تمنا می کنم.اگر کمکی از دست ما برمیاد دریغ نداریم.دایی تشکر کرد.خانم جان که داشت ریز گریه می کرد به طرف پلکان رفت تا حاضر بشه.دایی به من که هاج و واج بودم اشاره کرد به کمکش برم.منم دنبال خانم جان رفتم و با بغض شروع کردم به جمع آوری.دیگه از این بدتر می شه.ای خدا می خوام غر بزنم خواهش می کنم گوش نکن و از دست من نرنج.اینم از شانس من.حق با خانم جانه که می گه اگه ما کنار دریا هم بریم باید یک آفتابه به آب هم با خودمون ببریم.منظورش از کم شانسی مونه.حالا نمی شد خواهر شوهر خاله فروزان بعد از سیزده بمیره؟خدایا جای کسی رو تنگ کرده بود؟تو دنیای به این بزرگی دو هفته دیگه براش جا نبود؟دوست داشتم گریه کنم.کی دوست داره ایام عیدش رو با تعذیه بگذرونه؟به خداوندی خدا هیچ کس.خدایا چی می شد این دو هفته مرگ و میر تعطیل می شد؟ ببخشید که خیلی فضول شدم.دلم گرفته و دوست دارم خون گریه کنم.نه برای خواهر شوهر خاله فروزان،چون هر کس به قول خانم جان یک پیمانه عمری داره،بلکه برای اقبال بی ریخت خودم.حالا چی می شد دایی فربد آدرس ویلارو نمی گرفت؟یعنی مراسم سوگواری بدون ما بر گزار نمی شد؟ انگار به دایی الهام شده بود که گفت آدر بدید تا ما بهتون دسترسی داشته باشیم.با دلی محزون و چشمی نمدار دنبال خانم جان راه افتادم.ماهرخ جان دست پاچه شد جلو دوید و گفت:تو دیگه کجا؟خانم جان ایستاد و نفسی تازه کرد و گفت:قسمت نبود از این بیشتر مزاحم تون باشیم.ماهرخ جان گفت:این چه فرمایشیه خانم بزرگ؟اتفاقیه که افتاده کاریش هم نمی شه کرد.ما دوست داشتیم تا آخر تعطیلات در خدمت تون باشیم.حالا قسمت نبود اما با اجازه تون مهتاب رو نگه می دارم پیش خودم.خانم جان مخالفت کرد و گفت فرح مهتاب رو دست من سپرده و... ماهرخ جان پرید وسط و گفت:شما هم بسپاریدش به من ببینید مثل چشمم ازش مواظبت می کنم یا نه؟مگه من میذارم دختر جوون سر سال نو بره مجلس عزا...و از این قبیل حرفها و توی دل خانم جان رو خالی کرد که خوبیت نداره و...خانم جان که پاش شل شده بود نگاهی به من و دایی انداخت.دایی شانه بالا داد و گفت:بنده هیچ کاره ام خود دانید.جناب فخر جلو آمد و گفت:خانم بزرگ اگر اجازه بدن افتخار میزبانی دختر گلم رو داشته باشیم.گفت و دهان همه رو بست.حتی خود من که مونده بودم چه کنم.هم بدون خانم جان خجالت می کشیدم که بمونم،هم دوست نداشتم برم تعزیه و مرده کشی.حبیب چمدان خانم جان رو برد تا دم ماشین،کنیز خانم هم که جلو در آشپزخونه گوش می کشید آمد و چمدون منو از دستم گرفت و برد بالا.ن،دیگه مطمئن شدم قاپ دل کنیز خانم رو دزدیدم.حالا پسر نداشته باشه تو این هری وری بیاد خواستگاری که ما عزاداریم.تازه من وقت عروسیم نیست.با ماهرخ جان رفتیم پای ماشین برای بدرقه.عسل توی ماشین بود.سیاه پوشیده بود عینک سیاه هم داشت.دلم سوخت که مجبوره اولین عید دوره ی نامزدی اش با سوگواری سر کنه.دیدم دوست ندارم عروس بشم.آدم که عروس بشه دگیر و پا بند خیلی از مسائل هم می شه که نا خواسته مجبوره بهشون تن بده.پس درود بر خودم که مجردم و از قیود آزاد. دایی نا خواسته روزمون رو خراب کرد و خانم جان رو برداشت با خودش برد.منم شدم موش مردنی و یک گوشه کز کردم.یک عالمه گریه داشتم اما روشو نداشتم.جناب فخر یک کمی با عصاش قدم زد و هی نگاهم کرد و باز قدم زد.جمشاد خان رفت تو باغ تا به درختها سر بزنه.پوران جان رفت تو آشپزخونه تا به کنیز دستور ناهار بده.ماهرخ جان اومد کنارم نشست،دستم رو گرفت تو دستای بزرگ اما نرم و خوشگلش که با انگشترهای گرون قیمت و نگین دار جلوه ی زیبایی داشت و آدم رو یاد تازه عروسها می انداخت و گفت:غریبی نکن عزیزکم.بعد موهامو صاف و صوف کرد و گفت:من جداً متاسفم.حرفی نداشتم که بزنم فقط لبخندی دردآلود نثارش کردم.ماهرخ جان که فکر کرد برای خواهرشوهر خاله ناراحتم،پرسید:جوون بودند؟سرم رو بردم بالا و گفتم:نه خیلی.ماهرخ جان باز موهامو نوازش کرد و گفت:اما تو جوونی و حیفه که روزهای عمرت رو بی جهت به دست غم بدی.خداوند همه ی رفتگان رو بیامرزه.عمر آدمیزاد که سر برسه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.بلند شو برو یک دوش بگیر می خوام با هم بریم قدم بزنیم.دوست ندارم صورت خوشگلت رو غمگین ببینم.بخند،بذار دنیا به روت بخنده.بعد چانه ام رو گرفت تو دستش،سرم رو برد بالا نگاه تو چشمام کرد و گفت:اگه بدونی خنده ات چقدر ملوسه تمام عمرت می خندی.ماهرخ جان اون روز دقیقه ای منو تنها نگذاشت.تا ظهر با هم توی باغچه گردش کردیم.باغچه ی با صفایی داشتند.اون عقبا پر از درخت نارنج و لیمو بود.
جلو ایوون رو هم گل کاشته بودند.ماهرخ جان گلها رو نشونم داد و سلیقه ی حبیب رو در کار باغبانی ستود و گفت حبیب برای این باغچه از جونش مایه می گذاره.پشت ساختمون ویلا رو هم سبزی کاشته بودند.جای خانم جان خالی که بگه هوش از سر آدم میره.خانم جان سبزی خونگی رو خیلی دوست داره و می گه تو من تومن با سبزی بازار توفیر می کنه.کنیز خانم برای ناهار مرغابی توی فر گذاشته بود.ترش و خوشمزه بود.دهنم آب افتاد و یاد استاد ارژنگ کردم با اون جلسه ی رنگ شناسی اش.یک آن دلم براش سوخت که گفت واسه تعطیلات هیچ برنامه ای نداره.حتماً مگی رو گرفته تو بغلش و پشت پنجره ایستاده.اون بینوا که از منم تنها تره.من که تنها نیستم.یک پدر ندارم و یک خواهر و برادر.خانم جان حق داره که می گه به هر پایه هستین شکر خدا رو بکنین.مرغابی خوش رنگ و رو توی دیس به پشت خوابیده بود و دل آدم رو می برد.برنج هم بود.یک خورش هم بود که من نمی دونستم چیه.روم نشد بپرسم.بعد انگار جمشاد خان افکارم رو خونده باشه به حبیب گفت:کنیز خانم تره فرنگی رو خیلی خوب درست می کنه.توی دلم گفتم یادم باشه دستور پختش رو ازش بگیرم بدم خانم جان و خاله فروزان اینا.خودمم شاید یک روزی به کارم بیاد.به قول آقای گرایلی هیچ وقت کار از محکم کاری عیب نمی کنه.ماهرخ جان هم به اصرار مرغابی به خوردم می داد.بیشتر خورشها جناب فخر و جمشاد خان خوردند.منم از هر دو غذا خوردم.چاق نشم یک وقت؟بعد دایی فربد بهم می گه گربه ی خپل.دلم بازم خورش می خواست که مقدور نبود.اول اینکه جمشاد خان به کس دیگه ای مجال نمی داد و هی می کشید،دوم این که دستم به بشقاب خورش نمی رسید و خجالت کشیدم هی دولا بشم،بعد از اون اینقدر توی بشقابم گوشت مرغابی بود که دیگه جایی برای خورش پیدا نمی شد. به همون مرغابی ها اکتفا کردم که بد هم نبود.ماهرخ جان گفت:یک کوچولو استراحت کنیم بعد بریم لب آب قدم بزنیم. ای که دلم پر می کشیخوردیم. همه در حال استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی شون بودند. من و خانم جان هم رومون نشده بود بریم بیرون. برق شادی از چشمام پرید بیرون و ذوق زده گفتم: من از همین الان اعلام آمادگی می کنم. ماهرخ جان خنده ای کرد و گفت: جوان و پر انرژی . اما من مثل تو پط انرژی نیستم. مطمئنم اجازه میدی یه کوچولو استراحت کنم نه؟ بعد از این حرف خودش رو به چرت کوتاهش رسوند اما خیلی زود لباس راحتی به تن از اتاقش بیرون اومد. منم بلوز شلوار پوشیده بودم. هر دو با هم کنار آب رفتیم . به ساحل که رسیدیم رفتم تو جلد خودم و ورجه ورجه آغاز کردم. دیگه انگار ماهرخ جان رو از یاد برده بودم. پاچه های شلوارم رو بالا دادم و رفتم تو آب. آب سرد بود اما من از شادی بیش از حد گر گرفته بودم. خم شدم و آب رو با دست به جلو پروندم و از ته دل آخ جون گفتم و فریاد کشیدم: خدا جونم قربونت برم که اینقدر بزرگ و ماهی. خدا جون دورت بگردم. فدات بشم. نوکرت باشم. چاکر و مخلصت باشم. چاکر و مخلصت باشم.بعد دست به کمر صاف ایستادم و دریا رو تا ته ته کاویدم . هر قسمت آب یک رنگ بود و من مفتوناین همه زیبایی. دریا آرام بود و آسمون صاف و آبی. همون طور که به بیکران آبی چشم داشتم گفتم: خانم جان ! آی خانم جان! حتما خدا خودش خیلی خوشگله که اینقدر طبیعت رو خوشگل آقرید. مگه نه؟جوابی نشنیدم برگشتم که ببینم چرا خانم جان جوابم رو نمیده که دیدم ماهرخ جان با خنده ایشیرین چشم به من دوخته و من تازه یادم افتادکه خانم جان نیست . و خجالت کشیدم از حرکاتی که ازم سر زده . آهی کشیدم و گفتم"ببخشید یک لحظه از خود بیخود شدم . ماهرخ جان لطیف خندید و گفت : تو دختر شیرینی هستی. خوش به حال خانم بزرگ که نوه ای مثل تو داره. بعد آهی کشید و گفت: همیشه دلم یه دختر می خواست مثل تو اما خدا بهم نداد. دروغ نگفته باشم اول پسر می خواستم بعد دختر. اما خدا فقط به من یک اولاد داد. بعد نگاهم کرد و خندید. گفتم: مثل مامان فرح که یک اولاد بیشتر نداره؟ ماهرخ جان روی سنگ بزرگی که شبیه صخره بود نشست دست من رو هم گرفت تا کنارش بشینم و گفت:هر کس از زندگی یک قسمتی داره.بعد از چند و چون زندگی من پرسید.می خ.است بدونه چی به سر پدرم اومده و من کی اونو ار دست دادم.و سوالات ریز و درشتی از یان قبیل.منم همه رو صاف گذاشتم کف دستش و از خودم و خانوادم براش گفتم.از خوبی دایی فربد و عسل،از کلاش نقاشی و استاد ارژنگ.حتی از تنهایی استاد و تنها دلخ.شی اش که مگیه.از صبا و کیوان و این که به نظرم اونا ملوسترین عروس دوماد دنیان.ماهرخ جان دستم رو گرفته بود تو دستش و نرم و اهسته اونو نوازش میکرد.حرفام که تموم شد گفت:اینقدر شیرین سخنی که تا شب هم برام حرف بزنی سیر نمی شم.بعد مکثی کرد و گفت:اینم از سادگی و صفای روحت نشات می کیره. نگاهش کردم دیدم داره با لذت نگاهم می کنه.منم که حرف تو دلم بند نمی شه،گفتم:خیلی ماهین ماهرخ جان.گفتم اما خودم از حرفم خجالت کشیدم . سرم رو پایین انداختم.
ماهرخ جان لپم رو کشید و گفت:الهی نازی.بعد دستش رو گذاشت روی انگشترم و گفت:چه انگشتر قشنگی دستت کردی!قدیمیه؟نگاهی به انگشترم کردم و یاد خانم جانم افتادم که گفته بود مثل جان شیرین ازش مراقبت کنم.و من ابله با دیدن دریا چنان مست و خراب شدم که قول و قرارم از یادم رفت و دستامو تو اب فرو کردم.نگاه کردم انگشترم نم داشت.اهی کشیدم و اونو بیرون مکشیدم درش رو باز کردم تا هوا بخوره و رطوبتش خشک بشه.ماهرخ جان انگشتر رو از دستم کشید بیرون و خوب زیر و بالاشو نگاه کرد و گفت:این که ساعته!وای!تا حالا انگشتر به این قشنگی ندیده بودم. و من براش تعریف کردم که مال خانم جانه و دست من امانت.بعد هم غصه خوردم که نکنه خرابش کرده باشم.ماهرخ جان گفت:اینشاا... که خراب نمیشه.بعد اونو گرفت کنار گوشش و گفت:تا الان که داره کار می کنه.اینا قدیمیه و به این زودی خراب نمیشه.گفتم بهتر نیست درش باز بشه تا صفحه اش زودتر خشک بشه؟ماهرخ جان حرفم رو تایید کرد و گفت:اره ضرر نداره.منم در انگشتر رو نبستم و همون طور رو به افتاب نگهش داشتم.من و ماهرخ جان از هر دری گفتیم و من فهمیدم که جناب فخرزمان جوونی اش باری خودش کیا بیایی داشته.اما هیچ وقت از انسانیت دور نبوده و همین تا حالا پابرجا نگهش داشته.مرور خاطرات گذشته ماهرخ جان رو متحول کرد.اهی کشید و بلند شد رفت لب اب و اجازه داد امواج نرم تا روی مچش بالا بیاد.باد موهای مرتبش رو به ابزی گرفته بود.موهای بلند من رو هم.باد اروم اروم شدت میگرفت و من داشتم کیف می کردم.هوش کردم برم پاهامو بکنم تو اب.انگشتر رو کنار صخره رو به افتاب گذاشتم و رفتم گنار ماهرخ جان.ماهرخ جان برگشت نگاهم کردگفت:تو منو یاد جوونی خودم میندازی.منم به سن و سال تو که بودم دختر با نشاطی بودم.بعد ایه کشید و گفت:با دین وت یاد گذشته ام پیش چشمام جون می گیره.همین بازی گوشیام جناب فخر رو شیفته کرده بود.متعجب پرسیدم:شمام عاشق بودین.خندید و گفت:فکر کردی از روز اول پیر بودیم؟به ما نمیاد عاشقی؟گفتم:اختیار دراین.منظورم این نبود.اخه می دونین مامان بابای منم عاشق بودند.ماهرخ جان حندید و گفت:چه خوب!بعد نفس بلندی کشید و گفت:عشق یک موهبت الهیه و خیلی شیرینه.گفتم:کاش همه مثل شما فکر می کردند.ماهرخ جان که به انتهای دریا چشم دوخته بود گفت:کاش این واژه به بازی گرفته نشه و کاش جوونا حد خودشون رو بشناسند.عشق وقتی قابل تقدیره که ازش سواستفاده نشه.باورم نمی شد که ماهرخ جان هم مثل من جست و خیز کرده باشه.بهش گفتم،عمیق نگاهم کرد وگفت:درست مثل تو بودم.وقتی که با دیدن دریا از خود بیخود شدی و جست وخیز کردی منو یاد خودم انداختی.پرسیدم:شما هم با دیدن دریا اینکارارو می کردین؟دستش رو انداخت دور شونه ام،منو گرفت تو بغلش و گفت:من با دیدن هر چیز جالب و تازه از خود بیخود می شدم و می پریدم هوا.من دیگه خجالت نکشیدم و فهمیدم ماهزخ جان منو درک میکنه و توی دلش بهم نمی خنده.خانواده ی فخری خیلی زود شام میخوردند و من از این شیوه خوشم امد.کنیز خانم سوپ پخته بود با مرغ سوخاری.اما مرغ جناب فخر زعفرانی و گخته بود.ماهرخ جان گفت:ادویه ی زیاد و چربی جناب فخر رو اذیت می کنه.پوران جان اصرار داشت مرغ زیاد بخورم.می گفت تو جوونی و باید انرژی داشته باشی.و عقیده داشت جوونا تندی رو دوست دارند.حق ه مداشت.من غذای حیلی تند دوست داشتم اما خجالت می کشیدم پرخوری کنم.به یک رون و قدری سیب زمینی اکتفا کردم.جناب فخر که دورادور باهام مهربون بود با همون جدیت خاص گفت:اینجا جای تعارف نیست دخترم.بهتره خوب غذا بخوری.حبیب هم به اشاره ی جمشاد خام برام دوباره دوغ ریخت ومن از اون دوغ غلیظ کیف کردم.بعد از شام رفتم توی اشپزخانه و از کنیز خواستم اجاهز بده من ظرفهارو اب بکشم.پوران جان دستم رو کشید و گفت:کنیز خانم به کارش وارده و اگه کمکی لازم باشه خودم هستم.اما من گفتم دوست دارم یک کاری کرده باشم.من از ظرف شستن بدم میاد اما اب کشیدنش رو دوست دارم چون اب سرد دلم رو حال میاره.پوران جان نگاهم کرد بعد لبخند زد و گفت:اگه خودت می خوای من حرفی ندارم.کنیز خانم کیف کرد و باهام بیشتر مهربون شد.بعد هم همه دور شومینه نشستیم به چای خوردن.دوست داشتم پشت هم چای بخورم.پوران جان چای خوشرنگی رو توی سرویسهای خیلی شیک چینی ریخته بود و با سینی دور می گردوند.ادم حتی اگه میل به چای نمی داشت وسوسه میشد یکی برداره.
به نظر من چاي نوشيدن توي جمع يك حس صميميت به آدم ميده.من هيچ وقت دوست نداشتم چايي ام رو تنها بخورم .تنها چاي نوشيدن ادم رو ياد كارگرا ميندازه كه مي خوان خستگي در كنند .اما نوشيدن چاي در چنين جمع با كلاسي يك حس خوب بهم داد.فكر كردم رفتم تي پارتي .درست گفتم؟خب آره .تي پارتي يعني همين ديگه .هواي ويلا سرد شده بود .بيرون هم باد تندي مي وزيد.پوران جان كه داشت يك تكه ترمه رو سرمه دوزي مي كرد .گفت:انگار هوا مي خواد بهم بريزه.جمشيد خان مجله اي به دست گرفت و گفت:لطف هواي شمال به همين به هم ريختگي شه.منم گفتم:با شومينه اش اونم هيزمي اش.جناب فخر كه داشت پك به پيپش مي زد حرفم رو با حركت سر تاييد كرد.يكمي از گره ابروانش را باز كرده بود.حين پك زدن يك تبسم كمرنگ هم نثارم كرد.خجالت كشيده بودم كه خودمو قاطي ادم بزرگا كرده بودم.جدا من اون جا چه نقشي داشتم ؟چقدر بد شد كه خانم جان رفت!من هم زبون كي بودم ؟هركدام به نحوي مي خواستند طرف صحبتم قرار بدن كه اين از لطفشون نشات مي گرفت اما خودم مي فهميدم كه وصله اي ناهمگونم.كاش يك دختر جوون داشتنديايك زن جوون .از حق نگذريم ماهرخ جان خيلي مراقبم بود اما اين كفايت نمي كرد و من مثل جوجه ي بي مادر سرگردون بودم و زير هر بال و پري مي رفتم قرار نمي گرفتم.سرم رو به ديدن تلويزيون گرم كردم و فكر كردم الان خانم جان داره چه كار مي كنه .و افسوس خوردم كه رفته.جناب فخر باز هم كتاب شعرش رو دست گرفته بود و گاه به گاه سرش رو بالا مي گرفت و ابياتي رو براي ديگران مي خوند و يك به به هم نثار شاعر مي نمود.شايد هم نثار شيوه خواندن خودش.ماهرخ جان هم كه انگارخلقياتش مثل منه هي كانال ها رو عوض مي كرد. و دنبال سريال مي گشت .فكر كردم چه دنياي آرومي دارند اين سالمندان.خوشم نيومد كه من اين قدر زود تنها باشم .تصميم گرفتم اگه يك روز ازدواج كردم زياد بچه بيارم و بذارم مدام از سرو كولم بالا برن تا من تنها نباشم .اما بعد فكر كردم اگه دورم بچه زياد باشه از شوهر خودم غافل نمي شم؟بعد هم خجالت كشيدم.همش تقصر ماهرخ جانه كه عشق و عاشقي رو تاييد كرد و ذهن من منحرف شد.همه رفتند تو اتاقشون كه بخوابند.من هم.ديدن جاي خالي خانم جان ناراحتم مي كرد.روي تخت دراز كشيدم و چشم به سقف دوختم .كاش دايي فربد ادرس ويلا رو نداشت و خانم جان رو با خودش نمي برد.نبودن خانم جان به مجلس عزا هيچ خدشه اي وارد نمي كرد.اما بعد ديدم كه خانم جان به خاطر آقاي گرايلي رفته.خانم جان به دامادش خيلي احترام مي گذاشت.پس من حق نداشتم زياد هم غر غر كنم بايد سعي مي كردم اين چند روزه رو به خوبي و خوشي بگذرونم .هواي بيرون طوفاني شده بود و من داشتم مي ترسيدم.كو خانم جان عزيز تر از جانم كه برم تو بغلش ؟ناگهان يادم از انگشتر خانم جان افتاد.دستم رو بالا گرفتم و ديدم انگشتم خاليه .بلند شدم نشستم از ته دل ناليدم .اي خدا انگشتر رو چه كردم؟اِنقدر فكر كردم تا بالاخره يادم افتاد اونو كنار صخره رو به افتاب قرار دادم كه زودتر خشك بشه .حالا اگه باد اونو با خودش ببره چي؟اگه اب دريا بالا بياد و اونو ببلعه چي؟چي دارم به خانم جان بگم؟خاك بر سر من بي عرضه كه نتونستم از امانتي خوب نگهداري كنم .خانم جان منو مي شناخت كه اونو به دستم نمي داد .به قول خاله فروزان خدا خر رو مي شناخت كه شاخ بهش نداد.ربطي بود؟جاي دايي خالي كه قضاوت كنه؟.اي خدا توي اين تنهايي همه فك و فاميلام جلو نظرم هستند و من دلتنگ همشونم.حالا چه خاكي تو سر بي عرضه گي ام بكنم؟بلند شدم و دور اتاق راه افتادم.بايد صبر مي كردم تا سپيده بزنه و من برم سراغ صخره .اما طوفان بيرون نويد مد مي داد.نمي دونم اصلاً وقت مد بود يا نه.و اين كه اصلا مد موقع خاصي داره يا نه .اصلاً به بالا اومدن آب دريا جزر مي گفتند يا مد؟ كو دبير علوممون كه ازش بپرسم؟نه همون مد درسته .حالا مگه قراره نمره بگيرم ؟منظورم اينه كه انگشتر رو آب نبره .پنجره رو باز كردم باد با شدت هر چه تمام تر صورتم رو شلاق زد.سر و صداي باد كه لاي درختان بهار نارنج مي پيچيد بر وحشتم افزود.پنجره رو زود بستم .خدايا تو كه مي دوني اون انگشتر چقدر براي خانم جان عزيزه پس كمكم كن به من دل شير عطا فرما.طول و عرض اتاق رومي پيمودم و انگشتامو لاي هم مي كردم طي يك تصميم ناگهاني از اتاق زدم بيرون.بايد مي رفتم بيرون و پيداش مي كردم.همه درها بسته بود.مثل شب پيش آباژور پايين روشن بود و نور ملايمي همه جا پخش شده بود.آتش شومينه هم قشنگي خاصي به حال طبقه ي پايين داده بودو اثر وحشتناك طوفان بيرون رو خنثي مي نمود ونويد امنيت و گرما مي داد .اما توي دل من مثل بيرون ويلا غوغا بود .خاك عالم بر سر من كه نخوام با مال ديگرون پز بدم.اينم اخرو عاقبت قرض گرفتن.اونم وقتي كه احتياجي نيست.اهسته از پله ها سرازير شدم .با خودم فكر مي كردم زكين به آسمون نياد اگه من برم تا لب آب و برگردم.يك آن توي دلم از وحشت خالي شد و راه رفترو برگشتم.بالي پله ها صبر كردم و گوش كشيدم .صدايي نمي اومد .انگار طوفان هم اروم گرفته بود.دلم رو دادم به خدا و گفتم :خدا جونم غلط كردم ديگه دنبال قر نمي گردم بيا امشب رو كمك كن منم قول ميدم به هر چيزي كه خود دارم اكتفا كنم دستم رو به طرف بالا گرفتم و گفتم خدا جون دست منو بگير تا با هم بريم بيرون .تو كه باهام باشي از هيچ چيز نمي ترسم .با همن دست دراز شده به طرف بالا به راه افتادم فكر مي كردم دستم تو دست خداست دلم محكمتر شده بود.لاي در رو باز كردم .باد مي وزيد اما سر و صدا نداشت بيرون باغ با فاصله چند چراغ كم نور روشن بود .چشمم تو اسمون دنبال خدا بود دستم هم.لب ساحل مثل گور بود.سياه و تاريك و از اون بدتر آب دريا بود !امواج سياه و سهمگين روي هم مي جوشيد و مي خروشيد و به جلو مي اومد.اما من مرتب خدا رو صدا مي كردم كه رهام نكنه يه وقت. و همين ياد خدا دلم رو قرص كرده بود.رفتم را رسيدم كنار صخره يك آن چشمم به امواج خروشان افتاد كه زير دست باد سهمگين به جلو هدايت مي شدند. قيامت در نظرم مجسم شد.ترسيدم دلم ريخت پايين .همون جا سرم رو به طرف آسمون سياه تر از دريا گرفتم و گفتم:خدا جون توبه مي كنم و قول مي دم دختر خوبي باشم و هيچ وقت گناه نكنم .كمكم كن بنده ي خوبي باشم .آخه من از قيامت مي ترسم.قول مي دم نمازاي صبحم رو هم بخونم . و اجازه ندم قضا بشن .دستمو ول نكني ها . بعد نشستم و زير صخره دست كشيدم.دستم لاي ماسه ها دنبال انگشتر مي گشت و چشمم هنوز تو اسمون دنبال خدا بود.
انگار مي خواستم مراقب باشم خدا تنهام نگذاره.يك دستم هم هنوز بالا تو دست خدا بودزير لب گفتم:خدا جون پيشم هستي؟مي دونم كه داري از اون بالا نگاهم مي كني مي دونم كه صدام رو مي شنوي . مي دونم كه اين بنده ي حقير سرا پا تقصير رو تنها نمي گذاري.خداي خوشگلم حالا كه گوش ات با منه پس انگشتر كو؟نشونم بدش اب بردش؟خدا جون الانه كهه زهره ام اب بشه تو كه حال سگي منو بهتر از خودم مي فهمي.مي بيني كه دارم سكته مي كنم به دادم برس خداي خوبم.تو كه بنده هاتو دوست داري نداري؟تو منو دوست داري نداري؟تو كه دوست نداري من خجالت زده ي خانم جان باشم نه؟ تو خودت گفتي از اموال ديگران خوب نگه داري كنيم پس كمكم كن .هر لحظه فكر مي كردم دريا به من نزديكتر مي شه وآب مي خواد منو با خودش ببره .گريه ام گرفته بود.دلم مي خواست بميرم.آه از نهادم كنده شد و صدامو انداختم به سرم :پس كو اين انگشتر اي خدا؟انگار دل خدا به حالم سوخت.حس كردم يكي انگشتر رو گذاشت تو دستم.بلند شدم چشامو گشاد كردم تا بهتر ببينمش خودش بود.گريه ام گرفت.گريه ي شادي .سر به آسمون بردم بگم ممنونم خداجون كه رعد و برق جانانه سينه اسمون رو شكافت و صداي مهيبش سينه من رو.قلبم هزار تكه شد.فكر كردم اسمون مثل ظرف كريستال كه بشكنه هزار هزار تكه شد و ريخت پايين.سر بلند كردم ببينم سر جاشه هنوز؟لاي برق آسماني چهره ي خواهر شوهر خاله فروزان رو ديدم و از ترس جيغ كشيدم.انگار يكي اون بالا شلنگ گرفته باشه دستش بارون سيل آسا ناگهان باريدن گرفت و من نفهميدم چطور زمين و آسمون كنفيكون شد.جيغ كشيدم و دويدم همون طور مامان فرح رو صدا ميزدم .موهاي بلندم به سرم چسبيده بود لباس خوابم هم .مي لرزيدم نمي دونم از سرما يا ترس .فكر مي كردم خواهر شوهر خاله فروزان داره دنبالم مي كنه.همون طور كه از ته حلقم جيغ مي كشيدم و مي دويدم به يه چيزي برخوردم كه نمي دونم چي بود .فقط مي دونم منو محكم نگه داشت.با تمام قوا جيغ مي كشيدم.دستي شونه هامو گرفته بود و آروم تكونم مي داد چشمامو باز كردم و يك جفت چشم براق رو تو دل تاريكي ديدم فكر كردم جن ديدم دستامو گذاشتم كنار گوشم و با تمام قوا جيغ كشيدم .جنه دستش رو آروم روي لبام گذاشت و گفت :هيس نترس من با تو كاري ندارم.لبام روي دستاي جنه بسته بود.و من از ته گلو داد مي زدم.و سعي مي كردم خودمو رها كنم اما اون منو محكم گرفته بود.انگار خيلي قوي بود و اين بيشتر منو مي ترسوند. با تمام وجود مي لرزيدم.ترس و سرما دست به دست هم دادند.رعشه تمام تنم رو فرا گرفته بود.جنه موهاي خيسم رو از توي صورتم كنار زد و گفت :آروم باش دختر جون اروم بارون سيل آسا اون رو هم خيس كرده بود.هر دو اب چكان بوديم من هنوز مي ترسيدم تلاش كردم از ميان دستان نيرومندش بيرون بزنم .اما اون سفت منو نگه داشته بود مثل ببري وحشي خم شدم گازش گرفتم و خودم رو بيرون كشيدم و باز جيغ كشيدم و فرار كردم .توي ويلا آب از آب تكون نخورده بود .خيلي سريع از پله ها بالا رفتم در اتاق رو محكم بستم و همون پاي در با قلبي لرزان و كوبان نشستم زار زدم و قسم خوردن هيچ وقت تو تاريكي بيرون نرم .با همون لباس خيس پشت در چمباتمه زده خوابم برده بود .صبح با صداي ماهرخ جان كه آروم به در مي زد بيدار شدم .در رو باز كردم . ماهرخ جان نگران خودش رو داخل اتاق انداخت ومنو گرفت تو بغلش و گفت:چت شده عزيزكم ؟تو چرا انقدر قرمز شدي ؟بدنم گرم بود.موهام تقريبا خشك شده بود اما زيرش نم داشت لباسم هم خشك شده بود با تمام وجود مي لرزيدم .ماهرخ جان من رو روي تخت برد خوابوند پتو رو روم كشيد و گفت:چت شده؟
بغض كردم با صداي مرتعش برايش تعريف كردم كه ديشب توي بارون رفته بودم دنبال انگشتر خانم جان .ماهرخ جان كه نگران نگاهم مي كرد سرزنشم كرد و گفت:بهتر نبود منو بيدار مي كرديۀ؟بعد دلسوزانه موهامو كنار زد و گفت:آخي خيلي ترسيدي؟بغضم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. ترسیدم بگم جن دیدم. میدونستم باور نمیکنه. اما خودم مطمئن بودم که دیدم. توی مدرسه با بچه ها زیاد از جن حرف میزنیم و من میدونم که جن سراپا سیاهه و چشاش برق می زنه و یک رنگ خاص داره. اون جن دیشب هم سراپا سیاه بود و چشاش برق میزد. اما نمیدونم که جن¬ها حرف میزنن یا نه. و یا میشه اونا رو حس کرد یا مثل روح هستند و نمیشه لمسشون کرد. باید برای بچه ها بگم که جن لمس کردنیه. هنوز هم جای دستاشو روی بازوهام احساس میکردم. ماهرخ جان که میخواست افکار شب گذشته رو از ذهنم پاک کنه با مهربانی گفت: دیگه راجع به دیشب فکر نکن. هر چی که بود گذشته. ببین بیرون چقدر قشنگه. بارون بند اومده. درسته که هوا ابریه اما یقین دارم تا ظهر آفتاب میشه. فردا شب سال تحویل میشه. میتونی به سال نو فکر کنی.حالا هم بهتره استراحت کنی تا من برم برات شیر گرم بیارم. دیشب روی باز یا با لباس خیس خوابیدی سرما خوردی. برم بگم کنیز خانم برات سوپ بار بزاره. بعد منو بوسید و رفت. زیر پتو هم می لرزیدم. لحظه ای بعد ماهرخ جان با یک لیوان شیر گرم آمد و گفت: بلند شو عزیزم این شیرو بخور بلکه گرم شی. از بخت بد تو شوفاژا خراب شده. راستش منم نصف شب از سرما بیدار شدم. صبح که دست زدم دیدم شوفاژ یخ کرده.یادم از حرف خانم جان اومد. لب دریا و آفتابه¬ی آب و شانس ما. بلند شدم و شیر گرم رو نوشیدم. برای لحظه ای گرمای مطبوعی تمام تنم رو فرا گرفت. ماهرخ جان که دید هنوز هم گاه به گاه ریز میلرزم گفت بهتره بیای توی هال جلو شومینه استراحت کنی.خودم رو عقب کشیدم و گفتم نه همین جا راحتم.ماهرخ جان پتو رو از روم کنار کشید و گفت چرا تعارف میکنی عزیزکم. هیچکس پایین نیست. جمشاد با حبیب رفته یکی رو بیاره موتورخونه رو نگاه کنه. منم با پوران جان و جناب فخر میریم بیرون واسه خرید خرده ریز. آخه عزیزم شب قراره برامون مهمون بیاد. برادر پوران جان با خانواده اش. همین نیم ساعت پیش زنگ زدند و خبردادند که میان. فردا هم سال تحویل میشه و من واسه هفت سین یه چیزایی لازم دارم. میبخشی که تنهات میزارم. تا تو استراحت کنی ما برمیگردیم.به اصرار ماهرخ جان و با کمک او ز جا بلند شدم. توی آینه چشمم به خودم افتاد دیدم صورتم برافروخته شده و چشام هم قرمز شده. فهمیدم خیلی تب دارم. ماهرخ جان دستم رو توی دستش گرفت و لرز به جونم انداخت. دستش مثل یخ بود و دست من مثل کوره داغ. آهسته از پله ها پایین رفتم و روی یک مبل بزرگ لمیدم. ماهرخ جان رومو پوشوند و گفت خاطرت جمع باشه حالا حالاها کسی نمیاد. بعد هم صورتم رو بوسید و رفت. چشام داشت گرم میشد که دستی ملایم تکونم داد. چشامو باز کردم کنیز خانم رو دیدم که با یک لیوان بالای سرم ایستاده. کمکم کرد بلند شم و گفت این جوشونده رو بخوری تبت پایین میاد. هاج و واج نگاهش میکردم. میترسیدم داروی گیاهی بخورم. نخورده بودم تا حالا. میکروبی نباشه یک وقت. علف بیگانه نداشته باشه توش. خانم جان همیشه میگه علف بیگانه آدم رو دیوانه میکنه. مامان فرح دعوا میکنه که این چرندیات چیه میگین خانم جان؟ خانم جانم میگه هر علفی رو که ما نشناسیم بیگانه یه. خاله فروزان میخنده و میگه خداوند تو هر علفی یک خاصیتی گذاشته و اگه ما گیاهی رو نشناسیم که بنا نیست با خوردنش دیوونه بشیم. قرارم نیست همه بشناسیم. مگه ما بوعلی سیناییم.بااین نیت که هر علفی یک خاصیتی داره، اما با تردید لیوان رو گرفتم. کنیز خانم تشویقم کرد بخورم و گفت ضرر که نداره فایده هم داره. من هم دلم رو زدم به دریا و لیوان رو لاجرعه سرکشیدم. خوش طعم نبود. رخ در هم کشیدم و لرزی خفیف به جونم نشست. کنیز خانم لبخندی زد و گفت طعمش خوب نیست اما اثرش آنیه. گفت و رفت و من زیر پتو کز کردم. هرم آتش که به صورتم میخورد لذتی رخوت انگیز به جانم دواند و خیلی زود به خوابم برد. نمیدونم چقدر خوابیدم چشم که باز کردم همه جا ساکت بود و بوی مطبوع غذا فضا ار آکنده کرده بود.
دلم نخ نخ شد. حتماً ظهر شده. نگاه کردم ساعت ده و نیم بود. احساس کردم حالم بهتره. بلند شدم و نشستم. دستی به موهای پریشونم کشیدم و کش و قوسی به خودم دادم. ظهر نزدیک میشد. و هر آن دیگران از راه می رسیدند. بلند شدم به اتاقم برم و لباسم رو عوض کنم.من خجالت نکشیدم با لباس خواب توی هال ولو شدم؟ خب کسی که نبود. تازه روم هم پوشیده بود. توی دلم گفتم تا بقیه نیامدند برم توی اتاقم و دستی به خودم بکشم. بلند شدم دور خودم پیچیدم اثری از صندل هام ندیدم. یقیناً پای لخت به پایین اومدم. خب حالم بد بود. پتوم رو جمع نکردم. یادم رفت. سرم مختصر گیج میرفت. ضعف داشتم دستم رو به نرده ها گرفتم و از پلکان بالا رفتم. روی آخرین پله بودم که دیدم در اتاق روبروی اتاق من باز شد و یک مرد از اتاق بیرون امد. از اینکه منو اون وسط با لباس خواب ببینه وحشت کردم. البته خدا رو شکر میکنم که لباس خواب های من خیلی بی در و پیکر نیست. لااقل پارچه اش نازک نیست. دست پاچه شدم و همون جا روی پله چمباتمه زدم سرم رو گذاشتم روی بازوهام و شروع کردم به گریه از خجالت. ای خدا چرا گریه من سر راه افتاده؟ خاک بر سرم که ندویدم برم تو اتاقم. بازوهام رو تو هم قفل و سرم رو لاشون مخفی کردم. مثلاً خودم رو پوشونده بودم. جرئت نداشتم سرم رو بالا بگیرم. و ببینم اون مرد کی بود و اون جا چه میکرد. یک مرتبه احساس کردم دستی روم رو پوشوند. گریه ام رو قورت دادم و سرم رو آهسته بالا گرفتم. ای خدا مهندس جانم بود که داشت با یک ملافه رومو میپوشوند. مهندس از کجا سبز شد؟ این مردی که یهو از اتاق بیرون زد همین مهندس خودمون بود که من از هولم نشناختمش! ذوق زده و سراپا هیجان گفتم: مهندس!!!!خنده ای قشنگ کرد و گفت: دیشب که از دستم فرار کردی. کنارم زانو زده بود و دستش هنوز به ملافه بود. آه از نهادم درآمد. گفتم: دیشب شما بودید یا جن؟چشای خوشگلش گرد شد و پرسید: جن؟ تا حالا کسی بهم نگفته بود من شکل جن هستم. بعد نگاهم کرد و گفت: من کجام شبیه جناس؟؟؟؟ نسنجیده جواب دادم: چشاتونمکثی کرد و چیزی نگفت بعد سرش رو قدری به طرف شانه خم کرد و گفت: واسه همین گازم گرفتی؟از خجالت مردم که مثل یه حیوون وحشی گازش گرفتم. برای شلوغ کاری پرسیدم: شما کی هستین؟ همون آقا آلمانی؟لبخند شیرینی زد و گفت: منتظر شروین هستی؟خجالت کشیدم که منتظر مردی بوده باشم گفتم: شروین؟ نه ابداً.دیدم هنوز نشسته داره نگاهم میکنه گفتم: شما شروین هستین؟ گفت: متاسفانه اونی نیستم که تو چشم به راهش هستی. بعد هم بلند شد ایستاد. من هم بلند شدم. تازه یادم افتاد ملافه پیچم. تند زدم توی اتاقم. اما قبل از اینکه در رو ببندم برگشتم و گفتم: من منتظر کسی نبودم که. بعد هم در رو محکم بستم. آخرش هم نفهیمدم این مهندس کی بود. حتماً جزو مهمانان پوران جانه که زودتر از موعد رسیده. ماهرخ جان که گفت کسی خونه نیست. دروغ گفته؟ نکنه تا من خواب بودم اومده توی هال و منو دیده. دیگه من رو دارم برم پایین؟ همون جا خودم رو حبس کردم تا موقع ناهار که ماهرخ جان از پایین پله ها صدام کرد و من سر به زیر و خجل خودم رو به میز غذاخوری رسوندم. ماهرخ جان با دیدن من از جا برخاست و گفت: بهتر شدی عزیزکم؟ بعد هم صورتم رو بوسید و گفت: مهتاب گلم میخوام تو رو با شایان نوه ی عزیزم آشنا کنم. با این حرف شایان از پشت میز برخاست و قدمی جلو نهاد. فهمیدم که چشام داره از خوشحالی برق میزنه. با شادی زاید الوصفی مثل بچه ای که خوراکی یا اسباب بازی ببینه گفتم: سلام، خوشحالم که شما رو میبینم. ای خدا مرگم بده. الانه ماهرخ جان تو دلش بگه چشم و دلم روشن!!! مگه یک دختر نجیب باید از دیدن یک پسر غریبه خوشحالی شو بروز بده؟ کو خانم جان که بگه حیاتو قورت دادی؟ شایان لبخند به لب داشت. به ماهرخ جان گفت: من قبلاً با این دوشیزه ی محترم آشنا شدم. ماهرخ جان گفت: میدونم که خودم برات پای تلفن از مهتاب گفتم منظورم اینه که رو در رو با هم آشنا شید.شایان یا همون مهندس عزیزم لبخندی به من زد و دیگه نگفت که ما قبلاً بارها همدیگرو دیدیم. اشتهامو از دست داده بودم. همه ش تو این فکر بودم که ماهرخ جان از من پای تلفن چی گفته؟ یا الان در مورد من چی فکر میکنه؟ جمشاد خان که با حظی وافر به شایان نگاه میکرد گفت: تو ما رو غافلگیر کردی. گفته بودی بعد از سال تحویل میای.
شایان چنگالش را که به دهان گذاشته بود آروم بیرون کشید و گفت: نارحتین برگردم.جمشاد خان نگاهی حاکی از غرور به پسرش کرد و متبسم گفت: این چه حرفیه پسر جان؟ماهرخ جان پرسید: کی اومدی؟شایان نگاهی به من کرد و گفت دم دمای صبح.منم که خاک عالم تو سرم بکنند پریدم وسط و گفتم: نه نصف شب بود.ماهرخ جان گرد نگاهم کرد، شایان سرش رو زیر انداخت و یواشکی خندید.دست پاچه گفتم: آخه من اون موقع یه صدای پایی شنیدم. بعد سرم و زیر انداختم وگفتم شایدم اشتباه کرده باشم. آخه دیشب هوا طوفانی بود. بعد هم خفقان گرفتم. به قول خاله جان ماله کشی بسه. جناب فخر دوردهانش را با دستمال تمیز کرد و گفت: صبح که رفتم پیاده روی ماشینت رو ندیدم.شایان گفت به اجازه پدرجان اونو دادم به یکی از دوستام. آخه روز دوم سال نو جشن عروسیشه. گفتم به دردش میخوره.جناب فخر گره به ابروان داد، جمشاد خان گفت: خیلی کار خوبی کردی. آدم تا میتونه باید به دوستانش کمک کنه. شایان دست دراز کرده بود سبزی برداره که ناگاه پوران جان با نگرانی گفت: دستت چی شده شایانم؟ همه نگاهها متوجه دست شااین شد. بالاتر از بند ساعتش یک گردی تو خالی کبود بود. جای دندونای من بود دیگه. الهی بمیرم که اینقدر محکم گازش گرفته بودم. آه بلندی از نهادم در آمد. ماهرخ جان متعجب نگاهی به من انداخت اما حرفی نزد. شایان بشقاب سبزی رو رها کرد و خیلی زود آستین لباسش رو داد پایین و گفت: چیزی نیست، چیزی نیست. پوران جان دستش رو دراز کرد و گفت: بده دستت رو ببینم.شایان اخم کرد و گفت: بیجهت شلوغش نکنین پوران جان. پوران جان گفت: آخه..... ماهرخ جان آمرانه گفت: پوران!!!!!پوران جان ساکت شد. فکر کنم ماهرخ جان شستش خبردار شد یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس. البته بیشتر زیر نیم کاسه شایان. نمیتونست به من شک کنه! من کجا میتونستم اونو گاز بگیرم؟ مگه دیوونه ام؟ خب حتما هستم. بعد ماهرخ جان واسه رد گم کردن و منحرف نمودن ذهنیات دیگران که تو فکر بودند بشقابم رو پر از ماهی کرد و اصرار کرد زیاد بخورم. میگفت این ماهی اش استخون ریزه و من میتونم به راحتی اونو بخورم. من و شایان زیر چشمی همدیگه نگاه می کردیم. و قلب من از این واقعه تاپ تاپ آغازکرده بود. خورش کنگر هم بود که شایان بیشتر خورش خورد و از کنیز خانم تشکر کرد که اونو خوب ترش کرده. دهنم آب افتاد. اما ماهرخ جان به من گفت تو بهتره از این کنگر نخوری. ترشی واسه سرماخوردگی خوب نیست. اینقدر از ترشی خورش گفتن تا منو به یاد استاد ارژنگ انداختند و من باز هم دلم بر تنهایی اون بینوا ریش شد. اوایل شب بود که مهمانان پوران جون از راه رسیدند. سیروس خان برادر پوران جان، مردی بود تقریباً به سن و سال جمشاد خان با قیافه ای استثنایی!!!! البته از نظر من. کم مونده بود دستم رو بزارم روی شکمم و قاه قاه بزنم. آخه بالای سرش یه مقدار زیاد کم مو بود. یعنی پیشانی اش به سمت بالا وسعت گرفته و چشاش هم گرد و حیرت زده بود. مثل اونایی که متحیر از خواب بلند میشن اما نمیدونن کجا هستند یا اینکه نمیدونن شبه یا روز! اینقدر شکلش بانمک بود که من مونده بودم کجا برم بخندم!!!! اما به سختی خودم رو کنترل کردم. بعدش هم از خدا معذرت خواستم که توی دلم به شکل سیروس خان خندیدم. چون دیدم مرد مودب و متینیه و علیرغم قیافه با نمکش ناخواسته آدم رو وادار میکنه بهش احترام بزاره. همسرش هم سوگند جون زنی سرحال و خنده رو و یه مقدار کم چاق و دوست داشتنی بود وقتی که میخندید روی لپ چاقش چال می افتاد و من خوشم می آمد. از اندازه چاقی اش هم خوشم آمد. جای خانم جان خالی که بگه گوشت گفته کو زشت من برم خوشگلش کنم. موهاشم سیا سیاه بود. نمیدونم رنگ خودش بود یا نه. خیلی برق میزد. سفت هم بود. انگار تافتی اش کرده بود. رنگ پوستش سبزه روشن و خیلی بانمک بود. آدم بیخودی از سوگند جون خوشش می اومد. اونا یک پسر داشتن که لاغر،قد بلند و عینکی بود. دیده میشد درس خون باشه. خیلی هم شل حرف میزد. جملات کش دارو وا رفته از دهانش بیرون می اومدند. حرف که می زد آدم دوست داشت سرش رو بزاره رو بالش و بخوابه. روی هم رفته خانواده ای خوش مشرب و محترمی بودند. از شهروز پسر سوگند جون خوشم آمد. بااین که شل حرف میزد. اما خنده رو بود مثل مادرش. با این تفاوت که خنده های سوگند جون پرسر و صدا بود اما شهروز نه. روی لپای شهروزم چال می افتاد. گود گود. قد لوبیا. منم که چشم از چاله هاش بر نمیداشتم و دوست داشتم یک جا گیرش بیارم گوگوری گوگوری اش کنم. وقتی که همه دور شومینه نشستند و از هر دری گفتند. ماهرخ جان از شهروز پرسید کی درست ات تموم میشه؟شهروز توی مبل خودش رو جلو کشید و گفت: تابستان امسالیک تابستون طول کشید تا همین دو کلمه رو ادا کنه. خواستم بگم شهروز جان یک پیچ گوشتی بردارم پیچ و مهره های فک و آرواره ات رو محکم کنم؟ جملاتش مثل شیر برنج بود اما چون خنده رو بود و چال داشت با نمک بود و آدم دوست داشت باهاش حرف بزنه. ماهرخ جان که تعجب کرده بود گفت: یعنی با شایان من؟ تو که از شایان کوچکتری. یادم نمیاد شایان من درجا زده باشه/
شهروز غش غش خندید و جواب داد اون درجا نزده من دویدم و خودمو بهش رسوندم.خواستم بگم به جون خانم جان منم جای تو بودم و لپم سوراخ میشد بی جهت قاه قاه میزدم. جوک نگفتند ازت سوال کردند. سوگند جون هم که داشت فندق میخورد گفت: شهروز زیادی سرش تو کتابه. من که همیشه میگم اگه مخ شهروز رو باز کنند کرم کرده. جمشاد خان با تحسین نگاهی به شهروز کرد و گفت من همیشه میگفتم روی شهروز زیاد حساب باز کنید آخرش یک کسی میشه،مثل برادرش و من فهمیدم سوگند جون یک پسر دیگه داره که یک پاش ایرانه و یکی دیگه اش آلمان. گفتند تو سفارته. جناب فخر گره ابروانش را باز کرده با نگاهی به شهروز گفت: احسنت! سیروس خان گفت: شایان جوان فوق العادیه ای. اون سیر طبیعی زندگی رو طی میکنه. این تقصیره شهروزه که دو پله دو پله میره بالا. از بچگی عجول بود و میخواست خیلی زود به هر چی میخواد برسه.دوست داشتم بگم با همین شلیش عجوله؟ اما نگفتم. هم زشت بود و دیدم به من چه؟ چون تو اون جمع نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و زندگی شهروز نمکی، به من ربطی نداشت، هم اینکه از شهروز خوشم اومده بود و دوست نداشتم مسخره اش کنم. جناب فخر که سالاروار توی مبل فرورفته بود نگاهی به شایان کرد و گفت: من به فرزندانم افتخار میکنم.شایان یک خنده ی بیصدای عمیق کرد. دیدم که گوشه ¬ی یکی از گونه هاش قدری به سمت بالا از اون چالای شهروز داره اما نه اندازه لوبیا، قد یک سویا، و مثل چال شهروز گود. دلم که ضعف بود ضعف تر رفت. آخه چال یک قلو ندیده بودم. حالا چرا یکی؟ چرا چال شایان قرینه نداشت؟ خب این مدلی اش بهتره. کمیابه و نادر. و من خوشم آمد که به یک مدل جدید دست یافتم. رفتم تو نخ چال شایان و دیدم راستی راستی که خیلی خوشگل و بانمکش کرده. دیگه دوست داشتم از خوشی همون وسط یک ملاق بزنم. خدایا التماست ات میکنم اگه یک روز به من بچه دادی از این چالای شایان روی گونه اش بزار تا من از صبح تا شب اون چالش رو ماچ کنم. ماچ آبدار و محکم بعدشم دلم ضعف رفت که بچه داشته باشم.دوباره میز غذاخوری رنگین شد و چندین مدل غذا روی میز جای گرفت. جناب فخر و ماهرخ جان مثل همیشه بالای میز نشستند و من هم مثل همیشه کنار ماهرخ جان روبروی من شهروز و کنار دستش شایان بودند که نشستند. دیگه غذا تمام و کمال کوفتم شد. گو این که شایان و شهروز توجهی به غذا خوردن من نداشتند اما من راحت نبودم و باز جای قاشق و چنگال را از یاد بردم. ماهرخ جان با وجود مهمانان تازه وارد به من بیشتر توجه میکرد. برای شام سوپ سفیدی داشتند که گمان کنم توش شیر بود یا خامه. از صبا شنیده بودم که خونه مادر شوهرش سوپ خامه دار خورده. غلیظ بود و خوشمزه. کروکت هم بود. غذای مخصوص جناب فخر. سوفله هم داشتند. سوفله میشناختم. یک روز دایی تعریف کرد که خونه¬ی عسل اینا خورده. پلو هم بود با جوجه کباب نرم. یاد مامان افتادم که گفته بود توی میهمانی جوجه باید نرم باشه تا خوردنش راحت باشه. انگار حق با مامان بود و من خوشحال شدم که جوجه هاشون نرمه. پوران جون به حبیب گفت برای من جوجه بیشتر بگذاره. حبیب دستش بند بود و داشت سوپ رو برای بار دوم دور میگردوند، شایان بلند شد و دیس جوجه رو به طرف من گرفت. خجالت کشیدم و گفتم میل ندارم. دروغ گفتم خیلی هم داشتم اما روی خوردن نداشتم. ماهرخ جان دست توی دیس کرد و گفت: دست شایان منو کوتاه نکن. و خودش چند تکه برام گذاشت. سرم رو بالا گرفتم تا از مهندس جانم تشکر کنم که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه. ای خدا روزی که داشتی خوشگلی بین بندگانت قسمت میکردی فهمیدی سهم مهندس جانم بیشتر از بقیه شد؟ تا به حال چشایی به این خوشگلی و خوشرنگی آفریدی؟ خدایا این چه رنگیه از چشای شایان؟ چه نگاهی!!! آدم به چشای شایان که نگاه کنه دیگه هیچ غصه¬ای نداره. انگار پشتش به کوه بند می شه. نگاهش از عمق وجودشه. یه طور خاص. من که تا حالا چنین چشایی و نگاهی ندیده بودم. خواستم از مهندس تشکر کنم و کردم اما نمیدونم چرا صدام لرزید. از توجه شایان خجالت کشیدم یا سنگینی محیط منو تحت تاثیر قرار داده بود نمیدونم. شایان فهمید و دیگه نگاهم نکرد. و تا آخر آروم و آهسته با شهروز حرف میزد و غذاشو میخورد. حبیب لیوان¬ها رو دوغ کرد و رفت تو آشپزخونه. دیدم خیلی مجسمه وار نشستم و ممکنه همه بفهمند که معذبم. خواستم حرکتی تازه انجام بدم که یعنی من راحتم. دست بردم لیوان دوغم رو بردارم که لیوان از دستم لغزید نصفی از دوغ¬ها روی میز ریخت و نیم دیگرش توی لیوان موند چون شایان به کمکم شتافت و لیوان رو از دستم گرفت. همه ساکت شدند. نگاه¬ها متوجه میز کثیف شد و من مردم از خجالت. بزرگترین بغض دنیا توی گلوم خیمه زد و گلومو فشار داد.
احساس کردم گلوم باد کرده و گردنم شده اندازه¬ی تنه¬ی درخت. اشک توی چشام حلقه زد که سعی در محبوس کردنش داشتم. خاک بر سر من دست و پا چلفتی بی عرضه، با این گریه¬ی سر راهبغضم رو قورت دادم و سرم رو به نشانه تایید تکون دادم. ترسیدم بگم جن دیدم. میدونستم باور نمیکنه. اما خودم مطمئن بودم که دیدم. توی مدرسه با بچه ها زیاد از جن حرف میزنیم و من میدونم که جن سراپا سیاهه و چشاش برق می زنه و یک رنگ خاص داره. اون جن دیشب هم سراپا سیاه بود و چشاش برق میزد. اما نمیدونم که جن¬ها حرف میزنن یا نه. و یا میشه اونا رو حس کرد یا مثل روح هستند و نمیشه لمسشون کرد. باید برای بچه ها بگم که جن لمس کردنیه. هنوز هم جای دستاشو روی بازوهام احساس میکردم. ماهرخ جان که میخواست افکار شب گذشته رو از ذهنم پاک کنه با مهربانی گفت: دیگه راجع به دیشب فکر نکن. هر چی که بود گذشته. ببین بیرون چقدر قشنگه. بارون بند اومده. درسته که هوا ابریه اما یقین دارم تا ظهر آفتاب میشه. فردا شب سال تحویل میشه. میتونی به سال نو فکر کنی.حالا هم بهتره استراحت کنی تا من برم برات شیر گرم بیارم. دیشب روی باز یا با لباس خیس خوابیدی سرما خوردی. برم بگم کنیز خانم برات سوپ بار بزاره. بعد منو بوسید و رفت. زیر پتو هم می لرزیدم. لحظه ای بعد ماهرخ جان با یک لیوان شیر گرم آمد و گفت: بلند شو عزیزم این شیرو بخور بلکه گرم شی. از بخت بد تو شوفاژا خراب شده. راستش منم نصف شب از سرما بیدار شدم. صبح که دست زدم دیدم شوفاژ یخ کرده.یادم از حرف خانم جان اومد. لب دریا و آفتابه¬ی آب و شانس ما. بلند شدم و شیر گرم رو نوشیدم. برای لحظه ای گرمای مطبوعی تمام تنم رو فرا گرفت. ماهرخ جان که دید هنوز هم گاه به گاه ریز میلرزم گفت بهتره بیای توی هال جلو شومینه استراحت کنی.خودم رو عقب کشیدم و گفتم نه همین جا راحتم.ماهرخ جان پتو رو از روم کنار کشید و گفت چرا تعارف میکنی عزیزکم. هیچکس پایین نیست. جمشاد با حبیب رفته یکی رو بیاره موتورخونه رو نگاه کنه. منم با پوران جان و جناب فخر میریم بیرون واسه خرید خرده ریز. آخه عزیزم شب قراره برامون مهمون بیاد. برادر پوران جان با خانواده اش. همین نیم ساعت پیش زنگ زدند و خبردادند که میان. فردا هم سال تحویل میشه و من واسه هفت سین یه چیزایی لازم دارم. میبخشی که تنهات میزارم. تا تو استراحت کنی ما برمیگردیم.به اصرار ماهرخ جان و با کمک او ز جا بلند شدم. توی آینه چشمم به خودم افتاد دیدم صورتم برافروخته شده و چشام هم قرمز شده. فهمیدم خیلی تب دارم. ماهرخ جان دستم رو توی دستش گرفت و لرز به جونم انداخت. دستش مثل یخ بود و دست من مثل کوره داغ. آهسته از پله ها پایین رفتم و روی یک مبل بزرگ لمیدم. ماهرخ جان رومو پوشوند و گفت خاطرت جمع باشه حالا حالاها کسی نمیاد. بعد هم صورتم رو بوسید و رفت. چشام داشت گرم میشد که دستی ملایم تکونم داد. چشامو باز کردم کنیز خانم رو دیدم که با یک لیوان بالای سرم ایستاده. کمکم کرد بلند شم و گفت این جوشونده رو بخوری تبت پایین میاد.هاج و واج نگاهش میکردم. میترسیدم داروی گیاهی بخورم. نخورده بودم تا حالا. میکروبی نباشه یک وقت. علف بیگانه نداشته باشه توش. خانم جان همیشه میگه علف بیگانه آدم رو دیوانه میکنه. مامان فرح دعوا میکنه که این چرندیات چیه میگین خانم جان؟ خانم جانم میگه هر علفی رو که ما نشناسیم بیگانه یه. خاله فروزان میخنده و میگه خداوند تو هر علفی یک خاصیتی گذاشته و اگه ما گیاهی رو نشناسیم که بنا نیست با خوردنش دیوونه بشیم. قرارم نیست همه بشناسیم. مگه ما بوعلی سیناییم.