انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 22:  « پیشین  1  ...  18  19  20  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
بانی"
بانی با ملایمت گفت : " اشکالی نداره". سپس با آرامش بیشتری گفت: " می دونی چیه، واقعا بهتر به نظر
میای. بیشتر شبیه خودِ قدیمیت شدی"
در حالیکه به اطراف نگاه می کرد و دوباره تی شرت خود را می تکاند، گفت : "جدی؟ خوب درافتادن با
خوناشاما مسلما تمرین نرمشی خیلی خوبیه!"
مردیث پرسید: " شما دوتا چیکار می کردید؟ سرتونو پایین آوردین و از دو طرف حیاط رو به هم دیگه می
دویدین؟ [مثل نبرد حیوانات باهم] "
" یه چیزی تو همین مایه ها. دیمن گفت که حالا خودش مراقب ویکیه"
مردیث با جدیت گفت:" فکر می کنی می تونیم بهش اعتماد کنیم؟"
مت در فکر فرو رفت. " در واقع ، آره. عجیبه ولی فکر نمی کنم صدمه ای بهش بزنه. و اگه سر و کله قاتله
پیدا بشه، فکر کنم با یه سورپرایز مواجه بشه. دیمن میمیره واسه یه مبارزه. ما هم باید برگردیم به کتابخونه
بریم سراغ استفن."
استفن بیرون کتابخانه دیده نمی شد اما وقتی ماشین در خیابان ظاهر شد از دل تاریکی بیرون آمد. کتاب
کلفت و حجیمی در دست داشت.
مردیث اظهار کرد: " قفلها رو شکستی و وارد کتابخونه شدی ، دزد باشکوه کتاب کتابخونه! واقعا نمی دونم
این روزا واسه همچین چیزی چی بدست میاری؟"
استفن که آزرده به نظر می رسید، گفت: " امانت گرفتمش. کتابخونه ها واسه همین هستن دیگه، درسته؟ و
هر چی رو که لازم داشتم از رو مجله کپی گرفتم."
بانی گفت: " یعنی پیداش کردی؟ بدست آوردیش؟ پس همونطور که قول داده بودی، می تونی همه چیو به
ما بگی. بریم پانسیون"
استفن وقتی شنید که دیمن برگشته و پیش خونه ویکی مونده، کمی شگفت زده شد اما چیزی نگفت. مت
به او نگفت که دیمن دقیقا چطور برگشته بود و دید که بانی هم چیزی نگفته است.
استفن وقتی که در اتاقش در زیرشیروانی پانسیون نشستند، گفت:" در مورد اتفاقاتی که در فلزچرچ میفته
تقریبا مطمئنم. و در هر صورت نصف معما رو حل کردم." و در حالیکه به بانی و مردیث نگاه می کرد گفت:
"اما فقط یه راه برای اثباتش وجود داره و فقط یه راه برای حل نصف دیگش. کمک لازم دارم اما این چیزی
نیست که به راحتی بتونم بخوام."
آنها نگاهی به همدیگر انداختند و سپس به سوی او برگشتند. مردیث گفت: "این آدم یکی از دوستای ما را
کشته و یکی دیگه شونو هم به جنون کشونده. اگه به کمک ما نیاز داری، کمکت می کنیم."
بانی افزود: " به هر قیمتی که باشه"
مت پرسید:" کار خطرناکیه مگه نه؟" نتوانست جلوی خودش را بگیرد. مگر بانی به اندازه کافی به خطر
نیفتاده بود...
"بله خطرناکه. اما می دونی که ، این جنگ اونا هم هست."
بانی گفت: " کاملاً درسته" . مشخص بود که مردیث سعی دارد لبخندش را سرکوب کند. در نهایت مجبور
شد برگردد و نیشخندی بزند.
وقتی استفن از او پرسید که کجای مسئله خنده دار بود، گفت: " مت برگشته."
بانی افزود: " دلمون برات تنگ شده بود" مت نمی فهمید که چرا همه داشتند به او لبخند می زدند و این
باعث شد احساس گرما و ناراحتی کند. دورتر رفت و کنار پنجره ایستاد.
استفن به دخترها گفت: " این کار خطرناکیه، نمی خوام شما رو دست کم بگیرم اما این تنها شانسمونه. کل
ماجرا یکم پیچیدست و بهتره از همون اول قضیه شروع کنم. قضیه مربوط میشه با تاسیس فلز چرچ... "
او شب تا دیروقت صحبت کرد.
پنجشنبه، یازدهم ژوئن، ساعت ٧:٠٠ صبح
دفتر خاطرات عزیزم
دیشب نتونستم بنویسم چون دیر وقت اومدم. مامان بازم ناراحت بود. اگه می دونست واقعا چیکار دارم می
کنم، دچار حمله عصبی میشد. با خوناشاما وقت گذروندن و برنامه ریزی واسه کاری که ممکنه منو به کشتن
بده. این ممکنه هممونو به کشتن بده.
استفن نقشه ای برای گیرانداختن قاتل سو داره. اون نقشه منو یاد بعضی از نقشه های الینا میندازه – و این
همون چیزیه که باعث نگرانی من میشه. نقشه هاش همیشه فوق العاده به نظر می رسیدن اما بیشتر اوقات
اشتباه از آب در میومدن.
در مورد اینکه چه کسی خطرناکترین وظیفه رو به عهده میگیره حرف زدیم و تصمیم گرفتیم که مردیث
باشه. که این برای من خوبه- منظورم اینه که اون قویتر از منه و ورزشکار بهتریه و همیشه تو مواقع
اورژانسی خونسرد می مونه. اما این منو ناراحت می کنه که همه ، مخصوصا مت، در مورد انتخاب اون خیلی
سریع بودن. منظورم اینه که اینطور نیست که من کلا بی صلاحیت و بی کفایت باشم. می دونم که مثل بقیه
باهوش نیستم و به همون اندازه در ورزش خوب نیستم یا نمی تونم تحت فشار، خونسردیمو حفظ کنم، اما
یه احمق به تمام معنا هم نیستم. منم به یه دردی می خورم.
به هر حال ، بعد از فارغ التحصیلی قراره اینکارو انجام بدیم. هممون بجز دیمن که قراره مراقب ویکی باشه،
تو این کار هستیم. عجیبه ولی حالا هممون به دیمن اعتماد داریم. حتی من. علیرغم کاری که دیشب با من
کرد ، فکر نمی کنم بذاره آسیبی به ویکی برسه.
دیگه خوابی در مورد الینا ندیدم. فکر کنم اگه ببینم، مسلما از شدت آشفتگی جیغ می کشم یا دیگه هرگز
نمی خوابم. فقط دیگه نمیتونم تحملش کنم.
خیلی خوب دیگه. بهتره برم. امیدوارم که تا یکشنبه معما رو حل کرده باشیم و سرنوشت قاتل مشخص بشه.
به استفن اطمینان دارم.
فقط امیدوارم که بتونم وظیفه خودمو به یاد داشته باشم__


پایان فصل ۸
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل نهم

" و بالاخره، خانم ها وآقایان، نوبت به فارغ التحصیلان سال نود و دو می رسه..."
بانی کلاهش را همراه با بقیه در هوا بالا انداخت. او اندیشید: ما موفق شدیم! هراتفاقی هم که امشب بیفته،
من و مردیث و مت بالاخره فارغ التحصیل شدیم. در این سال آخر مدرسه، گاهی او واقعا شک کرده بود که
قادر به فارغ التحصیل شدن هستند یا نه.
باتوجه به مرگ سو، بانی انتظار داشت که جشن فارغ التحصیلی با بی توجهی برگزار شود یا حداقل ناراحت
کننده باشد. در عوض به نظر می رسید هیجان دیوانه واری درباره این جشن وجود دارد. به نظر می رسید
همه کسانی که درحال جشن گرفتن بودند، سعی می کردند تا جایی که می توانند، زندگی کنند، قبل از این
که خیلی دیر بشود.
هنگامی که پدر و مادرها به طرف جلو هجوم آوردند و دانش آموزان سال آخر رابرت - ای- لی با فریاد و
خودسرانه به همه طرف پراکنده شدند، هرج ومرجی به پا شد.
بانی کلاهش را از روی زمین برداشت و به طرف لنز دوربین مادرش نگاه کرد. به خود گفت: معمولی
رفتارکن. این تنها چیزیه که مهمه.
او به خاله ١جودیت الینا و رابرت مکس ول، مردی که خاله جودیت به تازگی با او ازدواج کرده بود، نگاهی
انداخت و متوجه شد که آن ها به دور از هرج ومرج ایستاده اند. رابرت دست خواهر کوچکتر الینا، مارگارت
را گرفته بود. وقتی نگاه آن ها به بانی افتاد، شجاعانه لبخند زدند اما زمانی که به سمتش آمدند، احساس
ناخوشایندی به او دست داد.
" اوه، خانم گیلبرت... منظورم اینه که خانم مکس ول... شما نباید..." او این را هنگامی گفت که خاله جودیت
دسته گل کوچکی با رزهای صورتی را به دستش داد. خاله جودیت با لبخندی از میان پرده اشک درون
چشمانش به او نگاه کرد وگفت:" امروز می تونست روز استثنایی برای الینا باشه. می خوام برای تو ومردیث
هم همین طور باشه."
بانی بی اختیار دست هایش را دور او حلقه، و سپس زمزمه کرد:" اوه، خاله جودیت، خیلی متاسفم. خودتون
می دونید چقدر."
خاله جودیت گفت:" دل همه ی ما براش تنگ شده." بعد از او فاصله گرفت و لبخندی زد. سپس هرسه آن
ها آن جا راترک کردند. بانی نگاهش را ازآن ها برگرفت تا به جمعیت که دیوانه وار در حال پایکوبی بودند،
نگاهی بیندازد. احساس می کرد چیزی در گلویش گیر کرده است.
ری هرناندز ٢، پسری که با او به جشن هوم کامینگ رفته بود، همه را به مهمانی در خانه اش برای آن شب
دعوت می کرد. دیک کارتر، دوست تایلر هم آن جا بود و مثل همیشه داشت مسخره بازی در می آورد. تایلر
هنگامی که پدرش از جهات مختلف از او عکس می گرفت، با گستاخی به او لبخند می زد. مت، که معلوم
بود تحت تاثیر قرار نگرفته است، به حرف های فوتبالیستی نوآموز که از دانشگاه جیمز میسون ٣ آمده بود،
گوش می داد. مردیث همان نزدیکی ها با یک دسته گل رز قرمز در دستش ایستاده بود و ناراحت به نظر می
رسید. ویکی آن جا نبود. پدر و مادرش او را در خانه نگاه داشته بودند و می گفتند او در وضعیتی نیست که
از خانه بیرون برود. کرولاین هم آن جا نبود. او در خانه شان در هرون مانده بود. مادرش به مادر بانی گفته
بود او آنفولانزا گرفته است، ولی بانی حقیقت را می دانست، کرولاین ترسیده بود.
او درحالی که به سمت مردیث حرکت می کرد، فکر کرد: و شاید حق داره، اون ممکنه تنها کسی از بین ما
باشه که تا هفته ی دیگه این جاست.
معمولی به نظر برس، معمولی رفتار کن. او به طرف مردیث رفت. مردیث دسته گلش را بین انگشتان عصبی
و ظریفش می چرخاند و روبان قرمز و مشکی کلاهش را به دور آن می بست.
بانی به اطراف نگاهی کرد: خوبه. اینجا جای مناسب، وحالا هم زمان مناسبی بود. با صدای بلندی گفت:"
مواظب اون باش، خرابش می کنی."
نگاه متفکر و غم زده ی مردیث تغییری نکرد. او هنوز به روبانش خیره شده بود وآن را دور دسته گلش می
پیچید. او گفت:" این عادلانه نیس. ما اینا رو می گیریم ولی الینا نمی تونه بگیره. این اشتباهه."
اوکه سعی می کرد صدایش راکنترل کند، گفت:" آره، وحشتناکه، ولی راجع بهش کاری از دستمون برنمی
آد."
" همه چیز اشتباهه." مردیث، که گویی نشنیده بود، ادامه داد:" ما این جا زیرنور آفتاب جشن فارغ
التحصیلی می گیریم و اون، زیر...اون سنگه..."
بانی با هم دردی گفت:" می دونم، می دونم. مردیث تو داری فقط خودتو ناراحت می کنی. چرا سعی نمی
کنی راجع به یه چیز دیگه فکر کنی؟ ببین، وقتی که شامتو با بابا و مامانت خوردی، می خوای به مهموني
ریموند بریم؟ حتی اگه دعوت نشده باشیم، می تونیم جل بشیم!"
مردیث با عصبانیتی تکان دهنده گفت:" من نمی خوام به هیچ مهمونی برم.چطوری می تونی حتی به این
موضوع فکرکنی، بانی؟چطوری می تونی اینقدر بی احساس باشی؟"
"خب، ما باید یه کاری بکنیم..."
"الان بهت می گم که من می خوام چی کارکنم. من می خوام بعد از شام به قبرستون برم. من می خوام این
رو بذارم روی قبر الینا. اون کسیه که لایق اینه." هنگامي که روبانش رادر دستش تکان مي داد، بند انگشت
هایش سفید شده بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"مردیث احمق نباش. نمی تونی بری اون جا، مخصوصا توی شب. احمقانه س. مت هم بود همینو می گفت."
"خب، من از مت نمی خوام همراهیم کنه، از هیچ کس نمی خوام. خودم تنهایی می رم."
"نمی تونی. خدای من! مردیث من همیشه فکر می کردم تو یه کمي عقل داری...!"
" و من همیشه فکر می کردم تو یه ذره احساسات داری. ولی این طورکه معلومه تو حتی نمی خوای درباره
الینا فکرکنی. یا شایدم برای اینه که دوست پسرسابقشو برای خودت میخوای؟"
بانی کشیده ای به او زد.
کشیده خوبی بود که با قدرت زیادی نواخته شده بود. مردیث به تندی نفس عمیقی کشید و یکی از
دستانش را روی گونه ی سرخش گذاشت. همه به آن دو خیره شده بودند.
مردیث بعد از لحظه ای با صدایی که آرامش مهلکی درونش نهفته بود، گفت:" و این هم برای توئه، بانی مک
کالوگ: من دیگه هرگز باتو صحبت نمی کنم." او سپس روی پاشنه ی پا چرخید و آن جا راترک کرد.
بانی پشت سرش داد زد:" هرگز، برای من خیلی زوده!"
وقتی بانی به اطراف نگاه کرد، جمعیت نگاهشان را از او می دزدیدند. اما در این که او و مردیث در این چند
دقیقه مرکز توجه بوده اند، هیچ شکی وجود نداشت. بانی برای اینکه آرامش صورتش را حفظ کند، داخل
گونه اش را گاز گرفت و به طرف مت رفت، که حالا آن دانش آموز جدید از پیشش رفته بود.
زمزمه کرد:" چطور بود؟"
"خوب."
"فکر می کنی سیلی رو که زدم، زیاده روی کردم؟ واقعا جزو برنامه هامون نبود. فقط از جوی که پیش اومد
پیروی کردم. شاید خیلی واضح..."
"خوب بود، عالی بود." مت پریشان به نظر می رسید. نه آن آدم ملال آور و بی تفاوت و ساکت چند ماه
پیش، ولی مشخص بود که حواسش جای دیگری است.
"چی شده؟ نقشه مون به هم ریخته؟"
" نه، نه.گوش کن بانی، داشتم فکر می کردم. توکسي بودی که هالووین گذشته جسد آقای تنر رو توی خونه
ی تسخیر شده، پیدا کردی؟"
بانی جا خورد. بی اختیار و از روی تنفر لرزید." خب من اولین کسی بودم که فهمید آقای تنر واقعا مرده و
نقش بازی نمی کنه. به چه دلیلی الان داریم درباره این موضوع حرف می زنیم؟"
"چون شاید تو بتونی به این سوال من جواب بدی. آقای تنر می تونسته به دیمون چاقو بزنه؟"
"چی؟!"
" خب، می تونسته یا نه؟"
"من..." بانی پلک زد واخم کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت وگفت:" فکرکنم. البته. اون صحنه قربانی
شدن یه کاهن بود، یادته؟ و چاقویی که ازش استفاده کردیم واقعی بود. ما درباره این هم که از یه چاقوی
جعلی استفاده کنیم صحبت کردیم ولی از اونجایی که قرار بود آقای تنر کنار اون چاقو بخوابه، فکرکردیم به
اندازه کافی بی خطر هست. در حقیقت..." اخمش عمیق تر شد. " فکرکنم وقتی که جسد رو پیداکردم جای
چاقو عوض شده بود. ولی خب یکی از بچه ها مي تونسته تکونش داده باشه. چرا می پرسی، مت؟ " مت که
دوباره به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود، گفت:" دیمن یه چیزی بهم گفت، می خواستم ببینم راست گفته
یا نه."
" اوه..." بانی منتظر ماند تا مت توضیح بیشتری بدهد، ولی نداد. درآخر گفت:"خب، اگه مشکلت حل شده،
می شه توجه کنی لطفا؟ و فکر نمی کنی که باید بازوت رو دور من حلقه کنی؟ فقط برای این که نشون
بدی طرف منی و قرار نیست امشب با مردیث کنار قبر الینا باشی؟" مت خرخری کرد، اما نگاه مبهمش از
چشمانش محو شده بود. برای لحظه کوتاهی دستش را دور بانی حلقه کرد و فشار داد.
***
مردیث که روبه روی دروازه ی قبرستان ایستاده بود، احساسی از آشنا پنداری داشت.
مشکل این جا بود که او دقیقا یادش نمی آمد امشب کدام خاطره اش از قبرستان را به او یادآوری می کرد.
خاطراتش از این جا خیلی زیاد بودند. از جهاتی همه ی ماجراها از این جا شروع شده بود. همین جا بود که
الینا قسم خورد تا وقتی که استفن مال او نشده از پا نمی نشیند. او بانی و مردیث را هم مجبور کرد تا با
خونشان قسم بخورند که به او کمک می کنند. مردیث فکر کرد: چقدر شایسته!
و همین جا بود که در شب مجلس رقص هوم کامینگ، تایلر به الینا حمله کرده بود و بعد استفن برای نجات
الینا آمده بود. و این آغاز روابط آن دو بود. این قبرستان چیز های زیادی به خود دیده بود.
حتی همه ی آن ها را در دسامبرگذشته دیده بود که از تپه به طرف کلیسای مخروبه می رفتند تا کمین گاه
کترین را بیابند. هفت نفر آن ها وارد دخمه شده بودند. خودِ مردیث، بانی، مت، الینا، با استفن، دیمن و
آلاریک. اما فقط شش تای آن ها سالم بیرون آمده بودند.
وقتی که الینا را ازآن جا خارج کرده بودند، برای مراسم تدفین بود. این قبرستان محل آغاز و همین طور
محل پایان بوده است؛ و احتمالا امشب نیز مکانِ پایانی دیگر.
مردیث شروع به راه رفتن کرد. او اندیشید: ای کاش این جا بودی آلاریک.
می تونستم از خوش بینیت و درکت راجع به ماورا الطبیعه استفاده کنم. و قدرت ماهیچه هات هم می
تونست مفید باشه.
البته سنگ قبر الینا در قبرستان جدید بود، جایی که هنوز چمن می رویید و قبرها با حلقه های گل
مشخص شده بودند. سنگ قبر او خیلی ساده و تقریبا مسطح بود، با نوشته ای کوتاه روی آن. مردیث خم
شد و دسته گل رزش را روبه روی آن گذاشت. سپس به آرامی، روبان قرمز و مشکي کلاهش را هم به آن
اضافه کرد. در این نور کم، هر دو رنگ، یکي دیده می شدند، به رنگ خون خشک شده.
او زانو زد، دست هایش را به یک دیگر گره کرد، و صبرکرد.
همه چیز در قبرستان اطراف او بدون حرکت بود. گویی همراه با او نفسش را در انتظار حبس کرده بود.
ردیف های سنگ قبر های سفید در دو طرف او امتداد یافته بودند وکمی می درخشیدند. مردیث منتظر
شنیدن هر صدایی بود.
و بعد صدایی شنید؛ قدم هایی سنگین.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سرش را هم چنان پائین نگاه داشت وساکت ماند، و وانمود کرد متوجه هیچ چیزی نشده است. حالا قدم ها
نزدیک ترشده بودند و هیچ سعی در دزدکی جلوه دادن آن ها نمی شد.
" سلام مردیث."
مردیث به سرعت به اطراف نگاه کرد. سپس گفت:" اوه، تایلر، منو ترسوندی. فکرکردم که تو... اهمیتی
نداره."
" بله؟" لب های تایلر در پوزخند آزار دهنده ای از هم باز شدند." خب، متاسفم که ناامیدت کردم. ولی این
منم، فقط من، و نه هیچ کس دیگه ای."
" این جا چی کار می کنی تایلر؟ مهموني رو قابل ندونستی؟"
"می خواستم همین سوالو ازت بپرسم." نگاه تایلر به سنگ قبر و روبان افتاد و چهره اش تیره شد." ولی فکر
کنم جوابشو بدونم. توبه خاطر اون این جایی." واز روی سنگ قبر با طعنه خواند: " الینا گیلبرت، نوری در
تاریکی. "
مردیث بی طرفانه گفت:" درسته. الینا یعنی نور، می دونی. و اون مطمئنا با تاریکی محاصره شده بود. تاریکی
تقریبا اونو مغلوب کرده بود، ولی در آخر این الینا بود که پیروز شد."__

تایلر گفت:" شاید،" و فکش را متفکرانه حرکت داد و چشمانش را چپ کرد. " ولی می دونی، مردیث، چیزه
مضحکی در رابطه با تاریکی وجود داره. اینکه همیشه مقدار بیشتری از اون در انتظار وایساده."
" مثل امشب." او به آسمان صاف که با ستاره هایی نقطه نقطه شده بود، نگاه کرد. " امشب خیلی تاریکه
تایلر، ولی دیر یا زود خورشید طلوع می کنه."
"آره، ولی ماه زودتر ظاهر می شه." تایلر به طور ناگهانی خندید، احتمالا به لطیفه ای که فقط خودش می
دانست." هی، مردیث، تا حالا قطعه خانواده اسمال وود رو دیدی؟ خب، با من بیا تا بهت نشون بدم، زیاد دور
نیست. "
مردیث فکرکرد: همون طوری که به الینا نشون داد.
از جهاتی او داشت از این مسابقه ی لفظی لذت می برد، اما دلیلی را که به خاطرش به این جا آمده، فراموش
نکرده بود.
دست هایش را در جیبش فروبرد و شاخه ای از گل شاه پسند را که در آن بود، فشار داد.
" خیلی خوب تایلر، ولی ترجیح می دم این جا بمونم."
"مطمئنی؟ یه قبرستون به عنوان جایی که بخوای توش تنها بمونی جای خطرناکیه."
مردیث با خود اندیشید ارواح نا آرام. مستقیم به او زل زد:" می دونم."
او دوباره داشت پوزخند می زد ودندان های مانند سنگ قبرش را به نمایش می گذاشت.
" در هر حال، اگه چشمای تیزی داشته باشی می تونی از این جا هم ببینیش. اون طرف رو نگاه کن، به
طرف قبرستون قدیمی. حالا اون وسط، چیز قرمزی می بینی که برق بزنه؟"
" نه." درخشش سفیدی در شرق از لابه لای درختان دیده می شد. مردیث به آن چشم دوخت.
" اوه، زود باش مردیث، درست امتحان نمی کنی. وقتی ماه تو آسمون بالاتر بیاد بهتر می بینیش."
"تایلر، من نمی تونم بیشتر از این، این جا وقت تلف کنم. من دارم می رم."
" نه، نمی ری."
و وقتی مردیث انگشتانش را دور شاه پسند در جیبش مشت کرد، با تمسخر اضافه کرد:" منظورم اینه که تا
وقتی که داستان اون سنگ قبر رو برات تعریف نکردم، نمی ری، می ری؟ داستان جالبیه. ببین، اون سنگ
قبر از مرمر قرمز ساخته شده. توی این قبرستون تکه. و اون گوی رو بالاش می بینی؟ باید حدود یک تن
وزنش باشه. ولی حرکت می کنه. هر وقت قراره یکی از اسمال وودها بمیره، حرکت می کنه. ولی بابابزرگم
اینو باور نداشت... اون یه خراش روی قسمت جلویی اون سنگ انداخت. هر ماه یا همین حدودا هم می اومد
و چکش می کرد. ولی یه روز که اومد، دید که خراشه طرف عقبشه. یعنی سنگه کلا به طرف عقب چرخیده
بود. اون همه کاری رو امتحان کرد تا جابه جاش کنه ولی نتونست، خیلی سنگین بود. همون شب، توی
تخت خوابش مرد. اونا بابا بزرگمو زیر همون سنگ خاک کردند."
مردیث با طعنه گفت:" احتمالا به خاطر تقلای بیش از حد سکته قلبی کرده بوده." اما کف دستانش دچار
سوزش شده بود.
" خیلی بامزه ای مگه نه؟ همیشه خیلی باحالی، همیشه خودتو کنترل می کنی. به جیغ انداختنت باید
سخت باشه، نه؟"
"من دارم می رم تایلر، به اندازه کافی این جا موندم."
تایلر به او اجازه داد چند قدم دورشود، سپس گفت:" هر چند اون شب تو خونه ی کرولاین جیغ زدی، نه؟"
مردیث برگشت:" تو ازکجا می دونی؟"
تایلر چشم هایش راچرخاند وگفت:" یک کم امتیاز واسه ی هوشم بهم بده، باشه؟ من خیلی چیزا رو می
دونم؛ مثلا، می دونم الان چي تو جیبته."
انگشتان مردیث بی حرکت ماندند." منظورت چیه؟"
" شاه پسند مردیث. وربرنا افیشینالیس ٤. من یه دوست دارم که توکار از این جور چیزاس." تایلر حالا تمرکز
کرده بود و لبخندش لحظه به لحظه بزرگتر می شد. طوری به مردیث نگاه می گرد گویی در حال تماشای
شوی تلویزیونی مورد علاقه اش است. همانند گربه ای که از بازی با موشی خسته شده باشد، شروع کرد:" و
اینم می دونم که به چه درد می خوره." او نگاه مبالغه آمیزی به اطراف کرد و یکی از انگشتانش را روی
لبانش گذاشت و زمزمه کرد:" هیسسس...خون آشام ها." سپس سرش را عقب برد و با صدای بلندی شروع
به خندیدن کرد. مردیث قدمی به عقب برداشت.
" فکر می کنی اونا می یان کمکت، نه؟ ولی بذار یه رازی رو بهت بگم... "
مردیث با چشمانش فاصله بین خودش و جاده را اندازه گرفت. او صورتش را آرام نگاه داشت، اما لرزش
شدیدی در درونش ریشه می گرفت. نمی دانست آیا قادر خواهد بود در برابر این اتفاقات مقاومت کند یا
خیر.
" تو قرار نیست جایی بری عزیزم." و دست بزرگی دور مچ او قلاب شد. آن دست گرم و مرطوب بود. " باید
این جا بمونی، برات یه سورپرایز دارم." او حالا قوز کرده و سرش به طرف جلو خم شده بود. لب هایش حالت
شادی به خود گرفته بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
" ولم کن بذار برم تایلر، داری اذیتم می کنی." با برخورد دست تایلر به مردیث، وحشت تمام وجودش را فرا
گرفت. اما گره ی دست او فقط محکم تر شد و تاندون های مچ دست مردیث را به استخوانش چسباند.
او گفت:" این یه رازه، عزیزم، و هیچ کس ازش خبر نداره." سپس مردیث را نزدیک تر کشید. مردیث نفس
های داغ او را روی صورتش احساس می کرد.
" تو با سلاحت علیه خون آشام ها اومدی این جا، ولی من خون آشام نیستم."
ضربان قلب مردیث تند تر شد." بذار برم!"
" اول ازت می خوام که به اون جا نگاه کنی، حالا دیگه می توني سنگ قبرو ببینی." و او را چرخاند. حالا
مردیث نمی توانست کاری جز نگاه کردن بکند. او حق داشت؛ مردیث می توانست آن را ببیند. همانند
اثرتاریخی قرمز رنگی با یک حباب درخشنده در بالای آن. اما... نه یک حباب، آن گوی مرمرین بیشتر
شبیه... شبیه...
تایلر با صدایی که از هیجان گرفته بود، گفت:" حالا به طرف شرق نگاه کن. اون جا چی می بینی؟"
ماه کامل بود. هنگامی که تایلر با او حرف می زد، بالا آمده و حالا در بالای تپه ها آویزان بود. کاملا گرد بود
و به نظر ورم کرده می رسید. توپ قرمزی بزرگ و متورم. این همان شکلی بود که گوی سنگ قبر شبیه آن
بود. شبیه ماه کاملی که از آن خون می چکید.
تایلر با صدایی که بیش از پیش گرفته بود، از پشت سرش گفت:" تو محافظت شده در مقابل خون آشام ها
به این جا اومدی، ولی هیچ کدوم از اسمال وودها خون آشام نیستن، ما یه چیز دیگه ایم."
و بعد غرید.
گلوی هیچ انسانی نمی توانست چنین صدایی تولید کند. این صدا تقلیدی از یک حیوان نبود؛ واقعی بود.
غرش شیطانی تو گلویی بود که ادامه می یافت و ادامه می یافت و باعث شد مردیث سرش را برگرداند و با
ناباوری به تایلر خیره شود. چیزی که می دید آن قدر مخوف بود که ذهنش نمی توانست بپذیرد...
مردیث جیغی کشید.
" بهت که گفته بودم یه سورپرایزه. دوست داشتی؟ " صدایش در اثر بزاق دهانش گرفته و زمخت شده و
زبان قرمزش از میان ردیف دندان های سگ مانندِ بلندش بیرون افتاده بود. صورتش دیگر یک صورت نبود.
با حالت عجیبی جلو آمده بود و به یک پوزه تبدیل شده بود. چشمانش زرد و مردمکشان شکاف مانند بود.
موهای به رنگ ماسه ی متمایل به قرمزش روی گونه ها و گردنش نیز رشد کرده بود.
" می تونی هر چقدر که دلت می خواد این جا جیغ بکشی و هیچ کس هم صداتو نمی شنوه."
همه ی ماهیچه های مردیث منقبض شده بودند. او سعی می کرد از تایلر دور شود. و این عکس العملی غیر
قابل کنترل بود، اگر می خواست هم برای جلوگیری از این عکس العمل کاری از دستش بر نمی آمد. نفس
های تایلر خیلی داغ بودند و بویی مثل بوی حیوانات وحشی داشتند. ناخن هایش که در مچ دست مردیث
فرو می رفتند، پنجه هایی کوتاه و لکه دار بودند. مردیث قدرت کشیدن جیغی دیگر نداشت.
تایلر با صدای جدید مکنده اش گفت:" علاوه بر خون آشام ها چیز های دیگه ای هم هستن که تشنه ی
خون هستن، و من می خوام مال تورو امتحان کنم. ولی بیا اول یه ذره خوش بگذرونیم."
با اینکه او هنوز روی دوپای خود ایستاده بود، اما بدنش قوز کرده و بی قواره به نظر می آمد. هنگامی که او
مردیث را به زور روی زمین می گذاشت، تقلا های مردیث بی اثر بودند... او دختری قوی بود، اما تایلر از او
خیلی نیرومند تر بود. وقتی مردیث را هل می داد، عضلاتش در زیر پیراهنش منقبض شده بودند.
" تو همیشه خودتو از من سر تر می دیدی، مگه نه؟ حالا قراره بفهمی چی رو از دست دادی."
مردیث وحشیانه فکرکرد: نمی تونم نفس بکشم. دست های تایلر روی گردنش بودند و راه هوایش را بسته
بودند. خطوط خاکستری در سرش می چرخیدند. اگر اکنون غش می کرد...
" آرزو می کنی کاش به سریعی سو مرده بودی." صورت تایلر، به قرمزی ماه با آن زبان درازش روبه رویش
نمایان شد. دست دیگر تایلر دست های مردیث را بالای سرش نگاه داشته بود. " تا حالا داستان شنل قرمزی
رو شنیدی؟"
خط های خاکستری حالا سیاه می شدند و با نورهای کوچکی خال خالی شده بودند. مردیث فکرکرد: من
دارم روی ستاره ها می افتم...
" تایلر، دستاتو از روی مردیث بردار، بذار بره، همین حالا!" مت داد زد.
غرش گرسنه تایلر در ناله ای از تعجب محو شد. دستی که روی گلوی مردیث بود شل شد و هوا به شش
هایش هجوم آورد. صدای قدم هایی در اطرافش می شنید.
" من مدت زیادی منتظر بودم تا این کارو بکنم تایلر،" و موهای ماسه ای- قرمز تایلر را چنگ زد. سپس،
مشت مت، پوزه ی تازه رشدکرده ی تایلر را درهم کوبید. خون از بینی مرطوب حیوانی او فوران زد.
صدایی که تایلر از خود درآورد، قلب مردیث را سرجایش منجمد کرد. او با پنجه های بیرون آمده اش، در
حالی که در هوا می چرخید، به طرف مت پرید. مت با حمله ی تایلر از پشت روی زمین افتاد و مردیث، با
سرگیجه، تقلا کرد تا خود را از روی زمین بلند کند؛ اما نتوانست. همه ی عضله هایش بی اختیار می
لرزیدند. اما فرد دیگری تایلر را،که گویی وزنش از عروسکی بیشتر نبود، از روی مت بلند کرد.
" درست مثل قدیما." استفن این را در حالی که تایلر را روی پاهایش می ایستاند و به او نگاه می کرد، گفت.
تایلر دقیقه ای خیره شد، و بعد سعی کرد فرار کند.
او سریع بود و با چالاکي حیوان صفتانه ای از میان ردیف سنگ قبرها جاخالی می داد. اما استفن سریع تر
بود و راهش را سد کرد.
" مردیث، آسیبی دیدی؟ مردیث؟" بانی در کنارش زانو زد. مردیث سرش را تکان داد، هنوز نمی توانست
حرف بزند، و به بانی اجازه داد سرش را بلند کند. بانی با نگرانی گفت:" می دونستم که باید زودتر از اینا
جلوش رو می گرفتیم، می دونستم."
استفن داشت تایلر را سر جایش برمي گرداند. او که داشت تایلر را به طرف یک سنگ قبر هل می داد،
گفت:" من همیشه می دونستم که تو عوضی هستی ولی نمی دونستم این قدر احمق باشی. فکر می کردم
یاد گرفتی که نباید توی قبرستون به دخترها حمله کنی، ولی نه. الانم که درباره کاری که با سو کردی لاف
می زدی. زیرکانه نبود، تایلر."
وقتی آن دو با یک دیگر روبه رو شدند، مردیث نگاهشان می کرد. او فکرکرد: خیلی با هم فرق دارن. حتی با
اینکه جفت آن دو از جهاتي موجودات تاریکی بودند. استفن رنگ پریده بود و چشمان سبز رنگش با خشم و
تهدید می درخشیدند. اما چیزی موقر و تقریبا پاک و خالص درونش وجود داشت. شبیه فرشته سخت گیری
بود که روی مرمر انعطاف ناپذیری تراشیده شده باشد. اما تایلر تنها شبیه یک حیوان به دام افتاده بود. او قوز
کرده بود، به سختی نفس می کشید و خون و بزاق دهانش روی سینه اش مخلوط شده بود. چشم های
زردش از نفرت و ترس می درخشید و انگشتانش طوری بود گویی دوست داشت چیزی را چنگ بیندازد.
صدای ضعیفی از گلویش خارج می شد.
" نگران نباش، این دفعه نمی خوام کتکت بزنم، مگه این که سعی کنی در بری. ما داریم می ریم توی کلیسا
تا یه کم گفت وگو کنیم. حالا که دوست داری داستان تعریف کنی تایلر، باید یه دونه شونو برای من بگی."
تایلر از روی زمین مستقیم به طرف گلوی او پرید. اما استفن آماده بود. مردیث گمان می کرد که هم
استفن و هم مت، با تخلیه پرخاشگری شان که روی هم جمع شده بود، از دقایق بعدی لذت بردند، اما از آن
جایی که خودش لذت نمی برد، نگاهش را از آن ها برگرفت.
در آخر، تایلر با طناب های نایلونی بسته شده بود. او می توانست راه برود، یا حداقل گام های کوتاه بردارد. و
استفن پشت یقه پیراهنش را گرفت و او را مصرانه به طرف بالای جاده وکلیسا راهنمایی کرد.
درون کلیسا، استفن تایلر را به کنار مقبره ی باز هل داد و گفت:" حالا ما می خوایم با هم حرف بزنیم. تو
هم قراره همکاری کنی، تایلر، وگرنه خیلی، خیلی پشیمون می شی."_

پایان فصل ۹
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دهم

مردیث روی دیوار کلیسای مخروبه که ارتفاعش تا زانو می رسید، نشست. " استفن، تو گفتی خطرناکه، اما
نگفتی می خوای بذاری اون منو خفه کنه."
" من امیدوار بودم اون اطلاعات بیشتری بهمون بده، بخصوص بعد از اینکه اقرار کرد هنگام مرگ سو اونجا
بوده. اما من نباید معطل می کردم، متاسفم. "
تایلر گفت "من هیچی اقرار نکردم! نمی تونی چیزیو ثابت کنی." مردیث با خود فکر کرد، دوباره زوزه ی
حیوانی به صدایش بازگشته، اما صورت و بدنش به حالت عادی برگشته بود. یا به عبارتی به حالت انسانیش
برگشته بود. تورم،کبودی و خون خشکیده عادی نبودن.
مردیث گفت "این یک دادگاه قانونی نیست. پدرت الان نمی تونه کمکت کنه."
استفن اضافه کرد:" اما من فکر می کنم اگر دادگاه هم می بود ما مدارک خوبی داریم. که بتونیم تو رو به
مشارکت در قتل متهم کنیم. "
مت هم مداخله کرد و گفت:" تازه این تا وقتیه که کسی قاشق چایخوریِ مامان بزرگشو ذوب نکنه که ازش
گلوله ی نقره ای بسازه!"
تایلر یکی یکی به آنها نگاه کرد. "من بهتون چیزی نمی گم."
بانی گفت "تایلر می دونی تو چی هستی؟ تو یه گردن کلفت تو خالی هستی، و گردن کلفت ها همیشه به
حرف میان."
مت گفت:" برات مهم نیس که یه دختر رو تنها گیر بیاری و تهدیدش کنی اما وقتی دوستاش میان از ترس
آب دهنت خشک می شه."
تایلر فقط به آنها نگاه می کرد.
استفن گفت "خوب، اگر تو نمی خوای حرف بزنی به گمانم مجبورم که خودم حرف بزنم." دولا شد و یک
کتاب ضخیم که از کتابخانه گرفته بود برداشت. یک پایش را بر لبه ی قبر گذاشت و کتاب را بر روی زانویش
قرار داد و بازش کرد. در آن لحظه، مردیث فکر کرد، اون به ترسناکیه دیمنه.
استفن ادامه داد:" تایلر این کتاب گرواس تیلبری ١ است. حدود ١٢١٠ سال بعد از میلاد مسیح نوشته شده.
یکی از مواردی که راجع به آن نوشته گرگینه ها هستند. "
"تو نمی تونی چیزیو ثابت کنی! تو مدرکی نداری ..."
استفن بهش نگاه کرد "خفه شو تایلر! نیازی ندارم که ثابتش کنم. می تونم ببینمش، حتی الان. فراموش
کردی که من چیم؟ " سکوتی برقرار شد، و سپس استفن ادامه داد "وقتی چند روز پیش به اینجا برگشتم،
معمایی وجود داشت. یک دختر مرده بود. اما کی اونو کشته بود؟ و چرا؟ تمام سرنخ هایی که من می
تونستم ببینم به نظر مغایر بودن.
"اون یه قتل معمولی نبود، نه یه قتلی که بیماری روانی از تو خیابون بتونه انجامش بده. من شهادت کسانی
رو داشتم که بهشون اعتماد داشتم... مدارک مستقلی هم بودن. قاتل معمولی نمیتونه با لوح احضار اونم از
راه دور کار کنه. قاتل معمولی نمی تونه باعث شه فیوز نیروگاه برق از چند صد مایل دورتر منفجر شه.
نه!، این شخص دارای توانایی جسمی و ذهنی قویی بوده. از همه ی حرف هایی که ویکی به من گفت، به
نظر می رسید که کار یک خون آشام بوده.
به جز این موضوع! سو کارسن خونش هنوز در بدنش بود. یک خون آشام حداقل مقداری از اونو می مکه.
هیچ خون آشامی نمی تونه در مقابل آن مقاومت کنه، بخصوص یک قاتل. اینجاست که مسئله دشوار می شه
و همین سخت ترین بخش هست که دلیل قتله. اما دکترِ پلیس هیچ سوراخی در شراین سو پیدا نکرد، فقط
یه خون ریزی کوچیک. اینا هیچ مفهومی ندارن.
و یه چیز دیگه. تایلر، تو، توی اون خونه بودی. تو اون شب اشتباه کردی که به بانی چنگ زدی، و اشتباه
کردی که فرداش دهنتو باز کردی و چیزهاییو گفتی که فقط در صورتی از آنها می تونستی خبر داشته باشی
که اونجا حضور داشتی.
خوب ما چی داشتیم؟ یک خون آشام فصلی، یک قاتل شریر با قدرت مضاعف؟ یا یک قلدر دبیرستانی که
نمی تونه با پاهای خودش دست شویی بره؟ کدوم؟ شواهد به هر دو اشاره می کنه، و من نمی تونستم
ذهنمو سامان بدم.
اونوقت خودم رفتم ، جسد سو رو از نزدیک دیدم. و بزرگترین معما، اونجا بود. یک بریدگی در این قسمت"
استفن با دستش خطی از استخوان ترقوه اش کشید. "این یه بریدگی سنتیه ... خون آشامی که بخواد
خونشو به انسانی بده از این بریدگی استفاده می کنه ٢. اما سو یک خون آشام نبود، و اون بریدگی رو خودش
ایجاد نکرده بود. یکی وقتی اون روی زمین، در حال مرگ افتاده بوده این بریدگی را ایجاد کرده"
مردیث چشمانش را بست، و شنید که بانی هم که کنارش ایستاده بود آب دهانش را به سختی قورت داد.
دستش را دراز کرد و دست بانی را محکم گرفت، اما به شنیدن ادامه داد. استفن قبلا که به آنها توضیح داده
بود آنقدر جزئیات را عمیق نگفته بود.
2منظور استفن این است چون دندان هاي انسان نمی تواند پوست خون آشام را سوراخ کند خود خون آشام پوست خودش را
می برد تا انسان بتواند از خونش بمکد.
استفن گفت:"خون آشام ها احتیاجی ندارن قربانی هاشونو به این شکل ببرن؛ اونها از دندوناشون استفاده می
کنن، " لب بالایش را به آرامی بلند کرد تا دندانهایش را نشان دهد. "اما اگر خون آشامی بخواد خونی رو
برای نوشیدن یکی دیگه بکشه، ممکنه به جای گاز گرفتن از بریدن استفاده کنه. اگر خون آشامی بخواد به
کسی دیگه رو برای اولین بار با این مزه آشنا کنه، ممکنه این کار رو بکنه.
و این باعث شد من راجع به خون فکر کنم. خون خیلی مهمه، می بینی. برای خون آشام ها اون زندگی
بخشه، قدرته. این تنها چیزیه که ما برای نجات بهش احتیاج داریم و وقتی بهش احتیاج داشته باشیم دیوونه
می شیم. اما برای موارد دیگه ای هم خوبه. برای مثال ... برای تلنگر و آغاز.
آغاز و قدرت. حالا من به دو چیز فکر می کردم، اونها رو با تو و شناختی که قبل از رفتنم از فلز چرچ ازت
داشتم کنار هم قرار دادم. جزئیاتی که اون موقع تمرکز نکرده بودم. اما چیزی رو که الینا در مورد تاریخچه
ی خونوادگیت گفت یادم اومد، و تصمیم گرفتم در یادداشت های هونوریا فل دنبالش بگردم."
استفن تکه کاغذی از بین صفحات کتابی که نگهداشته بود درآورد.
" و ایناهاش، تو دست نوشته های هونوریا. من صفحه را کپی کردم که بتونم برات بخونم. راز کوچیک
خونواده ی اسمالوود ... اگه بتونی مفهوم پنهان شده در نوشته را بفهمی."
استفن به کاغذ نگاه کرد و مشغول خواندن شد:
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
١٢ نوامبر. با پیچیدن کتان، شمع درست کردیم . غلات و نمک خیلی کم داریم اما ما می توانیم زمستان را "
بگذرانیم.
دیشب یک هشدار بود؛ گرگ ها به جیکوب اسمالوود وقتی از جنگل می آمد، حمله کردند؛ من زخم هاشو با
پوست درخت بید و زغال اخته مداوا کردم اما اونها خیلی عمیق بودن و من می ترسم. بعد از اینکه به خانه
آمدم طلسمی را جاری کردم. من به کسی چیزی نگفتم اما نتیجه اش را فقط به توماس گفتم."
استفن به آنها نگاه کرد و اضافه کرد:" جاری کردن طلسم یک پشگویی است، هونوریا همان ساحره ای بوده
که امروز ما بکار می بریم. اون در مورد مشکل گرگ ها در جاهای دیگه هم سخن گفته ... ظاهرا ناگهان
چندین حمله به خصوص به دختران جوان صورت می گیره. اون گفته چه طوری خودش و شوهرش بیشتر و
بیشتر نگران می شدند. و در آخر گفته :
٢٠ دسامبر. مشکل گرگ ها باز هم در خانواده اسمالوود. ما چند لحظه پیش فریاد هایی شنیدیم، و توماس "
گفت وقتشه. اون دیروز گلوله درست کرد. و تفنگشو پر کرد و رفت بیرون. اگر نجات پیدا کردیم دوباره می
نویسم.
٢١ دسامبر. دیشب به خونواده اسمالوود سخت گذشت. جیکوب بسختی آسیب دید. گرگ کشته شد
ما جیکوب را در قبرستان در پایین تپه به خاک خواهیم سپرد. باشد که روحش بعد از مرگ به آرامش
برسد."
استفن گفت:" در تاریخ رسمی فلزچرچ این قسمت این جوری نفسیر شده که توماس فل و همسرش به
منزل اسمال وود رفتن و جیکوب اسمالوود را در حالی پیدا کردند که دوباره مورد حمله گرگ قرار گرفته
بوده، و گرگ اونو کشته.
اما این اشتباهه. چیزی که واقعا اتفاق افتاده این نبوده که جیکوب اسمالوود توسط گرگ کشته شده بلکه
درستش این بوده که جیکوب اسمالوود، گرگ، کشته شد. "
استفن کتاب را بست:" اون گرگینه بوده، جد جد جد حالا هر چی، پدربزرگ تو، تایلر. اون توسط یک
گرگینه مورد حمله قرار گرفته بوده. و اون ویروس گرگینه را به پسرش که ٨ ماه و نیم بعد از مرگش به دنیا
میاد منتقل کرده بوده. به همان روشی که پدرت اونو به تو منتقل کرده."
مردیث چشمانش را باز کرد و بانی گفت:" تایلر همیشه می دونستم یه چیزی در مورد تو وجود داره. اما
هرگز نمی تونستم بگم چیه، اما همیشه در ورای ذهنم یه چیزی بهم می گفت که تو غیر عادی هستی."
مردیث با صدای خشکی گفت "ما در موردت جوک ساخته بودیم. در مورد جذبه حیوانیت و دندون های
سفیدو بزرگی که داشتی. فقط نمی دونسیتم چقدر به حقیقت نزدیکیم."
استفن تصدیق کرد:" گاهی اوقات ذهن می تونه این چیزها رو حس کنه. حتی گاهی افراد معمولی هم می
تونن حسش کنن. من باید قبلا می فهمیدم اما خیلی پریشون بودم. با این حال هیچ عذری وجود نداره. و
کاملا روشنه یک نفر دیگه ... قاتل روانی ... اینو زودتر فهمیده. اینطور نیست تایلر؟ مردی با بارانی قدیمی
پیش تو اومد. برای معاوضه ای ...چیزی .. اون بهت نشون داد چه طور ارثیه ات رو فعال کنی. چه طور یه
گرگینه واقعی بشی. چون طبق گرواس تیلبری" ... استفن به کتاب روی زلنویش ضربه زد:" گرگینه ای که
خودش مستقیما گاز گرفته نشده لازمه مرحله ی آغاز را بگذرونه. یعنی تو ممکنه ویروس گرگینه رو در تمام
طول زندگیت داشته باشی اما هرگز ازش خبردار نشی چون فعال نشده. نسل های اسمالوود زندگی کردن و
مردن، اما ویروس در آنها خوابیده بود و آنها راز فعال کردنش رو نمی دونستن. اما مرد بارانی پوش می
دونست. اون می دونست تو باید قتلی انجام بدی و خون تازه اش رو مزه کنی. بعد از آن، در اولین ماه کامل
تغییر می کنی" استفن به بالا نگاه کرد و مردیت نگاه او را به سمت قرص سفید ماه در آسمان دنبال کرد.
خیلی صاف و کامل بود و دیگر شبیه گویی قرمز و وحشتناک نبود.
نگاهی مظنون از چهره ی تایلر گذشت و سپس با خشمی که دوباره شدت گرفته بود، گفت:" شما به من
کلک زدین! اینو برنامه ریزی کرده بودین!"
مردیث گفت "خیلی هوشمندانه!"

مت گفت:" نه بابا!!"
بانی انگشتش را خیس کرد و عدد ١ فرضی روی تابلوی امتیازات نامرئی کشید.
استفن گفت " من می دونستم اگر یکی از این دخترا تنها باشه تو نمی تونی مقاومت کنی. تو فکر می کردی
قبرستان جای خوبی برای قتل باشه؛ کاملا تنها بودی و مطمئن بودم که نمی تونی راجع به کارایی که
کردی، لاف نزنی. امیدوار بودم به مردیث بیشتر در مورد قاتل بگی، کسی که واقعا سو رو از پنجره به بیرون
انداخت، کسی که اونو برید تا تو بتونی از خون تازه اش مزه کنی. خون آشامه، تایلر! اون کیه؟ کجا مخفی
شده؟"
نگاه کینه توز تایلر به تمسخر تبدیل شد:" تو فکر می کنی من می گم؟ اون دوستمه."
"تایلر اون دوستت نیست. اون ازت استفاده می کنه. و اون یک قاتله."
مت اضافه کرد "مسئله رو از این پیچیده تر نکن تایلر."
"تو همدست بودی. امشب سعی کردی مردیث را بکشی. به زودی تو دیگه نمی تونی برگردی حتی اگر
بخوای. باهوش باش و این ماجرارو همین الان تموم کن. بگو چی می دونی."
تایلر دندان هایش را نشان داد و گفت "من بهتون هیچی نمی گم. چه جوری می خواید منو وادار کنین؟"
سایرین نگاهی به یکدیگر رد و بدل کردند. جو تغییر کرد، و با کشمکش به سمت تایلر برگشتند.
مردیث صبورانه گفت:" تو واقعا متوجه نیستی نه؟ تایلر تو به قتل سو کمک کردی. اون به خاطر تشریفات
ناپسندی مُرد تا تو بتونی به اون چیزی که داریم میبینیم تبدیل بشی. تو می خواستی منو بکشی، مطمئنم
می خواستی بانی و ویکی رو هم بکشی. فکر می کنی ما برات افسوس می خوریم؟ فکر می کنی اینجا
آوردیمت تا باهات خوب رفتار کنیم؟"
سکوتی برقرار شد. حالت تمسخر از چهره ی تایلر محو شد. او به چهره سایرین نگاه کرد.
آنها کینه توزانه نگاهش می کردند. حتی صورت ظریف بانی هم، نابخشودنی بود. استفن با رضایت
گفت"گرواس تیلبری به چیز جالبی اشاره کرده، در کنار گلوله های نقره یه راه درمان دیگری برای گرگینه
ها هست. گوش کنین." در زیر نور ماه او شروع به خواندن کتابی که روی زانوهایش بود کرد " توسط دکتر
های بزرگ و شایسته ای گزارش داده شده که اگر یکی از اعضای بدن گرگینه بریده شود، مطمئنا بدن
اصلیش را بدست می آورد. گرواس ادامه داده و داستانی از ریمباد اهلِ اورگن ٣ گفته، گرگینه ای که وقتی یه
نجار یکی از پنجه های اونو بریده درمان شده. البته احتمالا کار دردناکی بوده اما داستان ادامه داده که
ریمباد از نجار 'به خاطر خلاص کردنش از چهره ی ملعون و نفرین شده اش 'تشکر کرده. "استفن دستش
را بالا برد "حالا من فکر می کنم اگر تایلر به ما با اطلاعاتش کمک نکنه، حداقل کاری که می تونیم کنیم
اینه که مطمئن شیم اون از اینجا نمی ره و دوباره کسیو نمی کشه. نظر شما چیه؟"
مت بلند گفت "منم فکر می کنم این وظیفه ماست که اونو درمان کنیم."
بانی موافقت کرد و گفت " تنها کاری که باید انجام بدیم اینه که اونو از یکی از اعضای بدنش خلاص کنیم."
مردیث نفسی کشید و گفت "من که همین الان می تونم بگم کدوم عضوش"
در زیر کثیفی ها و خونی که صورت تایلر را پوشانده بودند، رنگ از چهره اش پریده و چشمانش گرد شده
بود. "شما ها بلوف می زنین."
استفن گفت:" مت تبر رو بیار. مردیث، یکی از کفش هاشو درآر." مردیث وقتی خواست این کار را کند تایلر
لگدی زد و صورت او راهدف گرفت. مت آمد و سر او را در بین بازوانش گرفت "اوضاع رو برای خودت از این
بدترش نکن تایلر." پایی که مردیث درآورد بزرگ بود و کف پایش مثل کف دست تایلر خیس عرق بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
موهای زبری از انگشتانش روییده بود. مردیث چندشش شد.
مردیث گفت "بذارید این ماجرا رو تمومش کنیم."
تایلر زوزه کنان گفت "شوخی می کنین" شروع به تقلا کرد بانی هم آمد و پای دیگر او را گرفت و رویش
زانو زد. "شماها نمی تونید این کارو بکنین! نمی تونید!"
استفن گفت "آروم نگهش دارین". با کمک یکدیگر تایلر را نگهداشتند. مت سر او را در بین بازوهایش قفل
کرده بود، دخترها پاهایش را گرفته بودند. مطمئن شدند که خود تایلر هم می بیند که استفن چه کاری می
خواهد انجام دهد، استفن شاخه ی درختی که ضخامتی حدود پنج سانتی متر داشت را روی لبه ی قبر
میزان کرد. تبر را بلند کرد و محکم پایین آورد، با یک حرکت چوب را از هم جدا کرد.
گفت "به اندازه کافی تیز هست، مردیث شلوارشو بزن بالا. اونوقت اون طناب را تا جایی که می تونی بالای
زانوش محکم ببند تا شریانش بسته بشه. در غیر این صورت خونریزی می کنه."
تایلر فریاد می زد:" تو نمی تونی این کارو کنی! نمی تونیییییییییی!"
استفن گفت"هر چه قدر می خواهی بلند داد بزن تایلر. هیچ کسی اینجا صداتو نمی شوه، درسته؟"
تایلر در حالی که آب دهانش به بیرون پخش می شد فریاد زد "تو بهتر از من نیستی. تو هم قاتلی!"
استفن گفت "من دقیقا می دونم که چی هستم. باور کن تایلر. می دونم. همه حاضرین؟ خوبه. محکم
نگهش دارین؛ حتما وقتی این کارو کردم از جاش می پره."
تایلر دیگر حرفی نزد وفقط فریاد می زد.
مت او را نگهداشته بود بنابراین می توانست ببیند که استفن زانو زد و نشانه گیری کرد، تیغه ی تبر را بالای
زانوی تایلر برد تا میزان نیرو و فاصله را بسنجد.
استفن تبر را بالا برد و گفت "حالا"
تایلر داد زد"نه! نه! بهتون می گم! حرف می زنم!"
استفن به او نگاه کرد و گفت:" خیلی دیره" و تبر را پایین آورد. تبر روی سنگ ها با سر و صدا برخورد کرد،
اما صدای برخوردش در بین فریاد های تایلر محو شد. مدتی طول کشید تا تایلر فهمید که تیغه به پایش
برخورد نکرده است. وحشی شده بود، مکث کرد تا نفس بکشد، و با چشمانی درشت شده به استفن نگاه کرد.
استفن گفت "حرف بزن" صدایش سخت و سرد بود.
زوزه ی کوچکی از گلوی تایلر بیرون آمد و روی لبش کف بود. بریده بریده گفت:" اسمشو نمی دونم. اما
همون شکلی بود که گفتی. و آره حق با تو بود اون یک خون آشامه! من اونو وقتی که داشت از یه آهو که
هنوز جون داشت و لگد می زد تغذیه می کرد، دیدم. اون به من دروغ گفت " ناله ای کرد و ادامه داد "اون
بهم گفت من از هر کسی قوی تر می شم، به نیرومندی اون. گفت می تونم هر دختری رو که بخواهم داشته
باشم، هر جوری خودم بخوام، اون چندش بهم دروغ گفت!"
استفن گفت "اون گفت که می تونی بکشی و باهاش کنار بیای،"
"اون گفت می تونم کرولاین رو اونشب بکشم. اون طوری که کرولاین منو دک کرد باید هم منتظر همچین
چیزی می بود! می خواستم مجبورش کنم بهم التماس کنه... اما اون هرجوری که بود از خونه رفت بیرون.
اون گفت کرولاین و ویکی مال من، اون فقط مردیث و بانی رو می خواست."
"اما تو که سعی کردی مردیث را بکشی"
"این اتفاق مال الانه. احمق حالا همه چی فرق می کنه. اون گفت که هیچ اشکالی نداره."
مردیث بیصدا از استفن پرسید "چرا؟"
استفن پاسخ داد "شاید چون الان شما به هدفتون رسیدین. شما منو آوردین اینجا." سپس استفن ادامه
داد"خیله خوب تایلر، بهمون نشون بده که با ما همکاری می کنی. بهمون بگو چه طوری می تونیم به این
یارو برسیم"
"بهش برسی؟ تو دیونه ای!" تایلر خنده ی وقیحی کرد، و مت بازو هایش را دور گلوی او محکم تر کرد."هی
اگه می خواین خفه ام کنین؛ حقیقت عوش نمیشه! اون بمن گفت که یکی از قدیمی هاست ، یکی از اصیل
ها، حالا هر معنی که میده.
اون گفت از قبل از بوجود آمدن اهرام مصر مشغول تبدیل کردن خون آشام هاست. اون گفت که با شیطان
معامله کرده. شما می تونید به قلبش چوب بزنین اما اون هیچ اثری روش نداره." خنده اش بدون کنترل
شد.
استفن ضربه ای به او زد و گفت "اون کجا مخفی شده؟ همه ی خون آشام ها به جایی برای خواب احتیاج
دارن. اون کجاست؟"
"اگه بهت بگم منو می کشه. منو می خوره. خدایا اگر من بهت بگم با اون آهو قبل از اینکه بمیره چی کار
کرد..." خنده ی تایلر به چیزی شبیه هق هق تبدیل شد.
"پس بهتره به ما کمک کنی قبل از اینکه پیدات کنه اونو نابود کنیم، نه؟ نقطه ضعفش چیه؟ چه طوری
آسیب می بینه؟"
تایلر گریست "خدایا آهوی بیچاره..."
استفن به تندی گفت"سو چه طور؟ برای اونم گریه کردی؟" تبر را بالا برد "من فکر می کنم تو وقت مارو
تلف می کنی."
تبر بالا رفت.
"نه نه بهت می گم؛ بهت می گم. ببین ، یه نوع چوبی هست که به اون صدمه می زنه...اونو نمی کشه، اما
بهش آسیب می زنه. اون اینو گفت اما نگفت که چه نوع چوبیه! قسم می خورم که بهت حقیقتو می گم."
استفن گفت "به اندازه کافی خوب نبود تایلر"
"به خاطر خدا ... بهت می گم امشب اون کجا می ره. اگر سریع حرکت کنین، ممکنه بتونین جلوشو
بگیرین."
"منظورت چیه، امشب کجا می ره؟ زودتر حرف بزن تایلر!"
"اون می ره سراغ ویکی، خوب؟ اون گفت امشب هر کدوم یکیو داریم. این کمکت می کنه نه؟ اگر عجله
کنی، ممکنه به موقع اونجا برسی!"
استفن منجمد شد، و قلب مردیث به تپش افتاد. ویکی. آن ها اصلا فکر حمله به ویکی نبودند.
مت گفت "دیمن ازش مراقبت می کنه، درسته استفن؟ درسته؟"
استفن گفت "باید این کارو کنه، من اونو موقع گرگ و میش اونجا گذاشتم، اگه اتفاقی می افتاد باید منو
خبر می کرد ...."
بانی زمزمه کرد "شما پسرا." چشمانش بزرگ شده بود و لب هایش می لرزید. "فکر می کنم ما باید همین
حالا بریم اونجا."
اونها لحظه ای به او خیره شدند و سپس حرکت کردند. استفن تبر را روی زمین انداخت.
"هی شماها نمی تونین منو اینجا ول کنین! من نمی تونم رانندگی کنم! اون حتما بر می گرده سراغ من!
برگردین و دست های منو باز کنین!"
تایلر جیغ می زد . هیچ یک از آنها پاسخی به او ندادند.
آنها تمام راه را تا پایین تپه دویدند و سوار ماشین مردیث شدند.
مردیث با حداکثر سرعت می راند و با سرعت وحشتناکی پیچید و از چراغ قرمز عبور کرد، اما قسمتی از او
نمی خواست که به خانه ی ویکی برسند.
می خواست دور بزند و به یک مسیر دیگه ای برود.
با خودش فکر می کرد من آرومم؛ همیشه این منم که آرومم.
اما این فقط ظاهرش بود. مردیث به خوبی می دانست چه طور ظاهرش را آرام نشان بدهد، در حالیکه
درونش از هم گسیخته بود. آخرین پیچ را هم به داخل خیابان بریچ ٤ پیچید و ترمز کرد.
بانی از صندلی عقب نالید "اوه خدا نه ! نه!"
استفن گفت "بجنبید ممکنه هنوز شانسی باشه." قبل از اینکه ماشین متوقف شود در را باز کرد. اما در عقب
ماشین بانی داشت گریه می کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل یازدهم

اتومبیل در پشت یکی از ماشین های پلیس که به صورت کج در خیابان پارک شده بود، ترمز کرد. از هر
طرف نورهایی دیده می شد. نور فلاش هایی به رنگ آبی، قرمز یا کهربایی. نورهایی که از سمت خانه ی بنت
شعله می کشیدند.
مت با خشونت گفت:" همین جا بمونین." و از ماشین بیرون جهید و به دنبال استفن به راه افتاد.
بانی با سرعت سرش را بالا آورد. "نه!" دلش می خواست که مت را بگیرد و به عقب بکشاند. از زمانی که
تایلر به اسم ویکی اشاره کرده بود، حالت انزجار و دل آشوب سرگیجه آوری را احساس می کرد که اکنون
دیگر برایش طاقت فرسا شده بود. خیلی دیر شده؛ این را در همان لحظه ی اول فهمید. مت فقط با این کار
خودش را به کشتن می داد.
مردیث گفت:" بانی تو بمون. درها رو قفل کن. من دنبالشون میرم."
بانی که با کمربند ایمنی ماشین دست و پنجه نرم می کرد، گریه کنان گفت:" نه! خسته شدم از بس همه
بهم میگن تو بمون!" بالاخره موفق شد که آن را باز کند. با وجود اینکه هنوز گریه می کرد می توانست در
آن حدی ببیند که از ماشین بیرون رود و به سمت خانه ی ویکی به راه بیفتد. می شنید که مردیث دنبالش
می آید.
به نظر می رسید که تمام فعالیت ها در جلوی خانه متمرکز شده باشند: افرادی که فریاد می زدند، زنی که
جیغ می کشید، صدای ترق توروق رادار پلیس ها. بانی و مردیث مستقیم به طرف پشت خانه رفتند. طرف
پنجره ی اتاق ویکی. زمانی که نزدیک می شدند، بانی وحشیانه فکر می کرد که چه چیزی در این تصویر سر
جای خودش نیست؟ چیزی که به طور غیر قابل انکاری اشتباه بود و با این حال نمی شد بر روی آن انگشت
گذاشت. پنجره ی اتاق ویکی باز بود. بانی با خود فکر کرد که نمی بایست باز باشد! شیشه ی وسطی یک
پنجره ی شاه نشین هیچ وقت باز نمی شود. اما اگر باز نبود، پس چگونه پرده همچون دنباله ی پیراهنی، در
اهتزاز بود؟
باز نبود بلکه شکسته شده بود. خرده شیشه هایی در جای به جای راه سنگفرش شده، پاشیده و در زیر پا
خرد می شد. در قاب پنجره، حفره هایی همچون جای دندان نیش وجود داشت. به زور وارد خانه ی ویکی
شده بودند.
بانی تقلا کنان و با خشم شدیدی فریاد زد:" ویکی دعوتش کرده تو! چرا همچین کاری کرده؟ چرا؟"
مردیث که لبان خشکیده اش را خیس می کرد، گفت:" اینجا وایسا."
" این قدر اینو به من نگو! می تونم از پسش بر بیام مردیث. خیلی عصبانیم. همین! ازش متنفرم." بازوی
مردیث را چنگ انداخت و به سمت جلو به راه افتاد.
دهنه ی سوراخ نزدیک و نزدیک تر شد. پرده ها پیچ و تاب می خوردند. فضای ایجاد شده در بین آن ها به
قدر کافی بزرگ بود که بتوان درون اتاق را دید.
در آخرین لحظه مردیث بانی را کنار کشید تا خودش اول داخل را ببیند. فرقی نداشت. حواس ماورایی بانی
هوشیار بودند و دیگر به او ماجرا را گفته بودند. همچون گودالی که در زمین ایجاد می شود بعد از اینکه
شهاب سنگی به زمین برخورد می کند و منفجر می شود یا همچون بقایای سوخته ی یک جنگل پس از
یک آتش سوزی. قدرت و خشونت هنوز در هوا طنین انداز بود اما اتفاق اصلی به پایان رسیده بود. حرمت
این مکان شکسته شده بود.
مردیث رویش را از پنجره چرخاند، خم شد و حالش بهم خورد. بانی مشت هایش را گره کرد به طوری که
ناخن هایش در کف دستش فرو رفتند، جلو آمد و به داخل نگاه کرد.
بویی که استشمام می شد اولین نکته ای بود که اعصابش را تحریک کرد. بوی چیزی مرطوب، گوشت مانند
و حاوی مس. می توانست تقریبا آن را مزه کند. مزه اش شبیه به گاز گرفتن تصادفی زبان بود. ضبط آهنگی
را پخش می کرد که بانی نمی توانست به دلیل صدای جیغ هایی که از جلوی خانه می آمد و صدای بام بام
درون گوش های خودش، آن را بشنود. چشمانش که تازه از تاریکی به محیط جدید عادت می کردند تنها
می توانستند رنگ قرمز را ببینند. فقط قرمز. زیرا آن رنگ جدید اتاق ویکی بود. رنگ آبی از بین رفته بود.
کاغذ دیواری های قرمز، تخت خواب قرمز. بر کف زمین لکه های بزرگ و پر زرق و برق قرمزی پراکنده شده
بود. انگار که کودکی یک سطل رنگ قرمز بدست آورده و دیوانه بازی در آورده باشد!
ضبط صوت صدای کلیکی داد و آهنگ به اول برگشت. بانی هنگامی که آهنگ دوباره شروع به خواندن کرد،
بهت زده تشخیصش داد.
" شب خوش عزیز دلم" بود!
بانی با نفس های بریده گفت:" هیولا!" درد به شکمش ضربه می زد. محکم تر با دستش به قاب پنجره
چسبید. " تو هیولایی! ازت متنفرم. متنفرم!!"
مردیث شنید و در حالیکه می چرخید از جایش بلند شد. لرزان، موهایش را عقب زد و موفق شد چند نفس
عمیق بکشد. سعی می کرد که قیافه اش طوری به نظر بیاید که انگار می تواند با این قضیه کنار آید.
گفت:"دستت رو بریدی. بیا، بذار ببینم."
بانی حتی متوجه نشده بود که به شیشه ی شکسته چنگ زده است. گذاشت مردیث دستش را بگیرد ولی به
جای آن که اجازه دهد که معاینه اش کند، آن را چرخاند و دست سرد خود مردیث را محکم گرفت. مردیث
وحشتناک به نظر می رسید: چشمان تیره ی بی حالت، لبان کبود و لرزان. اما هنوز هم سعی می کرد که
مراقب بانی باشد. سعی می کرد کنترل خودش را از دست ندهد.
بانی که مصممانه به دوستش نگاه می کرد، گفت:" یالا. گریه کن مردیث. اگه دلت می خواد جیغ بزن. اما یه
جوری بریزش بیرون. لازم نیست الان خونسرد باشی و همه چیزو توی خودت بریزی. امروز کاملا حق داری
که بزنی به سیم آخر."
برای لحظه ای مردیث که می لرزید، فقط ایستاد. سپس سرش را تکان داد و لبخندی زورکی و بی حالت
زد:"نمی تونم. من این جوری بار نیومدم. بیا، بذار به دستت نگاه بندازم."
بانی شاید به بحث کردن در این باره ادامه می داد اما در همان لحظه مت به آن سمت آمد. وقتی که دخترها
را دید که آن جا ایستاده اند، با عصبانیت به طرفشان آمد.
شروع کرد به گفتن:" شما چی کار می کنین..." که پنجره را دید.
مردیث بی حالت گفت:" اون مرده."
"می دونم." مت شبیه عکس بدی از خودش به نظر می آمد. عکسی که نور آن بیش از اندازه باشد. " اون
جلو بهم گفتن. دارن میارنش بیرون..." مکث کرد.
" گند زدیم. حتی بعد اینکه بهش قول دادیم..." مردیث نیز ساکت شد. چیزی برای گفتن باقی نمانده بود.
بانی گفت:" اما پلیس الان دیگه مجبوره حرفمون رو باور کنه." به مت و سپس به مردیث نگاه کرد. بالاخره
نکته ای را پیدا کرده بود تا به خاطرش سپاس گزار باشد. " مجبورن!"
مت گفت:" نه. بانی باور نمی کنن. چونکه دارن میگن خودکشی بوده."
بانی که صدایش بالا می گرفت، فریاد زد:" خودکشی؟!! اتاقشو دیدن؟ به این میگن خودکشی؟"
" میگن که اون از لحاظ روانی تعادل نداشته. اونا میگن که ... میگن که یه مشت قیچی برداشته..."
مردیث که رویش را بر می گرداند، گفت:" اوه. خدای من!"
" اونا فکر می کنن که ویکی به خاطر اینکه سو رو به کشتن داده، احساس گناه می کرده."
بانی خشمگین گفت:" یکی به زور وارد خونه شده. مجبورن اینو تصدیق کنن!"
مریدث با صدای بسیار آرام انگار که به شدت خسته باشد، گفت:" نه. اینجا، پنجره رو ببین. همه ی شیشه
ها بیرون ریختن. یه نفر از داخل اونو شکسته."
بانی با خود اندیشید که این همان نکته ای بود که در این تصویر اشتباه به نظر می رسید.
مت گفت:" احتمالا همین کارو کرده. برای بیرون اومدن." آن ها ساکت و مغلوب به یکدیگر نگاه کردند.
مردیث آهسته از مت پرسید:" استفن کجاست؟ اون جلوئه؟ جایی که همه ببیننش؟"
" نه. وقتی فهمیدیم ویکی مرده، اومد این طرف. من اومده بودم که دنبالش بگردم. باید همین دور و برا
باشه..."
بانی گفت:" هیس!!" صدای فریادی که از جلوی خانه می آمد، متوقف شده بود. همچنین صدای جیغ
کشیدن آن زن. در سکوت نسبی که به وجود آمده بود می توانستند صدای ضعیفی را از آن سوی درختان
سیاه گردو، در انتهای حیاط بشنوند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
"... وقتی که تو قرار بوده مراقبش باشی!"
لحن آن باعث شد که موهای بانی سیخ شوند. مت گفت:" خودشه. و با دیمنه. بجنبین!"
وقتی که میان درختان رفتند بانی می توانست به وضوح صدای استفن را بشنود. دو برادر در نور ماه در برابر
هم ایستاده بودند.
استفن می گفت:" من بهت اعتماد کردم دیمن!" بانی هیچ گاه او را این قدر عصبانی ندیده بود حتی در
قبرستان پیش تایلر. اما این چیزی فراتر از خشم بود.
استفن بدون اینکه به بانی و بقیه که پدیدار می شدند، نگاهی بیندازد و به دیمن فرصتی برای پاسخ بدهد،
ادامه داد:" و تو گذاشتی اتفاق بیفته. چرا یه کاری نکردی؟ اگه این قدر ترسو بودی که باهاش بجنگی لا اقل
می تونستی منو خبر کنی! اما فقط وایسادی یه کنار."
چهره ی دیمن سخت بود و نمی شد احساسش را فهمید. چشمان سیاهش می درخشیدند و هیچ تنبلی یا
بی خیالی در نحوه ی ایستادنش دیده نمی شد. به سختی و شکنندگی تکه ای شیشه به نظر می رسید.
دهانش را باز کرد اما استفن حرفش را قطع کرد.
" تقصیر خودمه. باید بهتر می دونستم. و می دونستم! همه ی اینا می دونستن و به من اخطار دادن اما
گوش نمی کردم!"
دیمن نگاهی به بانی انداخت که در گوشه ای بود و گفت:" اوه. پس اخطار داده بودن؟" سرمایی در بدن بانی
به جریان آمد.
مت گفت:" استفن صبر کن. فکر کنم..."
استفن که به نظر نمی رسید صدای مت را شنیده باشد، دیوانه وار ادامه داد:" باید گوش می کردم! خودم
باید پیشش می موندم. بهش قول داده بودم که در امان خواهد بود... دروغ گفتم! اون با این فکر که من بهش
خیانت کردم، مرد. اگه من مونده بودم..." بانی می توانست اکنون احساس گناه را در چهره ی او ببیند که
همچون اسید وجودش را می خورد.
دیمن با صدای هیس مانندی گفت:" اون وقت تو هم می مردی! این خون آشامی که باهاش در افتادی،
معمولی نیس. مثله یک ترکه چوب خشک به دو قسمت تبدیلت می کرد..."
استفن که قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت، فریاد زد:" اون جوری بهتر بود! ترجیح می دادم با اون
بمیرم تا اینکه یه گوشه وایسم و نگاه کنم! دیمن، چه اتفاقی افتاد؟" حالا او کنترل خودش را بدست آورده
بود و آرام بود. خیلی آرام؛ چشمان سبزش در چهره ی رنگ پریده اش، با بی قراری شعله کشیده بودند. با
لحنی طعنه آمیز و زهرآگین گفت:" مشغول دنبال کردن یه دختر دیگه توی بوته ها بودی؟ یا اینقدر به این
موضوع بی علاقه بودی که هیچ دخالتی نکردی؟"
دیمن چیزی نگفت. او به همان پریده رنگی برادرش بود و تک تک ماهیچه هایش خشک و منقبض بودند.
در حالیکه به استفن نگاه می کرد، امواج خشم و غضب تیره و تهدید آمیزی از وجودش ساطع می شدند.
استفن قدمی دیگر به جلو برداشت طوریکه دقیقا در برابر صورت دیمن قرار گرفت و ادامه داد:" شاید هم
ازش لذت بردی. آره. احتمالا همینه. دوس داشتی که با یه قاتل دیگه همراه شدی. کِیف هم داد، دیمن؟ اون
بهت اجازه داد نگاه کنی؟"
مشت دیمن با حرکتی سریع عقب رفت و سپس به استفن خورد.
خیلی سریع اتفاق افتاد و چشمان بانی نتوانستند دنبالش کنند. استفن بر روی زمینِ نرم پرت شد و پاهای
بلندش به طرز نا مساعدی در اطرافش قرار گرفتند. مردیث با فریاد چیزی گفت و مت در برابر دیمن پرید.
بانی که گیج و مبهوت مانده بود با خود اندیشید، شجاع و احمقانه!
تنش موجود در فضا بالا می گرفت. استفن دستش را به طرف لبانش بالا برد و خونی را که در نور ماه، سیاه
به نظر می رسید، پیدا کرد. بانی تلو تلو خوران به کنارش رفت و بازویش را گرفت. دیمن دوباره به طرف او
می آمد. مت نیز به کنار او پرت شد اما نه به همان شدت. در کنار استفن، بر روی زانوانش افتاد. در حالیکه
بر پاشنه ی پایش نشسته و یک دستش را بالا گرفته بود و فریاد زد:" بسه بچه ها! بس کنین، باشه؟"
استفن سعی می کرد که از جایش بلند شود، بانی محکم تر به بازویش چنگ زد. التماس کرد:" نه! استفن،
نکن! نکن!" مردیث نیز بازوی دیگرش را گرفت.
مت به تندی گفت:" دیمن کوتاه بیا! ول کن!"
بانی با خودش فکر کرد، همه مون دیوونه هستیم که قاطی همچین چیزی شدیم. سعی می کنیم دعوای
بین دو تا خون آشام خشمگین رو تموم کنیم. فقط واسه ی اینکه صدامون رو ببُرن، می کشنمون! دیمن، به
مت همچین ضربه ای بزنه، انگار که حشره است!
اما دیمن که مت سد راهش شده بود، متوقف شد. برای لحظه ای طولانی صحنه به همان حالت منجمد شد،
هیچ کس تکان نمی خورد، همه از شدت فشار، سخت و بی حرکت بودند. سپس، به آهستگی طرز ایستادن

دیمن، آزادتر و راحت تر شد. دستانش پایین تر آمد و مشتش باز شد. نفس آرامی کشید. بانی متوجه شد که
در تمام این مدت، نفس خودش را حبس کرده بوده است. آن را بیرون فرستاد.
چهره ی دیمن به سردی و بی احساسی مجسمه ای بود که در یخ تراشیده شده باشد، صدایش نیز سرد
بود:" خیلی خب. هر جور می خوای فکر کن. اما کار من اینجا تمومه. دارم میرم. و این دفعه داداش، اگه
دنبالم کنی، می کشمت! قول بی قول."
استفن از همان جایی که نشسته بود، گفت:" دنبالت نمیام." لحن صدایش طوری بود که انگار قطعه ای
شیشه ای را بلعیده باشد.
دیمن ژاکتش را تکان داد و آن را صاف و مرتب کرد. با نگاهی به طرف بانی که به نظر نمی رسید واقعا او را
ببیند، چرخید تا برود. سپس برگشت و با صراحت و وضوح شروع به صحبت کرد. هر کلمه همچون تیری بود
که به سمت استفن نشانه گرفته باشد. گفت:" من بهت هشدار داده بودم. درباره ی اینکه من چیَم و اینکه
کدوم طرف برنده میشه. باید به من گوش می دادی، داداش کوچولو. شاید از امشب چیزی یاد بگیری."
استفن گفت:" فهمیدم بهایِ اعتماد به تو، چیه. دیمن گم شو و از این جا برو. دیگه نمی خوام هیچ وقت
ببینمت."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 19 از 22:  « پیشین  1  ...  18  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA