ارسالها: 6216
#91
Posted: 22 Aug 2012 05:37
فصل پنجاه و هفتم:
سريع ماشينو يه گوشه پارك كرد ..قبل از توقف كامل درو باز كردم و خواستم پياده بشم كه دستمو گرفت..
با خشم و چشماي گريون برگشتم طرفش ...
كمي از عكس و العملم ترسيده بود..شايدم انتظار این حركت و برخوردو.... از جانب من نداشت
بهزاد- يه لحظه اروم شو ...بعد هر جايي كه خواستي برو..
هيچي دست خودم نبود
-اخه چرا؟... چرا؟
هنوز دستم تو دستش بود
با حركتي غير ارادي ..صوتمو چرخوندم طرفش
-اون كه از من خوشگلتر نيست..
سرمو تكون دادم
- يعني هست ؟
بهم خيره شدو و حرفي نزد
-فقط... فقط خيلي ارايش مي كنه... تازه خليم چاقو خپله
دستمو رها كرد و مستقيم به رو به رو خيره شد
بهزاد- ..واقعا برات متاسفم.. اين جور ادما كه فقط دنبال يه خوشگذراني كوتاه مدتن.. براشون فرقي نمي كنه خوشگل باشي يا چاق
-منظورت چيه؟
بهزاد- ديگه نمي گيري به من ربطي نداره
با صداي لرزون و پر از تاسفي
-پس چرا امد طرف من؟
بهزاد- تا حالا شده بگه بريد جايي و تو قبول نكرده باشي..
اره چند بار خواست برم خو نه اش.. كه من نرفتم
-با هم خيلي راحت بوديد؟
-نمي فهم ...منظورت چيه؟
..يعني اينكه
سريع گرفتم
- نه... نه
بهزاد- خوب ديده بهش پا نمي دي..و مثل اكثر دخترا ..از هول هليم نيفتادي ته ديگ .. گفته بعدا رو مخت كار كنه
اين دختره... تو بيمارستان شماست ؟
- همكارمه.....يعني بود..اما ديگه حتي حاضر نيستم براي يه لحظه هم كه شده ببينمش ......
...باورم نميشه اخه فائزه و اين
بهزاد- ..تو هر قشري و توي هر صنفي ....همه جور ادم پيدا مي شه ...از خوبش گرفته تا بدش ....
بهزاد- پس زياد تعجب نكن...
بهت قول مي دم به اخر هفته نكشيده.... اينو ول مي كنو مي ره دنبال يكي ديگه ..البته اگه تا اون موقعه... مخ تو رو ...
زودي برگشتم طرفش...
ترسيد و لب پاينيشو گاز گرفت
بهزاد-.ببخش...فكر كنم يكم .زياده روي كردم ...
- من هر چي باشم احمق نيستم ...اينو بفهم
...و با خشم تكيه دادم به صندلي
بهزاد كه براي چند ثانيه اي ساكت شده بود ...به طرفم با لبخند برگشت
بهزاد-..باشه فهميدم ....حالا اجازه مي دي بريم؟
چهره فرزاد .... جلوي چشمام بود
با عصبانيت داد زدم :
- كجا..؟
سرشو كه بهم نزديك كرده بود ..با دادم برد و عقب ...و با خنده اي كه به زور نگهش داشته بود
بهزاد- مگه نمي خواستي بري پيش دايم
همونطور كه دست به سينه و عصباني بودم
- نه
بهزاد تعجب كرد و خنده اش بيشتر شد
بهزاد- نه؟..چرا ؟
- گفتنش سخته.... ولي من شرطو باختم
بهزاد ابروهاشو انداخت بالا ..و دستي به زير بينيش كشيد
بهزاد-اوه دختر تو معركه اي ... تو اين شرايط سخت روحي... چه خوب سر عهد و پيمونت موندي
...
داد زدم
-اذيت نكن ...
بهزاد-..باشه ..حالا چرا انقدر داد مي زني ؟
- نمي دونم
بهزاد با خنده ماشينو روشن كرد ...و با داد :
حالا اونطوري اخم نكن ....اصلا بهت نمياد
با داد:
دلم مي خواد...
بهزاد كه به وضوح مي خنديد...:
خوب داد بزن..هر چقدر دلت مي خواد داد بزن
با خنده
- ديگه پرو نشو....شرطو باختم...تو چرا هي دور بر مي داري ؟
بهزاد با خنده - خيل ...خوب ..باشه ...اصلا به من چه
زير چشمي نگاهي بهم انداخت
واقعا نمي دونستم بخندم يا گريه
فقط مي دونم ديگه اشكم در نمي امد
بهزاد- حالا مي خواي باهاش چيكار كني ..؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون ...
-چيز جدي بينمو شكل نگرفته بود كه حالا با فرو پاشيش..داغون بشم ...
فقط ناراحتيم از يه چيز ديگه است
بهزاد- چي ؟
سكوت كردم ....و به رو به رو خيره شده ام
تمام ناراحتيم از اين بود كه به حرفاي محسني اهميتي نداده بودم و تا مي تونستم به خاطر لجبازيم ..مقابلش جبهه گرفته بودم ...
بهزاد- بازم رفتي تو سكوت راديويي كه
-.وقتي سكوت مي كنم..يعني اينكه دلم نمي خواد تو بدوني درباره چي فكر مي كنم..
اوه ..چه نكته مهم و قابل تاملي
خنديمو و رومو ازش گرفتم
تا منو برسونه خونه چيز خاصي به هم نگفتيم
- از ماشين پياده شدم
بهزاد- منا
برگشتم طرفش
بهزاد- زياد بهش فكر نكن..
و با لبخندي
بهزاد- تو لياقتت خيلي بيشتر از اون نامرد ه
لبخندي زدم
-ممنون
ماشينو روشن كرد
بهزاد- من ديگه برم ...تو مهموني مي بينمت .....
چشمامو رو هم گذاشتمو باز كردم ..
-اره حتما ...به دايتم سلام برسون ...
بهزاد- پس تا مهموني
و با سه تا بوقي كه برام زد ..حركت كرد و با سرعت رفت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#92
Posted: 22 Aug 2012 05:37
فصل پنجاه و هشتم:
حس و حال خوبي داشتم ...با زبون بازي و چابلوسي تونسته بودم كمي زودتر از تاجيك مرخصي بگيرم..
بايد خودمو براي مهموني اماده مي كردم ...
رفتارم با فرزاد خيلي سر سنگين شده بود...ولي هنوز بروز نداده بودم كه از همه چيز خبر دارم ....
با اينكه سخت بود ولي سعي كرده بودم ...كه رفتارم با فائزه زياد تغيير نكنه ...تا در موقع مناسب ...مچ دو تاشون بگيرم
.و اما محسني...
اه محسني ديگه بهم محل نمي داد..و هر جايي كه من مي رفتم و يا بودم .....يا از اونجا مي رفت و يا مسيرشو كج مي كرد ....
از اينكه انقدر بهم گفته بود و من گوش نكرده بودم... از دست خودم شاكي بودم
به اخرين مريض هم سر زدم ...
.وقتي مطمئن شدم همه كارامو انجام دادم ...با خيال راحت راه افتادم ...به سمت اتاق پرستارا..
گوشيمو از تو جيبم در اوردم و با به فرزاد تماس گرفتم
سعي كردم ملايمتر از هميشه باشم
- سلام خسته نباشي
فرزاد- سلام تو هم خسته نباشي
- اتاقتي ؟
فرزاد- نه عزيزم
چشمامو بستم. مي دونستم داره دروغ مي گه ..
از وقتي كه فائزه رو زير نظر داشتم ..مي دونستم روزي چند بار به اتاقش سر مي زنه ....
- مي خواستم بگم من امروز زودتر مي رم
فرزاد- اه ..خوبه ...
فهميدم كه نمي تونه راحت حرف بزنه
-كاري نداري؟
فرزاد-..نه عزيزم بعد مي بينمت..امشب وقت ازاد داري؟
-نه
فرزاد- باشه... پس تا فردا
چيزي نگفتم و تماسو قطع كردم ....
دقيقا دو دقيقه قبل از تماسم... فائزه رفته بود تو اتاشقش
بغض كرده بودم.. ولي خودمونگه داشتم..نبايد خودمو ضعيف نشون مي دادم ..
دستمو رو دستگيره درش گذاشتم... پوزخندي زدم
- اماده باش ...كه هر چي رو كه انتظار نداري... ببيني
چشمامو بستمو و در يه دفعه باز كردم ...
دوتاشون يهو از جاشون پريدن
فائزه كه انقدر هول كرده بود كه تا من درو باز كردم....از رو پاهاي فرزاد افتاد روي زمين
با پوزخند به چهره رنگ پريده دوتاشون خيره شدم ...
-اوه.... ببخشيد كه وسط معاشقه عاشقانه اتون مزاحم شدم ...
و اتاقو. بدون بستن در ... ترك كردم ....
.فرزاد با عجله از اتاق خارج شد و به دنبالم امد
فرزاد-..خانوم صالحي ...منا
برگشتم طرفش
فرزاد- من.... من
-حتما مي خواي بگي من چشمم مشكل داشته و بد متوجه شدم
....كه اون دختره پفك رو پاهاي تو نشسته بودو.... داشتين از هم لب مي گرفتين
رنگش به شدت پريد...
- تازه به جواب سوالم مي رسم ....كه چرا امدي به اين بيمارستان
احتمالا اون زير اب زنا
زير اب عشق بازياتو زده بودن
دهنش ديگه باز نمي شد
- نگران نباش به كسي چيزي نمي گم ...
فقط بهتره ديگه از فاصله 1000 متري ازم.... رد بشي
كه اگه اين 1000 بشه 999 منم مثل همكاراي زير اب زنت... زير ابتو مي زنم
از اين به بعدم حق نداري منو به اسم كوچيك صدا بزني ..فقط صالحي ..خانوم صالحي
-حالا برو ..برو و اون پفك ولوي شده روي زمينتو جمع كن ....كه تا يكي ديگه اين پفكو نديده ..
و رومو ازش گرفتم .....
كارم ديگه با فرزاد تموم شده بود...با گرفتن مچشون ...تازه به ارامش رسيده بودم و ديگه حرص نمي خوردم ..
حتي لب گرفتناشونم برام عذاب دهنده نبود ...بيشتر حالت چندش بهم دست مي داد
نا خوداگاه لبخندي رو لبام نقش بسته بود ...و دلم مي خواست از ته دل بخندم .... كه محسني رو از رو به روم ديدم..داشت بهم نزديك مي شد
بهش لبخندي و سلام كردم :
- سلام دكتر خسته نباشيد ....
محسني كه تعجب كرده بود به پشت سرش نگاهي انداخت كه مطمئن بشه با اونم
.....با لبخند از كنارش رد شدم ...
و همين كه از كنارش رد شدم تازه فهميدم چقدر تو حق بنده خداش... ظلم كرده بودم ..و همين شد كه بيشتر بهش بخندم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#93
Posted: 22 Aug 2012 05:39
فصل پنجاه و نهم :
سوار اسانسور كه شدم محمدو ديدم كه از ماشينش پياده مي شد ...
دستمو گذاشتم لايه در كه اونم بتونه بياد ...
وقتي وارد شد ...بهش لبخندي زدمو و سلام كردم
خيلي پكر بود ...فقط يه سلام خشك و خالي كرد ...
موقع خارج شدن
محمد- خانوم صالحي
- بله
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
محمد- ميشه شماره تماس خانواده
با خنده
- مرواريد و
با ناراحتي به چشمام خيره شد ..مي دونستم باز شماره خونه ما رو مي خورد ...اما من كار خودمو كردم
- بله حتما
و زودي شماره خونه مرواريدو بهش دادم ..
با خنده خيلي زياد:
- دختر خيلي خوبيه .
انگار مي خواست خفه ام كنه ....
ولي برگه رو با بي حالي از دستم گرفت و به طرف خونه اشون رفت ....حتي خداحافظي هم نكرد
خيلي خوشحال بودم ..كه ناراحتيش زياد روم تاثير نذاشت
به وسط هال كه رسيدم ..نفس عميقي كشيدم و خودمو پرت كردم رو مبل مورد علاقه ام ...
از اينكه رابطه جدي رو با فرزاد شروع نكرده بودم و خيلي زود تمومش كرده بودم خيلي خوشحال بودم .
.احساس ارامش مي كردم ...از جام بلند شدمو به طرف كمد لباسا رفتم .
.به خنده افتاده بودم
- خدا بگم چيكارت كنه بهزاد ... كه به خاطر يه باخت و شرطت... بايد بيام مهموني .....
دلم مي خواست يه جوري از محسني معذرت خواهي كنم ..اما گذاشتمش براي بعد ..و توي يه فرصت مناسب
...اماده اماده بودم ....
دلم هواي صداي مادرمو كرده بودم ....
گوشي رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ..اما متاسفانه كسي جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بازم بي پاسخ موندم ...
از جام بلند شدم ...
- .امدم دوباره تماس مي گيرم......
و با بشكن بشكن زدن از خونه زدم بيرون
بين راه يه دست گل نسبتا بزرگي گرفتم ...و به طرف ادرسي كه داده شده بود حركت كردم
وقتي رسيدم.. از داخل ماشين كمي سرمو اوردم پايين و به نماي بيروني ساختمون خيره شدم ..
سوتي كشيدمو و با خنده از ماشين پياده شدم ....
- بدو دختر كه شانس بد جور داره پاشنه خونه اتو مي كنه ....
به سر و وضعم نگاهي انداختم ..هيچ مشكلي نبود ....
.دست گلو از صندلي عقب برداشتم ..
.كمي استرس داشتم البته نه به اون اندازه اي كه بخوام باز گند بزنم
به در ورودي كه نزديك شدم ... بهزادو ديدم كه از دور متوجه امدنم شد ..
در حالي كه با يكي از دوستانش حرف مي زد..ازش معذرت خواهي كرد و به طرفم امد....
از دور چشمكي بهم زد ...بهم نزديك شد..خنده ام گرفت ....مقابلم رسيد ....
بهزاد- - چرا زحمت كشيديد ... خودتون گل بوديد
- اوه ...الان داري سر به سرم مي ذاري ديگه؟
خنده بلندي سر داد
و سرشو تكوني داد
بهزاد- اره ديگه... تو جدي نگير .
.و دوتايي باهم شروع كردم به خنديدن..
اكثر جونا بيرون از ساختمون بودن ...
- دايتون كجاست .؟.
بهزاد- توه ...پير شده ديگه... هواي سرد بهش نمي سازه
با خنده
- مگه داييتون چند سالشه ...؟
53...
- كجاشون پيره ...؟
بهزاد- بريم تو....تا حالا دو بار ازم پرسيده امدي يا نه ...
- پس بريم كه زياد منتظرشون نذاريم ...
جلوتر از من راه افتاد ..و منم پشت سرش
....قبل از ورود ....به در ورودي نگاهي انداختم .و .نفسمو دادم تو و وارد شدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#94
Posted: 22 Aug 2012 05:39
فصل شصتم
جلوي اشكامو گرفته بودم كه نزنن بيرون ..
با سرعت خودمو رسوندم به جلوي ماشين ...
.شروع كردم به نفس زدن كه همراه با اولين نفسم اشكمم..در امد
...فقط تونسته بودم يه شال بندازم رو سرم و خودمو از مهموني خارج كنم .....
در ماشينو باز كردم و پريدم توش ..
.دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تكيه دادم به عقب و نفس عميقي كشيدم ...همزمان چونه ام شروع كرد به لرزيدن..
اشكام از روي گونه ام رد مي شدن و به زير چونه ام مي رسيدن ..
.سرمو گرفتم پايين و چشمامو محكم بستم ....
يه نفس عميق ديگه كشيدم
سوئيچو در اوردم و ماشينو روشن كرد
با حال دگرگوني دنده رو جابه جا كردم ...با سرعت دنده عقب گرفتم كه محكم به يكي از ماشينا خورد و صداي دزد گيرش... كل محلو رو رسوا كرد
ولي ا هميتي ندادم و با چرخش فرمون و گذاشتن دنده رو يك ماشينو به حركت در اوردم ..
.كه تو اخرين لحظه دايي بهزاد و ديدم كه با سرعت از ساختمون خارج شد و بلند چند باري صدام كرد...
اما من ديگه نمي خواستم به پشت سر نگاهي كنم ...
سرعتمو هر لحظه بيشتر مي شد .....وارد بزرگراه شدم....ماشين زيادي وجود نداشت...قطرات بارون شروع كرده بودن به باريدن...
شيشه بغلمو دادم پايين ...همونطور كه سرعت داشتم ....سرمو از پنجره رد كردم ..كه باد با شدت همراه با قطرات بارون به صورتم خورد ...
نفس عميق ديگه اي كشيدم و با قدرت فرياد زدم...
و هرچي تو دلم تا حالا انباشته شده بود تو فريادم خالي كردم
نه به يه بار ...و نه به دوبار.... بلكه چند ين بار .... و پشت سر هم داد زدم ...
سرمو اوردم تو و محكم چند بار كوبيدم به پشتي صندلي ... اشكم شدت گرفت ....
محكم با مشت رو فرمون كوبيدم
-چرا ؟اخه چرا ؟...چرا من انقدر ساده ام ؟...چرا من انقدر نفهم؟...چرا تا حالا نفهميده بودم ...
- اخ خدا ...چرا باهام اينكاراو مي كني؟ ...از همه بدم مياد..لعنت به همتون ..لعنت..لعنت
گوشيم صداش در امد....مرواريد بود ...حتما نگرانم شده بود.. چون قرار...نبود انقدر دير برگردم ....
گوشي رو به گوشم نزديك كردم ...
مرواريد- .منا
-چيه ؟
مرواريد- كجايي ...؟
-دارم ميام ....
مرواريد- چرا صدات يه جوريه
- طوري نيست.. من تا نيم ساعت ديگه خونه ام
مرواريد- اما
گوشي رو از گوشم دور كردم و بعد از قطع تماس .. پرتش كردم رو صندلي عقب
نمي دونم چرا ....مسيرمو با سرعت سر سام اوري به طرف بيمارستان تغيير دادم...
يه خيابون اصلي رسيدم ...فقط دوتا پيچ ديگه.... به بيمارستان مونده بود ...
پيچ اولو با سرعت رد كردم ..كه تو پيچ دوم ... يه ماشين جلوم سبز شد..و من نتونستم ماشينو كنترل كنم و با سرعت به سمت ماشين رفتم ..
تواخرين لحظه ...فقط تونستم دوتا دستمو از رو فرمون بردارمو و بگيرم جلوي صورتم .... كه خيلي دير شده بود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#95
Posted: 22 Aug 2012 05:40
فصل شصت و يكم :
صدا ي دويدن و كشيده شدن چرخايي به گو شم مي خورد
صداي بعدي رو كه شنيدم
"دكتر زود باشيد ..." تازه داشتم هوشيار مي شدم...گردن و پهلوم شروع كرد بودن به درد گرفتن...
چشمامو درست نمي تونستم باز كنم ولي مزه خونو تو دهنم حس مي كردم
حتي قادر نبودم سرمو تكون بدم..تازه متوجه شدم دور گردنم گردنبند بستن..
.احساس تري رو پيشونيم كردم ...خواستم دستمو بلند كنم ...كه جونم در امد و از حال رفتم ....
يكي داشت با سرعت رو دهنم ماسك اكسيژن مي ذاشت ...
چهره ها برام اشنا نبود كه يكي از دور زود خودشو به بالاي سرم رسوند..يه مرد بود...
چشامو بيشتر باز كردم حتي روي پلكامم خون بود..و خشك شدنشو حس مي كردم...
زودي چراغ قوه رو از پرستار گرفت ..و با شست دستش پلكمو باز كرد
و نورو انداخت تو چشمام...سرم درد گرفت و خواستم چشمامو ببندم كه اون يكي چشمامو باز كرد ...
نمي دونستم چه بلايي سرم امده.....فقط مي تونستم دردو به خوبي حس كنم..
هرچي بيشتر هوشيار تر مي شدم..درد بيشتر به سراغم مي امد....
انقدر درد زياد بو د....كه هي از حال مي رفتم و به دقيقه نمي رسيد..كه دوباره چشمامو باز كردم ...
دستشو گذاشت رو پيشونيم .... درد امونمو بريد..و صدام بلاخره در امد...
"اروم باش..چيزي نيست..خوب ميشي ..."
انگار همون فرياد ته مونده... صدام بود..
چون ديگه حتي نمي تونستم يه كلام حرف يزنم...
درد انقدر زياد بود كه براي ارومتر شدنش به لرزه افتاده بودم ..
دلم مي خواست كسي يه كاري مي كرد كه درد تموم بشه ..ولي همچنان درد ادامه داشت
"چرا هيچ كس به دادم نميرسه..پس اينا بالا سرم دارن چيكار مي كنن..."
يه دفعه صداي جيغ يكي رو خوب شنيد كه داد زد" منا..."..
هوشيار بودم و مي تونستم حرف و كاراشونو تشخيص بدم..
نمي تونستم گردنمو حركت بدم ....
فقط از صداها متوجه شدم طرفو بردن بيرون..
اون مرد هنوز بالا سرم بود...سعي كردم چشمامو با اخرين قدرتم باز كنم...
شايد در حالت عادي ديدن این چهره حالمو بدتر مي كرد .
.اما با ديدنش و اينكه برام اشناست ..ارامش عجيبي گرفتم ...متوجه نگام شد....
و سرشو بهم نزديك كرد..
صدامو مي شنوي ...؟
.لبام نمي تونست حركت كنه ....خواستم حرفي بزنم كه سرشو ازم دور كرد و بلند داد زد:
زود باشيد بايد ببريمش اتاق عمل ....
تا اسم اتاق عمل امد ..حالم بدتر شد ..و چشمامو محكم روهم گذاشتم
تخت به حركت در امد...چشمام نيم باز و بسته مي شد .....صداي حركت دري امد و بعدش تخت حركت كرد..وارد اسانسور شديم ...
صداي زنگ تلفنش در امد ...
كت شلوار تنش بود
به گوشيش جواب داد
محسني – بله......
.....
نه نمي تونم ..
....
ميگم نه ...الان يه عمل دارم ..
....
اره الان ..حالش خوب نيست ...
....
بله هست... ولي نمي تونم ولش كنم ...اره مهمه ..بسه ديگه ...
ورود به آسانسور حالمو دگرگون كرده بود و بدون اينكه بخوا م .
.از ترس و استرس دستمو حركت دادم و رسوندمش به دست محسني كه با هاش به تخت تيكه داده بود
...مي خواستم اروم بشم و از ترس به كسي پناه ببرم .
گرماي دستمو حس كرد ...زودي سرشو حركت دادطرفم ...
گوشي رو از گوشش دور كرد ...
بهم خيره شد...لبام شروع كرد به تكون خوردن ..كه زود گوشي رو به گوشش نزديك كرد ..
محسني- بايد قطع كنم ...بعدا تماس مي گيرم و گوشي رو قطع كرد..
سرشو بهم نزديك كرد
محسني- چي شده صالحي ...؟
نفسم بالا نمي امد...
رفتن به اتاق عمل و اسانسور منو به ياد مرگ انداخته بود...
دستشو... با قدرت از دستم رفتم فشار دادم...
به طرفم خم شد و دستمو بيشتر فشار داد...
محسني - تو خوب ميشي...
با التماس به چشماش خيره شدم ...
لبخندي كه كمتر ازش ديده بود بهم زد ...
محسني - عزرائيلت بهت قول مي ده ...بلايي سرت نياد ...پس نگران نباش
يه لحظه نفهميدم چي مي گه ...
محسني - به صبا گفتم با خانواده ات تماس بگيره ....
این چرا اينطوري حرف مي زنه ..
شايد فهميده دارم مي ميرم ..مي خواد ته دلمو خالي نكنه ...
اشك تو چشمام جمع شد و فقط صداي ناله ام خارج شد...
محسني - انقدر به خودت فشار نيار..چيزي نيست عزيزم
پلكامو بستم كه يه قطره اشك از چشام در امد...
محسني - هي دختر اروم باش ..
.هر بار دستمو محكمتر فشار مي داد...
فهميده بود ..نياز به امنيت و ارامش دارم
به مرد كنار تخت و پرستار كنامون نگاهي انداخت و دو باره با لبخند بهم خيره شد و دستمو بيشتر از قبل فشار داد...
محسني - منا بهم اعتماد داري ؟
با صدا كردن اسمم ...ته دلم قرص شد و اروم شدم
با چشماش به حالت سوالي بهم خيره شد...
سعي كردم لبخندي بزنم... اما نتونستم و فقط چشامو به نشونه اره .... بستمو باز كرد ...
لبخندش بيشتر شد
محسني - افرين دختر خوب
محسني - نمي ذارم بلايي سرت بياد ...فقط تحمل داشته باش ....
پرستار و مرد بدون حرفي فقط خط نگاهشون به دستاي منو محسني بود ..
.ولي محسني اهميتي نداد و دستمو رها نكرد ..
دستم قدرتي براي لمس انگشتاشو نداشت ...گرماي دستاشو دوست داشتم ...
كه در اسانسور باز شد ...سريع تخت و حركت دادن
فرزاد از اتاق خارج شد ...تا چشمش به من خورد..
يا تعجب
فرزاد- صالحي ؟
بعدم رو به محسني
فرزاد- مگه نرفته بوديد دكتر ...؟
محسني - الان وقت جواب دادن ندارن ..وسايل اتاق عمل اماده است؟
...خواست بگه اره كه چشمش به دست منو محسني خورد ..و به جالي كلمه اره ...گفت نمي دونم ...
داشتم از حال مي رفتم... هر لحظه گنگتر مي شدم ...
پرستارا سريع منو به اتاق رسوندم ..اصلا نمي فهميدم دارن چيكار مي كنن
تا اينكه بلاخره منو رو تخت ديگه خوابوندن
...زير نور چراغا به چهره محسني خيره شدم ...مثل هميشه جدي و دقيق و گاهي اخمو
لباسشو عوض كرده بود ...دكتر بيهوش ماسكي رو گذاشت رو دهنم ..چشمام به طرف اون چرخيد...
دكتر بيهوشي- اروم باشو و سعي كن با خودت تا10 بشموري و خوب بخوابي
با اينكه حتي تو ذهنم يه شماره رو هم تكرار نكرده بودم..ولي چشامو داشت سنگين مي شد.. و دردم كه انگار داشت مي رفت.
.اروم چشمامو برگردونم طرف محسني... با لبخندي بهم خيره شد و چشماشو يه بار بازو بسته كرد ....
و جمله ..خوب ميشيو برام هجي كرد ...مي خواستم هنوز بهش نگاه كنم كه
چشمام قدرتشونو از دست دادن و بسته شدن ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#96
Posted: 22 Aug 2012 05:41
فصل شصت و دوم :
انگار بعد از سالها چشم باز كردم ...گلوم خشك شده بود .و به شدت احساس تشنگي مي كردم ..
سعي كردم كمي چشمامو باز كنم ..كه تو همون نگاه اول همه جا و همه چيز برام يه لحظه تار شد ... و بعد از كمي پلك زدن ...همه چيز دوباره برام واضح شد ...
با يه نگاه سر انگشتي فهميدم تو بخش مراقبتهاي ويژه ام ...
سرم به شدت درد مي كرد ....
گاهي پرستاري از جلوي چشمام رد مي شد و مي رفت.....هنوز كسي متوجه بهوش امدنم نشده بود
هميشه از بخش مراقبتهاي ويژه بدم مي امد..
برام حكم بخش مرگو داشت ....
بيشتر مريضايي كه مي امدن تو این بخش ... بي برو برگرد.. راهي سرد خونه مي شدن ....
چون نمي تونستم سرمو تكون بدم فقط به رو به روم خيره بودم ...كمي كه خيره شدم ..چشام خسته شد ...و چشمامو بستم ...
با چشماي بسته تلاش كردم كمي پاهامو تكون بدم ..ولي درد تو بدنم پيچيد ..و منو از تلاش مجدد منصرف كرد ...
كمي به چشماي بسته شدم فشار اوردم
محسني - بهتره انقدر به خودت فشار نياري ....
چشمامو اروم باز كردم..
انتهاي تخت ايستاده بود و مشغول وارد كرد جزئيات داخل پرونده بود ....
سرشو اورد بالا ...
وقتي نگامو به خودش ديد ..پرونده رو گذاشت رو ميز انتهاي تخت و امد بالا سرم ...
دستش اروم گذاشت روي قسمتي از سرم كه پانسمان شده بود ..
دردم گرفت
محسني - كم كم داشتيم نگران مي شديم ...زيادي بعد از عمل تو بيهوشي مونده بودي...
سرمو ول كرد و كمي پتو رو زد كنار ..و پهلومو ديد...
محسني - شانس اوردي پاهات نشكستن ...
محسني - تو خيابون كورس گذاشته بودي صالحي ...؟
همچنان بهش خيره بودم...
بهم خيره شد..
خنده اش گرفته بود..
محسني - نترس هنوز زنده ای ...كه داري اونطوري نگاهم مي كني ...
محسني - منم عزرائيلت نيستم ...هرچند بدم نمي امد ....جون تو يكي رو خودم مي گرفت ...
و شروع كرد به خنديدن
خشكي گلوم وادارم كرد بگم
- اب
محسني - نه ...الان نمي توني بخوري
چشمامو بستم ...و به سختي
- تشنمه
محسني - نميشه صالحي
اب دهنمو به زور قورت دادم ...
- داري اذيت مي كني ؟
محسني با خنده - نه مگه مرض دارم ...
كمي جدي شد ...
محسني - خدا خيلي بهت رحم كرد ...
چيزي نموده بود ..يه عزرائيل باحالتر از من گيرت بياد ...
گردنبندي كه دور گردنم بسته بودن ..داشت اذيتم مي كرد...
كمي سرمو تكون دادم ..كه يه جوري به ظاهر از دستش خلاص بشم
محسني - بايد باشه ...پس بي خودي تقلا نكن ...
جاييت درد نمي كنه ..؟
- پهلوم.....پهلوم خيلي مي سوزه ...
يه بار ديگه به پهلوم دست زد و براندازش كرد ...
محسني - دردش خيلي زياده ..؟
- يكم
محسني - مادرت خيلي بي تابه بگم بياد تو ...
سردرد حسابي كلافه ام كرد ه بود
چشمامو روهم گذاشتم ..
دقيقا بالا سرم بود و روم خم شده بود...
كمي كه احساس كردم سردرد م...با بستن چشمام كمتر شده ..دوباره اروم چشمامو باز كردم
به خنده رو لباش خير شدم..
انگار از وضعيت پيش امده خيلي كيف مي كرد...
- زمين گير شدن.. دشمن انقدر مزه دمي ده ؟
چشاش با خنده گشاد شد
محسني - مگه تو دشمن مني ؟....تو این وضعيتم زبونت واينميسته ...؟
برو خدارو شكر كن من بودم وگرنه معلوم نبود..
در حالي كه باز چشمامو داشتم مي بستم .. وسط حرفش
- شما هم نبودي ....جلالي بود...
با حالت با نمكي ازم طلبكار شد ...
محسني - باشه ديگه حالا بعد از این همه زحمت....مي گي جلالي بود ..
خيلي خوب يادت باشه ...
اگه من دفعه بعد من برات كاري كردم ...
خنده ام گرفته بود ..
مي دونستم داره شوخي مي كنه ...
بگم مادرت بياد...؟
به چشماش خيره شدم..
-يه چيز بپرسم راستشو بهم مي گي ؟
سرشو جدي تكون دادم ..
با ترديد و كمي ترس :
- همه جام سالمه ..؟
باز شيطنت تو چشماش موج زد ...
- فقط خواهش مي كنم اذيتم نكنيد...
محسني - همه جات كه سالمه... فقط
نگران شدم..
-فقط چي؟ ..اين گردنبند براي چيه؟ ...نكنه پاهام ...
سكوت كرد
به عمق چشماش خيره شدم ..
- خواهش مي كنم بگيد ..خواستم پاهامو تكون بدم ولي درد نذاشت..
سرشو با تاسف تكوني داد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#97
Posted: 22 Aug 2012 05:42
فصل شصت و سوم :
محسني – حيف...حيف كه حريف زمين گير شده به درد مبارزه نمي خوره.... دشمن جان..
نگران نباش همه جات سالمه ..
فقط اگه اون زبونتو مي تونستم يه كاريش كنم ..همه چي ديگه حل بود ..
با خيال راحت چشمامو بستم و گفتم
- به خدا كه از عزرائيلم بدتري ...
ديگه نتونست خنده اشو نگه داره ..و كمي بلند خنديد...
يكي از پرستارا ...كه از رفتار صميمي محسني نسبت به من ... كمي شاكي شده بود ...
با نگاه معني داري از كنارمون رد شد..
كه محسني :
خانم كاشف؟
برگشت
خانوم كاشف- بله دكتر
محسني .با اشاره به من :
حواستون بهش باشه ..مي خوام هر نيم ساعت يكبار وضعيتشو چك كنيد ...
دختر كه جز حرص خوردن نمي تونست كار ديگه اي بكنه ...
بله دكتر ... حتما ..
.و در حالي كه محسني به زور خنده اشو نگه مي داشت به طرفم چرخيد
محسني - اخه نمي خوام زبونش طوري بشه ...چون اول اخري ...بايد خودم درستش كنم ..
خندهام بيشتر شد اما درد مانع مي شد ..
محسني - ای ای ..سرعت كار دستت داد صالحي .....مراقب باش ..زبونت بلايي سرت نياره ...
حالا نگفتي
ديشب با اون همه سرعت.... داشتي كجا مي رفتي ...؟
محسني با خنده :
نكنه از دست عزرائيل در مي رفتي ..؟
با ياد اوري ديشب ..اخمام تو هم رفت .....و نگامو به يه طرف ديگه گرفتم ...
محسني كه متوجه ناراحتيم شده بود ..
باشه من ديگه برم ....مي گم كه مادرت بياد تو
بيرون منتظرن
بنده خداها تازه 2 ساعتي هست كه رسيدن ...
****
با ورود مادرم دقيقا مي دونستم اول يكم قربون صدقم مي ره و وقتي ببينه چشمام باز ه ...شروع مي كنه به نصيحت
و بعدم اگه مي ديد جا داره.. خفم مي كرد به خاطر سهل انگاريم ...
و دقيقا هم همينطور شد... فقط به مرحله خفه كردنم نرسيد ...
بابا هم بعد از مامان امد...
بر خلاف مامان ...از در دوستي وارد شد ..و كمي سر به سرم گذاشت..
البته واقف بودم كه بعد از خوب شدنم ... بايد جواب تمام این خوبياشو بدم
مهدي هم كه كمي ترسيده بودوقتي چشماي باز منو ديد...
مهدي - تو كه هنوز زنده ای ...؟
گفتيم يه حلوايي . خرمايي افتاديم ...
با ناراحتي به چشماي شيطونيش خيره شدم ...
مهدي - شوخي كردم.بابا..... الهي كه درد و بالام بخوره تو سرت ...
كه زبونشو گاز گرفت و گفت :
نه ..نه بخوره تو سر دكتراي اخموي اينجا
بي انصاف تو این وضعيتم ول نمي كرد ...تقصير خودشم نبود ..بيچاره ژنش مشكل داشت
مهدي - ببين چرا به پاهات از این وزنه ها اويزون نكردن ..عين هو این فيلما
كه محسني امد
محسني - مگه پاش شكسته كه اينكارو كنيم ؟
مهدي كه با ورو د محسني كمي معذب شده بود ....
مهدي - اه نشكسته
منو محسني بهش خيره شديم ...
وقتي نگاه وحشتناك دوتامونو ديد
مهدي - خوب خدا روشكر ...پس همه جات سالمه..
من ديگه برم بيرون... كه مي ترسم يكم ديگه اينجا بمونم..
.مجبور بشم ...از اين وزنه ها خودم به پاهام اويزون كنم
و با خنده خارج شد ...
محسني - دقيقا به خودت رفته ...
- من بهترم
محسني - اوه اون كه بر منكرش ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#98
Posted: 22 Aug 2012 05:42
- هنوز بايد تو این بخش باشم ...؟
جوابي نداد و به چندتا مريض ديگه سر زد ...موقع رفتن دوباره بهم سر زد
محسني - من امشب نيستم مشكلي پيش امد به پرستارا بگو ...
فقط بهش خيره شدم ...
محسني - امشبو اينجايي ..اگه موردي برات پيش نيومد ..انوقت فردا مي برنت تو بخش ...
فقط سرمو تكون دادم
و با گفتن چند مورد در باره مريضاي ديگه ... به پرستار مسئول ..از بخش خارج شد
*****
...فرداي اون روز منو به بخش بردن ..حالم بهتر شده بود ..
مامان انقدر كمپوت به خوردم داده بود كه احساس مي كردم ..جايي براي نفس كشيدن ندارم ...
تاجيكم يكم مهربونتر شده بود ...
همه چيز عالي بود ...بابا به خاطر كاراش مجبور شده بود كه برگرده ..
ولي مامان و مهدي موندن ..
البته بودن مهديم
واقعا نعمتي بود ...فكر كنم يه چند نفري از شوخياش و حرفاش عاشقش شده بودن ...
اين بشر از اولم زبونش جلوتر از قيافش ...همه رو به خودش جذب مي كرد ...
مامان رفته بود خونه تا كمي استراحت كنه ...ولي مهدي پيشم مونده بود
دقيقا كنارم رو صندلي نشسته بود..و مدام فك مي زد
مهدي - نه بابا.. اوني رو مي گم كه رو لبش يه خال داره ...
-مهدي
مهدي - هان
-تو..توي این مدت كل بيمارستانو گشتي ؟
مهدي - چيكار كنم خووو... حوصله ام سر رفته بود ...
- اون 34 ساله اشه مي خوايش ...
مهدي - واي واي بلا به دور... مي خواي مامان سكته بزنه نه نه نمي خوامش ..
به خنده افتادم ..
-بازم موردي هست؟
مهدي – اره
با چشم غره به چهره خندونش خيره شدم
دستاشو از هم باز كرد ..
مهدي - هموني كه يكم چاقه ... و وقتيم كه راه مي ره انگار زمين و زمان دچار ويبره 10 ريشتري ميشه.... اون پرستاره كه
-كدوم؟
مهدي - ای بابا اوني كه همش ميومد بهت سر مي زد ديگه ...تو هم بهش محل سگ نمي دادي
دستامو گذاشتم رو گونه امو و كمي خاروندم ...
- نكنه منظورت فائزه است ..؟
بشكنكي زد و گفت :
مهدي - ..افرين از وقتي كه تصادف كردي... مختم فعالتر شده...
اخمام تو هم رفت ....ديگه با فائزه حرف نمي زدم ...نمي دونم چه رويي داشت كه مدامم بهم سر مي زد ...
از جام كمي بلند شدم و با جعبه دستمال كاغذي اروم كوبيدم رو سرش
- این همه فعاليتهاي سالم ...بايد بياي اينجاو ... امار مردمو از من بگيري ...
مهدي - ای بابا داشتيم بازي مي كرديم ديگه ...تازه خودتم كه خوشت امده بود ...
- اوه راست مي گيا پس ادامه بده ...
مهدي - اون دكتر كه خيلي جذبه داره ؟
با حالت پرسشي بهش خيره شدم ..
با خنده :
جاي برادري خواهري خيلي خوش چهر است ...
- ما زياد خوش چهره داريم دقيق ادرس بده
مهدي - اهان هموني كه روز اول امدم پيشت.. امد بالا سرت ... مي خواست قلم پاهامو بكشنه
- اهان اونو مي گي ...
با نگاه مرموزي :
خوب اون كي بود ؟
- دكتر محسني رو مي گي ...
مهدي - اسم كوچيكش چي بود ؟
- دامون
تا گفتم دامون ..از جاش بلند شد و دست به كمر زد
با تعجب
- چي شد ..؟
مهدي - دختره ور پريده چشم سفيد ...
از كي تا حالا اسم يه مرد غريبه رو انقدر راحت جلوي دادشت به زبون مياري ..
و با خنده اروم بالشت زير سرمو كشيد برون اروم دوتا زد روم ...
دوتايي از خنده ريسه رفته بوديم ...
محسني - به به خواهر برادر چه خوب ارامش بيمارستانو بهم ريختيد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#99
Posted: 22 Aug 2012 05:46
فصل شصت و چهارم :
مهدي كه بالشت تو دستش بود ...سريع گذاشتتش زير سرم ...
مهدي – نه اينكه داشت روحيه اش تحليل مي رفت ...گفتم يه ستاد روحيه دهي فوري ترتيب بدم ...
محسني با اون متانت وقار هميشگي :
اگه همه همراها بخوان از این ستادا تشكيل بدن كه ديگه بيمارستاني باقي نمي مونه ...
مهدي زير زبوني قبل از نزديك شدن محسني ...
مهدي - عجوبه عجب حلال زاده ايم هست ...
زير زبوني
ساكت شو مهدي
مهدي با تعجب ابروهاشو به حالت با نمكي چندبار انداخت بالا ...
محسني - بهترين خانوم صالحي ..؟
-بله خداروشكر بهترم ..ممنون ..
كه مرواريد با سرعت و در حالي كه نفس نفس مي زد با هيجان و ذوق وارد اتاق شد...
فكر نمي كرد كسي داخل اتاق باشه و براي همين قبل از ورود داد زد:
منايي
كه مهدي و محسني برگشتن طرفش
يهو وسط راه وايستاد ...و رنگش پريد
مهدي كه از خنده در حال انفجار بود..
منا از كي منايي شدي ؟
بيچاره مرواريد چقدر قرمز كرده بود...
- چي شده مرواريد جان ؟
مرواريد - هيچي ...بعدا مي گم ..و با يه ببخشيد زودي از اتاق خارج شد ...
مهدي با شوخي و بي خيال محسني ..
مهدي - منايي این چرا اينطوري كرد ...؟
محسني – ماشالله.. هميشه به شوخي ...
لبمو از خجالت گاز گرفتم و رو به مهدي
- مهدي مگه نمي خواستي بري برام ابميوه بگيري ؟
مهدي - من...؟
- اره
مهدي - تو يخچال كه پره شده از ..
- اه مهدي برو ديگه ..
مهدي - باشه حالا كه اصرار به نخود سياه داري.من مي رم..
و در حالي كه دستي به گردنش مي كشيد رو به محسني ..
نخود سياه تو تهرون ارزونه ديگه ؟
محسني با تعجب..
بله؟
هيچي و با خنده از اتاق خارج شد ..
- ببخشيد زياد شوخي مي كنه ...گاهي فكر مي كنم دست خودش نيست...
..محسني لبخندي زد ...و بهم نزديكتر شد
سر دردا كه ديگه سراغت نميان ..
دستي به سرم كشيدم..
- نه ..فقط گاهي جاش يهو درد مي گيره ...
...
تو همين لحظه فرزاد وارد اتاق شد..
تحمل ديدن چهره اشو نداشتم...
محسني دستاشو كرد تو جيب روپوشش ..
و كمي با فاصله از تخت ايستاد ...
فرزاد- سلام خانوم صالحي... اميدوارم حالتون خوب باشه و هر چه زودتر خوب بشيد ..
با نارحتي سعي كردمو خودمو كنترل كنم ..و چيزي نگم ....
فرزاد- نمي دونيد.. اون شب دكتر محسني ..
- اقاي جلالي كاري داشتيد..؟
خوب ضايعش كرده بودم
سريع سيخ تو جاش وايستاد.
.بله امده بودم سري بهتون بزنم ..و ببينم كه مشكلي نداشته باشم
-شما دكتر منيد؟
فرزاد- نه خوب..ولي
- دكترم اقاي محسني هستن ..فكر نمي كنم تو بيمارستان دوتا پزشك براي يه بيمار باشه ...
فرزاد- خانوم صالحي مي تونم خصوصي باهاتون حرف بزنم ..؟
- نه دكتر ... من شما.... حرف خصوصي باهم نداريم...
فرزاد كه به شدت جلوي محسني قرمز كرده بود
سرشو با حالت عصبي تكوني داد.و گفت :.
فرزاد- نه نداريم...
و بدون حرفي از اتاق خارج شد
منو محسني دوتايي به خروجش خيره شده بوديم كه محسني سرشو چرخوند طرفمو با يه لبخند اونم از اتاق خارج شد
نمي دونم چرا از اينكه فرزاد و جلوي محسني سنگ رو يخ كرده بودم خوشحال بودم بعد از خروج محسني
سرمو داشتم مي ذاشتم رو بالشت كه ضربه ای به در خورد ..به گمون اينكه مهدي:
- رفتي به اميوه بگيريا.... نكنه رفتي از كارخونه اش بگيري ...
و با خنده برگشتم طرف در ...
كه لبخند رو لبام ماسيد ..به لبخندش خيره شدم
لبخندي كه ديگه جايي تو دلم نداشت ...
"سلام"
جوابي ندادمو و به نفر دوم كه يه دست گل جلوش گرفته بود ..خيره شدم .
به تخت نزديك شد و دست گلو گذاشت رو ميز انتهاي تخت ...
به چهره اش كه دقيق شدم ...متوجه شدم بيشتر عصبيه تا بي خيال ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#100
Posted: 22 Aug 2012 05:53
فصل شصت و پنجم:
دايي بهزاد- خدا بد نده ...
سرمو گرفتم پايين ...
- خدا هيچ وقت بد نمي ده..اين كار بنده هاشه كه گاهي ...
و با نارحتي به بهزاد خيره شدم ..
دايي بهزاد- اونشب هر چي با گوشيتون تماس گرفتم ..جوابي نداديد..
بعدم كه همش خاموش بود... تا اينكه ديروز گوشيتون روشن شد و متاسفانه خبر دار شديم كه چه اتفاقي افتاده ...دير وقت بود و ما نتونستيم زودتر بيايم ..اين شد كه امروز امديم
نمي تونستم تحمل كنم ..
دايش برگشت طرف بهزاد و خيلي راحت و با لبخند .:
بهزاد جان قبل از امدن يادم رفت كمپوت و شيريني رو از تو ماشين بيارم... لطف مي كني بري بياريشون ...
بهزاد كه رگ پيشونيش زده بود بيرون ...
بدون حرفي به طرف در رفت و درو تا اخرين حد ممكن باز گذاشت و خارج شد ...
دايي بهزاد با لبخندي به خاطر حركت بهزاد ....به طرف در رفت و اروم درو بست ..وقتي به طرفم برگشت سرمو به طرف پنجره گرفتم ..
بهم نزديك شد و كنار تخت ايستاد..
...وقتي ديد نگاش نمي كنم به طرف پنجره رفت و دست راستشو گذاشت لبه پنجره..
دايي- اگه مي دونستم پيشنهادم تا این حد عذابتون مي ده.. هيچ وقت..
- خواهش مي كنم ديگه ادامه اش نديد ...
به طرفم برگشت ..
دايي- دوست ندارم فكر كني ... حرف و درخواستم همش از روي ..
با جديت سرمو بلند كردم و خيره به چشماش
-اقاي عليپور..خواهش كردم ...
زهر خنده ای كرد ...و دوباره به پنجره خيره شد ...
دايي- براي اون شب چقدر برنامه ريخته بودم ولي متاسفانه ...نتونسته بودم رفتار شما رو پيش بيني كنم ....
نمي خواستم بشنوم ...از طرفيم مي ترسيدم هر لحظه مهدي از راه برسه ..
از پنجره دل كند و امد طرف تختم ..
دستاشو تكيه داد به تخت كمي به طرفم خم شد ...
رنگم پريد ..و سريع اب دهنمو قورت دادم
دايي- به نظرت گناه بزرگيه ...كه عاشقت شدم ....؟
نفسم بند امد....
دايي بهزاد- از وقتي فهميدم بيمارستاني ..به سرعت خودمو رسوندم ...تصادفت همش تقصير من بود ...اگه بلايي سرت مي امد .... تا اخر عمر نمي تونستم خودمو ببخشم
مي دونم سنم ازت بيشتره و همين خيلي ناراحت كرده ....اما اگه تو با من...
حرفشو قطع كرد..
دايي- باور كن همه زندگيمو به نامت مي كنم ...همه چيزمو به پات مي ريزم
..با عصبانيت به ملافه چنگ انداختم و فشار دادم ..
دايي- انقدر از من بدت امده كه حتي نمي خواي يه نگاه بهم بندازي ....؟
- خواهش مي كنم از اينجا بريد...
دايي- پس جوابت نه است ...؟
سرمو بالا نيوردم و حرفي نزدم...
دايي- بهزاد تا چند روز ديگه براي هميشه ميره ...
..اونم از اونشب ...خيلي كم حرف شده ..حتما از من بدش امده ...
دايي- شايد اصلا نبايد این حرفو پيش مي كشيدم ....
خيلي دوست داشتم... بدون این فاصله ها باهات حرف مي زدم ...
حق داري ..تو جووني و نمي خواي زندگي و عمرتو با يه پيرمرد حروم كني ..اما نمي دونم چرا ازوقتي كه ديدمت ....
ساكت شد ...
سرم به شدتت درد گرفته بود
دايي- كاش مي تونستم يه جاي كوچيك تو قلبت داشته باشم...
ولي ..نه ...من خيلي پيرتر و نچسبتر از این حرفام كه تو بخواي حتي در موردم فكر كني ...
امروز براي تكرار درخواستم نيومدم ...فقط يه معذرت خواهي بخاطر حرف نسجيده ام ..
فكمو با حرص فشار دادم...
دايي- منا مي تونم فقط ازت يه خواهش داشته باشم ...
كه فقط براي يه بار ....فقط براي يه بار..بهم نگاه كني ...
- بريد بيرن ..نذاريد حرمتا شكسته بشه ....
سر جاش صاف وايستاد...
دايي- حق با توه...اميدوارم منو ببخشي
....و با ناراحتي به سمت در رفت ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....