ارسالها: 6216
#101
Posted: 22 Aug 2012 05:53
اشكم در امد ....به پنجره خيره شدم مهدي در حال حرف زدن با يكي از كاركنان بيمارستان بود ...دستي به زير بينيم كشيدم ...
در باز شد ...نگاهي نكردم ..
بهزاد جعبه شيريني و كمپوتا اوردو كنارم رو ميز گذاشت...
بهزاد- من از حرفي كه مي خواست بهت بزنه خبر نداشتم ...
بينيمو كشيدم بالا ...
بهزاد- من سه شنبه پرواز دارم..براي هميشه مي رم اونور ....
چيزي نگفتم
برگشت طرفم
بهزاد- بخدا خبر نداشتم منا وگرنه نمي ذاشتم بياي اون مهموني ...
- مي دونم
بهزاد- پس چرا گريه مي كني ؟ ...
جوابي ندادم ...
بهزاد- اونشب خيلي اذيت شدي ....واقعا شرمنده ام ....امروزم هركاري كردم كه نياد ...نشد ..منم نمي خواستم بيام ولي این دل ...لامص...
سرمو گرفتم بالا و به چشاش خيره شدم ..
خنده بانمكي كرد ...
بهزاد- تو بر خلاف تمام زنا و دخترايي كه مي شناسم
تو اوج نارحتيم ..مي خواي بدوني طرف مقابلت چي مي گه ....وبرعكسا تمام زنا ..كه ديگه به گريه بيفتن هيچ حرفي رو نمي شنون ...
- چرا مي خواي بري ؟
بهزاد- به نظرت جايم دارم كه بمونم ..؟
مادري كه ندارم..پدرمم كه همش در حال سفر و ماهي يه بار... اونم توي مهمونا مي بينمش ..
داييم كه اگه به فكرم بود همچين پيشنهادي رو بهت نمي كرد
برم اونور بهتره ...
دستاش گذاشت كنارشقيقه اش ..
اونوريا به اينجاي من خيلي نياز دارن ...
لبختد تلخي زدم :
- مگه توش چيزيم پيدا ميشه ...؟
لبخندش محو شد...و دستشو گذاشت رو قلبش
وقتي كه این از كار بيفته....نه ديگه چيزي توش پيدا نميشه ..خالي خالي ميشه ...
گر گرفتم ...و با دلهره بهش خيره شدم
بهزاد- هنوزم به نظرت مخ بي مغزه ام ...؟
- ديگه هيچ وقت بر نمي گردي ...؟
نگاشو ازم گرفت و به پنجره خيره شد
بهزاد- نمي دونم منا..انگار دارم فرار مي كنم ...
...و با اين حرف ....همرا با اخم تو سكوت فرو رفت ...
منم نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره خيره شدم
بهزاد- من ديگه برم ...
برگشتمو بهش نگاه كردم
بهزاد- شايد قبل از رفتن امدم و سري بهت زدم ....
سرمو با ناراحتي تكوني دادم ...
به در نزديك شد ...ولي درو باز نكرد..كمي مكثي كردو
راه رفته رو برگشت و كنارم ايستاد...
به چشام خيره شد ....
بهزاد- با من مياي ؟
چشام گشاد شد ..و با دهن باز به چشماش و لباش چشم دوختم
بهزاد- از صبح جلوي اينه هزاربار تمرين كرده بودما ...
ولي اينطوري تو بيانش گند زدم
با شگفتي
-كجا بيام؟
بهزاد- تو هم با من بيا بريم...
اگه تو قبول كني .... كارامو كمي عقب تر مي ندازم ..تا تو هم بتوني با من بياي ..
زبونم قفل شد ...
در باز شد و مهدي بدون اميوه وارد شد و با تعجب به بهزاد خيره شد..
بهزاد- با اجازه اتون خانوم صالحي ....منتظر جوابتون مي مونم ..فردا بازم ميام ...
و روشو برگردوند به طرف مهدي ...با لبخندي از مهدي خداحافظي كرد و رفت ...
مهدي بعد از خروج بهزاد بهم نزديك شد
این يارو كي بود ؟
با شوكي كه بهم وارد شده بود به مهدي خيره شدم ...
مهدي - چي بهت گفت كه زبونتو از دست دادي ...
باورم نميشد ..
...
مهدي - مي گم كي بود ؟
جوابي ندادم و با حالت شوك زدي دراز كشيدم و در برابر سوالهاي مهدي ملافه رو كشيدم روي سرمو به فكر فرو رفتم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#102
Posted: 22 Aug 2012 05:53
فصل شصت و ششم:
شب شده بود و بيمارستان تو سكوت فرو رفته بود ...همه جا ساكت و اروم بود ولي من به هيچ وجه خوابم نمي برد ..كلا بي خواب شده بودم
از جام بلند شدم و با سرمو تو دستم راه افتادم تو راهرو ...بچه هاي پرستار.... كه منو مي شناختن با يه لبخند از كنارم رد مي شدن ..
همش به حرفاي بهزاد فكر مي كردم ...
يعني ..ازم درخواست ازدواج كرد ؟
اره ديگه وگرنه
اوه خدا ...من الان بايد چيكار كنم؟ ...اما مگه ميشه چطور بايد دايشو تحمل كنم..
خره اگه بري ديگه دايي در كار نيست..بعدها شايد ديديش
...ذهنم كار نمي كرد..دوباره سر درد امده بود سراغم ..
.سرمو تو دستم جا به جا كردم و از كنار اتاق محسني رد شدم ..كه صدايي منو متوقف كرد....
محسني - نمي دونم صبا ...
شايد اصلا نبايد مي ذاشتم تا اينجا پيش بره
صبا- برو خودتو گول نزن...من كه مي شناسمت ..برو يكي ديگه رو سياه كن...
سكوتشون بيش از اندازه شد ...
محسني - شايد دارم اشتباه مي كنم ...
..
صبا- هميشه اينجور موقعه ها رو جو كن به اينجا
محسني - به كجا؟
محسني خنده ای كرد...
محسني - دِ همون نمي ذاره...
صبا با خنده...:
خجالت بكش دامون اگه به مامنت نگفتم ...
محسني خنده ای كرد و بازم سكوت ...
محسني - به نظرت بهش بگم ...
صبا- اره چرا كه نه...
فقط دلم مي سوزه كه بايد يه عمر تحملش كني ...
محسني - صبا..!!!!!!!!
صبا- جدي مي گم خدا نكنه با ادم چپ بيفته ...تا جون ادمو نخوره ... ول كن نيست ...
محسني - ولي عقلم مي گه بهتره این كارو نكنم..
صبا- ببين مشاوره خواستي... بهت دادم ...ديگه مي خواي بازي در بياري من نيستم
محسني - خوب تو كمكم كن..برام سخته
صبا- نگو سخته بگو غرورت نمي ذاره
از لاي در نگاهي به داخل انداختم ...تاريكي راهرو باعث ميشد من ديده نشم ..محسني پشت ميزه ش..و .صبا هم رو ميزش نشسته بود و پاهاشون تكون مي داد
كه محسني گفت:
منو غرور
صبا با خنده به طرفش خم شد و لپشو كشيد
صبا- د قربونت بره خاله ..اگه غرور ت نبود.. كه تا حالا بهش گفته بودي ..
دهنم باز مون خاله
محسني - اه نكن صبا هزار بار بهت گفتم كه نكش ...
صبا از روي ميز پريد
صبا- من ديگه برم ...الان يكي رد ميشه فكر مي كنه خبريه ...
ای ای اگه بدوني این منا ورپريده چقد از دستم شاكيه كه با تو راحتم
..محسني با خنده...
محسني - اون كه 24 ساعته شاكيه ...
صبا- تو هم كه چقدر از این شاكي..
محسني - اه بس كن ديگه.... برو به كارات برس..
- ای ای ..اگه فردا طبل رسوايتو تو بيمارستان نزدم
محسني - صبا برو انقدر سر به سرم نذار
صبا- آی ايهو الناس ..
محسني با خنده و در حالي كه مي خواست جدي باشه از جاش بلند شد...
صبا- باشه باشه ..پاي خواهرمو وسط نكشيا..خودم الان گورمو گم مي كنم .
صبا با خنده به طرف در امد ...
كه زود از در فاصله گرفتم ...در يهو باز شد ...
صبا از بالا تا پايين منو وراندازي كرد...
صبا- چيزي شده ...؟
- نه
صبا- پس چرا اينجايي؟
- همينطوري
صبا- تو خوبي ؟
-اهوم
ابروهاشو چند بار انداخت بالا و پايين...
و با خنده:
خدا كنه و در حالي كه مي خنديد
به طرف اتاق پرستارا رفت ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#103
Posted: 22 Aug 2012 05:54
فصل شصت و هفتم:
با سر درگمي به طرف در خروجي رفتم
فقط از حرفاشون فهميده بودم كه صبا خاله محسنيه و ديگه چيزي سر در نيورده بودم
تا نيمه هاي شب مثل مرده ها تو محوطه بيمارستان چرخ زدمو و با خودم فكر كردم... به همه ي حرفاي بهزاد فكر كردم...
اما ذهنم بيشتر حول محسني و صبا مي چرخيد ..خيليم دلم مي خواست بدونم درباره كي حر ف مي زدن ....
اخه چطور ؟
مگه ميشه...
محسني!!!!!!
اخ ...چه خري بودم من ..صبا يعني ميشد خاله اش؟
چه خاله ي جوووني ...چرا از همه مخفي مي كردن .
.مي ديدم اكثرا شبا كه كشيك داشتم... صبا هم نبودا..بگو ورپريده مي رفته پيش محسني ....
انقدر فكر كردمو به نتيجه نرسيدم كه بلاخره خوابم گرفت ..به طرف اتاقم راه افتادم ...
حوصله بالا رفتن از پله ها رو نداشتم..
به اسانسور نزديك شدم و دكمه رو فشار دادم...
در باز شد ...سرمم تموم شده بود ...به اينه داخل اسانسور خيره شدم..رنگ روم بهتر شده بود...
كه در اسانسور باز شد ...
محسني بود..تا منو ديد تعجب كرد و در حال پرسش
تو اينجا چيكار مي كني وارد شد...
- خوابم نمي برد رفتم بيرون
محسني - تو این هوا
زياد سرد نبود...
محسني - معلومه داري از سرما مثل بيد مي لرزي
- نه هوا به هوا شدم
محسني - نشد من يه بار يه چيزي بگم و ... تو جواب ندي ...
باز خواستم حرفي بزنم كه ساكت شدم ....
سرشو سرزنش وار كج كرد به طرف راست ...
به طبقه مورد نظر رسيدم ..در باز شد ..فكر كردم مي ره... ولي با من خارج شد..
و دنبالم راه افتاد...
وارد اتاق شدم..خوشبختانه اتاقم فقط دو تخت داشت و هم اتاقيم همين امروز ترخيص شده بود ..
با من وارد اتاق شد ...
برگشتم طرفش
-من حالم خوبه
سرشو تكون داد
محسني - مي دونم....برو رو تختت
محسني - من نمي دونم این پرستارا اينجا چيكار مي كنن..؟
به تختم نزديك شدم و اون دقيقا پشت سرم امد...
محسني - دراز بكش ...
- بخدا خوبم
ميگم دراز بكش ..
و سرمو از دستم گرفت ..
با ترس اروم رفتم زير پتوم ...
محسني - مثلا پرستاري..نمي دوني كه هنوز زخمات و جاي بخيه هات خوب نشده
محسني - براي من ميره تو هواي سرد و از هواي زمستوني لذت مي بره ..
.و با ارامش و در حال حرص زدن سرمو در اورد ...
محسني - سرم بعديت ساعت چنده ..؟
- 4 صبح ..
مچ دستشو اورد بالا ...
3:30 بود ..
محسني - .الان وصلش مي كنم ...
- نمي خواد پرستارا هستن ...
سرمو كه اخر شب پرستار كنار تختم گذاشته بود ...و برداشت و شروع كرد به وصل كردنش ......
محسني - به فكر خودت نيستي به فكر اون پدر و مادر بيچاره ات باش...
چقدر بايد تنشونو اب كني ؟...
سرمو با ناراحتي انداختم پايين ...
- خوب خوابم نمي برد ...
محسني - بيرون نرو........ خوب ؟
فقط سرمو مثل بچه ها تكون دادم...
و اونم وقتي مطمئن شد كه از ديگه از جام جم نمي خورم از اتاق خارج شد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#104
Posted: 22 Aug 2012 05:55
فصل شصت و هشتم :
از توجهش خوشم مي امد ..يعني بعد از قضيه تصادف احساس مي كردم اخلاقا برگشته و همه يه جور مهربون شدن ..حتي محسني ...
صبح به خيال اينكه كله سحره و زود از خواب بيدار شدم
چشمامو از هم باز كردم كه چشمم خورد به ساعت رو به روم.... 11 صبح بود ...
احتمالا مهدي هم رفته بود خونه.... بيچاره اونم از كار و زندگيش افتاده بود ...كمي تو جام جابه جا شدم...
نگام به بيرون و تو راهرو بود ..همراهاي مريضا مي رفتنو مي امدن ...گاهي هم پرستارا ...
حوصله ام سر رفته بود ....
كه محسني رو ديدم ..اونم متوجه نگاهم شد و وارد شد ...
محسني - حال مريض ما چطوره ؟
لبخندي زدم..
-صبح بخير دكتر
به ساعتش نگاهي انداخت
محسني - كله ظهره دختر
به پانمسان سرم نگاهي انداخت
...و كمي ازم فاصله گرفت ..
محسني - درد نداري؟
- نه ..كي مرخص مي شم؟
محسني - از ما سير شدي؟
- سير بشم يا نشم كه دوباره بايد برگردم...
محسني - اره ولي اينطوري زبونت يكم كوتاهتره
با خنده بهم خيره شد..
-من يه معذرت خواهي به شما بدهكار
ابروهاشو انداخت بالا
و با شيطنت دست به سينه شد
مي دونستم ذوق كرده كه قراره... ازش معذرت خواهي كنم
- من بايد به حرفاتون گوش مي كردم ........اما لج بازي .....كار دستم داد
محسني - خوب منم نبايد انقدر تند باهات حرف مي زدم ....
- .مطمئنم اگه تندم حرف نمي زديد بازم من كار خودمو مي كردم
محسني - گاهي وقتا ادم سر حرفش بمونه خوبه ...ولي گاهي بهتره از حرفاي ديگران هم استفاده كنه ....
فقط لبخندي زدم
- ديگه فكر نكنم بخوام اين كارو ادامه بدم ....
محسني - چرا بدت مياد؟
- نمي دونم..........گاهي حسابي خسته ام مي كنه.. گاهيم... حسابي مايوس
محسني - اشتباه نكن ...اينجا به وجود پرستارايي مثل تو خيلي نياز دارن
با خنده
-اهان به وجود امثال من ... كه فرق دست راست و چپشونو نمي دونن
دوتايي باهم زديم زير خنده
محسني - باور كن اون پرستارا هم واقعا به درد مي خورن
محسني - ولي جداي از شوخي هيچ وقت زود تصميم نگير
- اين بار به حرفتون گوش مي كنم ...
محسني - اه خدايا... كاش زودتر تصادف مي كردي ..
من برم ..بعد از ظهر باز بهت سر مي زنم
سرمو تكون دادم ...
به در سيد
-دكتر
برگشت طرفم .
- .براي همه چيز ممنون
فقط يه لبخند
لبخندي زدمو رومو گرفتم به طرف پنجره
مامان تا بعد از ظهر پيشم بود ..ولي بعد از اون چون پاهاش درد مي كرد دوباره برگشت خونه..
نزديك غروب بود .....محسني يه بار ديگه بهم سر زده بود .....
مطمئن بودم كه مرواريد سرش با محمد گرم شده .... كه دوست چند ساله اش فراموش كرده بود
بيچاره اونروز كه با ذوق امده بود تو اتاق....مي خواسته بهم بگه كه بهزاد و دايش امدن ..كه اونطوري ضايع شده بود
از روي تخت بلند شدم ...دست راستمو از ساعد تا سر انگشتام گچ گرفته بودن ....
واقعا تصادف وحشتناكي كرده بودم ..و البته مقصر هم خودم بودم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#105
Posted: 22 Aug 2012 05:56
فصل شصت و نهم :
توي راهرو شروع كرده بودم به راه رفتن...
به طبقه پايين رسيدم
يكي از پرستارا- تو اينجايي؟...يه اقايي امده بود ملاقاتت د يده نيستي.... خبرتو از بچه ها گرفته بود
- الان ؟...نگفت كيه
چرا فكر كنم گفت .. اف
- افشار؟
اره اره
- باشه الان بر مي گردم ...
وارد اتاق كه شدم ديدم رو تختم نشسته...
- سلام
با لبخند برگشت طرفم
مثل هميشه مرتب وآراسته و لي معلوم بود يكم بهم ريخته است ...
- بيا بريم بيرون از اين اتاق ديگه حالم داره بهم مي خوره ...
هم قدم با من از اتاق خارج شد..
بهزاد- به زور اجازه دادن بيام تو ..گفتن وقت ملاقات تموم شده
- بريم تو محوطه؟ .....
سرشو به نشونه مثبت تكوني دادو .دكمه اسانسورو زد
بهزاد- خودت چطوري؟
- بهترم...
فقط گاهي سرم درد مي گيره ..كه اونم به مروروخوب مي شه
در باز شد و با هم وارد شديم ...
بهزاد- فكراتو كردي ؟
بهش خيره شدم...
نمي دونستم بهش چه حسي دارم...هرچي فكر مي كردم درباره اش كمتر به نتيجه مي رسيدم
- من راستش ....
بهزاد- اگه وقت بيشتري داشتم مي ذاشتم بيشتر فكر كني ...
- چرا ايران نمي موني ؟
بهزاد- اينجا ديگه جاي من نيست ..دوست دارم برم
- يعني هيچيو و هيچ كسي نمي تونه تو رو از رفتن منصرف كنه ؟
با لبخند بهم خيره شد...
بهزاد- خواهش مي كنم ...اين حرفارو وسط نكش
- چرا اين پيشنهادو بهم دادي ...
- يعني ....
- چطور بگم
به چشماش با شرم خيره شدم
يعني دوسم داري؟
با لبخند ي:
بهزاد- فكر مي كنم دارم
سرمو گرفتم پايين
- اگه دوست داري پس چرا نمي موني؟
بهزاد- دوست داشتنو با اين چيزا قاطي نكن
با من بيا ..اون جا مي توني تغيير رشته بدي و پزشكي بخوني
نفسمو دادم بيرون و به شماره ها خيره شدم ....
بهزاد- نگفتي
برگشتم طرفش ...چشماموبستم كه در باز شد ...
و محسني با لبخند وارد شد...
..لبخندي بهش زدم و كمي عقب تر رفتم ...بهزادم كمي گوشه تر وايستاد ...
محسني - مي ري هوا خوري ؟
خنديدم
دكمه رو فشار داد....
دامون برگشتو به بهزاد نگاهي انداخت و بعدم به من...
و اخرم سرشو گرفت پايين و به كفشاش خيره شد
هر سه سكوت كرده بوديم .....
كه اسانسور يهو به خودش تكوني دادو به طرف بالا حركت كرد ....
سه تايي به شماره ها خيره شديم ...تا دو طبقه رفت بالا كه يهو متوقف شد و به هممون يه تكوني داد و دوباره حركت كرد به طرف پايين
كه به شدت ....قبل از رسيدن به طبقه مورد نظر متوقف شد ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#106
Posted: 22 Aug 2012 06:12
فصل هفتادم:
من محكم خوردم به ديواره اتاقك ...بهزاد ميله رو چسبيده بود ..و محسنيم به زور تعادلشو حفظ كرده بود
ديگه بالاي در ...شماره اي معلوم نبود ...
محسني زود دكمه ها رو فشار داد ..اما هيچ تغييري حاصل نشد....
بهزاد- اسانسوراي اينجا خرابن؟
محسني - چي بگم... اولين باره
ياد حرف اون خدمه افتادم كه گفته بود گاهي اينطوري ميشه
- فكر كنم اين خرابه
دوتاشون برگشتن طرفم
- قبلا هم اينطوري گير افتادم
بهزاد- يعني راه مي افته؟
- اون دفعه كه راه افتاد
بهزاد- يعني چي؟... زنگ خطري..هشداري ..تلفني ..هيچي نداره ؟
...
- فكر نكنم انگاري همه .....چيزش قديميه ...
چند دقيقه اي ... سه تايي تو سكوت به هم ديگه نگاه كرديم كه يهويي بهزاد داد زد :
اهاي كسي اون بيرون نيست ... ما اينجا گير افتاديم .....
دوباره داد زد كه محسنيم اين بار باهاش همراهي كردو دوتايي داد زدن
تا اگه كسي اون بيرون بود صداشونو بشنوه ...اما هيچي
به طرف دكمه ها رفتمو چند بار ي فشارشون دادم ...اما هيچ حركتي نكرد..
-لعنتي
.و با عصبانيت يه ضربه محكم به در زدم كه شماره ها ظاهر شدن ...و به سرعت شروع كردن به تغيير كردن ... هيچ شماره اي معلوم نميشد
بهزاد با ترس:
اين اسانسور قاط زده.
.شماره ها به سرعت زياد و كم مي شدن ...ولي اسانسور حركت نمي كرد كه يهو به حركت افتاد ...البته به سمت بالا ....
همينطور كه بالا مي رفت.. يهو شروع كرد به لرزيدن ..من كه افتادم رو زمين ..
....وباز با سرعت رفت به سمت پايين كه بدتر از قبل ايستاد و هر سه تايي ...محكم به درو ديوار خورديم
دستم به شدت درد گرفته بود ...بهزاد از روي زمين بلند شد.... ولي انگاري محسني دچار مشكل شده بود ....
سعي كرد پاشه ...ولي نشد
بهش نزديك شدم..
- چي شده ؟
محسني - فكر كنم مچ پام در رفته
زودي به بهزاد نگاه كردم
كلافه بود
- اصلا نمي تو ني ...خودتو تكون بدي ...؟
سعي كرد نشسته خودشو به ديوار اتاقك برسونه ....
بهزاد- يعني هيچ كس نيست كه به دادمون برسه؟
محسني كه بر اثر درد پاش ...چشماشو كمي تنگ كرده بود
محسني - - اگه بود كه تا حالا رسيده بود ....
بهزاد- گوشيم...گوشيم ..
سريع گوشيشو در اورد .....
و مشغول شماره گرفتن شد
بهزاد- د لعنتي چرا انتن نمي دي...
بر خلاف تمام دفعات قبلي هيچ ترسي نداشتم ..شايد به خاطر اين بود كه مي دونستم اين دفعه تنها نيستم
رو به روي محسني اروم رو زمين نشستم و به ديوار اتاقك تكيه دادم
فقط اين بهزاد بود كه بين ما دو نفر ايستاده بود و در تلاش بود كه راهي براي بيرون رفتن پيدا كنه
دستم درد مي كرد... با دست چپ.... دست راستمو گرفتم
محسني - خيلي درد مي كنه؟
- فكر كنم موقع افتادن رو زمين... افتادم روش
محسني - زياد تكونش نده
سرمو تكوني دادم و به بهزاد كه با نگراني وسطمون ايستاده بود...خيره شدم...
سعي مي كرد كاري كنه... ولي هيچ كاري از دستش بر نمي امد ....
دوباره به محسني كه خط نگاش به من بود.... خيره شدم ....
و در حالي كه سعي مي كردم نخندم
- به من.... هوا خوري نيومده...
خنده اش گرفت و سرشو انداخت پايين
عوضش بهزاد با چشم غر رفتن به دوتامون:
بهزاد- فكر كنم شما دوتا تازه خوشتون امده كه گير افتاديم
- .خوب چيكار كنيم ...داد كه زديم ..خودمونم كه به درو ديوار كوبيديم .نه ببخشيد ..اون مارو كوبيد
اما نتيجه نداد كه ..نداد .
بهزاد- منا الان وقته شوخيه ؟
محسني كه با كلمه منا روم... حساس شده بود... زودي بهم نگاه كرد ...
و من زود سرمو مثل مجرما انداختم پايين ...
بهزاد- فكر مي كنيد طبقه چندم باشيم ...؟
- اخرين بار كه من سر از زير زمين... يعني همون سرد خونه در اوردم ..
بهزاد خيلي عصبي بود...
..محسني دستي به مچ پاش كشيد ...
تكيه امو از ديوارك جدا كردم و به طرفش خم شدم ...
و به مچ پاش نگاه كردم ...
- فكر كنم واقعا در رفته ...
به چشام خيره شد..
محسني - مي توني جاش بندازي؟
زودي برگشتم به عقب
و با ترس:
- من
سرشو تكون داد..
بهزادم به من نگاه كرد...
- نه نمي تونم ...
محسني به بهزاد نگاه كرد
بهزادم دو قدم رفت عقب
بهزاد- منم كه اصلا... چيزي حاليم نيست ...
محسني - صالحي باور كنم كه بلد نيستي
؟
- خوب... خوب مي دونم.. بايد چيكار كرد.... ولي تا حالا اينكارو نكردم ...
- تازه من زورمم نمي رسه
- حالا مگه دردش خيلي اذيتت مي كنه..؟
محسني – يكم ...
محسني - اينطوري باشه.. اصلا نمي تونم ا ز جام جُم بخورم ...
يه دفعه ذوق زده ... دست گچ گرفتمو بردم بالا و بهش نشون دادم و گفتم:
-تازه من با این دست كه نمي تونم ...
با حالت طلبكاري بهم خيره شد ...
- خوب اگه بد جا انداختم چي ...؟
محسني - نه بد جا نمي دازي ..فقط تلاش كن جاش بندازي ..تو مي توني ...
- این كه از این شعاراي ..تو مي توني... كه نبود ..؟.
بهزاد بالا پاي محسني نشست ...و به مچ پاش خيره شد
بهزاد- يه دفعه چه كبود شد ....
.چشم چرخوندو به درو ديوار اتاقك چشم دوخت ...
...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#107
Posted: 22 Aug 2012 06:15
محسني – صالحي... داره اذيتم مي كنه ...بيا..
..محكمتر خودمو به ديواره اتاقك چسبوندم و دستمو با دست چپم گرفتم
- نه ..نه.. نمي تونم ...
..وقتي حركتي از من نديد ..كمي رو پاش خم شد كه شايد بتونه خودش كاري كنه ..اما خيلي دردش گرفت و به نفس نفس زدن افتاد و خودشو تكيه داد به ديوار...
و چشماشو بست...
بهزاد داشت دوباره دكمه ها رو فشار مي داد...
...محسنيم كه كمي رنگش پريده بود دوباره بهم خيره شد...
نگاه ش داشت..ازم خواهش مي كرد..
كه گفتم
- خوب نمي تونم ..بخدا مي تونستم كه دريغ نمي كردم ...
كه يه دفعه داغ كرد
محسني - منا خجالت بكش تو يه پرستاري... وقتي نتوني كار به این سادگي رو انجام بدي ..چطوري مي خواي جون يه انسانو نجات بدي؟
- .من پرستارم ....نه شكسته بند..
محسني دستي به صورتش كشيد و از ته دل:
اوه خداي من ...
بهزادم كه اسم منو توسط محسني شنيده بود ...يه جوري نگام كرد ...
" ای خدا مصبتو شكر.....تعصبشونو ببينم يا لجبازياشونو "
غد بازي رو كنار گذاشتم ... و از جام بلند شدم و به محسني نزديك شدم ...
- خيل خوب... بگو چيكار بايد بكنم
محسني -..برو كنار پام تا بگم...
- خوب ..؟
محسني - اگه اشكالي نداره اول كفشمو در بيار ...
بهزاد كه راضي به این كار نبود ....
كنارم نشست و دستاشو به كفش نزديك كرد كه من به پاش دست نزنم
ولي خيلي بد اين كارو كرد كه داد محسني رو در اورد
محسني – ارومتر... داري چيكار مي كني ؟
..بهزاد كه از داد محسني ترسيده بود..دستاشو كشيد كنار
...اروم اول بند كفشاشو باز كردم ...و خيلي اروم كفشو در اوردم ..كمي دردش گرفت ولي صداشو در نيورد ...
..حالا نوبت جورابش بود ...
بهزاد با حالتي عصبي:
این يكي... ديگه كاري نداره
و اروم خودش جورابو در اورد ...
در حالي كه خنده ام گرفته بود
- پس پاشم خودت جا بنداز
چشماش باز شد..
بهزاد- من كه بلد نيستم
-پس چرا هي مي پري وسط و مزاحم مي شي ..برو كنارو بذار من كارمو بكنم
سرشو سر درگم تكوني داد و ازم فاصله گرفت ...
به محسني نگاهي انداختم
دستامو به پاش نزديك كردم ولي لمسشون نكردم
- خوب ببين دستمو درست گرفتم ؟
سرشو تكون داد...
محسني - فقط دختر زجر كشم نكني ...
..رگ شيطنتم گل كرد ...
محسني فهميد ...سعي كرد خنده اشو قورت بده:
صالحي اذيت نكنيا ...
مثل خودش ..
- نه.. مگه مرض دارم؟
كه دوتايمون زديم زير خنده
بهزاد واقعا ديگه داشت جوش مي اورد ...
بهزاد- يه جا انداختن انقدر خنده داره ...؟
....سرخ شدمو و چيزي نگفتم
محسني - افرين همونطوري نگهش دارو .... اونطوري كه ياد گرفتي حركتش بده ...محكم و سريع ....
از درد گرفتن پامم نترس
هنوز دستامو رو پاش نذاشته بودم ...
در كنار بهزاد يه جور خجالت مي كشيدم كه به پاش دست بزنم ...
..و اونم دقيقا بالاي سرم دست به سينه ايستاده بود ..و خود خوري مي كرد
سرمو اوردم بالا و به چشماي محسني كه حالا رنگ مهربوني به خودشون گرفته بود خيره شدم ...
يه دفعه شرم و خجالت تمام وجودمو گرفت .... زودي سرمو گرفتم پايين ....
اب دهنمو قورت دادم ...و با دستايي كه سر انگشتاش از استرس سرد شده بود ...پاشو گرفتم ...
تا گرفتم بهش نگاه كردم ...
فكر كنم از همه چي دلم با خبر شده بود كه همونطور خط نگاشو روم زوم كرده بود ...
...سعي كردم اضطراب و دلهره اي كه به جونم افتاده بودو از خودم دور كنم
كمي پاشو مالش دادم كه...
در حين مالش دادن باز بهش خيره شدم ...
نگاشو از نگام بر نمي داشت ....تمام وجودم گرم شده بودو نمي تونستم كاري كنم ....داشتم مسخ مي شدم ...كه زودي چشمامو بستمو و مچ پاشو توي يه حركت جا انداختم ...
با اينكه خيلي تلاش كرد صداش در نياد... ولي بازم ..دادشو كه زياد بلند نبودو زد
زودي دستامو از پاش جدا كردم
هنوز درد داشت ولي نه به اندازه قبل ..و سعي كرد با گوشه پارچه روپوشش كه پاره كرده بود مچ پاشو ببنده... و منم بدون دخالتي دوباره برگشتم سر جامو و زمين نشستم
همونطور كه پاش دراز كرده بود به پاش دست مي كشيد ..
محسني- لعنتي اصلا نفهميدم چطوري افتادم
بهزاد كه از محسني خوشش نيومده بود ..با قيافه در همي ...خسته از تلاش بي حاصل مثل من و محسني يه گوشه نشست ...
بهزاد- فكر مي كنيد كي به دادمون برسن ...؟
- از اين اسانسور خيلي كم استفاده ميشه ...
محسني - مخصوصا از بعد از ظهر به بعد ..كسي به طرفشم نمياد ...
بهزاد- يعني ممكنه كسي متوجه خرابي اسانسور نشه؟
منو محسني سكوت كرديم
بهزاد زودي به طرفم چرخيد
بهزاد- اگه كسي نياد ... چيكار بايد بكنيم ...؟
به محسني نگاه كردم ...كه حالا مي تونست كمي پاشو تكون بده ...
بهزاد يه دفعه:
بايد از سقف بريم
محسني - شوخي نكن فوقش تا نيم ساعت ديگه پيدامون مي كنن
بهزاد- اگه نكردن
بازم سكوت ...
بهزاد- زودي به طرف ميله دور تا دور اتاقك رفت ....و پاشو گذاشت رو ش و دستشو به جايي گير داد..و با دست چپ ...به در وسط سقف چند بار ضربه زد ولي باز نشد ...
بعد از چند ثانيه ..تلاش بي ثمر
نتونست زياد خودشو نگه داره و مجبور شد كه قبل از اينكه بيفته خودش بياد پايين
...همونطور كه نگاش به دريچه اسانسور بود
بهزاد- تنها راهمون سقفه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#108
Posted: 22 Aug 2012 06:16
فصل هفتاد و يكم :
محسني -بعد از اون بايد چيكار كنيم؟
بهزاد با چهره اي اخمالو رو به محسني :
اگه ايه ياس كسي نخونه... بعدش لابد يه كاري مي كنيم
محسني با متلك- جناب مهندس ما ايه ياس نمي خونيم ..شما مرحمت كنيد و تلاش بي نتيجه اتونو انجام بديد
بهزاد به طرفم برگشت و بهم خيره شد
وقتي شور و شوقي از جانب من نديد ...
دوباره به طرف دريچه رفت ..
و محكم به درش كوبيد ....
كه با ضريه چهارم ..در كمي جابه جاشد..
احساس كردم خيلي خوشحال شد ...
پريد پايين و رفت وسط
و سر جاش..به طوري كه به سمت بالا مي پريد ... چند بار به در ضربه زد ...
كه در.... با اخرين ضربه اش حسابي رفت كنار ...
با يه جهش دستاشو به لبه هاي دريچه گير داد و سعي كرد بره بالا ...
تا نيمه خودشو كشيد بالا ...و با يه تلاش ديگه كل بدنشو كشيد بالا
محسني از جاش با پايي كه مي لنگيد پا شد ور فت به زير دريچه
محسني - اميديم هست ؟
بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم ..كمي بالا تر يه دره
محسني سرشو انداخت پايين
محسني - خدا كنه متوجه غيبتمون بشن... وگرنه با اين كارا فكر نمي كنم ...
از جام بلند شدم ...
و منم رفتم كنار محسني و دوتايي به دريچه خيره شديم ...
بهزاد سرشو اورد تو
بهزاد- بتونم خودمو برسونم اون بالا..فكر نكنم باز كردن در زياد سخت باشه
-اگرم باز كني .دكتر چي ؟....
- .دكتر كه نمي تونه با اين پا تا اونجا خودشو بكشونه .بالا .
به پاي محسني نگاه كرد...
بهزاد- خوب منو تو مي ريم بالا و براي دكتر كمك مياريم ...
به محسني نگاه كردم ...
- از كجا مي دوني كه مي توني درو باز كني ؟
بهزاد- امتحانش كه ضرري نداره ...
فقط كمك مي خوام ...
دوباره به محسني نگاهي كردم..
محسني - - برو
بهزاد دستشو به طرفم دراز كرد ...
..كه محسني:
من قلاب مي گيرم ...تو دستاتو گير بده به لبه بعد خودتو بكش بالا ..بهزاد فهميد كه منظور محسني از اين كار چيه ..برا همين دستشو پس كشيد ...
محسني برام قلاب گرفت..
محسني - مي توني؟
- اره بابا
پامو گذاشتم رو دستاشو ..و با يه جهش خودمو كشوندم بالا ...
اما بازم بهزاد كار خودشو كرد و به كمكم امد و بازوهامو گرفت تا بتونم بالا بيام
....
زودي به محسني كه با حرص دندوناشو فشار مي داد نگاه كردم ...
با صداي محكم و ارومي:
محسني - زود خودتو بكش بالا
...
سريع بازوهامو از دست بهزاد جدا كردم...و خودمو به زور كشيدم بالا
سر جام وايستادمو كف دستامو كه خاكي شده بودنو اروم بهم كوبيدم...دستم..هنوز درد مي كرد
به دري كه كمي بالا تر از ما قرار داشت خيره شد م
- بايد چيكار كنم؟
بهزاد- كافيه فقط من برم بالا ....
تو حو است به من باشه
...
تعجب كردم ..
- پس چرا از من خواستي بيام بالا؟
بهزاد-...دوست داره؟
- كي ؟
به چشام خيره شد..
بهزاد- هر نفهمي ...با اين كاراتون مي فهمه
- كدوم كارا؟
بهزاد- منا ...جواب من چي شد ؟
-كدوم جواب؟
بهزاد با حرص- منا
نگام به محسني كه پايين ايستاده بود افتاد
- من ..من
بهزاد- من فقط براي گرفتن جواب امدم
كمي ازش فاصله گرفتم ...محسني كه گفتگوي ما رو ديد ..سرشو انداخت پايينو و رفت بشينه
بهزاد-...تا امشب جواب منو بده
-پس من مي رم پايين ...فكر كنم.. پاش درد گرفته
بهزاد با صداي بلندي - اون پاش درد نمي كنه
- ..مگه نگفتي تا امشب بهم وقت مي دي ؟
بهزاد- باشه برو پايين... اگه اينجا بودن اذيت مي كنه ...
رو لبه در نشستمو پاهامو از دريچه اويزون كردم ...محسني سريع از جاش بلند شدو امد كمكم ...
بايد مي پريدم ..انگار بالا رفتن خيلي راحتر از پايين امدن بود.
محسني - .بپر ...هواتو دارم ...
برگشتمو به بهزاد كه با خشم نگاهم مي كرد نگاه كردم ...
ناراحتي و غمش ..ناراحتم مي كرد ..ولي نه به اندازه اي كه از رفتن به پايين منصرف بشم ....
.عوضش توجه و نگاه دامون ..برام طور ديگه اي بود
و پريدم ..با تماس پاهام به كف اتاقك ..بدنم كاملا تو بغل محسني جاي گرفت ...
قرمز شدم و زودي ازش فاصله گرفتم ....خود دامونم زودي خودشو كشيد كنار ...
سرمو چرخوندم به طرف بالا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#109
Posted: 22 Aug 2012 06:18
فصل هفتاد و دوم :
بهزاد بد نگام مي كرد ... با حرص از جلوي در يچه رفت كنار و دوباره برگشت و بهم خيره شد
ترسيدمو بدون نگاه كردن به دوتاشون
رفتم كناري نشستم ...
...سرمو اوردم بالا ..بهزاد ديگه جلوي دريچه نبود
محسني با ناراحتي رفت زير دريچه و به بالا خيره شد...
...
محسني - پيشش مي موندي ..
سرمو اوردم بالا..
- كاري اون بالا نمي تونستم بكنم...
...
سرشو اورد پايين و به من نگاه كرد ...
لبخندي زد و برگشت سر جاش و اروم رو زمين نشست....
..صداي تقلا كردن بهزاد به گوش مي رسيد ...سرم پايين بودو به نوك كفشام خيره شده بودم
كه صداي محسني در امد
سرمو اروم اوردم بالا و به لباش چشم دوختم
محسني – روزا ي اولي كه امده بودم اين بيمارستان ...
....از محيطو ادماش اصلا خوشم نمي يومد...راسش به اصرار...
سرشو بلند كردو بهم خيره شد
محسني - صبا ...يعني همون خاله هم سن و سالم كه البته يه چند سالي ازم بزرگتره ....قبول كردم بيام اين بيمارستان ..
فقط خودش خواست به كسي در مورد رابطه فاميلمون چيزي نگم....
منم گفتم باشم
چند ساله كه با ما زندگي مي كنه ...بعد از فوت پدربزرگ و مادر بزرگم ..به اصراراي ما امد خونه امون ...حالا هم چند سالي هست كه باهامون زندگي مي كنه...اون خانوم و اقايي رو هم كه اونروز تو خونمون ديدي مادر و پدرم م بود ن
...
محسني – با وجود صبا كم كم داشتم به محيط و ادماش عادت مي كردم ...
همه چيز داشت خوب پيش مي رفت ..و منم سرم تو كار خودم بود ...تا اينكه ....
سرشو حركت داد به طرف سقف ...
منم با نگاهش به سقف خيره شدم ...
همزمان نگامونو از دريچه گرفتيم و بهم خيره شديم ....
با حالت سوالي
-تا اينكه...؟
لبخند ي زد و گفت :
محسني –..تا اينكه يه كله شق امد تو بخش ما ...
چشام گشاد شد ...
محسني - يه كله شق ..خود راي ..كه به حرف هيچ كسي گوش نمي كرد ..الا خودش ..
.و هر كاري رو كه به صلاح ديد خودش درست بود .انجام مي داد...كه بيشترشونم درست نبود و همش خرابكاري بود
محسني - گاهي اين كله شق زيادي دست و پاچلفتي مي شد .و خيلي مظلوم ..گاهيم شوخ و شاد و سر زنده ...
تا جايي كه دلش مي خواست باد لاستيكاي ماشين يه دكتر بدبختو خالي كنه ...
يه بارم كه انقدر محبت كرد و لاستيكاي ماشينو پنچر كرد ..
.اگه مي دونست ...تمام اون روز با چه بدختي پنچر گيري كردمو و خودمو رسوندم به خونه ..
هيچ وقت با اون بي رحمي با اون ميخ به ظاهر طويله به جون لاستيكا نمي افتاد...
...
...چون درست زده بود لاستيك زاپاسمو پنچر كرده بود.....
به خنده افتاد و سروش انداخت پايين ...
چيزي نگفتم و بيشتر تو خودم جمع شدم ....
محسني - هر روز كه مي گذشت ..اين كله شق ..نه... ديگه كله شق نبود..حالا لجباز و تند خو شده بود
با همه خوبتر مي شدو با يكي بدتر ... ..اره هموني كه پشت سرش بد و بيراه مي گفت ...
هموني كه قايمكي مي رفت تو اتاقش و.... زير ميزش قايم مي شد..و فكر مي كرد هيچ كس نمي فهمه ...و فقط خودش زرنگه
از خجالت اب شدم ...و لب پايينمو گاز گرفتم ...
محسني - فقط بد شانس بودكه گوشيم از دستم افتاد و نقشه اش عملي نشد ...براي سر به سرم گذاشتنم ...
صورتم تب دار شد و حسابي قرمز كردم ....
..و سرمو تا جايي كه مي تونستم گرفتم پايين ....
محسني - البته كسي تو اين بيمارستان نبود كه از محبتاش بي نصيب مونده باشه ... ...از تاجيك بگير تا خاله بي نواي من
محسني - حتي به خاله اون دكتر هم چندتا برچسب زد ...
و اونو متهم كرد به بي قيد و بند بودن
محسني - ..ولي كاش مي دونست ...خاله اون طرف... هميشه با ماشين نامزدش كه دوست منه ..رفت و امد مي كرد
با تعجب سرمو اوردم بالا ..كه نگام به نگاه شماتت بارش تلاقي شد...
زودي دوباره سرمو گرفتم پايين....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#110
Posted: 22 Aug 2012 06:20
لبخندي با نمكي زد و ادامه داد
محسني - يه دفعه دكتر ما به خودش امد و ديد كه اي دل غافل ... وقتي بر مي گرده خونه انگاري يه چيزي سرجاش نيست ....
.يه چيزي رو گم كرده .....با خودش فكر كرد شايد ....ديوونه شده ...يا يه حس بي خوديه... كه خيلي زود گذره
اما وقتي كه به بيمارستانم مي امد و مي ديد ...كه روزايي كه اون لجباز نيست باز م يه چيزي كمه ...
تازه فهميده بود .اگه يه روز نبينتش ...طاقت نمياره ..حتي با لجبازياش و دعواهاشم كه شده ....بايد ببينتش
حتي وقتي كه سرما خورده بود و تو اتاق صبا هذيون مي گفت :بازم دوست داشت ببينتش ...
شايد تنها زماني كه تونستم اونو به خودم نزديك ببينم زماني بود كه حسابي سرما خورده بود و تو ماشين از سرما مي لرزيد و چيزي رو نمي فهميد ...
و من مجبور شدم براي اينكه بيارمش تو خونه ..بگيرمش تو بغلم...
محسني - به قول خاله اش زيادي مغرور بود و زيادي محافظه كار ..و شايدم كم عاشق شده بود كه پيش قدم نمي شد ...تا اينكه
وقتي ديد كه با يكي ديگه مي خواد باشه ......حتي ترسيد پيش قدم بشه..
ولي اونيم كه مي خواست باهاش باشه .
.ادم خوبي نبود و از بيمارستان قبلي به خاطر گند كارياش بيرونش كرده بودن..... ولي با داشتن اشناهاي دم كلفت ..امده بود به اين بيمارستان
محسني - لجباز... كه از اين دكتر دل خوشي نداشت... به حرفاشم گوش نكرد ....و اخر م كار خودشو كرد.. تا اينكه به خودش ضربه زد ...
اشكم اروم در امد... سرم پايين بود و .. چيزيم نمي تونستم بگم
محسني - حتي نمي دونست... شب تصادفش ....چقدر برام سخت بود كه عملش كنم ..
.وقتي از در خارج مي شدم كه برم خونه ...يهو ديدم سريع يكي رو بردن تو اورژانس..نمي دونم چرا دلشوره گرفتم ...
به طرف ماشينم رفتم ...نوبت كاريم تموم شده بود ...
خواستم سوار بشم ولي دلم طاقت نيورد و ...ماشينو ول كردم و برگشتم ......
زود ي خودمو روسوندم به اورژانس ..
اول متوجه شدم ...طرف يه دختره ..تپش قلبم شدت گرفت تا اينكه خودم رفتم بالا سرش ...
بيشتر صورتش پر از خون شده بود .....براي يه لحظه نمي دونستم بايد چيكار كنم ...
حتي هرچي كه بلد بودم و از ياد برده بودم ..
كه صداش در امد و فهميدم نفس مي كشه و زنده است ...همين برام كافي بود تا قدرت بگيرم ...
حالا قطرات اشك رو تمام صورتم رژه مي رفتن ...
بهم نگاهي كردو لبخندي زدي
محسني - وقتي تو اسانسور دستمو گرفت ...
فهميدم چقدر ترسيده ....
حتي با اون وضعم.... چشات داشت از درونت خبر مي داد...
بعد از عملم تا بهوش بياي ..تو بخش موندم ...هي بهت سر مي زدم
ولي بهوش نمي امدي ...
كم كم داشتم مي ترسيدم نكنه ديگه به هوش نياي ..كه اين لجباز نشون داد ..نه ...هنوز لجبازه و مي خواد بيدار شه ...
..صداي گريه ام در امد...
ساكت شد ..بهش نمي تونستم نگاه كنم ...
با شنيدن حرفاش تازه مي فهميدم چرا اونشب با سرعت خودمو رسونده بودم به بيمارستان ..
بدون اينكه بخوام... بله دقيقا همين بود ..دلم جاي ديگه اي اسير شده بود ...
كه با پيشنهاد دايي بهزاد كلي بهم ريختم ...
و اونشب اين دلم بود كه منو به اين سمت كشوند
با صداي اروم و دلنشيني :
محسني - حالا نمي خواي بگي چرا انقدر از اين بدبخت كه دلش به وجود تو خوشه .....بيزاري ....؟
چشمامو بستمو بينيمو كشيدم بالا...
و ساكت شدم ....
دامونم ساكت شدو بهم خيره نگاه كرد
- من..من...
ديگه نتونستم و به گريه ام ادامه دادم ... وقتي سرمو اوردم بالا ..بهزادو ديدم كه بالاي دريچه نشسته و با ناراحتي بهم خيره شده
سرمو حركت دادم به سمت دامون ....
از نگه دوتاشون در عذاب بودم
سرمو گرفتم پايين ...
كه بهزاد به اين سكوت پايان داد
بهزاد- مثل اينكه فهميدن ما اينجا گير افتاديم ..مي خواستم در بالا رو يه جوري باز كنم كه خودشون باز كردن ....
رو پاهش نشست و دستشو به سمت دراز كرد...
بهزاد- تا بخوان اسانسور راه بندازن... كمي طول مي كشه ..تا اون موقعه بيا بفرستم بري بالا ....كه اينجا نموني ...
زودي به دامون نگاه كردم
- پس
دامون- برو بالا ..من زياد منتظر نمي شم ...اينم راه مي ندازن ..
بهزاد دستشو تكوني داد
بهزاد- بيا........كمكت مي كنم راحت بري بالا ...
از جام بلند شدم ...و .به وسط اتاقك رفتم...
دستشو به سمت دراز كرده بود...
برگشتم طرف دامون كه با لبخند خيره بهم.....رو زمين نشسته بود ...
دستمو اروم به طرف دست بهزاد بلند كردم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....