انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
منم که پشت در اتاقم گوش می کشیدم اشکم سرازیر شد. نفهمیدم دارم برای یتیمی خودم گریه می کنم یا دل شکستگی مامان فرح یا مهر و محبت خانم جان!عاقبت اینقدر خانم جان گفت و گفت و سنگ مظلومی منو به سینه زد که مامان موافقت کرد من و خانم جان با هم بریم به شرط این که به اون کاری نداشته باشیم و اجازه بدیم توی این ایام خودش رو توی کار غرق کنه. بعدشم گفت: اتفاقا توی این ایام همه تمایل دارند از تعطیلات استفاده کنند واین بهترین موقعیته واسه من که اضافه کاری کنم.
خانم جان به خاطر من تن به این سفر می داد و من با تشویش دست و پنجه نرم می کردم.
امروز آخرین روز مدرسه بود و منم که توی دلم مملو از آخ جون. خداحافظی با دفتر و کیف و کتاب، عشق تعطیلات، و شور مسافرت سراسر وجودم رو لبریز از هیجان کرده بود و توی پوستم نمی گنجیدم. از ته دل دوستانم رو بوسیدم و آرزو کردم به همه شون خوش بگذره. نمی دونم این خصلت منه یا همه آدمها! که وقتی غم و ناراحتی داریم خوشی دیگران به چشم مون میاد و حسرت می خوریم که چرا ما بی بهره ایم و غمهامون پیش چشم مون مثل کوه عظیم می شه.اما وقتی سرخوش احوالیم خیالی نداریم و دوست داریم همه خوب و خوش باشند. وقتی دست و بالمون خالیه یک ریال خرج کردن دیگران به چشم مون میاد اما وقتی کیف مون پر پوله، دنیا رو هم بریزند و بپاشند خیالی نداریم. نمی دونم، من که این طوری هستم و امیدوارم این اسمش حسودی نباشه. نمی دونستم روی زمینم یا روی آسمون. بین راه مدرسه تا خونه از ته دل آرزو می کردم خداوند متعال که قادر مطلقه برای همه ی مردم وسیله ی سفر مهیا کنه تا کسی حسرت به دل نباشه. گفتم خدا جون خوشگلم که دنیا رو زیبا و وسیع آفریدی چی می شه بندگانت بتونند از مواهب طبیعی برخوردار باشند و زیباییها و قدرت تو رو در آفرینش ببینند. به دستگاه پرقدرت تو که برنمی خوره بندگانت بتونند کوههای رفیع رو دریاهای بیکران رو، جنگلهای سرسبز و خلاصه همه جای دنیا رو ببینند و قدرت تو رو ستایش کنند. من که گاهی اینقدر احساس بیچارگی می کنم که دوست دارم یک سفر حتی اگه شده به صحرا داشته باشم. آره خدای خوبم، به نظر من حتی صحرا هم دیدن داره. و من آرزو دارم یک روز عمرم رو تنهای تنها توی صحرای سوزان سپری کنم و واسه دل خودم بگردم. نمی دونم این آرزوها محاله یا نه! نمی دونم خداجون خوبم آیا من چیز زیادی از تومی خوام یا نه. می دونم که تو اونقدر بخشنده و بزرگی که دنیا با این عظمتش واسه تومثل دونه ی خشخاشه. خانم جان گفته. خانم جان می گه یک روزی یک مردی به خدا گفت: چی می شد اینورم یک کوه طلا بود، اون ورم یک کوه نقره. خدا به حرفش گوش کرد و آرزوش برآورده شد. اون مرد که از شوق زبونش بند اومده بود گفت: خدایا کور بشه هر کس که از تو کم چیزی خواست. بینوا همون جا کور شد. خانم جان گفت: منظور از این حکایت اینه که : حتی اون کوه طلا و نقره بی مقدارترین چیزیه که از خدا بخوای. پس خداجون من چیز زیادی از تو نمی خوام و فکر می کنم مسافرت امسالم حق طبیعی منه که با لطف تو نصیبم می شه. اینقدر سرمست و شاد بودم که از اطرافم غافل شده بودم و نفهمیدم چی شد که یک مرتبه صدای تیز خودم توی گوشم نشست و خودم هم وسط خیابون نشستم! ننشستم که، به قول خانم جان که می گه چرا ننه تو همیشه ولویی، ولو شدم. به خودم که اومدم، دیدم کتابهام هر کدوم یک گوشه پرت شدند و خودم نشسته دارم گریه می کنم. اما هیچ جام درد نمی کرد. فقط ترسیده بودم. آخه خیلی توی حال خودم بودم. گویا یک موتوری بهم زده بود. مردم دورم رو گرفته بودند و هر کس چیزی می گفت. پیرزنی هم نفرین به جون موتوری بی وجدان می فرستاد. از سیاهی که دورم رو گرفته بود وحشت کردم. صدای گریه ام بیشتر شده بود که صدای زیبا و گوش نوازی توی گوشم نشست که به نام صدام زد. ای خدا استاد عزیزم کجا بود که جمعیت رو شکاقت و کنارم زانو زد و با مهربانی گفت: مهتاب، مهتابم. اینقدرا حالم بد نبود که میم آخر مهتاب رو نشنوم. این میم آخر چه معنی می داد؟ مهتابم؟ یعنی من مال اونم؟ کی گفته حالا؟ چشام گرد شد و قلبم با تاپ و توپ اظهار شنوایی و ادراک کرد. استاد سرش رو بالا گرفت و به مردم گفت: من از اقوام شون هستم. خودم کمک شون می کنم. لطفا پراکنده شید. از لطف همتون ممنون.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
مردم با تانی در حالی که هر کس زیر لبش چیزی می گفت پراکنده شدند و من ماندم و استاد، و مونده بودم استاد چه کاره مونه! هر چه نباشه دروغ به قول خانم جان شاه عبدالعظیمی اش، جادو کرد و دورم رو خلوت نمود. استاد با نگرانی پرسید: طوریت که نشده نه؟ درد نداری؟
یک نچ لوس و بچه گانه از میان لبام زد بیرون، مثل نی نی های لوس. استاد دفتر و کتابهام رو جمع کرد، بعد کمکم کرد بلند شم و منو برد توی ماشینش که کنار خیابون پارک کرده بود در رو برام بازکرد، من نشستم و استاد در رو بست. جای دایی خالی که بگه شازده خانم و خانم جان که بگه ننه قاسم. استاد خودش هم نشست و یک دستمال کاغذی داد دستم. وارد شده بود که اشک و فین با هم تبانی می کنند. بعدشم یکوری شد و زل زد به من. مثل این که خیلی الکی خورده بودم زمین. چون نه درد داشتم و نه استاد خیلی نگران بود. صورتم رو که تمیز کردم، برگشتم نگاهش کردم. هر دو با هم خندیدیم. من که به بچه گی خودم، اما نمی دونم اون به چی خندید! اینقدر نگاه استاد پیش نظرم مهربون و دوست داشتنی بود که حد نداشت. پی بردم دیدن چهره ی دوست یا آشنا میان جمعی غریبه و یا به هنگام گرفتاری چقدر می تونه باعث آسودگی خیال بشه. و اون روز استاد مثل ملکی بود که از بهشت نازل شده تا زیر بالم رو بگیره. حرف دلم رو به زبون آوردم و گفتم: استاد شما امروز ملکی بودین که خدا از بهشت واسه من فرستاده بود.
استاد ارژنگ تبسم کرد اما حرفی نزد. پرسیدم: شما امروز این جا چه کار می کردین؟
سرش رو تکون داد و گفت: همه روز!
ای خدا از دست این استاد! چرا به سوالاتم اینجوری جواب می ده؟ همه روزم شد جواب؟
گفتم: من که هیچوقت شما رو نمی فهمم.

استاد آهی کشید و گفت: همه ی حرفها گفتنی نیست. چه بسا زمان، حلال مشکلات باشه.
خدایا قسم می خورم اگه یک روز من آدم بشم یقینا استاد هم می شه. دیگه ترسیدم چون و چرا یا ابراز نفهمی کنم. استاد گفت همه ی حرفها گفتنی نیست. یعنی من سوال بدی کرده بودم؟ یا سوالی کرده بودم که جوابش بد بود؟ شاید استاد اینقدر منو بچه می بینه که مدام موکولم می کنه به وقتی که بزرگ شدم. خودش گفت زمان حلال مشکلاته. حالا مگه چه مشکلی پیش آمده؟ گیریم من بزرگ بشم کو استاد اون موقع؟ مگه قراره ما همیشه ور دل هم باشیم؟ نه بابا خوشحالم که من تنها کم ندارم، ای خدای خوشگلم. هستند بندگان دیگرت که یک پای عقل شون بلنگه. البته به زعم بنده. دیدم اگه تا خود شب هم بشینم استاد خیال حرکت نداره و مثل اون روزا که معلم سرخونه ام شده بود یه جورایی شده. گفتم: استاد می خوام برم خونه. باید تعارف کنم یا می تونم مزاحمتون بشم؟ البته ببخشین.
استاد دست به سویچش برد و گفت: تعارف؟ حتی اگه تصمیم قاطع داشته باشی که بقیه راه رو خودت بری من اجازه نمی دم.
با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: از مادر زاده نشد بچه ای که
روی حرف استادش حرف بزنه. استاد خندید و گفت:

- بنده امروز دربست در خدمت شما هستم. اجازه می دی یک نوشیدنی مهمونت کنم تا حالت جا بیاد.
چشامو گرد کردم و گفتم:
- ای خدا مرگم بده استاد دیگه چی؟ اگه یکی ما رو ببینه چی؟
استاد لبخندی زد گذاشت دنده یک و به راه افتاد. البته لاک پشت وار. دستشم رفت رو نوار کاست و دادش تو. موزیک بود نه رقص و آواز و من خوشم آمد که استادم دارای فهم و شعوره و موقعیتها رو می شناسه. چه جای نی ناش نی ناش بود؟ نفهمیدم چرا استاد اون روز یک طور دیگه ای رانندگی می کرد؟ یکورکی نشسته بود و هی زیر چشمی منو می پایید. خواستم بگم استاد جان جلوتو بپا که دیگه حال تصادف نداریم. اما نگفتم. به جاش از خجالتم کتابامو گرفتم تو بغلم و سرم رو انداختم پایین. استاد دوزاری اش جا افتاد و صاف تر نشست اما هنوز چشماش صاف نشده بود. دیدم جو کوچیک داخل ماشین خیلی سنگینه و داره آزارم می ده بی گدار زدم به آب و یهویی گفتم:
- واسه تعطیلات چه برنامه ای داری؟
استاد آه کوچولی کشید و گفت:



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
- مثل هر سال.
خواستم سر از زندگی اش در بیارم، گفتم:
- هر سال چی؟
با اندوه گفت:
- هر سال هیچ.
منم بدون توجه به تنهایی استاد گفتم:
- مام هر سال هیچ بودیم اما امسال می خوایم بریم دریا.
مثل بچه ها ذوق داشتم. استاد لبخندی زد و ابرهاشو داد بالا و گفت:
- چه خوب! کجا؟
جواب دادم: گفتم که دریا.
کج خندید و گفت:
- متوجه شدم. منظورم اینه کدوم شهر؟
شانه بالا دادم و گفتم:
- نمی دونم. قراره بریم ویلای یکی از دوستامون. دعوت شدیم. مهمونیم.
استاد از جوابهای پشت هم و بچه گانه ام مسرور شد و با تبسمی ملایم سر تکان داد و گفت:
- خوبه، خوبه.
بعد یهویی گفت: می تونم بپرسم دوستاتون کی اند؟
نگاهش کردم و گفتم:
- تازه با هم دوست شدیم. همسایه ایم.
پس از لختی گفت:
- پس امسال دور و برت شلوغه.
گفتم: ای.
نمی دانم چه سوالی استاد رو قلقلک می داد. من و منی کرد اما چیزی نپرسید. سر کوچه که رسیدیم خیلی سریع در رو باز کردم و گفتم:
- مرسی استاد، کمک امروزتون رو هیچ وقت از یاد نمی برم.

استاد گفت: و خواهش می کنم خودم رو.
دیگه دوست داشتم جیغ بکشم. نفهمیدم منظورش چیه!
گفتم: گاهی کلماتتون قصاره.
استاد فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت. در حالی که پیاده می شدم، گفتم:
- بازم ممنون. خداحافظ.
سرش رو تکون داد و گفت:
- سپردمت به خدا مهتاب. مامان در برابر این همه ذوق بچه گانه ی من سکوت کرده و تسلیم شده بود. آروم میومد، آرومتر می رفت. اما من و خانم جان واسه خودمون برو بیا داشتیم. من که از یک هفته جلوتر چمدونم رو گذاشته بودم وسط اتاقم و هر دفعه یک چیزی توش می گذاشتم. می ترسیدم چیزی رو فراموش کنم. این اولین تجربه ی سفری ام بود و دوست نداشتم چیزی از قلم بیفته. انگشتر ساعتی رو هم کرده بودم دستم. خانم جان هی می گفت اینو که تو خونه دستشون نمی کنند آب ببینه خراب می شه. و من می خندیدم و می گفتم:
- سفارش کردم چشاشو ببنده که آب نبیه.
هر وقت می رفتم وضو بگیرم خانم جان صداشو می انداخت سرش که ننه انگشتر رو در بیار خیس نشه.
منم می گفتم ای به چشم.
و مونده بودم چه خاطره ایه تو این انگشتره که اینقدر عزیزه. هر چی که بود مربوط می شد به حجله ی خانم جان و من باید حیا می کردم. دیشب ماهرخ جان تلفن زد و گفت: تصمیم گرفتند دو سه روزی زودتر حرکت کنند و ازمون خواست زودتر لوازم مون رو جمع کنیم.

نمی دونست ما یک هفته اس که آماده ایم. من و خانم جان مسافرت ندیده تا صبح خواب نداشتیم. ماهرخ جان گفته بود فردا صبح حرکت می کنیم. مامان اون شب تا نیمه های شب بیدار بود و به طریقی سرش رو تو اتاق من گرم می کرد.
می خواست بیشتر پیش مون باشه. صبح زود هم ما رو بوسید و رفت بیمارستان. خانم جان گفت:
- بچه ام رفت که موقع خداحافظی پیش مون نباشه. دلش طاقت نداره از تو دور بشه.
بعدشم گفت: دیدی چشاش نم داشت؟
گفتم: آره دیدم.
دلم واسه مامان می سوزه که احساساتش رو کنترل می کنه. این خیلی بده. من اگه بخوام از بچه ام یا عزیزم جدا بشم زار زار می کنم و غمم رو بیرون می ریزم. اون روز هم تو بغل مامان گریه کردم اما مامان زود منو از خودش جدا کرد و گفت:
- دختر گنده که گریه نمی کنه.
بعدشم ماچم کرد و زود رفت بیرون. بعد باز یهو برگشت و به خانم جان گفت:
- خانم جان مثل چشم تون از مهتاب مراقبت کنین.
خانم جان که لباش رفته بود پایین سرش رو تکون داد اما حرفی نزد. بغض داشت، ترسید بترکه. مامان که رفت دلم گرفت. این بی معرفتی نبود که من تنها می رفتم پی خوشی؟ مامان این همه سال به پای من سوخت و ساخت، حالا من تنهای تنها برم بگردم؟ چرا قبلا به این موضوع فکر نکرده بودم؟ رفتم تو اتاقم به گریه کردن که خانم جان پشت سرم آمد و نشست به ناز و نوازش و دلداری ام داد و گفت:
- حالا بعد این همه سال می خواهی بری سفر، زهرش مکن.
نگاهش کردم، دیدم چشاش غم داره. خانم جان هم مثل من واسه دخترش غصه می خورد اما چاره ای نداشت. همیشه می گفت:
- ننه ای وَر صورتم بزنم درد داره، او وَر صورتم بزنم درد داره.
منظورش من و مامان فرح بودیم که نمی دانست جانب کدوم مون رو بگیره.
من و خانم جان توی ماشین جناب فخر بزرگ نشستیم. پوران جان و شوهرش هم توی ماشین خودشون پشت سر ما می اومدند. و من در حیرت که چقدر پوران جان و شوهرش از جناب فخر و ماهرخ جان و حساب می برند. به قول خانم جان چه آبی به جوب کرده بود فخر بزرگ. تمام مدت رانندگی ابروهاش تو هم بود. فکر کنم خلقتش همینه. چون نه قهری بود و نه دعوایی. خیلی هم به دیگران احترام می گذاشت البته گره ابروهاش و اخمش هم چاشنی رفتارش بود. یواش زیر گوش خانم جان گفتم:
- کاش نمی اومدیم. دلم داره می گیره.
خانم جان دستم رو گرفت و گفت:



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
- چرا ننه؟
اشاره به جناب فخر کردم که خانم جان خندید و گفت:
- استیل صورتش همینه.
گفتم: این یعنی هیبت؟
خندید و گفت: آره خودشه. بعضیا مادرزادی جوری اند، بعضی ها هم عادت دارند جلو برق بقیه رو بگیرند.
ماهرخ جون که جلو نشسته بود مرتب برمی گشت و با خانم جان یا من صحبت می کرد تا مثلا بهمون خوش بگذره. تا به ویلا که توی متل قو قرار داشت برسیم ماشین پوران جان اینا از ما جلو نیفتاد. جلو در ویلا هم هیچ کس از جاش تکون نخورد. جناب فخر چند بار پیاپی بوق زد تا در باز شد. یک مرد باریک و بلند در رو باز کرد بعدشم دستش رو گذاشت رو سینه اش و یک تعظیم کوچولو کرد. مام با ماشین رفتیم تو باغ. باغ که نه، به قول خانم جان باغچه. یک چیزی از حیاط بزرگتر، از باغ کوچکتر. دو تا ماشین پشت هم پارک کردند و ما به تبعیت از جناب فخر پیاده شدیم. کمرم خشک شده بود. جناب فخر اصلا توی راه نگه نداشت. فکر نکرده بود کاری داشته باشیم؟ باید می ترکیدیم. حالا من جوون بودم، خانم جان و ماهرخ جان که سن و سالی دارند و کم طاقت ترند. خودش هم. خب حتما کاری نداشته، به خانمش هم از اول جوونی یاد داده توی راه سفر کارو باری نداشته باشد. خداوند هم که یار بی کسونه، یار خانم جان من هم بوده. منم که قوه ی جوونی دارم و می تونم خودم رو کنترل کنم. الهی بمیرم، تا در ویلا باز شد خانم جان هراسون دنبال دستشویی می گشت که کنیز خانوم زن همون آقا باریک بلنده نشونش داد. دلم برای خانم جانم سوخت که مجبور بوده به خاطر من تن به این سفر بده. خانم جان عزت نفس داره. دیشب دیدم که یک سکه ی طلا گذاشت توی کیفش و گفت:
- می خوام سر سال تحویل بدمش به پوران جان.
گفتم: مگه عروسیه خانم جان؟


گفت: نه ننه، مگه آدما به هم عیدی نمی دن؟ خب مام نباید پیش خودمون بذاریم و مفت خوری کنیم. ای یعنی جواب محبت رو با محبت دادن.
من از این همه دوراندیشی خانم جان خوشم آمد و فهمیدم چرا خانم جان همیشه توی صندوقش یک چیزهایی قایم می کنه و می گه یک روز به کارم میاد. حتما این سکه رو هم از توی صندوقش درآورده چون ندیدم بره خیابون. دو روز پیش گفت یه سر می رم خونه. خب حتما رفته سکه بیاره. از ویلای جناب فخر خوشم آمد. ساده، بزرگ و راحت بود. خیلی هم تمیز بود. کنیز خانوم و شوهرش تند و تند می رفتند و می آمدند. چمدونا رو جابه جا می کردند، چای می آوردند و... جناب فخر با اون قد بلندش وسط هال ایستاده بود انگشتش رو کرده بود توی جیب جلیقه اش و با اخم ابرو همه جا را زیر نظر داشت. ماهرخ جان هم از راه نرسیده نشست روی یک مبل و از منم خواست بنشینم تا کنیز خانوم چای بیاره. پوران جان رفت طبقه ی بالا که لباسش رو عوض کنه. جناب فخر خشک و جدی صدا زد و گفت:
- جمشاد، جمشاد.
نمی دونستم منظورش از جمشاد کیه؟ اصلا مگه جمشاد هم اسمه؟ جمشید داشتیم اما جمشاد؟ که دیدم شوهر پوران جان از روی ایوون اومد و گفت: بله پدر جان.
جناب فخر سویچش رو داد به دست پسرش و گفت:
- بده حبیب تمیزش کند.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
جمشاد خان سویچ رو گرفت و رفت. جناب فخر هم رو به ماهرخ جان کرد و گفت:
- میرم بالا دوش بگیرم، بگو کنیز چای منو بیاره بالا. و از پله های مارپیچ بالا رفت. نگاه کردم دیدم طبقه ی بالا دور تا دورش اتاق بود که در همه شونو بسته بودند. همه ی درها سفید براق بودند. کف پوش ویلا چوبی بود و وقتی روش راه می رفتیم کف کفشامون صدا می کرد و من خوشم می اومد. دوست داشتم همه برن و من تنهایی واسه خودم هی قدم بزنم و ادای خانم معلمها رو در بیارم و کف کفشام صدا کنه. ماهرخ جان می گفت:
- چرا نمی شینی مهتاب جون.
نمی دونست با یک خل اومده سفر. آخه من بی جهت ملایم قدم می زدم تا کفشام صدا بده. به قول خانم جان ماله کشی رو خوب بلد بودم. گفتم:
- کمرم خشک شده می خوام یک کمی قدم بزنم.
خدا خیرش بده که نگفت خب برو بیرون قدم بزن که یک هوایی هم بخوری. از روشنی و دلبازی ویلا خیلی خوشم اومده بود. که اونم به خاطر پنجره های زیادش بود. پنجره ها و در ورودی تا کف زمین کشیده شده بود و دل آدم روشن می شد. هوا هم نیمه ابری بود و نسیم ملایمی می وزید که به مقدار کمی سوز داشت. با این همه پنجره ها رو باز گذاشته بودند. اما شومینه هم روشن بود و حبیب مرتب توش هیزم می انداخت. صدای جرق جرق آتیش مستم کرده بود و دوست داشتم تا شب واسه دل خودم کنار آتیش بشینم و فکر کنم. از مبلاشونم خوشم اومد. هم خیلی بزرگ و هم خیلی نرم بودند و آدم دوست داشت توش فرو بره. اگه کسی دور و برم نبود یک ساعتی روشون نشستنا ورجه ورجه می کردم و لبخند به لب خانم جان می نشاندم. خانم جان گرچه گاهی منعم می کنه اما می فهمم که با کارای من تفریح می کنه. شومینه و مبلای برم شون زیر پلکان مارپیچ قرار داشت با یک تلوزیون بزرگ. می شه گفت نشیمنی دنج. روبروی پلکانی که می رفت طبقه ی بالا آشپزخونه قرار داشت که خیلی بزرگ و روشن بود. از آشپزخونه می رفتند به حیاط پشتی. از در آشپزخونه که می آمدی بیرون سمت چپ کنار دیوار میز ناهار خوری رو گذاشته بودند. یک دست مبل استیل هم اون طرف نزدیک پنجره ی رو به ایوون بود. لابد جهت پذیرایی از میهمانان احتمالی. من محو زوایای ویلا و ماهرخ جان محو من. همون طور که داشتم دور تا دور ویلا رو دید می زدم چشمم به ماهرخ جان افتاد که با لبخندی شیرین محو من شده. منم بهش خندیدم و خجالت کشیدم. حتما توی دلش داره بهم می گه ندید بدید. ماهرخ جان گفت:

- خوشت میاد؟ احساس راحتی می کنی؟
گفتم: جای خیلی خوبیه! خیلی هم قشنگه!
ماهرخ جان گفت:
- منم با تو موافقم.
بعد هم فنجان چای اش رو برداشت و گفت:
- چای ات رو که خوردی می گم کنیز اتاق تونو نشون بده.
خانم جان هم که آسودگی از چشماش می ریخت از راهرویی باریک بیرون آمد. آبی به دست و صورتش زده بود و متبسم بود. ماهرخ جان نیم خیز شد و گفت:
- خوش اومدین خانم بزرگ بفرمایید.
خانم جان خودش رو روی مبل ول کرد و گفت:
- باعث زحمت.
کنیز خانم ما رو به طبقه ی بالا هدایت کرد. خانم جان رو برد تو یک اتاق، من رو هم تو یک اتاق دیگه. اتاقامون هم دیوار به دیوار بود. خواستم بگم من و خانم جان تو یک اتاق می خوابیم که دیدم هر اتاق یک تخت بیشتر نداره. نگفتم که دردسر درست نکرده باشم. اما به خانم جان گفتم که شب یواشکی میام پیش تون. خانم جان هم آسوده شد و لبخند زد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
از پنجره ی اتاق می شد دریا رو دید. من و خانم جان محو تماشای دریای آبی شده بودیم. هر دومون دریا رو تو تلوزیون دیده بودیم. البته خانم جان به چند شهر ایران سفر کرده که دریا نداشته. همون جا کنار تختم زانو زدم پیشانی به خاک مالیدم و قربون خدا رفتم که اینقدر بزرگه و خوش سلیقه. دست خودم نیست. همیشه یک نعمت و یا شادی به خصوص اینقدر از خود بی خودم می کنه که همون لحظه هر جا که باشم باید روی زمین زانو بزنم و سجده ی شکر به جا بیارم. خانم جان همیشه می گه وضو بگیر دو رکعت نمازم بخون. اما من همیشه نمازای اضافه رو موکول می کنم به بعد. حتی نمازای قضا شده رو. دلم ضعف رفت که هوا گرم می بود و من تن به آب می زدم. خانم جان ذوق زده نگاهم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم که همیشه حواست به خدایه و واسه چیزایی که بهت می ده شکرش می کنی. مبادا یک وقت خوشی بزنه زیر دلت و خدا رو از یاد ببری.
سرم رو گرفتم بالا و به زبان خودم قربون صدقه ی خدا شدم. صبا همیشه بهم ایراد می گیره و می گه تو دیوونه ای. مگه آدم با خدای به این بزرگی اینجوری حرف می زنه؟ اما من می گم حکایت من حکایت موسی و شبانه و من همون شبان هستم. خانم جان گفت:
- بیشتر از ای خودتو واسه خدا لوس مکن، بلند شو چمدونامونو خالی کنیم.
داشتیم لباسامونو عوض می کردیم که صدای خشک جناب فخر توی سالن پیچید:
- کنیز خانوم مهمونامونو صدا بزن وقت ناهاره.
این لحن یعنی آب دست تونه بذارین زمین و بیاین. به خانم جان گفتم:
- خانم جان من از جناب فخر می ترسم.
خانم جان خنده ای کرد و گفت:
- نه ننه ای چه حرفیه؟
سر میز غذا سکوت نسبی برقرار بود. ماهرخ جان اما خیلی به ما محبت کرد و تعارفمون نمود. پوران جان هم. جمشاد خان هم کاری به کار کسی نداشت و سرش به کار خودش گرم بود. نگاهش مهربان و آرام بود و رفتارش بی نهایت احترام آمیز. جناب فخر بالای میز نشسته بود و با ابروان گره خورده اش زهره ی من بینوا رو آب می کرد. روبروش هم ماهرخ جان نشسته بود و هر دو، دیگران را زیر نظر داشتند که کم و کسری و یا قصوری نباشه. غذا خوردن از یادم رفته بود. نمی دونستم قاشق مال کدوم دسته و چنگال جاش کجاست؟ دلم به حال خانم جان سوخت که عادت نداشت پشت میز بشینه. حالا دیگه نمی تونه ول بشه و بزنه به شکم دم کرده اش. الهی بمیرم که به خاطر من تن به چه کارهایی می ده و سر پیری مجبوره مثل سران مملکتی رفتار کنه. میز غذا خوری شون منو یاد اجلاسیه های مهم انداخت. غذاهاشون هم چندین مدل بود و چه با سلیقه! فکر نمی کردم این کنیز خانوم آشپز قابلی باشه! یادم باشه بگم عسل بیاد یک دوره ی کوتاه مدت پیشش ببینه و کاستیهاشو جبران کنه.

حبیب کمر به خدمت بسته بود. لیوانها از نوشیدنی پر می کرد ظروف کثیف رو برمی داشت و جاش ظرفی دیگه می گذاشت، خلال دندون کنار دستمون می گذاشت و... من که غذا زهرم شد. آدم دوست نداره موقع خوردن کسی متوجه اش باشه. دیگه واقعا حس شاهزادگی بهم دست داد و خدا رو هزار بار شکر کردم که از طبقه ی متوسط جامعه ام و می توانم واسه خودم راحت باشم. نمی دانم چرا خانواده ی فخر این همه کبکبه و دبدبه دارند؟ کی بودند و هستند که اینقدر آداب دانند؟ بعدا خانم جان گفت:
- نه ننه طوری نیستند تو از بس دو قدم اونورتر نرفتی و جایی ندیدی یه چشمت میاد. بعدشم خندید و گفت:
- ما دیگه خیلی ولوییم.
ماهرخ جان نگاهم کرد و گفت:
- چرا با غذات بازی می کنی مهتاب جون؟
خواستم بگم اگه شماها برین تو اتاقاتون و من و خانم جان رو به حال خودمون بگذارین می دونم با غذاها چه کار باید بکنم. اِی خفه شدم از این همه تشریفات. دلم خونه مون رو می خواست و خانم جانم رو با اشکنه هایش و کوفته هایش.
جواب دادم: اشتها ندارم.
ماهرخ جان گفت:
- خسته ی راهی عزیز دلم. یک دوش بگیری و استراحت کنی حالت جا میاید.
خانم جان بینوا هم زیاد غذا نخورد و به دروغ گفت:
- غذاش همینه.
و من توی دلم خندیدم.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
بعدازظهر حال و هوای ویلا بهتر بود. جناب فخر کنار شومینه آرام گرفته بود و کتاب می خوند. اخمش رو متوجه سطور کتاب کرده بود. جمشاد خان هم توی باغ رفت و آمد می کرد. اونم قد و بالای متناسبی داشت. می شه گفت خوش قامت بود. جمشاد خان موهای پر و سر خوش ترکیبی داشت. موهاش جو گندمی بود. تارهای خرمایی و سفید و لابه لای موهای سرش بیانگر پختگی حاصل از سنوات عمر بود. با آرامش به خصوصی که از رفتارش مشهود بود میل به مشورت رو در آدمی برمی انگیخت. به نظر تکیه گاهی صبور و خونسرد بود. آدم دوست داشت باهاش مشورت کنه. طور خاصی به دیگران نگاه می کرد. انگار می خواست همه رو به بردباری دعوت کنه. جمشاد خان هم پس از لختی یک فنجون چای و یک کتاب برداشت و نشست یک گوشه رو مبل. پوران جان بی خود رفت و آمد می کرد . نفهمیدم چه کاری ازش سر می زنه. اما ماهرخ جان خیلی صمیمی بود و هوای من و خانم جان رو داشت. با این همه فهمیدم توی زندگی خصوصی شون حرف حرف ماهرخ جان و جناب فخره. ماهرخ جان یک کلام بود البته با لبخند، نه مثل مامان یا جناب فخر با اخم. پوران جان و جمشاد خان دربست در اختیار اونا بودند و روی حرف شون حرفی نمی زدند.
سر میز شام حال و روز همه بهتر بود. به مقدار کم احساس صمیمیت بیشتری می کردیم. جناب فخر هم ملایم تر بود و گاه به حبیب اشاره می کرد هوای خانم جان رو داشته باش. خستگی اش رو گرفته بود خوش اخلاق تر به نظر می رسید. خواستم به ماهرخ جان بگم تو که می بینی شوهرت که خسته بشه اخلاقش عوض میشه چرا می گذاری رانندگی کنه با این سن و سال؟ بعد دیدم بیچاره ها به خاطر ما ماشین آوردند. اگر ما نبودیم ممکن بود چهار نفری با یک ماشین بیان و دلم واسه جناب فخر سوخت و توی دلم گفتم:
- به قول خانم جان باعث زحمت.
از کنیز خانم خوشم آمد. زن زبر و زرنگی بود و زود همه جا مرتب می کرد. یک لبخند هم زینت دائمی لباش بود. بیخودی بیخودی لبخند داشت. خلقت چهره اش همین بود. اگر نه آدم که دیوانه نیست بیخودی بخنده.

حتماً اونم توی کله اش جفنگ داره که با خودش می خنده،بعد فکر کردم خدا سهم لبخند مامان فرح رو داده به کنیز خانم.حالا دیگه اگه بهم موضوع انشا بدن من قاطعانه می نویسم ثروت چیز خوبیه و از علم هم کارایی بهتری داره.معلمها هم زرنگند و می دونند کی این موضوع رو پیش بکشند.بچه ی کوچیک که هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و هی به روش بالا می کنند که درس و مشق خوبه،سواد خوبه،به این باور می رسه که علم چیز خوبی است.شاید هم به رودرواسی پدر و مادر و معلم و...می گه علم خوبه. حالا بریم از آدمای بزرگ بپرسیم.اگه یک نفر به قول خانم جان واسه دوا گفت علم؟خانم جان به هر چیزی که به مقدار خیلی کم لازمش باشه می گه واسه دوا.خلاصه همه متفق القول می گن ثروت.چرا که فهمیدند زندگی بالا و پایین داره که یک فرمول نمی تونه مشکلات زندگی رو حل کنه.اما همون پول کثیف که معروفه به چرک کف دست یک تنه به جنگ همه ی مشکلات میره.و من به این نتیجه رسیدم که تمول چیز خوبیه.اما نه اونقدر که آنکاردت کنه.همین که رفاه نسبی برقرار باشه و آدم دغدغه ای بابت آینده نداشته باشه و بتونه نوکری،کلفتی،وردستی چیزی استخدام کنه خوبه.خوردیم و روی مبلمان لمیدیم و کنیز خانم و حبیب میز غذا رو جمع کردند و من توی دلم کیف کردم که نیازی نیست ظرف بشورم.جناب فخر که سر خوش احوال بود پیپش رو روشن کرد و کتابش رو گرفت به دستش.گاهی هم نیم نگاهی به تلویزیون می انداخت.ماهرخ جان هم ظرف آجیل رو گذاشته بود روی میز و داشت برای همه توی آجیل خوریها پر می کرد که جناب فخر گفت:ماهرخ جان یادت میاد پریشب بهت گفتم بعداً جوابت رو می دم؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ماهرخ جان متفکر به گذشته بر گشت و گفت:پریشب؟
جناب فخر که خم ابروهاش کمی باز شده بود،گفت:راجع به ان موضوع که می گفتی...ماهرخ جان که یادش آمده بود،گفت:درسته یادم اومد.
جناب فخر گفت:باید طوری جوابت رو می دادم که زیاد هم بهت بر نخوره اما نمی دونستم چی باید بگم.حالا گوش کن،ببین جوابت تو این شعر هست یا نه؟بعد کتابش رو قدری بالا تر و نزدیک چشاش آورد و خوند:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ماهرخ جان قدری فکر کرد وگفت:من تسلیمم.
جناب فخر پیروزمندانه گفت:حالا قانع شدی خانم؟
ماهرخ جان لبخندی زد و گفت:چی باید بگم وقتی حق با شماست.
جناب فخر سرش رو تکون داد و با لبخندی کمرنگ به مطالعه ی اشعارش پرداخت.خواستم داد بزنم کو اون هائکه که از این لبخند خوشگل و کیمیات یک طرح ماندگار رسم کنه؟حالا نفهمیدم بحث شون سر چی بوده؟حتماً ماهرخ جان بد گویی کسی رو می کرده که شوهرش با این شعر ادبش کرد و گفت برو فکر خودت رو بردار.بدم اومد اگه ماهرخ جان چنین آدمی باشه. بعد فکر کردم به من چه ربطی داره؟مگه من فضول مردمم؟
آخر شب همه به هم شب به خیر گفتیم و رفتیم تو اتاقامونو درارو بستیم.ویلا که ساکت شد یواشکی در اتاقم رو باز کردم و یه سرک کشیدم و چون دیدم به غیر از آباژوری بزرگ توی هال پایین هیچ چراغی روشن نیست پتو و بالشم زدم زیر بغلم و رفتم تو اتاق خانم جان.خانم جان که هنوز بیدار بود ذوق کرده بلند شد نشست و گفت:وهمم برداشته بود نکنه خوابت ببره و نیایی.چرا این قدر دیر آمدی؟
گفتم:صبر کردم که همه بخوابند.بعد از اون هم چرا نیام خانم جان؟من که می دونم نفس شما هستم.
خانم جان اخم کرد و گفت:خبه خبه تو هم ننه قاسم نشو.خنده ای کردم و پتوم رو روی زمین کنار تخت خانم جان پهن کردم.خانم جان هم اومد کنارم و تخت موند بدون مشتری.منم کز کردم تو بغل خانم جان و خیلی زود خوابم برد.
فکر کنم امروز خدا از من خیلی راضی باشه آخه من امروز نمازم رو به موقع خوندم.هیجان جا به جایی،خواب از سرم پرونده بود و خیلی زودتر از خانم جان بیدار شدم.نمی دونستم اذان گفتند یا نه.اونقدر صبر کردم تا خانم جان بیدار شد و نشست.همون طور دراز کشیده گفتم:سلام خانم جان.خانم جان برگشت نگاهم کرد و گفت:سلام به روی ماهت ننه تو کی بیدار شدی؟
جواب دادم:وقت کردین یک کمی بخوابین خانم جان.
خانم جان متعجب نگاهم کرد و من خندیدم.هم به حرف خودم هم به قیافه ی خانم جان.به موهاش که همیشه یکوری می ره به هوا و اونم تا یکی میاد دستش به موهاشه که صافشون کنه.ای خدا اگه یک روز خانم جان نیاز به قربونی داشت من اولین داوطلبم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خدایا هیچ وقت هیچ وقت منو از خانم جان جدا نکن.آخه خانم جان نفس منه.قلبمم هست،جگرم هم هست.اصلاً خانم جان رو حمه،جونمه،وجودمه.اما مغزم نیست.آخه من مغز ندارم و اصلاً هم ناراحت نیستم.کی بوده تا حالا به کسی که دوستش داره بگه تو مخ منی،یا تو مغز منی.همه می گن جگرمی،نفسمی قلبمی.پس اینا همه خانم جان منه.
من و خانم جان خیلی زود رفتیم پایین و تو هال نشستیم به تلویزیون نگاه کردن.صداشم کم کردیم که مزاحم دیگران نباشیم.کنیز خانم توی آشپزخونه بود و داشت صبحانه تدارک می دید.حبیب هم در رفت و آمد بود و نون گرم و شیر تازه می آورد:بعدشم کف هال رو طی کشید و رفت.بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دست به سینه تکیه به دیوار دادم و گفتم:کمک نمی خواین کنیز خانم؟کنیز خانم از سر مهر نگاهم کرد و گفت:شما میهمانی و عزیزی برو بشین.
گفتم:نه،دوست دارم کمکتون کنم.بگید چی کار کنم.
بعد توی دلم گفتم:به قول خانم جان به حق حرفهای نشنیده.من کی تا حالا کمک کسی می کردم؟اما شوق مسافرت کن فیکونم کرده بود.دیدم کنیز خانم تعارف می کنه شیشه ی مربا رو از دستش گرفتم و گفتم:بدین من اینارو ظرف می کنم.ساعتی بعد جناب فخر از دور با عصاش پدیدار شد.رفته بود پیاده روی.سرحال و قبراق بود.کم کم ماهرخ جان و پوران جان هم یکی یکی تمیز و مرتب از پلکان سرازیر شدند.ماهرخ جان که انگار می خواست بره عروسی.آرایشش کامل بود.لباساشم مثل همیشه شیک بود.پوران جان هم مرتب اما قدری ساده تر بود.جمشاد خان هم اصلاح کرده و حمام کرده بود.مثل همیشه موقر و وزین.صبحانه رو توی فضای گرمتر و صمیمی تری صرف کردیم.دیگه داشتم با این جمع آداب دان مانوس می شدم.حبیب بدون سفارش هوامو داشت.حتماً خوشش آمده دیده دور و بر زنش پلکیدم و باهاش دوست شدم.آقایان هم بیشتر از روز قبل احساس راحتی می کردند. جناب فخر گاه با دقت نگاهم می کرد و گاه دخترم خطابم می نمود.هنوز هم توسط حبیب هوای خانم جان رو داشت.بد جنسی ام گل کرد و پیش خودم گفتم نکنه میانه ی ماهرخ جان و خانم جان به هم بخوره.حسودی اش نشه ماهرخ جان؟اما بعد دیدم بر حسب ظاهر ماهرخ جان کجا و خانم جان ساده و بی آلایش من کجا؟جناب فخر داره رسم میهمان نوازی رو به جا میاره و قصد و غرضی نداره.چرا ما ایرانی جماعت تا مردی به زنی یا دختری توجه نشون می ده و محبت می کنه زود به منظور برمی داریم؟این متأسفانه برداشت بد ما از ماجرا می باشد؟یا ما انسانها کم جنبه هستیم؟بنا به بد گمانی باشه شب باید کنیز خانم هم بپره به حبیب که چرا هوای مهتاب رو داشتی؟دیوانه نشم با این افکار؟گاهی از دست خودم به تنگ میام.بعضی وقتا که توی تاکسی می نشینم با خودم می گم بزنم پس گردن آقاهه ای که رو صندلی جلو نشسته و پشت به من داره؟بزنم ببینم چی می شه؟و باز زود حواس خودم رو می دم به اطراف که افکار شیطانی رو از کله ام بیرون بفرستم.یا سر کلاس ریاضی،وقتی دبیرمون غرق یک فرمول شده و داره با حرارت یک مسئله رو توضیح می ده و با غیظ گچ رو به تخته می کشه و پر رنگ و خوشگل معادله ها رو ردیف می کنه با خودم می گم جیغ بکشم ببینم چی میشه!خلم؟یگ دفعه به عسل گفتم که چطور فکر می کنم.متعجب نگاهم کرد و گفت:جدی که نمی گی و چون دید من جدی هستم سرش رو تکون داد و گفت:الهی برات بمیرم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
من که نفهمیدم چرا باید بمیره.چون من با مخ خودم صفا می کنم.خانم جان بیشتر از روز قبل چیزی خورد.توی دلم گفتم الان ماهرخ جان می گه شما که ادعا داشتین غذاتون کمه!اما مگه همه ی مردم مثل من بیکارند که دنبال جفنگ بگردند؟کنیز خانم با یک قوری بزرگ و بالا بلند چینی دور طلایی دوره راه افتاد تا فنجونامونو از شیر گرم پر کنه.بوی شیر گرم محلی مستم کرده بود.مدتها بود شیر گرم نخورده بودم.مگر زمانی که گلو درد داشتم. مامان فرح همیشه شیر رو سرد می نوشید من هم عادت کرده بودم.خانم جان هم که اصلاً شیر دوست نداره.اما اون روز خورد.آخه جناب فخر ازش خواست.و گفت شیر محلی خوردن داره و برای سلامتی مفیده.بعد هم اظهار تعجب کرد که مگه می شه خانمی به این سن و سال دست رد به نعمات خدادادی بزنه؟و گفت:ما وظیفه داریم از نعمات خداوندی استفاده کرده شکر گزار باشیم.دلم واسه خانم جان سوخت اگه جناب فخر محترمانه سرزنشش کرده باشه.حالا منظور جناب فخر رو از بیان اون اشعار فهمیدم.این هم نوعی تادیب محترمانه اس.در قالب جملاتی زیبا و یا اشعاری وزین دیگران رو متوجه خطا یا اشتباهشون کردن یا سر جا نشوندن.این هم خوب حربه ایه که انسان دیگران رو محترمانه واداره ازش اطاعت کنند.خانم جانی که عمری شیر نخورده اون روز فنجان شیرش رو تا ته خورد و دم نزد.هنوز سر می صبحانه نشسته بودیم که دیدیم در می زنند.حبیب برای باز کردن در باغ رفت.ماهرخ جان متعجب به جناب فخر نگاهی کرد پرسید:منتظر کسی هستید؟ جناب فخر بلند شد عصاشو برداشت به طرف ایوان رفت و گفت:نه.
جمشاد خان هم فنجان چای اش رو روی میز گذاشت و گفت:حتماً با حبیب کار دارند.
حبیب که رفته بود با دایی فربد برگشت و من و خانم جان متعجب از جا برخاسته به طرف ایوان رفتیم.دایی خسته و خواب آلوده بود اما لبخند به لب داشت.خانم جان که رنگش پریده بود جلو رفت و پرسید:چیزی شده؟ دایی فربد،خانم جان رو بوسید بعد جلوتر آمده با جناب فخر و جمشاد خان دست داد و رسم ادب رو به جا آورد و بعد رو به خانم جان کرد و گفت:اومدم با خودم ببرمتون اصفهان.
خانم جان که هول کرده بود پرسید:چرا مگه چی شده؟
دایی خندید و گفت:مگه باید چیزی بشه؟من و عسل داریم می ریم اصفهان... خانم جان میان حرفش پرید و گفت:حرفش نبود که.بگو جون به سر شدم.
دایی گفت:چیزی نیست.راستش خواهر آقای گرایلی یه مقدار ناخوش احواله ...خانم جان زد به صورتش و گفت:حکماً مرده.
دایی دستش رو انداخت دور شانه ی خانم جان و گفت:نه خانم جان این چه حرفیه؟
خانم جان گفت:رنگم مکنین.می دونم مرده.فروزان گفته بود مریضه.الهی بمیرم مادر.عجب زن نازنینی بود!
نخیر،خانم جان،اون بینوا رو دستی دستی توی گور خوابوند.که البته حق هم داشت.من با اشاره ی چشم و ابرو از دایی پرسیدم خانم جان راست می گه؟ و دایی تایید کرد.دلم گرفت که این اول سال نویی بناست بریم عزاداری. چشام به اشک نشست.خانم جان پرسید:کو فروزان حالا؟
دایی گفت:دیروز غروب حرکت کردند.من و عسل هم صبح خیلی زود حرکت کردیم.حالا بهتره حاضر شید.و رو به جناب فخر کرد و گفت:می بخشید اول صبح حامل خبر بد بودم.بنده بی تقصیرم.
جناب فخر که ابروهاش رفته بود تو هم،به نشان ادب سر تکون داد و گفت:


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 10 از 24:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA