انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
الینا گفت:" از اونا دور شو." صدایش به طور هم زمان در گوش ها و ذهن باني مي پیچید. صدایش مثل
صداي ناقوس چند دوجین زنگ بود. با فاصله و در عین حال از نزدیکي. " حالا همه چیز تموم شد، کلاوس."
اما کلاوس خودش را سریع جمع و جور کرد. باني شانه هایش را دید که همراه با نفس کشیدنش بالا
آمدند. براي اولین بار متوجه سوراخي در باراني پوستش، جایي که نیزه ي زبان گنجشک سفید در بدنش
فرو رفته بود، شد. بارانیش با رنگ قرمز کدر لکه دار شده بود و حالا که کلاوس دست هایش را تکان مي داد
خون جدیدي بیرون مي زد.
او داد زد:" فکر مي کني ازت مي ترسم؟" او چرخي زد و به اشخاص رنگ پریده خندید. " فکر مي کنید از
هیچ کدوم از شماها مي ترسم؟ شما مردید! مثل غبار توي باد هستین! شما نمي تونید منو لمس کنید!"
الینا با صدایي موسیقیایی که همچون وزیدن باد بود، گفت:" سخت در اشتباهي."
" من یکي از قدیمي هام. یه اصیل. مي دوني یعني چي؟" کلاوس دوباره چرخید و به همه آن ها نگاه کرد.
چشمان غیر طبیعي اش طوري بود گویي کمي از رنگ قرمز شعله ها را جذب کرده است.
" من هیچ وقت نمرده م. شماها همه تون مردید. شما گالري اشباح! ولي من نه. مرگ نمي تونه به من دست
بزنه. من شکست ناپذیرم."
آخرین کلمه با فریادي بلند ادا شد که در بین درختان پیچید. شکست ناپذیرم... شکست ناپذیرم... شکست
ناپذیرم...
و بعد باني محو شدنش را در صداي گرسنه ي آتش شنید. الینا تا زماني که آخرین پژواک صدا محو شد،
صبر کرد.
بعد به سادگي گفت:" نه کاملا." سپس برگشت تا به اشکال مه مانند اطرافش نگاهي بیندازد.
" اون مي خواد این جا خون بیشتري بریزه."
صداي جدیدي سخن گفت؛ صدایي تهي که مثل چکه هایي ازآب یخ از ستون فقرات باني پائین رفت.
" من مي گم به اندازه ي کافي کشته داشتیم." یکي از سرباز هاي متحد بود که روي کتش دو ردیف دکمه
داشت.
صداي دیگري، همچون صوت برآمده از طبلي در فاصله اي دور، گفت:" بیشتر از کافي." او متفقي بود که سر
نیزه اي در دست داشت.
مرد پیري در لباس به رنگ زرد مایل به قهوه اي گفت:" وقتشه که یه نفر جلوش رو بگیره..."
پسري که به جاي چشمانش سوراخ هاي سیاهي داشت و طبل مي نواخت، گفت: " نمي تونیم اجازه بدیم
ادامه پیدا کنه..."
« دیگه قتلي اتفاق نمي افته » چندین صدا همزمان با هم گفتند:" دیگه خوني ریخته نمي شه..." فریاد
دیگه خوني ریخته نمي ». دهان به دهان چرخید تا جایي که صداي جمعیت از صداي غرش آتش بلند تر بود
« ! شه
" شما نمي تونید به من دست بزنید! شما نمي تونید منو بکشید! "
" بیاید بگیریمش پسرا! "
باني هیچ وقت نفهمید آخرین دستور را چه کسي داد، اما توسط همه متحدین و متفقین اطاعت شد. آن ها
بلند مي شدند، جاري بودند و دوباره در مه محو مي شدند. مهي تیره با صدها دست. مه همانند موج
اقیانوس، روي کلاوس را گرفت و او را در خود غرق کرد. همه او را گرفته بودند و با این که او مي جنگید و با
دست ها و پاهایش ضربه مي زد، آن ها برایش خیلي زیاد بودند. در عرض چند ثانیه توسط جمعیت محو و
احاطه شد و چنان بود که گویي مه او را قورت داده است. مه بلند شد و همانند یک گردباد چرخید. جیغ
هاي ضعیفي از درونش شنیده مي شد.
" شما نمي تونید منو بکشید! من فنا ناپذیرم!"
گردباد در تاریکي و دورتر از محدوده دید باني محو شد. ارواح همچون دم ستاره اي دنباله دار آن را دنبال
مي کردند و در آسمان شب ناپدید مي شدند.
" کجا مي برنش؟" باني نمي خواست این را بلند بگوید، اما قبل از این که فکرکند بر زبانش جاري شد. و
الینا آن را شنید.
او گفت:" جایي که دیگه نمي تونه به کسي صدمه بزنه." و حالت چهره اش باني را از پرسیدن هر سوال
دیگري باز داشت.
صداي جیغ و ناله ای از طرف دیگر محوطه مي آمد. باني برگشت و تایلر را در حالت وحشت آور نیمه
انسان- نیمه حیوانش روي دو پایش دید. دیگر احتیاجي به ضربه ی کرولاین نبود. او به الینا و چندین روح
باقي مانده نگاه مي کرد و جویده جویده حرف مي زد:
" نذار من رو ببرن! نذار منم ببرن! "
قبل از این که الینا بتواند حرفي بزند، او چرخید و براي لحظه اي به آتش نگاه کرد، که از قدش بلند تر بود.
و بعد دقیقا در وسط آن پرید و در جنگل آن طرف آن سقوط کرد. باني از میان شعله هاي آتش، او را دید
که با زمین برخورد کرد و بعد شعله هاي آتش روي خودش را خاموش کرد و بلند شد و فرار کرد. شعله هاي
آتش زبانه کشیدند و او دیگر نتوانست چیزي ببیند.
اما چیزي را به یاد آورد؛ مردیث، و مت. مردیث تکیه داده، سرش را روي دامن کرولاین گذاشته و آن ها را
تماشا مي کرد. مت هنوز به پشت خوابیده بود. آسیب دیده بود، ولي نه به بدي استفن.
" الینا." باني توجه شخص درخشان را جلب کرد. و بعد او به سادگي به استفن نگاه کرد. درخشندگي نزدیک
ترشد. استفن پلک نزد. او به مرکز نور نگاه کرد و لبخند زد. " اون حالا مهار شده. به لطف تو."
" این باني بود که ما رو احضار کرد. و بدون تو و دیگران نمي تونست این کارو توي زمان و مکان درست
انجام بده."
" من سعي کردم به قولم عمل کنم."
" مي دونم ،استفن."
باني این حالت را دوست نداشت. بیشتر شبیه یک خداحافظي بود، آن هم از نوع ابدیش. کلمات خودش به
طرفش برگشتند: اون ممکنه به یه جاي دیگه بره، یا- یا فقط بره. و او نمي خواست که استفن هیچ جایي
برود. آن هم کسي که تا این اندازه شبیه یک فرشته بود...
او گفت:" الینا، نمي توني... یه کاري بکني؟ نمي توني کمکش کني؟" صدایش مي لرزید.
حالت الینا وقتي برگشت تا به او نگاه کند، آرام اما بسیار ناراحت، حتي بیشتر موجب پریشاني مي شد. این
حالت او را یاد کسي مي انداخت، و بعد یادش آمد. هونوریا فل. چشم هاي هونوریا هم به این شکل بودند؛
گویي داشت به همه ي اشتباهات اجتناب ناپذیر موجود در دنیا نگاه مي کرد. همه ي بي عدالتي ها، همه ي
چیز هایي که نمي بایست وجود داشتند، اما داشتند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او گفت:" مي تونم یه کاري بکنم، ولي نمي دونم از اون نوعیه که اون مي خواد یا نه؟"
به طرف استفن برگشت:" استفن، من مي تونم کاري که کلاوس کرد رو درمان کنم. امشب تا اون اندازه
قدرت دارم. اما نمي تونم کاري که کترین کرد رو درمان کنم."مغز بي حس باني براي مدتي با این موضوع کشمکش کرد. کاري که کترین کرد- اما استفن ماه هاست که از
شکنجه هاي کترین توي اون دخمه بهبود پیدا کرده. و بعد فهمید. کاري که کترین کرده بود، این بود که
استفن را به یک خون آشام تبدیل کرده بود.
استفن داشت به الینا مي گفت:" مدت زیادي گذشته، اگه اینو درمان مي کردي من یه کپه گرد و خاک مي
شدم."
"بله." الینا لبخند نزد. فقط هم چنان به او نگاه کرد:" مي خواي کمک کنم، استفن؟"
" براي این که تو این دنیا و بین سایه ها به زندگي ادامه بدم..." صدایش حالا زمزمه اي بیش نبود و
چشمانش به فاصله دوري نگاه مي کردند.
باني مي خواست او را تکان دهد. او فکرکرد: زنده بمون... اما جرات نداشت این را با صداي بلند بگوید. مي
ترسید باعث شود او بر عکسش را انتخاب کند. سپس به فکر دیگري افتاد. او گفت:"براي این که به سعي
کردن ادامه بدي."
هر دوي آن ها به او نگاه کردند. او هم در حالي که چانه اش را بالا نگاه داشته بود، به آن دو نگریست.
لبخندي روي لب هاي درخشان الینا نقش بست. الینا به طرف استفن نگاه کرد و آن لبخند کوچک به او هم
سرایت کرد.
او به آهستگي گفت:" بله." و بعد به الینا گفت:" کمکتو لازم دارم."
الینا خم شد و او را بوسید.
باني درخشندگي الینا را دید که در استفن جاري شد، همانند رودخانه اي از نور درخشان که او را در خود
غرق کند. همان طور که آن مه تاریک کلاوس را محاصره کرده بود، آن درخشندگي نیز استفن را در خود
غرق کرد. همانند آبشاري از الماس، تا این که تمام بدن او همچون الینا می تابید.
براي لحظه اي او تصور کرد مي تواند خون را درون استفن ببیند که ذوب مي شد، در هر سیاهرگي جاري
مي شد، در هر مویرگي جاري مي شد، و همه چیز را در سر راهش شفا مي داد. و بعد درخشندگي به هاله
اي از نور طلایي تبدیل شد که از پوست استفن مي تابید. پیراهنش هنوز پاره بود، اما گوشت در زیر آن
صاف و استوار بود. باني که احساس مي کرد چشمانش از تعجب گشاد شده بود، نمي توانست جلوي خود را
بگیرد که دستش را براي لمس آن دراز نکند.
مانند هر پوست دیگري بود، و آن زخم هاي ترسناک از میان رفته بودند.
او با هیجاني مطلق، بلند خندید. بعد با جدیت به الینا نگاه کرد." الینا، مردیث هم اون جاست." درخشندگي
که همان الینا بود، در همان لحظه نیز در حال گذر از چمنزار بود. مردیث از دامن کرولاین به او نگاه کرد.
تقریبا معمولي گفت:" سلام، الینا." فقط صدایش بسیار آهسته و ضعیف بود. الینا خم شد و او را بوسید.
درخشندگي دوباره جاري شد و مردیث را احاطه کرد. و وقتي از بین رفت، مردیث روي دو پاي خودش
ایستاده بود.
الینا همان کار را با مت نیز تکرار کرد. او بیدار شد، گیج اما هوشیار و گوش به زنگ به نظر مي رسید. الینا
کرولاین را نیز بوسید و کرولاین از لرزش ایستاد و صاف نشست.
سپس او به طرف دیمن حرکت کرد.
دیمن هنوز همان جایي که افتاده بود، خوابیده بود. روح ها بدون هیچ توجهی از او گذشته بودند.
درخشندگي الینا در کنار او شناور بود. الینا دست درخشانش را دراز کرد تا موهاي او را لمس کند. بعد خم
شد و سر تیره او را روي زمین بوسید.
هنگامي که نور درخشان محو شد، دیمن نشست و سرش را تکان داد. او الینا را دید و بي حرکت نشست.
سپس، در حالي که هر حرکتش را با احتیاط و خودداري انجام مي داد، ایستاد و وقتي الینا به طرف استفن
برگشت، چیزي نگفت، فقط نگاه می کرد.
او در جلوي آتش، تاریک روشن به نظر مي رسید. باني به سختي متوجه شد که آن نور قرمز چطور بزرگ
تر شده بود؛ و حالا تقریبا نور طلایي الینا را تحت الشعاع قرار داده بود. اما اکنون آن را دید و لرزه اي از
خطر را احساس کرد.
الینا گفت:" آخرین هدیه من به شما." و باران باریدن گرفت.
نه طوفاني همراه با رعد و برق نبود بلکه باران بی نظیر که همه چیز را خیس کرد- از جمله باني- و آتش را
فرو نشاند. تازه و سرد بود و به نظر مي رسید همه ي وحشت چند ساعت اخیر را شست و با خود برد و آن
چمنزار را از همه ي اتفاقاتي که افتاده بود، پاک کرد. باني صورتش را به طرف آن بالا گرفت و چشم هایش
را بست. دلش مي خواست دست هایش را از هم باز کند و آن را در آغوش بکشد. در آخر باران آهسته شد و
او دوباره به الینا نگاه کرد.
الینا به استفن نگاه مي کرد و حالا هیچ اثري از لبخند روي لبانش نبود. اندوه بي کلامش دوباره در صورتش
قابل مشاهده بود.
او گفت:" نصفه شبه، و من باید برم."
به معني « رفتن » فقط مربوط به حالا نبود. این « رفتن » باني در همان لحظه از لحن صدایش فهمید که این
همیشه بود. الینا به جایي مي رفت که هیچ خلسه یا رویایي نمي توانست به او دست یابد.
و استفن هم این را مي دانست.
او گفت:" فقط چند دقیقه ي دیگه..." و به سمت او رفت.
" متاسفم- "
" الینا، صبرکن- باید بهت بگم-"
" نمي تونم!"
براي اولین بار آرامش آن چهره ي درخشان از میان رفت، و نه فقط ناراحتي ملایم بلکه اندوه درد آور او را
نشان داد. " استفن، من نمي تونم صبر کنم. واقعا متاسفم." به نظر مي رسید به طرف عقب کشیده مي شد
و از آن ها به طرف جایي که باني نمي توانست ببیند، کناره گیري مي کرد. بانی با خود اندیشید شاید به
همان جایي که وقتي هونوریا وظیفه اش را به انجام رساند، به آن رفت. تا اینکه در آرامش باشد.
ولي چشمان الینا طوري نبودند که نشان دهند او در آرامش است. آن ها به استفن چسبیده بودند. او
دستش را با ناامیدي به طرف استفن دراز کرد. آن دو یک دیگر را لمس نکردند. هرجایي که الینا مي رفت،
احتمالا خیلي دور بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
" الینا- خواهش مي کنم!" این همان لحني بود که استفن با آن او را در اتاقش صدا زده بود. گویي قلبش در
حال شکستن بود.
الینا که اکنون هر دو دستش را به طرف او دراز کرده بود، فریاد زد:" استفن،" اما اکنون داشت تحلیل مي
رفت و ناپدید مي شد. باني برجسته شدن بغضي را در سینه اش احساس کرد، نزدیک گلویش. این عادلانه
نبود. تنها چیزي که آن ها مي خواستند این بود که باهم باشند، و حالا پاداش الینا براي نجات دادن شهر و
به انجام رساندن وظیفه اش این بود که بي هیچ چاره اي از استفن دور شود. و این عادلانه نبود .

الینا دوباره صدا زد:" استفن،" اما صدایش گویي از فاصله ي بسیار دوري به گوش مي رسید. درخشندگي
تقریبا از میان رفته بود و وقتي که باني با ناامیدي شروع به اشک ریختن کرد، آخرین چشمک خود را هم زد
و از بین رفت.
بار دیگر بر چمنزار سکوت حکم فرما شده بود. همه رفته بودند؛ تمام ارواح فلز چرچ که برای یک شب
برخاسته بودند تا از ریخته شدن خون بیشتري جلوگیري کنند. روح درخشاني که آن ها را فرماندهي مي
کرد، بدون به جا گذاشتن اثري ناپدید شده و حتي ماه و ستاره ها نیز با ابر پوشانده شده بودند.
باني مي دانست که خیسي صورت استفن هیچ ربطي به باراني که هنوز در حال باریدن بود، ندارد. استفن
ایستاده بود، سینه اش بالا و پائین مي رفت و هنوز به آخرین جایي که درخشش الینا دیده شده بود نگاه مي
کرد. همه ي اشتیاق و دردي که باني قبلا چندین بار در صورت او مشاهده کرده بود، در مقابل این یکي
هیچ بود.
باني زمزمه کرد:" این عادلانه نیست." و بعد این را به طرف آسمان داد زد. اهمیتي نمي داد که مخاطبش
چه کسي بود." این عادلانه نیست!"
تنفس استفن سریع تر و سریع تر مي شد. او هم صورتش را به طرف آسمان بالا گرفت. نه با عصبانیت بلکه
با دردي غیر قابل تحمل. چشمانش آسمان را جست و جو مي کردند، گویي به امید این که آخرین ردي از
نوري طلایي، یا سوسویي از درخشندگي آن جا پیدا کند، ولي نتوانست. باني لرزه اي را دید که همانند درد
و رنج ناشی از نیزه ي کلاوس او را فرا گرفت. و فریادي که او برآورد، هولناک ترین چیزي بود که باني تا به
حال شنیده بود. " الینا! "
ٓ
پایان فصل ۱۵
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل شانزدهم


بانی به خاطر نمی آورد که چند ثانیه بعدی چگونه سپری شدند. فریاد استفن را شنیده بود که به نظر می
رسید تقریبا زمین زیر پایش را به لرزه در آورده باشد. دیمن را می دید که به سوی او می دود. و بعد
درخشش نوری را دید.
درخششی همانند صاعقه کلاوس، فقط اینکه آبی- سفید نبود. این یکی طلایی بود.
و آنقدر روشن و تابناک بود که بانی احساس کرد خورشید در مقابل چشمانش منفجر شده است. تمام چیزی
که در طی چند ثانیه قادر به تشخیصش بود، مجموعه رنگهایی بود که همچون گردباد به هم می پیچیدند. و
بعد چیزی در وسط چمنزار، در نزدیکی دودکش دید. چیزی سفید رنگ، شبیه ارواح بود، فقط اینکه ظاهری
ثابت و یکپارچه تر داشت. چیزی آنقدر کوچک و به هم فشرده که می توانست هر چیزی باشد غیر از آنکه
چشم هایش به او می گفت.
زیرا شبیه دختر باریک اندام و برهنه ای بود که روی سطح زمین جنگل می لرزید. دختری با موهای طلایی.
شبیه الینا بود.
نه آن الینای تابناک در نور شمع و متعلق به جهان ارواح و نه آن دختر رنگ پریده و زیبای غیرانسان،
الینای خون آشام. این همان الینایی بود که پوست کِرمیش لک و جوشهای صورتی داشت و زیر قطرات باران
دانه دانه می شد. الینایی که وقتی به آرامی سرش را بلند کرد و به اطرافش خیره شد، گیج به نظر می
رسید؛ گویی تمام چیزهای آشنا در آن فضای آزاد، برایش ناآشنا بودند.
این یک توهم بود. یا اینطور بود و یا اینکه آنها چند دقیقه ای برای خداحافظی به الینا وقت داده بودند. بانی
مدام همین را به خودش می گفت اما نمی توانست خودش را وادار به باور آن کند.
صدایی که اصلا شبیه زوزه باد نبود. صدای یک دختر جوان وحشت زده بود. «؟ بانی » : صدایی مردد گفت
زانوهای بانی تاب نیاوردند. حس وحشیانه ای در درونش ریشه می دواند. سعی کرد مانع آن شود، هنوز
جرأتش را نداشت که با آن روبرو شود. فقط ایستاد و الینا را تماشا کرد.
الینا علف های مقابلش را لمس کرد . ابتدا مردد بود اما بعد استوارتر ، سریعتر و سریعتر این کار را کرد. برگ
بدترکیبی را با انگشتانش برداشت، آنرا روی زمین گذاشت و دستش را روی زمین کشید. دوباره آنرا قاپید و
بالا آورد. به مشتی از برگهای مرطوب چنگ انداخت، آنرا به سمت خود کشید و بو کرد. سرش را بالا آورد و
بانی را نگاه کرد، برگ ها پخش شدند.
برای لحظه ای آنها فقط زانو زدند و از فاصله ای چند متری به یکدیگر خیره ماندند. سپس بانی در حالیکه
می لرزید، دست هایش را به سوی او گشود. قادر به نفس کشیدن نبود. آن احساس مرتب رشد می کرد و
شدیدتر می شد.
الینا هم متقابلا دستهایش را به سوی دستهای بانی گشود. انگشتهای همدیگر را لمس کردند.
انگشتهای واقعی. در دنیای حقیقی. همانجایی که هردویشان بودند.
بانی جیغی کشید و خود را به سوی الینا پرت کرد.
دقیقه ای نگذشته بود که بانی داشت دیوانه وار و با شادی وحشیانه و غیرقابل باوری همه جای بدن او را
لمس می کرد. و الینا سفت و استوار بود. زیر باران خیس شده بود و می لرزید و دستهای بانی از میان بدن
او رد نشدند. خرده برگهای مرطوب و ذرات خاک به موهای الینا چسبیده بودند.
«! اینجایی، می تونم لمست کنم الینا »: با هق هق گفت
دوباره برگها را در چنگش «! منم می تونم تو رو لمس کنم! من اینجام » : الینا هم نفس نفس زنان گفت
«! می تونم زمین رو لمس کنم » : گرفت
ممکن بود همین حرفها را تا بی نهایت ادامه دهند اما مردیث وسط «! می تونم ببینم که لمسش می کنی »
حرفشان پرید. او چند قدم دورتر ایستاده و زل زده بود، چشمهای سیاهش از حدقه بیرون زده بود، رنگ به
چهره نداشت. صدای آرامی درآرود.
الینا به سوی او برگشت و مشت پر از برگش را نشان داد. آغوش خود را گشود. «! مردیث »
مردیث که توانسته بود با پیدا شدن جسد الینا در رودخانه، با ظاهر شدن الینا به عنوان یک خون آشام در
کنار پنجره اتاقش و با پدیدار شدن او همچون فرشته ای در چمنزارکنار بیاید، حالا فقط هراسان و لرزان در
آنجا ایستاده بود. نزدیک بود از هوش برود.
«؟ مردیث ، سفت و واقعیه! میشه لمسش کرد! می بینی » : بانی مجددا با شادمانی الینا را لمس کرد
« ... امکان نداره » : مردیث تکان نخورد. زیر لب گفت
می دانست که اینطور است اما «! حقیقت داره! می بینی؟ حقیقت داره »: بانی داشت هیستریک می شد
اهمیتی نمی داد. اگر کسی حق داشت که هیستریک شود، مطمئن آن شخص او بود. با شادی فریاد می
« حقیقت داره. حقیقت داره. مردیث ، بیا ببین »: زد
مردیث که تمام این مدت به الینا زل زده بود، صدای آرام دیگری درآورد. بعد با یک حرکت خودش را روی
الینا پرت کرد. او را لمس کرد و متوجه شد که دستهایش با سفتی و مقاومت گوشت مواجه شدند. به چهره
الینا نگاه کرد. و بعد سیل اشک های غیرقابل کنترلش جاری شد.
در حالیکه سرش روی شانه های برهنه الینا بود، گریه کرد و اشک ریخت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی با شادی هر دوی آنها را نوازش کرد.
و بانی سرش را بلند کرد و کرولاین را «؟ فکر نمیکنید بهتر باشه که اون یه چیزی بپوشه » : صدایی گفت
دید که لباسش را در می آورد. کرولاین که زیرپیراهنی پلی استرِ بژ رنگی به تنش مانده بود، این کار را در
حالی انجام داد که گویی همواره از این کارها می کند. بانی باز هم اندیشید: بدون هیچ تخیلی اما بدون سوء
نیت. مسلماً گاهی اوقات تخیل نداشتن خودش مزیتی محسوب می شد.
مردیث و بانی لباس را از سر الینا رد کرده و به او پوشاندند. در آن لباس کوچک، مرطوب و به نوعی
غیرطبیعی به نظر می رسید گویی دیگر عادت به لباس پوشیدن نداشت. اما این به نوعی محافظت در برابر
عناصر محسوب می شد.
« استفن » : بعد الینا زمزمه کرد
برگشت. استفن در آنجا به همراه دیمن و مت کمی دورتر از دخترها ایستاده بود. فقط داشت تماشایش می
کرد. گویی نه تنها نفسش بلکه زندگی اش نیز در انتظار متوقف شده بود.
الینا بلند شد و قدمی لرزان به سوی او برداشت و سپس قدم بعدی و بعدی. در آن لباس قرضی ش لاغر اندام
و بسیار شکننده به نظر می رسید، وقتی به سوی او حرکت می کرد متزلزل بود. بانی با خود اندیشید: همانند
پری دریایی کوچکی است که یاد می گیرد چگونه از پاهایش استفاده کند.
استفن قبل از اینکه به سوی او بدود، فقط خیره مانده بود و گذاشت که او تقریبا تمام راه را به سویش بیاید.
با اشتیاق به سوی هم دویدند و درحالیکه بازوهایشان دور هم قفل شده بود و تا حد ممکن محکم همدیگر را
بغل کرده بودند، با هم روی زمین افتادند. هیچ یک از آنها کلمه ای بر زبان نیاورد.
سرانجام الینا عقب رفت تا نگاهی به استفن بیندازد، و استفن صورت او را در میان دستهایش گرفت و فقط
به او خیره شد. الینا از شادی وصف ناپذیرش خنده ای بلند سر داد و قبل از اینکه انگشتهایش را در موهای
استفن فرو ببرد، آنها را باز و بسته کرد و با شادی به آنها نگاه کرد. آنگاه همدیگر را بوسیدند.
بانی بدون خجالت تماشا می کرد و از شدت شادی و لذت اشک می ریخت. گلویش درد گرفته بود اما اینها
اشک شادی بودند نه اشک های تلخ ناشی از غم و غصه، و او هم چنان لبخند بر لب داشت. سراپایش کثیف
شده و مثل موش آب کشیده بود اما هرگز در تمام طول زندگیش این قدر شاد نبود. حس می کرد که می
خواهد برقصد و آواز بخواند و هر کار دیوانه وار دیگری را انجام دهد.
کمی بعد، الینا سرش را بالا آورد و پس از استفن نگاهی به همه آنها انداخت، صورتش به همان درخشندگی
زمانی بود که مثل یک فرشته در میان چمنزار شناور بود. مثل نور ستاره ها می درخشید. بانی با خود
اندیشید : هیچ کس دیگر او را پرنسس یخی نخواهد نامید.
این تمام چیزی بود که گفت اما همین و آن هق هق گریه اش وقتی دستهایش « دوستای من » : الینا گفت
رابه سوی آنها گشود، کافی بود. ثانیه ای طول نکشید که همه آنها دور او جمع شده بودند و همه شان سعی
می کردند که هم زمان او را در آغوش گیرند. حتی کرولاین.
«... الینا، متاسفم » : کرولاین گفت
و او را نیز همانند دیگران سخاوتمندانه در آغوش گرفت. « حالا دیگه همه چی فراموش شده » : الینا گفت
و بعد مت به او « مت » : بعد دستی درشت و قهوه ای را در دست گرفت و روی گونه اش گذاشت و گفت
لبخند زد، اشک در چشمهای آبی ش حلقه زده بود. بانی اندیشید: اما نه به دلیل عجز ناشی از دیدن او در
میان بازوان استفن. حالا تنها شادی در چهره مت جلوه می کرد.
سایه ای بر روی گروه کوچک آنها افتاد که از میان آنها و نور مهتاب پدید آمده بود. الینا بالا را نگاه کرد و
دوباره دستش را دراز کرد.
« دیمن » : گفت
نور شفاف و درخشش عشق در چهره الینا مقاومت ناپذیر بود. بانی اندیشید: شاید هم باید مقاومت ناپذیر می
بود. اما دیمن بدون لبخندی بر لب، قدمی به جلو برداشت، چشمهای سیاهش مثل همیشه بی انتها و ژرف
بودند. درخشش ستاره مانندی که در الینا بود، در چشمهای او منعکس نمی شدند.
استفن بی باک و بی پروا او را نگاه کرد درست همان طور که به تابش دردناک درخشندگی طلایی الینا نگاه
کرده بود. بعد بدون اینکه چشم از او بردارد، او نیز دستش را بالا برد.
دیمن سرش را پایین گرفت و به آن دو چهره بی باک و گشاده رو و پیشنهاد صامت و بی صدای دستهای آنها
خیره شد. پیشنهاد پیوستگی، صمیمیت، انسانیت. هیچ چیزی در چهره خود او نمایان نبود و او به معنای
واقعی کلمه بی حرکت ایستاده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی به سرعت او را نگاه کرد و دید که چشمهای آبی او هم اکنون در «. بیا دیمن » : مت با ملایمت گفت
حالیکه به چهره تاریک شکارچی نگاه می کرد، مصمم بودند.
«. من مثل شما نیستم » : دیمن بدون هیچ حرکتی گفت
و بعد در حالیکه حالت « تو اونقدرا هم که دلت می خواد و فکرشو میکنی با ما فرق نداری »: مت گفت
ببین، می دونم که آقای تنر رو به خاطر دفاع از خود » : عجیبی از چالش انگیزی در صدایش بود، افزود
کشتی، چون خودت بهم گفتی. و می دونم که به خاطر اینکه جادوی بانی تو رو به اینجا کشونده، به اینجا ،
به فلز چرچ نیومدی، چون خودم موها رو جمع کرده بودم و هیچ اشتباهی هم نکردم. تو بیشتر از اونکه
فکرشو بکنی شبیه مایی دیمن. تنها چیزی که نمی دونم اینه که چرا وارد خونه ویکی نشدی تا کمکش
« کنی
« چون دعوت نشده بودم » : دیمن تقریبا خود بخود و بی مقدمه گفت
بانی در خاطراتش فرو رفت. خودش را به یاد آورد که بیرون خانه ویکی ایستاده بود و دیمن هم کنارش بود.
صدای استفن که می گفت : ویکی ، دعوتم کن به داخل . اما هیچ کس دیمن را دعوت نکرده بود.
«...؟ پس، آخه کلاوس چطوری وارد شده بود » : در ادامه افکارش گفت
مطمئنم کار تایلر بوده. کاری بود که تایلر برای اینکه بفهمه چطوری باید میراث » : دیمن خیلی کوتاه گفت
شو پس بگیره، در عوض برای کلاوس انجام داد. و اون باید قبل از اینکه ما محافظت از خونه رو شروع کنیم،
احتمالا قبل از اینکه من و استفن به فلز چرچ بیاییم، کلاوس رو به داخل دعوت کرده باشه. کلاوس خوب
خودشو آماده کرده بود. اون شب داخل خونه بود و دختره قبل از اینکه من بفهمم چه اتفاقی داره میفته،
«. مرده بود
هیچ اتهامی در لحن صدایش نبود. فقط یک سوال ساده بود. «؟ چرا به استفن زنگ نزدی » : مت گفت
چون هیچ کاری از دستش بر نمیومد! به محض اینکه دیدمش فهمیدم با چی داشتید سر و کله می زدید. »
یه خون اشام قدیمی. استفن فقط خودشو به کشتن می داد و کار دختره هم در هر صورت تموم شده
«. بود
بانی متوجه رشته هایی از سردی در صدای او شد و وقتی دیمن به سوی استفن و الینا برگشت، چهره اش
سخت تر شده بود. مثل این بود که تصمیمی گرفته است.
« می بینین، من مثل شماها نیستم » : او گفت
استفن هنوز دستش را پس نکشیده بود. الینا هم همینطور. « مهم نیست »
« و بعضی وقتا هم آدم خوبا برنده می شن » : مت به آرامی و تشویق آمیز گفت
دیمن به آرامی و تقریبا با اکراه به سوی او برگشت. بانی به لحظه ای فکر می .«... دیمن » : بانی لب گشود
کرد که هر دوی آنها بالای سر استفن زانو زده بودند و او خیلی جوان به نظر می رسید. وقتی که آنها صرفا
دیمن و بانی در گوشه ای از دنیا بودند.
فقط یک لحظه فکر کرد که ستاره ها را در آن چشمهای سیاه دیده است. و می توانست چیزی را در او
احساس کند – پیدایش احساسی مانند اشتیاق و سردرگمی و ترس و اضطراب که با هم ترکیب شده اند. اما
بعد دوباره همه چیز محو شد و سپر محافظ او دوباره سرجایش برگشت و حواس ماورایی بانی دیگر چیزی
نشان نمی دادند. و آن چشمهای سیاه بازهم مات و تیره بودند.
دیمن به سوی زوجی که روی زمین نشسته بودند، برگشت. بعد کتش را درآورد و به پشت الینا رفت. بدون
اینکه او را لمس کند، آنرا روی شانه های الینا انداخت .
وقتی کت سیاه را دور او می پیچید، برای لحظه ای چشمهایش در چشمهایش استفن «. شب سردیه » : گفت
افتاد.
و بعد برگشت تا به سوی تاریکی میان درختان بلوط برود. ثانیه ای طول نکشید که بانی صدای به هم
خوردن بال هایی را شنید.
استفن و الینا بدون هیچ حرفی دوباره دستهای همدیگر را گرفتند و الینا با آن موهای طلاییش سرش را
روی شانه استفن گذاشت. از بالای سر او ، چشمهای سبز استفن به سوی مسیری دوخته شدند که برادرش
در آن سیاهی شب ناپدید شده بود.
بانی سرش را تکان داد، حس می کرد چیزی در گلویش گیر کرده است. وقتی کسی بازویش را گرفت، آرام
شد. سرش را بالا گرفت و مت را دید. حتی با اینکه حسابی خیس شده بود، حتی با وجود اینکه سراپایش را
خزه و سرخس گرفته بود نیز ظاهر زیبایی داشت. لبخندی به مت زد و احساس کرد که شادی و شگفتی او
بازگشته اند. همان هیجان گیج کننده ای که وقتی فکر می کرد امشب چه اتفاقاتی افتاده اند، به سراغ او می
آمد. مردیث و کرولیان نیز لبخند می زدند و بانی با یک حرکت ناگهانی دست مت را گرفت و چرخان
چرخان او را به رقص کشید.
در میان فضای آزاد با پا به برگهای خیس لگد می زدند و می چرخیدند و می خندیدند. آنها زنده بودند و
آنها جوان بودند و زمان انقلاب تابستانی ١ بود.
و دختری را «! تو می خواستی که دوباره هممون دور هم جمع شیم »: بانی با صدای بلند به کرولاین گفت
که همواره افتضاح به بار می آورد، به میدان رقص کشید. مردیث هم که وقار خود را فراموش کرده بود، به
آنها پیوست.
و برای مدتی طولانی در آن فضای آزاد ، فقط شادی بود.
٢١ ژوئن ، ٧:٣٠ صبح
انقلاب تابستانی
دفترخاطرات عزیزم،
اوه ، اتفاقات خیلی زیادی افتاده که توضیح دادنشون خیلی وقت می بره و به هر حال تو باورشون نمی کنی.
من میرم بخوابم.
بانی.
پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA