با یک فشار حساب شده در رو باز کرد اومد تو و گفت:خیلی مهمون نوازی! بعد دررو بست وسط اتاق ایستاد نگاهی به دور و بر کرد بعد هم به من و لباس خوابی که تو دست داشتم. گفت:مزاحم خوابت شدم؟ببخشین.اب پرتقال گذاشت روی اینه و رفت روی مبل کنار تختم نشست و گفت:برات اب پرتقال اوردم. کنفش کردم و گفتم:خودم دیدم. بدون توجه به لحن سرد من گفت:ماهرخ جان داد.ترسید سرما خورده باشی. بخورش. رومو اون طرف کردم و گفتم :بعدا. دستش رو به کناره ی مبل کشید و گفت:بهتر. نگاهش کردم و گفتم:چرا بهتر؟ پاهاشو دراز روی هم گردوند و گفت:چون ماهرخ جان گفت اون دختر کله شقیه ممکنه با تو سر لج داشته باشه و اب پرتقال رو نخوره.گفت تا نخوردی از اتاقت بیرون نرم. می دونستم داستان سرایی می کنه به این بهانه می خواد بیشتر بمونه.دست به کمر زدم و گفتم:همه ی اینا رو ماهرخ جان گفت؟ سرش رو یکوری تکون داده ابروهاشو حالت داد و گفت:ماهرخ جان ومن با هم. گفتم:پس بشین تا صبح به انتظار لیوان. لم دادو گفت:حالا چرا بشینم؟ شایدم خوابیدم.بعد لبخند معنی داری زد و گفت:به جبران این که تو بی اجازه وارد اتاق من شدی. دستامو به کمرم زدم و گفتم:خیلی بانمکی!می دونستی اقا شروین؟ سرش رو روی مبل گذاشت . قهقهه زد.منم لج کردم و رفتم پشت پنجره.شروین گفت:می گم چقدر بد است که این اتاق دیوار دارد اگر نداشت بهتر می شد. برگشتم،شروین به دیوار مابین اتاق من و خودش اشاره کرد و گفت:با این کار هم اتاقامون بزرگتر و دلباز تر می شه هم... با غیظ گفتم : بی حیا! بازم قهقهه زد.انگار دوست داشت حرصم رو در این مورد به خصوص در بیاره.پشتم رو کردم اما دیدم خیال رفتن نداره،گفتم:من خوابم میاد.شروین گفت:منم. برگشتم گفتم:می تونی بری تو اتاقت. شروین گفت:می تونم اینجا کمی استراحت کنم.اجازه می دی؟ عصبانی شدم و گفتم:شروین؟! بلند شد به طرفم امد و گفت:جانم منو صدا کردی؟ خنده ام گرفته بود اما باید عصبانیتم رو حفظ می کردم . دستم رو به طرف در نشانه گرفتم و گفتم: بیرون. نگاهی به انگشتم کرد و گفت:چشم ولی صبح. لبامو به هم چفت کردم و گفتم:همین الان ،اگر نه جیغ می کشم. همانطور که می خندید دستاشو به نشانه تسلیم بالا اورد و به طرف در رفت،دستش رو که به دستگیره گرفت برگشت و گفت:مهتاب؟ خشمگین نگاهش کردم ، گفت:خواهش می کنم بذار کمی بیشتر بمانم؟ تقریبا داد زدم:برو بیرون.انگشتش رو گذاشت رو بینی و گفت:هیس.بعد رفت بیرون و در رو بست اما لحظه ای بعد بازش کرد و گفت:اب پرتقالت رو بخور لطفا شب بخیر.اون رفت و من نشستم روی تخت و برای دل خودم خندیدم . از شروین دورادور خوشم می اومد. صبح که از خواب بلند شدم به تقلید از شروین ده دقیقه نرمش کردم بعد هم دوش گرفتم.مونده بودم چی بپوشم!اول یک بلوز و دامن پوشیدم خودم توی اینه ورانداز کردم که دیدم چنگی به دلم نمی زنه. رفتم سر کمد و یک بلوز و در ائردم و پوشیدم. بلوز و شلوار رو بیشتر دوست داشتم. هم راحت تر بود هم دخترانه تر بود. نمی دونستم چی پام کنم که با لباسم همامنگی داشته باشه. دست زیر تختم بردم و چمدونم رو کشیدم بیرون . کفشها و دمپایی هام تو چمدو نم بود. ناگهان با دیدن مارمولک نگین دار به چمدون و درست نزدیک دستم جیغی نا خواسته از گلوم زد بیرون. این بینوا از اون شب تا حالا با من بوده؟ اونم زیر تختم؟ ای خدا من رو بگو چقدر خاطر جمع روی تختم می خوابیدم! فکر کنم رنگم از ترس پریده بود، چون دستام یخ کرده بود و قلبم گرپ گرپ می زد. یک مرتبه در اتاقم باز شد و ماهرخ جان و پشت سرش شروین اومدند داخل و دقیقه ای دیگه هم شایان و شهروز. من که کناری کز کرده بودم با دیدن شایان جانی گرفته با سرافرازی مارمولک رو به ماهرخ جون نشون دادم و گفتم: همین که اون شب تو اتاقم بود فکر کردم برای ماهرخ جان هم تعریف کردم. البته روی سخن من بیشتر شایان بود که پی به صحت گفته هام ببره . شروین که فقط یک شلوار سیاه پاش بود و دیگه هیچ، خم شد دمپایی اش رو در اورد و محکم زد روی سر مارمولک بینوا و اوف غلیظ من رو در اورد. من خودم رو جمع کرده بودم و با اشمئاز به این حرکت شروین چشم دوخته بودم . ماهرخ جان نوازشم کرد و گفت:حقش بود. به هیچ کجای دنیا هم بر نمی خوره یک مارمولک ازش کم بشه . بعد هم خندید و به شروین گفت:ضربه ی خوبی بود. شروین که نشسته بود مارمولک رو از دم گرفت بلندش کرد جلو چشمای من نگه داشتو گفت: ببین چقدر مامانیه!
من جیغ کشیدم. شروین با بدجنسی مارمولک رو جلو تر اورد و یک صدای ترسناک از دهنش بیرون داد و من دوباره جیغ کشیدم و صورتم رو لای دستام مخفی کردم. شایان سرش فریاد زد:بس کن شروین بچه شدی؟ماهرخ جان دستی به سرم برد و گفت:مارمولک مرده که ترس نداره. شروین باهات شوخی کرد. بعد به شروین گفت:برو بندازش بیرون. شروین مارمولک رو از پنجره اتاقم به بیرون پرتاب کرد بعد به طرفم امده سرپا کنارم نشست و گفت:از امشب راحت راحت بگیر بخواب. خوب؟ نمی دونم چرا اینقدر به طرفم خم شده بود. منم دوباره صورتم رو لای دستام مخفی کردم و جیغ کشیدم و گفتم: برین عقب. ماهرخ جان منو تو بغلش گرفت و گفت:دیگه چرا می ترسی؟ مارمولک که انداخت بیرون. از لای انگشتام گفتم: از مردایی که پیرهن ندارند هم ، می ترسم. ماهرخ جان سرم رو توی سینه اش فشرد ، نوازش کرد و گفت:الهی نازی. سرم رو بالا گرفته گفتم:از دایی فربدم هم هر وقت بدون پیرهن راه بره می ترسم و می رم تو اتاقم. بعد نگاه شرمگینم رو بهش دوختم و گفتم:ببخشین. ماهرخ جان دوباره منو محکم گرفت و گفت:آخی! و دوباره موهامو نوازش کرد و در همون حال گفت:کدوم شب تو اتاقت مارمولک دیدی؟ چرا به من نگفتی؟ چشم نمدارم رو بهش دوختم و گفتم:گفته بودم، نگفتم؟ بعد هم یک نگاه به شایان کردم ببینم هنوزم اونجا هست یا نه؟ و چون دیدم تو چهارچوب در ایستاده خوشحال شدم. ماهرخ جان شانه بالا دادو گفت:من که چیزی یادم نمیاد. شروین ایستاده دستاشو به کمرش گرفته بود.نگاهش نکردم اما شنیدم که می گفت:اِی اِی اِی! خوشحال بودم که خداوند بزرگ مرا مبرا کرد.خواستم بگویم مهندس جان بیا کنار که چهار چوب در ادم رو به تهمت ناروا گرفتار می کنه. سوگند جون شوهر و خواهر شوهر رو برداشت و زد به چاک. رفت تا هم پز بده هم یکی دو روزی دور اقوام خودش خوش بگرده و از فامیل شوهر فاصله بگیره. گرچه همه کمر به خدمتش بسته بودند با این همه اقوام شوهر جایگاهشون عوض نمی شه و زود دل ادم رو می زنند. اما نه، من اگه زن شایان جانم بشم هیچ وقت ماهرخ جون دلم رو نمی زنه. حتی جناب فخر رو و جمشاد خان رو هم دوست خواهم داشت.فقط پوران جان ممکنه کسلم کنه اونم نه به این خاطر که مادر شوهره فقط به این دلیل که صدا از سنگ در بیاد از اون در نمیاد و من از ادمهای ساکت و صامت زود خسته می شم. ای خدا میاد اون روزی که همین پوران جان صامت بشه مادر شوهر من؟ جای خاله فروزان خالی که بگه خدا از دهنت بشنوه. هر وقت یکی ارزویی می کنه خاله فروزان این حرف رو تحویلش می ده. خاک عالم هم تو سر من بی حیا بکنند که هنوز نه به داره نه به بارحرف از مادر شوهر می زنم. عجب وقیحم من!! رفتن سوگند جون همانا و دل درد گرفتن کنیز خانم همان. بیچاره کف اشپزخونه مچاله شده بود شکمش رو می مالوند. رنگ به رو نداشت جناب فخر فرستاد دنبال حبیب. حبیب نگران امد زنش رو انداخت روی کولش و با خودش برد. ماهرخ جان هم که همون اول صبحی با جمشاد خان رفته بود بازار. رفته بود ملافه ای بخره. روز قبل گفته بود ملافه لازم دارم اونم زیاد. جمشاد خان هم وعده داد اونو ببره بازار که طاقه ای خرید کنند. چیزی نگذشت که حبیب تلفن زد و گفت کنیز خانم رو بردند اتاق عمل. همه براش غصه خوردیم. فکر کردم از بس که این زن زحمت ما رو کشید مریض شد. اما جناب فخر گفت:اپاندیس داشته. گفت:دیدم که پهلوشو گرفته بود تو مشتش. بعد هم رو به شروین کرد و گفت:شروین پسرم من می رم بیرون قدم بزنم، تو هم یک زنگ به جمشاد بزن بگو واسه ناهار یک چیزی بگیره بیاره.
نسنجیده گفتم:نه چرا از بیرون؟ خودمون یک چیزی درست می کنیم. جنابفخر خوشش آمده متعجب نگاهم کرد و گفت:- مگه تو آشپزی هم بلدی؟هول کرده بودم. نمی دونستم چی باید جواب بدم. سرم رو انداختم پایین. جنتب فخر که داشت بلند می شد، گفت:- از اون خانم بزرگ با اون دست و پنجه این نوه هم بعید نیست. باشه دخترم برو هر چی دوست داری و بلدی درست کن.عصاشو برداشت و با طمانینه رفت بیرون. و من بغض کردم. ای خدا چه خاکی این دور و برها پیدا می شه من بریزم توی سرم؟ به قول اون خروسه، نفرین بر دهانی که بی موقع باز شود. جناب فخر رفت، منم نشستم به گریه. شروین که دنبال جناب فخر تا دم در رفته بود برگشت و گفت:- تو چرا داری گریه می کنی؟رومو اون طرف کردم و جوابش را ندادم. بعد ترسیدم بخواد بیاد بغلم کنه و نازم رو بکشه. آخه هیچ کس توی هال نبود. نگاهش کردم و گفتم:- به خاطر قولی که به جناب فخر دادم.شروین کنارم نشست و گفت:- همین؟می خواست دوباره به سمت من که روی مبل نشسته بودم بیاد که وحشیانه از جا جستم و گفتم:- تو این ویلای به این بزرگی جای دیگه ای نیست؟بعد خودم جامو عوض کردم. همزمان شایان و شهروز از پله ها پایین آمدند. لجم می گرفت که اینقدر دم به دم هم داده بودند. بلندتر گریه کردم. شهروز خنده ای کرد و گفت:- باز چی شده؟از بس که زر می زنم اونم به صدا دراومد. شروین گفت:- یک قولی داده زیرش مونده.بعد هم بلند بلند خندید و گفت:- بابا این که غصه نداره همین الان می پرم می رم غذا از بیرون می گیرم الکی می گذاریم رو گاز. ظهر هم می گیم تو پختی.اشک آلود نگاهش کردم و گفتم:- مگه بچه اس که سرش رو کلاه بذاریم؟ تازه الان که غذا نیست.شروین گفت:- چرا همه ی رستورانا از دیشب یه چیزی دارند.گریه ام شدیدتر شد و گفتم:- دیگه بدتر. نمی خوام نمی خوام.شایان که انگار من نیستم رفت تو آشپزخونه و گفت:- بچه ها بیایین تا پدر جان نیومده خودمون یه چیزی دست و پا کنیم. شهروز گفت:- من یه کارایی بلدم.گفت و رفت تو آشپزخونه. شروین نگاهم کرد و گفت:- دیگه گریه نکن. درست می شه. بلند شو. حیف اون صورت خوشگل نیست اول صبحی!اگه یک دقیقه دیگه می موندم کار به جاهای باریک می کشید. حیا که نداشت. بلند شدم رفتم توی دستشویی و صورتم رو شستم. بعد هم رفتم تو آشپزخونه. دیدم سر شایان تو یخچاله. داشت دنبال چیزی می گشت. بعد حیرون دست به کمر ایستاد و به شهروز گفت:- چی درست کنیم؟شهروز شانه بالا داد و گفت من نمی دونم.شایان پرسید: تو چی بلدی درست کنی؟شهروز گفت:- املت، نیمرو... همین.شایان گفت:- خسته نباشی. تو که گفتی یه کارایی بلدی.شهروز گفت:- سیب زمینی و پیازم بلدم سرخ کنم.شایان تمسخر آلود گفت:- اِ! خسته نباشی.بعد نیم نگاهی به من کرد. حتما خواسته بپرسه تو چه خاکی بلدی تو سرت کنی؟ اما نپرسید. منم حرفی نزدم. شروین آمد رفت سر یخچال یک نوشابه ی قوطی ای برداشت فس اش رو در آورد و گشاد رو صندلی ولو شد به سر کشیدن. بعد هم قوطی رو محکم کوبید روی میز و گفت:- قورمه سبزی چطوره؟شایان نگاهی به شهروز کرد و گفت:- هان؟شهروز گفت:- بد نیست همه هم دوست دارند.شایان یک سبد به دست شهروز داد و گفت:- بپر برو از همین پشت یک کم سبزی جمع کن.منظورش همون حیاط پشتی بود.شهروز گفت:- چی جمع کنم؟شایان گفت
- چه می دونم از همه چیز.شهروز به دو رفت. گفتم:- من بلدم برنج خیس کنم.شایان گفت:- خوبه.اما نگاهم نکرد. توی فریزر دنبال گوشت بود. دو بسته ی بزرگ گوشت بیرون آورد و انداخت توی کاسه ی آب. من هم یک ظرف بزرگ برداشتم و برنجهارو شستم. دیده بودم خانم جان چطوری برنج خیس می کنه. فکر کردم گاهی فضولی خوبه. کاش بیشتر از اینا تو آشپزخونه فضولی می کردم. به کارم می اومد. شهروز با سبدی پر سبزی آمد. اونارو هم گرفتم شستم. نیازی به پاک کردن نداشت. خانم جان همیشه می گفت سبزی خونه پاک کردن نمی خواد. راست می گفت. سبزی ها نازک و لطیف بودند. شایان بدون اینکه شخص خاصی رو مورد مخاطب قرار بده پرسید:- اول گوشت رو می پزند یا اول لوبیا رو؟هیچ کس حرفی نزد. شهروز گفت:- شروین باید بدونه که رستوران داره.شروین خونسردانه خودش رو روی صندلی ول کرد و گفت:- تو رستوران بنده قیمه قرمه سبزی نمی پزند داداش. ما خرچنگ و قورباغه به خورد مردم می دیم.دلم بهم خورد و چهره در هم کشیدم. شروین که چشم ازم نمی گرفت، گفت:- یک روز با خودم می برمت تا بخوری و کیف کنی.شهروز گفت:- منو می بری؟فکر کرده بود شروین با اونه. شروین هم به طعنه گفت:- آره تو رو.شهروز گفت:- اما من از این جور غذاها نمی خورم.ابروهای شروین بالا رفت. دلم می خواست بخندم. شهروز که خیلی ساده بود پرسید:- غذای ایرونی ندارین؟شروین گفت:- نه که نداریم. تازه اگر هم داشته باشیم بنده صاحب رستورانم نه آشپزباشی کوچولو. تو پس تو کتابا دنبال چی می گردی؟منظورش این بود اینقدر مطالعه می کنی چرا چیزی حالیت نیست؟ شایان که لوبیاها رو شسته بود گفت:- حالا هر دو رو با هم می ریزیم.زودی گفتم:- منم فکر کنم این طوری بهتر باشه.شایان گوشت ها و لوبیاها رو ریخت تو قابلمه و مثل حوض پر آبش کرد. من هم چاقو برداشتم تا سبزیها رو خرد کنم. شهروز برای خودش چای ریخت و کنار شروین نشست. شروین به پشتش زد و گفت:- خسته نباشی پهلوون. شایان بالای سرم ایستاد. می ترسید دستم رو با چاقو ببرم. می دید ناشیانه رفتار می کنم. مدام می گفت:- مراقب باش دستت نبره.منم محظوظ از این توجه دست و پامو گم کرده بودم. شایان دست دراز کرد و گفت:- این چه طرز چاقو دست گرفتنه؟ بده من.لجم گرفت که مسخره ام می کنه. سرم رو بالا گرفتم و با تغیر گفتم:- از پس اش برمیام.انگار بخواد تلافی بکنه، سرد نگاهم کرد و گفت:- پس مراقب باش.ای خدا اگه نگرانمه و دلش به حالم می سوزه پس این سردی و بی توجهی چیه؟ اگه من براش مهم نیستم و دوستم نداره، چرا نگرانمه مدام منو می پاد؟ نفهمیدم. هر طوری بود سبزیها رو خرد کردم و سینی رو دادم به دست شایان و گفتم:- بفرمایید. دیدین خیلی هم دست و پا چلفتی نیستم.
شایان سینی رو از دستم گرفت و چیزی نگفت بعد هم اونا رو ریخت تویخورشها.دست پاچه گفتم نریزین .برگشت نگاهم کرد .گفتم :فکر کنم اونا رو باید سرخ کنیم .دیده بودم خانم جان سبزی رو سرخ می کنه .شایان گفت : چرا زودتر نگفتی ؟با سرافرازی گفتم :شما که از من نپرسیدین .با بی تفاوتی گفت : اشکالی نداره .بر فرض می شه آش .شروین خودش را روی صندلی عقب تر کشید و گفت : یقینا همین طوره .تا اون لوبیا های سفت بپزه سبزیها وا رفتند .انگار حق با شروین بود .اما دیگه دیر شده بود نمی تونستیم که سبزیها برداریم .دوست نداشتم غذا بدمزه و خراب بشه .ابروم جلو جناب فخر می رفت .یهویی گفتم :بیاین خورش رو بریزیم تو صافی ،سبزیهاشو جدا کنیم .شایان یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و من خجالت کشیدم و گفتم :حرف بی ربطی زدم نه ؟شروین خنده ای کرد و گفت :آی آی آی از دست تو .شروین گفت : من پیازش رو سرخ کنم ؟شایان گفت :مگه پیاز می خواد ؟شهروز گفت :حتما می خواد .اصلا غذا بدون پیاز داغ نداریم .باز من کودکانه جواب دادم : چرا نیمرو .پلو ...شروین خودش رو روی میز انداخت .دستاشو گذاشت رو میز و چانه اش روی دستاش و با اشتیاق گفت : خب خب ..شده بودم مسخره جمعشون .اخمامو تو هم کردم و گفتم : شماها برید بیرون خودم بلدم پیاز سرخ کنم .شروین گفت : داری بیرون مون می کنی ؟با تغیر گفتم :تو ی جمع نمی تونم کار کنم .می خوام تنها با شم.شروین تمسخر الود نگاهم کرد و گفت : د؟بعد هم با شهروز بلند شدند رفتند .شایان اخر از همه رفت اما هی توی اشپز خانه سرک می کشید و باز می رفت .گاز رو که خاموش کردم .برگشتم و شروین رو دیدم که پشت سر م ایستاده .خودم را عقب کشیدم .با محبت نگاهم کرد و گفت : کدبانوی قابلی می شی .البته نیازی هم نیست . یک زن ملوس و مامانی خوب نیست بوی چربی بگیره . سعی نکن خودت رو در گیز کار خونه بکنی .حیف از این دستای خوشگل نیست بخواد این قبیل کارها رو انجام بده ؟خوشم اومد .کاش همه ی مردای دنیا چنین عقیده ای داشته باشند . در قابلمه رو بر داشتم و همه ی پیاز ها رو با یک عالمه رو غن ریختم توش . بعدشم یک پیش دستی میوه برای خودم جور کردم و بدون توجه به شروین که تکیه به کابینت داده نگاهم می کرد رفتم تو هال نشستم . قربون خدا برم که تا موقع اب کش کردن برنج ماهرخ جان امد . چ.ن این یکی کار را اصلا بلد نبودم . خورش بی مزه ای بود . ما فراموش کرده بودیم توش ترشی بریزم در واقع روح هیچ کدوممون خبر نداشت . من هیچ وقت فکر نکرده بودم چرا قرمه سبزی ترشه ! اما پر گوشت بود این یک کمی بهش مزه می داد . غذای خوبی نشد اما جناب فخر همت مون رو ستود . ماهرخ جان هم بابت زحماتی که کشیده بودیم . تشکر کرد که به نظر من از صد تا چوب هم بدتر بود . دلم از بی عرضه گی ام یک عالمه غصه دااشت . روم نشد قهر کنم و یا گریه . زود بلند شدم به اشپزخانه پناه بردم . گفتم من ظرفها رو می شورم می خواستم جبران اشپزی ام رو کرده باشم . شروین هم گفت : منم اب می کشم .اسکاج رو دادم دستش و گفتم : پس بهتره من اب بکشم . اونم خندید و گفت : گفتم که حیف از این دستاس و شروع به کار نمود . شایان هم با شهروز رفت بالا . ماهرخ جان هم از خدا خواسته ما رو تنها گذاشت و رفت . شروین تمام مدت دستش به اسکاچ و چشمش به من بود . گفتم : حواست به ظرف شستن باشه چیزی نشکنی . خنده ای کرد و گفت : فدای یک تار موی پیشی ملوسی .
گفتم : چییز تازه ای توی صورتم در اومده ؟همون طور که ته یک بشقاب رو بی جهت اسکاچ می کشید گفت : نه می خوام ببینم پروار شدی ؟منم شیر اب رو بستم و با غیظ از اشپزخانه زدم بیرون . فکر کردم تنهایی ظرفها رو بشوره جونش بالا بیاد .بعد از ظهر دوست شایان ماشینش رو اورد و داد .همون هیوندای خوشگل رو .شایان مدام با شهروز می رفتند بیرون و من از حسودی می خواستم دق کنم .فصل 46بعداز ظهر ماهرخ جان مانتویی ساده پوشید چند قوطی اناناس از توی یخچال بیرون اورد و گفت : کی منو میرسونه بیمارستان ؟جناب فخر پرسید :می ری دیدن کنیز خانوم ؟ماهرخ جان گفت :اره .بعد رو به من کرد و گفت :تو هم با من می یای مهتاب جون ؟واسه اینکه خودم را گم کنم بلند شدم و گفتم : بله میام .شروین هم زود بلند شد و گفت : ماهرخ جان من می رسو نم تون . و رو به جمشاد خان کرد و گفت :چمشاد سوییچ تونو بدید .من و ماهرخ جان با هم رفتیم عیادت کنیز خانم . کنیز خانم گفت که فردا صبح مرخص می شه و با اجازه ی خانم می ره خونه ی خواهرش تا اونا ازش پرستاری کنند . ماهرخ جان گفت :چاره چیه مجبورم اجازه بدم . اما این درست نبود تو این ایام کازه و کوزه ی ما رو به هم بریزی .کنیز خانم شرمنده شد و گوشه ی ملافه اش رو تو مشتش تابوند و گفت :من چه تقصیری دارم خانم جان ؟بیماری که خبر نمی کنه .دلم برای کنیز خانم سوخت .رنگش خیلی سفید شده بود انگار خونش را کشیده بودنند . ماهرخ جان زیاد هم باهاش مهربون نبود . اناناس ها را گذاشت روی میز و گفت : اینها رو بخور بخیه هات زودتر جوش بخوره برگردی سر زندگی ات . بعد نفسی کشید و گفت : گو اینکه بدرد ما نخواهی خورد ما چند روز دیگر بر می گردیم . کنیز خانم بازم گفت : شرمنده ام خانم جان .جلو رفتم دستش را گرفتم و با مهربانی نگاهش کردم . اونم پیام محبت امیزم رو دریافت کرد و به روم یک تبسم بی حال کرد .شروین با ما نیامد .توی ماشین نشسته بود و نوار گوش می داد . در راه برگشتن ماهرخ جان گفت :شروین جلوی بازار ماهی فروشها نگه دار .می خوام واسه شام شب ماهی بگیرم . مهمون داریم .ای خدا بازم مهمون ؟دیگه کی قراره بیاد ؟کم ویلا شلوغه ؟حالا تو یاین هری وری با نبودن کنیز خانم مهمون بازیاشون دیگه چی بود ؟ یک نبود بگه به تو چه کار ؟ مردم اختیار زندگی شون رو هم ندارند ؟نمی دونم چرا شروین اندازه ی من کنجکاو نبود که بپرسه مهمونمون کیه ؟ شایدم می دونست و اصللا برایش مهم نبود . شروین مقابل بازار نگه داشت و ماهرخ جان پیاده شد و در را محکم بست و گفت : به امان خدا تو مهتاب جون رو ببر ویلا .ترسیدم دست به دستگیره بردم و گفتم : مننم باهاتون میام . ماهرخ جان مانع شد و گفت : نه اینجا خیلی شلوغ9ه شروین تو رو خیلی زود می رسونه خونهد . بعد لپم رو کشید و گفت : تا تو یه دستی به سرو گوش خودت بدی مننم اومدم . دوست دارم جلوی مهمونام مثل همیشه خوشگل باشی .این حرفش بیشتر کنجکاوم کرده بود که بدونم کی قراره بیاد !خواستگار نباشه یک وقت که اصلال حوصله ندارم . شروین گفت : ماهرخ جان می مونم تا برگردین . ماهرخ جان گفت : نه دیر می شه .می خوام صبر کنم تا ماهی ها رو تمیز کنند . کنیز دست ما رو به چوب بسته . از این جا تا ویلا ده دقیقه بیشترز راه نیست . پیاده میام و بعد هم خندید و گفت :برام لازمه . شروین هم فر مان ماشین رو چرخوند و با فشاری که به گاز داد صدای موتور را در اورد و اونو یهو مثل قایق از جا کند . قلب منو هم . سرعت شروین زیاد بود . انگار جونم را از انگشتای پام رو می کشید نند بیرون . با عصبانیت گفتم : چه خبر شده ؟نگاهم کرد . خنده ای بلند تمود و گفت : می خوام بدزدمت . براش شکلک در اوردم . یعنی که یخ کنی . اما انگار راست می گفت . دیدم خیابونا ناشناس شدند . مثل اینکه از شهر خارج شدیم . گفتم : اللانه جیغ می کشم . شروین قهقه زد و گفت : از همین دست و پا زدنا و لگد زدنیات خوشم میاد دیگه . جیغ بزن ببینم .گفتم منو برسون ویلا . من می خوام برگردم . شروین که لبخند از روی لبش پاک نمی شد . گفت : ای به چشم ! من و تو باهم می ریم ویلا . اما اول یک گشتی بزنیم بعد .دست به دستگیره بردم و گفتم : الان در رو باز می کنم می پرم بیرون . شروین داخل یم فرعی خاکی پیچید و گفت : نترس کوچولو . من چه کار می تونم با تو داشته باشم ؟بریم لب اب یک کمی قدم بزنیم بعد می برمت . تو ویلا همه اش ادمه . ادم نمی تونه دو تا کلمه با پیشی ملوسش حرف بزنه .دست به دستگیره بردم و بازش کردم . غضبناک نگاهم کرد و گفت : احمق نشی ها .
دیدم ترسیده خوشم اومد و خودم رو به طرف بیرون خم کردم . شروین دست پاچه شد و دستم رو کشید طرف خودش و گفت :دیوونه بازی در نیار . گفتم که جای بد ننمی برمت . منم با غیظ خودم رو طرف در کشیدم .محکم دستم رو کشید که فکر کردم الان کنده می شه . محکم روی تر مز کوبید . سر عت بالا بود و با این ترمز ناگهانی سر هردوی ما به شیشه اصابت کرد . جیغ کشیدم و اشکم رو رهانیدم . بعد هم جست زدم و دست شروین رو گاز گرفتم دردش گرفت . بازوم رو رها کرد . خشمگین نگاهم کرد کرد و گفت : تو تو یک گربه ی وحشی دیوونه ای برو بیرون برون هرجا که دوست داری .منم پریدم بیرون و تا می تونستم کنار ساحل و رفتم . اول می دویدم اما بعد که نفسم گرفته بود از سرعتم کم کردم . پشت سرم هم نگاه نکردم . اما می فهمیدم که شروین که نمی خواست بهم گزندی برسونه . من مهمانشون بودم . از اون گذشته اونا خانواده ی شریفی بودند و شروین اونقدر تربیت شده بود که بدونه چه رفتاری باید داشته باشه .اون فقط یک کمی راحت بود و البته همین منو می ترسوند . می ترسیدم از این راحتی اش به طرزی ناشایست اونم از نظر من استفاده کنه . هر چقدر می تونستم رفتم . اونم خیلی اروم پشت سرم م یاومد . نمی دونستم اونجا کجاست . خیلی خلوت بود . در واقع هیچ کس نبود . هوا هم ابری شده بود و باد می وزید و نوید یک شب طو فانی رو می داد . امواج دریا متلاطم شده روی هم می غلتید ند . دوست داشتم واسه دل خودم تک و تنها یک گوشه بنشینم و بازی امواج رو خشم در یا رو ناظر باشم . هر لحظه امواج بلند تر شده و به سمت ساحل هجوم می اورند . ای خدا که اگر شروین نبود من چه عشقی می کردم با دریا و با خلوت خودم ! برگشتم و با استیصال گفتم : تو تا کی می خوای دنبال من بیای ؟سرش رو کجکی خم کرد و گفت : تا خود صبح .در مانده رو به دریا نگاه کردم و اجازه دادم باد به صورتم شلاق بزنه . پوستم نرم و لطیف شده بود و من احساس می کردم خیس شده و کیف می کردم . اما بودن ددر کنا ر شروین عذابم مب داد . شروین که دید که من همچنان رو به دریا دارم پیاده شد و کنارم ایستاد . دست به سینه شد و کُه کرد . این یعنی بیرون دان تمام احساسات و هیجانات درون . ربع ساعت هر دو رو به دریا داشتیم بدون هیچ حرف و و حدیثی . من که لج کرده بودم و زبونم رو توی دهانم حبس کرده بودم . تازه من که کاری با او نداشتم . چی باید می گفتم ؟ اخر سر شروین گفت نمی خوای حرفی بزنی ؟من که زبونم حبس شده بود همچنان ایستاده بودم و به امواج چشم دوختم . شروین نیم چرخی زد . عمیق نگاهم کرد . از گوشه ی چشم هواشو داشتم گفت : نه که فکر کنی دختر خوشگل کم ئیئم نه ، اما بین همهی اونایی که دیدم تو یک چیز دیگه ای هستی . خ.وشگل تر جذاب تر و ورپریده تر از تو دور برم زیاد بودند . اینا رو می گم که بدونی من ادم تشنه لبی نیستم که به اب گوارا دست پیدا کرده . و می تونم اونقدر خوددار باشم که دست به کار ناشایست نزنم . اینا واسه این می گم که بیخود و بی جهت رم نکنی .من حرفی نمی زدم و همچنان با سماجت چشم به امواج خروشان داشتم .شروین که لحظه ای چشم ازم نمی گرفت همون طور دست به سینه یک دور حول ام چرخید بعد روبروم ایستاد با نگاهش رخسارم رو کاوید و گفت : یه جوراییی داره ازت خوشم میاد .بدون این که نگاهش کنم با تغیر گفتم : بیخود .خندید و گفت : چرا اجازه نمی دی کسی بهت نزدیک بشه ؟ مگه مردا لولو خورخوره ان ؟ یا شایدم من یکی لولوام ؟ ببینم نکنه ..نچ بهت نمیاد هنوز بچه تر از این حرفایی .داشتم از کنجکاوی می ترکیدم . چی می خواست بگه که حرفش رو خورد . اما نپرسیدم رو بهش می دادم تا خود کردستان می تاخت . چی گفتم !شروین یک گام به طرفم برداشت . مننم لج کردم و چرخیدم . پشتم رو دادم به دریا . شروین هم روبروم ایستاد و گفت : من اگه میلم بکشه . که داره می کشه . تا اونور دنیام که بری دنبالت میام پس سعی نکن از دستم فرار کنی .بعد زل زد تو چشمام و حریصانه اونا رو کاوید .با عصبانیت گفتم : دنبال چیزی می گردین ؟تبسمی کرد و جواب داد یک جو احساس . سر سوزنی نیاز .نفهمیدم منظورش از نیاز چیه !پرسیدم : نیاز به چی ؟لبخند کجی زد و گفت : به یک همدل .با غیظ گفتم : بی حیا .غش کرد . اون می خندید و من حیرت کرده بودم که کجای حرفم خنده دار بود !خوب که حندید و چشاش به اب افتاد گفت : شرمنده که تو دست و بالم نیست . تو هم اگه داری می تونی قورتش بدی . چون که دست و پا گیره .حرفاش در نظرم بی سرو ته بود چشامو به سمت دیگه دوختم باد شدت داشت و انتهای روسری ام رو به بازی گرفته بود . دستشو جلو اورد اونا رو گرفت و گفت : این چیه سرت کردی ؟نگاهش کردم و گفتم : مسخره !! بعد هم انتهای روسری ام رو از دستش کشیدم بیرون و تند و با شتاب راه افتادم . اونم با گامهای بلند دوشادوشم راه افتاد و گفت : اتفاقا می خواستم بهت پیشنهاد بدم با هم قدم بزنیم .
لج کردم و ایستادم و چشم به امواج خروشان دوختم . حو ل یک چرخ زد و گفت :تا حالا کسی بهت گفته چقدر شیرینی !جوابش رو ندادم . کنار م ایستاد و به تبعیت از من چشم به دریا دوخت و گفت : منظورم یک مرده .بازم جوابش رو ندادم . ادامه داد :می خوام بدونم مرد دیگه ای هم هست که هوا خواهت باشه ؟گفتم : به شما ربطی نداره . نگاهش کردم وابرو هاش رو برد بالا و گفت : پس کشته مرده زیاد داری . خب اینم طبیعیه. حالا بیا و این چند روزه رو با ما بساز . بذار با یک خاطره ی خوب از اینجا بریم .کلافه ام کرده بود نسنجیده گفتم : اگه همین الان منو به ویلا نرسونی خودمو تو دریا غرق می کنم .چشاش گشاد شد . خنده ای کرد و گفت : چی از این بهتر ؟ می میرم براش .پرسیدم : واسه چی ؟ غرق شدن من ؟گفت : واسه ارتیست بازی . واسه هیجان .گفتم : تا حالا کسی بهتون گفته که خیلی بی نمک هستین ؟گشادتر ایستاد و گفت : نه شما اولیش هستین خانوم خانما .سرم رو به طرف شانه ی چپم چرخوندم که مثلا نگاهش نکنم . شروین نفس بلندی کشید و گفت : با همهی بد اخلاقی هات دوست دارم مهتاب من باشی . ممکنه ؟متعجب نگاهش کردم و پرسیدم : این یعنی چی ؟ابرو هاشو داد بالا و گفت : جدا نفهمیدی یا ...گفتم : نخیر نفهمیدم . دوست دارم بدونم این مهتاب من چه معنی می ده که همه می گن !یک گام برداشت و روبروم ایستاد زل زد تو چشام و گفت : پس کسای دیگه ای هم بودند که دوست داشته باشن تو مهتابشون باشی . یعنی من اولین نفر نیستم .بعد سینه ستبرش با یک نفس بلند بالا و پایین رفت و پرسید : تو چی جواب دادی |؟ با بقیه هم مثل من تندی کردی ؟فقط نگاهش کردم . از اون نگاههایی که طرف مقابل رو سوراخ می کنه . نگاه عقابی . شروین هم نگاهم می کرد . نگاه او پرسشگر بود . بعد از لحظه ای گفت : مهتاب من . یعنی که مال خود من باشی . یعنی که با من بیای بریم المان .این اولین تجربه یمن در زندگی بود . جا خورده بودم خیلی هم ترسیدم . دستامو کنار گوشم گذاشتم و جیغ کشیدم . شروین متعجب نگاهم می کرد . یک لبخند هم گوشه ی لبش نشسته بود . خیللی جذاب شده بود اما من رو برگفته همچنان جیغ می کشیدم . شروین که هنوز لبخد به لب داشت گفت : این جیغ ات یعنی ترس . جیغ بزن تا ترست بیرون بریزه .بعد هم خونسردانه پشت به من کرد و اجازه داد من جیغ بکشم جیغم که تمام شد همون جا پشت سر شروین نشستم به گریه کردن . سرم رو گذاشتم روی زانوهامو و های های واسه دل خودم واسه تنهایی ام و این که در این لحظه ی بحرانی خانم جانم نبود تا برم تو بغلش . گریه کردم شروین نه مانع شد و نه عکس العملی خاصی نشان داد . گریه هام هم مثل جیغم تموم شد و دیگه نمی دونستم چه کار باید بکنم ! صاف نشستم و به شروین که پشت به من داشت خیره شدم . خوش قد و بالا بود و استوار دست به سینه داده . گشاد ایستاده بود و چشم از امواج خروشان بر نمی گرفت . باد موهای صافش رو به هم می ریخت . مردی جوان و تنومند با بلوزی نرم و گرم به رنگ قرمز و شلواز سفید . پوستی شفاف و مویی نرم و پریشان و چشمان عسلی و رقصان که حکایت از شور زندگی داشت . چه جذبه ای داشت ! جای ایستاد ارژنگ خالی که دست به قلم ببره و از اون نقشی موندگار به جا بذاره . دلم ضعف می رفت اگر توی سینه ام پیداش می شد . اما دل من رفته بود در پی شایان و هنوز بر نگشته بود و چنین خیالی هم نداشت . شروین که دیدد سکوت کردم بدون این که بر گرده گفت : من منتظره جوابت هستم و چون جوابی نشنید چرخید لحظه یهمون طور دست به سینه نگاهم کرد . بعد سر پا مقابلم نشست به صورتم که اشک روش ماسیده بود نگاهی کرد دستش رو بالا اورد وخواست با نوک انگشت اشک ماسیده ام رو پاک کنه اما انگشتش رو هوا موند . خنده ای کرد و دستش رو انداخت و گفت : هان مهتاب ؟ جوابم رو نمی دیدی ؟ با من میای بریم ؟ بین من این همه راه رو فقط به خاطر دیدن تو اومدم .
و چون دید گرد و درشت نگاهش می کنم و اروم تر ادامه داد : تو واسه اینجا حیفی مهتابل . بیا با من تا نیا رو نشونت بدم . تو اول راه پر پیچ و خم زندگی هستی دستت رو بده به من تا تو رو با خودم ببرم دور دنیا . حیف نیست مثل یک مروارید توی صدف زندگی محبوس باشی >؟ تو باید همه جا رو ببینی و باید از مواهب زندکی بهره ببری . می دونم که هنوز راه درازی در پیش رو داری اما من می خوام توی این راه دراز همراه تو باشم دوست دارم ما بقی زندگی ام رو با تو قسمت کنم . من خوشی زیاد کردم اما فکر می کنم بودن با تو سوای اون همه خوشی که کردم خیل ی هم پول دارم می خوام توی خوشی های زندگیم تو رو هم سهیم کنم . تو یک گل شادابی که نیاز به اب و هوئای مناسب داری . بعد سرش قدری خم کرد . ادامه داد : مهتاب تو این جا می خشکی . این جا یک زندگی عادی مثل بقیه ی مردم در انتظارته . اما من دوست دارم این گل شاداب رو از توی گلستاان زندگی بچینم و از ان خودم کنم و می خوام اونو با خودم ببرم و توی باغ بهشت جا بدم . جایی که خودم زندگی می کنم تا همیشه کنارم باشی . بعد دست زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو بالاتر گرفت و گفت مهتاب ! عزیزم با من میای ؟من که مات زده به چشم بهش داشته و به حرفاش گوش می کردم . یک ترس برم داست . یاد نصیحت های خانم جان افتادم که همیشه توی دلم رو از دست پسرهای خیابونی که زیر گوش دخترا نجواهای عاشقانه سر مس دن تا از راه به درشون کنند خالی می کرد و حشت وجودم رو فرا گرفت بلند شدم امرانه و خشمگین گفتم : منو به ویلا می رسونی یا خودم برم ؟همون طور که سرپا نشسته بود سرش رو به جانب من بالا گرفته نگاهم می کرد . جوابم رو نداد لج کردم و گفتم : باشه خودم می رم فکر کردی چلاقم ؟و به راه افتادم راه رو که بلد نبودم .سر به خود م یرفتم شروین هم با ماشین دنبالم شده بود توی قلبم. گفتم: - اون روز فرق می کرد. در ضمن من اگه عرضه ی کار کردن داشتم به اون وضع دچار نمی شدم، دیشب هم نمی زدم پارچ رو بشکنم. کارای من آخر و عاقبت نداره.انگار از حالت نگاهم پی برد دلم نخ نخ شده و خواست یادآوری کنه پامو از گلیمم درازتر نکنم، موذیانه خندید و گفت:- منم اون روز تعجب کردم که چرا خانم بزرگ یه دختر بچه رو فرستادند رو نردبون؟آمدم غیظ کنم که دستاشو آورد بالا، یک گام عقب تر رفت و با لحنی دلنشین گفت:- من معذرت می خوام.بعد برگشت سرجاش و گفت:- حالا جدا نگفتی تو خونه چطوری سرت رو گرم می کنی؟خودمو بی خیال روی صندلی ول کردم و گفتم:- با سشوار.باز شلیکی خندید و من کیف کردم. منم خندیدم و ادامه دادم:- اگه حالش باشه یک دستی تو کتابا می برم منظورم درسه. اگرم نه که بیشتر تلوزیون نگاه می کنم و...پرید وسط حرفم و پرسید:- کلاس چندمی؟ذوق زدم، بادی به غبغب انداختم و گفتم:- امسال دیپلمم رو می گیرم.حالا انگار قرار بود برم کره ی مریخ. شایان سرش رو چند بار تکون داد و گفت:- پس قراره واسه خودت خانوم بشی! خوبه خوبه! خب چه رشته ای رو دوست داری دنبال کنی؟استکانم رو توی نعلبکی چرخوندم و گفتم:- تا ببینیم قسمتمون تو این دنیا چیه؟شیشه ی مربا و عسل رو گذاشت کنار دستشویی و گفت:- هر جا هلت بدن میری؟جواب دادم:
- ما حزب بادیم داداش. ببینیم فردا باد از کدوم جهت میاد!تکیه داده بود، یک دستش به سینه و با انگشت شست دست دیگه اش داشت چونه اش رو می مالوند، تکرار کرد:- داداش!بعد نگاهم می کرد، گفت:- حالا اگه این باد گردباد بود چی؟شانه بالا دادم و گفتم:- ناز شستش، مام باهاش می گردیم. خانم جان می گه هر کسی از این دنیا یه بهره ای داره نه بیشتر نه کمتر. می گه خودت رو سگ کش هم بکنی بیشتر از سهمت بهت نمی دن. اما مامان فرح می گه خواستن توانستنه. می گه آدم باید توی زندگی یک هدفی رو دنبال کنه و بخواد که به چنگش بیاره.خوشش آمده بود پرسید:- خب خودت چی می گی؟گفتم: معلومه که حرف خانم جان بیشتر به ذائقه ام می چسبه. اما یه وقتایی واسه یه هدفایی با حرفای با مامان فرح موافقم.توی دلم منظورم شایان بود که می خواستم هر طور شده دلش رو ببرم و به چنگش بیارم.شایان روبه روی من نشست دست به استکانش برد اونو برداشت جلو چشاش نگه داشت و توی دستش استکان رو چرخوند، بعد به من نگاه کرد و گفت:- منم معتقدم خواستن توانستنه در عین حال با سرنوشت و قسمت هم تا اندازه ای موافقم. گاهی وقتا آدم می خواد به یک چیزی دست پیدا کنه اما ناخواسته اینقدر مانع جلو پاش سبز می شه که از رفتن وا می مونه، می بینه که دیگه نمی تونه ادامه بده، می بینه که چاره ای نداره به جز تسلیم شدن. با این همه منکر تلاش هم نیستم و عقیده دارم آدم تا جایی که معقوله باید تلاشش رو بکنه و بخواد که به هدفش دست پیدا کنه. این درست نیست که آدم تمام عمرش بی جهت دست و پا بزنه و هیچ وقت نرسه. عاقلانه هم نیست که بشینه دست روی دست بذاره تا ببینه باد اونو کجا می بره و بعد هم اسمش رو بذاره یا نصیب و یا قسمت. گفتم: متلک به سر کل من؟شلیکی خندید و با اشاره به موهای بلندم گفت:- سر کل؟ پس این موهای قشنگ کلاه گیس بودند من نمی دانستم؟موهای قشنگ؟! ای خدا شایانه که داره ازم تعریف می کنه؟ کجا برم داد بزنم از خوشی؟ ذوق زده بودم و نمی دونستم چی باید بگم! مثل بچه ها از دهنم پرید و گفتم:- آره، اگه نمی دونستین بدونین که من کچلم و واسه داداشتون نیاین خواستگاری.به خدا منظورم توی اون لحظه اصلا شروین نبود. من نمی خواستم اشاره به شروین و خواستگاری اش بکنم. همین طوری یک حرفی نسنجیده از دهنم پرید و خودم از خجالت خیس آب و عرق شدم. شایان که دهنش باز مونده بود خنده روی لبش ماسید و نگاهم کرد. منم دست بردم روی دهنم و گفتم:- خدا منو مرگ بده.جای دایی فربد خالی که بگه مهتاب منظوری نداشت اینو گفت که فکر نکنین لاله. بلند شدم و به دو از پله ها رفتم بالا و خودم رو توی اتاق حبس کردم. باید یک شکم سیر گریه می کردم تا آروم می گرفتم. خانم جان یک وقتایی می گه چرا ننه دهن چاکی؟ انگار حق داره.درسته که صبح زود بیدار شدم که چشام پف پفی نشه اما به جاش اینقدر گریه کردم که جبران شد و پشت چشام یه عالمه باد کرد. انگار زنبور گزیده بودم. دماغم هم قرمز شده بود و گرد. به قول دایی فربد تربچه ای. از همه دیرتر سر میز صبحانه حاضر شدم. پوران جان و شایان مشغول رسیدگی به میهمانان بودند. سوگند جون خودشو انداخته بود روی میز تا ظرف عسل رو برداره. فروغ جان و شبنم هم ساکت و آروم نشسته بودند و هنوز دست به چیزی نزده بودند. شروین با دست یک صندلی رو نشونم داد که مقابل خودش بود. شایان برای همه شیر ریخت بعد کنار شروین نشست در حالی که زیر چشمی هوامو داشت تا دید دارم نگاهش می کنم نگاهش رو دزدید. پف چشامو دید. فهمید که گریه کردم. فکر کنم برام غصه خورد. شایدم نه. شروین هم با چشماش تا جایی که می تونست سیاحتم کرد. نه این که دزدکی، خیلی راحت و خونسرد، یک تکه کره روی نونش می مالید بعد هم مربایی اش می کرد در حالی که چشم از من برنمی داشت اونو می گذاشت گوشه ی لپش و یک قورت هم چایی روش. نمی دونم چه به سرش آمده بود که ملس و خمار هم بود. چشاش یه حالتی بود. کم خوابیده بود؟ بد خوابیده بود؟ به قول خانم جان سرش گرم بود؟ خانم جان به آدمایی که سکندری می خورند و گیج ویجی راه می رن می گه سرش گرمه ننه. هر وقت هم پرسیدم یعنی چی؟ می گه یعنی حرارتش رفته بالا. بعد هم شماتتم می کنه که تو چی کار داری به ای کارا؟آخ الهی شکر که بعد از صبحانه تلفن زنگ زد و همون دوست جون جونی شهروز که روز اولی رفته بود به دست بوسش ازش دعوت کرده بود بره خونه شون. شهروز هم مثل بچه های مودب گوشی رو گرفت روی سینه اش و گفت: