انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

Khahar Khanomi | رمان خواهرخانومی


زن

 
شهاب-نه مثل اینکه واسه سه تاییتونم مهم بوده. اگه از اول می دونستما
فردین وسط حرف شهاب پریدوگفت: واسه اینکه ستاره محبی فکرکرده مزاحمش شهابه ..شهابم نتیجه گرفته اگه یکم سنگینتر برخوردمیکرد هیچوقت محبی فکرنمیکردکه شهاب اینطورادمیه .حالا شهاب تیپشو عوض کرده که دیگرانم این فکروراجع بهش نکنن
محمد-احمق
فردین-بدفکری هم نکرده .چرا احمق؟ مردم ظاهربینن دیگه .تا جلف وجفنگ بازی برای شوخی کردن دربیاری هر انگی بهت میزنن.
امیر-من فکرکردم پای دختری وسطه
شهاب-مگه وسط نبود؟ واسه اینکه محبی ودخترای دیگه برداشت بد درموردم نداشته باشن اینجوری کردم دیگه
محمد-ولی باید خودت باشی درست نیست واسه خاطر مردم خودتو عوض کنی
شهاب-اینجوری راحتترم .احتراممم بیشترمیذارن
فردین روبه محمدگفت: بیخیال بابا .

بعداز خوردن کیک وچای امیروشهاب از فردین ومحمدجداشدندتا به انتشارات بروند.
فردین-بریم روچمنابشینیم اگه استاد ردشد میفهمیم اومده ومیریم کارامونو تحویل میدیم
محمد-من فکر نکنم نمره ی زیادی ازش بگیرم
-چرا؟
-سرسری انجامش دادم .بیشترش کپی از اینوراونوره .
-اون مشکلت که حل شددیگه چرا اینجوری ای؟
محمدبه درخت تکیه دادوچیزی نگفت
فردین گوشی اش را از جیبش بیرون اوردوترانه ی روسی بهشت منmoi rai ))با صدای ماکسیم را گذاشت .
فردین-گوشیت داره زنگ میخوره
محمد-میخوام خطمو عوض کنم .خسته شدم
فردین-از دخترا؟
-ازهمشون نه
-میخوای چندتارونگه داری؟
-یکی رو
-تاهمیشه؟
-معلوم نیست
-کی هست؟
-بیست سوالیه؟ نازنین
-قضیه ی ویدا تموم شد حالا نازنین؟
-قضیه ی ویدا که همش تو ذهنمه .اما نازنین یه جوریه ..باهام کنارنمیاد.میدونی چی میگم؟ منظورمو که میگیری
-اره ...استاد اومد.بریم همینجابهش تحویل بدیم دیگه تا دفترش نریم .
از روی چمنهابلندشدندو به سمت استاد رفتند.بعداز تحویل تحقیقشان ، از دانشگاه خارج شدند.به سمت پارکینگ دانشگاه می رفتندکه دوباره محمدگفت:
-اصلا فکرنمیکردم اینجوری باشه بار اول که به ظاهرساده ش نگاه کردم فکرکردم میتونیم باهم کنار بیایم .اما اون حتی لحظه ای هم از موضع خودش کوتاه نمیاد
-یه جوری تشنت کرده دیگه؟
-نمیدونم اما بااینکاراش برام مهم شده
-مامانش چه جوری خرجشونو درمیاره؟
-معلم ؛ یه خونه ی هشتادمتری تو همون پایینا دارن .فقط میدونم اجاره نشین نیستن .خونه ی خودشونه
فردین به ماشینش که کنار ماشین محمدپارک شده بودتکیه دادو گفت: با اینکه پدرنداره ومادرشم به سختی داره سه تا بچه هاشو بزرگ میکنه اما خونواده ی باابرویی ان ..سعی نکن افکار زشتتو حداقل درباره ی نازنین پرورش بدی .
محمدابرویی بالا انداختو با چشمهای پیش از حددرشت شده گفت: تو چیکارشی؟ به تو چه
-گفتم بهت هشدار داده باشم
فردین ریموت ماشینش را زدکه محمدبازوی فردین را محکم کشیدوگفت: قرارنیس وقتی دارم حرفامو بهت میگم تو کارم دخالت کنی؟ فهمیدی یا یه جور دیگه بفهمونمت
فردین محمدرا به عقب هل دادو گفت: چه جوری مثلا؟ برای من اصلا مهم نیست تو چه برداشتی بکنی تنها چیزی که مهمه اینه که مادرنازنین داره زحمت میکشه که بچه هاش به یه جایی برسن .پس تو دخترشو از راه به در نکن
محمدیقه ی فردین را گرفتو گفت: من از راه به در میکنم؟ تو خودت بدتری...این همه پیامبر جرجیس اومده سمت من !
فردین دستهای محمدرا از یقه اش جداکردوگفت: ببین محمداگه فقط یه کم ، فقط یکم شک کنم که تو چشم بدی به اون دختره داری میرم بهش می گم که چه بلایی به سرویدا اوردی
محمدبا مشت محکم به صورت فردین زدکه فردین در ماشینش را باز کردووقتی نشست گفت: جواب این مشتتو میگیری .فعلا دوست ندارم جلوی دانشگاه ابرومو ببرم
وبا خشونت دنده عقب گرفت ووقتی از پارکینگ خارج شد با دستمالی خون بینی اش را که همچنان می امدوصورتش را کثیف کرده بود پاک کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ششم
  • قشمت هفتم
  • قسمت هشتم
  • قسمت نهم

به ساعت دیواری زل زده بودواه میکشید.چندروزی بود که فکرش حسابی درگیربود.مادرش در حالی که برای علی سوال مینوشت روبه عماد گفت: عماداون تلویزیونوخاموش کن برودرساتو بخون
عماد-بذاراین فیلم تموم بشه بعدش میرم
-این فیلم که تازه شروع شده
عماد-مامان خواهش میکنم
سعیده خانوم سری تکان دادو دوباره مشغول شد.
نازنین چشم از ساعت گرفتوبه سمت مادرش رفت
مادرش درحالی که سوال مینوشت دست چپش رابلندکردو خیلی زودگذرروی موهای نازنین کشید.
سعیده خانوم-کارم داری مامانی؟
نازنین می خواست بگوید اما نمی دانست چگونه ! نه رویش را داشت ونه عشقش را
بنابراین به ارامی گفت: نه مامان .فقط خستم
سعیده خانوم –علی ..علی بیا دفترتو بگیر .سوالاتو نوشتم حلشون کن
علی با تفنگی که در دستانش بود به سمت مادرش دویدو گفت: الان ننویسم باشه؟ یکم بازی کنم بعدش می نویسم
سعیده خانوم اهی کشیدوگفت: اخه من با تو وعماد چیکار کنم که هی کاراتونو عقب میندازین
علی بدون اینکه چیزی بگوید دفترش را گرفت ودرحالی که به سمت اتاق می رفت صدای تفنگ در اورد.
سعیده خانوم دستش را روی شانه ی نازنین گذاشت وگفت: چیزی کم داری دخترم؟
نازنین لبخندی زدوگفت: نه مامان .من اصلا به چیزی نیاز ندارم
-نازنینم چرا پولی که بهت دادمو برنداشتی ببری برای خودت لباس بخری؟
-نیاز نداشتم مامان.من که هنوز لباسام خوبه .برای علی وعماد بخر
-برای اونا خریدم .تویی که نمی خوای برای خودت چیزی بخری
-اونا بچه ان .اگه دست دوستاشون چیزی ببیننو بخوان فکرمیکنن چون بابا نداریم نمی تونیم براشون تهیه کنیم .علی ده سالشه وعماد15 سالشه .براشون سخته
سعیده خانوم در حالی که سعی می کرد بغضش رامهارکند گفت: تو هم بچه ای .تنها دخترمی
-من بزرگ شدم مامان .دیگه می فهمم .برام اهمیتی نداره .
سعیده خانوم برای اینکه جلوی نازنین گریه نکند،به بهانه ی سرزدن به غذا به اشپزخانه رفتونازنین در حالیکه اینبار به قاب عکس پدرش محمد نگاه می کرد ؛ اشکی از گوشه ی چشمش به پایین چکید.
======-----------------
به سختی خودش را از لابه لای زنانی که در اتوبوس ایستاده بودند رد کردو بانفس عمیقی از اتوبوس خارج شد.هنوز به سردر دانشگاه نرسیده بود که با صدای بهزاد احمدی به عقب برگشت
بهزاد درحالیکه لبخندروی لبش بودگفت: سلام خانوم صادقی .روزتون بخیر
نازنین درحالی که به اطراف نگاه می کرد گفت: سلام ممنون
بهزاد-خانوم صادقی به پیشنهادم فکر کردین؟
نازنین-ببخشید من فرصت نکردم
بهزادکیفش را به دست دیگری گرفت وگفت: باشه .پس هروقت فکراتونو کردین به من خبر بدین تا به خانوادم بگم که بیان .فقط خواهش میکنم با دید مثبت به من نگاه کنید.
نازنین اب دهانش را قورت دادو گفت: با اجازتون
پاهایش سست شده بود ؛ توان راه رفتن نداشت .هرطور که بود وارد مسجددانشگاه شدودرحالیکه چادری روی پاهای یخ زده از استرسش می انداخت با خود گفت:اگه به بهزاد جواب مثبت بدم .یه باری از روی دوش مامان برداشته می شه .بهزاد پسر خوبیه .دانشجوی ارشده .الان با مدرک لیسانسش کار گرفته وتا چندوقته دیگه که ارشدم گرفت وضعش بهتر میشه .اونم مثل من پدرنداره با این تفاوت که وضع زندگیشون یکم از ما بهتره .وضع خودبهزادکه خوبه .با کاری که داره تونسته حسابی روپاهای خودش وایسته .سرش را به ستون مسجدتکیه دادوچشمهایش را بست .صورت محمدجلوی چشمش بود.همان لبخندهای کمش که زیبا بود .همان محمدی که هم نام پدرش بود.چشمهایش را باز کرد .چیزی مثل خوره به جانش افتاد .محمداهل ازدواج نیست .تازه من خودم بهش گفتم تو داداشمی .من خواهریتم.دوباره چشمهایش را بست واین بار اه بلندی کشید.
سیمین-هووی نازی .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازنین چشمهایش را باز کردوصاف نشست: سلام اینجا چیکار می کنی؟
سیمین-میخوای چیکار کنم ؟ واسه چی نیومدی سرکلاس؟ مژده دیده بود اومدی سمت مسجدواسه همین گفتم حتما اینجایی.حالت خوبه؟
نازنین-اره .داشتم فکر میکرد
-به بهزاد یا محمد؟
نازنین-به هردوشون
سیمین-به بهزاد فکر کن..اون توروواسه ازدواج می خواد اما محمدهیچی.بهزادموقعیت خوبیه .باورکن اخرش با این خرخونیهاش دکتراشم همینجا بورس میشه .تو هم که علاقه داری ارشد بخونی وقتی با بهزاد ازدواج کنی اون راهنماییت میکنه .خیلی خوبه خره .
نازنین-اما محمد
سیمین-اه ول کن محمدُ...همش محمد ..محمد..من که اصلا ازش خوشم نیومد.زیادی خودشو میگیره .
نازنین-اما من نمی تونم قید محمدُ بزنم .نمی دونم راه درست چیه!
-با مامانت صحبت کردی؟
-نه روم نشد .اخه به مامانم محمدُ که نمی تونم بگم فقط بهزادُ می تونم بگم که اونم اولین سوالی که می پرسه حتما اینه که دوسش داری؟ منم نمیتونم بهش دروغ بگم چون من بهزادُ دوست ندارم .بعدش مامانم می فهمه که به خاطر راحتی اونا می خوام ازدواج کنم
سیمین نفس عمیقی کشیدوروی فرش مسجددراز کشید.چشمهایش را بست وگفت: به محمدبگو .اگه بخوادت ویه دوستی مسخره نباشه میاد سمتت .اگه هم کشیدکنار که می تونی راحت تصمیم بگیری.
-ولی من بهش گفتم تو مثل داداشمی
سیمین-جمع کن این مسخره بازی هارو..داداشمی یعنی چی؟مطمئن باش اونم این حرفو قبول نداره .فقط واسه اینکه باهات دوست بشه قبول کرده ..تو هم که خداییش الهه ی پاکی تشریف داری .فقط واسه اینکه خودتو متقاعد کنی گفتی مثل خواهرتم.اونم چون واقعا از محمدخوشت اومده وخواستی داشته باشیش ؛ کلک رشتی زدی.

محمددرحالیکه با حرص به خیارش نمک میزدگفت: بابا اینقدرنسبت به من بدبین نباش .ببین من حتی خطمم عوض کردم .چرا تایکی بهم زنگ میزنه چپ چپ نگام میکنید.
خاطره خانوم-ببین محمد؛ به ما حق بده .من به شخصه از تو ترسیدم
محمد-خیلی بده که همش به سمت ادم انگشت اتهام بگیرین .من دیگه بزرگ شدم انقدرکه روی پای خودم ایستادم با این حال اگه بوتیک نرمو جز دانشگاه یه جای دیگه برم باید اخم وتخم شمارو تحمل کنم .یکم با انصاف باشید
پدرمحمددرحالی که با اخم مجله ی روی میز را ورق میزدگفت: اگه شیشه خورده نداری ؛ به قول خودت ؛ خودتم داری خرجتو در میاری پس ازدواج کن .
محمدبا تعجب نمکدان را روی میز گذاشت وگفت: بابا یعنی چی؟ ؟ من ازدواج کنم ؟ مامان شماهم موافقی با این حرف؟ من اصلا...
خاطره خانوم-ببین محمدقبول کن که تو ماروترسوندی ! مهدی ازدواج کردالانم بچه داره اما هیچوقت به اندازه ی تو مارواذیت نکرد
محمد-اما مهدی 25 سالگی ازدواج کرد
پدر-ولی مهدی دست از پاخطا نکرد.
محمدبا اخم ازسرجایش بلندشدو گفت: مهدی پسر خوبتونه من پسربده دیگه .باشه اگه بهم اعتماد ندارین اگه قراره من هرجا رفتمو برگشتم بهم چپ چپ نگاه کنیدپس بهتره که مزاحمتو کم کنم
پدرمحمدبا عصبانیت وصدای بلندگفت: از این خونه بیرون نمیری محمد.ما تو خونوادمون از این رسما نداریم که بچه هنوز ازدواج نکرده پاشه بره خونه مجردی بگیره .دوستم ندارم فردا پس فردا فامیل واشنا به ریشم بخندن که یه پسربیشترخونه نداشت اونم انداخت بیرون.
محمددر حالیکه لبش را گاز می گرفت برگشت وخواست چیزی بگوید که خاطره خانوم از روی مبلش بلند شدو درحالیکه محمدرا به بیرون از سالن میکشیدگفت: به ما حق بده محمد.پدرت ازاون روز تا الان خیلی تو خودش رفته ..محمدرا به سمت اتاقش هول دادوگفت: تو کوتاه بیا ..یکم بچه بازی ها وگردش رفتناتو کم کن ازدواج پیشکشت.
محمدبا نفس عمیقی تو ام با خشم دراتاقش را بست .
فصل هشتم
شهاب-بچه ها یعنی علامت دادم تقلبو برسونیدا
امیر-من که خودم هیچی بلدنیستم .همش مسئله می ده .
فردین –رومنم حساب نکن .کلا 5 تا سوال چهارنمره ای میده که هرسوالی حلش نصف صفحه طول میکشه .وقتم که کمه تا بخوام به تو برسونم خودم عقب افتادم
شهاب-دستتون درد نکنه .یه حقوق مدنی روبه امیدشما اومده بودما.
امیر-امتحان اوپن بوکِ ، قانون مدنی اوردی همرات؟
شهاب-اره .ولی فرصت نکردم توش تقلب بنویسم
فردین-بهتر.استادروشنی موقع ردشدن از کنارت یه نگاهم به قانون می ا ندازه .
امیر-با مسئله های سختی که می ده من یکی می افتم .مطمئنم
فردین-چندتا ماده رو نگاه بنداز شاید شد به ده رسوند
شهاب-حرف می زنی ها .من اون بار اول که شنیدم اوپن بوکه ؛ گفتم بیست می گیرم اما با دیدن مسئله هاش موی سرم سیخ شد.
فردین-اون ترمای اول که کلا موی سرت سیخ بود.خیلی کدی بودی
شهاب –مد بود.
امیر-ای بابا به جای اینکه بذارین من یه صفحه بخونم شاید فرجی بشه وایستادین بالا سرمن؟ دکترکاتوزیان اخه تو مخ ؛؛اون استادمن مخ،، .من از کجا بفهمم این چیزا چیه که تو نوشتی
شهاب-من میرم پیش محمد.اون نزدیک من میشینه از شما که خیری نمیرسه .
شهاب درحالیکه به سمت محمدمیرفت با چندنفر دیگراز بچه ها سلام وعلیک کرد
محمدروی زمین نشسته بودودستانش را روی پاهایش گذاشته بود
شهاب-تحویل نمیگیری؟با فردین حرفت شده با ما که مشکل نداری
محمد-سلام
شهاب کنار محمدنشست وگفت:سلام..با این سرچی حرفتون شده؟
محمد-سرهیچی
شهاب-اگه سرهیچی یه چرا این همه مدت قهرین .خوب اشتی کنید تموم بشه بره پی کارش دیگه
محمد-من قهرنیستم
شهاب-مسلم ومشخصه
محمد-منم چیزی بلدنیستم اگه اومدی تقلب میخوای .من بهت می رسونم اما غلط ودرست بودنشو خودمم نمیدونم .
شهاب درحالیکه پوفی کشیدگفت: این از شانس گندامروز من !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کم کم بچه ها برگه های خودرا تحویل دادن واز جلسه ی امتحان خارج شدند.فردین وامیرجزاخرین نفراتی بودندکه برگه هایشان را تحویل دادند
امیر-چطوردادی؟
فردین-پنجاه پنجاه ..می دونی که این استاد کارش مشخص نیست من هنگیده بودم نظر خودشو بنویسم یا نظر دکترکاتوزیان..ماشاالله همه تو حقوق دستی دارن .توچی؟
-قبولو میشم .
به سمت کمدها رفتند...کمدها همه قفل شده است .قبل از امتحان به علت عدم وجودمکانی برای تحویل کیف ووسایل تمامی بچه ها ی کلاس ، وسایلشان را روی زمین گذاشته بودندوتنها کیف امیروفردین وسه کیف دیگر روی زمین مانده بود
امیر-چی شده فردین؟
فردین دوباره کیفش را وارسی کردوگفت: گوشیم نیست!
امیر-زرنزن
-امیربه جون تو راس میگم.اومدم دیدم زیپ همون وری که گوشی توش بود بازه .الانم گوشیم توش نیست
امیر-گوشیتو باخودت نیاوردی سرجلسه؟
فردین درحالی که از عصبانیت به مرزانفجار رسیده بودگفت: نه ! جیب جینم تنگه .گوشیم صفحه بزرگه توش جانمیشد .دستمم که بگیرم بهم گیر میدن
امیر-بیا بریم به این نگهبان بگیم
فردین- تازه این گوشی روخریده بودم.کلی چیزاتوش داشتم
امیر-گوشیت قفل میشه دیگه؟
فردین-هم قفل میشه .همم سیم کارتو پین دادم .
امیر-پس حله عمرا اگه بتونه ازش استفاده کنه
فردین-استفاده هم نکنه ازدستم رفت
امیرروبه نگهبانی که مراقب بود گفت: اقای رسولی این گوشی دوستمو از تو کیفش دزدیدن
رسولی-من که از اولش همینجا بودم ولی خوب از کجابدونم این کیفایی که روزمینه کدومش مال شماست یا کدومش مال این اقا!
فردین-شکم نکردین؟ کسی نیومدسمت این کیف؟ از اولش همینجا بودین؟؟؟
رسولی-من فقط یه لحظه رفتم دستشویی
فردین –من الان باید به کی بگم؟
رسولی-به کسی شک ندارین؟ !
فردین-نه .میگم باید برم به کی بگم ؟
-نمیدونم حراست باید بگین
امیر-دوربین مداربسته داره اینجا؟
رسولی-نه
فردین وامیرهم زمان پشت به روی رسولی شدند.که امیرذوباره برگشت وگفت: اما شما مسئولین اقای رسولی.از طرفی میگین گوشی داخل جلسه تقلب محسوب میشه از طرفی از وسایل نگه داری نمیکنین.دوربینم که ندارین .چطوردانشکده های دیگه داره؟ اونام جزواین دانشگان
رسولی-نون منو اجرنکنید.اصلا گوشی رواز خونه نیارین دیگه ..من که رییس دانشکده نیستم برید به اون بگیدچرا دوربین نداره
-چی شده اقای رسولی؟
فردین به اقای حمیدزاده گفت: گوشی منو دزدیدن ...رفته بودم امتحان بدم اومدم دیدم تو کیفم نیست
حمیدزاده –از دست ما که کاری ساخته نیست چندباری هم همین اتفاق افتاده .فقط شما برید شماره سریال گوشیتونو بدید به حل
فردین وامیربدون توجه به ادامه ی حرفهای حمیدزاده از اودورشدندکه امیرگفت: حالا زیاد فکرشو نکن .فردا امتحان داریم
فردین-من نمیدونم اینجا مثلا دانشگاس .این دانشجوهاش اگه از الان بخوان دزدی کنن دیگه وقتی به یه سمتی برسن معلومه اوضاع کشور چی میشه
امیر-حالا سیاسیش نکن.صورتت از حرص سرخ شده .برو اب بزن
-ولش کن .حوصله ندارم .به خدا اگه بفهمم کارکی بوده
امیر-همینکه بفهمه نمیتونه ازش استفاده کنه کلی بدبه حالش میشه
فردین-شاید هکرباشه چه میدونم راحت بازش کنه .
امیر-اونموقع بایدشماره سریال وببری بدی که اگه خواست استفاده کنه با اولین تماسش ردگیری بشه.
شهاب ومحمدروی نیمکتهای درون محوطه نشسته بودندوبا هم میخندیدند.
امیروفردین به سمت ان دورفتندکه شهاب گفت: چتونه؟ امتحانو ریدین؟
امیر-یکی دیگه ریده ..گوشی فردینو بلندکردن
محمدوشهاب هم زمان با هم به فردین نگاه کردند
شهاب-گوشیتو از تو کیفت برداشتن؟؟؟
فردین سری تکان دادکه محمدگفت: واسه چی تو که توجیبات جا نمیشه نذاشتی تو ماشینت؟
این اولین بار بعداز چندهفته بودکه محمد، فردین را مورد خطاب قرار داد
فردین-چه می دونم .خرشدم .فکر نمی کردم اینقدر دزد زیادباشه .اونم تو دانشگاه
شهاب-نمیخوام ناامیدت کنم اما ترم پیشم گوشی مجتبی فهیمی از بچه های حسابداری رودزدیدن هرکاری کردنتونست پیداکنه
فردین کنارشان روی نیمکت نشستو گفت: گوشی به جهنم .فقط اگه بفهمم کی جرات کرده دستشو تو کیف من بکنه واز کیف من! دزدی کنه حالشو میگیرم
شهاب-به کسی شک نداری؟
فردین-نه..پاشیم بریم خونه فردا متون حقوقی (زبان تخصصی)داریم .من خودم پیگیری میکنم ببینم چی میشه .
هرچهار نفردرحالیکه دمغ بودند از دانشگاه بیرون رفتند.
-دلم برات تنگ شده دیوونه
-نمی تونم ببینمت اخه هنوز امتحانام تموم نشده .دوتا مونده
-برای منم دوتا مونده .حالا نمیشه ببینمت نازی ؟فردام جمعه س
-نه محمد..بذاردوشنبه که امتحانم تموم شد همدیگرومیبینیم اخه من باهات یه کاری هم داشتم
محمد-پس دیگه باید هموامروزببینیم
-نه اذیت نکن دیگه .تو کی امتحانت تموم میشه؟
-شنبه
-خوش بحالت زودتر از من تموم میکنی
-بازم بهم زنگ می زنی نازنین؟ اخه من نمی تونم به تلفن عمومی زنگ بزنم !
نازنین-دوشنبه بهت زنگ میزنم .قرار بذاریم
-باشه قربونت برم .مواظب خودت هستی دیگه؟
نازینین اب دهانش را قورت دادو ارام گفت:هستم .تو هم مواظب خودت باش
-حتما.حالا نمیشدببینمت؟
-اصرارنکن محمد
-خیلی خوب
-من دیگه برم.کاری نداره
-کلی کار دارم باهات اما اینجوری که نمیشه .باشه خداحافظ
خداحافظ عزیزم
نازنین فوری گوشی را سرجایش گذاشت ودهانش از حرفی که خودش زده بود باز ماند.قلبش به تپش افتاده بود.دستی به صورتش کشیدودرحالی که خودبه خودنفس نفس میزدبا خودمیگفت چرا بهش گفتم عزیزم
ان سوی خط محمدداخل کافی شاپ درحالیکه مقابل فردین وشهاب نشسته بود به صفحه ی گوشی اش زل زده بود
شهاب-چی شد؟برق گرفتت؟ این کی بود اینجوری باهاش گرم گرفته بودی .منت می کشیدی ببینیش؟
محمد-هیچکی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شهاب روبه فردین گفت: نابوده ها !!! نگاش کن چه شکلی شده
فردین که می دانست ان سوی خط کسی نبود جز نازنین ؛ با لبخندبه محمدنگاه کرد.این مدل حرف زدن با تمام مدل حرف زدنهای حرفه ای محمدتفاوت داشت ..این بار با ملایمت ودرخواست ودلتنگی بود.
فردین-بچه ها من باید برم .دیگه چیزی نمی خورین می خوام برم حساب کنم
محمد-نه دستت درد نکنه
شهاب-خداکنه دادرسی کیفری هم بیست بگیری اینجوری مهمون کنی
فردین-تو دعا کن ده برابرشو می خرم .
بعداز رفتن فردین ؛ شهاب گفت: امروز محبی اومدپیشم
محمد-بازم گیردادمزاحم نشی؟
شهاب-نه اومدمعذرت خواهی کرد
محمدبا خنده ی سریع وهیجانی گفت: جدا؟؟؟
شهاب-اره .گفت اشتباه کرده
محمد-همین؟؟؟ حالشو نگرفتی ؟ خیلی بدتهمتی بهت زد
شهاب-اره قشنگ رفته بود پیش کل دخترای کلاس گفته بود شهاب یزدانی مزاحمت ایجادمیکنه چرت وپرت اس می فرسته .
-معذرت خواهی کرد تو چی کار کردی؟
شهاب-هیچی .یه نگاه سرد بهش انداختمو سرموتکون دادم که یعنی برات متاسفم .بعدم رومو کردم اونورورفتم سمت حسین.
محمد-تو هم ازاین تریپا بلدبودی نگفته بودی؟
شهاب-چه جورم..وقتی هم از پیش حسین رفتم دوباره اومد صدام کرد که محلش ندادمو رفتم سلف .
محمد-ایول
سلف پسرانه از دخترانه جداست .وپسرا حق ندارن به سلف دخترا برن وهمینطور برعکس .
شهاب-ولی جدا از تریپ ؛ خیلی ناراحت شدم .ابرومو پیش همه برده بود .کم نیست .
محمد-نه خوشم اومد خوب تاکردی .همین جوری پیش برو تا به گه خوردن بیفته
شهاب-نظر فردینم همین بود اما امیر گفت بی خیال شو .گذشت کنی بهتره
محمد-حرف امیرُ گوش نده .ما با تجربه تریم .این دختره هم کلا از اولش تو اکیپ ما سرک میکشید .نیاز داره ادب بشه .
شهاب –من همینطور وبه همین روال ادامه می دم .
محمد-شهاب تا الان شده به ازدواج فکر کنی؟
شهاب –خوردی؟ اگه اره بریم بیرون تا اونجا بهت بگم .اخه این گارسونه همش داره نگاه می کنه
محمداز سرجایش بلندشدواز کافی شاپ بیرون امدند.
شهاب-نه .فقط یه بار .اونم الکی ..اونموقع 19 سالم بود!!!
محمد-پس جدی نبوده
شهاب-نکنه تو به فکر ازدواج افتادی؟
محمد-من نه .سنی هم ندارم 21 که سنی نیست اما مامان بابام گیر دادن .چندنفری هم کاندید کردن
شهاب-میخوای حرفشونو گوش کنی؟
محمد-اونایی که کاندید شدنو به هیچ وجه نمی پسندم
شهاب-این دختره چی؟
محمد-کدوم؟
شهاب-همینکه داشتی باهاش تلفنی حرف میزدی؟ خوب حرف می زدی باهاش ..ندیده بودم واسه کسی فخرنفروشی ومنت بکشی
محمد-نازنین؟ نمیدونم .دختر خوبیه اما ازدواج با نازنین
شهاب –مشکلی هست؟
محمددرماشینش را بست وشهاب که کنارش جای گرفته بود دوباره گفت: میگم مشکلی هست؟
محمد-نمیدونم میشه اسمشو مشکل گذاشت یا نه
شهاب-پس مشکل نیست .

محمدبعداز اینکه تمام افکارش را روی هم گذاشت ودرلابه لای جریانات زندگی اش وبودن با دختران زیادی که اطرافش بودند بلاخره توانست جایگاه ثابتی را که نازنین انرا از خیلی وقت پیش با برخوردهایش به دست اورده بود با دیدباز پیدا کند..نمیتوانست انکار کند که دختران خوبی هم در دنیا هستنداما می توانست این نکته را انکار نکند که در این سالهایی که خودرا شناخت وبا موجودی به نام دختر اشناشد ؛ نازنین تنها دختری بود که هیچوقت دنبال رفع نیازهای روحی وجسمی وجنسی ومادی اش دردستان محمدنبوده است .با لبخندبه تابلوی حضرت مریمی که مادرش درحال کشیدنش بود نگاه میکرد.واین نکته به فکرش رسید که هنوز هم حضرت مریم ها هستند.همچنان منتظر بودتا مادرش جواب سوالش را بدهد.
خاطره خانوم-منظورت از این سوال چیه محمد؟
محمد-حالا شما جواب منو بدین
-خوب باید به خونوادمون بخورن .یه جوری باشه که من بتونم پیش دوستامو فامیل با افتخار ازش یادکنم
محمد-پول داشتن افتخار میاره؟
-نه ولی
پدرمحمدکه از ان وقت تا الان دراتاق کناری صدای بلندخاطره خانوم ومحمد را میشنید از همانجا گفت: مهم نجابته .مهم خانواده دار بودنه .ایناروهردختری داشته باشه بنظرمن واسه ی ازدواج خوبه
محمدبا لبخندعمیقی روبه مادرش گفت: نظرشما چیه مامان؟ بابا که از اون اتاق نظرشو اعلام کرد
خاطره خانوم با اخم گفت: باید خوشگلم باشه .ای بابا کی به حرف من گوش میده ؟من نمیخوام .
محمداز سرجایش بلندشدو به سمت مادرش رفت .خم شد صورت مادرش را بوسیدوگفت: شاید به اندازه ی زهرا(همسربرادرش مهدی)پولدار نباشه اما از نظرقیافه وشخصیت ونجابتو خانواده دار بودن هیچی ازش کم نداره که هیچ بنظر من بیشترم داره .
خاطره خانوم با اخم گفت -نه مثل اینکه واقعا قضیه جدیه !دختره کی هست؟ از این خیابونی هاکه نیست؟
-نه مادر من .دختر خوبیه .اگه ببینیش خودتم می فهمی وبه حرف منم می رسی .
خاطره خانوم –حالا نمیشه به کسی فکر کنی که سطح زندگیشونم مثل ما باشه؟
محمددرحالیکه از اتاق مادرش بیرون می رفت گفت: مگه دسته منه؟ !!!
___++___
روزدوشنبه بود که هرچهار نفر به دعوت امیر به رستوران رفتند.شنبه امتحانشان تمام شده بودوامروز بعداز سرزدن بیخودی به دانشگاه(ازون سرزدنایی که خیلیهامیزنن بی دلیل ما هم روش ) به رستوران رفتند.با هم دیگرصحبت می کردند که شهاب درادامه گفت:-یاالله ادرسوبده بریم که خیلی دیره
فردین-واقعا تعجب کردم از خبری که دادی .
محمد-ببین من بهتون اعتمادکردما .می رین تحقیق می کنین .خودمم چندباری نازی روتعقیب می کنم .فردین تو هم درموردمامانش تحقیق کن ببین چیکارا می کنه .شهاب تو هم از محلشون پرس وجو کن .میخوام قبل از تحقیق بابام اینا خودم مطمئن بشم تا برام بدنشه .
امیر-منم که هیچ
فردین-تو که می خوای بری شهرتون ؟
امیر-خوب یه کاری به منم بدین که حتما عروسی دعوت بشم
همه با این حرف خندیدن .نه برای دعوت شدن فقط برای اینکه فکر عروسی کردن محمدجالب بود .شاید مثل یک بمب این خبردر دانشگاه منفجرمیشد
محمد-اگه برات زحمتی نیست برودانشگاه علوم پزشکی( ....) اونجا از چندتا دانشجوواستاد تحقیق کن
امیر-رام نمیدن
فردین- پسرعموم دانشجوی اونجاس باهاش چندبار اونجا رفتم ..کارت دانشجویی بذار برو تو .می تونم به پسرعموم بگم تا تو باهاش بری تو.. که جلوی در کمتر گیر بدن.
امیر-ایول خوبه
صدای ویبره ی گوشی محمدبلندشد که شهاب گفت: همسرته
امیروشهاب وفردین با هم دست زدنو محمدبا لبخندازسرمیز بلندشدوگوشی را جواب داد.
بعداز چندلحظه محمدبرگشت وسرجایش نشست: امروز باهاش قرار گذاشتم . میبرمش تپه می خوام اونجا باهاش حرف بزنم
فردین-میادباهات؟ اون همیشه نزدیکای خونشون قرارگذاشته
محمد-اونسری بردمش بوتیک ..اومدش .اینبارم میبرمش
امیربی مقدمه گفت -شهاب فلشتو بده فیلماروبرم بریزم
شهاب با دهان باز گفت: یادم رفت
امیر-ای بابا گفتم بعدامتحانا یه خستگی در میکنم
شهاب-پاشو بریم خونه ی ما .هم فلش هست همم خونه مون کسی نیست .بچه ها شماهم پاشید
فردین-نه مرسی .من دیشب نخوابیدم می خوام برم خونه بخوابم
محمد-منم که باید برم اماده شم که برم سرقرار
هرچهار نفر از رستوران خارج شدندوامیروشهاب زودتراز محمدوفردین جداشدند
فردین-امروز بهش میگی؟
محمد-نمیدونم .بنظرت بهش بگم؟گفت می خواد یه چیز مهمی بهم بگه
فردین-اگه موقعیت خوب بودحتما بهش بگو .
محمد-فردین من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم
فردین-نه منم نباید بهت تهمت میزدم .من فکر نمیکردم که تو به نازنین به چشم همسراینده نگاه می کنی ..منم اشتباه کردم .بیخیال یادم رفت
محمدخنده ی کوتاهی کردو گفت: جبران میکنم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 


  • قسمت دهم
  • قسمت یازدهم
  • قسمت دوازدهم
  • قسمت سیزدهم

نازنین درحالیکه با ذوق به اطراف نگاه می انداخت گفت: محمد از این بالا اون پایین چقدرقشنگه.واقعا طبیعتو دوست دارم
محمد-پس چی فکر کردی.من که هرجایی رو پاتوقم نمیکنم
نازنین با لبخندخم شدگل بابونه ی تازه سبز شده ای را چید: این گلو خیلی دوست دارم
محمد-گل بامزه ای یه .بیا بشین حرف مهم خودتو بگو تا منم یه حرف مهم بهت بزنم
نازنین –چرارفتی رواون سنگ نشستی .بیا روهمین چمنا بشینیم
محمددرحالیکه با لبخندسرش را تکان میدادبا فاصله ی کمی کنار نازنین نشست؛ نازنین کمی خودش را عقب کشیدواب دهانش را قورت داد.
محمد-خوب بگو خانومی
-اووم..اول تو بگو
محمد-اول نوبت توئه .من منتظرم
نازنین درحالیکه با استرس گلهای وحشی روی سبزه هارا میکندگفت: خوب راستش .راستش
محمد-راستش؟
نازنین-محمدمگه تو داداشم نیستی؟
محمدبا جدیت به چشمان معصوم نازنین نگاه کردو با یاداوری قضیه ی ازدواج گفت: نه
نازنین با چشمان متعجب به محمدنگاه کردوگفت: اما خودت گفتی
محمد-خودم غلط کردم
نازنین-محمدیعنی چی؟
محمد-نازنین حرفتو بزن
نازنین-اصلا هیچی
محمدبا اخم گفت: یعنی چی هیچی؟؟؟ بگو ببینم چی میخواستی بگی
نازنین-اگه داداشم بودی بهت میگفتم
-نازی بچه بازی درنیار.بگو
-نمیگم
-نازی نذار مجبورت کنما
نازنین با اخم از سرجایش بلندشدوبه سمت درخت رفت.بلافاصله محمداز جایش بلندشدوبازوی نازنین را کشید
نازنین-آی ولم کن
محمد-مگه نمیگم بگو.نازی منو عصبی نکن .زودباش بگو
نازنین سرمحمدداد کشیدوگفت: اول دستمو ول کن.
وقتی محمددستش را ول کرد.شجاعت قبلی اش را به دست اوردو با فریادگفت: مگه نگفتم به من دست نزن ..من متنفرم از این کارت
وبعدبلندبلندگریه کرد.محمدبا ناراحتی لبش را گاز گرفتو گفت: نازی خواهش میکنم گریه نکن ..غلط کردم .بخدادیگه بهت دست نمیزنم.
نازنین همینطورگریه میکرد که محمددوباره گفت: نازی من خواهش کردم.خواهش میکنم گریه نکن .
نازنین کم کم ارام شدوهمانجا درحالی که پاهایش را بغل کرده بود نشست.محمدبا فاصله کنارش زانو زدوگفت: معذرت میخوام
نازنین سرش را برگرداندوبا صدایی پراز بغض گفت: اومدم امروز بهت بگم که من شاید ازدواج کنم .دیگه نمیتونم ببینمت
محمدوا رفتو روی زمین نشست.اب دهانش را قورت دادو گفت: جدی نمیگی نازی
نازنین از روی چمنهابلندشدوگفت: اومدم خداحافظی کنم .
محمدبدون اینکه چیزی بگوید به روبه روخیره شد.
نازنین-محمدپاشو من می خوام برگردم
محمدبا صدای دورگه ای گفت: با کی میخوای ازدواج کنی؟ قضیه چقدرجدی شده؟ بهش بله دادی؟
نازنین دوباره روی زمین نشستوبدون اینکه به محمدنگاه کندگفت: یکی از بچه های ارشددانشگامون ازم خواستگاری کرده ..هنوز چیزی بهش نگفتم .به مامانمم نگفتم .اگه مامانم اجازه بده با خانواده ش میان
محمدغمگین به چهره ی نازنین نگاه کردوگفت: دوسش داری؟
نازنین-بعدا بهش علاقه مندمیشم
-چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-چون پسرخوبیه
محمداب دهانش را قورت داد.سرش از درددرحال انفجار بود.
-پاشو برگردیم نازی ..من کار دارم
نازنین-تو اون چیزمهمی که می خواستی بهم بگی نمیگی؟
محمددرحالیکه سعی میکرد به چشمان پراز اشک نازنین نگاه نکندگفت: الان نمیتونم بهت بگم ..فردا میشه ببینمت؟ میشه فعلا به اون یارو اوکی ندی .حداقل تا اخر هفته صبر کن
نازنین درحالیکه از دیدن صورت رنگ پریده وچشمان پراز رگه ی خونی محمد؛ بغضش بیشترشده بود.سرش را به علامت مثبت تکان دادوقطره اشکی از چشمانش چکید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
به خودش قول داده بود که این اخرین باری باشد که با محمدبیرون می اید اما نمی دانست چرا نمیتواند به اون نه بگوید .دوست داشت علت ناراحتی محمدخبرازدواجش باشد نه گریه ی بدموقعش .ای کاش گریه نمی کردتا با اطمینان به این نکته پی می بردکه محمدبرای چه اینقدر غمگین وگرفته شد.

بعداز رساندن نازنین کمی در خیابانها گشت زدومقابل پارکی ؛ ماشینش را پارک کرد.انقدربی هدف در شهررانندگی کرده بود که اسمان سیاه شده بودوماه وستاره ها دیده میشدند.بدون اینکه از ماشین پیاده شود سرش را روی فرمان گذاشت وچشمانش را بست .با خودمی گفت وقتی نازنین اینقدر راحت از ازدواجش صحبت کرد یعنی واقعا به من به چشم برادر نگاه می کرده؛.اهی کشید کاش نازنین تا این حدبی انصاف نبود .او ازدواج میکردومحمدتنها میشد.محمدی که قیدتمامی دختران رنگارنگ اطرافش را زده بودو اسامی عجق وجقشان را از گوشی اش پاک کرده بود.ناراحت نبود..ناراحت نبود از اینکه قیدانها را زده بود..حداقلش دیگرنیاز نبودتمام پولهایش را خرج لباس ورستوران وهدیه و..برای انها بکند.نفس عمیقی کشیدوسرش را از روی فرمان برداشت.
محمدبعداز چک کردن گوشی اش گفت: مرده شورتو با این پیامکای چرتت ببرن.
شماره ی شهاب راگرفتو منتظرماند
شهاب-به اقا داماد.محل نمیدی؟ شیرینی ما چی شد؟
-می ذاری حرف بزنم؟ شهاب این اسا چیه فرستادی؟ مطمئنی واسه محبی تو اس نمی فرستادی؟
شهاب-دستت دردنکنه دیگه .حالا تو به جای اون دختره تهمت بزن.اصلا خر ما از کره گی دم نداشت .خواستم یه کم ح....کنم
محمدبا وجودغم بزرگی که در قلبش نشسته بودبلندخندیدوگفت: بدبخت زنت .
-خوشبخت زنم .دیگه چی می خواد.حسابی سرویسش میکنم
-شهاب چرتو پرت گویی بسته .روحیه گرفتم اصلا زنگ زدم بهت که مزخرف بگی یکم حالم خوب بشه
شهاب-اتفاقا فردینم خونه ی ماست .اونم معلوم نیست چشه .خونه ی ماکسی نیست همه رفتن مسافرت .فردین که اینجاست تو هم بیا دیگه ..فقط غذا بگیربه جون تو یه املت مزخرف کوفت کردیم که اگه ..می خوردیم بهتر بود
-خیلی خوب بابا .چی می خورین؟
شهاب -ایول .یه لحظه گوشی....فردین چی می خوری؟
شهاب –ببین فردین میگه نمی خوره .یه پیتزا واسه من بگیر.مخصوص باشه .
محمد-باشه
گوشی اش را قطع کردواستارت زد

سالن نشیمن خانه پراز کوسنهایی بودکه روی زمین افتاده بود؛ محمددرحالیکه نفس نفس میزدگفت: بسته شهاب ..هرچی غذا خوردم سوخت.
شهاب با لبخندکنارفردین نشستو گفت: ولی خری دیگه ..دختره که اوکی نداده .خوب تو ازش خواستگاری کن, ببین چی میگه
-اگه منفی بود؟
فردین-مگه اون پسره رودوست داره؟
محمد-گفت بعدا ازش خوشش میاد.تو زندگی اینده ش !!!
فردین-چه مسخره .من اصلا این قضیه ی عشق بعداز ازدواجوقبول ندارم .
شهاب-اما من قبول دارم
فردین-ببین اگه کسی قراره از کسی خوشش بیاد همون روزای اول قبل از ازدواج؛ اون شخص به دلش میشینه وتمام.ولی اگه بعدازدواج علاقه ای هم به وجودبیاد اون اسمش عادته .عادته به همه چیه ادم..از رابطه ی عاطفی وجن سی گرفته تا همه چی ! بنظرم اگه یه نظرسنجی بذارن اونایی که بیشتربعداز مرگ همسراشون لطمه دیدن ، درصد کثیریشون عشق قبل از ازدواج داشتن .
شهاب-اره اینو خوب اومدی .مثلا من نمیدونم چرا همون بار اولی که بهنوشو دیدم انگار میشناختمش .
محمدبا لبخندگفت: حتما یه گوشه از زندگیت جا داره دیگه
شهاب-فعلا که اینده نیومده ..راستی فردین تو چرا امشب تو هم بودی؟
-هیچی بابا مهم نیست
محمدبا خنده گفت: یه دعوای جدید.ایندفعه حتما بزرگ بوده
فردین با نیم لبخندعصبی ای سرش را تکان دادکه شهاب گفت: بی خیال .اما محمدفرداکه رفتی حتما بهش بگو
محمد-اخه گفتم داداشت نیستم باهام بدتا کرد.
فردین-ای بابا حالا تو بگو
محمداز روی مبل بلندشدوگفت: فردین تو امشب اینجایی؟
فردین-اره
محمدبا هردوی انها دست دادو گفت: پس من رفتم .
=====-----
پدرو مادرش روبه روی تلویزیون نشسته بودندودر حین تی وی دیدن با هم صحبت میکردند
خاطره خانوم-خداروشکر حالا چیزیشون نشد وگرنه خواهرم دق می کرد.
پدر-اخه ادم دست پسرهفده ساله ماشین می ده؟ من نمی فهمم
خاطره خانوم سیبی که برای محمدپوست کنده بودبه سمتش گرفتو گفت:چی شده محمد؟ تو فکری؟
-هیچی
خاطره خانوم –فرزاد می خوای فیلمو ببینی؟
پدربالبخندگفت: از اولش که حرف می زدیم من چیزی ندیدم .نه
خاطره خانوم تلویزیون را خاموش کردوروبه محمدکه داشت سیبش را می خوردگفت: من یه چیزمهم می خواستم درحضورپدرت بهت بگم .
محمد-چی؟
خاطره خانوم من منی کردوگفت: قضیه ی ویدا روبایدبه این دختره بگی
محمدمثل برق گرفته ها ازسرجایش بلندشدوگفت: چی؟؟؟؟
پدر-بشین محمد
محمددرحالیکه به زورمینشست گفت: یه دفعه بگیدنمی خوایم بااون دختره ازدواج کنی دیگه
پدر-حرف سراین چیزا نیست .چه این دختر چه هردختر دیگه ای که خواستی باهاش ازدواج کنی باید اون قضیه روبدونه ..حتی اگه همسراینده ت دخترخالت مهسا باشه که مادرت خیلی علاقه داره که عروسش مهسا بشه .
محمد-اما بابا من نمی تونم بگم .خوب چی میشه نگم؟
پدر-مگه تو از اینده خبرداری؟ اینجوری به تصویرش بکش که تو زندگی خوبی با زنت داری .یه بچه هم داری ..یه دفعه ویدا سروکلش پیدامیشه وکل زندگیتو با خاک یکسان میکنه ! تو که ازاون ویدا شناخت نداری ..شایدیه وقتی اومدوبه زنت چیزی گفت ..اگه الان اعتراف به گناهت بکنی بهتره تا بعدا چوبشو بخوری .
محمدحق را به پدرش میداد.اما این قضیه چیزی نبودکه بتواندبه نازنین بگوید.نازنین همینطورش هم با او مشکل داشت .چه برسدبه اینکه این مسئله را هم بداند.
محمدبا ناراحتی از جایش بلندشدکه پدرش گفت: من زمینتو نفروختم .خودتم اینو می دونی چون نبردمت امضا بدی .من بخاطرخودت میگم .من زندگی پسرکوچیکمودوست دارم .تو ازبچگی شیطنت میکردی خیلی وقتا هم چوبشو بیشتراز اونی که باید خوردی ..قرارنیست چوب اینکارتو تا اخرعمرت بخوری.
محمدسرش را تکان دادوبا صدای گرفته ای گفت: بهش میگم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
امروزقرار بودنازنین تماس بگیردتا باهم قراربگذارند.محمدبه گوشی اش چشم دوخته بوداما خبری از تماس نازنین نبود.با بلندشدن صدای گوشی اش لحظه ای نفس راحتی کشیداما با دیدن اسم فردین ؛ پوفی کشید وگف: الو سلام
فردین-سلام چطوری؟ گفتی بهش؟
-اصلا زنگ نمیزنه که باهاش قرار بزارم چه برسه که بهش بگم . بابام گفت باید قضیه ی ویدا رم به نازی بگم
-جدی میگی؟ اینجوری که نمیشه
-من هنوز اندرخم یه کوچه م اینام یه چیز دیگه رومشکلاتم اضافه میکنن.میگی چیکار کنم ؟
-ببین هم من تحقیق کردم هم امیروشهاب .همه چیز خوبه .نازی هرچی تا الان بهت گفته راست بوده .خودت تعقیبش کردی؟
-نه بابا اینقدر مغزم مشغوله که اصلا هنگیدم .تو به جای من اینکارومی کنی؟
فردین با کمی مکث گفت: باشه
-ممنون جبران میکنم .
-الان حاضرشو .میام دنبالت میریم نزدیکای خونشون وایمیستیم اون ماشین منو نمیشناسه .همین خواست بیاد بیرون هم تعقیبش میکنیم هم یه جای مناسبی تو پیاده میشی میری باهاش حرف میزنی
-باشه .فقط ویدا روچه جوری بهش بگم؟
-چشماتو ببندبگو .چه می دونم یه جوری بهش بگو .
-خیلی خوب .پس فعلا
ساعت 2 بعداز ظهربودوجزبرادر کوچک نازنین کسی از خانه بیرون نیامده بود.نازنین در حیاطشان زیر درختی درازکشیده بودوبه محمدفکرمیکرد.اینکه باید چه کار کند .حتی نمیدانست که باید از سیمین کمک برای هم فکری بخواهدیا نه .اصلا نمیدانست خودش از محمدچه می خواهد.اما نیروی قوی ای به او میگفت که دوست داردمحمداز اوخواستگاری کند.اما باز هم بایاداوری حرفی که خودش زده بودکه من خواهرتم .خواهرخانومیت واینکه مقایسه ی وضع مالی خودش با محمد، قلبش فشرده میشد.
فردین ومحمددرحالیکه از صحبت کردن وراه حل تراشیدن خسته شده بودند.ترانه ی je me sen bien را برای چندمین بار گوش می دادند.
زمان به کندی میگذشت اما حالا ساعت پنج ونیم عصربود.گرمای تابستان ازارشان میداد.فردین به خاطر محمدبه رویش نمیاوردومحمدبه خاطر نازنین ؛ واز طرفی هم شرمنده ی فردین بود.
مادرنازنین ؛ به سمت نازنین امدوگفت: نازنین از اون موقع تو این گرما هلاک نشدی؟
نازنین که دراز کشیده بود؛ نشست ودرحالیکه موهایش را مرتب میکردگفت: نه
مادرش اب البالویی به سمتش گرفتو گفت: برویه ابی به صورتت بزن
نازنین ایستادوگفت: مامان میتونم برم بیرون؟ خسته شدم .برم یکم قدم بزنم
مادرش لبخندی زدوگفت: اول شرببتتو بخور بعدبرو
نازنین با لخبندگرفته ای سرش را تکان داد
--===
محمدخمیازه ای کشیدوگفت: شرمنده فردین
-نه بابا .فقط ای کاش بیادبیرون که این همه معطل شدنمون الکی نباشه
درست نیم ساعت بعد بود که درخانه باز شد.هردوبا حالتی خاص به در نگاه انداختند تا ببینندچه کسی بیرون می اید
فردین-بلاخره نازی خانوم رصدشد.خداروشکر اگه نمیومد حالتو می گرفتم .
ماشین را روشن کردومنتظر ماندتا نازنین کاملا از کوچه خارج شود.
فردین-تا اینجاش که خوب بوده .از اون چندتا پسری که اونجا وایستادنو محلشون ندادفهمیدم
محمدکه روحیه گرفته بود.خندیدوگفت: انتخاب منه دیگه
فردین –جدی جدی نابودی ها .
وبعدبلندخندید.
نازنین همینطورارام راه می رفت .تا از منطقه ای که خانه ساخته شده بود گذشتو به ریلها وواگنهای خراب راه اهن رسید.به ساعتش نگاهی انداخت ساعت شش ونیم بود.هنوز تا تاریکی فرصت زیادی داشت .کم کم نور خورشید کم شد.نازنین نزدیک دوواگن کهنه واز مصرف خارج شده ای که همیشه وقتهای تنهایی به میان انها پناه می برد؛ شدوبدون اینکه داخل انها شود. میان ان دوواگن ، روی خاکها نشست .دیگر کسی نمی توانست اورا ببیند.سرش را روی پاهایش گذاشت که با صدای پایی با وحشت سرش را بلندکرد.نفسش در سینه حبس شدوخیلی سریع از سرجایش بلندشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با دیدن سایه ای که به واگنها نزدیک می شد.کمی عقب عقب رفت تا اینکه صورت محمدرا دید.به واگن چسبیدونفس حبس شده اش را بیرون فرستاد.محمدبدون اینکه سلامی بدهدگفت: واسه چی تنها بلندشدی اومدی اینجا؟
نازنین-سلام
محمد-سلام .میگم چرا اومدی اینجا فکر نمی کنی خطر داشته باشه ؟
-اینجا کسی نمیاد
-ولی بیشتر وقتا اینجور جاها جای معتادا و...ست
-اما اینجا نمیان.من خیلی موقعها میام اینجا اما اینجا نمیان
محمدسعی کرد اخمش را پنهان کنداما نتوانست .با ناراحتی گفت: مگه قرار نبود امروز همدیگروببینیم؟ مگه من دیروز بهت نگفتم؟
-چرا ..اما گفتم دیگه نیازی نیست
محمدچندقدم نزدیک تر امدوگفت: نیازی نیست؟ ؟ یعنی چی؟
-من وقتی ازدواج کنم دیگه نمی تونم بیامو ببینمت .من اصلا کارم اشتباه بوده من با بودنم با تو ؛ به همسر ایندم از قبل خیانت کرد
محمدبا حرص گفت: جدا؟؟؟؟ نازی اعصاب منو بهم نریز .ببین من اومدم امروز یه چیزایی روبرات بگم .پس خوب گوش کن
نازنین اب دهانش را قورت دادوبه محمدنگاه کرد.
محمدبه دیواره ی واگن تکیه دادوگفت:تو منو می شناسی؟
نازنین بدون اینکه چیزی بگوید فقط به محمدنگاه می کرد
محمد-ببین من میخوام ازت خواستگاری کنم ..یعنی دارم الان ازت خواستگاری میکنم .به مامانو بابامم گفتم ..فقط تو باید بدونی من گذشته ی خوبی نداشتم .من من
کمی مکث کردوگفت: من با دخترای زیادی دوست بودم وبایکی شونم یه ..با یکیشونم یه
نازنین با چشمهای درشت شده به پسری که تا به امروز فکر میکرد مثل خودش است وبا هیچ دختری نبوده چشم دوخت .
محمدنفس عمیقی کشیدوگفت: با یکیشون س...کامل داشتم .میدونی ...زدم .اومدپیش خانوادم .مامانم معرفیش کرد به دوستش ؛دوستش درستش کرد ؛ویدا بیست میلیونم از بابام پول گرفتو رفت پی زندگیش
محمداب دهانش را قورت دادوبه صورت رنگ پریده ومتعجب نازنین چشم دوختو گفت: خانوادم گفتن بهت بگم .گفتن تو باید بدونی وبادید باز جواب خواستگاریمو بدی..من الان با هیچ کس نیستم .به جون مامانم قسم می خورم .من فقط تو رو میخوام
نازنین درحالیکه نفس نفس میزد .لبهایش را روی هم محکم فشار دادومی خواست از کنار محمدعبور کندکه محمدمانعش شدوگفت: بهم فکر می کنی نازنین؟ منو دوست داری؟
نازنین با فریاد گفت: خوب شد گفتی ..خوب شد اعتراف کردی ..چون من فهمیدم تو رو نمی خوام .من نمیتونم تحملت کنم .
وبعدبا فریاد بلندی گفت: از سر راهم برو کنار .هیچوقت فکر نمیکردم که تو اینجوری باشی .من بهزادرو به تو ترجیح میدم .دیگه هم اسممو نیار
محمدخودبه خودراه نازنین را باز کردتا او رد شود.مانند کسانی که منگ هستندروی زمین نشستو سرش را لای دستانش گرفت .
ان طرف فردین ناظرقدمهای بلندوصورت پراز اشک نازنین بود.نازنین بدون اینکه فردین را که درماشینش به اونگاه میکردببینداز کنارش ردشد.
بعداز رفتن نازنین ؛ فردین ازماشین پیاده شدوبا قدمهای بلندبه سمت واگنها رفت.محمدروی زمین نشسته بودوبه روبه رونگاه میکرد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فردین-چی شدمحمد؟
محمد-هیچی
محمداز سرجایش بلندشدوجلوتر از فردین راه افتاد: گفت منو نمی خواد..گفت فکر نمی کرده من اینجوری باشم .می خوادبه اون پسره جواب مثبت
فردین منتظر نماندتا محمدباقی حرفهایش را بزند..نازنین هنوز هم در خارج از منطقه ی سکونتی بود.فردین شروع به دویدن کرد تا به او برسد
چندقدمی مانده بودکه به نازنین برسدکه گفت: نازنین خانوم
نازنین سرجایش ایستادوخیلی ارام به عقب نگاه کرد.فردین درحالی که نفس نفس می زد گفت: من باهاتون کار دارم
نازنین صورت خیس از اشکش را پاک کردوگفت: من دیگه با محمدکاری ندارم.از اولشم اشتباه کردم باهاش کنار اومدم .
فردین با جدیت گفت: اما محمددوستت داره .اینو می فهمی ؟ یا باید قضیه رو باز کنم؟..ببین من نمیدونم اون پسری که تو رومی خواد کی هستو چی داره اما بدون حتی نصف علاقه ای که محمدبه توداره اون به تو نداره .محمدحاضرشده واسه خاطر تو ،قیدخیلی چیزا رو بزنه .اینجوری نگاه نکن .فکر میکنی اسونه؟؟ من همچین کاری نمی تونم بکنم اون تونست قید همشونو بزنه .همه تو زندگیشون یه ضعفایی دارن .ضعف محمدهمونی بود که بهت گفت؛ مقصر ویدا بود .شاید بگی چون دوستته داری طرفشو می گیری اما مگه خودویدا نخواست؟ چرا محمدکاری که با ویدا کردوبا تو نکرد؟؟ چون خودت نخواستی ..اینو بدون اینقدر مرد هست که اومدوبهت گفت .می تونست نگه .بذار یه چیزی رو برات باز کنم ؛ کم پیش میاد با پسری روبه روبشی که با دختری نبوده باشه .نه اینکه رابطی ج..داشته باشه اما تا یه جاهاییش پیش رفته ..من محمدُتضمین می کنم .تو این سالا اینقدرشناختمش که بگم وقتی قولی بده تا تهش روقولش وایمیسته .بروبه محمدفکرکن .
بعدفردین برگه ای کاغذاز جیبش دراوردوروبه نازنین گفت: خودکار داری؟
نازنین در حالیکه حواسش جای دیگری بود .خودکاری به دست فردین داد
فردین-این شماره ی منه ..به محمدفکر کن .هرسوالی در موردش داشتی ازم بپرس .از ادرس خونه شونو همه چیزش .وقتی تصمیم قطعی گرفتی بگو که من بهش بگم که با مادروپدرش بیان خونتون
نازنین درحالی که مرددبود شماره را بگیردیا نه ؛ دستش رادراز کردوبرگه را گرفت.
نازنین-خداحافظ
فردین –می دونم دوستش داری .به خودتومحمد ظلم نکن .خداحافظ.

در رستورانی نشسته بودندومنتظر بودندتا گارسون سفارششان را بیاورد.محمددرحالیکه روی میز ضرب گرفته بود گفت: بابا مونمی دونم اما مامانم حتما خوشحال میشه وقتی نظر نازنینو بشنوه .
-نظر نازنین عوض میشه محمد
محمدنیشخندمسخره ای زدوگفت: فکر نکنم
-اگه من میگم که مطمئن باش نازنین جواب مثبت بهت میده
محمدعمیق به فردین نگاه کردوگفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟
-خودت میدونی که من با دیدن قیافه ی طرف تا تهش می رم پس واسه چی میپرسی
-شرط می بندی؟
فردین-شرط چی؟
-تو نظرت چیه؟
گارسون سفارشاتشان را روی میز چیدورفت .فردین با چشمان ریز شده به محمدچشم دوخت وگفت: میدونم میبازی نیازی نیست به شرط بندی
-اووه چه اعتماد به نفسی .از کجا می دونی می بازم
خودبه خود قضیه ی شرط بندی برایشان مهم شده بودو محمدکه می گفت من مطمئنم شرط را می برم به این فکر نمی کرد که اگر شرط را ببرد یعنی نازنین اورا رد کرده است وبرایش بد میشود!
محمد-خیلی خوب .شرط بی شرط .من از خدامه تو ببری .اگه تو بردی من یه کادوی درستو حسابی برات می خرم
-اوکی این خوبه
بعداز شام ؛ فردین محمدرا به خانه رساندوخودش رفت .
با رفتن فردین ؛ دوباره صحبتهای نازنین برایش زنده شد.با سری فرودامده در خانه را باز کردوبه داخل رفت
صدای برادرزاده اش ارش کل خانه را پرکرده بود.پدرش با لبخندبه صحبتهای بامزه ی ارش که با هیجان میگفت گوش میدادوهرچندلحظه به او که درحال صحبت کردن بالاپایین میپریدمیگفت: ارش خسته میشی اینقدرنپر
محمد-سلام
مهدی وپدرش وزهرا ومادرش همزمان به سمت محمدنگاه انداختندکه پدرش گفت: اینم اقا داماد
محمدبا تعجب به پدرش که لبخندمیزدنگاه کردوبعدبه مادرش که اول سرش را باناراحتی حرکت دادوبعدبلندبلندخندید
محمد-خبریه؟
مهدی-خبراکه پیشه توئه برادرمن ..شنیدم می خوای تشکیل خانواده بدی
محمد-نمیدونم .
خاطره خانوم-محمدمنم راضی شدم .راستش بنظرم دخترخوبیه
محمدابرویی بالا انداخت که اقافرزادگفت: چرا اینجوری نگاه میکنی از بعداز اون قضیه
کمی ابرویش را تکان داد که محمدمنظورش را متوجه شودچون مهدی وزهرا از موضوع ویدا مطلع نبودند.
دوباره ادامه داد:اره بعداز اون قضیه چندباری دنبالت اومدم دختره رو دورادور دیدم .تحقیقم کردم .امروزم دیدمتون .هم تورو هم دختره روهم اون دوستت فردین.مادرتم بامن بودو برای اولین بارنازنینُ دید
محمدبا سرخوشی بلندبلندخندید.انگار از ان وزنه ی سنگین ، نصفش برداشته شده باشد.
روبه مادرش گفت: نظرتون چی بود؟
خاطره خانوم-دختره خوبیه .یکم زیادی بچه میزنه اما سنش فقط یه سال از تو کوچیکتره دیگه؟
محمد-اره .بیست سالشه
مهدی-مامان محمدم بچه می زنه
خاطره خانوم-فعلا که همین بچه عاشق شده
همه با هم خندیدند.محمددرحالیکه می خندیدسرش را پایین انداخت .
بعداز مدتها انشب به راحتی توانست سرش راروی بالش بگذارد.اینکه مادرش توانسته بود نازنین را بپذیردخیلی اهمیت داشت.با لبخندی که داشت به این قضیه پی بردکه پدرش زرنگتر از این حرفاست .حالا فهمیده بودکه چرا پدرش ان روز گفته بود فقط نجابتو خانواده دار بودن مهمه.
خاطره خانوم درحالیکه جدول حل میکردنفس عمیقی کشید؛ حق باهمسرش بود .نازنین دختره خوبی است .دختری که با وجودنداشتن پدرش ؛ خطانکرده بود .اگر نازنین میتوانست پسرش را که گناه بزرگی مرتکب شده بود قبول کندیک دنیا ارزش داشت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Khahar Khanomi | رمان خواهرخانومی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA