انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 22:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
بانی و الینا از دو گوشه ی مختلف اتاق به یکباره خشک شدند و خیره آن طرف را نگاه کردند
. - " الینا ، پیداش کردم . دفتر خاطراته ! "
آن گاه آرامش وجود الینا را در گرفت . حس می کرد ھمچون کاغذ مچاله ای است که صاف و مرتب می شود . دوباره می توانست حرکت کند . نفس کشیدن شگفت آور بود . می دانست . در تمام این مدت می دانست که ھیچ چیز واقعا وحشتناکی نمی توانست برای استیفن پیش آید . زندگی نمی توانست این قدر بی رحم باشد . نه نسبت به الینا گیلبرت ! حالا ھمه در امنیت بودند .
اما صدای مردیث آشفته بود : " دفتر خاطراته . اما سبزه نه آبی . این یکی دیگه است . "
- " چی ؟ " الینا دفتر را قاپید و نور را بر آن تاباند ، سعی می کرد رنگ سبز زمردی جلد آن را تبدیل به آبی یاقوتی کند .
فایده نداشت . این دفتر خاطرات تقریبا عین دفتر خودش بود ولی مال خودش نبود .
احمقانه گفت : " مال کرولاینه . " ھنوز نمی خواست باور کند .
بانی و مردیث نزدیک شدند . ھمه به کتاب بسته و سپس به یکدیگر نگاه کردند .
الینا به کندی گفت : " ممکنه سر نخ ھایی این تو باشه . "
مردیث موافقت کرد : " تنها در این صورت عادلانه است . " اما این بانی بود که دفتر را گرفت و بازش کرد .
الینا از پشت سر او به دست خط میخی و کج و معوج کرولاین به دقت نگاه کرد که خیلی با حروف برجسته ی نوشته شده روی کاغذ ھای بنفش متفاوت بود . در ابتدا چشمهایش نمی توانستند متمرکز شوند اما ناگهان نامی به چشمش خورد . الینا .
- " صبر کن . اون چیه ؟ "
بانی ، که تنها کسی بود که موقعیت خواندن بیش از یک یا دو کلمه را داشت ، لحظه ای ساکت بود ، لبانش تکان می خوردند.
سپس غرید .
گفت : " اینو گوش کنین ! " و خواند : " الینا خودخواه ترین آدمیه که تا بحال شناختم . ھمه فکر می کنن که اون خیلی خودمونیه ولی در واقع خیلی سرده . تهوع آوره که چه جوری چاپلوسیشو می کنن و ھیچ وقت متوجه نمیشن که اون به جز خودش ھیچ اھمیتی به ھیچ چیز و ھیچ کس نمیده . "
- " کرولاین اینو گفته ؟ خوب می تونه وراجی کنه " اما الینا می توانست حرارت را در صورت خودش حس کند . این در واقع ، ھمان چیزی بود که مت به او گفته بود . زمانی که دنبال استیفن بود .
مردیث به بانی سیخونک زد و گفت : " بازم ھست . بخون . " بانی با لحنی تدافعی ادامه داد : " این روزھا بانی ھم به ھمون بدیه . ھمه اش سعی می کنه خودشو مهم جلوه بده . جدیدترین ماجرا ھم اینه که تظاھر می کنه قدرت ماورایی داره تا مردم بهش توجه کنن . اگه واقعا واسطه بود می فهمید که الینا فقط ازش استفاده می کنه ! "
سکوت سنگینی حکم فرما شد .
سپس الینا گفت : " ھمینه ؟ "
- " نه ، یه مقداری درمورد مردیث ھم ھست . مردیث ھم کاری نمی کنه که این چیزارو تموم کنه . در واقع اون ھیچ کاری نمی کنه . فقط نگاه می کنه . انگار نمی تونه عمل کنه . فقط می تونه نسبت به مسائل عکس العمل داشته باشه . به علاوه ، شنیدم که مامان و بابام در باره ی خانواده اش حرف می زدن . تعجبی ھم نداره که ھیچ وقت اشاره ای بهشون نمی کنه . این دیگه قراره چه معنایی داشته باشه ؟ "
مردیث تکان نخورد و در نور کم سو ، الینا فقط گردن و چانه ی او را می دید . اما به آھستگی و یکنواختی گفت : " مهم نیس . بانی ، بگرد . دنبال چیزی راجع به دفتر خاطرات الینا . "
الینا ، پرسش ھایش را پس زد و گفت : " حول و حوش ھجدھم اکتبر رو امتحان کن . اون موقع بود که دزدیده شد . " بعدا از مردیث می پرسید . ھیچ چیز برای روز ھیجدھم اکتبر یا آخر آن ھفته نوشته نشده بود . در واقع برای ھفته ھای بعد از آن ھم چندین یادداشت
بیشتر وجود نداشت . ھیچکدام به دفتر حاطرات اشاره ای نکرده بود . مردیث عقب نشست و گفت : " خوب ، ھمینه دیگه . این کتابچه بدرد نمی خوره . مگه بخوایم ازش باج بگیریم . می دونین ، مثلا اینکه اونو پس نمی دیم تا زمانی که مال تو رو پس بده . "
ایده ی وسوسه کننده ای بود اما بانی نقص آن را خاطر نشان کرد : " ھیچ چیز بدی راجع به کرولاین اینجا نیست . فقط شکایت ھایی از بقیه افراده . بیشتر ما سه تا . شرط می بندم کرولاین از خدا می خواد که در برابر ھمه ی مدرسه بلند بخونیمش . روزش رو می سازه ! "
- " پس باھاش چی کار کنیم ؟ "
الینا با خستگی گفت : " می ذاریمش سر جاش . " نور را در اطراف اتاق چرخاند که به نظر پر از تغییرات ظریف می آمد نسبت به وقتی وارد شده بودند .
" باید ھم چنان وانمود کنیم که نمی دونیم خاطرات من دست اونه و منتظر یک شانس دیگه باشیم . "
بانی گفت : " باشه . " اما به ورق زدن دفتر کوچک ادامه داد و ھر از گاھی با یک خرناس یا ھیس خشمگین خود را خالی می کرد . از روی تعجب فریاد زد : " اینو گوش کنین !! "
الینا گفت : " وقت نداریم . " چیز متفاوتی می گفت ، اگر در آن لحظه مردیث با لحن امرانه اش توجه ھمه را جلب نمی کرد .
- " یک ماشین . "

فقط یک ثانیه طول کشید تا مطمئن شوند که آن اتومبیل در جایگاه ماشین خانه ی فوربز پیچید . چشمان و دھان بانی باز و متعجب بود و ھمچنان که در کنار تخت زانو زده بود ، به نظر می رسید فلج شده است .
الینا گفت : " برو ، بجنب . " دفتر را از دستش قاپید . " چراغ قوه ھا را خاموش کنین و برین سمت در پشتی . "
آن ھا در ھمان لحظه ھم در حال حرکت بودند . مردیث ، بانی را وارد به جلو رفتن می کرد . الینا بر زانوانش نشست و لحاف را بلند کرد و تشک کرولاین بالا برد . با دست دیگرش دفتر را رو به جلو می فشرد . جعبه ی کوچکی از بالا به دستش فشار می آورد اما از ھمه بدتر وزن تشک بود با انگشتانش چند ضربه ی دیگر به دفتر زد و سپس بازویش را بیرون کشید ، تقلا کنان لحاف را بر جایش گذاشت .
وقتی از اتاق می رفت یک نگاه وحشی دیگر به آن کرد . دیگر وقت نبود که بیشتر چیزی را مرتب کنند . زمانی که سریع و آھسته به سمت راه پله حرکت می کرد ، صدای کلید را از در ورودی شنید .
آن چه در ادامه اتفاق افتاد شبیه به بازی تگ از نوع وحشتناکش بود . الینا می دانست که آن ھا تعمدا او را دنبال نمی کنند اما به نظر می آمد که خانواده ی فوربز مصمم بودند تا او را در گوشه ای از خانه شان گیر بیندازند . ھنگامی که صدا ھا و نور ھا ھال را در بر گرفت و شروع به بالا آمدن از پله ھا کردند ، از ھمان راھی که آمده بود ، بازگشت .
از دست آن ھا به آخرین در درون ھال فرار کرد و به نظر می آمد که آن ھا ھم تعقیبش کردند . درست بیرون اتاق خواب اصلی بودند . به دست شویی درون اتاق رفت اما سپس از زیر در بسته ، دید که چراغ ھا روشن شدند و فرارش را متوقف کردند . در تله افتاده بود.
ھر لحظه ممکن بود والدین کرولاین داخل بیایند . دید که پنجره ی فرانسوی به یک بالکون باز می شود و در ھمان لحظه تصمیمش را گرفت .
بیرون ، ھوا خنک بود و و نفس نفس زدن ھایش ضعیف شد. نور زردی از اتاق کناریش بیرون می زد و او بیشتر به سمت چپ حرکت کرد تا در مسیر آن نباشد . سپس ، صدایی که به شدت از آن می ترسید ، با وضوح وحشتناکی شنیده شد .
به حرکت در آمدن دستگیره ی در و به دنبال آن حرکت موجی پرده ھا در اثر باز شدن پنجره ھای فرانسوی . دیوانه وار دور و بر را نگاه کرد .
ارتفاع برای به زمین پریدن زیاد بود و چیزی ھم نبود که دستش را به آن بگیرد و پایین
رود . فقط سقف باقی می ماند اما چیزی برای بالا رفتن ھم نبود . با این وجود غریزه ای او را مجبور به امتحان می کرد .
بر روی نرده ی بالکن بود و حتی زمانی که سایه ای بر روی پرده ھای نازک ظاھر شد ھم ، به دنبال جای دستی در بالای پنجره می گشت .
دستی آنها را جدا کرد و پیکری پدیدار شد و سپس الینا حس کرد که کسی مچش را محکم گرفت و او را بالا کشید.
خود به خود ، با پاھایش بالا رفت و حس کرد که چهار دست و پا بر سقف چوبی قرار گرفته است . سعی کرد که تنفس خروشانش را آرام کند و از روی حق شناسی نگاه کرد که ببیند نجات دھنده اش چه کسی بوده است ... و در جای خود خشک شد .

پایان فصل دهم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل یازدهم

او گفت : " اسمش استیفن سالواتره است. یا همون نجان دهنده." درخشش دندانهایش ، لحظه ای در تاریکی دیده شد.
الینا پایین را نگاه کرد .بالاآمدگی سقف ،بالکن را از دید پوشانده بود اما می توانست صداهایی از رفت و آمد را از پایین بشنود اما صدای تعقیب و پیگیری نبودند و هیچ نشانه ای از اینکه سخنان هم نشین او شنیده شده باشد نیز نبود..لحظه ای بعد شنید که پنجره های فرانسوی بسته شدند.
همچنان که در تاریکی به پایین نگاه می کرد ، گفت : " فکر کردم اسمیت باشه ! "
دیمن خندید.خنده ای که به شدت مجذوب کننده بود.بدون ته مایه ی تلخ خنده ی استیفن .یادآور رنگین کمانی بود که بر پرهای کلاغی می تابید.
با این حال، الینا فریب نخورده بود.هر چند دیمن بسیار جذاب بنظر می رسید اما به طرز غیر قابل تصوری خطرناک بود.آن بدن باشکوه ده ها برابر قوی تر از بدن یک انسان بود.آن چشمان تنبل می توانستند در تاریکی به وضوح ببینند.دستش با آن انگشتان بلند که او را به روی سقف بالا کشیده بود ، می توانست با سرعت غیرممکنی حرکت کند.و از همه آشفته کننده تر این بود که ذهنش از آن یک قاتل بود.یک شکارچی.
می توانست آن را در زیر ظاهرش ببیند .او متفاوت از انسان بود.زمان بسیار زیادی را با شکار کردن و کشتن گذرانده بود که که هر راه دیگرب از یاد برده بود و از آن لذت برده بود.نه مثل استیفن که با طبیعت خود می جنگید، بلکه به آن افتخار می کرد.پایبند به هیچ اخلاقیاتی نبود و وجدان نداشت و اکنون در میانه شب ، این جا با او در تله افتاده بود.
بر پاشنه پایش ایستاد و آماده بود که هر لحظه واکنش نشان دهد.می بایست از دست او عصبانی می بود بعد از آن بلایی که در رویا به سرش آورده بود.عصبانی هم بود اما هیچ فایده ای نداشت که آن را ابراز کند. او می دانست که الینا چقدر خشمگین است و اگر آن را بیان می کرد فقط بهش می خندید.
الینا بی صدا و مشتاق منتظر حرکت بعدی او بود.
اما او تکان نخورد.آن دستان که می توانستندبه سرعت مارهای یورشگر حرکت کنند،بر زانوانش ،بی حرکت استراحت می کردند.حالتش بار دیگری به یادالینا آورد که که به همان صورت نگاهش کرده بود.دفعه اولی که با یکدیگر ملاقات کردندنیز همین احترام ملاحظه کارانه و بی میل در چشمانش بود.با این تفاوت که در آن زمان شگفتی نیز در آنها دیده می شد.اکنون هیچ تعجبی وجود نداشت.
او گفت : " نمی خوای سرم جیغ بزنی ؟ یا غش کنی ؟ " مثل این بود که گزینه های استاندارد را به پیشنهاد می داد.
الینا همچنان مراقب او بود .دیمن خیلی سریتر و قوی تر بود اما اگر بازم می شد الینا می توانست قبل از آن که دیمن به او برسد، خود را به لبه ی سقف برساند.
اگر بالکن را از دست می داد ، یک سقوط سی فوتی در انتظارش بود.اما ممکن بود که تصمیم بگیرد چنین ریسکی را عملی کند .همه اینها به دیمن بستگی داشت.
به اختصار گفت : " من غش نمی کنم . و چرا باید سرت فریاد بزنم ؟ داشتیم با هم یه بازی می کردیم.اون شب من خیلی احمق بودم و باختم.توی قبرستون درباره ی عواقبش به من اخطار داده بودی. "
لبانش از هم باز شدند و سریع نفس خود را فرو برد و سمت دیگری را نگاه کرد در حالیکه به نظر می رسید بیشتر با خودش صحبت می کند، گفت : " شاید باید تو رو ملکه سیاه خودم بکنم . من همنشینان زیادی داشتم.دخترانی به جوانی تو و زنانی که زیبارویان اروپا بودند.اما تو هستی که در کنار خودم می خوام.با هم حکومت می کنیم.هر چیزی رو که هر وقت بخوایم ، بدست میاریم.افراد ضعیف تر از ما می ترسند و پرستشمان می کنند.این چیز بدیه؟ "
الینا گفت : " من یکی از ضعیف ترین هام .دیمن ، من و تو دشمنیم ! هیچ وقت نمی تونیم جور دیگه ای باشیم ."
دیمن به او نگاه کرد : " مطمئنی ؟ "
الینا می توانست قدرت ذهن او را حس کند زمانی که ذهن خودش را لمس می کرد.مانند نوازش با آن انگشتان بلند بود اما هیچ گیجی و یا احساس ضعف و تسلیم شدنی ایجاد نشد. بهد از ظهر آن روز همانند دیگر روزهای این اواخر ، حمام طولانی با گل شاهپسند گرفته بود.چشمان دیمن از درک ماجرا درخشید اما با شکوه پسندیده ای عقب نشینی کرد.خیلی معمولی پرسید : " اینجا چه کار می کنی ؟ "
عجیب بود اما الینا اصلا دلیلی نمی دید که به او دروغ بگوید. " کرولاین یه چیزی که مال من بوده رو دزدیده .یه دفتر خاطرات اومدم پسش بگیرم. "
آن چشمان تیره با نگاه جدیدی سوسو زدند.آزرده گفت : " بدون شک برای اینکه یه جورایی از برادر بی ارزشم حفاظت کنی."

- " این به استیفن ربطی نداره ! "
- " اوه ،نداره ؟"
الینا می ترسید که او بیش از آنچه لازم بود ، فهمیده باشد.
- " عجیبه .وقتی مشکلی باشه همیشه اونم پاش گیره .اصلا مشکل رو می آفرینه ! حالا، اگه در این چارچوب قرار نداشت ..."
الینا به یکنواختی گفت : " اگه یک بار دیگه به استیفن صدمه بزنی، پشیمونت می کنم.یه راهی پیدا می کنم که آرزو کنی که ای کاش این کارو نکرده بودی ، دیمن . جدی می گم ! "
" می فهمم .خوب پس ، فقط باید روی تو تمرکز کنم، نه ؟"
الینا چیزی نگفت .خودش بحث را به بن بست کشانده بود و دوباره موافقت کرده بود که این بازی مرگبار را با او ادامه دهد سمت دیگری را نگاه کرد.
او به نرمی گفت : : می دونی بلاخره تو رو به دست میارم ." این همان صدایی بود که در مهمانی هم از آن استفاده کرده بود . زمانی که گفته بود : " آروم باش. آروم ." اکنون هیچ تمسخر یا بدجنسی در آن نبود .خیلی ساده فقط حقیقتی را اظهار می کرد." همونجوری که شماها می گین یا با بدام انداختن یا با کلاه برداری ( به هر قیمتی که شده ) ، که جمله ی خوبیه .قبل از بارش دوباره برف ، تو مال من خواهی شد . "
الینا سعی کرد لرزشی را که حس می کرد ، مخفی کند اما می دانست که در هر صورت آن را دیده است.
دیمن گفت: " خوبه. پس تو حس هایی رو هم داری.حق داری که از من بترسی .من خطرناک ترین چیزیم که در زندگیت ممکنه باهاش رو به رو بشی. اما فعلا من یه موقعیت کاری برای تو دارم."
" یه موقعیت کاری "
" دقیقا . تو اومدی اینجا که دفتر خاطرات رو پس بگیری . اما نتونستی " به دستان خالیش اشاره کرد " شکست خوردی نه ؟ " وقتی الینا جوابی نداد، او ادامه داد : " و از اونجایی که نمی خوای برادرم درگیر باشه،نمی تونه کمکت کنه. اما من می تونم . و این کارو می کنم."
" می کنی "
" آره . اما قیمتی داره "
الینا به او خیره شد.خون در چهره اش می جوشید.زمانی که موفق شد کلمات را بیرون بریزد تنها به صورت زمزمه بودند. " چه ... قیمتی؟ "
لبخندی ، در تاریکی سو سو می زد " چنددقیقه از وقتت ، الینا .چند قطره از خونت.یه ساعت یا همین حدودا رو با من بگذرونی.تنها."
" تو ... " الینا نمی توانست کلمه مناسبی را پیدا کند.هر صفتی که می شناخت که خیلی ملایم و مهربانانه بودند.

او با لحنی منطقی گفت : " عاقبت که به دستش میارم .اگه صادق باشی ، خودت هم اقرار می کنی.دفعه قبل، آخرین بار نخواهد بود .چرا نپذیریمش؟ " صدایش به صورت طنینی گرم و صمیمی در آمد : " یادت باشه ... "
الینا گفت : " ترجیح می دم گلویم را ببرم ! "
دیمن به او می خندید . به نوعی در رأس اتفاقات آن روز، این دیگر از توانش خارج بود. گفت : " تو منزجر کننده ای ، خودتم اینو می دونی ! " از خشم می لرزید و نمی توانست نفس بکشد " تهوع آوری! ترجیح می دم بمیرم تا اینکه تسلیم بشم .ترجیح می دم ... "
مطمئن نبود که چه باعث شد آن کار را انجام دهد.وقتی پیش دیمن بود حس غریزی بر او غلبه می کرد. و در آن لحظه حس کرد که ترجیح می دهد بر هر آنچه داشت ریسک کند تا اینکه اجازه دهد این بار پیروز شود .با قسمتی از ذهن ، متوجه شد که دیمن را حت عقب نشسته و از صورتی که بازیش پیش می رفت ، لذت می برد.نیمه دیگر ذهنش مشغول محاسبه فاصله ی سقف بالا آمده از بالکن بود.
گفت : " ترجیح می دم این کارو بکنم " و خودش را از پهلو پرتاب کرد.
درست حدس زده بود دیمن مراقب نبود و نتوانست به اندازه کافی سریع حرکت کند تا جلوی او را بگیرد .بر زیر پایش فضای خالی را حس کرد و وحشتش زمانی که متوجه شد بالکن خیلی عقب تر از آنچه فکر می کرده است ، قرار دارد ، افزایش یافت . از دستش می داد.
اما دیمن را دست کم گرفته بود .دستش را دراز کرده بود ، نه آن قدر سریع که بتواند از افتادن او جلوگیری کند اما از سقوط بیشتر او جلوگیری کرد .انگار که وزن الینا برای او هیچ بود.الینا به لبه چوبی سقف چنگ انداخت تا بتواند خود را بالا بکشد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
صدای دیمن خشمگین بود: " بچه ی احمق! اگر این قدر مشتاقی با مرگ آشنا بشی، خودم می تونم معرفیت کنم! "
الینا از بین دندان هایش گفت : " ولم کن " هر لحظه ممکن بود کسی به بالمت بیاید " ولم کن ! "
" همین جا و همین حالا ؟ " با نگاه کردن درون آن چشمان سیاه و ژرف ، الینا فهمید که او جدی است .اگر می گفت " آره " دیمن رهایش می کرد .الینا گفت : " راه سریعی برای پایان دادن به همه چیز خواهد بود ،نه ؟ " قلبش از شدت ترس می کوبید اما نمی گذاشت دیمن این را بفهمد.
" اما خیلی حیف می شه " و با یک حرکت سریع دیمن او را به وضعیت امن آورد.پیش خودش.
حلقه بازوانش به دور او تنگ و او را محکم به بدن سفت خود فشرد .ناگهان الینا دیگر چیزی نمی دید .کاملا به وسیله دیمن پوشانده شده بود.سپس حس کرد که آن ماهیچه تخت همچون گربه عظیم الجثه ای جمع شدند و هر دو آنها در فضا به پرواز در آمدند.
در حال سقوط بود به جز چسبیدن به دیمن ، به عنوان تنها جسم قابل اطمینان در دنیای در هم پاشیده اطرافش ،چاره ای دیگر نداشت .سپس دیمن ، همچون گربه ای فرود آمد و به راحتی ضربه ی ناشی از برخورد را کنترل کرد .
این استیفن یک بار چیزی مشابه این را انجام داده بود.اما استیفن پس از آن او را این گونه در آغوش خود نگرفته بود .به این شدت نزدیک و با لبانی که تقریبا در تماس با لبانش باشند.
او گفت : " در مورد پیشنهاد من فکر کن."
الینا نه می توانست حرکت کند و نه می توانست سمت دیگری را نگاه کند . و این بار می دانست که دیمن از قدرتش استفاده نمی کرد . بلکه تنها جاذبه ی شدید به آن دو باعثش شده بود.انکار آن بی فایده بود . بدن او نسبت به دیمن واکنش نشان می داد . می توانست نفس او را بر لبانش حس کند .
الینا به او گفت : " من برای هیچ چیز به تو احتیاج ندارم "
فکر می کرد که دیمن در آن لحظه او را خواهد بوسید.ولی این کار را نکرد .بالای سرشان صدای باز شدن پنجره های فرانسوی و به دنبال شخصی عصبانی در بالکن شنیده می شد : " هی! چه خبره ؟ کسی اونجاست ؟ "
دیمن همچنان که او را در آغوش گرفته بود ، به نرمی گفت : " این دفعه در حقت لطف کردم.بعدا باید جبران کنی."
الینا نمی توانست سرش را بچرخاند . اگر در آن لحظه دیمن او را می بوسید، مانعش نمی شد.اما ناگهان سفتی حلقه ی بازوان او ذوب شد و چهره اش مات شد .انگار تاریکی او را به درون خود می برد.سپس بال های سیاه به حرکت درآمدند و کلاغ بزرگی اوج گرفت.
چیزی، یک کتاب یا لنگه کفشی، از بالکن به طرف دیمن پرتاب شد که با فاصله ی زیادی به زمین افتاد.
صدای آقای فوربز از بالا آمد : " لعنت به پرنده ها !لابد روی سقف خونه ساختن !"
الینا،لرزان ، در حالی که بازوانش را به دور خود قفل کرده بود،درتاریکی جمع شد تا زمانی که او به داخل بازگشت.
بانی و مردیث را که قوز کرده بودند ،نزدیک در ورودی پیدا کرد.بانی زمزمه کرد : " بیاین بریم .کار بیشتری نمی تونیم بکنیم."
زمانی که در جلوی خانهی الینا از هم جدا می شدند،مردیث گفت:" فقط دو هفته به روز مؤسسان مونده."


************


روز بعد مدرسه ، هنوز فکری به ذهنش نرسیده بود .تنها حقیقت دلگرم کننده آن بود که به نظر نمی آمد کرولاین متوجه چیز نادرستی در اتقش شده باشد. اما این تنها دلگرمی بود که الینا می توانست پیدا کند.آن روز صبح نشستی برگزار شد که در آن اعلام شد که هیئت مدرسه، الینا را به عنوان " نماد فلز چرچ " انتخاب کرده اند .در تمام زمان سخنرانی مدیر، لبخند فاتحانه و بدخواهانه کرولاین همچون شهله ای می درخشید.
الینا سعی کرد که آن را نادیده بگیرد اما آسان نبود.اصلا آسان نبود و روزهایی بود که دلش می خواستکسی را بزند یا شروع به دادو فریا کند، اما به هر که بود ،طاقت می آورد.
آن روز، بعد از ظهر که در انتظار تمام شدن کلاس تاریخ دانش آموزان سال ششم بود، تایلر اسمال وود را زیر نظر گرفته بود . از زمانی که به مدرسه برگشته بود حتی یک کلمه هم مستقیما با او صحبت نکرده بود.در حین اعلان مدیر ،او نیز تقریبا به نفرت انگیزی کرولاین لبخند زده بود. حالا،با دیدن الینا که تنها ایستاده بود،با آرنجش به دیک کارتر تنه زد و گفت: " اون چیه اون جا؟ یک گل دیوای؟ "
استیفن ،تو کجایی ؟ اما پاسخ این سؤال را می دانست.آن سر مدرسه در کلاس ستاره شناسی.
دیک دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ،اما سپس حالت عوض شد.به پشت سر الینا ،آخر راهرو ، نگاه می کرد،الینا چرخید ویکی را دید.
ویکی و دیک قبل از مجلس رقص هوم کامینگ با هم بودند.الینا گمان می کرد که هنوز با هم هستند .اما دیک به نظر مردد می رسید .انگار نمی دانست که از دختری که به سمتش می آمد ،چه انتظاری باید داشته باشد.
چیزی در چهره ی ویکی عجیب ود .در راه رفتنش .طوری حرکت می کرد مثل اینکه پاهایش زمین را لمس نمی کردند.چشمانش گشاد و خواب آلود بودند.
دیک به سمت او قدم برداشت و ه طور آزمایشی گفت : " سلام " ویکی حتی بدون یک نگاه ، از کنار او گذشت و به سمت تایلر رفت .الینا با تشویشی فزاینده ، آن چه را که بعدا اتفاق افتاد ،مشاهده کرد باید خنده دار می بود اما نبود.
همه چیز با متحیر شدن تایلر به دلیلی نامعلوم،شروع شد.سپس ویکی یک دستش را بر قفسه ی سینه ی تایلر گذاشت .تایلر لبخند زد اما یک جورایی زورکی به نظر می آمد.ویکی دستش را زیر ژاکت او سراند.لبخند تایلر متزلزل شد.ویکی دست دیگرش را بر قفسه سینه ی او گذاشت .تایلر به دیک نگاه کرد .
دیک با عجله گفت: " هی ، ویکی ، آروم باش. " اما نزدیک تر نرفت.
ویکی هر دو دستش را به سمت بالا حرکت داد و ژاکت تایلر را از شانه هایش پایین کشید .تایلر سعی کرد که با بالا انداختن شانه هایش و بون انداختن کتاب هایش یا زیادی نگران به نظر رسیدن ، آن را سر جایش برگرداند .نتوانست.انگشتان ویکی به زیر پیراهنش خزید.
تایلر به دیک گفت: " تمومش کن .جلوشو بگیر.میشه؟! " او به کنار دیوار عقب نشینی کرده بود.
" هی ویکی، ولش کن این کارو نکن . " اما در فاصله ی امن باقی ماند.تایلر نگاه خشمگینی به او کرد و سعی کرد ویکی را به عقب هل دهد.
صدایی شنیده می شد.در ابتدا به نظر می آمدکه فرکانس آن خیلی برای شنوای انسان پایین باشد.اما بلند و بلندتر شد.خرناس تهدید کننده و ترسناکی که عرق سردی را بر ستون فقرات الینا جاری کرده بود.تایلر با چشمان از حدقه بیرون زده با ناباوری نگاه می کرد و الینا فورا دلیل آن را فهمید .صدا از ویکی می آمد.
سپس همه چیز در یک زمان اتفاق افتاد .تایلر بر زمین افتاده و دندان های ویکی هر سانت از گردن او را گاز می گرفتند.
الینا که همه اختلاف بینشان را از یاد برده برده بود ،به دیک کمک می کرد تا ویکی را کنار بکشند .تایلر زوزه می کشید .در کلاس تاریخ باز شده بود و آلاریک فریاد می زد.
" بهش صدمه نزنین ! مواظب باشین! فقط باید بذاریم دراز بکشه. "
در آن غوغا، وقتی که آلاریک دستش را برای کمک دراز کرد ، ویکی دوباره گاز گرفت.دختر ظریف از همه آنها با هم ،قوی تر بود و آن ها کتنرل او را از دست می دادند.نمی توانستند از آن بیشتر او را نگه دارندوالینا با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرش ، احساس آرامش شدیدی کرد.
" ویکی آروم باش.همه چیز درسته .حالا آروم باش . "
زمانی که استیفن بازوی ویکی را می گرفت و به نرمی ا او صحبت می کرد ،الینا به خود جرأت داد تا دست خودش را شل کند . و در ابتدا، به نظر رسید که استراتژی استیفن جواب داد.انگشتان ویکی سست شدند و آن ها قادر شدند تا او را بلند کنند.همین طور که استیفن با صحبت کردن با او دامه داد،ویکی لنگید و چشمانش بسته شد.
" خوبه،الان خسته ای .اشکالی نداره که بخوابی. "
اما ناگهان، کارهای استیفن دیگر جواب نداد.قدرتی که استیفن بر او اعمال می کرد، هر چه که بود، از بین رفت.چشمان ویکی باز شد و هیچ شباهتی با آن چشمان همچون آهوی رمیده که الینا در کافه تریا دیده بود، نداشتند. او به استیفن غرولند کرد و با نیرویی تازه شروع به کلنجار رفتن کرد.برای پایین نگه داشتن او ،نیروی پنج با شش نفر لازم شد تا کسی پلیس را خبر کند.الینا همان جای که بود،ماند.با ویکی حرف می زد.گاهی یر سرش فریاد می کشید تا وقتی که پلیس رسید.هیچ یک فایده ای نداشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس برگشت و برای اولین بار جمعیت تماشاچی را دید .بانی در اول صف بود و با دهان باز خیره مانده بود.همین طور کرولاین.
وقتی که مأموران ویکی را می بردند بانی گفت: " چی شد ! "
الینا به آرامی نفس کشید و رشته ای از موهایش را ز چشمانش کنار زد." یک دفعه دیوونه شد و می خواست تایلر رو برهنه کنه ."
بانی لبانش را جمع کرد." پس باید کلا دیوونه باشه که بخواد همچین کاری کنه ،نه؟ " و از بالای شانه اش مستقیما پوزخندی به کرولاین زد.
زانوان الینا همچون لاستیک شده بودند و دستانش می لرزیدند.دستی را حس کرد به دورش حلقه شد و سپاس گزارانه به استیفن تکیه داد .سپس او را نگاه کرد.
با ناباوری و تمسخر گفت " صرع؟ "
استیفن به انتهای راهرو و ویکی چشم دوخت .آلاریک سالتزمن همچنان دستورالعمل هایی را فریاد می زد، ظاهرا همراهش می رفت.گروه به سمت چپ پیچیدند.
استیفن گفت: " فکرکنم کلاس برگزار نمی شه. بیا بریم."
در سکوت به سمت پانسیون راه افتادند .هر کدام غرق در افکار خویش.الینا اخم کرده بود و چندین بار به استیفن نگاه کرد اما تا زمانی که در اتاقش و تنها نبودند،صحبت نکرد.
" استیفن اینها چه بود ؟ چه بلایی سر ویکی اومده؟ "
" این همون چیزیه که متحیرم درباره اش.فقط یه توجیح می تونم براش پیدا کنم.اینکه هنوز تحت حمله باشه."
" منظورت اینه که دیمن هنوز... اوه ! اوه خدای من ! اوه استیفن،باید مقداری گل شاهپسند بهش می دادم.باید می فهمیدمه که ..."
" تفاوتی نمی کرد، باور کن." الینا به سمت در چرخیده بود مثل اینکه می خواست در آن لحظه،به دنبال ویکی برود.استیفن به آرامی او را عقب کشاند ." الینا،بعضی آدما راحت تر از بقیه تاثر می پذرین.اراده ویکی هیچ وقت اونقدر قوی نبود.الان دیگه به اون تعلق داره. "
الینا به آرامی نشست " پس یعنی هیچ کاری نیست که ما بتونبم بکنیم؟ اما استیفن اون مثله ... تو و دیمن می شه؟ "
" بستگی داره ." لحنش غمگین بود." فقط موضوع این نیست که چقدر خون از دست داده .برای کامل کردن تغییر باید خون اون هم در رگاش داشته باشه .در غیر این صورت سرنوشتش مثل آقای تنر خواهد بود.خالی از خون،مورد استفاده قرار گرفته و مرده. "
الینا نفس عمیقی کشید.چیز دیگر بود که می خواست درباره اش بپرسد.چیزی که مدت زادی بود می خواست بپرسد.
" استیفن وقتی اون جا داشتی با ویکی حرف می زدی ، فکر کردم داره جواب می ده .از قدرت هات داشتی استفاده می کردی،نه؟ "
" آره "
" اما بعد دوباره دیوونه شد .منظورم اینه که ... استیفن،حالت که خوبه، نه؟ قدرت هات برگشتن؟ "
او پاسخی نداد.اما همین برای الینا جوابی کافی بود.رفت و کنارش زانو زد تا استیفن مجبور شود به او نگاه کند : " استیفن چرا بهم نگفتی ؟ مشکل چیه ؟ "
" یه مقدار طول می کشه تا بهبود پیدا کنم .همین . نگران نباش."
" من نگران هستم! کاری نیست که بتونیم بکنیم ؟ "
" نه " اما نگاهش را پایین انداخت.
ادراک در وجود الینا به جریان در آمد.زمزمه کرد : " اوه " عقب نشست.دوباره به سمت او متمایل شد و سعی کرد تا دستانش را بگیرد.
" استیفن بهم گوش بده ..."
" الینا،نه! نمی بینی ؟ خطرناکه.برای هر دومون خطرناکه .مخصوصا برای تو .می تونه بکشدت یا حتی بدتر! "
" فقط اگر کنترلت رو از دست بدهی .این جوری نمی شه .منو ببوس."
استیفن دوباره گفت : " نه! " و با خشونت کمتری اضافه کردامشب،به محض اینکه تاریک بشه میرم شکار. "
" مثل همن؟ " الینا می دانست که نیستند.خون انسان بود که قدرت می بخشید.
" اوه ، استیفن! لطفا، نمبینی که خودم می خوام؟ تو نمی خوای؟ "
او گفت : " این عادلانه نیست ! " چشمانش زجر دیده شدند. " می دونی که این نیست الینا.می دونی که چقدر ..."
دوباره از روی گرداند و مشت هایش گره شدند.
" پس چرا مه ؟ استیفن من نیاز دارم که ... " نتوانست حرفش را تمام کند .نمی توانست برای او توضیح دهد که چه چیزی را نیاز داشت .نیاز ارتباط با او.نیاز به نزدیک شدن.نیاز داشت که بیاد آورد که بودن با او چگونه بود.تا خاطرات رقصیدن با دیمن در رویا و بازوان او به دور خود را ، دور کند : " زمزمه کرد " نیاز دارم که دوباره با هم باشیم."
استیفن همچنان رویش را برگردانده بود و سرش را تکان می داد.
الینا زمزمه کرد : " باشه " اما ترس و وحشتی را ،با شکست خود تا مغز استخوانش حس کرد.بیشتر ترس به خاطر استیفن بود که بودن قدرت هایش آسیب پذیر بود.آن قدر آسیب پذیر که ممکن بود از شهروندان عادی فلز چرچ نیز صدمه ببیند.اما مقداری از آن هم به خاطر خودش بود.

پایان فصل11
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دوازدهم

زمانی که الینا دستش را به سمت یک قوطی در قفسه ی مغازه برد.صدایی گفت: " سس کرانبری ، الان؟ "
الینا بالا را نگاه کرد" سلان مت .آره.می دونی که خاله جودیت دوست داره یکشنبه ی قبل از روز شکرگزاری یک بار برنامه رو اجرا کنه .اگه تمرین کنه احتمالش کمتره که سوتی فجیعی بده."
" مثل اینکه تا پانزده دقیقه مونده به شام ، سس کرانبری رو بخره؟ "
الینا گفت : " پنج دقیقه مونده به شام! به ساعتش اشاره کرد و مت خندید .صدای خنده اش دلنشین بود و صوتی بود که الینا به مدت زیای نشیده بود..الینا به سمت صف راه افتاد تا حسابش را پرداخت کند .اما وقتی پول خریدش را پرداخت ،مردد ماند و به عقب نگاه کرد .
مت کنار قفسه مجله ها ایستاده بود و ظاهرا جذب آنها شده بود .اما چیزی در نحوه ی گرفتن بازوانش وجود داشت که باعث شد الینا به طرفش برود.
انگشتش را به به مجله او زد و گفت : " تو برای شام چه برنامه ای داری ؟ " وقتی او مشکوکانه بیرون مغازه را نگاه کرد ،الینا اضافه کرد : " بانی توی ماشین منتظره .اون میاد بجز بانی ، فقط خونواده هستن. و رابرت مسلما .تا حالا باید رسیده باشه ." منظور الینا این بود که استیفن نمی آید.هنوز دقیق نمی دانست که این روزها اوضاع بین مت و استیفن چگونه بود.حداقل با هم صحبت می کردند.
" امشب خودم باید حواسم به خودم باشه .مامانم خیلی حال و حوصله نداره ." اما بعد انگار بخواهد بحث را عوض کند ادامه داد : " مردیث کجاست ؟ "
الینا گفت : " با خانوادشه.دیدن بستگان یا همچین چیزایی. " الینا مبهم جواب داد چون مردیث خودش مبهم بود. به ندرت درباره ی خانواده اش صحبت می کرد.
" خوب چی فکر می کنی ؟ می خوای به دست پخت خاله جودیت شانسی بدی ؟ "
" برای احترام به گذشته ها ؟ "
الینا پس از لحظه ای تردید گفت : " به احترام دوستای قدیمی . " و به او لبخند زد.
مت چشمانش را بهم زد و سمت دیگری را نگاه کرد.
با صدای زمزمه گونه عجیبی گفت : " چه جوری می تونم همچین دعوتی رو رد کنم؟ " اما زمانی که مجله را سر جایش گذاشت و دنبال الینا آمد ، او هم لبخند می زد.
بانی با سر خوشی با او سلام و احوالپرسی کرد و زمانی که به خانه رسید خاله جودیت از اینکه او به آشپزخانه وارد شد، خوشحال به نظر می رسید.
در حالیکه کیسه خرید را از الینا می گرفت،گفت: " شام تقریبا حاظره.رابرت چند لحظه قبل رسید.چرا مستقیم نمیرین به اتاق غذا خوری؟ اوه الینا یه صنذلی هم ببر.با مت میشیم هفت نفر."
الینا متحیرانه گفت : " خاله جودیت،شش نفر! شما و رابرت ، من و مارگارت ، مت و بانی."
" آره عزیزم .اما رابرت هم یه مهمون آورده .الان نشستن سر میز."
الینا همزمان با گام برداشتن به درون اتاق غذاخوری ، این کلمات را ثبت کرد اما قبل از اینکه ذهنش بتواند نسبت به آن ها واکنشی نشان دهد ،لحظه ای تاخیر وجود داشت.با این وجود می دانست .با قدم برداشتن از میان در اتاق ، به نوعی می دانست که چه در انتظارش است.
رابرت آنجا استاده بود و با بطری شراب سفیدی ور می رفت و به نظر سرحال می آمد و دور از تزئینات پاییزی و شمع های بلند وسط میز،دیمن نشسته بود.
زمانی که بانی از پشت به او برخورد کرد ،تازه الینا متوجه شد که از حرکت کردنباز ایستاده است.پاهایش را مجبور به ادمه کرد.ذهنش به آن اندازه فرمانبردار نبود و منجمد باقی ماند.
رابرت گفت : " آه الینا ! "و یک دستش را پیش آورد و رو به دیمن گفت : " این الیناست .دختری که درباره اش برات می گفتم.الینا ایشون دیمن ... آه ... "
دیمن گفت : " اسمیت "
" اوه ، آره .دانشجوی ویلیام مری ، دانشگاه منه و بیرون از داروخانه بهشون برخوردم.از اونجایی که دنبال جایی برای غذا خوردن می گشت .دعوتش کردم بیاد اینجا برای یه شام خونگی.دیمن این ها از دوستان الینا هستن.مت و بانی. "
مت گفت : " سلام " بانی فقط خیره نگاه کرد و سپس چشمان درشتش را به سمت الینا چرخاند.
الینا سعی می کرد خودش را جمع و جور کند.نمی دانست جیغ بکشد و از اتاق فرار کند یا لیوان شرابی که رابرت می ریخت را به صورت دیمن پرتاب کند.در آن لحظه بیش اندازه عصبانی بود تا اینکه ترسیده باشد.
مت به اتاق نشیمن رفت تا صندلی بیاورد .پذیرش عادی دیمن از جانب مت ،الینا را تعجب زده کرده بود اما بعد متوجه شد که او در مهمانی آلاریک حضور نداشت .نمی دانست بین استیفن و آن پسر دانشجو چه اتفاقی افتاه بود.
در عوض بانی آماده یک حمله عصبی بود.ملتمسانه به الینا چشم دوخته بود.دیمن از جای خود بلند شد و صندلی را برای او عقب کشید.
قبل از آنکه الینا بتواند جوابی پیدا کند صدای بلند و بچگانه مارگاریت را از راهرو را شنید: " مت می خوای بچه گربم را ببینی ؟ خاله جودیت می گه می تونم نگهش دارم. می خوام گلوله برفی صداش کنم.""
الینا چرخید .ایده ای در ذهنش جرقه زد.
مت با مهربانی گفت : " چه خوشگله " و بر روی موجود کوچک سفید و پشمالوی درون آغوش مارگارت خم شده بود.مت از جا پرید وقتی که الینا ناگهانی بچه گربه را درست از چند سانتی متری دماغ او قاپید.
الینا گفت : " مارگارت بیا.بذار گربه ات رو به دوست رابرت نشون بدیم . " و بقچه ی پف کرده را به سمت صورت دیمن انداخت.
غوغایی به پا شد .گلوله برفی که موهایش سیخ شده بودنددو برابر اندازه واقعی خودش شده بود.از خودش صدایی شبیه چکیدن قطره آب بر ماهیتابه ی داغ شده،در آورد.سپس همچون گردباد غرانی بود و آب دهانش را بیرون می انداخت و ر الینا چنگ می زد و به دیمن ضربه میزد و قبل از اینکه از اتاق بیرون بزند به در و دیوار برخورد کرد.
برای لحظه ای الینا با رضایت دید که چشمان به سیاهی شب دیمن از حالت عادی اندکی بزرگتر شده بودند.سپس پلک هایش به سستی بسته شدند و دوباره آنها را پوشاندند.الینا چرخید تا با واکنش دیگر ساکنان اتاق روبرو شود.
مارگارت دهانش را برای سر دادن ناله باز کرده بود .رابرت سعی می کرد از این اتفاق پیش گیری کند و او را به بیرون هل می داد تا دنبال گربه اش برود.بانی به دیوار چسبیده بود و نا امید به نظر می آمدومت و خاله جودیت که تازه از آشپزخانه آمده بود،وحشت زذه بودند.
الینا به دیمن گفت : " فکر کنم تو با حیوان ها خوب کنار نمیای. " و بر جای خود سر میز نشست.با سر به بانی اشاره کرد و او با اکراه از دیوار فاصله گرفت و سریع به سمت صندلیش رفت.قبل از آنکه دیمن بتواند دوباره آن را لمس کند.چشمان قهوه ای بانی را دنبال کردندتا زمانی که او به نوبت خود نشست.
پس از چند دقیقه رابرت با مارگارت که لکه های اشک بر صورتش بود دوباره ظاهر شد و عبوسانه به الینا اخم کرد.مت در سکوت صندلی خود را جلو کشید، هر چند ابروانش را بالا انداخته به صورتی که در موهایش مخفی شده بودند.
هنگامی که خاله جودیت رسید و شام آغاز شد،الینا بالا و پایین میز را از نظر گذراند .غبار درخشانی به نظر بر همه چیز سایه انداخته بود و او احساسی غیر واقعی داشت اما صحنه به تنهایی به طرز غیر قابل باوری بی خطر و سالم به نظر می رسید همانند یک پیام بازرگانی . با خود فکر کرد : " خانواده معمولی تو که دور میز نشستن و بوقلمون می خورن.یک خاله ی مجرد اندکی سراسیمه که نگرانه مبادا نخود فرنگی های خمیر شده یا رول ها سوخته باشن.یک مرد راحت و آسوده که به زودی شوهر خاله می شه ، یک خواهر زاده نوجوون مو طلایی و خواهر کوچولوی با موهای به هم ریخته اش.یک پسر همسایه ی چشم آبی.یک دوست سرحال و یک خون آشام جذاب که سیب زمینی شیرین شده را سر میز دست به دست می کند. یک خونواده آمریکایی نمونه."
بانی نیمه ی اول شام را صرف تلگراف های پیام " چی کار کنم ؟ " به وسیله چشمانش به الینا ،کرد.اما وقتی همه ی آن چه الینا در جواب تلگراف می زد " هیچی " بود، ظاهرا تصمیم گرفت خود را به تقدریش واگذار کند و شروع به خوردن کند.
الینا اصلا نمی دانست چه کند.این گونه به تله افتادن ، توهین بود.تحقیر آمیز بود و دیمن این را می دانست.هر چند خاله جودیت و رابرت را با تعریف هایی از شام و گفت و گو درباره ی مری و ویلیام ،خیره نگه داشته بود.حتی مارگارت اکنون به او لبخند می زد و به زودی بانی نیز تسلیم می شد.
خاله جودیت که گونه های لاغرش اندکی صورتی رنگ شده بودند به دیمن اطلاع داد : " هفته ی دیگه فلز چرچ جشن روز موسسان را برگزار می کنه.خیلی خوب می شه اگه برای اون بتونین برگردین. "
دیمن با مهربانی گفت : " خوشحال می شم . "
خاله جودیت راضی به نظر می آمد. " و امسال الینا نقش بزرگی توش داره.انتخاب شده تا نماد فلز چزچ رو ارائه کنه. "
دیمن گفت : " باید بهش افتخار کنین ."
خاله جودیت گفت : " اوه معلومه .پس سعی می کنین که بیاین دیگه؟ "
الینا که دیوانه وار به یک رول کره می مالید به میان صحبتشان پرید : " یه خبرایی درباره ویکی شنیدم.همون دختری که بهش حمله شد، یادتونه؟ " به دیمن نگاه کرد.
سکوت کوتاهی ایجاد شد.سپس دیمن گفت : " متاسفانه فکر کنم بشناسمش."
" اوه مطمئنم که می شناسی.تقریبا هم قد منه. چشم قهوه ای و موی قهوه ای روشن ... به هر حال بدتر شده.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خاله جودیت گفت : " اوه، خدایا . "
" آره ، ظاهرا دکترا نمی فهمن چی شده.حالش مدام بدتر می شه انگار حمله ها هنوز ادامه داشته باشن. " الینا نگاهش را چهره ی دیمن نگاه داشته بود اما او فقط توجه مودبانه ای از خود نشان می داد.الینا جمله اش را اینگونه تمام کرد : " بیشتر از این چاشنی ها بردارین . " و کاسه را به سمت او راند .
" نه خیلی ممنون .هر چند از این باید بیشتر بردارم . " و قاشقی از سس کرانبری منجمد شده را بالای یکی از شمع ها گرفت تا نور بر آن بتابد . " رنگش خیلی آزار دهنده است ! "
بانی مانند دیگر افراد سر میز ، زمانی که دیمن این کار را کرد ، بالا را نگاه کرد .اما الینا متوجه شد که دوباره به پایین نگاه نکرد.همچنان خیره بر شعله ی رقصان باقی ماند و آهسته صورتش عاری از هر گونه احساسی شد .
الینا سوزش ناشی از درک در دست و پای خود حس کرد.اوه نه !این نگاه را قبلا هم دیده بود.سعی کرد توجه بانی را جلب کند اما دختر دیگر به نظر نمی آمد که جز شمع ،چیزی دیگری نمی بیند.
خاله جودیت برای دیمن تعریف می کرد: " و بعد دانش آموزان ابتدایی رژه ای میرن درباره تاریخ شهر.اما مراسم پایانی به وسیله دانش آموزان بزرگتر انجام میشه. الینا چند تا از سال آخری ها امسال مطلب می خونن؟ "
" فقط سه تا از ماها . " الینا مجبور بود که سرش را برگرداند و به خاله اش جواب بدهد و در همان زمانی که به چهره ی خندان خاله اش نگاه می کرد، آن صدا را شنید.
" مرگ "
خاله جودیت بریده بریده نفس می کشید .رابرت با چنگالش در هوا ،متوقف شده بود.الینا به شدت و کاملا ناامیدانه آرزو می کرد مردیث آن جا می بود.
صدا دوباره گفت : " مرگ. مرگ در این خانه است."
الینا گرداگرد میز را نگاه کرد و دید که کسی نیست که کمکش کند.همه ی آنها بی حرکت به بانی خیره شده بودند.مانند اشخاصی درون یک عکس.
خود بانی به شعله ی شمع خیره مانده بود .چهره اش بی احساس و چشمانش گرد شده بود.همانند قبلا که این صدا از طریق او صحبت کرده بود.اکنون آن چشمان نامرئی به سمت اینا چرخیدند و صدا گفت : " مرگ تو .الینا مرگ منتظرته . اون ..."
به نظر می رسید که بانی داشت خفه می شد .سپس به جلو متمایل شد .تقریبا در بشقابش فرود آمد.
برای یک ثانیه ،همه فلج شدند و سپس به جنب و جوش در آمدند.رابرت از جا پرید و شانه های بانی را گرفت و او را از جا بلند کرد.رنگ بانی سفید و کبود شده بود.چشمانش بسته بودند.خاله جودیت هراسان اطرافش می پلکید و با دستمال مرطوبی به صورتش می زد. دیمن چشمانش را تنگ کرده بود و متفکرانه تماشا می کرد.
" حالش خوبه " رابرت با آرامشی آشکار به بالا نگاه کرد . " گمون کنم ضعف کرده .باید یه جور حمله هیستریک بوده باشه. " اما الینا ا زمانی که بانی چشمان بی حالش را یاز نکرد و آز آن ها نپرسید که به چه خیره شده اند، نفس نکشید.
این اتفاق پایان تاثیر گذاری برای شام بود .رابت اصرار داشت که باید بانی را در همان موقع به خانه برسانند و در هیاهویی که به دنبال آن راه افتاد ، الینا فرصت کرد تا با دیمن زمزمه وار صحبتی داشته باشد.
" از این جا برو ! "
او ابروانش را بالا برد : " چی ! "
" گفتم گم شو . الان! برو.یا من بهشون می گم که تو قاتلی. "
دیمن ملامت بار گفت : " فکر نمی کنی که یه مهمون لایق یه ذره ملاحظه ی بیشتر باشه ؟ " اما دیمن با دیدن حالت الینا ، شانه بالا انداخت و لبخند زد.
با صدای بلند به خاله جودیت که با پتویی به سمت ماشین می رفت ، گفت : " خیلی ممنون که منو برای شام نگه داشتین .امیدوارم بتونم روزی لطفتون رو جبران کنم. " و رو با الینا ادامه داد : " می بینمت. "
زمانی که رابرت با مت محزون و بانی خواب آلود به راه افتاد، الینا با خود فکر کرد: " اینکه کاملا واضحه ! "
گفت : " نمی دونم این دخترا چه شون شده .اول ویکی ،حالا هم بانی ... الین هم که این اواخر خودش نیست ... "
زمانی که خاله جودیت صحبت می کرد و مارگارت به دنبال گلوله برفی گمشده می گشت ،الینا به جنب و جوش افتاده بود.
باید به استیفن زنگ می زد .این تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید .نگران بانی نبود. دفعات پیش که چنین اتفاقاتی افتاده بود ، به نظر نمی آمد که صدمه ی دائمی ایجاد کرده باشد و دیمن آن شب کارهای بهتری داشت که انجام دهد تا اینکه بخواهد دوستان الینا را آزار دهد.
او به آنجا بر می گشت تا جواب لطفی که در حق الینا کرده بود .الینا بدون تردید می دانست که معنای سخنان آخر او همین بود . و این به معنای آن بود که می بایست به استیفن همه چیز را بگوید زیرا امشب بهش احتیاج داشت .به حمایت او احتیاج داشت.
فقط، استیفن چه کار می توانست بکند ؟ علی رغم همه خواهش ها و بحث های هفته پیش ،استیفن قبول نکرده بود که از خون او تغذیه کند.اصرار داشت که قدرت هایش بدون آن ، بر می گشتند اما الینا می دانست که او در حال حاضر هنوز آسیب پذیر بود .حتی اگر استیفن آنجا بود آیا می توانست دیمن را متوقف کند؟ می توانست بدون آنکه خودش را به کشتن بدهد ،این کار را بکند؟
خانه بانی امن نبود و مردیث هم که رفته بود .هیچ کس نبود که به او کمک کند.به هیچکس نمی توانست اعتماد کند .اما فکر این که این جا تنها انتظار بکشد در حالیکه می دانست دیمن بر خواهد گشت ،غیر قابل تحمل بود.
شنبد که خاله جودیت گوشی را سر جایش گذاشت .بی اراده به سمت آشپزخانه راه افتاد .شماره تلفن استیفن در ذهنش رژه می رفت.سپس ایستاد و آرام چرخید تا اتاق نشیمن را که تازه ترک کرده بود ،از نظر بگذراند.
به کف اتاق، پنجره های سقف و شومینه مجلل که به زیبایی بر رویش حکاکی شده بود ،نگاه کرد.این اتاق بخشی از خانه اصلی بود .خانه ای که تقریبا به طور کامل در جنگ داخلی سوخته بود.اتاق خواب خودش دقیقا بالا آن قرار داشت.
نور درخشانی شروع به درخشیدن کرد.الینا به سقف نگاه کرد ،به جایی که به اتاق غذاخوری مدرن تر متصل می شد.سپس به سمت پله ها دوید.قلبش به سرعت می زد." خاله جودیت ؟ " خاله اش در راه پله ایستاد . " خاله جودیت ، یه چیزی رو بهم بگو .دیمن به اتاق نشیمن رفت؟ "
خاله جودیت با گیجی پلک هایش را به هم زد : " چی ! "
" رابرت،دیمن رو با خودش به اتاق نشیمن برد؟ خاله جودیت خواهش می کنم فکر کن ! من باید بدونم. "
" چرا ، نه فکر نکنم.نه. نرفت.اومدن داخل و مستقیم رفتن به اتاق غذا خوری.الینا ، اصلا واسه چی .. ؟ " این جمله ناتمام باقی ماند از آن جا که الینا بدن اراده ،دست هایش را بدور او انداخت و در آغوشش گرفت.
الینا گفت: " ببخشید خاله جودیت ، من فقط خیلی خوشحالم " الینا خندان برگشت تا از پله ها پایین برود.
" خوب خوشحالم که کسی هم هست که با اون وضعی که شام صرف شد خوشحال باشه،هر چند اون پسر نازنین،دیمن به نظر خوش می گذروند.می دونی الینا به نظر یه جورایی مجذوب تو شده بود با وجود شیوه ای که تو رفتار کردی!"
الینا برگشت: " خوب "
خوب گفتم شاید خوب باشه یه شانس بهش بدی.همین به نظرم خیلی دلنشینه .از نوع مردهای جوونی که دوست دارم این اطراف ببینم. "
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
الینا برای یک ثانیه چشمانش را گرداند سپس آب دهانش را قورت داد تا جلوی خنده عصبی اش را بگیرد.خاله اش پیشنهاد می داد که دیمن را به جای استیفن انتخاب کند ...
زیرا دیمن بی خطر بود.از آن مردهای جوان دلنشینی که هر خاله ای خوشش می آمد .بریده بریده نفس می کشید.شروع کرد : " خاله جودیت .. " اما بعد متوجه شد که بی فایده بود . بی صدا سرش را تکان داد و دستانش را بهنشانه شکست بالا برد و خاله اش را تماشا کرد که از پله ها بالا رفت.
معمولا الینا در اتاق خوابش را موقع خوابیدن می بست اما امشب آن را باز گذاشته بود و به راهروی تاریک زل زده بود.هر از چند گاهی به اعداد روشن روی ساعت که بر روی میز کنار تختش قرار داشت نگاه می کرد.
امکان نداشت خوابش برد .با گذر آهسته ی دقیقه ها آرزو می کرد که کاش می توانست .زمان با آهستگی رنج آوری پیش می رفت .ساعت یازده ... یازده و سی دقیقه ... نیمه شب ... یک.یک و نیم . دو.
در ساعت دو و ده دقیقه صدایی را شنید.
همچنان که بر تختش دراز کشیده بود،به نجوای آهسته ای که از طبقه پایین شنیده می شد گوش فرار داد.می دانست که اگر دیمن بخواهد داخل شود،یک راهی پیدا می کند.اگر این اندازه مصمم بود،هیچ قفلی جلودارش نبود.
آهنگ رویایی اش در خانه بانی ،در ذهنش طنین انداخت .صدای مشتی یادداشت نقره فام و محزون.احساس غریی را در وجودش بیدار کرد.تقریبا در حال گیجی یا شاید خواب بلند شد و در آستانه در اتاق ایستاد.
راهرو تاریک بود اما چشمان الینا زمان زیادی در اختیار داشت تا به آن عادت کند.می توانست هیولای تیره تر ببیند که راه خود را به بالای پله ها باز می کرد .وقتی به آخرین پله رسید،الینا نور ضعیف لبخند سریع و مرگبارش را دید.
الینا بدون آنکه لبخند بزند ، منتظر ماند .تا زمانی که دیمن به او رسید و رو در روی ایستاد .تنها تخته چوبی کف اتاق بینشان فاصله انداخته بودوسکوت مطلق در خانه حکم فرما بود.آن طرف راهرو مارگارت خوابیده بود.در انتهای آن ،خاله جودیت ،در رویا فرو رفته بود.بی خبر از آنچه در بیرون اتاقش در جریان بود.
دیمن چیزی نگفت اما به نگاه می کرد .چشمانش بر لباس خواب بلند و سفید الینا ،الینا با یقه ی بلند و تورمانندش بود.الینا آن را انتخاب کرده بود از آن جهت که مودبانه ترین لباسی بود که داشت اما بدیهی بود که در نظر دیمن جذاب و فریبنده آمده است.الینا خودش را مجبور کرد که بی صدا بایستد اما دهانش خشک شده بود و قلبش به کندی می زد.اکنون زانش رسیده بود.تا دقیقه ای دیگر می فهمید.
به عقب قدم برداشت بدونه آنکه کلمه ای بگوبد یا اشاره ی دعوت مانندی بکند .درگاه را خالی گذاشت .شعله کوچکی را در چشمان بی انتهای او دید و آمدن مشتاقانه اش به سمت خود را تماشا کرد .و دید که متوقف شد.
دقیقا بیرون اتاق او ایستاده و به وضوح مبهوت مانده بود.دوباره سعی کرد که به داخل گام بردارد اما نتوانست .به نظر چیزی از جلوتر آمدنش جلوگیری می کرد . در چهره اش تعجب و سرگشتگی و سپس به خشم تبدیل شد.به بالا نگاه کرد .نگاهش را بر سر در دوخت و دو طرف سقف در آستانه ی در بازرسی کرد.آنگاه که درک کامل به او ضربه وارد کرد ،لبانش از دندان هایش کنار رفت و همچون حیوانی غرید.
الینا که در سمت خودش ر پناه بود،به نرمی خندید.جواب داده بود.
به او گفت: " اتاق من و اتاق نشیمن تنها چیزی هستن که از خونه ی قدیمی باقی مونده . ومسلما اون یک محل سکونت متفاوت بوده.جایی که بهش دعوت نشدی و هیچ وقت هم نخواهی شد! " قفسه سینه دیمن از شدت خشم به سنگینی بالا و پایین می رفت.سوراخ بینی اش گشا شده و نگاهش وحشی بود.امواج غضب از او ساطع می شد .به نظر می آمد که می خواست دیوارها را با دستانش که از خشم بهم گره شده بود، فرو بپاشاند.
پیروزی و آرامش ،الینا را بی احتیاط کرد . گفت: بهتره حالا بری.اینجا چیزی برای تو نیست. "
آن چشمان تهدید کننده ،یک لحظه دیگر به چشمان النا دوخته شد و سپس دیمن چرخید .اما به سمت راه پله نرفت .درعوض یک قدم به سمت دیگر راهرو برداشت و دستش را بر در اتاق مارگارت گذاشت.
الینا قبل از آنکه بداند چه می کند،راه افتاد.در آستاه در ایستاد.به سختی نفس می کشید.
دیمن سرش را چرخاند و لبخند کند و سنگدلانه ای را به او زد .دستگیره را به آهستگی و بدون تگاه کردن به آن چرخاند.چشمانش،همچون استخری از آبنوس مایع،بر الینا باقی ماند.
گفت: " انتخاب با تو. "
الینا کاملابی حرکت ایستاده بود.حس می کرد که درونش زمستان شده است.مارگارت فقط یک بچه بود.دیمن نمی توانست جدی باشد.هیچ کس نمی توانست آن اندازه هیولا باشد که به یک بچه چهار ساله آسیب برساند.
اما در چهره دیمن هیچ نشانی از ملایمت و دلسوزی وجود نداشت او یک شکارچی بود.یک قاتل و ضعیفان شکار او بودند.غرش وحشتناک و حیوانی که سیمای زیباب او را تغییر داده بود،به یاد آورد و فهمید که هیچ وقت نمی تواند مارگارت را با او تها بگذارد.
همه چیز بر دور آهسته اتفاق افتاد .النا دست دبمن را بر دستگیره دید: آن چشمان بی رحم را دید.او از درگاه خارج شد و تنها مکان امنی را که می شناخت ترک کرد.
بانی گفته بود که مرگ در خانه است. و اکنون الینا می رفت تا با میل و اراده ی خودش با مرگ رو برو شود.سرش را خم کرد تا اشک های درمانده اش را مخفی کند.تمام شده بود.دیمن برنده شده بود.
به بالا نگاه نکرد که پیش آمده دیمن را ببیند. اما حس کرد که هوای اطرافش به حرکت در آمد و او را به لرزه در آورد . و آن گاه او در آغوش سیاه بی انتها و نرمی بود که همچون بال های بزرگ پرنده ای دورش پیچیده شد.


پایان فصل 12
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم

الینا تکانی خورد سپس پلک های سنگینش را باز کرد . نور بر کناره های پرده می تابید . متوجه شد که تکان خوردن برایش دشوار است بنابراین همان جا بر تختش دراز کشید و سعی کرد اتفاق های دیشب را بهم وصل کند .
دیمن . دیمن به این جا آمده و مارگاریت را تهدید کرده بود . به همین دلیل الینا به طرف او رفته بود . او پیروز شد .
اما چرا دیمن کار را تمام نکرده بود ؟ الینا در حالیکه می دانست چه چیزی پیدا خواهد کرد ، دست بی حالش را بالا آورد تا کنار گردنش را لمس کند .
بله ، درست آن جا بودند . دو سوراخ کوچک که نسبت به فشار حساس بودند .
اما با این وجود الینا زنده بود . دیمن تصمیم خود را عملی نکرده بود . چرا ؟
خاطراتش از این چند ساعت اخیر مغشوش و نا مشخص بودند . تنها بخش هایی واضح بود . چشمان دیمن که از بالا به او نگاه می کردند و تمام دنیایش را در بر می گرفتند .
سوزش شدیدی در گردنش و بعد ، دیمن که پیراهنش را باز می کرد و خون دیمن که از بریدگی کوچکی در گردنش جاری شد .
سپس او مجبورش کرده بود که از خونش بنوشد . اگر اجبار کلمه ی مناسبی باشد . الینا ، هیچ گونه مقاومت یا حس بدی را به یاد نمی آورد . در آن لحظه ، خودش هم آن را می خواست .
اما الان نمرده بود یا حتی حس ضعف شدیدی هم نداشت. دیمن او را به خون آشام تبدیل نکرده بود . و این چیزی بود که الینا نمی فهمید .
به خود یاد آوری کرد : " اون وجدان نداره و به هیچ اخلاقیاتی پایبند نیست . پس قطعا شفقت و بخشش نبوده که متوقفش کرده . احتمالا فقط می خواد بازی رو کش بده . قبل از اینکه بکشدت ، بیشتر زجرت بده . یا شایدم می خواد مثله ویکی بشی . یک پات در دنیای سایه ها باشه و اون یکی توی روشنایی . این جوری ، کم کم دیوونه بشی . "
یک چیز مشخص بود . الینا فریب این را نمی خورد که از جانب دیمن ، لطفی بوده باشد . یا اینکه جز خودش به کسی دیگر اهمیت دهد .
پتو را عقب زد و از تخت بلند شد . می توانست صدای راه رفتن خاله جودیت در راهرو را بشنود . دوشنبه صبح بود و باید برای رفتن به مدرسه آماده می شد .
**********
بیست و هفتم نوامبر ، چهارشنبه
خاطرات عزیز :
فایده ای نداره تظاهر کنم که نمی ترسم ، چون می ترسم . فردا روز شکرگزاری هست و دو روز بعدش ، روز موسسان . و من هنوز راهی پیدا نکردم که کرولاین و تایلر رو متوقف کنم.
نمی دونم چه کار کنم . اگه نتونم دفتر خاطراتم رو از کرولاین پس بگیرم ، جلوی همه می خوندش . فرصت خیلی مناسبی داره .
اون یکی از سه دانش آموز ارشدی هست که برای خوندن شعر در مراسم پایانی انتخاب شدن . هیئت مدیره ی مدرسه انتخابش کردن که باید اضافه کنم بابای تایلر یکی از اعضاشونه ! در این فکرم که وقتی همه ی این چیزا تموم بشه ، چه حسی داره ؟
اما چه فرقی می کنه ؟ وقتی همه ی این ماجراها تموم بشه من دیگه قادر به اهمیت دادن نخواهم بود مگه اینکه یه نقشه ای بتونم بکشم . وگرنه استیفن خواهد رفت .
به وسیله ی شهروندان خوب فلز چرچ از شهر رانده میشه . یا اگه بعضی از قدرت هاشو به دست نیاره ، کشته میشه . اگه اون بمیره ، منم میمیرم . به همین سادگی .
که به این معنیه که من باید یه راهی برای پس گرفتن دفتر خاطرات پیدا کنم . مجبورم . اما نمی تونم.
می دونم منتظری که اینو بگم . یه راهی برای پس گرفتنش هست . راه دیمن . تنها کاری که باید بکنم ، اینه که با قیمتش موافقت کنم.
اما نمی دونی چقدر این منو می ترسونه . نه فقط به این خاطر که دیمن منو می ترسونه . بلکه از این می ترسم که اگه بار دیگه من و دیمن با هم باشیم چه پیش خواهد آمد. از آن چه سر من میاد می ترسم ... و آنچه بین من واستیفن پیش میاد .
دیگه نمی تونم راجع بهش صحبت کنم . خیلی ناراحت کننده است . خیلی احساس گیجی، گمگشتگی و تنهایی می کنم . هیچ کس نیس که بهش رو بیارم یا باهاش صحبت کنم. کسی که شاید بتونه درکم کنه .
چی کار کنم ؟!
بیست و هشتم نوامبر ، پنجشنبه ساعت یازده و نیم شب
خاطرات عزیز
اوضاع امروز واضح تره . شاید به این دلیل که تصمیمی گرفتم . تصمیمی که منو می ترسونه اما بهتر از تنها راه دیگه ای که می تونم بهش فکر کنم ، هست.
می خوام همه چیز رو به استیفن بگم . تنها کاریه که الان می تونم بکنم . شنبه ، روز موسسانه و من نتونستم هیچ برنامه ای بریزم . اما شاید استیفن بتونه . اگه متوجه بشه که شرایط چقدر بده ! فردا برای گذراندن روز میرم به پانسیون و وقتی برسم اونجا همه ی آن چه که باید از اول بهش می گفتم را تعریف می کنم .
همه چیز . همین طور راجع به دیمن !
نمی دونم چی خواهد گفت . مدام چهره اش رو توی خوابم به یاد میارم . طوری که نگاهم کرد . با آن تلخی و خشم ! انگار که اصلا منو دوست نداشت . اگه فردا اون جوری به من نگاه کنه ...
اوه ، می ترسم ! دلم زیر و رو میشه . به سختی می تونم به شام شکر گزاری حتی دست بزنم . نمی تونم بی حرکت هم بشینم .
احساس می کنم به هزار تیکه تبدیل میشم . امشب خوابم ببره ؟ ها ها ها .
خواهش می کنم کاری کن استیفن درک کنه . کاری کن منو ببخشه .
مضحک ترین قسمتش اینه که من می خواستم برای اون به شخص بهتری تبدیل بشم
. می خواستم لایق عشقش باشم . استیفن یه سری عقایدی داره ، راجع به شرافت و اینکه چی درسته و چی غلط . و حالا ، اگه بفهمه که چطور بهش دروغ می گفتم ، در موردم چه فکری می کنه ؟ آیا باور می کنه که فقط می خواستم ازش محافظت کنم ؟ اصلا ، آیا دوباره به من اعتماد می کنه ؟
فردا می فهمم . اوه خدایا ! کاشکی الان گذشته بود . نمی دونم چه جوری تا اون موقع زنده می مونم !
**********
الینا از خانه بیرون خزید بدون آنکه به خاله جودیت بگوید که کجا می رود .
از دروغ گفتن خسته شده بود اما نمی خواست با گفتن اینکه به پیش استیفن می رود ، دوباره هیاهویی به راه بیاندازد .
از وقتی دیمن برای شام آمده بود ، خاله جودیت در هر مکالمه ای اشاره های ظریف و گاهی نه چندان ظریفی می کرد و راجع به او می گفت . رابرت هم تقریبا به همان بدی بود . الینا گاهی فکر می کرد که او است که خاله جودیت را تحریک می کند .
از روی خستگی به زنگ در پانسیون تکیه داد . خانم فلاورز این روز ها کجا بود ؟ وقتی سرانجام در باز شد ، استیفن پشت آن بود .
استیفن برای هوای آزاد لباس پوشیده بود و یقه ی ژاکتش را تا بالا بسته بود .
گفت : " فکر کردم خوب میشه بریم پیاده روی . "
الینا راسخانه گفت : " نه . " نمی توانست ترتیب یک لبخند واقعی را برای او بدهد به همین دلیل دست از تلاش برداشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 

گفت : " استیفن ، بیا بریم بالا ، باشه ؟ چیزی هست که باید در موردش با هم صحبت کنیم . "
او لحظه ای با تعجب به الینا نگاه کرد . احتمالا در چهره اش چیزی وجود داشت زیرا حالت استیفن به تدریج خاموش و تیره شد .
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد . بدون کلمه ای ، برگشت و به سمت اتاقش به راه افتاد .
مسلما صندوق ها ، کمدها و قفسه های کتاب مدت زیادی بود که سر جای خود ، مرتب قرار گرفته بودند اما الینا حس می کرد که اولین بار است که دقیقا متوجه این مسئله شده است . به دلیلی ، اولین شبی را که این جا آمده بود ، به یاد آورد . زمانی که استیفن او را از آغوش چندش آور تایلر نجات داده بود . چشمانش بر اشیا روی کمد حرکت کرد .
سکه ی طلای فلورین قرن پانزدهمی ، خنجر عاجی و صندوقچه ی فلزی کوچک که درپوشی لولایی داشت . در آن شب ، سعی کرده بود درش را باز کند اما استیفن در پوش را محکم بر هم کوبیده بود .
الینا چرخید .
استیفن کنار پنجره ، با زمینه ی آسمان خاکستری و دلگیر ایستاده بود . هر روز این هفته مه آلود و سرد بود و امروز هم از این قاعده مستثنی نبود . حالت استیفن هوای بیرون را منعکس می کرد .
به آهستگی گفت : " خوب ، در باره ی چی باید حرف بزنیم ؟ "
این آخرین لحظه برای انتخاب بود و سپس الینا خود را مجبور به ادامه کرد. دستش را بر صندوقچه ی کوچک فلزی کشید و بازش کرد . درون آن باریکه ای ابریشمی و زرد رنگ بود که درخششی خاموش داشت . روبان موهای او . تابستان را به یادش آورد .
روزهای تابستان که اکنون به طرز غیر قابل باوری دور بودند . آن را برداشت و به استیفن نشان داد .
گفت : " در باره ی این ! "
استیفن زمانی که او به صندوقچه دست زده بود ، قدمی به جلو آمده بود اما در این لحظه گیج و غافلگیر به نظر می رسید .
- " درباره ی اون ؟ "
- " آره . چونکه استیفن ، من می دونستم که اونجا هست . خیلی وقت پیش پیداش کرده بودم . یه روزی که برای چند دقیقه از اتاق رفتی .
نمی دونم چرا باید می فهمیدم چی داخله اون صندوقچه هست ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . روبان رو پیدا کردم . و بعد ... " مکثی کرد و در برابر فشار احساسات مقابله کرد : " بعد در باره اش توی دفترچه خاطراتم نوشتم . "
استیفن بیشتر و بیشتر سر در گم به نظر می آمد انگار که این اصلا آن چیزی نبود که منتظرش بود . الینا به دنبال کلمات مناسب گشت .
- " من در موردش نوشتم چون فکر می کردم مدرک اینه که تو بهم اهمیت می دی . این قدری که برش داری و نگهش داری . اصلا فکرشم نمی کردم که بتونه مدرک چیز دیگه ای هم باشه . "
آن گاه ، ناگهان به سرعت به صحبت کردن ادامه داد . به استیفن درباره ی بردن دفتر خاطراتش به خانه ی بانی و اینکه چگونه دزدیده شده بود ، گفت . درباره ی گرفتن یادداشت ها و فهمیدن اینکه کرولاین کسی بوده که آن ها را می فرستاده ، برایش گفت و سپس رویش را برگرداند و در حالیکه روبان ، که حال و هوای تابستان داشت ، را دور انگشتان عصبی اش می پیچید ، به او در مورد نقشه ی تایلر و کرولاین گفت .
در آخر صدایش گرفت .
همچنان که نگاهش بر روبان بود ، زمزمه کرد : " از اون موقع خیلی وحشت زده هستم . ترس از اینکه تو از دستم عصبانی بشی ، ترس از اینکه اونها چه کار می کنن . خیلی می ترسم . استیفن ، سعی کردم که دفتر رو پس بگیرم . حتی رفتم خونه ی کرولاین اما خیلی خوب مخفی اش کرده . من فکر کردم و فکر کردم اما هیچ راهی به ذهنم نمیرسه که جلوی خوندن اونو بگیرم . " در آخر به استیفن نگاه کرد " متاسفم . "
استیفن گفت : " بایدم باشی ! " و با شدت عصبانیت خود ، الینا را از جا پراند . " باید متاسف باشی که همچین چیزیو از من مخفی کردی . وقتی که می تونستم کمکت کنم . الینا آخه چرا به من نگفتی ؟ "
- " چونکه همش تقصیر خودم بود . و من یه خوابی دیدم ... "
سعی کرد برایش توصیف کند که او در رویایش چگونه بود . تلخی و اتهامی که در چشمانش بود . با ناچاری نتیجه گیری کرد : " فکر کنم که اگه واقعا اون طوری نگاهم کنی ، بمیرم . "
اما حالت چهره ی استیفن حالا که به او نگاه می کرد ، ترکیبی از آسایش خاطر و شگفتی بود . او هم زمزمه وار گفت : " پس که این طور ، این چیزیه که پریشونت کرده بود . "
الینا دهانش را باز کرد اما او ادامه داد : " می دونستم یه چیزی اشتباهه . می دونستم که چیزی رو مخفی می کنی . اما فکر کردم ... " سرش را تکان داد و لبخند کجی بر لبانش نشست : " الان دیگه مهم نیست . نمی خواستم به خلوتت تجاوز کنم . نمی خواستم حتی بپرسم . و در تمام این مدت تو نگران من بودی ! "
زبان الینا به سقف دهانش چسبیده بود . کلمات هم ظاهرا گیر کرده بودند . با خودش فکر کرد که چیزهایی دیگری هم بود . اما نمی توانست آن ها را بگوید . نه وقتی که چشمان استیفن این گونه به نظر می آمد . نه وقتی که تمام چهره اش این گونه روشن بود .
به سادگی و بدون ترحم گفت : " امروز ، وقتی گفتی که باید با هم حرف بزنیم ، فکر کردم تصمیمت رو درباره ی من عوض کردی و در آن صورت من سرزنشت نمی کردم . اما در عوض ... " دوباره سرش را تکان داد . گفت : " الینا . " و آنگاه الینا در آغوش او بود .
بودن در آغوش او ، حس خوبی داشت . خیلی درست بود . الینا تا الان که مشکل از بین رفته بود ، کاملا متوجه نشده بود که چقدر اوضاع بینشان وخیم بوده است . این همان چیزی بود که به یاد داشت . همان حسی که آن شب با شکوه که برای اولین بار استیفن در آغوشش گرفت ، داشت . تمامی شیرینی و لطافت دنیا ، بین آن ها در جریان بود . الینا در خانه بود ، جایی که به آن تعلق داشت . جایی که برای همیشه به آن تعلق داشت .
هر چیز دیگری فراموش شده بود .

همان گونه که در ابتدا حس می کرد ، الان نیز حس می کرد که می تواند افکار استیفن را بخواند . آن ها به یکدیگر متصل شده بودند . قسمتی از وجود هم بودند . قلبشان با ریتم یکسانی میزد .
تنها یک چیز برای کامل کردن آن لحظه لازم بود . الینا می دانست و موهایش را عقب زد ، از پشت سر موهایش را کشید و از کناره ی گردنش دورشان کرد . و این دفعه ، استیفن اعتراض یا مخالفتی نکرد . به جای رویگردانی ، از خود پذیرش عمیقی ساطع می کرد و همچنین نیاز شدیدی .
احساس عشق ، اشتیاق و قدردانی الینا را در بر گرفت و با مسرت ناباورانه ای متوجه شد که این ها احساسات استیفن بودند .
برای لحظه ای خود را از دریچه ی چشمان استیفن دید و دریافت که چه قدر استیفن به او اهمیت می دهد . باید خیلی وحشتناک می شد اگر الینا نمی توانست جوابگوی احساسات عمیق او باشد .
زمانی که دندان او در گلویش فرو رفت ، هیچ دردی حس نکرد . و حتی به ذهنش خطور نکرد که ناخودآگاه سمت بی علامت گردنش را به او تقدیم کرده بود . هرچند که زخم هایی که دیمن به جای گذاشته بود ، پیش از این التیام یافته بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
زمانی که استیفن سعی کرد سرش را بالا بیاورد ، الینا به او چسبید . هر چند او تزلزل ناپذیر بود و الینا در آخر مجبور شد که تسلیم شود . هم چنان که الینا را در آغوش گرفته بود ، کورمال کورمال بر بالای کمد کوچک دنبال خنجر دسته عاجی گشت و با یک حرکت سریع خون خود را به جریان در آورد .
وقتی زانوان الینا سست شدند ، استیفن او را بر تخت نشاند . و آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند ، غافل از زمان یا هر چیز دیگری الینا حس می کرد که تنها استیفن و خودش وجود داشتند .
استیفن به نرمی گفت : " دوستت دارم . "
در ابتدا ، در حال مطبوعی که غرق بود ، فقط کلمات را به سادگی پذیرفت . سپس با لرزش شیرینی فهمید که او چه گفته است .
استیفن او را دوست داشت. همیشه این را می دانست اما استیفن پیش از این هیچ گاه به زبان نیاورده بود .

الینا در جواب زمزمه کرد : " استیفن ، دوستت دارم . " زمانی که او تکان خورد و به آرامی دور شد ، الینا تعجب کرد تا اینکه دید چه می کند .
دستش را بدرون ژاکت خود برده و زنجیری را که در تمام مدتی که الینا می شناختش بر گردن خود می انداخت ، بیرون کشید . درون زنجیر انگشتر طلایی بود که به ظرافت تراشیده و با سنگ لاجوردی تزیین شده بود .
انگشتر کترین . همان طور که الینا تماشا می کرد ، استیفن زنجیر را در آورد و گیره اش را باز کرد و حلقه ی طلایی را جدا کرد .
گفت : " وقتی کترین مرد ، فکر می کردم که هیچ وقت دیگه نمی تونم عاشق کسی بشم . با این وجود که می دونستم اون همینو ازم می خواد ، مطمئن بودم که امکان نداره اتفاق بیفته . اما اشتباه می کردم . "
برای لحظه ای درنگ کرد و سپس ادامه داد : " حلقه رو نگه داشتم چون نشانه ای از اون بود . تا بتونم در قلبم نگهش دارم . اما حالا دوست دارم نشان چیز دیگه ای باشه . " دوباره درنگ کرد . به نظر می آمد که می ترسد با چشمان الینا روبرو شود . " با توجه به وضعی که هست ، واقعا حقی ندارم که چنین چیزی رو بخوام . اما الینا ... " دقایقی با خود کلنجار رفت و سپس تسلیم شد .
چشمانش بی صدا چشمان او را ملاقات کردند .
الینا نمی توانست صحبت کند . حتی نمی توانست نفس بکشد اما استیفن سکوت او را اشتباه برداشت کرد . امید درون نگاهش جان داد و او رویش را گرداند .
گفت : " حق با توئه . اصلا امکان نداره . مشکلات خیلی زیادی سر راه هست ... به خاطر من . به خاطر اونچه من هستم . هیچ کسی مثله تو نباید پابند شخصی من بشه . من نباید حتی مطرحش می کردم ... "
الینا گفت : " استیفن ، استیفن اگه یه لحظه ساکت بشی ... "
- " ... پس فقط فراموش کن که من چیزی گفتم ... "
الینا گفت : " استیفن ! استیفن به من نگاه کن ! "
به کندی ، استیفن اطاعت کرد و به سمت او برگشت . به چشمان الینا نگاه کرد و تلخی و سرزنش از چهره اش محو شد و با نگاهی جایگزین شد که باعث شد الینا دوباره نفسش حبس شود . سپس ، همچنان به آهستگی ، استیفن دستی که الینا پیش آورده بود را گرفت . حلقه را در حالیکه هر دو تماشا می کردند ، به درون انگشت او فرو برد .
کاملا اندازه بود انگار برای خودش ساخته شده باشد . طلا با شکوه در نور می درخشید و سنگ لاجوردی ، پرتوی پر جنب و جوش آبی رنگ تیره ای را می پراکند مانند دریاچه ی زلالی که توسط برف بکر و دست نخورده ای احاطه شده باشد .
الینا در حالیکه لرزش را در صدای خود می شنید ، گفت : " برای یه مدتی باید به عنوان راز نگهش داریم . خاله جودیت سکته می کنه اگه بفهمه من قبل از اینکه فارغ التحصیل بشم ، نامزد کردم . اما تابستون دیگه هیجده سالم تموم میشه و دیگه نمی تونه جلومون رو بگیره . "
- " الینا ، مطمئنی این چیزیه که می خوای ؟ زندگی با من آسون نخواهد بود . من هر چقدر هم که تلاش کنم همیشه با تو فرق می کنم . هر وقت خواستی تصمیمت رو عوض کنی ... "
- " تا وقتی منو دوست داشته باشی ، من نظرمو عوض نمی کنم . "
استیفن دوباره او را در آغوش کشید و خرسندی و آرامش او را در بر گرفت. اما هنوز ترسی وجود داشت که در هوشیاری به سراغش می آمد .
- " استیفن ، درباره ی فردا ... اگه کرولاین و تایلر نقشه شون رو عملی کنن دیگه مهم نیس که من نظرمو عوض کنم یا نه . "
- " خوب پس کافیه مطمئن شیم که نمی تونن عملیش کنن . اگه بانی و مردیث کمکم کنن فکر کنم بتونم راهی پیدا کنم که دفتر رو از کرولاین پس بگیرم . اما حتی اگه نتونم ، فرار نمی کنم الینا . می مونم و می جنگم . "
- " اما استیفن ، اونا بهت صدمه می زنن . نمی تونم اینو تحمل کنم . "
- " و من نمی تونم تو رو ترک کنم . این قسمت تصویب شده . بذار من نگران باقیش باشم . یه راهی پیدا می کنم و اگه نتونستم ... خوب ، مهم نیس چی پیش بیاد . با تو می مونم . با هم خواهیم بود . "
الینا تکرار کرد : " با هم خواهیم بود . " سرش را بر شانه ی او گذارد و خوشحال بود که برای مدتی لازم نبود فکر کند و می توانست فقط در لحظه باشد .
شنبه ، بیست و نهم نوامبر
خاطرات عزیز
دیر وقته اما نتونستم بخوابم . به نظر میاد که به اندازه ای که عادت داشتم به خواب نیاز ندارم . خوب فردا ، روز موعوده !
امشب با بانی و مردیث حرف زدیم . نقشه ی استیفن خیلی ساده است . قضیه از این قراره که مهم نیس کرولاین کجا دفتر رو پنهان کرده ، فردا باید با خودش آن را بیاره . اما قرائت های ما آخرین قسمت در برنامه هست و اون ابتدا باید در رژه و چیزای دیگه شرکت کنه . باید در طول این مدت دفترچه رو جایی مخفی کنه . بنابراین اگه ما از لحظه ای که خونه رو ترک می کنه تا وقتی میره روی سن مراقبش باشیم ، باید بفهمیم که کجا می ذارتش . و از اونجایی که فکر نمی کنه ما حتی بهش مظنون باشیم حواسش به ما نخواهد بود .
و اون موقع است که ما پسش می گیریم . دلیل اینکه این نقشه عملی میشه اینه که همه در برنامه باید لباس های دوره ی به خصوصی رو بپوشن .
خانم گریمزبی ، کتابدارمون ، کمکون می کنه که لباس های قرن نوزدهمی مون رو قبل از رژه بپوشیم و نمی تونیم چیزی که قسمتی از سنت نباشه را بپوشیم یا با خودمون حمل کنیم . نه کیف دستی نه کوله پشتی . نه دفترچه خاطرات ! کرولاین مجبوره که یه جایی بذارتش .
نوبتی مراقبش خواهیم بود
. بانی بیرون از خونه اش منتظر می مونه و بررسی می کنه که وقتی از خانه خارج میشه چه چیزهایی همراهشه . من در خونه خانم گریمزبی که لباسشو می پوشه ، مراقبشم .
سپس وقتی رژه انجام میشه ، استیفن و مردیث وارد خونه شون میشن ، یا هم اتومبیل آقای فوربز اگه اونجا گذاشته باشدش و کار خودشون رو انجام میدن .
دلیلی نمی بینم که این نقشه شکست بخوره. و نمی تونم بهت بگم که چه قدر حس بهتری دارم . خیلی خوبه که این مشکل رو با استیفن تقسیم کردم .
درسم رو یاد گرفتم :دیگه هیچ وقت چیزی رو ازش مخفی نمی کنم .
فردا حلقه ام رو دستم می کنم . اگه خانم گریمزبی در موردش ازم پرسید ، بهش میگم که حتی از قرن نوزده هم قدیمی تره ! از ایتالیا ی دوران رنسانس هست . دوست دارم قیافه اش رو ببینم وقتی این رو بهش می گم !
الان بهتره سعی کنم کمی بخوابم . امیدوارم خواب نبینم.


پایان فصل 13
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 9 از 22:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA