ارسالها: 6216
#111
Posted: 22 Aug 2012 06:21
به چشماش خيره شدم...برام اشنا نبودن و چيزي رو ازشون نمي تونستم بخونم ...
ولي برق خاصي داشتن
دستمو همونطور دراز بود...كه با خوشحالي كمي به طرفم خم شد ..كه دستمو مشت كردم ...
با تعجب تو جاش متوقف شد ...
بهش لبخندي زدم ...
سعي كرد لبخندي بزنه و به روي خودش نياره
و يه بار ديگه دستشو تكون داد ..ولي من دستمو اروم اوردم پايينو و يه قدم به عقب رفتم
بهزاد به چشام خيره شد ...و با ناراحتي :
بهزاد- مثل اينكه ....ديگه نيازي نيست تا شب منتظر جوابت بمونم ...پرستاره بداخلاق ...بد سليقه ...
فصل هفتاد و سوم :
بهش لبخندي زدم
بهم خيره شد و اونم دستشو كه همونطور دراز بود مشت كرد...و كشيد عقب
بهزاد- اميدوارم يه روزي باز ببينمت...البته شاد و خوشبخت ...
از حالت نشسته در امد و سر جاش ايستاد و بازم نگام كرد ...
و با ناراحتي
بهزاد- چي ميشه كرد....تا بوده همين بود ..
.و با اخرين خنده اي كه بهم كرد
به طرف در رفت و با كمك افرادي كه براي كمك امده بودن رفت بالا ...
برگشتم طرف دامون.. كه با لبخند رو زمين نشسته بود ...
به هم خيره شديم ...
محسني - چرا نرفتي ؟
رفتم و اروم كنارش رو زمين نشستم و بدون نگاه كردن بهش :
- بعضي از دوست داشتنا ...به درد دو روز مي خورن ..كه در واقعه معني دوست داشتنو هم نمي دن ..مثل اوني كه مادرش داشت ابرو مي برد..
-بعضي از دوست داشتنا هم از سر هوسن..كه يه شبه ميانو مي رن ...مثل
ساكت شدم ...و هردو بهم لبخندي زديم و من ادامه دادم :
- بعضي از دوست داشتنام ..فقط در حد تشكيل خانواده است ..مثل همسايه اي كه با ديدنم گل از گلش مي شكفت
- بعضي از دوست داشتنام ..قراره به مرور...... شكل بگيره... ولي اولش بيشتر رنگ همراهي رو داره ...براي فرار از تنهايي ..و رسيدن به ارامش .
.مثل دوست داشتن بهزاد..... كه فقط مي خواست كسي رو داشته باشه.. كه تنها نباشه
برگشتم طرفش ..منتظر بود..لبخندي زدم ..
- بعضي از دوست داشتنام مثل دوست داشتناي توه... كه تا دنيا دنياست... نميشه براي جبرانشون كاري كرد .
..لبخندش پر رنگتر شد ...
كمي خم شدم و سرمو تيكه دادم به شونه اش ...و با چشماي بسته ...
- اره دوست داشتناي تو ...كه هيچ وقت تموم نميشه ...
كه احساس كردم ...دستشو از پشتم رد كرد و رسوندبه بازوم..و فشارش دادو منو بيشتر به خودش تكيه داد .......كه ته دلم خالي شد ...
صداشو دم گوش شنيدم..
فقط تو زندگي اينطوري تلافي نكنيا....باور كن همين طور ادامه بدي به خاطر پنچر گيري لاستيكا ....ور شكست مي شم ...
با چشماي بسته ..در حالي كه غرق در اغوش گرمش بودم ..لبخندي زدم و با خنده :
- سعيمو مي كنم ..كه زيا د تلافي نكنم ..فقط ماهي دوبار...اونم به خاطر روي گل تو ..عزرائيل جونم
.ودوتايي زديم زير خنده
كه منو بيشتر كشيد تو بغلش ....
محسني - لجباز كله شق... عزرائيلت خيلي دوست داره ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#112
Posted: 22 Aug 2012 06:23
فصل پاياني :
"چند ماه بعد"
از ماشين پياده شدم ....با خوشحالي ..و با ذوق بچگانه اي دزدگير ماشينو زدم..
با صداي دزدگير كلي ذوق مرگ شدم
اروم ضربه اي به سقف ماشينم زدم ....
-ديدي بلاخره دزدگير دارت كردم ...حالا هي بگو منا بده ...
و يه بار ديگه دزدگيرشو روشن و خاموش كردم
-حالا پرو نشو ديگه.....و با خنده به طرف اسانسور رفتم
..قبل از ورود به اسانسور ... به ماشينم كه بعد از صاف كاري دوباره شده بود همون يار قديمي خودم خيره شدم و با لبخندي وارد اسانسور شدم
****
وارد بخش شدم ....
صبا و مرواريد غرق كاراشون بودن ...
از غفلتشون استفاده كردم و در اتاقشو با صورتي خندون باز كردم ...
كه لبخندم وا رفت
-باز كجا رفتي؟
نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و در اتاقشو بستم
...
مرواريد- منا تاجيك كارت داره
ابروهامو انداختم بالا و با خنده :
- من ادم شدم اين تاجيك ادم نشد ..هنوز ياد نگرفته پا رو دمم نذاره...
بعد از تعويض لباسم ....
با چهره اي خندون تو بخش راه افتادم ...
از بغل اتاق سابق فرزاد رد شدم...
ماه پيش به دلايل نا معلومي ..از اين بيمارستان رفت ....به احتمال زياد باز زيراب زنا ..دست به كار شده بودن و..... زير ابشو زده بودن ....
كه اين بار چنان رفت كه انگار از روز ازل شخصي به اسم فرزاد جلالي نبوده و به دنيا نيومده ...
فائزه هم به يه بخش ديگه رفت و ديگه باهم حرف نزديم ....
...صبا و تاجيك از ته سالن بهم نزديك مي شدن ...
صبا كه بهم نزديك مي شد دور از چشم تا جيك بهم چشمكي زد و از بغلم رد شد ...
شيطون بلا..ماه ديگه عروسيشه ....
و اما دختر ترشيدمون... كه حالا ديگه كاملا مقابلم ايستاده بود .
.هنوز در انتهاي صف ترشيدگان عالم قرار داشت و ما كما في السابق بايد بوي ترشيدگيشو تو بخش تحمل مي كرديم ...
تاجيك- صالحي بازم كه به اين مريض سر نزدي ؟
-كدوم؟
مريض اتاق 313....تخت سوم
با خنده ..
- چشم الان بهشون سر مي زنم
با تاسف از كنارم رد شد و زير لب زمزمه كرد "بيچاره دكتر ..خدا به داداش برسه"
ابروهامو انداختم بالا....
و وارد اتاق 313 شدم ...
به بالاي تخت 313 رسيدم
و به تابلوي بالاي تختش خيره شدم ...
نام بيمار :بهزاد اقايي
نوع بيماري :عمل اپانديس
پزشك:دكتر دامون محسني
به چهره اش نگاه كردم ...
غرق خواب بود ....ناخوداگاه ياد بهزاد كه حالا تو كاندا به سر مي برد افتادم ...
لبخندي به روي مريض زدمو با ارامش از اتاق خارج شدم و به طرف اسانسور رفتم از دور ..چهره خندونشو ديدم..
با لبخندش... نيشم بيشتر باز شد و قدمهامو باهاش يكي كردم كه با هم به در اسانسور برسيم...
دستمو گذاشتم رو دكمه ..كه همزمان انگشتشو گذاشت رو انگشت منو فشار داد...
...
هنوز در باز نشده بود...
دامون - با 13 رجب موافقي ؟
ابروهامو انداختم بالا
- عاليه
مشكلي كه نداري ؟
-نه اصلا
به انتهاي سالن نگاهي كرد و در حالي كه با خنده بهم خيره شده بود
ديگه هر چي مجرد بودي بسه ته...
منم با خنده:
شما هم هر چي رياست كردي بسه ته .. دلم يكم رياست مي خواد
در باز شد ..
دستشو اروم گذاشت رو شونه ام و من اول وارد شدم و بعدم خودش ...
و دكمه رو فشار داد ...
تا در بسته شد
منو به طرف خودش چرخوند
دامون- حالا رياست من تموم ميشه ديگه ..اره؟
ابروهامو چندبار انداختم بالا..و با خنده بهش خيره شدم ...
كه يه دفعه منو كشيد تو بغلش ....
دامون - عاشق اين غد بازياتم ...
همونطوركه تو بغلش بودم..منم دستامو دور كمرش حلقه كردم..
- فكر كنم براي عروسي بايد يه كفش پاشنه بلند ده سانتي پام كنم كه هم اندازه ات بشم....تو عقدم اشتباه كردم كه نپوشيدم ..كلاه سرم رفت
با خنده منو بيشتر به خودش فشار داد...و اروم لپمو كشيد
محسني - نه به اندازه كافي از زبونت دارم مي كشم ...ديگه لازم نيست هم اندازه من بشي...
خنديم و در حالي كه دستام دور كمرش هنوز حلقه بود...سرمو تكيه دادم به سينه اش .و با صداي چون غربتي ها :
-چشم هر چي اقامون بگه ...
..محسني – اخ كه توام... چقدر حرف گوش كني دختر
و دوتايي با عشق و علاقه اي بي پايان ...شروع كرديم به خنديدن
***********
شايد بيشتر عمرمو از در اسانسوراي زيادي گذشته باشم .... ولي هيچ كدوم مثل اون اسانسوري نبود... كه منو به عشقم رسوند ..
عشقي كه حالا به جاي چزوندون ...و سربه سرش گذاشتنش.. مي پرستمش ... بله همون اسانسور قديمي ..
كه باز نشون داد..خيلي مهربونتر از تمام اسانسورهاي جديد و به روزه.. كه هزارتا دم و دستك ..و ادا و اطوار دارن ...
در ي كه بهترين رو برام اورد و بهم گوشزد كرد كه : ..
همشه قرار نيست از اين اتفاقا بيفته ..پس به همه فرصت بده و خوب دقت كن ...هر دري مي تونه هر چيزي رو برات بياره....ولي اصولا همه چيزي... قرار نيست به دردت بخوره و برات مفيد باشه .....
فقط كافيه به صداي قلبت گوش كني و ببيني كه با هر بار نواخته شدنش چه چيزي رو ازت مي خواد ..
و اونوقته كه تو :
بايد تو ي دفتر قلبت براي همه روزاي گذشته و آينده ات بنويسي:
چه عاشقانه است اين روزهاي ابري...
چه عاشقانه است قدم زدن زير باران غم تنهايي
چه عاشقانه است شكفتن گل هاي اقاقي..
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمين عشق...
و من
چه عاشقانه زيستن را دوست دارم
عاشقانه لالايي گفتن را دوست دارم
عاشقانه سرودن را دوست دارم
عاشقانه نوشتن را دوست دارم
عاشقانه اشك ريختن را....
عاشقانه خنديدن را دوست دارم
دفتر عاشقانه من پر از كلمات زيبا نثار ...
بهترين و عاشقانه ترين كسم ...
ومن
عاشقانه مي گِريَم...
مي خندم...
مي نويسم ...
و در سكوت تنهايي "واژه عشق"...
چه عاشقانه عاشق مي شوم ...
"اي عشق "
پايــــــــــــان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....