انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
فصل چهارم

بانی گفت : " اما باید ببریمش دکتر! انگار داره میمیره!! "
- " نمیشه . نمیتونم الان توضیح بدم . بذارین ببریمش خونه،باشه؟ خیسه و این بیرون یخ زده . بعد درموردش بحث میکنیم . "
عملیات بیرون آوردن استیفن از جنگل کافی بود تا ذهن همه را برای مدتی اشغال کند . او همچنان بیهوش بود و زمانی که بالاخره برصندلی عقب ماشین مت خواباندنش،همه کوفته،خسته و به دلیل تماس با لباس استیفن،خیس شده بودند .
در مسیرشان به پانسیون،الینا سر او رابرپاهایش گذاشته بود . مردیث و بانی نیز آنها را دنبال میکردند .
مت درحالیکه ماشین را رو به روی ساختمان زنگار گرفته ی قرمز رنگ پارک می کرد،گفت : میبینم که چراغ ها روشنن. باید بیدار باشه اما احتمالا در قفله . "
الینا باملایمت سر استیفن را پایین گذاشت و ازماشین بیرون لغزید. . دید که یکی از پنجره ها با کنار رفتن پرده،روشن شد . و سپس سر و شانه های شخصی را دید که به پایین نگاه میکرد .
الینا دستانش را تکان داد و فریاد زد " خانم فلاورز ! الینا هستم خانم فلاورز . استیفن رو پیدا کردیم . لازمه که بیایم داخل . "
پیکر پشت پنجره حرکتی نکرد و چیزی از اینکه سخنان او را شنیده باشد،نشان نداد اما با توجه به وضع ایستادن او، الینا میدانست که هنوز پایین را نگاه میکند .
درحالیکه به ورودی روشن مخصوص ماشینها اشاره میکرد گفت : " خانم فلاورز،استیفن با ماست،لطفا ! "
صدای بانی از ایوان جلویی آمد و حواسش را از پیکر پشت پنجره،پرت کرد : "الینا ! قفل نیس ! " زمانیکه الینا دوباره بالا را نگاه کرد،دیدکه پرده فرو افتاده و چراغ آن طبقه خاموش شده است .
عجیب بود اما الینا فرصتی نداشت که این معما را حل کند . او و مردیث به مت کمک کردند تا استیفن را بلند کند و به پله های ورودی برساند .
داخل خانه تاریک و ساکت بود . الینا بقیه را به سمت راه پله ای که در مقابل در قرار داشت،راهنمایی کرد و سپس به پاگرد طبقهی دوم . از آنجا داخل اتاق خوابی شدند و الینا به بانی گفت که دری را که شبیه کمد بود،باز کند . راه پله ی دیگری ظاهر شد . بسیار تنگ و تاریک .
همچنان که بار سنگین بی جانشان را کشان کشان می بردند،مت خرخرکنان گفت : " آخه کی در ورودی ... خونشو قفل نشده ول میکنه ... بعد همه ی اون اتفاقایی که اخیرا افتاده ... باید دیوونه باشه ... "
بانی که در بالای پلکان دری را هل میداد تا باز شود،گفت : " دیوونه که هست . آخرین باری که ما اینجا بودیم راجع به عجیبترین چیزها حرف ... " صدایش رو به خاموشی گرایید .
الینا گفت : " چیه؟ " با رسیدن به آستانه ی اتاق استیفن،خودش متوجه شد .
فراموش کرده بود که اتاق آخرین باری که درآن بود،چه وضعی داشت . صندوقهای پر از لباس،بر کف یا دیواره های کناریشان افتاده بودند . مثل اینکه با دستان غول پیکری از این طرف به آن طرف اتاق،پرت شده بودند . محتویات آنهابر کف اتاق ،قاطی روزنامه ها پخش بود . مبلمان واژگون و شیشه ی پنجره ای شکسته بود که باد سردی را به درون اتاق راه میداد . تنها یک لامپ در گوشه ای روشن بود که سایه های عجیب و غریبی را برسقف ایجاد میکرد .
مت گفت : " چی شده؟ "
الینا تا زمانیکه استیفن رابر تخت قرار دادند،جواب نداد . " دقیقا نمیدونم . " که این حقیقت داشت هر چند تا حد کمی . " اما دیشب هم همینجوری بود . مت،کمکم میکنی؟باید خشکش کنیم . "
مردیث گفت : " من هم یه لامپ دیگه پیدا میکنم . "
اما الینا به سرعت گفت : " نه! میتونیم خوب ببینیم . چرا آتیش ر ا راه نمی اندازی؟ "
از یکی از صندوقها،ربدشامبر تیره ای بیرون زده بود . الینا آن را برداشت و همراه مت،شروع کرد به درآوردن لباسهای خیس و چسبناک استیفن . مشغول درآوردن ژاکت او شده بود اما یک نگاه به گردن استیفن کافی بود تا الینا را برجا میخکوب کند .
" مت،میتونی ... میتونی اون حوله رو برام بیاری؟ "به محض اینکه مت چرخید،الینا تقلا کنان ژاکت را از سر استیفن بیرون کشید و به سرعت ربدشامبر را به دورش پیچید . زمانیکه مت بازگشت و حوله را به او داد،آن را همانند شالگردن دور گردن استیفن پیچاند . ضربان قلب الینا سریعتر میشد وذ هنش به شدت کار می کرد .
تعجبی نداشت که استیفن اینقدر ضعیف شده . اینقدر بی جان . اوه،خدایا. باید معاینه اش میکرد تا ببیند اوضاع چه قدر بد است . اما با بودن مت و بقیه چگونه می توانست؟
مت که به صورت استیفن نگاه میکرد با صدایی محکم گفت : "میرم یه دکتر بیارم . الینا،اون به کمک احتیاج داره ."
الینا وحشت کرد : "مت،نه ... لطفا . اون ... اون از دکترمی ترسه . نمیدونم اگه یکیشونو بیاری چی میشه . " و دوباره این حقیقت داشت گرچه همه ی حقیقت نبود . الینا ایده ای داشت که میتوانست به استیفن کمک کنداما با حضور دیگران نمی شد آن را عملی کرد . بر روی استیفن خم شده بود و دستانش را در دست گرفت . سعی می کرد که فکر کند.
چه کار میتونست بکنه؟راز استیفن را نگه داره،به قیمت جانش؟یا برای نجات دادنش،بهش خیانت کنه؟ آیا گفتن آن به مت،بانی و مردیث،استیفن رو نجات میده؟ به دوستانش نگاه کرد و سعی کرد واکنش آنها را تجسم کند،وقتی که حقیقت را درباره ی استیفن سالواتوره می فهمیدند.
خوب نبود . نمیتوانست خطرکند . شوک و وحشت این کشف،تقریبا الینا را به جنون کشاند . اگرخود او،کسی که عاشق استیفن بود،میخواست حیغ زنان از دستش فرار کند،از این سه چه انتظاری میرفت؟ به علاوه،قتل آقای تنر هم بود . اگر آنها می فهمیدند استیفن چیست،هیچوقت باور میکردند که بی گناه است؟ یا دراعماق قلبشان همیشه به او مظنون می ماندند؟
الینا چشمانش را بست . خطرناک بود . مردیث،بانی و مت دوستانش بودند،اما این چیزی بود که نمی توانست به آنها بگوید . درباره ی این راز،در تمام دنیا کسی نبود که الینا بتواندبه او اعتماد کند . بایدبه تنهایی آن را نگه میداشت .
راست نشست و به مت نگاه کرد : " از دکتر میترسه اما یه پرستار ممکنه که اشکال نداشته باشه. " به سمت بانی و مردیث چرخید،که کنار شومینه زانو زده بودند . " بانی،خواهر تو چطوره؟ "
بانی نگاهی به ساعتش کرد : "مری؟ این هفته شیفتش توی درمونگاه تا دیر وقته . اما احتمالا تا الان رفته خونه . فقط ..."
- " پس همینه . مت،تو با بانی برین و از مری بخواین بیاد اینجا و استیفن را چک کنه . اگه گفت که باید ببریمش دکتر، دیگه مخالفت نمی کنم . "
مت مردد بود،سپس به تندی گفت : "باشه،هنوزم فکر میکنم که اشتباه میکنی اما ... بانی،بیا بریم . باید یه چند تایی از قوانین راهنمایی رانندگی و بشکنیم . "
زمانیکه آنها به سمت در میرفتند،مردیث که کنار شومینه ایستاده بود،با چشمان تیره اش الینا را ورانداز میکرد.
الیناخودش را مجبور کرد که با آن چشمها رو به رو شود : " مردیث،فکر کنم همتون برین،بهترباشه . "
- " واقعا؟ " آن چشمهای تیره بر چشمان الینا،بی تزلزل،باقی ماندند مانند آنکه میخواستند به درون آنها رسوخ کنند و فکرش را بخوانند . اما مردیث سوال دیگری نپرسید . بعد از لحظه ای سرش را تکان داد و بدون هیچ حرفی، بانی و مت را دنبال کرد .
الینا زمانیکه صدای بسته شدن در را از پایین پلکان شنید،باعجله چراغ واژگون شده ی کنار تختخواب را درست کرد و د رپریز زد . بالاخره،میتوانست به صدمات استیفن رسیدگی کند .
رنگ پوستش از قبل بدتر شده بود . دقیقا به سفیدی ملافه های زیر بدنش بود . لبانش نیز سفید بود و الینا ناگهان به یاد توماس فل ،از موسسان فلز چرچ،افتاد . یا به عبارت دقیقتر،مجسمه ی توماس فل،که کنار همسرش بر سنگ آرامگاه شان آرمیده بود . استیفن به رنگ آن سنگ مرمر بود .
زخم ها و بریدگی های دستش کبود و بنفش شده بودند اما دیگر خونریزی نداشتند . الینا باملایمت سر او را برگرداند تا گردنش را ببیند . الینا بی اراده همان قسمت گردن خود را لمس کرد،مثل اینکه دنبال شباهت می گشت . اما زخمهای استیفن سوراخ های کوچک نبودند . پارگی های عمیق و وحشیانه در گوشتش بود . انگار که حیوانی وحشی به او حمله کرده و سعی داشته که گلویش را تکه پاره کند .
خشمی در الینا دوباره شعله کشید . و همراهش نفرت . الینا متوجه شد که با وجود کینه و بیزاری از دیمن،قبلا از او متنفر نبوده است . نه واقعا . اما الان ... الان متنفر بود . با چنان شدت احساساتی از او منزجر بود که درتمام زندگیش شبیه آن را نسبت به هیچکس حس نکرده بود . دلش میخواست که به او صدمه بزند . مجبورش کند بهای کارش را بپردازد . اگر در آن لحظه خنجری چوبی داشت،بدون پشیمانی آنرا درون قلب دیمن فرو می کرد .
اما فعلا باید به استیفن می اندیشید که به طرز وحشتناکی بیحرکت بود . این سختترین مانع بود . نبودن هیچ هدف و مقاومتی در بدن او . این خلا ... همین بود . مانند این بود که استیفن جسمش را ترک کرد هوا لینا ر ابا قالبی خالی تنها گذاشته بود .
- " استیفن ! " تکان دادن،فایده ای نداشت . یک دستش را بر قفسه ی سینه ی او قرار داد و سعی کرد ضربان قلبش را حس کند . اگر هم ضربانی بود،به قدری ضعیف بود که حس نشود .
به خود گفت : " آروم باش الینا ! " و آن بخش از ذهنش را که وحشت کرده بود،پس زد . آن بخشی که می گفت : " اگه مرده باشه چی؟ اگه واقعا مرده باشه و هرکاری هم که بکنی نجاتش نده؟ "
با نگاهی به دور و بر اتاق،الینا شیشه ی شکسته را دید . خرده هایش بر روی زمین زیر آن ریخته بود . به آن سمت رفت و یکی از آنها را برداشت و متوجه شد که در شعله های آتش چگونه می درخشید . زیبا و با لبهای به برندگی تیغ .
سپس،دندانهایش را بر هم فشرد و تعمدا انگشت خود را با آن برید .
از شدت درد،نفس نفس زد . بعد از یک چشم به هم زدن،خون شروع به بیرون آمدن از زخم کرد مانند قطرات آب شده ی شمع که از آن فرو می ریزند .
سریع،کنار استیفن زانو زد و انگشتش را برلبان او قرار داد .
با دست دیگرش،دست بیجان استیفن را گرفته بود و سختی انگشتر نقره ایش را حس میکرد . به بی حرکتی یک مجسمه زانو زده و منتظر ماند .
الینا تقریبا اولین جنبش ضعیف پاسخ را از دست داد و لحظه ای را که قفسه ی سینه ی استیفن بالا آمد،تنها در دید ثانویه اش دید . اما سپس،لبان زیر انگشتش لرزید و به آرامی باز شد و استیفن شروع به بلعیدن کرد .
الینا زمزمه کرد : " آفرین . یالا استیفن . "
مژگان استیفن در اهتزاز بود و الینا با لذتی مانند طلوع آفتاب،حس کرد که انگشتان استیفن پاسخ فشار دستان او را دادند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس دوباره شروع به بلعیدن کرد .
- " آفرین . "
الینا صبر کرد تا زمانیکه استیفن پلک زد و به آرامی چشمانش را باز کرد سپس عقب نشست و با یک دست کور کورانه یقه ی بلند ژاکتش را تا کرد تا سر راه نباشد .
چشمان سبز استیفن گیج و سنگین بود ولی از هر وقت دیگری که الینا آنها را دیده بود،سرسخت تر بود .
گفت : " نه . "صدایش،زمزمه ای شکسته بود .
- " مجبوری استیفن . بقیه برمیگردن و با خودشون پرستار می آرن . مجبور بودم با این موافقت کنم . و اگه به اندازه ی کافی حالت خوب نباشه که اونو متقاعد کنه دکتر لازم نیس ... " جمله را ناتمام گذاشت . خودش هم نمیدانست یک دکتر یا تکنسین آزمایشگاه،با معاینه ی بدن استیفن،چه چیزی میتوانست پیدا کند . اما میدانست که استیفن میداند و از آن میترسد .
اما استیفن سرش را برگرداند و حتی از قبل هم لجوجتر به نظر میرسید . زمزمه کرد : "نمیتونم . خیلی خطرناکه . همین الانشم ... خیلی ... گرفتم ... شب گذشته . "
یعنی دیشب بود؟به نظر یک سال از آن گذشته بود . الینا پرسید : "منو میکشه ؟ استیفن جوابمو بده،میکشه منو؟ "
استیفن عبوسانه گفت : " نه ... "
- " پس بایدا ینکارو بکنیم . با من بحث نکن ! " بر او خم شد و دستش را در دست گرفت . الینا نیاز بیش از حد او را حس میکرد و متعجب بود که استیفن حتی سعی میکرد که مقاومت کند . مانند مرد گرسنه ای که در ضیافتی باشد و نتواند چشمانش را از ظروف غذا بر دارد اما باز هم با خوردن مقابله کند .
استیفن دوباره گفت : " نه " الینا موجی از نا امیدی را درون خود حس کرد . استیفن تنها کسی بود که به لجبازی خودش بود .
- " آره . اگه تو همکاری نکنی یه چیز دیگرو میبرم،مثلا مچمو . " الینا این را گفت درحالیکه انگشتش را بر ملافه میفشرد تا خونریزی بند آید سپس انگشتش ر ابالا آورد و به سمت استیفن گرفت .
مردمک چشمان استیفن گشاد و لبانش از هم گشوده شد . زمزمه کرد : " خیلی زیاده ... " اما نگاهش بر انگشت الینا،بر قطره ی خون بر نوک آن،باقیماند . " و من نمی تونم ... کنترل ... "
الینا زمزمه کرد : " اشکال نداره . " و انگشتش را بار دیگر بر لبان او کشید و حس کرد که آنها باز شدند تا خون را بدرون بکشند . سپس الینا بر روی استیفن خم شد و چشمانش را بست .
دهان استیفن سرد و خشک بود،زمانی که با گردن الینا تماس پیدا کرد . دستانش پشت گردن او را گرفته بودند همچنان که با لبانش به دنبال دو سوراخ کوچک که ازقبل باقیمانده بود،میگشت . الینا سعی کرد که با سوزش و درد جزئی، پس نکشد . سپس لبخند زد .
قبل از این،الینا نیازی که استیفن را عذاب میداد،حس میکرد . گرسنگی رو به فزونی اش را . اما،اکنون از طریق پیوندی که با یکدیگر بر قرارکرده بودند،فقط رضایت و خوشنودی بی اندازه ای را احساس میکرد . رضایتی عمیق که با آرام شدن تدریجی گرسنگی،بیشتر میشد .
لذت خود الینا از بخشیدن نشات می گرفت . از اینکه میدانست بازندگی خودش،استیفن را تقویت می کند . میتوانست قوتی که درون استیفن جاری میشد را حس کند .
همزمان میتوانست بفهمدکه نیاز رو به کاهش بود،هرچندکاملا ازبین نرفته بود. بنابراین وقتی استیفن سعی کرد او را کنار بزند نمی توانست دلیلش را درک کند .
استیفن که الینا را مجبور می کرد دور شود به زحمت گفت : " کافیه . " الینا چشمانش را باز کرد،لذت رویاییش شکسته شد . چشمان استیفن به سبزی برگهای مهر گیاه بودند و درصورتش گرسنگی درنده یک شکارچی دیده میشد .
- " کافی نیس . تو هنوز ضعیفی ... "
استیفن دوباره الینا را پس زد : " کافیه . واسه ی تو . " و الینا دید که درچشمان سبزش چیزی مثل نا امیدی شعله کشید :
" اگه بیشتر بنوشم،شروع میکنی به تغییر و اگه از من دور نشی،اگه همین الان از من دور نشی ... "
الینا خود را کنار کشید و پایین تختخواب نشست . استیفن را نگاه کرد که نشست و جامه اش را مرتب کرد . در نور چراغ،دید که پوست استیفن کمی رنگ به خود گرفته است . بی رنگی اش،اندکی گلگون شده بود . موهایش خشک شده و به صورت دریایی رقصان با موج هایی تیره درآمده بود .
الینا به آرامی گفت : " دلم واست تنگش ده بود . " آرامش چنان درونش می تپیدکه دردی به همان شدت ترس و تنش پیش از آن را ایجاد می کرد . استیفن زنده بود و با او صحبت می کرد . همه چیز در نهایت به خیر و خوشی ختم میشد .
- " الینا ... " چشمانشان به هم دوخته شد و آن آتش سبز الینا را محصور کرد و ناخود آگاه،به سمتش حرکت کرد ولی با شنیدن خنده ی استیفن،متوقف شد.
استیفن گفت : " هیچ وقت اینجوری ندیده بودمت ! " الینا به خودش نگاه کرد . کفش ها و شلوار جینش با گل پوشیده شده بود . گلی که بقیه ی اندامش را هم آلوده کرده بود . ژاکتش پاره شده بود و الینا شک نداشت که صورتش لک لک و کثیف شده و مطمئن بود که موهایش در هم گوریده و نامرتب است . الینا گیلبرت،دختر مد روز معصوم دبیرستان رابرت . ای . لی،درب و داغون بود .
استیفن گفت : " خوشم میاد . " و این بار الینا نیز با او می خندید .
هنوز مشغول خندیدن بودن که الینا صدای باز شدن در را شنید . گوش به زنگ،صاف نشست و یقه ی بلند ژاکتش را مرتب کرد و اطراف اتاق را به دنبال شواهدی که به آنها خیانت کند،کاوید . استیفن صاف ترنشست و با زبان لبانش را تمیز کرد .
بانی با ورود به اتاق و دیدن استیفن،نغمه سر داد که : " اون بهتره ! " مت و مردیث دقیقا پشت سرش بودند و چهره هایشان از شگفتی و خوشحالی روشن شد . نفر چهارمی که وارد شد فقط اندکی از بانی بزرگتر بود اما رفتارش او را مسن ترنشان میداد . مری مک کالوگ مستقیم به سمت بیمارش رفت و به دنبال نبضش گشت . گفت : " پس تو اون کسی هستی که از دکترا می ترسه . "
استیفن برای لحظه ای مبهوت ماند سپس خودش را جمع کرد و شرمسار گفت : " یه جور فوبیای کودکیه . " به الینا در کنارش نگاهی کرد که مضطربانه لبخندی زدو با سر تایید کرد . " به هرحال،همون طور که می بینین احتیاجی هم به دکتر ندارم الان . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- " چرا تشخیص رو به عهده ی من نمی گذاری؟نبضت خوبه . در واقع عجیب آرومه،حتی برای یک ورزشکار . فکر نکنم لرز داشته باشی ولی هنوز بدنت سرده . بذا ردرجه ی حرارت بدنتر ا اندازه بگیرم . "
استیفن با صدای آهسته و آرام کننده ای گفت : " نه، واقعا فکر نکنم لازم باشه . " الینا قبلا شنیده بود که استیفن از این صدا استفاده کند و میدانست که او سعی دارد چه کار کند اما مری کوچکترین توجه ای نکرد .
- " لطفا آماده شو . "
الینا به سرعت گفت : " من انجامش میدم . " و رفت که ترمومتر را از مری بگیرد و به طریقی،زمانیکه داشت این کار را می کرد،لوله ی شیشه ای کوچک از دستش لغزید . بر زمین سفت چوبی برخورد و به چندین تکه تقسیم شد .
اوه،متاسفم .
استیفن گفت : " اشکالی نداره . خیلی بهتر شد مودام گرمتر میشم . "
مری خرده ها را جمع کرد و سپس اتاق را نگاه کرد و وضعیت غارت زده ی آنجا را بررسی کرد . دست ها برکمر، چرخید پرسید : " خیلی خوب،اینجا چه خبر بوده؟ "
استیفن حتی پلک هم نمی زد و مستقیم به چشمان مری نگاه میکرد : " چیزخاصی نبود . فقط خانوم فلاورز خیلی خانه دار بدیه . "
الینا میخواست بخندد و دید که مری هم همین را می خواست . اما دختر بزرگتر به جای آن،متظاهرانه،دست به سینه ایستاد و گفت : " خوب مثله اینکه بی فایده است که منتظره یه جواب درست حسابی باشم و مشخصه که تو به طرز خطرناکی مریض نیستی . نمیتونم مجبورت کنم بری درمونگاه اما به شدت توصیه میکنم فردا بری و یه معاینه ی کلی بشی . "
استیفن با لحنی که الینا متوجه شد با موافقت یکی نبود،گفت : " متشکرم . "
بانی گفت : " الینا،تو یه جوری هستی که انگار دکتر لازم داری،به سفیدی روح شدی . "
الیناگفت : " فقط خسته ام . روز طولانی بود . "
مری گفت : " توصیه ی من اینه که بری خونه و بری توی تخت و همون جا بمونی . کم خونی که نداری؟ "
الینا با انگیزه ی ناگهانی لمس گونه هایش مقابله کرد . آیا اینقدرر نگپریده بود؟ تکرار کرد : " نه،فقط خستمه . اگه استیفن خوبه،میتونیم دیگه بریم خونه . "
استیفن باتکان سر،اطمینان خاطر داد . پیام درون چشمانش فقط برای الینابود . به مری و بقیه گفت : " میشه یه لحظه ما رو تنها بگذارین؟ "
آنها به راه پله برگشتند .
الینا استیفن را بغل کرد و باصدای بلند گفت : " خداحافظ . مراقب خودت باش . " و زمزمه کرد : " چرا ازقدرت هات بر روی مری استفاده نکردی؟ "
استیفن عبوسانه گفت : " استفاده کردم . یا لااقل سعی کردم . باید هنوز ضعیف باشم. . نگران نباش این میگذره . "
الیناگفت : "معلومه که میگذره . " اما شکمش در هم پیچید : " با این وجود،مطمئنی که باید تنها باشی؟ اگه ..."
- " من خوبم . تو کسی هستی که نباید تنها باشه. " صدایش نرم اما جدی بود : " الینا نتونستم بهت اخطا ربدم . در مورد این که دیمن در فلزچرچه،حق با تو بود . "
- " میدونم . اون این بلا رو سرت آورده،مگه نه؟ " اشاره ای نکرد که خودش دنبال دیمن رفته است .
- " یادم نمیاد ... اما اون خطرناکه . بانی و مردیث را پیش خودت نگهدار . نمیخوام تنها باشی و مطمئن شو که هیچ کس غریبه ایو به خونه دعوت نکنه . "
الینا لبخند زنان به او قول داد : " ما مستقیم میریم به تخت و هیچکسو هم دعوت نمی کنیم . "
- " مطمئن شو از این بابت . " در لحنش اثری از شوخی نبود و الینا به آهستگی سرش را تکان داد .
- " میفهمم استیفن،مراقب خواهیم بود . "
- " خوبه . "
یکدیگر را بوسیدند،فقط به اندازه ای که لب هایشان یکدیگر را نوازش کنند ولی دستهای در هم گره کرده ی شان با بی میلی از هم جدا شدند .
- " از بقیه تشکر کن "
- " باشه . "
بیرون از پانسیون ،پنج نفر دوباره دو گروه شدند . مت تعارف کرد که مری را برساند که بانی و مردیث هم بتوانند با الینا برگردند . مری هنوز به وضوح درباره ی اتفاقات آن شب مشکوک بود و الینا نمیتوانست سرزنشش کند . خودش که نمیتوانست حتی فکر کند . خیلی خسته بود .
پس از آنکه مت رفت ، الینا به یاد آورد : " استیفن گفت که از همهتون تشکر کنم . "
بانی،که مردیث در ماشین را برایش باز میکرد،شمرده شمرده ازمیان خمیازه ی بزرگی گفت : " قابلی ... نداشت "
مردیث چیزی نگفت . از زمانیکه الینارا با استیفن تنها گذاشته بود،بسیار ساکت بود .
بانی ناگهان خندید و گفت : " یه چیزیکه همهمون فراموشش کردیم،پیشگویی ! "
الیناگفت : " پیشگویی؟ "
- " درباره ی پل . اونی که گفتین من گفتم . خوب،به پل رفتی و مرگ هم اونجا منتظر نبود در نهایت . شاید کلمات را اشتباه متوجه شدین . "
مردیث گفت : " نه . کلمات را کاملا درست شنیدیم . "
- " خوب،پس،شاید یه پله دیگه بوده . یا ... ممم ... " در کتش مچاله شد و چشمانش را بست و به خود زحمت نداد که جمله اش را تمام کند .
اما ذهن الینا جمله را برایش تمام کرد . یا شاید یه وقت دیگه .
صدای هوهوی جغدی از بیرون آمد هنگامی که مردیث ماشین را روشن کرد .

پایان فصل 4
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل پنجم

شنبه،دوم نوامبر
دفترچه خاطرات عزیز،
امروز صبح که بیدار شدم،احساس خیلی عجیبی داشتم . نمیدونم چه جوری توصیفش کنم . از یه طرف انقدر ضعیف بودم که وقتی سعی کردم پاشم،ماهیچه هام یارای نگه داریمو نداشتن . اما ازطرف دیگه احساس ... خوشآیندی داشتم.
خیلی راحت،خیلی آروم . انگار برتختی از نور طلایی رنگ شناور بودم . برام مهم نبود اگه هیچوقت نتونم تکون بخورم.
بعد استیفن را به یاد آوردم و سعی کردم بلند شم اما خاله جودیت منو برگردوند به تخت . گفت که بانی و مردیث چند ساعت قبل رفتن و من اینقدرخوابم سنگین بوده که نتونستن بیدارم کنن . خاله جودیت گفت چیزی که بهش احتیاج دارم استراحته .
بنابراین من اینجام . خاله جودیت تلویزین را آورده توی اتاق اما من حوصله ی نگاه کردن ندارم . ترجیح میدم همین جا دراز بکشمو بنویسم . یا فقط دراز بکشم .
منتظر استیفن هستم تا تماس بگیره . بهم گفت که اینکارو میکنه . یا شایدم نگفت . یادم نمیآد . وقتی زنگ بزنه باید ...
یکشنبه،سوم نوامبر (ساعت 10:30 شب )
همین الان مطلبیو که دیروز نوشته بودم،خوندم و حیرتزده شدم . چه ام شده بود؟ جمله رو نیمهتموم ول کردمو الان اصلا یادم نیس چی میخواستم بگم ! و درمورد خاطره ی جدیدی،چیز دیگه ای، هیچی توضیح ندادم . احتمالا کاملا گیج بودم .
به هرحال این شروع رسمی دفترچه خاطرات جدیدمه . این دفتر رو از داروخونه خریدم . به قشنگی قبلی نیس ولی خوب مناسبه . دیگه امیدم رو برای دوباره دیدن دفترچه ی قدیمیم از دست دادم . هرکس که دزدیدتش،پسش نمیاره .
اما هر وقت به این فکر میکنم که دارن افکار درونی و احساساتم در مورد استیفن رو میخونن،دلم میخواد بکشمشون و همینطور ازحس حقارت دارم بمیرم .
از احساسم نسبت به استیفن شرمسار نیستم . اما این خصوصیه . و خوب چیزایی اونجا هست،اینکه چه جور یه وقتی همدیگرو میبوسیم یا وقتی منو در آغوش می گیره،که میدونم نمیخواد کس دیگه ای اونارو بخونه .
مشخصه که درمورد رازش چیزی اونجا نیس . در واقع در اون مورد چیزی نمیدونستم و هنوز کامل نشناخته بودش .
تازه بعد از اون بود که تونستیم واقعا باهم باشیم .
حالا دیگه قسمتی از وجود همدیگه ایم . جوری احساس میکنم که انگار همه ی عمرم منتظر استیفن بودم .
شاید فکر کنی که من آدم وحشتناکیم که میتونم اونو دوست داشته باشم . باتوجه به اینکه اون چیه . میتونه خشن باشه و میدونم چیزایی درگذشته اش هست که ازشون شرمساره . اما نسبت به من هیچوقت خشن نیست و گذشته هم که گذشته . عذاب وجدان زیادی داره و میدونم که از درون خیلی آسیب دیده . میخوام درد هاشو التیام ببخشم .
نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته فقط خوشحالم که الان استیفن در امانه . امروز رفتم پانسیون و فهمیدم که پلیس روز گذشته اونجا بوده .
استیفن هنوز ضعیف بوده و نتونسته از قدرتهاش استفاده کنه که از شرشون خلاص بشه ولی اونها به هیچی متهمش نکردن . فقط ازش سوال پرسیدن . استیفن میگه رفتارشون دوستانه بوده که همین منو مشکوک میکنه .
قصد اصلی سوالها به این برمیگشته که : شبی که به اون پیرمرد در زیر پل حمله شد،کجا بودی؟ و همچنین شبی که به ویکی بنت در کلیسای مخروبه حمله و اون شبی که آقای تنر در مدرسه کشته شد؟ هیچ شواهدی برضدش ندارن . جرائم از وقتی اون اومده به شهر شروع شدن؟ خوب که چی؟ اینکه چیزی رو اثبات نمی کنه .
اون شب با آقای تنر دعوا کرده؟ بازم که چی؟همه با آقای تنر دعوا میکردن . بعد از اینکه جنازه ی آقای تنر پیدا شده،غیبش زده؟ خوب الان که برگشته و کاملا مشخصه که به خودش هم حمله شده .
توسط همون شخصی که بقیه جرم هارو هم مرتکب شده . مری درمورد وضعیتی که استیفن داشته به پلیس گفته . و اگه از ما بپرسن،مت،بانی، مردیث و من،همگی میتونیم شهادت بدیم که اونو توی چه وضعیتی پیدا کردیم . هیچ چی علیه استیفن وجود نداره .
منو استیفن در این مورد با هم صحبت کردیم . همچنین در مورد چیزهای دیگه . خیلی خوب بود که دوباره باهاش بودم هر چند که رنگ پریده و خسته به نظر میرسید . هنوز یادش نمیاد که پنجشنبه شب چه جوری تموم شده اما بیشترش، همون جوری بوده که من حدس میزدم . پنجشنبه شب،استیفن بعد از اینکه منو رسونده خونه،میره که دیمن رو پیدا کنه . با هم دعواشون میشه و استیفن نیمه جون در چاه بیدار میشه . لازم نیس نابغه باشی که بفهمی در این بین چه اتفاقی افتاده !
هنوز به استیفن نگفتم که جمعه صبح رفتم قبرستون دنبال دیمن . فکر کنم بهتر باشه که فردا اینکارو بکنم . میدونم که ناراحت میشه مخصوصا وقتی بشنوه که دیمن چی بهم گفته .
خوب،همش همینا بود . خسته هستم . به دلایل واضح،این دفترچه به خوبی مخفی خواهد شد .
الینا متوقف شد و به خط آخری که نوشته بود،نگاه کرد . سپس اضافه کرد :
پی نوشت : نمیدون ممعلم جدید تاریخ مون کیه؟
دفترچه را زیر تشکش قرار داد و چراغ را خاموش کرد .
الینا راهرو ها را که به طرز عجیبی خالیب ودند،طی کرد . معمولا در مدرسه از هر طرف سلام و احوالپرسی خطاب به خودش را میشنید . هرکجا که میرفت " سلام، الینا " ای بود که پس از "سلام الینا" ی قبلی شنیده میشد . اما امروز،نگاه ها،به طرز نامحسوسی به سمت دیگری میلغزیدند یا ناگهان چیزی افراد را به شدت مشغول میکرد که لازم بود به او پشت کنند . در تمام طول روز وضع به همین منوال بود .
دم در کلاس تاریخ اروپا ایستاد . چندین دانش آموز بر سر جاهایشان نشسته بودند و غریبه ای سر تخته سیاه ایستاده بود .
غریبه خودش شبیه دانش آموزان بود . موهای ماسه ای رنگ کمی بلند داشت و اندامش ورزشکاری بود . بر روی تخته نوشته بود " آلاریک . ک . سالتزمن " زمانیکه برگشت الینا متوجه شد که لبخندش هم پسرانه است .
آلاریک،درحین زمانی که الینا رفت که بنشیند و دانش آموزان دیگر هم وارد کلاس می شدند،همچنان لبخند میزد .
استیفن در بین دانش آموزان تازه وارد شده به کلاس بود . وقتی که بر صندلی کناریش می نشست،نگاهش به الینا برخورد اما با هم صحبت نکردند . هیچکس صحبت نمیکرد . کلاس را سکوتی مرگبار فرا گرفته بود .
بانی،سمت دیگر الینا نشست و مت نیز فقط چند میز با آنها فاصله داشت اما مستقیم به جلوخیره شده بود .
کرولاین فوربز و تایلر اسمال وود ،آخرین کسانی بودند که وارد کلاس شدند . آن دو هم راه هم آمدند و الینا از قیاف های که کرولاین به خود گرفته بود،خوشش نیامد . آن لبخند گربه وار و پشت چشم نازک کردن را خیلی خوب میشناخت .
قیافه ی خوب تایلر از رضایت می درخشید . کبودی زیر چشمانش که در اثر مشت استیفن ایجاد شده بود،تقریبا ازبین رفته بود .
- " خوب،برای شروع،چرا میزها رو دایره ای نچینیم؟ "
توجه الینا به غریبه ی جلوی کلاس،که همچنان لبخند میزد،جلب شد . او می گفت : " زود باشین،بیاین این کارو بکنیم . اینجوری همه میتونیم صورتهای یکدیگر رو ببینیم وقتی داریم حرف می زنیم . "
دانش آموزان در سکوت،اطاعت کردند . غریبه پشت میز آقای تنرننشست،در عوض صندلی برداشت و آن را برعکس در حلقه گذاشت .
- " خوب ،میدونم که همتون راجع به من کنجکاوین،اسمم روی تخته هست : آلاریک . ک . سالتزمن . اما ازتون می خوام من رو آلاریک صدا کنید . بعدا درمورد خودم براتون بیشتر میگم اما میخوام که اول به شما فرصت صحبت کردنو بدم . امروز احتمالا برای بیشترشما روز سختیه . شخصی که براتون اهمیت داشته از بین ما رفته و این دردناکه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
میخوام یه فرصتو بهتون بدم که خودتون رو خالی کنید و این احساسات رو با من و همکلاسیاتون در میون بذارین . بعد از اون میتونیم شروع کنیم و رابطه ی خودمون رو برمبنای اعتماد بسازیم .حالا کی میخواد اول شروع کنه؟ "
آنها به آلاریک خیره ماندند و حتی مژگانشان هم تکان نمی خورد .
- " خوب بذارین ببینم ... شما . "
آلاریک،لبخند زنان به دختری زیبا با موهای قشنگ اشاره کرد و تشویق کنان گفت : " خودتون رو معرفی کنین و به ما بگین که در مورد اتفاقی که افتاده چه حسی دارین . "
دختر سراسیمه بلند شد : " من سو کارسون هستم و آه ... " نفس عمیقی کشید و سرسختانه ادامه داد: " و میترسم . چون اون دیوونه هر کی که هست هنوز آزاده و نفر بعدی ممکنه من باشم . " سپس،نشست .
- " متشکرم سو . مطمئنم خیلی از همکلاسیات در نگرانی تو شریکن . حالا،آیا من درست متوجه شدم که بعضی از شما ها زمان تراژدی اونجا حضور داشتین؟ "
دانش آموزان معذب بر روی صندلی هایشان جا به جا شدند و صدای غیژ غیژ میزها بلند شد .
تایلر اسمال وود بلند شد،لبانش به لبخندی بازشده بود و دندانهای سفیدش معلوم بود،گفت : " بیشتر ما اونجا بودیم . " و چشمانش به سمت استیفن کشیده شد . الینا میتوانست ببیند که بچه ها نگاه تایلر را دنبال می کنند .
تایلر ادامه داد : " من بعد از اینکه بانی جنازه رو پیدا کرد،اونجا رسیدم . و احساس من نگرانی برای جامعه است . یک قاتل خطرناک توی خیابوناست و ظاهرا کسی کاری برای متوقف کردنش،نمیکند . و ... " ساکت شد . الینا نمی دانست چرا،اما حس می کرد که کرولاین به تایلر اشاره کرده که اینکار را بکند . کرولاین موهای بورش را عقب انداخت و پاهایش را درهم گره کرده بود و تایلر هم بر روی صندلیش نشست .
- " خیلی متشکرم . پس بیشتر شما اونجا بودین . این ماجرا رو دو برابر مشکل میکنه . میشه از شخصی که جسد را پیدا کرده،بشنویم؟ بانی این جاست؟ " آلاریک اطراف را نگاه کرد .
بانی،آهسته دستش را بالا برد و ایستاد : " گمونم من جنازه را پیدا کردم . منظورم اینه که من اولین نفری بودم که فهمید اون واقعا مرده و نقش بازی نمی کنه . "
آلاریک سالتزمن حیرتزده پرسید : " نقش بازی نمیکنه؟ مگه عادت داشت وانمود کنه که مرده؟ " صدای پوزخندهایی آمد و آلاریک دوباره همان لبخند پسرانه را نشان داد . الینا چرخید و به استیفن که اخم کرده بود،نگاه کرد .
بانی گفت : " نه نه،میدونین،اون یک قربانی بود . درخانه تسخیر شده . برای همین بدنش باخون پوشیده شده بود فقط خون ها مصنوعی بودن . و این یه جورای یتقصیر من بود . خودش نمیخواست از اونها استفاده کنه و من بهش گفتم مجبوره . قرار بود جنازه ی خون آلود باشه . اما همش میگفت که خیلی کثیف و بهم خورده میشه تا وقتی استیفن اومد وباهاش بحث ... "
بانی متوقف شد . " یعنی،تا وقتی که باهاش حرف زدیم و بالاخره قبول کرد که اون کارو انجام بده . و بعد خانه ی تسخیر شده باز شد . و یه مقدار بعدش من متوجه شدم که از جاش بلند نمیشه که بچه ها رو بترسونه،اون جوری که قرار بود . رفتم پیشش تا ازش بپرسم چه مشکلی پیش اومده . جوابی نداد . اون فقط ... فقط به سقف خیره مونده بود . و بعد من لمسش کردم و اون ... وحشتناک بود . سرش یه جورایی تلپی افتاد ... " صدای بانی لرزید و خاموش شد . آب دهانش را قورت داد .
الینا ایستاد . همچنین استیفن و مت و چندین دانش آموز دیگر . الینا به سمت بانی رفت .
- " بانی،اشکالی نداره . بانی اینجوری نکن . اشکالی نداره . "
- " و خون روی دستام پخش شد . همه جا خون بود . کلی خون ... " عصبی ، آب بینیش را بالا می کشید .
آلاریک سالتزمن گفت : " خیلی خوب،کافیه،متاسفم . نمیخواستم اینقدر پریشان بشین اما فکر میکنم که باید در آینده بر روی این احساساتتون کار کنین . مشخصه که این حادثه ی خیلی مخربی بوده . "

بلند شد و در مرکز دایره جلو و عقب می رفت . دستانش مضطربانه،باز و بسته میشد . بانی،هنوز به آرامی فین فین میکرد .
لبخند پسرانه اش با همه ی قدرت برگشت . گفت : "فهمیدم . برای شروع،دوست دارم که این رابطه ی معلم – دانش آموزی را کنار بذاریم . خارج از جو اینجا . چطور ه همه ی شما امشب بیاین منزل من تا بتونیم دوستانه با هم صحبت کنیم؟فقط برای اینکه بهتر همدیگرو بشناسیم یا درباره ی اتفاقیکهافتاده،صحبتکنیم . حتی اگه خواستین می تونین یه دوست هم باخودتون بیارین . چطوره؟ "
بچه ها دوباره حدود سی ثانیه،خیره ماندند تا اینکه شخصی گفت : " منزل شما؟ "
- " آره ... اوه فراموش کردم . چقدر احمقم ! من درخانه ی رامزی زندگی میکنم در خیابون مگنولیا ." آدرس را بر روی تخته نوشت .
" خانواده رامزی از دوستان من هستن و خونه شون رو به من قرض دادن تا وقتیکه خودشون سفرن . من از شارلوت ویل میام . مدیرتون جمعه با من تماس گرفت که ببینه من میتونم بیام و جایگزین بشم . من هم دو دستی شانسو گرفتم . این اولین کلاسه واقعیمه . "
الینا زیر لبی گفت : " خوب این همه چیو توضیح میده . "
استیفن گفت : " واقعا؟ "
آلاریک سالتزمن به اطراف نگاه کرد و گفت : " به هرحال،شما چی فکر می کنین؟می آیین؟ "
هیچکس جرات نداشت که رد کند . " بله " ها و "حتما " های پراکنده ای شنیده شد .
- " عالیه . پس برنامه گذاشته شد . من تدارک میبینم و همه میتونیم همدیگرو بهتر بشناسیم . اوه ، راستی ... "
دفتر نمره را باز کرد و آن را به طور اجمالی بررسی کرد و گفت : " مشارکت،نصفه نمره ی کلاسیتونه . " به بالا نگاه کرد و لبخندزد . " حالا می تونین برین . "
هنگامیکه الینا به سمت در میرفت شنیدکه کسی زمزمه کرد : " معلمه رو اعصابه . " بانی دقیقا پشت سر الینا بود اما آلاریک او را صدا زد .
- " میشه دانش آموزانی که تجربه شونو با ما تقسیم کردن برای یه لحظه بمونن؟ "استیفن هم مجبور بود که برود . گفت : " بهتره برم و تمرین فوتبالو چک کنم . احتمالا کنسل شده ولی بهتره مطمئن بشم ."
الینا نگران بود : " اگه کنسل نشده باشه،فکر میکنی حالشو داشته باشی؟ "
استیفن طفره رفت . گفت : " خوبم " اما الینامتوجه شد که پوست صورت او هنوز کشیده بود و طوری حرکت می کرد انگار که درد می کشید .
استیفن گفت : " کنار کمدت می بینمت . "
الینا سرش را تکان داد . وقتی به کمدش رسید کرولاین را دید که با دو دختر دیگر مشغول صحبت بود . سه جفت چشم تک تک حرکات الینا را دنبال کردند زمانیکه کتابهایش را در کمد می گذاشت اما وقتی بالا را نگاه کرد دو نفرشان نگاهشان را بر گرفتند . تنها کرولاین خیره باقی ماند . با سری که اندکی کج شده بود چیزی را با دو دختر دیگر زمزمه می کرد .
الینا به اندازه ی کافی تحمل کرده بود . در کمد را محکم بهم زد . مستقیم به سمت گروه رفت .
- " سلام بکی ،سلام شیلا. " سپس با تاکید سنگینی گفت : " سلام کرولاین . "
بکی و شیلا من من کنان،سلام کردند و چیزی درباره ی اینکه باید جایی بروند . الینا حتی برنگشت که آنها را ببیند که دزدکی آنجا را ترک می کردند . چشمانش بر چشمان کرولاین ثابت مانده بود .
پرسید : " چه خبره؟ "
کرولاین که به وضوح از این وضعیت لذت می برد و سعی می کرد تا جاییکه بشود آن را کش دهد،پرسید : " چه خبره؟ چی چه خبره؟ "
- " تو کرولاین . همه . تظاهر نکن که هیچ نقشه ای نداری . چون میدونم که داری . بچه ها از من دوری میکنن مثله اینکه طاعون دارم و تو شبیه کسایی هستی که همین الان بخت آزمایی رو بردن ! چیکار کردی؟ "
حالت پرسشگرانه ی معصوم کرولاین از بین رفت و لبخندی گربه صفتانه بر لبش نقش بست . گفت : " وقتی مدرسه شروع شد بهت گفتم که اوضاع سخت می شه . بهت هشدار دادم که زمان ملکه بودنت داره تموم می شه . اما اینا کارای من نیس . چیزی که درجریانه،خیلی ساده جایگزینیه طبیعیه . قانون جنگل .
- " و چی در جریانه؟ "
- " خوب،بذار اینطوری بگم که گشتن با یک قاتل میتونه زندگی اجتماعیو محدود کنه . "
قفسه سینه ی الینا تنگ شد انگار کرولاین او را زده باشد . برای لحظه ای تمایل اینکه در جواب او را بزند،غیر قابل کنترل بود . سپس در حالیکه نبض در گوشش ضربه میزد،از میان دندان های قفل شده اش گفت : " این حقیقت نداره . استیفن هیچ کاری نکرده . پلیس ازش بازجویی کرده و تبرئه شده . "
کرولاین شانه اش را بالا انداخت . لبخندش دیگر رئیس گونه شده بود،گفت : " الینا من تو رو از زمان کودکستان میشناسم . بنابراین به خاطر دوران گذشته نصیحتت میکنم . استیفن رو ول کن . اگه اینکارو همین الان بکنی شاید از اینکه در اجتماع یه جذامی باشی،جلوگیری کنی . و گرنه،بهتره برای خودت یه زنگوله بخری و توی خیابون به صدا در بیاری ! "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خشم الینا را گنگ کرده بود،کرولاین چرخید و به راه افتاد . موهای بور کرولاین در زیر نور چراغها همچون مایعی به نظر می رسید . سپس الینا دوباره به سخن آمد .
- " کرولاین . "
دختر دیگر به سمت الینا چرخید .
- " آیا امشب به مهمونیه رامزی میری؟ "
- " گمونم . چطور؟ "
- " چونکه من اونجاخواهم بود . با استیفن . تو رو در جنگل می بینم ! " اینبار،الینا بود که رویش را برگرداند .
شکوه و وقار خارج شدنش بادیدن سایه ی پیکری باریک اندام در انتهای راهرو،اندکی خدشه دار شد . برای لحظه ای گام هایش بهم ریخت اما نزدیکتر که رسید،استیفن راشناخت .
الینا میدانست لبخندی که تحویل او داد،تصنعی به نظر می آمد و استیفن نگاهی به سمت کمدها انداخت زمانیکه با هم از مدرسه خارج می شدند .
الینا گفت : " پس تمرین فوتبال کنسل شده بود؟ "
استیفن با سرتاییدکرد و آهسته گفت : " چه خبر شده بود؟ "
- " هیچی . از کرولاین پرسیدم که امشب میاد مهمونی یا نه . " الینا سرش را به سمت عقب متمایل کرد تا به آسمان خاکستری و دلگیر نگاه کند .
- " و این چیزی بود که درموردش حرف می زدین؟ "
الینا به یاد آورد که استیفن در اتاق خود چه گفته بود . او بهتر از یک انسان میدید و می شنید . آیا به اندازه ای بهتر بود که کلماتی که در راهرویی به فاصله ی چهل فوت گفته میشود،را بشنود؟
الینا بی اعتنا،همچنان که ابرها را بررسی میکرد،گفت : " آره "
- " و این چیزیه که اینقدر عصبانیت کرده؟ "
دوباره با همان لحن،گفت : " آره . "
الینا میتوانست نگاه او را برخودش حس کند . " الینا،حقیقت نداره . "
- " خوب،اگه میتونی ذهنمو بخونی نیازی به سوال پرسیدن نداری،داری؟ "
حالا دیگر به یکدیگر رو کرده بودند . استیفن ناراحت بود و دهانش به صورت خطی عبوس در آمده بود .
- " میدونی که اینکارو نمی کنم . فکر کنم این تو بودی که خیلی دم از صداقت توی رابطه رو میزدی . "
- " خیلی خوب کرولاین همون دختر مزخرف همیشگی شده بود و درباره ی قتل چرت و پرت می گفت . که چی؟ چرا برات مهمه؟ "
استیفن با خشونت گفت : " چون ... ممکنه که حق با اون باشه . نه درمورده قتل،درباره ی تو . درباره ی من و تو . باید می دونستم که اینجوری میشه . فقط کرولاین نیست که،هست ؟ در تمام طول روز خصومت و ترس رو حس می کردم اما خسته تر از اون بودم که تجزیه و تحلیلش کنم . فکر میکنن من قاتلمو تو رو هم به نوعی مقصر میدونن . "
- " مهم نیس اونا چه فکری می کنن . اشتباه میکنن و بالاخره اینو می فهمن . اونوقت همه چیز دوباره مثله قبل می شه."
به زحمت لبخندی آرزومندانه برگوشه ی لب استیفن نشست و گفت : " واقعا اینو باور داری،نه؟ " چهره اش سخت شد
و به سمت دیگری نگاه کرد . " و اگه نفهمن چی؟ اگه فقط اوضاع بدتر شه،چی؟ "
- " چی داری میگی؟ "
- " ممکنه بهتر باشه که ... " استیفن نفس عمیقی کشید و محتاطانه ادامه داد : " ممکنه بهتر باشه که برای یه مدتی همدیگرو نبینیم . اگه فکر کنن که ما دیگه با هم نیستیم،تو رو به حال خودت میذارن . "
الینا به او خیره شد : " و تو فکر میکنی میتونی این کارو بکنی؟ منو نبینی و باهام حرف نزنی برای هر مدتی که طول بکشه؟ "
- " اگه لازم باشه ... آره . تظاهر میکنیم که بهم زدیم . " مصمم بود .
الینا برای لحظه ای دیگر خیره نگاه کرد،سپس به او نزدیک شد . اینقدر نزدیک،که تقریبا در تماس با یکدیگر بودند .
استیفن مجبور بود برای دیدن او،پایین را نگاه کند . چشمانش تنها چند اینچ با چشمان الینا فاصله داشت .
الینا گفت : " که اینطور،فقط در یک صورت من به بقیه مدرسه اعلام میکنم که ما با هم بهم زدیم . به شرطی که تو بهم بگی که منو دوس نداری و نمیخوای منو ببینی . بهم بگو استیفن،همین حالا ! بگو که دیگه نمیخوای با من باشی . "
استیفن دیگر نفس نمی کشید . به الینا خیره شد . چشمان سبزش هم چون چشمان گربه شیاره ایی به رنگ های زمرد سبز،مرمر سبز و سبز راجی داشت .
الینا به او گفت : " بگو . بهم بگو که چطوری بدون من سر میکنی . بهم بگو ... "
هیچ وقت نتوانست تمامش کند . با فرود آمدن لبهای استیفن بر لبانش،آن جمله ناتمام باقی ماند.

پایان فصل 5
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل ششم

استیفن در اتاق نشیمن خانه ی گیلبرت،نشسته بود و مودبانه با هر آنچه خاله جودیت میگفت،موافقت میکرد . خاله جودیت از اینکه او در آنجا بود،احساس راحتی نمیکرد . نیاز نبود که توانایی خواندن افکار را داشته باشی تا این موضوع را بفهمی . اما سعی خود را میکرد و به همین دلیل استیفن هم تلاش میکرد . میخواست الینا خوشحال باشد .
الینا . حتی زمانیکه به او نگاه نمیکرد هم بیشتر از هر چیز دیگر درون اتاق،از حضورش آگاه بود .حضور زنده ی الینا بر پوست او،همانند گرمای آفتاب بر پلکهای بسته،احساس میشد .
وقتی بالاخره به خود اجازه داد که برگردد و با او رو به رو شود،تمام حواسش دچار شوک شیرینی شدند .
استیفن خیلی او را دوست داشت . دیگر او را همچون کاترین نمی دید . تقریبا فراموش کرده بود که چقدر الینا به آن دختر مرده شباهت دارد . از هر نظر،تفاوت های زیادی بینشان وجود داشت . الینا همان موهای طلایی رن گپریده و همان پوست کرمی رنگ و همان سیمای ظریف کاترین را داشت ولی شباهت همین جا تمام میشد . چشمانش،که هم اکنون در
نور آتش شومینه بنفش به نظر می آمد،معمولا آبی تیره،به رنگ سنگ لاجورد بود و نه مانندکاترین کمرو و بچهگانه .
در مقابل،دریچه هایی به روحش وجود داشت که شعله ای مشتاق از پشت آنها می تابید . الینا،الینا بود و تصویرش جایگزین روح لطیف کاترین در قلب او شده بود .
اما قدرت زیاد او،عشقش ان را خطرناک کرده بود . هفته ی قبل که خون خودش را پیشکش کرده بود،او نتوانسته بود در برابرش مقاومت کند . قبول،بدون آن ممکن بمیرد اما برای سلامت الینا،خطرناک بود . برای صدمین بار،نگاهش
صورت الینا را به دنبال کوچکترین نشانی از تغییر کاوید . آیا آن پوست کرمی،پریده رنگتر شده بود؟ آیا حرکاتش اندکی خاموشتر نشده بود؟
از حالا به بعد می بایست بیشتر مراقب می بودند . او باید بیشتر مراقب میبود . باید بیشتر غذا میخورد و خود را با حیوانات راضی میکرد تا وسوسه نشود . نباید هیچوقت اجازه میداد که نیاز آنقدر شدید شود . الان که فکرش را می کرد،همین حالا هم گرسنه بود . درد تشنگی،سوختن،در فک بالایش پخش میشد و در رگها و مویرگهایش زمزمه میکرد . باید درجنگل می بود و با همه ی وجود منتظر آهسته ترین صدای شکستن شاخه های درخت میشد، آماده ی تعقیب و گریز . نه اینکه اینجا کنار آتش بنشیند و رد کم رنگ رگهای آبی گلوی الینا را دید بزند .
آن گردن ظریف،به سمتش چرخید هنگامی که الینا به او نگاه کرد و گفت : " میخوای امشب به اون مهمونی بریم؟ می تونیم ماشین خاله جودیت رو برداریم . "

خاله جودیت به سرعت گفت : " اول همین جا شام بخورید . "
- " می تونیم یه چی سر راه بخوریم . " استیفن با خود فکر کرد که منظور الینا این است که میتوانند چیزی برای خود او بردارند . استیفنمیتوانست غذای عادی را بجود و قورت دهداگر مجبور می شد . هر چند فایده ای برایش نداشت و مدتها بود هوس خوردن آن را هم نداشت . نه،ذائقهی او ... خاص تر شده بود . و اگر به این مهمانی میرفتند به معنی این بود که ساعت های بیشتری باید گرسنه بماند . اما با سر با الینا موافقت کرد گفت : " اگه تو میخوای ... "
الینا میخواست و برای مهمانی برنامه ریزی کرده بود . استیفن از اول متوجه این شده بود .
- " خوب پس،بهتره من آماده شم . "
استیفن او را تا پایین راه پله دنبال کرد و با صدای آرامی که به سختی شنیده میشد گفت : " یه چیزی بپوش که یقه اش بلند باشه . یه ژاکت ... "
الینا از راهرو اتاق نشیمن را نگاه کرد،خالی بود و گفت : " همه چی رو به راهه . تقریبا خوب شده . می بینی؟ " یقه ی توریش ر اپایین کشید و سرش را به یک سمت کج کرد .
استیفن خیره ماند . هیپنوتیزم دو زخم گرد بر آن پوست زیبا . قرمز شفاف و کمرنگ همچون شراب بسیار رقیق بودند .
دندانهایش را محکم بر هم فشار داد و به زور نگاهش را بر گرفت . نگاه کردن بیشتر او را دیوانه میکرد .
باخشونت گفت : " منظورم این نبود . "
- " اوه " موهای الینا همچون پرده ای درخشان بر زخم ها افتاد و آنها را پوشاند .
- " بفرمایین . "
با ورودشان به اتاق،گفت و گو ها متوقف شد . الینا به صورت هایی که به سمتشان چرخید،نگاه کرد . به نگاه های کنجکاوانه و دزدکیشان و به حالت های محتاطانه شان . این از نگاههایی نبود که عادت داشت پس از ورود با آن رو به رو شود .
دانش آموزی در را برایشان باز کرد . آلاریک سالتزمن در دید نبود . اما کرولاین دیده میشد . بر روی صندلی بار نشسته بود که پاهایش را به بهترین نحو نمایش میداد . تمسخرکنان،نگاهی به الینا کرد و سپس به پسری که سمت راستش بود چیزی گفت . پسرخندید .
لبخند زدن برای الینا دردناک و صورتش گلگون شده بود تا اینکه صدایی آشنا به سمتش آمد .
- " الینا،استیفن بیاین اینجا! "
خوشبختانه الینا،بانی را دید که پهلوی مردیث و اد گوف بر روی کاناپه ای درگوشه اتاق نشسته بودند . استیفن و او رو به روی آنها نشستند و الینا متوجه شد که دوباره گفت و گو ها از سر گرفته میشد .

با یک هماهنگی ماهرانه،هیچ یک به ورود عجیب الینا و استیفن اشاره نکرد . الینا سعی میکرد وانمو دکند که همه چیز مانند همیشه است
بانی و مردیث نیز از او پشتیبانی می کردند . بانی گفت : " عالی به نظر میای . ژاکت قرمزت رو خیلی دوس دارم ! "
مردیث گفت : " زیبا به نظر میاد،نه اد؟ " و اد که به صورت نامحسوسی متعجب به نظر میرسید،موافقت کرد .
الینا به مردیث گفت : " پس کلاس شما هم برای این مهمونی دعوت بوده،فکر میکردم فقط شعبه ی هفت هست . "
مردیث به خشکی گفت : " فکر نکنم دعوت کلمه ی درستی باشه . با در نظر داشتن اینکه آمدن نصف نمره مونه ! "
اد وارد بحث شد : " فکر میکنی که درباره ی این جدی بود؟ نمی تونسته جدی گفته باشه "
الینا شانه ای بالا انداخت : " به نظر من که جدی بود . ری کجاست؟ " از بانی پرسید .
- " ری ؟ اوه ، ری ! نمیدونم . همین جاها گمونم . خیلی آدم اینجاست ! "
حقیقت داشت . اتاق نشیمن رامزی ها پر بود و از آنچه الینا میتوانست ببیند جمعیت به درون اتاق غذا،اتاق نشیمن جلویی ( و احتمالا آشپزخانه ) سرازیر بود . آرنج افراد با حرکتشان از پشت سر الینا مدام با موهایش بر می خورند.
استیفن گفت : " سالتزمن بعد از کلاس چی کارت داشت؟ "
بانی با لحنی خشک و رسمی تصحیح کرد : " آلاریک ! " سپس ادامه داد : " میخواد که آلاریک صداش کنیم . اوه ، اون فقط ادب رو رعایت کرد . احساس وحشتناکی داشت از اینکه مجبورم کرده بود چنین تجربه ی دردناکی رو بیاد بیارم .
نمی دونسته که آقای تنر چه جوری دقیقا مرده و فکر نمی کرده من اینقدرحساس باشم . خودش هم خیلی احساساتیه برای همین درک میکرد که چه جوریه . اون متولد برج دلو هس !"
مردیث با نفس فرو برده گفت :" و لابد بین این لاس زدنها،ماه هم بالا اومد ! بانی تو که این مزخرفاتو باور نمیکنی، میکنی ؟ اون یه معلمه و نباید همچین کاریو با دانش آموزا بکنه . "
- " اون کاری نمیکنه ! عین همینو به تایلر و سو کارسون هم گفت . گفت باید یه گروه همیاری تشکیل بدیم یا مقاله بنویسیم درباره ی اون شب تا احساساتمونو تخلیه کنیم . گفت نوجوونا خیلی تاثیرپذیرن و نمیخواد که این تراژدی اثر
همیشگی رو یزندگی ما بذاره . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ادگفت : " اوه،خدای من ! " و استیفن خنده اش را به سرفه ای تبدیل کرد . البته استیفن سرگرم نشده بود و سوالش از بانی فقط از روی کنجکاوی نبود . الینا میدانست و میتوانست تشعشعات آن را از او حس کند . استیفن نسبت به آلاریک همان حسی را داشت که اکثر افراد این اتاق نسبت به استیفن داشتند . محتاط و بدگمان .
الینا،ناخودآگاه درجواب سخنان ناگفته ی استیفن،گفت : " خیلی عجیب بود . یه جوری رفتار می کرد انگار ایده ی مهمونی یه چیز فی البداهه سرکلاس بود . درصورتی که به وضوح از قبل برنامه ریزی شده بود . "
استیفن گفت : " چیزی که عجیب تره اینه که مدرسه یه معلم استخدام کنه بدون اینکه بهش بگه معلم قبلی چه جوری مرده .
همه دربارش حرف میزنن . احتمالا توی روزنامه ها هم دربارش نوشتن ! "
بانی راسخانه گفت : " اما نه با همه ی جزئیات ! در واقع،هنوز چیزایی هست که پلیس اعلام نکرده،چون فکر کردن کمک میکنه قاتلو دستگیر کنن . بعنوان مثال ... " صدایش را پایین آورد : "میدونین مری چی می گفت ؟ دکتر فینبرگ با آقایی که کالبد شکافی رو انجام داده،صحبت کرده و اون گفته درجسد اصلا خونی نمونده .حتی یک قطره !"
الینا باد سردی در وجودش را حس کرد مثل اینکه دوباره در قبرستان ایستاده باشد . نمی توانست صحبت کند اما اد گفت :
" کجا رفته؟ "
بانی با خونسردی گفت : " خوب،روی زمین گمونم . روی محراب و اینا . این چیزیه که پلیس داره روش تحقیق می کنه . اما برای یه جسد غیر طبیعیه که هیچ خونی نداشته باشه . معمولا مقداری باقی میمونه که درقسمت زیرین بدن جمع میشه . بهش میگن کوفتگیه پس از مرگ . شبیه کبودی های بزرگ بنفشه . چیه؟ "
- " حساسیت بیش از اندازه ی تو داره حالمو بهم میزنه . " مردیث با صدایی خفه گفت . " میشه درباره ی چیز دیگه ای حرف بزنیم؟ "
بانی شروع کرد : " تو کسی نبودی که خون رو همه ی بدنش پاشید ! " اما استیفن حرفش را قطع کرد : " کاراگاه ها از چیزی که پیداکردن به نتیجه ای هم رسیدن؟ به قاتل نزدیکتر شدن؟ "
بانی گفت : " نمیدونم ... " سپس روشنگرانه گفت : " یادم اومد،الینا تو گفتی میدونی ... "
الینا بادرماندگی گفت : " خفه شو بانی ! " اگر یک مکان وجود داشت که نباید در آن درباره ی این موضوع بحث می کردند،اتاقی شلوغ بود مملو از افرادی که از استیفن متنفر بودند . چشمان بانی گشاد شد اما فرو نشست و با سر تایید کرد.
الینا نمیتوانست راحت بنشیند . استیفن،آقای تنر را نکشته بود اما همان شواهدی که به دیمن اشاره میکردند به راحتی می توانستند به استیفن سوق کنند . و به او سوق میکردند زیرا به جز الینا و استیفن،هیچکس از وجود دیمن آگاه نبود .
او آن بیرون،جایی در سایه ها بود . منتظر قربانی بعدیش . شاید منتظر استیفن ... یا خود الینا .
الینا به تندی گفت : " گرممه،بهتره برم ببینم آلاریک چی تدارک دیده! "
استیفن داشت بلند میشد اما الینا او را نشاند . سیب زمینی و مشروب به درد او نمی خورد . بعلاوه الینا میخواست چند دقیقه ای تنها باشد و به جای یک جا نشستن حرکت کند تا آرام شود .
بودن با بانی و مردیث،حس امنیت کاذبی را به او داده بود . با ترک کردن آنها،بار دیگر با نگاه های یک وری و پشت گرداندن های ناگهانی رو به رو شد . ایندفعه عصبانی شد . با گستاخی واضحی از میان جمعیت حرکت میکرد و هر نگاهی را که به صورت تصادفی با نگاهش بر می خورد،خیره نگه میداشت .
با خود فکر کرد: همین حالاشم،من بدنام هستم،پس میتونم گستاخ و بی ادب هم باشم !
گرسنه بود . در اتاق غذا خوری رامزی،شخصی میزی از تنقلاتی را آماده کرده بود که بسیار خوشمزه به نظر می آمد .
الینا با بی اعتنایی به افرادی که دور میز سفید از جنس چوب بلوط نشسته بودند،بشقاب یکبار مصرفی را برداشت و چندین تکه هویج در آن گذاشت .
نمیخواست با آنها صحبت کند مگر اینکه خودشان اول شروع کنند . تمام توجه اش معطوف میز غذا بود .
به پشت سرشان تکیه میکرد تا از بین پنیر ها و کلوچه های ریتز انتخاب کند . از جلوی آنها رد میشد تا انگور بر دارد . متظاهرانه،بالا و پایین میز را از نظر میگذراند،مبادا چیزی را فراموش کرده باشد .
بدون اینکه نگاهش را بالا آورد،میدانست موفق شده حواس همه را پرت کند . نانی را دندان زد و همچنان که بین دندان هایش مانند یک مداد نگهش داشته بود از میز فاصله گرفت .
- " اشکال داره اگه من یه گاز بزنم؟ "
از حیرت چشمانش گرد شد و نفسش بند آمد . ذهنش از کار افتاد و نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی در حال افتادن است . او را بی کمک و آسیب پذیر باقی گذاشته بود تا با هر چه بود رو در رو شود . اما با وجود اینکه منطق ناپدید شده بود، حواسش بیرحمانه مشغول ضبط بودند . چشمانی سیاه،میدان دیدش را اشغال کرده بود .
بوی عطری سوراخ های بینیش را قلقلک داد و دوانگشت بلند چانه اش را بالا آورد . دیمن جلو آمد و تمیز و با دقت،سر دیگر نان را گاز زد .
در آن لحظه،لبهایشان تنها چند اینچ از هم فاصله داشت . پیش از اینکه ذهن الینا به اندازه ی کافی به هوش آید و او را عقب بکشد،دیمن برای گاز دوم نزدیکتر میشد . الینا آن تکه ی نان را با دست گرفت و به کناری انداخت . دیمن در میان هوا آن را گرفت . نمایشی از عکس العمل هنرمندانه .

نگاهش هنوز برچشمان الینا بود . بالاخره الینا نفسی کشید و دهانش را باز کرد . مطمئن نبود برای چه کاری . احتمالا برای جیغ زدن . هشدار دادن به همه تا از اینجا فرار کنند . قلبش مانند یک چکش آهنی میزد . دیدش تار شده بود .
- " آروم باش . آروم . " دیمن بشقاب را از او گرفت و سپس مچ دستش را گرفت . آن را به آرامی در دست گرفته بود به همان صورتکه مری،نبض استیفن را گرفته بود .
الینا همچنان خیره مانده و نفسش را حبس کرده بود . دیمن با انگشتش دست او را نوازش می کرد ، مثل اینکه بخواهد آرامش کند . " آروم باش . همه چی درسته . "
اینجا چیکار میکنی؟محیط اطرافش به طرز ترسناکی روشن و غیر واقعی به نظر می آمد . مثل کابوس هایی که در آنها همه چیز عادی است،مثل زندگی واقعی و بعد ناگهان چیز عجیب و غریبی اتفاق می افتد . اون همه را می کشه!
- " الینا ؟ خوبی؟ " سو کارسون با او صحبت می کرد و بازویش را گرفته بود .
دیمن مچ الینا را رها کرد و گفت : " فکر کنم یه چیزی توی گلوش گیر کرده بود . ولی حالا خوبه . چرا ما رو بهم معرفی نمی کنی؟ "
اون همه را می کشه ...
- " الینا،ایشون دیمن اممم ... " سو دستش را به نشانه ی عذرخواهی پیش برد و دیمن جمله را تمام کرد : " اسمیت " .
و لیوان کاغذی را بالا گرفت : " لاویتا " !
الینا زمزمه کرد : " اینجا چکار میکنی؟ "
سو زمانیکه به نظر آمد دیمن به این سوال جواب نمی دهد،مداخله کرد : " اون دانشجویه . از دانشگاه ... ویرجینیا ، درسته؟ ویلیام و مری " ؟
دیمن که همچنان به الینا نگاه میکردگفت : " و جاهای دیگه . من سفر کردن رو دوس دارم "
دنیای اطراف الینا دوباره سرجای خود برگشت . اما دنیای سردی بود . همه جا اشخاصی ایستاده بودند و این مکامله را با علاقه نگاه میکردند و نمی گذاشتند که او آزادانه صحبت کند . اما در عین حال او را ایمن نگه میداشتند .
هر دلیلی که داشت،دیمن مشغول انجام بازی بود و تظاهر می کرد که از خود آنهاست و تا وقتی که این نمایش ادامه داشت در مقابل جمعیت بلایی سر او نمی آورد . الینا امیدوار بود ...
یک بازی . اما دیمن بود که قوانین را تعیین میکرد . او در اتاق غذا خوری رامزی ها ایستاده بود و الینا را به بازی گرفته بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سو یاری کنان ادامه داد : " فقط چند روزی اینجاست . برای دیدن دوستان گفتی دیگه ؟ یا خانواده ؟ "
دیمن گفت : " آره . "
الینا گفت : " تو خوش شانسی که می تونی هر وقت بخوای در بری " نمیدانست چه چیزی وادارش می کرد که برای رو کردن دست او تلاش کند .
دیمن گفت : " شانس تاثیر کوچیکی داره . دوس داری برقصی؟ "
- " تخصصت چیه؟ "
دیمن به او لبخند زد : " فولکلور آمریکایی . برای مثال،میدونستی که یه خال سیاه روی گردن به معنیه اینه که شخص ثروتمند میشه ؟ اشکالی داره اگه یه نگاهی بندازم؟ "
- " از نظر من اشکال داره ! "
صدا از پشت سر الینا آمد . واضح ، سرد و آهسته بود . الینا تنها یکبار دیگر شنیده بود استیفن با این لحن صحبت کند .
در قبرستان،زمانیکه تایلر را در حال حمله به او دیده بود .انگشتان دیمن هنوز برگردن الینا بود اما با ازبین رفتن طلسم او ، الینا عقب رفت .
دیمن گفت : " اما مگه تو اهمیتی داری ؟ "
هر دوی آنها ، در زیر نور ضعیف و لرزان زرد لوستر برنجی ، مقابل هم ایستاده بودند . الینا تنها لایه هایی از افکار خودش را می فهمید . همه خیره دارن نگاه میکنن،این احتمالا از فیلم ها هم بهتره ... نمیدونستم استیفن قدش بلندتره !
بانی و مردیث حیرون موندن که چه خبر شده ... استیفن عصبانیه ولی هنوز ضعیفه،هنوز درد میکشه ... اگه الآن بره سراغ دیمن،می بازه !
و مقابل همه ی این افراد . افکارش به نقطه ای رسید که همه چیز معنا گرفت . دیمن برای همین اینجا بود . تا استیفن را مجبور کند تا به او حمله کند . ظاهرا بدون تحریک . مهم نبود بعدش چه بشود،در هرحال او برنده میشد .
اگر استیفن حساب او رامیرسید،اثبات دیگری برای " تمایل استیفن به خشونت " بود . شواهد بیشتری برای متهم کردن استیفن . و اگر در دعوا می باخت ...
به قیمت جانش خواهد بود . اوه،استیفن،اون الان از تو خیلی قوی تره . خواهشا اینکارو نکن . نذار بازیت بده !
میخواد بکشتت . فقط منتظره فرصته !
الینا اعضای بدنش را وادار به حرکت کرد هر چند شق و ناشی مانند دست و پای عروسک خیمه شب بازی شده بودند .
دست سرد استیفن را در دست گرفت و گفت : " استیفن،بیا بریم خونه . "
میتوانست تنش را دربدن او حس کند،همچون جریان الکتریسیته در زیر پوستش . در آن لحظه،همه ی حواسش به دیمن بود و درچشمانش نوری بود همانند آتشی که ازتیغه ی خنجری منعکس شده باشد . در این حالت،الینا نمی توانست او را تشخیص دهد . نمیشناختش . از او میترسید .
- " استیفن ! " او را طوری صدا میکرد مثل اینکه خودش در مه گمشده باشد و نتواند استیفن را پیدا کند . " استیفن لطفا"
و آرام آرام،احساس کرد استیفن واکنشی نشان می دهد . صدای تنفسش را شنید و حس کرد بدنش از حالت آماده باش خارج می شود و در وضعیت آرام تری قرار می گیرد . تمرکز وحشتناکش بهم خورد و پایین را نگاه کرد و الینا را دید .
- " خیلی خوب " به چشمان او نگاه کرد و به آرامی گفت : " بریم . "
الینا دستانش را بر او نگهداشت زمانیکه بر می گشتند . با یکی دست او را گرفته بود و دیگری را در تا شدگی آرنجش گذاشته بود . با اراده ی محض جلوی خود را گرفت که از بالای بازوانش به پشت سر نگاه نکند اما کمرش خمیده بود مانند اینکه منتظر ضربه ی چاقو باشد .
در عوض،صدای آرام و طعنه آمیز دیمن را شنید : " میدونستین بوسیدن یه دختر مو قرمزی،تاول هایی که در اثر تب بوجود میان رو درمان میکنه؟ " و بعد از آن صدای خنده ی چاپلوسانه و بلند بانی را .
در راه خروج بالاخره به میزبان برخوردند .
آلاریک گفت : " به این زودی میرین؟ اما نشد حتی باهاتون حرف بزنم "
او مشتاق و سرزنشگر به نظر می آمد . مانند سگی که به خوبی میداند قرار نیست به گردش برده شود اما باز دمش را تکان میدهد . الینا برای او و هرکس دیگری که در این خانه بود،احساس نگرانی میکرد . استیفن و او،آنها را با دیمن تنها می گذاشتند .
تنها امیدش آن بود که بر آورد اولیه اش درست باشد و قصد دیمن ادامه ی نمایش باشد . درحال حاضر همه ی حواسش به استیفن بود تا او را از آنجا خارج کند قبل از آنکه نظرش عوض شود .
در حالیکه کیفش را از روی مبلی که آن را رویش رها کرده بود،بر می داشت گفت : " حالم خیلی خوب نیس . ببخشید."
فشار دستش بر بازوی استیفن را افزایش داد . عوض شدن نظر او و برگشتنش به اتاق غذاخوری خیلی راحت به نظر می رسید .
آلاریک گفت : " متاسفم . خدا نگه دار . "
در آستانه ید ربودند که تکه کاغذ بنفشی را دید که برجیب کناری کیفش چسبیده بود . ناخود آگاه آن را باز کرد در حالیکه ذهنش مشغول چیزهای دیگر بود . بر روی آن نوشته ای بود . با دست خط ساده،درشت و نا آشنا . فقط سه خط .
آنها را خواند و احساس کرد دنیا برسرش خراب میشود . این فراتر از توانش بود . نمی توانست با چیز دیگری هم دست و پنجه نرم کند .
استیفن گفت : " چیه؟ "
- " هیچی " کاغذ را با انگشتانش به درون جیب هل داد . " چیزی نیست استیفن،بریم . "
به بیرون،درون قطرات همچون سوزن باران قدم گذاشتند .

پایان فصل 6
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل هفتم

استیفن آهسته گفت : " دفعه ی دیگه من کوتاه نمیام . "
الینا میدانست که او جدی میگوید و این باعث ترسش میشد اما تازه داشت احساس آرامش میکردو نمی خواست بحث کند .
گفت : " دیمن اونجا بود . داخل یه خونه ی معمولی پر از آدم های معمولی،مثل اینکه حق اینو داشته باشه ! فکر نمی کردم جرات کنه . "
استیفن به تلخی گفت : " چرا که نه؟ من هم اونجا بودم داخل یه خونه ی معمولی پر ازآدمهای
معمولی . مثله اینکه حقم باشه . "
- " منظورم اینی نبود که به نظر میرسه . اما آخه تنها باری که من اونو توی جمع دیدم،توی خونه ی تسخیر شده بود که ماسک زده بود و لباس برای بالمسکه پوشیده بود . تاریک هم بود . قبل از اون،همیشه جاهای خلوت دیده بودمش . مثله اون شب داخل باشگاه که من تنها بودم یا قبرستون که ... "
به محض اینکه قسمت آخر را گفت،فهمیدچه اشتباهی کرده است . هنوز درباره ی اینکه سه روز پیش به قبرستان رفته بوده تا دیمن را پیدا کند چیزی به استیفن نگفته بود . در صندلی راننده،بدن استیفن سخت شد .
- " قبرستون؟ "
- " آره ... منظورم اون روزیه که یه چیزی گذاشته بود دنبال من و بانی و مردیث . گمون کنم دیمن بوده که دنبالمون می کرده . و اونجا به جز ما سه تا کسی نبود . "
چرا به او دروغ می گفت؟صدایی خفیف در ذهنش ظالمانه جواب داد چون در غیر این صورت ممکنه بزنه به سرش .
فهمیدن چیزهایی که دیمن به او گفته بود و وعده داده بود میتوانست استیفن را تحریک کند .
هیچوقت نباید بهش بگم . نه درباره ی اون دفعه و نه درباره ی کارایی که در آینده دیمن بکنه . اگه با دیمن بجنگه می میره .
پس هیچ وقت نخواهد فهمید . مهم نیس من چه کار باید بکنم اما از اینکه سر من بجنگن جلوگیری میکنم . مهم نیس چی بشه.
به خودش قول داد .
برای لحظه ای بیم و هراس،او را لرزاند .
پانصد سال قبل،کاترین سعی کرده بود جلوی آن دو را بگیرد که باهم نجنگند . اما به جز اینکه آنها را مجبور به دوئل کند موفقیت دیگری کسب نکرده بود . الینا خشم آلود به خودش گفت که او همان اشتباه را نخواهد کرد . روشهای کاترین احمقانه و بچگانه بودند . چه کسی به جز یک بچه ی نادان،خودش را میکشد به امید آنکه دو نفری که برای گرفتن دست او با یکدیگر رقابتمیکنند،با هم دوست شوند؟ این بدترین اشتباه در کل این ماجرای عاشقانه غمگین بوده است .

به این خاطر،رقابت بین استیفن و دیمن به نفرتی نابخشودنی تبدیل شده بود . و از آن بیشتر،از آن لحظه به بعد استیفن با احساس گناه زندگی کرده بود . او خود را به دلیل حماقت و ضعف کاترین،سرزنش میکرد .
برای عوض کردن بحث گفت : " فکر میکنی کسی دعوتش کرده بود داخل؟ "
- " معلومه . مثله اینکه داخل خونه بودا . "
- " پس این درباره ی شخصایی ... مثله تو حقیقت داره . تو باید دعوت شی اما دیمن بدون دعوت اومد توی باشگاه . "
- " به خاطر اینکه باشگاه محل اقامت نیست . این تنها معیاره . مهم نیس خونه باشه یا چادر یا یه آپارتمان بالای سر مغازه. اگه انسانهای زنده آنجا غذا بخورن و بخوابن،ما نیاز داریم که دعوت بشیم . "
- " اما من تو رو دعوت نکردم که بیای داخل خونه ام . "
- " چرا،دعوت کردی . شب اولی که رسوندمت خونتون،در رو هل دادی که باز بشه و بعد با سر به من اشاره کردی .
لازم نیس یه دعوت لفظی باشه . اگه منظور رو برسونه،کافیه . کسی هم که دعوتت میکنه لازم نیس توی اون مکان زندگی کنه . هر انسانی می تونه باشه . "
الینا در فکر فرو رفت . " خونه ی قایقی چطور؟ "
- " همون جوریه . البته آب روان میتونه یه مانع باشه . برای بعضی از ماها تقریبا غیرممکنه که از اون رد بشیم . "
ناگهان الینا منظره ی فرار خودش،مردیث و بانی به سمت پل ویکری را به یاد آورد . آن موقع،به نوعی میدانست که اگر به طرف دیگر رودخانه برسند،از هر آنچه که تعقیب شان میکرد در امان می ماندند .
زمزمه کرد : " پس به این خاطر بوده " هر چند هنوز برای اینکه چگونه چنین چیزی به ذهنش رسیده بود،توضیحی نداشت . مثل این بود که آگاهی از منبعی خارجی در ذهنش جای گرفته باشد . سپس چیز دیگری را بیاد آورد .
" اما تو با من از رودخونه رد شدی . تو میتونی از آب روون رد شی . "
استیفن بدون اینکه احساسی در صدایش باشد،گفت : " برای اینکه من ضعیفم . کنایه آمیزه . هر چی قوی تر بشی،یه سری محدودیتهای خاص بیشتر روت اثر میذارن . هر چی بیشتر در تاریکی جلو بری،قوانین تاریکی بیشتر تو رو نابینا می کنن . "
الینا گفت : " چه قوانین دیگه ای وجود داره؟ " تازه داشت کور سویی از نور یک نقشه را میدید . یا حداقل امید آن را .
استیفن به او نگاه کرد و گفت : " آره،فکر کنم وقتشه که بدونی . هر چی بیشتر در مورد دیمن بدونی بیشتر شانس اینو داری که از خودت دفاع کنی . "
از خودش دفاع کنه؟ احتمالا استیفن بیشتر از آن حدی که الینا فکرش را میکرد،میدانست . اما وقتی که او ماشین را در خیابانی فرعی پارک می کرد،فقط پرسید : " خوب،باید سیر استفاده کنم؟ "
استیفن خندید . " فقط اگه بخوای محبوبیتت رو از دست بدی . هر چند گیاهای خاصی هستن که میتونن کمکت کنن .
مثل گل شاهپسند که گیاهی هست که طبیعتا باید تو رو از سحر و افسون مصون بداره و وقتی شخصی از قدرتش بر ضدت استفاده کنه،میتونه ذهنت رو روشن نگه داره .
مردم عادت داشتن که اینا رو دور گردناشون ببندن. بانی باید ازش خوشش بیاد ! برای فالگیرا مقدس بوده . "
الینا واژه ی ناآشنا را مزه مزه کرد : " گل شاهپسند ... دیگه چی؟ "
- " نور زیاد یا آفتاب مستقیم میتونن خیلی زجر آور باشن . متوجه شدی که هوا تغییر کرده" .
- " متوجه شدم . " پس از زمانی کوتاه ادامه داد : " منظورت اینه که دیمن اینکارو کرده؟ "
- " باید کرده باشه . قدرت خیلی زیادی برای کنترل عناصر لازمه اما گشت و گذار در روز رو براش آسون میکنه . تا وقتی ابری نگهش داره حتی نیاز نداره چشماشو حفاظت کنه . "
الینا گفت : " در عوض تو هم نیاز نداری ... صلیبو این جور چیزا چطور؟ "
استیفن گفت : " هیچ اثری ندارن غیر از اینکه شخص به حفاظت این چیزا ایمان داشته باشه . اون وقت اراده اش برای مقابله با چیزهای ترسناک تقویت میشه . "
- " اوه ... گلوله های نقره ای؟ "
استیفن دوباره خنده ی کوتاهی کرد . " اون برای گرگینه هاس ! با توجه به چیزایی که شنیدم انگا راونا نقره رو به هیچ شکلی دوس ندارن .
هنوز همون فرو بردن خنجر چوبی درقلب،روش تصویب شده برای گونه ی منه . روش های دیگه ای هم هستن که کم و بیش موثرند : سوزاندن،سربریدن،ناخن کشیدن روی شقیقه ها یا بهترین اینها ... "
لبخند تنها و تلخش،الینا را وحشتزده کرد و گفت : " استیفن ! تبدیل شدن به حیوانات چی؟ قبلا گفته بودی که باداشتن نیروی کافی میتونین اینکا رو بکنین .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA