انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
بااین نیت که هر علفی یک خاصیتی داره، اما با تردید لیوان رو گرفتم. کنیز خانم تشویقم کرد بخورم و گفت ضرر که نداره فایده هم داره. من هم دلم رو زدم به دریا و لیوان رو لاجرعه سرکشیدم. خوش طعم نبود. رخ در هم کشیدم و لرزی خفیف به جونم نشست. کنیز خانم لبخندی زد و گفت طعمش خوب نیست اما اثرش آنیه. گفت و رفت و من زیر پتو کز کردم. هرم آتش که به صورتم میخورد لذتی رخوت انگیز به جانم دواند و خیلی زود به خوابم برد. نمیدونم چقدر خوابیدم چشم که باز کردم همه جا ساکت بود و بوی مطبوع غذا فضا ار آکنده کرده بود.
دلم نخ نخ شد. حتماً ظهر شده. نگاه کردم ساعت ده و نیم بود. احساس کردم حالم بهتره. بلند شدم و نشستم. دستی به موهای پریشونم کشیدم و کش و قوسی به خودم دادم. ظهر نزدیک میشد. و هر آن دیگران از راه می رسیدند. بلند شدم به اتاقم برم و لباسم رو عوض کنم.من خجالت نکشیدم با لباس خواب توی هال ولو شدم؟ خب کسی که نبود. تازه روم هم پوشیده بود. توی دلم گفتم تا بقیه نیامدند برم توی اتاقم و دستی به خودم بکشم. بلند شدم دور خودم پیچیدم اثری از صندل هام ندیدم. یقیناً پای لخت به پایین اومدم. خب حالم بد بود. پتوم رو جمع نکردم. یادم رفت. سرم مختصر گیج میرفت. ضعف داشتم دستم رو به نرده ها گرفتم و از پلکان بالا رفتم. روی آخرین پله بودم که دیدم در اتاق روبروی اتاق من باز شد و یک مرد از اتاق بیرون امد. از اینکه منو اون وسط با لباس خواب ببینه وحشت کردم. البته خدا رو شکر میکنم که لباس خواب های من خیلی بی در و پیکر نیست. لااقل پارچه اش نازک نیست. دست پاچه شدم و همون جا روی پله چمباتمه زدم سرم رو گذاشتم روی بازوهام و شروع کردم به گریه از خجالت. ای خدا چرا گریه من سر راه افتاده؟ خاک بر سرم که ندویدم برم تو اتاقم. بازوهام رو تو هم قفل و سرم رو لاشون مخفی کردم. مثلاً خودم رو پوشونده بودم. جرئت نداشتم سرم رو بالا بگیرم. و ببینم اون مرد کی بود و اون جا چه میکرد. یک مرتبه احساس کردم دستی روم رو پوشوند. گریه ام رو قورت دادم و سرم رو آهسته بالا گرفتم. ای خدا مهندس جانم بود که داشت با یک ملافه رومو میپوشوند. مهندس از کجا سبز شد؟ این مردی که یهو از اتاق بیرون زد همین مهندس خودمون بود که من از هولم نشناختمش! ذوق زده و سراپا هیجان گفتم: مهندس!!!!
خنده ای قشنگ کرد و گفت: دیشب که از دستم فرار کردی. کنارم زانو زده بود و دستش هنوز به ملافه بود. آه از نهادم درآمد. گفتم: دیشب شما بودید یا جن؟ چشای خوشگلش گرد شد و پرسید: جن؟ تا حالا کسی بهم نگفته بود من شکل جن هستم. بعد نگاهم کرد و گفت: من کجام شبیه جناس؟؟؟؟
نسنجیده جواب دادم: چشاتون
مکثی کرد و چیزی نگفت بعد سرش رو قدری به طرف شانه خم کرد و گفت: واسه همین گازم گرفتی؟
از خجالت مردم که مثل یه حیوون وحشی گازش گرفتم. برای شلوغ کاری پرسیدم: شما کی هستین؟ همون آقا آلمانی؟
لبخند شیرینی زد و گفت: منتظر شروین هستی؟
خجالت کشیدم که منتظر مردی بوده باشم گفتم: شروین؟ نه ابداً.
دیدم هنوز نشسته داره نگاهم میکنه گفتم: شما شروین هستین؟ گفت: متاسفانه اونی نیستم که تو چشم به راهش هستی. بعد هم بلند شد ایستاد. من هم بلند شدم. تازه یادم افتاد ملافه پیچم. تند زدم توی اتاقم. اما قبل از اینکه در رو ببندم برگشتم و گفتم: من منتظر کسی نبودم که. بعد هم در رو محکم بستم. آخرش هم نفهیمدم این مهندس کی بود. حتماً جزو مهمانان پوران جانه که زودتر از موعد رسیده. ماهرخ جان که گفت کسی خونه نیست. دروغ گفته؟ نکنه تا من خواب بودم اومده توی هال و منو دیده. دیگه من رو دارم برم پایین؟ همون جا خودم رو حبس کردم تا موقع ناهار که ماهرخ جان از پایین پله ها صدام کرد و من سر به زیر و خجل خودم رو به میز غذاخوری رسوندم. ماهرخ جان با دیدن من از جا برخاست و گفت: بهتر شدی عزیزکم؟ بعد هم صورتم رو بوسید و گفت: مهتاب گلم میخوام تو رو با شایان نوه ی عزیزم آشنا کنم. با این حرف شایان از پشت میز برخاست و قدمی جلو نهاد. فهمیدم که چشام داره از خوشحالی برق میزنه. با شادی زاید الوصفی مثل بچه ای که خوراکی یا اسباب بازی ببینه گفتم: سلام، خوشحالم که شما رو میبینم. ای خدا مرگم بده. الانه ماهرخ جان تو دلش بگه چشم و دلم روشن!!! مگه یک دختر نجیب باید از دیدن یک پسر غریبه خوشحالی شو بروز بده؟ کو خانم جان که بگه حیاتو قورت دادی؟ شایان لبخند به لب داشت. به ماهرخ جان گفت: من قبلاً با این دوشیزه ی محترم آشنا شدم. ماهرخ جان گفت: میدونم که خودم برات پای تلفن از مهتاب گفتم منظورم اینه که رو در رو با هم آشنا شید.
شایان یا همون مهندس عزیزم لبخندی به من زد و دیگه نگفت که ما قبلاً بارها همدیگرو دیدیم. اشتهامو از دست داده بودم. همه ش تو این فکر بودم که ماهرخ جان از من پای تلفن چی گفته؟ یا الان در مورد من چی فکر میکنه؟ جمشاد خان که با حظی وافر به شایان نگاه میکرد گفت: تو ما رو غافلگیر کردی. گفته بودی بعد از سال تحویل میای.
شایان چنگالش را که به دهان گذاشته بود آروم بیرون کشید و گفت: نارحتین برگردم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
جمشاد خان نگاهی حاکی از غرور به پسرش کرد و متبسم گفت: این چه حرفیه پسر جان؟
ماهرخ جان پرسید: کی اومدی؟
شایان نگاهی به من کرد و گفت دم دمای صبح.
منم که خاک عالم تو سرم بکنند پریدم وسط و گفتم: نه نصف شب بود.
ماهرخ جان گرد نگاهم کرد، شایان سرش رو زیر انداخت و یواشکی خندید.
دست پاچه گفتم: آخه من اون موقع یه صدای پایی شنیدم. بعد سرم و زیر انداختم وگفتم شایدم اشتباه کرده باشم. آخه دیشب هوا طوفانی بود. بعد هم خفقان گرفتم. به قول خاله جان ماله کشی بسه. جناب فخر دوردهانش را با دستمال تمیز کرد و گفت: صبح که رفتم پیاده روی ماشینت رو ندیدم.
شایان گفت به اجازه پدرجان اونو دادم به یکی از دوستام. آخه روز دوم سال نو جشن عروسیشه. گفتم به دردش میخوره.
جناب فخر گره به ابروان داد، جمشاد خان گفت: خیلی کار خوبی کردی. آدم تا میتونه باید به دوستانش کمک کنه. شایان دست دراز کرده بود سبزی برداره که ناگاه پوران جان با نگرانی گفت: دستت چی شده شایانم؟ همه نگاهها متوجه دست شااین شد. بالاتر از بند ساعتش یک گردی تو خالی کبود بود. جای دندونای من بود دیگه. الهی بمیرم که اینقدر محکم گازش گرفته بودم. آه بلندی از نهادم در آمد. ماهرخ جان متعجب نگاهی به من انداخت اما حرفی نزد. شایان بشقاب سبزی رو رها کرد و خیلی زود آستین لباسش رو داد پایین و گفت: چیزی نیست، چیزی نیست. پوران جان دستش رو دراز کرد و گفت: بده دستت رو ببینم. شایان اخم کرد و گفت: بیجهت شلوغش نکنین پوران جان. پوران جان گفت: آخه..... ماهرخ جان آمرانه گفت: پوران!!!!!
پوران جان ساکت شد. فکر کنم ماهرخ جان شستش خبردار شد یک کاسه ای زیر نیم کاسه اس. البته بیشتر زیر نیم کاسه شایان. نمیتونست به من شک کنه! من کجا میتونستم اونو گاز بگیرم؟ مگه دیوونه ام؟ خب حتما هستم. بعد ماهرخ جان واسه رد گم کردن و منحرف نمودن ذهنیات دیگران که تو فکر بودند بشقابم رو پر از ماهی کرد و اصرار کرد زیاد بخورم. میگفت این ماهی اش استخون ریزه و من میتونم به راحتی اونو بخورم. من و شایان زیر چشمی همدیگه نگاه می کردیم. و قلب من از این واقعه تاپ تاپ آغازکرده بود. خورش کنگر هم بود که شایان بیشتر خورش خورد و از کنیز خانم تشکر کرد که اونو خوب ترش کرده. دهنم آب افتاد. اما ماهرخ جان به من گفت تو بهتره از این کنگر نخوری. ترشی واسه سرماخوردگی خوب نیست. اینقدر از ترشی خورش گفتن تا منو به یاد استاد ارژنگ انداختند و من باز هم دلم بر تنهایی اون بینوا ریش شد.
اوایل شب بود که مهمانان پوران جون از راه رسیدند. سیروس خان برادر پوران جان، مردی بود تقریباً به سن و سال جمشاد خان با قیافه ای استثنایی!!!! البته از نظر من. کم مونده بود دستم رو بزارم روی شکمم و قاه قاه بزنم. آخه بالای سرش یه مقدار زیاد کم مو بود. یعنی پیشانی اش به سمت بالا وسعت گرفته و چشاش هم گرد و حیرت زده بود. مثل اونایی که متحیر از خواب بلند میشن اما نمیدونن کجا هستند یا اینکه نمیدونن شبه یا روز! اینقدر شکلش بانمک بود که من مونده بودم کجا برم بخندم!!!! اما به سختی خودم رو کنترل کردم. بعدش هم از خدا معذرت خواستم که توی دلم به شکل سیروس خان خندیدم. چون دیدم مرد مودب و متینیه و علیرغم قیافه با نمکش ناخواسته آدم رو وادار میکنه بهش احترام بزاره. همسرش هم سوگند جون زنی سرحال و خنده رو و یه مقدار کم چاق و دوست داشتنی بود وقتی که میخندید روی لپ چاقش چال می افتاد و من خوشم می آمد. از اندازه چاقی اش هم خوشم آمد. جای خانم جان خالی که بگه گوشت گفته کو زشت من برم خوشگلش کنم. موهاشم سیا سیاه بود. نمیدونم رنگ خودش بود یا نه. خیلی برق میزد. سفت هم بود. انگار تافتی اش کرده بود. رنگ پوستش سبزه روشن و خیلی بانمک بود. آدم بیخودی از سوگند جون خوشش می اومد. اونا یک پسر داشتن که لاغر،قد بلند و عینکی بود. دیده میشد درس خون باشه. خیلی هم شل حرف میزد. جملات کش دارو وا رفته از دهانش بیرون می اومدند. حرف که می زد آدم دوست داشت سرش رو بزاره رو بالش و بخوابه. روی هم رفته خانواده ای خوش مشرب و محترمی بودند. از شهروز پسر سوگند جون خوشم آمد. بااین که شل حرف میزد. اما خنده رو بود مثل مادرش. با این تفاوت که خنده های سوگند جون پرسر و صدا بود اما شهروز نه. روی لپای شهروزم چال می افتاد. گود گود. قد لوبیا. منم که چشم از چاله هاش بر نمیداشتم و دوست داشتم یک جا گیرش بیارم گوگوری گوگوری اش کنم. وقتی که همه دور شومینه نشستند و از هر دری گفتند. ماهرخ جان از شهروز پرسید کی درست ات تموم میشه؟
شهروز توی مبل خودش رو جلو کشید و گفت: تابستان امسال
یک تابستون طول کشید تا همین دو کلمه رو ادا کنه. خواستم بگم شهروز جان یک پیچ گوشتی بردارم پیچ و مهره های فک و آرواره ات رو محکم کنم؟ جملاتش مثل شیر برنج بود اما چون خنده رو بود و چال داشت با نمک بود و آدم دوست داشت باهاش حرف بزنه. ماهرخ جان که تعجب کرده بود گفت: یعنی با شایان من؟ تو که از شایان کوچکتری. یادم نمیاد شایان من درجا زده باشه/
شهروز غش غش خندید و جواب داد اون درجا نزده من دویدم و خودمو بهش رسوندم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خواستم بگم به جون خانم جان منم جای تو بودم و لپم سوراخ میشد بی جهت قاه قاه میزدم. جوک نگفتند ازت سوال کردند. سوگند جون هم که داشت فندق میخورد گفت: شهروز زیادی سرش تو کتابه. من که همیشه میگم اگه مخ شهروز رو باز کنند کرم کرده. جمشاد خان با تحسین نگاهی به شهروز کرد و گفت من همیشه میگفتم روی شهروز زیاد حساب باز کنید آخرش یک کسی میشه،مثل برادرش و من فهمیدم سوگند جون یک پسر دیگه داره که یک پاش ایرانه و یکی دیگه اش آلمان. گفتند تو سفارته. جناب فخر گره ابروانش را باز کرده با نگاهی به شهروز گفت: احسنت! سیروس خان گفت: شایان جوان فوق العادیه ای. اون سیر طبیعی زندگی رو طی میکنه. این تقصیره شهروزه که دو پله دو پله میره بالا. از بچگی عجول بود و میخواست خیلی زود به هر چی میخواد برسه.
دوست داشتم بگم با همین شلیش عجوله؟ اما نگفتم. هم زشت بود و دیدم به من چه؟ چون تو اون جمع نه سر پیاز بودم نه ته پیاز و زندگی شهروز نمکی، به من ربطی نداشت، هم اینکه از شهروز خوشم اومده بود و دوست نداشتم مسخره اش کنم. جناب فخر که سالاروار توی مبل فرورفته بود نگاهی به شایان کرد و گفت: من به فرزندانم افتخار میکنم.
شایان یک خنده ی بیصدای عمیق کرد. دیدم که گوشه ¬ی یکی از گونه هاش قدری به سمت بالا از اون چالای شهروز داره اما نه اندازه لوبیا، قد یک سویا، و مثل چال شهروز گود. دلم که ضعف بود ضعف تر رفت. آخه چال یک قلو ندیده بودم. حالا چرا یکی؟ چرا چال شایان قرینه نداشت؟ خب این مدلی اش بهتره. کمیابه و نادر. و من خوشم آمد که به یک مدل جدید دست یافتم. رفتم تو نخ چال شایان و دیدم راستی راستی که خیلی خوشگل و بانمکش کرده. دیگه دوست داشتم از خوشی همون وسط یک ملاق بزنم. خدایا التماست ات میکنم اگه یک روز به من بچه دادی از این چالای شایان روی گونه اش بزار تا من از صبح تا شب اون چالش رو ماچ کنم. ماچ آبدار و محکم بعدشم دلم ضعف رفت که بچه داشته باشم.

دوباره میز غذاخوری رنگین شد و چندین مدل غذا روی میز جای گرفت. جناب فخر و ماهرخ جان مثل همیشه بالای میز نشستند و من هم مثل همیشه کنار ماهرخ جان روبروی من شهروز و کنار دستش شایان بودند که نشستند. دیگه غذا تمام و کمال کوفتم شد. گو این که شایان و شهروز توجهی به غذا خوردن من نداشتند اما من راحت نبودم و باز جای قاشق و چنگال را از یاد بردم. ماهرخ جان با وجود مهمانان تازه وارد به من بیشتر توجه میکرد. برای شام سوپ سفیدی داشتند که گمان کنم توش شیر بود یا خامه. از صبا شنیده بودم که خونه مادر شوهرش سوپ خامه دار خورده. غلیظ بود و خوشمزه. کروکت هم بود. غذای مخصوص جناب فخر. سوفله هم داشتند. سوفله میشناختم. یک روز دایی تعریف کرد که خونه¬ی عسل اینا خورده. پلو هم بود با جوجه کباب نرم. یاد مامان افتادم که گفته بود توی میهمانی جوجه باید نرم باشه تا خوردنش راحت باشه. انگار حق با مامان بود و من خوشحال شدم که جوجه هاشون نرمه. پوران جون به حبیب گفت برای من جوجه بیشتر بگذاره. حبیب دستش بند بود و داشت سوپ رو برای بار دوم دور میگردوند، شایان بلند شد و دیس جوجه رو به طرف من گرفت. خجالت کشیدم و گفتم میل ندارم. دروغ گفتم خیلی هم داشتم اما روی خوردن نداشتم. ماهرخ جان دست توی دیس کرد و گفت: دست شایان منو کوتاه نکن. و خودش چند تکه برام گذاشت. سرم رو بالا گرفتم تا از مهندس جانم تشکر کنم که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه. ای خدا روزی که داشتی خوشگلی بین بندگانت قسمت میکردی فهمیدی سهم مهندس جانم بیشتر از بقیه شد؟ تا به حال چشایی به این خوشگلی و خوشرنگی آفریدی؟ خدایا این چه رنگیه از چشای شایان؟ چه نگاهی!!! آدم به چشای شایان که نگاه کنه دیگه هیچ غصه¬ای نداره. انگار پشتش به کوه بند می شه. نگاهش از عمق وجودشه. یه طور خاص. من که تا حالا چنین چشایی و نگاهی ندیده بودم. خواستم از مهندس تشکر کنم و کردم اما نمیدونم چرا صدام لرزید. از توجه شایان خجالت کشیدم یا سنگینی محیط منو تحت تاثیر قرار داده بود نمیدونم. شایان فهمید و دیگه نگاهم نکرد. و تا آخر آروم و آهسته با شهروز حرف میزد و غذاشو میخورد. حبیب لیوان¬ها رو دوغ کرد و رفت تو آشپزخونه. دیدم خیلی مجسمه وار نشستم و ممکنه همه بفهمند که معذبم. خواستم حرکتی تازه انجام بدم که یعنی من راحتم. دست بردم لیوان دوغم رو بردارم که لیوان از دستم لغزید نصفی از دوغ¬ها روی میز ریخت و نیم دیگرش توی لیوان موند چون شایان به کمکم شتافت و لیوان رو از دستم گرفت. همه ساکت شدند. نگاه¬ها متوجه میز کثیف شد و من مردم از خجالت. بزرگترین بغض دنیا توی گلوم خیمه زد و گلومو فشار داد. احساس کردم گلوم باد کرده و گردنم شده اندازه¬ی تنه¬ی درخت. اشک توی چشام حلقه زد که سعی در محبوس کردنش داشتم.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خاک بر سر من دست و پا چلفتی بی عرضه، با این گریه¬ی سر راه افتاده ام. اگه من خانواده ای درست و حسابی داشتم که مجبور به رفت و آمد بودیم این طور با یک مجلس ساده ی شام خودباخته نمی شدم و می تونستم گلیمم رو از آب در بیارم. اگه من شوهر و بچه داشته باشم هر شب می برمشون مهمونی یا خودم مهمونی می دم تا بچه هام یاد بگیرن کجا چه رفتاری داشته باشند. حالا چه وقت این حرفها؟ به قول جناب فخر و اون شاعر، تو برو خود را باش. یعنی فکر الانت رو بکن که خربزه آبه. کو تا وقت شوهر و بچه؟ ربطی بود؟ انگار نه. شایان دستمال کاغذی برداشت نیم خیز شد و میز رو تمیز کرد اما جناب فخر گفت:
- این وظیفه حبیبه.
بعد سرش رو به طرف آشپزخانه گرفت و گفت:
- حبیب، حبیب بیا این میز رو تمیز کن.
شایان اطاعت کرده نشست. شهروز هم خنده اش خشکید و با غذایش بازی می کرد. سوگند جون که می خواست شلوغ کنه شروع کرد به تعریف کردن یک لطیفه ی بی مزه و بی جهت خندید. خودش تنها. هر آن اشکم در می اومد. دیدم دیگه نمی تونم سر میز بمونم سرم رو بالا گرفتم و دیدم شایان داره نگران نگاهم می کنه. با صدایی لرزان گفتم:
- معذرت می خوام.
لبام هم می لرزید. یک با اجازه گفتم و بلند شدم و به دو به طرف پلکان رفتم. تا نیمه های شب هم روی تختم افتاده های های گریه می گردم.

صبح هم مثل نوعروسا تو اتاقم موندم و سر میز صبحانه حاضر نشدم. ماهرخ جان اومد دنبالم که تمارض کردم و گفتم سرم خیلی درد می کنه. باور کرد و رفت. چشام پف کرده بود. آخه تمام شب نتونستم بخوابم. فکر می کردم سرم خالی شده. انگار موریانه رفته بود توش و مغزم رو خورده بود. کاسه ی سرم خالی بود و توش هوا رفت و آمد می کرد بعد به افکار واهی خودم خندیدم. مگه مخ من چوبی بود که خوراک موریانه بشه. خب حتما چوبیه که به کارم نمیاد.
بلند شدم رفتم جلو آینه و موهامو برس کشیدم. بعد هم پشت چشامو فشار دادم بلکه پف اش بخوابه. ساعتی بعد ماهرخ جان به در اتاقم زد و آمد تو. دراز کشیده بودم، بلند شدم و نشستم. پرسید:
- بهتری؟
گفتم: سرم هنوز زق زق می کنه.
خم شد گونه ام رو بوسید و گفت:
- می خوایم با پوران جان و سوگند جون بریم خرید. می آیی؟
سرم رو بردم بالا یعنی که نه. ماهرخ جان چهره در هم کشید و گفت:

- امشب سال تحویل می شه دوست ندارم بی حال ببینمت.
گفتم: اگه اجازه بدین یک کمی احتیاج به استراحت دارم.
گفت: هر طور راحتی. اما قول بده بعدازظهر قبراق و سرحال باشی.
دستش رو لای موهام کرد و به همشان ریخت و رفت. یاد دایی فربد افتادم که همیشه موهامو به هم می ریخت. باز یاد خانواده دلم رو ریش کرد و هواشونو کردم. آهی کشیدم، بلند شدم رفتم پشت پنجره و چشم به دریای آبی و مواج دوختم. هوا آفتابی بود اما باد نسبتا تندی می وزید و درختها رو تکون می داد.
پنجره رو باز گذاشتم تا باد خنک به داخل اتاق هم جریان پیدا کنه. باد پرده ی تور رو به بازی گرفت. دقایقی بعد زنها گفتان و خندان سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون رفتند. صدای سوگند جون از همه بلندتر بود. خنده ام گرفته بود سوگند جون روی روسری اش کلاه حصیری گذاشته بود. عینک آفتابی هم داشت. هر سه با ماشین جناب فخر بیرون رفتند. طولی نکشید که جمشاد خان و سیروس خان هم سوار ماشین جمشاد خان شده از جهت دیگر ویلا رفتند. باد هم چنان می وزید و هوهو می کرد. حوصله ام سر رفت. حتما شهروز و شایان هم با هم رفتند بیرون. به قول خانم جان علی مونده بود و حوضش. بهتر دیدم فکر خودم رو بردارم و برم لب آب. بلوز قهوه ای گربه دارم رو با دامنش که مخلوطی از رنگ های زرد و سفید و قهوی ایه پوشیدم. همون که اون روز پوشیده بودم و استاد تا منو دید یک بیت شعر نثارم کرد. موهایم رو هم باز گذاشتم، یک شال هم روی سرم انداختم. خاطرم جمع بود کسی آن حوالی نیست. ویلای آقای فخر تقریبا خارج از محدوده بود و هیچ ویلای دیگری اطرافش به چشم نمی خورد.
من هم از همین خلوتی اش خوشم می اومد. یک جفت صندل قهوه ای هم پام کردم و زدم بیرون. هیچ کس توی ویلا نبود. از کنار باغچه که عبور می کردم چشمم به یک مارمولک سبز افتاد که تند از کنار پام رد شد و رفت لای سبزه ها. جیغی کشیدم. تا به حال مارمولک سبز رنگ ندیده بودم. عجیب تر این که پشتش خال خالی بود. زود رد شد و من ندیدم اون خالا چی بود. ای بهتر! نه که خیلی هم خوشم میاد! با حالتی اشمئاز گونه چهره در هم کشیدم و از سمت راست ویلا حرکت کردم و به پیش رفتم. باد می وزید اما سرد نبود. باد موها و پایین دامنم رو به بازی گرفته بود و من کیف می کردم. جای مامان فرح خالی. دلم براش سوخت که چون شوهر نداره حاضر نیست توی محافل زیاد حاضر بشه. انگار حق با خانم جانه که می گه مرد تکیه گاه زنه، مثل دیوار. حالا مامان دیوار نداره بهش تکیه کنه واسه همین تو خودشه.
ای خدا لطفا هیچ زنی رو زود بی شوهر نکن. یاد صبا هم کردم که داره برای فوت عمه اش گریه می کنه اما کیوان نیست تو بغل بگیرتش و آرومش کنه. از این تصور خوشم آمد و هوس کردم شوهر داشته باشم که هر وقت گریه کردم نازم رو بکشه. آقای گرایلی رو هم پیش خودم مجسم کردم که با عینک و لباس سیاه سر خاک وایساده. دست به سینه با ته ریش. خانم جان رو هم دیدم که رو خاکا نشسته و داره ریز ریز گریه می کنه، بعد با انگشتش یک کمی حلوا برمی داره فاتحه می خونه، بعد حلوا رو میذاره دهنش.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نشستم رو زمین و با یک چوب نمدار شروع کردم به نقاشی. اول آقای گرایلی رو کشیدم با عینک، بعد مامان جون خوشگل و همیشه غمگینم رو کشیدم با مقنعه و روپوش بیمارستان. دایی فربد رو هم با عسل کشیدم که دستاشون تو دست هم بود. خانم جان رو هم کشیدم با قلیانش. بعد دورتر ایستادم و به نقاشی ها نگاه کردم و با خودم خندیدم. مگه می شه رو ماسه نقاشی کرد؟ قول می دم حتی اگه خود استاد هم بود از این بهتر نمی تونست بکشه. مثل نقاشی هایی که بچه ها واسه برنامه کودک می فرستند شده بود. اون کلاس اولیاشون. فکر کردم نیان دنبالم واسه مسابقات جهانی!! بعد چوبم رو انداختم و رفتم تو آب. نه که شنا کنم، پاهامو تا بالاتر از مچ کردم تو آب. آب سرد بود و من کیف کردم. اینقدر خوشم اومد که شروع کردم به ورجه ورجه و شلپ شلپ کردن.
دامنم رو هم یک کمی داده بودم بالا و هی بالا پایین می پریدم و با خودم می خندیدم. جای خانم جان خالی که بگه دختر اینقدر مجه. کاش خانم جان خوشگلم بود و اینجا کنار آب می نشست و باد می رفت لای موهای خوشگلش و یکوری می دادشون بالا و خانم جان هی صاف شون می کرد. جسور شدم و یک کمی رفتم جلوتر و باز پریدم و با خودم خندیدم. پایین دامنم رو ول کرده بودم. اونم خیس شده بود و چسبیده بود به پاهام. پاهام یخ کرده بودند. یهو یکی گفت:
- سرما نخوری دختر.
ترسیدم. دستم رو گذاشتم رو قلبم، برگشتم، مهندس بود. تنها.
گفتم: وای منو ترسوندین.
خنده ای کرد و گفت:
- از یه جن از این بیشتر انتظاری نیست.
خجالت کشیدم. گفتم:
- من که نگفته بودم از اون جن زشتا و ترسناکا.
شایان سرش رو تکون می داد و در حالی که یک خنده ی آروم و ملوس لباش رو یکوری کرده بود گفت:
- اِ جن خوشگلم داریم؟
خجالت کشیدم و چون نمی دونستم چی باید بگم واسه شلوغ کاری نگاهی به پشت سرش کردم و گفتم:
- پس کو آقا شهروز؟
متعجب نگاهم کرد و با بدجنسی گفت:
- کارش داشتی؟
دست پاچه شدم. انگار بد حرفی زده بودم. حالا این مهندس می گه این دختره همش دنبال مردا می گرده. یا دنبال داداش آلمانی ام می گرده یا دنبال شهروز، با زبون بی زبونی هم که به من گفت خوشگله. این یعنی متلک مودبانه؟ اه بدم اومد که چنین دختری باشم. شرم کردم. گفتم:
- نه نه، چه کاری؟
ابروهاشو بالا داد و گفت:
- خب؟
گوشه ی دامنم رو که از فشار هیجان داشتم می چلوندم رها کردم، موهامو از تو صورتم کنار زدم و گفتم:
- دیدم تنها هستین.
خنده ای کرد و گفت: دلت سوخت؟
شانه بالا دادم و گفتم:
- چرا باید دلم بسوزه؟
نگاهی به پاهای تو آبم کرد و گفت:
- آب سرد نیست؟
منم به پاهام نگاه کردم دیدم دارم از هیجان انگشتامو فرو می کنم تو ماسه ها. شکل پاهام با نمک شده بود. اونم داشت پاهامو نگاه می کرد. فکر کنم فهمید که به اعصابم مسلط نیستم. خندیدم و گفتم:
- چرا هست، اما من نمی فهمم. گرممه.
پرسید: تب داری؟
تعجب کردم و گفتم:
- هر کس گرمش باشه یعنی تب داره؟



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
به موهای پریشونم که زیر دست باد شلاق وار به صورتم می خورد نگاه کرد و گفت:
- تو این هوا گرما یا دلیل بیماریه یا هیجان بیش از اندازه.
یک موج بزرگ آمد رو پام، منم اونو شلپ پروندم به یک طرف و همون طور که داشتم به پاهام توی آب نگاه می کردم، گفتم:
- چه دلیلی داره هیجان داشته باشم؟ اتفاق خاصی نیفتاده.
دست به سینه شد و گفت:
- پس حدسم درسته بیماری. به همین دلیل هم صبح سر میز صبحانه حاضر نشدی.
بدجنس شدم و گفتم:
- دنبالم می گشتین؟
ابروهاشو بالا داد و گفت:
- نه، چون اتاقت رو بلد بودم.
گفتم: پس نگران شدین.
سرش رو به مقدار کم طرف شانه خم کرد و گفت:
- شاید. آخه دیشب حال مساعدی نداشتی. صدای گریه ات خیلی بلند بود.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- جدا؟ پس آبروم پیش همه رفت.
گفت: نه. چون همه تا پاسی از شب دور شومینه نشسته بودند و مشاعره می کردند. آخه جناب فخر عاشق مشاعره اس. من ازهمه زودتر اومدم بالا.
جیغی ملایم کشیدم و گفتم:
- مشاعره؟ وای می میرم براش.
ابروهاشو داد بالا و گفت:
- جدا؟ پس اهل شعر و شاعری هم هستی! می شه گفت یه هنرمند تمام عیار.
بعد در حالی که به چهره اش حالتی تمسخرآلود می داد اشاره به نقاشی هام کرد و خندید.
گفتم: اهل مشاعره نیستم اما خوشم میاد ناظر مشاعره دیگران باشم.
و با اشاره به نقاشی هام گفتم:

- شما بهترش رو بلدین؟ اونم با این مواد اولیه!
یک گام به طرف نقاشی ها برداشت و ایستاد خوب نگاهشون کرد و گفت:
- تا به حال امتحان نکردم. بدم نمیاد یک روز امتحان کنم.
پریدم به یک شاخه ی دیگه و گفتم:
- پس شما اهل هیچ فرقه ای نیستین. منظورم اینه که با دنیای هنر بیگانه این.
پرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟
گفتم: از نقاشی که سرتون درنمیاد، به مشاعره هم که پشت می کنین. اگر نه چرا دیشب تو جهع مشاعره کنندگان نموندین؟
نگاهم کرد و گفت: منم زیاد حالم خوب نبود.
با زرنگی گفتم:
- واسه این که من خجالت کشیدم؟ جدا که حرکتم بچه گانه بود نه؟
شایان خندید و گفت:
- می خوای بگی خودت نیستی خانوم کوچولو؟
گفتم: شما هنوز هم اصرار دارین منو خانوم کوچولو صدا بزنین؟
نگاهی به بلوزم کرد و گفت:
- کوچولویی دیگه. درست مثل اون گربه. راستی گربه ی روی بلوزت خیلی قشنگه.
غیظ کردم و گفتم:
- من بچه نیستم که با تعریف کردن از کفش و لباسم شادم کنین. در ضمن اگه مثل دایی ام باهاتون صمیمی بودم می گفتم بزن قدش داداش.
حیرت زده نگاهم کرد و گفت:
- چی چی رو داداش؟
سرم رو انداختم پایین و دسته ی باریک مو رو که به لپم چسبیده بود کنار زدم و گفتم:

- آخه شما هم مثل من از این شاخ به اون شاخ می پرین.
خنده ای خیلی خیلی خوشگل کرد. از اونا که چالش می رفت تو. و گفت:
- می خوای از خودت تعریف کنم؟
خجالت کشیدم و چرخیدم و رو به دریا نمودم و گفتم:
- لازم نکرده. اصلا چه جای تعریف؟
دلم داشت ضعف می رفت که ازم تعریف کنه، اما واسه خودم حیا کردم و آرزومو تو قبرستان سینه چالش کردم. شایان هم به تبعیت رو به دریا نمود.
پرسیدم: شما عادت دارین مهموناتونو تنها بذارین؟
گردنش رو چرخوند نگاهم کرد و گفت:
- منظورت شهروزه؟
گفتم: اگه تعبیر دیگه ای نکنید آره.
دست به سینه شد و گفت:
- ما کسی رو زنجیر نمی کنیم. شهروز صبح بعد از صرف صبحانه رفت بیرون تا یکی از دوستاشو ببینه، باید پاهاشو می بستم؟
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- حالا اگه کارش داشتی واسه ناهار میاد.
دست پاچه گفتم: چه کار می تونم داشته باشم؟
شایان گفت: من نمی دونم. دیدم از وقتی منو دیدی سراغ اونو می گیری، گفتم سر میز غذا ملاقاتش خواهی کرد.
بعد به طعنه ادامه داد:
- البته اگه سر میز غذا حاضر باشی.
نگاهش کردم. گفتم:
- کنایه می زنین؟
همون طور دست به سینه چرخید و گفت:
- خواستم بدونی که جناب فخر دوست نداره کسی سر میز غذا غیبت کنه. تحت هر شرایطی که باشه.
صاف تو چشاش زل زدم و با ناراحتی گفتم:
- پس من کار بدی کردم؟ من با قوانین جناب فخر آشنایی نداشتم.
شایان که داشت متبسم نگاهم می کرد گفت:
- البته جناب فخر اونقدرا بزرگوار هستند که این حرکت شما رو ندید بگیرند و این قهر کودکانه رو ببخشند.
عصبانی شدم و با تغیر گفتم:
- اما من قهر نکردم. من احتیاج داشتم با خودم خلوت کنم.
شایان که شاید می خواست منو بخندونه اشاره ای به نقشهای روی ماسه نمود و گفت:
- و تکالیف مهدتون رو تمرین کنید.
داد زدم: من بچه نیستم جناب مهندس، در ضمن شما هم فکر نکنین خیلی آقا هستین. شما هنوز پسرین.
چه حرف احمقانه ای! یکی نبود بگه پس فکر کردی دختره؟ خنده ای بلند کرد که دل من رفت تو آسمون. چقدر بامزه می خندید. سرش رو گرفت بالا دهانش رو باز کرد و قاه قاه نمود. انگار بخواد با دهانش به آسمون شلیک کنه. و من از خنده اش خنده ام گرفته بود اما خودم نگه داشتم. شایان گفت:
- البته که پسرم.
بعد تو چشام دقیق شد و گفت:
- بگو ببینم دیگه در مورد من چی فکر کردی؟ اگه اشتباه نکنم تو کله ات خیلی خبراس.
خواستم بگم: آی گفتی!!
اونم فهمید درست حدس زده. چون لبخند ملایمم رو دید و خودش هم تبسم کرد و گفت:
- لبخندت بیانگر اینه که واسه خودت دنیایی داری. این خصلت بعضی از دختر خانماس. منظورم اون شیطوناشه. در ضمن از این که مهندس خطابم کنی خوشم میاد. حالا قرار نیست من در آینده مهندس باشم اما این لقب رو از شما می پذیرم.
فضول شدم و پرسیدم:
- شما در آینده چه کاره می شید؟
چشاشو یک کمی تنگ کرد و باز ملایم و یکوری خندید و گفت:
- اول تو بگو ببینم اون شب توی بارون بیرون ویلا چه می کردی؟
مثل بچه ها یکوری شدم و گفتم:
- این به خودم مربوطه.
اونم یکوری شد و رو به دریا کرد و گفت:
- یک رازه؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
گفتم: شاید.

گفت: باشه. دیگه فضولی نمی کنم.
گفتم: یعنی منم فضولی کردم؟ اگه اینطور فکر کردین ببخشین.
نرم و مهربان نگاهم کرد و باز لبخندی یکوری زد. ای خدا چقدر لبخند یکوری اش بانمکه! نتونستم عقیده ام رو براز نکنم. گفتم:
- هیچ وقت خودتون وقتی لبخند می زنین تو آینه نگاه کردین؟
یهویی برگشت و با تعجب گفت:
- چی گفتی؟
گفتم: به نظر من همین امروز برین تو آینه لبخند بزنین.
لبخندش فراخ تر شد و پرسید:
- آخه چرا؟
شانه بالا دادم و گفتم:
- طور خاصی می شین.
با بدجنسی گفت:
- امیدوارم منظورت این باشه که خوشگل یا بانمک می شم و نه مضحک.
گفتم: حالا امتحانش کنین.
گفت: پس حدسم درسته. خوشم بیاد. واسه خودت دنیای جالبی داری. اگه اشتباه نکنم هیچ وقت احساس تنهایی و یا کسالت نمی کنی. با افکارت درگیری. درسته؟
جواب دادم:
- البته بیشتر وقتا طرف مقابلم رو در جریان افکارم قرار می دم و از نظر خودم هم این کار خوبیه. حداقلش اینه که با خودم غیبت نمی کنم. اما خوب می دونم این کارم مورد پسند همه نیست.
دیدم شایان متعجب نگاهم می کنه، ادامه دادم:
- مثلا یک روز به استاد نقاشی ام گفتم صداش خیلی قشنگه. خب دست خودم نبود باید عقیده ام را بیان می کردم، اما بعد احساس کردم نباید از صدای استادم توی جمع تعریف می کردم، آخه استادم خیلی قرمز شد و خجالت کشید. بچه های کلاس هم از این کار من تعجب کرده بودند.
بعد به طرف شایان چرخیدم و گفتم:
- به نظر شما کار بدی کردم؟ خاله فروزانم می گه آدم باید همیشه زبونش رو یک دور تو دهنش بچرخونه بعد حرف بزنه، اما من طاقتم نمیاد. حرف رو زبونم بند نمی شه که من بچرخونمش.
شایان همین طور دست به سینه بهم زل زده بود در حالی که یک لبخند ملایم رو لباش و یک لبخند فراخ و عمیق تو چشاش نشسته بود. نگاهش طور خاصی بود.
گفتم: مسخره ام نه؟ دارین تفریح می کنین؟
لبخندش فراخ تر شد و گفت: ابدا.
پرسیدم: پس چرا این طوری نگام می کنین؟
مقابلم ایستاد، پشت به دریا داد و گفت:
- دارم از رو راستی ات و صداقتت لذت می برم. کمتر کسی رو دیدم که اینطور صادقانه حرف بزنه. مگر بچه ها. واسه همینه که همه بچه ها رو دوست دارند.
خجالت کشیدم و فکر کنم قرمز شدم. به انتهای دریا خیره شدم و گفتم:
- اون عقب با این جلو رنگ آبش فرق می کنه.
خواستم موضوع صحبت رو عوض کنم که موفق هم شدم. شایان هم چرخید رو به جانب دریا کرد و گفت:
- فکر می کردم با خانمها رفتی بیرون.
گفتم: من هیچ وقت طبیعت به این خوشگلی رو نمی گذارم وقتم رو تو کوچه و بازار هدر بدم به خصوص وقتی قصد خرید ندارم.

سوتی ملایم کشید و گفت:
- احسنت! پس واقعا اهل ذوقی.
بعد دوباره اشاره به نقاشی هایم کرد و گفت:
- یقین دارم دستت به قلم می چسبه.
جوابی ندادم. چرخید و گفت:
- اینا که زیاد گویا نیستند می تونم کارت رو روی کاغذ ببینم؟
جواب دادم:
- من فقط برای دل خودم نقاشی می کشم.
گفت: پس خواهش منو رد می کنی.
شانه بالا دادم و گفتم:
- منظورم اینه که حسش باید بیاد.
با تمسخر گفت: پس الان اومده؟
و باز شلیک کرد. یعنی خندید و نقاشی ام رو به باد تمسخر گرفت. حق هم داشت. اینقدر مامان فرح با اون مقنعه اش خنده دار بود که خودم هم خنده ام گرفته بود. حرفی نزدم. همون طور که به نقاشی ها نگاه می کرد با نوک پا اشاره به خانم جان کرد و گفت:
- این حاج خانم منو یاد خانم بزرگ انداخت. راستی حالشون چطوره؟
گفتم: من چه خبر دارم؟ من که اینجام.
همون طور که رو به دریا داشت گفت:
- مادربزرگ خوبی داری. البته فکر می کنم مادربزرگا همه خوب باشند.
گفتم: من واسه خانم جان می میرم.
چرخید و گفت: خدا نکنه.
بعد به قول خانم جان ماست مالی کرد و گفت:
- الهی هر دو زنده باشین.
دیدم صاف ایستاده و داره بر و بر منو نگاه می کنه. حتما می خواسته ارزیابی ام کنه ببینه ارزش دعا کردن رو داشتم، یا همون بمیرم بهتره. احساس ناراحتی کردم، مثل دیوونه ها پریدم به هوا و گفتم:
- من دیگه باید برم.
شایان نگاهی به قامتم که بی جهت نیم متر رفته بود رو هوا کرد و گفت:
- باشه می ریم.
گفتم: من که نگفتم با شما.
متحیر نگاهم کرد و گفت:
- مقصدمون یکیه.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
گفتم: اما من دوست ندارم با شما باشم.
بعد دست پاچه شدم و ماله برداشتم که:
- منظورم اینه که...
سرش رو تکون داد و گفت:
- بله متوجه هستم.
انگار دو زاری اش جا افتاد، گردنش رو قدری خم کرد و گفت:
- با اجازه.
و رفت و من موندم و دنیایی شور و شوق. مهندس از پشت سر هم محشر بود. هم خوش تیپ بود هم با شخصیت راه می رفت و من دلشاد از این که تونستم پامو از چاردیواری خونه بذارم بیرون و زیباییها رو ببینم. مگه نگفتند خدا دوست داره بریم تو طبیعت و زیباییها رو ببینیم و پی به قدرتش ببریم. خب، اینم یک مدل زیباییه که دیدنش به تمام دنیا می ارزه. ای خدا قربونت برم چه تعطیلات خوبی دارم. من و مهندس خوشگل و نازم اینقدر نزدیک به هم؟ اگه پیش از این فکرش رو هم می کردم از خوشحالی سکته کرده بودم.

نیم ساعت بعد به طرف ویلا حرکت کردم.توی هال هیچ کس نیود پاور چین پاورچین به اتاق رفتم و در و بستم.از توی اتاق صدای حرف می امد گرچه مفهوم نبود.فهمیدم همه برگشتند.جلو اینه رفتم تا موهای پریشونم برس بکشم.
چشام برق می زد و حاکی از نشاط درون بود.لبام هم بی جهت می خندید.احساس خوبی داشتم.کم کم داشتم با خانواده ی فخر مانوس می شدم.حتی با جناب فخر.با ان ابروان در همش.می دونستم که بد اخلاق و بد خواه نیستو به قول خانم جان استیل صورتش همین بود.به عبارتی جبروت داشت و این بر شخصیتش می افزود.روی تختم ولو شدم ،چشم به سقف اتاق دوختم و منتظر موندم تا وقت ناهار صدام کنند.خیلی تند و باشتاب سر میز حاضر شدم.ماهرخ جان از همون پایین همه رو صدا زد.سر میز احساس کردم شایان با نگاه ازم تشکر می کند.شایدم این یک خیال بود و من داشتم بهش دل خوش می کردم.من سرمست از نگاه زیبا و گیرای شایان،چنگال و قاشقم رو برداشتم تا شادی زایدالوصفم رو مخفی کنم.سوکند جون بیشتر از همه حرف می زد و از وسایل چوبی که خریده بود می گفت.پوران جان مثله همیشه اروم و مهربان نظاره گر بود.جناب فخر اما قدری اخم کرده بود.انگار میز غذا پرحرفی رو جایز نمی دونست. از یک لحظه سکوتی که برقرار شد شایان استفاده نمود و گفت:راستی جمشاد،امروز اجازه دارم .........و من متعجب که چرا شایان پدرشو به اسم کوچیک صدا می زنه!پ
اینقد غرق کنکاوی بودم که نفهمیدم اجازه ی چی رو گرفت.فقط دیدم که جمشاد خان گفت:
البته.شهروز مهمان توئه.مردم از فضولی و کنجکاوی .شایان می خواست چه جوری از شهروز مهمان نوازی کنه؟کجا می خواست ببرتش که نیاز به اجازه داشت؟در ضمن داشتم از حسودی می مردم.پس من چی؟
کی از من مهمان نوازی کنه؟؟من مهمان کی بودم؟خب معلومه ماهرخ جان.اون بنده خدا که از مهمان نوازی کم نمی گذاشت.اما این کفایتم نمی کرد و من دوست داشتم هر جا که شایان می ره برم.ای خدا جای خانم جان خالی که ببینه من چه قدر بی حیا شدم.چرا شایان اینقد زود منو جذب خودش می کنه؟این حال و احوالات چه معنی ای میده؟یعنی من دارم غلط زیادی می کنم؟حالا من چه کنم یا این دل واموندم که سرش نمی شه این غلطا واسه من زوده.من هنوز خیلی بچم و خودم هم نمی فهمم.
تمام بعد از ظهر تنها موندم و بغ کردم.نمی دونم شایان ،شهروز و کجا برد.رفتم فضولی کنم ببینم چرا پسری پدرشو به اسم کوچیک صدا می زنه اصل قضیه از دستم در رفت.سوگند جون و پوران جون در حال تهیه و تدارک سفره ی هفت سین بودند.یکی توی گلدون می چید،یکی تنگ خوشگل ماهی رو می اورد،اون یکی سین ها رو جور می کرد و ....... ماهرخ جان هم الکی می امد و می رفت.منم دنبال ماهرخ جان .اقایون هم زده بودند بیرون.یک ساعت به تحویل همه برگشتند .بساط شام رو که سبزی پلو با ماهی بود خیلی زود جمع کردند و دور هفت سین جمع شدند.راستی رشته پلو هم بود و ماهرخ جان اصرار داشت همه از ان بخورند به خصوص اقایون که رشته ی کار از دستشون در نره.منم که رشته پلو زیاد دوست داشتم وخانم جان زیاد درست می کرد اما مامان فرح بدش میاد و می گه اینا چیه لابه لای پلو می کنین.مثله طناب رخت می مونه.
جناب فخر همیشه زیر یک کتاب زیر بغلش داره با فران اومد نشست کنار شومینه و بازش کرد.جمشاد خان هم با پیپش کنار سیروس خان جای گرفت.سیروس خان که از کنیز خانم خواسته بود قهوه دم کنه لم داد و فنجان قهوه اش به لب برد.سوگند جون هم روی مبل کنار شوهرش نشست اما قهوه بر نداشت گفت شب خوابش نمی بره.همه مرتب و نونواز بودند.من هم که محیط روم تاثیر گذاشته بود رفتم یه دست لباس خوشگل پوشیدم .یک بلوز قرمز گلی که روش طرح یه گربه داشت.گربه ای سفید ،قد بلند و کشیده.گربه هم مودب نشسته بود.دایی فربد اسمش رو گذاشته بود گربه اشرافی متشخص.بلوزای گربه دارم رو داییم برام خریده بود و می گفت اینا عکسه خودته.یک شلوار سفید هم پام کردم.به تبعیت از ماهرخ جان کفش راحتی سفید رو فرشی هم که داییم از ترکیه برام خریده بود و خیلی هم نرم بود به پام کردم.موهام رو هم با یه کش قرمز دم اسبی کرده بودم.همه رو مبل نشسته بودیم.اخر از همه شایان از پله ها پایین امد.همون پیرهن و شلواری رو که من خونی کرده بودم پوشیده بود.و من یاد اولین روز دیدارمون افتادم.همون طور که از پله ها سرازیر می شد داشت استیناشو می داد بالا.می خواستم بپرسم جای گازم خوب شده یا نه؟میانه پله ها که رسید چشمش به من افتاد که در تیررس نگاهش قرار داشتم .مکثی کرد و باز به راه افتاد و کنار شهروز جای گرفت.بعدشم یه نگاه به گربه ی روی بلوزم کرد ،بعدشم به خودم.حتما می خواست ببینه حق با داییه یا نه؟اما نه،اون از کجا بدونه که به من نسبت پیشی می ده؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فکر کردم این شایان چقدر نرم از پله ها پایین می یومد!حظ کردم.من که می گم راه رفتنش بیانگر شخصیتشه.حالا مثل من خوبه که خودم رو ول می کنم؟یادم باشه یک وقت که تنها شدم تمرین کنم ببینم می تونم مثله شایان از پله ها بیام پایین یا نه!مثل همیشه دو رو برای من بودند.حالا من کمتر ناراحت می شدم.شهروز که پسر ساده و بی الایشی بود و توجهی به من نمی کرد.به قول خاله فروزان توی باغ نبود.البته من هم تا به حال توی باغ نبودم.اما مثله اینکه تازگیها زیر سرم بلند شده و دارم وارد باغ می شماحساس می کنم هر بار دیدن با دیدن شایان گر می گیرم و احساس خوبی بهم دست می ده.حس قشنگیه اما من از خودم خجالت می کشم.تا به حال با این حس اشنا نبودم شاید الانم نباشم.
نوروز در فضایی گرم و دوستانه از راه رسید و سال تحویل شد.همهمه ای ظریف برپا شد و همه با مسرت نوروزو به هم تبریک گفتند.ماهرخ جان بلند شد و صورت همه رو یک به یک بوسید به جز سیروس خان رو،با اون فقط دست داد.گونه شهروز رو هم بوسید و گفت تو مثل شایان هستی .شهروز مقاوت نکرد.خجالت هم نکشید.سوگند جون هم بلند شد صورت همه رو بوسید و با مردا از یک کنار دست داد.حتی جمشید خان رو و من نزدیک بود شاخ دربیارم.جای خانم جان خالی که دنبال حیا بگرده .اما هیچ کس عجب نکرد .انگار بوسیدن ش.هر جلوی دیگران امری طبیعی بود.چون سوگند جون هم شوهرشو بوسید که من از این حرکتش رو به حساب بی قیدی اش گذاشتم.اما از پوران جان انتظار نداشتم.جناب فخر قدانش را باز کرد و دوره افتاد به عیدی دادن.اسکناس های درشت و نو تانخورده دلم رو اب کرد و منتظر نشستم تا نوبتم برسه.جناب فخر نوبت که به من رسید خم شد و گفت:عیدت مبارک دخترم.به احترامش بلند شدم و دوش وار خودم را خم کردم و متقابلا عید راتبریک گفتم.این حرکتم لبخندی بر لب جناب فخر نشاند و گفت:امیدوارم همیشه با ما باشی.ماهرخ جان ذوق کرد و گفت:منم همینو می گم.جناب فخر نگاهی به ماهرخ جان کرد و چیزی نگفت.فهمیدم منظور این زن و شوهر چی بود!فقط دیدم شایان سر به زیر انداخت.پیش خودم فکر کردم جناب فخر برای سال ها بعد هم مرا دعوت کرده که به ویلاشون برم.شاید هم منظورش این است که وقتی رفتیم خونمون،دوست داریم باز هم بیایی و با ما باشی.
بعد از تحویل سال جناب فخر و سیروس خان به مشاعره پرداختند.با این همه جناب فخر پیروز شد و من از این مسابقه کیف کردم.شهروز در تمام مدت دستاشو تو هم قلاب کرده بود و خودش رو روی زانو هاش انداخته بود و گوش می کرد.اما شایان خیلی راحت لمیده دستاشو از هم باز کرده بود و طرفینش بالای مبل نهاده بود و با لبخندی ملایم چشم به جناب فخر و سیروس داشت.این نحوه ی نشستنش فراخی سینه اش را بیشترمی نمود و من دلم می خواست دیوار داشته باشم.البته فقط برای تکیه ،نه بی حیایی.یک حس امینت بهم دست می داد و باز دلم برای مادرم می سوخت.الهی بمیرم براش که تا حالا نفهمیدم چه می کشه.جمشاد خان هم خیلی راحت کنج یک مبل لمیده یکطوری پیپ می کشید و من پی بردم عاشق این ژستش شدم.با خودم فکر کردم اگه الان بابا بهروز زنده بود سن و سال جمشاد خان رو داشتوو حتم داشتم که مثله جمشاد خان موقر و خوش تیپ بود و من به داشتن چنین پدری افتخار می کردم.اگه بابا بهروز زنده بود شاید الان پیپ می کشد در غیر این صورت من ازش خواهش می کردم که بکشه.درسته که از یگار بدم میاد ولی بودی پیپ متفاوت با سیگاره. بوی شکلات می ده و از همه مهم تر ژست دلپذیرشه که من یکی رو مفتون می کنه.حتما جمشاد خان پیپ پیپ کشی رو از جناب فخر اموخته.یکی دو سال دیگه هم شایان پیپ می گیره دستش.اونور در حالی که لم داده پک به یه پیپ می زنه مجسم کردم.دیدم الانه که از حال برم.از بس که بهش میومد.ساعتی بعد شایان بلند شد و رو به جناب فخر کرده و گفت:پدر اجازه میدید؟
جناب فخر نگاهش کرد و گفت :خسته شدی؟شایان گفت:در جوار شما که هیچ وقت خسته نمی شم اما دوست ندارم پیاده روی ام را از دست بدهم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سوگند جون گفت:تو هنوز هم عادت به پیاده روی داری؟
شایان چوخید و گفت:حتی الامکان،به خصوص تو این هوا.بعد سرش را مقداری خم کرد و گفت:با اجازه همه.
شاین که رفت احساس کردم دوباره دارد خوابم می گیرد اما روم نشو که بگم.نمی دونم شایان با این حرکتش خواب رو به یادم اورد یا نبودنش جمع رو در نظرم کسالت اور می نمود.یکی دو خمیازه کوچولو در نطفه خفه کردم تا جناب فخر هم بلند شد و گفت:برای امشب کافیه.
همه بلند شدند و من هم ننه قاسم.اما خودمو کنترل کردم و اخرین نفری بودم که ازپله ها بالا رفتم.راهرو تاریک بود و هیچ کس برای روشن کردن چراغ اقدام نکرد.همه راه را بلد بودند یکی یکی رفتند توی اتاقشان و در ها رو بستندومن هم اتاقم سرد شده بود.پرده ی تور هم چنان بالا و پایین می رفت.رفتم اونو بستم.دست بردم شوفاژ گرمای ملایمی داشت.لباس خوابم رو پوشیدم و رو تختی ام را پس زدم که ای دل غافل همون مارمولک سبزه رو دیدم که به دیوار اتقم چسبیده بود.دوباره یه جیغ کوچولو از دهنم زد بیرون مه خیلی زود جلوی دهنم رو گرفتم.ای خدا این دیگه اینجا چی کار می کنه؟مهمان ناخونده!کنار تختم نشستم و با چهره در هم کشیده به مارمولک زل زدم.نخیر!خیال نداشت از جاش تکون بخوره.خوب و با دقت نگاش کردم.سیبز خیلی خوش رنگی بود که در تیره ی پشتش یک ردیف نگین داشت اما برق می زد.حتما باباش مارمولک بوده و مامانش کرم شب تاب.دو رگس که اینقدر خوشگله.حالا زشت و خوشگل مایه ترس من که بود.همون جا کناز تختم نشستم و چشم ازش نگرفتم .از کجا اومده نفهمیدم.حالا چه جوری بخوابم؟کجا بخوابم؟هر جا برم اونم میاد.مگه ترسیده؟کاش شهامت داشتم با لنگه کفشم بکشمش.از فکری که به سرم زد مورمور شدم و لرزیدم.من حتی سوسک رو نمی کشم چه برسه به این حیوون چاقالو.الحق که چقدر چاق بود.جای استاد ارژنگ خالی که دلش به رحم بیاد.راستی اگه استاد بود باهاش چی کار می کرد؟نازش می کرد و پیشه خودش می خوابوندش؟یا نون جلوی دهنش ریز ریز می کرد؟راستی غذای مارمولک چیه؟یقین دارم نون نیست.ای که الهی مرگ بخوره.به من چه که چی مرگش می کنه.خوابم گرفته حالا کجا رو دارم کپمو بذارم؟خمیازه هم پشت سر هم به صف توی دهنم حلقه بودند هی می خواستند بزنند بیرون .برم در اتاق کی رو بزنم؟معلومه که هیچ کس.من حق نداشتم نصفه شبی مزاحمه مردم باشم.تازه جناب فخر ازم خوشش میاد کافیه این حرکت بچگانه رو ازم ببینه و باز برام اخم کنه.ای خدا خاک تو سر اقبالم کنن.یک ذره دلخوشی کردم امروز باید از دماغم بکشی بیرون؟خطا کردم که داری تنبیهم می کنی؟اهان می خوای جهنمو یادم بندازی که دیگه از شایان خوشم نیاد.چشم خدا جون از فردا اصلا بهش نیم نگاهی هم نخواهم انداخت به شرط اینکه این مارمولک مثله بچه ی ادم بره بیرون.اما مارمولک شجاع همچنان روی دیوار اتاقم نشسته بود و جا خوش کرده بود.منم که دیگه طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم برم تو اتاق بغلیم که خالیه.کی به کی بود؟به قول خانم جان به کیه تاریکیه.یواشک می رفتم توش می خوابیدم و صبح زود می زدم به چاک.لای در اتاقم رو هم وا می ذاشتم تا مامولکه بره بیرون.با این افکار بلند شدم و قدم به راهرو گذاشتم.راهرو در سکوت سنگینی فرو رفته بود.بدون کمترین صدایی به اتاق بغلی رفتم تا مارمولک هم کیفشو بکنه.چراغ اتاق را روشن کردم و خوب زیر بالاش و پتو رو وارسی کردم چون هیچ جنبنده ای غصبش نکرده بود زیر پتو خیلی زود به خواب رفتم.داشتم تو خواب عسل و دایی رو می دیدم که دارن با هم قایق سواری می کنن.باد پیچیده بود لای موهای صاف عسل و دایی با خنده های بلند قایق موتوری رو هدایت می کرد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 12 از 24:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA