انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
استفان يكي از قفسه هاي کتاب خانه را گرفته بود و با خشم آن را تكان مي داد.
- احمق بي شعور.
کتاب ها و کاغذها مي ريخت روي زمين.
- ديوانه، رواني، نفهم، الاغ، احمق احمق
احمق. من چطور مي تونم اين قدر احمق باشم؟ مي خواي يه جا برا خودت بين آدما
پيدا کني؟ مي خواي تو رو بين خودشون بپذيرن؟ مگه نمي دوني که غير ممكنه؟ يكي از سطل ها را برداشت و آن را به گوشه اتاق پرت آرد. سطل به ديوار و سپس به يكي از پنجره هاي بزرگ اتاق خورد و آن را شكست. - احمق... احمق... چه کسي دنبال او بود؟ مت گفته بود همه. مت گفته بود که باز هم به کسي حمله شده. مت گفته بود که همه خيال مي آنند آه کار اوست.
- ديگه چطور مي خواي توجيه کني که چي شده؟
استفان يادش مي آمد که دوباره احساس شديد
ضعف داشته، آن قدر که افتاده روي زمين و به خودش مي پيچيده تا اين که تاريكي دوباره او را در بر گرفته. وقتي دوباره به خودش آمده مت را ديده بود که مي گفت به انسان ديگري حمله شده و اين بار نه فقط خون او که زندگي اش را هم گرفته بودند.
- ديگه نمي توني خودت رو توجيه کني. تو کشتي اش استفان. تو قاتلي. قاتل درون او بود. شيطاني زاييده ي دنياي شب، فرزند جهان سايه ها، که فقط بايد همان جا مي ماند و شكار مي کرد. استفان بايد ميل به کشتن را در اين شيطان ارضاء مي کرد. بايد ذات مرگ بار او را در خويش تحمل مي کرد. استفان نمي توانست چيزي را تغيير بدهد. بايد سعي مي کرد از آن لذت ببرد، اما استفان لذت نمي برد. رنج مي کشيد. او اين شيطان را به شهر آورده و رهايش کرده بود. افسارش را باز گذاشته بود تا هر کاري که مي خواهد بكند و حالا اين نيروي دروني حتي بر خود او هم فائق آمده بود.
استفان تشنه بود. رگ هايش مثل کانال هاي خشك آب نياز به مايعي داشتند که در آنها جاري بشود. به خون نياز داشتند. استفان خون مي خواست. بايد به اين فرزند دنياي شب که در دل
داشت غذا مي رساند.
**
تمام چراغ هاي مهمان خانه خاموش بود. النا در زد اما کسي در را باز نكرد. النا در را به داخل فشار داد. باز بود. مهمان خانه تاريك و ساکت بود. به سمت پله ها رفت. طبقه بالا هم هيچ چراغي روشن نبود. النا دنبال راه پله مخفي بود. نوري از داخل يكي از درها مي آمد. راه پله مخفي پشت همان در بود. ديوارها انگار از هميشه به هم نزديك تر بودند. راهرو خيلي تنگ به نظر مي رسيد. نور از زير در اتاق استفان مي آمد. النا با انگشت به در زد و آرام گفت:
- استفان.
جوابي نيامد. النا کمي بلندتر گفت:
- استفان منم.
باز هم جوابي نيامد. النا دستگيره در را
چرخاند و آرام در را باز آرد.
- استفان...
اتاق خالي بود. همه جا بهم ريخته بود. انگار توي اين اتاق طوفان آمده باشد. تمام وسايل
ريخته بودند اين طرف و آن طرف. افتاده بودند روي مجسمه فرشته ها. درهاشان باز بود و
محتويات شان ريخته بود آف اتاق. يكي از پنجره ها شكسته بود. تمام وسايل عتيقه و
قيمتي استفان مثل آشغال افتاده بودند اين گوشه و آن گوشه. النا ترسيده بود. خشونت و خشم زيادي مي خواست تا يك نفر چنين بلايي را سر اتاق خودش بياورد.
النا دوباره ياد حرف تايلر افتاد. يك نفر که سابقه اعمال خشونت هم داشته.
«. نه من اهميتي نمي دم » : النا با خودش گفت
خشم در وجودش جانشين ترس شد.
- ديگه به هيچ چيزي اهميت نمي دم. استفان
فقط مي خوام ببينمت کجايي؟
دريچه روي سقف باز بود. و باد سردي به داخل مي آمد. النا نگاهي به آن انداخت اما سقف خيلي بلند بود. النا قبلاً از نردبان بالا نرفته بود. اين دامن بلند بالا رفتن از نردبان را سخت تر هم
مي کرد. بالاخره رسيد به سقف. پيكر سياه رنگي گوشه پشت بام ديد و به سرعت به طرفش رفت.
النا آمد بگويد:
- استفان من اومدم تا...
آه ناگهان رعد و برقي در آسمان زد و النا جمله اش را خورد. پيكر سياه رنگ گوشه پشت
بام به سمت او چرخيد و بعد انگار ترسناك ترين آابوس هاي النا به سراغش آمده بودند.
آن قدر شوکه بود که حتي نمي توانست جيغ بكشد.
- آه خداي من.
مغزش هيچ توضيحي براي آن چه چشمانش مي ديد نداشت. نه نه نبايد اين صحنه را مي ديد
نبايد آن چه را که مي ديد باور کند. اما ديگر دير شده بود. انگار آن رعد و برق تمام جزئيات آن لحظه را در ذهنش براي هميشه ثبت کرده بود.
استفان. استفان با آن لباس هاي هميشگي؛ آُت چرم و يقه ي بالا داده اش. استفان با آن
موهاي مشكي موج دارش که انگار بخشي از آسمان شب بودند آن جا ايستاده بود و تا نيم رخ سمت او چرخيده بود. بدنش مثل بدن يك حيوان خم بود و دندان هايش را با خشم به او نشان مي داد. و خون... آن لب هاي زيبا و آن چهره ي باوقار پُر از خون بود. خون روي پيراهن سفيد زير آُتش هم ريخته بود. دندان هاي بيرون داده اش هم خوني بودند. در دستانش بدن بي جان يك قمري بود. بادي شديد شروع به وزيدن کرد. النا
دوباره زير لب گفت:
- آه خداي من.
و همين طور مي گفت و قدم به قدم عقب مي رفت.
بدون آن که بداند چه کار دارد مي کند. مغزش هنوز با شك حاصل از اين ترس لحظه اي کنار نيامده بود. چيزي در ذهنش بود که مي النا احساس موشي را داشت که به خانه ي گربه آمده باشد. چيزي را که مي ديد باور نمي کرد. نمي خواست باور
کند. قلبش انگار ايستاده بود. به سختي نفس مي کشيد.
- خداي من...
- النا.
ترسناك تر از فهميدن اين بود که چطور آن صورت در هم فرو رفته، با نگاه حيواني اش از هم باز شد و خشم در چهره ي او جاي خودش را به تاسف و ترس داد.
- النا... خواهش مي کنم... النا... نه.
- خداي من... نه...
النا دلش مي خواست جيغ بزند و خودش را راحت کند اما راه گلويش انگار بسته شده بود. يك
قدم ديگر به عقب رفت. استفان برگشت و خواست که به طرفش برود.
- نه.
آن حيوان عجيب، آن موجود ترسناك با صورت استفان. باز هم قدمي به طرفش گذاشت.
- النا خواهش مي کنم... النا مراقب باش.
آن حيوان داشت به سمتش مي آمد، با آن چشم هاي براقش. النا باز هم عقب رفت و بعد احساس کرد تعادلش دارد بهم مي خورد. استفان دستش را به طرف او دراز کرد. آن دست هاي زيبا که زماني با آرامش در گيسوان النا فرو مي رفتند و نوازش مي کردند اکنون با حالتي حيواني و ترسناك به سمتش دراز شده بودند.
النا بالاخره توانست چيزي بگويد:
- به من دست نزن.
و بعد بالاخره توانست جيغ بزند. دستش را گذاشت روي حفاظ آهني لبه پشت بام و شروع کرد
به جيغ زدن. حفاظ آهني تقريباً يك قرن و نيم مي شد که آن جا بود. حفاظ قديمي طاقت وزن
النا را نداشت. النا يك لحظه احساس کرد که حفاظ دارد مي شكند. صداي چرق چرق شكستن آن ميان جيغ هاي النا شنيده نمي شد و وقتي النا به آن نگاه کرد ديگر چيزي زير دستش نبود.
چيزي نبود که به آن چنگ بزند. داشت مي افتاد. در آن لحظه النا ابرها را ديد، ابرهاي تيره
و پُر پُشت که آسمان را پوشانده بودند. آن ها احتمالاً آخرين چيزي بودند که قبل از پيوستن
به ابديت مي ديد و بعد افتاد. النا افتاد. منتظر بود چند لحظه بعد برخورد با زمين را حس کند اما ناگهان حضور دستاني را دور خود
احساس کرد، دستاني که او را در ميان هوا و زمين گرفته بودند و صداي نفس هاي کسي را
شنيد و بعد آن بازوها تنگ تر او را در ميان گرفتند و بعد همه چيز همان جور ماند. النا بي حرآت در ميان آن دست ها بود، دستهايي که مادرانه او را در ميان گرفته بودند و از او محافظت مي کردند، دست هايي که سعي داشتند به او بگويند معجزه اتفاق مي افتد. النا از پشت بام يك خانه سه طبقه افتاده بود و هنوز زنده بود. داشت نفس مي کشيد و حالا ايستاده بود توي باغچه ي حياط جلو مهمان خانه و ميان هياهوي آسمان و رعد و برق هايش ساکت بود. باد برگ ها را مي ريخت روي زمين، جايي که قاعدتاً الان بايد جسم بي جان او آن جا مي بود. آرام چشمانش را باز کرد و به بالا نگاه آرد
«. استفان » : تا ببيند چه کسي نجاتش داده آن شب آن قدر ترس را تجربه کرده بود، آن قدر چيزهاي عجيب ديده بود، آن قدر جيغ زده بود که ديگر رمقي نداشت. فقط با تعجب زُل زده بود
به استفان. در چشم هاي استفان غم عجيبي بود. آن چشم ها که قبلاً آن گونه مي درخشيدند اکنون تاريك و بي فروغ شده بودند. استفان نااميد بود، مثل شب اولي که او را توي اتاقش ديده بود، اما اين بار صدها بار بيشتر نااميد بود. تنفر از خود با پريشاني، در نگاه موج مي زد. انگار
مي خواست خودش را به خاطر ترساندن النا تكه تكه کند. النا طاقت آن نگاه هاي پُر از حسرت
و پشيماني را نداشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- استفان
انگار غم چشمان استفان به او هم سرايت کرده بود. روي لب هاي استفان هنوز هم لكه هاي خون را مي شد ديد. النا با او احساس همدردي مي کرد، همدردي با او که اين گونه تنها و اين
گونه بيگانه بود.
- آه استفان.
استفان اول چيزي نمي گفت. خجالت مي کشيد چيزي بگويد، ولي بالاخره گفت:
- بيا.
و به سمت مهمانخانه راه افتاد. وقتي به طبقه سوم اتاق او رسيدند استفان از
اين که النا را به اتاقي چنين نامرتب آورده بود کمي معذب بود. از بين تمام آدم ها النا تنها کسي بود که استفان نمي خواست هيچ وقت آن جا را اين گونه آشفته ببيند، اما بالاخره
که يك روز اين اتفاق مي افتاد. يك روز النا بايد راز او را مي فهميد.
النا آرام و همچنان بهت زده به سمت تخت رفت و روي آن نشست. و بعد استفان را نگاه کرد.
فقط توانست يك جمله بگويد:
- برايم تعريف کن.
استفان لبخندي زد، اما النا جوابي به لبخند تلخ النا نداد و همين باعث شد که بيشتر ازخودش بدش بيايد.
- چي مي خواي بدوني؟
و پايش را گذاشت روي در يكي از بشكه ها. النا داشت به اطراف اتاق نگاه مي کرد.
استفان گفت:
- کي اين جا رو بهم ريخته؟ خودم ريختم. النا در حاليکآه به بشكه هاي افتاده روي
زمين نگاه مي آرد گفت:
- خيلي قوي هستي.
و بعد انگار که ياد صحنه افتادن روي از پشت بام افتاده باشد ادامه داد:
- خيلي هم سريع هستي.
- از انسان ها قوي ترم.
و تاکيد جمله اش روي کلمه ي انسان ها بود. چرا النا داشت از او تعريف مي کرد؟ چرا مثل
قبل ديگر جيغ نمي زد و از دستش فرار نمي کرد؟ استفان ديگر سعي نمي آکرد افكار النا را
بخواند.
- عكس العمل هاي من سريع تره. بايد هم باشه، چون من يه شكارچي ام. آمي خشونت در لحن صدايش بود. چيزي در نگاه النا بود که باعث مي شد استفان مدام ياد صحنه روي پشت بام بيفتد. النا داشت به دهان
او نگاه مي کرد. استفان دستش را روي دهانش گذاشت و سمت پارچ آبي که گوشه ي اتاق بود
رفت. مي توانست هنوز هم نگاه هاي النا را حس کند که داشت او را مي پاييد که آب را چگونه
مي خورد و دندان ها و لبانش را با زبانش پاك مي کند.
هنوز هم برايش طرز فكر النا در مورد خودش مهم بود.
النا پرسيد:
- تو مي توني چيزاي ديگه هم بخوري؟
استفان به آرامي جواب داد:
- من به غذاهاي ديگه احتياج ندارم. و بعد برگشت و به النا نگاه کرد که ترس
دوباره وجودش را فرا مي گرفت.
- تو گفتي که من سريع ام، اما اين طور نيست
موجودات زنده براي زنده موندن لازمه سريع باشن. من اين طوري نيستم.
استفان ديد که النا دارد به آرامي مي لرزد،
اما صدايش آرام بود و چشم از او بر
نمي داشت.
- برايم تعريف کن. بهم بگو استفان من حق دارم بدونم. صداي استفان خسته بود و به زحمت جملات را ادا مي کرد. استفان به شيشه شكسته چشم دوخت و بعد برگشت و به النا گفت:
- من در اواخر قرن پانزدهم به دنيا اومدم.
باور مي کني؟
النا نگاهي به اطراف انداخت. به اشيايي که خشم استفان آن ها را به گوشه ي اتاق پرت
کرده بود. سكه هاي فلورانسي، جام قديمي با سنگ عقيق رويش و آن خنجر مرصع
- بله.... باور مي کنم.
- مي خواي بيشتر بدوني؟ مي خواي بدوني چطوري اين جوري شدم؟
النا سري تكان داد و استفان به سمت پنجره برگشت. چگونه مي توانست به او حقيقت را
بگويد؟
او سال ها از جواب دادن به اين سوالات طفره رفته بود، اما بايد همه چيز را مي گفت. بايد
تمام اسرار را مي ريخت بيرون. استفان مي خواست النا حقيقت را بداند، حتي اگر گفتن
حقيقت النا را از او دور مي کرد. بايد خودش را به النا نشان مي داد، خود واقعي اش را...
استفان از پنجره به تاريكي بيرون خيره شد. در آسمان شب هر از گاهي برقي، سياهي را
پاره مي کرد. استفان شروع به صحبت کرد. نااميدانه حرف مي زد، بدون احساس، اما انتخاب کلماتش دقيق بود. از پدرش گفت، يك مرد واقعي دوره ي رنسانس، از روزگار مردم در
فلورانس و رابطه شان با دولت آن زمان ايتاليا. از مطالعاتش گفت و از آرزوهايش و
از برادرش گفت که با او خيلي فرق داشت و از رابطه تيره و تار بين شان.
- نمي دونم چرا ديمون از من متنفر بود،
هميشه همين طوري بود. از وقتي يادم مياد رابطه ي ما با هم خوب نبود. شايد به اين
دليل که مادرم بعد از به دنيا آوردن من هميشه مريض بود و چند سال بعد هم مرد.
ديمون خيلي به مادر علاقه داشت و من هميشه حس مي کردم که او من رو مقصر مي دونه.
استفان مكثي کرد و آب دهانش را قورت داد و سپس گفت:
- چند وقت بعد هم قضيه اون دختر پيش اومد.
النا پرسيد:
- هموني که من تو رو يادش مي ندازم؟
- بله.
النا با ترديد پرسيد:
- هموني که اين حلقه رو به تو داده؟
استفان نگاهي به حلقه نقره اي توي دستش کرد و بعد دوباره به چشمان النا نگاه کرد و بعد
از زير پيراهنش زنجيري را بيرون آورد که حلقه ديگري از آن آويزان بود.
- اين حلقه هم مال اونه. بدون اين طلسم ما
زير نور آفتاب مي ميريم. انگار توي آتيش افتاده باشيم.
- پس اون هم... مثل تو بود؟
- اون من رو مثل خودش کرد.
و بعد استفان با دودلي از زيبايي و وقار کاترين برايش گفت و از عشقش به او و از عشق
ديمون به او.
- کاترين خيلي متشخص بود. تاثير زيادي روي
آدم مي گذاشت، روي هر کسي از جمله برادر خود من. اما در نهايت ما به کاترين گفتيم
که خودش بايد انتخاب کنه و بعد اون اومد پيش من.
خاطره ي آن شب شيرين و ترسناك دوباره به سراغش آمد. آن شب استفان خيلي خوشحال بود و احساس غرور مي کرد. سعي کرد احساس آن شبش را براي النا توضيح دهد. آن شب و حتي صبح روز بعدش به شدت خوشحال و سرمست بود.انگار بزرگترين سعادت ممكن در زندگي نصيبش شده بود.
تمام آن اتفاقات برايش مثل يك رويا بود، اما زخم هاي روي گردنش واقعي بودند. برايش خيلي
عجيب بود که جاي آن زخم ها درد نمي کرد و تقريباً خوب شده بودند. ديمون تمام روز خانه نبود اما درست زماني که قرار گذاشته بودند در باغ جلو خانه همديگر را ببينند پيدايش شد. ايستاده بود کنار يكي از درخت ها و دکمه ي آستينش را مي بست. کاترين دير کرده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفان گفت:
- شايد خسته بوده.
و به آسمان نارنجي رنگ که کم کم داشت سياه مي شد نگاه کرد. نمي توانست لذت و شرمي را
که در لحن صدايش بود حذف کند:
- شايد لازم بوده که بيش تر از قبل استراحت کنه. ديمون با اخم به او نگاه کرد و گفت:
- شايد.
و انگار ديمون مي خواست حرفش را ادامه بدهد که صداي نزديك شدن قدم هايي را شنيدند و بعد
کاترين را ديدند که از پشت رديف بوته ها دارد به سمت شان مي آيد. کاترين همان لباس
سفيدي را پوشيده بود که او را مثل فرشتگان زيبا مي کرد.
- از من خواسته بوديد که انتخاب کنم.
کاترين نگاهي به استفان و سپس به برادرش انداخت و ادامه داد:
- و حالا در ساعتي که تعيين کرده بودم آمده
ايد تا من نتيجه را بگويم. کاترين سپس انگشتري را که توي انگشتش بود به آن ها نشان داد. سنگي که روي انگشتر بود مثل آسمان بعدازظهر آبي تيره بود.
- هر دوي شما اين انگشتر را قبلاً ديده ايد و
مي دانيد من بدون آن مي ميرم. ساختن اين طلسم راحت نيست، اما خوشبختانه خدمتكار
من گودرين در اين امور خيلي تخصص دارد و در فلورانس جواهر سازهاي ماهري پيدا مي
شوند.
استفان که انتخاب کاترين را مي دانست بي حوصله به اين مقدمات گوش مي کرد اما وقتي که
کاترين برگشت و به او لبخند زد مشتاقانه تر به حرف هاي او گوش سپرد.
- و حالا من هديه اي براي شما دارم.
کاترين سپس دست ديگرش را بالا آورد و انگشتري را که توي مشتش بود به آن ها نشان داد.
انگشتر دقيقاً مثل قبلي بود، فقط کمي بزرگ تر و سنگين تر به نظر مي رسيد. سنگ روي انگشتر همان بود اما جنس اين يكي به جاي طلا از نقره بود. کاترين آن را به سمت استفان گرفت و
گفت:
- فقط در نور روز به اين احتياج پيدا ميکني. الان شايد مشكلي نداشته باشي اما خيلي زود خودت مي فهمي، کم کم مي فهمي.
غرور و هميجان مانع از آن مي شد که استفان بتواند چيزي بگويد، همين جا جلو ديمون. اما
کاترين برگشت و به ديمون گفت:
- اين هم براي تو.
استفان يك لحظه فكر کرد که گوش هايش به او خيانت کرده اند. چگونه مي شد که کاترين با
اين لحن مهربان ديمون را خطاب کرده باشد.
- تو هم به زودي به اين احتياج پيدا ميکني.
چشم هاي استفان هم حتما به او خيانت کرده بودند. کاترين انگشتري همانند مال او به
ديمون داد. اما اين امكان نداشت. سكوت همه جا را فرا گرفت. سكوت مطلق. انگار دنيا به
آخر رسيده بود.
- کاترين...
استفان بالاخره سكوت را شكست.
- چرا به اون هم انگشتر مي دهي، وقتي که ماکبا هم...
ديمون حرفش را بريد:
- شما با هم؟
استفان با عصبانيت به او نگاه کرد و گفت
- ديشب کاترين آمد پيش من. يعني که من را انتخاب کرده. ديمون دست برد و يقه ي لباسش را باز ک رد. زير يقه ي او، پايين گردنش، جاي دو زخم کوچك بود. دو زخم مانند زخم هاي استفان. استفان چيزي را که مي ديد باور نمي آرد. با
حسرت سرش را تكان داد:
- اما آاترين... من که ديشب خواب نديدم...
تو ديشب با من بودي.
- من پيش هر دوي شما اومدم.
در صداي کاترين هيچ حسي نبود. انگار مي دانست استفان اين سوال را خواهد پرسيد و
انگار که هزار بار با خودش اين سوال را جواب داده بود. کاترين لبخندي ديگري به ديمون و
سپس به استفان زد.
- انتخاب من اين است. من هر دوي شما را
دوست دارم. با اين که خيلي ضعيف شدم که در يك شب با دو نفر خون مبادله کردم ولي
راضي ام و احساس خوبي دارم. هيچ کدام از شما را نمي خواهم از دست بدهم و هيچ
کدامتان را هم ترك نمي کنم. ما سه تا هميشه با هم هستيم و تا هميشه راضي و خوشبخت خواهيم بود.
استفان پرسيد:
- راضي و خوشبخت؟
- بله هر سه تاي ما دوستان خوبي براي هم خواهيم بود. دوستاني که هميشه سعي ميکنند همديگر را خوشحال کنند. در صدايش لحن اميدوارانه اي بود که هميشه در
چشمانش موج مي زد، همرا با لذتي کودکانه. انگار تمام اين بازي بچه گانه اي است که قرار است تا ابد ادامه پيدا کند.
- ما تا ابد زنده مي مانيم. هيچ وقت مريض نمي شويم، پير نمي شويم، شكسته و زشت نمي شويم. اين انتخاب من است. انتخابي براي خودم و براي شما. ديمون هم که از کار کاترين ناراحت بود با
عصبانيت گفت:
- من چطور مي توانم کنار او راضي و خوشحال و خوش بخت باشم؟ اين بچه فقط بين ما
فاصله مي اندازد. اين احمق که مثل ارزش هاي فلورانس مسخره است از دنيا چيزي نميداند. من به زور مي توانم حضورش را در خانه تحمل کنم. به خدا بدم مي آيد اگر يك
بار ديگر بخواهم ببينمش يا صدايش را بشنوم.
استفان گفت:
- من هم همين طور.
استفان با خودش فكر کرد اين ها همه اش تقصير ديمون است، حتماً چيزي به کاترين خورانده؛حتماً دارويي به او داده که اين کارها را مي کند و اين حرف ها را مي زند.
- نمي توانم يك لحظه ديگر تحملت کنم.
ديمون که منتظر همين بود گفت:
- پس برو شمشيرت را بياور. البته اگر بتواني پيدايش کني.
و بعد پوزخندي به او زد.
- ديمون، استفان، خواهش مي کنم بس کنيد. نه خواهش مي کنم.
و بعد کاترين بين آن ها ايستاد و بازوي استفان را گرفت. به چشم هاي آن ها نگاه کرد که سرشار از خشم بود و بعد زد زير گريه.
- به چيزي که مي گوييد فكر کنيد. شما برادر هستيد.
ديمون با نفرت نگاهي به استفان کرد و گفت:
- تقصير من نبود که برادر اين شدم.
- مي شود لطفاً کوتاه بياييد به خاطر من ديمون... استفان؟ خواهش مي کنم. بخشي از وجود استفان به او مي گفت نگذارد اين دختر پيش از اين اشك بريزد. غرورش را زير پا بگذارد و به خاطر او کوتاه بيايد اما بخش ديگر وجود او آن قدر از عصبانيت پُر بود که تنها مي خواست ديمون را از ميان بردارد. ديمون هم همين طور بود.
- نه... نمي توانيم. کاترين فقط يكي از ما
بايد بماند. ما تو را نمي توانيم با هم داشته باشيم. قطره هاي درشت اشك از روي صورت کاترين سُر مي خوردند و يقه ي لباس سفيدش را خيس مي کردند. هق هق آنان پايين دامنش را بلند کرد و بعد دويد و از آن جا رفت.
استفان به النا گفت:
- بعد ديمون حلقه اي که کاترين داده بود
گرفت و دستش کرد. احساس شديدي در لحن تعريف کردنش بود.
- و بعد به من گفت که کاترين مال منه برادر
و رفت. استفان به النا نگاه کرد و انگار تازه از تاريكي وارد روشنايي شده باشد چندين بار پلك زد و چشمانش را باريك کرد. النا هنوز هم نشسته بود روي تخت و با آن چشم هايش که همانند چشم هاي کاترين بودند به استفان نگاه مي کرد. چشمانش حالا که سرشار از ترس و افسوس بودند بيشتر به چشم هاي کاترين شبيه شده بود، اما النا از پيش استفان نرفته بود،
فرار نكرده بود. مانده بود و با او حرف مي زد.
- و بعد چي شد؟
استفان انگشت هايش را در هم فرو برد و بعد از کنار پنجره آمد اين طرف. در ذهنش به خاطره اي رسيده بود که توان به ياد آوردنش را نداشت. اصلاً نمي خواست آن را تعريف کند اما نمي شد که واقعه را نيمه کاره رها کرد. النا از او بقيه داستان را مي خواست. اما استفان چطور مي توانست النا را تا اعماق تاريكي ببرد و ترسناك ترين لحظات عمرش را براي او نمايان کند.
- نه نمي تونم... نمي تونم بگم.
- نه استفان تو بايد تا آخرش داستان رو براي من تعريف آني. من مي خوام وارد اين حصار بشم که دور خودت کشيدي. از چي ميترسي؟ بذار من هم ترسات رو ببينم. بايد ببينم. من بايد آخر داستان رو بدونم. استفان نفرت را احساس مي کرد. نفرت از روزي که هم پايان بود و هم آغاز. النا دست او را گرفت. استفان از دست هاي او نيرو گرفت، با دست هايش گرم شد. چشم هاي النا از او مي خواست ادامه دهد.
- مي خواي بدوني بعدش چي شد؟ مي خواي بدوني سرنوشت اترين چي بود؟
النا سر تكان داد. خيلي ضعيف شده بود. توان پذيرش اين همه اتفاق را در يك شب نداشت اما بايد تا آخرش مي رفت. استفان گفت:
- حالا که مي خواي پس مي گم. روز بعد کاترين مرد. من و برادرم ديمون کاترين رو آشتيم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
النا ناگهان شل شد. با صدايي لرزان پرسيد:
- جدي که نمي گي؟ استفان من تو رو ميشناسم، تو نمي توني چنين کاري کرده باشي؟ بگو که جدي نمي گي. استفان سرش را انداخت پايين. النا به خاطر آورد که چطور استفان روي پشت بام خون آن پرنده ي کوچك را مي مكيد. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه اي را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود مي ديد.
- اون شب وقتي رفتم توي تخت. اميدوار بودم
کاترين باز هم بياد. حس مي کردم چيزهايي توي من فرق کرده. توي تاريكي بهتر مي ديدم. شنوايي ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بيشتري مي کردم. انگار به يك منبع انرژ ي دست پيدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس مي کردم که غذاي معمولي سيرم نمي آکند. نمي دونستم چرا و بعد نگاهم افتاد به سفيدي گردن يكي از دختراي خدمتكار. مي دونستم چرا دارم نگاش مي کنم و مي دونستم چي مي خوام.
استفان نفس عميقي کشيد:
- اون شب سعي کردم به گرسنگي توجه نكنم، هر چند که تمام فكرم رو مشغول کرده بود. سعي کردم به کاترين فكر کنم، دعا مي کردم که بياد پيشم. دعا مي کردم. استفان لبخند کوتاه و تلخي زد و ادامه داد:
- اگه موجودي مثل من بتونه دعا کنه.
انگشتان النا که دست استفان را مي فشرد کرخت شده بودند اما او هنوز هم دست استفان را گرفته بود و سعي مي کرد به او دلداري بدهد.
- ادامه بده استفان بگو...
استفان ديگر مشكلي در تعريف کردن داستان نداشت، انگار که ديگر حضور النا را احساس نمي کرد.
- اون موقع ها هنوز بلد نبودم دعا کنم. صبح روز بعد احساس نيازم شديد تر شد، انگار رگ هام خشك شده بودند. ديگه نمي شد بيشتر تحمل کرد. بايد بهشون خون ميرسوندم. رفتم اتاق کاترين، رفتم ازش بخوام، بهشکالتماس کنم تا کمكم کنه اما... استفان چند لحظه مكث کرد:
- اما ديمون قبل از من اومده بود اون جا.
بيرون اتاق بوديم. مي ديدم که ديمون بر خلاف من نيازش را سرکوب نكرده. اين رو از پوست گل انداخته اش و جست و خيزهاش مي شد فهميد اما هنوز اون هم کاترين رو نديده بود. ديمون به من گفت: اگه مي خواي در بزن اما اون خدمتكار هيولا نمي ذاره بري تو. من در زدم که... ديمون يكي از اون خنده هاي شيطاني اش رو کرد و گفت: خواستم بگم در زدم که مُرده رو بيدار کنم اما بيدار کردن مُرده ها به نظرم راحت تر از بيدار کردن کاترين باشه و بعد گفت که دوتايي با هم زنده اش کنيم؟ آره؟ بِهِش دوباره نيرو مي ديم. گوردين در رو باز کرد. صورتش مثل لعاب چيني سفيد بود، اما چشم هاش سياه بودن. ازش پرسيدم مي شه بانو رو ببينم. انتظار داشتم که بگه آاترين خوابيده اما گوردين به من نزديك شد و آهسته گفت که من به ديمون نگفتم اما به شما مي گم. خانم توي اتاق نيست امروز صبح رفته توي باغ قدم بزنه، چون بايد فكري مي کرده، به چيزي. من پرسيدم: صبح به اين زودي رفته؟ و گوردين گفت که آره و بعد نگاهي به ديمون و من انداخت و گفت: بانو ديشب خيلي ناراحت بودن. تا صبح داشتن گريه مي آردن. وقتي که اينو گفت احساس عجيبي به سراغم اومد. فقط خجالت و شرم نبود. ترس بود. گرسنگي و ضعفم رو فراموش کردم. حتي دشمني ام با ديمون رو هم فراموش کردم. احساس کردم اتفاق بدي قراره براي کاترين بيفته. برگشتم و به ديمون گفتم ما بايد بريم و کاترين رو پيدا کنيم. ديمون بر خلاف هميشه مخالفت نكرد. با هم رفتيم باغ و دنبالش گشتيم و صداش زديم. همه چيز اون روز
يادمه. نور خورشيد از لا به لاي شاخه هاي درختاي سرو و صنوبر مي تابيد. من و ديمون دويديم سمت درختا. دنبال کاترين مي گشتيم. صداش مي زدم... النا لرزشي عصبي در دستان استفان حس کرد. استفان به کندي نفس مي کشيد.
- تقريباً رسيده بوديم آخر باغ که يادم اومد
کاترين آجاي باغ رو بيشتر دوست داره. فقط از يك راه باريك مي شد رفت اون جا. کنار درختاي ليمو. اسمشو صدا مي زدم و به اون طرف مي رفتم اما وقتي رسيدم نزديك درختاي
ليمو صدام بند اومد. احساس کردم يه چيزي بهم مي گفت که نرم، نرم اون جا...
- استفان...
استفان محكم داشت دستان النا را فشار مي داد. لرزش عصبي اش يشتر مي شد. النا دردش گرفت:
- استفان... لطفا ...
اما استفان حرف هاي او را نمي شنيد:
- همه چي مثل يه کابوس بود. همه چي اين قدر
کند اتفاق مي افتاد که انگار هيچ وقت قرار نيست تموم بشه. نمي تونستم برم اما بايد مي رفتم جلو. با هر قدم ترسم بيشتر مي شد حسش مي کردم. بوش مي کردم. بوي گوشت سوخته مي داد. نبايد مي رفتم. نبايد مي ديدم. صداي استفان بلندتر شده بود. بُريده بُريده نفس مي کشيد. چشمانش کاملاً باز بودند، مثل يك بچه ترسيده بود. النا با دست ديگرش انگشت هاي او را گرفت و سعي کرد آن ها را باز کند:
- استفان... تو ديگه اون جا نيستي...
نترس... تو پيش مني...
- نمي خوام ببينم اما مجبورم برم جلو. يه چيز سفيد اون جاست. يه چيز سفيد، زير درخت ليمو، نبايد بهش نگاه کنم. اما استفان چيزي نمي شنيد. کلمات خودشان از دهان او خارج مي شدند و او نمي توانست آن ها را کنترل کند.
- من نبايد برم جلوتر، اما ميرم. اون ديوار، اون درخت و اون چيز سفيدي آه پشت اونه. سفيد و طلايي و بعد فهميدم و رفتم به طرفش، چون لباس اون بود، لباس سفيد کاترين. رفتم کنار درخت. روي زمين بود. ديدمش لباس کاترين بود. صدايش باز هم بلندتر شد.
- اما فقط لباسش بود نه خودش.
النا خشكش زده بود. مي خواست با او حرف بزند اما انگار فكش قفل شده بود.
- کاترين اون جا نبود. شايد شوخي بود. شايد دروغ گفته بودن آه کاترين اون جاست ولي لباسش اون جا بود. لباسش پر از خاکستر بود. بو مي دادن، بوي خاکستر. حالم رو بد
مي کرد. کنار آستين لباسش يك تيكه کاغذ بود. روي يه سنگ که کمي اون طرف تر بود انگشترش بود. انگشترش که نگين آبي داشت، انگشتر کاترين. انگشتر کاترين.
و بعد ناگهان استفان فرياد آشيد:
- کاترين تو چي کار کردي؟
و بعد روي زمين زانو زد. بالاخره دست النا را رها کرده بود تا صورتش را با هر دو دست بپوشاند. النا او را که ضجه مي زد و اشك مي ريخت در آغوش کشيد. شانه هايش را گرفت و سرش را به سينه اش چسباند.
- کاترين انگشترش رو در آورده بود. کاترين
رفته بود جلو آفتاب. خدا... جلو لباس آبي و بلند النا از اشك هاي استفان خيس شده بود. النا مي خواست چيزي بگويد اما فقط مِن مِن کرد. استفان سرش را بلند کرد. ظاهراً از گذشته برگشته بود به زمان حال. صدايش را به سختي مي شد شنيد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- کاغذ کنار آستين يه نامه بود. يه نامه براي من و ديمون و توش نوشته بود که چقدر کاترين خودخواه بود که هر دو تاي ما رو مي خواسته. توش نوشته بود که نمي تونه تحمل کنه که ما دو تا به خاطر اون به جون هم بيفتيم. نوشته بود اميدواره با رفتنش دعواي بين ما تموم بشه. اين کار رو کرده تا ما با هم باشيم. من و ديمون.
- که استفان. اشك از چشمان النا سرازير شد.
- که استفان من واقعا متاسفم. اما کاري آه کاترين کرده بود واقعاً خودخواهانه بود، حتي اگه انتخاب خودش هم بود و هيچ ربطي به تو و ديمون نداشت. استفان سرش را تكان داد. انگار که نمي توانست حقيقت جمله اي را که در ذهنش داشت تحمل کند.
- اون زندگيش را به خاطر ما داد. ما کشتيمش.
استفان سرش را از روي سينه النا برداشته بود. چشمانش هنوز مي درخشيدند و هنوز هم افسرده و ترسي کودکانه را مي شد در آن ها ديد.
- ديمون بعد از من رسيد. نامه رو برداشت و خوند. ديونه شد. هر دو تا مون شديم. هر دو مون مي گفتيم که اون يكي مقصره. نمي دونم چطوري شد که برگشتيم خونه اما وقتي
رسيديم خونه من يه راست رفتم و شمشيرم رو برداشتم شروع کرديم به مبارزه. مي خواستم اون کثافت مغرور رو براي هميشه از بين ببرم. يادم مياد که پدرم از توي خونه فرياد مي کشيد و ما ضرباتمون رو سريع تر کرديم تا قبل از اين که پدر برسه کار رو تموم کنيم. شمشيرزني ما مثل هم بود اما ديمون از من بزرگتر بود و قدرت بدني بيشتري داشت. اون روز سريع تر هم شده بود. وقتي پدرم داشت فرياد زنان مي دويد اون جا يادمه که بالاخره دفاع من شكست و بعد حس کردم آک شمشيرش رفت توي قلبم. النا مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه مي کرد.
- تيزي لبه شمشير رو که به استخون هاي دنده ام کشيده مي شد حس کردم. فرو رفتن شمشير توي بدنم رو حس کردم که مي رفت داخل و داخل تر و بعد ديگه پاهام توان سراپا نگه داشتن منو نداشتن و افتادم روي زمين. روي سنگ فرش جلوي خونه. استفان به النا نگاه آرد و داستان را خيلي ساده تمام کرد.
- و اين طوري بود که مردم.
النا حس مي کرد که تمام بدنش سرد و کرخت شده.
- ديمون اومد بالاي سرم. خم شد سمتم. صداي فرياد پدرم از دور مي اومد. توي خونه همه جيغ مي زدن اما من تنها چيزي که مي ديدم صورت ديمون بود. اون چشماي سياهش که مثل شب بي ستاره بودن. مي خواستم از بين ببرمش، مي خواستم بهش آسيب برسونم، به خاطر کاري که با من کرده بود به خاطر تمام کارايي که با من کرده بود با من و
البته کاترين. استفان براي چند لحظه سكوت کرد و سپس انگار داشت بلند بلند فكر مي کرد گفت:
- بعد شمشيرم رو بلند کردم. تمام نيروم رو جمع کردم و شمشيرم رو توي قلبش فرو کردم. طوفان تمام شده بود و النا از ميان شيشه شكسته پنجره صداي حيوانات شب را مي شنيد. صداي جيرجيرك ها و صداي باد را که ميان شاخه هاي درختان مي پيچيد. در اتاق استفان همه چيز مثل قبل بود اما:
- بعد از اون ديگه چيزي يادم نيست، تا وقتي که توي قبر به هوش اومدم... کمي از النا فاصله گرفت و چشمانش را بست. حالت چهره اش خسته و درهم بود. اما آن ترس
کودکانه را ديگر در خود نداشت.
- هم ديمون و هم من هنوز اونقدر از خون کاترين داشتيم که زنده بمونيم. توي قبر هر دومون بيدار شديم. بهترين لباسامون رو تنمون کرده بودن و ما رو کنار هم گذاشته بودن. قبرمون يكي بود اما اين قدر ضعيف شده بوديم که ديگه نمي خواستيم بهم آسيب برسونيم. زياد نيرو نداشتيم. گيج بوديم. نمي دونستيم کجاييم. من ديمون رو صدا کردم. اما ديمون توي تاريكي از ديدم محو شد. خوشبختانه ما رو با حلقه هايي که کاترين بهمون داده بود دفن کرده بودند. انگار مي دونستن اين حلقه ها عزيزترين چيز زندگيمونه. وقتي سنگ روي قبر رو برداشتيم، من با خودم فكر کردم که بايد برم خونه اما وقتي خدمتكارا منو ديدن جيغ زدن و دويدن برن کشيش بيارن. منم از اون جا فرار کردم برگشتم به جايي
که امنيت داشتم، يعني توي تاريكي، از اون موقع فقط توي تاريكي بودم. جايي که بهش تعلق دارم. جايي که قلمرو منه. درست مثل برادرم ديمون رفتم و توي تاريكي محو شدم.
النا من کاترين رو کشتم. با غرور و حسادتم و برادرم ديمون رو با نفرتم کشتم. اما کاري بدتر از کشتن او هم کردم. من نفرينش کردم، خون کاترين که توي رگ هاش بود کم تر و کم تر مي شد و نهايتاً از بين مي رفت و کم کم تبديل به يك انسان معمولي مي شد، وقتي شمشيرم رو توي قلبش فرو کردم فرصت زندگي معمولي رو ازش گرفتم و اون رو هم تا ابد به دنياي شب و سايه ها تبعيد کردم. و اين نفرين ابدي من براي برادرم بود. من فرصت رستگاري رو از ديمن گرفتم.
استفان سپس خنده تلخي کرد و گفت:
- مي دوني معني کلمه سالواتوره به ايتاليايي يعني چي؟ يعني رستگاري. اين نام خانوادگي ماست چون ريشه خانواده ما به کنت استفان اولين شهيد مسيحيت بر مي گرده. اولين کسي که در راه عيسي مسيح کشته شد و به رستگاري رسيد. و حالامن و برادرم در جهنم زندگي مي کنيم من اونو به زندگي در جهنم محكوم کردم. النا گفت:
- نه... استفان نه... برادرت خودش اين بلا رو سر خودش آورد، اون بود که تو رو کشت اون بود که شمشير کشيد، اما بعدش چه بلايي سر اون اومد؟ برام تعريف آن.
- براي يه مدت پيش يه دسته از راهزنا بود که کارشون فقط غارت و تاراج مردم بود. با اونا به گوشه گوشه ي ايتاليا رفت. با اونا مي جنگيد و مي دزديد و مي کشت و خون قرباني هاش رو مي مكيد. من پشت دروازه هاي شهر يه جايي رو براي سكونت انتخاب کردم و با کشتن حيونا و خوردن خونشون خودم هم کم کم تبديل به يه حيون شده بودم. مدت ها از ديمون خبر نداشتم تا اين که يه روز صداش رو توي ذهنم شنيدم. اون از من قوي تر بود، چون از خون انسان ها تغذيه کرده بود. جنگيدن و آشتن، نيروي جسماني ديمون رو بالا برده بود و ديگه از چيزي نمي ترسيد. النا! نيروي اصلي هستي و زندگي توي خون انسانه، خون قدرت زيادي داره، خون تمام انرژي بدن رو حمل مي کنه. وقتي انساني کشته مي شه اين انرژي در لحظه هاي آخر به حداکثر مقدار خودش مي رسه. چون ترس ضربان قلب رو شديدتر مي کنه و البته بايد بدوني که خارج شدن روح از بدن انرژي زيادي لازم داره. مردن به اين راحتي نيست النا. وقتي کسي در حال مرگه بدنش تمام انرژي اش رو استخراج ميكنه و اين انرژي توي خونه. ديمون چون انسان ها رو مي کشت و خونشون رو مي خورد نيروي فوق العاده اي به دست آورده بود.
النا پرسيد:
- چه نيرويي؟
- همون طور که گفتي قدرت بدني و سرعت عكس العمل رو بالا مي بره و حواس پنج گانه حساس تر مي شن. مخصوصاً شبا. اين ها ساده ترين جيزهايي هستن که وقتي از خون سي نيرو مي گيري به وجود ميان. غير از اينا ما... ما مي تونيم نيروي ذهن ديگران رو حس کنيم. مي تونيم حضورشون در جايي رو حس کنيم و حتي فكرشون رو بخونيم. مي توينم آساني رو که از لحاظ ذهني ضعيف ترن رو مجبور کنيم کارهايي رو انجام بدن. مي تونيم اونا رو به زانو در بياريم. کساي ديگري هم هستن که اين قدر خون انسان ها رو خوردن که حتي مي تونن ظاهرشون رو تغيير بدن و شكل حيون يا چيزاي ديگه بشن و اگه بيشتر بكشن و خون بخورن اين نيروها بيشتر و قوي تر مي شه. صداي ديمون رو هنوز خوب يادمه. گفته بود که شده ريس راهزنا و الان داره بر مي گرده فلورانس. توي ذهنم صداش رو مي شنيدم که مي گفت اگه وقتي بر مي گرده من اون جا باشم منو مي آشه. من مي دونستم که اين کار رو مي کنه، بنابرين از فلورانس رفتم. بعد از اون فقط يكي دو بار ديدمش. هميشه از يه روش استفاده مي کنه. ظاهراً از نيروي تاريكي خوب تونسته بهره ببره. اما تاريكي توي ذات من هم هست. من فكر مي کردم مي تونم بر اين بخش وجودم پيروز بشم. اما نيروي تاريكي خيلي زياده. براي همين اومدم به فلس چرچ فكر مي کردم اگه از
ايتاليا بيام يه جايي که خيلي از دنياي خاطرات قديمي من دوره شايد بتونم از شر تاريكي درونم خلاص بشم. و حالا بر خلاف چيزي که فكر مي کردم من اين جا يه آدم رو کشتم.
النا فوراً گفت:
- نه... من باور نمي کنم استفان... داستاني که استفان تعريف کرده بود در او همزمان ترس و همدردي ايجاد کرده بود. اما النا از يك چيز مطمئن بود. اين که استفان نمي توانست يك قاتل باشد.
- استفان امشب چه اتفاقي افتاد؟ تو با تانر دعوات شد؟
- يادم نمي ياد... من از قدرتم استفاده کردم متقاعدش کنم تا جشن خراب نشه و بعد رفتم. حس کردم سرم گيج ميره. ضعيف شده بودم درست مثل قبل. و بعد استفان مستقيم به چشم هاي النا نگاه کرد.
- آخرين باري که از نيروم استفاده کردم توي قبرستون بود. نزديك کليساي متروك يعني جايي که به ويكي حمله شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- اما تو اون کارو نكردي استفان... تو نمي توني اون کارو آرده باشي. استفان با تلخي جواب داد:
- نمي دونم پس چه توضيح ديگه اي مي تونه براي اون اتفاق وجود داشته باشه؟ و تازه اون پيرمرد زير پل هم هست. من از خون اون خوردم. اون شب که شما دخترا فرار کردين.
من مي تونم قسم بخورم که اون قدر زياد خون نخوردم که کارش به بيمارستان بكشه. اما اون رفت توي کما و نزديك بود بميره. وقتي هم که به ويكي بنت حمله شد من توي
قبرستون بودم.
- نه اين کارا کار تو نيست.
النا با قاطعيت صحبت مي کرد.
- چه فرقي مي کنه؟ اگه کار من نبوده پس کار
کي بوده؟
- ديمون.
استفان ناگهان تكان شديدي خورد. حرف النا مثل يك شوك عصبي او را از جا پرانده بود.
- توجيه خوبيه. منم اولش فكر مي کردم بايد يه نفر ديگه اي هم باشه، يه نفر مثل برادرم. اما هر چي تو ذهنم گشتم کسي رو پيدا نكردم. هيچ کس ديگه اي اين جا نيست.
تنها توضيح براي اين حوادث اينه که من قاتل باشم.
- نه... تو چرا متوجه نيستي؟ من منظورم اين نيست که يه نفر ديگه وجود داره که مثل تو و ديمون قدرتمنده و مثل شماهاست منظورم اينه که خود ديمون اين جاست. توي فلس
چرچ. من اين جا ديدمش. استفان با حيرت به النا نگاه مي کرد. النا نفس عميقي کشيد.
- بايد خودش باشه. من دو بار ديدمش. شايد هم سه بار. استفان تو داستانت رو تعريف کردي حالا بذار من بگم. و بعد النا ماجراي آن شب را در سالن ورزش تعريف کرد و اتفاقي را که در خانه باني افتاده بود. و هم موقعي را که ديمون قصد داشته او را ببوسد. از خجالت سرخ شده بود، اما همه چيز را براي استفان تعريف کرد. برايش از آن کلاغ گفت و تمام وقايع عجيبي را که به تازگي اتفاق افتاده بود.
- استفان من فكر مي کردم ديمون امشب توي جشن بوده. اون موقعي که تو رفتي يه نفر با لباس سنتي مرگ و با دامن بلندش از کنار من رد شد. شنل سياه بلند تنش بود و
من نمي تونستم صورتش رو ببينم، اما طرز راه رفتنش برام آشنا بود. اون خودش بوده استفان. حتماً ديمون بوده.
- اما حتي اگه فرض کنيم ديمون امشب توي جشن بوده باز هم بقيه اتفاقا توجيه نمي شه. ويكي و اون پيرمرد رو مي گم. من خون اون پيرمرد رو خوردم. صورت استفان در هم و بي حالت بود. انگار هيچ اميد ديگري برايش نمانده باشد.
- اما مگه خودت نگفتي اون قدرها از اون پيرمرد خون نرفت که بهش آسيبي برسه. کي مي دونه بعد از اين که تو رفتي چه اتفاقي براي اون پيرمرد افتاده و کي اون جا بوده. خيلي ساده است. ديمون بوده که بهش حمله کرده. گوش آن، حتماً ديمون تغيير شكل داده و تمام مدت جاسوسي تو رو مي کرده. آره! خودشو به شكل کلاغ در آورده و در مورد ويكي هم مگه خودت نگفتي شماها مي تونين ذهن ديگران رو کنترل کنين. ديمون هم همين کار رو با تو کرده. اون نيروي ذهني تو رو تونسته کنترل کنه.
- ذهن منو منحرف کرده که حضورش رو احساس نكنم.
صداي استفان از هيجان مي لرزيد.
- وقتي هم که با ذهنم صداش کردم به خاطر همين بود که جوابي نگرفتم. اون مي خواسته من...
- مي خواسته همين اتفاقي بيفته که الان افتاده. مي خواسته که تو به خودت شك کني. مي خواسته که تو خيال کني که قاتلي. اما استفان اين حقيقت نداره. استفان حالا تو
ديگه حقه ي اون رو کشف کردي، ديگه نبايد بترسي.
النا ايستاده بود و از اين که توانسته بود استفان را از شك بيرون بياورد خوشحال بود. يكي از شوم ترين شب هاي زندگي النا حالا به شبي شيرين براي او تبديل شده بود.
- براي همين چيزا بود که هميشه از من فاصله مي گرفتي؟ آره؟
النا دستان استفان را گرفت و ادامه داد:
- حتماً مي ترسيدي که به من آسيبي برسه. اما ديگه نبايد بترسي استفان. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.
- وجود نداره؟ استفان تند تند نفس مي آشيد و دستانش را محكم مشت کرده بود. انگار که سر دو مار را در دست داشت.
- فكر مي کني دليلي براي ترس وجود نداره؟ ديمون ممكنه به اونا حمله کرده باشه اما اون فكر منو کنترل نمي کنه. تو نمي دوني که من چه فكرايي در مورد تو کردم النا.
- استفان من مي دونم که تو نمي خواي کسيبي به من برسوني.
- نه؟ مي دوني چند بار شده که تو رو توي مدرسه بين بقيه ديدم و به زور جلو خودمو گرفتم که بهت دست نزنم؛ مي دوني چقدر گردن سفيدت با اون رگ هاي آبي زيرش وسوسه ام کرده؟ چشم هاي استفان که به پايين گلوي النا خيره شده بود النا را ياد چشم هاي ديمون انداخت. قلب النا شروع کرد به تندتر تپيدن.
- بارها شده بود که با خودم فكر کردم توي همون مدرسه جلوي همه ازت به زور خون بگيرم.
- لازم نيست به زور اين کارو بكني. من تصميم خودم رو گرفتم استفان.
صداي النا آرام بود و به صورت استفان نگاه مي کرد.
- من مي خوام... استفان آب دهانش را به سختي پايين داد.
- تو نمي دوني که از من چي مي خواي.
- فكر مي کنم بدونم. من مي خوام مثل تو بشم. منظورم اين نيست که تغيير کنم فقط کمي خون مبادله کنيم بدون اينكه اتفاقي بيفته. نمي شه؟ من فكر مي کنم بايد بشه.
النا سپس با لحني آرام تر گفت:
- چقدر کاترين رو دوست داشتي؟ اما الان که کاترين نيست. تو مي خواستي هميشه با کاترين باشي اما کاترين ديگه رفته. ولي من هستم استفان. من دوستت دارم و مي خوام باهات باشم.
- تو نمي دوني چي داري مي گي. استفان خيلي صاف و رسمي ايستاده بود و حالتي جدي در چهره اش بود. نگاه مضطربش را به النا دوخته بود.
- اگه ما يك بار اين کار رو بكنيم ديگه چيزي نمي تونه مانع از اين بشه که من تغييرت بدم يا بكشمت. لذت اين کار اون قدر زياده که هر کسي رو وادار مي کنه تا تَهش بره. تو هنوز نمي دوني النا من کي هستم. و چه کارهايي ممكنه بكنم. النا ايستاده بود و در سكوت به او نگاه مي کرد. سرش را گرفته بود بالا و ظاهراً با نگاه هايش بيشتر استفان را عصباني مي آرد.
- به اندازه کآفي نديدي يا مي خواي که باز هم نشونت بدم؟ نمي توني تصور کني که من چه بلايي مي تونم سرت بيارم؟استفان به سمت شومينه خاموش رفت و از کنار
آن تكه چوبي را که کلفت تر از مچ هر دو دست النا بود برداشت. سپس آن را به راحتي از وسط نصف کرد و گفت:
- فرض آن اينا استخون هاي تو باشن. کنار اتاق روي زمين بالش تخت افتاده بود. استفان آن را برداشت و با ناخن هايش آن را پاره کرد و گفت:
- فرض آن اين پوست تو باشه. و بعد با گام هاي بلند به سمت النا رفت و شانه هاي او را گرفت و او را به خودش نزديك کرد. استفان خيلي تند نفس مي کشيد و بازدمش موهاي نرم النا را تكان مي داد. لب هاي استفان بالا رفت. صداي نفس کشيدن استفان داشت مثل روي پشت بام مي شد و دندان هايش مثل قبل بيرون زده بود و تيز تر و سفيدتر از قبل به نظر مي رسيد. حيوان شكارچي درون او داشت دوباره بيدار مي شد.
- گردن سفيد تو... النا چند لحظه به صورت ترسناك استفان خيره شد و بعد چيزي در ناخوداگاه او به او گفت که دست هايش را روي صورت استفان بگذارد و... النا بي آن که بداند دارد چه کار مي کند دست هايش را روي گونه هاي سرد استفان گذاشت و سپس صورت استفان را به خود نزديك کرد. در چهره استفان تعجب به وضوح ديده مي شد. النا
نترسيده بود و نمي خواست او را از خود براند. النا صبر کرد آن قدر که در نگاه استفان توحش جاي خود را به نياز داد. استفان سراپا نياز بود. النا مي دانست که استفان از چهره ي او بي پروايي و عشق را مي خواند. لب هاي النا آرام از هم باز شدند. حالا هر دو نفرشان تند تند نفس مي آشيدند. آهنگ قلب هاي شان با هم يكي شده بود و نگاه شان به چشم هاي يكديگر بود. بدن استفان آرام مي لرزيد، درست مثل زماني که به خاطرات کاترين فكر مي کرد. انگار جسمش ديگر نمي توانست اشتياق روحش را پنهان کند. استفان مي خواست مخالف کند اما وقاري که در حرکات النا بود مانع از آن مي شد. قدرت عشق النا از قدرت هاي فرا بشري او زيادتر بود. النا چشم هايش را بست و تنها به استفان فكر
کرد. ديگر چيزهاي وحشتناکي که آن شب اتفاق افتاده بود آزارش نمي داد. استفان آن قدر محتاطانه دستش را توي موهاي النا فرو برده بود که انگار هر لحظه ممكن است کل
زيبايي آن ها در دستانش بشكند. النا دهان بر دهاني گذاشته بود که چند دقيقه قبل ترسناك ترين کابوس هاي ممكن را برايش تعريف کرده بود.
النا تغيير حالات و رفتار استفان را حس مي کرد. تسليم شدن او را به خود حس مي کرد. لرزش اندامش را، تندتر شدن تپش قلبش را و داغ شدن صورتش را حس مي کرد. چيزي، هم به استفان و هم به النا، ثابت شده بود.
- تو هيچ وقت به من آسيب نمي رسوني استفان. وقار و متانت رفتار استفان را النا با بي پروايي جواب مي داد و اشتياق شديد النا را استفان با احتياط در آغوش مي گرفت. هيچ عجله اي نداشتند هيچ خشونتي در رفتارشان نبود. استفان آرام النا را نشاند. قلب النا مانند قلب بچه گنجشكي تند تند مي تپيد و نفس هايش به سختي از سينه پر دردش بيرون مي آمد. النا چشم هايش را بست و گذاشت که سرش آزادانه به عقب برود. ديگر وقتش شده بود. النا به آرامي سر استفان را به پايين هدايت کرد. لب هاي استفان روي گردنش بودند. نفس گرم او را روي پوستش احساس مي کرد. و بعد حس کرد که تيزي دندان هاي او گردنش را مي خراشد. درد وحشتناك يك لحظه آمد و رفت و بعد لذتي عميق جانشين درد اوليه شد. النا از شيريني اين احساس مي لرزيد. استفان قبل از آن آک بخواهد کاري بكند سرش را بالا آورد. النا به صورت او نگاه کرد، به صورتي که ديگر بدون هيچ نقابي در مقابلش بود. بين او و استفان ديگر هيچ ديواري فاصله نينداخته بود. نگاه استفان قدرت را از النا مي گرفت.
سرش گيج مي رفت. استفان پرسيد:
- به من اعتماد مي کني؟ النا سرش را به نشانه تائيد تكان داد. استفان که همچنان چشم در چشم النا داشت از کار تخت چيزي برداشت. يك خنجر بود النا از ديدن آن نترسيد.
استفان همان طوري که به النا نگاه مي کرد خنجر را از نيامش بيرون آورد و با نوك آن گردن خودش را زخمي کرد. باريكه خون براي النا مانند شيره ي تمشك به نظر مي رسيد. وقتي که استفان صورت او را به گردنش نزديك مي کرد النا هيچ مقاومتي نكرد. کمي بعد، وقتي جيرجيرك ها در بيرون شروع به خواندن کردند استفان لب هاي النا را از روي گردن خود برداشت.
- کاش مي شد همين جا مي موندي النا. کاش مي شد براي هميشه مي موندي اما نمي شه.
- مي دونم.
نگاهشان در سكوت به هم بود. حرف هاي زيادي با هم داشتند، دلايل زيادي براي با هم بودن داشتند.
- فردا بر مي گردم. صداي النا بسيار آهسته بود. النا سپس به سمت او خم شد و گفت:
- هر اتفاقي که مي خواد بيفته بيفته، من با تو مي مونم. بهم بگو که حرفمو باور مي کني. استفان در حالي که با موهاي النا بازي مي
کرد گفت:
- آه! النا من هميشه حرفتو باور داشتم. هر اتفاقي که مي خواد بيفته بيفته، ما هميشه با هم هستيم.

راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
استفان به محض اين که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکي قديمي رفت. ابرهاي مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمي دادند. استفان ماشينش را همان جايي پارك کرد که روز اول پارك کرده بود. استفان پياده شد و سعي کرد به خاطر بياورد که کلاغ را دقيقاً کجا ديده. استعدادش در شكار و يافتن چيزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسير قدم ها، به اثار بر جاي مانده روي درخت ها. تا بالاخره رسيد به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قديمي بودند. اين جا زير برگ هاي زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتي از استخوان هاي خرگوش مرده را مي شد ديد. استفان نفس عميقي کشيد و تمرکز کرد. نيرويش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. براي اولين بار از وقتي به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابي دريافت کرد. نيروي ذهني اش را تشخيص داده بود، اما آن قدر ضعيف و لرزان که نمي توانست محل دقيق آن را مشخص کند.
استفان آهي کشيد و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشكش زد. وقتي سرش را برگرداند ديد که ديمون دست به سينه، درست مقابلش ايستاده. انگار ساعت ها زير درخت بلوط بزرگ ايستاده بود و انتظار استفان را مي کشيد. استفان گفت:
- خب... پس حقيقت داره... تو اين جايي... خيلي وقته که نديدمت.
- نه برادر من تمام اين سال ها دور و برت
بودم، اما تو من رو نمي ديدي. کت چرم مشكي رنگي بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ي جديد سر آستينش بازي مي کرد.
- قدرت هاي تو خيلي ضعيف تر از اوني هستن که بتوني حضور من رو تشخيص بدي.
استفان آرام اما با لحني تهديد آميز گفت:
- مراقب باش ديمون. امشب خيلي مراقب باش.
من امشب توي حالتي نيستم که بخوام تحمل کنم ياخودمو کنترل کنم.
- آهان فكر کن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. مي بينم که امشب خيلي عصبي هستي. حتماً به خاطر اين که توي قلمروت نفوذ کردم. مي دوني استفان من اين کارو کردم، چون مي خواستم بهت نزديك بشم. فقط همين.
آدم بايد به برادرش نزديك باشه.
- تو امشب آدم کشتي، تو سعي کردي طوري
وانمود کي که کار من بوده. ميخواستي کاري کني خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئني که باور نكرده بودي؟ مطمئني که کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چي يادته؟ شايد ما با هم اون رو کشته باشيم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتي نيستم که بخوام تحمل کنم يا خودم رو کنترل کنم. مي دوني آخه من امشب با يه معلم تاريخ لاغر مُ ردني بودم اما تو با يه دختر خوشگل بودي.
استفان هر لحظه عصباني تر مي شد.
- ديگه دور و بر النا پيدات نشه.
استفان طوري سر ديمون فرياد کشيد که ديمون مجبور شد کمي عقب تر برود.
- ديگه دور و بر اون نمي ري ديمون. من ميدونم که حواست به اونه. مي دونم که مراقبش هستي. مي دونم که دنبالشي، اما ديگه نه. ديگه اجازه نمي دم. اگه يه بار ديگه بهش نزديك بشي پشيمون مي شي.
- که استفان تو هميشه خودخواه بودي. هميشه همه چيز رو فقط واسه خودت تنهايي مي خواستي؛ نمي خواي چيزي رو با من تقسيم کني مگه نه؟
ديمون لبخند مكارانه اي به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خيلي دست و دل بازتر از توئه. ما توي همون اولين ديدار مون هر چي لازم بود رو به هم داديم و از هم گرفتيم.
- اين دورغه.
- نه، نه برادر عزيز من. من در مورد چيز به اين مهمي که دروغ نمي گم. خب بايد بدوني آک بانوي زيباي جنابعالي در اولين ديدارمون تقريباً خودش رو انداخته بود توي بغلم. فكر مي کنم از پسرايي که تيپ مشكي مي زنن خوشش مياد. استفان به او نگاه مي کرد و سعي مي کرد عصبانيتش را کنترل کند. ديمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فكر مي آني. تو فكر مي کني اون دختر خوب و سر به راهي بايد باشه. درست مثل کاترين. اما النا اين طوري نيست. اون اصلاً از اين مدل دخترايي نيست که تو بپسندي برادر کوچيك و معصوم من. النا تو دلش خيلي شيطون تر از اونيه که تو خيال مي کني. تو نمي دوني چطور بايد با اين جور دخترا کنار اومد.
- حتماً مي خواي بگي تو ميدوني.
ديمون دست به سينه بود دست هايش را انداخت و گفت:
- که بله برادر کوچك و معصوم من.
استفان مي خواست همان جا به ديمون حمله کند. آن لبخند مغرورانه اش را له کند و گلوي ديمون را جر بدهد. اما بعد سعي کرد خودش را کنترل کند. با صدايي که از خشم مي لرزيد
گفت:
- در مورد يه چيز حق با توئه ديمون. النا قدرت زيادي داره. اين قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که مي دونه تو واقعاً چي هستي حتماً تو رو از خودش مي رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. ديمون يكي از ابروهايش را بالا داد و گفت: - النا مي دونه؟ بهتره زياد مطمئن نباشي که النا چي مي دونه و چي نمي دونه. شايد يه
روز بفهمي که از تاريكي واقعي بيشتر از نور خوشش مي ياد. من حداقل در مورد خودم هيچ چيزي رو از کسي پنهان نكردم. من هر وقت احتياج داشته باشم کارم رو مي کنم
اما در مورد تو برادر من خيلي نگرانم. تو خيلي ضعيف و رنگ پريده به نظر مي ياي. به نظر مياد که النا شيره وجودت رو کشيده مگه نه؟
تمام وجود استفان از او مي « بكُشش... بكُشش » بكُشش، گردنش رو » . خواست که ديمون را بكُشد بشكن. چنگ بنداز و رگ هاي گردنش رو پاره اما استفان مي دانست که ديمون امشب خون «. آن زيادي خورده. هاله ي تاريك قدرت ديمون از هميشه قوي تر و غير قابل نفوذ تر به نظر مي رسيد.
ديمون با لذت گفت:
- آره من امشب خيلي خوردم. انگار مي توانست فكرهاي استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاك کرد.
- خيلي کوچك و لاغر بود اما نمي دونم چرا
اين قدر نيرو توي خونش داشت. البته به خوشگلي النا نبود و مثل النا هم بوي عطر نمي داد؛ اما من هميشه از چشيدن خون هاي تازه استقبال مي کنم. خوشحالم که مي بينم
توي رگ هاي تو هم خون تازه جريان داره. ديمون نفس عميقي کشيد و کمي عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاري را مي ديد که ريشه در طبقه ي اجتماعي خانواده ي آنها داشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ديمون گفت:
- دلم مي خواد يه کاري بكنم. و بعد به سمت نهالي که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسي داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهيچه هاي دست ديمون را ديد و بعد ديمون دستش را بالا آورد. درخت از ريشه بيرون آمد. استفان بوي خاك مرطوبي که ريشه را در بر گرفته بود حس مي کرد. ديمون سپس درخت را گرفت و به کناري انداخت.
- دلم مي خواد يه کار ديگه هم بكنم. و بعد ناگهان ديمون غيب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثري از او نبود.
- اين بالا رو نگاه آن برادر.
صدا از بالاي سر استفان مي آمد. ديمون بين و شاخ و برگ هاي درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صداي خش خشي آمد و بعد دوباره ديمون غيبش زد.
- من دوباره اينجام برادر.
ديمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او مي زد. اما استفان که برگشت کسي را پشت سرش نديد.
- اين جا رو نگاه آن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخيد.
- نه اين طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعي کرد که ديمون را بگيرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- اين جا استفان.
اين بار صدا از داخل سر خود استفان مي آمد. استفان نيروي زيادي را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بيرون کند و بعد ناگهان ديد که ديمون دوباره برگشته سر جاي اولش زير درخت
بلوط. اما اين بار ديگر هيچ شيطنتي در نگاه او نبود. ديمون با چشم هاي سياه و بي احساس به او خيره شده و لب هايش روي هم بود. - ديگه چه دليلي مي خواي استفان؟ من خيلي از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از اين آدم هاي مسخره قدرتمند تري. من از تو سريع ترم و قدرت هايي دارم که تو حتي نمي توني فكرشو بكني. قدرت هاي قديمي استفان. و مي دوني که من جرات استفاده کردن از اين نيروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگي من اين نيروها رو عليه تو به کار مي برم.
- براي همين اومدي اين جا؟ اومدي که منو شكنجه بدي؟
- من خيلي با تو مهربون بودم برادر. خيلي وقتا مي تونستم بكشمت اما گذاشتم زنده بموني. اين دفعه ديگه فرق مي کنه. ديمون چند قدم جلوتر آمد. لب هايش اين بار موقع حرف زدن تكان مي خوردند:
- بهت هشدار مي دم استفان جلوي من نايست.
با من مخالفت نكن. مهم نيست که من براي چي اومدم اين جا. اما الان النا رو مي خوام و اگر سعي کني جلوي منو بگيري تو رو مي کشم.
استفان گفت:
- مي توني سعي خودتو بكني.
ديگر نمي توانست خشم را درون خود کنترل کند. مي دانست که آتش خشم او تاريكي وجود ديمون را تهديد مي کند.
- فكر مي کني من نمي تونم؟ تو هيچ وقت هيچي نمي فهمي. استفان ناگهان احساس کرد چيزي او را گرفته. انگار دست هاي ديمون گلويش را فشار مي داد. استفان سعي داشت از شر نيرويي که گردنش را مي فشرد خلاص شود اما دست هاي ديمون مانند فولاد محكم بودند. استفان خودش را تكان داد و سعي کرد مشتش را به کرواره ي ديمون برساند. فايده اي نداشت. نيروي ديمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده اي وچك بود که در چنگال گربه اي گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نيرويش را جمع کرد و سعي کرد خودش را از زير فشار دست هاي ديمون خارج کند، اما تمام تلاشش بيهوده بود.
- تو هميشه سرسختي مي کني. هميشه لجبازي مي کني. شايد اين بار بالاخره منو باور کني! استفان به صورت ديمون نگاه کرد. مثل پنجره اي مه گرفته سفيد بود. چشمان ديمون به او دوخته شده بود. استفان ديد که دست هاي ديمون از پشت سر موهايش را کشيد سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل ديمون قرار گرفت. استفان تقلا مي کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تيزي دندان هاي ديمون را روي گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و نااميدي در هم کميخته بود. براي اولين بار اين شكارچي خود شكار شده بود. نمي توانست جلوي ديمون را بگيرد. خون داشت از بدنش خارج مي شد. استفان تقلا مي کرد با ته مانده ي نيرويش جلوي خون را بگيرد. اما نمي توانست. اين کارش فقط درد را بيشتر مي کرد. انگار نه جسمش، بلكه روحش بود آه زخمي شده بود و از آن بود آه خون مي رفت. درد در وجودش مثل زبانه هاي آتش بالا مي آمد تا به زخمي رسيد آه ديمون از طريق آن داشت عصاره ي وجودش را مي مكيد. درد در آرواره هايش بود، در گونه هايش بود، در سينه اش بود و در شانه هايش. احساس سرگيجه مي آرد و مي ديد آه آم آم دارد بي هوش مي شود. و بعد به يك باره دست هاي ديمون او را رها آردند و او روي زمين افتاد، بر روي بستري از برگ هاي خشك و مُرده ي درخت بلوط. سعي آرد نفس بكشد. دست ها و زانوانش انگار آه قفل شده بودند. به سختي و با درد فراوان مي توانست آن ها را تكان بدهد.
- مي بيني برادر آوچولو؟ من از تو قوي ترم.
مي تونم تو رو بگيرم. مي تونم خونت رو ازت بگيرم. مي تونم زندگيت رو هم اگه بخوام بگيرم. بذار النا مال من باشه در غير اين صورت مي آُشمت.
استفان به بالا نگاه کرد. ديمون بالاي سرش ايستاه بود. سر و سينه اش را جلو داده بود و پاهايش را از هم باز کرده بود. مثل شكارچي پايش را گذاشته بود روي گردن برادرش. در
چشمان سياهش برق پيروزي مي درخشيد و خون استفان روي لب هايش بود. نفرت در دل استفان جوشيد. آن قدر شديد که قبلاً اصلاً نديده بود. انگار که نفرت سابقش از ديمون قطره اي بود در مقايسه با اين اقيانوس. نفرتي که در طي قرن ها بارها شده بود ه از کاري که با برادرش کرده بود احساس پريشاني کند و ازکشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش مي توانست گذشته را تغيير بدهد اما الان و در اين لحظه تنها مي خواست که دوباره آن را تكرار آند.
- النا مال تو نيست.
نيرويش را جمع کرد و از روي زمين بلند شد.
- هيچ وقت هم نمي شه.
استفان ايستاد و بعد سعي کرد راه برود. سعي کرد گام هايش لرزان نباشد و سعي کرد ديمون نفهمد که چقدر ايستادن و راه رفتن برايش سخت است. تمام وجودش درد مي کرد. احساس حقارت حتي از درد هم بيشتر بود. خس و خاشاك به لباسش چسبيده بود، اما آن ها را از خودش نتكاند. ذره ذره انرژي اش را احتياج داشت. در هر قدمي که جلو مي رفت اراده اش مستحكم تر و ضعفش کم تر مي شد.
- تو هيچ وقت نمي فهمي برادر.
استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابي داد. تنها دندان هايش را به هم مي فشرد و جلو مي رفت. يك قدم ديگر، يك قدم ديگر. دلش مي خواست فقط يك لحظه روي زمين بنشيند و
استراحت کند اما... يك قدم ديگر، يگ قدم ديگر. ماشين نبايد زياد دور باشد. صداي خشك برگ ها را زير پايش مي شنيد و بعد شنيد که صداي خش خش از پشت سرش
هم مي آيد.
سعي کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخيدن نداشت و بعد احساس کرد تاريكي تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخير کرده. احساس کرد دارد مي افتد. و بعد براي هميشه در تاريكي مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چيز ديگري احساس نكرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
استفان به محض اين که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکي قديمي رفت. ابرهاي مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمي دادند. استفان ماشينش را همان جايي پارك کرد که روز اول پارك کرده بود. استفان پياده شد و سعي کرد به خاطر بياورد که کلاغ را دقيقاً کجا ديده. استعدادش در شكار و يافتن چيزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسير قدم ها، به اثار بر جاي مانده روي درخت ها. تا بالاخره رسيد به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قديمي بودند. اين جا زير برگ هاي زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتي از استخوان هاي خرگوش مرده را مي شد ديد.
استفان نفس عميقي کشيد و تمرکز کرد. نيرويش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. براي اولين بار از وقتي به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابي دريافت کرد. نيروي ذهني اش را تشخيص داده بود، اما آن قدر ضعيف و لرزان که نمي توانست محل دقيق آن را مشخص کند. استفان آهي کشيد و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشكش زد. وقتي سرش را برگرداند ديد که ديمون دست به سينه، درست مقابلش ايستاده. انگار ساعت ها زير درخت بلوط بزرگ ايستاده بود و انتظار استفان را مي آشيد. استفان
گفت:
- خب... پس حقيقت داره... تو اين جايي...
خيلي وقته آه نديدمت.
- نه برادر من تمام اين سال ها دور و برت
بودم، اما تو من رو نمي ديدي. کت چرم مشكي رنگي بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ي جديد سر آستينش بازي مي کرد.
- قدرت هاي تو خيلي ضعيف تر از اوني هستن که بتوني حضور من رو تشخيص بدي. استفان آرام اما با لحني تهديد آميز گفت:
- مراقب باش ديمون. امشب خيلي مراقب باش. من امشب توي حالتي نيستم که بخوام تحمل کنم ياخودمو کنترل کنم.
- آهان فكر آن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. مي بينم که امشب خيلي عصبي هستي. حتماً به خاطر اين که توي قلمروت نفوذ کردم. مي دوني استفان من اين کارو کردم، چون مي خواستم بهت نزديك بشم. فقط همين. آدم بايد به برادرش نزديك باشه.
- تو امشب آدم کشتي، تو سعي کردي طوري
وانمود کني که کار من بوده. مي خواستي کاري کني خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئني که باور نكرده بودي؟ مطمئني که
کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چي يادته؟ شايد ما با هم اون رو کشته باشيم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتي نيستم که بخوام تحمل کنم يا خودم
رو کنترل کنم. مي دوني آخه من امشب با يه معلم تاريخ لاغر مُردني بودم اما تو با يه دختر خوشگل بودي.
استفان هر لحظه عصباني تر مي شد.
- ديگه دور و بر النا پيدات نشه.
استفان طوري سر ديمون فرياد کشيد که ديمون مجبور شد کمي عقب تر برود.
- ديگه دور و بر اون نمي ري ديمون. من مي دونم که حواست به اونه. مي دونم که مراقبش هستي. مي دونم که دنبالشي، اما ديگه نه. ديگه اجازه نمي دم. اگه يه بار
ديگه بهش نزديك بشي پشيمون مي شي.
- آه استفان تو هميشه خودخواه بودي. هميشه
همه چيز رو فقط واسه خودت تنهايي مي خواستي؛ نمي خواي چيزي رو با من تقسيم آني مگه نه؟
ديمون لبخند مكارانه اي به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خيلي دست و دل بازتر از توئه. ما توي همون اولين ديدار مون هر چي لازم بود رو به هم داديم و از هم گرفتيم.
- اين دورغه.
- نه، نه برادر عزيز من. من در مورد چيز به اين مهمي که دروغ نمي گم. خب بايد بدوني که بانوي زيباي جنابعالي در اولين ديدارمون تقريباً خودش رو انداخته بود توي بغلم. فكر مي کنم از پسرايي که تيپ مشكي مي زنن خوشش مياد. استفان به او نگاه مي کرد و سعي مي کرد عصبانيتش را کنترل کند. ديمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فكر مي کني. تو فكر مي کني اون دختر خوب و سر به راهي بايد باشه. درست مثل کاترين. اما النا اين طوري نيست. اون اصلاً از اين مدل دخترايي نيست که تو بپسندي برادر کوچيك و معصوم من. النا تو دلش خيلي شيطون تر از اونيه که تو خيال مي کني. تو نمي دوني چطور بايد با اين جور دخترا کنار اومد.
- حتماً مي خواي بگي تو ميدوني.
ديمون دست به سينه بود دست هايش را انداخت و گفت:
- آه بله برادر کوچك و معصوم من.
استفان مي خواست همان جا به ديمون حمله کند. کن لبخند مغرورانه اش را له آند و گلوي ديمون را جر بدهد. اما بعد سعي کرد خودش را کترل کند. با صدايي که از خشم مي لرزيد
گفت:
- در مورد يه چيز حق با توئه ديمون. النا قدرت زيادي داره. اين قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که مي دونه تو واقعاً چي هستي حتماً تو رو از خودش مي رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. ديمون يكي از ابروهايش را بالا داد و گفت:
- النا مي دونه؟ بهتره زياد مطمئن نباشي که النا چي مي دونه و چي نمي دونه. شايد يه روز بفهمي که از تاريكي واقعي بيشتر از نور خوشش مي ياد. من حداقل در مورد خودم هيچ چيزي رو از کسي پنهان نكردم. من هر وقت احتياج داشته باشم کارم رو مي کنم اما در مورد تو برادر من خيلي نگرانم. تو خيلي ضعيف و رنگ پريده به نظر مي ياي. به نظر مياد النا شيره وجودت رو کشيده مگه نه؟ تمام وجود استفان از او ميخواست « بكُشش... بكُشش » بكُشش، گردنش رو » . آه ديمون را بكُشد بشكن. چنگ بنداز و رگ هاي گردنش رو پاره اما استفان مي دانست که ديمون امشب خون «. زيادي خورده. هاله ي تاريك قدرت ديمون از هميشه قوي تر و غير قابل نفوذ تر به نظر مي
رسيد. ديمون با لذت گفت:
- آره من امشب خيلي خوردم. انگار مي توانست فكرهاي استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاك کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- خيلي کوچك و لاغر بود اما نمي دونم چرا اين قدر نيرو توي خونش داشت. البته به خوشگلي النا نبود و مثل النا هم بوي عطر نمي داد؛ اما من هميشه از چشيدن خون هاي تازه استقبال مي کنم. خوشحالم که مي بينم توي رگ هاي تو هم خون تازه جريان داره. ديمون نفس عميقي کشيد و کمي عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاري را مي ديد که ريشه در طبقه ي اجتماعي خانواده ي آنها داشت. ديمون گفت:
- دلم مي خواد يه کاري بكنم. و بعد به سمت نهالي که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسي داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهيچه هاي دست ديمون را ديد و بعد ديمون دستش را بالا آورد. درخت از ريشه بيرون آمد. استفان بوي خاك مرطوبي که ريشه را در بر گرفته بود حس مي کرد. ديمون سپس درخت را گرفت و به کناري انداخت.
- دلم مي خواد يه کار ديگه هم بكنم. و بعد ناگهان ديمون غيب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثري از او نبود.
- اين بالا رو نگاه کن برادر.
صدا از بالاي سر استفان مي آمد. ديمون بين و شاخ و برگ هاي درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صداي خش خشي آمد و بعد دوباره ديمون غيبش زد.
- من دوباره اينجام برادر.
ديمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او مي زد. اما استفان که برگشت کسي را پشت سرش نديد.
- اين جا رو نگاه آن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخيد.
- نه اين طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعي کرد که ديمون را بگيرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- اين جا استفان. اين بار صدا از داخل سر خود استفان مي آمد. استفان نيروي زيادي را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بيرون کند و بعد ناگهان ديد که ديمون دوباره برگشته سر جاي اولش زير درخت
بلوط. اما اين بار ديگر هيچ شيطنتي در نگاه او نبود. ديمون با چشم هاي سياه و بي احساس به او خيره شده و لب هايش روي هم بود. - ديگه چه دليلي مي خواي استفان؟ من خيلي از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از اين آدم هاي مسخره قدرتمند تري. من از تو سريع ترم و قدرت هايي دارم که تو حتي نمي توني فكرشو بكني. قدرت هاي قديمي استفان. و مي دوني که من جرات استفاده کردن از اين نيروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگي من اين نيروها رو عليه تو به کار مي برم.
- براي همين اومدي اين جا؟ اومدي که منو
شكنجه بدي؟
- من خيلي با تو مهربون بودم برادر. خيلي وقتا مي تونستم بكشمت اما گذاشتم زنده بموني. اين دفعه ديگه فرق مي کنه. ديمون چند قدم جلوتر آمد. لب هايش اين بار موقع حرف زدن تكان مي خوردند:
- بهت هشدار مي دم استفان جلوي من نايست.با من مخالفت نكن. مهم نيست که من براي چي اومدم اين جا. اما الان النا رو مي خوام و اگر سعي کني جلوي منو بگيري تو رو
مي کشم. استفان گفت:
- مي توني سعي خودتو بكني. ديگر نمي توانست خشم را درون خود کنترل کند. مي دانست که آتش خشم او تاريكي وجود ديمون را تهديد مي کند.
- فكر مي کني من نمي تونم؟ تو هيچ وقت هيچي نمي فهمي. استفان ناگهان احساس کرد چيزي او را گرفته. انگار دست هاي ديمون گلويش را فشار مي داد. استفان سعي داشت از شر نيرويي که گردنش را مي فشرد خلاص شود اما دست هاي ديمون مانند فولاد محكم بودند. استفان خودش را تكان داد و سعي کرد مشتش را به آرواره ي ديمون برساند. فايده اي نداشت. نيروي ديمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده اي کوچك بود که در چنگال گربه اي گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نيرويش را جمع کرد و سعي کرد خودش را از زير فشار دست هاي ديمون خارج کند، اما تمام تلاشش بيهوده بود.
- تو هميشه سرسختي مي کني. هميشه لجبازي مي کني. شايد اين بار بالاخره منو باور کني! استفان به صورت ديمون نگاه کرد. مثل پنجره اي مه گرفته سفيد بود. چشمان ديمون به او دوخته شده بود. استفان ديد که دست هاي ديمون از پشت سر موهايش را کشيد سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل ديمون قرار گرفت. استفان تقلا مي کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تيزي دندان هاي ديمون را روي گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و نااميدي در هم آميخته بود. براي اولين بار اين شكارچي خود شكار شده بود. نمي توانست جلوي
ديمون را بگيرد. خون داشت از بدنش خارج مي شد. استفان تقلا مي کرد با ته مانده ي نيرويش جلوي خون را بگيرد. اما نمي توانست. اين کارش فقط درد را بيشتر مي کرد. انگار نه جسمش، بلكه روحش بود که زخمي شده بود و از آن بود که خون مي رفت. درد در وجودش مثل زبانه هاي آتش بالا مي آمد تا به زخمي رسيد که ديمون از طريق آن داشت عصاره ي وجودش را مي مكيد. درد در آرواره هايش بود، در گونه هايش بود، در سينه اش بود و در شانه هايش. احساس سرگيجه مي کرد و مي ديد که کم کم دارد بي هوش مي شود.
و بعد به يك باره دست هاي ديمون او را رها کردند و او روي زمين افتاد، بر روي بستري از برگ هاي خشك و مُرده ي درخت بلوط. سعي کرد نفس بكشد. دست ها و زانوانش انگار که قفل شده بودند. به سختي و با درد فراوان مي توانست آن ها را تكان بدهد.
- مي بيني برادر کوچولو؟ من از تو قوي ترم. مي تونم تو رو بگيرم. مي تونم خونت رو ازت بگيرم. مي تونم زندگيت رو هم اگه بخوام بگيرم. بذار النا مال من باشه در غير اين صورت مي کشمت. استفان به بالا نگاه کرد. ديمون بالاي سرش ايستاه بود. سر و سينه اش را جلو داده بود و پاهايش را از هم باز کرده بود. مثل شكارچي پايش را گذاشته بود روي گردن برادرش. در چشمان سياهش برق پيروزي مي درخشيد و خون استفان روي لب هايش بود. نفرت در دل استفان جوشيد. آن قدر شديد که قبلاً اصلاً نديده بود. انگار که نفرت سابقش از ديمون قطره اي بود در مقايسه با اين اقيانوس. نفرتي که در طي قرن ها بارها شده بود که از کاري که با برادرش کرده بود احساس پريشاني کند و از کشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش مي توانست گذشته را تغيير بدهد اما الان و در اين لحظه تنها مي خواست که دوباره آن را تكرار کند.
- النا مال تو نيست.
نيرويش را جمع کرد و از روي زمين بلند شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA