انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 22:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
بدون هیچ حرف دیگری، دیمن برگشت و به سمت تاریکی به راه افتاد. بانی بازوی استفن را رها کرد و سر
خودش را در میان دستانش گرفت. استفن بلند شد و همچون گربه ای که بر خلاف میل خودش نگه داشته
شده باشد، تکانی به خود داد. کمی از بقیه فاصله گرفت. چهره اش را از آن ها برگردانده بود. سپس، همان
جا ایستاد. به نظر می رسید خشم و غضب به همان سرعتی که بر او غلبه کرده بودند، اکنون از وجودش
خارج می شدند.
بانی به بالا نگریست و اندیشید، حالا چی بگیم؟ چی می تونیم بگیم؟
استفن یک مورد را درست می گفت، آن ها به او درباره ی دیمن هشدار داده بودند ولی او گوش نکرده بود.
به نظر می رسید که حقیقتا بر این باور بود که می شود به برادرش اعتماد کرد. و سپس همگی بی توجه
شدند، به دیمن تکیه کردند به این دلیل که آسان بود و به این دلیل که به کمک نیاز داشتند. هیچ کس
درباره ی اینکه دیمن امشب مراقب ویکی باشد، بحثی نکرد.

همه ی آن ها مقصر بودند اما این استفن بود که با احساس گناه باعث از هم پاشیدن خودش می شد. بانی
می دانست که پشت خشم غیر قابل کنترل او نسبت به دیمن چه چیزی نهفته بود: شرمساری و پشیمانیِ
خودش. و اکنون بانی در این فکر بود که آیا دیمن هم آن را می دانست، اهمیتی برایش داشت یا نه؟ و اینکه
آن شب واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟ حالا که دیمن رفته بود احتمالا هیچ وقت نمی فهمیدند.
بانی با خود اندیشید، مهم نیس. بهتر شد که اون رفت.
بیرون، صداها دوباره اظهار وجود می کردند: ماشین هایی که شروع به حرکت در خیابان کردند، صدای بی
مقدمه ی آژیر و به هم کوبیده شدن در ها. آن ها فعلا در این بیشه ی کوچک مملو از درخت در امان بودند
اما نمی توانستند همین جا بمانند.
مردیث یک دستش را بر پیشانیش فشار می داد و چشمانش را بسته بود. بانی از او به استفن و سپس به
ورای درختان، به چراغ های خانه ی سوت و کور ویکی نگاه کرد. موجی از خستگی مطلق بر وجودش
مستولی شد. تمام آدرنالینی که در طول آن شب حمایتش کرده بود، به نظر می رسید که اکنون از بدنش
خارج شده است. حتی دیگر به دلیل مرگ ویکی خشمگین هم نبود؛ فقط افسرده، ناخوش و خیلی خیلی
خسته بود. آرزو می کرد که می توانست به درون تخت خوابش در خانه بخزد و پتوها را بر روی سرش بکشد.
با صدای بلند گفت:" تایلر." و وقتی که همه برگشتند تا به او نگاه کنند، گفت:" اونو توی کلیسای مخروبه
ول کردیم. و حالا آخرین امیدمونه. باید مجبورش کنیم که کمکون کنه."
آن باعث شد که همه دوباره بیدار شوند. استفن در سکوت چرخید، وقتی که آن ها را به طرف خیابان دنبال
می کرد، چیزی نگفت و به چشم کسی نیز نگاه نکرد. ماشین های پلیس و آمبولانس رفته بودند و آن ها
بدون هیچ رویدادی به سمت قبرستان حرکت کردند. اما وقتی به کلیسای مخروب رسیدند، تایلر آن جا نبود.
مت به سختی و با حالت انزجار از خود، گفت:" پاهاشو نبسته بودیم. حتما پیاده از این جا رفته، چون
ماشینش هنوز اون پایینه."
بانی فکر کرد که حتی ممکن است کسی او را برده باشد. هیچ نشانه ای بر روی زمین سنگی دیده نمی شد
که معلوم کند کدام نظریه درست است.
مردیث به سمت دیواری رفت که به بلندی زانو می رسید و بر روی آن نشست. دستش را بر روی برآمدگی
بینیَش فشار می آورد. بانی به برجِ ناقوس تکیه داد. آن ها کاملا شکست خورده بودند. در یک کلام، این گونه
می شد آن شب را توصیف کرد. آن ها مغلوب و او پیروز شده بود. هر چه آن روز کرده بودند در نهایت به
شکست انجامیده بود. و بانی می توانست ببیند که استفن تمام مسئولیت آن را بر روی دوش خود انداخته
بود.
زمانی که با ماشین به سمت پانسیون بر می گشتند، به سرِ تیره و خم شده ی واقع بر صندلی جلویی نگاه
کرد. فکر دیگری به ذهنش خطور کرد که لرزه ای هشدارگونه را به اعصابش منتقل کرد. حالا که دیمن رفته
بود، تنها استفن را داشتند که از آن ها محافظت کند. و اگر استفن، خودش ضعیف شده و از پا در آمده
باشد...
هنگامی که مردیث به سمت انباری پیچید، بانی لبش را گزید، ایده ای در ذهنش شکل می گرفت. ایده ای
که باعث پریشانی و حتی وحشتش می شد اما نگاه دیگری به استفن، او را مصمم کرد.
اتومبیل فراری هنوز در پشت انباری پارک بود، ظاهرا دیمن از خیر آن گذشته بود. بانی در این فکر بود که
او برای عبور از ییلاقات و حومه ی شهر چه برنامه ای ریخته که بال ها را به یاد آورد. بال های مخمل گون،
نرم، قوی و مشکیِ کلاغ. بال هایی که در پَرهای خود رنگین کمان را منعکس می کردند. دیمن به ماشین
نیازی نداشت.
آن ها تنها به قدری در پانسیون ماندند تا بانی بتواند به خانواده اش زنگ بزند و بگوید که شب را پیش
مردیث می گذراند. این ایده ی خودش بود. اما زمانی که استفن از پله ها بالا و به سمت اتاق زیرشیروانیش
رفت، مت را در ایوان متوقف کرد.
" مت می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟"
مت که چشمان آبیش گرد شده بودند، با تردید این پا و آن پا کرد. " این یه جمله ی دو پهلو هس! هر وقت
الینا این کلمات خاص رو به کار می برد..."
- " نه، نه! هیچ چیز وحشتناکی توش نیس. فقط می خوام که حواست به مردیث باشه. وقتی رسید
خونه ببینی حالش خوبه و از این چیزا." به دختر دیگر که در حال رفتن به سمت ماشین بود، اشاره
کرد.
- " اما تو که خودت داری باهامون میای."
بانی از میان در باز به پله ها نگاه کرد. " نه، گمونم چند دقیقه ای بمونم. استفن می تونه منو برسونه خونه.
فقط می خوام راجع به چیزی باهاش حرف بزنم."
مت سردرگم به نظر می رسید. " درباره ی چی باهاش حرف بزنی؟"
- " یه چیزی. الان نمی تونم توضیح بدم. این کارو می کنی، مت؟"
- " اما... اوه، باشه. خسته تر از اونم که بخوام اهمیت بدم. هر کاری می خوای بکن. فردا می بینمت."
در حالیکه پریشان و کمی خشمگین به نظر می رسید، از آن جا دور شد. بانی خودش هم از رفتار او پریشان
و دستپاچه شد. چه خسته بود و چه نبود، چرا باید اهمیت می داد که او با استفن صحبت کند؟ اما وقتی
نبود که برای حل این مسئله، تلفش کند. با پلکان رو به رو شد، شانه هایش را صاف کرد و بالا رفت.
چراغِ سقف، لامپ نداشت و استفن شمعی را روشن کرده بود. بی توجه بر روی تخت دراز کشیده بود. یک
پایش بالا و دیگری از تخت آویزان بود. چشمانش بسته بودند. شاید خوابیده بود. بانی که بر روی نوک پایش
راه می رفت، با کشیدن نفسی عمیق به خودش نیرو داد.
- "استفن؟"
چشمانش باز شدند. " فکر کردم رفتین."
" اونها رفتن. من نه." بانی با خود اندیشید، خدایا، رنگش پریده. ناگهان بدون اراده داخل شد.
- " استفن، داشتم فکر میکردم. با رفتن دیمن، تو تنها چیز بین ما و قاتلی. معنیش اینه که تو باید
قوی باشی. بیشترین قدرتی که می تونی رو داشته باشی. و خب... به ذهنم رسید که شاید... می
دونی... شاید نیاز داشته باشی..."
به لکنت افتاد. بی اختیار شروع به ور رفتن با دستمال هایی کرد که نوار زخمی موقتی بر کف دستش
ساخته بودند. جایی که با شیشه بریده بود، هنوز کمی خونریزی داشت.
نگاه خیره ی استفن حرکت او را دنبال کرد. سپس به سرعت چشمانش به طرف چهره ی او بالا آمد و در آن
تایید را خواند. سکوتی طولانی ایجاد شد.
سپس استفن سرش را تکان داد.
- " اما چرا استفن؟ نمی خوام دخالت کنم ولی صادقانه بگم که خیلی خوب به نظر نمیای. کمک
زیادی نمی تونی به کسی بکنی اگه بیفتی روی دستمون. و... من برام مهم نیس اگه فقط یه کم
برداری. منظورم اینه که من چیزی از دست نمیدم، درسته؟ نمی تونه خیلی هم درد داشته باشه. و
"...
بار دیگر صدایش به خاموشی گرایید. استفن فقط به او نگاه می کرد که باعث دستپاچگیش می شد. در
حالیکه کمی احساس سرخوردگی می کرد، پرسید:" خب، چرا نه؟"
استفن به نرمی گفت:" چونکه من یه قولی دادم. شاید نه در قالب کلمات اما قول، قوله. من از خون انسان به
عنوان غذا استفاده نمی کنم چون به معنی استفاده از اون شخص مثله گاو و گوسفنده. و با کسی خون رد و
بدل نمی کنم چون به معنی عشق خواهد بود و ... " این بار او بود که نتوانست جمله اش را تمام کند. اما
بانی متوجه منظورش شد.
گفت:" هیچ وقت کس دیگه ای نخواهد بود، این طور نیس؟"
" نه، نه برای من." استفن به قدری خسته بود که کنترل و مهاری که بر روی خود داشت، در حال لغزیدن
بود و بانی می توانست پشت ماسک او را ببیند و دوباره درد و نیازی را دید که چنان عظیم بود که مجبور
شد رویش را از او برگیرد.
سرمایی غریب ناشی از حسی وحشتناک و اخطاردهنده در قلبش به جریان آمد. پیش از این نگران بود که
آیا مت می تواند بر حسش نسبت به الینا فایق آید و به نظر می رسید که او موفق شده بود. اما استفن...
در حالیکه سرما شدیدتر می شد، بانی متوجه شد که استفن فرق داشت. مهم نبود که چقدر زمان بگذرد و
یا چه کاری انجام دهد، هیچ وقت کاملا بهبود نمی یافت. بدون الینا، او همیشه نیمی از خودش بود. تنها
نیمی از وجودش زنده بود.
بانی می بایست فکری می کرد، کاری انجام می داد تا این حس وحشتناک را عقب بزند. استفن به الینا
احتیاج داشت؛ بدون او نمی توانست کامل باشد. امشب او با نوسان میان کنترلی شدید و خطرناک و خشمی
وحشیانه، شروع به فرو پاشیدن کرده بود. اگر تنها برای لحظه ای می توانست الینا را ببیند و با او صحبت
کند...
بانی به اینجا آمده بود تا به استفن هدیه ای را بدهد که او نمی خواست. اما متوجه شد چیز دیگری وجود
داشت که او خواستارش باشد و تنها بانی قادر بود آن را تقدیمش کند.
بدون آنکه به استفن نگاه کند، با صدایی خشک گفت:" دلت می خواد الینا رو ببینی؟"
سکوت مرگباری در سمت تخت خواب حکم فرما شده بود. بانی نشست و سایه ها را نگاه کرد که در اتاق می
چرخیدند و در اهتزاز بودند. در نهایت از گوشه ی چشمش نگاهی به استفن انداخت. او که چشمانش بسته
بود، به دشواری نفس می کشید. بدنش همچون زه کمان، کشیده و سفت شده بود. بانی متوجه شد که او
تلاش می کند تا قدرتش را برانگیزد و در برابر این وسوسه پایداری کند.
و بانی دید که او شکست خورد.
الینا همیشه برای او زیادی ارزشمند بود. زمانی که نگاهش دوباره با نگاه بانی تلاقی کرد، ترسناک و عبوس
شده و لبانش به صورت خطی باریک در آمده بود. پوستش دیگر رنگ پریده نبود بلکه در اثر احساسات
گلگون شده بود. بدنش هنوز سفت، لرزان و برانگیخته از انتظار بود.
- " ممکنه صدمه ببینی، بانی."
- " می دونم."
- " خودت رو در برابر نیروهایی فراتر از قدرت کنترلت قرار میدی. نمی تونم تضمین کنم که در برابر
اونا بتونم ازت حفاظت کنم."
- " می دونم. چطوری می خوای انجامش بدی؟"
استفن دست او را محکم گرفت و زمزمه کرد:" ممنونم بانی."
بانی احساس کرد که خون به چهره اش می دود. گفت:" قابلی نداره." خدایا! او جذاب بود. آن چشم ها... هر
لحظه امکان داشت که بانی به طرفش بپرد و یا اینکه ذوب و تبدیل به کپه ای خاک بر روی تخت خوابش
شود. با تقلایی شیرین ناشی از پاکدامنی، دستش را از دست استفن خارج کرد و به طرف شمع چرخید.
- " چطوره من وارد خلسه بشم و سعی کنم پیداش کنم و بعد وقتی تونستم ارتباط برقرار کنم، سعی
کنم تو رو پیدا کنم و بکِشونمت داخل؟ فکر می کنی شدنی باشه؟"
استفن در حالیکه نیروی آتشین بانی را عقب می زد و آن را بر روی شمع متمرکز می کرد، گفت:"
ممکنه. اگه من هم دنبال تو بگردم. می تونم ذهنت رو لمس کنم... وقتی آماده باشی، من حسش می
کنم."
- " باشه."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
شمع سفید بود، کناره های مومیِ آن، صاف و درخشان بودند. شعله، خودش را بالا کشید و سپس عقب
نشست. بانی به آن خیره شد تا زمانی که درونش غرق شد، زمانی که باقیِ اتاق در پیرامونش به
خاموشی گرایید. فقط شعله وجود داشت. خودش و شعله. او به درون شعله می رفت.
روشنی و درخشندگی غیر قابل تحملی، او را احاطه کرد. سپس از میان آن گذشت و به سمت تاریکی
رفت.
***
مرده شوی خانه سرد بود. بانی با پریشانی اطراف را برانداز کرد. در حالی که در تعجب بود که چگونه به
آن جا آمده است، سعی کرد افکارش را سامان دهد. کاملا تنها بود و به دلیل نامعلومی، این اذیتش می
کرد. قرار نبود شخص دیگه ای هم اینجا باشه؟ او به دنبال کسی می گشت.
اتاق مجاور روشن بود. بانی به سمت آن حرکت کرد. قلبش شروع به کوبیدن کرد. یک اتاق ملاقات،
مملو از شمعدانی های بلند بود. شمع های سفید سو سو می زدند. در وسط آن ها تابوتی سفید قرار
داشت که درپوش آن باز بود.
انگار که چیزی او را می کشاند، قدم به قدم به تابوت نزدیک شد. نمی خواست درون آن را نگاه کند اما
مجبور بود. چیزی در آن، منتظرش بود. اتاق با نور سفید و ملایمِ شمع ها اشباع گشته بود. انگار که در
جزیره ای از نور و درخشندگی شناور شده باشد اما نمی خواست که نگاه کند...
همانند حرکت بر دور آهسته، به تابوت رسید. به استر اطلسی و سفید درون آن زل زد. خالی بود.
بانی آهی کشید، درپوشش را بست و به آن تکیه داد. سپس متوجه حرکتی در دیدِ ثانویه اش شد و
چرخید.
الینا بود.
بانی گفت:" خدای من. ترسوندیم!"
الینا پاسخ داد:" فکر کنم بهت گفته بودم اینجا نیای."
این بار موهایش نامرتب از شانه هایش جاری بود و تا پشت کمرش می رسید. همچون شعله ای طلایی
و رنگ پریده. پیراهنی سفید و تنگ بر تن داشت که در نور شمع، با ملایمت می تابید. خودش همانند
شمع به نظر می رسید. تابناک و فروزان. پاهایش برهنه بودند.
" اومدم اینجا تا..." بانی با مفهومی که در حاشیه ی ذهنش آزارش می داد، دست و پنجه نرم می کرد.
این رویای خودش بود. خلسه ی خودش. باید این را به خاطر می سپرد. گفت:" اومدم اینجا تا بهت
فرصت بدم استفن رو ببینی."
چشمان الینا گشاد و لبانش باز شدند. بانی آن نگاه مشتاق و آرزوی غیر قابل مقاومت را شناخت. کم تر
از پانزده دقیقه ی پیش، آن را در چهره ی استفن دیده بود.
الینا زمزمه کرد:" نه." آب دهانش را قورت داد. اشک همانند ابری چشمانش را در برگرفت. " اوه بانی...
اما من نمی تونم."
" چرا نه؟"
هم اکنون اشک در چشمانش می درخشید و لبانش می لرزیدند. " اگه چیزها شروع کنن به تغییر، چی؟
اگه اون بیاد و ..." یک دستش را به طرف دهانش برد و بانی رویای آخری را به یاد آورد که در آن دندان
ها همانند باران فرو می ریختند. بانی با وحشتی ناشی از فهم، چشمان الینا را ملاقات کرد.
الینا زمزمه کرد:" متوجه نیستی؟ اگه همچین چیزی اتفاق بیفته، نمی تونم دووم بیارم. اگه منو اون
جوری ببینه... من هم که نمی تونم چیزی رو اینجا کنترل کنم؛ به اندازه ی کافی قوی نیستم. بانی لطفا
نذار اینجا بیاد. بهش بگو که چقدر متاسفم، بهش بگو..." الینا که اشک هایش جاری بودند، چشمانش را
بست.
"باشه." بانی حس می کرد که خودش هم در آستانه ی گریستن است اما حق با الینا بود. به دنبال
استفن گشت تا برایش توضیح دهد، تا کمکش کند با دل شکستگی و نومیدی فایق آید. اما به محض آن
که ذهنش را لمس کرد، فهمید که اشتباه کرده است.
" استفن، نه! الینا میگه..." فایده ای نداشت. ذهن او قوی تر از ذهن بانی بود و در همان لحظه ای که با
او ارتباط بر قرار کرد، به آنجا منتقل شده بود. موضوع گفت و گوی بانی با الینا را حس کرده بود اما
پاسخ منفی را قبول نمی کرد.
با درماندگی، بانی حس کرد که استفن بر او غلبه می کند. حس کرد که ذهنش نزدیک تر می شود.
نزدیک تر به مرکز نورانی که شمعدان ها ایجاد کرده بودند. حضورش را در آن جا حس کرد که در حال
شکل گرفتن بود.
چرخید و او را دید. موی تیره، چهره ای هیجان زده، چشمانی سبز به حریصی و درنده خوییِ یک
شاهین.
و در آن لحظه، دیگر کاری از دست او بر نمی آمد. قدمی به عقب برداشت تا به آن ها اجازه دهد با هم
تنها باشند.



پایان فصل ۱۱
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دوازدهم


استفن صدایی را شنید که آرام و دردناك نجوا کرد: "آه...نه."
صدایی که هیچ وقت فکر نمی کرد دوباره آن را بشنود، که هرگز فراموشش نمی کرد. موجی از سرما زیر
پوستش جاری شد، و او می توانست لرزشی را که در درونش آغاز شده بود، احساس کند. به سمت صدا
چرخید. حواسش فورا سر جا آمد. ذهنش تقریبا از کار افتاده بود. چون نمی توانست از عهده آن همه
احساسات غیرمنتظره ای که به ذهنش هجوم می آورد، بربیاید.
چشمانش تار شد و تنها توانست جریانی از نور و درخشندگی شبیه هزاران شمع را تشخیص دهد. اما این
اهمیتی نداشت. می توانست احساس کند که او آنجاست. همان حضوری که در روز اولی که به فلز چرچ
آمده نیز حسش کرده بود. نوری طلایی که به درون وجود استفن می تابید. سرشار از زیبایی آرام، احساساتی
سرکوب و پژمرده شده و حیاتی پر طراوت. وجودی که خواستار آن بود که استفن به سمتش برود و هر چیز
دیگری را به فراموشی بسپارد.
الینا. این واقعا الینا بود.
حس حضورش به درون استفن نفوذ کرد و همه ی وجودش را در بر گرفت. اشتیاق حریصانه اش بر روی آن
چشمه ی روشنایی متمرکز شد، به دنبال او می گشت و او را میخواست.
سپس الینا از جایی که ایستاده بود خارج شد.
او به آرامی حرکت میکرد، با تردید و درنگ. انگار به سختی می توانست خود را وادار به حرکت کند. استفن
نیز درگیر همان درماندگی بود، مثل آن بود که فلج شده باشد.
الینا.
چنان به سیمای او می نگریست، انگار که بار اول بود او را می دید. موهای طلایی کمرنگش اطراف صورت و
شانه هایش همچون هاله ای شناور بود. پوست بی عیب و لطیفش. بدن بلند، باریك و انعطاف پذیرش که در
حال حاضر، از او فاصله گرفته و دستش به نشانه اعتراض بالا آمده بود.
نجوایی آمد "استفن..." و این صدای او بود. صدای او که اسمش را می گفت اما چنان دردی در آن نهفته بود
که دلش می خواست به سمتش بدود، در آغوش بگیردش و به او قول دهد که همه چیز درست خواهد شد.
"استفن، خواهش میکنم...من نمیتونم..."
اکنون می توانست چشمهایش را ببیند. همان لاجورد تیره که در این نور رگه هایی طلایی داشت. عریض با
درد و مرطوب با حلقه های اشك. این دلش را ریش ریش کرد.
- "تو نمیخواستی منو ببیني؟" صدایش خشك و گرفته بود.
- " نمیخواستم که تو منو ببیني... آه استفن... اون میتونه هرکاری بکنه و ما رو پیدا میکنه و به این
جا میاد..."
حس خوشایندی درون استفن جاری شد. به سختی می توانست بر روی کلمات او تمرکز کند و این اهمیت
نداشت. جوری که او نامش را صدا کرد کافی بود. آن "اه استفن" پاسخ تمام آن چیزی بود که برایش اهمیت
داشت.
در سکوت به سمتش حرکت کرد. دستش را بالا آورد تا بتواند دست او را بگیرد. دید که الینا سرش را به
نشانه ی اعتراض تکان می داد. دید که لبانش از هم باز شدند و تنفسش سریع شد. پوستش از درون می
درخشید، مانند درخشش شعله ای در میان ماتیِ موم شمع. شبنم های کوچك نمداری همانند دانه های
الماس بر روی مژگانش تشکیل شده بودند.
با اینکه به تکان دادن سرش، به اعتراضش ادامه می داد اما دستش را کنار نکشید. نه حتی وقتی که
انگشتان استفن جلو آمدند و چنان انگشتان سرد او را لمس کردند گویی در دو طرف قابی شیشه ای ایستاده
باشند.
در این فاصله چشمانش نمی توانست از او فرار کند. آنها به هم نگاه میکردند. نگاه میکردند و به سمت
دیگری نمی چرخیدند. تا اینکه بالاخره او از زمزمه کردن "استفن نه" دست کشید و فقط نام او را بر زبان
آورد.
استفن نمی توانست فکر کند. قلبش می خواست از سینه اش بیرون بزند. هیچ چیزی مهم نبود جز اینکه او
این جا بود. این که آن ها دوباره با هم بودند. به محیط عجیبی که در آن قرار داشت و یا اینکه چه کسی در
حال نگاه کردنشان بود، اهمیتی نمی داد.
به آرامي، دستش را به دور دست او بست. انگشتانشان در هم پیچید، دقیقا همانطور که باید می بود. دست
دیگرش را به سمت صورت او بالا آورد.
چشمان الینا در برابر این تماس بسته شد. گونه اش را به آن تکیه داد. استفن رطوبت را بر روی انگشتانش
احساس کرد و خنده ای راه گلویش را بست. اشك های رویایي! اما واقعی بودند. او واقعی بود. الینا.
حس شیرینی به وجودش نفوذ کرد. لذتی که چنان هشیارکننده و شدید بود که به درد می مانست و ناشی
از زدودن اشک های او از چهره اش بود.
تمام شفقت نومیدانه ی شش ماه گذشته را خنثی کرد. همه ی احساساتی که در این مدت در قلبش حبس
کرده بود، همچون آبشاری بیرون ریخت. او را غوطه ور ساخت و هر دوی آنها را در خود غرق کرد. تنها
حرکتی کوچک و الینا در آغوشش بود.
فرشته ای در میان بازوانش قرار داشت، سرد و لرزان، سرشار از زندگی و زیبایي. وجودی از شور عشق. او در
آغوشش می لرزید. در حالیکه هنوز چشمانش بسته بودند، لبانش را به سمت او آورد.
هیچ چیز سردی در این بوسه نبود. بلکه جرقه ای بود که اعصاب استفن را تحریک و هر چیز دیگری را در
اطرافش ذوب و گداخته می کرد. احساس کرد که کنترلش از دستش خارج است. کنترلی که به سختی آن
را حفظ کرده بود وقتی که الینا را از دست داد. همه چیز در درونش مرتعش شده بود. همه ی عقده هایش
گشوده شد. همه ی سدها شکسته شد. همچنان که الینا را در آغوشش نگهداشته بود، می توانست اشک
های خودش را حس کند که تلاش می کردند آن ها را در هم آمیزدند. در یك جسم. طوری که هیچ چیز
نتواند هرگز آنها را دوباره از هم جدا کند.
هردوی آنها به گریه کردن ادمه دادند بدون آنکه بوسه یشان را بشکنند. بازوان بلند و باریك الینا اکنون دور
گردن او بود. هر اینچ از بدن الینا با او جور شده بود، گویی هیچ وقت به جای دیگری تعلق نداشته است..
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفن میتوانست شوری اشك های او را بر روی لبان خود مزه کند و این او را در شیرینی غوطه ور ساخت.
او به طور مبهمی می دانست که در آنجا چیز دیگری هم وجود داشت که بهتر بود به آن هم فکر کند. اما
اولین تماس با پوست سرد او، هر گونه دلیل و برهانی را از ذهنش بیرون رانده بود: آنها در مرکز گردبادی از
آتش بودند؛ تا آن جایی که به او مربوط می شد، تا زمانی که می توانست الینا را در امان نگه دارد، جهان
میتوانست منفجر شود، فرو بریزد یا بسوزد و همه چیز را تبدیل به خاکستر کند.
اما الینا می لرزید.
نه فقط به خاطر شدت احساسات و هیجانی که استفن را گیج و مست خوشی کرده بود، بلکه از ترس.
استفن میتوانست آن را در ذهن او احساس کند. و میخواست که از او محافظت کند، سپر بلایش باشد و به
او اطمینان خاطر بدهد که هر چیزی را که جرات کرده او را بترساند، خواهد کشت. با چیزی شبیه به دندان
قروچه سرش را بالا آورد تا نگاهی به اطراف بیندازد.
گفت:"چی شده؟" طنین درنده خویی را در لحنش احساس کرد "هر چیزیکه تلاش کنه به تو آسیب بزنه..."
الینا همچنان به او چسبیده بود اما سرش را بالا آورد تا به صورت استفن نگاه کند: "هیچ چیزی نمیتونه به
من آسیب بزنه. من به خاطر تو نگرانم استفن... برای کاری که اون میتونه با تو بکنه... و چیزیکه که اون
مجبورت کنه ببیني..." صدایش مرتعش شده بود "اوه، استفن،همین الآن برو، قبل از اینکه اون بیاد. اون
میتونه بواسطه من تو رو پیدا کنه... خواهش میکنم، خواهش میکنم برو..."
استفن گفت "هرچیزی غیر از این از من بخوای انجام میدم". آن قاتل میبایست او را ذره به ذره، عضله به
عضله، سلول به سلول از هم بدرد تا بتواند مجبورش کند الینا را ترك کند.
الینا ناامیدانه گفت:"استفن، این فقط یه رویاست" اشك های جدیدی فرو می ریخت. "ما واقعا تماس نداریم.
ما نمیتونیم دوباره باهم باشیم. این اجازه داده نمیشه."
برای استفن مهم نبود. این به نظر یك رویا نمی آمد. حسی واقعی داشت. و حتی در یك رویا هم او الینا را ترك
نمی کرد. برای هیچ کس. هیچ نیرویی در بهشت یا جهنم نمی توانست او را مجبور کند...
"اشتباهه، این فقط یه بازیه! شگفت زده شدین؟!" صدای جدیدی این را گفت، صدایی که استفن هرگز آن را
نشنیده بود. بهر حال از روی غریزه آن را به حساب صدای قاتل گذاشت. شکارچی ای در میان شکارچیان. و
زمانیکه او چرخید. به یاد آورد که ویکي، ویکی بیچاره چه گفته بود.
اون شبیه شیطانه.
اگر شیطان، جذاب و بلوند می بود!
بارانیِ نخ نمایی به تن داشت، همانطور که ویکی توصیف کرده بود. کثیف و ژنده پوش. او می توانست جای
هر آدم خیابان گردی از هر شهر بزرگی باشد به جز اینکه خیلی قد بلند بود و چشمهایش بسیار شفاف و
نافذ می نمود. آبی براق. همچون آسمان منجمد شده. موهایش درواقع سفید بود و رو به بالا، صاف شکل
گرفته بود گویی باد سردی به آن وزیده باشد. لبخند عریضش حال استفن را بد می کرد.
او گفت:" اگر اشتباه نکنم، شما سالواتوره هستید." تعظیمی کرد. " و مسلما الینای زیبا... الینای زیبای
مرده!... اومدی تا بهش ملحق بشي، استفن؟ شما دوتا برای هم آفریده شدید."
او جوان به نظر می رسید. بزرگتر از استفن اما در هر حال جوان. گرچه در واقعیت جوان نبود.
الینا زمزمه کرد:" استفن همین الآن برو... اون نمیتونه به من آسیبی بزنه، اما تو فرق میکني. اون میتونه
باعث بشه اتفاقی بیفته که تا خارج از رویا، دنبالت کنه."
بازوان استفن همچنان قفل شده به دور او باقی ماند.
"براوو!" مرد بارانی پوش تشویق کرد. به اطرافش نگاه کرد انگار که می خواست حضاری نامرئی را ترغیب به
تشویق کردن کند. به آرامی تلو تلو میخورد، اگر او یك انسان بود استفن فکر می کرد که حتما مست است.
الینا زمزمه کرد:" استفن خواهش میکنم."
مرد بلوند گفت:" این بی ادبیه که اون قبل از اینکه ما به طور شایسته تری به هم معرفی بشیم این جا رو
ترك کنه" دستانش در جیب های کتش بود. با گام های بلندش یکی دو قدم نزدیکتر شد. "تو نمیخوای
بدونی من کی هستم؟"
الینا سرش را تکان داد. نه برای مخالفت بلکه به خاطر شکست. و آن را بر روی شانه ی استفن گذاشت.
استفن دستش را بالا آورد و به دور موهای او حلقه زد. میخواست از هر قسمت او در برابر این مرد دیوانه
محافظت کند.
در حالیکه از بالای سر الینا به او نگاه میکرد،گفت "میخوام بدونم."
مرد که با انگشت وسطیش، گونه اش را می خاراند، پاسخ داد "من نمیفهمم چرا از اول از خودم نپرسیدی؟
به جای رفتن به دنبال هر کس دیگه اي. من تنها کسی هستم که میتونه اینو بهت بگه. مدتی طولانی هست
که من این دور و بر هستم."
استفن بی تفاوت پرسید "چه مدت؟"
"یك مدت خیلی طولاني..." چشمان خیره مرد بلوند حالتی رویا گونه به خود گرفت. گویی به سالها قبل باز
میگشت. " وقتی اجداد تو سرگرم ساختن کلوزیوم بودن، من گلوهای زیبا و سفید را از هم می دریدم. همراه
با سربازان اسکندر، آدم کشته ام. در جنگ تروا جنگیدم. من پیرم، سالواتوره. من یکی از اصیل ها هستم. در
قدیمی ترین خاطراتم مشغول حمل یک تبر برنزی هستم."
استفن به آرامی سرش را تکان داد.
او درباره ی اصیل ها شنیده بود. پچ پچ هایی راجع به آن ها در میان خون آشام ها وجود داشت اما هیچ یک
از اشخاصی که استفن می شناخت، تا به حال واقعا با اصیلی ملاقات نکرده بودند. هر خون آشامی به وسیله
یك خون آشام دیگر تبدیل شده بود، به وسیله ی مبادله خون تغییر پیدا می کرد. اما یك جایی در زمان
گذشته اصیل ها وجود داشتند. آنهایی که کسی تبدیلشان نکرده بود. آن خط ادامه دهنده، با آن ها پایان
می یافت. هیچ کس نمیدانست آنها چطور خودشان را به خون آشام تبدیل کرده بودند. اما قدرتشان افسانه
ای بود.
مرد بلوند رویاگونه ادامه داد:" من به براندازی امپراطوری روم کمك کردم. آنها ما را بربر می نامیدند. ولی آنها
اصلا نمیفهمیدن! جنگ، سالواتوره! هیچ چیزی شبیه آن وجود ندارد. آن وقت ها اروپا هیجان انگیز بود. من
تصمیم داشتم به حومه شهر برم و نقش خودم رو ایفا کنم. عجیب بود، میدوني، مردم هیچ وقت اطراف من
راحت نبودن. آنها فرار می کردن یا صلیب می کشیدن." او سرش را تکان می داد" اما یك زن پیش من اومد
و از من کمك خواست. او یکی از پیشخدمت های قصر بارون بود. و بانوی کوچکش مریض شده بود. اون می
گفت که در حال مرگه. از من خواست تا کاری برایش انجام بدهم، و خب..." آن لبخند بازگشت و وسعت
یافت. عریض تر و عریض تر شد تا جایی که نادیده گرفتنش ناممکن به نظر می رسید. " و من انجامش دادم.
موجود کوچک و زیبایی بود."
استفن بدنش را چرخانده بود تا الینا را دور از دسترس آن مرد بلوند نگه دارد، و حالا، در این لحظه سرش را
نیز برگرداند. باید زودتر از این ها او را می شناخت، باید چنین حدسی را می زد. بنابراین همه ی ماجراها از
او شروع می شد. مرگ ویکی و مرگ سو گردن او بود. او زنجیره ی اتفاقاتی را که به این مکان ختم می
شدند، آغاز کرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
گفت " کترین..." و سرش را بالا آورد تا به آن مرد نگاه کند. "تو خون آشامی هستی که کترین رو تبدیل
کرد."
مرد بلوند با لحنی که انگار استفن درسش را خوب نیاموخته بود، گفت:" که زندگیش رو نجات داد. که البته
دلبر کوچک تو که اینجاست، ازش گرفت."
یك نام. استفن به دنبال نامی در ذهنش می گشت، می دانست که کترین قبلا آن را به او گفته است، همان
گونه که احتمالا این مرد را برایش توصیف کرده بود. می توانست کلمات کترین را در ذهنش بشنود: نیمه
شب از خواب بلند شدم و مردی را در باغ دیدم. وحشت زده بودم. اسم او کلاوس بود و شنیده بودم که مردم
دهکده می گفتن او یك اهریمن است...
مرد بلوند که گویی داشت با چیزی موافقت می کرد، با ملایمت گفت:" کلاوس... در هر حال اون من رو این
جوری صدا میزد. وقتی که دو تا پسربچه ی ایتالیایی به او بیوفایی کرده بودند، پیش من بازگشت.. اون
هرکاری برای اونها انجام داده بود، اونها رو به خون آشام تبدیل کرده بود، به اونا زندگی ابدی بخشیده بود،
اما درعوض اونها ناسپاس بودند و اونو کنار زده بودند. خیلی عجیبه!"
استفن از میان دندان هایش گفت:" این چیزی نبود که اتفاق افتاد"

"چیزی که عجیب تر بود این بود که اون هیچ وقت بر احساساتش نسبت به شما فائق نیومد، سالواتوره.
مخصوصا نسبت به تو. همیشه به شیوه ی نا مساعدی، ما رو با هم مقایسه می کرد. من تلاش کردم که یکم
سر عقل بیارمش، اما واقعا جواب نداد. شاید بهتر بود خودم میکشتمش. نمیدونم. اما در اون زمان دیگه به
اینکه اون رو دور و بر خودم داشته باشم، عادت کرده بودم. هیچ وقت باهوش ترین نبود، اما نگاه کردن بهش
لذت بخش بود و می دونست چطوری سرگرمی داشته باشه. من بهش نشون دادم که چطوری از کشتن لذت
ببره. سرانجام مغز اون یه مقدار تغییر کرد، اما چه فایده؟ من که به خاطر فکر و ذهنش نگهش نداشته
بودم!"
با این که دیگر هیچ اثری از عشق کترین در قلب استفن نمانده بود اما فهمید که می تواند از مردی که باعث
شد او در آخر به آن صورت در بیاید، متنفر باشد.
"من؟ من؟ شوخی می کنی؟!" کلاوس با نا باوری به قفسه ی سینه اش اشاره می کرد. "تو باعث شدی
کترین به صورتی که الان هست، در بیاد! یا درست تر اینه که دوست دختر کوچولوت باعث شد. درست
حالا، اون به خاك و گرد و غبار تبدیل شده، غذای کرم ها شده، اما عزیز دردانه ی تو کمی خارج از دسترسِ
منه. در سطح بالاتری از انرژی در نوسانه، این همان چیزی نیست که عرفا میگن، الینا؟ چرا با بقیه ماها، این
پایین نمی چرخی؟"
الینا زمزمه کرد:" فقط اگر میتونستم!" سرش را بلند کرد و با بیزاری به او نگاه کرد.
"اوه، خوبه، فعلا که من دوستان تو رو بدست آوردم، این طور که شنیدم، سو واقعا دختر شیرینی بوده" لب
هایش را لیسید " و ویکی لذیذ بود. ظریف اما دارای بدنی پر، با رایحه ای همچون دسته ای گل. بیشتر
شبیه نوزده ساله ها بود تا هفده ساله ها."
استفن می خواست یك قدم به جلو برود اما الینا او را گرفت." استفن نکن! این قلمروی اونه، و قدرت ذهنی
اون از ما بیشتره. اون، اینو کنترل میکنه."
"دقیقا. این قلمروی منه. عالم خیال!" او دوباره پوزخنده زننده ی رواني کننده اش را زد "جایي که وحشتناك
ترین کابوست به حقیقت می پیونده، بدون هیچ هزینه ای! به عنوان مثال" به استفن نگاه کرد" دوست داری
ببینی عزیز دردونت واقعا چه شکلیه؟ بدون آرایش؟"
الینا ناله ضعیفی کرد. استفن او را محکم تر گرفت.
"چند وقت میشه که اون مرده؟! نزدیك شش ماه؟ تو میدونی برای بدن توی زمین در طی شش ماه چه
اتفاقی می افته؟" و دوباره لب هایش را مثل یك سگ لیسید.
استفن حالا می فهمید. الینا می لرزید، سرش خم شده و سعی می کرد که از او دور شود، اما استفن بازوانش
را دور او قفل کرده بود.
استفن به نرمی به او گفت:" همه چیز خوبه." و رو به کلاوس گفت:" تو از خودت غافلی. من یه انسان
نیستم، کسی که از با دیدن سایه ها و خون از جا بپره. من در مورد مرگ میدونم کلاوس. این منو نمی
ترسونه."
صدای کلاوس پایین آمد، آرام و سر مستانه گفت:" نه، اما به هیجانت نمیاره؟ این هیجان آور نیست، بوی
تعفن، پوسیدگي، مایعات ناشی از تجزیه شدن گوشت؟ تو رو پَس نمی زنه؟ "
"استفن، بذار من برم، خواهش میکنم." الینا می لرزید، او را با دستانش هل مي داد، در تمام مدت سرش را
به سمت دیگری گرفته بود، طوری که او نمی توانست صورتش را ببیند. صدایش نزدیک به گریستن
بود"خواهش میکنم."
استفن به کلاوس گفت "تنها قدرت تو در این جا اوهام و خیالاته." او الینا را در آغوش گرفت و گونه اش را
به موهای او فشرد. می توانست تغییراتی را در جسم او احساس کند. موهای زیر گونه اش زمخت شده بودند
و بدن الینا خودش را منقبض و چروکیده می کرد.
کلاوس با چشمان درخشان، نیشخندی زد و به استفن اطمینان داد:" در برخی از خاکها پوست میتونه برنزه
بشه مثل چرم."
"استفن من نمی خوام بهم نگاه کني..."
با چشمان پابت شده بر کلاوس، استفن به آرامی موهای سفید زمخت را کنار زد و آن سمت صورت الینا را
نوازش کرد. زبری آن را بر خلاف سرانگشتانش نادیده گرفت.
"اما بیشتر وقت ها، فقط تجزیه میشه. عجب راهی برای نابود شدن! تو همه چیز را از دست خواهی داد،
پوست، گوشت، عضلات، اندام های داخلي... همه به خاك باز می گردد..."
بدن درون آغوش استفن رفته رفته کوچك می شد. چشمانش را بست و او را محکم تر گرفت. نفرت از
کلاوس درونش را شعله ور ساخت. توهم... این فقط یك توهم بود...
"استفن..." این یك زمزمه ی خشك بود. مثل صدای خش خش کشیده شدن برگ های زرد در پیاده رو. این
نجوا برای لحظه ای ادامه پیدا کرد و سپس ناپدید شد، و استفن در حالی خودش را یافت که توده ای
استخوان را در آغوش داشت.
"و عاقبت این چنین پایان می یابد. تبدیل میشه به بیش از دو هزار قطعه که به راحتی میشه کنار هم
قرارشون داد. که توی جعبه ی مخصوص خودش قرار می گیره..."
دور از از منبع نورانی، صدای غژغژی به گوش می رسید. تابوت سفید، خود به خود باز شده و درپوش آن بالا
آمده بود. "میشه بهمون افتخار بدی، سالواتوره؟ برو و الینا رو بذار جاییکه به اون تعلق داره."
استفن بر روی زانو هایش افتاد. می لرزید، و به استخوان های بلند و باریك در دستانش نگاه می کرد. این در
واقع یك توهم بود. کلاوس فقط کنترل خلسه ی بانی را به دست گرفته بود و آن چیزی را که می خواست
به استفن نشان می داد. او واقعا به الینا صدمه ای نزده بود، اما روح انتقام محافظ و آتشین درون استفن این
را نمی فهمید. استفن اسخوان های شکننده را روی زمین گذاشت و یك بار دیگر آنها را با ملایمت لمس
کرد. سپس نگاهش را به کلاوس انداخت، لب هایش با حالتی تحقیر آمیز تاب برداشته بودند.
گفت:" این الینا نیس ... "
" معلومه که خودشه. من اونو در هر جایی می شناسم!" کلاوس دست هایش را باز کرد و شروع به دکلمه
"... کرد " من زنی را میشناختم، دوست داشتنی در استخوان هایش ١
"نه!" عرق از پیشانی استفن جاری بود. او صدای کلاوس را نشنیده گرفت و تمرکز کرد، دست هایش را
مشت کرده و عضلاتش با تقلا ضربه می زدند. جنگیدن با نفوذ کلاوس مثل این بود که یك تخته سنگ را
روی سربالایی هل بدهي. اما استخوان های ظریف، در مکانی که قرار داشتند، شروع به لرزیدن کردند. و نور
ضعیف طلایی رنگی دور آنها درخشیدن گرفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"پیراهنی ژنده ، یك استخوان و حلقه ای مو ... احمقی آنها را بانوی زیبا صدا مي زند..."
نور می درخشید و می رقصید و استخوان ها را به هم پیوند می داد. گرما و درخشش از آنها ساطع می شد،
آنها را می پوشاند انگار که گل سرخی در هوا هستند. چیزی که آنجا ایستاده بود، اکنون ترکیب بی شکلی از
تشعشع و تابندگیِ ملایم بود. عرق به درون چشمان استفن دوید و احساس کرد که ریه هایش در حال از
هم پاشیده شدن هستند.
"... " خاک بی حرکت آرمیده است، اما خون همچون عیاری در سفر ٢
گیسوان الینا بلند و طلایي، خود به خود اطراف شانه اش مرتب شد. تصویر الینا اول واضح نبود اما بعد
شفاف و متمرکز شد و صورتش را شکل داد. استفن عاشقانه جزئیات را از نو احیا کرد. مژه های پرپشت،
بینی قلمي، لب های نیمه باز شبیه گلبرگ های رز. نور سفید اطراف صورتش چرخید و پیراهن مجلسی
تنگ و برازنده ای ساخت.
" و ترکی در فنجان چای، مسیری به سرزمین مردگان را باز می گشاید..."
" نه! " سرگیجه ی استفن پایان یافت. گویی مقداری از انرژیش از دست رفته بود. بازدمی، قفسه ی سینه ی
آن چهره را بالا آورد و چشمان آبی لاجوردی باز شدند.
الینا لبخند زد و استفن احساس کرد که شعله ی عشق او به ملاقاتش آمده است. "استفن..." سرش همچون
ملکه ای، با افتخار بالا بود. استفن به سمت کلاوس نگاه کرد که سخنانش را متوقف کرده و در سکوت خیره
به آن ها بود.
استفن واضح و شمرده شمرده گفت:" این الیناست. نه آن جسم خالی که زیر خاك قرار گرفته. این الیناست و
تو هیچ کاری نمیتونی بکنی که دستت بهش برسه."
دستانش را دراز کرد و الینا به سویش گام برداشت. وقتی آنها به هم رسیدند، ضربه ای را حس کرد و سپس
احساس کرد که نیروی او درونش جاری می شود و از او پشتیبانی می کند. آنها در کنار هم ایستاده بودند،
پهلو به پهلو و روبروی مرد بلوند. استفن هرگز در عمرش چنان احساس پیروزی و قدرت نکرده بود.
کلاوس شاید برای بیست ثانیه به آنها زل زد و بعد رو به آشفتگی رفت.
در صورتش تنفر موج مي زد. استفن می توانست امواجی را از کینه جویی که در پی آسیب زدن به خودش و
الینا بود، در اطرافشان احساس کند. همه ی نیرویش را جمع کرد تا جلوی آن را بگیرد. طوفانی از انتقامی
ترسناك سعی می کرد تا آن دو را از هم جدا کند، در درون اتاق می چرخید و هر چیزی را که داخل آن بود
نابود می کرد.
شمع ها در باد خاموش شدند انگار که گردبادی اتفاق افتاده باشد. رویا در حال محو شدن و شکستن بود.
استفن دست دیگر الینا را محکم گرفت. باد موهای او را به پرواز در اورده بود و همچون تازیانه آن ها را بر
صورتش می زد.
او در حال فریاد زدن بود. "استفن!" سعی می کرد تا صدایش را به گوش برساند. سپس صدای او را درون
ذهنش شنید. " استفن به من گوش کن! فقط یه چیزه که شما میتونین انجام بدین تا اونو متوقف کنین.
شما به یه قربانی احتیاج دارین...، استفن ... یکی از قرباني های اونو پیدا کنین. فقط یك قربانی می تونه
بفهمه که..."
سرو صدا و همهمه تحمل ناپذیر بود. گویی که تار و پود فضا و زمان در حال از هم پاشیدن بود. استفن
احساس کرد دستان الینا در حال خارج شدن از دستان اوست. با فریادی از سر ناامیدی دوباره در پی او بر
آمد اما هیچ چیزی را نتوانست احساس کند. تلاش برای جنگ با کلاوس، نیرویش را تحلیل بده بود و دیگر
نمی توانست خود را هوشیار نگه دارد. تاریکی او را با خود پایین کشید.
***
بانی همه چیز را دید.
خیلی عجیب بود، اما زمانی که یك قدم عقب رفت تا استفن را با الینا تنها بگذارد، به نظر می رسید که او
حضور جسمیش را در رویا از دست داده است. انگار که دیگر از بازیگران نبود و تنها سکویی بود که نمایش
بر روی آن اجرا می شد . او می توانست ببیند اما نمی توانست کار دیگری انجام بدهد.
در آخر، او ترسیده بود. آنقدر قوی نبود تا رویا را نگه دارد، و همه چیز نهایتا منفجر شد. از خلسه خارج و به
اتاق استفن بازگشت.
استفن بر کف اتاق دراز کشیده بود و مثل یك مرده به نظر می رسید. خیلی سفید و بی حرکت. اما زمانی که
بانی تلاش می کرد که او را روی تختش بخواباند، قفسه ی سینه اش سنگین شد و او توانست صدای
تنفسش را بشنود.
"استفن؟ حالت خوبه؟"
او نگاه وحشیانه ای به سرتاسر اتاق انداخت انگار که دنبال چیزی می گشت. گفت:" الینا!" سپس در حالیکه
خاطراتش به وضوح باز می گشتند، متوقف شد.
چهره اش آشفته بود. برای لحظه ای بانی فکر کرد که او می خواهد گریه کند اما او تنها چشمانش را بست و
سرش را بین دستانش قرار داد.
"استفن؟"
"من از دست دادمش. نتونستم نگهش دارم"
"میدونم." بانی لحظه ای او را نگاه کرد، سپس، همه ی شجاعتش را جمع کرد، در مقابل او زانو زد و شانه
هایش را گرفت. "متاسفم."
استفن سرش را به تندی بالا آورد، چشمان سبزش خشك بود ولی آن قدر گشاد شده بودند که به سیاهی
می زدند. سوراخ های بینی اش گشاد شده و لبانش از روی دندان هایش کنار رفته بود.
"کلاوس!" طوری نامش را ادا کرد انگار که یك دشنام است. "دیدیش؟"
بانی گفت:" آره." خودش را عقب کشید. آب دهانش را قورت داد. "اون دیوونه است. این طور نیس، استفن؟"
استفن که از جا برمی خاست، گفت: "بله و باید متوقف بشه."
"اما چطور؟" با دیدن کلاوس، بانی از هر زمان دیگری در عمرش، بیشتر وحشت کرده بود. هم چنین
اعتمادش کم تر شده بود. "چه چیزی می تونه اونو متوقف کنه، استفن؟ من هیچ وقت چنین نیرویی رو
احساس نکرده بودم."
"اما تو نتوستي...؟" استفن سریعا به سمت او چرخید. "باني، چیزی که الینا در آخر گفت رو نشنیدي؟"
"نه؟ منظورت چیه؟ من نمی تونستم هیچی بشنوم. اون موقع یه مقداری طوفانی بود."
"باني..." نگاه استفن به دوردست ها رفت و به نظر می رسید که با خودش حرف مي زند "پس ممکنه اون
هم نشنیده باشه. بنابراین اون نمیدونه. و تلاش نمیکنه که مارو متوقف کنه."
"از چی استفن؟ داری راجع به چی حرف مي زني؟"
"از پیدا کردن یك قرباني، باني، الینا به من گفت که اگر یکی از قربانی های نجات یافته ی کلاوس و پیدا
کنیم، می تونیم راهی برای متوقف کردنش گیر بیاریم."
بانی کاملا سر در گم شده بود. "اما... چرا؟"
"به خاطر این که خون آشام ها و اعطا کننده هاشون، قسمتی از ذهنشون رو هنگام مبادله خون عوض می
کنن. بعضی مواقع قربانی می تونه از این طریق در مورد خون آشام چیزی بفهمه. نه همیشه. اما پیش میاد.
این چیزیه که باید اتفاق افتاده باشه و الینا اینو می دونست."
بانی به تندی گفت:" همه ی چیزایی که میگی، خیلی خوب و عالیه... به جز یك مورد کوچیك، لطفا به من
بگو اصلا چه جور آدمی می تونه از حمله ی کلاوس جون سالم به در ببره؟"
انتظار داشت که استفن نا امید شود، اما این طور نبود. استفن خیلی خلاصه گفت:"یه خون آشام... انسانی
که کلاوس به خون آشام تبدیل کرده، میشه به عنوان یه قربانی محسوب بشه همانطور که اونها مبادله ی
خون میکنن ذهنشون با هم تماس پیدا میکنه."
"اوه، اوه، پس اگه ما یه خون آشام که اون تبدیلش کرده پیدا کنیم... اما کجا؟"
"شاید در اروپا" استفن شروع به قدم زدن در اتاق کرد. چشمانشتنگ شده بودن. "کلاوس تاریخچه ی بلند
بالایی داره، و یه سری از خون آشامایی که ساخته، باید اون جا باشن. باید برم و به دنبال اونا بگردم"
بانی وحشت زده به نظر می رسید:" اما استفن تو نمیتونی ما رو تنها بذاري. نمیتوني!"
استفن جایی که بود، متوقف شد. در طول اتاق. و خیلی اکن و بی حرکت ایستاد. سپس چرخید و با او رو در
رو شد، و با صدایی آهسته، گفت:" خودم هم دلم نمیخواد. ما اول به راه حله دیگه ای فکر می کنیم...
ممکنه بتونیم دوباره تایلر رو بگیریم. یك هفته منتظر میمونم. تا شنبه آینده. اما ممکنه مجبور بشم که برم،
بانی. تو هم اینو به خوبیه من می دونی..."
سکوتی طولانی بین آنها بوجود آمد.
بانی با گرمایی که در چشمانش حس می کرد، می جنگید. تلاش می کرد که همچون فرد بالغی رفتار کند.
او یك بچه نبود و باید آن را اثبات می کرد. یکبار و برای همیشه . نگاه خیره ی استفن را یافت و به آرامی سر
تکان داد.

پایان فصل ۱۲
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم

١٩ ژوئن، جمعه، ساعت ١١:٤٥
دفتر خاطرات عزیز
اوه، خدا، ما داریم چیکار میکنیم؟
این بلندترین هفته تو زندگی من بود. امروز آخرین روز مدرسه بود و فردا استفن میره. میره اروپا دنبال
کسی که توسط کلاوس خون آشام شده باشه. میگه که نمیخواد ما رو بدون محافظت ترک کنه. اما داره
میره.
ما نتونستیم تایلر رو پیدا کنیم. ماشینش از قبرستون ناپدید شده، اما تو مدرسه هم آفتابی نشده. تمام
امتحانای نهایی این هفته رو از دست داد. نه اینکه بقیه مون وضعیت بهتری داشته باشیم. کاشکی
رابرت.ای.لی از اون مدرسه هایی بود که امتحانای نهاییشون رو قبل از فارغ التحصیلی میگیرن. این روزا اصلا
! نمی فهمم انگلیسی می نویسم یا سواحلی ١
من از کلاوس متنفرم. با توجه به چیزی که دیدم، به اندازه ی کترین دیوونه است... و حتی ظالم تر. کاری
که اون با ویکی کرد... اما من حتی نمیتونم در موردش حرف بزنم وگرنه دوباره شروع می کنم به گریه
کردن. تو جشن کرولاین با همه ما بازی کرد. مثله گربه با موش! و اینکه تو تولد مردیث چنین کاریی رو
بکنه... اگرچه گمان می کنم که کلاوس اینو نمی دونسته. با این حال به نظر میاد که خیلی چیزا میدونه.
اون مثله یه خارجی حرف نمیزنه، نه مثل استفن اون اوایل که به آمریکا اومده بود. و کلاوس همه چیزهای
آمریکایی رو میدونه، حتی آهنگای دهه ی پنجاه. شاید برای مدتی اینجا بوده...
بانی از نوشتن دست کشید. نومیدانه فکر می کرد. تمام این مدت، آنها به قربانی هایی در اروپا فکر می
کردند. به خون آشام ها. اما با توجه به شیوه ای که کلاوس صحبت می کرد، بدیهی بود که مدتی طولانی در
آمریکا بوده است. اصلا خارجی به نظر نمی آمد. و تولد مردیث را برای حمله به دخترها انتخاب کرده بود...
بانی بلند شد و خودش را به تلفن رساند و شماره ی مردیث را گرفت. صدایی مردانه و خواب آلود جواب داد.
"آقای سولز. من بانی هستم. میتونم با مردیث صحبت کنم؟"
"بانی! نمیدونی ساعت چنده؟"
"چرا." بانی سریع فکر کرد. " اما این در مورد... در مورد امتحان نهایی که امروز داشتیم. لطفا، من باید
باهاش صحبت کنم."
مکثی طولانی بوجود آمد، و بعد از آن آهی سنگین. "یه دقیقه صبر کن."
بانی وقتی منتظر بود، بی صبرانه با انگشتانش ضرب گرفته بود. بالاخره صدای کلیک تلفن دیگری که
برداشته شد، آمد.
"بانی؟" صدای مردیث بود. "چی شده؟"
"هیچ چی. منظورم اینه که..." بانی کاملا می دانست که خط باز بود، در حقیقت پدر مردیث قطع نکرده و
ممکن بود در حال گوش دادن باشد. "این در مورد... مشکل آلمانی ماست که روش کار می کردیم. یادته؟
اونی که ما نتونستیم برای امتحان نهایی حلش کنیم. یادته که چه جوری دنبال کسی بودیم که بتونه برای
حل اون به ما کمک کنه؟ خب، من فکر می کنم که می دونم اون کیه."
"تو میدونی؟" بانی می توانست تکاپوی مردیث را برای استفاده از کلمات درست احساس کند. "خب کیه؟
این شامل هیچ تماس تلفنی راه دوری میشه؟"
"نه. نمیشه. خیلی به خونه نزدیک تره مردیث. خیلی. در حقیقت انگار که دقیقا تو حیات پشتی خودت باشه،
آویزون روی درخت خانوادگیت."
خط برای مدت زیادی در سکوت فرو رفت، بانی شک داشت که مردیث هنوز پشت خط باشد. "مردیث؟"
"دارم فکر می کنم. ببینم، آیا این جوابی که بهش رسیدی، یه مسئله تصادفیه؟!"
"نچ." بانی آرام شد و و لبخند کوچک و عبوسانه ای زد. مردیث متوجه شده بود. "اصلا تصادفی نیس.
بیشتر موضوعه تکرار شدنه تاریخه. البته عمدا تکرار شدنش، اگه منظورم رو بفهمی!"
مردیث گفت: "آره." صدایش طوری بود که انگار از یک شوک خارج می شد که تعجبی هم نداشت.
"میدونی، من فکر میکنم که احتمالا حق با توئه. اما اینجا یه مشکلی هست برای متقاعد کردن... این
شخص... که در حقیقت کمکمون کنه."
"فکر میکنی که ممکنه مشکلی باشه؟"
"فکر می کنم که می تونه باشه. بعضی وقتا آدما خیلی عصبی میشن... راجع به یه امتحان. حتی بعضی وقتا
به نوعی می زنه به سرشون و عقلشون رو از دست میدن."
دل بانی خالی شد. این چیزی بود که اصلا بهش فکر نکرده بود. چه می شد اگه او نمی توانست بهشان
بگوید؟ چه می شد اگر این قدر از دست رفته باشد؟
گفت: "تمام کاری که ما میتونیم بکنیم اینه که سعی خودمون رو بکنیم." سعی کرد صدایش را تا جای
ممکن خوش بینانه کند. "فردا باید تلاش کنیم.""درسته. من ظهر میام دنبالت. شب بخیر، بانی."
بانی گفت:"شب بخیر، مردیث." و بعد اضافه کرد: "متاسفم."
"نه، فکر میکنم که این به صلاحمونه. تاریخ نمی تونه برای ابد به تکرار کردن خودش ادامه بده. خداحافظ."
بانی روی دکمه تلفن کلیک کرد و آن را خاموش کرد. سپس برای چند دقیقه در حالی که انگشتش بر روی
دکمه مانده و به دیوار خیره شده بود، نشست. بالاخره گوشی تلفن را سرجایش گذاشت و دفتر خاطراتش را
دوباره برداشت. یک نقطه برای آخرین جمله اش گذاشت و جمله ای جدید اضافه کرد.
فردا میریم که پدر بزرگ مردیث رو ببینیم.
***
استفن روز بعد در ماشین مردیث گفت: "من یه احمقم." آن ها به ویرجینیای غربی می رفتند، به موسسه
ای که پدربزرگ مردیث بیمار آن بود. نسبتا مسافت زیادی برای پیمودن داشتند.
مت گفت: "همه مون احمق بودیم. به جز بانی." حتی در میان نگرانیش، بانی در اثر این جمله گرمایی را
حس کرد.
اما مردیث که چشمانش بر جاده بود، سرش را تکان داد. " استفن، تو نمی تونستی بفهمی پس این قدر
خودتو سرزنش نکن. تو نمی دونستی که حمله ای که کلاوس در جشن کرولاین انجام داد، سالگرد حمله ای
بوده که به پدربزرگ من کرده بوده. و همین طور اینکه کلاوس میتونسته برای مدت زیادی تو آمریکا بوده
باشه اصلا به ذهن من و مت خطور نکرده بود، چون ما هیچوقت کلاوس رو ندیده بودیم یا حرف زدنش رو
نشنیده بودیم. ما به افرادی که میتونسته توی اروپا بهشون حمله کرده باشه، فکر می کردیم. در واقع، بانی
تنها کسی بود که میتونست همه اینها رو کنار هم بذاره، چون همه اطلاعات رو داشت."
بانی زبانش را بیرون آورد. مردیث در آینه ی ماشین این حرکت را دید و یکی از ابروانش را بالا برد. گفت:
"فقط نمیخوام که تو خیلی از خود راضی بشی."
بانی جواب داد: "نمیشم. فروتنی از مهم ترین جذابیت های منه!"
مت سرفه ای کرد، اما بعدش گفت:" من هنوز فکر میکنم که خیلی زیرکانه بود." که دوباره باعث تب و تاب
و برافروختگی بانی شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
موسسه جای وحشتناکی بود. بانی به شدت تلاش می کرد که بتواند ترس و نفرتش را مخفی کند، اما می
دانست که مردیث می توانست آن را احساس کند. مردیث همان طور که در جلوی آن ها در سرسرا پیش
می رفت، شانه هایش با حالتی تدافعی و مغرور سفت شده بود.
بانی که برای سالهای زیادی بود که مردیث را میشناخت، می توانست احساس حقارت را در زیر این غرور
ببیند. پدر و مادر مردیث وضعیت پدربزرگش را باعث بدنامی می دانستند و هیچ وقت اجازه نمی دادند که
در مقابل افراد خارج از خانواده، اشاره ای به او شود. این ماجرا همچون سایه ای بر کل خانواده سنگینی می
کرد.
و حالا مردیث داشت برای اولین بار رازش را به غریبه ها نشان می داد. بانی هجوم احساساتی را از عشق و
تحسین نسبت به دوستش، در خودش احساس کرد. این همان مردیث همیشگی بود که بدون هیاهو و با
وقار این کار را انجام می داد بدون آنکه به دیگران نشان دهد برای خودش به چه قیمتی تمام شده بود. اما با
وجود تمام این تفاصیل، موسسه هنوز مکان وحشتناکی بود.
آن جا کثیف یا مملو از غوغای دیوانگان یا هرچیزی شبیه این ها نبود. بیماران تمیز بودند وخوب ازشان
مراقبت می شد. اما چیزهایی بود مثل بوی بیمارستان و سالنی پر از ویلچیرهای بی حرکت و چشم های
خالی و بی احساس که بانی را به فرار وادار می کرد.
شبیه ساختمانی پر از زامبی بود. بانی پیرزنی را دید که سرش را کنار عروسکی پلاستیکی و برهنه بر روی
میز گذاشته بود و پوستِ سر صورتیش از بین موهای کم پشت سفیدش دیده می شد. وقتی بانی نومیدانه
دستش را جلو برد، دید که دست مت از قبل برای گرفتن دستش دراز شده است. آن ها به همان صورت
مردیث را دنبال کردند، چنان مجکم دست یکدیگر را گرفته بودند که دردناک شده بود.
"این اتاقشه. "
درون اتاق، یک زامبی دیگر بود. این یکی موهای سفید با رگه هایی مشکی شبیه مردیث داشت. صورتش
انبوهی از چین و چروک و خطوط بود. چشمانش مرطوب، قرمز و به شکل بی روحی خیره بودند.
مردیث گفت: "پدربزرگ" جلوی ویلچیر زانو زد. "پدربزرگ، منم، مردیث. من اومدم که شما رو ببینم. سوال
مهمی دارم که باید ازتون بپرسم."
چشمان پیرمرد هیچ تکانی نخوردند.
مردیث با صدایی آهسته و بدون هیچ حسی گفت: "بعضی وقتا ما رو میشناسه. اما بیشتر روزها نمیشناسه."
پیرمرد همین طور خیره بود.
استفن به حالت نشسته در آمد و گفت: "بذار من امتحان کنم." به صورت پر از چین نگاه کرد و خیلی آرام و
تسکین دهنده، همان طور که با ویکی حرف زده بود، شروع به صحبت کرد.
اما چشمان سیاه غبار گرفته ی او حتی چشمکی هم نزدند. فقط به خیره شدن بی هدفشان ادامه دادند. تنها
حرکت پیرمرد، لرزش خفیف دستان گره کرده اش بر دسته ی صندلی چرخ دار بود.
و هیچ اهمیتی نداشت که مردیث یا استفن چه کار می کردند، این تمام واکنشی بود که توانستند دریافت
کنند.
سرانجام، بانی سعی کرد که از قدرت ماوراییش استفاده کند. می توانست چیزهایی را درون پیرمرد احساس
کند، جرقه هایی از زندگی که در زندان جسمش به دام افتاده بودند. اما بانی نمی توانست به آن دست یابد.
گفت: "متاسفم". عقب نشست و موهایش را از چشمانش کنار زد. "کار نمیکنه. من نمیتونم هیچ کاری
بکنم."
مت گفت: "شاید ما بتونیم یه وقت دیگه بیایم." اما بانی می دانست که این حقیقت نداشت. استفن فردا می
رفت. زمان دیگری وجود نداشت...
در حالیکه به نظر می رسید که این ایده ی خوبی باشد. درخششی که پیش از آن گرمش کرده بود، الان به
نظر می آمد که خاکستر شده و احساس می کرد که قلبش، توده ای از سرب شده است. برگشت و دید که
استفن در حال ترک کردن اتاق است.
مت دستش را زیر آرنج بانی گذاشت تا کمکش کند بلند شود و به بیرون راهنماییش کند. بعد از اینکه بانی
برای یک دقیقه با سری خم شده از دلسردی ایستاد، به مت اجازه داد. فراخواندن انرژی کافی برای گذاشتن
یک پا در جلوی پای دیگر خیلی دشوار بود. به کندی به عقب برگشت که ببیند مردیث دنبالشان می اید یا
نه... و جیغ کشید.
مردیث وسط اتاق، رو به در ایستاده بود و دلسردی کاملا در چهره اش مشخص بود. اما پشت سرش، شکل
ثابت روی ویلچیر، بالاخره تغییر کرده بود. با حرکاتی انفجاری و بی صدا، بر فراز سر مردیث بلند شده و
چشمان پیر مرطوبش کاملا باز و دهانش بازتر شده بود.
به نظر می رسید که پدربزرگ مردیث گرفتار یک جهش شده باشد... دستانش پرتاب شده، فرم دهانش به
صورت یک فریاد خاموش در آمده بود. جیغ بانی در فضا پیچید.
بعد همه چیز با هم اتفاق افتاد. استفن به سرعت به داخل برگشت، مردیث به کناری پرت شد، مت به
طرفش چنگ انداخت تا بتواند او را بگیرد. اما پیکر قدیمی تغییری نکرد. همچون برجی برتر و بالاتر از همه
شان، با قدرت ایستاده و به جایی بالای سر همه خیره شده بود، به نظر میرسید که چیزی را می دید که
هیچ یک از آن ها قادر نبودند ببینند. بالاخره صداهایی از دهانش بیرون آمد. صداهایی که متشکل از جیغ
کشیدن یک کلمه بود.
"خون آشام! خون آشام!"
خدمه در اتاق بودند، بانی و بقیه را دور می کردند و پیرمرد را نگه می داشتند. فریادهایشان به آن غوغا
اضافه شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"خون آشام! خون آشام!" پدر بزرگ مردیث جوری جیغ می کشید که انگار داشته باشد به شهری هشدار
دهد. بانی دست پاچه شده بود ... داره به استفن نگاه میکنه؟ این یه اتهامه؟
پرستاری می گفت: "خواهش میکنم، شما باید اینجا رو ترک کنید، متاسفم، اما شما باید برید." آن ها
همچون حشراتی به بیرون اتاق رانده می شدند. مردیث وقتی که داشتند به زور به سالن می بردنش،مبارزه
می کرد.
"پدربزرگ..."
آن صدای غیر زمینی شیون کنان ادامه داد:"خون آشام!"
و بعد: "چوب زبان گنجشک ٢ سفید! خون آشام! چوب زبان گنجشک سفید..."
در با شدت بسته شد.
مردیث بریده بریده نفس می کشید و با اشک هایش مبارزه می کرد. بانی ناخن هایش را در بازوی مت فرو
کرده بود. استفن به سمت انها برگشت، چشمهای سبزش از شوک گشاد شده بودند.
پرستار که به ستوه آمده بود، بی صبرانه تکرار می کرد:"من گفتم شما باید اینجا رو همین حالا ترک کنید."
هر چهار نفر او را نادیده گرفتند. آن ها به یکدیگر نگاه می کردند و در چهره هایشان، سردرگمی و حیرت
تسلیم درک و فهم می شد.
مت شروع کرد: "تایلر گفت که فقط یه نوع چوب هس که میتونه بهش آسیب بزنه..."
استفن گفت: "چوب درخت زبان گنجشک سفید."
***
استفن در راه خانه گفت: "ما باید بفهمیم که کجا پنهان شده." از زمانی که کلیدها جلوی در ماشین از
دست مردیث رها شدند، استفن رانندگی می کرد. "این اولین چیزه. اگه عجله کنیم، میتونیم غافل گیرش
کنیم"
چشمهای سبز استفن با ترکیب عجیبی از پیروزی و عزمی راسخ می درخشید، و با جملات سریع و کوتاه
صحبت می کرد. به نظر بانی همه ی آن ها در مرز جنون و طغیان بودند. انگار که تمام شب را مشغول
خوردن داروی محرک بوده باشند. اعصابشون قدری ساییده و ضعیف بود که هر اتفاقی می توانست بیفتد.
بانی هم چنین حسی از طوفانی قریب الوقوع را داشت. انگار که همه چیز داشت به انتها می رسید، همه ی
اتفاقاتی که از زمان جشن تولد مردیث افتاده بود در حال رسیدن به فرجام بود.
با خودش فکر کرد: امشب. امشب همه چی اتفاق میفته. به طرز عجیبی کاملا متناسب به نظر می رسید که
در شب انقلاب تابستانی ٣ این ماجرا پایان یابد.
مت گفت: "شبِ چی چی؟"
اصلا نفهمید که بلند صحبت کرده است. گفت:" شب انقلاب تابستانی. امشبه. شب قبل از انقلاب تابستونی."
" بذار حدس بزنم! فالگیر ها ، آره؟"
بانی تایید کرد: " اونها اینو جشن می گرفتن. این یک روز برای جادو هست. برای تغییر دادن فصل ها.
و..."تردید کرد " خب، این مثل تمام روزهای جشن دیگه است. مثل هالووین یا انقلاب زمستانی. روزی که
خط بین دنیای مرئی و دنیای نامرئی خیلی باریکه، اونها می گفتند وقتیه که تو میتونی ارواح رو ببینی.
زمانی که چیزهایی اتفاق میفته."
استفن که به اتوبان اصلی که به سمت فلز چرچ برمی گشت، میپیچید، گفت: "چیزها قراره اتفاق بیفتن."
اما هیچ یک از آن ها نمی توانست پی ببرد که چقدر زود قرار بود اتفاق بیفتند.
***
خانم فلاورز در باغچه پشتی بود. آن ها مستقیم به سمت پانسیون آمده بودند تا دنبال خانم فلاورز بگردند.
خانم فلاورز بوته های رز را هرس می کرد و بوی تابستان احاطه اش کرده بود.
وقتی همه دورش جمع شده بودند و با عجله می پرسیدند که کجا می توانند یک درخت زبان گنجشک
سفید پیدا کنند، اخم کرده بود و چشم هایش را بر هم زد.
گفت: "آروم باشید، همین الان آروم شید." بدقت از زیر لبه کلاه حصیری خود به آن ها نگاه می کرد. "چی
میخواین؟ گنجیشک سفید؟ اینجا یه دونه هست، همون پایین تر از درختای بلوط، اون پشت. حالا، یه دقیقه
صبر کنین..."
وقتی همه آن ها دوباره به تقلا افتاده بودند، این را اضافه کرد.
استفن با چاقوی جیبی که مت از جیبش در آورده بود، شاخه ای از درخت را برید. وقتی آن ها در حال
برگشتن بودند و پسرها شاخه ای برگ دار و شش فوتی را با یکدیگر حمل می کردند، بانی در این فکر بود

که مت از چه موقع شروع به حمل چاقو کرده است و هم چنین اینکه خانم فلاورز چه فکری راجع به آن ها
می کند.
اما خانم فلاورز بدون گفتن چیزی فقط نگاه می کرد. با این وجود، وقتی که نزدیک خانه شدند صدا زد: "یه
بسته برات اومده، پسر."
استفن همان طور که شاخه روی شانه اش بود، سرش را برگرداند:" برای من؟"
"اسم تو روش بود. یه بسته و یه نامه. اونها رو بعدازظهر توی ایوان جلویی پیدا کردم. گذاشتمشون طبقه ی
بالا توی اتاقت."
بانی به مردیث، و سپس به مت و استفن نگاه کرد و در پاسخ، با سردرگمی، بدگمانی و نگاه خیره ی آن ها
رو به رو شد.
انتظار در هوا ناگهان به اوج خودش رسید، تقریبا غیر قابل تحمل بود.
بانی وقتی که داشتند از پله ها بالا می رفتند تا به اتاق زیر شیروانی برسند، گفت: "اما از طرف کی میتونه
باشه؟ کی حتی میتونه بدونه که تو اینجایی..." و بعدش ایستاد، وحشت باعث لرزش دنده هایش شده بود.
اخطاری در وجودش همچون حشره ای آزار دهنده وزوز می کرد، اما کنارش زد. حالا نه، فکر کرد: حالا نه.
اما هیچ راهی نبود که از دیدن بسته ی روی میز استفن جلوگیری کند. پسرها شاخه ی درخت زبان
گنجشک سفید را به دیوار تکیه دادند و رفتند که به بسته نگاهی بیندازند، یک بسته دراز و مسطح در یک
کاغذ قهوه ای پیچیده شده بود و پاکت نامه ای کرم رنگ بالای آن قرار داشت.
بر روی آن، با دست خط دیوانه وار آشنایی، کلمه ی " استفن" با عجله نوشته شده بود.
همان دست خطی که بر روی آینه نوشته شده بود.
همه ایستاده بودند و طوری به پاکت خیره شده بودند که انگار به یک عقرب نگاه می کردند.
مردیث، وقتی استفن به آرامی دستش را جلو برد تا آن را بر دارد، گفت: "مواظب باش." بانی می دانست
منظورش چیست. احساس می کرد که ممکن است منفجر بشود یا گازی سمی ازش بیرون آید یا به چیزی
با دندان و چنگال تبدیل شود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
پاکتی که استفن در دست داشت، مربعی شکل و از کاغذ مرغوبی تهیه شده و با ظرافت بسته بندی شده بود.
بانی فکر کرد که مثله دعوت نامه ای از شاهزاده برای مراسم رقصه! اما در کمال ناسازگاری، چندین اثر
انگشت کثیف روی سطحش بود و لبه ها هم سیاه شده بودند. خب... کلاوس توی رویا هم خیلی تمیز نبود.
استفن به جلو و پشتش نگاهی انداخت و بعد پاکت رو باز کرد. تکه کاغذ گرانی را بیرون آورد. سه نفر دیگر
دورش جمع شده بودند و هنگامی که آن را باز می کرد، از بالای شانه اش نگاه می کردند. بعد مت با تعجب
فریاد زد: "این چه... این که خالیه!"
خالی بود. در هر دو طرف. استفن برش گرداند و هر دو طرفش را بررسی کرد. صورتش سخت و درهم بود.
بقیه آرام شده بودند، اگرچه، صداهایی از نفرت و خشم ایجاد می کردند. یک شوخی احمقانه! مردیث دستش
را به طرف بسته که به قدری صاف و مسطح به نظر می رسید که آن هم خالی باشد، برد. و استفن ناگهان
صاف ایستاد، نفسش را با صدا داخل کشید. بانی سریع به طرف او نگاه کرد و از جا پرید، دست مردیث روی
بسته بی حرکت مونده بود و مت ناسزایی گفت.
بر روی کاغذ خالی که استفن با دستانش محکم گرفته بود، حروف ظاهر می شدند. آن ها سیاه و دارای
دنباله های بلندی بودند، انگار هرکدام شان در جلوی چشمان بانی، با چاقویی نامرئی برش می خوردند.
زمانی که توانست آن ها را بخواند، وحشت درونش ریشه دواند.
استفن... نباید ما سعی کنیم که اینو مثله نجیب زاده ها حل کنیم؟ دختره پیش منه. بعد از تاریکی بیا به
خونه رعیتی قدیمی توی جنگل که حرف بزنیم. فقط ما دوتا. تنها بیا و من میذارم که دختره بره. اگه کس
دیگه ای رو با خودت بیاری دختره میمیره.
هیچ امضایی نداشت. اما در انتها کلمه هایی ظاهر شدند: این بین تو و منه.
مت پرسید: "کدوم دختر؟" به بانی و مردیث نگاه کرد، انگار که می خواست مطمئن شود که آن ها هنوز آن
جا هستند. "کدوم دختر؟"
با حرکتی تند، انگشت های ظریف مردیث پاکت را باز کرد و چیزی را که داخلش بود، بیرون آورد.
شال گردنی سبز کمرنگ با طرحی از برگها و درخت های مو. بانی کاملا این را به یاد داشت، و تصویری به
ذهنش هجوم کرد. کاغذ های رنگی برای تزئین، کادوهای تولد، شکلات و گل های ارکیده.
زمزمه کرد: "کرولاین" و چشمانش را بست.
این دو هفته اخیر به قدری عجیب بود، به قدری با زندگی عادی دبیرستانی متفاوت بود، که حتی فراموش
کرده بود که کرولاین وجود دارد. کرولاین برای فرار به یک آپارتمان در شهر دیگری رفته بود، که در امنیت
باشد... اما مردیث همان اول به او گفته بود که "کلاوس میتونه تا 'هِرُون' تعقیبت کنه. من مطمئنم."
بانی زمزمه کرد: "فقط داره دوباره با ما بازی میکنه. بهمون اجازه داد که تا این جا پیش بیایم، حتی بریم
پدربزرگت رو ببینیم، مردیث و بعدش..."
مردیث موافقت کرد: "حتما می دونسته. تمام اینم میدونسته که ما داشتیم دنبال قربانی می گشتیم. و حالا
ما رو کیش و مات کرد. مگر اینکه..." چشمانش با امیدی ناگهانی روشن شد. "بانی، تو فکر نمیکنی که
کرولاین ممکنه این شال گردن رو شبی که جشن بود انداخته باشه؟ و کلاوس فقط برش داشته باشه؟"
"نه."وزوز اخطار و پیش گویی نزدیک تر میشد و بانی به آن ضربه می زد و سعی می کرد تا دور نگهش دارد.
این را نمی خواست، نمی خواست که بفهمد. اما چیزی را به طور قطع احساس می کرد: این یک حقه نبود.
کلاوس کرولاین را داشت.
به آرامی گفت: "ما باید چیکار کنیم؟"
مت گفت: "من میدونم که ما چی کار نباید بکنیم، و اون اینه که به کلاوس گوش کنیم. 'سعی کنیم مثه دو
تا مرد نجیب زاده حلش کنیم' ... کلاوس تفاله است، نه نجیب زاده. این یه تله است."
مردیث بی صبرانه گفت: "البته که یه تله است. اون صبر کرد که ما بفهمیم که چجوری میشه بهش صدمه
زد و حالا سعی میکنه که ما رو از هم جدا کنه. اما موفق نمیشه."
بانی با وحشت فزاینده ای به صورت استفن نگاه می کرد. زیرا زمانی که مت و مردیث با خشم با همدیگر
صحبت می کردند، استفن داشت نامه را تا می کرد و به پاکت برش می گرداند. و حالا ایستاده و به آن خیره
شده بود، چهره اش ثابت مانده و نسبت به همه ی اتفاقاتی که در پیرامونش می افتاد، بی تفاوت بود. و
نگاهی که درون چشمان سبزش بود، بانی را می ترساند.
مت می گفت: "ما می تونیم اینو تبدیل به ضدحمله کنیم. درسته استفن؟ تو اینطور فکر نمیکنی؟"
استفن با دقت و تمرکز روی هر کلمه گفت: "من فکر می کنم که بعد از تاریکی برم جنگل."
مت سرش را تکان داد و دقیقا همچون یک بازیکن خط حمله، شروع به نقشه کشیدن کرد: "باشه، تو برو
حواسش رو پرت کن، و در این بین، ما سه تا..."
استفن همان طور که مستقیم بهش نگاه می کرد، عمدا جمله اش را ادامه داد: "شما سه تا میرید خونه. به
تختخواب."
مکثی بوجود آمد که به نظرِ اعصاب بهم ریخته ی بانی بی پایان می رسید. بقیه فقط به استفن خیره شده
بودند.
بالاخره مردیث به آرامی گفت:" خب، این خیلی سخت میشه که ما کلاوس رو بگیریم اونم وقتی که تو تخت
هستیم مگر اینکه به اندازه کافی مهربون باشه و بیاد به دیدنمون."
تنِش شکسته شد و مت نفسی طولانی و رنجور کشید و گفت: "درسته استفن، من می فهمم که تو چه
حسی در مورد این داری..." اما استفن حرفش رو قطع کرد.
"من واقعا جدی هستم، مت. کلاوس درست میگه. این بین اون و منه. و گفت که یا تنها برم، یا به کرولاین
صدمه می زنه. خب من تنها میرم. این تصمیم منه."
بانی با لحنی تقریبا عصبی گفت:" این مراسم تدفین توئه! استفن، تو دیوونه ای. تو نمیتونی."
"خوب هم می تونم."
"ما بهت اجازه نمیدیم..."
استفن همین جوری که نگاهش می کرد گفت: "تو فکر میکنی که حتی اگه سعی کنین، میتونین جلوی منو
بگیرین؟"
این سکوت به شدت ناراحت کننده بود. بانی که به او زل زده بود، احساس می کرد که انگار استفن درست
در مقابل چشمانش تغییر کرده است. چهره اش به نظر وحشی می آمد، حالت ایستادنش متفاوت بود گویی
می خواست ماهیچه های انعطاف پذیر و قوی شکارچی گونه اش را که در زیر پیراهنش قرار داشتند، به یاد
بانی بیاورد. به یک باره او غیر صمیمی، بیگانه و ترسناک به نظر می رسید.
بانی رویش رو برگردوند.
مت روشش را تغییر داد و میگ فت: "بیا در این مورد منطقی باشیم. بیا آروم باشیم و در موردش حرف
بزنیم..."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 20 از 22:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA