهایت الینا تسلیم دیمن شده بود. دیمن پیروز شده بود و راه خودش را دنبال می کرد.
دیمن یکی از دستهایش را به آرامی کنار کشید تا با خونسردی رد منحنی لب بالایی بانی را دنبال کند و
گفت:" فکر کنم باید برم و دیگه نترسونمت. همینو میخوای؟"
بانی با خود اندیشید درست مثل یک خرگوش و مار. این همون احساسیه که خرگوش داره. فقط اینکه فکر
نکنم دیمن منو بکشه. با این وجود ممکنه من خودم بمیرم. احساس می کرد که پاهایش هر لحظه امکان
دارد ذوب شوند و او به زمین بیفتد. گرما و لرزشی درون او وجود داشت.
به یه چیزی فکر کن ... سریع. آن چشم های سیاه ژرف و عمیق اکنون جهان را پر می کردند. فکر کرد که
می تواند ستاره ها را در آنها ببیند. فکر کن. سریع.
او درست وقتی که لبهای دیمن روی لبهایش قرار گرفتند با خود اندیشید الینا از این خوشش نخواهد آمد.
درسته ، همین بود. اما مشکل این بود که او قدرت بیان این را نداشت. گرما گسترش می یافت و به سرعت
به تمام قسمت های بدن او، از سرانگشتانش گرفته تا کف پاهای او، پخش می شد. لبهای دیمن درست مثل
ابریشم سرد بودند اما بقیه چیزها بسیار گرم بودند. لازم نبود بترسد، میتوانست خود را رها کند و در این
حس غوطه ور شود. شیرینی آن به درون وجودش هجوم می برد...
" چه اتفاقی داره میفته؟"
این صدا، سکوت را شکست، طلسم را شکست. بانی بالاخره توانست حرکتی کند و سرش را برگرداند. مت در
گوشه حیاط ایستاده بود. مشتهایش بهم گره خورده و چشمانش مانند تکه ای از یخ منجمد و بیروح بودند.
یخی که سرمای سوزناکی داشت.
مت گفت: " ازش دور شو"
باعث تعجب بانی بود که دست چنگ شده اطراف بازوانش شل شد. در حالیکه بلوزش را مرتب می کرد و
کمی نفسش بند آمده بود، قدمی به عقب برداشت. مغزش دوباره به کار افتاد.
درحالیکه صدایش تقریبا به حالت نرمال برگشته بود، به مت گفت: " چیزی نیست. من فقط ..."
" برگرد به ماشین و همون جا بمون."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی با خود اندیشید، حالا یه دقیقه صبرکن. از آمدن مت خوشحال بود. زمان بندی مناسبی برای قطع آن
اتفاق بود. اما مت کمی مشوش به نظر می رسید و حالت یک برادر بزرگتر غیرتی را به خود گرفته بود.
" ببین مت "
مت در حالیکه همچنان به دیمن زل زده بود گفت: "برو"
مردیث هرگز اجازه نمی داد کسی اینگونه به او دستور دهد. و الینا هم همینطور. بانی دهانش را باز کرده بود
تا به مت بگوید که خودش برود در ماشین بنشیند که ناگهان متوجه چیزی شد.
بعد از ماهها این اولین باری بود که می دید مت واقعا به چیزی اهمیت و توجه نشان بدهد. نور به آن
چشمان آبی بازگشته بود- همان جرقه سرد خشم حق به جانب که حتی باعث عقب نشینی تایلر اسمال وود
نیز شده بود. مت هم اکنون سرزنده و پر از انرژی بود. دوباره خودش شده بود.
بانی لبش را گاز گرفت. برای لحظه ای با غرورش مجادله کرد. نهایتا بر غرورش پیروز شد و پایین را نگاه
کرد.
"مرسی که نجاتم دادی" این را زمزمه و حیاط را ترک کرد.
مت آنقدر عصبانی بود که جرات نمی کرد به دیمن نزدیکتر شود. از این می ترسید که به سرعت ضربه ای به
او بزند. و چشمان تیره و ترسناک دیمن نیز به او نشان می دادند که این اصلا ایده خوبی نخواهد بود.
اما صدای دیمن ملایم، تقریبا خونسرد و بی غرض بود. " می دونی چیه، سلیقه من در مورد خون صرفا هوا و
هوس نیست. یه نیازه که الان تو مزاحمش شدی. من فقط کاری رو میکنم که باید انجام بدم."
این سنگدلی خونسردانه و بی تفاوتی خارج از حد تحمل مت بود. به یاد آورد: اونا ما رو غذا در نظر میگیرن.
اونا شکارچی هستند و ما شکار. و او بانی را در چنگ گرفته بود، همان بانی که آزارش به مورچه هم نمی
رسید.
با حالت تحقیر آمیزی گفت : "پس چرا یکی هم قد خودت رو انتخاب نمی کنی؟!"
دیمن لبخندی زد و هوا سردتر شد: "یکی مثل تو؟"
مت فقط به او خیره شد. می توانست جمع شدن ماهیچه های فک اش را حس کند. بعد از ثانیه ای محکم
گفت: "میتونی امتحان کنی"
"میتونم کاری بیشتر از امتحان کردن بکنم مت" دیمن همانند پلنگی خرامان، یک قدم به سوی او برداشت.
مت به طور ناخودآگاهانه ای به فکر گربه سانان جنگل و پرش های قدرتمند و دندانهای تیز و درنده آنها
افتاد. تایلر را به یاد آورد که سال گذشته در آلونک کوانست وقتی گیر استفن افتاده بود، چه شکلی شده بود.
گوشت قرمز. فقط گوشت قرمز و خون._

دیمن با صدایی به لطافت ابریشم می گفت که: " اسم اون معلم تاریخ چی بود؟" حالا به نظر مجذوب می
آمد و از این لذت می برد. " آقای تنر، مگه نه؟ در مورد اون بیشتر از امتحان کردن رو کردم"
" تو یه قاتلی"
دیمن بدون اینکه دلخور شود، به نشانه تائید سر تکان داد، انگار که او را به کسی معرفی کرده باشند. "البته
اون با چاقو به من ضربه زد. تصمیم نداشتم خونشو تا آخرین قطره بخورم اما عصبانیم کرد و منم نظرمو
عوض کردم. حالا تو هم داری عصبانیم میکنی مت"
مت زانوهایش را محکم نگه داشته بود تا فرار نکند. این چیزی بیشتر از جذابیت خرامیدن گربه ای بود،
چیزی بیشتر از آن چشمان سیاه ماوراء طبیعی او بود. چیزی درون دیمن بود که وحشت به جان انسان می
انداخت. تهدیدی بود که خون مت را هدف گرفته بود و به او می گفت که کاری برای فرار کردن انجام دهد.
اما مت فرار نمی کرد. حرفهایش با استفن اکنون در ذهنش مبهم و تار بودند، اما چیزی از آن را با یاد
داشت. حتی اگر اینجا می مرد، فرار نمی کرد.
دیمن که گویی تک تک افکار مت را شنیده باشد، گفت: " حماقت نکن. تا حالا با زور ازت خون گرفته نشده
، مگه نه؟ دردناکه مت. خیلی دردناکه."
مت به خاطر آورد، الینا. اولین باری که الینا از خونش خورد، وحشت زده بود و این ترس به تنهایی کافی بود.
اما اینکار را با اراده خودش انجام داده بود. اگر خودش تمایلی به این کار نداشت، چگونه می شد؟
فرار نخواهم کرد. جا نمی زنم.
در حالیکه همچنان مستقیما به دیمن نگاه می کرد، بلند گفت: " اگه قراره منو بکشی، بهتره حرف زدنو
تمومش کنی و منو بکشی. چون ممکنه بتونی منو بکشی اما این دیگه نهایت کاریه که می تونی بکنی!"
دیمن گفت " تو حتی از برادرم هم احمق تری." با دو قدم فاصله خود با مت را پشت سر گذاشت. تی شرت
مت را در چنگ گرفت و جلو کشید و هرکدام از دستهایش را در یک طرف گلوی او قرارداد. " فکر کنم
مجبورم به تو هم از همون طریق درس عبرتی بدم."
همه چیز از حرکت ایستاده بود. مت می توانست ترس خودش را حس کند اما از جایش تکان نمی خورد.
حالا نمی توانست تکان بخورد.
مهم نبود. او تسلیم نشده بود. اگر هم اکنون می مرد، با دانستن این مسئله می مرد.
دندان های دیمن درخشش سفیدی در آن تاریکی داشت. تیز همچون چاقوی حکاکی. مت تقریبا می
توانست گاز تیز آنها را قبل از تماس نیز حس کند.
با خود اندیشید که تسلیم نخواهم شد و چشمانش را بست.
پرت شدن باعث از دست رفتن کامل تعادل او شد. لغزید و به پشت افتاد و چشمانش فوراً باز شد. دیمن او را
پرت کرده و اجازه داده بود که برود.
آن چشمان سیاه با حالتی بی احساس به او که روی زمین نشسته بود نگاه می کردند.
دیمن گفت:"سعی می کنم اینو طوری توضیح بدم که بفهمی. نباید با من در بیفتی مت. من خطرناک تر از
اونیم که حتی بتونی تصورشو بکنی. حالا از اینجا گم شو. حالا نوبت منه نگهبانی بدم!"
مت به آرامی بلند شد. قسمتی از پیراهنش را که دستان دیمن مچاله کرده بود، تکاند و بعد رفت. اما ندوید و
نگاهش را از چشمان دیمن برنگرفت.
با خود اندیشید که من پیروز شدم. هنوز زنده ام پس من بردم!
در نهایت نوعی احترام ترسناک در آن چشمان سیاه وجود داشت. این امر موجب تعجب مت در مورد چیزی
شد. واقعا همین طور بود.
وقتی که برگشت، بانی و مردیث در ماشین نشسته بودند. هر دو نگران به نظر می رسیدند.
بانی گفت: "خیلی طول کشید. حالت خوبه؟"
مت آرزو داشت که مردم از پرسیدن این سوال از او دست بردارند. گفت :"خوبم" و سپس افزود " واقعاً " بعد
از لحظه ای فکر کردن متوجه شد که باید چیز دیگری می گفت: " متاسفم که اون پشت سرت داد زدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA