انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 12:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  12  پسین »

Elevator | رمان آسانسور


زن

 
فصل سي و پنجم:


فرزاد لبخندي زد و رو به من:
داشتيد زيادي رو زخم فشار مي اورديد...
زودي دستو از زير دستاش كشيدم بيرون... انقدر بهم نزديك بود كه گرماي بدنشو حس كردم

اب دهنمو قورت دادم ....و سرمو گرفتم پايين و با خجالت به بقيه كارم ادامه دادم... ولي اون خيلي راحت و با لبخند به من خيره شده بود ...
كمي هول كرده بودم
اما سعي كردم كارمو درست انجام بدم ....سريع كارمو تموم كردم و وسايلو جمع كردم ...
قبل از خروج از اتاق ..
فرزاد- شما كه هنوز ناهار نخورديد؟
با استرس
- نه
بهم نزديك شد ...
پس اگه ايرادي نداره و مشكلي نيست ..مي تونم ازتون خواهش كنم كه بعد از كارتون تشريف بياريد و بريم پايين تا باهم ناهار بخوريم .... منم ناهار نخوردم
-اما من
فرزاد- خواهش مي كنم ...
زودي به مرواريد كه با دقت به حركتاي ما نگاه مي كرد نگاهي انداختم
-من ..من ..
فرزاد- من پايين منتظرتونم ...
و با گفتن اين حرف ازم فاصله گرفت ...به رفتنش خيره شدم ....

نمي دونستم بايد چيكار كنم ..به مرواريد رسيدم و سيني كه توش وسايل پانسمان بود رو گذاشتم مقابلش و دوباره به ته سالن چشم دوخت
مرورايد كه تمسخر تو كلامش موج مي زد
مرواريد - خوش گذشت ؟

زودي برگشتم طرفش
-هان؟

پوزخندي زد....
مرواريد - من موندم يعني كسيم تو .. اين بيمارستان هست ...كه عاشق جلالي نشده باشه
-يعني چي ؟
خنده مسخره اي كرد ..
مرواريد - هيچي

- حوصلتو ندارما
مرواريد - هوي چته ...بي جنبه.. طاقت شوخي رو هم نداري ؟

با داد:
- نه
و با كلافگي وارد اتاق استراحت پرستارا شدم ...

با ناراحتي رو صندلي نشستم ..ارنجامو گذاشتم رو زانوهام و چونه امم تكيه دادم به دستام ....
مرواريد - چرا نشستي ؟....پاشو فاطمه اينا امدن ...منو و تو مي تونيم بريم ناهار
-چي ؟
مرواريد - ناهار ....ناهار...ناهار ..هجي كنم برات ؟
-تو برو من نميام
مرواريد – چرااااااااا؟
-ميلي به غذا ندارم
مرواريد - اذيت نكن ...از دو ساعت پيش پيرمو در اوردي.. حالا مي گي ميلي نداري
امد كنارمو و دستمو كشيد
مرواريد - پاشو پاشو .... براي من ادا در نيار

و مجبورم كرد كه بلند شم
-مرواريد بيا امروز ساندويچ بخوريم ..مهمون من
مرواريد - قربونت.....نه امروز دلم يه چيز برنجي مي خواد ...
-خودت برو من نميام


بي حرف منو باز كشوند....
مرواريد - نه تو ادم بشو نيستي ....بايد به زور ببرمت
- هوييي....قاطر كه دنبال خودت نمي كشوني.... ولم كن استينمو كندي ....
و عقبتر ازش راه افتادم


به نزديكي سلف كه رسيدم ..قدمهامو كند كردم .....
مرواريد كه بين راه... يكي از بچه ها رو ديده بود و گرم صحبت باهش بود ..متوجه جدا شدن من از خودشون نشد .....


به طرف سوپري كه تازه بيمارستان براي همراهاي مريضا زده بود راه افتادم ....اسمش سوپري بود ولي همه چيز توش پيدا مي شد ....
همونطور كه نزديك مي شدم ...به اطرافم نگاهي انداختم
- چته دختر؟ ...مگه چي شده ...؟.....نكنه حرفاي اون عزرائيل ترسوندنت ....؟
خيلي گشنم بود ...
- اقا ساندويچ داريد
بله چي مي خوايد ..كمي با خودم فكر كردم
چي داريد...؟
كالباس ........بندري ...مرغ
داشت ادامه مي داد كه گفتم :
- يه بندري يه كالباس
الان خانوم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دستامو كردم تو جيب روپوشم و به كانتينر به حساب مغازه تكيه دادم .....
به در ورودي سلف خيره شدم ...و سرمو گرفتم پايين و با پام به چندتا سنگ جلوي پام ضربه زدم .....
گوشيم زنگ خورد ....گوشي رو در اوردم .....به صفحه خيره شدم
- پسره نفهم چرا دست از سرم بر نمي داري ...
تماسو با ناراحتي قطع كردم و دوباره تكيه دادم ..
خانوم خانوم ...

خودمو از كانتينر جدا كردم ..و .پول ساندويچا رو حساب كردم..و .به راه افتادم ...كمي كه دور شدم ..سر جام وايستادم .به دور و برام نگاهي كردم ....
نيمكتي كه زياد تو ديد نبود رو پيدا كردم و به طرفش رفتم .... روش نشستم ....
بدون اينكه بدونم كدوم يكي از ساندويچا كالباسه و كدوم بندري كاغذ دور يكيشونو باز كردم ...هنوز در حال باز كردن بود
- اخه الاغ ....تو اين هواي سرد با اين روپوش كسي ساندويچ مي خوره...
- به تو چه؟.... عشقم كشيده.... يه امروزو كارموتحليل نكن
- د بيا ساندويچ سرد.... حالا اينو كجاي دلم جا بدم ....خواستم كاغذشو بدم بالا و اون يكي رو بردارم كه پشيمون شدم ........و اولين گازو زدم ....
تو سلف منتظرتون بودم ...
لپم كه از اولين گاز پر بود ...و تكون مي خورد ...از حركت وايستاد و با ترس سرمو اوردم بالا
دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش
...
نگاش چرخيد به ساندويچ دوم كه كنار م بود....

فرزاد- شما از غذاهاي بيمارستان نمي خوريد ..؟
.ساندويچ تو دستم....بين دستم و نزديك دهنم بود ..لقمه هم تو دهنم ...با لبخندي داشت بهم نزديك مي شد كه

كجاييد خانوم صالحي؟ ...زود چرخيدم به پشت سرم ...

تا حالا از ديدن عزرائيلم انقدر ذوق مرگ نشده بودم ....
"قربون قدو بالات ...بيا كه نجاتم دادي ...."
محسني - كل بيمارستانو دنبالتون گشتم

قبل از نزديك شدنش
فرزاد- با دكتر قرار داشتيد ؟
- من من
محسني - ممنون كه برام گرفتيد ..
.و در حالي كه ساندويچو از كنارم بر مي داشت رو به فرزاد ..
محسني - معده ام به غذاهاي بيمارستان كمي حساسه ..از خانوم صالحي خواستم تا من ميام ....براي من ساندويچ بگيرن
فرزاد ابروهاشو انداخت بالا :
فرزاد- بله........احتمالا خانوم صالحي هم معده اشون حساسه
و دوتاييشون به من نگاه كردن ...
-من من ...نه.
.و بعد به ساندويچ تو دستم نگاه كردم ...
اروم سرمواوردم بالا هنوز به من نگاه مي كردن
- خوب هوسه ديگه ....يهو مياد ....
-مي خوايد براي شما هم بگيرم ؟
فرزاد كه حالش گرفته شده بود ..:
فرزاد- نه ممنون.. بنده هم معده ام به ساندويچ حساسه ...
و با نگاهي كه كه بيشتر شبيه فحش خاموش بود از كنارم رد شد....
..
محسني بي توجه به ناراحتي و متلك فرزاد ..اروم كنارم نشست....و شروع كرد كاغذ دور ساندويچو پاره كردن ...
وقتي كه به مقدار كافي كاغذشو داد پايين در كمال ارامش اولين گازشو زد ...
من كه بهش خيره بودم ...همونطور يه گاز كوچيك از ساندويچم زدم ...
به رو به روش خيره بود
-بخدا خودش امد ...
جوابي نداد و سكوت كرد
- من اينبار بي تقصيرم
يه گاز ديگه زد ...
- حتي وقتي گفت بيا بريم تو سلف باهام غذا بخوريم ...به حرفش گوش نكردم .....بخدا..
بازم نگام نكرد و يه گاز ديگه زد ....

از دهنم پريد :
- خوش مزه است ..?
محسني - مثل زهر هلاهله
چشام گشاد شد ..
- پس چرا داري مي خوري ....؟
محسني - مجبوري
- اون كه ديگه اينجا نيست
محسني – ولي چشماش هنوز اينجاست
زودي چرخيدم طرف سلف ...كنار پنجره نشسته بود و به ما نگاه مي كرد ..اروم سرمو چرخوندم طرف محسني ...
-خيلي ممنون كه به خاطرمن ...
محسني - ببين چيزي نگو..... معده من به اندازه كافي به فلفل حساسه هست ... مي دونم تا شب مصيبت دارم ..خواهشا تو با حرفات بدترش نكن
...
-اي واي ....
-بابا به جهنم كه داره نگاه مي كنه ....
به ساندويچ خودم كه چيزي ازش نخورده بودم اشاره كردم ....
وبا دو دست ساندويچو گرفتم طرفش ...
- پس اينو بخوريد اين ساندويچ كالباسه ...سرد هست ولي ديگه معده اتونو اذيت نمي كنه ...
به من و ساندويچ خيره شد ...
محسني - پس خودت چي ؟
به ساندويچش نگاه كردم .....
اونم ساندويچشو طرف من گرفت ..به ساندويچ دهنيش با درموندگي خيره شدم ...
محسني - اوه ببخش و با دستش قسمتايي كه گاز زده بود جدا كرد و به طرفم گرفت ...
- پس صبر كنيد منم ...
كه ساندويچو از دستم كشيد ...
محسني - من مثل تو سوسولو نيستم ..گفتم فقط به فلفل حساسم ....
و خيلي راحت گاز اولو زد ...
با شوك وارده ..اروم تو جام درست نشستم و به ساندويچ نصفه خيره شدم ....كه يهو ياد ديشب افتادم ....
رنگم پريدو رنگ به رنگ شدم .... به سرفه افتادم ...
و يهو از جام پريدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سي و ششم :



محسني - چي شد ...؟
- من ..من بايد برم ...
و با يه ببخشيد بدو به طرف ساختمون رفتم ...بين راه چشمم به فرزاد كه داشت از سلف خارج مي شد افتاد ....
نگاش به ساندويچ تو دستم بود ....
وقتي رسيدم مرواريد و ديدم كه در حالا صحبت كردن با تلفنه ..از بغل دستش رد شدم و ساندويچو گذاشتم رو ميز
مرواريد -اخرم كار خوت و كردي؟

هنوز از حادثه ديشب غرق خجالت بودم كه محسني وارد بخش شد .... داشت مي رفت تو اتاقش ..سرمو تا حد ممكن انداختم پايين ...كه چشم تو چشم نشيم ..
-واي خاك عالم ....با چه رويي ساندويچامونو با هم عوض كرديم ....؟
لب پاينمو گاز گرفتم :الله اكبر ...
مرواريد مي خواست دارو ها رو براي بيمارا ببره
- بده من مي رم ...
مرواريد -چرا ساندويچتو نخوردي ..
-سير شدم ...
مرواريد -يعني ديگه بقيه اشو نمي خوري ....؟
فائزه از اتاق د ر امد..:
پس من جات بقيه اشو بخورم ؟
شونه هامو دادم بالا
- بخور...
با خوشحالي به طرف ساندويچ رفت كه
يهو داد زدم
-نه
دوتاشون با تعجب برگشتن طرفم
-يعني كارد بخوره به اون شكماتون.... الان خندقتونو پر كرديد ..بازم چشتون دنبال اينه
به طرف فائزه رفتم و ساندويچو از دستش كشيدم بيرون
-بيام... بقيه اشو مي خورم
فائزه - بگير بابا انگار نوبرشو اورده ....
كاغذ ساندويچ دادم بالا ....و گذاشتم تو كيفم ...
فائزه با دلخوري - اينو باش.. انگار داره كله بريده قايم مي كنه..
اهميتي ندادم و داروها رو براي مريضا بردم

*******
- دردت كه زياد تر نشده؟
بيمار- نه فقط گاهي جاش تير مي كشه ...
- نگران نباش طبيعيه.... ولي به دكتر مي گم حتما بهت سر بزنه
كارم تموم شده بود....
يكي از مريضا صدام كرد ...
- جانم
بيمار – سرمم تموم شده مي شه درش بياري ....
سرمو تكون دادم و خواستم برم طرفش كه صداي داد و فريادي رو از بيرون شنيدم ..
با تعجب ..از اتاق بيرون امدم
به مرواريد و فائزه كه مقابل خانومي ايستاده بودن و زن پشتش به من بود .....به ارومي نزديك شدم

فائزه - خانوم چه خبرتونه ....مگه اينجا چاله ميدونه
زن- حالا از دست من در مي ره؟........اخه تا كي ؟
زن- مي خوام بدونم اين خانوم با خودش چه فكر كرده
اي بابا چه داد و بيدادي راه انداخته ...حتما همراه يكي از بيماراست ..دوباره كدوم يكي از بچه ها گند بالا اورده ....
تاجيكم سرو كله اش پيدا شد ...
- اوه اوه الانه كه كار بيخ پيدا كنه
كم كم داشت سر و صدا اوج مي گرفت ...محسني هم از اتاقش خارج شد ....
جلالي كه با روپوش سبز از اسانسور خارج شده بود با شنيدن صدا ... مسيرشو تغيير داد ....
به دفعه چشمم خورد به ته سالن ...درست مي ديدم؟ .... خداي من نيما .....
خواستم سيني رو زود بزارم و برم پيش نيما كه تا كسي نديدتشه ..... ازش بخوام كه بره
كه فائزه دستشو به طرفم گرفت و گفت:
ايناهاش خانوم ....

زن يه دفعه برگشت طرف من
زن- پس تويي ورپريده
دهنم باز موند....
-بله ...؟
زن- بله بلا..بله و درد..دختره مردم ازاد..دختره هيچي ندار
سريع خودمو جمع و جور كردم
- خانوم صداتو بيار پايين ...بفهم داري با كي حرف مي زني
كه جواب همه اقتدارم يه كشيده محكم تو دهنم بود ...
با كشيده اش سرو صدا ها يه لحظه خوابيد ...


*******************************
همه با ناباروي به من و زن خيره شدن ....
دستم رو گونه ام بود...محسني و فرزاد و بچه ها بهم خيره شده بودن ....

زن- فكر كردي پسرم بي كس و كاره كه ...
حرفشو قطع كرد ..انقدر حرص خورده بود كه دهنش كف كرده بود
زن- دخترايي مثل تو رو خوب مي شناسم....امثال شما ها براي پسراي چشم و گوش بسته اي مثل پسر من.... خوب بلديد چطور تور پهن كنيد....
چشايي كه داشت از اشك پر مي شد چرخيد به سمت ته سالن ..
نيما مثل چوب تو جاش وايستاده بود و از ترس از جاشم تكون نمي خورد ....
زن- مگه اونبار پشت تلفن بهت نگفتم دست از سر پسر من بردار .. دختره هفت خط ..بي ابرو
.......حالا اكثر مريضا هم از اتاق خارج شده بودن ....نمي دونم چرا نگاههاي محسني داشت عذابم مي داد....
زن- فهميدي دست از سر پسر بي زبون من بردار ....
دو قدم از همشون فاصله گرفتم

باز به نيما و بعدم به محسني ...نگاهي كردم
زن خواست باز با داد و فرياد سرم خراب بشه..... كه من در حالي كه قدمامو تند تند كرده بودم و به عقب مي رفتم ..... توي يه حركت چرخيدم و با تمام قوا به ته سالن دويدم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اشك از چشمام سرازير شدن ....
...

چه ابروريزي ....
باز اين پسره ديوونه خل و چل ...به مادرش چي گفته بود ....
واي خدا ...گريه ام شدت گرفت ...
.همينطور پله ها رو مي رفتم پايين ...و گاهي به كسايي كه از كنارم رد مي شدن تنه مي زدم ....
بي توجه به موقعيت و مكان .....بلاخره از ساختمو ن زدم بيرون ....

و رفتم پشت ساختمون بيمارستان...بين تانكراي ابي كه نمي دونستم اصلا براي چي اينجا گذاشتنشون ....و روي يه چندتا اجري كه روي هم گذاشته بودن نشستم و هاي هاي زدم زير گريه

با گريه :
- پسره نفهم ...بي عرضه ..چطور با ابروم بازي كرد ......يه بند گريه مي كردم ...و اهميتي به تماساي تلفني كه بهم مي شد نمي كرد ....


تا نزديك غروب ...همونجا نشستم....... تمام بدنم از سرما كرخت شده بود ...

گوشي رو با چشماي گريون در اوردم كه دوباره زنگ خورد ....صبا بود ....
باهاش قهر بودم ..ولي بازم دم اون گرم
هر چي تماس بود از طرف اون بود ..بقيه بچه ها هيچ تماسي با من نگرفته بودن..فقط مرواريد اونم دوبار زنگ زده بود ...

عطسه اي كردم ...
- بيا هم ابروت رفت هم سرما خوردي ....
بينيمو كشيدم بالا و دكمه سبزو فشار دادم ....

صبا- دوباره كجايي ؟.........از اين رفتار و ادهات بدم مياد منا
-صبا
صبا- درد صبا ...چه مرگته؟
-كيفو وسايلمو مي ياري پايين؟
صبا- پاشو بيا بالا
-نه من ديگه پامو نمي ذارم تو اين بيمارستان
صبا- ميگم هر جايي كه هستي پاشو بيا
-خواهش مي كنم وسايلمو بيار..دارم از سرما يخ مي زنم ....
صبا- كجايي؟
بهش ادرس دادم...
بازوهامو با دستام گرفته بودم و با قطره اشكي كه بي صدا از گوشه چشمم مي ريخت به نقطه مقابلم خيره شدم ...
....
بعد از پنج دقيقه ..صداي قدمهاشو شنيدم
صبا- ديونه اي بخدا..ببين كجا امده .
.سرمو اوردم بالا ...صبا بهم نزديك شد
-تو از كجا فهميدي ....؟
صبا- والا با اون اژيري كه اون زن راه انداخته بود كل بيمارستان با خبر شد ...
اب دهنمو قورت دادم ..قطره اشك ديگه اي از گوشه چشمم جاري شد كه با نوك انگشتام از روي صورتمو پاك كردم
صبا-مگه باهاش تموم نكرده بودي؟
فقط سرمو تكون دادم
صبا- جواب من تكون دادن كله بي خاصيتت نيست
- به جون تو تمومش كردم
سرشو با ناراحتي تكون داد
صبا- پاشو برسونمت خونه....
به بچه ها مي گم برات مرخصي رد بكنن
همونطور كه بازوهامو مي ماليدم كه گرم بشم ...
- نمي خواد ....ديگه نمي خوام بيام
كه با حرص ادامو در اورد .:
صبا- .نمي خوام بيام ...برو بينيم بابا ...بدو برو وسايلتو بردار ..بعد با هم بريم خونه
- چرا نيوريدي پايين؟
بهم خيره شد
- من بالا نميام ....
-خواهش مي كنم منو از اينجا ببر ....
صبا- باشه من دارم مي رم.... پس همراه ما بيا....

سرمو تكون دادم و با همون روپوش بيمارستان دنبال صبا راه افتادم ....خيلي سردم شده بود..
- به مرواريد زنگ مي زني بگي وسايلمو بياره؟
صبا- باشه بهش زنگ مي زنم .
.از بيمارستان خارج شدم ....
سرما بي حالم كرده بود و هر از گاهي عطسه اي مي كردم
با هم رسيدم جلوي بيمارستان كه يه ماشين از اونطرف خيابون ...كه كمي پايين تر پارك كرده بود برامون چراغ داد ....

صبا دستشو انداخت رو شونه ام ....
و با هم از خيابون رد شديم...
به طرف ماشين رفتيم در عقبو برام باز كرد ....
با بي حالي و قدمهاي سست سوار شدم ..و بدون توجه به راننده ...فقط بهش سلام كردم..و اونم فقط سرشو تكون داد..معلومه بود از تو اينه به من نگاه مي كنه

صبا در حال در اوردن پالتوش بود....نگاهي بهش انداختم ....نه به قهرمون نه به اين همه مهربونيش ..بينيمو باز كشيدم بالا .....وقتي در اورد.... پالتوشو انداخت روم...
و درو بست و خودش رفت و جلو نشست ...
ماشين حركت كرد ....

گرماي ماشين چشمامو سنگين كرده بود....
صبا برگشت به عقب ..
گرم شدي..؟
فقط سرمو تكون دادم
كه صداي مرد در امد..:
احتمالا سرما بخوره
صبا سرشو تكوني داد
صبا- اره بد جور يخ كرده ..رنگ و روشم پريده .....
منا كليد كه همرا خودت اوردي ..؟
.سرمو تكوني دادم و با صداي اروم و چشماي خماري كه به سمت پايين بود..
- نه همه چي تو كيفمه..يهو گفتم حتي ساندويچم ...
صبا و مرد به خنده افتادن..
صبا- بخواب سرما رو خوردي.... داري كم كم هذيونم مي گي .
.سرمو به نشونه تا ييد تكوني دادم و اروم متمايل شدم به طرف صندلي و به پهلو دراز كشيدم
ديگه چيزي برام مهم نبود ....و چشمامو بستم
....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سي و هفتم :




تب و لرز كرده بودم ..و به شدت احساس سرما مي كردم ....
چشمامو به زور باز كردم ....
رو تخت بودم ...يكي كنارم رو تخت نشسته بود و يه نفر ديگه ام بالا سرم وايستاده بود ...

اين دختر.... اخر سر با اين كاراش ...خودشو مي كشه ...
دستم تو دست مرد بود ..داشت نبضمو مي گرفت
محسني - تا تو لباساشو عوض كني منم برم كيفمو از توي ماشين بيارم
صبا- باشه...
چهره اشو نمي تونستم خوب ببينم ....دستمو اروم گذاشت پايين و بلند شد...
صبا- منا جون..چشماتو باز كن ...
- صبا خودتي؟.... صدات كه مثل اونه
صبا با خنده :
بد سرما خوردي
شروع كرد به باز كردن دگمه هاي روپوشم ....
صبا- اين همه جا بايد مي رفتي... تو اون سرما با خودت خلوت كني
با باز كردن اخرين دگمه از جاش بلند شد و ..يه دست لباس از كمد در اورد ...
و وادارم كرد بشينم ...
صبا - بيا خانوم برا من فقط يه تاب از زير روپوش پوشيده ...مگه چقدر پوست كلفتي دختر ....
..چشام باز نمي شد ...ضربه اي به در اتاق خورد...
محسني - بيام تو؟
صبا - نه هنوز لباسشو عوض نكرد
محسني - پس كارت تموم شد صدام كن ...
صبا- باشه ....
به زور لباسامو عوض كرد...
و دوباره منو خوابوند ....
دستشو گذاشت رو پيشونيم...
صبا - چقدر داغي ....الان ميام...
و از اتاق خارج شد ...بعد از چند دقيقه در باز شد و كسي داخل شد و دوباره كنارم نشست
كمي كه معاينه كرد ...تو جاش خم شد ..فكر كنم چيزي از تو كيفش در مي اورد ..
چشمام بيشتر باز شد ..داشت سرنگي رو پر مي كرد ....
سرم سبك شده بود ...
- عزرائيلا چند بار ميان سراغ ادم ...؟
محسني با خنده در حالي كه سرنگو گرفته بود بالا و تنظيمش مي كرد ....
محسني - اگه طرف جون سخت باشه ..زياد بهش سر مي زنن
انقدر گيج بودم كه بي اراده پوزخندي زدم و با بي حالي :
- خو يهو جونمو بگيرو خلاص ...چرا انقدر خودتو اذيت مي كني؟ ....درست نيست انقدر وقتتو براي يه جون سخت بذاري ..بايد به بقيه هم برسي ...و همشونو راهي كني
استينمو زد بالا...
پنبه رو دستم كشيد و نوك سوزنو گذاشت و اروم فرو برد ..
كمي دردم گرفت ....
محسني - لطفا ديگه تو كار عزرائيلا فضولي نكن ..خودم مي دونم كي بايد ببرمت...
سرمو با گيجي تكوني دادم ....
- من با تو هيچ جا نميام ..حتي جهنم
محسني با خنده :
بهشت يا جهنم ؟
- چه فرقي مي كنه هر جا كه برم...با وجود تو جهنم مي شه
در باز شد ..
صبا -چي شد ...؟
محسني كه نمي تونست خنده اش نگه داره:
-هذيون گفتنش داره مرحله به مرحله پيشرفت مي كنه ...
صبا- اذيتش نكن دامون ...
محسني با خنده :
فكر مي كنه من عزرائيلم
صبا- حقم داره بخدا ...بچه كوچولو هم كه ميان تو بغلت صداشون در مياد ...
صبا- پاشو پاشو اينو به خوردش بدم ....
محسني - من امشب كشيك دارم بايد برم ....
صبا- باشه .. ..تو برو ...من مراقبش هستم
محسني نگاهي به رنگ و روي ماستم انداخت
محسني - مراقبش باش ....
صبا- بيچاره حق داشت.... زنه نفهم داشت ابروشومي برد............
اصلا فكر نمي كرد تو يهو جلوش در بياي
محسني - اخه داشت حرف بي ربط مي زد.حالا تو مي دوني قضيه چي بوده ؟
صبا- والا يه چيزايي مي دونم ولي سر بسته.. تا جايي كه مي دونم در حد يه اشنايي ساده بود..كه منا خودش تمومش كرده بود ...
محسني - حالا اگه خودش خواست بذار بهت بگه.... بهش اصراري نكني
صبا - نه بابا ...برو ديرت نشه....
محسني سرشوتكوني داد و اخرين نگاشو به من انداخت و از اتاق خارج شد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سي و هشتم :




چشم باز كردم كه صبح شده بود .....
دستمو گذاشتم رو سرم ..سرم ديگه سبك نبود فقط كمي گلوم درد مي كرد .......يهو عطسه محكمي كردم كه با دستم جلوي دهنمو گرفتم ...
پامو از رو تخت گذاشتم پايين ....كمي تو جام جلو عقب كردم ...
- من كجام ....اهان خونه عزرائيل و همكارش .....
اتاقو از نظر گذروندم ...
چيزي دستگيرم نشد ....به طرف ميز تحرير رفتم ...به وسايل رو ميز نگاهي انداختم كه چشمم به قاب رو ميز افتاد.... قابو برداشتم ....
محسني و صبا و يه خانوم
محسني بين دوتاشون وايستاده بودن و صبا و اون خانوم با حالت با نمكي دستشونو گذاشته بودن رو شونه هاي محسني ...
به صبا و محسني بيشتر نگاه كردم و موج نفرت سرازير شد تو وجودم .....قابو محكم گذاشتم رو ميز كه همزمام در باز شد ....
صبا- ا ....بيدار شدي؟... حالت چطوره؟
به سيني صبحونه كه تو دستش بود نگاهي كردم ....
متوجه قاب رو ميز شد ..و لبخند ديگه اي زد ...
صبا- بيا بشين صبحونه بخور ....يكم جون بگيري ....رنگ به رو نداري
صبح زود مرواريد وسايلتو اورد....
و با دست به جايي اشاره كرد
صبا- گذاشتمشون اونجا ....
هنوز با خنده خيره بود كه به طرف وسا يلم رفتمو و پالتومو تنم كردم ....
صبا - كجا ....؟
- ممنون بابت ديشب ..
و با برداشتن كيفم از روي زمين با سرعت از پله ها سرازير شدم ..همين كه به پايين پله ها رسيدم يه خانوم و اقايي رو ديدم كه رو مبل نشسته بودن ...
همون خانومي كه تو عكس بود ...به من خيره بودن كه صبا زود خودشو به من رسوند ..
صبا - تو چرا هي برق مي گيردت؟
زن- دخترم كجا ؟..حالت خوب نيست ..
نمي دونستم چي بايد بگم ...حتي از دهنم كلمه خداحافظي هم خارج نشد ....و به طرف در رفتم ...به كفشاي جلوي در نگاه كردم ..هنوز كمي سرم گيج مي رفت ....كفشامو پيدا كردم ...و بدون اينكه زيپ نيم چكمه هامو بكشم بالا از خونه زدم بيرون ...
صبا- منا منا

تا سر كوچه دنبالم دويد......
صبا- صبر كن تا برات توضيح بدم ....
براي اولين تاكسي دست بلند كردم ....
نگه داشت و من پريدم توش ..صبا به شيشه ضربه زد ...نگاش نكردم..
صبر- صبر كن تا برات توضيح بدم...
- تو دوساله كه منو گذاشتي سر كار .....يه بارم بهت گفتم....از ادماي دور بدم مياد ....
- اقا حركت كن ...و ماشين حركت ..و من فقط اخرين جمله صبا رو شنيدم

- دختره سرتق
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سي و نهم :


با توجه به ترسي كه از اسانسور داشتم بار ديگه از پله ها براي رفتن به بالا استفاده كردم ....
كليد و انداختم تو در و در بر خلاف انتظارم خيلي راحت باز شد ...
دستامو با تعجب گرفتم بالا و به در كه به ارومي داشت باز مي شد نگاه كردم ...
سرمو حركتي دادمو و ابروهامو انداختم بالا ...
و با ناباوري كليدو از توي قفل در اوردم و وارد خونه شدم ...
درو كه بستم يه بار ديگه به در خيره شدم ....
شونه هامو انداختم بالا و كليدو پرت كردم رو ميز
تازه وقتي پالتومو در اوردم فهميدم كه لباساي صبا تنمه ...
رفتم توي اتاقم
روبدشامبرمو برداشتم و به طرف حموم رفتم ....

بايد يه دوش اب گرم مي گرفتم ...بدنم خيلي كوفته بود ...
شير دوش اب گرمو باز كردم ..اب داغ از وجوم سرازير شد

- چطور تو اين همه مدت نگفته بود كه با محسنيه..
منو خربگو .... چقدر جلوش در باره محسني بد گفتم
سرمو تكوني دادم
- حتي بهش گفته بودم كه باد لاستيكاشو من خالي مي كنم ...
دستاموبردم بالا و موهامو كه ريخته بود جلو با دو دست دادم عقب ....
- پس ديشبم خودش بوده ....
- خوب مي گفتي باهاشي ..اصلا..اصلا
به دلم نيومد بگم شوهرش
و با اكراه :
- خوب مي گفتي شوهرته ..كي حسودي مي كرد ...

حالم كه كمي جا امد..از حموم خارج شدم ....
براي اينكه اعصابم اروم باشه گوشيمو هم خاموش كرده بودم

****

روي صندلي گهوار ه ای در حال با لا و پايين رفتن بودم ...

كيفمو برداشتم و بازش كردم و توشو بررسي كردم ..پوزخندي زدم.
- .اينم ساندويچ اهدايي اقا
..كمي كه كشتم چشمم به كارت دعوت خورد ..درش اوردم ...
-نه ديگه حوصله مهموني شما از دماغ فيل افتاده ها رو ندارم ..
دستمو اوردم بالا و به كارت تو دستم خيره شدم ...دست دراز كردم ..و تلفنو از لبه پنجره برداشتم
....و با شستم شروع كردم به وارد كردن شماره ...
كارتو گذاشتم رو پاهام و گوشي رو به گوشم نزديك كردم و دكمه سبزو فشار دادم....

باورن به شدت مي باريد ....در حالي كه تلفن بوق مي كشيد به بخار ليوان چاييم خيره شدم ...
كه بلاخره جواب داد...
بله
اب دهنمو قورت دادم كه دوباره گفت الو
- الو سلام
با شك:
سلام
- اقاي عليپور؟
دايي بهزاد - بله خودم هستم
-صالحي هستم ....منا صالحي
دايي بهزاد - اوه بله خانوم صالحي ..حال شما ...؟
خانوم فكر كردم مارو فراموش كرديد ...
كمي قرمز شدمو لبخندي زدم
-غرض از مزاحمت
نذاشت حرفمو بزنم
دايي بهزاد - بهزاد كارتو براتون اورد؟
-اومممم.. بله راستش
دايي بهزاد - خوشحال ميشم بيايد...
-ولي من
دايي بهزاد - لطفا نگيد نه.. كه خيلي ناراحت مي شم ...
-اما...
دايي بهزاد - خانوم صالحي اخر هفته منتظرتون هستم ...
-اقاي عليپور
دايي بهزاد - ببخشيد يه لحظه ..
فكر كنم داشت با يه نفر حرف مي زد..چشمامو بستمو و حرفامو يه دور ديگه تو ذهنم مرور كردم
دايي بهزاد - ببخشيد خانوم صالحي مي فرموديد
-بله داشتم مي گفتم..زنگ زدم بگم كه من ..
..صداي زنگ تلفني در امد
دايي بهزاد - اوه واقعا متاسفم ...
لبمو گاز گرفتم
-باشه اقاي عليپور من بعد باهاتون تماس مي گيرم ...
دايي بهزاد – نه....صبر كنيد ...
-نه... نه شماهم سرتون شلوغه.... توي يه وقت مناسب دوباره باهاتون تماس مي گيرم
دايي بهزاد - پس اخر هفته منتظرتون هستم ...
و تماسو قطع كرد...
سر گوشي رو با ناراحتي به پيشونيم تكيه دادم....
- عرضه يه حرف زدن ساده ام رو هم نداري.....
گوشي رو پرت كردم رو مبل كناريم و ليوانو چايي رو برداشتم .....
پاهمو اوردم بالا و رو لبه صندلي گذاشتم و تو خودم جمع شدم و با ودوست ليوانو به لبام نزديك كردم
- اينطوري نميشه.... بهتره برم شركتش و بهش بگم نمي تونم بيام ...
- اخه چه كاريه ...يه اس بده و بگو نمي تونم بيام
- نه خيلي زشته ...
- اوه خدا به دادم برس....
كه يه دفعه در باز شد و مرواريد با سر وضع موش ابكشيش وارد شد...
مرواريد - چه ميكنه اسمون.... دارم از سرما منجمد مي شم ....
- سلام
مرواريد - سلام
-مي ميري هر وقت مياي..... اول تو سلام كني ؟...
با خوشحالي شالشو از سرش كشيد و به طرفم امد
مرواريد - مي دوني امروز كي رو ديدم؟
لبه ليوانو به لبام چسبونم و كمي رو دادم تو ...و با چشمام بهش خيره شدم
منتظر جوابم بود....
- كي ؟
مرواريد - محمدو
- اوه فكر كردم كي رو ديدي ....خوب ؟
گيره موهاشو باز كرد و در حالي كه سعي مي كرد با باز كردن موهاش اونا رو از حالت بهم ريختگي در بياره ...
مرواريد - تو اسانسور ديدمش....
- چه اتفاق ميموني ...خوب؟
مرواريد - خوب و درد.... گوش كن
يه قلوب ديگه خوردم
- خوب
مرواريد - دلم مي خواست چيزي بگه ولي فقط يه سلام و خداحافظي ساده
-براي همين خوشحالي ؟
مرواريد - همينم خودش خيليه
-اوه اميدوارم خدا يه عقل درست و حسابي بهت بده
مرواريد - البته شايدم روش نميشده بيچاره
- اونم كي؟... اون ..اره اروح ننه اش روش نميشده.... خوب؟
مرواريد - موقع خداحافظي گفت بهت سلام برسونم
- ديگه؟
مرواريد - ديگه همين..
پاهامو اوردم پايين وليوانو گذاشتم رو ميز كوچيك كناريم ...
و با انگشت اشاره 3 ضربه زدم رو پيشونيش...
- برو این مختو عوض كن كه اصلا حالش خوب نيست
و ازش دور شدم
مرواريد - منا
تو دلم ..:
".ديوانه عاشق كي شده ..ذوق مي كنه بهش سلام مي كنه"
مرواريد - راستي منا
- هوممممممممم
مرواريد - فرزاد جلالي رو كه مي شناسي
- وا ....اره...خوب
مرواريد - اينم كسب و كار محسني رو برداشته
- چطور؟
مرواريد - راست مي ره چپ مي ره... به هر بهانه ای كه شده مياد و مي پرسه خانوم صالحي هستن
- جدي ؟
مرواريد - اره بهش گفتم امروز مي ري ..
با ناراحتي برگشتم طرف مرواريد ...و با متلك :
- مي خواستي شماره تماسمم بهش مي دادي
مرواريد - يعني نبايد بهش مي دادم؟
با ناراحتي - مرواريد...
مرواريد - بد كردم؟
-اخه چرا دادي ؟
مرواريد - من نمي دادم يكي ديگه مي داد...
-اينم شد جواب ...
-الله اكبر ..به خدا شاهكاري ..حيف محمد كه تو دستاي تو حروم ميشه
كله اشو خاروند..
مرواريد - .اخه گفت كار خيلي مهمي باهات داره ...
با دلخوري شير اب سينكو باز كردم و دستامو بردم زيرش
شيرو بستم و دستامو محكم چند بار تكون دادم
- فقط اميدوارم با این همه مخ... ادرس خونه رو نداده باشي
مرواريد - نه ديگه اونقدر بي عقل نيستم...
- اوه ....اميدوار شدم ....
مرواريد - ناهار چي داريم ؟
- چيزي درست نكردم حوصله نداشتم
مرواريد - واي منا من گشنمه
- به درك ...تخم مرغ هست ..
من يه ساعتي مي خوام...بعد بيدارم كن ...
مرواريد - باشه ناهار چيزي مي خوري؟
-نه ......فقط بيدارم كن
مرواريد - امشب مي موني ...؟
- نه
مرواريد - پس چي ؟
- فقط بيدارم كن
مرواريد - چه بد عنق.... باشه بيدارت مي كنم
مي خواستم برم و براي هميشه از اين شغل بكشم بيرون ..نه تحملشو داشتم و نه ديگه مي تونستم جوابگو اتفاقايي باشم كه برام پيش مياد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بچه ها عکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس شخصیتهای رمان:

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصل چهلم:


از سكوت ايجاد شده كلي لذت مي بردم ..هنوز تاجيكو نديده بودم ...بعضي از بچه ها طوري نگام مي كردن كه انگار با دختراي ول خيابوني مو نمي زنم ....
اما اهميتي ندادم ..ديگه برام مهم نبود ...چون نمي خواستم ديگه اونجا باشم....
حتي با خانواده امم تماس نگرفته بودم ..اگه مامان مي فهميد ..در جا سكته مي زد و مهدي هم موضوع جديدي رو براي سر به سر گذاشتنم پيدا مي كرد...
و پدرم ..
اوه پدرم ...كه خدا خواسته ام بود... و مطمئن بودم كلي ا م از اين عمليات انتحاريم استقبال مي كنه ..
خواستم برم طبقه بالا كه شايد تاجيكو گير بيارم كه ...كه جلالي رو ديدم ...
چشمش بهم خورد و با لبخند رو لباش به طرفم امد..مسير منم طوري بود كه مجبور بودم به طرفش برم ....
فرزاد- به سلام خانوم صالحي ...ستاره سهيل شديد ....
- سلام دكتر ....
فرزاد- نيستيد ...
فقط يه لبخند كج تحويلش دادم ..
فرزاد- مي تونم باهاتون صحبت كنم؟
ببخشيد ولي من كار دارم ..
فرزاد- زياد وقتتونو نمي گيرم .......اگه ايرادي نداره بيايد تو اتاق من
دستي به گوشه شالم كشيدم و به دنبالش راه افتادم..در اتاقشو باز كرد و خودش رفت كنار ...و با دست تعارف كرد كه برم تو
اب دهنمو قورت دادم و وارد شد م
فرزاد- خواهش مي كنم بفرماييد بنشينيد ...
..به طرف يكي از رحتيا رفتم ..درو اروم بست و امد رو يكي از مبلا مقابلم نشست ...
سرم پايين بود

با ترس و كمي دلهره سرمو اوردم بالا ..به چشمام خيره شده بود
تا نگاهمو ديد
لبخندي زد و به طرفم خم شد
فرزاد- مي خواستم بگم حرفايي كه دكتر محسني در مورد من به شما زدن.. اصلا درست نيست ...
تعجب كردم..
- كدوم حرفا ..؟
كمي تعجب كرد و رنگش پريد ..
فرزاد- همونايي كه..
يه دفعه حرفشو عوض كرد ...
فرزاد- يعني چيزي به شما نگفتن ...؟
-من اصلا نمي فهمم شما داريد درباره چي حرف مي زنيد ...
..لباشو تر كرد و لبخندشو پر رنگتر
فرزاد- راستش نمي دونم چرا دكتر محسني از من خوششون نمياد ..همونطور كه خودتون از روز اول گفتيد ....با كسي خوب نيستن ....
- چرا اينا رو به من مي گيد .....؟
فرزاد- راستش نمي دونم چطور به شما بگم..
به چشماش خيره شدم ....
-راحت باشيد ...
فرزاد- ناراحت نمي شيد؟
-اصلا
سرشو انداخت پايين و با دستش شروع كرد به ور رفتن ..به دستاش نگاه كردم كه يه دفعه سرشو اورد بالا ...
فرزاد- من از تو خوشم مياد ...
رنگم پريد ..
فرزاد- ببخشيد نمي دونم چطور بايد مي گفتم...و يا چطور عنوانش مي كردم
و با خنده دستي به گردنش كشيد ...
فرزاد- اينم به زور گفتم
كمي به خودم حالت تدافعي دادم و معذب شدم...
فرزاد- شما يه جوري هستيد كه ادمو خود به خود به خودتون جذب مي كنيد ...
....
هر بارم كه خواستم بيام و بهتون بگم... دكتر يه جور مانع شدن ....
زبونم بند امده بود و قلبم به شدت مي زد ....
جرات نگه كردن تو چشماشو نداشتم
....
فرزاد- شايد بگيد اين يارو مگه چند وقته امده كه حالا ....
سكوتي كرد و ادامه داد:
راستش شماره اتونم از همكارتون گرفتم ولي هر بار كه تماس گرفتم گوشيتون خاموش بود ....
با لبخند :
اينم از شانس منه
سكوت كردم
فرزاد- چرا ساكتيد؟...از حرفم ناراحت شديد ؟
زود سرمو اورم بالا...نه نه
-اما خوب راستش ..
فرزاد با حالت سوالي – راستش چي ؟
- من ....من انتظار نداشتم
فرزاد- بله ولي خوب.... يه دفعه اي پيش امد......وقتيم كه پيش بياد ..ديگه به زمان و مكان كاري نداره
چون هنوز سرما خورده بودم ..يه دفعه عطسه اي كردم ....دستمو زودي گرفتم جلوي دهنم كه جعبه دستمال كاغذي رو گرفت مقابلم ...
يكي دو تا برداشتم و اروم تشكري كردم
فرزاد- مي تونم خواهش كنم دعوت امشب منو براي صرف شام قبول كنيد ...
با تحير بهش خيره شد..
-امشب؟
سرشو تكون داد.:
فرزاد-.بله ...
- اما من كه
فرزاد- فكر كنيد فقط يه شام دوستانه است ...
از جاش بلند شد و به طرف ميزش رفت و برگه كوچيكي رو از روي ميز برداشت ...
... روش چيزي نوشت
فرزاد- اين ادرس رستورانه ..خيلي دوست داشتم خودم مي امدم دنبالتونه.... ولي من تا بعد از ظهر بايد تو بيمارستان باشم ...
مقابلم ايستاده بود و منم همونطور نشسته به دستش كه مقابلم دراز شده بود خيره شدم
دست بلند كردم و اروم برگه رو از دستش گرفتم ...
فرزاد- ميايد ديگه ؟
به چشاش نگاه كردم .......لبخندي ديگه اي رو زينت صورتش كرد ..

با هولي كه كرده بودم و با صداي لرزون:
- ..ببخشيد من ديگه برم
بلند شدم كه به طرف در برم
فرزاد- خانوم صالحي؟
برگشتم طرفش ..
فرزاد- ميايد ديگه..؟
سرمو دو بار حركت دادم به طرف پايين
- بله....يعني فكر كنم كه بله
لبخند ديگه اي زد
فرزاد- پس راس ساعت 8 منتظرتون هستم ...
-بله حتما
فرزاد- خانوم صالحي ؟
ديگه رنگي به صورتم نمونده بود
فرزاد- لطفا گوشيتونم روشن كنيد
- هان ؟
با خنده بهم خيره شد
- اهان ......باشه باشه
و با عجله از اتاق خارج شدم ...
باورم نمي شد ..دستمو گذاشتم رو قلبم كه يه لحظه ساكت نمي شد ...با مشت اروم كوبيدم رو سينه ام
-يه لحظه بتمرك سر جات ..... ببينم چي شد ...
از من خوشش امده؟ ..يعني مي خواد كه.
اوه نه خدايا. من ....(اي دختر نديد بديد ..والااااااااااا)
به اطراف نگاهي كردم.
-.بهتره برم..الان تو حال خودم نيستم ....... فردا هم مي تونم به تا جيك سر بزنم ....
اره اره ..ترشيده ها هميشه وقت ازاد دارن
نفسمو با خوشحالي يهو دادم بيرونو... و چشمامو بستمو باز كردم ....
تو رويا كه نيستم ؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
سريع به بشكون از بازوم گرفتم ...
- نه از قرار مثل اينكه همه چي درسته....با شادي و شور و شعف غير قابل وصفي به راه افتادم...
نمي دونم چرا انقدر خوشحال شده بودم كه فرزاد از من خوشش امده
- واي ..همه اگه بفهمن ..از دم شاخ كه سهله دمم در ميارن ...

*****
از شادي يه لحظه هم نمي تونستم يه جا بند بشم ....مدام به ساعت نگاه مي كردم كه زمانو از دست ندم .....
جلوي اينه وايستادم و دستامو گذاشتم رو گونه هام
-يعني واقعا از من خوشش امده ...
و با ياد اوري اين جمله .....ده با بالا و پايين پريدم ..
به سرعت به طرف كمد لباسام رفتم و هر چي توش بودو خالي كردم.. كه يه تيپ درست و حسابي بزنم....
- تيپ مشكي چطوره ...؟
- نه يكم زيادي رسمي ميشه ...
به پالتوي كرم رنگم كه خزه داشت نگاهي كردم ...با چكمه هاي ساق بلند قهوه اي سوخته با يه كيف هم رنگش ..
- چيز محشره اي ميشه ....
يه دفعه شل شدم و عقب عقب رفتم و رو تخت نشستم
چت شده منا .....؟
يعني تو هم از اون خوشت امده كه مي خواي به درخواستش جامع عمل بپوشو ني ...؟
از جام بلند شدم و با ناراحتي لباسارو از روي تخت برداشتم و مشغول چيدنشون تو كمد شدم...
- يعني من حق ندارم خوشحال بشم ....مگه تو اين دو سال كي امد سراغم؟ ...يكي مثل نيما... كه چيزي جز بي ابرويي برام نداشت
حالا كه شانس بهم رو اورده چرا بايد بهش لگد بزنم
يعني دوسش داري ؟
دستم رو در كمد بود ...
چشمامو بستم
-همه چي كه دوست داشتن نيست
-خيليا بعدها عاشق هم مي شن
كلافه شدم و چوب لباسي تو دستمو پرت كردم به يه طرف... و دوباره رو تخت نشستم ..به گوشي رو ميزم نگاه كردم فهميدم ..هنوز خاموشه
-اوه بنازم هواس پرتيتو
خيز برداشتم و گوشي رو برداشتم و روشنش كردم ...تا روشنش كردم گوشيم زنگ خورد ....
شماره ناشناس بود ..اول نمي خواستم جواب بدم ..
- شايد اشنا باشه
و جواب دادم
فرزاد- مگه قول نداده بودي گوشيتو خامو ش نكني
لبخندي زدم .
- .شماييد ....
فرزاد- داشتم كم كم نا اميد مي شدم ....مياي ديگه؟
سكوت كردم ..
فرزاد- مي خواي زودتر مرخصي بگيرمو بيام دنبالت؟
- نه نه خودم ميام ....
هر جور كه راحتي... ولي خوشحال مي شدم مي امدم دنبالت
- نه دكتر خودم مي يام ...
فرزاد- باشه پس منتظرتم ..يادت نره ساعت 8
- نه دكتر يادم هست
فرزاد- انقد به من نگو دكتر
سكوت كردم
فرزاد- مراقب خودت باش ...
و بعد از كمي مكث .. دير نكني منا
نفسم حبس شد و دستام شروع كرد به كمي لرزيدن ...
نتونستم حرفي بزنم كه اون خودش تماسو قطع كرد..
نفس حبس شده امو دادم بيرون ...و به رو به رو خيره شدم ...
كه يه دفعه انرژي گرفتم و از جام بلند شدم
- گور باباي هر چي فكر و افكاره ..بچسب به زندگي.... كه الانو خوش است ...

****

هنوز ساعت 6 بود ...اول يه دوش گرفتم و شروع كردم به خودم رسيدن
هين آماده شدن يكي از اهنگاي قديمي رو كه خيلي دوست داشتم و شراره خواننده اش بودو تو دستگاه گذاشتم و play رو زدم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 7 از 12:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Elevator | رمان آسانسور


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA