انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 22:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
- هيچ وقت هم نمي شه. استفان ايستاد و بعد سعي کرد راه برود. سعي کرد گام هايش لرزان نباشد و سعي کرد ديمون نفهمد که چقدر ايستادن و راه رفتن برايش سخت است. تمام وجودش درد مي آرد. احساس حقارت حتي از درد هم بيشتر بود. خس و خاشاك به لباسش چسبيده بود، اما آن ها را از خودش نتكاند. ذره ذره انرژي اش را احتياج داشت. در هر قدمي که جلو مي رفت اراده اش مستحكم تر و ضعفش کم تر مي شد.
- تو هيچ وقت نمي فهمي برادر. استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابي داد. تنها دندان هايش را به هم مي فشرد و جلو مي رفت. يك قدم ديگر، يك قدم ديگر. دلش مي خواست فقط يك لحظه روي زمين بنشيند و استراحت کند اما... يك قدم ديگر، يگ قدم ديگر. ماشين نبايد زياد دور باشد. صداي خشك برگ ها را زير پايش مي شنيد و بعد شنيد که صداي خش خش از پشت سرش هم مي آيد. سعي کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخيدن نداشت و بعد احساس کرد تاريكي تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخير کرده. احساس کرد دارد مي افتد. و بعدبراي هميشه در تاريكي مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چيز ديگري احساس نكرد.
16
النا با سرعت آماده شد و به سمت دبيرستان رابرت اي.لي راه افتاد. انگار سال ها بود آن جا را نديده است. شب قبل را مثل خاطره ها کمي به سختي به ياد مي آورد، اما مي دانست که امروز نتيجه ي آن را در صورت تك تك بچه ها مي تواند ببيند. شب قبل مجبور شده بود که با عمه جوديت رو به رو شود. عمه جوديت ماجراي جنايت را از همسايه ها شنيده بود و خيلي دلش شور مي زد. بيشتر به خاطر اين که نمي دانست النا آجاست يا کجا بوده. وقتي ساعت دو نيمه شب النا به خانه برگشت عمه جوديت واقعاً نگران و عصباني بود. النا نمي توانست قضيه را توضيح دهد. فقط توانست بگويد با استفان بوده و مي داند که استفان متهم است. النا گفت که در بي گناهي استفان شك ندارد. بقيه اتفاقاتي را که در آن شب افتاده بود نبايد به کسي مي گفت. حتي اگر عمه جوديت حرف هايش را باور مي کرد هيچ وقت دليل اين کار النا را نمي فهميد. النا شب دير خوايبده بود و براي همين صبح خيلي دير بيدار شده بود. توي خيابان هيچ تاکسي و اتوبوسي نبود. تند تند شروع کرد به راه رفتن. آسمان خاکستري بود و باد داشت شروع مي شد واقعا دلش مي خواست استفان را ببيند. تمام شب کابوس هاي وحشتناکي در مورد او ديده بود. يكي از خواب هايش اتفاقاً واقعي بود. توي خواب ديده بود که استفان با صورت رنگ پريده
و جدي اش کتابي را در دست گرفته بود و با عصبانيت مقابل النا ايستاده بود. استفان سپس گفت:
- النا چطور تونستي اين کار رو بكني چطور؟ و بعد کتاب را انداخته بود جلوي پاي او و رفته بود. النا صدايش زده بود و التماس کرده بود که نرود اما استفان در تاريكي ناپديد شده بود. وقتي النا به جلوي پايش نگاه کرده بود ديده بود که کتابي که آن جا افتاده در واقع دفترچه ي خاطرات گم شده اش است. وقتي ياد دفترچه ي خاطرات گم شده اش مي افتاد خشم تمام وجودش را فرا مي گرفت، اما معناي آن چه مي توانست باشد؟ چه چيزي توي دفترچه ي خاطرات بود که باعث شده بود استفان آن قدر عصباني بشود؟
النا نمي دانست. فقط مي دانست که بايد استفان را ببيند و با او حرف بزند. صدايش را بشنود و بغلش کند. دور شدن از او مثل دور شدن از جسم و جان خودش بود. به سرعت از پله ها بالا دويد و از راهروهاي خالي عبور کرد. به سمت کلاس زبان هاي خارجي رفت، چون مي دانست که استفان آن ساعت کلاس لاتين دارد. اگر فقط يك لحظه هم او را مي ديد
مي دانست که حالش بهتر مي شود. اما استفان سر کلاس نبود. النا از پنجره کوچك روي در کلاس داخل را نگاه کرد و ديد صندلي استفان خالي است. ولي مت توي کلاس بود. حالت چهره ي مت النا را بيشتر از قبل ترساند. مت زل زده بود به جاي خالي استفان و در نگاهش ترس و اضطراب شديدي موج مي زد. النا از جلو در کنار رفت. برگشت و مثل يك
ربات از پله ها بالا رفت و به سمت آلاس مثلثات راه افتاد. وقتي در را باز کرد تمام سرها به سمت او برگشت! النا خودش را به صندلي خالي کنار مرديت رساند و نشست.
خانم هالپرن چند ثانيه درس را متوقف کرد و به او نگاه کرد و سپس درسش را ادامه داد. وقتي معلم به سمت تخته برگشت النا به مرديت نگاه کرد. مرديت دست دراز کرد و دست او را فشرد.
- حالت خوبه؟
- نمي دونم.
به نظرش همه چيز احمقانه مي آمد. به نظرش مي رسيد هواي اطراف دارد خفه اش مي کند. سينه اش سنگين شده بود. انگشتان مرديت خشك و داغ بودند.
- مرديت تو مي دوني چه اتفاقي براي استفان افتاده؟ چشمان مرديت ناگهان از تعجب گشاد شدند و النا احساس کرد که سنگيني سينه اش دارد بيشتر مي شود. انگار در اعماق آب ها بود که اين قدر به سينه اش فشار مي آمد. مرديت گفت:
- مگه تو نمي دوني؟ النا به سختي توانست بگويد:
- نكنه دستگيرش کردن؟
- بدتر از اونه النا. استفان غيبش زده. پليس رفته مهمون خونه اما استفان اون جا نبوده، بعد اومدن اين جا توي مدرسه اما امروز مدرسه نيومده. ماشينش رو مي گن کنار جنگل توي جاده خاآي قديمي پيدا
کردن. مي گن از شهر فرار کرده، چون گناهكار بوده فرار کرده.
- نه اين درست نيست.
چند نفر به سمت او برگشتند و نگاه کردند، ولي او اهميتي نمي داد.
- استفان بي گناهه.
- من مي دونم اما اگه بي گناهه چرا فرار کرده؟
- نه! استفان فرار نكرده، هيچ وقت هم فرار نمي کنه.
چيزي درون النا بود که مي سوخت. آتشي از خشم که کم کم داشت با ترس نيز همراه مي شد.
- حتما مجبور شده. هيچ وقت با اراده خودش شهر رو ترك نمي کنه.
- منظورت اينه که کسي مجبورش کرده؟ اما کي؟ تايلر که جراتشو نداره...
النا پريد وسط حرفش.
- يا مجبورش کرده يا بدتر. حالا تمام کلاس داشتند به آن ها نگاه مي کردند. خانم هالرن آمد چيزي بگويد که النا بلند شد. او هم به هم کلاسي هايش نگاه مي کرد اما آن ها را نمي ديد.
- خدا کمكش کنه. حتماً توي خطر افتاده... خدايا کمكش کن. و سپس النا به سمت در کلاس راه افتاد.
- النا برگرد.. النا. النا صداي مرديت و خانم هالپرن را از پشت سر مي شنيد. سرعت گام هايش را بيشتر کرد. سرش را برنگرداند. ذهنش فقط روي يك چيز بود. همه فكر مي کردند النا دارد مي ورد پيش تايلر اسمال وود و براي همين نتوانستند او را پيدا آنند. النا مي دانست آه بايد چكار آند. از مدرسه بيرون آمد. باد سرد پاييزي به صورتش مي خورد. قدم هايش را تندتر کرد. انگار گام هايش فاصله مدرسه تا جاده قديمي را مي خواست ببلعد. از لبه ي جاده به سمت پل ويكري و قبرستان قديمي چرخيد. باد سرد موهايش را مثل شلاق توي صورتش مي زد. برگ هاي بالاي درختان بلوط مي رقصيدند. آتشي که در دل النا بود نمي گذاشت سرماي بيرون را حس کند. از کنار درختان راش و بيد مجنون ها
عبور کرد. برگ هاي شان ريخته بود. به وسط قبرستان رسيد و با چشمان بي قرار خود به اطراف نگاه کرد. بالاي سرش ابرهاي آسمان با باد جا به جا مي شدند. انگار رودخانه خاکستري رنگي در آسمان جريان داشت. شاخه هاي بلوط و راش در هم فرو رفته بودند. دسته اي از برگ هاي خشك با باد به صورتش خورد. انگار قبرستان قديمي مي خواست
او را از آن جا براند. النا با دست برگ ها را کنار زد. چرخيد و به اطراف نگاه کرد. نگاهش لابه لاي سنگ قبرها دنبال چيزي مي گشت. النا سپس برگشت. در باد فرياد کشيد. تنها يك کلمه گفت. اما مي دانست که جواب خواهد گرفت:
- ديمون...
پايان جلد اول
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جلد دوم خاطرات یک خون آشام

کشمکش


فصل اول

"دیمن"
بادسردی موھای الیناراھمچون تازیانه به صورتش میزد.برگھای بلوط درمیان مقبره ھای گرانیتی می چرخیدندودرختان شاخه ھایشان را شوریده وار برھم میزدند.
دستان الینا سرد و لبان و گونه ھایش بی حس بود اما ھمچنان در برابر باد خروشان ایستاده و فریاد
میزد:
"دیمن"
این ھوا نشانه ی قدرت او بود. برای ایجاد ترس و وحشت.امابی فایده بود.تصوراینکه چنین قدرتی را علیه استیفن استفاده کرده باشد چنان خشمی رادر الینا بیدار کرد که طوفان راخنثی میکرد.
اگه دیمن بلایی سر استیفن آورده باشه , اگه صدمه ای بھش زده باشه..
به سمت درختان بلوط که قبرستان را محصورکرده بود , فریادزد "تو دیمن!جواب مو بده!!"
برگ خشکی ھمچون دست قھوه ای و چروکیده ای به پایش خورد اما ھیچ جوابی نبود.آسمان ھمچون شیشه ای خاکستری بود.خاکستری ھمچون مقبره ھایی که محاصره اش کرده بودند.
خشم و ناامیدی که گلویش را میسوزاند, حس کرد اشتباه کرده بود. دیمن اینجا نبود.او با باد خروشان
تنھا مانده بود.
او پشت سرش ایستاده بود.آنقدر نزدیک که لباسش به بدن او میخورد.درچنین فاصله ی نزدیکی باید متوجه حضورش می شد یا گرمای بدنش راحس میکرد.یاصدایی میشنید اما دیمن انسان نبود.
الینا تلوتلو خورد وقبل از آنکه بتواند جلوی خودش رابگیرد چندقدمی عقب رفت.تمام قرایضی که درتمام
این مدت خاموش مانده بود , اکنون به او التماس می کردتا فرار کند.مشتھایش راگره کرد و گفت
"استیفن کجاست؟ "
خطی درمیانا بروان دیمن ظاھرشد."کدوم استیفن؟"
الینا جلو رفت و به او سیلی زد.قبل از انجام اینکار ھیچ به ان فکر نکرده بود.به سختی میتوانست باورکند که چه کرده.اماسیلی خوب و محکمی بود که تمام قدرتش رادرخود داشت و صورت دیمن را به یک سمت متمایل کرد. دستش تیر می کشید.سعی کرد که تنفس خودش را آرام کند و او را نگاه کرد.به ھمان شکلی که اولین باردیده بودش , لباس پوشیده بود.سیاه.کفشھای سیاه , شلوار جین مشکی , پیراھن وکت چرم مشکی.
شبیه استیفن بود.الینا نمیدانست چطور قبلا متوجه این تشابه نشده است.ھمان موھای تیره , ھمان پوست رنگ پریده و ھمان قیافه ی خوب آشفته کننده.
اما موھایش صاف بود نه مجعد.چشمھایش به سیاھی نیمه شب ولبانش سنگدل بود.
او سرش را به ارامی برگرداند والینا دید که خون درگونه اش می دوید.
باصدایی لرزان گفت"به من دروغ نگو.میدونم کی ھستی.میدونم چی ھستی.آقای تنر را دیشب کشتی حالا ھم که استیفن ناپدید شده"
"ناپدید شده؟"
"میدونی که شده!"
دیمن لبخند زد ولی به سرعت به حالت اولیه برگشت.
"بھت ھشدار میدم!اگه بھش صدمه ای بزنی..."
"آنوقت چی؟ چه کار می کنی الینا؟ در برابر من چه کار می تونی بکنی؟"
الینا ساکت شد وبرای اولین بار متوجه شد که باد از بین رفته است.روز به طرز مرگباری سوت و کور بود.گویی آنھا در دایره ی بزرگی از قدرت بی حرکت ایستاده بودند.به نظر می رسید که ھمه چیز از اسمان سربی رنگ و درختان بلوط و راش بنفش تا خود زمین به او وصل بود.گویی قدرت را از ھمه ی انھا بیرون کشیده بود.
دیمن با سری متمایل به عقب و چشمانی عمیق و مملو از رنگھای غریب ایستاده بود.
الینا زمزمه کرد:"نمیدونم ولی باور کن یه چیزی پیدا می کنم."
دیمن ناگھان خندید و قلب الینا به شدت شروع به کوبیدن کرد.خدایا, او زیبا بود.خوش قیافه برایش کلمه ی ضعیف و کمرنگی بود.مثل ھمیشه خنده برای لحظه ای بیشتر طول نکشید اما حتی بعد از اینکه از روی لبانش محو شد رد پایی بر چشمانش بجا گذاشت.
با آرامش در حالی که قبرستان را می کاوید گفت "باور میکنم."
سپس برگشت و دستش را به سمت او دراز کرد و سرخوشانه گفت:"تو برای برادرم زیادی خوبی."
الینا به این که دستش را پس بزند فکر کرد ولی نمی خواست دوباره او را لمس کند. "بھم بگو کجاست!"
"بعدا.احتمالا ... به قیمتی."دستش را کنار کشید.در ھمان لحظه الینا متوجه شد که حلقه ای ھمانند استیفن برآن دارد.سنگ لاجورد نقره ای.
خشم الود با خودش فکر کرد:اینو یادت باشه! مھمه...
دیمن ادامه داد:"برادرم...یه احمقه.فکر میکنه چون شبیه کاترینی به ضعیفیه اونم ھستی و مثله اون راحت میشه ھدایتت کرد ولی اشتباه می کنه.من می تونستم خشم ترا از اون سر شھر حس کنم.الانم می تونم حسش کنم.یه نور سفید مثله خورشید صحرا.تو قدرت داری الینا حتی ھمین جوری که ھستی اما می تونی خیلی قوی تر بشی..."
الینا به او خیره شد.این تغییر موضوع را نمی فھمید و دوست نداشت.
"نمیدونم راجع به چی حرف می زنی. این چه ربطی به استیفن داره؟"
"راجع به قدرت حرف می زنم الینا" و به او نزدیک شد.چشمھایش را به چشم ھای او دوخت.صدایش نرم و مبرم بود. "ھر چیز دیگه ای و امتحان کردی و ھیچی راضیت نکرده.تو دختری ھستی که ھمه چی داره ولی
ھمیشه یه چیزی خارج از دسترس تو جود داره.چیزی که به شدت احتیاج داری و نمی تونی داشته
باشی. برای ھمینه که من بھت قدرت , زندگی جاودانه و حواسی که ھیچ وقت تجربه نکردی را پیشکش
می کنم."
آنوقت الینا متوجه و از شدت وحشت گلویش مسدود شد. "نه!"
دیمن زمزمه کرد:"چرا نه؟چرا امتحانش نمی کنی الینا؟ صادقانه یه قسمتی از وجودت اینو نمی خواد؟"
چشمان تیره اش سرشار از حرارت و قدرتی بود که او را میخکوب کرده و نمی گذاشت نگاھش را برگیرد.
"من می تونم چیزایی درونت بیدار کنم که در تمام طول زندگیت خوابیده بودن.بقدری قوی ھستی که در
تاریکی زندگی کنی.در آن بدرخشی.می تونی ملکه سایه ھا بشی.چرا چنین قدرتی را نمی گیری الینا؟بذار
کمکت کنم که بدستش بیاری."
"نه!"وحشیانه چشمان را از او برگرفت.دیگه نگاش نمی کرد.نمی گذاشت اینکارو باھاش بکنه.نمی گذاشت
مجبورش کنه که فراموش کنه...که فراموش کنه...
"این راز نھاییه الینا"صدایش به نوازشگری انگشتانی بود که گلویش را لمس می کرد.
"به اندازه ای شاد خواھی بود که پیش از این ھیچ وقت نبودی."
چیز بسیار مھمی بود که باید به یاد می آورد. او از قدرت استفاده می کرد تا آن را از یادش ببرد.ولی به او
اجازه نمی داد که مجبورش کند که آن را فراموش کند...
"و ما با ھم خواھیم بود.من و تو" نوک انگشتان سردش , گردن او را نوازش می کرد و به سمت پایین یقه ی ژاکتش می لغزید.
"فقط من و تو. تا ابد"
زمانی که انگشتان او از دو زخم کوچک برگردنش آھسته عبور کرد , تیر ناگھانی از درد را حس کرد که
ذھنش را روشن کرد.
که... استیفن را فراموش کنه!
این ھمان چیزی بود که دیمن سعی می کرد از ذھنش بیرون کند.خاطره ی استیفن , چشمان سبزش و
لبخندش که ھمیشه غم ی را مخفی می کرد.
اما ھیچ چیز نمی توانست استیفن را از افکار او خارج کند.نه بعد از آنچه با ھم داشتند...
خودش را از دیمن کنار کشید و انگشتان سردش را پس زد.مستقیم به او نگاه کرد و خشمناک گفت:
"من الانشم چیزی که میخواستم پیدا کردم و اینکه با چه کسی می خوام تا ابد باشم"
سیاھی چشمان او را فرا گرفت.کینه ی سردی در ھوا نفوذ کرد.چشمانش الینا را یاد مار کبرایی آماده ی حمله انداخت.
"تو دیگه به احمقیه برادرم نباش و گرنه مجبور می شم با تو ھم به ھمان شکل رفتار کنم."
الینا ترسید.با آن سرمایی که درونش رسوخ می کرد و تا مغز استخوانش را می سوزاند دستخودش
نبود.باد دوباره شدت گرفته بود و شاخه ھا بھم می خوردند.
"دیمن , بھمبگوکجاست؟"
"الآن؟نمیدونم!نمیتونی یه لحظه بی خیالش بشی؟"
الینا که می لرزید و موھایش دوباره ھم چون شلاق به صورتش می خوردگفت: "نه! "
"این جوابه آخر امروزته؟الینا اول مطمئن بشو که میخوای این بازی و با من بکنی .نتایجش اصلا خنده دار نخواھدبود! "


"مطمئنم." مجبور بود قبل از اینکه دوباره بتواند بھش نفوذ کند جلویش را بگیرد.
"نمی تونی منو بترسونی دیمن.تا حالا نفھمیدی؟ھمان لحظه ای که استیفن بھم گفت که چی ھستی و
چه کارایی کردی , ھر قدرتی که ممکن بود رویم نداشته باشی و از دست دادی!!ازت متنفرم!!حالمو بھم میزنی.ھیچکاریم نیست که بتونی با من بکنی.نه حالا دیگه"
صورت او دگرگون شد و احساسش یخ زده , سنگدلانه و به شدت تلخ گردید.
خندید ولی این یک یخنده ھمینطور ادامه داشت."ھیچی؟ من می تونم ھر کاری که بخوام با تو و کسایی
که دوستشون داری بکنم.تصورشم نمی تونی بکنی الینا که من چه کارایی میتونم بکنم.ولی می فھمی..."
عقب رفت و باد ھم چون خنجری به الینا رسوخ کرد.دیدش تیره و تار شد مثل اینکه نقاط روشن تمام فضا را
پر کرده باشد. باصدایی که با وجود خروش باد , کاملا واضح و سرد بود ادامه داد:"الینا, زمستون در
راھه.فصلی نابخشودنی.قبل از اینکه شروع بشه تو یاد گرفتی که من چه کارھا میتونم و چه کارھا
نمی تونم بکنم.پیش از اینکه زمستون برسه تو به من ملحق شدی.مال من شدی."
روشنایی چرخان الینا را به حد نابینایی رسانده بود و قادر نبود جسم تیره ی او را تشخیص دھد.حتی
صدایش ھم در حال محو شدن بود.
الینا بازوانش را به دور خود حلقه کرده و سرش خم بود, ھمه ی بدنش می لرزید.زمزمه کرد:"استیفن..."
"آم یه چیز دیگه!" صدای دیمن باز گشت " درباره ی برادرم پرسیدی.خودتو تو زحمت ننداز که دنبالش
بگردی الینا.من دیشب کشتمش."
الینا به یکباره سرش را بالا آورد ولی چیزی برای دیدن نمانده بود.تنھا روشنایی گیج کننده که بینی و گونه
ھایش را می سوزاند و مژگانش را سنگین می کرد.
در آن لحظه بود که تازه متوجه ذرات ریز بر روی پوستش شد.گلوله ھای ریز برف.در اول نوامبر برف می بارید
و درآسمان خورشید ناپدید شده بود.

پایان فصل اول
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل دوم

شفق به طرز غیر معمولي ,قبرستان متروک را در بر گرفت. برف ديد الینا را تار و باد بدنش را بي حس کرده
بود درست مثل اينکه در جرياني از آب يخ زده قدم گذاشته باشد.
ولي سرسختانه مقاومت کرد تا به قسمت جديد گورستان و جاده ي پشت آن نرود.پلويکريدقیقا در جلويش
قرار داشت.پس به سمت آن رھسپار شد.
پلیس ماشین رھا شده ي استیفن را در جاده ي الدکريکپیدا کرده بود.بنابراين او بايد آن را جايي در میان
درونین کريکو جنگل رھا کرده باشد.الینا در جاده ي قبرستان بر گیاھان بیش از حد روئیده لغزيد و به راه خود
ادامه داد. با سري خمیده درحالیکه بازوانش را به دور خود و ژاکت نازکش حلقه کرده بود.اين گورستان را در
تمام طول زندگیش میشناخت و چشم بسته ھم میتوانست راه خود را در آن بیابد.
زمانيکه از پل ردمیشد , لرزشش طاقت فرسا شده بود. برف به شدت قبل نبود اما باد شديدتر شده
بود.درلباسھايش به راحتي نفوذ مي کرد گويي از دستمال کاغذي ساخته شده بودند و نفسش رابند مي
آورد.
ھمچنان که به سمت خیابان الدکريک میپیچید و به زحمت به سمت شمال میرفت به استیفن مي
انديشید.حرف ھاي ديمن راباور نمیکرد.اگر استیفن مرده بود , او میفھمید.او درجايي زنده بود و الینا مي
بايست پیدايش کند.ممکن بود ھر جايي در اين سفیدي بي انتھا باشد.ممکن بود آسیب ديده يا يخ زده
باشد.به طرز مبھمي الینا احساس کرد که غیرمنطقي شده است.تمام افکارش منحصر به يک چیز بود.
استیفن , استیفن رو پیدا کن.
سخت بود که در مسیر جاده پیش برود.سمت راستش درختان بلوط و درسمت چپش آبھاي خروشان
درونینگ کريک قرار داشت.باد ديگر به شدت قبل نبود ولي خیلي احساس خستگي مي کرد.احتیاج داشت که
جايي بنشیند و فقط براي لحظه اي استراحت کند.
زمانيکه کنار جاده نشست ناگھان متوجه شدکه چقدر بیرون رفتن و گشتن به دنبال استیفن احمقانه بوده
است.استیفن خودش پیش او مي امد.تنھا کاري که لازم بود انجام دھد اين بود که ھمان جابنشیند و منتظر
شود.احتمالا به زودي مي آمد.
الینا چشمانش را بست و سرش را به زانوان تاشده اش تکیه داد.احساس گرماي خیلي بیشتري کرد.ذھنش
بي اراده به کار افتاد و استیفن را ديد.ديد که به او لبخند میزند.بازوان او که به دورش حلقه شده بود بسیار
قوي و امن بود و الینا در کنارش آرام گرفت.خوشحال و رھا از ترس و تنش.
الینا درخانه بود.در جايي که به آن تعلق داشت و استیفن نمی گذاشت ھیچوقت آسیبي بھش برسد.اما در آن
لحظه , استیفن بجاي اينکه او را درآغوش بگیرد به شدت تکانش مي داد و اين آرامش زيبا را نابود می کرد.الینا
صورت او را ديد.رنگ پريده و جدي.چشمان سبزش تیره و درد آلود بود.الینا سعي کرد به او بگويد که بي حرکت
باشد.اما او گوش نمي داد.مي گفت:"الینا بیدار شو."
الینا نیروي وادارکننده ي آن چشمان سبز را احساس کرد.الینا بیدار شو.حالا...
"الینا , پاشو!" صدا بلند,زير و ترسان بود.:"يالا الینا!بلند شو!ما که نمی تونیم ببريمت!"
چشمھايش را برھم زد و بر صورتي تمرکز کرد که کوچک و قلب گون با پوستي شفاف و زيبا بود و با حلقه
ھاي قرمز مو احاطه شده بود.چشمان قھوه اي او گشاد شده و برف بر مژگانش نشسته بود.بانگراني به او
خیره شده بود.الینا به آرامي گفت:"باني , تو اينجا چه کار مي کني؟"
صداي ديگري گفت:"به من کمکمی کنه که تو رو پیدا کنم." الینا به آھستگي چرخید و با ابروان کماني زيبا و
ترکیبي زيتوني رنگ مواجه شد.چشمان تیره ي مرديث که معمولا کنايه آمیز بودند نیز ,الان نگران به نظر مي
رسیدند.
"بلند شو الینا مگه اينکه بخواي يه ملکه برفیه واقعي بشي."برف مانند کت خز سفیدي , بر ھمه ي بدنش
نشسته بود.الینا به سختي ايستاد و به دخترھا تکیه داد.آنھا او را به سمت ماشین مرديث بردند.
داخل ماشین بايد گرمتر می بود اما اعصاب الینا که به زندگي بر می گشتند باعث لرزش او شده بودند. تا به او
بگويند که واقعا چه قدرسردش بود.ھمچنان که مرديث ماشین را می راند , با خود فکر کرد "زمستون فصل نا
بخشودنیه."
باني از صندلي عقب گفت "الینا , چه خبره؟فکر کردي داري چه کار می کني؟با اون وضعي که از مدرسه در
رفتي!چه طور تونستي بیاي اينجا؟"
الینا مردد بود اما سرش را تکان داد.ھیچ چیز را بیشتر از اين نمي خواست که حقیقت رابه باني و مرديث
بگويد.که براي شان تمام داستان وحشتناک استیفن و ديمن را تعريف کند و اينکه ديشب واقعا چه اتفاقي براي
آقاي تنر افتاده بود و بعد از آن...
اما نمي توانست.حتي اگر باور می کردند اين راز او نبود که فاشش کند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مرديث گفت:"ھمه دارن دنبالت می گردن.کل مدرسه ناراحت شدن و خاله ات که تقريبا زده بود به سرش."
الینا که سعي مي کرد لرزش شديدش را متوقف کند به کندي گفت:"متاسفم."
به خیابان ماپلچرخیدند و کنار خانه اش توقف کردند.خاله جوديت در داخل با ملافه ھاي گرم شده منتظر
بود.باصداي سرحال کننده ي تنظیم شده اي گفت:" مي دونستم وقتي پیدات کنن نیمه يخزده اي!" و به
سمتش آمد. "بارش برف توي روز بعد ھالووين.به سختي باورم میشه.شما دخترا , کجا پیداش کردين؟"
مرديث گفت:" درجاده ي الدکريک , بعد از پل."
رنگ از چھره ي لاغر خاله جوديت پريد: "نزديک قبرستون؟ھمون جا که حمله ھا اتفاق افتاد؟الینا چطور
تونستي...؟ " با ديدن الینا , صدايش قطع شد.درحالی که سعي مي کرد ھمان حالت سرحال کنندهاش را
بدست بیاورد گفت:"فعلا در موردش حرف نمي زنیم, بذار از دست اين لباسھاي خیس راحتت کنم."
الینا گفت:"وقتي خشک شدم دوباره بايد برگردم." مغزش دوباره به راه افتاده و يک چیز واضح بود.در واقع
استیفن را آن بیرون نديده بود.فقط يک رويا بود . استیفن ھنوز يک گمشده بود.
نامزد خاله جوديت , رابرت گفت:" تو لازم نیس از اين کارا بکني."الینا تا آن لحظه متوجه حضور او که در گوشه
اي ايستاده بود , نشده بود.اما تن صدايش جايي براي بحث نمي گذاشت :" پلیس دنبال استیفنه.بذار
کارشونو بکنن."
"پلیس فکر میکنه اون آقاي تنر رو کشته!!اما اينکارو نکرده.شما که می دونین , نه؟ "
ھنگامي که خاله جوديت ژاکت خیسش را در مي آورد , الینا براي کمک گرفتن از يک چھره به چھره ي ديگر
نگاه کرد اما ھمه يکسان بودند.تقريبا عاجزانه تکرار کرد :"می دونین که اون اينکارو نکرده."

سکوتي حکم فرما شد.نھايتا مرديث گفت:"الینا ھیچکس نمي خواد اين فکرو بکنه.اما... خوب اونجوري که
فرار کرده متاسفانه بد به نظر می رسه."
"اون فرار نکرد , نکرد! اون..."
خاله جوديت گفت:" الینا آروم!خودتو از پا ننداز.گمونم حالت داره بد می شه.بیرون خیلي سرد بوده ديشب ھم
که چند ساعتي بیشتر نخوابیدي."دستش را بر گونه ي الینا گذاشت. ھمه ي اينھا براي الینا خیل يزياد
بود.ھیچکس باورش نداشت.حتي دوستان و خانواده اش.در آن لحظه , احساس مي کرد توسط دشمنان
احاطه شده است.
خودش راکنار کشید و فريادزد :" من مريض نیستم. ديوانه ھم نیستم... يا ھر چیز ديگه اي که فکر میکنین.
استیفن فرار نکرد.آقاي تنر رو ھم نکشته و برام اھمیتي نداره اگه ھیچ کدومتون باور نکنین..."گلويش گرفت و
ساکت شد.
خاله جوديت سر و صدا راه انداخته و او را به طبقه ي بالا ھدايت مي کرد. الینا اجازه داد که ببردش ولي وقتي
خاله جوديت پیشنھاد داد به تخت بره , قبول نکرد. به جاي آن وقتي گرم شد بر روي کاناپه ي اتاق نشیمن
کنار شومینه , در میان کپه اي از ملافه ھا نشست.تمام بعد از ظھر تلفن زنگ میزد و او ميشنید که خاله
جوديت با دوستان , ھمسايه ھا و مدرسه حرف ميزند. به ھمه اطمینان ميداد که الینا خوب است .تراژدي
شب قبل کمي او رابھم ريخته , ولي ھمین , يکم ھم درتب و تاب است ولي به زودي مثل روز اول خوب
میشه.
مرديث و باني کنارش نشستند. "ميخواي درموردش حرف بزني؟ " مرديث باصداي آرام يپرسید.الینا خیره
به آتش , سرش را تکان داد. ھمه ي آنھا علیه او بودند و خاله جوديت اشتباه ميکرد . حالش خوب نبود و
تا وقتي استیفن پیدا نمیشد , حال او نیز خوب نمي شد.
مت نیز به خانه شان سر زد. برف بر موھاي بلوند و لباس آبي تیره اش نشسته بود.با وارد شدنش , الینا
امیدوارانه به او نگاه کرد. مت ديروز , در نجات استیفن کمک کرده بود . زماني که بقیه مدرسه ميخواستند او
را مجازات کنند . اما امروز , با قیافه اي که پشیماني ھوشیارانه اي در آن ديده میشد, امید الینا را از بین برد .
نگراني که درچشمان آبي مت ديده میشد فقط به خاطر الینا بود. نا امیدي غیرقابل تحمل بود. الینا طلب
کارانه پرسید :" اينجا چه کار میکني؟سر قولت که از من نگهداري کني موندي؟ "
لرزشي از درد در چشمان مت ديده میشد اما صدايش آرام بود. "شايد اين قسمتیش باشه. اما در ھر صورت
من سعي ميکنم حواسم به تو باشه ربطي ھم به قول نداره. نگرانت بودم.گوش کن الینا..."
الینا که اصلا حوصله گوش دادن به بقیه رانداشت گفت :"خب , من خوبم.مرسي. از اينا که اينجا ھستن
بپرس که نگرانیت تموم بشه. بعلاوه , من دلیلي نميبینم که تو سر قولي که به يه قاتل دادي بموني!"
مت از جا پريد و به مرديث و باني نگاه کرد.سپس سرش را نا امیدانه تکان داد :" عادلانه نیست ! " الینا حس
عادل بودن را ھم نداشت. " گفتم که , نگران من و کارھام نباش . خوبم , متشکر ! "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
نتیجه واضه بود . مت به سمت در برگشت در ھمان لحظه اي که خاله جوديت با ساندويچ ھايي ظاھر شد.
با عجله به سمت در رفت و من من کنان , گفت :" ببخشید , من بايدبرم . " و بدون اينکه به عقب نگاھي کند
, رفت .مرديث , باني , خاله جوديت و رابرت که در کنار شومینه مشغول خوردن عصران هبودند , سعي مي
کردند که بحث جديدي راه بیندازند. الینا نميتوانست چیزي بخورد و حرفي ھم نميزد.تنھا کسي که تحت
تاثیر فضا قرار نگرفته بودخواھر کوچک الینا , مارگاريت بود .با خوش بیني يک کودک4 ساله , درآغوش الینا
رفت و از آبنبات ھاي ھالووين اش به او تعار فکرد. الینا خواھرش را سخت در آغوش گرفت.صورتش را براي
لحظه اي به موھاي طلايي او فشار داد.
اگر استیفن مي تونست که بھش زنگ بزنه يا پیغامي براش بفرسته , تا حالا اينکارو کرده بود. در اين دنیا ,
ھیچ چیز نبود که بتونه جلوي او را بگیره مگه اينکه بدجور صدمه ديده باشه يا جايي گیرافتاده باشه يا ...
به خودش اجازه نمي داد به مورد آخر فکر کند.استیفن زنده بود . بايد زنده مي بود . ديمن فقط يک دروغگو
بود. اما استیفن در دردسر افتاده بود و او بايد ھرجوري که شده , پیدايش ميکرد .درتمام طول شب ,
نگرانش بود و سرسختانه سعي مي کردراھي پیدا کند. يک چیز روشن بود .فقط بايد روي خودش حساب
ميکرد به ھیچ کس ديگر نمي توانست اعتماد کند.
ھوا تاريک شده بود.الینا برروي کاناپه تکاني خورد و خمیازه اي کشید . آھسته گفت :" خستمه , شايدواقعا
مريض شدم.ميرم بخوابم ."
مرديث زيرکانه به او نگاه مي کرد و در حالی که به سمت خاله جوديت مي چرخید گفت :" خانم گیلبرت داشتم
فکر ميکردم که شايد بھتر باشه من و باني شب بمونیم.تا پیش الینا باشیم."
"چه فکر خوبي!" خاله جوديت با خشنودي اين را گفت و ادامه داد :" اگه از نظر والدينتو نمشکلي نباشه من
خیلي ھم خوشحال می شم . "
رابرت گفت :" براي برگشت نبه ھرون ھم يه رانندگي طولاني لازمه. بھتره من ھم ھمین جاروي کاناپه دراز
بکشم. " خاله جوديت اعتراض کرد که تعداد زيادي اتاق مھمان طبقه بالا ھست اما رابرت مقاومت کرد و گفت
که ھمان کاناپه برايش خوب خواھد بود.
با يک نگاه از کاناپه به ھال جايي که در ورودي به وضوح در ديد بود الینا متوجه شد که آنھا با ھم تباني کرده
بودند.يا حداقل الان ھمه شان اين نقشه را دنبال مي کردند.مي خواستند مطمئن شوند که او خانه را ترک
نمي کند.
مدتي بعد که پیچیده درکیمونوي ابريشمین قرمزش از حمام خارج شد , مرديث و باني را نشسته بر تختش
پیدا کرد.
". به تلخي گفت :"به به , سلام بر رزينکراتز و گیلدنسترن
باني که افسرده به نظر مي رسید ناگھان ھراسان شد.با ترديد به مرديث نگاه کرد.
مرديث تفسیرکرد :"میدونه ما کي ھستیم. منظورش اينه که فکر میکنه داريم براي خاله اش جاسوسي مي
کنیم.الینا بايد متوجه باشي که اينجوري نیست.اصلا نميتوني به ما اعتماد بکني؟"
-"نمي دونم. می تونم؟"
-" بله!چون ما دوستاتیم. قبل از اينکه الینا بتواند حرکت کند مرديث از تخت پايین پريد و در رابست. بعد به
سمت الینا چرخید :"حالا براي يکبار توي زندگیت به من گوش کن ,تو احمق کوچیک!درسته که ما نمیدونیم
راجع به استیفن چه فکري کنیم.اما نميبیني که اين تقصیر خودته.از وقتي تو و اون با ھمین , ما را انداختي
بیرون.چیزايي اتفاق افتاده که به ما نگفتي. حداقل کل ماجرا را نگفتي!اما با وجود اين , با وجود ھمه چي ما
ھنوز به تو اعتماد داريم.ھنوز بھت اھمیت ميديم.ھنوز پشتت ھستیم الینا و ميخوايم که کمک کنیم و اگه
اينو نميبیني , تو يک احمقي!"
آھسته , الینا از صورت تیره و قوي مرديث به چھره ي رنگ پريده ي باني نگاه کرد.باني با سر تايید کرد.
"درسته." باني اين را در حالي گفت که به سختي پلک میزد مثل اينکه ميخواست از ريزش اشکھايش
جلوگیري کند. "حتي اگه تو ما رو دوست نداري , ما ھنوز دوستت داريم ."
الینا احساس کرد که چشمان خودش ھم پر ميشود و حالت عبوسش مچاله ميشود. سپس باني از تخت
پايین آمد و آنھا ھمه يکديگر را در آغوش گرفتند. الینا متوجه شد که نميتواند براي اشکھايي که از
صورتش جاري بود , کاري کند. گفت :" متاسفم اگه باھاتون صحبت نکردم , ميدونم که متوجه نميشین
ولي حتي نميتونم توضیح بدم که چرا نميتونم ھمه چي را بھتون بگم.نميتونم! اما يه چیزي ھست که ميتونم بگم. "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 

قدمي عقب رفت , گونه ھايش راخشک کرد و با حرارت به آنھا نگاه کرد . " مھم نیس که چقدر شواھد
علیه استیفن بد به نظر میان , اون آقاي تنر رو نکشته , میدونم که اينکارو نکرده , چون مردي که اونو کشته
رامیشناسم . و اون ھمون شخصیه که به و يکي حمله کرد و به پیرمرد زير پلو ... " ساکت شد و براي لحظه اي فکرکرد. "و ... آه! باني فکرکنم که ينگتز رو ھم خودش کشته . "

چشمان باني گشاد شد :" ينگتز؟! براي چي بايد يه سگرو بکشه؟"
-"نميدونم . ولي آنشب , توي خونه ي شما بود و عصباني بود.باني متاسفم. "
باني سرش را با گیجي تکان داد . مرديث گفت :" چرا به پلیس نميگي؟ "
الینا خنده اي عصبي کرد و گفت :" نميتونم . چیزي نیس که اونا بتونن از پسش بر بیان . اين ھم يه چیز
ديگه که نمیتونم توضیح بدم.گفتین که ھنوز به من اعتماد دارين , خوب درباره ي اين ھم بايد بھم اعتماد کنین . "
باني و مرديث به يکديگر نگاه کردند و سپس به رو تختي , جايي که انگشتان عصبي الینا نخي را از آن جدا
ميکردند.
بالاخره مرديث گفت : خیلي خوب , چه کمکي میتونیم بکنیم؟ "
" نميدونم , ھیچي , مگه اينکه ... " الینا توقفي کرد و به باني نگاه کرد. با تغییري در صدايش گفت :"مگه
اينکه تو بھم کمک کني استیفن ر اپیدا کنم. "
چشمان قھوه اي باني به شدت سردرگم بود. " من؟ آخه من چه کار میتونم بکنم؟ " سپس با حبس شدن
نفس مرديث گفت : " اوه ! اوه! "
الیناگفت :" تو اونروز که من رفته بودم قبرستون , ميدونستي من کجام , حتي اومدن استیفن به مدرسه
را ھم پیش بیني کرده بودي . "
باني باسستي گفت :" فکر ميکردم که تو اعتقادي به اين چیزاي ماورايي نداري . "
"از اون موقع يه چیزايي ياد گرفتم . به ھرحال , من حاضرم به ھر چیزي معتقد باشم اگه کمکي به پیدا شدن
استیفن بکنه. اگه حتي کوچکترين شانسي باشه که کمکي کنه . "
باني قوز کرده بود مثل اينکه ميخواست جثه ي کوچکش را تاجايي که ميتوانست کوچکترکند .
رنجورانه گفت :" الینا , تو متوجه نیستي , من تعلیم نديده ام . اين چیزي نیس که بتونم کنترلش کنم.و ... و
اين يه بازي نیس . نه ديگه حالا . ھر چي بیشتر از اينقدرت ھا استفاده کني , اون ھا ھم بیشترازت استفاده
ميکنن .نھايتا کار را به جايي ميرسونن که درتمام مدت دارن ازت استفاده ميکنن. چه بخواي و چه
نخواي . خطرناکه ! "
الینا بلند شد و به سمت می زآرايش از جنس چوب توت فرنگي رفت. به آن نگاه ميکرد بدون اينکه واقعا آنرا
ببیند. بالاخره به سمت آنھا چرخید.
" راست میگي بازي نیست.درباره ي اينکه چقد رخطرناکه ھم , حرفاتو باور میکنم .اما برايا ستیفن ھم بازي
نیست. باني فکر ميکنم که اون , درجايي , اون بیرونه و به شدت صدمه ديده . و ھیچ کس نیست که
کمکش کنه ,ھیچ کس دنبالش نمي گرده به جز دشمناش.ممکنه الان در حال مرگ باشه , ممکنه ... "
بغض راه گلويش را بست . سرش را بر روي میز آرايش گذاشت و به زور نفس عمیقي کشید تا حالش بھتر
شود . زمانی که سرش رابالا آورد , مرديث را ديدکه به باني نگاه ميکرد .
باني شانه ھايش را صاف کر دو تا جايي که ميتوانست خود را بالا کشید . چانه اش بالا و دھانش مصمم
بود و در چشمان قھوه ايش که معمولا شیرين و ملايم بودند , زماني که با چشمان الینا برخورد کردند نور
شومي می درخشید.
" به يه شمع احتیاج داريم . " تمام چیزي بود که گفت .
کبريت به صدا در آمد و جرقه ھايي در تاريکي ايجاد کرد و سپس شمع شعله گرفت و زمانيکه باني روي آن
خم شد , ھاله ي طلايي رنگي را درا طراف صورت پريده رنگش به وجود آورد .
باني گفت :" براي اينکه تمرکز کنم به کمک دو تا تون احتیاج دارم . به شعله نگاه کنین و به استیفن فکر کنین
. تصويرش را توي ذھنتون بیارين . ھمینطور به شعله نگاه کنین , ھر اتفاقیم که افتاد ! ھرکاريم مي کنین
فقط صدا ندين! "
الیناسرش را تکان داد . تنھا صدايي که در اتاق مي آمد , صداي تنفس آرام بود . شعله بالا و پايین ميشد و
ميرقصید و خطوط نور را بر دختراني که در اطرافش چھار زانو نشسته بودند , ميانداخت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
باني با چشمان بسته،عمیق و آرام نفس مي کشید مانند کسي که به خواب رفته است." استیفن" الیناکه
به شعله خیره شده بود،سعي مي کرد که با تمام وجود به او فکر کند. در ذھنش،با کمک ھمه حواسش،او
راتصويرکرد. زبري ژاکت پشمي او را در زيرگونه اش .رايحه ي کت چرمي اش را،قدرت بازوانش را. اوه
استیفن .......
مژگان باني لرزيدند و نفسش سريع شد. مانند شخصي که خواببدي مي ديد. الینا مصممانه چشمانش را
بر روي شعله نگه داشت. اما زماني که باني سکوت را شکست،سرمايي تا عمق وجودش نفوذ کرد. در ابتدا
فقط ناله اي بود،صداي شخصي که درد مي کشید. سپس،زمانی که باني سرش را بالا آورد،و نفس زنان
گفت : "تنھا ....." و ساکت شد. ناخن ھاي الینا درون دستش رفت و آن را زخمي کرد. باني باصدايي که دور
و رنج کشیده بو دگفت "تنھا ......در تاريکي "
دوباره سکوت حکم فرما شد و سپس باني به سرعت شروع به صحبت کرد. "تاريک و سرده. من تنھام يک
چیزي پشتمه ......دندانه دار و سفته . سنگھا .اذيت ميکردند ......ولي حالا ديگه نه . الان کرخت شدم. از
سرما خیلي سرده....."باني به خود پیچید. مثل اينکه ميخواست از چیزي خلاص شود و سپس خنديد.
خنده اي وحشتناک که مانند ھق ھق بود. "خنده داره ......ھیچوقت فکرش رو نمي کردم که اينقدردلم بخواد
خورشید و ببینم . اما اينجا ھمیشه تاريکه و سرد. آب تاگردن مرا گرفته. مثليخ. اينم خنده داره. ھمه جا آبه
ولي من دارم ازتشنگي ميمیرم. خیلي تشنمه .......دردناکه ......"
الینا احساس کردکه چیزي قلبش را مي فشارد. باني درون افکار استیفن بود و چه کسي ميدانست که
چه چیزھايي راممکنه درآنجا کشف کند. نا امیدانه فکرکرد "استیفن،بھمون بگو کجايي،دو رو برو نگاه
کن،بگو چي مي بیني."
"تشنمه،به .......زندگي نیاز دارم "صداي باني مردد بود. انگار نميدانست چگونه اين افکار رابیان کند. "من
ضعیفم،اون ميگه که من ھمیشه شخص ضعیف ھستم. اون قويه .....يه قاتله. اما اين چیزيه که منم
ھستم. من کاترين راکشتم. شايد لايق مرگباشم. چرا دست از مبارزه نکشم؟ "
قبلازاينکهالینابتواندجلوي خودشرابگیرد،گفت "نه!"در آن لحظه ھمه چیز را فراموش کرده بود به جز رنج
استیفن. "استیفن..."
مرديث نیز درھمان لحظه فرياد زد "الینا!" اما سر باني جلو افتاد و جريان کلمات قطع شد. الینا وحشت زده
فھمید که چه کرده است. "باني ! خوبي؟ميتوني دوباره پیداش کني؟نميخواستم که ..."
سربانيبالاآمد. چشمانش باز بودند ولي نه به الینا و نه به شمع نگاه ميکردند.مستقیم به جلو خیره
بودند. بدون ھیچ حالتي. باني با صدايي متفاوت شروع به صحبت کرد،و قلب الینا ايستاد. اين صداي باني
نبود اما صدايي بود که الینا ميشناخت. يکبار ديگر،آن را از لبان باني شنیده بود.درقبرستان. صداگفت "الینا
،به پل نرو.الینا مرگ آنجاست. مرگتو اونجا منتظرته"
سپس باني به يکباره افتاد.الیناشانه ھايش را گرفت و تکان داد. "باني!"تقريبا فرياد میزد "باني!!"
باني باصدايي ضعیف و لرزان اما متعلق به خودش گفت "چیه ... اوه،نکن. ولم کن"ھمچنان خمیده،دستش
را بر پیشانیش گذاشت.
"باني،حالت خوبه؟"
"فکرکنم ...آره .اماخیلي عجیب بود." صدايش برنده بود و به بالا نگاه کرد. چشمانش را به ھم زد."الینا،اون
چي بود؟درباره قاتل بودن؟"
"اونو يادته؟"
"ھمه را يادمه،نميتونم توصیفش کنم. وحشتناک بود،ولي آنچه معني داشت؟"
الیناگفت "ھیچي،استیفن ھذيان ميگفت. ھمین."
مرديث وارد بحث شد "استیفن؟ پس واقعا فکر ميکني که باني شده بود استیفن!؟"
الیناباسر تايید کرد.چشمانش خشم آلود وسوزان بود "آره،فکر کنم استیفن بود. بايد اون بوده باشه. و فکر
کنم که باني حتي بھمون گفت که اون کجاست.زير پل ويکري. درآب"

پایان فصل 2
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سوم

بانی با تعجب گفت :" اما من ھیچی از پل یادم نیس . حس رو پل نداشت ."
- "اما خودت آخرش گفتی . فکر کردم یادته ... " الینا در حالیکه
صدایش به خاموشی می گرایید،بی روح گفت : "اون قسمت رو یادت نمیاد." این یک سوال نبود .
- "یادمه که یه جای سرد و تاریک،تنها بودم و احساس ضعف میکردم... و تشنه بودم. یاشایدم گرسنه بودم؟نمیدونم،ولی به یه ... چیزی احتیاج داشتم . و یه جورایی دلم میخواست بمیرم و بعدشم که تو بیدارم کردی ."
الینا و مردیث نگاھی به یک دیگر کردند . الینا به بانی گفت :" و بعدش با صدای عجیبی یه چیزه دیگه ھم گفتی . گفت یکه نزدیک پل نریم".
مردیث تصحیح کرد :" گفت که تو نزدیک پل نری . منحصرا،تو الینا . گفت که مرگ منتظرته ."
الینا گفت :" برام مهم نیس که چی منتظره ! اگه استیفن اونجاست، من هم میرم ھمون جا ."
مردیث گفت :" پس ھمه میریم اونجا ."
الینا مردد بود . به کندی گفت :" نمیتونم ازتون بخوام که این کارو بکنین .اونجا ممکنه خطراتی باشه . نوعی که ھیچی نمیدونین در موردش. شاید بهتر باشه که من تنها برم."
بانی چانه اش را جلو داد و گفت :" شوخی میکنی؟ما عاشق خطریم .من میخوام توی قبرم جوونو زیبا باشم،یادته که!"
الینابه سرعت گفت :" نگو! خودت بودی که میگفتی این یه بازی نیس"!!
مردیث یادآوری کرد:"ھمینطور برای استیفن . با ایستادن اینجا نمی تونیم کاری براش بکنیم."
الینا ھمچنان که به سمت کمد میرفت کیمونویش را ھم درآورد . و گفت :"بهتره ھمگی لباس گرم بپوشیم . ھرچی میخواین بردارین که گرم باشین."
زمانیکه تقریبا آماده شدند الینا به سمت در رفت . سپس ایستاد و گفت:"رابرت ! ھیچ راھی نیس که بتونیم ازش رد شیم،حتی اگه خواب باشه!"
ھمزمان،ھر سه به سمت پنجره برگشتند.
بانی گفت : "اوه ! عالیه !!"
ھمچنان که از پنجره آویزان شده و از درخت به پایین میرفتند، الینا متوجه شد که برف بند آمده است. اما سوز باد سرد برگونه اش سخنان دیمن رابه یادش آورد . باخود فکر کرد زمستون فصله نابخشودنیه و لرزید . ھمه ی چراغھای خانه از جمله اتاق نشیمن خاموش بودند . احتمالا رابرت درخواب بود . با این وجود،الینا نفسش راحبس کرده بود زمانیکه از پنجره ھای تاریک عبور میکردند . ماشین مردیث کمی پایین تر پارک شده بود .در آخرین لحظه،الینا تصمیم گرفت که مقداری طناب باخود بیاورد . بی صدا درپشتی گاراژ راباز کرد . جریان آب درونین کریک خیلی تند بود و درآن رفتن خطرناک بود .
رانندگی به سمت بیرون ازشهر عصبی کننده بود . زمانیکه از حاشیه جنگل رد میشدند الینا به یادآورد که چگونه برگھای خشک قھوه ای درقبرستان به طرفش پرتاب می شدند . مخصوصا برگھای بلوط .
- "بانی،درختای بلوط معنی خاصی دارن؟مادربزرگت ھیچوقت چیزی درموردشون گفته ؟ "
- " خوب برای فالگیرھا مقدس بودن درختا براشون قدرت میاره. "
ھمه ی درختابودن ولی درخت بلوط ازھمه بیشتر مقدس بوده . اونا فکر میکردن که روح الینا این نکته را درسکوت ھضم کرد . وقتی به پل رسیدند و از ماشین پیاده شدند،الینا به درختان بلوط درسمت راست جاده نگاه کرد .
اما شب آرام بود و ھیچ نسیمی برگھای خشک باقیمانده برشاخه ھا را تکان نمیداد .
به بانی و مردی ثگفت :" مراقب یه کلاغ باشین !"
مردیث برنده گفت :" یه کلاغ؟مثله ھمون کلاغیکه شبی که ینگتز مرد،بیرون خونه یبانی بود؟"
- "شبی که ینگتز کشته شد . آره ."
الینا که قلبش باشتاب میزد،به آبھای تیره ی درونینگ کریک نزدیکشد . برخلاف نامش،یک نهر نبود بلکه رودخانه ای با جریان تند بود که کناره ھایش را گل و لای قرمز رنگی پوشانده بود . بربالای آن پل ویکری قرار داشت . سازه ای چوبی که نزدیک به یک قرن پیش ساخته شده بود . زمانی به قدری استحکام داشت که واگنھا از رویش عبو رمیکردند اما اکنون فقط پلی برای عابر پیاده بود که کسی از آن استفاده نمی کرد زیرا بسیار دور افتاده شده بود .
الینا با خود فکر کرد که مکان تهی،تنها و غیر دوستانه ای بود و جا به جا برف بر روی زمین نشسته بود .
بانی برخلاف سخنان شجاعانه ای که کمی قبل گفته بود،عقب می کشید :" آخرین باری که از این پل رد شدیم رو یادتونه؟"
خیلی خوب ! الینا با خودش فکر کرد. آخرین باری که ازش ردمی شدند توسط ... چیزی ... یا کسی ... از طرف قبرستان تعقیب می شدند.
گفت :"الان نمیخواد ازش رد شیم .اول باید زیرش رو از این طرف بگردیم ."
مردیث زمزمه کرد : "ھمون جایی که پیرمرده با گردن از ھم دریده پیداشد ! " اما پیروی کرد .
چراغھای ماشین تنها قسمت کوچکی ازگلھای زیر پل راروشن کرده بودند . ھنگامی که الینا از روشنایی گوه ای شکل باریک قدم بیرون میگذاشت احساسی شوم او را لرزاند.
آن صدا گفته بود که مرگ منتظر است . آی امرگ آن پایین بود؟! پایش بر سنگھای مرطوب و کف آلود لغزید .تنها چیزی که میشنید صدای جریان آب بود و بازگشتته ی آن از پل بالای سرش . و با وجود آنکه به چشمانش فشار می آورد،تنها چیزی که در تاریکی میتوانست ببیند گل و لای دست نخورده رودخانه و پایه ھای چوبی پل بود .
زمزمه کرد : "استیفن؟" و تقریبا سپاسگزار بود که صدای آب، صدای او را در خود غرق کرد . احساسش شبیهبه شخصی بود که از یک خانه ی خالی میپرسد "کی اونجاست؟ " اما از جوابی که ممکن است داده شود ھم میترسد .
بانی از پشت سرش گفت :"این درست نیس ."
-" منظورت چیه؟ "
بانی که به آرامی سرش را تکان می داد و بدنش از شدت تمرکز در ھم پیچیده شده بود،اطراف را می کاوید .
" فقط حسش درست نیس . من نمی ... خوب،اولا که من اون موقع صدای رودخونه رو نمیشنیدم . صدای ھیچیو نمیشنیدم . فقط سکوتی مرگبار بود . "
قلب الینا از شدت وحشت در سینه فرو ریخت . قسمتی از وجودش می دانست که بانی درست میگوید . که استیفن در این مکان وحشی و تنها نیست . اما بخشی از او بقدری وحشتزده بود که نمیخواست چنین چیزی را بپذیرد .
درحالیکه با قلبی فشرده در تاریکی به دنبال مسیر حرکت می کرد،گفت :" باید مطمئن بشیم . "
اما حداقل میتوانست تصدیق کندکه ھیچ نشانی از اینکه کسی اخیرا در آن مکان بوده باشد،دیده نمی شد . ھمچنین نشانی از سری تیره در آب نیز دیده نمیشد . دستان گل آلودش را با شلوار جینش پاک کرد .
مردیث گفت :" میتونیم اون سمت پل رو چک کنیم . "
الینا ماشین وار سرش را تکان داد اما نیازی نبود که حالت چهره ی بانی را ببیند تا بفهمد چه خواھد یافت . این مکان جای اشتباھی بود .
الینا درحالیکه از گیاھان،به سمت باریکه ی نور زیر پل بالا میرفت،گفت :" بیاین فقط از اینجا بریم!"
اما درست ھمان لحظه ای که موفق شد از ترس متوقف شد .
بانی با نفس حبس شده،گفت :"اوه!! خدایا ... "
مردیث با صدای ھیس مانندی گفت :" برین عقب . از لبه ی رودخونه برین بالا "
در نور ماشین بالای سرشان،به وضوح نیمرخ شخصی مشخص بود .
الینا که قلبش وحشیانه میکوبید،خیره مانده بود اما فقط توانست تشخیص دھد که آن شخص مرد بود . صورتش در تاریکی قرار داشت . الینا احساس بسیار بدی داشت . او به سمت آنھا می آمد .
الینا از ترس،برای آنکه در معرض دید نباشد،در زیر پل دولا شده بود و تا آنجا که میتوانست به کناره ی گل آلود رودخانه چسبیده بود . میتوانست لرزیدن بانی در پشت سرش و انگشتان مردیث را که در بازوانش فرو رفتند،حس کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ھیچ چیز را از آنجا نمی دیدند تا اینکه ناگهان صدای پای سنگینی را بر روی پل شنیدند . جرات نمیکردند نفس بکشند . به یکدیگر چسبیدند و سرھایشان را بالا بردند تا اینکه صدای پا کم کم دور شد .
الینابا خود فکر کرد :" لطفا بذار که بره . اوه لطفا!!"
دندان ھایش بر لبش فرو رفتند و بعد بانی به آرامی ناله ای کرد. دست سردش،به دست الینا چنگ انداخت . قدم ھای پا به سمتشان برمیگشت .
من باید برم او نبیرون . اون منو میخواد نه اینارو . تا این قدر رو بهم گفته . باید برم اون بیرون و باھاش روبه رو بشم . شاید بذاره بانی و مردیث برن .
اما آن خشم آتشینی که آنروز صبح تشویقش کرده بود الان خاکستر شده بود . با تمام قدرت اراده اش ھم نمیتوانست دستان بانی را رھا کند . نمی توانست خود را از آنھا جدا کند .
صدای قدم ھا دقیقا از بالای سرشان می آمد . سپس سکوتی حکم فرما شد که با صدای لغزش سنگریزه بر کناره ی رودخانه در ھم می شکست .
نه!
ترس ھمه ی وجود الینا را فرا گرفت .
آن مرد در حال پایین آمدن ازکناره ی رودخانه بود.بانی ناله ای کرد و صورتش را در شانه ھای الینا مخفی کرد .الینا می توانست تک تک فشردگی ماھیچه ھا را با ھر حرکت آن مرد حس کند . پاھا،ران ھاکه از میان تاریکی پدیدار میشد . نه...
- " شماھا آن پایین چه کار می کنین؟"
در ابتدا ذھن الینا نمی پذیرفت که این اطلاعات را پردازش کند .
ھنوز و حشت آور بود و تقریبا فریاد زد زمانی که مت قدمی دیگر به سمتپایینبرداشتوبه دقت زیر پل را نگاه کرد .
دوباره گفت : "الینا،شما چیکار می کنین؟"
سر بانی بالا آمد و مردیث نفسی از آرامش کشید. الینا نیز احساس میکرد که زانوانش توان نگه داشتنش را ندارند.
تمام چیزی که توانست بگوید ھمین بود :" مت !"
بانی در حرف زدن موفق تر بود وباصدایی که بالا میگرفت گفت : "فکر کردی داری چه کار میکنی؟؟ ما رو سکته بدی؟ برای چی این موقع شب بیرونی؟"
مت دستش را در جیب فرو برد . ھنگامی که دخترھا از زیر پل بیرون می آمدند گفت: " تعقیبتونکردم ."
الینا گفت: " تو چی کار کردی؟"
مت که از ناراحتی شانه ھایش سخت شده بودند ،بی میل به سمت الینا چرخید و تکرار کرد :" تعقیبت کردم . حدس میزدم که یه راھی پیدا میکنی که خاله ات رو بپیچونی و دوباره بری بیرون .
برای ھمین توی ماشینم اونطرف خیابون نشستم و خونه تون رو می پاییدم و ھمان طورکه انتظار داشتم شما سه تا از پنجره بیرون زدین . من ھم تا اینجا تعقیبتون کردم . "
الینا نمیدانست چه بگوید . عصبانی بود و مطمئنا مت این کار را کرده بودت اسرقولش به استیفن بماند . اما تصور مت که در ماشین فرد قدیمی درب و داغونش نشسته و احتمالا تا سر حد مرگ یخ زده بدون اینکه حتی عصرانه ای خورده باشد باعث سوزش ناگهانی و عجیبی درا لینا شد که ترجیح میداد بهش فکر نکند .
مت دوباره به رودخانه خیره شده بود . الینا به سمت او رفت و به آھستگی گفت :" مت،متاسفم . به خاطر طرز رفتارم توی خونه و ... و به خاطر ... " برای لحظه ای من و من کرد ولی بعد تسلیم شد .
نا امیدانه باخودش فکر کرد : به خاطر ھمه چیز ...
مت با سرزندگی چرخید و با او رو در رو شد مثل اینکه آن سخنان اوضاع را بهتر کرده بود و گفت :" خوب،من ھم معذرت میخوام که الآن ترسون دمتون . حالا میشه به من بگین که چه کار دارین میکنین؟"
- "بانی فکر میکرد که استیفن ممکنه اینجا باشه ."
بانی گفت : "بانی ھمچین فکری نمی کرد . " وب رای مت توضیح داد : " بانی از ھمون اول گفت که اینجا اشتباھه . ما دنبال یه جای آروم می گشتیم و بدون ھیچ صدایی و سر بسته . من احساس ... محصور بودن می کردم ."
مت با احتیاط برگشت تا به بانی نگاه کند انگار که او میتوانست کسی راگاز بگیرد . و گفت :" مطمئنا تو ھمچین حسی را داشتی. "
- "دور و برم سنگ بود ولی نه مثله این سنگھای رود خونه ای . "
-" اوه نه! معلومه که این جوری نبودن . " و سپس به مردیث نگاه کرد که گفت :" به بانی الهام شد ."
مت کمی عقب رفت و الینا توانست چهره اش را در نور ماشین ببیند . از سیمایش مشخص بود که نمیداند فرار کند یا ھر سه آنھا رابگیرد و با گاری ھم شده به نزدیکترین تیمارستان ببرد .
الینا گفت : " این شوخی نیس ! بانی واسطھ ھست،مت . میدونم که ھمیشه میگفتم من به این چیزا اعتقادی ندارم اما اشتباه میکردم . نمیدونی چقدر دراشتباه بودم ! امشب بانی ... اون یه جورایی تبدیل شد به استیفن و یک نظر دیده که استیفن کجاست . "
مت نفس عمیقی کشید :" می فهمم . باشه . "
" مت ادای فهیم ھا رو برای من در نیار . من احمق نیستم و دارم بهت میگم که این واقعیته . بانی آنجا بود . با استیفن . چیزایی رو میدونست که فقط استیفن میدونست و جاییکه اون گیر افتاده رو دید ."
بانی گفت : " گیر افتاده ! ھمینه،مطمئنا یه جای باز مثله رودخونه نبود . اما آب بود . آب تا نزدیک گردنم بالا اومده بود . گردنش . و دیوارھای سنگی دور و بر،که با خزه ھای ضخیم پوشیده شده بودن . آب به سردیه یخ و راکد بود . بوی بدی ھم می داد . "
الینا گفت :" چی می دیدی؟ "
- "ھیچی . انگار کور شده بودم . یه جورایی میدونستم که اگه ضعیف ترین پرتوی نوری ھم وجود داشت باید میتونستم ببینمش .اما نمی دیدم. به سیاھیه قبر بود . "
- "مثله یه قبر ... "
سرمایی وجود الینا را در برگرفت . درباره ی کلیسای مخروبه ای که بر تپھ ی بالا یگورستان قرار داشت فکر کرد . آنجا مقبره ای قرار داشت. ھمان مقبره ای که یکبار الینا فکر کرد بازش کرده .
مردیث گفت :" اما یه قبر که اینقدرخیس نیس . "
بانی گفت : " نه... اما جای دیگه ای که بتونه باشه به ذھنم نمیاد. استیفن ھوش و حواس درستی نداشت . خیلی ضعیف و آسیب دیده بود . و خیلی تشنه... "
الینا دھانش را باز کرد تا بانی را از ادامه دادن باز دارد اما در ھمان لحظه مت داخل بحث شد : " من به تو نمیگم که برای من شبیه چیه" .
دخترھا به او که با فاصله ای از گروھشان ایستاده و شبیه به شخصی بود که استراق سمع میکند،نگاه کردند . تقریبا او را فراموش کرده بودند .
الیناگفت :" چیه؟ "
- " خوب،به نظرم مثله یه چاه می مونه."
الیناباھیجانی تکان دھنده،پلک زد :" بانی؟ "
بانی به کندی گفت :" میتونه باشه .اون وقت اندازه و دیوارھا و ھمه چی درست میشه. اما چاه بازه . من باید میتونستم ستاره ھا رو ببینم . "
مت گفت :" نه اگه پوشونده باشنش . خیلی ازمزرعه ھای قدیمی این اطراف چاه ھایی دارن که دیگه استفاده نمیشن . و بعضی از کشاورزھا سر آنھا رو می بندن که مطمئن باشن بچه ھای کوچیک داخلش نمی افتن . پدربزرگ،مادربزرگ من که اینکارو میکنن . "
الینا نمیتوانست بیش از این ھیجانش را در خود نگه دارد :" میتونه خودش باشه . باید خودش باشه . بانی یادته میگفتی اینجا ھمیشه تاریکه؟ "
بانی نیز ھیجان زده شده بود :" آره و یه جورایی حس زیرزمین و ھم داشت ."
اما مردیث به خشکی پرسید : " مت،فکر میکنی چند تا چاه درفلز چرچ باشه؟ "
- " بی شمار ! اما سر پوشیده؟نه به اون زیادی . و اگه دارین میگین که کسی استیفن را آنجا انداخته پس نمیتونه مکانی باشه که مردم بتونن ببینن . احتمالا جایی متروکه ھست ... "
الینا گفت : "و ماشینش ھم انتهای اینجاده پیدا شده . "
"مت گفت :" مزرعه ی فرنچرپیر ھمه به یکدیگر نگاه کردند . مزرعه ی فرنچر از زمانیکه ھر کسی می توانست بیاد آورد،مخروبه و متروک بود . درمیان جنگل قرار داشت. حدود یک قرن پیش جنگل آن را در بر گرفته بود .
مت به سادگی اضافه کرد :" بیاین بریم . "
الینا دستش را بر شانه ی او گذاشت : " باور میکنی ...؟ "
او برای لحظهای به سمت دیگری نگاه کرد اما درآخر گفت :" نمیدونم چیو باور کنم . اما میام ."
آنھا از ھم جدا شدند و ھر دو ماشین را با خود بردند . مت و بانی جلو و مردیث با الینا دنبالشان رفتند . مت راھی کوچک و متروکه و به جامانده از کالسکه را تازمانی که ناپدید شد،دنبال کرد . سپس گفت :" از اینجا پیاده میریم . "
الینا از اینکه طناب را با خود آورده،خوشنود بود . اگر استیفن در چاه فرنچر باشد،لازم میشد . و اگه نباشه ... به خود اجازه نمیداد در آن مورد فکر کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
از میان جنگل گذشتن،به خصوص در تاریکی دشوار بود . بوته ھای پر پشت در مسیرشان بودند و شاخه ھای خشکیده به آنھا برخورد می کردند. حشرات در اطرافشان پرواز میکردند و با بال ھای کوچکشان به گونه ھای الینا بر خورد می کردند .
بالاخره به زمینی مسطح رسیدند . ساختمان خانه ی قدیمی دیده میشد . سنگھای ساختمان با علفھای ھرز و بوته ھا به زمین گره خورده بود . دودکش تقریبا سالم مانده بود . با سوراخ ھایی که درگذشته بتون به ھم متصلشان میکرد،شبیه به مقبره ای فرو ریخته بود .
مت گفت :" چاه باید یه جایی آن پشت باشه ."
مردیث بود که پیدایش کرد و بقیه را صدا زد . جمع شدند و به سنگ مربعی و صافی که آن را مسدود کرده بود نگاه کردند . تقریبا ھم سطح زمین بود . مت خم شد و گل و علفهای اطرافش را بررسی کرد. گفت : به تازگی تکان خورده .
آن لحظه بود که قلب الینا به شدت شروع به کوبیدن کرد.می توانست نبضش را در گلو و انگشتانش حس کند .
با صدایی که به زمزمه می مانست گفت : " بیاین بلندش کنیم . "
تخته سنگ به قدری سنگین بود که مت نتوانست حتی تکانش دھد . ھر چهار نفر با فشار به زمین آن را ھل میدادند تا اینکه بالاخره سنگ با ناله ای،کمتر از یک اینچ حرکت کرد .
زمانیکه شکافی کوچک بین سنگ و چاه بوجود آمد،مت شاخهای خشکیده را به عنوان اھرم استفاده کرد تا آنرابزرگترکند . سپس ھمه آن رادوباره ھل دادند .
زمانیکه روزنه ای به اندازه ی سر و شانه ھا ایجاد شد،الینا خم شد و پایین رانگاه کرد . میترسید که امید داشته باشد.
- "استیفن؟ "
ثانیه ھای بعد از آن،آویزان از آن شکاف سیاهو نگاه کردن به تاریکی و شنیدن تنها،صدای لغزش سنگریزه ھایی که دراثرحرکت او سقوط می کردند،بسیار رنج آور بود . سپس،درکمال ناباوری صدایی دیگر آمد .
- " کیه ... ؟ الینا؟ "
الینا که آرامش از خود بی خودش کرده بود،گفت : "اوه استیفن ! بله !! من اینجام . ما اینجاییم !الان میاریمت بیرون . حالتخوبه ؟ صدمه دیدی؟"
تنهاچیزی که جلوی او راگرفته بود که خود را درچاه نیندازد،مت بود که از پشت او را گرفته بود .
- "استیفن،صبرکن . ما طناب آوردیم . بهم بگو که خوبی ! "
صدایی ضعیف و تقریبا غیر قابل تشخیص آمد اما الینا فهمید که چه بود. یک خنده . صدای استیفن آھسته اما قابل فهم بود . گفت :" روزھای بهتر از این و داشتم اما ... زنده ھستم . کی باھاته ؟ "
مت گفت :" منم . مت . "
الینا را رھا کرد و خودش بر روی روزنه خم شد . الیناکه ازخوشحالی در پوست خود نمی گنجید،متوجه شد که مت کمی گیج بود . او می گفت :
"و مردیث و بانی که قراره بعدا قاشق ھا رو برامون خم کنه. الان طناب میندازم برات پایین ... ھمینه،مگه اینکه بانیبتونه بیارتت بیرون ."
ھمچنان بر زانوانش بود . برگشت و به بانی نگاه کرد . بانی ضربه ای بر سرش زد .
- " مسخره نکن . بیارش بیرون . "
مت با اندکی تزلزل گفت :" بله مادام . بگیر استیفن . باید دور خودت گره اش بزنی ."
استیفن گفت :" باشه . " و درباره ی انگشتانش که از سرما بی حسش ده بودند یا اینکه آیا آنھا میتوانند او را بالا بکشند یا نه،بحثی نکرد . این تنها راه بود .
پانزده دقیقه ی بعدی برای الینا وحشتناک بود . برای بیرون کشیدن استیفن به نیروی ھر چهارنفر احتیاج بود . ھر چند سهم اصلی بانی گفتن :" یالا . عجله کنین " بود ھر وقت که بقیه برای تازه کردن نفس،می ایستادند . بالاخره دستان
استیفن لبه ی سوراخ تاریک را گرفت و مت جلو رفت تا زیر بغل او را بگیرد .
و بعد الینا او را در آغوش گرفته بود و بازوانش را بر قفسه سینه او قفل کرد . و تنها بادیدن سکون غیرعادی بدن او و لنگیدنش فهمیدکه چقدر اوضاع بد است . از آخرین قوای بدنش برای بالا آمدن استفاده کرده بود . دستانش زخمی و خون آلود بودند . اما چیزی که بیشتر از ھمه الینا رانگران کرد،این بود که جواب آغوش سرسخت او را نداد.
وقتی اندکی رھایش کرد تا نگاھش کند،دید که پوستش مومی شکل و در زیر چشمانش سایه ھای سیاھی ایجاد شده بود . پوستش به قدری سرد بود که الینا راترساند .بااضطراب به بقیه نگاه کرد .
ابروان مت از نگرانی گره خورده بودند :" بهتره اول ببریمش درمانگاه. به دکتر احتیاج داره . "
- "نه! " صدا ضعیف وگرفته بود و از پیکر لنگان درآغوش الینا می آمد .
الینا احساس کرد که استیفن خود را جمع و جور میکرد . احساس کرد که سرش به آرامی بالا می آید . چشمان سبزش را به او دوخت و الینا ضرورت را در آنھا دید .
- "دکتر ... نه. " آن چشمھا ھمچون شعله ای می سوختند .
" قول ... الینا ."
چشمھای الینا میسوخت و دیدش تار شده بود . زمزمه کرد :" قول میدم . "
و بعد احساس کردکه ھر آنچه استیفن را نگه داشته بود،شاید جریانی از قدرت اراده و عزم محض،فرو پاشید و او ناھوشیار درآغوش الینا سقوط کرد .

پایان فصل ۳
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 6 از 22:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA