انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

Elevator | رمان آسانسور


زن

 
مرواريد كه بي تاب ديدن محمد بود ..با ديدن دوتا خانوم جلوي در زبونش چرخيد و گفت:
-زهرمار ..انقدر مزه نريز
اما من ادم بشو نبودم
- نه بابا ..جانا ....رقيب يار امدو در كوزه ترشي دلت .. به ليته تبديل شد
و شروع كردم به خنديدن...
مرواريد دستمو كشيدو در مقابل دوتا خانومي كه حالا نزديكمون ايستاده بودن بلندم كرد
خانوم سهند- ايشون خواهرم هستن و اينم ايدا دخترشون ....خواهر زاده ام
خاله محمد- مهمون داشتي زهرا جون؟
خانوم سهند- بله.. مرواريد و منا از همسايه هاي خوب ما هستن
بهمون نزديك شدن ...من زودتر دستمو به طرف خواهر خانوم سهند بلند كردم
- سلام خانوم از ديدارتون خوشوقتم ..
خاله محمد - سلام
و همونطور كه با حالت خنده و سوالي بهم نگاه مي كرد به دختر دماغوش كه اونم با نگاه كبري مانند ش نگام مي كرد دست دادم
- به به چه خانوم زيبايي...
مادرش كه به شدت ذوق مرگ شده بود
خاله محمد- نظر لطفتونه
از قيافه دختر معلوم بود كه مجرده ...و اين زبون من باز به هول و ولا افتاد كه تلاش كنه يكي رو بچزونه و رو به مادر ايدا:
- در عجبم ...با این همه زيبايي چطور این دُر دُردانه رو تو منزل نگه داشتيد
مادر و دختر دچار رنگ پريدگي زود رس شدن.. و اين كاملا از نگاه و رنگ صورتشون مشهود بود
خاله محمد- ماشالله خيلي خوش زبون هستيد... بر خلاف دوستتون كه از وقتي امديم يه كلامم حرف نزدن
مرواريد كه با ديدن این رقيب تر گل ورگل ديگه براش جوني نمونده بود.......
دست بي جونشو بالا اورد
مرواريد- سلام
دم گوش مرواريد:
-مرده شور بي حاليت ..جلوي این جوجه تيغي انقدر خودتو گم نكن ...كه ممد جونتو از دست داديا
مروايد- منا
-منا و مرض ...خودتو جمع و جور كن تا منم اينو امشب جمع و جورش كنم ...
خانوم سهند بعد از تعارف كردن به خواهر و خواهر زاده اش .براي نشستن ....رفت تا وسايل پذيرايي رو بياره ....
ايدا با بي قيدي پاشو روي پاي ديگه اش انداخت و با كنترل تلويزيون شروع كرد به ور رفتن
ايدا- خاله جون؟
خانوم سهند- جونم
ايدا- این كنترل ماهواره كجاست ؟
مادر ايدا بعد از كمي بالا و پايين كردن ما...و فهميدن تمام نقاط قوت و ضعفمون البته در ظاهر .... از جاش بلند شدو رفت طرف اشپزخونه
خانوم سهند- همونجاست خاله جون
منو و مرواريد كه شاهد حركتاي بچگانه ايدا بوديم ...
-به نظرت این فسقل مي خواد چي رو بهمون حالي كنه ؟
جوابي از مرواريدم نشنيدم
برگشتم و به نيم رخ غمبرك زده مرواريد نگاه كرد..
-خاك تو گوورت .....نگاش كن ...نگاش كن ...چه خودشو وا داده...
-اخه چي بهت بگم زردك ...اون ماست چي داره؟... كه تو خودتو با ختي ....
مروايد- قشنگتر كه هست
سرمو با تاسف حركتي دادم...
و رو به ايدا:
- دخترم انقدر بالا و پايين نپر همونجا كنار تلويزيونه
ايدا كه حرصش گرفته بود نگاهي بهم كرد و ديگه از جاش تكون نخورد
- خوب كه چي؟ چرا روشنش نكردي؟
مرواريد زودي بهم نگاه كرد
- مي خواستي بگي ماهواره نديده ايم .... كه ديدي... لااقل روشنش مي كردي ...كه ازرو به دل نمرده باشيم
ايدار با عصبانيت از جاش بلند شد و رفت به طرف اشپزخونه
با نيشخند تيكه دادم به عقبو و به مرواريد از دست رفته نگاه كردم
-عزيزم عزيزم ....اون هيچ پخي نيست ..تو چرا گرونش مي كني ...
-تو رو خدا يكم به حركتاي بچگانه اش نگاه كن
-مطمئن باش جناب سهند از این مدلياش خوشش نمياد ...
-هرچند ...توي گاگولم به دردش نمي خوري ..بس كه زود خودتو مي بازي ....
خيلي جدي و با نارحتي بهم خيره شد
-....شوخي كردم بابا... اروم باش ... اصلا يه چيزي
-مردا از دختراي مغرور بيشتر خوششون مياد ...تا از دختراي پر عشوه
-اگرم اين جناب امد .... جلوش سرخ و زرد نمي كنيا ....
-كه اون بگي زردي من از تو...تو ام با ذوق بگي سرخي تو از من ..از اين شر و ورا نيايا
-اصلا بهش محل نده ....بعد ببين چطور ..برات دست و پا مي زنه...و .مي افته به پات

مرواريد- منا بيا بريم
-ولي من فسنجون مي خوام
مرواريد- خواهش مي كنم ....بيا بريم ..من ديگه نمي تونم تحمل كنم
يه دفعه از جام بلند شدم
مرواريد به گمون اينكه حرفشو گوش كردمو مي خوام باهاش برم .. از جاش بلند شد
- متاسفم من نمي تونم از خير فسنجون بگذرم
و به طرف يكي از قاباي روي شومينه رفتم.. دستامو از پشت تو هم گرفتم
...يعد از چند ثانيه مرواريد بهم نزديك شد ...
مرواريد- باشه تو بمون من مي رم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ازم فاصله گرفت ...همونطور كه به قاب خيره بودم ......
- توي بي شعور چطور عاشقي هستي ... كه قدرت مقابله نداري
- نذار دهنمو بيشتر از این باز كنم..عين بچه ادم برو بشين سرجات تا با مشت لگد نيفتادم به جونت ...

مرواريد - شايد باهم نامزد باشن ..
- خوب باشن
مرواريد - همين ؟..باشن؟
-خيليا رو ديدم تا پاي سفره عقد رفتن ولي بالاي پشت بوم خونه اشون نرفتن
-مگه نشنيدي كه مي گن ...پاي بيگناه تا پاي دار مي ره ولي بالاي دار نمي ره
مرواريد – منا؟
-جون دلم
مرواريد - الان مخت سرجاشه ...؟
-به گمونم
سكوت كرد..فهميدم كه دوباره حرف بي ربط زدم
خيلي جدي ..
- بازم تو حرف زدن گند زدنم؟
مرواريد - دقيقا
به خنده افتادم و رو به مرواريد :
- جان منا ...بيا و يه امشب رو... رقيبو تحمل كن.. بلكم يكم بخنديم
-به جون تو دلم مي خواد اذيتش كنم
مرواريد - چطور ..؟اونم تو خونه خاله اش
-تو بمون بقيه اش با من

مرواريد با قدماي سست رفت دوباره تمركيد و منم به عكسا خيره شدم كه ايدارو كنار خودم حس كردم
انگشتشو بلند كرد
ايدا- سال گذشته باهم رفته بوديم شمال ...ويلاي يكي از دوستان
سرمو كمي تكون دادم
-عجب
برگشت و بهم نگاهي كرد
ايدا- شما پرستارا فكر نمي كنم وقت رفتن به سفر رو داشته باشيد
-نه ما معمولا كارايي رو كه بچه ها انجام مي ن ....انجام نمي ديم ...
ايدا- من 20 سالمه
-خوب كه چي ؟
ايدا- بچه خودتي
لبخندي رو لبام نشست
-هستم ديگه ....نبودم كه با تو هم كلام نمي شدم جيگر
ايدا- فكر مي كني خيلي خوب حرف مي زني ...
سرمو تكون دادم
ايدا- چطور حالت مي شه اون همه ملافه بو گندو زرد و از زير مريضا جمع كني ...
از وقتي كه خاله گفت پرستاري... همش فكر مي كنم تو خونه بوي الكل مياد
-مي گم بچه ای نمي فهمي... بس كه نفهمي ...
-فكر كنم تا حالا هم در دانشگاه به چشات نخورده باشه ..نه؟
- احتمالا هم برات عقده شده ..كه فرق خدمه و پرستارو نمي دوني ...
برگشتم طرفش
به شدت در حال تركيدن بود
- ببين كوچولو پا رو دم من نذار ...بهترم هست براي من اداي زناي 40 ساله رو در نيار ي..كه من يكي تو اين مورد از تو اوستا ترم ..شير فهم؟افتاد؟
حرفي نزد
ازش جدا شدم و رفتم كنار مرواريد نشستم
مرواريد - چي بهت مي گفت...؟
-ميگفت تو چيكار مي كني انقدر خوشگلي
مرواريد - منا
-هان
كه يه دفعه زنگ خونه به صدا در امد
خود شا دوماد بود...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيستم:


به مراوريد نگاه كردم ...كه دم به دقيقه مثل افتاب پرست... هي رنگ عوض مي كرد...
ايدا...با خوشحالي به سمت محمد رفت
كاراش منو بي اراده ياد بچه ها مي نداخت
لبخندي زدمو و رو به مرواريد :
- مي خواي بدوني الان چي ميشه...
مرواريد بهم خيره شد...
دست به سينه شدمو و در حالي كه به محمد و خاله و دختر خاله اش نگاه مي كردم ..كه دم در .....در حال احوال پرسي با محمد بودن
- ببين الان ايدا كوچولو دستاشو از هم باز مي كنه و مي پره تو بغل ممد جونت ...
اقا ممدتونم دو سه باري این باربي بي نقصو بالا و پايين مي ندازه و يه ماچ ابدار...
بعدم مي ذارتش رو زمين ...و يه شكلات از تو جيبش در مياره و مي گيره سمت ايدا... اخر سرم يه دست نوازش مي كشه رو سرش
و مي گه : افرين عمو حالا برو گورتو گم كن تا نزدم لهت كنم ...
مراويد با این حرفم خندش گرفت ...
- چيه ذوق كردي ...؟
- مي خواي تو بپر تو بغل عمو ..
با ارنجش محكم زد به پهلوم ..
محمد- سلام خانوما ..خوش امديد...
با این كه از اون شب به بعد سايه اشو با توپ هفت سنگ مي زدم.. ولي خيلي مودب:
- سلام اقاي سهند ...
لبخندي زد و جواب سلام داد..و كلي خوش امد گويي...
مرواريدم كه فقط تونست يه جيك بزنه كه من بيشتر بهش مي گم..
جيك سلام در نطفه

وقتي نشستيم اروم دم گوش مرواريد :
-تو چطور با این رو مي خواي خودتو به سرسفره عقد برسوني... فكر كنم اونجا هم من بايد باشم كه هي هلت بدم ...
مرواريد كه فكر كرده بود خواستگاريشه... زياد حرفي نمي زد .
.عوضش من ...در حد تيم ملي گند بالا مي اوردم
نمونه اش سر ميز شام ...كه .حرف از خاطرات شيرين و خوش زندگي پيش امد .....
راستي يادم رفت ..خاله محمد و ايدا به اصرار خانوم سهند براي شام موندن و از اونجايي كه شوهر خاله محمد تو ماموريت بود ...اين دوتا بهانه اي براي رفتن پيدا نكردن و شام رو در كنار ما خوردن
****
خانوم سهند- بچه ها تعارف نكنيد بخوريد ..خونه خودتونه ...
- نه خانوم سهند ..تعارف؟.. اونم من ؟...باور كنيد .تا به حال انقدر احساس راحتي نكرده بودم ...خونه خودمونم انقدر راحت نيستم ....
خاله محمد-داشتيد مي گفتيد...
سرمو چرخوندم طرف خاله محمد و قاشقو از دهنم در اوردم و مخلفات تو دهنمو يه جا با يه بسمل قورت دادم پايين ... ..
.قاشقمو گذاشتم تو بشقابمو دستمالو به لبام نزديك كردم
- اوهوم..... بله داشتم مي گفتم
.....يادم مياد هنوز ناشي بودمو زياد تو كارم تبحر نداشتم ..اون روزا تو اورژانس بيمارستان مشغول گذروندن طرحم بودم ..هر چند كه الانم دارم همين كارو مي كنم..البته با تبحر و هنر بسيار
مرواريد نگاهي بهم انداختو ابروش برد بالا
فهميدم كه مي گه تو ديگه چه خالي بندي هستي
ولي اهميتي ندادمو ادامه دادم :
- بله مي گفتم ...يه روز يكي رو اوردن تو اورژانس
يه دفعه زدم زير خنده...
همه به خنده من نگاه كردن
دستمو گرفتم جلوي دهنم
-ببخشيد هنوز بهتون نگفته ...خودم خنده ام گرفته... اخه خيلي خيلي با نمكه
تو اين بيمارستان ما ...حسابي ريخته از اين انترنا....
يعني وقتي پا مي ذاريد تو بيمارستان ما.. 10 جور روپوش سفيد مياد بالا سرتون...البته اگه خدايي نكرده مريض باشيد...و روتخت بيمارستان...
نبايد اينا رو با هم اشتب بگيريد و قاطي كنيد

!یه جورشون که پرستاران ..(به خودمو و مرواريد اشاره كردم )يعني ماها ...!
بهورز و بهیار و خدماتی هم ممکنه با روپوش سفید ظاهر بشن که باید مواظب باشید با دکتر..... چي ؟قاطی نشن ...
که البته اینا در اصل لباساشون نباید سفید باشه ولی خوب این لباس سفید بد مصب نه اينكه کلاس داره همه عاشقشن..
یه مدل دیگه دکتر هايي هستند که باز اینا خودشون چند مدل میشن...يعني اين ريشه به ريشه شدن هنوز ادامه داره


مي بينيد كار ما خيلي سخته بايد قدرت تشخيصمونو بريم تا اون بالا بالا ها
سرباز وظیفه یا همون استاژر یا کاراموز :میاد با شما مصاحبه میکنه شرح حال مي گيره و معاینه...
فقط در همين حد .... کار بيشتر دیگه اي باهاتون نداره ....
دارو درمان شما با استاژر م نیست در همین حد کارشه و باید تو بیمارستان هاي دولتی حتما بهشون احترام بزارید هرجور معاینه ای هم مجازن بکنن ... چون بیمارستانش چيه ؟ اموزشیه!
مدل بعدي انترنا هستن ... !بیمارستان هایی که رزیدنت یا دکتر مقیم ندارند شب همه کاره كي ميشه ؟
انترن کشیکه... یعنی کسی که داره دکتر میشه و مشغول طبابت رو سر کچل امثال ماهاست ....
حالا اگه تهران باشید چون مافوق زیاد هست جناب انترن گروهبانه... اما اگر شهر کرد یا ایلام یا این شهر های کوچیک باشید چو فرمان انترن ميشه همون فرمان شاه...
شمایید و ایشنو حضرت عزرائيل
اما رسما تمام مسئولیتها از رزیدنتی شروع میشه.. و انترن ها اگر مریض هم بکشند که نمیکشند خیلی گیر قانوني ندارند!
فقط ما پرستارا هستيم.. كه چه تو طرح چه تو كارمون بايد هي باز خواست بشيم ..
اما خاطره من بر مي گرده به همون انترنا
طرفي رو كه اورده بودن تو اورژانس .. دستش از بازوش جدا شده بود و فقط به وسيله پوست دستش كه كنده شده بود اويزون مونده بود...
انترن اورژانس كه همونجا كارش به سرم كشيد ...و رفت تو كما
باز زدم زير خنده .
- .اخه تو كه نمي توني و تحمل نداري ..براي چي مياي ...كه جلوي ما بي ابرو شي
و قهقه زدم...
همه ساكت شدن ....
خاله محمد و مادر محمد دهنشون ديگه تكون نمي خورد ..ايدا به غذاش يه جوري نگاه مي كرد و مرواريد واي مرواريد..نفسش ديگه بالا نمي امد ..
محمدم ... تنها كسي بود كه با علاقه منتظر بود. تا ببينه من چي مي خوام بلغور كنم

نگاهي به جمع كردم ...باز زده بودم تو خال ..براي خودم افسوسي خوردمو و گفتم
-واي ببخشيد انگار باز گند زدم تو تعريف خاطره ....

همه با حالت رنگ پريدگي و باور واقعيت تلخ جنون من بهم نگاه مي كردن ...

سعي كردم جو رو عوض كنم ...كه اين همه غذا حروم نشه
- عزيزان چرا عجله مي كنيد؟ صبر داشته باشيد و بذاريد تا اخرشو براتون تعريف كنم

نگاههاي مرواريد بهم مي گفت ..اون چاكو ببند تا بدترش نكردي ..اما من بايد درستش مي كردم
- خوب اخرش... اخرش ...به اينجا ختم ميشه كه ...
منم بعد از او انترن رو به قبله شدم و زدم زير خنده ....
هيچ كس نخنديد..حتي بهترين دوستم ....
فقط محمد بود كه سرشو انداخت پايين و با خنده شروع كرد به خوردن بقيه غذاش
سرمو گرفتم پايين و قاشقو گرفتم تو دستم
و با خودم..:
"خو خاطره بود ديگه ..اصرار نمي كرديد كه نمي گفتم..حالا چه نازيم مي كننو دست به غذاهاشون نمي زنن "
قاشق پر كردمو گذاشتم تو دهنم ...
با همه تلاشم بازم كلي غذا موند كه كسي رغبت نكرد بهشونو دست بزنه

يا نمونه ي ديگه اي از گند كاريم....البته زياد گند كاري نبود بيشتر كشف واقعيت بود تا خرابكاري :
بعد از شام كه همه مشغول شستن و خشك كردم ظرفا بودن ...
من و محمد مشغول تناول ميوه و چايي بوديم ..
.براي مرواريد كه از تو اشپزخونه گاهي بهم نگاهي مي انداخت دستي تكون دادم و ابروي راستمو چند بار براش افتاب مهتاب رفتم
- خوب مي فرموديد ..شغل شريفتون چي بود؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيست و يكم:


محمد- من انتشاراتي دارم
-مرگ من..
محمد خنده اش گرفت
-اوه ببخشيد ..من معمولا نمي خوام جو زده بشم.... ولي گنجايش این همه هيجاناتو تو خودم ندارم.... اينه كه زود مي زنه بيرون ...
- رمانم چاپ مي كنيد ...؟
محمد- ما بيشتر رو كتاباي درسي كار مي كنيم
خندم محو شد و با نارحتي تكيه دادم به مبل
- اهان
گوشيش زنگ خورد ...با ببخشيدي بلند شد و رفت طرف پنجره
حس ششم مي گفت با اين زنگ تلفن ..هميشه پاي يك زن در ميونه
با فنجون چاييم بلند شدم و رفتم كنارش ... به منظره بيرون خيره شدم
متعجب از حركتم ... نگاهي بهم انداخت
محمد- نه..باشه .... بعدا باهاتون تماس مي گيرم
و تماسشو قطع كرد
- مزاحمتونم؟
محمد- نه نه..اصلا
دوباره به بيرون خيره شدم
فنجونو به لبام نزديك كردم .
-.اون خوشبختت مي كنه ...
محمد با يه علامت سوال بزرگ بالاي سرش – بله؟
برگشتم طرفش...این چي بود كه من گفته بودم
- این جمله رو توي يه فيلم شنيده بودم ...خيلي روم تاثير گذاشت ..گفتم رو شما هم يكم تاثير بذارم...
محمد- رو من ؟
- اوه ..هيچي ...
سرمو تكون داد:
چيز مهمي نيست
محمد- شما شيراز زندگي مي كنيد؟
بله..هم زندگي مي كنم..هم شيرازي هستم ...و به قول اون شاعر باحالمونم

بُ دوتُ شر كسي اُسُّ نميشه
مثِ سَدي ديگه پيدُ نمي شه
به رنديّم نمي تونن بنازن
تو دنيا عين حافظ پُ نمي شه

محمد به خنده افتاد و منم با خنده اش خنديدم ... و يه قلوب ديگه از چايمو خوردم
محمد- بهتون نمياد شيرازي باشيد..
-چرا.. چون به شيرازي صحبت نمي كنم
سرشو با خنده تكوني داد و گفت :
خانم صالحي من اونشب نمي خواستم ناراحتتون كنم
- كرديد ..ولي گذشته ....ديگه مهم نيست ..
دستمو رو هوا تكون دادم
-بي خيال ..ديگه بهش فكر نكنيد ...
خنده اش گرفت...
محمد- طرحتون تموم بشه ....برمي گرديد شهرتون؟
-به احتمال زياد
محمد- چقدر احتمال داره اينجا بمونيد...؟
-از ادماش كه خيري نديدم..
-واي يعني از شما چراها...
يه دفعه عين گيجا ساكت شدم و سرمو تكون دادم
- يعني نمي دونم
چيزي نگفت نگاهي به بيرون انداخت و دوباره به من نگاه كرد
محمد- مادرم خيلي دوست داره با دوستتون اشنا بشم ....
برگشتم طرفشم
سكوت كرده بود ...
-خوب
كمي بهم نگاه كرد
محمد- شطرنج بازي مي كنيد...؟
-گاهي .....ولي اصلا حرفه ای نيستم
محمد- يه دست مي زنيد...؟
فقط سرمو تكون دادمو
با هم به طرف ميز كوچيكي كه روش صفحه شطرنج بود رفتيم ...
محمد-.سفيد يا سياه ...؟
- ما كه سياه بخت زاده شديم ...این بارم سياه
لبخند با نمكي زد ...و صفحه رو چرخوند و مهره ها ي سياهو رو مقابل گذاشتم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيست و دوم :

حركت اولو كرد ...
- مرواريد دختر خوبيه
محمد- بله حتما همين طوره
حركت بعدي با من بود
-پس چي ؟
مهره اشو حركت داد و به چشام خيره شد ..
محمد- شما هنوز از دست من نارحتيد ...؟
با لبخند ي ..حركت بعدي رو كردم
- يكم
محمد- ممكنه موردي پيش بياد و بعد از طرحتون شيراز نريد....؟
با ترديد مهره امو حركت دادم ...
- چه موردي؟
مهره اشو حركت داد ...
محمد- نمي دونم همين طوري يه چيزي گفتم
سرمو انداختم پايين و به فكر فرو رفتم و بي حواس مهره ای رو حركت دادم ..
كه اون راحت مهره امو فرستاد قبرستون
- شما خوب بلديد چطور افكار حريفتونو بهم بريزيد
لبخند ي زد
محمد- اصلا قصدم .....چنين كاري نبود ...
به سختي فكري كردم و فيل امو حركت دادم....
محمد- مراوريد خانوم دختر خوبيه ...و مطمئنا در كنار هر مرد ديگه ای باشه اون مردو خوشبخت مي كنه ...
افكارمو زودي جمع و جور كردم..
- ولي هر كار كنيد دختر خاله و پسر خاله رو نميشه از هم جدا كرد ...
وسريع بهش كه سرشو پايين نگه داشته بود و به صفحه خيره بود نگاه كردم
معلوم بود خب زده بودم تو برجكش
محمد همونطور كه سرش پايين بود - ايدا..بچه است ...
به ياد حرفي كه به مرواريد زده بودم افتادم و خنده ام گرفت
- شايد از نظر شما چنين چيزي باشه.. ولي به نظر دختر خوب و موقري مياد...
محمد- همه چي به ظاهر نيست ...
ابروهامو انداختم بالا و تونستم با حركت بعدي مهر ه ام.... يه مهره اشو بزنم
- ولي از نظر من ظاهرم مهمه..
محمد- خيلي ؟
چشمامو رو صفحه چرخوندم ... كمي به طرف جلو خم شدم و دستامو تو هم قلاب كردم ...
- نه ديگه به این شوري شور....
محمد- از رماناي عاشقانه خوشتون مياد...؟
- اوهوم
سر دوتامون پايين بود و باهام حرف مي زديم...
زير چشمي به لبخندي كه مي زد نگاهي كردم ...
- ولي ديگه دوره بچگيم تموم شده ... بايد از عشقاي خيالي دست كشيد...
محمد- يعني ديگه علاقه نداريد....؟
- شايد بيكار شدم يكي بخونم..قبل از ورود به دانشگاه زياد مي خوندم..
- بعد از اينكه امدم دانشگاه ...تاثير كتابا روم زياد شد.....هر استادي رو كه مي ديدم عاشقش مي شدم ..
-خنده داره ...
-ولي اكثر رمانايي رو كه مي خوندم و دوست داشتم... این بود كه طرف استاد باشه و عاشق دانشجوش بشه
-مي بينيد بچگي تا چه حد ...
و كمي بلند زدم زير خنده
محمد- اگه اونطرف استاد نباشه چي ؟
-اوممممممممم.... از اونجايي كه من از این شانسا ندارم ..كه استاد خاطر خواهم بشه ...نمي خوام هيچ وقت ازدواج كنم
منتظر حركت بعديش بودم ... ولي اصلا حركتي نكرد.... سرمو اوردم بالا كه ديدم بهم خيره شده
نزديك بود از خنده بتركم
-ای بابا من يه حرفي زدم .... شما چرا جدي مي گيريد.
- .نگران نباشيد اگرم شوهر گيرم نياد ... فقط يه نفر به جمع زيبا رويان ترشيده اضافه مي شه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
محمد- من جدي ازتون پرسيدم
-نگيد كه تا الان تمام حرفاتون جدي بود؟
دوتامون بهم خيره شديم ...
محمد- حتما بازم داريد شوخي مي كنيد؟
-نه اصلا
و به خنده افتادم
محمد لبخندشو خورد و سرشو گرفت پايين ...
محمد- خوب بازي مي كنيد
- حريفم زياد حرفه ای نيست وگرنه من چيز زيادي بلد نيستم
فهميده بودم منظورش از سوالايي كه مي كنه چيه...براي همين ترجيح دادم بقيه بازي رو تو سكوت ادامه بدم
...
محمد- شما هميشه بايد ازتون سوال بشه كه حرف بزنيد؟
لبخند بي جوني زدم
- اينطوري راحت ترم..احتمال خربكاريم كمتره
محمد- راستش من..
كه تو همين موقع ايدا با ظرف ميوه بهمون نزديك شد...
ايدا- محمد ..هم بازي جديد پيدا كردي؟
ابروهامو انداختم بالا...
این امشب ..داره خيلي زبون مي ريزها
محمد جوابي نداد
محمد- كتابايي رو كه گفتم برام پيداشون كردي؟
محمد سرشو تكون داد
ايدا يه دفعه صفحه شطرنج و از مقابلم برداشت و جلوي خودشو محمد گذاشت
ايدا-..يه دستم با من بازي كن؟
محمد- ايدا
ايدا - جانم
"جانم بخوره تو ملاجت شفتك"
محمد- داشتيم بازي مي كرديم
ايدا- من فكر كردم بازيتون تموم شده ...
محمد- این همه مهره از جاشون تكون نخورند ..يعني نمي فهمي؟
ايدا به شدت قرمز شد ...
ايدا- بازيه ديگه.. چيز جدي نيست ..يه دورم با من بازي كن
محمد- تو كي مي خواي بزرگ بشي... من نمي دونم ....
و با يه ببخشيد از جاش بلند شد و رفت طرف تلفن
وقتي محمد به اندازه كافي از ما دور شد
- قار قارك يكم تحمل مي كردي.. بعد ازش لينا نمكي مي خواستي
ايدا- چي بهت مي گفت؟
-به تو چه
ايدا- ازش خوشت مياد ...؟
با لبخند مرموزي به عقب تكيه دادم و دستمو گذاشتم زير چونه ام
- به تو مربوط ميشه...گرمك؟
با شدت از جاش بلند شد .
ايدا- .دورشو خط بكش... فهميدي؟
حرفي نزدم و بهش خيره شدم..
ايدا- ميگم فهميدي ...؟
-اره فهميدم
ايدا- خوبه
و سرشو چرخوندم
-خانومي ...
برگشت طرفم
-مي دوني چي رو فهميم؟
هنوز بهم نگاه مي كرد...
-فهميدم...خيلي بچه ای.. درست همون چيزي كه پسر خاله ات گفت..
فنجون از دستش افتاد رو زمين
با بر خوردش به سراميك كف سالن با صدا شكست
مادر و خاله اش به سرعت دويدن بيرون ...
خانوم سهند- چي بود؟... چي شكست..؟
خاله محمد- فنجون شكست؟
با خنده:
-فنجون نبود
خانوم سهند- پس چي شكست؟
در حالي كه ايدا با حرص بهم نگاه مي كرد با خنده به طوري كه فقط ايدا بشنوه
محمد و منا جون قلب منو شكستن ..واي كه.... چه شيطونيايي هستن
چونه اش شروع كرد به لرزيدن ...
خانوم سهند- اي بابا اينكه فنجونه ....چيزي نيست خاله جون ...خودتو ناراحت نكن
برگشتم و به مرواريد كه دم در اشپزخونه وايستاده بود نگاه كردم و براش ابرو امدم ..يعني اينكه حال كردي ...
تا اخر شب كه من و مرواريد در بيام ايدا از اتاق در نيومد..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيست و سوم :


مروايد- چيكارش كردي ؟
-هيچي فقط كاري كردم كه بفهمه نبايد پا تو كفش بزرگترا كنه ...
درو باز كردم ....
مرواريد- با محمد درباره چي حرف مي زديد؟
-اوه چي شد .؟...يهو شد محمد...
رنگش پريد ..
-نمي خواد سرخ بشي....بالام جان گافو دادي ...
زود رفت تو .......كه ديگه بيشتر از اين ضايع نشه
- اون دوست نداره
مراوريد اروم به طرفم برگشت
مرواريد- بازم داري شوخي مي كني ؟...
بهش خيره شدم دلم نمي امد ناراحتش كنم
محكم كوبيدم رو لپش ..
- اره خره..هنوز اخلاق مزخرفمو نشناختي
مرواريد- تو روخدا انقدر اذيتم نكن
كليدو پرت كردم رو ميز ...و ولو شدم رو مبل
- باشه اذيتت نمي كنم ...ولي این ادم به دردت نمي خوره

مرواريد- نمي خواد تو كارشناسي كني
و رفت تو اتاقش كه لباسشو عوض كنه
- دختره خر ..عاشق كي شده .نمي دونم .اين دخترا چرا انقدر چشم و گوش بسته عاشق مي شن ...

- هي هي .

.گوشيمو در اوردم و قسمت گالري رو باز كردم ...

به عكسي كه مسعودي قبل از رفتنش از تمام پرسنل بخش گرفته بود و همه توش بوديم ...و من با بلوتوث از گوشيش كش رفته بودم ..نگاه كردم

اخ كه چقدر من دزد بودم ....

به چهره محسني خيره شدم

-هوي هوي فكر نكني عاشقت شدما ...نه جونم از این خبرا نيست ...

واي چه گندي زدما... يهو پريدم تو بغلش.. خوب شد كسي اون اطراف نبود

گونه هام گل انداخت ...و با ياد اوريش كلي ذوق مرگ شدم ...

مرواريد- منا



با صداي مرواريد دست و پامو گم كردمو گوشي رو پرت كردم گوشه مبل ...


- چيه جغد شوم
مرواريد- حوله ام كجاست؟
-حوله ات؟
مرواريد- اره ..تو كه برش نداشتي
يه لحظه ياد صبح افتادم ...كه موقع رفتن زيادي رژ زده بودم
جعبه دستمال كاغذي هم ته كشيده بود ...و من مجبور شدم با گوشه حوله اش رژمو پاك كنمو از ترس مراوريد پرتش كنم زير تختش

- نه ..نه من نديدم...يعني براي چي بايد ديده باشم ...
- من نيازي به وسايل كهنه ات ندارم
مرواريد- كهنه چي دختر ..تازه ديروز خريده بودمش
ترسم بيشتر شد
-حالا چند گرفته بودي؟
مرواريد- منا
- جووووون دلم..
يه دفعه گوشيم زنگ خورد ...
-الان ميام كمكت ....تا پيداش كني ...
شماره ناشناس بود ...
مرواريد- پس چرا نمياي ؟
-الان ميام بذار جواب گوشيمو بدم
-بله
سلام
كمي مكث كردم...... صدا نااشنا بود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- سلام شما؟
نميشناسيد؟
حتما مزاحمه ..
-لطفا مزاحم نشيد
و گوشي رو قطع كردمو پرتش كردم رو ميز ...
به طرف اشپزخونه رفتم
صداي اس ام اس گوشيم در امد ...اهميتي ندادم
- بعدا مي بينم كيه
كه دوباره زنگ خورد...
گوشي رو برداشتم ..همون شماره قبلي بود
اهميتي ندادم ..و دوباره پرتش كردم ...
-چايي مي خوري؟
مرواريد- نه خوابم مياد
-به جهنم ..
- پيداش كردي ؟
مرواريد-نه
- به درك
دوباره يه اس ديگه ...
چايي رو كه دم كردم بر گشتم تو هال و رو مبل نشستم گوشي رو برداشتم ..
يادم افتاد اس ام اس دارم
"دختره بد سليقه اميدوارم حداقل ادكلنتو عوض كرده باشي..اگه شناختي جواب تلفنمو بده"
اس ام اس دوم:
"جواب بده"
-اه اينكه جناب مخه
-بچه پرو هر چي از دهنش در امده بارم كرده ..حالا انتظارم داره جواب تلفنشو بدم
كه اس ام اس ديگه امد..
"بيداري زنگ بزنم؟"
هوس كردم سر به سرش بذارم
اس ام اس دادم
-شما؟
بهزاد- داري اذيت مي كني ؟
-شما؟
بهزاد- بهزاد افشار
-به جا نمي ارم ...
بهزاد- خيلي كينه ای هستي
-شما؟
بهزاد- منا خجالت بكش
-احمق چه به اسم كوچيكمم صدا مي كنه.. سريع به شماره اش زنگ زدم
با اولين بوق برداشت
-مامان جونت بهت ياد نداده كه نبايد يه خانومو به اسم كوچيك صدا كرد
بهزاد- چه عجب جواب دادي
و خنديد
-رو دست مي زني
بهزاد- خوبيت اينه كه وقتي جوش مياري ..فكرتم از كار مي افته
سكوت كردم
بهزاد- چيه.... جوابي نداري كه بدي
-شماره منو از كجا گير اوردي؟

بهزاد- زياد ادم مهمي نيستي كه شماره اتو نشه پيدا كرد
-بين ادم مهم ..نمي دونم این وقت شب چه مرگت شده..و منظورت از این كارا چيه ؟.... ولي از این كارات هيچ خوشم نمياد..لطفا مزاحمم نشو
و گوشي رو قطع كردم ...
زنگ زد ...
ازش بدم امدم...
مرواريد- اون مصيبتو جواب بده ..بي خوابم كردي
...
-يعني تو با این همه رويا خوابتم مي بره
مرواريد - منا
گوشي رو جواب دادم
-چيه؟ چي مي خواي ..چرا اذيت مي كني ؟
بهزاد- چرا ترسيدي؟
-اولا كه نترسيدم..دوما... گيرم ترسيده باشم ...حق دارم ....چون مزاحم شدي
بهزاد- من كه از پشت تلفن نمي تونم كاري كنم
-تو مخت عيب داره
بهزاد- نداشت كه مخ نمي شدم
-يعني الان خيلي حالبته
بهزاد- از تو يكي بيشتر
سكوت كردم...
بهزاد- مي تونم فردا ببينمت...؟
مردك مزخرف
-نه
بهزاد- نه؟
-اره نه...
بهزاد- كارت دارم
-من با تو كاري ندارم
بهزاد- از حرفام خيلي ناراحتي ...؟
-حرفاي خوبي بهم نزدي
بهزاد- با شه من معذرت مي خوام...نبايد اون حرفا رو بهت مي زدم ..حالا قبول؟
-نه
بهزاد- اي بابا گفتم كه ببخشيد .....نبايد اون حرفا رو مي زدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيست و چهارم :


-باشه بخشيدم ...ديگه مزاحم نشو ...
بهزاد - چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟

-بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟
بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟
-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟
يهزاد - يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟
- اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..
لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد ...اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم...

و گوشي رو قطع كردم
اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد....
گوشي رو پرت كردمو روي ميز....دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب
-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن...
- نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو...اه اه
- يا همين بهزاد..پسره...نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد....نه به این معذرت خواهيش...
محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..
-نيما هم يه سر خر ه...كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه
نگام به در اتاق مرواريد افتاد
-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه ...چه برسه كه برات تيشه هم بزنه
- ولي خوب محمدم حق داره .....ايدا واقعا بچه است..
لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل ...
بي خيال بابا ...مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم
من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم
-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..
- حالا این يارو باهام چيكار داشت؟
..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم...
مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..
اما این دل صاحب مرده....مگه گذاشت...
و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم...
كارم همين بود
تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم
مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك
يا دمي ربي براي محسني ..
و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو ...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل بيست و پنجم :


صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم....
اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل ...يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..
چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ....البته بعد از گم شدن حوله مرواريد...
مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟
در حال لقمه گرفتن ...
-نه .........مگه بايد خبري باشه...
مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي ...؟
-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو
مرواريد- منا
-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو بيمارستان مي بينمت


بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..
سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم
...تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..
نه زنگي نه تماسي و نه اسي ...
دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ....كمي به شماره اش خيره شدم ..
كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران
- كله سحري.... بذار حالشو بگيرم ....و بي خوابش كنم
دكمه سبزو فشار دادم...
در حال گاز گرفتن زبونم .... گوشي رو به گوشم نزديك كردم
..بوق اول.. دوم... سوم.. ولي كسي بر نداشت..
نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم...
يهو از كارم پشيمون شدم..
و گوشي رو انداختم ته كيفم ...
- اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود ... مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ....به درك به تلافي ديشبش..
چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب ...تا به ايستگاه مورد نظر برسم ...
****
به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود...جز افكار در گير من ...صبايي هم در كار نبود ..
امروز از اون روزا بود كه تنها بودم ...يعني دوستاي صميميم نبودن ...و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..

...بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون
به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد...
در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم ...گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم ... خود بهزاد بود
اب دهنمو قورت دادم..
نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم ...كه خودش خسته بشو و قطع كنه...
بعد از چند بار زنگ خوردن... قطع شد
- لعنتي ...حتما شماره امو از بيمارستان گرفته...
تا سرمو گرفتم پايين
يكي از پرستارا- منا
...سرمو اوردم بالا...
با لبخند:
- سلام از این ورا ...
يكي از پرستارا - امروز تنهايي ..؟
- اره بچه ها امروز نيستن...
برگه ای رو به طرف گرفت .....
يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده ...
تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ..... از طرف بهزاد بود...

"چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني ...اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟...
اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي ....."
سرم سوت كشيد ....چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد ...
لبمو از عصبانيت گاز گرفتم
منا احمق ... همش خريت مي كني ... ...
از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم
از توي اتاق داد زدم
-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي ...
باشه خانومي ممنون ...
دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم ...
وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم... از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه...
كه در حال زنگ خوردنه.
تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد ...و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند...
خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه...
كمي هول شدم
- امروز خانوم فرحبخش نمياد
محسني- مي دونم
-كاري داشتيد؟.
به چشام خيره شد ...اولين باري بود كه از رو مي رفتم...... سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم....
و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم...
چند ثانيه اي گذشت
سرمو برگردوندم...تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته ...
با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Elevator | رمان آسانسور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA