من کنارشون نبودم اما میدیدمشون.مثله یه فیلم سینمایی.عسل قهقه ای می زد دایی هم.ناگهان قایق واژگون شد.من جیغ کشیدم و دایی و عسل راصدا می کردم.دایی خیلی زود اومد روی اب ،نگاهی به دور و بر کرد و بعد هم شیرجه زد و عسل رو با خودش اورد بیرون.خیالم راحت شد.شناکنان عسل رو به ساحل رسوند و درازش کرد.بعد هم خودش رو انداخت رو شیکم عسل.عسل هم هر چی اب خورده بود بالا اورد.دایی دستی به موهای خیسه خودش کشید و بعد زیپ کاپشنش رو کشید پایین.صدای خش خش زیپ طوری تو گوشم پیچید انگار که همین بغل گوشم یکی زیپشو کشید پایین.چشامو وا کردم و دیدم که مرد چاشونه بالا سرم ایستاده و دستش به زیپشه.ای خدا یعنی می خواد لخت بشه؟ترسیدم و جیغ کشیدم و اونم با دستش جلوی دهنم رو گرفت.هیس،چرا شلوغ می کنی؟چشام گرد شده بود و قلبم تو سینم نبود و دنبال راه فرار می گشتم.مرد جون گفت:اگه قول بدی سر و صدا راه نندازی کاری به کارت ندارم.با جشم و ابرو قول دادم.دستش را شل کرد و منم تا خواستم زیر قولم بزنم و جیغ بکشم دوباره دهنم را محکم گرفت و گفت:ای شیطون،بد قولم که هستی.خواستم دستش را گاز بگیرم که مشتش را مچاله کرد و گفت:مثله تو زیاد به تورم خورده ناقلا.یک ان با بد جنسی سوراخ های بینی ام را گرفت و در حالی که چشاش بهم می خندید.نفسم می خواست بند بیاد خیلی قوی بود.با حرکات چشم و ابرو التماس کردم ولم کند.خنده ای کرد و گفت:شیطونی نمی کنی؟ابرو هامو دادم بالا .گفت:اگه بخوای نارو بزنی ،منم می زنم ها.منم سرم رو تکون دادم ،یعنی چشم.دستش رو ول کرد و شروع کرد به راه رفتن توی اتاق و در همون حال کاپشنش رو که نصفه ول کرده بوده در اورد.ترسیدم که لخت نشه یه وقت!ززیر پتو مچاله شدم و با صدایی لرزان پرسیدم:می خواین جی کار کنین؟برگشت و گفت:لباسامو در بیارم.اجازه هست؟چشام گرد شده بود پرسیدم:جلوی من؟کاپشنش رو روی جالباسی اویزون کرد و گفت:می تونی جشاتو ببندی.قلبم گرپ گرپ می زد :گفتم:حالا جرا می خواین لباساتونو در بیارین؟با بد جنسی نگاهم کرد و گفت:می خوام بخوابم.دیگه هر ان از ترس سکته می کردم .ساده لوحانه پرسیدم:اینجا؟پیشه من؟شانه بالا داد و گفت:جای دیگه رو ندارم.تو می گی برم کجا؟اشک تو چشام حلقه زده بود.با صدایی لرزان پرسیدم:شما کی هستین؟به حالت تمسخر گفت:اینو باش.تو کی هستی؟نمی دونم چه شهامتی داشت که چراغ رو هم روشن کرده بود.دزدم این قد پررو!؟!؟گفتم اگه نگی کی هستی جیغ می کشم تا همه بفهمن دزد اومده تو.من خودم رو عقب کشیدم .خندید و گفت:اتفاقا بدم نمیاد استقبالم بیان.فقط می ترسم بد خواب بشن.بعد دست برد زیر چونم و سرم را به جانب خودش چرخوند و به چهره ام دقیق شد.خودم رو عقب کشیدم و گفتم:نکن پس فطرت.محکم تر چونه ام رو گرفت و روبروی خودش چرخوندو گفت:اااااانمی دونستم لگدم می زنی.سرم رو چرخوندم به طرف پنجره که باز اونو محکم به طرف خودش گرفت و دقیق نگاهم کرد و گفت:اگه اشتباه نکنم این دختر مامانی بد اخلاق کسی نیست جز مهتاب خانم.خیلی خوشگلی اما بد اخلاقیت نچ.در حالی که سرش رو به طرفین تکون می داد چشام کرد شد.پرسیدم:تو کی هستی؟منو از کجا می شناسی؟خنده ای نسبتا بلند سر داد و گفت:معذرت می خوام خودمو معرفی نکردم.البته من پسر بی ادبی نیستم خودت اجازه ندادی.بلند شد رفت دمه پنجره ،تاریکی رو کاوید و دوباره به طرفم امد و خم شد و تو چشام زل زد ،لپم رو گرفت و گفت:من شروینم که از المان اومدم فقط برای دیدن تو پیشی ملوس.اهی بلند کشیدم.شروین خنده ای کرد و دکمه های استینش را باز کرد و در همون حال گفت:البته فکر نمی کردم ماهرخ جان اینقدر به من محبت داشته باشه که تو رو از همون شبه اول با من اشنا کنه.من به سلیقه ی او افرین می گم.من که تازه فهمیدم اتق اونو غصب کرده ام از جا بلند شدم و گفتم:معذرت می خوام.نمی دوستم این جا اتاق شماست.سراپایم را برانداز کرد و گفت:اگه می دونستی پس فطرت خطابم نمی کردی.بعد هم گفت:حالا صورتت رو بالا بگیر و خجالت نکش.عصبانی شدم و خودم رو عقب کشیدم و گفتم:مودب باشد و گرنه جیغ می کشم.چشاشو گرد کرد و در حالی که می خندید بعد دستاشو بالا برد و گفت:چشم،من تسلیم.لطفا جیغ نکش.فکر کردم بی ادب نیست.فقط داره اروپایی برخورد می کنه.ممکن نبود فردی از چنین خانواده ای بی ادب باشه.نگاهش کردم و گفتم:معذرت می خوام.پرسید:بابت چی؟
گفتم:همه چیز،سوء تفاهمم،تندی هام،خلاصه بابت همه جیز.بعد به طرف در اتاق رفتم که گفت:کجا؟برگشتم نگاهش کردم.موذیانه می خندید.گفت:امیدوارم امشب خوب بخوابی .گو اینکه صبح شده.خشمگین نگاهشکردم وبا غیظ در اتاقش رو باز کردم هم زمان در اتاق شایان هم باز شد و شایان ومهیای پیاده روی از اتاقش خارج شد هر دو میخکوب شدیم شایان از دیدن من با پیراهن خواب توی اتاق شروین متعجب شده بود استفهام آمیز نگاهم کرد نمی دونستم چه تو ضیحی بدهم چشام به اشک نشسته بود که شروین کارخراب تر کرد و آمد پشت سرم ایستاد وبا شوخ طبعی گفت: سلام داداشی خودم واسه خودت مردی شدی!برگشتم دیدم دکمه های پیراهنش باز شده زیرپوش هم نداره بیشتر خجالت کشیدم دوباره به شایان نگاه کردم دیدم یک رگ برجسته توی پیشانیشه یک رگ تقریبا عمودی رمیدم وبه اتاق خودم پناه بردم اما شنیدم که شروین به شایان گفت: سلیقه ماهرخ جان حرف نداره مگه نه؟در رو بستم وهمون جا پشت در آروم زار زدم شایان در اتاقش رو محکم بست واز پله ها سرازیر شد شروین هم در اتاقش رو بست و شروع کرد به خواندن آوازی به زبان بیگانه.نمی دونم چقدر گریه کردم انگار دریا رو پشت چشام جا داده بودند اشک شور همچنان می جوشید وتمامی نداشت با صدای ماهرخ جان که همه رو برای صرف صبحانه دعوت نمود به خودم آمدم بلند شدم ورفتم جلوی آینه از دیدن خودم وحشت کردم صورتم به لبو گفته بود زکیدماغم هم به کوفته چشام به تربچ موهام به شیوید. دست پاچه زدم زیر دوش بعد هم تند وسریع لباس پوشیدم ودرحالی که مدام چشامو فشار میدادم نمی خواستم با غیبتم سر میز شک دیگران رو برانگیزم دیگه هم جای تمارض نبود مگه پیرزنم که مدام مریض بشم؟تازه مهندس جانم هم گفته بود جناب فخر از غیبت سر میز غذا بدشون میاد یاد مهندس جانم چنگ به دلم انداخت ای خدا چطور سر میز صبحانه با هاش رو برو بشم؟ حتما فکرش هزار راه رفته ومنو از اون دخترا فرض کرده کور از اونجا رد میشد چنین قضاوتی می کرد اون که با چشای خودش ما رو در اون حالت دید ای خدا تو که می دونی من بی گناهم پس آبرومو بخر کجاست این مارمولک بد قدم که اگه ببینمش با لنگ کفش له اش می کنم واقعا" می ردم همه تقصیرهامتوجه اون بود اما بدجنس سرجاش نبود لباس مرتبی تنم کردم موهای خیسم رو با کش رنگ لباسم بستم ورفتم بیرون همه سرمیز نشسته بودنشروین شاد وسرحال بود وداشت توی آشپزخانه سر به سر کنیز خانم می گذاشت شایان سر جای همیشگی اش نشسته بود وداشت فنجان چایی اش را با طمانینه هم می زد ماهرخ جان با دیدن من از جا بلند شد و گفت صبح بخیر عزیزم بیا بیا تا تو رو با شروینم آشنا کنمنمی دونم چرا این بچه ها با قلب پیر ما اینطور می کنند قلب من وجناب فخر طاقت هیجان نداره حق بده که از اتاقت بیای بیرون وببینی شاخ شمشادت روی مبل نشسته داره تلویزیون نگاه میکنه بعد نگاهی به شایان کرد وگفت هردو بی خبر وزودتر از موعد اومدند اوه شایانم تو چرا اینطور شدی؟ ومنتظر جواب نشد یعنی شروین مجال نداد وبا سر وصدا پا توی هال گذاشت وبا دیدن من گل از گلش شکفت ماهرخ جان گفت شروین جان اینم مهتاب که اینقدر ازش تعریف کردم بگو حق با منه.شروین که انگار تازه منو دیده جلو آمد و یک دور حول ام چرخید سوتی کشید وگفت: همیشه سلیقتونو ستودم ماهرخ جان وباز سوت کشید. جناب فخر آمرانه وبا لحنی درشت گفت: شروین مودب باششروین به خود آمد و گفت چشم پدرجان بعد با صدای بلند خندید صاف ایستاد و گفت شروین مفتخرم واز آشنایی با شما دوشیزه زیبا مسرورم و دستش رو به طرفم دراز کرد ناخودآگاه یاد دکمه های باز پیراهنش افتاده رو بر گرفتم و چهره در هم کشیدم چشمم به شایان افتاد که داشت ما رو نگاه می کرد وبا دیدن من به هم زدن فنجانش مشغول شد حتما تو دلش گفته معرف حضور هستند ماهرخ جان. شما زحمت نکشین که تا صبح عشق وکیف شون کوک بوده شروین نگاهی به دست معلقش کرد و بعد اونو بالا گرفت نگاهی به پشت و روش نموده شانه بالا داد و دستاشو توی جیبش فرو برد بعد هم همون طور که نگاهم می کرد رفت پشت میز نشست شایان هنوز اخم داشت نمی دونستم کار بدی کردم با شروین دست ندادم خیط نشد؟توی خانواده ما دست دادن مرسوم نبود البته خیلی هم سخت گیری نمی شد یعنی تا حالا موردی پیش نیامده بود که من بدونم کدومش بهتره؟دادن یا ندادن؟ماهرخ جان دستم رو گرفت و منو برد درست رو برویشروین نشوند حالا شروین وشایان کنارهم مقابل من نشسته بودن شهروز بود که جاشو عوض کرده بودوداشت با پشت قاشق به تخم مرغ عسلی اش می زد جناب فخر هم داشت با قاشق نبات چایی اش رو حل می کرد من که هنوز از شایان خجالت می کشیدم نتونستم چیزی بخورم اون هم چیزی نخورد فقط یک فنجان چای و دیگر هیچ من هم اما شروین از همه چیز خورد تخم مرغ عسلی نان سوخاری با کره و عسل نان تازه ی لواشی با پنیر وگردو بعد هم به حبیب گفت براش آب پرتقال بگیره آب پرتقالش رو که خورد لباش رو به هم چفت کرد صدایی از اون بیرون داد که نشان از لذت نوشیدن اب پرتقال داشت و طعم ملس اونو گویا بود بعد دستی دور دهانش کشید وگفت: خب خب,امروز برنامتون چیه؟
و منتظر جواب نشد و گفت بریم قایق سواری؟ شهروز ذوق زده گفت: من که حاضرم. شروین رو به شایان کرد وگفت: تو چی داداشی؟شایان که داشت بلند می شد گفت من حالم زیاد خوش نیست شما برید گفت و رفت بالا پوران جان نگران نگاهش کرد بعد هم دنبالش رفت سو گند جون گفت البته که منم میام و خندید شروین نگاهش کرد وگفت از شما هم میپرسیدم زن دایی جون جونی.البته که بدون شما خوش نمی گذره بعد رو به ماهرخ کرد وگفت: شما چی ماهرخ جان؟لطفا" نگید نه و حالگیری نکنید ماهرخ جان گفت معلومه هر جا تو خوش باشی منم خوشم بعد دستی دور گردن من انداخت و گفت: من ومهتاب جون هم می آییم مگه نه عزیزکم؟من که هنوز با افکارم درگیر بودم سرم رو بالا بردم و مژه زدم تمام حواسم پیش شایان بود پسر سرحالی که به خاطر سوئ تعبیری سر در لاک فرو بره بود حتما از دیدن من مشمئز میشه و دوست نداره شکلم رو ببینه ای خدا حق هم داره فکر می کنه من دختر بدی هستم که نیمه شب یواشکی با پای خودم به اتاق... ای خدا حال خودم هم به هم می خوره چه برسه به شایان حالا چطوری ثابت کنم که از هر گناهی بری هستم؟مگه باور می کنه؟اونم با اون ریخت وقیافه؟من با لباش خواب شب شروین هم تقریبا" لخت ای خدا حالا کجا برم از خجالت دردم به کی بگم؟نفهمیدم چه گفته وشنیده شد یک آن به خودم آمدم که ماهرخ جان تکونم داد وگفت بلند شو حاضر شو دیر میشه ها.بلند شدم رفتم بالا در اتاق شایان بسته بود از توش صدای شجریان می آمد دلم گرفت دوست داشتم برم به حال خودم زار بزنم خدایا چطور به تهمت ناروا گرفتار شدم! اما کسی که به من تهمت نزده خب ذهنیت شایان نسبت به من تهمتیه این هم یک جورشه خانم جان همیشه می گ تو دربند در نشین به تهمت ناروا گرفتار میشی هر چقدر فکر کردم یادم نیامد کی وکجا توی دربند در نشستم رفتم توی اتاقم و یک بلوز نارنجی با یک شلوار جین سفید پوشیدم موهام هم دم اسبی کرده بودم هنوز هم بغض داشتم و هر چقدر گریه کرده بودم بسم نبود توی راهرو ماهرخ جان رو دیدم ایستاد نگاهم کرد و گفت چیزی شده عزیزکم؟سرم رو بالا دادم یعنی که نه اگر حرف می زدم اشکم سرازیر می شد ماهرخ جان چانه ام رو گرفت بالا توی چشام زل زدوگفت: اما چشات حرف دیگه ای دارند امروز با بقیه روزا فرق میکنند.حرفی نزدم و سرم رو انداختم پایین ماهرخ جان گفت:ناراحتی؟باز هم سرم رو دادم بالا ماهرخ جان گفت: دلتنگی؟به! دست روی خوب نکته ای گذاشت بهترین بهانه برای گریه های احتمالی ام سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکم بریزه ماهرخ جان مرا در آغوش گرفت وگفت : الهی نازی.در این هنگام در اتاق شروین باز شد و من ناخود آگاه کمی عقب رفتم شروین گامی به جلو نهاد وگفت: چه خلوت قشنگی! بعد نگاهم کرد و گفت:انگار این رنگ خیلی به گربه ملوس ما میاد مگه نه ماهرخ جان؟پوران جان در اتاق شایان رو باز کرده بیرون آمد و زود در رو بست شروین به مادرش رو نمود وگفت:شمام می آیید پوران جان؟پوران جان گفت : نه می خوام به کنیز خانوم کمک کنم شروین شانه بالا داد وگفت:جمشاد چی؟پوران جان گفت جمشاد هم رفته با حبیب دستی به درختها بکشند بعد گامی جلوتر نهاد وگفت این برنامه ها مال شما جووناس برید خوش باشید ماهرخ جان خندهای کرد و گفت والبته من که هر روز جوون ترم از دیروز بعد خنده ای کرد وگفت: مگه نه مهتاب جون؟من هم خندیدم نمی باید با غم وغصه اونا رو ناراحت می کردم غمم مال خودم بود جایز نبود بیشتر از این اونا رو متوجه خودم می کردم شهروز وشروین جلو ماشین نشستند من وماهرخ جان و سوگند هم عقب پس از طی مسافتی به محل قایق سواری رسیدیم یک قایق بزرگ کرایه کردند که گنجایش هممون رو داشته باشه مرد قایقران اول آروم میرفت وبعد یواش یواش سرعتش رو زیاد کرد ماهرخ جان ترسیده بود اما سعی می کرد پرستیژش رو حفظ کنه سوگند جون جیغ می کشید خیلی بلند و کر کننده من اما کیف می کردم خوب شد عینکم همراهم بود باد به قدری تند بود که قادر نبودم چشامو باز نگه دارم شروین که باد موهای صافش رو به هم می ریخت کنار من نشسته بود از شادی یک دستی بشکن می زد و یوهو یو هو می کرد من هم خودم رو عقب می کشیدم و چسبیده بودم به ماهرخ که سمت دیگخ من نشسته بود ومن رو محکم تو بغلش گرفته بود غصه هام از یادم رفت احساس نشاط می کردم کاش شایان هم آمده بود ودر این لذت شریک بود قایقران ما رو کنار ساحل پیاده کرد شروین حسابی سر حال آمده بود , گفت:این خیلی کم بود.بعد یک چیزی در گوش شهروز گفت شهروز هم سرش رو تکون داد شروین دقیقه ای این پا اون پا کرد وبعد گفت من که یک دور دیگه می خوام برم این دور کم حال کردم بعد هم یک قایق کوچولوتر کرایه کرد وگفت:برو می خوام تند بریم لطفا" فقط جوونا با من بیان. ماهرخ جان هلم داد و گفت: برو مهتاب جون شروین قایق سوار قهاریه و من مثل عروسک کوکی به طرف قایق راه افتادم نشستم ومنتظر شهروز شدم شروین که داشت قایق رو روشن می کرد گفت: تو نمیای شهروز ؟شهروز هم که قول همکاری داده بود گفت : نه. شروین هم از خدا خواسته قایق رو راه انداخت دست پاچه شدم وگفتم : می خوام پیاده بشم شروین یکوری خندید و گفت: تو چرا رم می کنی دختر؟مگه می خوام بخورمت؟بعد بلندتر خندید وگفت: چرا اینقدر از من می ترسی تو هنوز یک جوجه ای وصدای یک حیوون وحشی درآورد وسرش رو به طرف من خم کرد وخندید خودم رو عقب کشیدم وخنده ی شروین رو در آوردم پرسیدم: پی قایقران کو؟گفت: در خدمتم قربان باز هم خندید وگفت: نترس. من تو مسابقه ی قایقرانی همیشه نفر اولم تازه مزه قایقرانی به اینه که خودت هدایتش کنی.
اول آروم یراند ومن کیف می کردم قدری از دریا فاصله گرفتیم شروین یکجوری نگاهم کرد وگفت:تند بریم خوشگله؟خجالتکشیدم رومو کردم اون طرفخندید و گفت: کنف می کنی؟پس محکم بشین که رفتیم. قایق مثل جت از روی آب کنده شد قلب من هم از توی سینه جیغی کشیدم و لبه قایق رو محکم چسبیدم قایق روی هوا می پرید وباز می نشست اصلا انگار روی آب نبود همه جاش رو هوا بود وگاهی تالاپ به سطح آب می خورد و می رفت هوا قلب من مثل توپ فوتبال از توی سینه می رفت تو حلقم باز می رفت تو سینه ام با تمام قوا جیغ می کشیدم اما شروین قاه قاه می خندید و فریاد می زد نترس خوشگل خانم من اینجام اینقدر از ساحل فاصله گرفتیم که من ترسیدم به شوروی برسیمداد می زدم واز شروین خواهش می کردم سرعتش رو کم کنه اما شروین دیوانه وار می راند سرم گیج می رفت فریاد زدم تو یک احمقی شروین نگاهم کرد وخندید باد به حدی شدت داشت که من وشروین به زور چشامونو باز نگه داشته بودیم موهای سر شروین زیر دست باد پریشون شده بود تو یه دیوونه ای شروین باز هم خندید و گفت هیجانش به همین دیوونه بازیشه بعد قایق رو یکوری کرد از ته گلوم با تمام قوا جیغ می کشیدم شروین هی قایق صاف می کرد هی کجش می کرد حرف حالیش نمی شد با تمام وجودم از ته حلقم جیغ می کشیدم وخدا رو به کمک می طلبیدم شروین باورش نمی شد من واقعاگ می ترسم از سرعتش کم کرد من همچنان گریه می کردم شروین قایق رو نگه داشت آمد کنارم نشست و گفت گریه می کنی ملوسک؟بعد هم قصد داشت به من نزدیک شود من هم مثل ببری وحشی پریدم دستش رو گاز گرفتم با تمام قوا هم شروین خودش رو عقب کشید و گفت گربه وحشی.اما مگه من قانع می شدم؟دستهامو مشت کردم وکوبیدم به سینه اش جندین بار هم دیوونه شده بودم شروین بلند بلند می خندید وهی سرش عقب می برد و می خواست دستامو بگیره که من گازش می گرفتم خوب که کتکش زدم صاف نشستم و با چشمی اشکبار گفتم منو برسون خونه.داشت نگاهم می کرد گفت : ای به چشم و خیلی آروم قایق رو هدایت کرد تا به ساحل برسیم ماهرخ جان و سوگند رفته بودند روی صندلی زیر یک چتر نشسته بودند شروین پیاده شد دستش رو دراز کرد تا کمکم کنه دستامو بردم پشتم و اخم کردم خواستم خودم تنها پیاده بشم که قایق یکوری شد و من باز جیغ کشیدم شروین دست پاچه بازومو گرفت و گفتک چقدر کله شقی تو!پام که به خشکی رسید خودم رو با غیظ از دستش رهانیدم وگفتم خیلی دیوونه ای.شروین خندید ماهرخ جان سفارش نوشیدنی داد اما من نتونستم بخورم حالم از تصور خوردن هر چیزی به هم می خورد سرم گیج می رفت ماهرخ جان نگاهم کرد وگفت: چرا رنگت پریده؟می خواستم به حال خودم گریه کنم شروین نگاهم کرد وگفت: یک کمی ترسیده مثل اینکه من کمی تند رفتم.ماهرخ جان گفت: خیلی از ساحل فاصله گرفتی حق داره که بترسه کار بدی کردی شروین بعد بلند شد و گفت بهتره بریم مهتاب جون باید استراحت کنه. حرکت ماشین سر دوارم رو دوارتر کرد سرم رو به پشتی صندلی نهادم و چشامو بستم ماهرخ جان با نگرانی نگاهم می کرد و گاه به پیشانی ام دست می زد یا دستم رو توی دستش می مالید اما سوگند مدام حرف می زد و می خندید دوست داشتم با دو تا دستام خفه اش کنم زن هم اینقدر بی خیال و خوشگذرون؟ شهروز هم اصلا به هیچ کدوم از ما نگاه نکرد تا پی به حال زار من ببره صاف وشق ورق نشسته بود و گاه جواب مامانش رو می داد و گاه با شروین حرف می زد شروین که گویا از توی آیینه هوامو داشت گفت بریم ویلا یک شربت آبلیمو بخور ی خوب میشی.با کمک ماهرخ جان از ماشین پیاده شدم سرم گیج م رفت شایان سر میز غذا خوری داشت با جناب فخر تخته نرد بازی می کرد هر دو با دیدن ما نگران از جا برخاستند ماهرخ جان منو به طرف مبل راحتی کنار شومینه هدایت کرد شومینه خاموش بود ماهرخ جان گفت همین جا بشین تا برم برات یک شربت آبلیمو بیارم شروین بالای سرم ایستاده بود ونگاه می کرد ناراحت به نظر می رسید از دستش عصبانی بودم اون بود که منو به این حال و روز انداخت سرم رو به پشتی مبل فشار دادم چشامو بستم وبا دست پیشانی ام رو مالوندم صدای هم زدن شربت باعث شد که چشامو باز کنم شروین روبروم نشسته بود دستاشو قلاب کرده داشت نگاهم می کرد ماهرج جان شربت رو به حلقم ریخت باز چشامو بستم و توی دلم نالیدمدقیقه ای نگذشت که درونم انقلاب به پا شد ضربان قلبم شدت گرفت و گر گرفتم احساس کردم الان دل وروده ام بالا میاید دویدم وخودم رو به دستشویی رسوندم شکمم خالی بود آب با فشار از تو حلقم بیرون زد احساس ضعف می کردم تمام تنم می لرزید چشمام سیاهی می رفت ماهرخ جان پشت در دستشویی ایستاده بود و صدام میزد بلند شدم دستم رو به دیوار گرفتم وصاف ایستادم توی آینه به خودم نگاه کردم دلم به حال خودم سوخت به صورتم آب زدم خنکای آب زیر پوستم دوید وهوشیارم کرد آهسته دست به دربردم و در را باز کردم ماهرخ جان جلو دوید و زیر بغلم رو گرفت و کمک کردتا از پله ها بالا بروم سر پله ها شایان رو دیدم که روی یک مبل نشسته و داره با نگرانی نگاهم می کنه خجالت کشیدم غصه هم خوردم که اون شکلی شدم یعنی زشت ونزار سر به زیر انداخته از پله ها بالا رفتم اما شروین رو ندیدم.
تا غروب خوابیدم دم دمای غروب ماهرخ جان با ضربه ای ملایم که به در زد بیدارم کرد و گفت: می تونم بیام تو؟بلند شدم نشستم حالم جا آمده بود و خیلی احساس گرسنگی می کردم ماهرخ جان برام چای و کیک آورده بود با میوه بعد هم کنارم نشست و تا مطمئن نشد همه رو نخوردم از اتاق بیرون نرفت سر میز شام هم مراقبم بود که به اندازه غذا بخورم من سوپ خوردم با یک دونه کتلت خالی شروین وشهروز مدام با هم حرف میزدند وشروین با حرارت دستاشو بالا و پایین می برد شروین پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود که ناگهان شهروز نگاهش روی دست شروین ثابت موند شروین نگاه شهروز رو دنبال کرد و رسید به گاز من بعد خندید.شهروز دست شروین رو گرفت و نگاهی به جای دندونا انداخت وآهسته پرسید تو قایق گازت گرفته؟شروین انگشت روی بینی نهاد اما شایان فهمید و برگشت به دست شروین نگاه کرد بقیه متوجه نشدند جمشاد خان و سیروس خان چنان با حرارت از سیاست می گفتند که توجه بزرگتر ها به اونا جلب شده بود جناب فخر هم گاه نظریه ای می داد بعد از بر چیده شدن بساط شام توی نشیمن نشستیم شروین که یک فنجان قهوه دستش گرفته بود در حالی که کنارم می نشست گفت : بابت صبح معذرت می خوام.نگاه کردم دیدم نگاهش مهربونه اما من اخم کردم نباید بهش رو می دادم پسر جسوری به نظر می رسید شاین داشت شروین روغضبناک نگاه می کرد حتما تو دلش گفته می خوای خرش کنی که باز شب بیاد؟از این که شایام پیش خودش چنین تصوراتی داشته باشه چندشم شد و لرز به جونم افتاد ناراحت شدم اخم کردم شروین برام سیب پوست گرفت قاچ کرد و جلوم روی میز گذاشت اما من نخوردمشایان چشم از تلویزیون نمی گرفت اما من می فهمیدم که هیچی از برنامه ها نمی فهمه سوگند جان که تازه رسیده بود نشست و گفت شایان فیلمش چیه؟ شایان زیر لبی گفت نمی دونم. سوگند جون کنترل رو از دستش گرفت و گفت: اوا مگه تو نگاه نمی کردی؟و چون جوابی نشنید کانالش رو عوض کرد پوران جان مشغول سرمه دوزی بود.جمشاد خان و سیروس خان هنوز سر میز مشغول بحث بودند ماهرخ جان نمی دونم کجا رفته بود شروین هم که انگار قسم خورده بود جبران مکافات کنه باز یک خیار پوست گرفت گذاشت رو میز و چون دید من بهش توجه نمی کنم یواش گفت: پیشت پیشت.نگاه کردم دیدم با منه اشاره به میوه های پوست گرفته کرد یعنی بخورم منم رومو اون طرف کردم و محلش ندادم حوصله ام از دستش سر رفت بلند شدم عذر خواستم و رفتم بالا نو اتاقم اما خوابم نمی برد تمام اون روز خوابیده بودم وکاملا هوشیار بودم همون طور روی تختم نشستم وبا خودم هزار فکر کردم هنوز هم عذاب وجدان داشتم وطاقت موندن زیر نگاه سرزنش بار شایان رو نداشتم نمی دونستم چطوری توجیه اش کنم!اواخر شب بود که سر وصدا ها خوابید و درها یک به یک بسته شد دیگه جدا" حوصله ام سر رفته بود بلند شدم و قدری قدم زدم گرمم شده بود پنجره اتاقم رو باز کردم نسیم ملایمی می وزید وپرده رو تکون می داد صورتم روبه رو نسیم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و بوی دریا رو به سینه فرستادم بعد پنجره رو بستم و دوباره قدم زدم احساس تشنگی کردم کتلتش به قول خانم جان خوش نمک بود جناب فخر هم به کنیز خانم ایراد گرفته بود او هم عذر خواست و خجالت کشید آهسته در اتاقم رو باز کردم با پای برهنه از پله ها سرازیر شدم نمی باید مزاحم خواب دیگران می شدم رفتم توی آشپزخانه و لیوان آب برداشتم ولاجرعه سر کشیدم چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و دستم رو به نرده گرفتم که برم بالا دیدم زیر پله ها نور دیگری افتاده خم شدم تلویزیون روشن بود شایان هم توی مبلی فرو شده در حال تماشای فیلم سینمایی بود طی یک تصمیم انی به طرفش رفتم انگار نه انگار که من مقابلش ایستادم همون طور لمیده موند سرفه ای کوچولو کردم تکون نخورد فقط گفت: کاری داشتی؟حتی برنگشت نگاهم کنه گفتم می تونم بشینم؟
گفتم: اجازه هست؟آهسته گفت: من خوشم نمیاد نیمه شب با یک دختر تنها بمونم. متلکش رو گفت و دلش خنک شد. بغض کردم لب مبل نشستم و گفتم: من هم دختری نیستم که نیمه شب با... دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام گرفت. اشکم آروم آروم سرازیر شد و من هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. نگاهم کرد و باز چشمش رو به تلویزیون انداخت. سرم رو بالا گرفتم دیدم با سماجت چشم به صفحه ی تلویزیون دوخته. گفتم: راجع به اون شب می خواستم بگم که من....من، نگذاشت ادامه بدم و گفت: چرا فکر می کنی باید به من جواب پس بدی؟ زندگی هر کس و رفتار و حالاتش به خودش مربوطه.صدامو بلنتر کردم و با استیصال گفتم: آخه من اون دختری نیستم که... انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و گفت: هوش. منظورش این بود که صدامو بیارم پایین.آهسته تر گفتم: می خوام ذهن شما رو از افکار احتمالی بد پاک کنم.شایان با خونسردی گفت: به من هیچ مربوط نمی شه. هرکس زندگی خودش رو داره.خسته و عصبی بلند شدم و گفتم: معلومه که به شما مربوط نیست. اما از اون جایی که من دختر پاکی هستم خواستم بدونید من خبر نداشتم که آقای شروین قراره بیان ایران. من هیچی از ایشون نمی دونستم و خیلی اتفاقی سر از اتاق شون درآوردم. در واقع رفته بودم اون جا بخوابم . آخه تو اتاقم یه، یه مارمولک بود ومن می ترسیدم بخوابم. نیمه شب هم آقای شروین اومدند که تو اتاق شون استراحت کنند. خب این حق شونه مگه نه؟ من هم بیدار شدم و بقیه اش خودتون دیدید. می خواهید باور کنید می خواهید نکنید.گفتم و راحت شدم. دیگه موندن جایز نبود. از شایان لجم گرفته بود که مثل یخ باهام رفتار کرد. دوست داشتم به روم بخنده و بگه که می دونستم تو دختر پاکی هستی. از افکار بچه گانه ی خودم و موهوماتی که توی کله ام نقش می بست هم لجم گرفت. از این که با بیچارگی سعی در تبرئه کردن خودم داشتم هم لجم گرفت. بغضم رو رهانیدم و از پله ها بالا رفتم. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم. حالم خیلی خوب بود. اصلا احساس کسالت نمی کردم. احساس سبکباری می کردم. دیگه برام مهم نبود که شایان حرفم رو باور کرده یا نه. من حرفامو زده بودم. دوش گرفتم. بلوز نارنجی و شلوار سفیدم رو هم پوشیدم و رفتم بیرون. هیچ کس نبود. همه خواب بودند. توی هال نشستم و مجله ای رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. کنیز خانم برام چای آورد و رفت. دقایقی بعد شایان از پیاده روی برگشت. قبراق به نظر می رسید. بلند شدم بلند با لبی پرخنده بهش سلام کردم. ایستاد نگاهم کرد بعد جواب سلامم رو داد. من هم که دیدم تعارف به نشستنم نمی کنه، گفتم: می تونم بشینم؟خیلی خونسرد جواب داد: مختارید. و رفت بالا. یخم وا رفت که هنوزم باهام سرسنگینه. بعد شروین آمد پایین. دوش گرفته و اصلاح کرده بود. با دیدن من روی مبل، روی آخرین پله ایستاد لبخندی زد و گفت: سحرخیزم که هستی!جوابش رو ندادم. رفت برای خودش چای ریخت و آمد کنارم نشست. مجله رو از زیر دستم کشید و شروع کرد به الکی ورق زدن. بعد پرسید اهل مطالعه هم هستی؟شانه بالا دادم و بین زمین و آسمون رهاش کردم. لباشو به هم فشار داده ابروهاشو تو هم کرد، بعد مجله رو روی میز پرت کرد و گفت: این که علمیه به درد نمی خوره من فقط داستانای عشقی می خونم. و چون دید من جوابش ندادم، خندید و گفت: داستانهای مهیج هم دوست دارم.بازم حرفی نزدم. یکوری شد نگاه توی چشام کرد و گفت: قهری؟ بابا من که معذرت خواستم. چه کار کنم که ببخشی؟از گوشه ی چشم شایان رو دیدم که رفت توی آشپزخونه، یک چای ریخت و با خودش برد بالا. شروین نگاهم رو دنبال کرد و دید که شایان رفت بالا. شانه ای بالا داد و گفت: چشه داداشی ما؟ تو می دونی؟با عصبانیت گفتم: به من چه؟ من از کجا بدونم؟
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: بیا با هم آشتی کنیم.خودمو عقب کشیدم و با غیظ گفتم: این چه برخوردیه؟روی مبل لمید قاه قاه خندید و گفت: معذرت می خوام. هنوز به جو اینجا عادت نکردم. نمی دنم چرا فراموش می کنم کجا هستم!ازش فاصله گرفتم و روی یک مبل دیگه نشستم. اخمامم کردم تو هم. شروین که دید من اخم کردم بلند شد رفت روی ایوون به ورزش کردن. کم کم همه دور میز صبحانه جمع شدند. دوست داشتم شایان بهم توجه کنه و نشون بده که حرفای دیشبم رو باور کرده. شایان اخم نداشت اما نیم نگاهی هم بهم نکرد. خیلی زود از سر میز برخاست و با شهروز رفت بیرون. ماهرخ جان گفت همه جمع و جور کنیم که بناست به پیک نیک بریم. سوگند جون دستاشو به هم کوبید و گفت: آخ جون. جناب فخر، شایان و شهروز رو هم صدا زد که زودتر حاضرباشند. جیب با موتور جلو راه افتاد تا یک جای خلوت رو نشون بده و خودش برگرده. به یک محوطه ی پر درخت که بی شباهت به جنگل نبود رسیدیم. البته خیلی دور بود و قریب یک ساعت و نیم توی راه بودیم و قدری خسته شده بودیم. هوا هم گرم بود. بساط منقل و ماهی کبابی و جوجه کباب به پا شد. جمشاد خان و سیروس خان به بازی شطرنج پرداختند. جناب فخر عصاشو برداشت و رفت کمی قدم بزنه. شایان و شهروز هم مشغول بازی تخته نرد شدند. شروین هم بی جهت دور و بر من می پلکید. منم مونده بودم معطل. آخه ماهرخ جون هم با پوران جان و سوگند جون عزم پیاده روی کرد و با صدای بلند اعلام کرد غذای ظهر با آقایون. از منم دعوت نکرد باهاشون برم. مونده بودم سرم رو چه جوری گرم کنم. دلم خانم جانم رو می خواست با دایی فربدم. حق با خانم جانه که همیشه می گه جگر جگره، دگر دگر. اگه خانم جان بود تحت هیچ شرایطی منو تنها ول نمی کرد. حالا چرا ماهرخ جان محلم نگذاشت؟ واسه این که قوم و خویشش نبودم، رگ و پی اش نبودم که دلش به تنهایی ام بسوزه. بله انگار ربطی بود. توی افکار پوسیده ی خودم دست و پا می زدم که شروین با دو لیوان چای آمد کنارم نشست. یکی اش رو جلو من گذاشت و گفت: در بیابان لنگه کفش هم نعمتی است.پرسیدم: منظورتون این چاییه؟ یا من؟گفت: آآآ؟ از قالب شما و تو بیا بیرون که احساس بیگانگی می کنم. بعد خندید و گفت: نه به اون روز که دیوونه و احمق خطابم می کردی و زیر مشت و لگد داغونم کردی نه حالا که با حیا حجاب شدی! کدوم رو باور کنم؟شانه بالا دادم و گفتم: اون فرق می کرد.لیوان چای رو به دستم داد، یک قند گذاشت دهنم و غافلگیرم کرد و گفت: نوش جونت. از این همه راحتی اش حیرت کردم. نگاهش کردم، به روم خندید. آفتاب از لا به لای برگ درختان افتاده بود روی صورتش. موهای صافش هم تو صورتش ول شده بود و زیر دست ملایم باد تکون می خورد. صورتش هم صاف و سفید بود. چشاش عسلی و ابروهاشم مثل موهای سرش قهوه ای تیره بود. ریش و سبیل نداشت. چشای عسلی اش می رقصید و سرشار از نشاط جوونی بود. قد و بالاش هم مثل شایان بلند و پهن بود. هر دوشون از لحاظ قد و قامت به ماهرخ جان رفته بودند. بلند بالا و شانه پهن. مردانه و پرهیبت و قوی بنیه. شایان سبیل داشت. یک سبیل پر و خوش فرم. و من از همون بچه گی می مردم واسه سبیل. موهای سرش هم صاف و تکه تکه بود که خیلی مرتب روی هم قرار می گرفت. اما موهای شروین خیلی نرم تر بود و زود می ریخت پایین. و با هر حرکت سر، توی صورتش می ریخت و با نمکش می کرد. موهای سر شروین قهوه ای تیره اما موهای شایان مثل رنگ چشاش خاص بود. رنگ صحرا، رنگ خاک بارون خورده و عسل که تو هم ادغام بشن. من که همچین رنگ مویی و رنگ چشایی ندیده بودم! چای ام رو سرکشیدم. شروین لیوانم رو گرفت و گفت: دیگه نبینم که به مهتاب من اهانت کنی!حالا من نمی دونم چرا مهتاب همه شدم؟! تا دیروز که مهتاب استاد بودم، از امروز هم مهتاب شروین! چرا همه نسبت به من احساس مالکیت می کنند؟ اینقدر بچه ام یا اینقدر سر راه افتاده ام؟!شروین ادامه داد: منظور من از لنگه کفش این چایی بود که باید اینجا با عطر عالی بنوشم. بعد دستش رو تا زیر چونه ام آورد اما زود پس اش کشید و گفت: شما تاج سر ما هستین نه لنگ کفش پیشی ملوس. بعد لیوانم رو برد لب آب، شست و آورد. خجالت کشیدم که خدمتم رو بکنه اما به روی خودم نیاوردم. شروین بلند شد یک توپ از عقب ماشین آورد و گفت: اگه رم نمی کنی پاس پاس.گفتم: پاس پاس؟
توپ رو به زمین زد، باز گرفت و گفت: همون والیبال بچه گی. میای؟دیدم از تنها موندن و علافی که بهتره. تازه لج شایان هم در میومد. حتما غیرتیه که اون شب غضب کرده بود. تا اون باشه اینقدر کم محلی ام نکنه. فهمید دلم واسه یک ذره توجهش ضعف می کنه؟ بلند شدم و گفتم: بدم نمیاد.شروین توپ رو به طرفم انداخت. اول توپ از دستم درمی رفت و مجبور بودم دنبال توپ بدوم و خنده ی شروین رو دربیارم اما بعد دستم گرم شد. حین بازی هوای شایان رو هم داشتم، اما اون انگارنه انگار. منم بیشتر جیغ می کشیدم و ابراز شادمانی می کردم که مثلا جلب توجه کنم. شروین که دید بازی ام بهتر شده هی جاشو عوض می کرد و حرص منو درمی آورد. اما خودش ماهرانه توپ رو می گرفت. نفهمیدم چطور پاس دادم که توپ از دستم در رفت و محکم به سر شهروز خورد. شهروز خم شد و سرش رو توی مشتش گرفت. نگران و دست پاچه به طرفش رفتم کنارش زانو زدم. شهروز داشت سرش رو می مالوند. شایان خنده اش گرفته بود و شانه ی شهروز رو گرفته تکون می داد و می گفت: چت شد؟ بعد هم نگاهی به من کرد که دلم می خواست همون جا جلو پاش غش کنم. دوست نداشتم باهام قهر باشه. نفهمیدم نگاهش حکایت از چی داشت! خم شدم و گفتم: طوری شدین؟ خیلی درد گرفت؟ دیدم شهروز جوابم رو نمی ده و همونطور که سرش پایین بود اونو می مالوند. دلم براش سوخت و چشمم به اشک نشست. مُردم از خجالت. شروین هم بالای سر شهروز ایستاده بود و با نوک پنجه به کمر شهروز می زد و سر به سرش می گذاشت. نمی دونم آقایون کجا رفته بودند! باز گفتم: آقا شهروز؟ شهروز سرش رو بالا گرفت. دیدم صورتش قرمز شده اما می خندید. چالای لپش گود شده بود. دلم ضعف رفت که گورگوری گوگوری اش کنم و از دلش دربیارم. خندیدم. گریه هم می کردم. نمی دونم چه مرگم بود. عجب اشک شلخته ای دارم من! شایان نگاهم کرد و باز متوجه شهروز شد و شونه هاشو مالش داد و گفت: بلند شو، بلند شو یک آب به صورتت بزن.هر دو به طرف آب رفتند. من هم که از کم محلی شایان دلم به درد آمده بود نشستم به زار زدن. شروین نشست کنارم و گفت: تو دیگه چت شد؟ اون دردش میاد گریه اشو تو می کنی؟ دستش رو جلو آورد تا نوازشم کنه، غضبناک گفتم: نکن. خودش رو پس کشید. دقایقی بعد آقایون با یک بغل چوب از پشت درختها ظاهر شدند. خانم ها هم ساعتی بعد رسیدند. من که دیگه دل و دماغ بازی نداشتم به یک درخت تکیه داده به مردان که در حال سیخ کشیدن مرغ و ماهی بودند نگاه می کردم. شروین و شایان و شهروز هم کمک می کردند. غذا خیلی زود حاضر شد. بلند شدم توی پهن کردن سفره کمک کردم. ماهرخ جان خوشش آمد و می خندید. سر سفره هم شروین کنار من نشست. خیلی هم نزدیک. من سعی می کردم خودم رو کنارتر بکشم که او هم همین سعی رو داشت و باز همون آش و همون کاسه برقرار بود. می خواستم جوجه بخورم اما شروین اصرار داشت بیشتر ماهی بخورم. می گفت آدم که میاد شمال باید فقط ماهی بخوره. ماهی کبابی واقعا خوشمزه بود، اما من جوجه کباب بیشتر دوست داشتم. توی دلم جای دایی فربد رو خالی کردم که جوجه ی منقلی رو بیشتر از فری دوست داره. ماهیا خوش نمک بود، ترش هم بود و من مثل بچه ها انگشتامو می مکیدم. سوگند جون قهقه می زد و من داشتم با تعجب نگاهش می کردم که نفهمیدم کجای ماهی رو گذاشتم دهنم و قورت دادم که ناگهان یک استخون به گلوم گرفت و به سرفه افتادم. استخون تیز بد جایی گیر کرده بود. نفسم بالا نمی اومد. قلبم یهو ریخت پایین و بعد تند تند زد. همه دست پاچه شده بودند. شروین به پشتم می زد که فایده نداشت. خیلی ترسیده بودم. بلند شدم به طرف نهر آب دویدم. فکرکردم الان می میرم. چشام به اشک نشسته بود. ای خدا اگه به غریبی می مردم چی؟ سرم رو بالا گرفتم تا ببینم ملک الموت از کجای آسمون میاد! یک مرتبه شایان رو دیدم که نگران روبروم ایستاده شونه هامو گرفته محکم تکون می ده و می گه انگشت بنداز بالا بیاری. اما من که ترسیده بودم مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم. سرم دادکشید: می گم انگشت بنداز بالا بیاری.
ترسیده بودم. اشکم سرازیر شده بود و نفس نفس می زدم. شایان یک مرتبه چانه ام رو گرفت و انگشتش رو تا ته کرد توی گلوم. زور به دلم آمد و همون جا نشستم به بالا آوردن. شایان هم خم شد و هی به پشتم زد و گفت: آفرین دختر خوب زور بزن همه اش بیاد بیرون. من هم بدون اراده هر چه که خورده بودم برگردوندمَ، اونم با چه فشاری! فکر می کردم الان معده ام می ره تو چشام و روده هام از توی مغز سرم می زنه بیرون! بعدا از صداهایی که از تو حلقم زده بود بیرون خجالت کشیدم. اما اون موقع هیچ نمی فهمیدم و داشتم جون می کندم. شایان پشت سرم خم شده بود و گاهی آروم به پشتم می زد. ضعف کرده بودم. شنیدم که شایان گفت: برید کنار بذارین راحت باشه. اجازه نداد کسی به طرفم بیاد. می دونست از این که بالا آوردم خجالت خواهم کشید. بعد کنارم نشست، با یک دستمال کاغذی دور دهانم رو پاک کرد، مهربون نگاهم کرد و گفت: راحت شدی؟ می دونستم سرخ شدم. از بس که زور زده بودم. اما ناراحت نشدم. همیشه وقتی قرمز می شدم خوشگل تر می شدم. اشکم سرازیر بود. سرم رو گذاشتم زانوهام و هق هق کردم. نمی دونستم از این که زنده موندم خوشحالم، یا از این که به غریبی داشتم می مردم ناراحتم، یا از توجه و محبت شایان ذوق کردم. شایان گفت: تو که همه اش گریه می کنی. بلند شو یک مشت آب به صورتت بزن.اما من دوست داشتم تا خود شب بشینم و زار بزنم و اونم نازم رو بکشه. گفت: با تو هستم. مهتاب!از این که اسمم رو با اون لحن دلسوزمابانه به زبون آورده بود می خواستم ضعف کنم. سرم رو بالا گرفتم و چشمای اشکبارم رو بهش دوختم. داشت بهم لبخند شیرینی می زد گفت:خدا رو شکر.می خواستم جلو پاش خودمو قربونی کنم. می خواستم تا ابد براش زار بزنم و بگم تو رو به جان هر کس که دوست داری به من کم محلی نکن. احساس کردم تا به حال اینقدر محتاج محبت و توجه یک مرد نبودم. محبت و توجه اش طور خاصی دلچسب بود و مدلش با محبت دایی فربد فرق می کرد. و من احساس کردم هر دو مدلش رو دوست دارم. شایان که دید مات نگاهش می کنم گفت: مهتاب؟ بلند شو دیگه، چرا ماتت برده؟ بلند شدم صورتم رو شستم در حالی که شایان یک تکه سنگ بزرگ روی استفراغهام می گذاشت خجالت کشیدم. صاف ایستادم و گفتم؟ ببخشید.اونم ایستاد و با مهربانی گفت: این چه حرفیه؟ خوشحالم که خطر رفع شد.شروین که عقب تر ایستاده بود جلو آمد یک دستمال به دستم داد و گفت: خوب شدی؟ شایان سرش داد زد: آخرش تو این دختر رو می کشی. و من کیف کردم که نگرانم شده.اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد از بس که کیف کردم که شایان باهام مهربون بوده. اما از فردا صبح باز همون آش و همون کاسه برقرار بود. شایان دوباره موضعش رو حفظ کرد. البته اخم نداشت، قهر هم نبود اما بی اعتنایی می کرد. انگار که من وجود ندارم. سر میز ناهار جمشاد خان به ماهرخ جان گفت: راستی ماهرخ جان آقای سیگاری می خواد ویلاشو بفروشه. شما نمی خریدش؟ ماهرخ جان چشاشو تنگ کرد و گفت: چرا؟جمشاد خان جرعه ای آب نوشید و گفت: می خوان برن خارج پیش بچه ها. شروین گفت: خب برن. چه دلیلی داره ویلاشونو بفروشند؟ مگه قرار نیست برگردند؟جمشاد خان گفت: فعلا که خیال برگشتن ندارن. گمون کنم می خوان پولشونو اون جا به کار بندازن. همین ویلا رو می شه اون جا خرید و ازش استفاده کرد. بعد دوباره رو به ماهرخ جان کرد و گفت: می خواین بخرین؟ماهرخ جان فکری کرد و گفت: نه، ویلا نمی خوام. یه مقدار سهام خریدم. راستش خیلی پول تو دست و بالم نیست.سیروس خان در گوش سوگند جون چیزی گفت و لبخند به لب همسرش نشاند و گفت: اگه شما نخواستین، من اونو بخرم هدیه کنم به سوگند عزیزم. آخه چند روز دیگه تولدشه.دل سوگند جون نخ نخ شد و قمیشی خندید. و نشون داد که کیف کرده. جناب فخر دور دهانش رو با دستمال پاک کرد و گفت: خیلی هم خوشحال می شیم.یعنی که اجازه داد. بعد از ناهار سوگند جون و پوران جان با همسرانشان شال و کلاه کردند که ویلا رو ببینند. ماهرخ جان هم منو کنار خودش نشوند. تقریبا عصر بود و خواب دیگه مزه نمی داد. اون روز همه دیر از خواب برخاسته و دیرتر صبحانه و ناهار خورده بودند. پیک نیک روز گذشته همه رو خسته کرده بود. شروین هم روبروی من و ماهرخ نشست به فوتبال نگاه کردن. شایان و شهروز رفتند لب آّب و دل منم پر کشید با شایان رفت. ماهرخ جان یک خیار پوست گرفت نمک زد و در همون حال گفت: شروین اگه اونا ویلا رو نپسندیدند بیا تو برش دار.شروین بدون اعتنا و بدون اینکه چشم از صفحه تلویزیون بگیره گفت: می خوام چه کار؟ من که اونجا ویلا دارم. تازه همون هم زیاد مورد استفاده ام نیست.ماهرخ جان گفت: چرا؟ بَده هر وقت بخوای بری مسافرت خاطرت جمع باشه جا و مکان داری؟
شروین به جلو خم شد سنگینی اش رو روی زانوانش انداخت و گفت: فدای این همه دوراندیشی ات بشم ماهرخ جان، من هر وقت که اراده کنم برم سفر، زنگ می زنم بهترین هتل ها رو برام مهیا می کنند. پول خرج می کنم کیف دنیا رو می کنم.اون روز فهمیدم که شروین خیلی بیشتر از تصورات من پولداره. یک خونه ی دوهزار متری تو آلمان داره، به عبارتی باغ. اونم در بهترین و خوش آب و هواترین قسمت شهر، یک ماشین آخرین مدل، یک ویلا و یک رستوران بزرگ با درآمدی سرشار. طوری از پول خرج کردنش برای ماهرخ جان حرف می زد که انگار پول علف خرسه. و ماهرخ جان حظ می کرد از این همه موفقیت و موقعیت عالی اجتماعی. و فهمیدم که شروین ده سال از شایان بزرگتره. اگر به من کاری نداشت مرد خوب و دوست داشتنی ای به نظر می رسید اما رفتارهای اروپایی و راحتش قدری برام نامانوس بود و معذبم می کرد. شروین مثل شایان بزرگ و پهن اما قدری فربه تر بود. اما نه اونقدر که زشت باشه. خیلی بی خیال روی مبلمان ولو می شد طوری که گاه جناب فخر خرده می گرفت شروین لبخند گشادی می زد وقدری خودش رو جمع می کرد اما چیزی گذ شت خود به خود پاهاش از هم باز می شد می لمید. روی هم رفته یک اسودگی خیال وبی قیدی خاص در رفتارش مهشود بود.بااین همه من فاصله ام رو حفظ می کردم وسعی می کردم تنها در کنارش نمونم. ویلا مورد پسند واقع شد و سوگند جون شادوخندان برگشت در حالی که یکریز از ویلای اهدایی شوهرش حرف می زد واین که سال بعد خانواده ی فخر رو دعوت کرده از خجالت شان در خواهد امد. شایان وشهروز هم از پیاده روی برگشتند. باران گرفته بود سوگند جون با شوهرش رفت بالا که یک چرت کوچولو بزنه.جمشاد خان هم رفت دوش بگیره. پوران جان رفت که فکر شام برداره. ماهرخ جان هم کنار جناب فخر نشست به نجوا کردن. من هم که دیدم شایان دلش رو داده به تلویزیون بلند شدم رفتم بیرون روی ایوون ایستادم. به عمد می خواستم خیس بشم تا دل شایان برام بسوزه ونگرانم بشه. فهمیده بودم هروقت بلایی سرم بیاد نگرانم می شه. یک مرتبه شروین اومد رو ایوون که سرش داد زدم واونم رفت تو. منم چشم به اسمون ابری دوختم و از خدا خواستم مهرم رو به دل شایان بندازه. گفتم:خداجون تو خوب می دونی که من اهل این حرفها نبودم و نیستم. من تا به حال به هیچ مرد و پسری توجه نکردم حتی فکر کردن بهشون حالم رو بهم می زدیا به خنده می انداخت. اما شایان فرق می کنه. خداجون تو خوب واقفی که از همون روزاولی که دیدمش دلم رفت و دیگه تو سینه ام برنگشت. چی می شه که اسم من و شایان رو تو دفتر سرنوشت نار هم نوشته باشی؟ای خدا التماس می کنم وقتی که وقتش شد و بزرگتر شدم شایان رو بفرست به خواستگاریم. فعلا مهرم رو بنداز تو دلش بعد کارا خودش راست و ریس می شه و ا لبته به دست توانای تو. تصمیم داشتم دست به حربه ی خاله فروزان بزنم و عزوجزکنم تا خدا به حرفم گوش کنه. یک مرتبه شهروز در ایوون رو باز کرد وگفت:مهتاب خانم! برگشتم. گفت جناب فخر می گن سرما می خورین تشریف بیارین تو. هم خجالت کشیدم که چون بچه ای راه و چاه چگونه زیستن رو بهم نشون بدن،هم خوشم اومد که مورد توجه و دلسوزی جناب فخر قرار واقع شده باشم.گو این که من منتظر دلسوزی و توجه شاین بودم.برگشتم توی هال و روی مبلی نشستم.جناب فخر که داشت نگاهم می کرد، گفت:مریض می شی دخترم بهتره مراقب خودت باشی. سرم رو پایین انداختم و گفتم : چشم. معذرت می خوام. جناب فخر سرش رو تکون داد.ماهرخ جان نبود.شایان هم دربست رفته بود توی تلویزیون.اونم که فوتبال داشت.نمی دونم چیه این فوبال که اینقدر جوونا رو میخ می کنه!حالا کاری نداریم که فهمیده بودم شایان به عمد به من کم توجهی میکنه.اگر نه فوتبا چیزی نداشت که.یه عده مرد گنده حیرون دنبال توپ می دوند.خسته نمی شن؟اینم شد زندگی که عاقبت یک توپ فسقلی مهم باشه؟ سر شام چند تا عطسه پی در پی زدم.جناب فخر با شماتت نگاهم کرد اما حرفی نزد.خجالت کشیدم اگر کار دست خودم داده باشم.مثل بچه ها رفتار کرده بودم.توجه شاین که جلب نشد خودم فخ فخو می شدم.شام که تموم شد ، سوگند جون به جناب فخر گفت:اجازه می دین فردا از حضورتون مرخص شیم؟البته با پوران جان و جمشاد خان. جناب فخر استفهام امیز نگاهش کرد.سوگند جون گفت:خواهرم اینا هم اومدن ویلاشون.صبح زنگ زد دعوتمون کرد.ویلاشون زیاد از اینجا دور نیست.از شماهم دعوت کرد. جناب فخر که پی برد تعارف شاه عبدالعظیمی می کنه سرش را به نشانه تشکر پایین اورده تشکر کرد .سوگند جون گفت : می خوام خبر ویلامون رو هم به خواهرم بدم. فهمیدم می خواد بره پزش رو بده.جمشاد خان گفت:نه ، شما اگه تمایل دارین برید پوران هم دوست داره می تونه بیاد من پیش پدر جان هستم. جناب فخر گفت:از نظر من مانعی نداره.بعد رو به سوگند جون کرد و گفت:به شرط این که زود بر گردید شما میهمان ما هستید. با این همه جمشاد خان نرفت و من خوشم امد که چادرش سر راه نیفتاده.پوران جان رفت.خیلی هم به خودش ور رفته بود و من حیرون مونده بودم رفتند عروسی قنبر؟ رفتم سر کمد،لباس خوابم رو برداشتم.می خواستم.می خواستم بپوشمش که اهسته در زدند.در رو باز کردم.شروین بود . برام اب پرتقال اورده بود.لبخند به لب داشت. در رو اروم هل داد و گفت: اجازه هست؟ در رو چفت کردم و گفتم :نه.