انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Elevator | رمان آسانسور


زن

 
.موهاي شقيقه اش جو گندمي بود ...ابرهاي كمي كشيده و نسبتا پهن...لبهاي بر جسته و خوش فرم...با چشماي عسلي و صورتي سبزه ..

.با هم وارد شديم ...به شماره طبقه ها خيره شدم ..سرمو اوردم پايين ...
گوشيم زنگ خورد ...
درش اوردم
بازم نيما

..نگام به بهزاد افتاد كه نگام مي كرد.
بهزاد- .فكر مي كردم تو بيمارستان اجازه استفاده كردن از گوشي همراهو نداريد..

جوابي ندادم و گوشي رو خاموش كردم و انداختم تو جيبم ...
به طبقه مورد نظر رسيديم ...بعد از اينكه جابه جاش كردن ..خدمه ها بيرون رفتن ....
بايد وايميستادم تا تاجيك بياد ....

- حالتون چطوره ...؟

بهزاد- مي خواي چطور باشه؟ ..با يه سهل انگاري شما.... من چند ساعت زجر كشيدم ...اونم بي خود و بي جهت

ابروهامو انداختم بالا
-اوه.... اميدوارم با اتاق جديد ديگه زجر نكشيديد......
شونه هامو انداختم بالا و كمي از تختش فاصله گرفتم

به حق چيزاي نشنيده ..يعني اتاقم دردو كم مي كنه....استغفرالله ..امروز كه چه چيزا نمي شنوم

به طرف در رفتم تا ببينم تاجيك مياد يا نه ..خبري ازش نبود...
بهزاد - ميشه این متكاي زيرسرمو درست كني... داره اذيتم مي كنه ...
برگشتم طرفش..
- چرا كه نشه.. ميشه ..خوبشم ميشه

بهش نزديك شدم و متكارو كمي جا به جا كردم
بهزاد- اين عطره؟.. ادكلنه ؟...چيه كه به خودت زدي
در حالي كه با اين حرفش كمي ذوق كرده بودم
- خوشبوه؟
چشماشو بستو باز كرد

بهزاد- بوش داره حالمو بهم مي زنه
يه دفعه نزديك بود از دهنم بپره.

.اخه ديلاق تو چي مي فهمي كه بو چيه ..كه هي زر مي زني
كه به جاش گفتم :

- احتمالا دكتر ياحقي وقتي داشته عملتون مي كرده حواسش نبوده ....و بينيتونو عمل كرده ...كه حالا نمي تونيد بوهاي خوبو تشخيص بديد
بهزاد- اين چه طرز برخورد با يه بيماره

- تو طرز برخوردتون با يه پرستار چيز درستي نمي بينم ..كه حالا انتظار داريد من درست برخورد كنم ...اقاي افشار عزيز
بهم با كينه خيره شد
بهزاد- مي دونم باهات چيكار كنم

همونطور كه هنوز در حالا جابه جا كردن متكا بودم

-خونه اخرش شكايته ديگه... مگه نه ؟
برو شكايت كن راه باز جاده هم دراز

بهزاد- ماشالله زبون نيست كه... نيش عقربه..
- پس بپا نيشت نزنم. جناب اقاي افشار ....
-كه جاش حالا حالا ها خوب بشو نيست

دستشو اورد بالا و به حالت تهديد به طرفم گرفت ..
خواست دهن باز كنه ....كه تاجيك در ايفاگر نقش خروس بي محل وارد اتاق شد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل پنجم



تاجيك- سلام اقاي افشار.... بايد ما رو ببخشيد ...انقدر سرمون شلوغ بود كه ..
بهزاد- بله بله مي دونم ..دكتر من كجاست؟ ...من درد دارم خانوم ...
تايجك پرونده رو از دستم گرفت ...اين جا كه دكتر محسني ....
زودي بين حرفش پريدم
- بايد دكتر ياحقي مي نوشتن... نه دكتر محسني ...
تاجيك- صالحي اون چيزي رو كه اينجا نوشته شده رو انجام بده ....تو كه دكتر نيستي ..شايد ايشون تشخيص دادن
تاجيك- ..نبايد به خاطر ندونم كارايت يه مريض اذيت بشه ...زود باش
به بهزاد نگاه كردم....معلوم بود حسابي دلش خنك شده ....از اتاق خارج شدم ..
-اه لعنتي ....امروز تو دنده بد بياريم ....
.به بخش پرستاري رسيدم ....
- سلام سوسن جون
سوسن- سلام
- این داروهاي مريض جديده
سوسن- چرا تو؟
- تا جيك گفت ..
سوسن- بيا این كليدقفسه 1013 ...داروها رو از اونجا بردار...
اينم ديده من بدبخت بيچاره ام... هي پاسم مي ده به اين قفسه و اون قفسه ..
خدا ازت نگذر تا جيك كه ذليل ملتم كردي ..الهي جيز جيز بشي ...
به افكارم لبخندي زدمو و كليدو از سوسن گرفتم
.......تشكري كردم و به طرف قفسه داروها رفتم
كليدو انداختم تو قفل و چرخدوندمش ..قبل از باز كردن در... به شماره قفسه نگاه كردم ..1013

از صبح تا به الان.... يهو همه چي مثل فيلم جلوي چشمام شروع كردن به بالا و پايين پريدن
...طبقه 13..تخت13/2...روز سيزدهم .....قفسه 1013
چشام در حال تركيدن بودن از بس گشاد شده بودن

- واي ...اي مامان ....يعني نحسي منو گرفته ؟
سريع دستو از روي كليد برداشتم و با ترس به در شيشه اي قفسه خيره شدم
هنوز تو جام مثل برق گرفته ها وايستاده بودم كه ...سوسن صدام زد.. زودي سرمو به طرف در چرخروندم
سوسن- چيكار مي كني دختر؟ .....زود باش ديگه ...
به نفس نفس زدن افتاده بودم ..بعد از كمي خيره شدن به در
با دلهره سرمو برگردوندم به وضعيت قبلي... و به قفسه و كليد اويزون چشم دوختم ...
يه قدم به قفسه نزديك شدم و دستمو اروم به طرف در شيشه اي قفسه نزديك كردم
اب دهنمو قورت دادم ...
يه بسم الله زير لب گفتم و ....دست دراز كردم و داروهاي مورد نيازمو برداشتم
ترس بدي به جونم افتاده بود..دقيقا عين بختك ..مي فهميد عين بختك
- يعني بازم 13 مي بينم؟ .....
.اب دهنمو براي چندمين بار قورت دادم..
البته ديگه اب دهني برام نمونده بود ...
در كمدو قفل كردم و با قدمهاي شلي سعي كردم از اتاق خارج بشم ...

سوسن- منا چرا رنگت پريده ...؟
-چي ؟
سوسن- رنگت پريده... چيزي شده ؟
- ..نه نه
داروها رو گذاشتم تو سيني مخصوص و به طرف اتاق راه افتادم
...به شماره اتاق نگاه كردم
410 ...
نفسمو با خيال راحتي دادم بيرون و وارد شدم ..تا جيك سعي در اروم كردن بهزاد و داشت ....
تاجيك- چرا انقدر دير كردي ؟
كف دستمام بد يخ كرده بود
- ببخشيد...من ديگه برم.... خانوم فرحبخش پايين ...دست تنهاست ....
تاجيك سرشو تكوني داد و گفت:
تاجيك - مي توني بري ...
تاجيك- فقط يادت باشه .بعد از پايان ساعت كاريت بياي اتاق من ....
سرمو اروم حركت دادم و همراش گفتم ..
-بله چشم

انقدر اشفته بودم كه متوجه نگاههاي بهزاد به خودم نبودم
به اسانسور نزديك شدم .دكمه رو فشار دادم و يه قدم از در فاصله گرفتم ..
.در باز شد..

به داخل اسانسور نگاه كردم ..با ترديد وارد شدم ...و طبقه مورد نظر رو زدم
در بسته شد ...

.عقب عقب از در فاصله گرفتم و رفتمو به ديوار اتاقك تكيه دادم و به شماره ها ي بالاي در خيره شدم ...

دو طبقه مونده به طبقه خودمون وايستاد ...در باز شد....سرم پايين بود..
سرگيجه پيدا كرده بودم ...دستم رو سرم بود ....كسي وارد شد ...

سرم هنوز پايين بود..سرمو با در موندگي اوردم بالا ...
كه با محسني رو به رو شدم ......ناخواسته دلهره گرفتم و رنگم پريد ...
دستمو گذاشتم رو گلوم و سعي كردم نفس بكشم

محسني- صالحي حالت خوبه؟
...چشمامو با استيصال اوردم بالا ...
محسني- چرا انقدر رنگت پريده .؟
.به هم نزديكتر شد ...
دستمو گذاشتم رو گونه ام.... داغ بودم ...
محسني- چت شده ؟

دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
يه بار ديگه صدام كرد
ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..
مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت ...
محسني- صالحي صدامو مي شنوي ...؟

كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود ...
محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد...

-13 ...13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه ...
اوه خدا حالا من با اين همه گناهي كه كردم چيكار كنم .....
واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم...

به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ....
نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ....كه قبض روحم كنه
اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..
مگه چقدر گناه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي ...
******

واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم.... كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي .....بلكه من از كيفت كش رفته بودم...
واي چه بد ختيم من.... كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم

واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم
..تا جيك.... تاجيك ...كاش همون بالا بهت مي گفتم ...اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود ...كسي نبوده جز من مارمولك
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
واي واي
لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم

محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي

بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي

محسني- صالحي؟ صالحي؟

چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه...
خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ....؟

واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..
نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..

نه نه دروغ چرا... قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم ...

روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟

ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده ...

خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..

.قربونت منم ادمم...هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..
هنوز تو فكر مرد روياهام هستم ...
.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .
.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..
.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله.....

هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم ...ولي قول مرد يكيه..مردو قولش ...
حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم

.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..

دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..

همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه

به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..

اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه... بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم

واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي

ديدم داره مي خنده...
چشمام باز نمي شد...
واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ....بي خود نيست بهت مي گن فرشته ...ايول ...خوشم امد
محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي
محسني - صالحي
دستشو پس زدم
- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه

در اسانسور باز شد ...

نه همينو كم داشتم ....به عزرائيل ديگه
نيما .....
همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود ...و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم

داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .
و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل ششم

با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ..
.با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم .......
كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..
خود عزرائيلش بود
دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..
پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...
و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....
چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....

صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...
محسني صدام كرد..
محسني - صالحي ...؟
خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟
صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...
صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...
به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...
سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي
- نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .

همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ...
.بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم ....

.از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده

واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد .....بذار اينم بخنده ...الكي خوشه ديگه .....
با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو...
محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟

سرمو تكون دادم
- نه
محسني -.بهتره يه معاينه بشي ...اينطوري خيال خودتم راحت مي شه
- نه چيزي نيست دكتر ...

صبا- چرا لج مي كني دختر.... شايد مريضيو... خودت نمي دوني
- اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست... تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري

صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود
از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن ...
.تلفن نيما صداش در امد...

بهش نگاه كردم
نيما- بله مامان ...
نمي تونستم تحملش كنم...براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم

از اتاق خارج شد...
چشمم دوباره افتاد به محسني ...
محسني - خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد ...
صبا- بفرمايد..
همزمان صداي تلفن بخش در امد ..

صبا- ...الان ميام ../
صبا هم از اتاق خارج شد ...
استينتو بزن بالا..
- بله؟

محسني - تا حالا فشار نگرفتي ؟

- ...من كه چيزيم نيست
محسني - بزن بالا ...
استينو دادم بالا ......بهش نگاه نمي كردم ....
محسني - چرا انقدر فشارت پايينه ...
اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون
محسني –چيزي گفتي؟
سريع سرمو تكون دادم
- نه نه
چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود
محسني - چيزي خوردي ...؟
سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادم
محسني - اصلا چيزي خوردي ...؟
كمي با خودم فكر كردم ...
.اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..
نكنه سوالاي شب اول قبر لو رفته كه اينا سوالاشونو عوض كردن ...
چه سوالاي اسوني ...
اي درد..دوباره يه اس ام اس خوندي ..همه چي رو بهم ربط دادي..شوخي شوخي با اين چيزا هم شوخي
ولي من كه هنوز زنده ام ..پس حرف حساب اين عزرائيل ننه مرده چيه ؟
محسني خنده اشو قورت داد:
داري فكر مي كني كه چي خوردي ؟
نه دارم فكر مي كنم كه ..عزرائيلم انقدر پرو ....
-نه دكتر ..من خوبم
سرشو با لبخندي كه معنيشو نمي فهميدم تكون داد
بهم نگاه كرد..استانيمو دادم پايين ...از جام بلند شدم و مقنعه امو رو سرم مرتب كردم
محسني به پشتي مبل تكيه داد و ارنجشو گذاشت روي دسته مبل و با پشت دست زير چونه اشو لمس كرد
محسني - تو كه از پس چندتا بيمار بر نمياي... چطور مي خواي .....
- من ...من
صبا- منا این اقا باهات كارت داره ....
به محسني كه در حال كنگاش افكارم بود نگاه كردم
دلمم نمياد ازش تشكر كنم ...
اما مجبوري
- خيلي ممنون دكتر
و زود سرمو مثل نمي دونم چي ...احتمالا خودتون بهتر مي دونيد مثل چي ....انداختم پايين و از اتاق زدم بيرون

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
  • فصل هفتم

چشم خورد.به نيما كه منتظرم وايستاده بود ....دستامو كردم تو جيب روپوشم و به سرعت خودمو به انتهاي سالن رسوندم ...
نيما- منا ..منا
از پله ها سرازير شدم به سمت پايين... كه بين راه بازومو از پشت گرفت
نيما- چرا اينكارارو مي كني ؟ ..چرا مدام از دستم فرار مي كني ؟
حوصله اشو نداشتم
-ولم كن ....
نيما- تا جوابمو ندي ولت نمي كنم
- ولم كن... الان همكارا مي بينن... خوب نيست
به چشمام خيره شد...
اينم ياد گرفته بود چطور رامم كنه ....خاك تو سر نفهم بي خاصيت ايكبيري خودم كه اخلاقم تو دست همه امده
چشمامو باز و بسته كردم
- باشه باشه... اما اينجا نه ..
.بازومو از دستش در اوردم و قبل از اينكه كسي ما رو ببينه به طرف حياط راه افتادم ...
نيما با فاصله از پشت سرم مي يومد ....
روي نيمكتي كه زير درخت بيد مجنون (چه عاشقانه )بود نشستم ....نيما به طرفم امدو جلوم وايستاد ....
شروع كردم به بازي كردن با انگشتام
همونطور كه بازي مي كردم
چه خوب مي شد ادم يه 20 تا انگشتي داشت ...احتمالا كارا سريعتر انجام مي شد ...
من اگه 20 تا انگشت داشتم
دوتا شو مي كردم تو سوراخ دماغ نيما ..دوتاي ديگه اشو هم تو دماغ محسني ....ولي نه اگه سرما خورده باشن كه ديگه حالم نميشه دست كنم تو دماغشون..
اه اه حالم بهم خورد ...خندم گرفت و به افكارم خنديدم
نيما- خوب
الله اكبر ... باز شروع كرد ..همونطور كه سرم پايين بود
- چرا دست از سرم بر نمي داري ....
نيما- چي داري مي گي منا ...؟
(قصه خاله قزي .....يستردي؟ )
- نيما همه چي بين من و تو تموم شده ....
نيما- اون دكتر كي بود؟ ...مي شناختيش؟
با تعجب بهش نگاه كردم ....الان بحثمون چه ربطي به اون داشت ...
نيما- خيلي هواتو داره
- احتمالا تو هم زياد هوا برت داشته .....
از جام بلند شدم كه برم
دستمو گرفت ....
صورتمو چرخوندم طرفش ..
- .نيما.... همه چي ..تكرار مي كنم ..همه چي ....تموم شده.....اوكي ؟
نيما- چرا ؟
با ناراحتي دستمو از بين دستاش در اوردم و با صدايي عصبي
-چرا ؟
پوزخندي زدم
- مارو باش رو ديوار كي يادگاري مي نوشتيم ....

با ارامش بهم نگاه مي كرد ...

- چون مامان عزيز تر از جونتون...عزيز دلتون.... ...

پشت تلفن چيزي برام نذاشت...نه گذاشت نه برداشت و هر چي از دهن مباركش در مي امد بهم گفت ...

مثل اينكه يادت رفته چه القاب و عناوين زيبايي به من نسبت داد....بازم بگم ؟
نيما- منا .....عزيزم ...چرا انقدر سخت مي گيري ...
دستشو رو هوا تكون داد

نيما- حالا اون يه چيزي از روي حس مادرانش بهت گفته ...

چشمامو تا اونجا يي كه خدا اجازه داده بود و مي تونستم باز كردم ...
- نه بابا نمرديمو حس مادريو رو هم درك كرديم ....

نيما واقعا برات متاسفم ...
ازش دور شدم ..سريع خودشو بهم رسوند

نيما- اگه من بهت قول بدم كه كه ديگه با هامون كاري نداشته باشه ....چي ؟

-ببين فكر كنم امروز چند هوايي شدي ..
.بعد با عصبانيت

- اصلا تو مي فهمي كه داري چي مي گي ...؟
با دستم پسش زدم ..

- برو ديگه نمي خوام ببينمت

تا صورتمو چرخوندم به طرف نماي اصلي ساختمون ..نگام به نگاهش افتاد...كه داشت از پشت پنجره ما رو ديد مي زد ...

خاك تو سرت.... مثلا دكتر اين مملكتي ....اينكارا يعني چي ؟يعني انقدر بيكاري ؟..استغفرالله

انوقت مي گن چرا امار بيكارا روز به روز داره زياد مي شه

شايدم جدي جدي عزرائيله...و مي خواد يه مهلت يه روزه بهم بده... و مدام مراقب اعمال ورفتارمه

نيما- همه حرفت همين بود...؟
زودي برگشتم طرف نيما ....

اين بد بخت داره درباره چي حرف مي زنه...

صوتي سفيد با موهاي كم پشت ...قدي نسبتا بلند و لاغر ....چيز جذابي نداشت كه منو به خودش جذب كنه

من از چي اين يارو خوشم امده بود ؟..كاش قلم پام پودر مي شد و اونروز سوار مترو نمي شدم ....

بايد اسم اين نوع اشنايي ها رو بذارم ....برخورد از نوع بد بخت كنش و درباره اش يه فيلم بسازم ....نفسمو دادم بيرون

- اره همش همين بود ....
نيما- باشه باشه اصلا هر چي تو بگي.... من همونو انجام مي دم ...

اي خدا ....من به اين گندگي هي بهش مي گم بابا نره... اون هي مي گه بابا بدوشش...
- نيما من ديگه نمي خوامت ...نمي خوامت .....از اولم آشنايي من و تو يه حماقت بود ....

ساكت شد و بهم خيره شد....احتمالا تونسته بود حرفامو اناليز كنه كه ديگه صداش در نمياد ...
مي خواستم چيز ديگه اي بگم

كه گفتم كمتر زر بزنم تو زندگي موفق ترم ..چون يادم نمياد زبونم تو كل زندگيم نقش خوب و درستي رو ايفا كرده باشه ..جز اينكه هميشه برام دردسر بود و كار دستم مي داد

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
  • فصل هشتم :

با عصابي بهم ريخته و بي حال وارد بخش شدم ....
صالحي .
.صداي تاجيك بود كه از پشت سر بهم نزديك مي شد ....

تاجيك- چرا زودتر درباره اقاي افشار نگفتي

سعي كردم يادم بياد افشار ديگه كدوم خريه ..كه تازه دوگوله جواب داد ..
سرمو خيلي فيلسوفانه حركت دادم و تو ژست دكتراي كار درست
- اهان ...بله فهميدم كي رو مي گيد
-خانوم تا جيك.. من اصلا ايشونو نمي نشناختم ..خودشم كه نگفته بود ...مثل الان كه نمي دونم كيه و چيكار است .....نمي دونستم كيه ....

تاجيك-خيلي از دست تو شاكيه ..ميگه اصلا به دردش توجه نكردي ...
گوشه ي لبمو گاز گرفتم تا حرصمو يه جوري خالي كرده باشم
تاجيك-هميشه همين طور هستي...براي كارات جوابي نداري ...
تاجيك- يادت باشه هنوز يه ساله ديگه داري ..كاري نكن كه با خاطرات بد اينجا رو ترك كني ...
حالا نه اينكه تا الانش غرق لذت و خوشي بودم...والاااااااااا
به دماغ كوفته اش خيره شدم ... اين تاجيك بدون مقنعه چه شكليه..يعني سرش به تنش مي ارزه...... با مقنعه كه ....
تاجيك-..تو اولين فرصت مي ريو ازش معذرت مي خواي ...
د بيا....حالا بيا برو درستش كن... .كارم به كجاها كه نكشيده ....با اين قد و هيكلم بايد برم به دست و پاي اقا بيفتم ...كه چي ؟
كه منو ببخشه ....اخه خفت تا به كي
تاجيك-صالحي حداقل اين يكي كارو درست انجام بده ...
سرمو چند بار ديگه تكون دادم كه اراجيف بيهودش زود تموم بشه ....
بعد از كلي دستور و ايراد گرفتن از كارام بلاخره رضايت داد كه برم سر كارم ...
.صبا نبود .....
روي صندلي نشستم و با حالتي عصبي با خودكار شروع كردم به خط خطي كردن كاغذ روي ميز .....
امروز موسوي مرخص شد
...سرمو اوردم بالا ...محسني ...
بلند شدم و ازبين پروند ها دنبال پرونده موسوي گشتم ....
- نه هنوز مرخص نشدن .....
و پرونده رو به طرفش گرفتم ...
بهش نگاه نمي كردم ..حوصله جرو بحث با این يكي رو نداشتم ....
محسني- بهتري ؟
با این سوالش سرمو اوردم بالا
- بله ممنون ...
محسني- چرا مرخص نشده ....؟
براي اينكه فضولا رو شناسايي كنن
- تو پرونده نوشته شده ....
پرونده رو با پوزخند به طرفم گرفت ....
.از دستش گرفتم ....
با خنده:
محسني- .خيلي ممنون ..
فقط سرمو تكون دادمو پرونده رو گذاشتم سر جاش ....و نشستم و دوباره مشغول خط خطي كردن كاغذ شدم ..
.محسني داشت دور مي شد كه يه لحظه مكث كرد و برگشت طرف من
محسني- خانوم فرح بخش نيستن ...
- نخير ....
محسني- مريض اپانديسيه كجاست ؟
- تقاضاي اتاق خصوصي كردن.... از بخش ما بردنش
ابروهاشو انداخت بالا ....
محسني- كه این طور ..
صبا بر گشت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
صبا-دكتر چيزي مي خواستيد؟
محسني- نه ..خسته نباشيد ...
صبا- ممنون شما هم خسته نباشيد ...
به رفتنش زير چشمي خيره شدم وقتي مطمئن شدم كه ديگه تو تير راس نگام نيست چندتا خط ديگه رو كاغذ كشيدم
صبا- كجا بودي ...دربه در دنبالت بودم..
- چي شده ؟
صبا- فهميدم كيه
- كي ؟
صبا- بهزاد افشار
در امتداد خطهاي كشيده شده رو ي كاغذ نوشتم بهزاد افشار ...
به صبا نگاه نمي كردم
- كيه؟
صبا- ما چطور نشناختيمش
نوشتم محسني
صبا- راستي تاجيك گفت بري پيشش........ رفتي؟
سرمو اوردم بالا
- چرا بايد برم پيش گند دماغش ...؟
صبا- براي معذرت
صبا براي چي؟ ...برا ي چي من بايد اين كار خفت بارو انجام بدم ...
صبا- من نگفتم كه... تاجيك گفت....
نوشتم نيما ....
سرمو انداختم پايين
- باشه وقت كردم يه سر بهش مي زنم ....
به سه تا اسم نگاه كردم ....نيشم باز شد و اسم محمد رو هم اضافه كردم .....
صبا- اگه مي ري حالا برو كه سرت خلوته ....
كنار اسم بهزاد نوشتم رواني
به خنده افتادم....
صبا- اون يكي شخصيتاي برجسته علميه ....پدرشم از اون كله گنده هاست
نوشتم رواني مخ پول گنده
صبا- تازه يادم مياد چند باري هم تو تلويزيون ديدمش
به محسني رسيدم ...
جراح قصاب...با يه قلب كه با تير سوراخ شده ....لبخندم پررنگتر شد .
.چندتا قطره ديگه رو هم بهش اضافه كردم
صبا- اونم تو چي؟....... تو فيزيك ..اوه خداي من چه افتخاريه كه امده تو بيمارستان ما

- خدا براي ننه اش نگهش داره

نيما....بي عرضه ..بچه ننه..اخم كردم ...و رو اسمش يه ضربدر كشيدم و سريع از ذهنم پاكش كردم ....

صبا- هر وقت خواستي بري يه ندا به منم بده

محمد....دهقان فداكار ...و يه شعله اتيش ...

- كه چي ؟

صبا- منا!
- هوممم؟

صبا- اصلا شنيدي داشتم چي مي گفتم ....؟
سرمو تكون دادم

- اره اره ...

- من برم بهش يه سري بزنم
صبا- الان؟
- خودت گفتي

صبا- اخه من كه....
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ....به اسانسور نگاه كردم..
شمارها در حال كم و زياد شدن بودن ....
.مسيرمو تغيير دادم ....به راه پله رسيدم ..دستمو به نرده تيكه دادم ... سرمو كج كردم
به پله ها ي بالا سرم نگاه كردم ....
- نمي خوام گرفتار نحسي بشم
***
هنوز يه ساعتي به ظهر مونده بود به نفس زدن افتاده بودم....

حالا برم تو... بگم چي ...؟
سلام امدم معذرت بخوام
بهزاد وق مي زنه كه ..انوقت برا چي ؟
منم با صداي كش دارو ظريفم مي گم....
براي كم محلي به جناب فيلسوف ...
اونم ميگه وظيفتو انجام دادي حالا مي توني بري ...
منم گوشه روپوشمو مي گيرم و كمي خم مي شم ...
ممنون كه مرا عفو فرموديد..
چه مسخره ....
بذار برم ببينم دارويي چيزي به نسخه اش اضافه شده يا نه ...
به سوسن كه در حالا صحبت با يكي از همراهاي مريض بود نگاه كردم ....در اتاق بهزادم بسته بود ..
همراه مريض از سوسن جدا شد ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لبخندي از روي شيطنت زدم ...
به دو طرف راهرو نگاه كردم ..كسي نبود
دو قدم مونده بهش ..

خوشگل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم
میخوام بیام در خونتون
حرف بزنم با باباتون
بگم شدم عاشق دخترتون
می خوام بشم من دومادتون
بابا می خوام بیام خواستگاری نگو نه نگو نمیشه

و سرمو با خنده شروع كردم به تكون دادن

سوسن با خنده :
- زهرمار الان يكي رد ميشه

این همه و یکیش ما
بیاین بشیم سی ریش ما
شبونه میام دم در خونه
میدزدمت میبرمت زن خونه بشی
سر 2 سال راه میندازیم یه مخزن گنده جوجه کشی
دامن کوتاه برام میپوشی
منم شلوار گل گلی و کشی

حالا صداي خنده سوسونو واضح مي شنيدم
دستامو به طرفش دراز كردم

- هالا نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم
آی نمه نمه بیا تو بغلم / سوسن خانوم آره تویی تاج سرم
خوشکل خانوم / ابرو کمون / چشم عسلی / سوسن خانوم

پرونده رو با خنده به طرف سرم گرفت ..جا خالي دادم و با خنده:

-سلام
سرشو تكون داد و دستي به بينيش كشيد
-خسته نباشي سوسن جون ..

سوسن- سلامت باشي..امروز افتاب از كدوم طرف دميده راه به راه به ما سر مي زني ...
- اين افتاب براي ما كه خيري نداشت ..

-بيمار جديد در چه حاله...؟
سوسن- خوبه ....

-دادو فرياد كه نمي كنه ....

سوسن- هنوز كه نه ...
-پس فقط مشكلش بخش ما بود ...

سوسن- بخش شما كه هميشه مشكل داره....

-چيكاركنيم ..همه كه مثل شما خوش شانس نيستن ....
سوسن پرونده اي برداشت و به طرف اتاقش رفت...پريدم جلوش

سوسن- اروم.. چته؟
-مي ذاري من برم

سوسن- من مي خوام وضعيتشو چك كنم
چشمكي زدم
- بذار من برم
سوسن- چيه شيطون..نكنه چشمتو گرفته؟

-نه بابا اين از دماغ فيل افتاده ...
-فقط چندتا سوال فيزيك داشتم

سوسن چشمكي زد ..
سوسن- فقط دانشمند كوچك مراقب باش .....با قانون نيوتن ..فشارتو جابه جا نكنه ...
چشمامو با حالت با نمكي چرخوندم

- نصيحتت تو گوشم مي مونه و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون

لبامو بهم ماليدم..... دستمو گذاشتم رو دستگيره ..... و درو باز كردم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل نهم

مرد مسني كه كنار تختش ايستاده بود...به طرفم چرخيد
بهزادم به محض ورود م....به من نگاه كرد.......و قيافش در هم رفت ...
بهزاد- شما تو همه بخشها حضور فعال داريد ....

-اوممممممممم ..خوب من تو اين بيمارستان كار مي كنم ....بقيه اشم فكر نمي كنم به شما ربطي داشته باشه كه من كجاي اين بيمارستان كار مي كنم ...

كارد مي زدم خونش در نمي امد ...شانس اورم تاجيك اينجا نبود و گرنه خونه خراب بودم ...و خونم حلال ....

پرونده رو باز كردم و مشغول بررسي شدم ..
-اميدوارم كه ديگه راضي شده باشيد....
نفسشو داد بيرون ...و رو به مرد كنار تختش ....

بهزاد- من بايد تا كي اينجا باشم...؟
مرد خواست جواب بده كه

-بايد دكتر يا حقي شما رو مرخص كنن
دوتاشون به من نگاه كردن ...
خودكار توي يه دستم و پرونده توي يه دست ديگه ام ...دستامو از هم باز كردم و شونه هامو انداختم بالا

- قانونش همينه...
مرد كه خنده اش گرفته بود فقط بهم لبخندي زد و چيزي نگفت .....ولي بهزاد بشدت چشم غرشو بيشتر كرد ....
مثلا مي خواد بگه چشم عسليم..چه فايده با يه من عسلم نميشه خوردتت...باقالي

اه گفتم باقالي... يادم باشه موقعه برگشت يكم برا خودم بگير... بد هوس كردم ..بسوزه پدر اين هوس ...كه بلاي جونم شده

نگاهي سر سري به پرونده كردم ...و با يه لبخندي مصنوعي :

- خوب خداروشكر.... مشكلي هم نيست ........كه زجر كشتون كنه
پرونده رو اويزون تخت كردم ... خودكارو گذاشتم تو جيب روپوشو .. و با يه لبخند عريض...
- اميدوارم حالتون هرچه زودتر خوب بشه....و بتونيد سريع اينجا رو ترك كنيد ...
مي دونيد كه.... اينجا جاي ادماي با شخصيتي مثل شما نيست ...و ممكن با حضور بيشترتون تو اين مكان دولتي ..
شخصيتتون به شدت بره زير سوال ..شما كه اينو نمي خوايد ....؟
.ادم بره زير كاميون..البته دور از جون شما ها .. له بشه ولي بي شخصيت نشه ...كه واقعا خيلي بده....خيلي بد ....
و با يه لبخند كج و كوله بهش خيره شدم
نمي دونم چرا انقدر دوست داشتم لجشو در بيارم و بهش حالي كنم ..كه جونم تو هيچي....
.به طرف در رفتم
چه لذتي داشت ... حرص خوردن كسي رو ببينم كه ازش متنفر بودم و كلي تو دلم بالا و پايين بپرم براي چزوندنش
بهزاد- خانوم تاجيك.... يه چيزايي گفته بودن
برگشتم طرفش
بهزاد- شما مطمئني براي چك كردن وضعيت من امده بودي ....؟
سرمو تكون دادم...
بهزاد- چيزي يادتون نرفته؟

سرمو به راست و چپ حركت دادم ...
بهزاد- خوب من يه كمكي به حافظه ضعيفتون مي كنم ...احيانا بايد يادتون بياد ....البته اميدوارم
بهزاد- فكر كنم شما يه معذرت خواهي به من بدهكاريد...

دستمو گرفتم طرف خودم
-من؟ ..به شما؟

بهزادسرشو با تمسخر تكون داد.

اروم به تختش نزديك شدم ..خنده اش گرفته بود ...

اول نگاهي به مرد كنار تختش كردم ...بعدم اروم سرمو حركت دادم به طرف بهزاد

نمي دونم چرااونجا به جاي اينكه بايد كلي حرص مي خوردم به شدت خنده ام گرفته بود....
و سعي مي كردم كه اصلا بروزشم ندم و خيلي جدي برخورد كنم

كمي چشمامو به عادت هميشگي چرخوندم و لبامو تر كردم ...
بله كاملا حق با شماست

-من واقعا معذرت مي خوام كه با فريادهاي كودكانم ...ارامش بيمارستان و بيمارارو بهم زدم..

معذرت مي خوام كه سعي داشتم وظايفمو انجام بدم ..

.و اينكه معذرت مي خوام كه اينجا شخصيتا تو اولويت هستن ...و من به اين قانون اصلا توجهي نكردم

پيرمرد لبخندش بيشتر شده بود...و به بهزاد كه در حال فوران بود خيره شد
بهزاد-تو جز مسخره كردن و جوك گفتن ....كاريم تو اين بيمارستان مي كني ....
-فعلا كه مي بيني....خوشبختانه ..... نه
و دور از چشم مرد قايمكي چشمكي حوالش كردم كه كلي بسوزه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- فعلا با اجازه
و به طرف در رفتم
بهزاد- خانوم صالحي
دستم رو دستگيره برگشتم طرفش
با عشوه اي كاملا ساختگي ..در جهت حرص دادن مجددش
- جانم
به چشمام خيره شد ..منم بدتر از اون بهش خيره شدم ..
فكر كردي من از رو مي رم ...عمرااااااااااااااا
هنوز بهش خيره بودم
خواست چيزي بگه كه تو نطفه خفه خون گرفت و لال شد و روشو برگردوند...

تو دلم : خداروشكر.... لال از دنيا نري ولي فعلا لال موني بگيري.... برات بهتره

...دست خودم نبود لبخندي زدمو و سرمو براي پيرمرد تكون دادم و از اتاق خارج شدم
***
سوسن بهم لبخند زد..
سوسن - نبينم گرفته باشي
-بهم مياد حالم گرفته باشه؟
سوسن – اوهوم... معلومم هست حسابي ابتو چلونده كه جيكت در نمياد
به چشاي شيطنت بار سوسن كمي خيره شدم
نخير اينم مخش تاب برداشته
....
سوسن – پرونده كجاست ؟
-گذاشتمش پيش صاحب نانازش
سرشو با تاسف تكوني داد و رفت به سمت قفسه دارو ها

و منم برگشتم پيش صبا ...

نمي دونستم با كي لج كرده بودم كه حاضر شده بودم شيفت شبو هم بمونم ...

بسته پفكو گذاشته بودم زير ميز و هر چند دقيقه يك بار .....دو سه تا ..قايمكي مي نداختم بالا ....

با چشمام دو طرف سالونو ديد مي زدم كه تا جيك و دارو دسته اش نيان...
يه پفك ديگه رو برداشتم
-اينا چرا يكيش انقدر كوچيكه.... يكش انقدر دراز ..
خنده ام گرفت و يكي از پفكاي دراز و برداشتم....

هنوز نذاشته تو دهنم صداي زنگ تلفن در امد ...

از لبام دورش كردم و گوشي رو برداشتم

بله
.....
بذاريد ببينم ...
پشت سيستم نشستم و اسمو تايپ كردم
......
نخير این بخش نيستن ...
.....
گفتم نه
.....
ای بابا مي گم نه
.....
خدا ببخشه

و گوشي رو گذاشتم سرجاش.... پفكو نصفشوكردم تو دهنم ...
همونطور كه نصف ديگه اش بيرون بود برگشتم سر جام .....يه طرف لپم باد كرده بود

خوشمزه است؟
با شنيدن صدا ....چشام گشاد شد...
پفكو تو دهنم چرخوندم و از وسط گازش زدم و با دستم بقيه اشو دادم تو خندق بلا ...
و اب دهنمو قورت دادم....

و با ترس چرخيدم سمت صدا ....
- ای درد بگيري.....يعني تو روحت .... كه جونمو اوردي تو دهنم
فاطمه كه با خنده بهم نزديك ميشد ...
فاطمه - سلام خانوووووووووم

فاطمه- مگه امشب شيفت داشتي؟
نفسمو با خيال راحت دادم بيرون

- نه اينكه دلم برات تنگ شده بود ..گفتم قبل از مردنت بيام يه سري بهت بزنم

فاطمه سرشو با تاسف تكوني داد و گفت:
فاطمه- تو ادم بشو نيستي ...

فقط خنديدم و يه پفك ديگه گذاشتم تو دهنم
فاطمه- مي دونستي فائزه هم امشب شيفت داره
با خوشحالي :
- جون من
سرشو با خنده تكون داد و رفت به سمت اتاق
كنار در.... قبل از اينكه بره تو:
فاطمه- صبا كجاست ؟
- رفته به مريض سر بزنه.. الان مياد
فاطمه – راستي شيطون.... مگه تاجيك نگفته بود حق خوردن پفكو نداريد..

شونه هامو انداختم بالا
- برو بابا ....براي دل خوش خودش گفته ...
ويكي ديگه انداختم بالا
فاطمه - از من گفتن... امد مچتو گرفت ...من كمكت نمي كنما
- چطور موقع خوردنش ..كمك مي كني ...
بهم چشمكي زد
فاطمه- بذار برم لباسامو عوض كنم بيام...تا بهت چطوري بودنشو حالي كنم
مي دونستم امشب شب خوبي دارم با وجود فائزه ...
بس كه اين دختر كر كر خنده بود ...با اين فكر ...سرعت خوردن پفكا رو بيشتر كردم ....تا فقط بسته بعدي رو با بچه ها سهيم بشم ... (چقدر خسيس بودمو و خودم نمي دونستم )
****
به ساعت نگاه كردم ..عقربه ها قصد حركت كردن نداشتن ...
رو كردم به سمت فائزه
در حالي كه چهارتايمون انقدر خنديده بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم
- خوب داشتي مي گفتي

فائزه - اره مردشور قيافش...پاشده امده ..راست راست تو چشمام نگاه مي كنه و بهم مي گه ..... خيلي دوست دارم
محكم با دست كوبيدم رو رون پاش
- مرگ من ؟
فائزه - مرگ تو جيگر
-هوي مرگ خودت.. يكي ديگه عاشقت شده ..اونوقت منو به كشتن مي دي
يكي از پفكا رو برداشتم و چشمكي به بچه ها زدم .
.اين صبا هم خوب زير ابي مي ره ها ...
فاطمه- چطور ؟
- فكرشو كنيد روز ي چند بار این دكي جون سراغشو از من مي گيره ...
فائزه- بروووووووووووووو
- هوي ...چشماتو اونطوري وحشي نكن .. من مي ترسم
هر سه تايي خنديدم
- جدي مي گم ..هر بار كه از اينجا رد مي شه ...هي مي گه
صدامو مثل محسني بم كردم...
- فرحبخش.... اخ ....منظورم دوشيزه فرحبخش بود..... هستن؟ ...
صبا ريسه رفته بود از خنده ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Elevator | رمان آسانسور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA