انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Elevator | رمان آسانسور


زن

 
سرشو تكون داد
بهش خيره شدم و چونه ام دوباره شروع كرد به لرزيدن
-ابروم رفت مگه نه؟
سرشو با خنده تكون داد
ديگه طاقت نيوردم و سرمو گذاشتم رو دستام كه رو ميز بود
-حالا من با اين ابرو ريزي چيكار كنم؟
مرواريد كه از كارام خنده اش گرفته بود..حرفي نزد و بهم خيره شد
يهو ياد تاجيك افتادم و زودي سرمو اوردم بالا....
-تا جيك
سرشو تكون داد
مرواريد - تاجيك چي؟
-اون فهميد؟
سرشو با ناراحتي تكون داد...
-نه.... ديگه اينجا.... جاي من نيست.... من فردا با اولين بليط بر مي گردم شيراز
-برم خوبه نه؟
سرشو با لبخند به نشونه اره تكون داد
- توي عوضي هم دوست داري من برم... جات باز بشه..اره؟
سرشو تكون داد
دوباره سرمو گذاشتم رو دستام
-چرا هيچ كس منو دوست نداره...
مرواريد- منا تورخدا اين اراجيفتو تموم كن

بينيمو محكم كشيدم بالا
-حالا چيكار كنم مراوريد؟
مرواريد- خودت گفتي بر مي گردي شيراز
-حالا من يه زري زدم... تو هم بايد تصديقش كني ؟
مرواريد- نه نگران نباش دختر ..محسني نذاشته بفهمه كه چه اتفاقي افتاده ..
فقط وقتي تاجيك ديده رو زمين داري براي خودت خاله بازي مي كني ... بهش گفتن فشارت افتاده پايين و نتونستي سرپا وايستي و افتادي
-جدي
مرواريد- اره
-يعني باور كنم
مرواريد- اوهوم
-يعني تاجيك و بقيه از اين قضيه خبر ندارن؟
مرواريد- نه
-يعني فقط منو تو محسني و صبا مي دونيم؟
سرشو تكون داد
صداي گريه ام بيشتر شد :
- واي نه ...اون يه نامرده مي خواد منو نمك گيرش كنه..اي بي همه چيز
و دوباره زدم زير گريه
مرواريد كه ديگه نمي تونست خنده اشو نگه داره ..بلند زد زير خنده
مرواريد- پاشو پاشو خوتو جمع و جور كن..كار از كار گذشته ....بد بخت نمك گيرش شدي رفت ..وگرنه يه توبيخ حسابي شده بودي
با دست بينيمو كشيدم
-حالا چرا تو انقدر خوشحالي ؟
مرواريد- من..نه اصلا
-چرا يه مرگ شده ..وگرنه بي خودي انقدر ور نمي زدي..
-سابقه نداشته كسي تو رو بي خواب كنه و تو جدا و ابادشو جلو چشماش نياري ..

با خوشحالي ابروهاشو انداخت بالا
مرواريد- فردا يه جا دعوتيم
-كجا؟منم دعوتم؟
سرشو با ذوق تكون داد
- تو چرا امشب اداي اين لالا رو در مياري... هر چيم كه مي گم مثل گاور سرتو تكون مي دي
مرواريد- گاو خودتي و هيكلت
خندم گرفت ..تنها چيزي كه بهم نمي خوره كه مثل گاو باشم... هيكلم بود
مرواريد- خانوم سهند فردا شب من و تو رو دعوت كرده
-سهند؟
مرواريد- اوهوم
-كجا هست اين كوه مهربون
مرواريد- مودب باش..
و با شستش به طرف در اشاره كرد
- سهند دره؟
مرواريد با چشم غره - خانوم سهند ..همسايه رو به رويي
يعني باشنيدن اسم همسايه رو به رويي .... اوار رو سرم خراب شد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل چهاردهم:

-انوقت براي چي ؟

مرواريد- من باب اشنايي
-مگه تا حالا اشنا نشده بوديم؟

مرواريد- خوب رسمي تره
چشام گشاد شد
-رسمي تره؟
سرشو تكون داد

- ميشه بگي داري چه غلطي مي كني ...؟

مرواريد- درست حرف بزن..يه دعوت دوستانه است
-چرا اين همه مدت دعوت نكرده بود؟
مرواريد رنگش پريد
مرواريد- چه مي دونم دعوت كرد ...منم ديدم دور از ادبه به دعوتش جواب رد بدم ....ابن بود كه از طرف تو هم قبول كردم
بهش خيره شدم
-خودت برو من نميام
يه دفعه از جاش پريد
مرواريد- منا
-منا و زهرمار
مرواريد- ولي من قول دادم...تو مياي مگه نه ؟
بهش نگاهي كردم
- خيلي تو گلوت گير كرده ؟
مرواريد- چي ؟
- حناق
مرواريد- مناااااااااااا
- ببين خر خودتي ..من كه مي دونم
مرواريد- نمي خواي بيايي ..نيا... ولي حق نداري ...
- باشه باشه پيغمر زاده ....بذار تا فردا بهت مي گم ميام يا نه
با لبخند دستامو تو دستش گرفت و چشمكي بهم زد
مرواريد- بيا ديگه ...
- باشه فقط بايد بهم بگي ...چي شده كه تو از اين دعوت ذوق كردي ...
مرواريد- منا
-بگو تا بيام
ساكت شد
-ازش خوشت مياد ؟
قرمز شد...
سرمو با ترديد تكون دادم
- نگو تو عاشق اين بي ريخت شدي
مرواريد- اين بيچاره كجاش بي ريخته
- واي خداي من ..باورم نميشه ... يعني تا اين حد پيش رفتيد
مرارويد با ترس:تا كجا؟
با خنده :
-تا مرز خريت
مرواريد - منا خجالت بكش... مرز خريت يعني چي ؟
-يعني اينكه تو از اون در اوج زشتي خوشت بياد و ايراداشو نبيني.... هر چقدرم زشت و بي ريخت باشه
مرواريد خواست بزنه و سط سرم ..كه نذاشتم

مرواريد- بيا ديگه و دوباره چشمكي بهم زد
سرمو با تاسف براش تكوني دادم ...
-باشه فقط ..... يه نصيحت....

- جلوي اين ياروخوشگله از اين چشمكا نزنيا.. كه از ترس در مي ره و پشت سرشو هم نگاه نمي ندازه
مرواريد- منا

خنديدم
- باشه ميام ..الان خيلي خسته ام ..مي خوام برم بخوام ..صبح بيدار شدي منم بيدار كن

راستي بچه ها نگفتن تاجيك درباره نبودن چيزي پرسيده يا نه
مرواريد- گفتن بهش گفتن كه حالت خوب نبوده امدي خونه

- خوبه دستشون درد نكنه ..وظيفه اشونو درست انجام دادن

مراوريد- خاك تو گورت انگار نه انگار ...
برگشتم طرفش

مرواريد – باشه بابا ....برو بخواب ..هرچي كمتر ببينمت ....اعصابم ارومتره

شونه هامو انداختم بالا و به طرف اتاقم رفتم و مثل خرس افتادم رو تختم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل پانزدهم:


صبح با مشت و لگداي مرواريد دل از خواب كشيدم و دل دادم به چرت و پرتاي اول صبحش ....مثل:

پاشو ديگه.....دير شد
پاشو اگه دير برسيم ..تاجيك پوستمونو كنده ..
پاشو تا به ترافيك نخورديم
پاشو تا شوهر برات پيدا نكردم
و هزارتا پاشوي ديگه كه هر صبح گوش بد بخت منو با هاشون نوازش مي داد

تا منو سوار ماشين كنه فكر كنم حسابي جون به لب شد ..و هزارتا فحش هم نثار وجود نازنينش كرد كه چرا دوست منه

انقدرم خواب الود بودم كه مرواريد ترجيح داد قبل از اينكه من بفرستمش اون دنيا خودش رانندگي كنه ...وكاري كنه كه من ارزوي كشتنشو براي مدت نا معلومي به گور ببرم .....
همونطور كه تو ماشين چشمامو بسته بودم و سعي داشتم تا بيمارستانو يه چرتكي زده باشم:
مراوريد - چرا انقدر چرت مي زني؟
-خوابم مياد
سرشو با تاسف تكوني داد..و به رو به رو به خيره شد ...بعد از چند ثانيه..نيم نگاهي بهم انداخت :
مرواريد- منا جونم
اينطور صدا كردنش معني بهتر از اين نداشت كه...يعني منا جون مي خوام خرت كنم ...
-باز چي مي خواي ؟
مرواريد- اون كت دامن خوشگلتو ...يه امشب به من قرض مي دي
-كدوم؟
مرواريد- همون شكلاتيه؟
يه دفعه چشمام باز شد ...
-انوقت تو چي بهم مي دي؟
مرواريد با نگراني- چي مي خواي ؟
كمي فكر كردم ..نيشم باز شد .:
- امروز تو باد لاستيكاي محسني رو خالي كن
مرواريد با فرياد منااااااااااااااااااااااا ا ..محكم زد رو ترمز...و برگشت طرفم....
با ترمزش پرت شدم به جلو و بينيم خورد به داشبورد
اخم در امد و دستي به بينيم كه خورده بود به داشبور كشيدم
- بي عقل داري چيكار مي كني ...؟
مرواريد- اصلا نخواستم .خسيس...همش در حال باج گيري هستي
-باشه بابا..... نكن
-برو ترسوبرش دار ...خودم خاليشون مي كنم ...
****
بعد از رسيدن به بيمارستان
از ماشين پياده شدم .
- .پارك كردي بيا بالا
مرواريد- ماشين توه
-فعلا كه داره بهت مفت و مجاني سواري مي ده ..بالا مي بينمت....
***
كارتمو به مقنعه ام وصل كردم و جلوي اينه به خودم لبخندي زدم ...انگشت اشاره امو به طرف اينه گرفتم و به خودم اشاره كردم:
-.امروز بهترين روز زندگيت ميشه ...به خودت ايمان داشته باش...خدا با توه ..البته اگه يكم دوگوله رو راه بندازي ....

- اي به چشم منا جون ..
.و با بشكني براي تقويت روحيه كاملا از دست رفته ام ....از اتاق خارج شدم ...
زير چشمي به بقيه پرسنلي كه از كنارم رد مي شدن نگاه مي كردم ...كسي حواسش به من نبود
- .اوخيش كسي خبري نداره ....به در اتاق محسني نزديك مي شدم ....
اخمي كردم و دستامو تو جيب روپوشم كردم ..و از كنار در اتاقش رد شدم
به ياد ديشب افتادم ...بايد مي رفتم پيش دايي بهزاد و به خاطر ديشب ازش تشكري مي كردم ...
به بخشي راه افتادم كه بهزاد توش بستري بود...
هنوز به اتاقش نرسيده ......دايش از اتاق خارج شد ...بهش نزديك شدم
-سلام...
سلام خانوم صالحي
-بسلامتي امروز مرخص مي شن؟
بله الان بايد برم كاراي ترخيصشو انجام بدم ...
خواستم تشكري كنمو و از كنارش رد بشم كه گفت:
.تو اتاقه ...
بهش خيره شدم ...لبخندي زد و درو به ارومي باز كرد ....و از كنارم رد شد ...
به در نزديك شدم ... از پشت سر.. به قامت دايش نگاهي انداختم ...
ضربه ارومي به در زدم و درو باز كردم ....
بهزاد جلوي پنجره ايستاده بود و يقه پليورشو درست مي كرد .......احتمالا فكر كرده بود من دايشم كه روشو بر نگردوند ...
همونجا كنار در وايستادم و بهش نگاه كردم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اصلا بر نگشت طرفم...
يه لحظه با خودم "امدنم تو اتاقش ....براي چي بود؟ ..من با دايش كار داشتم نه با اين زنجيري "
و خواستم خارج بشم ...
بهزاد - هنوز همين ادكلونو مي زني ...؟
سرجام وايستادم و با تعجب برگشتم طرفش ...هنوز روش به طرف پنجره بود ...

بچه پرو ...اروم و با صداي رسا يي
-اخه بوشو دوست دارم...
بهزاد - ولي من از بوش بدم مياد ...بوش افكارمو بهم مي ريزه
اين جوجه فكلي يعني فكرم مي كنه ...كه رادار افكارش با بوي ادكلن من بهم بريزه

- این مشكل من نيست ....
برگشت طرفم ..بدون لباساي بيمارستان يه جور ديگه شده بود ...
بايد بگم خيلي قابل تحسين بود...شلوار كرم رنگ به همراه يه پليور سفيد يقه ايستاده زيب دار ...
بهش خيره شدم ...
بهزاد - با همه بيمارا اينطوري رفتار مي كني ...؟
-چطور ....؟
بهزاد - شايد يه بدبخت به این بو حساسيت داشته باشه ....
-بازم این مشكل من نيست (البته حرفام چرت محض بود)
خندش گرفت ...به طرف تختش رفت و ساعتشو برداشت .... با ارامش دور مچ دستش بست ...
بهزاد - كاري داشتي..كه امدي ؟
سرمو تكون دادم
- نه نه...با شما نه
-امده بودم از داييتون تشكر كنم ...
ابروهاشو انداخت بالا ..
بهزاد - براي ؟
-اينش ديگه به شما مربوط نميشه ...
پالتو مشكيش كه بلنديش تا به زانوهاش مي رسيدو از روي تخت برداشت و به طرفم امد...
بهزاد - اگه خواهري مثل تو داشتم تا حالا چندين بار از همون زبونش حلقه اويزش كرده بودم ...
فقط لبخند زدم ...
دقيقا رو به روم ايستاد....
كمي با شيطنت بهم خيره شد..و بعد نگاش چرخيد و روي كارت رو مقنعه ام ثابت موند
لباش تكون خورد ..فهميدم داره اسممو مي خونه ...
همونطور كه چشمش به كارت بود........ پالتوشو تنش كرد ...
بهزاد - منا بدون و او....... چه معني مي ده ...؟
سرمو اوردم پايين و به كارتم نگاهي انداختم ....
بهزاد - نكنه اينم به داييم مربوط ميشه ...
ختده ام گرفت ....
-چرا انقدر از من بدت مياد ؟
بهزاد - بدم نمياد
-پس ؟
بهزاد - يكم سرتقي
- حالا اين خوبه يا بد ؟
به چشمام با خنده خيره شد....
بهزاد - بستگي داره
-به ؟
بهزاد - به اينكه این خانوم پرستار .... تو همه موراد اينطوري سرتقه يا اينكه نه ...
نمي دونم چرا از حرف زدن باهاش ...داشتم لذت مي بردم ..و دلم مي خواست به بحثمون ادامه بدم
-بستگي به ادم رو به روم داره ...
بهزاد - حالا اگه اون ادم من باشم چطور؟
نگام از كفشاي مشكيش شروع شد و به لبخند رو صورتش ختم شد ...
-خيلي به خودت اعتماد داري
بهزاد – اوهم ...اونقدر كه ميدونم... حتي الان حاضر نيستي يه لحظه نگاتو ازم بگيري ..
يه دفعه اخمام تو هم رفت
-خيلي بي جنبه از خود راضي هستي ...
پوزخندي زد...
بهزاد - تو كه اعتماد به نفست از من بيشتره....
با تعجب بهش خيره شدم
بهزاد - نكنه خيال ورت داشته كه من از توي پرستار خوشم امده ...اونم فقط به خاطر چندتا كل كل بچگانه...
رنگم پريد ....زبونم بند امد ...
يه قدم ازش فاصله گرفتم ..دست و پامو گم كردم ...
فهميدم داشته سر به سرم مي ذاشته
-تو ...تو يه موجود نفرت انگيزي
لبخندش بيشتر شد ...
با نفرت و صداي ارومي
- بهتره بري و براي هميشه بميري
سريع چرخيدم و با سرعت به طرف در حركت كردم

بهزاد - منا
وقتي به اسم كوچيك صدام كرد ..دلم هري ريخت
با رنگ پريدگي برگشتم طرفش
بهزاد – هميشه حد خودتو بدون ....فكر نكن با دوتا حرف مي توني خودتو بيشتر از اون چيزي كه هستي نشون بدي ....
و بعد بهم لبخندي زد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل شانزدهم:

چونه ام منقبض شد ...و به لبخند رو لباش خيره شدم ....
بعد از گذشت كسري از زمان بي اراده پوزخندي زدم..
شايد پوزخندي به خودم بود.... به سادگيم ..به خوش خياليم ....
و شايدم.... براي اون بود ..براي غروري كه معلوم نبود از چي نشات مي گيره ......فقط فهميدم پوزخندم ..لبخندو از لباش محو كرد...
دو قدم به طرف در عقب عقب رفتم ..به حركاتم نگاه مي كرد ...
به در كه نزديك شدم ..... براي اخرين بار سرتا پاشو براندازي كردمو و با يه حركت سريع از اتاق خارج شدم ......
اعصابم به شدت بهم ريخته بود ...بايد خودمو زودتر مي رسوندم به بخش خودمون ....
دايشو تو راهرو از دور ديدم ...وقتي بهم نزديك شد ...فقط براش سري تكون دادمو از كنارش رد شدم ......
متعجب از كارم سرجاش وايستاد..ولي من اهميتي ندادم ....و به راهم ادامه دادم
چرا انقدر سادگي كرده بودم و ...گذاشته بودم انقدر تحقيرم كنه ... چرا جوابشو نداده بودم ....؟
تمام افكارم بهم ريخته بود ....
به پله ها رسيدم ....با خودم قرار كرده بودم تا اخر اين ماه از اسانسور هيچ جايي استفاده نكنم ...
..بدو از پله ها به سمت پايين دويدم ....رنگم به شدت پريده بود ...
مي خواستم زودتر به اتاق پرستارا برسم ....
وارد بخش كه شدم سرعت قدمها مو بيشتر كردم .....كه ديدم يكي رو با تخت دارن از بخش مراقبتهاي ويژه خارج مي كنن .....
روشو يه پارچه سفيدي كشيده بودن ..سرعت قدمها مو كم كردم و به تخت نزديك شدم ...

تاجيك نزديك در بود كه نگاش به من افتاد ..
تاجيك-..صالحي بچه ها نيستن ..اينو به زير زمين..... بخش سر د خونه ببر و تحويل بده ...
- من؟
تاجيك- پس كي ؟
- این كدوم بيمار ه ...؟
تاجيك- همون ديشبيه ..امروز حالش بهتر شده بود ..اما نمي دونم چطور......
.متا سفانه تموم كرد..خانواده اش قراره تا بعد از ظهر بيانو تحويلش بگيرن
بغضي به گلوم چنگ انداخت ....و واژه همون ديشبيه چند ين بار تو مخم راه رفت
"نكنه به خاطر سهل انگاري من بوده ....واي خداي من ..."
تاجيك پرونده رو به دستم داد..
- اين كه حالش خوبـــــ
تاجيك- زود تحويل دادي برگرد....
-اما اينكه كار من نيست
تاجيك- صالحي چرا بايد براي هر كاريي كه به تو مي دم يه توضيحم داشته باشم ؟ ...
سرمو با بغض گرفتم به سمت پايين و اون ازم دور شد
مردي كه تختو حركت مي داد به حركت افتاد ..با قدمهاي شل به راه افتادم ..باورم نميشد ....
اشك تو چشمام جمع شد...
به ملافه كه رو سرش كشيده بودن ..خيره شده بودم و چشم ازش بر نمي داشتم

همش تقصير من بود .....پس اين محسني چه غلطي كرده بود...فائزه كه گفت حالش خوبه ....
تو انتهاي راهرو مرد با تخت به سمت راست پيچيد و منم به دنبالش با سري افتاده و پرونده اي كه به زور تو دستم گرفته بود چرخيدم
انقدر حالم گرفته و داغون بود كه وقتي از كنار در اتاق عمل رد مي شدم ....همزمان با خروج محسني محكم بهش برخورد كردم ...
و كاملا تو بغلش فرو رفتم ...پرونده از دستم افتاد ...بوي ادكلنش رفت تو بينيم ..
.يه سرو گردن از من بلند تر بود ...تو اخرين لحظه برخورد اروم چونه اشو با پيشونم حس كردم
هول كردم و زودي خواستم خودمو بكشم عقب كه محسني دوباره منو كشيد تو بغلش....
محسني - مواظب باش...
و بعد از مكثي با داد سر يكي از خدمه ها كه تختي رو از اتاق عمل خارج مي كرد...
محسني - حواستون كجاست ...؟
وقتي خواستم برگردم عقب......و ببينم جريان از چه قراره ...محسني منو از خودش جدا كرد ...
كلي قرمز كردم ...
به تختي كه روش يكي از مريضا رو خوابونده بودن نگاه كردم ...
مثل اينكه يكي از خدمه ها با سرعت داشته تختو از اتاق عمل خارج مي كرده ..كه محسني براي اينكه من به تخت نخورم هولم داده بود تو بغلش ...
خدمه رو به محسني – ببخشيد دكتر ..
و بعد رو به من :
خدمه: خانوم حواستون كجاست؟.. اينجا كه جاي ايستادن نيست
دستي به مقنعه ام كشيدم ...و سعي كردم كه به خودم مسلط باشم

اما چه مسلط بودني ..... حتي جرات نداشتم سرمو بيارم بالا...
و به بهانه پيدا كردن پرونده اي كه از دستم افتاده بود ... به زمين خيره شدم ........
خانوم
سرمو اورم بالا ...
صداي خدمه اي بود كه همراهم تختو حركت مي داد
كنار در اسانسور به انتظارم ايستاده بود ..

محسني - بيا بگيرش...
از مرد رو گرفتم و به محسني خيره شدم ...... پرونده رو گرفته بود طرفم...
به شدت در حال اب شدن بودم ....
حالا خوب بود كه قصدي بهش نخورده بودم ..كه اونطور نگام مي كرد

به حال خودم به شدت تاسف خوردم ..
هميشه بايد يه خراب كاري به بار مي اوردم كه روزم ..شب شه
تند دستمو بردم بالا و پرونده رو از دستش كشيدم بيرون و بدون تشكري...به طرف اسانسور رفتم
واي يعني بايد تشكري هم مي كردم ؟..مگه روم مي شد ..بهش مي گفتم دست پنجولت طلا كه بغلم كردي ...

منو باش ..چقدر امروز جلوي اينه به خود نكبتم پيام مثبت دادم.
.نگو قرار بوده بازتاب تمام حرفام ..نتيجه عكس بده

فقط مي خواستم از جلوي چشماي محسني كه اونطور بهم خيره شده بود در برم ..برا همين بي خيال قول و قرارم شدمو

همراه مرد دوتا يي با تخت وارد اسانسور شديم . ..دكمه زير زمينو فشار دادم ......محسني هنوز سر جاش وايستاده بود و به ما نگاه مي كرد..منم بهش خيره شدم
كه در اسانسور زد تو پر تمام اين نگاهاو بسته شد ......
با بسته شدن در يه قدم به عقب رفتم ..و به مرد نگاهي انداختم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مرد پوزخنده مسخره ای رو لباش بود ...
مي دونستم داره به اتفاق چند دقيقه پيش فكر مي كنه و نيشش باز شده ...
سرمو تا حد ممكن گرفتم پايين ...
زير چشي باز نگاهش كردم ... هنوز اون لبخند مسخره رو لباش بود
رو پيشونيم حركت قطره هاي عرقو به خوبي حس مي كردم ...با يه نفس عميقي كه كشيدم .... لبخندش پر رنگ تر شد
"مردك هيز هيچي ندار ..لابد الان منتظر يه لبخند منه ...كه كش لبخندشو گشاد تر كنه "
..جدي شدم و اب دهنمو قورت دادم ...و با جديت تو چشماش
- شما مشكلي داريد ..؟
سريع لبخند چندششو جمع كرد ...و سرشو انداخت پايين

"مردك بي شعور فكر كرده بخنده تو بغل اينم مي پرم ....حالا مگه اون يكي رو خودم پريدم كه اين يكي رو خودم تعيين كنم...واي خدا به داد عقلم ناقصم برس ..كه بد در عذابه "

سرمو برگردوندم و به شماره هاي بالاي در خيره شدم ...
نفسي از سر اسودگي كشيدم و به جذبه اي كه از خودم بروز داده بود ... براي لحظه اي افتخار كردم
كه يه دفعه اسانسور با تكون شديدي متوقف شد ...
تعادلم بهم خورد و قبل از اينكه بتونم دستمو به جايي گير بدم افتادم كف اسانسور ...
تخت دو بار با شدت به جلو و عقب حركت كرد و به در برخورد كرد ...
چراغاي داخل اسانسور هم براي چند لحظه اي قطع و وصل شدن .
.بعد از روشنايي ،....
.اسانسور نه تكوني مي خورد و نه حركتي.....تنها چيزي كه به وجود امده بود سكوت رعب اوري بود كه بيشتر بوي مرگ مي دادتا ارامش ....
البته اين حس بي نظيرمو مديون جسدي بودم... كه در كنارمون قرار داشت ..درست در يه قدميم .....
دستمو تكيه دادم به پشت سرم و به ارومي از جام بلند شدم ...
اول از همه.... چشام خورد به شماره هاي ثابت بالاي در...
قلبم داشت مي امد تو دهنم ...اما فكر كنم با ايست قلبي هم تفاوت چنداني نداشت...در هر دوصورتم... قلبو از دست مي دادم

زبونم تو دهنم نمي چرخيد ...شايد چشاي من مشكل داشت...كه شماره ها بالاي در رو ثابت مي ديد ....اره حتما همين طور بود...
اما با ديدن چشماي نگران مرد ...به صحت سلامتي چشام براي اولين بار ايمان اوردم..و فهميدم كه داريم خونه خراب ميشم

مرد كه حال روز بهتري از من نداشت ...به سختي از جاش بلند شد و كمي تختو جا به جا كرد
به در نزديك شدم
و كلمه" چي شد" از دهنم خارج شد ...
با ترس يكي از دكمه ها رو فشار دادم...ولي بي تاثير بود ...چندتا دكمه ديگه رو هم فشار دادم
حركت نمي كرد ....باز نگام افتاد به شماره هاي بالاي در ...هول كردمو .تند تند تمام دكمه ها ديگه رو فشار دادم ...بي فايده.... بي فايده بود
با درموندگي به مرد خيره شدم ....
به طرفم امد
مرد- اجازه بديد...
خودمو كشيدم كنار ...
- چي شد؟ چرا حركت نمي كنه؟ براي چي وايستاده ؟
مرد- نگران نباشيد چند باري اينطوري شده ...كمي تحمل داشته باشيد ..الان درست ميشه...
با ترس از ش فاصله گرفتم ...
مرد هر دكمه رو چند بار ي فشار داد....
ولي تغييري ايجاد نشد ...
- نكنه حركت نكنه..؟
مرد- چرا خانوم ...گفتم كه... قبلا هم اينطوري شده ...
با نگراني به تخت نگاه كردم.... كمي از پارچه سفيد روي جسد رفته بود كنار و موهاي مرده ديده ميشد ..رنگ موهاش مشكي بود
چشمام گشاد شد

واي خدا جون..چرا ديشب نفهميدم .... چقدر جوون بوده .....
.ضربان قلبم به شدت رفت بالا ..دستمو با اضطراب گذاشتم رو قبلمو ...چند قدمي به عقب رفتم تا خودمو به يه چيزي تكيه داده باشم ....
چشمام قرمز شده و تمام وجودم مي لرزيد ...با استيصال به مرد نگاه كردم كه داشت با دكمه ها ور مي رفت ....

با نگراني به طرفش رفتم
- برو كنار ببينم...
و با استرسي كه همه وجودمو گرفته بود ..بار ديگه... تمام دكمه ها رو فشار دادم..
مرد- خانوم نگران نباشيد ...الان درست ميشه ..قبلا هم اينطوري شده ..

به حرفاش گوش ندادمو ...و تند تند همه رو فشار دادم .....
با اين اتفاق ....ذهنم در حال حلاجي كردن تمام اتفاقاتي بود كه در چند روز اخير برام افتاده بود

اخه چرا من سوار اسانسور شدم ....؟
همون ديروز بست نبود ؟
خنگول...مگه قرار نبود سوار نشي ...؟
حتما نحسي اين ماه.... منو گرفته....
كمي تو جام عقب و جلو رفتمو و
با عصبانيت ضربه محكمي به در اسانسور وارد كردم كه يه دفعه تكون مجددي خورد ..... خودمو محكم به ديوار اتاقك چسبوندم ... چشماموبستم...و نفسمو حبس كردم ....
نكنه مي خوايم سقوط كنيم ....
يهو تمام فيلمايي كه توش .... ادما تو اسانسور گير مي كردن و با سقوط اسانسور همشون به كمپوتاي نرم و حال بهم زني تبديل مي شدن.... امد جلوي چشمام ....
شروع كردم به خوندن اشهدم ....
كه با دو سه تا تكون شديد ديگه ....به .حركت افتاد ...
-واي جووون مرگ شدم
....ناكام شدم ..
.مادرم داغ جون ديده شد..
كمر بابام شكست ..
.عوضش دنيا يه نفس راحت كشيد ....
چرا بكشه مگه من جاي كي رو تنگ كردم .
..
اي تو شوري بياد تو چشات محسني.... مي مردي و لحظه اخر اونطوري نگام نمي كردي
اول اشهدمو بايد چي بخونم ...چرا هيچي يادم نمياد...چه دل خجسته اي دارم من..تو اين لحظه ها ..حتي اسم خودمم ياد نمياد ....
داشت اشكم در مي امد
- خانوم ...خانوم....
چشمامو با غم فراواني از ناكام شدنم باز كردم...
به چهره مقابلم خيره شدم
چرا بايد اخرين تصويري كه از اين دنيا مي برم ..اين مرد ريشو باشه ....
مرد- ديديد خانوم ..بي خودي نگران بوديد ...نترسيد..داره حركت مي كنه ..
.و با ارامش دكمه زير زمينو فشار داد...
اين چي مي گفت...
با ناباوري:
- درست شد؟..داريم پايين؟
مرد- بله خانوم گفتم كه.... نگراني نداره ..بعضي وقتا اينطوري ميشه...

خودمو از ديوار اتاقك جدا كردم و به شماره ها نگاه كردم...عددها عوض مي شدن
تا به حال انقدر از ديدن شماره هاي تكراري كه روز چندين بار مي ديدمشون خوشحال نشده بودم
با خوشحالي دستي به صورتم كشيدم و بي صبرانه منتظر شدم به زير زمين برسيم
كه بلاخره اين انتظار تموم شد و در باز شد
زودتر از مرد از اسانسور خارج شدم ....قلبم به شدت كوبيده مي شد به قفسه سينه ام ...
خودمو به مسئول سر د خونه رسوندم و امضا رو ازش گرفتم ..
ديگه نديدم مرد جنازه رو تحويل داد يا نه ....با تمام قدرت به سمت پله ها دويدم
بي خود و بي جهت مي خواست هي اشكم در بياد ....
بين راه ...پام رو پله خوب قرار نگرفت و چون فقط نوك كفشم رو لبه پله بود ..سر خورد و باعث شد... تعادلمو از دست بدم و بيفتم
قبل از برخورد به پله ها دستمو به نرده چسبوندم كه فقط باعث شد زانوم محكم بخوره به لبه پله و جونم در بياد
- واي ...اين چه شانس گنديه كه من دارم ...
با دست شروع كردم به مالش دادن زانوم ...هنوز راه زيادي نيومده بودم..كه با به ياد اوري اينكه سرد خونه در فاصله كمي از من قرار داره
دردو فراموش كردم و از جام بلند شدم ...پام كمي مي لنگيد ..كمي كه از پله ها بالا رفتم درد بهانه ای شد بود براي در امدن اشكام ...
-چرا انقدر من بدبختم ...از ديروز تا به الان 10 كيلو از گوشت تنم اب شده ...مگه چقدر داشتم كه اينام رو اب كردي خدا

بلاخره رسيدم ...سريع با پشت دست اشكامو پاك كردم ..زانوم به شدت درد مي كرد ...
تو اتاق پرستارا پاچه شلوارو زدم بالا...
چه به روز پام اورده بودم ......شانس اوردم نشكسته ...سعي كردم اول ضد عفونيش كنم ...و بعد با باند ببندمش
خيلي درد مي كرد ...
چشمامو از درد بستم و تكيه دادم به پشتي مبل ...
صالحي ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل هفدهم


چشمامو باز كردم
نمي دونم قسمت من از زندگي چي بود .كه راه به راه تاجيك ....جلو چشام جونه مي زد و سبز مي شد .... ...
دستمو از روي زانوم برداشتم و از جام بلند شدم...
تاجيك- مگه تو مريض نداري ؟...چرا اينجا نشستيو براي خود صفا مي كني ....؟
تاجيك- من نمي دونم تو این بيمارستان ....تو يكي چيكار ميكني ؟
تاجيك- شدم مثل این مامانا كه دنبال جمع كردن گند كارياي بچه هاشونن...
تاجيك- هي بايد مراقبت باشم.... كه كاراتو درست انجام بدي ...

مرواريد كه از مقابل در رد مي شد... با شنيدن صداي تاجيك اروم وارد اتاق شد و پشت سر ش قرار گرفت ...
تاجيك- همش خنگ بازي ..همش كم كاري... همش جيم شدن ..اصلا .تو به چه اميدي.... پرستار شدي؟
تاجيك- نكنه از اينايي هستي كه يه رشته رو تو هوا زدنو و قبول شدن ...كه فقط بيان دانشگاه ...
تاجيك- پرونده ای كه بهت دادم كو ؟ ...
به پرونده روي ميز نگاه كردم ...يه قدم به زور از جام تكون خودم ..و به ميز نزديك شدم...
كمي خم شدم و پرونده رو از روي ميز برداشتم....مكثي كردم و نفسي دادم بيرون... و دوباره تو جام راست شدم..به پروند ه تو دستم چشم دوختم .... ...
دوست نداشتم صداش كه مثل اژير بود ... تو گوشم باشه ..اما هي مثل پتك صداش كوبيده مي شد تو ملاجم
صبور باش ..اروم باش دختر ...الان ونگ ونگش تموم ميشه....
چشمامو بستم...و يه قدم به طرفش برداشتم
مرواريد كه حسابي ترسيده بود و از جاش تكون نمي خورد ...
مقابل تاجيك ايستادم ...با بي حالي و بدون ترس :
- بفرمايد ..مي خواستم براتون بيارم ....اگه مي دونستم انقدر اين پرونده براتون مهمه زودتر مي اوردم ...شما چرا به خودتون زحمت دادينو امدين....راضي به زحمتتون نبوديم
به چشام خيره شد....
تاجيك- يه روزي ... به خاطر اين زبونت گرفتا رو بدبخت مي شي..حالا ببين كي بهت گفتم ... ...دير يا زود ...ولي اون روزو دارم با چشماي خودم مي بينم ...
فقط يه لبخند كوچيك زدم و اون
پرونده رو با نگاه كينه توزيانه ای از دستم كشيد بيرون ...
منتظر بودم كه مثل هميشه داغ شه و دهنشو باز كنه و خودشو رو سرم خالي كنه ...... كه اون اتاق ترك كرد ...
نفسمو دادم بيرون ...و چشمامو بستم .....پام تير مي كشيد و به شدت به سوزش و درد افتاده بود...خودمو رسوندم به صندلي و روش نشستم...
مرواريد كه بعد از رفتن تاجيك ...يكم دل و جرات پيدا كرده بود نزديكم امد ..... كنارم رو زمين زانو زد و به پام نگاه كرد:
مراوريد- پات چي شده ...؟
- از پله ها افتادم
مراوريد- چي ؟.... بذار ببينم ..
ولش كن ...خودم بستمش ...
مراوريد- وقتي مي دوني كه انقدر حساس و سگ اخلاقه ... چرا پا رو دمش مي ذاري
از پنجره به اسمون ابري بيرون خيره شدم......لبخند تلخي زدم :
- مي دوني چيه مرواريد .؟
سرشو به طرفم حركت داد
با لبخند برگشتمو به صورت سفيدش خيره شدم ..:
- .قسم مي خورم يه روزي....تو همين روزا .....انتقام همه ي این اذيت و ازار كردناشو بگيرم ...چه پرستار شده باشم ....چه نشده باشم...
مرواريد متعجب بهم خيره شد......از ترسي كه تو چهره اش نشسته بود خندم گرفت و
بدون توجه به نگاه خيره اش از جام بلند شدم...
به طرف در رفتم ..هنوز رو زمين كنار صندلي زانو زده بود...
-چرا هنوز نشستي؟ پاشو ...كلي براي امشب برنامه داريم...
-.بايد تا بعد از ظهر همه كارمونو انجام بديم ..... كه با خيال راحت برييييييييييييم ..چي ؟
چشمكي زدم و گفتم :
- خونه يار
مراوريد- هان ؟
- هان و كوفت ...دختر گيج ..بدو از جات تكون بخور....بدو ...
سريع از جاش پريد
با خنده:
- اخرين باري كه كت دامنمو پوشيدي... كي بود ؟
مراوريد با گيجي و تو عالم هپروت - يادم نيست
- طبيعيه...اصلا حواسم نبود كه نبايد از توي كند ذهن چيزي بپرسم ...فكر كنم ..يه درز كنده روش جا گذاشتي ...بدو كه بايد اونم بدوزيم
مراوريد- واي منا... هنوز اونو ندوختي ....؟
خنده بلندي سر دادم:
- ...نه.... ديگه دلم نمي ياد.... لباسي رو كه توي بو گندو تنت كردي ...ديگه تنم كنم ...
مرواريد يه دفعه از اون حالت گنگي در امد و به طرفم امد...
دستشو رو شونه ام انداخت.
مراوريد- .مي دونستي خيلي بدي ؟
سرمو با خنده تكون دادم ...
مرواريد- پس سعي كن يكم ادم شي
بينيشو كشيدم
- اون كه جز محالاته
و با خنده اي كه دوتايي سر داديم ..... اتاقو ترك كرديم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصل هجدهم :


- نچرخ....بذار ببينم دارم چه غلطي مي كنم
در حالي كه مي دونم از خوشحالي رو پاهاش بند نيست... ولي دلم مي خواد سر به سرش بذارم
- حالا مطمئني منظورش تو بودي ؟....شايد ...
زودي با دلهره به طرفم چرخيد
- هوي چته؟....نزديك بود سوراخت كنم
مرواريد- شايد چي ؟
در حالي كه رو صندلي نشستم و اونم رو به روم ايستاده. ....با دست... برش مي گردونم.... تا دوباره پشتشو بهم كنه... تا بقيه كوكا رو بزنم
نيشم پررنگتر ميشه
-شايد
با عصبانيت به طرفم بر مي گرده
مرواريد- شايد چي منا؟
-عزيزم چرا داغ مي كني ؟... واقعيت بين باش
و بعد با خنده :
-شايد منظورشون...من بودم
يهو ساكت شد و رنگش پريد
- عزيزم این نشد ...يكي ديگه .....چيزي كه زياده پپه ...تو هم كه استعداد خوبي در پيدا كردن پپه داري
چنان به عمق چشام خيره شده كه احساس كردم..نياز مبرمي.... به تخليه فوري معده ام..البته تو دستشوي ...و اونم تو توالت فرنگي .....همراه با مجله هاي درپيت زرد ..دارم

از نگاش خيلي ترسيدم و با هول كردن ساختگي ......سريع سرمو تكوني دادم و گفتم:
- نه نه......فكر نكنم كه اون انقدر خوش سليقه باشه... كه دست رو من بذاره

مرواريد- منا منظورت از این حرفا چيه؟ ..چيزي بهت گفته؟
سرمو با ناراحتي انداختم پايين
- اوهوم
...حالا چشماش شده بود..درست مثل گور خري كه از ترس رو در رويي با يه شير درنده به دو دو كردن افتاده باشه

- خب اره همون روز بود .
-.اي دل غافل اونطوري نگام نكن... زبونم بند مياد... بهتره پشت بهم وايستادي ..تا بهت بگم ....
- خواهش مي كنم بر گرد ..واقعا برام سخته
به وضوح حلقه اشكو مي تونستم تو چشماي بادوم تلخيش ببينم
"اخ خدا... چرا من انقدر از اذيت كردم ملت ..هميشه خر كيف مي شدم ...."
مرواريد- منا
- جون دلم
مرواريد- خواهش مي كنم بگو
- باشه تو برگرد... من بهت مي گم
دستاشو مشت كرده بود
چقدر رفته بودم رو اعصابش
خندمو قورت دادم كه صدام تابلو نشه
-تو كشيك شب بودي و منم تو خونه .... ..و همونطور كه به تو قول داده بودم كاراي بد بد نمي كردم ...
- مي فهمي كه ...؟
مرواريد- منا كمتر زر برن ....برو سر اصل مطلب
- چشم.... زرو بي خيال ميشم.... كه تو زودتر به زر اصلي برسي
از خنده ... نفس كم اورده بودم و كمي صدام مي لرزيد
- اره ..اره همون روز كه شال ابيتو سرم كرده بودم
زود چرخيد طرفم
مرواريد- منا ...همو ني كه......
- واي اره.... هموني كه خدا تومن بهش پول داده بودي
مرواريد- مگه تو خوره استفاده كرده از وسايل منو داري؟
- نه ...خوره كه نه
- ولي.. لابد يه دردي دارم كه راه به راه ..تو وسايلت سرك مي كشم
مرواريد- واقعا كه ..خيلي اوضات خرابه
-باشه من خراب ....حالا مي ذاري فكمو تكون بدم ...يا بايد هنوز به خاطر شالي كه... معلوم نيست ..الان تو كدوم خراب شده ای هست ..هي جواب پس بدم ؟
مي دونستم قضيه اصلي براش ...خيلي مهمتر از يه شال 25 تومنيه
سكوت كرد
- فكر كنم حتما....این شالو قبلا رو سرت ديده بود

- چي بگم والا ..هييييييي ...تف به ذاتت روزگار....
- ادم عاشق نميشه.. نميشه ...يهو مي بيني فرتي.....چي ؟..
-.افتادي ته دل يكي از خودت ديونه تر
مرواريد- منا انقدر حاشيه نرو
- خيل خوب بابا.... داشتم مي گفتم .....كجا بودم؟....اهان....
-كه با ديدن شالت فكر كرد من توام .... وقتي صدام كرد
- ديدم داره اسم تو رو مي گه.....اه اه خاك تو گورش ...گفت مرواريد
-عجب بي حيايي... داشت به اسم كوچيكت صدات مي كرد
- به جون تو بد غيرتي شدم .. رگ گردنم داشت مي تركيد از اين همه بي غيرتي
- ولي نه خوشم امد خيلي چشم پاكه ...
-انگار هيچ وقت به هيكل بشكه ات نگاه نمي كرده ......
-.اصلا نفهميد كه من تو ام ....اخه من لاغر مردني كجاو.... توي پاندا كجا
لرزشو تو تمام وجود مرواريدو مي تونستم به خوبي احساس كنم
- مرواريدي ...وقتي برگشتم طرفش... چشاش گشاد شد ...فهميدم نفس كم اورده ...اخه بد جور قرمز شده بود ...
هرم نفساشو حس مي كردم ...
مرواريد با صداي لرزوني - مگه چقدر بهت نزديك بود؟
"اه راست مي گفت ...ادم از چه فاصله ای مي تونه هرم نفساي يه ادم بد بو رو حس كنه"
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با انگشت اشاره... وسط كله امو خاروندم :
-خوب.... خوب راستش اون زمان انقدر تو جو پيش امده گير كرده بودم ... كه فرصت محاسبه فاصله رو نداشتم ..اخه كار از كار گذشته بود و اون... واون لباي ...

مكثي كردم ...و به دستاي مرواريد خيره شدم ..كاملا شل شده بود...
.احتمالا فشارش 2 رو هم رد كرده بود...بايد كيلومتر فشارشو از كار بندازم ...اينطوري پيش بره كار دست خودشو خودم مي ده
-كه اون ..اون لباي
سريع چرخيد و محكم كوبيد تو دهنم
برق از چشمام پريد ...و دستمو گذاشتم رو دهنم
با جديت از جام بلند شدم
مي دونستم این سيلي حقم بوده
-عزيزم من نمي خواستم بهت خيانت كنم
-اخه ادم ...واقعا نمي تونه.. دربرابر اون لباي..
كه يكي محكمتر از قبلي ... دهنمو مورد الطاف خودش قرار داد
-هوييييييييي
مرواريد- تو به چه حقي
چشام چهارتا كه چه عرض كنم ..100 تا شد ...مثل بابا قوري
با حالت طلبكارانه اي :
- من به چه حقي ؟مگه نامزدته يا شوهرته؟
-خوبه مامان جونت اينجا نيست... كه ببينه دختر سر به زيرش داره زير زيركي چه غلطايي مي كنه
-بعدشم نفهم بزار تا اخر زرمو بشنوي ...بعد دست روم بلند كن
سينه اش از فرط عصبانيت بالا و پايين مي رفت
-بدبخت انقدر ترسيدي كه رو دست ننه ات بموني.... كه عاشق يه لب شتري مثل خودت شدي
داشتم زياده روي مي كردم ..بازيه بدي رو شروع كرده بودم
- حالا برگرد و بذار گندي رو كه با حرفام بالا اوردي يه جوري جمعش كنم
تا برگشت و پشتشو بهم كرد ....
يه ضربه محكم كوبيدم رو باسنش
مرواريد- اخ
- اخو درد.... برگردد
- داشتم مي گفتم ....الله اكبر.. .نمي ذاري كه ادم حرفشو بزنه ....
- استغفرالله .... كه اون لباي شتريشو حركت داد و من بالا اوردم وتمام محتواي معده امو در جا تخليه كردم

و محكم بعد از اخرين كوك نوك سوزنو فرو كردم پشتش كه جيغش رفت هوا...
زودي از جام پريدم و دويدم طرف اشپزخونه
مرواريد- منا خودتو مرده بدون
صداي خنده ام كل خونه رو بداشته بود ....
بعد از كلي دنبال كردنم ....منو گرفت
از حربه مظلوم نمايي استفاده كردم
- چيه ؟...مي خواي باز اون دستاي كفگير مانندتو.... بكوبي تو دهنم
مرواريد- اخه الاغ... چرا با اعصاب ادم بازي مي كني ..
تو چشمام اشك جمع شد...
مرواريد- اخ دستم بشكنه كه زدم تو دهنت
- خفه شو ..حالمو بهم مي زني ...ديگه دوست ندارم
- حالا خودت تنهايي برو مهموني.. اون لب شتري
مرواريد- منا خفه شو ديگه..... تو رفتي رو اعصابم ...حالا طلبم داري؟ ...
بينيمو كشيدم بالا
- حالا بياو خوبي كن ..
به لباس تو تنش نگاه كردم
- لباس منو كه مي پوشي ...انقدر م خپلي كه... از درزش.. جر رفت ...حالا به جايي اينكه من خفه ات كنم.. نشستمو برات كوكش مي زنم
- اونوقت تو درباره شالي حرفي مي زني... كه مي تونم خيلي راحت تو پنجشنبه بازار به قيمت 3 تومن پيدا كنم
-اخرشم با بي رحمي ميكوبي تو دهنم كه ....
گريه مسخره اي كردمو ....و پشتمو بهش كردم
- برو بمير مرواريد ...
مرواريد به خنده افتاد
- يعني خاك ..عشق ....عقل وچشمو لوز المعده ات .. كور كرده...
باز خنديد
- بدبخت...خجالت بكش .....چرا مي خندي ....؟بايد الان از خجالت اب بشي بري تو زير زمين پيش سوسكاي بد بو
با خنده به طرف اشپزخونه رفتم..هنوز مي خنديد
- ديوانه اي بخدا
دستاشو از هم باز كرد
مرواريد-حالا تو تنم چطور شد؟ ..درزش كه معلوم نيست ؟
- بچر بينم
يه دور چرخيد...
- خوبه ..مبارك صاحبت شي
در يخچالو باز كردمو براي خودم يه ليوان اب ريختم
مرواريد-توام بدو برو اماده شو ....منم الان اماده ميشم ...
و خودش به طرف اتاق رفت
ليوان ابو به لبام نزديك كردم ....
- يعني عاشقي اينطوريه ...؟
-نه بابا... اين زيادي خله وگرنه فكر نكنم عاشقا انقدر ملنگ باشن...
خودم از حرفام خنده ام گرفت و اب ليوانو يه نفس سر كشيدم ..
- آي ..آي.. دختر نخند ..سر خودتم ميادا....
خنده ريزي كردمو رفتم كه اماده شم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل نوزدهم


مرواريد - اينا چيه كه گرفتي تو دستت؟
بي تفاوت در حالي كه به در خونه خيره شده بودم
-تنقلات
مرواريد - منا تو ديونه ای
- مي دونم
و زود زنگ درو فشار دادم ...تا وقت نكنه خوراكيا رو از دستم بگيره و پرتشون كنه يه طرف
در باز شد
بوي فسنجون پيچيدو رفت تو بينيم
- واي فسنجون.... چه كردي.... مامان
مروايد يه لحظه هنگ كرد و همراه مادر محمد به من خيره شدن
-يعني من اشتباه فهميدم ؟
مادر محمد كه خنده اش گرفته بود خودشو كنترل كرد و بهم لبخند زد ......
و مرواريدم.. كه دنبال يه چاقو قصابي مي گشت كه زبونمو باهاش از حلقومم جدا كنه.....فقط قرمز كرد
مادر محمد- بفرمايد تو دخترا
من زودتر پريدم جلو.... و بوسه اي به گونه اش زدم
-ممنون.... خيلي وقت بود كه دلم هوس به كانون گرم خانواده رو كرده بودم
مرواريد كه دست و پاشو گم كرده بود
مرواريد - ببخشيد خانوم سهند.... منا معمولا زياد ياد كودك درونش مي افته
خانوم سهند- نه عزيزم همين كه ..منو مثل مادرش مي دونه باعث خوشحالي ...من كه دختري ندارم ...منا جونم مثل دخترم
-فداتتون مامان ...من كه مي دونم تمام حرفاي مرواريد از حسوديشه
خنده اي كرد و دروبيشتر برامون باز كرد ......كمي جلوتر از ما حركت كرد تا ما رو راهنمايي كنه
از موقعيت استفاده كردم و خودمو به مرواريد چسبوندم...
و دم گوشش:
-اين كارا رو ..توبايد مي كردي ...
مرواريد - كدوم كاراي...؟
-قربون صدقه مادر شوووووووور رفتن
مرواريد - منا تو روخدا ..خواهش مي كنم.... يه امشب رو درست رفتار كن
شونه هامو انداختم بالا ...و با بي قيدي:
-منو باش كه نگران خانومم..اصلا به من چه ..خودت مي دوني و مادر شوووور جونت ...
و با تعارف و راهنمايي خانوم سهند به طرف پذيرايي رفتم
مرواريد كه از عصبانيت دندوناشو بهم مي ساييد..اسممو يه بار زير زبون نچسبش تكرار كرد
كه همون يه بار به هم حالي كرد ...كه .با يه يوزپلنگ ماده طرفم كه نبايد باهاش در بيفتم ... كه در اون صورت حساب كارم با كرام الكاتبين خواهد بود
قسمتي از خونه كه حالت سنتي تر داشت و تلويزيون اونجا مستقر بود.. راه منو كج كرد
خانوم سهند- منا جون از اين طرف ...
از قضا دلم يه جاي ديگه خونه بود و طرفي رو كه خانوم سهند نشونم مي داد..اصلا به چشمم نمي امد
- اما اونجا بيشتر رنگ خونه رو مي ده
اره جون عمه ام ..... بگو اونجا بيشتر رنگ و بوي تلويزيون 52 اينچو مي ده ..
خانوم سهند با لبخند:
هر جا كه راحتي دخترم
نگاش به خوراكياي تو دستم افتاد
-اخ ديديد چي شد.... و (با اشاره به مرواريد)انقدر این دختر هوله كه به اقــــ.....
سريع زبونمو كه ..هميشه دو متر جلوتر از من حركت مي كرد و نمي تونستم هيچ وقت خدا ادبش كنمو گاز گرفتم
-.ببخشيد منظورم اين بود كه مرواريد انقدر هوله كه به اق فسنجون برسه كه منم به كل يادم رفت..
و خوراكيا رو به طرف خانوم سهند گرفتم ....
خانوم سهند خوراكيا رو از دستم گرفت و با نگاهي متعجب..به چيپس، پفك ،بستني ،تخمه ،پفيلا و دو سه تا تيكه ديگه خيره شد...
شايد تو اون لحظه ها مخش به اين فكر مي كرد...كه
ايا اونم مي تونه در اين خوراكيا سهيم باشه و پا به پاي ما بندازه بالا
البته نه من كه فكر نمي كنم ....
مطمئنا با خودش فكر مي كرده .خدا روشكر كه مرواريد به اين بي عقل نكشيده ...كه در اون صورت پسرم سياه بخت و خونه خراب مي شد
هنوز تو فكر افكار خانوم سهند بودم كه ديدم از مون دور شد.....
و منم خودمو ولو كردم رو يكي از مبلا.... و سعي كردم با لبخند روي صورتم نشون بدم
كه دارم فوق العاده از اين مهموني كه تهش اصلا معلوم نيست چي ميشه ... لذت مي برم

مرواريد- ميشه يه امشبو رو ...كولي بازي در نياري ...
پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و با يه لبخند:
-تلاشمو مي كنم .عزيزم ..
نفسشو با نگراني داد بيرونو و به اطرافش نگاهي كرد..
منم همراهيش كردومو رفتم تو كف دكوراسيون خونه ...
خونه جذاب و با نمكي بود...هالشون خيلي بزرگ بود ...
بر خلاف واحد ما كه دو خوابه بود..براي اون سه خوابه بود .......قسمت پذيرايي كه قرار بود ما اول اونجا نزول اجلال كنيم با دو پله از سطح هال جدا مي شد به طوري كه در بالاترين قسمت خونه قرار مي گرفت
و فضاش به گونه ا ي بود اگه اونجا مي نشستي ...نمي تونستي به خونه ديد كافي رو داشته باشي .
.در صورتي كه در جايي كه نشسته بودم ..دقيقا مي تونستم با چشم همه جا رو ديد بزنم و جايي رو از قلم نندازم...
سه دست مبل تو خونه وجود داشت ..مبلمان راحتي كرم رنگي كه كنار تلويزيون قرار داشتن...
مبلمان سلطنتي سفيد و طلايي كه در همون پذيرايي بود
و يه دست مبل چرم سفيد رنگ كه نزديك به اشپزخونه .بود و دقيقا رو به روي اپن قرار داشت ...
خانوم سهند به نظر مي رسيد علاقه زيادي به وسايل تزئيني داره ...
گوشه گوشه خونه ...مجسمه و گلدون بود.. بگذريم كه چقدرم قاب به در و ديوار خونه اويزون كرده بود...ولي الحق كه چيدمان خونش باب دل من بود ...

لباس بلند پوشيده كرم رنگي كه بالاتنه و سر استينا ي گشادش به صورت زيبايي گلدوزي شده بود ...و از كمر باريك مي شدو تا زانوهام مي رسد به همراه يه شلوار سفيد پاچه گشاد ....با كفشاي قهوه اي و شال قهوه اي ..لباسايي بودن كه من پوشيده بودمشون
مرواريد م كه كت و دامن منو پوشيده بود...و تلاش كرده بود از هر نظر تو چشم باشه ...اما فكر مي كنم من بيشتر تو چشم بودم تا اون ...
خوشبختانه نسبت به مرواريد من خيلي راحت تر با مسائل برخورد مي كردم ..و همين امر باعث مي شد ..ناخواسته بيشتر تو ديد باشم تا اون
خانوم سهند- خيلي خيلي خوشم امديد دخترا ...
مروايد- ممنون خانوم سهند
مي دونستم دل تو دل مرواريد نيست كه بدونه ممد جونش كجاستو كي مياد
پس پيش دستي كردمو...و محبت و دوستي رفقاتمونو ريختم پاي اين پرسش گوهر بار كه :
-ببشخيد جناب سهند تشريف نمي يارن ؟
كه پرسشم همزمان با سلقمه اي بود كه مرواريد از پهلوي بي نوام گرفت
چشام سياهي رفت اما خودمو نباختم و خيره به خانوم سهند شدم
خانوم سهند- چرا مياد ...فكر كنم تا يه نيم ساعت ديگه بياد ...
زياد حرف خاصي بينمو رد و بدل نمي شد..اخه چيزيم نداشتيم كه بهم بگيم ..مرواريدم كه اصلا..قربونش برم ..نه به خونه اش و نه به الانش كه شده بود از اين دختراي افتاب مهتاب نديده كه زبونشون اصلا نمي چرخه
زنگ خونه اشون به صدا در امد.... ارنجمو زدم به پهلوي مرواريد ...و نيشم در رفت تا بنا گوش:
-جانا.....يار امد و در كوزه ترشي تو افتاد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Elevator | رمان آسانسور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA