ارسالها: 6216
#81
Posted: 22 Aug 2012 05:30
فصل چهل و هشتم :
سعي كردم تا ظهر زياد به اين موضوع فكر نكنم كه بتونم كارامو درست انجام بدم
وقتي از اتاق يكي از مريضا امدم بيرون... به ساعتم نگاهي كردم ..وقت ناهار شده بود
با مرواريد حرف نمي زدم ...فائزه هم كه زيادي فك مي زد پس تنهايي رو ترجيح دادم به داشتن همراه...و تنهايي به طرف سلف راه افتادم
وارد كه شدم به اطرافم نگاهي انداختم ....
اكثر جاها پر شده بود ..به طرف پيشخون رفتم و غذامو گرفتم ...كه چشمم به يه جاي خالي افتاد..دقيقا گنج گنج بود و كسي منو نمي ديد...
صندلي رو كشيدم بيرون ..جام طوري بود كه پشتم به بقيه مي شد ..
و منظره رو به روم ميشد يه ديوار ...كه روش يه برگه چسبونده بودن... تحت اين عنوان ..
"كشيدن سيگار ممنوع "
قاشقوبرداشتم و به خورشت قورمه خيره شدم ...
به اشنايي خودمو و فرزاد فكر كردم ..سرمو تكيه دادم به دستم و با قاشق شروع كردم به ور رفتن توي خورشت
از وقتي كه ديشب بهش گفته بودم كه نميام خونت.. و يا اينكه گفتم ...نياد دنبالم ...رفتارش سرد شده بود
شايدم من زيادي حساس بودم و انتظار رفتار ي صميمي تري رو داشتم
سرمو از رو دستم بلند كردم
"بس كه عجولي ..بذار يه روز بگذره... بعد غر غر كن ...هنوز يه روزم نشده ..بنده خدا حق داره "
نفسمو دادم بيرون ..
اما ته دلمم هيچ حسي بهش نداشتم ...
حتي انگار داشتم ازش زده مي شدم ...
جاي كسيه؟
سرمو اوردم بالا ..
محسني بود
سرمو تكون دادم..و دوباره به ظرفم خيره شدم..
صندلي رو كشيد كنار و نشست
نا خوداگاه دستم به طرف لبم رفت ..و با ياد اوردي كه جاي هنر دست اقاست...
...با نفرت بهش خيره شدم
واقعا چه رويي داشت كه باز امده بودم مي خواست پيشم بشينه
سيني رو با حرص پس زدم از جام بلند شدم
بهم خيره شد...
بهش محل ندادم و بدون خوردن يه قاشق از غذا ....از سلف زدم بيرون ....
- اينم از غذاي امروز ...كلا زَهر تو زَهرشد
تو محوطه بيمارستان ..روي يكي از نيمكتا نشستمو و دستامو از هم باز كردم و تكيه دامشون به عقب و پاهامو كمي دراز كردم ...
ديگه برف نمي باريد ...
شروع كرده بودم به ديد زدن ادماي اطرفام ....كه يهو صبا رو ديدم كه از همون ماشين هميشگي پياده شد ....
در ماشينو بست وسرشو برد تو و كمي مشغول حرف زدن شد ...
وقتي سرشو اورد بالا ..صورتش پر از خنده شده بود
پوزخندي زدمو با خودم :
- بيا به خاطر خانوم كتك مي خوريم اخرشم...
نفسمو با نارحتي دادم بيرون .....
هنوز به صبا نگاه مي كردم كه با صورتي خندون داشت وارد بيمارستان مي شد ...
محسني - باور كن دست خودم نبود ...اخه تو هم ....هر چي خواستي گفتي
سرمو چرخوندمو با ناراحتي بهش خيره شدم ...
- كاش يكم زودتر مي امديد تا حرفامو بهت اثبات مي كردم
محسني - صالحي خجالت بكش...بخدا گناه داره
- جالبه چه همسر خوبي ..پس خودت مي دوني كه همسرت
محسني – صالحي !!!!
ساكت شدم ..و دستي به گوشه لبم كشيدم
دقيقا رو به روم در حالي كه دستاشو كرده بود تو جيب روپوشش ...وايستاده بود ...
از جام بلند شدم
- باشه خجالت كشيدم ..حالا ميشه لطف كني و ديگه جلوم سبز نشي ....
...
محسني - تو مشكلت با من چيه ؟
- مشكلم ..؟
.دهنمو كمي كج كردم و به اطرافم نگاهي انداختم و يه دفعه تو چشماش خيره شدم ...
- مشكلم اينه كه ازت بدم مياد ..
محسني با پوزخند- فقط همين؟
شايد انتظار اين حرفو نداشت ...
محسني - انوقت چرا از من بدت مياد؟
- نمي دونم ...دست خودم نيست ....بدم مياد ديگه
محسني سرشو تكوني دادو گفت :
باشه..راست مي گي... يكي از يكي خوشش مياد ..يكي از يكي بدش ...زور كه نيست ...
دستامو كردم تو جيب روپوشم ..و .با احساس قدرت جلوش وايستادم...
سرشو اورد بالا و خير شد تو چشمام ..
محسني - اميدوارم هميشه همينطوري با اعتماد به نفس جلوي همه وايستي
و...
كمي مكثي كرد و ادامه دارد:
و اينكه اميدوارم با انتخابت به خوشبختي كامل برسي ..خانوم منا صالحي ....
دقيقا معلوم بود داره حرص مي خوره
و با گفتن اين حرف دستي به موهاش كشيد و راهشو به طرف ساختمون كج كرد
از حرفام پشيمون شدم ..چهره اش موقع رفتن كمي گرفته بود ...
لب پايينيمو گاز گرفتم و سعي كردم اصلا بهش اهميت ندم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#82
Posted: 22 Aug 2012 05:31
فصل چهل و نهم :
به طرف اتاق فرزاد راه افتادم ...
دو بار درشو زدم ..ولي كسي جواب نداد..دستمو رو دستگيره در گذاشتم و كشيدمش پايين
ولي در قفل شده بود
يكي از خدمه ها ..:
دكتر يه نيم ساعتي ميشه كه رفته
با تعجب:
- رفته؟... براي خوردن ناهار رفته؟
خدمه - فكر نكنم خانوم..كت پوشيده بودن كيفشونم دستشون بود...
برگشتم و به در خيره شدم
"ولي اون كه گفت كلي كار تو بيمارستان داره.."
گوشيمو در اوردم و در حال راه رفتن با شماره اش تماس گرفتم ...
اما جواب نداد..
دوباره تماس گرفتم كه بعد از دوبار زنگ خوردن.. بوق اشغال زده شد..با تعجب گوشي رو از گوشم دور كردم .....
و با ناراحتي دكمه قرمزو فشار دادم ...
وارد بخش شدم
فقط مرواريد بود ..
به احتمال زياد فائزه جيم شده بود ..صبا هم حتما سر مريضا بود ....
پشت ميز نشستم
مرواريد بهم نزديك شد - منا بخدا منظوري نداشتم..الان با هم قهري ؟
جوابي ندادم
مرواريد - خوب ببخشيد ..نبايد ...
از جام بلند شدم و رفتم توي اتاق
به دنبالم امد.
مرواريد -.ببخش ديگه ...
صبا وارد اتاق شد
صبا- به منا خانوم ...چه عجب ما شما رو ديديم
با متلك:
- بيرون خوش گذشت؟
چشماشو چرخوند ..
و در حالي كه لبخند مي زد
صبا- اره خيلي
- رو تو برم هي
صبا با تعجب - جونم؟
- هيچي ....گفتم روكش اين مبلا رو بايد عوض كنيم.. يكم ديگه بمونه بوي گندشون همه جا رو مي گيره..
و از جام بلند شدم
با عصبانيت امد طرفم
صبا- هي صبر كن ببينم.. منظورت از اين حرفا چيه؟
-منظورم؟.......مگه بايد منظوري داشته باشم
صبا- تو چرا يه مدته با من لج افتادي؟
-.اشتباه فكر مي كني ..
صبا- نه صبر كن ببينم ..چرا حرفتو راحت نمي زني ؟
-بس كن ديگه صبا ...و بعد با پوزخند:
-اوه ببخشد حواسم نبود ... خانوم محسني ..
مرواريد با چشماي گشاد برگشت طرفمون
صبا به شدت عصباني شد..دستمو كشيد به دنبال خودش ...و منو از اتاق كشوند بيرون
و توي راهرو ...وقتي ديد كسي نيست منو كوبوند به ديوار ..
و در حالي كه با انگشت اشاره به سينه ام ضربه مي زد
صبا- دوستيم ..سرجاش
صبا- از سر دوستي و رفقات گاهي.. يه چرت و پرتايي بهم مي گيم.. اونم سرجاش ..
صبا- اما حق نداري ..به من هر چي خواستي نسبت بدي.. فهميدي؟
دسشو با دستم پس زدمو خيره تو چشمام :
-اره دوستيم سر جاش ...تو رفاقت كم نمي ذاريم اونم سرجاش ..كه كلا اين رفاقتا بخوره تو فرق سرم
-اما تو هم حق نداري كه منو منگول فرض كني و بازيم بدي
صبا- اخه دختره ديوونه ...من كي بازيت دادم؟.......يعني چي كه ...بهم مي گي محسني
-مگه نيستي؟
صبا- خجالت داره منا....از تو يكي ديگه انتظار نداشتم
-منم از تو انتظار نداشتم
صبا- وقتي مي گم وايستا برات توضيح بدم ...مي ري و به پشت سرتم نگاه نمي كني..كسي رو هم اصلا ادم حساب نمي كني
بهش خيره شدم
صبا- من و محسني ...
تاجيك- فرحبخش ...
صبا با ناراحتي چشماشو بست..و خواست ادامه بده
صبا- من و محسني ..
تا جيك – فرحبخش... مگه با تو نيستم
صبا زير زبوني لعنتي فرستادو به طرف تا جيك رفت ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#83
Posted: 22 Aug 2012 05:32
فصل پنجاهم :
تا اخر وقت هم ديگه نتونستم با صبا حرفي بزنم ...انقدر تاجيك كار رو سر دوتامون ريخته بود..كه ديگه وقتي براي دعوا و بحث كردنمون نمي موند
شب طبق دستور تا جيك كشيك نموندم ...
وسايلمو برداشتم و از بيمارستان خارج شدم ...كليد ماشين دست مرواريد بود ..
خانوم يه زحمتم نكشيده بود كليدو بهم پس بده ..
از در بيمارستان كه خارج شدم ..يقه پالتومو دادم بالا ...
و به راه افتادم..خيابون اولو كه رد كردم ماشين فرزادو ديدم كه كمي جلوتر از من وايستاده بود ...
خوشحال شدم و خواستم برم طرفش كه ديدم كسي به سرعت داره مي دوه به طرف ماشين ....
خوب نتونستم ببينم ... اخه هوا خيلي تاريك بود و اون دقيقا جايي ماشينو متوقف كرده بود كه زياد تو ديد نبود .فقط فهميدم طرف يه زنه ...
سريع درو باز كرد و پريد تو ..
دستاموكه به دهنم نزديك كرده بودم با تعجب اوردم پايين..
كمي سرعت قدمهامو بيشتر كردم ...كه ماشين روشن شد .و به حركت افتاد..
تو جام ميخكوب شدم ...
- شايد ماشين فرزاد نباشه ..ولي نه..انگاري خودش بود..
اون كي بود كه سوار ماشينش شد..؟
گوشيمو در اوردم و زودي شماره اشو گرفتم ....
بعد از چند بار بوق كشيدن
فرزاد- جانم
- سلام تو الان كجايي؟
فرزاد- سلام ...كاري برام پيش امده ..و الانم بيرون از بيمارستانم
فرزاد- تو چي؟... كجايي ؟
-من دارم بر مي گردم خونه
فرزاد- پياده اي يا با ماشين؟
-پياده
فرزاد- نزديك نيستم وگرنه ميومدم دنبالت ...
-شايد زياد دور نباشي من يه خيابون بالاتر از بيمارستانم
فرزاد- اوه اونجايي... من با يكي از همكار هستم ... توي مطبش
-كدوم مطب .؟
فرزاد-.تو نمي شناسيش
سكوت كردم و به فكر فرو رفتم ...البته حرص هم تو سكوتم داشت فوران ميكرد
فرزاد- برو زودتر خونه.... شبه ...خوب نيست زياد بيرون بموني
كاري نداري من بايد زودتر قطع كنم
بازم سكوت كردم ..
فرزاد- فعلا عزيزم
و بعد...صداي بوق اشغال
شك و ترديد تمام وجودمو گرفته بود ..
اگه اون ماشينش بود ..پس چرا به من دروغ گفته بود ...شايدم اون نبوده ...يكي شبيهش بوده ....
اوه خداي من دارم ديوونه مي شم ...
*****
وقتي به خونه رسيدم....از خستگي خودمو پرت كردم رو مبل و توي تاريكي به سقف بالاي سرم خيره شدم ..
.گوشيمو در اوردم ..خواستم بازم باهاش تماس بگيرم كه پشيمون شدم و گوشي رو پرت كردم يه طرف ...
ساعت 9 بود ...و براي خواب خيلي زود بود با اينكه خيلي خسته بودم ...اما دلمم نمي خواست بخوابم ..
به زور از جام بلند شدم ..تا لباسمو از تنم در بيارم كه زنگ خونه به صدا در امد...
به طرف در رفتم و رو نوك پاهام وايستادم و از چشمي در نگاه كردم..محمد بود...
- اي بابا اين اينجا چيكار مي كنه ..؟
كه دوباره زنگ زد..
درو اروم باز كردم
محمد- سلام
-سلام .
.نگاهم به كاسه آش تو دستش افتاد...
به من من افتاد
محمد- مادرم... اش درست كرده بود ...مثل اينكه متوجه شده كه شما امديد براي همين گفت يه كاسه هم براي شما بيارم
دستمو دراز كردم ..
- خيلي ممنون..واقعا تو اين سرما هم مي چسبه...
-از طرف من از مادرتون خيلي تشكر كنيد ..
خواستم درو ببندم
كه دستشو گذاشت رو در
محمد- خانوم صالحي
بهش خيره شدم
محمد- چرا انقدر زود جواب منو داديد؟
-كدوم جواب؟
محمد- صبحو مي گم
به كاسه آش تو دستم نگاه كردم
-اقاي سهند بدم نيست به اطرافتون يه نگاهي بندازيد
محمد- اگه منظورتون ايداست كه اونشب بهتون گفتم
-نه منظورم ..يكي ديگه است
با تعجب
محمد- دوستتون؟
-بله...
محمد- ولي در مورد اونم كه
اجازه ندادم حرفشو بزنه
-اقاي سهند ..من احساس مي كنم كه شما داريد از يه ميوه فروشي خريد مي كنيد ..كه از كنار هر ميوه اي كه رد مي شيد يه ايرادي بهش مي گيريد ...
يا دقيقا مثل اون كسي هستيد كه چون هوس يه ميوه خاصو نداره ..هر قدرم خوب باشه با بي رحمي روش يه ايرادي مي ذاره ...
محمد- يعني شما
-اقاي سهند ديگه بهش فكر نكنيد ....جواب منم كه معلومه ....نه
ببخشيد من خيلي خسته ام..به خاطر آشم از مادرتون تشكر كنيد ...
و درو اروم بستم ...و به در تكيه دادم ...كمي كه گذشت
رو پنجه پاهام بلند شدمو به بيرون نگاه كردم .... هنوز پشت در وايستاده بودو به موهاش با حالت عصبي دست مي كشيد
شونه هام انداختم بالا و برگشتم تو هال
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#84
Posted: 22 Aug 2012 05:32
فصل پنجاه و يكم
بعد از يه دوش اب گرم ...
به طرف اشپزخونه رفتم يه قاشق برداشتم و همراه اش امدم بيرون...
رفتم كنار شومينه و رو زمين نشستم ...و با قاشق آش داخل كاسه رو هم زدم ..اولين قاشقو اروم اوردم بالا....
كه زنگ تلفن باعث شد قاشقو بذارم سر جاشو از جام بلند شم ....
شروع كردم به گشتن گوشي
مدام زنگ مي خورد ..كه بلاخره از زير كلي خرت و پرت اتاق گيرش اوردم..
-بله
مرواريد - سلام منا خونه اي؟
ساكت شدم ...
مرواريد - هنوز قهر ي ...؟
-چيكار داري؟
مرواريد - هيچي مي خواستم بگم من امشب شايد بيام
-خوب؟
مرواريد - پس نخواب تا من بيام
-كي چي ؟
مرواريد - منا خواهش مي كنم ..اخه كليد با خودم نبردم
-كاري نداري مي خوام برم شام بخورم
مرواريد - نه
منتظر شد حرفي بزنم ... كه تماسو قطع كردم و برگشتم سر جام
وخواستم يه قاشق بذارم تو دهنم كه اين بار زنگ خونه اين آشو كوفتم كرد ....
با غر غر از جام بلند شدم
-حتما خانوم پشت در بوده مي خواسته امادگي قبل از ورود پيدا كنه
-احمق ديوانه
درو بي توجه به كسي كه پشت در بود باز كردم و كمربند روبدوشامبرومحكمتر كردم
و همونطور كه بر مي گشتم كنار شومينه
-اين مسخره بازيا براي چيه ...؟
كنار ظرف آش نشستم... روم به طرف شومينه بود ...
- حالا چرا صداتو در نمياري ...؟
- اون موقعه كه فكتو باز مي كردي ....مي خواستي خفه شي... نه حالا كه هر چي خواستي بهم گفتي
...قاشق دومو گذاشتم تو دهنم ...كه احساس كردم حوله اي كه به موهام بسته ام داره شل مي شه با دست دوباره محكمش كردم ...
-باشه بيا اشتي ..اما بي انصاف من هر بار اخه با كي بودم ؟....
- نكنه تو هم حرفاي مادر اون بچه ننه رو جدي گرفتي ....؟
خوبه كه از دو سالم بيشتره كه باهم دوستيم ...
كه دوباره صداي زنگ در امد
ديگه چشام داشت در مي امد ...زودي از جام پريدم....
مطمئن بودم بعد از باز كردن در يكي داخل شد ..
پس زنگ دوباره براي چي بود ؟
رنگم پريد ....با ترس اروم به طرف در رفتم كه بازم زنگ زد ...
در نيمه باز بود
سرمو از لاي در اهسته رد كردم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#85
Posted: 22 Aug 2012 05:33
فصل پنجاه و دوم :
با لبخندي رو به روم ايستاده بود ..البته رنگش كمي پريده بود
- تو اينجا چيكار مي كني ...؟
بهزاد- خواستم بگم من يه شوخي باهات كردم امدم كه درستش كنم
- چي ؟
بهزاد- ميشه بيام تو؟
بهش خيره شدم..
بهزاد- اينجا نمي تونم بگم ..
با شك..
- شما همين الان زنگو زدي ؟
بهزاد بيشتر رنگ به رنگ شد :
من ...اره اره
ابروهامو انداختم بالا
- پس يه لحظه صبر كنيد من برم لباسامو عوض كنم ...
چيزي نگفت و بهم خيره شد
در كمتر از 5 دقيقه لباسامو عوض كردم.و .بر گشتم دم در
- خوب امرتون
بهزاد- نمي ذاري بيام تو؟
-امممم نه.......همين جا حرفتو بزن
بازم نگام كرد
- خودتون كه مي بينيد... جز من كسي خونه نيست پس امرتون
كمي به خودش مسلط شده بود و دوباره شده بود همون بهزاد مغرور
بهزاد- خوب راستش..دلم نميخواد فكر كني برام مهمي و از اين چرت و پرتا ..كه فكر كني براي اين چيزا امدم اينجا ...
نفسشو با بي حالي داد بيرون
بهزاد- من براي اينكه به مهموني نياي... به دروغ بهت اس ام اس دادم كه مهموني هفته ديگه است
از حرفش اصلا شوكه و يا ناراحت نشدم و مستقيم بهش خيره شدم
وقتي تغييري تو من نديد
بهزاد- خوب تو كه نمي امدي ...ولي كار درستيم نبود ...پس ...
كه صداي زنگ گوشيم در امد..
- يه لحظه صبر كن ...
با گوشي دوباره به طرف در رفتم ...
فرزاد بود .....؟
فرزاد- خونه اي
- بله..شما هم احيانا مطبي
فرزاد- اره يكم كارم طول مي كشه
- ولي من فكر كردم ماشينتو امشب بيرون از بيمارستان ديدم
فرزاد- واقعا
- اره
فرزاد- عزيزم اين همه ماشين حتما شبيه ماشين من بوده
- اوه اره ..حتما همين طوره كه تو مي گي ...اما همشون كه پشتشون اون جعبه دستمال كاغدي رو كه معمولا همه جا گير نمياد و نمي ذارن..
بهزاد بهم خيره شده بود
فرزاد- مي خواي بهم بگي كه بهت دروغ مي گم؟
- چي بگم
فرزاد- منا
- برو... تو مطب دوستت... تا ساعت 11 بايد خيلي كار داشته باشي ...بحثاي علمي هم كه حتمي داغ داغه
..و تماسو قطع كردم
و با اعصابي در هم به بهزاد خيره شدم
بهزاد- دوست پسرت بود؟
بهش خيره شدم
- به شما ربطي داره
بهزاد- خوب نه
- امر ديگه؟
بهزاد- هيچ ديگه ...
- ممنون حالا مي گفتي يا نمي گفتي..فرق زيادي نداشت..چون من به اين مهموني نمي امدم ...
بهزاد با پوزخند- به دايم مي خواي چي بگي؟
- شما چرا نگراني مهموني ايشوني
- خودم بهشون خبر مي دم
سرشو تكوني داد....
با اينكه دوست ندارم بياي ولي خوشحال مي شم اونجا ببينمت...
و با بي قيدي .
.چون تا حالا تو مهمونامون ..مهمون پرستار نداشتيم
...
-اقاي افشار به دايي محترمتون بگيد من پس فردا حتما خدمت مي رسم ...
و در و...در مقابل چشماي از حدقه زدش به خاطر بي توجه اي به حرفا و متلكاش بستم
- پسره احمق
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#86
Posted: 22 Aug 2012 05:34
فصل پنجاه و سوم و پنجاه و چهارم :
ديگه كم كم داشتم به رفتاراي فرزاد شك مي كردم ..
بيشتر وقتا ازم دوري مي كرد ...
همش مي گفت خيلي گرفتاره و وقت نداره
ولي درست همون موقع ها متوجه مي شدم كه توي مرخصي ساعتي به سر مي بره ...
حرفاي محسني هم شكمو بيشتر كرده بود ..اما نمي خواستم باور كنم ......
.شكم زماني بيشتر شد كه مي خواستم برم تو اتاقش
كه ديدم يكي از پرستارا كه چهره اشو نديدم قبل از امدن من... از اتاقش خارج شد .. معلوم بود خيلي عجله هم داشت كه زودتر اتاقو ترك كنه ...
وقتي بدون در زدن وارد اتاق شدم ...حسابي رنگش پريد ..
.و ادعا كرد حالش خوب نيست و تب داره و مي خواد بره خونه .....
...حتي بهم گفت كه منم برم خونه اش ....كه باز من قبول نكردم ..
.و بعد از دو ساعت بيمارستانو ترك كرد ...
تاسفم از اين بود كه نتونسته بودم چهره پرستارو ببينم.
.اندازه و هيكلش دقيقا هموني بود كه اونشب ديده بودم ......
تا روز مهموني دو روز مونده بود ...
تصميم گرفته بود م كه حتما امروز برم پيش دايش ...
چند بار به ادرس روي برگه خيره شدم وقتي مطمئن شدم خودشه
برگه رو گذاشتم تو جيبم و به طرف ساختمون راه افتادم
نزديك نگهباني شدم ..كسي نبود..
.با خيال راه با براندازه كردن اطراف وارد شدم ....
-مردم پولشون از چيا كه بالا نمي ره ...
-تا هزار سال ديگه جون بكنم همچين جايي نمي تونم بخرم ...
براي تسلط به خودم چند باري نفسمو دادم تو و بيرون ....
- حالا بايد كجا برم ؟
كه تو همين وقت نگهبان گمشده از غيب رسيد ..
نگهبان -خانوم كجا؟... همين طور سرتونو انداختيد پايين و مي ريد ....
-بله اقا
نگهبان -با كي كار داريد خانوم ...؟
اب دهنمو قورت د ادم و با حالت طلبكارانه ای
- با اقاي عليپور كار داشتم...
نگهبان -وقت قبلي داشتيد؟
-ببخشيد بايد از شما وقت مي گرفتم؟
ساكت شد ...و خواست حرفي بزنه كه پشيمون شد....
نگهبان -پس يه لحظه من با بالا تماس بگيرم ...
اوه خدا ..حالا بايد وايميستامد... تا اقا اجازه صادر كنن...
توجهي بهش نكردم و به طرف اسانسور رفتم ..
نگهبان كه گوشي تو دستش بود گوشي رو از گوشش دور كرد
نگهبان -خانوم خانوم
برو بابا همينم مونده وايستم تو يكي برام تعيين تكليف كني ...
به جلوي در اسانسور رسيدم
به پله هاي كنار اسانسور هم نگاهي كردم و
خواستم به جاي اسانسور از پله ها برم بالا
نگهبان -خانوم چرا گوش نمي كنيد..
و جلومو سد كرد
- اقا من كار دارم ...امديدم تا شبم اجازه ندادن...
- اونوقت من بايد اينجا بمونم ؟...
نگهبان -خانوم تا اجازه ندن من نمي تونم كسي رو بفرستم بالا...
- اقا من كار دارم ....
نگهبان -شما اسمتونو بگيد ...من زنگ مي زنم اگه گفتن بياد بالا.... اونوقت بريد ...
بهزاد- چي شد هادي ؟
نگهبان - سلام اقا
بهزاد سرشو تكوني داد...و به طرف ما امد..
.لبخندي به لباش امد ..سرمو انداختم پايين
نگهبان -به خانوم مي گم بايد از بالا اجازه بدن كه شما بريد بالا... ولي ايشون اصلا گوش نمي دن
بهزاد- برو به كارت برس ..خانوم با من هستن ..
ابروهامو انداختم بالا...
با دور شدن نگهبان
- فكر كنم ورود به كاخ سفيد از اينجا راحتر باشه ...
بهزاد نزديكم شد و دكمه اسانسور زد
بهزاد- از این طرفا
رفتارش از اون روزي كه پشت در امده بود ..كلي تغيير كرده بود ..
تعجبي كردم و جوابي ندادم و دو دستي دسته كيفو چسبيدم
در باز شد ...و خودش زودتر ار من و بدون تعارف وارد شد...
دستشو گذاشت رو دكمه
بهزاد- بزنم يا مياي؟
برگشتمو به نگهبان كه حالا رفته بود تو اتاقكش نگاهي كردم ...
- اسانسوراتون سالمن؟
لبخندش بيشتر شد ....
و فقط سرشو تكون داد...
اروم وارد شدم ...
دكمه رو فشار داد..
مثل این قربتيا به گوشه اتاقك تكيه دادم ..و بهزاد دستاشو كرد تو جيب شلوارش و پاي راستش گذاشت جلوي پاي چپش...
و بهم خيره شد ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#87
Posted: 22 Aug 2012 05:34
از نگاه كردنش كلافه شدم
- مي شه خواهش كنم اونطوري نگام نكني
خنده اشو قورت داد و با همون ژستش چشماشو به طرف سقف چرخوند و به بالا خيره شد...
خندم گرفت ولي چيزي نگفتم ...
بهزاد- با دايم كاري داري؟
-با اجازه اتون
بهزاد- اجازه ما هم دست شماست
سرمو اوردم بالا
-واقعا
بهزاد- والا
- امدم به دايتون بگم ..من نمي تونم براي مهموني اخر هفته بيام
چشماشو از سقف گرفت و به من خيره شد
بهزاد- دختر تو ديگه كي هستي ..فكر مي كردم داري شوخي مي كني كه مي گي مياي پيش داييم
يه زنگم مي زدي .... همه چي حل بود ...لازم نبود تا اينجا بياي
- اينش ديگه به شما ربطي نداره
شونه هاشو انداخت بالا
بهزاد- اگه فكر كردي با امدنت و رد كردن مهموني.... كسي نازتو مي كشه ...سخت در اشتباهي
...
به طرف ديگه رفتم ...
بهزاد- حالا چرا نمي خواي بياي؟
ساكت شدم ...
بهزاد- به خاطر حرفاي من نمياي ؟
- حرفاي شما برام ارزشي نداره ...پس تو تصميمم بي تاثير بوده...
تكيه اشو از ديوار اتاقك جدا كرد و راست ايستاد....
به شماره ها خيره شدم
نگاهي بهم كرد و با لبخند:
بهزاد- دايي جان بايد دفترشون پنت هاوس باشه وگرنه براشون افت كلاس داره ..
نفسمو دادم بيرون و سرمو گرفتم پايين
بهزاد- تو روخدا اينطوري نكن ...
بهزاد- اي بابا دختر ....يعني ارزش ديدنم ندارم....
سرمو اوردم بالا ....كه ديدم با لبخند بهم خيره شده....
به طرف اينه رفتم...و رومو ازش گرفتم
اونم حركت كرد و رفت طرف در ....پشتمو بهش كردم ...تصويرش تو اينه افتاده بود و مستقيم به من نگاه مي كرد ...
منم بهش خيره شدم....
بهزاد- شايد گاهي وقتا زياده روي مي كنم... ولي باور كن دست خودم نيست ...و يه دفعه مي بيني هر چي كه خواستمو و تو ذهنم بوده به طرف گفتم
فكر نمي كردم انقدر زود رنج باشي
اونشبم كه كارتو برات اوردم... از جايي عصباني بودم ...اين شد كه اون برخورد غير جنتلمنانرو باهات داشتم....
...با ناراحتي سرمو گرفتم پايين و باانگشتم با گوشه اينه رو به روم ور رفتن
بهزاد- تا بخوايم برسيم اون بالا ..خوب فكراتو بكن..
بهزاد- دايي زياد دوست نداره كسي به درخواستش جواب رد بده...
..
سرمو دوباره اوردم بالا
دست به سينه شد ....و به گوشه سقف خيره شد و دهنش كمي كج كرد..
بهزاد- اگه بگم ازت خوشم نيومده دروغه ...
يعني از سر تقيت خوشم مياد ...يه چيزي تو مايه هاي خودم هستي ...
جوابي ندادمو و دوباره به گوشه اينه خيره شدم
بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...
بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..
بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...
بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..
كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..
به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...
در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..
بهزاد دكمه رو فشار داد ...
دختر از خر شيطون بيا پايين ...
بهش خيره شدم ...
خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..
كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم
- سلام
فرزاد- سلام كجايي ؟
-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..
فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟
-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..
فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت
-نه خودم ميام ماشين دارم ..
فرزاد- مياي بيمارستان؟
-نه
فرزاد- پس كي ببينمت...؟
بهزاد بهم خيره شده بود ...
-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...
فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟
به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...
كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد
فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه
- كسي اونجاست ..؟
فرزاد- نه ..
-نه ؟
فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..
-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟
فرزاد- اسم منو؟
-اره
فرزاد- اشتباه مي كني عزيزم
...
-اما
فرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم
و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردم
به بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينه
بهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..
بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..
ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :
داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا
بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته
-ساكت شو...
بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟
چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم
بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم نداره
بهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ..
..
و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..
با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش
بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسن
در حالي كه عصبي شده بودمو دستام كمي مي لرزيد ...به طرف در رفتم و چند ين بار دكمه رو فشار دادم ...
از رفتم به پيش دايش پشيمون شدم
بهزاد- منا
گوش نكردم و همچنان با حالت عصبي دكمه رو فشار دادم كه بازومو كشيد ...
و منو برگردوند طرف خودش ...
زودي خودمو ازش جدا كردم و توي اون فضاي كوچيك به گوشه اتاق تكيه دادم ...
بهم خيلي نزديك بود...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#88
Posted: 22 Aug 2012 05:35
فصل پنجاه و پنجم :
بهزاد- من حاضرم براي اثبات حرفم ...هر كاري كنم ..مي خواي بهت نشون بدم كه فكرام درست بوده؟
-تو يه بيمار رواني هستي
بهزاد- درست قبول.. من رواني ....من بيمار ..
ولي اونيم كه پشت خط قربون صدقه ات مي رفت ..البته اگه رفته باشه ...چندان نسبت به من تعريفي نيست..امتحانش كه ضرري نداره دختر
-من اشتباه شنيدم
بهزاد- چرا خودتو گول مي زني ؟..چاره اش فقط يه زنگه .....
..با چونه اي كه به زور لرزششو نگه اش داشته بودم ..
-نمي خوام
بهزاد- مي ترسي؟
-نه
بهزاد- چرا مي ترسي كه بهت ثابت كنم... كه حرفام درست بوده
-نه
بهزاد- اگه اينطور نيست شماره اشو بده ........
وبه گوشي تو دستم كه فشار مي دادم اشاره كرد ..
دستشو به طرفم دراز كرد ...
سعي كردم كمي افكارمو متمركز كنم و خودمو نبازم
-براي اينكه بهت ثابت كنم سخت در اشتباهي قبول مي كنم
لبخندي زد .:
بهزاد-.باشه ..
بهزاد- پس باشو.. خوب ببين..من هم جنسامو بهتر از تو مي شناسم...
گوشي رو از دستم كشيد و گوشي خودشو در اورد ....و بعد از وارد كردن شماره
بهزاد- اسمش فرزاد؟
سرمو با نارحتي و خشم تكوني دادم ...
بهزاد- بيا اول تو باهاش تماس بگير و بپرس كه كجاست ؟و دقيقا داره چيكار مي كنه ؟
-گفت بيمارستانه
بهزاد- مي خوام دقيق بپرسي
-اگر تمام حدسيات اشتباه بود؟
بهزاد- انوقت من يه معذرت خواهي بزرگ بهت بدهكار مي شم ..و حاضرم هر كاري كه گفتي رو انجام بدم ....
در اسانسور باز شد ...
بهزاد جلوتر از من خارج شد ..و برگشت طرفم
بهزاد- دايي يكم سرش شلوغه ...فعلا بيا اتاق من...بعد مي ريم پيشش
تو جام وايستادم..
بهزاد- نترس ...هنوز يكم مخم سر جاشه
و راه افتاد .....
با قدمهاي نا مطمن به دنبالش وارد اتاقش شد
بهزاد- تماس بگير...و بذارش رو ايفون ..
همين كارو كردم ولي جوابي نداد
-جواب نمي ده
سرشو تكوني داد
بهزاد- دوباره بزن .....
-پيجش كردن.... حتما رفت سر مريض
بهزاد- منا....
بهش خيره شدم
بهزاد- دوباره بزن
با نگراني يه بار ديگه زدم ..
به بوق ششم رسيد..داشتم خوشحال مي شدم كه رفته سر مريض كه بلاخره جواب داد..
فرزاد- چيه منا جان ..؟
سكوت كردم ..كه بهزاد با حركت دست ازم خواست ادامه بدم
-تو الان كجايي؟
فرزاد- مي خواي كجا باشم... بيمارستان
...
بهزاد روي كاغذ نوشت ..
بهش بگو از اتاقش باهات تماس بگيره چون گوشي به گوشيه صدا قطع وصل مي شه و منم همينو گفتم
فرزاد- منا عزيزم ....كار مهمي داري؟
...
بهزاد سرشو تكون داد كه يعني بگو اره
-اره
فرزاد- عزيزم من الان تو اتاقم نيستم ..
-پس كجايي؟
فرزاد- تو اورژانس ..
-خوب از اورژانس زنگ بزن ....
فرزاد- منا چه گيري دادي ...اگه حرفي مهم داري ...شب كه مي ريم بيرون بهم بگو..من بايد برم..
-ولي
فرزاد- ببخش بايد قطع كنم
و قطع كرد..
به بهزاد خيره شدم
ابروهاشو چند باري انداخت بالا و با خنده بهم خيره شد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#89
Posted: 22 Aug 2012 05:35
- اين كه دليل نميشه ..شايد واقعا اونجا بوده و نمي تونسته حرف بزنه
بهزاد- خيلي ساده اي ..........حالا داشته باش
جراح عمومي ديگه ...؟
- اره ...
با تلفن خودش شماره اشو گرفت وبا يه جهش روي ميزش نشست و گوشيشو كه روي ايفون گذاشته بودو به طرفم گرفت
فرزاد- بله
بهزاد- اقاي دكتر فرزاد جلالي
فرزاد- بله خودم هستم
بهزاد- خوب هستيد دكتر....؟
ممنون..
بهزاد- يكي از دوستان شماره شما رو به من دادن
امرتون ..؟
بهزاد- بايد حضورن شما رو ببينم..
مريض داريد ؟
بهزاد- بله ..اما مورد خاصه و نياز به عمل داره ..حاضرم نيست پيش هر دكتري بره ..تعريف شما رو هم زياد شنيدم..
اگه وقتي بديدن كه امروز ببينمتون..خيلي ممنون مي شم ..
هر چقدرم كه هزينه اش بشه تقديم مي كنم
بهزاد بهم چشمكي زد ...
فرزاد- شما الان كجا هستيد ...؟
بهزاد- من بيرونم ....هر جايي كه بگيد خدمت مي رسم
فرزاد- ماشين داريد؟
بهزاد- بله بله
فرزاد- پس بيايد ..سالن تئاتر()
وقتي رسيديد بهم زنگ بزنيد .... خودم ميام..
بهزاد- بله حتما .....پس من تا نيم ساعت ديگه ميام ...
.بخشيد شما اقاي ؟
بهزاد- افشار
بله اقاي افشار.... پس منتظرتون هستم
بهزاد با خنده اي كه نمي تونست كنترلش كنه تماسو قطع كرد
بهزاد- چه اورژانسي ......واقعا مريضا چطور اين دكترو مي تونن فراموش كنن
..اشك داشت تو چشمام جمع مي شد.
بهزاد- الانم شرط مي بندم تو سالن تئاترم با كسي قراره داره
...
بهزاد- بازم شك داري
-تا خودم نبينم باور نمي كنم
از روي ميزش امد پايين و بهم نزديك شد
بهزاد- اينم هزينه اش فقط ميشه رفتن تا به اونجا
بهزاد- مي ري پيش داييم يا با من مياي ..؟
با ناراحتي به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم ..
حتي نمي دونستم مي خوام كجا برم ..اول خواستم برم سراغ داييش كه وسط راه پشيمون شدم ...و چشمامو محكم بستم ..
اشكم در امد و برگشتم به طرف اسانسور ..
بهزاد كه كنار در اتاقش ايستاده بود با حركت من سريع در اتاقشو بست و به طرفم امد
و با نگاه خيره اش به من... دكمه اسانسورو فشار داد ...
در باز شد.اينبار وايستاد كه اول من برم تو و خودش اروم پشت سرم وارد شد .
بهزاد- اگرم چيزي ديدي بهت پيشنهاد مي كنم زياد به خودت فشار نياري ..
بهزاد- مردا ارزش ناراحت شدنو ندارن ...
بهزاد- همونطور كه زنا هم ارزششو ندارن
قطره اشكي از گوشه چشمم افتاد..
بهم نزديك شد ...دستي به زير بينيم كه قطره اشك اونجا رفته بود كشيدم ...و اب دهنمو قورت دادم
بهزاد- اي بابا هنوز نديده... داري با خودت اين كارارو مي كني ...؟
...
بهزاد- منا ..
سرم پايين بود.... گريه ام گرفت
بهزاد- منا يه لحظه گريه نكن ..منونگا كن
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه كردم...
بهزاد- خيلي دوسش داري ...؟
-نه
بهزاد- دوسش نداري و باهاشي ؟
-فكر مي كردم دوسش دارم
بهزاد- خوبه كه فكر مي كردي ..كه حالا داري اينطوري براش خون گريه مي كني ...
- تو جز مسخره كردن كار ديگه اي بلد نيستي؟
بهزاد- عزيزم شايد رفتيم و اصلا اين چيزا نبود..شايد دليلي براي دروغش داشته باشه
..
-نمي دونم
بهزاد- نگران نباش.........راستي يه شرطي
بهش خيره شدم
بهزاد- اگه من شرطو باختم هر چي تو بگي انجام مي دم ...ولي اگه تو با ختي ..انوقت چي ؟
هنوز بهش خيره بودم
بهزاد- اونوقت تو چيكار مي كني ؟
بينيمو كشيدم بالا ...
- نمي دونم ..خودت بگو چي مي خواي
بهزاد- اگه شرطو باختي بايد به مهموني بياي
بهش با سر درگمي نگاهي كردم...
بهزاد- باشه ؟
كمي سكوت كردم
و در حالي كه از حركات و اداهاش كه براي خنده من استفاده مي كرد به خنده افتاده بودم
- باشه ولي اگرم تو باختي بايد
بهزاد- بايد چي ؟
- ..موهاتو از ته بزني
خنده بلندي سر داد
بهزادهمونطور كه مي خنديد و صداش به خاطر خنده كمي مي لرزيد :
ترسيدم ...فكر كردم الان مي گي بايد خودمو از اينجا پرت كنم پايين..تا كلا نسل مردا منقرض بشه
..
به زور خنده امو كنترل كردم ...اما شيطنت و خنده هاش نذاشت زياد خودمو نگه دارم و منم همراهش اروم به خنده افتادم و سرمو گرفتم پايين
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#90
Posted: 22 Aug 2012 05:36
فصل پنجاه و ششم:
بعد از طي مسافتي كه نمي دوني چطور.... طي شد ...و چي به من
گذشت ...بالاخره رسيديم ...
بهزاد درست جايي ماشينو پارك كرد كه بتونيم به جلوي در تالار... ديد داشته باشيم
و بعد بلا فاصله با شماره اش تماس گرفت .
بهزاد- .دكتر كجاييد ؟
فرزاد- من داشتم مي رفتم ... شما كي ميايد ...؟
بهزاد- راستش من يكم دير مي رسم.. مي تونيد بمونيد تا من بيام ...؟
فرزاد- چقدر طول ميكشه؟
بهزاد- من تا يه ربع ديگه خودمو مي رسونم
فرزاد- پس من تو ماشينم منتظرتون مي مونم ...
وتماسو قطع كردن
برگشتمو به بهزاد خيره شدم كه مستقيم داشت به در ورودي نگاه مي كرد ...
-پس چرا نرفتي ؟
بهزاد- صبر داشته باش
حسابي بي تاب شده بودم و دلم نمي خوست منتظر بودنم.
.احتمالا مي خواستم از واقعيت در برم ...كه نمي خواستم بمونم و شاهد اتفاقاي بعدي باشم ...
كه بلاخره بعد از 5 دقيقه ديدمش .... از در ورودي خارج شد .....
و از پشت سرش
واي باورم نميشد ...
دهنم باز موند..بهزاد برگشتو نگاهي بهم انداخت ...
باهم در حالي كه فرزاد دستشو گرفت بود از خيابون رد مي شدن ....
و خنده كنون سوار ماشين شدن ...
دهنم باز موند...با ناباوري اشك تو چشمام جمع شد ...
حتي نمي تونستم يه كلام حرف بزنم ..باورش به شدت وحشتناك بود ..
دستم به اراده به طرف دستگيره رفت .
...خواستم درو باز كنم و برم سمتشون كه بهزاد محكم دستمو چسبيد
بهزاد- بشين سرجات
شما زنان هر وقت از در احساس وارد مي شيد... گند مي زنيد به همه كارا.... صبر داشته باشو ببين
با اينكه تحملش سخت بود ..ولي سعي كردم خودمو كنترل كنم و
اروم تو جام بشينم
وقتي مطمئن شد ديگه پياده نمي شم... دستشو از دستم جدا كرد .
.دوتايي در حال خنديدن و حرف زدن بودن كه دوباره بهزاد باهاش تماس گرفت
فرزاد گوشيشو از جيبش در اورد و در حالي كه بهش لبخند مي زد ..جواب داد
..اصلا نمي فهميدم بهزاد چي داره بهش مي گه
فقط مي ديدم با دستاي ظريف و سفيدش ... به موهاي پشت گوش فرزاد دست مي كشه و مي خنده
و فرزاد هم حين حرف زدن دستشو مي گيره و به پشت دستش بوسه مي زنه .....
يه دفعه ..فرزاد گوشي رو از گوشش جدا كرد...
...و به طرفش خم شد و چيزي رو با خنده ...دم گوشش گفت .
كه به خنده افتادو و گوششو از لباي فرزاد دور كرد ...
داشتم اتيش مي گرفتم ...كه تو لحظه اخر سرشو به سمت گونه فرزاد بردو بوسه اي بهش زد و از ماشين پياده شد ....
نفسم ديگه بالا نمي امد ...
بهزاد- همينجا بشين.... تا من برگردم... باشه ؟
جوابي ندادم ..حاضر نبودم چشم از اون صحنه ها بر دارم
بهزاد-..منا جايي نريا ...
مسخ شده بودمو.. صدامم در نمي امد ...
درو باز كرد و خواست پياده بشه... كه پشيمون شد ...
بهزاد-..نه ...تورو الان ول كنم ....كار دست خودت مي دي
...
بهزاد- مي شناسيش؟
سرمو تكون دادم ....
-اصلا فكرشو نمي كردم ....
بهزاد- از حالا بهتره ...بهش فكر كني ...
و ماشينو روشن كرد.... زودي برگشتم طرفش..
با صداي دو رگه ای
-چرا نمي ري پيشش؟
بهزاد- براي چي بايد برم؟.................چيزيو رو كه نبايد... فهميديم
چونه ام شروع كرد به لرزيد ن ....سرمو چرخوندم و به بيرون خيره شدم..حركت كرد .....
بهزاد حرفي نمي زد ...چند بار گوشيش زنگ خورد ...ولي جوابي نداد...
اشك ..اروم از گوشه چشمام جاري شد...
چند بار بينيمو كشيدم بالا كه صداي گريه امو خفه كنم ..
اما با ياد اوري صحنه ها ..گريه ام .تشديد شد و به هق هق تبديل شد و كم كم شدت گرفت ...
پشت دستمو گرفتم جلوي دهنم..كه كمي از صدامو كم كنم
از حماقت و سادگيم ..داشتم به جنون مي رسيدم......
چطور تونسته بودم انقدر راحت جلوش نقش ادماي خنگ و احمقو در بيارم ...
و اونم راحت به ريشم بخنده
ذهنم كه داشت به وجودم و عقلم فحش مي داد ..يهو فرمون دادكه از ماشين پياده شو
- نگه دار مي خوام پياده شم
بهزاد شوك زده برگشت طرفم ..و گنگ نگام كرد
-مگه با تو نيستم ...مي گم نگه دار ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....