انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
مردیت گفت:
- فکر بدي نیست، می تونیم بگیم جسد خونی در واقع یک قربانیه که ارواح شیطانی رو از جشن دور می کنه. می تونیم یک قربانگاه مصنوعی هم بسازیم به مربی لمان بگیم بخوابه روش، یه چاقو هم می گذاریم کنارش، کلی هم خون می ریزیم دور و برش. اولش قربانی تکون نمی خوره بعد که یه عده دور و برش جمع شدن، یکهو میاد بالا. جیغ می زنه و همه رو می ترسونه. النا گفت:
- آره این جوري همه از ترس قلبشون میاد تو دهنشون.
النا از این فکر خوشش آمده بود. حتی خودش هم از تصور آن همه خون روي قربانگاه ترسش می گرفت، هر چند که تمام آن خون ها فقط سس گوجه فرنگی رقیق شده بود. مردیت و بانی ساکت بودند. از آن طرف دیوار سالن صداي پسرها می آمد که داشتند کمدشان را باز می کردند و دوش می گرفتند و داد و فریاد می کردند. بانی گفت:
- تمرین شون تموم شده. حتماً هوا تاریک شده و نمی تونن دیگه توي زمین چمن تمرین کنن.
مردیت گفت:
- قهرمان مدرسه هم حتماً الان باهاشونه و داره دوش می گیره. و بعد چشمکی به النا زد و گفت:
- می خواي بریم دید بزنیم...
النا با خنده گفت:
- آره خب.
ناگهان انگار توي سالن تاریک و سرد شد. النا پرسید:
- کسی تازگی از ویکی بنت خبري گرفته؟
اول کسی چیزي نگفت. بعد بانی آهسته گفت که شنیده پدر و مادرش او را می برند پیش روانپزشک.
- روان پزشک؟ چرا؟
- خب شاید. چون همه می گن این چیزایی که تعریف کرده توهم بوده و ویکی هم هنوز همون ها رو می گه. تازه مثل این که شب ها همه اش کابوس می بینه. النا گفت:
- آخی...
سر و صداي پسرها از آن طرف دیوار داشت کمتر می شد و بعد شنیدند که در رخت کن آن ها بسته شد. توهم؟ توهم و کابوس؟ النا ناگهان یاد آن شب در قبرستان افتاد. آن شب که بانی ناگهان شروع کرده بود به آن شکل عجیب حرف زدن و بعد آن ها از دست چیزي که نمی دیدنش فرار کرده بودند. مردیت گفت:
- بهتره برگردیم سر کارمون.
النا سرش را تکان داد. انگار که با تکان دادن سرش می توانست خاطرات قبرستان را دور کند، ناگهان بانی حرف عجیبی زد:
- چرا یه قبرستون درست نکنیم؟
بانی انگار افکار النا را خوانده بود.
- منظورم توي جشنه، حالا که قراره همه چیز جشن ترسناك باشه خب چرا یه قبرستون درست نکنیم؟
النا خیلی قاطع گفت:
- نه... نه... فقط همون چیزایی رو که داریم استفاده می کنیم. ساختن چیزاي جدید وقت می بره. و بعد دوباره به دفترچه اش خیره شد.
دوباره سالن ساکت شده بود و فقط صداي قلم و کاغذهاي شان شنیده می شد. بالاخره النا گفت:
- خب، حالا فقط باید ببینم که هر کدوم از این قسمت ها چه قدر جا اشغال می کنه. یه نفر باید بره تا ببینه می تونیم قربانگاه رو اون جا بسازیم یا نه؟ چراغ هاي سقف کمی پرپر کردند و بعد نصب آن ها خاموش شدند. النا گفت:
- نه، این طوري نمی تونم چیزي بخونم. چراغ ها دوباره پرپر کردند و بعد چراغ هاي انتهاي سالن هم خاموش شدند.
مردیت گفت:
- اه، نه حتماً ژنراتور اضطراري خراب شده. نمی توانستند دفترچه هایشان را بخوانند.
مردیت گفت:
- باید برم آقاي شلبی رو پیدا کنم بگم بیاد.
بانی غرغر کنان پرسید:
- نمی شد بذاریم براي فردا؟
النا گفت:
- فردا یکشنبه اس. تعطیله. در ضمن ما باید این کار رو هفته پیش می کردیم. مردیت دوباره گفت:
- من میرم آقاي شلبی رو پیدا کنم. بانی تو هم با من میاي؟
النا خواست بگوید:
- خب هر سه تامون می ریم دنبال آقاي...
اما مردیت حرفش را برید و گفت:
- اگه سه نفري بریم و پیداش نکنیم دیگه نمی تونیم برگردیم توي سالن. زود باش بانی، باید توي مدرسه باشه.
- اما توي مدرسه تاریکه.
- همه جا تاریکه. شب شده مثلاً. زود باش. من باهاتم نترس. و بعد بازوي بانی را که هنوز هم زیر لب غرولند می کرد گرفت و او را دنبال خودش کشید.
- النا غیر از ما کسی رو راه ندي بیاد تو
و بعد با هم تا دم در سالن رفتند. النا دم در ایستاد و دید که کمی دورتر رفتند و بعد دیگر در تاریکی بیرون نمی شد آن ها را دید. النا برگشت تو و در را پشت سرش بست. به قول مادرش وضع افتضاحی بود. تمام کاغذها و پوشه ها ریخته بود کف سالن. با این نور کم مثل توده ي سفید رنگ کوچکی به نظر می رسیدند. هیچ صدایی شنیده نمی شد. فقط صداي نفس کشیدن خود النا بود که توي این سالن بزرگ و کم نور تنها مانده بود. حس می کرد کسی دارد نگاهش می کند. نمی دانست چرا، اما می دانست که کسی دارد نگاهش می کند. یاد چشم هایی افتاد که پیرمرد و ویکی گفته بودند. النا حس می کرد آن چشم ها الان به او دوخته شده اند. سریع برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. فقط سایه ي وسایل توي سالن بود و دیگر هیچ. نفسش را حبس کرد اما صداي دیگري در کار نبود. چشمان اش همه جا را کاوید، اما چیزي معلوم نبود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سکوها تاریک بودند و سایه ها در این نور کم، زنده به نظر می آمدند و انتهاي بی نور سالن در مه خاکستري رنگی فرو رفته بود. شاید تمام این ها فقط در ذهن النا بودند. تک تک ماهیچه هایش از ترس منقبض شده بودند و احساس سرما می کرد. - آه خداي من.
صدایی آرام مثل سوت شنید. حتماً تخیلات خودش بوده...
- این حتماً تخیلات خودمه.
ذهنش ناگهان به او هشدار داد. باید از آن جا فرار می کرد. همین الان. این تخیل نبود. آن جا خطري واقعی در کمین اش نشسته بود، ناامیدانه به تاریکی و شبحی که از دل آن بیرون می آمد زل زد. ابتدا به نظرش می رسید که خود تاریکی است که جان گرفته و در هیبت انسانی به سمت او می آید، در هیبت مردي جوان.
- ببخشین، ترسوندمتون؟
صداي مرد جوان لهجه ي خاصی داشت، اما النا نمی دانست لهجه ي کجاست. اصلاً توي لحنش تاسف وجود نداشت، انگار از ترساندن او لذت برده. صدا صداي مردي جوان بود. شاگرد قبلی دستیار آقاي شلبی شاید. یک انسان معمولی.البته شاید هم نه چندان معمولی. مرد جوان خوش قیافه بود، با صورتی به سفیدي گچ. موهاي مشکی داشت و اجزاي صورتش متناسب بود. استخوان هاي گونه اش به صورت او فرمی همانند صورت مجسمه ها داده بودند و به خاطر لباس هاي مشکی اش این طور به نظر می رسید که تنها صورتش او را از تاریکی جدا کرده. چکمه هایش مشکی بودند. شلوار جین مشکی و ژاکت مشکی به تن داشت. کُت او هم چرم مشکی بود. لبخندي به لب داشت. ترس النا فروکش کرده بود و فقط عصبانی بود.
- چه جوري اومدي تو؟ این جا چی کار داري؟ هیچ کس قرار نبود این جا باشه.
- من از در اومدم تو.
صدایش آرام و لحنش واضح بود و به نظر مرد متشخص و با فرهنگی می آمد.
- اما همه ي درها قفل اند.
مرد جوان ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- همه شون؟
ترس دوباره به سراغ النا آمد. سردش شد.
- قرار بود که همه شون بسته باشن.
سعی کرد لحن صدایش طبیعی باشد.
- شما عصبانی هستین... من که به خاطر ترسوندنتون عذرخواهی کردم. النا فوراً گفت:
- من نترسیدم.
حس می کرد قیافه اش مثل احمق ها شده...، مثل بچه اي که بچه اي بزرگ تر مسخره اش کرده باشد. . براي همین هم عصبانی تر شد.
- من فقط انتظار نداشتم کسی این جا باشه. حالا این جا توي تاریکی چه کار
می کردین؟
مرد جوان هنوز هم لبخند به لب داشت:
- توي تاریکی اتفاقات جالبی می افته...
و بعد گامی به جلو گذاشت. النا می توانست ببیند که مرد چشمانی کاملاً مشکی دارد اما چشم هایش غیر عادي اند. برق عجیبی توي آن ها بود. حس می کرد دارند او را درون خودشان می کشند.
سکوت داشت النا را دیوانه می کرد. مرد جوان ایستاده بود آن جا و چیزي نمی گفت. فقط داشت نگاهش می کرد. النا سکوت را شکست:
- این جا دنبال کسی می گشتین؟
خودش از این که سر صحبت را با این مرد باز کرده ناراحت بود اما اگر سکوت ادامه پیدا می کرد حتماً دیوانه می شد. مرد جوان هنوز داشت به او نگاه می کرد. طرز نگاه کردن او النا را آزار می داد. بالاخره گفت:
- بله، دنبال کسی بو.دم.
- چی؟ النا انگار سوال خودش را فراموش کرده بود. خون زیر پوستش دویده و صورت و گلویش خشک بود. سرش کمی گیج می رفت. فقط دلش می خواست آن چشم هاي عجیب به چیز دیگري غیر از او نگاه کنند. مرد جوان دوباره حرفش را تکرار کرد.
- بله، این جا دنبال کسی می گشتم.
صدایش هم چنان آهسته بود. یک قدم دیگر به سمت النا آمد. فقط به اندازه دو سه قدم با هم فاصله داشتند. النا نمی توانست نفس بکشد. مرد جوان خیلی به او نزدیک شده بود. آن قدر نزدیک که می توانست النا را لمس کند. بوي ادکلنش را می توانست حس کند، حتی بوي چرم کفش ها و کتش را می توانست حس کند. چشم هایش هنوز هم روي النا بودند. النا سرش را بلند کرد و به آن ها خیره شد. نمی توانست به چیز دیگري غیر از آنها نگاه کند. چشم هایش مثل شب سیاه بودند، اما مثل چشم هاي گربه در تاریکی می درخشیدند. النا بی حرکت مانده بود. مرد جوان خم شد و صورتش را به صورت او نزدیک کرد. دید النا کمی تار شد و تمرکزش را از دست داد. سرش به عقب رفت و لب هایش بی اختیار باز شدند.
- نه.
النا ناگهان سرش را بلند کرد. انگار دوباره از لبه ي پرتگاه فاصله گرفته بود. با خودش من دارم چه کار می کنم. نزدیک بود آن مرد جوان او را ببوسد. یک غریبه، یک » : گفت «. نفر که فقط چند لحظه است آن جا پیدایش شده بیاید و النا گیلبرت را ببوسد اما این همه اش نبود. براي چند لحظه او همه چیز را فراموش کرده بود. استفان را فراموش کرده بود. اما الان دوباره هوشیاري اش را به دست آورده بود. النا استفان را لازم داشت می خواست که او آن جا باشد و در آغوشش بگیرد. می خواست بیاید و از او در برابر این غریبه حمایت کند.
النا آب دهانش را قورت داد. سعی کرد به خودش مسلط باشد و صدایش نلرزد:
- من الان دارم میرم. شما اگه دنبال کسی می گردین بهتره برین یه جاي دیگه.
طرز نگاه مرد جوان به او واقعاً عجیب بود. ترکیبی از تنفر و احترام در نگاه اش موج می زد. چیز دیگري هم بود، چیزي داغ که وجود النا را می سوزاند، چیزي خطرناك. مرد جوان همان جا ایستاده بود. النا به سرعت داشت از او دور می شد. وقتی النا دستش را روي دستگیره در گذاشت مرد جوان با همان لحن آهسته اش گفت:
- شاید من کسی رو که می خواستم پیدا کرده باشم النا...
النا برگشت اما پشت سرش در تاریکی هیچ کس دیگري نبود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
النا از روي راهروي تاریک گذشت. سعی کرد به یاد بیاورد که مدرسه در روز چه شکلی است. مسیرش را مدام توي ذهنش مرور می کرد و بعد ناگهان دوباره چراغ ها روشن شد و او خودش را میان ردیف کمد و وسایل بچه ها یافت. فکر نمی کرد هیچ وقت از دیدن این کمدهاي قدیمی این قدر خوشحال بشود.
- النا بیرون چکار می کنی؟
مردیت و بانی داشتند از انتهاي سالن به طرفش می آمدند. النا با عصبانیت پرسید:
- شماها کجا بودین؟
مردیت کمی دهانش را کج کرد و گفت:
- ما اولش آقاي شلبی رو پیدا نکردیم. وقتی هم بالاخره پیداش کردیم خواب بود. اصلاً بیدار نمی شد. جدي می گم. تا بالاخره چراغا روشن شدن. اون هم بیدار شد. بعدش هم که اومدیم پیش تو. دیدیم تو توي راهرویی. اما این جا چی کار می کنی؟
النا کمی مکث کرد و بعد گفت:
- از انتظار خسته شده بودم. به نظرم امشب به اندازه کافی کار کردیم. بانی گفت:
- حالا به این نتیجه رسیدي؟ من که همون اول گفتم.
مردیت چیزي نگفت اما نگاه معنی داري به النا کرد. النا حس می کرد که مردیت می تواند ذهنش را بخواند. النا تمام آخر هفته و اول هفته ي بعد را روي مهمانی کار می کرد. دیگر وقت زیادي را براي استفان نمی گذاشت. خودش هم از این وضع ناراضی بود ولی مجبور بود براي روز جشن همه چیز را آماده کند. النا می دانست که استفان دلش می خواهد همیشه با او باشد، هر چند این را به زبان نمی آورد. شاید حتی احساسش از خود النا هم بیشتر بود. اما می دید که دارد با این احساس مبارزه می کند. دارد اشتیاقش را سرکوب می کند. هرگز اگر در جایی با النا تنها می شد زیاد نمی ماند. رفتارش هنوز هم براي النا حالتی رمزآلود داشت، درست مثل همان روز اولی که او را دیده بود. در واقع النا در تمام این مدت از خود او و زندگی اش چیز زیادي نفهمیده بود. استفان هیچ وقت در مورد خانواده اش یا زندگی قبلی خود صحبت نمی کرد و وقتی هم که النا چیزي می پرسید موضوع را عوض می کرد. یک بار النا پرسیده بود که دلش براي ایتالیا تنگ نشده و از این که آمده آمریکا پشیمان نیست؟ چشم هاي استفان ناگهان روشن تر شده بود و رنگ سبزشان شده بود مثل رنگ برگ درختان بلوط و بعد گفته بود:
- چه طور می توانم پشیمون باشم وقتی که تو این جا هستی؟
و بعد صحبت را طوري عوض کرده بود که النا اصلاً موضوع را فراموش کرده بود. در آن لحظه النا از ته دل احساس شادي می کرد. النا همین احساس شادي را در استفان هم حس کرده بود. و وقتی بالاخره استفان صورتش را عقب برده بود النا دیده بود که چطور در آن لحظه صورت او مثل خورشید می درخشید. استفان زیر لب گفته بود:
- آه... النا...
و این دو کلمه ساده شده بود معناي تمام شادي هاي النا. اما این اواخر کمتر و کمتر پیش می آمد که با همدیگر باشند. النا احساس می کرد که فاصله بین شان دارد زیاد می شود. روز جمعه او و بانی و مردیت تصمیم گرفتند شب بروند پیش خانواده بانی. آسمان خاکستري بود و وقتی به خانه ي آن ها رسیدند نم نم بارانی هم شروع شد. به نسبت یک روز اکتبر هوا خیلی سرد بود. درختان کنار خیابان هم از سرما در امان نبودند. برگ هاشان کم کم داشت زرد و قرمز می شد.
بانی در را باز کرد و گفت:
- هیچ کس خونه نیست. تا فردا بعدازظهر تمام خونه دست خودمونه. بعدش خواهرم از لیزبورگ برمی گرده، شب هم بقیه میان. و بعد هدایت شان کرد به داخل. سگ کوچولوي پکینزي که تازه غذایش را داده بودند با باز شدن در می خواست فرار کند که بانی گرفتش:
- نه، یانگ تسه! وایستا! نه! نه! آروم! نه!
اما یانگ تسه خودش را از لاي دستان بانی کشید بیرون و فرار کرد. سگ کوچولو دوید به سمت درخت غان کنار حیاط و شروع کرد به پارس کردن. سر و صداي پارس کردنش خیلی زیاد بود.
مردیت پرسید:
- از استفان چه خبر؟
و النا کمی مکث کرد . ظاهراً اوضاع چندان خوب نبود.النا کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
- گاهی وقتا خوبه، گاهی وقتا هم...
- چی؟
- نمی تونم توضیح بدم.
و بعداز توي کیفش دفتر خاطراتش را درآورد و گفت:
- فکر کنم اگه اینو بخونم بهتر منظورمو برسونه.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
17 اکتبر
دفترچه ي خاطرات عزیز؛
اوضاع اصلاً خوب نیست. نمی دانم استفان چه مشکلی دارد. غم عجیبی در درون دارد
که نمی توانم آن را از بین ببرم. اصلاً نمی دانم چه کار می توانم بکنم. وقتی فکر می کنم
روزي ممکن است استفان را از دست بدهم می خواهم دیوانه بشوم. اما استفان همیشه ناراحت است. نمی دانم چرا به من نمی گوید. به من اعتماد نمی کند. این طوري فایده ندارد. دیروز زیر لباسش یک گردنبند دیدم. دستم را کشیدم رویش. تقریباً گرد و مدور بود. می خواستم اذیتش کنم. پرسیدم که هدیه ي کارولین است؟ و بعد دیدم که یکهو سرد شد و دیگر حرف نزد. انگار ناگهان قرن ها از من دور شد. هزاران کیلومتر از آن جا که بودیم دور شد. در ذهن اش نمی دانم چه می گذشت. و چشم هایش – توي آن ها درد را احساس می کردم. نمی توانستم رنج کشیدن استفان را تحمل کنم. از خودم بدم آمد که «. خاطرات بدش را زنده کرده ام
النا لحظه اي از خواندن دست کشید و خط آخر را دوباره با خودش خواند و بعد ادامه
داد:
- به نظرم کسی در گذشته خیلی او را آزار داده و استفان هیچ وقت نتوانسته آن را
از ذهنش پاك کند. حدس می زنم چیز دیگري هم هست که از آن می ترسید، چیزي مثل یک راز که نمی خواهد بر ملا شود. کاش می توانستم کاري کنم که به من اعتماد کند. فقط همین را می خواهم، بقیه ي چیزها مهم نیست. النا با خودش گفت:
- اگه فقط می دونستم رازش چیه؟
و بعد چشمانش را بست و دفتر را کنار گذاشت.
- کاش می دونستم قراره چه اتفاقی بیفته. اگه فقط می دونستم آخرش کارمون به
جدایی می رسه سعی می کردم این قدر بهش نزدیک نشم و اگر بدونم آخرش
قراره به هم برسیم اصلاً برام مهم نبود که الان چقدر ناراحت می شم. تا آخرش
می موندم و سعی خودمو می کردم که استفان خوشحال بشه. اما هر روز که
می گذره همه چیز بدتر می شه و من به آینده امیدوار نیستم.
بانی که مدام داشت لب هایش را می جوید بالاخره گفت:
- النا یه راهی بلدم. مادربزرگم بهم یاد داده که چطوري می شه فهمید با کی ازدواج
می کنی.
مردیت گفت:
- بذار حدس بزنم. حتماً ریشه اش به اقوام دروید بر می گرده.
- نمی دونم چقدر قدمت داره. مادر بزرگم می گفت این آیین همیشه وجود داشته، می گفت مادرم هم تصویر پدرم رو قبل از ازدواج دیده بوده. اون هم از همین روش استفاده کرده. خیلی راحته النا. تازه مگه چی از دست می دي؟ یا می بینی یا نمی بینی دیگه.
النا به مردیت نگاهی کرد و گفت:
- نمی دونم تو که واقعاً! باور نمی کنی که...
بانی با لحنی رسمی گفت:
- یعنی تو می خواي بگی که مادر من دروغ می گه؟ من اصراري ندارم ولی به
نظرم به امتحانش می ارزه.
النا با شک پرسید:
- من چی کار لازمه بکنم؟
احساس کنجکاوي و ترس در وجودش با هم درآمیخته بود.
- خیلی ساده اس. همه چیز رو تا قبل از نیمه شب باید آماده بکنیم...
پنج دقیقه قبل از نیمه شب النا ایستاده بود وسط اتاق نشیمن خانواده مک کلاو. بیشتر احساس حماقت می کرد تا چیزي دیگر. از حیاط پشتی صداي پارس کردن بی وقفه ي
یانگ تسه می آمد اما داخل خانه همه ساکت بودند. فقط صداي تیک تاك ساعت
پاندولی قدیمی بود که سکوت را می شکست. طبق دستور بانی، النا همه چیز را آماده
کرده بود. روي یک میز بزرگ چوبی یک بشقاب، یک لیوان و قاشق و چنگال نقره اي گذاشته بود. النا نباید حتی یک کلمه حرف می زد. وسط میز یک شمع روشن بود و او
باید پشت صندلی می ایستاد.
بانی گفته بود که درست راس ساعت 12 النا باید صندلی را بکشد جلو و همسر
آینده اش را فرا بخواند. در آن لحظه حتماً شمع خاموش می شد و او می توانست شبح
شوهر آینده اش را ببیند. النا دیگر از این که چیزهایی مثل شبح ببیند بدش می آمد، حتی
اگر شبح شوهر آینده اش باشد.
در این مدت به اندازه کافی چیزهاي عجیب و غریب دیده بود، اما الان به نظرش می رسید که تمام این چیزها احمقانه است و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. وقتی ساعت دیواري اولین ضربه اش را زد و ساعت دوازده شد النا صندلی را جلو کشید. بانی گفته بود که تا وقتی مراسم کامل نشده باید در همان حالت بماند. همه چیز این مراسم احمقانه بود. النا نمی خواست ادامه بدهد اما وقتی ساعت دومین ضربه را زد النا ناخودآگاه شروع کرد به دعوت کردن از شوهر آینده اش.
- بیا... بیا... بیا...
توي اتاق هیچ کس نبود. ناگهان شمع خاموش شد. النا در تاریکی عبور نسیم ملایمی را حس کرد. دست سرد روحی که شمع را خاموش کرده بود حالا صورت النا را نوازش می کرد. نسیم سرد از پشت سر او می آمد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دستش هنوز روي صندلی بود. می توانست قسم بخورد که آن در تا چند لحظه قبل بسته بود.
چیزي در تاریکی تکان می خورد. ترس تمام وجود النا را فرا گرفت. قوه ي تفکرش را از دست داده بود و بی حرکت مانده
بود وسط اتاق. مدام با خودش می گفت:
- خدایا من چی کار کردم. چی کار کردم.
انگار توي ترسناك ترین کابوسش گیر افتاده بود. فقط تاریکی نبود. سکوت هم آزارش می داد.
شبح گفت:
- به من اجازه می دین خانوم؟
و بعد انگار شعله اي در تاریکی روشن شد. براي یک لحظه النا یاد تایلر و فندکش افتاد. شبح شعله کوچکی را که معلوم نبود با چه روشن شده نزدیک شمع برد و آن را روشن کرد. در تاریکی، النا تنها دستان شبح را می توانست ببیند. خدا را شکر، آن دست ها دست هاي قرمز و گوشتی تایلر نبودند. براي یک لحظه النا فکر کرد که دست هاي استفان هستند، اما بعد شعله شمع به صورت شبح نزدیک شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- تو!
النا با تعجب پرسید:
- تو این جا چکار می کنی؟ عادت داري بی اجازه میاي توي خونه مردم.
- اما شما خودتون از من خواستین بیام.
صداي مرد به رغم آرام بودن، طعنه آمیز هم بود. مرد گفت:
- متشکرم.
و سپس نشست روي صندلی. النا ناامیدانه گفت:
- ولی من که تو رو دعوت نکرده بودم.
سعی می کرد به اعصابش مسلط باشد و مودبانه برخورد کند:
- می شه لطفاً بگی اینجا توي خونه بانی چی کار می کنی؟
مرد جوان زیر شعله شمع لبخندي زد. موهاي مشکی اش زیر این نور برق قشنگی
داشتند. نرم تر از آنی به نظر می رسیدند که موهاي یک انسان باشند. صورت مرد خیلی
سفید بود اما نگاه گیرایی داشت.
النا اسیر آن نگاه ها شده بود.
- هلن زیبایی تو براي من...
(خط آغازین شعري از ادگار آلن)
النا گفت:
- به نظرم بهتره که بري.
وقتی مرد جوان حرف می زد به النا احساس عجیبی دست می داد. نمی خواست او آن جا باشد. احساس می کرد که به شدت ضعیف است. نمی توانست جلوي او مقاومت کند.
- خواهش می کنم... تو نباید الان این جا باشی. النا دستش را به طرف شمع روي میز دراز کرد تا آن را بردارد و او را به بیرون راهنمایی کند. اما مرد جوان ناگهان کاري کرد که النا اصلاً انتظارش را نداشت. مرد جوان محکم اما خیلی مودبانه دست او را گرفت و به سمت خودش کشید. النا خشکش زده بود. فقط توانست بگوید:
- نه...
مرد جوان به النا نگاه کرد و گفت:
- همراهم بیا. النا دوباره آرام گفت:
- نه، خواهش می کنم.
دنیا دور سرش می چرخید. خیلی ضعیف شده بود. او را کجا می خواست ببرد؟ اصلاً این مرد از چه حرف می زد؟ مرد جوان بلند شد و رو به روي او ایستاد. سپس انگشتانش را روي دکمه ي لباس النا
گذاشت و با دست دیگرش با موهاي پشت گردن النا آهسته بازي کرد. النا گفت:
- نه... نه... خواهش می کنم... مرد جوان دکمه زیر گلوي النا را باز کرد و گفت:
- چیزي نمی شه، خودت می بینی... النا ناگهان انگار دوباره قدرتش را باز یافت. خودش را عقب کشید و فریاد زد:
- نه! مگه بهت نمی گم بري بیرون. برو بیرون... همین الان... براي یک لحظه النا خشم واقعی را در چشم هاي او دید. نگاه هاي مرد جوان تهدید کننده بود. اما بعد دوباره لبخند زد. لبخندي متشخصانه و متین. سپس گفت:
- باشد من می روم، تا وقتی زمانش برسد. النا تا هنگامی که او از در اتاق بیرون رفت پلک نزد. نمی خواست یک لحظه هم از او غفلت کند.
همه جا دوباره ساکت شده بود، اما نباید این قدر ساکت باشد. النا نگاه کرد و دید که ساعت قدیمی از کار افتاده. پاهایش احساس ضعف داشت. دکمه ي لباسش را دوباره
بست. در حیاط پشتی باز بود. النا بیرون رفت.
- مردیت؟ بانی؟ چی شده؟ بانی برگشت و به او نگاه کرد چشمانش پر از اشک بود.
- آه النا! نگاش کن مرده. النا به جسم بی جان جلوي پاي بانی نگاه کرد. یانگ تسه بود. سگ کوچک افتاده بود و تکان نمی خورد. چشمانش کاملاً باز بودند.
- آه بانی...
- خیلی پیر بود ولی انتظار نداشتم به این زودي بمیره. اصلاً تا همین چند لحظه پیش داشت پارس می کرد. مردیت گفت:
- به نظرم بهتره که بریم تو.
النا نگاهی به او کرد و حرفش را با سر تایید کرد. امشب شبی نبود که بخواهند بیرون باشند. شب خوبی هم براي دعوت کردن دیگران به خانه نبود. النا هنوز هم اتفاقی که
افتاده بود را باور نمی کرد. وقتی برگشتند توي اتاق نشیمن النا فهمید که دفترچه ي خاطراتش گم شده است.

استفان دهانش را از روي گردن نرم گوزن برداشت. توي جنگل فقط صداي حیوانات شب رو به گوش می رسید و او نمی توانست بفهمد صداي کدامشان حواسش را پرت
کرده. وقتی نیروي ذهنش به چیز دیگري مشغول شد و از روي گوزن برداشته شد، گوزن تکانی به خودش داد و توانست از زیر او بیرون بیاید.
- باشه برو.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفان او را رها کرد که برود. به اندازه کافی نیرو جمع کرده بود. استفان با زبانش دور لب ها و روي دندان هایش را پاك کرد. حس می کرد دندان هاي نیشش بعد از غذا خوردن چطور مثل همیشه کوتاهتر می شوند و بر می گردند زیر لبها. تشخیص این که چه مقدار خون براي روز بعد لازم است آسان نبود. از زمانی که آن طور کنار کلیسا احساس ضعف کرده بود دیگر می ترسید مقدار مصرفش کم باشد و نیازش دوباره بر منطقش چیره شود. همیشه از این می ترسید که روزي – وقتی که نیازش برطرف شده و به خودش می آید
ببیند که پیکر النا روي دستانش است و از گردن زخمی او خون جاري است و قلب مهربان او دیگر براي همیشه ایستاده است. شاید این آینده اي اجتناب ناپذیر می بود. شهوت خون، با ترس ها و لذت هاي فراوانش حتی هنوز هم براي او مثل یک راز بود. هر چند که با آن قرن ها زندگی کرده بود و هر روز این حس را تجربه کرده بود اما هنوز هم آن را نمی فهمید. به عنوان یک انسان حتماً از خوردن مایع گرمی که مستقیماً از بدن هر موجود زنده اي می آمد باید حالش به هم می خورد اما شهوت خون در همان گرمی اش بود و در همان زنده بودنش. او این را از همان شب که کاترین تغییرش داد فهمید. حتی بعد از این همه سال خاطره ي آن روز هنوز برایش واضح و روشن بود. استفان توي اتاقش خواب بود که کاترین آمد پیشش. کاترین مثل یک روح آرام و بی صدا در اتاق راه می رفت. لباس خواب نخی بلندي به تن داشت. شب بعد کاترین قرار بود یکی از دو برادر را انتخاب کند. و او آمده بود پیش استفان. دست سفید کاترین پرده تخت را کنار زد. استفان ازخواب بیدار شد. وقتی کاترین را با آن موهاي طلایی ریخته روي شانه هایش دید بلند شد و روي تخت نشست. چشمان آبی کاترین در تاریکی اتاق می درخشید. استفان ساکت بود و از شدت هیجان چیزي نمی توانست بگوید. از شدت عشق و از شدت غرور. در عمرش لحظه اي زیباتر از این سراغ نداشت. کمی تکان خورد. سعی کرد چیزي بگوید، اما کاترین انگشتش را گذاشت روي لب هاي او و گفت:
- هیس.
کاترین نشست روي تخت. صورت استفان داغ شده بود. قلبش به شدت می زد اما کمی هم خجالت می کشید. تا به حال هیچ زنی روي تخت او نیامده بود و این هم هر زنی
نبود. کاترین بود. کاترین که زیبایی بهشتی اش را فرشتگان هم نداشتند. کاترین که بیشتر از جانش او را دوست می داشت. و چون دوستش داشت حاضر بود به خاطر او هر کاري بکند. کاترین دراز کشید روي تخت و آرام رفت زیر پتوي استفان و به او نزدیک شد. نزدیک و نزدیک تر، تا جایی که استفان نفس گرم او را روي پوستش حس می کرد. استفان سعی کرد چیزي بگوید:
- کاترین... من... ما می توانیم صبر کنیم... ما با هم ازدواج می کنیم، اول... توي کلیسا... به پدر می گویم که هفته بعد برویم کلیسا... بعدش با هم. النا دوباره انگشتان سردش را گذاشت روي لب هاي استفان.
- هیس.
استفان نمی توانست خودش را کنترل کند. دستش را گذاشت روي بازوي کاترین و او را به سمت خودش کشید.
کاترین گفت:
- کاري که الان می خواهم بکنم کاري نیست که تو فکر می کنی. و بعد انگشتان باریکش را گذاشت روي گردن استفان. استفان منظورش را فهمید. کمی ترسیده بود. کاترین با انگشت چند بار به گردن او ضربه زد.
استفان حاضر بود هر کاري که او می گوید بکند. کاترین آهسته گفت:
- بچرخ عشق من.
این حرف کاترین تمام ترس استفان را پاك کرد. سرش را روي بالش «؟ عشق من » چرخاند. گردنش آزادانه در دسترس کاترین بود. استفان موهاي نرم کاترین را روي گردن و سینه اش احساس کرد. و بعد نفس کاترین را روي پوست گلویش حس کرد و لب هاي کاترین را روي پایین گردنش حس کرد. و بعد دندان هاي کاترین را... دردي گزنده در وجودش پیچید اما استفان چیزي نگفت. فقط به کاترین فکر می کرد. ناگهان درد کم شد. و سپس جریان ملایم مکیده شدن خون بود که حس می کرد. آن قدر ها که تصورش را می کرد وحشتناك نبود. انگار مثل یک مادر داشت کودکی را تغذیه می کرد. استفان می دید که ذهنش انگار دارد با ذهن کاترین ارتباط برقرار می کند. دارد یکی می شود. لذت مکیدن خون را می توانست در ذهن او ببیند، لذت مکیدن زندگی را.
استفان می دانست. می دانست که کاترین هم لذت مادرانه او را احساس می کند. اما کمی بعد دنیاي واقعی پیش چشم هاي او رنگ باخت. مرز بین واقعیت و خیال داشت از بین می رفت. نمی توانست فکر کند. فقط می توانست احساس کند و این احساس داشت لحظه به لحظه قوي و قوي تر می شد. ذهن استفان داشت در جایی دور پرواز می کرد. داشت از زمین بیشتر و بیشتر فاصله می گرفت. کمی بعد خودش را میان بازوان کاترین یافت. کاترین سر او را گذاشته بود روي گردن خودش. زخم کوچکی پایین گردنش بود. دهان استفان روي گردن کاترین قرار داشت. کاترین خیلی ماهرانه گردنش را به دهان استفان نزدیک کرد. استفان دیگر نمی ترسید. شروع کرد به مکیدن.
***
استفان بلند شد و با دقت خس و خاشاك را از روي زانوانش پاك کرد. دنیاي انسان ها در خواب فرو رفته بود، اما استفان بیدارِ بیدار بود. باید بر می گشت به مهمان خانه، اما باز هم احساس گرسنگی می کرد. خاطرات گذشته دوباره اشتهایش را تحریک کرده بود. بوي روباهی را احساس کرد. روباه هم دنبال شکار بود.

خاطرات خون اشام بخش چهارم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
النا جلو آينه قدی اتاق خواب عمه جوديت يک دور چرخيد و خوب خودش را برانداز کرد. مارگارت که نشسته بود پايين تخت و به النا نگاه می کرد گفت:
- کاشکی منم يه لباس مثل اين داشتم. النا گفت:
- نازی... پيش پيشی من... دوستت دارم خواهری...
و بعد او را بوسيد. مارگارت ماسک گربه در
دست داشت و لباس گربه پوشيده بود. عمه جوديت کنار در ايستاده بود و سوزنش را نخ می کرد. النا به سمت او چرخيد و گفت:
- اين لباس عاليه. به هيچ چيزش لازم نيست
دست بزنيم.
تصوير النا در آينه درست مثل تصوير دختری ايتاليايی در دوره رنسانس بود. شنل در وسط باريک می شد. رنگ آن فقط کمی از چشم های
النا تيره تر بود. النا به ساعت پاندول دار روی ديوار نگاه کرد.
- آه... نه... تقريباً ساعت هفته... استفان
هر لحظه ممکنه پيداش بشه.
عمه جوديت از پنجره به بيرون نگاه کرد و گفت:
- اومد... اين ماشين استفانه... می رم
پايين در و باز کنم. النا فوراً گفت:
- نه خودم مي رم پايين. خداحافظ. هالوين خوش بگذره.
و بعد از پله ها دويد پايين. النا ياد روزی افتاد که دو ماه پيش سر کلاس تاريخ اروپا جلو
استفان را گرفته بود. امروز هم مثل همان لحظه هيجان داشت و عصبی بود. النا با خودش
فکر کرد: اميدوارم اين يکی بهتر از نقشه ژان کلود »
«. باشه
از يک هفته قبل انتظار اين لحظه را می کشيد. زنگ در دوباره به صدا در آمد. النا در را
باز کرد و قدمی به عقب گذاشت. سرش را انداخته بود پايين و کمی خجالت می کشيد. می
ترسيد به صورت استفان نگاه کند. استفان آه کوچکی کشيد. النا سرش را بلند کرد و بعد
انگار آب يخی روی آتش هيجان او ريخته باشند، خشکش زد. استفان به او نگاه می کرد، با
چشمانی کاملاً باز اما در نگاهش نه ذوق بود و نه اشتياق. انگار می خواست گريه کند.
- از لباسم خوشت نيومد؟
استفان مثل هميشه سرش را تکان داد تا خودش را از دنيای خاطراتش بکشد بيرون.
- نه خيلی قشنگه... خودت هم خيلی قشنگ
شدی...
- پس چرا اين جوری نگاه می کنی؟ آدم خيال
می کنه روح ديدی. چرا نمی يای جلو؟
النا هيچ وقت اين جمله را بر زبان نياورد. تنها در ذهنش آن را گفت.
- تو هم قشنگ شدی استفان.
فقط توانست همين را زير لب بگويد. استفان واقعاً هم توی کت بلندش خيلی زيبا به نظر می
رسيد. موقعی که پيشنهاد کرده بود لباس دراکولا بپوشد به نظرش رسيد که استفان کمی
ناراحت شده ولی الان می ديد که توی اين لباس خيلی هم راحت و راضی است.
استفان گفت:
- بهتره بريم.
لحنش مثل هميشه آرام و جدی بود. النا سری تکان داد و رفتند سوار ماشين شدند. النا
ديگر مثل لحظه ی اول ناراحت نبود بلکه حالش افتضاح بود. استفان به بدترين شکل ممکن توی
ذوقش زده بود و حالا باز هم در خودش فرو رفته بود. النا نمی دانست چطور دوباره او را برگرداند. وقتی به سمت دبيرستان می رفتند رعد و برق شروع شد. النا با ناراحتی از شيشه ی ماشين به بيرون نگاه کرد. ابرها تيره و پرپشت بودند. هنوز باران نزده بود. آسمان ترسناک بالای سرشان با جشن هالوين متناسب بود و می توانست به بهتر شدن جشن خيلی کمک کند. اما الان تمام حواس النا به استفان بود. از آن روز، توی خانه بانی، ديگر علاقه ای به چيزهای عجيب و ترسناک نداشت. دفترچه ی خاطراتش هيچ جا نبود. تمام خانه ی بانی را گشتند ولی پيدايش نکردند. النا هنوز نمی توانست با گم شدن چيزی به آن مهمی کنار بيايد. اين فکر که يک غريبه دارد شخصی ترين نوشته هايش را می خواند ديوانه اش می کرد. حتماً کسی آن را دزديده بود. از درهای زيادی که آن شب باز مانده بودند هر کسی می توانست بيايد تو. النا دلش می خواست کسی که دفتر خاطراتش را برداشته تکه تکه کند. همه اش ياد آن مرد جوان با چشم های مشکی اش می افتاد، همان پسری که نزديک بود او را ببوسد. همان پسری که فکر استفان را برای لحظاتی از ذهنش دور کرده بود. نکند کار او باشد؟ به مدرسه که رسيدند النا سرش را بالا گرفت.
سينه اش را جلو داد و سعی کرد لبخند بزند.باشگاه ورزشی مدرسه ديگر اصلاً شبيه يک سالن
ورزشی نبود. همه چيز عوض شده بود. همه آمده بودند: معلم ها، دانش آموزان سال آخر، اعضای تيم راگبی و اعضای صندوق دانش آموزی. همه بين وسايل و فضاهای مختلف که طراحی شده بود رفت و آمد می کردند، ولی جوری که انگار غريبه بودند. بعضی ها حتی انسان نبودند. هر کسی با لباس هالوين خودش آمده بود. وقتی النا وارد شد دسته ای از زامبی ها برگشتند و به او سلام کردند. استخوان جمجمه شان از زير پوست کنده شده ی صورت شان مشخص بود. يک گوژ پشت با صورتی زشت هم آن جا بود. کنارش يک جسد با صورتی به رنگ گچ و چشمانی گود رفته نيز بود. گوشه ای ديگر يک آدم گرگی ديد که پوزه اش پر از خون بود و
کمی آن سوتر يک جادوگر، درست مثل جادوگر داستان ها. النا می ديد که تقريباً نصب اين آدم ها را نمی تواند تشخيص دهد. وقتی دور و برش می آمدند و از لباسش تعريف می کردند نمی توانست حدس بزند چه کسی چه لباسی پوشيده. النا برای آن ها دستی تکان داد و به سمت جادوگر رفت که موهای تيره بلندش را ريخته بود روی شنل تيره بلندش.
النا پرسيد:
- همه چيز رو به راهه مرديت؟
مرديت اخمی کرد و گفت:
- مربی لمان مريض شده. يه نفر رفته به آقای
تانر گفته جاش بياد. النا با عصبانيت گفت:
- آقای تانر؟ چرا آقای تانر؟
- آره الان هم اومده داره تو کار همه دخالت می کنه. بازم به بانی بد بخت گير داده
بود. خودت برو ببين. النا آهی کشيد. سرش را با تاسف تکان داد و بعد يکی از اين مسيرها را گرفت و از ميان محوطه های ساخته شده ی مختلف عبور کرد . وقتی از کنار اتاق شکنجه و کشتارگاه می گذشت احساس کرد چقدر اين ها را با دقت کپی کرده اند. خيلی واقعی به نظر می رسيد. حتی توی نور شديد سالن تک تک دستگاه های شکنجه وحشتناک بودند. چه برسد به دخمه های تاريک قرون وسطی. محوطه درويد نزديک در خروجی بود. ماکتی از استون هينج را ساخته بودند و گذاشته بودند آن جا، اما پرنسس قد کوتاهی که در ميان آن احجام مصنوعی ايستاده بود صورتی در هم رفته داشت و می خواست گريه کند. شنل سفيد بلندی بر تن داشت و دسته ای از برگ های بلوط را در دست گرفته بود. بانی با اخم به آقای تانر که کنارش بود گفت:
- اما شما بايد بخوابين تا من روتون خون
بريزم.
- همين قدر که خودمو مسخره کردم و اين شنل مسخره رو پوشيدم کافيه.
- آقای تانر شما قراره نقش قربانی رو بازی کنين آخه.
- من قبول کردم قربانی شما باشم ولی کسی نگفته بايد روی تمام هيکلم سس گوجه فرنگی بريزم.
- روی خودتون که نمی خوام بريزم. می ريزم روی شنل و سنگ قربانگاه. شما آخه قربانی هستين. انگار تکرار اين جمله که او قربانی است می توانست آقای تانر را متقاعد کند اما آقای
تانر با دلخوری جواب داد:
- دقيقاً به همين خاطر می گم. صحت تاريخی اين مراسم امروزه مورد شک قرار گرفته و بر خلاف تصور عموم مردم اقوام درويد، استون هينج رو نساختن. استون هينج در دوره برنز ساخته شده که...
النا جلوتر رفت و گفت:
- آقای تانر الان مسئله اصلی اين نيست.
- نه، برای شما هيچ وقت اين چيزها مسئله اصلی نيست. به همين دليله که شما و اون دوست روان پريش تون حتماً از درس تاريخ می افتين.
صدايی از پشت سر النا گفت:
- لازم نيست اين قدر سخت بگيرين. النا برگشت و نگاهيي به استفان انداخت.
آقای تانر گفت:
- آقای سالواتوره.
لحنش حالتی تمسخر آميز داشت:
- فکر می کنم جنابعالی الان می خواين ما رو با اطلاعات ارزشمندتون مستفيض کنين. آقای تانر به استفان خيره شده بود که با لباس رسمی و کت بلندش خيلی موقرانه آنجا ايستاده بود. النا ناگهان چيزی کشف کرد. تانر آن قدرها از خودشان مسن تر نبود. موهای بالای پيشانی اش کمی ريخته بودند و برای همين مسن تر ديده می شد، اما هنوز سی سالش نشده بود. و بعد يادش آمد که چقدر کت گشادی که قبل از مهمانی پوشيده بود به تنش زار می زد. النا با او احساس همدردی کرد حتما زياد به اين جور مهمانی ها دعوت نشده. شايد استفان هم همين احساس را نسبت به او داشت. استفان و آقای تانر چشم در چشم هم نگاه می کردند.
استفان به آرامی گفت:
- آقای تانر من فکر می کنم اين مراسم بيشتر از اون که واقعی باشه و صحت تاريخی داشته
باشه بيشتر قراره مبالغه آميز و لذت بخش باشه چرا شما...
النا بقيه حرف های استفان را نشنيد. داشت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
زير لب با خودش چيزهايی می گفت و آقای تانر هم انگار حواسش پيش او بود. النا برگشت و به
چند نفری که پشت سرش بودند نگاه کرد. چهار يا پنج غول، يک آدم گرگی، يک گوريل و يک
گوژپشت.
النا گفت:
- خيلی خب، همه چيز حل شده.
و آن ها هم رفتند پی کارشان. استفان همه چيز را حل می کرد. هر چند که او نمی دانست چطوری اما می دانست که استفان می تواند. النا فقط پشت سر او را می ديد. ناگهان ياد روز اول مدرسه افتاد که از شيشه ی دفتر، از پشت سر، استفان را ديده بود که داشت با خانم کلارک حرف می زد و بعد چطور خانم کلارک آن قدر عجيب رفتار کرده بود. النا احساس کرد نبايد آن جا بمانند. به بانی گفت راه بيفتد و سپس با هم از بين محوطه ی فرود فضايی ها عبور کردند، از اتاق مرده ها گذشتند و رسيدند دم ورودی؛ جايی که قرار بود يک آدم گرگی به مهمان ها خوشامد بگويد. آدم گرگی ماسک صورتش را برداشته بود و داشت با دو تا موميايی و يک پرنسس مصری صحبت می کرد. النا به نظرش رسيد که کارولين در اين لباس واقعاً شبيه کلئوپاترا شده. انحنای بدن برنزه
کرده اش را می توانست زير لايه ی نازک لباسی که به تن داشت ببيند. مت که همان آدم گرگی بود به سختی خودش را کنترل می کرد تا فقط به صورت کارولين نگاه کند و چشمش موقع حرف زدن با او به لباس نازکش نيفتد.
النا با مهربانی تصنعی پرسيد:
- بچه ها بهتون خوش می گذره؟
مت نگاهی به النا و سپس بانی و مرديت کرد. النا از زمان جشن قبلی کمتر با مت برخورد
داشته بود و می دانست که رابطه بين مت و استفان هم کمتر شده. و همه ی اين ها به خاطر
او بود. النا می دانست که چقدر از دست دادن دوستی مثل مت برای استفان سخت است. با اين که استفان تازه با او آشنا شده بود اما مت کمک زيادی برای آشنا شدن او با جو مدرسه
کرده بود. مت گفت:
- همه چيز رو براهه.
النا گفت:
- وقتی استفان کارش با آقای تانر تمام شد
می گم بياد اين جا کمک کنه مهمونا رو
راهنمايی کنه داخل يا خوشامد بگه.
مت شانه هايش را با بی تفاوتی بالا انداخت و
سپس پرسيد:
- مگه چی کار داره با آقای تانر می کنه؟ النا با تعجب نگاهی به او انداخت. می توانست قسم بخورد که مت همين چند لحظه پيش توی محوطه درويدها بود. خودش ديده بود که مت ديده استفان دارد آقای تانر را متقاعد می کند. بيرون دوباره صاعقه ای زد و النا برق آن را در آسمان تيره ی شب ديد. و بعد يکی ديگر. غرش رعد بعد از چند لحظه به گوش آن ها رسيد.
بانی گفت:
- اميدوارم بارون نباره.
کارولين گفت:
- آره خيلی بد می شه اگه کسی نياد.
النا نگاهی به کارولين انداخت و برق نفرت را در چشمان باريک و گربه ای او ديد. تمام مدتی
که او با مت صحبت می کرد کارولين ايستاده بود آن جا و در سکوت با آن چشم های پر از مکر به آن دو نگاه می کرد.
النا بی اختيار گفت:
- کارولين می شه من و تو ديگه اين دعوای
مسخره امون رو تموم کنيم و دوباره از اول
شروع کنيم؟
زير تاج کبريايی که بر سر داشت چشمان کارولين از هم باز شدند و بعد دوباره مثل قبل باريک شدند، اما اين بار نفرت بيشتری در آن باريکه چشم ها ديده می شد. کارولين قدمی جلو گذاشت، به النا نزديک شد و گفت:
- من هيچ وقت فراموش نمی کنم.
و بعد برگشت و رفت. همه ساکت شده بودند. بانی و مت به زمين نگاه می کردند. النا به سمت در ورودی رفت تا کمی هوای تازه بخورد. درختان بلوط هنوز در تاريکی معلوم بودند. و بعد دوباره همان احساس عجيبی به سراغش آمد که وقتی که قرار بود اتفاق بدی بيفتد آن را حس می کرد.
- امشب دوباره قراره اتفاق بيفته.
اما النا نمی دانست چه چيزی قرار است اتفاق
بيفتد.
صدايی از داخل سالن گفت:
- خيلی خب، قراره از داخل پارکينگ مهمونا بيان اين جا. برق رو قطع کن اد... ناگهان چراغ ها خاموش شد و صدای جيغ در کل باشگاه پيچيد. النا آهی کشيد. به بانی گفت:
- بهتره برای خوشامدگويی به مهمونا آماده بشيم.
بانی سری تکان داد و رفت و بعد در تاريکی محو شد. مت ماسک آدم گرگی اش را گذاشت و
موسيقی ترسناکی را روشن کرد که باعث شد توی سالن همه دوباره جيغ بکشند.
استفان آمد آن گوشه پيش آن ها. کت مشکی اش در تاريکی ديده نمی شد و فقط قسمت سفيد رنگ جلو لباسش معلوم بود.
- آقای تانر بالاخره قبول کرد. کار ديگه ای
هم هست که من بکنم؟
النا گفت:
- خب می شه همين جا بمونی پيش مت و مردم رو راهنمايی کنی بيان...
النا ته جمله اش را خورد. مت خم شده بود و داشت صدای موسيقی را کم و زياد می
کرد. النا نگاهی به استفان کرد و ديد صورتش مثل هميشه جدی و بی احساس است.
- می تونی هم بری رخت کن و با بقيه پسرها
قهوه درست کنی يا چيزای ديگه.
استفان گفت:
- می رم سمت رختکن.
النا گفت:
- استفان حالت خوبه؟
- خوبم، فقط يه کم خسته ام.
و بعد سعی کرد دوباره توازنش را حفظ کند و درست راه برود. وقتی استفان رفت، النا به سمت مت برگشت. می خواست به او چيزی بگويد که دسته اول مهمان
ها وارد شدند.
مت گفت:
- نمايش شروع شد.
و بعد او هم در تاريکی غيبش زد. النا از اين محوطه به آن محوطه می رفت. سال های قبل خيلی از ديدن اين صحنه های مخوف لذت می برد، اما امشب به شکل عجيبی دلش شور می
زد. دوباره توی ذهنش تکرار کرد که امشب همان شب است، اما نمی دانست امشب قرار است چه
اتفاقی بيفتد. مردی در لباس مرگ، با داس، از کنارش عبور کرد. النا با خودش فکر کرد چرا
توی تمام جشن هاي هالوين يک نفر هميشه بايد اين لباس را تنش کند. طرز راه رفتن کسی که لباس را پوشيده بود به نظرش آشنا رسيد. بانی لبخندی به جادوگر قد بلند کنارش زد او
هم لبخندی به بانی زد. مرديت داشت به اتاق عنکبوت می رفت. چندتا از پسرهای سال پايينی
خودشان را بسته بودند به تارهای غول پيکر عنکبوت و مثلاً از روی ترس فرياد می کشيدند.
بانی به آن ها گفت مسخره بازی نکنند و اين قدر با طناب ها و تارها ور نروند. در نور کم
محوطه درويد ها بانی ديد که بالاخره آقای تانر روی سنگ قربانگاه دراز کشيده و دور و
برش پر از خون است. چشمانش کاملاً باز بودند و به سقف خيره شده بود. يکی از پسرها گفت:
- ای وَل.
بانی منتظر بود آقای تانر بلند شود و آن ها را بترساند اما آقای تانر اصلاً تکان
نمی خورد. حتی وقتی يکی از پسرها دستش را به جسد قربانی زد هم آقای تانر هيچ تکانی
نخورد. بانی فکر کرد اين وضعيت کمی عجيب است و رفت تا نگذارد پسرها چاقوی مخصوص قربانی را بردارند.
- اونو بذار سر جاش.
يکی از پسرها دستش را در خون فرو برد و آن را زير نور گرفت. بانی فکر کرد شايد آقای
تانر می خواهد او به جسد نزديک شود تا او را هم بترساند، ولی وقتی که بانی هم به آن جا
رسيد آقای تانر تکان نخورد و هم چنان داشت خيره به سقف نگاه می کرد.
- آقای تانر حالتون خوبه.
هيچ حرکتی، نه هيچ صدايی. آقای تانر حتی پلک هم نمی زد.
چيزی در ذهن بانی هشدار می داد و مدام تکرار
می شد:
- بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن... بهش دست نزن...
اما دستان بانی بی اختيار به سمت شانه های آقای تانر رفت و آن ها را تکان داد. سر او
به سمت بانی چرخيد و بانی گردن آقای تانر را ديد...
بانی شروع کرد به جيغ زدن.
النا صدای جيغ ها را شنيد. صدای جيغ ها از روی وحشتی عميق بود و مدام هم ادامه داشت.
اين جيغ ها مثل جيغ های سرخوشانه ی بقيه
نبود. حتما اتفاقی افتاده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
تمام چيزهايی که بعدش اتفاق افتاد مثل يک کابوس بود. النا خودش را به محوطه ی درويدها
رساند. کنار در ورودی تابلويی را ديد، اما نه تابلوهای راهنمايی که آن ها آماده کرده
بودند. بانی هنوز داشت جيغ می زد. مرديت شانه های بانی را گرفته بود و تکانش می داد تا از شوک خارج شود. سه تا پسر جوان سعی می کردند که از آن جا خارج شوند اما دو تا از مهمان ها راه را بسته بودند و داشتند داخل محوطه را نگاه می کردند. آقای تانر افتاده بود روی سنگ قربانگاه و صورتش...
بانی گفت:
- مُ رده... مُ رده...
و بعد هق هق کنان ادامه داد:
- خدايا خونا واقعی بودن. من بهش دست زدم
النا. من دست زدم ديدم که مُ رده... واقعاً
مُ رده...
مَ ردم کم کم داشتند جمع می شدند. يک نفر ديگر
جيغ کشيد و بعد کم کم صدای جيغ کل سالن را گرفت. همه سعی داشتند بروند بيرون و به شدت به هم تنه می زدند و وسايل محوطه را می شکستند.
النا فرياد زد برقا رو روشن کنين.
و بعد چند نفر ديگر هم حرفش را تکرار کردند.
- مرديت سريع زنگ بزن آمبولانس بياد. به
پليس هم زنگ بزن.
- اون برقا رو روشن کنين.
وقتی چراغ ها روشن شدند النا هيچ فرد بزرگسالی را آن جا نديد. کسی نبود که در آن
موقعيت مسئوليت را بپذيرد و همه را آرام کند.
مغز النا درست کار نمی کرد. آقای تانر...
النا هيچ وقت از او خوشش نمی آمد. همين احساس نفرت از آقای تانر حالش را بدتر می
کرد.
- بچه ها رو ببرين بيرون. همه غير از هيئت
برگزاری برن بيرون...
اما آدم گرگی فرياد زد:
- نه! درها رو ببندين نذارين کسی بره بيرون
تا وقتی پليس بياد.
النا با تعجب برگشت و به آدم گرگی نگاه کرد. او مت نبود. تايلر اسمال وود بود. هفته قبل تعليق از تحصيل او تمام شده بود و برگشته بود مدرسه، اما صورتش هنوز هم رد
کبودی داشت. اما در صدايش نوعی احساس قدرت موج می زد. دو تا از نگهبان ها نزديک در ورودی بودند. يک نفر ديگر هم در ورودی را بست. ده – دوازده نفر جمع شده بودند توی محوطه استون هينج، اما النا فقط يکی دو نفرشان را می شناخت که آن ها هم کارکنان باشگاه بودند. بقيه هم که از بچه های مدرسه بودند النا با هيچ کدامشان رابطه ای نداشت و آن ها را نمی شناخت. يکی از آن ها که لباس دزدان دريايی را پوشيده بود به تايلر گفت:
- يعنی منظورت اينه که يه نفر که اينجاس
اونو کشته؟
- بله دقيقاً منظورم همينه. هيجان شديدي در صدايش بود. انگار داشت از
اين لحظات لذت مي برد. به خون روي سنگ قربانگاه اشاره کرد و گفت:
- اين خون هنوز گرمه. خيلي از زمان قتل نگذشته. و اين بريدگي عميقي که روي
گردنشه حتماً با اون چاقو ايجاد شده. و بعد به چاقوي قرباني اشاره کرد. دختري که
کيمونو پوشيده بود گفت:
- پس حتماً قاتل الان اينجاست.
تايلر گفت:
- زياد سخت نيست حدس بزنيم کي آقاي تانر را کشته. کسي که ازش متنفر بوده، کسي که
همييشه باهاش بحث مي کرده.کسي که امشب هم باهاش بحث مي کرد. من خودم ديدم...
النا با خودش فكر کرد که آدم گرگي اي که در محوطه درويدها ديده تايلر بوده، اما تايلر
که جز هييت برگزاري نبود و حق نداشت قبل از مهمان ها بيايد تو.
تايلر ادامه داد:
- کسي که سابقه اعمال خشونت هم داشته. کسي که همه مون مي شناسيم و مي دونيم
که فقط براي آدم کشي به فلس چرچ اومده. النا با ترس و عصبانيت گفت:
- تايلر تو معلوم هست چي داري مي گي؟ تو
زده به سرت؟
تايلر بدون اين که نگاهي به او بيندازد اشاره اي به النا کرد و گفت:
- اين هم دوست دخترشه که يكم روش تعصب
داره.
- خيلي دور برداشتي تايلر. تو هيچي نمي دوني.
صدا از پشت سر النا مي آمد. النا برگشت و
دومين آدم گرگي را پشت سر خود ديد. تايلر گفت:
- خيلي خب پس چرا تو نمي گي که چي مي دوني؟ تو مي دوني سالواتوره اهل کجاست؟ خانواده اش کجان؟ اين همه پول رو از کجا آورده؟
تايلر سپس بقيه ي جمعيت را مخاطب قرار داد:
- کي در مورد اون چيزي مي دونه؟
ديگران فقط سر تكان مي دادند. النا در چهره آنان عدم اعتماد را مي خواند.
آن ها ديگر به هيچ کس و هيچ چيز اعتماد نداشتند. مخصوصاً به چيزهاي عجيب و آدمهاي غريبه. و استفان غريبه بود و رفتاري متفاوت داشت. دختري که کيمونو پوشيده بود
گفت:
- من يه شايعه شنيدم...
تايلر گفت:
- همه مون فقط شايعه شنيديم. هيچ کس حقيقت رو راجع به اون نمي دونه، اما من يه چيزي
رو مي دونم. اولين حمله ي توي قبرستون درست زماني شروع شد که استفان اومد اين
جا. جمعيت با هم شروع کردن به حرف زدن و در همهمه آن ها النا هم حتي از اين همزماني
شوکه شده بود. تمام اين حرف ها مسخره بود. همه اش يك اتفاق بود که ورود استفان با شروع
حمله ها همزمان شود، اما حرف تايلر درست بود.
تايلر فرياد زد:
- بذارين يه چيز ديگه هم بهتون بگم... گوش کنين... بذارين بگم...
تايلر صبر کرد همهمه ي جمعيت خوابيد. سپس
گفت:
- شبي که به ويكي بنت حمله شد استفان سالواتوره توي قبرستون بوده.
مت گفت:
- آره داشته توي قبرستون دهن تو رو سرويس مي کرده.
صداي مت اما قوت هميشگي اش را نداشت و تايلر آه انگار منتظر شنيدن همين حرف بود گفت:
- بله توي قبرستون تقريباً من رو کشت و امروز هم يه نفر اين جا کشته شده. من نمي
دونم شما چي فكر مي کنين اما من فكر مي کنم کار اونه. اون از هر دو تاي ما بدش
مي اومد. يك نفر از بين جمعيت فرياد زد:
- استفان الان کجاست؟
تايلر گفت:
- اگر کار اون باشه هنوز همين جاست. بياين بگرديم پيداش کنيم.
النا فرياد زد:
- استفان هيچ کاري نكرده تايلر.
اما صداي جمعيت از صداي او بلندتر بود. همه حرف تايلر را تكرار مي آردند.
- پيداش کنيم، بگرديم پيداش کنيم. در چهره هايي که در استون هينج جمع شده بودند بيشتر از هميشه عدم اعتماد ديده مي شد. النا خشم و ميل به انتقام را در چهره آن ها مي خواند.
ديگر کسي نمي توانست اين خشم و انتقام را کنترل کند.
تايلر گفت:
- النا بگو استفان کجاست؟
لحنش آشكارا پيروزمندانه بود و داشت از اين
پيروزي لذت مي برد.
النا گفت که نمي داند. دلش مي خواست با مشت بكوبد توي صورت تايلر يك نفر گفت:
- حتماً توي سالنه. حتما همين جاست.
و بعد جمعيت شروع کرد به گشتن، اشاره کردن، بحث کردن و باز هم گشتن.
قلب النا انگار مي خواست از جا کنده بشود. اين آدم ها ديگر آدم نبودند. بمب بودند.
النا نمي دانست اگر استفان را پيدا کنند چه بلايي سرش مي آورند. اگر هم سعي مي کرد برود
و به او هشدار بدهد تنها راه را به آن ها
نشان داده بود. با نااميدي به اطراف نگاه کرد. باني هنوز هم داشت به صورت آقاي تانر نگاه مي کرد. نمي توانست از او کمك بخواهد. دوباره به جمعيت نگاه کرد و مت را بين آن ها ديد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
النا با نگاهش به مت مي گفت آه کاري بكند. او که اين حرف ها را نبايد باور کرده باشد.
اما در نگاه مت تنها آشفتگي و تعجب را مي شد ديد.
النا با نگاهش به مت مي گفت:
- خواهش مي آنم. تنها تو مي توني به استفان کمك آني، حتي اگه باور نكني که اون بي
گناهه. بهش اعتماد کن... خواهش مي کنم... و بعد طرز نگاه مت عوض شد. کمي با اخم به
النا نگاه کرد و بعد سرش رابه نشانه ي تاييد تكان داد و بعد رفت و در دل جمعيت عصباني ناپديد شد. مت راهش را از بين جمعيت باز کرد تا به آن طرف سالن رسيد. چند تا از بچه هاي سال
پاييني در رخت کن ايستاده بودند. مت با عصبانيت به آن ها دستور داد که بروند و پارتيشن هايي را که افتاده بود درست کنند. وقتي آن ها کمي دور شدند، مت به سرعت در رخت کن را باز کرد و رفت تو. توي رخت کن کسي را نديد. اول فكر کرد استفان سر و صداها را شنيده و رفته، اما کمي بعد بر کف رختكن، پيكري پوشيده در زير کتي بلند و مشكي را ديد.
- استفان؟ چي شده، حالت خوبه؟
براي يك لحظه مت فكر کرد که دارد به جسدي ديگر نگاه مي آند، اما چند لحظه بعد استفان تكان خورد.
- حالم خوبه.
اما اصلاً به نظر نمي آمد که حالش خوب باشد. صورتش مثل گچ سفيد شده بود و مردمك هايش
گشاد شده بودند. نگاهش بي حالت بود. استفان گفت:
- ممنونم.
- فعلاً اين چيزا باشه براي بعد. بايد همين الان از اين جا بري. سر و صدا رو مي
شنوي؟ دنبال تو مي گردن.
- کي دنبال من مي گرده؟
لحن استفان همچنان آرام بود.
- همه. مهم نيست کي. بلند شو بايد زودتر از اين جا بريم.
موقعي که استفان داشت بلند مي شد مت ماجرا را برايش توضيح داد.
- يه نفر کشته شده. اين بار به آقاي تانر حمله کردن. آقاي تانر مرده. همه فكر
مي کنن تو اونوکشتي. بالاخره چهره بي حالت استفان تغيير کرد.
ظاهراً عمق نگراني مت را فهميده بود. مت شانه هاي استفان را گرفت و گفت:
- من مي دونم کار تو نيست. بقيه هم وقتي عقل شون بياد سر جاش مي فهمن آه کار تو
نبوده، اما الان تو بايد بري.
- آره بايد برم. ظاهراً هوشياري استفان دوباره برگشته بود.
- آره از اين جا مي رم.
- استفان...
- مت...
مت مي ديد که رنگ چشمان سبز استفان روشن تر مي شد. نمي توانست به چيزي غير از آن ها
نگاه آند:
- النا جاش امنه؟ خواهش مي کنم مراقبش باش.
- استفان چي داري مي گي؟ تو آه کاري نكردي.
فقط چند ساعت قراره ازش دور باشي.
- مت! ازت خواهش مي کنم مراقبش باشي.
مت که هنوز به چشم هاي استفان نگاه مي آرد يك قدم به عقب رفت و بعد به آرامي گفت:
- باشه هر چي تو بگي.
و استفان رفت.

النا ميان پليس ها و پدر و مادرها ايستاده بود. دلش مي خواست يك لحظه رهايش مي کردند تا از آن جا برود. مي دانست که مت به استفان هشدار داده و او به موقع از آن جا رفته است.
هر چند که هنوز نشده بود با مت صحبت کند اما از نگاهش مي خواند که موفق شده. بالاخره وقتي جسد را آوردند توانست از ميان پليس ها و بقيه خودش را جدا کند و به مت برساند.
مت گفت:
- استفان رفت، ولي گفت که مراقب تو باشم و
من هم مي خوام که اين جا بمونم.
النا آهسته گفت:
- بموني که مراقب من باشي؟ باشه، مي فهمم.
و بعد از چند لحظه مكث ادامه داد:
- مت من بايد برم دستام رو بشورم، دستاي خوني باني رو گرفتم، خودمم خوني شدم اين جا باش الان بر مي گردم.
مت مي خواست با او مخالفت کند اما النا ديگر رفته بود. دستانش را بالا گرفته بود تا بقيه بفهمند که چه دليلي براي رفتن دارد. رسيد به رخت کن دخترها. يكي از معلم ها که آن جا
ايستاده بود اجازه داد النا برود داخل. النا رفت داخل رخت آن اما آن جا نماند. از در عقبي وارد راهروي مدرسه شد و از آن جا راهش را در تاريكي شب ادامه داد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA