انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
اگه دیمن بتونه به شکل هرحیوونی که دلش میخواد در بیاد،چه جوری اصلا میتونیم بشناسیمش؟ "
- " نه هر حیوونی که دلش بخواد . به یه حیوون یا نهایتش دو تا محدود میشه . حتی باقدرت دیمن هم فکر نکنم که بتونه بیشتر از اینو متحمل بشه . "
- " خوب پس،همچنان بایدمراقب یه کلاغ باشیم . "
- " درسته . باتوجه به حیوونای عادی هم ممکنه بتونی بفهمی که دیمن اون دو رو برا هست . اونا خیلی خوب با ما کنار نمیان . پی میبرن که ما شکارچی هستیم . "
- " ینگتز همینطور به اون کلاغه واق واق میکرد . مثله اینکه میدونست یه چیزی راجع بهش اشتباهه . "
سپس با ضربه ی فکری جدید،با لحنی متفاوت ادامه داد : " آه ... استیفن ! آینه چطور؟یادم نمیاد هیچوقت تو رو در آینه دیده باشم . "
استیفن برای لحظه ای جواب نداد،سپس گفت : " در افسانه ها اومده که آینه ها،روح شخصی که داخل شون نگاه می کنه رو منعکس میکنن .
برای همین بود که انسان اولیه از آینه میترسید .از اینکه روح شون به دام بیفته و دزدیده بشه، میترسیدن . گونه ی من میبایست که تصویری نمیداشت ... به خاطر اینکه ما روحی نداریم . "
به آهستگی،دستش را به سمت آینه ماشین برد و آن را به سمت پایین متمایل کرد،تنظیمش کرد تا الینا بتواند در آن نگاه کند . در آینه ی نقره ای رنگ،الینا چشمانش رادید . گمشده،تسخیرشده و بی نهایت غمگین.
هیچکاری نمیشد کرد به جز اینکه در آغوشش بگیرد . و الینا همین کار را کرد . زمزمه کرد : " دوست تدارم . " این تنها تسلی بود که میتوانست به او بدهد . همه ی آن چیزی بود که داشتند .
بازوان استیفن محکم او را در برگرفتند و صورتش در موهای او پنهان شد و زمزمه کرد : " تو آن آینه هستی . "
اینکه حس میکرد استیفن آرام است خیلی خوب بود . همزمان که گرما و آسایش به درونش نفوذ میکرد،اضطراب از بدنش خارج میشد .
الینا نیز احساس راحتی میکرد . حسی از صلح و آرامش در او برانگیخته شده و احاطه اش می کرد . به اندازه ای خوب بود که فراموش کرد از استیفن منظورش را بپرسد تا زمانیکه دم درخانه رسیدند . موقع خداحافظی .
بالا را نگاه کرد و گفت : " من آن آینه هستم؟ "
او گفت : " تو،روحم رو دزدیدی . در رو پشت سرت قفل کن و امشب دیگه بازش نکن . " سپس به سرعت رفت .
خاله جودیت گفت : " الینا ! خدایا شکرت . " وقتی الینا با تعجب به او نگاه کرد،ادامه داد : " بانی ازمهمونی زنگ زد و گفت که تو غیر منتظره اون جارو ترک کردی . و وقتی نیومدی خونه،نگران شدم . "
" من و استیفن یه گشتی با ماشین زدیم . " الینا بعد از گفتن این جمله،از حالت چهره ی خاله جودیت خوشش نیامد :
" مشکلی هست؟ "
- " نه،نه . فقط ... " به نظر میآمد که خاله جودیت نمیدانست چگونه جمله اش را تمام کند : " الینا،فکر کنم شاید خوب باشه که ... که اینقدر زیاد استیفن رو نبینی . "
الینا بی حرکت ماند : " تو هم؟! "
خاله جودیت به او اطمینان داد : " نه اینکه شایعات رو باور دارم . اما برای صلاح خودت،شاید بهتر باشه یه مقدار ازش فاصله بگیری ... "
- " باهاش بهم بزنم؟ ولش کنم چون مردم دربارش شایعه پراکنی میکنن؟ خودمو از تهمت هاشون دور کنم مبادا گریبان خودمو هم بگیره؟ "
تنها با نشان دادن خشمش میتوانست آرام شود و همه ی کلماتی که در گلویش گیر کرده بودند،به یکباره میخواستند بیرون بریزند : " نه خاله جودیت،فکر نکنم ایده ی خوبی باشه و فکرنکنم اگه درمورد رابرت بود همین حرفو میزدی . شایدم میزدی ! "
- " الینا ! من بهت اجازه نمیدم با این لحن با من حرف بزنی ! "
الینا فریاد زد : " در هرصورت من که دیگه حرفی ندارم . "
و درحالیکه چشمانش چیزی را نمیدید،به سمت راه پله به راه افتاد . اشکهایش را درچشمانش نگه داشت تا زمانی که در اتاق خودش بود،با در قفل شده . آن وقت،خود را بر روی تختش انداخت و بغضش ترکید .
اندکی بعد خود را جمع و جور کرد تا به بانی زنگ بزند . بانی هیجان زده و پرحرف شده بود .
منظور الینا چی بود که بعد از رفتن او و استیفن چیز غیرعادی اتفاق افتاد؟ اتفاق غیرعادی رفتن خودشون بود ! نه، اون پسرجدیده،دیمن،چیزی راجع به استیفن نگفته بود
. فقط یه مدتی همون جاها چرخ زده و بعد غیبش زده بود . نه،بانی ندیده بود اگه اون با کسی رفته بود . مگه چطور؟ الیناحسودیش شده بود؟آره،اینکه یه شوخی بود ولی واقعا اون خیلی جذاب بود،نبود؟ حتی از استیفن هم جذاب تر بود .
با این فرض که از موها و چشمان تیره بیشترخوشت بیاد. البته اگه موی روشن تر و چشمان فندقی رو دوس داشته باشی ...
الینا فورا نتیجه گرفت که چشمان آلاریک سالتزمن فندقی رنگ است .
بالاخره تلفن را سرجایش گذاشت و تازه در آن لحظه یاد داشتی را که در کیف دستی اش پیداکرده بود،بیاد آورد .
باید از بانی میپرسید زمانیکه در اتاق غذا خوری بود،کسی نزدیک کیف دستیش رفته بود یا نه . اما بعد متوجه شد که بانی و مردیث،خودشان هم قسمتی از آن زمان در اتاق غذا خوری بودند . احتمالا همان موقع،یک نفر اینکار را کرده بود .
حتی تصورکاغذ بنفش باعث میشد از ترس گلویش خش کشود . به سختی میتوانست نگاه کردن به آن را تحمل کند اما حالا که تنها شده بود باید بازش میکرد و دوباره میخواندش . تمام مدت خدا خدا میکرد که ایندفعه کلمات عوض شده باشند .
که بار قبل اشتباه کرده باشد .
اما متفاوت نبودند . حروف صاف و واضح در برابر پس زمینه یپریده رنگ قد علمکرده بودند انگار ده فوت طول داشتند .
دلم میخواد باهاش باشم . بیشتر از هر پسر دیگری که تا به حال میشناختم . و میدونم که اون هم همین رو می خواد ولی از من دوری میکنه .
کلمات خودش . از دفترچه ی خاطراتش . آنکه دزدیده شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
روز بعد مردیث و بانی زنگ درخانه را زدند .
مردیث گفت : " دیشب استیفن بهم زنگ زد . گفت که میخواد مطمئن بشه که تو تنهایی نمیری مدرسه . امروز نمیاد مدرسه برای همین از من و بانی خواست بیایم اینجا و باهم بریم . "
بانی که به وضوح سرحال و خوش مشرب بود،گفت : " بدرقه ات کنیم . ملازمانت باشیم . به نظرمن،اینکه اینقدر مراقبته،نشون میده خیلی خوب و شیرینه . "
مردیث گفت : " پس احتمالا استیفن هم متولد برج دلو هست . بجنب الینا،قبل از اینکه من بانی رو بکشم تا درباره ی آلاریک وراجی نکنه ! "
الینا در سکوت راه میرفت و در فکر این بودکه چه چیزی استیفن را از آمدن به مدرسه باز داشته بود . امروز حس بی پناهی و آسیب پذیری داشت .
یکی از آنروزهایی که افتادن یک کلاه هم میتوانست گریه اش بیندازد . بر تابلوی اعلانات کاغذ بنفشی چسبانده شده بود .
باید حدسش را میزد . در اعماق وجودش میدانست . آن دزد با اینکه به الینا اطلاع دهد که حرفهای خصوصیش خوانده شده است،راضی نمیشد . میخواست به او نشان دهد که میتواند آنها را علنی کند .
کاغذ را از تابلو جدا و مچاله اش کرد اما نه قبل از آن که یک نظر کلمات روی آن را ببیند . با یک نگاه،مغزش آتش گرفت .
حس میکنم که کسی در گذشته بدجوری بهش آسیب رسونده و اون هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد . هم چنین فکر کنم که چیزی هم هست که ازش میترسه . رازی که میترسه من بهش پی ببرم .
- " الینا اون چیه ؟ چی شده ؟ الینا برگرد اینجا ! "
بانی و مردیث او را تا نزدیک ترین دستشویی دخترانه دنبال کردند . جایی که او بالای یک سطل آشغال ایستاده بود و یادداشت را به ذرات بسیار ریز خرد میکرد .
طوری نفس نفس میزد مثل اینکه تازه از مسابقه ی دو آمده باشد . آن دو به یکدیگر نگاه کردند و سپس به بازرسی دستشویی ها مشغول شدند .
مردیث بلند گفت : " خوب دیگه،من ارشد هستم،هی تو ! " بر تنهادر بسته زد . " بیا بیرون ! "
صدای خشخشی آمد و بعد یک سال اولی با چشمان گرد شده خارج شد .
" اما من هنوز ... "
بانی دستور داد : " بیرون ! بیرون . و تو " به دختری که مشغول شستن دستهایش بود گفت : " بیرون وایسا و حواست باشه کسی نیاد داخل . "
" چرا آخه؟ شما چه کاری ... "
- " بجنب دختر . اگه کسی از اون در بیاد داخل،ما تو رو مسئول میدونیم . "
وقتی در دوباره بسته شد،الینا را محاصره کردند .
مردیث گفت : " خیلی خوب،الینا این یه سرقت مسلحانه هستا . زود باش هرچی داری رو کن . "
الینا درحالیکه هما شک میریخت و هم می خندید،آخرین ذره ی کاغذ را پاره کرد . میخواست همه چیز را به آنها بگوید اما نمی توانست . تصمیم گرفت درباره ی دفترچه خاطرات به آنها بگوید .
به اندازه ی خودش،عصبانی و خشمگین شدند .
در آخر،پس از اینکه هر کدام درباره ی شخصیت و خصوصیات اخلاقی و مقصدنهایی دزد در زندگی پسا زمرگ، نظرشان را گفتند مردیث اضافه کرد : " باید کار یکی از افراد داخل مهمونی باشه . اما هر کس میتونسته این کارو بکنه. شخص به خصوصی رو یادم نمیاد که رفته باشه نزدیک کیفت .
اما اتاقه از دیوار تا دیوار پره آدم بود ممکنه بدون اینکه من متوجه بشم،اتفاق افتاده باشه "
بانی مداخله کرد : " اما اصلا چرا باید کسی این کار روب کنه؟مگه که ... الینا،شبی که استیفن رو پیدا کردیم تو داشتی یه چیزایی میگفتی . گفتی که فکر میکنی بدونی کی قاتله "
- " فکرنمیکنم که میدونم . میدونم . اما اگه منظورت اینه که اینا ممکنه بهم مربوط باشن،مطمئن نیستم .حدس می زنم که باشن . همون شخص ممکنه اینکار رو کرده باشه . "
بانی وحشت کرد : " پس یعنی قاتل از دانش آموزای مدرسه است ! " وقتی الینا با سر تکذیب کرد،ادامه داد : " تنها کسایی که در مهمونی بودن و دانش آموز نبودن،پسر جدیده و آلاریک بودن " حالت چهره اش عوض شد : " آلاریک آقای تنر رو نکشته ! اون موقع حتی توی فلز چرچ هم نبوده . "
- " میدونم که آلاریک اون کارو نکرده . " خیلی زیاده روی کرده بود . بانی و مردیث زیادی میدانستند .
" دیمن بوده "
- " اون پسره قاتله؟همون پسره که منو بوسید؟ "
- " بانی آرام باش . " همیشه وقتی کسی عصبی میشد،الینا بیشتر کنترل را بدست میگرفت . " آره،اون قاتله و ما سه تا باید در برابر اون مراقب باشیم .
برای همینه که بهتون میگم هیچوقت،هیچوقت راهش ندین توی خونهتون . "
الینا باز ایستاد تا چهره ی دوستانش را بخواند . به او خیره شده بودند و برای یک لحظه این حس جنونآ میز بهش دست داد که حرفهایش راباور نکردند . که به سلامت عقلش شک کرده اند .
اما همه ی آنچه که مردیث با صدایی بی حس پرسید،این بود : " مطمئنی؟ "
- " آره . مطمئنم . اون قاتله و همون کسیه که استیفن رو درچاه انداخته بود و ممکنه بعدا دنبال یکی از ماها بیفته . و نمی دونم که راهی هست که بشه متوقفش کرد یا نه . "
مردیث گفت : " خوب پس،همین که تو و استیفن اینقدرعجله داشتین که مهمونیو ترک کنین . "
وقتی الینا وارد کافه تریا شد،کرولاین نیشخند شرورانه ای تحویلش داد زد اما الینا چیزهای مهمتری در ذهنش داشت .
چیز دیگری در همان لحظه توجه اش را به خود جلب کرده بود . ویکی بنت آنجا بود .
ویکی از شبی که مت،بانی و مردیث در خیابان سرگردان و درحالیکه درباره ی غبار و چشم ها و چیز وحشتناکی در گورستان جار و جنجال راه انداخته بود،پیدایش کرده بودند،به مدرسه نیامده بود .
پزشکانی که او را معاینه کرده،گفته بودند که ازلحاظ جسمی مشکل چندانی ندارد اما با این وجود به رابرت . ای . ال باز نگشته بود . زمزمه هایی درباره ی روان پزشکان و درمان دارویی که بر روی او انجام میشد،وجود داشت .
الینا با خود فکر کرد که با این وجود دیوانه به نظر نمیرسید . او رنگپریده ، مطیع و به نوعی مچاله در لباسهایش به نظر می آمد و وقتی الینا از کنارش رد میشد و او بالا را نگاه کرد،چشمانش مانند آهویی وحشتزده بود .
نشستن بر سرمیزی تقریباخالی ، فقط با بانی و مردیث برای همراهی عجیب بود . معمولا بچه ها جمع میشدند تا در کنار آن سه،صندلی برای نشستن گیر بیاورند .
مردیث گفت : " امروز صبح نشد حرفامون رو تموم کنیم . یه چیزی بخور تا بعد ببینیم با اون یادداشتها چکار باید بکنیم" .
الینا با بی حوصلگی گفت : " گرسنه نیستم . و چیکار میتونیم بکنیم؟ اگه کار دیمن باشه،هیچ راهی نیس که بتونیم متوقفش کنیم . باور کنین که برای پلیس اهمیتی نداره . برای همینه که من هنوز بهشون نگفتم که اون قاتله . هیچ مدرکی وجود نداره تازه اونها هیچ وقت ... بانی،گوش نمیکنیا ! "
بانی که به پشت گوش چپ الینا خیره شده بود،گفت : " ببخشید،اما اونجا اتفاق عجیبی در جریانه "
الینا چرخید . ویکی بنت در جلوی کافه تریا ایستاده بود اما دیگر مچاله و آرام به نظر نمی آمد . او با حالتی شیطنت آمیز و کاوش گرانه لبخند میزد و اطراف را نگاه میکرد .
مردیث گفت : " خوب،ویکی طبیعی به نظر نمیاد اما به نظر من که عجیب هم نیست . " سپس اضافه کرد : " یه لحظه صبر کن . "
ویکی داشت دکمه های ژاکت پشمی اش را باز میکرد اما این کار را به روش غیر معمولی انجام می داد . با ضربه های کوچک و مشخص انگشتانش درحالیکه در تمام مدت با لبخند اسرار آمیزی بر لب دور و بر را نگاه میکرد . این عجیب بود .
وقتی آخرین دکمه را باز کرد با ظرافت ژاکت را بین انگشت سبابه و شستش گرفت و ابتدا از یک بازو و سپس از دیگری آن را به پایین لغزاند . ژاکت را بر زمین انداخت .
مردیث تایید کرد : " عجیب غریب کلمه ی درسته "
دانش آموزانی که با سینی های پر از کنار ویکی رد میشدند با کنجکاوی به او نگاه میکردند و وقتی از او میگذشتند سرشان را برمی گرداندند اما نمی ایستادند تا وقتیکه او کفشهایش را در آورد .
این کار را باشکوه انجام داد . پاشنه ی یکی را بر پنجه ی دیگری قرار داد و آن را در آورد سپس دیگری را پرت کرد .
زمانیکه انگشتان ویکی به طرف دکمه های مروارید گونه ی بلوز ابریشمی اش حرکت کرد،بانی زمزمه کرد : " نمی تونه از این بشتر ادامه بده . "
سرها به آن سمت برگشته بود . بچه ها بهم سقلمه میزدند و اشاره می کردند . اطراف ویکی،عده ای جمع شده بودند اما فاصله شان به قدری بود که جلوی دید بقیه را نگیرند .
بلوز ابریشمی سفید مانند روحی در هم پیچیده به اهتزاز درآمد و موج گونه به زمین افتاد .
ویکی لباس زیری سفید و توری پوشیده بود .
در کافه تریا هیچ صدایی به جز زمزمه نمی آمد . هیچکس غذا نمی خورد . گروه اطراف ویکی بزرگتر شده بود .
ویکی موقرانه لبخند زد و شروع کرد به باز کردن گیره های کمربندش . دامن پلیسه دارش بر زمین افتاد . از آن به بیرون قدم برداشت و با پایش آن را به گوشه ای هل داد .
یک نفر از آخر کافه تریا،ایستاد و فریاد زد : " درش بیار ! درش بیار ! " صداهای دیگری هم به او ملحق شد .
بانی با عصبانیت گفت : " کسی نمیخواد جلوش رو بگیره ؟ "
الینا بلند شد . آخرین باری که به ویکی نزدیک شده بود،او جیغ زده و در برابرش طغیان کرده بود اما حالا ، وقتی نزدیک رفت ، ویکی لبخندی توطئه گرانه به او زد . لبانش تکان خوردند اما الینا در آن سر و صدا نمیتوانست بفهمدکه او چه می گوید .
- " یالا ویکی ، بیا بریم ."
ویکی موهای قهوه ای روشنش را تکانی داد و به کارش ادامه داد .
الینا خم شد و ژاکت ر ابرداشت و آن را دور بازوان ظریف ویکی انداخت . به محض اینکه این کار را کرد،به محض این که دستش به ویکی خورد،آن چشمان نیمه بسته دوباره همچون آهویی وحشتزده باز شدند .
ویکی وحشیانه به اطرافش خیره شده بود مثل اینکه ناگهان از خواب پریده باشد . به خودش نگاهی انداخت و حالتش به ناباوری تبدیل شد .
ژاکت را محکم تر به دور خود پیچید و درحالیکه میلرزید،عقب رفت .
اتاق دوباره ساکت شده بود .
الینا تسکین دهنده گفت : " اشکالی نداره . بیا . "
با صدای او،ویکی مثل کسی که برق گرفته،از جا پرید . به الینا خیره ماند و سپس فریاد زد : " تو یکی از اون هایی ! من دیدمت ! تو شیطانی ! "
برگشت و پابرهنه از کافه تریا بیرون دوید و الینا،گیج و حیرت زده برجا ماند.

پایان فصل 7
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل هشتم

بانی که انگشتان شکلاتی شده اش را لیس میزد،گفت : " میدونین چکار ویکی توی مدرسه عجیب بود ؟ منظورم به جز همه ی اون چیزای واضحه "
الینا به کندی گفت : " چی؟ "
- " خوب اون جوری که تمومش کرد . دقیقا همون شکلی شده بود که توی جاده پیداش کرده بودیم فقط اون موقع همه جاش خراشیده بود . "
مردیث که آخرین تکه ی کیکش را تمام میکرد،گفت : " ما فکر کردیم جای خنجهای گربه هست . " او ساکت و متفکر به نظر میرسید . در آن لحظه به دقت الینا را نگاه میکرد : " ولی خیلی محتمل بهنظر نمیآد "
الینا مستقیم به او خیره شد : " شاید توی بوته های خار افتاده بوده . حالا، اگه شماها خوردنتون تموم شده می خواین یادداشت اولی رو ببینین؟ "
ظرف هایشان را در سینک ظرف شویی گذاشتند و از پله ها بالا و به اتاق الینا رفتند . وقتی دخترها مشغول خواندن یادداشت بودند،الینا احساس میکرد که گونه هایش سرخ می شوند . بانی و مردیث بهترین و شاید درحال حاظر تنها دوستهایش بودند .
در گذشته قسمتهایی از خاطراتش را برای آنها خوانده بود اما این فرق میکرد . تحقیر آمیز ترین احساسی بود که تا به حال داشت .
به مردیث گفت : " خوب؟ "
مردیث گفت : " کسی که اینو نوشته پنج فوتو یازده اینچه ، کمی میلنگه و سبیل ضایعی داره . " با دیدن چهره ی الینا اضافه کرد : " ببخشید . خنده دار نبود . در واقع چیز زیادی برای فهمیدن نداره،داره ؟ دست خط پسرونه به نظر میاد ولی کاغذش دخترونه است . "
بانی اضافه کرد : " و کل قضیه هم یه حس زنانه داره . " به آرامی خود را بر تخت الینا انداخت و در دفاع از حرفش
ادامه داد : " خوب،داره ! قسمتایی از خاطراتت رو بهت گفتن یه کاریه که یه خانم ممکنه بکنه . مردا به خاطرات
اهمیتی نمیدن . "
مردیث گفت : " تو فقط میخوای کار دیمن نباشه . فکر میکردم بیشتر نگران این باشی که یه قاتل روانیه تا اینکه دزد
دفترچه خاطرات باشه ! "
- " نمیدونم . قاتل ها یه جورایی رومانتیکن . تصور کن که داری با دستای اون دور گردنت میمیری . اوند اره زندگی رو از وجودت بیرون میکشه و آخرین چیزی که می بینی،صورتشه . " بانی دستانش را دور گردنش گذاشت، نفسش را حبس کرد و بر تخت دراز کشید و تراژدی وار نمایش ر اتمام کرد . با چشمانی که هنوز بسته بودند،گفت :

" هر وقت که بخواد میتونه منو داشته باشه . "
الینا میخواست بگوید : " نمی فهمی که این مساله جدیه؟ " اما در عوض نفسش را با صدای هیسی فرو خورد و در حالیکه به طرف پنجره میدوید،گفت : " وای،خدایا " روزی گرم و مرطوب و پنجره باز بود . بیرون ، برشاخه های همچون اسکلت درخت به،کلاغی نشسته بود .
چنان محکم پنجره را بست که صدای ترق ترق و جیرینگ جیرینگش بلند شد . از پشت شیشه که میلرزید،کلاغ با چشمانی درخشان به او خیره نگاه میکرد . رنگین کمان بر پرهای براق مشکیش،سو سو میزد .
به سمت بانی چرخید . گفت : " آخه چرا همچین چیزی گفتی؟ "
مردیث با ملایمت گفت : " هی،هیچکس اون بیرون نیس،مگه بخوای پرنده ها رو هم حساب کنی . "
الینا رویش را از آنها برگرداند . درخت خالی بود .
پس از لحظه ای بانی با صدای آرامی گفت : " ببخشید . فقط گاهی وقتا هیچ کدوم واقعی بهنظر نمیان حتی اینکه آقای تنر مرده باشه و دیمن به نظر ... خوب،هیجان انگیزه . اما خطرناک . میتونم باورکنم که خطرناک باشه . "
مردیث گفت : " در ضمن اون گلوت رو فشار نمیده بلکه آن رو میبره . یا حداقل اینکاری بود که با آقای تنرکرد .
اما اون پیرمرد زیر پل،گلوش پاره پاره شده بود انگار یه حیوون این بلا رو سرش آورده بود . " مردیث برای روشن شدن موضوع به الینا نگاه کرد : " دیمن که حیوون نداره ، داره؟ "
الینا گفت : " نه ، نمیدونم . " ناگهان خیلی احساس خستگی کرد . نگران بانی بود . نگران نتایج این کلمات احمقانه .
الینا جملات او را بیاد آورد : " من میتونم هر بلایی سر تو بیارم . سرتو و کسایی که دوستشون داری " دیمن الان می خواست چه کارکند؟ الینا نمیتوانست او را درک کند . رفتار او در هر دیدار متفاوت با قبلی بود .
در باشگاه او را دست انداخته و بهش خندیده بود . اما میتوانست قسم بخورد که دفعه ی بعدی جدی بود .
برایش شعر خوانده و سعی کرده بود او را راضی به رفتن با خودش کند . هفته ی قبل،درحالیکه باد یخ در گورستان بر او تازیانه میزد،تهدید کننده و سنگدل شده بود . و دیشب، در پشت کلمات شوخش،الینا همان تهدید را احساس میکرد .
نمی توانست پیش بینی کند که دفعه ی بعد او چه میخواست بکند .
اما ، هر چه پیش می آمد ، باید از بانی و مردیث در برابر او دفاع میکرد . مخصوصا به دلیل اینکه نمیتوانست درست و حسابی به آنها اخطار دهد . استیفن مشغول چه کاری بود؟در حال حاظرخیلی به او نیاز داشت . بیشتر از هرچیز دیگری . کجا بود ؟
********
همه چیز آن روز صبح شروع شده بود .
مت که به بدنه ی خط خطی ماشین فرد باستانیش تکیه داده بود وقتی که استیفن قبل از مدرسه پیش او آمد،گفت :
" بذار این ماجرا رو روشن کنم . میخوای ماشین منو قرض بگیری . "
استیفن گفت : " بله . "
- " و دلیلی که میخوای به خاطرش اونو قرض بگیری،یه مشت گل هستن . میخوای مقداری گل برای الینا بیاری . "
- " بله . "
" و این گلای خاص،گلایی که باید پیدا کنی،اینجا گیر نمیان . "
- " ممکنه بیان . اما در شمال فصل شکوفه دادنشون تموم شده . و یخ بندان هم حتما از بین بردتشون . "
- " پس تو میخوای بری پایین به سمت جنوب . چقدر جنوب ، نمیدونی . برای پیدا کردن این گلایی که باید به الینا بدی" .
- " یا حداقل گیاه شرو . هر چند ترجیح میدم خود گلها باشن . "
- " از اونجایی که ماشینت هنوز دست پلیسه ، میخوای مال منو قرض بگیری . برای هر مدتی که طول بکشه که بری جنوب و این گلهایی که باید برای الینا پیدا کنی رو بیاری . "
استیفن توضی حداد : " به نظرم،برای ترک شهر،رانندگی کمتر توی چشمه . نمیخوام پلیس تعقیبم کنه . "
- " آهان ! و بخاطر همین ماشین منو میخوای . "
- " بله . اجازه میدی؟ "
مت که به سقف خانه های چوبی درخیابان رو به رو خیره شده بود،بالاخره به سمت استیفن چرخید تا به او نگاه کند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- " ماشینم رو به پسری بدم که دوست دخترم رو دزدیده و حالا میخواد یه سفر کوچیک به جنوب بره تا براش گل های خاصی را پیدا کنه که اون باید داشته باشه ؟دیوونه شدی ؟"
چشمان آبیش که معمولا بشاش و رک بودند،هم اکنون سرشار از ناباوری و با ابروان گره خورده و درهم کشیده محصور شده بودند .
استیفن نگاهش را بر گرفت . باید بهتر از این میدانست . بعد از همه ی آن چه مت برایش انجام داده بود،انتظار بیشتر از او مسخره بود . خصوصا این روزها که مردم با شنیدن صدای قدم های او به خود می پیچیدند و وقتی نزدیک میشد از نگاه به چشم هایش خود داری می کردند .
انتظار از مت،که بهترین دلایل را برای تنفر از او داشت،تا همچنین لطفی درحقش کند آن هم بدون هیچ توضیحی ، تنها بر اساس اطمینان ، واقعا دیوانگی بود .
به آهستگی گفت : " نه ، دیوونه نشدم . " و برگشت که برود .
مت گفت : " منم همینطور . باید دیوونه باشم که ماشینم رو بدم به تو . لعنتی نه ! من باهات میام . "
در آن لحظه،استیفن به سمت اوچرخید . مت درعوض به ماشین نگاه میکرد . درحالیکه هشیار و منطقی به نظر می رسید،لب پایینش را جلو داده بود .
سقف پوسته شده ی ماشین ر انوازش کرد و گفت : " در هر صورت،ممکنه که روی بدنه اش خط بندازی یا همچین چیزایی . "
********
الینا تلفن را بر سرجایش گذاشت . کسی در پانسیون حضور داشت زیرا شخصی تلفن را پس از زنگ زدن برمی داشت اما پس از آن تنها سکوت بود و سپس صدای کلیک قطع کردن میآمد . الینا به خانم فلاورز مظنون بود اما این معلوم نمیکرد که استیفن کجا بود .
به صورت غریزی،دلش میخواست پیش او برود . اما بیرون تاریک بود و استیفن به او اخطار داده بود که مخصوصا در تاریکی بیرون نرود . به خصوص نزدیک گورستان یا جنگل . پانسیون نزدیک هر دو بود .
الینا که برگشت و روی تخت نشست،مردیث پرسید : " جواب نداد ؟ "
الینا گفت : "تلفن را همه اش روی من قطع میکنه . " و کلمه ای را زیر لب زمزمه کرد .
- " گفتی اون جادوگره ؟ "
- " نه،ولی یه چیزی توی همین مایه ها . "
بانی خود را بالا کشید . گفت : " ببین، اگه استیفن بخواد زنگ بزنه،زنگ میزنه اینجا . هیچ دلیلی نداره که با من بیای که شب پیشم بمونی . "
دلیل که داشت با وجود آنکه الینا نمیتوانست حتی به خودش آن را توضیح دهد . هر چه باشد،دیمن درمهمانی آلاریک سالتزمن،بانی را بوسیده بود . تقصیر الینا بود که بانی درخطر افتاده بود . به گونه ای حس میکرد که اگر حداقل در صحنه حضور داشته باشد،ممکن است بتواند از بانی حفاظت کند .
بانی پافشاری کرد : " مامان و بابام و مری،همه خونه هستن . از وقتی که آقای تنر کشته شده ما همه ی در ها و پنجره ها و همه چیز رو قفل میکنیم . تازه،این هفته بابا قفل هایی رو هم اضافه کرده .نمیفهمم تو چیکار میتونی بکنی !"
الینا خودش هم نمیدانست اما در هر صورت میرفت .
پیغامی برای استیفن به خاله جودیت داد . که به او بگوید الینا کجاست . هنوز بین او و خاله اش دلخوری وجود داشت . الینا با خود فکر کرد که تا وقتی خاله جودیت نظرش را نسبت به استیفن تغییر ندهد،اوضاع همین طورخواهد ماند .
در خانه ی بانی،اتاقی را در اختیارش گذاشتند که به یکی از خواهران بانی تعلق داشت که هم اکنون در کالج بود . اولین کاری که کرد،بررسی پنجره بود . بسته و قفل بود و بیرون چیزی مثل درخت یا لوله که شخصی بتواند از آن بالا رود، وجود نداشت .
تا آنجا که میشد به صورت نامحسوس،پنجره ی اتاق بانی و هر اتاق دیگری که توانست در آن داخل شود را نیز بررسی کرد . بانی درست می گفت . همه شان از داخل به شدت قفل بودند و چیزی نمیتوانست از بیرون وارد شود .
آن شب به مدت زیادی در تخت درا زکشید و به سقف خیره شد . نمیتوانست بخوابد . مدام ویکی را به یاد می آورد که رویاگونه در کافه تریا میرقصید . آن دختر چه مشکلی داشت؟ باید به یاد میسپرد که دفعه ی بعدکه استیفن را میدید، از او بپرسد .
فکر کردن درباره ی استیفن خوشآیند بود . حتی با وجود همه ی چیزهای وحشتناکی که اخیرا اتفاق افتاده بود . الینا در تاریکی لبخند زد و به ذهنش اجازه داد پرسه بزند . یک روز همه ی این آزار و اذیت ها به پایان میرسید و او و استیفن می توانستند برنامه ی زندگیشان را با هم بریزند .
البته استیفن در اینباره چیزی نگفته بود ولی الینا از جانب خودش اطمینان داشت . او یا با استیفن ازدواج میکرد یا هیچکس . استیفن هم با کس دیگری جز او ازدواج نمیکرد ...
انتقال به رویا چنان نرم و تدریجی بود که به سختی متوجه آن شد . اما به طریقی میدانست که خواب میبیند . مثل آن بود که قسمت کوچکی از وجودش گوشه ای ایستاده و رویا را همچون نمایشی دنبال میکرد .
در راهروی طویلی ایستاده بود که یک سمتش با آینه و سمت دیگرش با پنجره های یپوشیده شده بود . سپس سوسوی حرکتی را دید .
استیفن بیرون پنجره ایستاده بود . صورتش رنگ پریده و چشمانش دردمند و خشمگین بودند . الینا به سمت پنجره رفت اما بدلیل شیشه نمیتوانست بفهمد او چه میگوید .
در یک دستش کتابی با جلد مخمل آبی را گرفته بود و به آن اشاره میکرد و چیزهایی از الینا میپرسید . سپس کتاب را انداخت و رفت .
الینا فریاد زد : " استیفن نرو ! منو ترک نکن ! "
انگشتانش را برشیشه گذاشت . سپس متوجه قفلی که در گوشه ی پنجره قرار داشت،شد و آن را باز کرد و استیفن را صدا زد . اما او ناپدید شده بود و فقط مه سفید چرخانی در بیرون دیده میشد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
از روی دل شکستگی، از پنجره فاصله گرفت و شروع به راه رفتن در راهرو کرد .
وقتی از کنار آینه ها میگذشت،تصویرش یکی پس از دیگری در آنها دیده میشد . ناگهان چیزی از یکی از تصاویر توجه اش را جلب کرد . چشم ها ، چشم های خودش بودند اما نگاه جدیدی در آنها بود . نگاهی درنده و شیطنت آمیز .

چشمان ویکی هم حین لباس در آوردن ، همین شکلی شده بود . و در لبخندش چیز آزار دهنده و حریصی وجود داشت .
همان طور که بی حرکت ایستاده و نگاه می کرد ناگهان تصویر چرخید و چرخید انگار میرقصید . وحشت وجود الینا را در برگرفت .
شروع به دویدن در راهرو کرد اما اکنون هر کدام از تصاویر برای خود زندگی داشتند،میرقصیدند،به او اشاره میکردند و میخندیدند . درست زمانیکه احساس میکرد که قلب و شش هایش ازترس منفجرخواهند شد ، به انتهای راهرو رسید و دری را باز کرد و خود را بدرون آن انداخت .
در اتاق بزرگ و زیبایی ایستاده بود . سقف بلند به سبک پیچیده ای کنده کاری و با طلا تزئین شده بود .نمای درگاه ها سنگ مرمر سفید بود .
مجسمه های کلاسیک اینچ به اینچ کنار دیوارها،قرار داشتند . الینا هیچ گاه اتاقی به این شکوه و جلال ندیده بود اما میدانست که کجاست . در ایتالیای دوران رنسانس . زمانیکه استیفن زنده بود .
به خودش نگاه کرد و دید که لباس یپوشیده شبیه همان لباسی که برای جشن هالووین درست کرده بود . لباس شب آبی رنسانسی .
اما این لباس قرمز یاقوتی پر رنگ بود و کمربندش زنجیر باریکی که باسنگ های قرمز درخشانی تزئین شده بود .
از همان سنگ ها در موهایش نیز بود . وقتی حرکت می کرد،ابریشم همچون شعله ی صدها مشعل می درخشید .
در انتهای اتاق،دو در بزرگ بر لولاهای شان چرخیدند و پیکری در میان شان ظاهر شد و به طرف او آمد . الینا مرد جوانی را دید که لباس های دوره ی رنسانس بر تن داشت . نیم تنه و جوراب و کت چرمی آراسته به خز .
استیفن ! مشتاقانه به سمتش حرکت کرد . حس میکرد که وزن لباسش از کمرش در اهتزاز بود . اما زمانیکه نزدیک تر شد،ایستاد و نفسش را به سرعت فرو داد . او دیمن بود .
او با اعتماد به نفس و بی خیال همچنان به طرفش میآمد . لبخند میزد . لبخندی مبارزه طلبانه .
وقتی به او رسید،یک دستش را بر قلب خود گذاشت و تعظیم کرد . سپس دستش را جلو آورد . انگار توقع داشت که الینا دستش را بگیرد .
گفت : " دوستداری برقصیم ؟ "
البته لبانش تکان نخوردند . صدا در ذهن الینا بود .
ترس الینا از بین رفت و خندید . اصلا معلوم نبود چه اش شده بود که از او ترسیده بود . آن دو خیلی خوب یکدیگر را می فهمیدند .
اما به جای آنکه دستش را بگیرد ، چرخید . ابریشم لباس هم پشت سرش چرخید . آهسته،به سمت یکی از مجسمه های کنار دیوار رفت .
عقب را نگاه نکرد که ببیند آیا او دنبالش میکند یا نه . میدانست که خواهد آمد . وانمود کرد که مجذوب مجسمه شده است اما دوباره،زمانیکه او نزدیکش آمد،به سمت دیگری حرکت کرد . لبش را گاز گرفت که جلوی خنده اش را بگیرد .
احساس شگفت انگیزی داشت . خیلی زنده،خیلی زیبا . خطرناک؟ البته ! این یک بازی خطرناک بود . اما همیشه از خطر لذت می برد .
دفعه ی بعد که او نزدیک شد،الینان گاهی شیطنت بار تحویلش داد و چرخید . او دستش را جلو آورد اما فقط توانست زنجیر جواهر نشان دور کمرش را بگیرد . سریع رهایش کرد .
الینا عقب را نگاه کرد و دید که چنگک روی یکی از سنگ ها دستش را بریده است .
قطره ی خون بر روی انگشتش دقیقا رنگ لباس الینا بود . چشمان او درخشیدند و لبانش انحنای لبخند طعنه زنی را به
خود گرفتند . انگشت زخمی را بالا آورد . آن چشمان میگفتند،جرات همچین کاری را نداری !
ندارم؟ الینا باچشمان خودش ، به او گفت . جسورانه،دستش را گرفت و برای دقیقه ای نگاه داشت . سر به سرش می گذاشت . سپس،انگشت را به سمت لبانش برد .
پس از گذر چند لحظه،رهایش کرد و بالا،به او نگاه کرد . گفت : " دوست دارم که برقصم . " و متوجه شدکه همانند او میتواند با ذهنش سخن بگوید . احساس هیجان انگیزی بود . به وسط اتاق رفت و منتظر ماند .
او به دنبالش آمد . به شکوهمندی یک جانور وحشی در کمین . انگشتان او گرم و نیرومند بودند وقتی انگشتانش را در بر گرفتند .
موسیقی پخش میشد هر چند صدایش قطع و وصل میشد و از دور به گوش می رسید . دیمن دست دیگرش را بر کمر او گذاشت . الینا میتوانست گرما و فشار دستش را حس کند . دامنش را کمی بالا گرفت و شروع به رقصیدن کردند .
مانند پرواز کردن ، دوست داشتنی بود . بدنش میدانست که باید چه حرکاتی انجام دهد . میرقصیدند و در آن اتاق خالی می چرخیدند، با یکدیگر و در هماهنگی کامل .
او به الینا می خندید و چشمان تیره اش از لذت می درخشیدند . الینا حس میکرد که خودش خیلی زیبا ، باوقار و زیرک شده است و برای هر چیزی آماده بود . نمیتوانست بیاد آورد که آخرین بار چه زمانی اینقدرخوشگذرانده بود .
با این وجود لبخند او به تدریج محو شد و رقصشان آهسته شد . بالاخره الینا ، در آغوشش بی حرکت ماند . چشمان تیره ی او دیگر مجذوب نبودند بلکه مشتاق و درنده خو به نظر می رسیدند .
الینا چشمانش را بالا آورد و هشیارانه و بدون ترس به او نگاه کرد . سپس برای اولین بارحس کردکه داردخواب می بیند . اندکی سرگیجه داشت و خیلی ضعیف و خمار شده بود .
اتاق در اطرافش ، تیره و تار می شد . تنها میتوانست چشمان او را ببیند و آنها باعث می شدند که بیشتر و بیشتر خواب آلود شود . اجازه داد که چشمانش نیمه بسته شوند و سرش عقب برود . آه کشید .
الان میتوانست نگاه خیره ی ا ورا بر لبان و گردن خود حس کند . لبخندی زد و اجازه داد که چشمانش کاملا بسته شوند.
او سنگینی بدنش را تحمل میکرد و از افتادنش جلوگیری میکرد . لبانش را بر پوست گردنش حس کرد . سوزان، انگار که تب داشته باشد .
سپس نیشی هم چون دو سوزن را حس کرد . هر چند که سریع تمام شد و به لذت بیرون کشیده شدن خونش ، آرام گرفت .
این حس را بیاد آورد . احساس شناور بودن بر تختی از نورهای طلایی . مستی شیرینی تمام اعضای بدنش را ربوده بود .
خواب آلود شده بود انگار حرکت کردن برایش دشوار بود . نمیخواست که دیگر تکان بخورد . خیلی حس خوبی داشت .
انگشتان الینا بر موهای او قرار داشتند و سرش را به سمت خود کشید . با تنبلی،انگشتانش را در تار های تیره ی موهای او گره میکرد که همچون ابریشم نرم،گرم و زنده بودند .
زمانیکه چشمانش را اندکی باز کرد،باز تابی از رنگین کمان بر نور شمع را دید . قرمز،آبی،بنفش،درست مثل ... درست مثل پرهای تیره ...
و بعد همه چیز از هم پاشید . ناگهان گردنش چنان درد گرفت انگار که جانش از وجودش بیرون کشیده میشد .
دیمن را هل میداد و به او چنگ میزد،سعی میکرد او را از خود دور گرداند . صدای جیغ هایی در گوشش زنگ میزد .
دیمن با او می جنگید اما این دیمن نبود . یک کلاغ بود . بال های بزرگ به او ضربه میزدند و در هوا تکان می خوردند .
چشمانش باز بود . بیدار بود و جیغ می کشید . سالن رقص ناپدید شده و او در اتاق خوابی تاریک بود . اما کابوس او را تعقیب کرده بود .
حتی وقتی دستش را به سمت چراغ برد،دوباره حمله ور شد . بال ها به صورتش می کوبیدند و نوک تیز به سمتش فرود آمد .
الینا یک دستش را بالا آورد تا از چشمانش حفاظت کند . هنوز جیغ میکشید . نمی توانست از دست آن فرار کند . آن بال های وحشتناک دیوانه وار همچون شلاق میکوبیدند و صدایی شبیه بر زدن همزمان هزاران ورق بازی،ایجاد می کردند .
در به شدت باز شد . صدای فریاد هایی را شنید .بدن گرم و سنگین کلاغ به او ضربه زد و صدای جیغ هایش بلندتر شد .
سپس شخصی او را از تختخواب پایین کشید و او پشت سر پدر بانی ایستاده بود که جارویی داشت و با آن به پرنده می زد .
بانی دم در ایستاده بود . الینا دوید و در آغوش او رفت . پدر بانی فریاد می زد و سپس صدای بسته شدن پنجره آمد .
آقای مک کالوگ به سختی نفس میکشید و گفت : " دیگه بیرونه . "
مری و خانم مک کالوگ که ربدشامبر پوشیده بودند،بیرون در راهرو ایستاده بودند . خانم مک کالوگ با حیرت به الینا گفت :
" زخمی شدی . آن چیز کریه،نوکت زده . "
الینا لکه ی خونی بر صورتش را لمس کرد و گفت : " من خوبم . " به قدری می لرزید که زانوانش توان نگهداریش را نداشتند .
بانی گفت : " چه جوری داخل شده؟ "
آقای مک کالوگ پنجره را بررسی میکرد . گفت : " نباید این را باز میذاشتی،برای چی قفل ها رو باز کردی؟ "
الینا گریه کنان گفت : " من بازشون نکردم ! "
پدر بانی گفت : " وقتی صدای جیغ ترا شنیدم و اومدم اینجا ، قفل ها و پنجره باز بودن . نمی دونم غیر از تو کی می تونسته بازش کنه . "
الینا اعتراض هایش را با بغضی فرو خورد . با احتیاط و تردید به سمت پنجره رفت . حق با او بود . قفل ها باز شده بودند
و تنها میشد از داخل این کار را کرد .
آقای مک کالوگ شروع به گذاشتن قفل ها سر جایشان کرد،بانی،الینا را از پنجره دور کرد و گفت :
" شاید توی خواب راه رفتی . بهتره تمیزت کنیم . "
در خواب راه رفتن . به یک باره همه ی رویا به الینا هجوم آورد . راهروی آینه ها،سالن رقص و دیمن . رقصیدن با دیمن . خود را از آغوش بانی بیرون کشید .
در آستانه ی تشنج با صدایی که میلرزید،گفت : " خودم درستش میکنم . نه ... واقعا ... خودم میخوام . "
به دست شویی گریخت و پشت به درقفل شده ایستاد و سعی کرد نفس بکشد .
آخرین کاری که میخواست انجام دهد،نگاه کردن درون آینه بود .
اما در نهایت ، به آهستگی،به سمت یک آینه بالای سینک رفت . لرزان از دیدن باز تاب کناره ی بدنش،اینچ به اینچ حرکت کرد تا بالاخره تصویرش کاملا در قاب آینه قرار گرفت .
به تصویرش خیره نگاه میکرد .
به طرز ترسناکی رنگ پریده بود و چشمانش کبود و وحشت زده به نظر می آمدند . سایه های عمیقی زیر آن ها و لکه های خون بر صورتش بود .
به آرامی اندکی سرش را چرخاند و موهایش را بالا گرفت . وقتی دید چه چیزی آن زیر بود تقریبا فریاد بلندی سرداد .
دو زخم کوچک ، تازه و سرباز بر پوست گردنش .
پایان فصل 8
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل نهم

مت ، چشمانش را که در اثر زل زدن به جاده سرخ شده بودند ، به سمت استیفن در صندلی مسافر چرخاند و گفت : " می دونم که پشیمون می شم اگه بپرسم اما می تونی بهم بگی چرا این علف ھای فوق العاده ی کمیاب نسبتا استوایی را برای الینا لازم داریم ؟ "
استیفن به صندلی عقب که در آن نتیجه ی جست و جویشان در بوته ھای خار و چمن زار ھای خشن ، قرار داشت ، نگاه کرد . آن نهال ھا با ساقه ھای سبز منشعبشان و برگ ھای کوچک دندانه ای شکلشان بیش از ھر چیز به علف ھرز شبیه بودند .
شکوفه ھای خشکیده ی باقی مانده بر انتهای شاخه ھا درست معلوم نبودند و ھیچ کس نمیتوانست ادعا کند که شاخه ھا خودشان مناسب تزئین منزل ھستند .
گفت : " خوب اگه می گفتم که به درد این می خورن که با ھاشون یه داروی چشم کاملا طبیعی درست کنیم ، چی ؟ " بعد از لحظه ای فکر کردن اضافه کرد : " یا چای گیاھی ؟ "
- " چرا ؟ واقعا می خواستی ھمچین چیزایی بگی ؟ "
- " نه واقعا . "
- " خوبه ، چون اگه می گفتی احتمالا دخلتو می آوردم ! "
استیفن بدون اینکه به مت نگاه کند ، لبخند زد
. چیز جدیدی وجودش را پر می کرد . چیزی که حدود پنج قرن ، آن را حس نکرده بود . به جز در مورد الینا . پذیرش .
گرما و دوستی که با رفیقی تقسیم می شود . کسی که حقیقت را درموردش نمی دانست اما در ھر صورت به او اطمینان کرده بود . کسی که به او ایمان داشت . استیفن مطمئن نبود که لایق این باشد اما نمی توانست انکار کند که چه معنایی برایش داشت . تقریبا باعث شد که حس کند دوباره انسان است .
*****
الینا به تصویر خود در آینه خیره شد . آن یک رویا نبود . نه کاملا . زخم ھای گردنش این قضیه را ثابت می کردند . و حالا که آنها را دیده بود ، متوجه سرگیجه و بی حالی خود شد . مقصر خودش بود .
خیلی درگیر این بود که به بانی و مردیث ھشدار دھد که ھیچ غریبه ای را به خانه ھایشان راه ندھند .
درحالیکه در تمام این مدت فراموش کرده بود که خودش دیمن را به خانه ی بانی دعوت کرده است . ھمان شبی که آن مراسم احمقانه را در اتاق پذیرایی خانه ی بانی اجرا کرده و به سمت تاریکی گفته بود : " داخل شو . "
و این دعوتی ھمیشگی بود . او می توانست ھر وقت که بخواھد ، برگردد . حتی حالا . مخصوصا حالا . زمانی که الینا ضعیف بود و می توانست به راحتی ھیپنوتیزم شود و دوباره پنجره را باز کند .
الینا از دست شویی بیرون خزید ، از کنار بانی رد شد و به اتاق مهمان رفت
. کوله پشتی اش را برداشت و شروع به ریختن وسایلش در آن کرد .
- " الینا ، نمیشه که بری خونه ! "
الینا گفت : " نمی تونم اینجا بمونم . " دنبال کفش ھایش گشت ، آن ھا را در کنار تخت دید و به آن سمت رفت . ناگهان ، سرگردان ، ایستاد . بر روتختی نخی ظریف و مچاله شده ، پر سیاھی قرار داشت . به طرز وحشتناکی بزرگ ، واقعی و استوار و شبیه نیزه ای ستبر و مومی بود . اینکه بر آن ملافه ی سفید قرار گرفته بود ، به نوعی زشت و ناپسند به نظر می آمد .
حالت تهوع به الینا دست داد و رویش را برگرداند . نمی توانست نفس بکشد .
بانی گفت : " باشه . باشه . اگه این قدر اذیتت می کنه ، می گم بابا برسونتت . "
- " تو ھم باید با من بیای! " تازه به ذھن الینا خطور کرد که بانی نیز در این خانه مثل خودش در امان نبود . تو و کسایی که دوستشون داری . برگشت و بازوی بانی را سفت گرفت .
- " باید بیای بانی . من بهت احتیاج دارم ! "
در نهایت موفق شد. خانواده ی مک کولاگ فکر می کردند که او تشنج دارد و بیش از اندازه واکنش نشان می دھد و احتمالا دچار فروپاشی عصبی شده است . اما بالاخره کوتاه آمدند . آقای مک کولاگ ، بانی و او را به خانه ی گیلبرت رساند . در آن جا ھم چون سارقان در خانه را باز کردند و بدون آن که کسی را بیدار کنند بدرون خزیدند .
حتی آن جا ھم الینا نمی توانست بخوابد . در کنار بانی که به آرامی تنفس می کرد ، دراز کشیده و از پنجره به بیرون خیره شده بود . شاخه ھای درخت به ، با کشیدن بر شیشه صدای جیغ مانندی ایجاد می کردند اما تا سحر چیز دیگری حرکت نکرد.
آن وقت بود که صدای ماشین را شنید . صدای ویز ویز موتور ماشین مت را در ھر کجا می توانست بشناسد . ھشیارانه و بر نوک پاھایش به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد . آرامش و سکوت صبح یک روز خاکستری دیگر را . سپس به طبقه ی پایین شتافت و در جلویی را باز کرد .
- " استیفن ! "
ھیچ وقت در زندگیش از دیدن کسی ، این قدر خوشحال نشده بود . قبل از اینکه او حتی بتواند در ماشین را ببندد ، خود را در آغوشش پرت کرد .
از شدت برخوردش ، استیفن به عقب متمایل شد و الینا می توانست تعجب او را حس کند . الینا معمولا احساسات خود را در میان مردم نشان نمی داد .
استیفن که با ملایمت او را در آغوش گرفته بود گفت : " سلام . منم ھمین طور ! اما حواست باشه که گل ھارو خرد نکنی ."
- " گل ھا ؟ "

خود را عقب کشید تا بتواند آن چه استیفن حمل می کرد را ببیند . سپس به صورتش نگاه کرد و بعد به مت که از در دیگر ماشین پیاده می شد . چهره ی استیفن رنگ پریده و خشک بود . صورت مت از شدت خستگی پف کرده و چشمهایش به قرمزی خون بود .
در آخر با گیجی و سردرگمی گفت : " بهتره بیاین داخل ، ھر دوتاتون وحشتناک به نظر می آین ! "
مدتی بعد ، استیفن گفت : " گل شاه پسنده . "
الینا و او سر میز آشپزخانه نشسته بودند . مت که بر مبل اتاق نشیمن دراز کشیده و به آرامی خر و پف می کرد ، از درگاه دیده می شد .
او پس از خوردن سه کاسه غلات با شیر ، در آن جا لم داده بود . خاله جودیت ، مارگارت و بانی ھنوز در طبقه ی بالا خواب بودند با این وجود استیفن ھم چنان با صدای آھسته صحبت می کرد : " یادت میاد که دربارش چی بهت گفتم ؟ "
- " گفتی که کمک می کنه ذھن روشن بمونه حتی اگه کسی از قدرتش استفاده کنه که روی آن تاثیر بذاره . " الینا از اینکه لحن صدایش یکنواخت باقی ماند ، به خود می بالید .
- " درسته ، و این یکی از چیزاییه که دیمن ممکنه انجام بده . اون می تونه از قدرت ذھنش استفاده کنه ، حتی وقتی دور باشه . و این کارو چه وقتی بیدار باشی و چه وقتی خوابی ، می تونه انجام بده . "
اشک چشمان الینا را پر کرد و او به پایین نگاه کرد تا آن ھا را مخفی کند . به باقی مانده ی گلهای خشکیده ی ریز یاسی رنگ در نوک ساقه ھای باریک ، خیره شد و گفت : " در حال خواب ؟ " می ترسید که این دفعه لحنش به یکنواختی قبل نبوده باشد .
- " آره ، اون می تونست مجبورت کنه که از خونه بیای بیرون یا مثلا اونو راه بدی داخل . اما گل شاه پسند باید از این چیزا جلوگیری کنه . " صدای استیفن خسته اما راضی از خود به نظر می آمد .
اوه ، استیفن اگه فقط می دونستی! این ھدیه یک شب دیر رسیده است . با وجود تمام تلاشش ، یک قطره اشک فرو ریخت و در برگ ھای بلند و سبز چکید .
- " الینا ! چی شده ؟ بهم بگو . " او سر در گم به نظر می رسید .
استیفن سعی می کرد تا صورت الینا را ببیند اما او سرش را خم کرده بود و به بازوان استیفن فشار می داد .
استیفن بازوانش را دور او حلقه کرد و بدون اینکه دوباره به زور صورتش را بالا بیاورد ، به نرمی تکرار کرد : " بهم بگو . "
اگر زمانی می خواست به او بگوید ، ھمین لحظه بود . گلویش می سوخت و ورم کرده بود و دلش می خواست ھر آن چه درونش بود را بیرون بریزد .
اما نمی توانست . مهم نیس چه اتفاقی بیفته ، نمی ذارم سر من دعوا کنن .
- " فقط ... نگرانت بودم . نمی دونستم کجا رفتی یا کی بر می گردی . "
- " باید بهت می گفتم . اما ھمین ؟ چیز دیگه ای ناراحتت نکرده ؟ "
- "ھمین . " حالا باید بانی را قسم می داد تا درباره ی کلاغ رازدار باشد . چرا ھمیشه یک دروغ منجر به دروغ بعدی می شود ؟
در حالیکه سر جای خود می نشست ، پرسید : " با گل شاه پسند چی کار باید بکنیم ؟ "
- " امشب نشونت می دم . وقتی که روغنش رو از دانه ھا گرفتم . می تونی به پوستت بمالی یا باھاش حمام کنی . و می تونی برگ ھای خشک شده اش رو ھم در کیسه ای بذاری و با خودت حملش کنی . یا زیر بالشتت بذاریش شب ھا . "
- " بهتره به بانی و مردیث ھم بدم . اونا به محافظ احتیاج دارن . "
استیفن با سر تایید کرد . " فعلا ... " شاخه ی کوچکی را جدا کرد و در دست الینا قرار داد . " اینو با خودت ببر مدرسه . من برمیگردم به پانسیون تا روغنشون را بگیرم
." برای لحظه ای متوقف شد و سپس گفت : " الینا ... "
- " بله ؟ "
- " اگه فکر می کردم فایده ای داره ، می رفتم . تو رو در معرض خطر دیمن قرار نمی دادم . اما فکر نکنم که اگه برم ، دیگه منو دنبال کنه . گمون می کنم می مونه... به خاطر تو . "
الینا به او نگاه کرد و به تندی گفت : " حتی فکر رفتن رو ھم نکن ! استیفن ، این چیزیه که نمی تونم تحمل کنم . قول بده که نمی ری . بهم قول بده ! "
استیفن گفت :" تو رو با اون تنها نمی ذارم . "
که دقیقا با قولی که الینا از او گرفت یکی نبود اما او را تحت فشار بیشتر گذاشتن ، بی فایده بود .
در عوض به او کمک کرد تا مت را بیدار کند و سپس منتظر ماند تا ھر دو بروند . آن گاه ، با ساقه ی خشکیده ی گل شاه پسند در دستش ، به طبقه ی بالا رفت تا برای مدرسه آماده شود .
بانی در تمام مدت صبحانه خوردن ، خمیازه می کشید و تا وقتی که بیرون نرفته بودند تا به سمت مدرسه رھسپار شوند ، کاملا بیدار نشده بود . باد ملایمی صورت ھایشان را نوازش می کرد . روز سردی در راه بود .
بانی گفت : " دیشب خواب خیلی عجیبی دیدم . "
قلب الینا فرو ریخت . پیش از این ، شاخه ی کوچکی از گل شاه پسند را در ته کوله پشتی او ، جایی که نتواند آن را ببیند ، گذاشته بود . اما اگر دیمن دیشب به بانی دست یافته باشد ...
الینا به خود جرات داد و گفت : " درباره ی چی ؟ "
- " درباره ی تو . زیر یه درخت ایستاده بودی و باد می وزید . به دلیلی من ازت می ترسیدم و نمی خواستم نزدیک تر بشم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
تو... متفاوت به نظر می رسیدی . خیلی رنگ پریده ولی در عین حال بر افروخته . بعد یه کلاغ از درخت به سمت پایین سرازیر شد و تو موفق شدی اون رو در میانه ی راه بگیری . خیلی سریع بودی ، غیر قابل باور بود ! بعد به من نگاه کردی . لبخند می زدی ولی من می خواستم فرار کنم . بعدش گردن کلاغ رو چرخوندی و اون مرد . "
الینا که در حین گوش دادن ، وحشتش فزونی یافته بود ، گفت : " چه خواب منزجر کننده ای ! "
بانی به آسودگی گفت : " واقعا ھمین طوره . تو فکرم که چه معنی می ده ؟ کلاغ در افسانه ھا پرنده ی پیشگوی بیماریه . می تونن مرگ رو پیش گویی کنن . "

- " احتمالا معنیش اینه که فهمیده بودی چقدر از پیدا کردن آن کلاغ توی اتاق افسرده شدم . "
بانی گفت : " آره ، به جز یه نکته . من این خواب رو قبل از اینکه تو با جیغ و داد ھمه مون رو از خواب بیدار کنی ، دیدم."
آن روز ، موقع ناھار ، قطعه کاغذ بنفش دیگری بر تابلو اعلانات بود . گر چه بر این یکی به سادگی نوشته شده بود : " قسمت شخصی رو بخون . "
بانی گفت : " قسمت شخصیه چی ؟ "
مردیث ، در آن لحظه با کپی از وایلد کت ویکلی ، روزنامه ی مدرسه ، به طرفشان آمد و معما را حل کرد . گفت : " اینو دیدین ؟ "
در قسمت شخصی ، به صورت کاملا ناشناس ، بدون مقدمه یا امضا نوشته شده بود
: نمی تونم فکر از دست دادنش رو تحمل کنم اما او درباره ی چیزی بسیار ناخشنود است و اگه بهم نگه که اون چیه ، اگه به من این قدر اعتماد نداره ، ھیچ امیدی به خودمون ندارم .
با خواندن آن ، با وجود خستگی ، الینا انفجار نیروی جدیدی را در خود حس کرد . اوه خدایا ! از ھر کس که این کار را می کرد متنفر بود . در ذھن خود آن ھا را تیرباران می کرد ، به آن ھا چاقو می زد و افتادنشان را نگاه می کرد . و سپس به روشنی چیز دیگری را تصور کرد . مشتی از موھای دزد را عقب زد و دندان ھایش را در گلوی بی پناه او فرو برد .
خیال پریشان و عجیبی بود ولی برای لحظه ای واقعی به نظر آمد .
متوجه شد که بانی و مردیث به او نگاه می کنند.
کمی احساس ناخوشایندی داشت
. گفت : " خوب ؟ "
بانی آھی کشید و گفت : " می دونستم گوش نمی دی ! گفتم که ھنوز شبیه دی ... شبیه کارای اون قاتله نیست به نظر من . به نظر نمیاد که یه قاتل کار این قدر جزئی بکنه . "
مردیث گفت : " با وجود اینکه متنفرم از اینکه باھاش موافقت کنم ، اما راست می گه . بیشتر شبیه یه موجود آب زیر کاه ھست . کسی که یه کینه شخصی ازت داره و می خواد زجرت بده . "
بزاق دھانش را پر کرده بود ، آن را قورت داد . گفت : " ھمچنین کسی که با مدرسه آشناست . باید فرم پر کنن تا بتونن پیغام شخصی در یکی از گروه ھای خبرنگاری بذارن . "
بانی اضافه کرد : " اگه فرض کنیم که با قصد دزدیدنش ، باید میدونسته که تو خاطره می نویسی . شاید توی یکی از کلاسات بودن ، اون روز که آورده بودیش مدرسه . یادته ؟ ھمون وقت که آقای تنر تقریبا گیرت انداخت . "
- " خانوم ھالپرن بود ، که گیرم ھم انداخت . حتی یه قسمتیش رو ھم بلند خوند . یه مقدار راجع به استیفن . درست بعد از این بود که من و استیفن با ھم دوست شدیم . بانی ، یه لحظه صبر کن . اون شب خونه ی شما که دفترچه خاطرات دزدیده شد
چه مدت شما دو تا تو اتاق نشیمن نبودین ؟ "
- " فقط چند دقیقه . ینگتز دیگه پارس نمی کرد ، من ھم رفتم که راھش بدم بیاد داخل و ... " بانی لب ھایش را بر ھم فشرد و لرزید .
مردیث به سرعت گفت : " پس دزد باید به خونه ی شما آشنا می بوده . وگرنه ، اون مرده یا زنه نمی تونسته داخل بشه ، دفترچه خاطرات را برداره و دوباره خارج بشه بدون اینکه ما ببینیمشون . خوب پس ، ما دنبال یه شخص موذی و سنگدل می گردیم که احتمالا توی یکی از کلاسات ھست ، الینا . و به خونه ی بانی اینا ھم آشناست . کسی که کینه ی شخصی داره و به ھر چیزی متوسل میشه تا تو رو گیر بندازه ... اوه خدای من ! "
بانی زمزمه کرد : " باید خودش باشه . باید . "
مردیث گفت : " ما خیلی احمقیم . باید از ھمون اول می فهمیدیم ! "
خشمی که الینا قبلا احساس می کرد قابل مقایسه نبود با میزانی که اکنون ، پس از این درک ناگهانی داشت . مانند شعله ی شمعی در مقایسه با خورشید .
گفت : " کرولاین " و دندان ھایش را چنان بهم فشرد که فکش درد گرفت .
کرولاین . الینا می توانست آن دختر چشم سبز را ھمان موقع بکشد و ممکن بود با شتاب برود و امتحان کند ، اگر بانی و مردیث جلویش را نگرفته بودند .
مردیث راسخانه ، گفت : " بعد از مدرسه . وقتی بتونیم ببریمش یه جای خلوت . فقط تا اون موقع صبر کن ، الینا . "
اما زمانی که به سمت کافه تریا راه افتادند ، الینا متوجه سری با موھای بور شد که در راھروی ھنر و موسیقی ناپدید گشت . چیزی را که استیفن پیش از این گفته بود ، به یاد آورد . که کرولاین در وقت ناھار ، او را با خود به اتاق عکاسی می برده است . تا آن طور که کرولاین می گفته ، بتوانند در خلوت و تنهایی باشند .
به محض اینکه بانی و مردیث سینی ھای غذایشان را پر کردند ، الینا گفت : " شما دو تا برین ، یه چیزیو یادم رفته . "
سپس تظاھر کرد که دیگر چیزی را نمی شنود وقتی به سرعت خارج شد و به بخش ھنر بازگشت .
ھمه ی اتاق ھا تاریک بودند اما قفل در اتاق عکاسی باز بود . چیزی باعث شد که الینا با احتیاط دستگیره را بچرخاند و به آرامی داخل شود . به جای آن که طبق برنامه اش ، به تاخت وارد شود و مشاجره راه بیندازد . آیا کرولاین آن جا بود ؟ اگر بود ، تنها در تاریکی چه می کرد ؟
در ابتدا به نظر می آمد که اتاق متروک باشد . سپس الینا صدای زمزمه ھایی را از آلاچیق کوچکی در عقب اتاق شنید و دید که در اتاق تاریک نیم باز است .
بی صدا و مخفیانه راه خود را باز کرد و درست کنار درگاه ایستاد . زمزمه ھا به صورت کلمات در آمدند .
- " اما چه جوری مطمئن باشیم که اون رو انتخاب می کنن ؟ " این کرولاین بود .
- " پدر من جزء ھیئت مدرسه است . اون رو انتخاب می کنن ، باشه ؟ " و این تایلر اسمال وود بود . پدرش وکیل و در تمام ھیئت ھا حاضر بود . تایلر ادامه داد : " به علاوه ، چه کس دیگه ای می تونه باشه ؟ نماد فلز چرچ باید ھم زیبا باشه ھم باھوش . "
- " پس گمونم من باھوش نیستم . "
- " من چنین چیزی گفتم ؟ ببین ، اگه می خوای تو اون کسی باشی که لباس سفید می پوشه و در روز " موسسان " رژه میره و نمایش می ده ، حرفی نیست ! اما اگه می خوای استیفن سالواتوره رو ببینی که به گواه خاطرات دوست دختر خودش از این شهر فرار می کنه ... "
- " اما چرا این قدر باید صبر کنیم ؟ "
تایلر بی حوصله به نظر می آمد : " چونکه این جوری جشن ھم به ھم می خوره . جشن خانواده ی فلز ! چرا باید تاسیس این شهر به اونا نسبت داده بشه ؟ اسمال وود ھا اول اینجا بودن . "
- " اوه ، چه اھمیتی داره که کی شهر رو پیدا کرده ؟ تنها چیزی که من می خوام اینه که الینا جلوی ھمه ی مدرسه تحقیر بشه . "
- " و ساواتوره ! " نفرت و کینه توزی خالص در صدای تایلر ، الینا را در ھم شکست . " شانس بیاره از درخت حلق آویزش نکنن . مطمئنی که شواھد کافیه ؟ "
- " چند بار باید بهت بگم ؟ اول میگه که در دوم سپتامبر ، روبانش رو در قبرستون گم می کنه . بعد میگه که استیفن اون روز برش داشته و نگهش داشته . پل ویکری دقیقا نزدیک قبرستونه . یعنی استیفن دوم سپتامبر ، شبی که به اون پیرمرد حمله شده نزدیک پل ویکری بوده . ھمه می دونن که در حمله به ویکی و آقای تنرھم دست داشته . دیگه چی می خوای؟"
- " اینها محکمه پسند نیست . شاید بهتر باشه مدرکی در تایید اینها جمع کنم . مثلا از خانوم فلاورز پیر بپرسم اون شب ، کی استیفن برگشته خونه ؟ "
- " اوه ، چه اھمیتی داره ؟! الانشم بیشتر مردم فکر می کنن اون گناھکاره . دفترچه خاطرات درباره ی راز بزرگی صحبت می کنه که اون از ھمه مخفی کرده . مردم می فهمن چه خبره دیگه . "
- " جای امنی نگهش داشتی ؟ "
- " نه تایلر ! گذاشتمش روی میز قهوه خوری ! فکر می کنی چقدر احمقم ؟ "
- " اون قدر احمق بودی که برای الینا یادداشت بذاری . " صدای ترق و تروقی آمد . مانند تکان دادن روزنامه . " اینو نگاه کن ! باور کردنی نیست!! و باید متوقف بشه ، حالا ! اگه بفهمه که چه کسی این کارا رو می کنه ، چی ؟ "
- " چی کار میتونه بکنه ؟ پلیس خبر کنه ؟ "
- " بازم ازت می خوام این کار رو متوقف کنی . فقط تا روز موسسان صبر کن . آن وقت می تونی ببینی که پرنسس یخی
ذوب میشه . "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
- " و به استیفن بگیم " چاو ( خدانگهدار به ایتالیایی ) " . تایلر ... کسی که بهش صدمه نمیزنه ، نه ؟ "
تایلر با تمسخر ، قبل کرولاین را تقلید کرد : " چه اھمیتی داره ؟ این رو بذار به عهده ی من و دوستام ، کرولاین . تو فقط قسمت خودت رو انجام بده . "
صدای کرولاین در حد زمزمه ای گرفته ، کاھش یافت : " متقاعدم کن . " بعد از مکثی ، تایلر با دھان بسته خندید .
صدای جنب و جوش و خش خشی آمد و به دنبال آن ، کشیدن آه . الینا چرخید و به ھمان آھستگی که داخل شده بود ، از اتاق بیرون خزید .
به راھرو ی بعدی رفت و آن جا به کمد ھا تکیه داد و سعی کرد بیندیشد.
مطالب خیلی زیاد بود که بتوان به یکباره آن را ھضم کرد. کرولاین که زمانی بهترین دوستش بود ، به او خیانت کرده و می خواست تحقیر شدنش در برابر کل مدرسه را ببیند . تایلر که بیش از آن که بتواند تهدیدی جدی به حساب آید ھمیشه یک شخص نادان و آزاردھنده به نظر می رسید ، نقشه می کشید تا استیفن را از شهر بیرون کند ، یا او را به کشتن دھد . و بدتر از ھمه اینکه از دفتر خاطرات خود الینا برای انجام این کار ، استفاده می کردند .


حالا معنی قسمت اول رویای شب گذشته اش را می فهمید . روز قبل از آن که بفهمد استیفن ناپدید شده نیز ، خوابی شبیه به آن دیده بود . در ھر دو ، استیفن با چشمانی خشمگین و متهم کننده به او نگاه می کرد و سپس کتابی را بر پایش می انداخت و می رفت .
کتاب نبود . دفتر خاطرات خودش ، که حاوی مدارکی بود که می توانست برای استیفن مرگبار باشد . سه دفعه به مردم فلز چرچ حمله شده بود و ھر سه دفعه ، استیفن در صحنه حضور داشته است . مردم و پلیس چه فکری می کردند ؟
و ھیچ راھی نبود که حقیقت را گفت . به فرض اگر می گفت : " استیفن گناھکار نیست . برادرش دیمن مقصره که از اون متنفره و می دونه چقدر استیفن ، حتی از فکر آسیب رساندن و کشتن نفرت داره .
اون استیفن را تعقیب و به مردم حمله کرده تا استیفن را مجاب کنه که خودش این حمله ھا را انجام می ده . تا دیوانه اش کنه . کسیکه یه جایی در این شهر ھست .
توی قبرستون یا جنگل دنبالش بگردین . البته ، اوه ! فقط دنبال یه پسر خوش قیافه نباشین چون ممکنه اون لحظه تبدیل به یه کلاغ شده باشه . ضمنا اون یه خون آشامه ! "
حتی خودش نمی توانست چنین چیزی را باور کند . مزخرف به نظر می رسید .
سوزش ناگهانی گردنش به یادش آورد که این داستان مزخرف ، واقعا چقدر جدی بود . امروز حس عجیبی داشت ، مثل اینکه بیمار باشد . این حس ، چیزی بیشتر از استرس و کمبود خواب بود .
اندکی سرگیجه داشت و بعضی اوقات زمین اسفنجی به نظر می آمد ، زیر پایش می لغزید و دوباره سر جای خود می جهید .
نشانه ھای آنفلوانزا . با این تفاوت که مطمئن بود ھیچ ویروسی در جریان خونش سبب آن نشده بود .
دوباره مقصر دیمن بود . ھمه چیز تقصیر دیمن بود . به جز دفتر خاطرات . برای آن ھیچ کس جز خودش را نمی توانست سرزنش کند .
فقط اگر درباره ی استیفن ننوشته بود ، اگر دفتررا با خود به مدرسه نبرده بود . فقط اگر آن را در اتاق نشیمن خانه ی بانی رھا نکرده بود . اگر ، اگر ...
اکنون تنها چیزی که اھمیت داشت این بود که می بایست پسش می گرفت .

پایان فصل نهم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل دهم

زنگ به صدا در آمد .
وقت نمی شد که به کافه تریا برگردد و برای بانی و مردیث تعریف کند . از کنار چهره ھای
رویگردان و چشمان خصمانه که این روز ھا دیگر عادی شده بودند ، گذشت و به سمت کلاس بعدیش رھسپار شد .
در کلاس تاریخ ، خیره نشدن به کرولاین و مخفی کردن اینکه حقیقت را فهمیده بود ، خیلی سخت بود .
آلاریک دلیل دومین غیبت متوالی استیفن و مت را پرسید . الینا شانه ھایش را بالا انداخت ، احساس می کرد که بی پناه و در معرض اتهام قرار گرفته است .
به این مرد با خنده ی پسرانه و چشمان فندقی که تشنه ی اطلاعات راجع به مرگ آقای تنر بود ، اطمینان نداشت و نمی شد روی کمک بانی که این گونه با احساسات به او خیره شده بود ھم حساب کرد .
بعد از کلاس قسمتی از مکالمه ی سو کارسون را شنید : " ... از کالج مرخصی گرفته . یادم نیست دقیقا کجا ... "
الینا به اندازه ی کافی سکوت کرده بود . به سمت آن ھا چرخید و بدون دعوت به میان مکالمه ی آنها پرید و مستقیما به سو و دختری که مشغول صحبت با او بود ، گفت : " اگه من جای تو بودم ، از دیمن دوری می کردم . جدی می گم . "
صدای خنده ی متعجب و شرمساری شنیده شد . سو ، یکی از معدود افراد مدرسه بود که از الینا دوری نمی کرد و اکنون به نظر می رسید که آرزو می کند کاش این کار را کرده بود .
دختر دیگر با تردید گفت : " منظورت اینه که ... اونم مال تو ھست ؟ یا ... "
صدای خنده ی خود الینا ، خشن بود . گفت : " منظورم اینه که اون خطرناکه . شوخی ھم نمی کنم . "
آن ھا فقط به او خیره ماندند . الینا با چرخیدن بر روی پاشنه پاھایش و دور شدن از آنجا ، آن ھا را از اینکه بخواھند جواب خجالت زده یا مبادی آدابی دھند ، نجات داد . بانی را از جمع بچه ھایی که بعد از کلاس دور آلاریک حلقه می زدند ، جدا کرد و به سمت کمد مردیث به راه افتاد .
- " کجا داریم می ریم ؟ فکر کردم قراره بریم با کرولاین حرف بزنیم ! "
الینا گفت : " نه دیگه . صبر کنین برسیم خونه . اون وقت بهتون می گم چرا . "
ساعتی بعد ، بانی گفت : " نمی تونم باور کنم . یعنی باورم می شه ولی توقعشو نداشتم ! نه حتی از کرولاین ! "
الینا گفت: " نقشه ھا از تایلره . برای یه مرد زیاده از حد علاقه مند به خاطراته ! "


مردیث گفت : " راستش ، باید ازش متشکر باشیم . به خاطر اون ، حداقل تا روز موسسان وقت داریم تا یه کاری کنیم . الینا ، گفتی چرا باید توی روز موسسان باشه ؟ "
- " تایلر یه دشمنی با فل ھا داره . "
بانی گفت : " اما اونها که ھمه شون مردن ! "
- " خوب ، ظاھرا برای تایلر که مهم نیست . یادمه توی قبرستون ھم داشت درباره اش می گفت . وقتی داشتیم آرامگاه شون رو نگاه می کردیم . فکر می کنه که حق مسلم اجدادش در پیدا کردن شهر رو دزدیدن یا ھمچین چیزھایی . "
مردیث با جدیت گفت : " الینا ، چیز دیگه ای توی دفتر خاطرات ھست که بتونه به استیفن صدمه بزنه ؟ به جز اون مورد درباره ی پیرمرد منظورمه . "
الینا با متمرکز بودن آن چشمان تیره و پا بر جا بر خودش ، احساس ناراحتی داشت و سراسیمه شد. مردیث چه منظوری داشت ؟
- " اون کافی نیست ؟ "
بانی موافقت کرد : " کافی ھست تا ھمون جوری که گفتن ، استیفن رو از شهر فراری بده ! "
الینا گفت : " کافی ھست که مجبورمون کنه دفتر رو از کرولاین پس بگیریم . تنها سوال اینه که چه جوری ؟ "
- " کرولاین گفته که یه جای امن مخفیش کرده . احتمالا یعنی توی خونه اش . " مردیث متفکرانه لبش را جوید و ادامه داد : " فقط یه برادر داره که کلاس ھشتمه ، درسته ؟ و مامانش ھم کار نمی کنه اما زیاد برای خرید می ره روانوکه. ھنوز خدمتکار دارن ؟ "
بانی گفت : " چرا ؟ چه فرقی داره ؟ "
- " خوب ، ما که نمی خوایم کسی یک دفعه وارد بشه وقتی داریم از خونه سرقت می کنیم . "
بانی با صدایی که بالا می گرفت و ھم چون جیغی به گوش می رسید ، گفت : " وقتی ما چی ؟ جدی نمی گی !! "
مردیث با آرامش دیوانه کننده ای گفت : " باید چی کار کنیم ؟ ھمین جوری بشینیم و تا روز موسسان صبر کنیم و بذاریم خاطرات الینا رو جلوی ھمه ی شهر بخونه ؟ اون از خونه ی شما دزدیدتش ! ما باید دوباره بدزدیمش . "
- " گیر میفتیم . از مدرسه بیرون می اندازنمون ! البته اگه کارمون به زندان نکشه ! " بانی به سمت الینا رو کرد و به او متوسل شد : " الینا ، بهش بگو . "
- " خوب ... " در کمال صداقت ، این دورنما برای خود الینا ھم تهوع آور بود . آن اندازه که فکر گیر افتادن در حین ارتکاب جرم اذیتش می کرد ، اخراج یا زندان رفتن برایش سخت نبود .

چهره ی مغرور خانم فوربز در جلوی چشمانش شناور شد که سرشار از خشمی پرھیزکارانه بود . سپس تبدیل به صورت خندان و کینه توز کرولاین شد زمانی که مادرش انگشت اتهام به سمت الینا دراز می کرد .
به علاوه ، رفتن به خانه ی کسی و گشتن داراییشان ، زمانی که خانه نبودند به نظر خیلی
اشتباه بود . متنفر بود از اینکه کسی ھمین کار را نسبت به خودش انجام دھد .
اما مسلما یک نفر این کار را کرده بود . کرولاین حریم خانه ی بانی را زیر پا گذاشته بود و در ھمین لحظه ، خصوصی ترین دارایی الینا را در دست داشت .
الینا آھسته گفت : " بیاین انجامش بدیم . فقط باید حواسمون جمع باشه . "
بانی با سستی گفت : " نمیشه راجع بهش صحبت کنیم ؟ " از صورت مصمم مردیث به صورت الینا نگاه می کرد .
مردیث به او گفت : " چیزی نمونده که راجع بهش حرف بزنیم . تو میای . " وقتی بانی نفسش را فرو داد تا دوباره اعتراض را از سر بگیرد ، ادامه داد : " قول دادی ! " و انگشت سبابه اش را بالا گرفت .
بانی فریاد کشید : " سوگند با خون فقط برای این بود که الینا ، استیفن رو بدست بیاره ! "
مردیث گفت : " دوباره فکر کن . تو قسم خوردی که ھر کاری الینا ازت خواست در رابطه با استیفن رو انجام بدی . ھیچی راجع به یک بازه ی محدود زمانی یا اینکه فقط تا وقتی الینا اونو بدست بیاره ، نبود ."
دھان بانی باز ماند . به الینا نگاه کرد که علی رغم میل باطنیش ، داشت می خندید . الینا موقرانه گفت : " درسته . و تو خودت گفتی سوگند با خون یعنی ھر اتفاقی ھم که بیفته باید به پیمانت عمل کنی . "
بانی دھانش را بست و چانه اش را بیرون داد و عبوسانه گفت : " صحیح ! حالا برای باقی عمرم مجبورم ھر کاری الینا راجع به استیفن می خواد رو انجام بدم . عالیه ! "
الینا گفت : " این آخرین چیزیه که من ازتون می خوام . قول میدم . قسم می خورم ... "
مردیث ، ناگهان با جدیت گفت : " نه الینا . ممکنه بعدا پشیمون بشی . "
الینا گفت : " حالا دیگه تو ھم پیشگویی می کنی ؟ " سپس پرسید : " خوب چه جوری می تونیم برای یه ساعتی کلید منزل کرولاین را داشته باشیم ؟ "
نهم نوامبر ، شنبه .
خاطرات عزیز : معذرت می خوام که خیلی وقته چیزی ننوشتم .
اخیرا خیلی مشغول یا افسرده ( یا ھر دو ) بودم که بتونم برات بنویسم . بعلاوه ، با ھمه ی اتفاقایی که افتاده ، تقریبا دیگه می ترسم که دفتر خاطرات داشته باشم . اما احتیاج به کسی داشتم تا بهش رو بیارم چون در حال حاظر حتی یک آدمیزاد ، یک شخص روی کره ی خاکی نیست که من یک چیزیو ازش مخفی نکرده باشم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بانی و مردیث نباید حقیقت درباره ی استیفن رو بفهمن . استیفن نباید حقیقت درباره ی دیمن رو بفهمه . خاله جودیت نباید ھیچ چیو بفهمه . بانی و مردیث درباره ی کرولاین و دفتر خاطرات می دونن . استیفن نمی دونه . استیفن درباره ی گل شاه پسندی که ھر روز استفاده می کنم می دونه ، بانی و مردیث نمی دونن ، با وجود اینکه به ھر دو کیسه ی کوچیکی پر از آن دادم.
یه چیز خوب . به نظر میاد که کارساز بوده ، یا حداقل از اون شب دیگه توی خواب راه نرفتم . اما اگه بگم که خواب دیمن رو نمیبینم ، دروغ گفتم . اون توی ھمه ی کابوس ھام ھست .
زندگی من الآن سرشار از دروغه و به کسی احتیاج دارم که بتونم کاملا باھاش رو راست باشم !
من این دفتر رو زیر تخته ی لق کف کمدم قایم می کنم و ھیچ کس پیداش نخواھد کرد حتی اگه بیفتم و بمیرم و اتاقمو تخلیه کنن . شاید روزی یکی از نوه ھای مارگاریت که داره اینجا بازی می کنه ، تخته رو بلند کنه و بکشدش بیرون . اما تا اون موقع ، ھیچ کس ! این خاطرات آخرین راز منه .
نمی دونم چرا راجع به مرگ و مردن فکر می کنم . این تخصص بانیه . اون کسیه که فکر میکنه خیلی رومانتیک میشه . من می دونم که واقعا چه جوریه. وقتی مامان و بابا مردن ھیچ چیز رومانتیکی وجود نداشت . بلکه تنها بدترین احساسات موجود در دنیا بودن.
من دلم می خواد برای یه مدت طولانی و خوب زندگی کنم . با استیفن عروسی کنم و خوشحال باشم و وقتی که ھمه ی این مشکلات رو پشت سر بذاریم ، ھیچ دلیلی نیست که نتونم .
بجز اینکه زمان ھایی ھست که من وحشت می کنم و باورم نمیشه . و چیزھای کوچکی وجود داره که نباید اھمیتی داشته باشند ولی منو اذیت می کنن.
مثلا اینکه چرا استیفن ھنوز حلقه ی کترین رو بر گردن می اندازه با وجود اینکه می دونم منو
دوست داره .
یا چرا ھیچ وقت نگفته که منو دوست داره با وجود اینکه می دونم حقیقت داره .
مهم نیست . ھمه چیز درست میشه . باید درست بشه . و اون وقت ما با ھم و خوشبخت خواھیم بود . دلیلی وجود نداره که نتونیم .
دلیلی وجود نداره که نتونیم . دلیلی وجود نداره . الینا از نوشتن دست کشید ، سعی کرد حروف روی کاغذ را واضح نگه دارد اما آن ھا تنها بیشتر مات می شدند .
دفتر را بست قبل از اینکه یک قطره ی خائن اشک بتواند بر جوھر بیفتد . سپس به سمت کمد رفت و تخته ی لق را با سوھان ناخن بلند کرد و دفتر را آن جا گذاشت .
********

سوھان ناخن را ھفته ی بعد ، زمانی که ھر سه ، بانی مردیث و خودش بیرون در پشتی خانه ی کرولاین ایستاده بودند ، در جیبش داشت .
- " بجنب . " بانی تقلا کنان با صدای ھیسی گفت . در حالیکه اطراف حیاط را چنان می پایید که انگار انتظار داشت چیزی به سمتشان بجهد . " یالا مردیث ! "
مردیث زمانی که کلید بالاخره در زبانه ی زنگ زده ی قفل جا افتاد و دستگیره تسلیم انگشتانش شد ، گفت : " درست شد ، می تونیم بریم داخل . "
- " مطمئنی که اونها داخل نیستن ؟ الینا ، اگه زود برگردن چی ؟ چرا نمی شه این کارو حداقل در حین روز انجام بدیم ؟"
الینا گفت : " بانی میری داخل یا نه ؟ ھمه ی اینها را بررسی کردیم ! روز ھا ھمیشه خدمتکار اینجاست . و امشب زود برنمی گردن مگه اینکه کسی توی شیز لوییز مریض بشه . حالا زود باش ! "
با داخل شدن بانی ، مردیث تسلی دھنده به دختر ریز نقش گفت : " ھیچ کس جرات نمی کنه سر شام تولد آقای فوربز مریض بشه . در امن و امانیم . "
بانی که از آرام شدن سرباز میزد ، گفت : " اگه پول به اندازه ای دارن که به رستوران ھای گرون قیمت برن ، آدم فکر می کنه که می تونن از پس روشن گذاشتن چند تا لامپ ھم بر بیان . "
الینا در دلش با این موافق بود . سرگردان بودن در خانه ی شخصی دیگر در تاریکی ، مشوش کننده و غریب بود . وقتی از پله ھا بالا می رفتند ، قلبش به شدت می زد . کف دستش که به چراغ قوه ای که راه را نشان می داد ، چنگ زده بود مرطوب و لغزنده بود . اما با وجود ھمه ی این علائم فیزیکی اضطراب ، ذھنش ھم چنان با خونسردی کار می کرد .
گفت : " باید توی اتاقش باشه . "
پنجره ی اتاق خواب کرولاین رو به خیابان بود که به معنی آن بود که باید بیشتر مراقب می بودند که نوری را در آن جا نشان ندھند . الینا پرتوی باریک چراغ قوه را در اتاق با بی میلی گرداند .
نقشه ی گشتن اتاق یک نفر ، تجسم کردن جست و جو ی با قاعده درون کشوھا یک چیز بود و ایستادن اینجا در واقعیت ، در احاطه ی ھزاران مکان برای مخفی کردن چیزی، ھمراه با حس ترس از لمس ھر وسیله ای به خاطر اینکه مبادا کرولاین متوجه آشفتگی آن شود ، چیز دیگری بود !
دختر ھای دیگر ھم بی حرکت ایستاده بودند .
بانی آھسته گفت : " شاید بهتر باشه بریم خونه . " مردیث با او مخالفتی نکرد .
الینا گفت : باید سعی کنیم . حداقل سعیمون رو بکنیم . " می شنید که چه قدر صدایش ضعیف و بی روح به گوش می رسید .
کشوی کمد را باز کرد و نور را بر توده ی لباس خواب ھای توری و ظریف تاباند
. یک لحظه دست زدن بر آن ھا مطمئنش کرد که چیزی ھمانند یک کتاب آن جا نیست . مرتبشان کرد و دوباره کشو را بست . سپس نفسش را بیرون داد .
گفت : " اون قدرھا ھم سخت نیست . کاری که باید بکنیم اینه که اتاق را قسمت کنیم و بعد ھمه چیز رو توی قسمت خودمون بگردیم . ھمه ی کشو ھا ، ھمه ی لوازم ، ھر شیئ که به اندازه ی کافی بزرگ باشه که بشه یه دفتر خاطرات رو توش مخفی کرد . "
کمد را به خودش واگذار کرد و اولین کاری که کرد ، این بود که با سوھانش بر ھمه ی تخته ھا سیخونک بزند . اما تخته ھای کف کمد کرولاین ھمه محکم بودند و دیوار ھای کمدش ھم به نظر سفت می آمدند . در حین کاوش در میان لباس ھای کرولاین ، چند تا از چیزھایی که سال پیش به آن دختر قرض داده بود را پیدا کرد . وسوسه شد که آن ھا را پس بگیرد اما
مسلما نمی توانست . تفتیش کفش ھا و کیف دستی ھای کرولاین به جایی نرسید . حتی وقتی صندلی آورد تا قفسه ی بالایی را کاملا بازرسی کند .
مردیث کف زمین نشسته بود و کپھ ای از عروسک ھای پارچه ای را که ھمراه با دیگر یادگاری ھای کودکانه در صندوقی انداخته شده بودند ، معاینه می کرد . انگشتان بلند خود را با دقت بر ھر کدام می کشید و دنبال درزی بر رویشان می گشت .
وقتی به یک سگ پشمالوی پف کرده رسید ، مکث کرد .
زمزمه کرد : " من اینو بهش دادم . گمونم برای تولد ده سالگیش . فکر می کردم انداختتش دور "
الینا نمی توانست چشم ھای او را ببیند . نور چراغ قوه ی خود مردیث ھم بر سگ پشمالو بود اما می دانست که مردیث چه احساسی دارد .
به نرمی گفت : " من سعی کردم باھاش آشتی کنم . باور کن مردیث ، توی خونه ی تسخیر شده. اما در واقع به من گفت که ھیچ وقت به خاطر دور کردن استیفن از اون نمی بخشتم . کاشکی که اوضاع متفاوت بود اما اون نمی ذاره . "
- " بنابراین الان این یه جنگه . "
الینا بی احساس و قاطع گفت : " الان جنگه . " دید که مردیث سگ پشمالو را کنار گذاشت و حیوان بعدی را برداشت . سپس سر کار خود بازگشت. اما شانسش در مورد میز آرایش نیز بهتر از کمد نبود . با ھر دقیقه ای که می گذشت بیشتر احساس نا آرامی می کرد و بیشتر مطمئن می شد که به زودی صدای پارک کردن ماشینی را در در راه ماشین رو ی خانه ی فوربز خواھند شنید .
در نهایت ، مردیث که داشت تشک کرولاین را بررسی می کرد ، گفت : " بی فایده است . باید خوب قایمش ... صبر کن . یه چیزی اینجاست . می تونم یه چیز گوشه دار رو حس کنم ."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA