- بابا جان، مهرانه. می خواد ببینه اجازه دارم دو سه روز برم خونه شون؟ آخه مامان و باباش می خوان برن گرگان خونه ی عمه اش، مهران دوست نداره بره.دوست داشتم داد بزنم. برو تو رو به دین و آیین برو. اصلا چرا نری؟ ببینم می تونی دو سه روزی دست از سر کچل شایان جانم برداری یا نه؟ دم به دمش دادی که چی؟ برو بذار یه هوایی به قامت شایان بخوره. حالا گیریم که رفت، مگه شایان میاد به من برسه؟ با بودن میهمانای تازه وارد و شغل شریفی که تازه بهش نائل شده، خدمتگزاری و پذیرایی، دیگه کی وقت داره به من برسه؟ همون اول صبحی هم که به روم شلیکی خندید و باهام گرم گرفته بود غنیمتی بود که با حرکات بچه گانه ام به یغما رفت. حالا شایان تو دلش می گه بی خودی که بهت نمی گم بچه!شهروز صبحانه اش رو نصفه و نیمه رها کرد و رفت بالا. دقایقی بعد ساک به دست از پله ها سرازیر شد و دستی برای همه تکون داد و به دو زد بیرون و منم توی دلم آخ جون گفتم. ای خدا چی می شد همه یک طوری سر به نیست می شدند. واسه تو که کاری نداره و خیلی راحت می تونی همه رو دک کنی و من بمونم و فقط خانواده ی فخر. یکی نیست بگه مهمون بازیاتون چیه؟ حوصله دارین؟ من از دست سوگندجون و شهروز ناراحت بودم نمی دونستم فروغ جان و شبنم هم اضافه می شند؟ راستی فروغ جان شوهر نداره؟ اومدند قهر؟ یکی نبود آشتی شون بده این دم عیدی؟ شایدم شوهر نداره. طلاق گرفته؟ مرده؟ دلم سوخت که شبنم بابا نداشته باشه. خب تازه می شه مثل من. حالا فهمیدم چرا فروغ جان ساکته و کم حرف. چون شوهر نداره. مثل مامان فرح خودم که تا مجبور نشه حرف نمی زنه. سوگند جون که انگار قسم خورده مفت بخوره و بگرده. صاف از سر میز بلند شد رفت تو اتاقش. شبنم بلند شد که میز رو جمع کنه، اما جناب فخر مانع شد و گفت:- تو بهتره استراحت کنی. چقدر لی لی به لالاش می گذارند! من مثل همیشه بلند شدم تا کمک کنم. اما جناب فخر مانع نشد. چشمش به کلفتی من عادت کرده. شایان و من با هم میز رو جمع کردیم. بعد هم رفتم پای دستشویی. دوست نداشتم مفت بگردم. حق با لقمان حکیمه. ادب از که آموختی؟ و چون من دیدم مفت خوری سوگند جون کار زشتیه، تصمیم گرفتم تا آخرین روز اقامتم کمک کنم. این طوری عزیز هم می شدم. پوران جان وقتی فهمید چای صبح رو من دم کردم یک عالمه ماچم کرد و ازم تشکر کرد. کلفتی. نه، کدبانوگری! احساس می کنم شایان از زنای تنبل بدش میاد چون وقتی بلند می شم میز رو جمع کنم با محبت و تشکر آمیز چیزا رو از دستم می گیره و نگاهم می کنه. کنجکاوم که بود و پرسید تو خونه چه کارا می کنی؟ خوب بود می گفتم می شینم سر تشت رخت می شورم، کشک هم می سابم، ترشی هم می ندازم. اونوقت میومد خواستگاریم؟ می خوام صد سال سیاه نیاد. مردی که زنش رو واسه کلفتی می خواد می خوام نخواد. منم بهتره دست پاچه نشم و بی گدار دلم رو به شایان ندم. حق با خانم جانه که می گه:- تو وقت شوهرت نیست ننه. ماهرخ جان سرش شلوغ شده و دیگه کمتر به من توجه می کنه. نه این که سرد شده باشه. بیچاره وقت نداره. به قول خودش کنیز خانوم دستشون رو به چوب بسته. مهمون ناخونده هم که دارند. شایدم خونده. اصلا نفهمید چرا چشای من پف پفی شده و دماغم تربچه ای. دیگه کمتر نگاهم می کنه. برام مهم نیست. من دیگه جا افتادم و فکر می کنم اینجا خونه ی خودمونه. همه یه جور خاصی با هم راحتند. دیگه کسی احساس نمی کنه که میهمانه. خانواده ی فخر هم برای هر تازه واردی همون وعده ی اول خودکشی می کنند. بعدش با هم صمیمی تر برخورد می کنند و هر کس هر چی که بخواد می خوره و هر جا که بخواد میره. دیگه به قول خاله فروزان نمی خواد قیف باشیم. دقایقی بعد سوگند جون کلاه حصیری به سر دست شوهرش رو گرفت و زد بیرون. بدم میاد که یک استکان آب نمی زنه و به قول خانم جان یک کاسه رو جای کوزه نمی گذاره فکر کرده اینجا هتله!فقط میاد ومیره ودوش میگیره و می خوره ومی خوابه شانسش گرفته که خودشو دوست دارم اگه نه چه ها که پشت سرش نمی گفتم!
فروغ جان هم توی آشپزخانه دور وبر پوران جان می پلکید وفش فش می کرد نفهمیدم چرا گریه می کنه البته داشت پیاز پوست می گرفت ولی نه اشکش از گریه بود نه پیاز خیلی آروم حرف می زد انگار داشت درد ودل می کرد. یک مرتبه دیدم شایان وشبنم شسته رفته با هم زدند بیرون ای خدا کجا رفتند؟چرا دو نفری؟چرا تنها؟چشام می خواست از حدقه بزنه بیرون حالا کجا رفتند؟دلم می خواست بترکه چرا هیچ کس جلو دارشون نشد؟زشت نیست؟دیدم هیشکی به هیشکی نیست بیاد به من بگه خرت به چند من!بلند شدم مانتو پوشیدم و رفتم کنار آب هیوندای شایان نبود انگار با ماشین رفته بودند منم بی جهت اینقدر نگران بودم شایان در موردم فکرای بد نکنه من که ریگی به کفش نداشتم خودش چی علنی با یک دختر جوون زد بیرون؟لب ساحل نشستم پاهامو دراز کردم واجازه دادم امواج نرم صبحگاهی خیسشون کنند به درک که شبنم وشایان با هم رفتند بیرون به من چه؟حتما کلفتی شبنم از من بهتره اصلا خلایق هر چه لایق درست گفتم؟ربطی بود؟این مثل رو از خاله فروزان یاد گرفتم می گه این حرف رو زیاد به مادر شوهرش می زده اون اولای عروسی اش با مادر شوهرش زندگی می کرده ومادر شوهرش بهش ایراد می گرفته بعد هم غش غش می خنده ومی گه خب خیلی بچه بودم خانوم جان لباشو گاز میگیره و می گه خاک عالم.یک مرتبه با صدای جناب فخر به خودم آمدم که گفت:تنها نشستی دخترم!برگشتم دیدم با عصاش پشت سرم ایستاده جست زدم . خجالت کشیدم که پاهام تو آب دراز بوده صاف ایستادم و گفتم: ببخشید.سراپامو ورانداز کرد وگفت:چرا؟خیلی عمیق آدم رو نگاه می کرد موندم چی بگم!بگم چون پاهام دراز بوده!خب می گه که بوده اینم عذر خواهی داره؟گفتم این چند روز خیلی بهتونزحمت دادم.همون طور که سرش رو تکون می داد تبسمی کرد و گفت:- این چه حرفیه دختر جون؟ همه ی ما تو رو دوست داریم. تو دختر شیرینی هستی.نزدیک بود بگم نوه تون هم همین عقیده رو داره اما زبونم رو گاز گرفتم. جناب فخر گفت:- باید ببخشی که سرمون شلوغ شده و کمتر بهت رسیدگی می کنیم. خجالت کشیدم و گفتم:- اتفاقا همه چیز عالیه.سنگینی اش رو روی عصاش انداخت و چشاشو به انتهای دریا دوخت و گفت:- جای خانم بزرگ خیلی خالیه.بیا اینم که دلش واسه خانم جان تنگ شده. پس من چی بگم؟ خدا به داد دل من برسه. من که می دونم خانم جان من خیلی دوست داشتنیه. دیدی چطور خودش رو توی دل جناب فخر جا کرد! ماهرخ جان نفهمه! حالا شاید این بینوا یک تعارف کرد. دوست داشتم سفره ی دلتنگی ام رو پهن کنم. گفتم:- آره دل من یکی که خیلی براش تنگ شده. کی قراره برگردیم؟خوبه تو دلش بگه تو دلت واسه خانم جانت تنگ شده ما چرا لگد به تعطیلات مون بزنیم. چه توقع ها!!نگاهم کرد و با یک تبسم کمرنگ پرسید:- خسته شدی؟دست پاچه شدم و گفتم:- نه نه، خیلی هم بهم خوش می گذره. فقط دلم واسه خانم جانم تنگ شده بود. زحمت هم که دادم دیگه فکر کردم برم بهتره.خنده ای بی صدا کرد و گفت: - تو برای ما خیلی عزیزی دختر جان. هیچ وقت فکر نکن که مزاحم هستی. من از تو معذرت می خوام که تنها موندی و ممکنه غریبگی کنی. بنا نبود مهمون دار باشیم. حالا اومدند خوش اومدند. قدم شوم روی چشم. مقصودم اینه که این برنامه ی تعطیلات ما از پیش تعیین شده نبود. من خیلی هم خوشحالم که فامیل دور هم جمع هستند فقط نگران تو هستم که تنها موندی. البته شبنم دختر فوق العاده خوبیه. می تونی باهاش طرح دوستی بریزی.خواستم بگم ای قربونت برم از امروز صبح که شبنم خانم با شایان جانم بیرون رفته دیگه رو زمین هم نمی تونم ببینمش چه برسه به این که باهش دوست هم باشم. کی بوده تو دنیا که با هووش طرح دوستی بریزه؟ اما نگفتم. سرم پایین انداختم. جناب فخر گفت:- بهت نمیاد خجالتی باشی. واسه همینم ازت خوشم میاد. شخصیت جالبی داری.بعد مکثی کرد و دوباره رفت سروقت شبنم و گفت:- تو باید جهت دوستی پیشقدم بشی. شبنم یه خورده دیر جوشه.خواستم بگم نه قربون شکلت. دیرجوشه که هنوز از گرد راه نرسیده با شایان جوش خورد؟ اونم چه جوشی؟ این دو تا که دست قطبهای مثبت و منفی آهن ربا رو از پشت بستند! جای خانم جان خالی که بگه خاک عالم، دخترای حالا مثل قدیم نیستند پسرا رو قورت میدن. دامنه ی افکارم رو شروین به هم ریخت. با لبی خندان به ما پیوست و گفت:
- یک دمی غافل شدیم ویلا ز خوبان خالی شد.جناب فخر نگاهش کرد و گفت:- روز قشنگیه. حیفه آدم تو ویلا بمونه.خواستم بگم اتفاقا شبنم جانتون که اینقدر همه هواشو دارین هم همین عقیده رو داشت که زود زد به چاک. اومدین شبنم رو قرص بچسبین و مهمون داری کنین پسرتون از دست رفت. بدم اومد که شایان اینقدر کم جنبه باشه و نتونه جلو دیگران خودش و کنترل کنه. احترام بزرگترا و حجب و حیا کجا رفته؟ نه بابا، انگار این چیزا تو این خانواده امری عادیه. جناب فخر رفت و من رو با شروین تنها گذاشت. شروین هم ننه قاسم دست به سینه شد و با لبخندی فراخ به من نگاه کرد و گفت:- خب؟دیدکم زشته که مثل دختر دهاتیا بزنم به چاک. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- حق با جناب فخره، روز قشنگیه!شروین گفت:- واسه همین حیفم میاد که قدم نزنیم. موافقی؟منم که بلد نیستم مثل آدم حرف حساب بزنم. میام آباد کنم خراب می شه، گفتم:- پیش کسوتان جلوتر رفتند.شروین متعجب نگاهم کرد و گفت:- چی گفتی؟گفتم: از ما زرنگ ترا.چشاشو تنگ کرد و گفت:- منظورت کیان؟فهمیدم حرف نامربوطی زدم، گفتم:- منظورم شخص خاصی نیست. می گم هر کس زرنگ تر بوده صبح زودتر رفته قدماشو زده.شروین که چیزی از اراجیف من نمی فهمید شانه بالا داد و گفت:- اما من خوش دارم روزای تعطیل تا نزدیک ظهر بخوابم. اینجا مراعات حال جناب فخر و ماهرخ جان رو می کنم. دست خودم باشه روزای تعطیل صبحونه و ناهارم یکی می شه. اما گویا تو سحرخیزی.گفتم: نه چندان. من عشقی ام.خنده ای کرد و گفت:- منم عشقی ام. تو همه زمینه ها. اصلا عشق نباشه زندگی معنی نداره.اخم کردم و سرزنش آلود گفتم:- لطفا تند نرین.شروین گفت:- چشم خانم، چشم.دلم براش سوخت که تو ذوقش زدم، خواستم شلوغ کنم، پرسیدم:- جناب فخر می گن شبنم دختر فوق العاده ایه.لباشو مکید، سرش رو تکون داد و همون طور که چشم به دور دست داشت گفت:- خب آره.کنجکاو شده بودم، پرسیدم:- از چه نظر؟سرش رو چند مرتبه به طرفین تکون داد و گفت:- روی هم رفته دختر خوبیه. از هر نظر. همه ی ما اونو دوست داریم. به خصوص جناب فخر. شبنم از وقتی پدرش رو از دست داد بیشتر مورد حمایت و توجه پدر جان قرار گرفت. البته از اون موقع خیلی ساله می گذره اما شبنم بدجوری ضربه خورد. پدر شبنم موقع مرگش سرش روی زانوی فروغ جان بوده. گویا شبنم هم از لای در اتاق ناظر جون دادن پدرش بوده و این صحنه بدجوری روی روانش تاثیر گذاشته. از اون روز به بعد شبنم سرش رو تو لاک خودش کرد و دیگه اون دختر پرشور و حال گذشته نیست. گو این که با موضوع کنار اومد اما یک غم بزرگ همیشه تو چشاش هست. شایدم یک سردی و بی تفاوتی.خواستم بگم داداش جونت اونو برده یه جای خلوت که اون غم رو از تو چشاش در بیاره؟ اما خجالت کشیدم. مگه من بابام رو از دست ندادم؟ خب کنار اومدم دیگه. هیچی هم تو چشام نیست. اما بعد فکر کردم موقعیت من و اون با هم متفاوته. من چیز زیادی از پدرم به خاطر ندارم. برای یک لحظه دلم برای شبنم سوخت اما هنوز هم از شایان کینه به دل داشتم. یک کینه ی کوچولو که قلب عاشقم مانع پرورش و رشد آن می شد. صدای شروین منو از صحرای خیالم بیرون کشید که گفت:- حلال زاده هم بودند. اومدند.
مسیر نگاه کجش را دنبال کردم و هیوندای شایان رو دیدم که مقابل ویلا نگه داشت. شبنم خانم هم چون ملکه ای نشسته بودند شایان پیاده شد در ویلا رو باز کرد و با ماشینش رفت تو و دل من رو دوباره به درد آورد. دوست نداشتم شبنم رو روی صندلی جلو ببینم. بغض کردم. گفتم:- می خوام تنها باشم.شروین توی چشام رو کاوید و گفت:- مطمئنی؟رومو اون طرف کردم و گفتم:- هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم.شروین سرش رو تکون داد و گفت:- باشه. هر طور راحتی.گفت و سلانه سلانه به طرف ویلا به راه افتاد.ساعتی بعد به سمت ویلا رفتم. هیچ کس توی هال نبود. ماهرخ جان پشت میز آشپزخونه نشسته داشت با کمک فروغ جان سالاد درست می کرد. پوران جان هم پای اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به بقیه بود. آروم و بی صدا راه پله ها را گرفتم و به طرف اتاقم به راه افتادم. توی راهرو بالا هم کسی نبود. همه ی درها بسته بود. از اتاق شروین صدای موزیک خارجی به گوش می رسید. دستم به دستگیره ی اتاقم بود که در اتاق شبنم اینا باز شد و شایان از توش بیرون آمد. چشام گرد و گشاد شد. قلبم خودشو به در و دیوار سینه کوبید، نفسم هم تند شد و پره های دماغم باز شدند. انگار قلبم می خواست از تو سوراخای دماغم دربیاد. همون طور نفسای تند می کشیدم زل زدم به شایان. شایان ایستاده بود نگاهم می کرد. نگاهش با همیشه متفاوت بود. انگار غم توش بود و یا خجالت! آهسته در اتاق رو بست و به طرف اتاق خودش رفت. دلم می خواست بترکه، سرم باد کرده بود. انگار تمام خون تنم رفت توی کله ام. سرم سنگین شده بود.ونا دوتایی با هم توی اتاق چه کار می کردند؟ خانم جان همیشه می گه آتیش نباید کنار پنبه گذاشت. وقتی می پرسیدم یعنی چی؟ جواب می داد دخترا و پسرا رو می گم ننه. دختر مثل پنبه اس و پسر مثل آتیش. دیگه هم چیزی مپرس، به وقتش خودت می فهمی.و حالا من فهمیدم. دوست داشتم جیغ بکشم و فروغ جان رو صدا بزنم که چه نشسته ای که دخترت پاشو از گلیم خودش و هفتاد جد و آبادش اونورتر انداخته. ای خدا چرا اینجا کسی به کسی نیست؟ آدم هم اینقدر آزاد و اروپایی منش! حالا دختره باباشو از دست داده و ضربه خورده باید هر کاری که دوست داشت بکنه؟ نه حریمی، نه حفاظتی، نه رعایتی! دیگه دلم داشت از شایان به هم می خورد. از هر چه مرده بدو اومد. همه شون به یک چیز فکر می کنند. اشک از چشام سرازیر شد. رفتم تو اتاق خودم و دمر افتادم روی تخت به زار زدن.نفهمیدم کی خوابم برد. نیمه شب از صدای باد و طوفان از خواب پریدم. چی شد من اینقدر خوابیدم؟ نیومدند واسه ناهار بیدارم کنند؟ هر چقدر فکر کردم یادم نیامد. صدای هوهوی باد و طوفان شیشه ها رو می لرزوند. ای خدا چقدر هوا طوفانی می شه! حالا تو هم می بینی من از رعد و برق و طوفان می ترسم، می بینی چند شب از خانم جانم جدا شدم، هی طوفان بفرست و اعصاب منو خط بنداز. دیگه اشک نداشتم که از ترس گریه کنم. جیغ هم نداشتم. یعنی رو نداشتم جیغ بکشم. دلم توی سینه می لرزید. سرم رو کردم زیر لحافم و با چشمانی گشاده تند تند نفس می زدم. قلبم مثل قلب گنجشک شده بود. کو خانم جانم که برم تو سینه اش مچاله بشم و اونم محکم نوازشم کنه و بگه تو چرا اینطوری ننه؟ آروم بگیر الان بند میاد قربون قدت. از زیر لحافم صدای قار و قور شکمم می اومد. گرسنه ام بود. خیلی هم زیاد. دلم نخ نخ می شد. بارون سیل آسا شروع به باریدن کرد. دل منم قرص تر شد. می دونستم از شدت رعد و برق کاسته خواهد شد. گرسنگی بدجوری آزارم می داد. صدای قار و قور شکمم دست رعد و برقا بلند شده بود. گوشه ی لحافم رو پس زدم و به ساعت نگاه کردم، دیدم یک ساعت از نیمه شب گذشته. گوش کشیدم همه جا ساکت بود. یقین داشتم همه خوابیدند. رعد و برق تموم شده بود. لحافم رو کنار انداختم و نشستم. انگار یکی بیرون با شیلنگ شیشه ها رو می شست. بلند شدم رفتم پشت پنجره. بیرون اینقدر تاریک بود که ترسیدم. دستامو به هم می فشردم و توی اتاقم راه می رفتم. معده ام مثل لب پیرزنای بی دندون مچاله شده بود. آخه از صبح تا حالا چیزی نخورده بودم و داشتم ضعف می کردم. تصمیم گرفتم برم سر یخچال و یک چیزی بردارم بخورم. آهسته لای در رو بازکردم. در اتاق شایان نیمه باز بود. یعنی کاملا بسته نبود. چراغش هم روشن بود. حتما منتظر شبنم جونشه. گفته لای درو باز میذارم آبا که از آسیاب افتاد بیا تو. عقم گرفت. آهسته و پاورچین از پله ها پایین رفتم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. چراغ رو هم روشن نکردم. نباید توجه کسی جلب می شد. همون نور آباژور همیشگی کفایت می کرد. رفتم سر یخچال. واسه شام کباب تابه ای پخته بودند که یک بشقاب هم اضافه آمده بود. حتما سهم من بوده. پس نوش جونم. یک دونه گذاشتم دهنم. سرد شده بود اما خوشمزه بود. طعم سیر می داد. جای خانم جان خالی. یکی دیگه هم برداشتم، بعد هم انگشت چرب و ربی ام رو لیسیدم، دور دهانم رو دست کشیدم و در یخچال رو بستم.
خواستم برگردم که توی نور ضعیف سینه به سینه شروین برخوردم. ترسیدم و یک جیغ کوچولو کشیدم که با دستش دهانم رو بست. حال طبیعی نداشت به نظر می آمد در حالت غیر عادی است. من احساس خطر کردم. از ترس داشتم قالب تهی می کردم، که یهو چراغ آشپزخونه روشن شد. شروین از جا جهید. قیافه اش ترسناک شده بود. منم که داشتم مثل بید می لرزیدم. شایان بود که دست به کلید برق داشت. خشمگین و غضبناک نگاهی به شروین کرد و گفت: معلوم هست اینجا چه خبره؟ صداش خفه و از توی گلو بود. نمی خواست دیگران رو متوجه کنه. رگ پیشانی اش برجسته شده بود. همون رگ عمودی. شروین گفت: به تو مربوط نیست جوجه خروس غیرتی. این خوشگله نامزدمه. اینو همه می دونند. شایان گفت: اما قبل از اون مهمانه و امانت. اینو یادت باشه. بعد به من که می لرزیدم و بی صدا اشک می ریختم، گفت: برو تو اتاقت. دیگه هم لازم نکرده شبگردی کنی.نفهمیدم چطوری سر از اتاقم درآوردم. وقتی به خودم آمدم که دمر روی تختم افتاده بودم و داشتم های های گریه می کردم. روز بعد واقعا مریض شدم. حالت تهوع داشتم و چشام سیاهی می رفت. شبنم آمد توی اتاقم و ازم احوالپرسی کرد. اما من ازش روگردوندم. ازش بدم اومده بود. قیافه اش مظلوم نما و نجیب نما بود. آب نمی دید اگرنه شیرجه ها می زد دیدنی! خودم دیدم شایان از تو اتاقش اومد بیرون. این چه معنی میده؟ پوران جان هم برام کمپوت سرد آورد. اما شیرینی حالم رو به هم می زد. اونا که رفتند تقه ای به در خورد و شروین آمد تو. در رو هم پشت سرش نبست. قدری خجالت زده بود. آمد کنار تختم روی مبل نشست. رومو برگردوندم و بی صدا اشک ریختم. دیگه کنارش احیای امنیت نمی کردم. شروین فقط نگاهم می کرد. آخر سر طاقت نیاورد و گفت: اومدم ازت از صمیم قلب معذرت بخوام. من... من دیشب حال مساعدی نداشتم. در واقع دو شبه که حال خوشی ندارم. چطوری بگم که باورکنی؟ به جون ماهرخ جون اگه ادا دربیارم. قسم به کسی که خیلی دوستش دارم... چطوری بگم که خیلی هم بد نباشه! اما این دو شب احساس می کردم بد جوری بهت نیاز دارم، و کار اشتباهی انجام دادم. دیشب هم وقتی صدای در اتاق رو شنیدم و فهمیدم که... معذرت می خوام. دست خودم نبود. من نمی بایست چنین حرکت زشتی می کردم. اصلا این مرام یک جنتلمن نیست. مهتاب اومدم ازت بخوام حرکت زشت دیشبم رو ندید بگیری و فکرنکنی من اونقدرا پست و کثیفم. قول می دم دیگه تکرار نشه. حالا که خوب فکر می کنم می بینم با این حرکت نسنجیده که البته عقلانی هم نبود تو رو از خودم دورتر کردم. مهتاب به من فرصت جبران بده. خواهش می کنم بگو که منو بخشیدی. قول می دم دیگه سر راهت سبز نشم و اذیتت نکنم. احساس می کنم اگه فاصله ام رو با تو حفظ کنم تو راحت تری. خیلی آروم حرف میزد. بعد دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: منو ببخش. گفت و رفت. و من بی صدا اشک ریختم. آسمون هم دلش مثل دل من گرفته بود. اما نمی بارید. تمام شب تا صبح باریده بود و دیگه اشکی نداشت اما من اشتم. نزدیک ظهر ماهرخ جان آمد با سر و صدا بلندم کرد و گفت: پشتت سوراخ نشد اینقدر خوابیدی؟ بلند شو ببینم. از دیروز که اومدی تو اتاق تا حالا یک بند خوابیدی. می دونم می دونم که دلتنگ خانواده ات شدی. عزیز دلم. عمر این سفر کوتاهه و تو باز می ری پیش شون. پس بیا تا قدر یکدیگر بدانیم. بلند شو یک آّب به صورتت بزن می خوایمم واسه ناهار بریم پیک نیک. فروغ جان یک جایی رو بلده می خواد ما رو ببره اونجا. ببین حیف از این هوای ابری قشنگ نیست که بمونیم ماتم بگیریم. یک بند حرف می زد و من رو تشویق می کرد. بی حوصله از جا بلند شدم و لباس پوشیدم. وقتی به خودم آمدم که توی ماشین جناب فخر نشسته بودم.فروغ جان و پوران جان عقب ماشین جمشاد خان و شروین جلو نشسته بودند. ای خدا دلم به درد آمد. شبنم توی هیوندای شایان لمیده بود و متفکر می نمود. به وقت سبقت می دیدم که شایان متکلم وحده شده و شبنم فقط گاهی سرش رو تکون می ده. شروین هم جلو ماشین پدرش خموش بود و چشم به جاده داشت. دلم براش سوخت. اما برای خودم و آّبرویی که نزدیک بود به باد بره بیشتر. فکر کردم این مظلوم نمایی فیلم نباشه! به قول خانم جان که می گفت: مردا فیلموشون زیاده ننه. نباید گول زبون چرب شون رو خورد.
نفهمیدم از کجا رفتند و به کجا رسیدند. اصلا حواسم به جاده و راه نبود. توی خودم غرق بودم. ماهرخ جان یکریز حرف میزد. اما روی سخنش با من نبود. جناب فخر گاه به گاه با حرکت سر سخنانش رو تایید می کرد و یا جوابش می داد. اما من گوش نمی دادم. دیگه حوصله ماهرخ جان رو هم نداشتم. ما که رسیدیم همه رسیده و پیاده شده بودند. فروغ جان داشت توضیح می داد و می گفت: اینجا یک منطقه بکره. پشت این کوه دو تا کوه دیگه اس. خیلی قشنگه. من سالها پیش ازشون رفتم بالا. بعد آهی سنگین کشید و گفت: من و حمید. اون موقع شبنم هشت سالش بود. آخرش می رسه به یک آبشار بزرگ و دیدنی. پای کمتر کسی به اونجا رسیده. شروین دستاشو به هم مالید و گفت: آبشاره معطل پای ما مونده مگه نه؟فروغ جان گفت: الان واسه کوهنوردی دیره. باید اول صبح می اومدیم. امروزم که هوا یه خرده نا مساعده. ناهار بخوریم خوشتون اومد یک وقت دیگه می آییم.خواستم داد بزنم مگه قراره چند وقت دیگه اینجا باشیم؟ من یکی که دلم خونه مون رو می خواد، خانم جانم رو می خواد، مامانم رو می خواد. اما لب از لب وا نکردم. رفتم به یک درخت تکیه دادم و چشمم رو فرستادم بالای کوه. همه جاش سبز بود و پر از درخت و درختچه. بالاش هم توده های ابر سیاه و کبود. تکه تکه و جا به جا. سرم هنوز یه خرده گیج بود. خاطره ی شب گذشته مثل خار وجودم رو می خلید و آزارم می داد. شایان و شروین خیلی زود فرش پهن کردند و سفره گستردند. ناهار استانبولی بود. تند و پررنگ و خوشمزه. کم کم هوای پاک و باد نسبتا تند بهاری خماری و کسالت رو از سرم پروند. اشتهام باز شد و تا تونستم غذا خوردم. ماهرخ جان دو مرتبه بشقابم رو پرکرد منم خوردم. دیگه کاری نداشتم شبنم چه غلطی می کنه و یا شایان و شروین. به هیچ کس کاری نداشتم. شروین هم کنار جمشاد خان نشسته بود و توجهی به من نشان نمی داد. سرش به شبنم گرم بود. شایان هم کم حرف بود و فقط پذیرایی می کرد. به نظرم ناراحت می رسید. شاید هم داره از من خجالت می کشه. واسه اون گندی که حتما می زده و من مچش رو گرفتم. حالا تو فکره چطوری ماله کشی کنه. سفره که جمع شد ماهرخ جان بلند شد و گفت: پوران جان استانبولی خوبی بود دستت درد نکنه. بعد رو به جمع کرد و گفت: من که خیلی غذا خوردم باید برم راه برم. کی با من میاد؟ خانمها داوطلب شدند و رفتند. کسی به من کاری نگرفت. لابد بهتر دیدند به حال خودم بمونم استراحت کنم. جمشاد خان و سیروس خان دراز کشیدند. جناب فخر هم عصاشو برداشت واسه خودش از یک طرف دیگه رفت. شایان هم یک روزنامه از توی ماشین برداشت رفت یک گوشه دراز کشید روزنامه روهم گذاشت روی صورتش. یعنی که در دنیا رو به روی خودش بستم. نفهمیدم چه بلایی به سر شبنم و شروین آمد؟ نمی دونم دو به دو گم و گور شدند یا تنها؟ ای خدا اگه این شبنم مظلوم نما رو یه جا گیر بیارم می گم شایان نم گذاشتی چسبیدی به شروین؟ قربون اشتهای صافت برم. من تعجبم از جناب فخر که معتقده شبنم دختر فوق العاده خوبیه. اینا خوبی رو توی چی می بینند؟ خب حتما دنیاشون با ما متفاوته و این قبیل برخوردها رو بد نمی دونند. بهش هم می گن آزادی رفتاری. پس بهتره من فضولی نکنم چون پی بردم ما و خانواده ی فخر از لحاظ تیپ و منش اجتماهی با هم متفاوتیم. اونا مرد و زن سرشون نمی شه و به قول خانم جان بز و بزغاله شون یکیه. همه هم با هم دست می دن. شروین هم که دست همه رو از یک کنار می بوسه و کسی مانع نمی شه. حتما خانواده ی فخر این قبیل رفتارها رو نشان تجدد می دونند. قربون خانواده ی خودم برم که برای زن و مرد حد و حریم می شناسند و خیلی زود قاطی نمی شن. حق با خانم جانه که می گه حیا خوب چیزیه اگه آدم بو کنه. دیدم الانه که کله ام منفجر بشه. از بس که افکار مختلف توش تنیده می شد. بلند شدم ایستادم به نماز. چادر که نداشتمَ، روسری ام کشیدم جلو و با مهر کوچولویی که تو کیفم بود نماز خوندم. قبله رو بلد بودم. قبل از ناهار دیدم جمشاد خان به کدوم سمت نماز خوند. منم متابعت نمودم. اواسط نماز صدای خش خش روزنامه رو شنیدم. نمازم هم که تموم شد واسه خودم راه افتادم. آروم و بی صدا. نیاز به تنهایی داشتم. من عادت نداشتم این همه دورم شلوغ باشه. و حالا توی این هوای پاک بهاری، کوه تنومند مقابل من به سوی خودش می خواند. رفتم.
نمی دونم چقدر! همین قدر می دونم که هر دو کوه کذایی رو بالا رفتم و رسیدم به آبشار. آبشار رو که دیدم شوکه شدم. فکر نمیکردم تنها این همه راه رو اومده باشم. چه آّبشار عظیمی! اونقدر قشنگ و با عظمت بود و اون قدر از خود بیخودم کرد که پریدم به هوا و از ته دل قربون خدای خوشگلم شدم که جهان رو اینقدر زیبا آفرید. یوهو یوهو می کردم و دور خودم می گشتم. من از دیروز خودم رو گم کرده و اینک پیدا کرده بودم. توی جلد خودم فرو رفتم و شادی کردم. جست وخیز کردم و داد زدم و خدای خوشگلم رو صداکردم. می چرخیدم، می جهیدم و لای ابرها خدا رو می جستم. می خواستم ازش بپرسم چرا زیباییها رو توی دل طبیعت مخفی کرده؟ حیف از این همه زیبایی نیست که دست عموم مردم بهش نرسه؟ بعد فکر کردم اگه دست عامه ی مردم به اینجا می رسید که بهش نمی گفتند بکر و دیگه اینقدر زیبا و جذاب نبود. لگدمال شده بود. چرا ما مردم قدر زیباییهای طبیعت رو، قدر پاکی رو و قدر خوبی رو نمی دونیم؟ چرا خودخواهانه همه چیز رو به گند و کثافت می کشیم؟ بعد غم به دلم نشست. یادم از حرکت زشت شروین آمد. من هم همون طبیعت بکری بودم که نزدیک بود زیر دست و پای شروین از خودراضی به لجن کشیده بشم. حالت تهوع پیدا کردم. دنیا پیش چشام سیاه و تار شد، سرم به دوران افتاد و یک گوشه نشستم و آروم اشک ریختم. دلم به درد آمده بود. از اینکه زن موجودی ظریف و ضعیف آفریده شده، از اینکه ترد و شکننده و به حد نهایت حساس آفریده شده، از این که مردان غالبا موجوداتی خودخواه، مغرور، کم تحمل و عاری از احساس هستند، از این که با همه ی این اوصاف اونقدر قوی هستند که به راحتی زن حساس و ظریف رو زیر دست و پای خود نابود می کنند، می شکنند، خرد می کنند و روحش رو می کشند. کاری که شروین می خواست دیشب با من بکنه. و اگر شایان به دادم نمی رسید معلوم نیست چه به سر من که شوکه شده بودم و خودم رو باخته بودم، آمده بود. و شایان، این فرشته ی نجات، معلوم نیست توی اتاق چه بلایی سر شبنم آورده بود. ای خدا کاش کور می شدم و اون صحنه رو نمی دیدم. قلبم از این تصورات به درد آمده بود و خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید. نمی دونم چقدر به اون حال بودم. ناگهان به خودم اومدم که هوا گرگ و میش شده بود. باد تندی می وزید و من لرز به جونم افتاد. نگاه کردم دیدم لباسام خیس شده. اون قدر به آبشار نزدیک شده، اونقدر جست و خیز کرده بودم که نفهمیدم تمام لباسام خیس شده. حتی وقتی یک گوشه کز کرده واسه دل خودم گریه می کردم نفهمیدم. لرزم که گرفت به حال طبیعی خودم برگشتم. سردم بود. هوا هم رو به تاریکی می رفت. دلم داشت می ترکید. جیغ می زدم. اما صدای مهیب آبشار کجا جیغ ظریف من کجا؟ کی بود که بشنوه؟ حتی در چند قدمی ام هم اگر کسی بود نمی شنید. باز خدای خوبم رو صدا کردم. این چه غلطی بود کردم؟ چه کار خبطی بود که ازم سرزد؟ چرا تنها راه افتادم و از جمع فاصله گرفتم؟ همه اش تقصیر شروین بود که روح و روانم رو به هم ریخت. هر چی بد و بیراه سراغ داشتم نثارش کردم. اما چه سود؟ اینا واسه من ماوا نمی شد. نشستم یک گوشه به گریه کردن. گریه کجا بود؟ داشتم دل می ترکوندم. مثل بید هم می لرزیدم. هم از ترس هم از سرما. لباس خیسم به تنم چسبیده بود. موهام هم خیس بود. حتی توی کفشام آب رفته بود. باد هم هر آن با شدت بیشتری می وزید و ذرات آب به هر سو می پراکند. درختچه ها زیر دست شلاق گون باد سر فرود می آوردند و ترسم رو بیشتر می کردند. انگار طوفان توی راه بود. ای خدا! تاریکی و باد و طوفان و من تنها، وامونده از راه. حالا چه باید می کردم؟ مرگ رو جلو چشام می دیدم. خودم رو طعمه ی کرکس و عقاب دیدم. چشامو بستمو از ته دل جیغ کشیدم و خدا و خانم جان و مامان فرح رو صدازدم. از تاریکی که همه جا رو فرامی گرفت وحشت کرده بودم و شهامت نداشتم چشامو بازکنم. اینقدر زار زدم که دیگه صدایی از حلقومم درنمی آمد. انگار گلوم زخمی شده بود. می سوخت. دیگه نای زار زدن هم نداشتم. احساس کردم از حال رفتم. احساس سبکی کردم. فکر کردم روحم داره از کالبدم بیرون می ره . خودم رو روی ابرا دیدم ویک حس رخوت قشنگ بهم دست داد. خودم رو ول کردم روی زمین. دلم می خواست تا ابد بخوابم. تسلیم همین حس قشنگ شدم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چرا نمی گذاشتند بخوابم؟ کی بود که به صورتم ضربه می زد؟ ای خدا دردم می اومد. صورتم می سوخت. تنم یخ کرده بود اما این دستها گرم بودند. از آن کی بودند که اینقدر بی رحمانه سیلی به صورتم می زد. صدای دندونام توی گوشم می پیچید. چه صدای خوفناکی! صدای ناله ام از ته حلقم توی گوشم می پیچید. مثل زوزه ی گرگ بود و یا یک خرس زخمی. وحشت کرده بودم. احساس کردم توی یک دالون سیاه و تاریک رها شدم تک و تنها. هر چقدر می رفتم و هر جا که می رفتم سیاهی قیر بود و صدای هوهوی باد. نه این صدای ناله ی خودم بود. پاهام دیگه توان کشیدنم رو نداشت. خسته بودم خسته. دستام یخ کرده بود. اونا رو زیر بغلم بردم تا گرم شون کنم. اما اونجا هم خیس بود و سرد. سر بلند کردم تا خدا رو صدا بزنم اما بالای سرم هم سیاهی بود. من کجا بودم؟ چه به سرم آمده بود؟ اصلا من کی هستم؟ کجا هستم؟ مرده ام؟ اینجا همون گوره؟ همون گور سرد و سیاه؟ یک ضربه ی کاری دیگه به گوشم نواخته شد. دردم گرفت. سوختم. تمام وجودم سوخت. از ته دل نالیدم. یکی اسمم رو صدا زد. نکیره یا منکر؟ چقدر مهربون صدام می کنه! دوباره توی گوشم نواختند. خواستم چشامو باز کنم اما قادر نبودم. انگار دو تا کوه سنگی روی چشام گذاشته بودند. اما من می خواستم ببینم. خانه ی قبرم رو می خواستم ببینم. گرچه سیاه و دهشتناک. لرز به جونم افتاده بود. دندونام همچنان به هم ساییده می شد. چقدر سرد بود! هر آن یخ می زدم. از ته دل نالیدم. یکی با مهربانی ازم خواست چشامو باز کنم. اما من قادر نبودم. سرم فریاد کشید و محکم تر توی گوشم نواخت. ناله ام شدیدتر شد. بلندم کردند. منو کجا می خوان ببرند؟ بهشت یا جهنم؟ ای خدا مثل یک پر کاه بالا رفتم. یکی منو توی بغلش گرفت و با خودش برد. دوباره خیس شدم. انگار یکی شیلنگ روم گرفته و می خواد از این خیس ترم کنه. نه، دیگه کافیه. ازهمه جام آب می چکه. یخ کردم. ببینید دارم می لرزم. داشتم ملتمسانه تقاضا می کردم دیگه خیسم نکنند. می نالیدم و می گفتم که سردمه. آب بند اومد. یکی با من شروع کرد به حرف زدن. حرفاش سرتاسر از گرمی زندگی بود طوری که احساس کردم دوباره زندگی در من از سر گرفته شده است و بهم امید می داد. چی می گفتَ، نمی دونم. هر چی که بود بهم آرامش میداد. خوشم آمد. مثل لالایی بود. شاید هم نبود. فقط می دونم که خوش آهنگ بود و به من حس امنیت دست داد. خوابم می آمد. باید می خوابیدم. کاشکی دوباره به گونه ام نزنند و بگذارند بخوابم. فکر کردم توی بهشتم. صدای پرندگان گوناگون گوشم رو نوازش می داد. نسیم نسبتا سردی هم پوست صورتم رو. دوباره لرز وجودم رو فراگرفت. بازم دندونام به هم خورد. چشم باز کردم. هوا تاریک و روشن بود و یک جفت چشم براق زل زده بود توی صورتم. وحشت تمام وجودم رو پر کرده بود. ای خدای من کجا بودم؟ این چشمهای صحرایی براق متعلق به شایانه؟ مثل این چشم دیگه هیچ کجا ندیدم و نخواهم دید. من و شایان؟ کجا بودیم ما؟ من که مُردم، شایان هم مرده؟ خداوندا باورم نمی شه من و شایان اینقدر نزدیک به هم باشیم! چشام می خواست از حدقه بیرون بزنه. شایان محکم نگهم داشته بود. نگاه نگرانش بهم دوخت و گفت: بیدار شدی مهتاب؟ خوبی عزیزم؟بعد هم زیر گوشم نجوا کرد: نترس خانوم، نترس. من پیش ات هستم. به سمت او برگشتم و جیغ کشیدم و گریستم. او هم آنقدر صبر کرد تا من کاملا گریه کردم. اونقدر گریه کردم که پیراهنش خیس شد. گریه ام که تمام شد منو از خودش جدا کرد چشای صحرایی اش رو بهم دوخت اشک هایم را پاک کردم او گفت: نترس. من تمام شب پیش تو بودم. دیگه داره صبح می شه. نگاه کن چیزی به روشن شدن هوا نمونده. من که زبونم بند اومده بود نگاهی به اطراف کردم بدون هیچ پرسشی. اما نگاهم استفهام آمیز بود و شایان چون پدری صبور به حرف آمد و گفت: تو دیروز اینجا گم شدی. یک آن متوجه شدیم نیستی. من و شروین دنبالت می گشتیم. خیلی صدات زدیم آخر سر هم هر کدوم از یک راه رفتیم تا تو رو پیدا کنیم. هوا کاملا تاریک شده بود که من تو رو اینجا پیدا کردم. مهتاب تو از حال رفته بودی. بعد دوباره نوازشم کرد و گفت: این چه کاری بود با خودت کردی؟ چرا سر به خود راه افتادی؟ چرا تنها؟ عزیز من تو کی می خوای دست از این همه بچه گی برداری؟ هان؟
اما من قادر به تکلم نبودم. همون طور مات نگاهش می کردم. شایان که دید هنوز می لرزم دستای سردم رو تو دستش گرفت و مالش داد تا خون رو به گردش بندازه. یواش یواش گرمای مطبوعی زیر پوستم دوید. ای خدا اون تمام شب توی تاریکی نشسته و مواظب من بوده است تا مبادا من تب کنم. مطمئنا اگر اون نبود من مرده بودم. چشم باز کردم و به چشای خوشگلش زل زدم. زبونم که بند اومده بود می خواستم با نگاهم ازش تشکر کنم. اونم داشت نگاهم می کرد. نمی دونم چشام چه حالتی داشت که حالت نگاه اون رو هم عوض کرد. مثل اون روز صبح توی آشپزخونه یک نیرویی از توی چشاش کشیده شد رفت تو چشای من . یک چیزی مثل جادو . قلبم به تپش افتاد ، قلب او هم . من صدای تپش قلبش رو به وضوح می شنیدم . یک آن نگاهمان با هم تلاقی کرد ، بعد یکهو من رو از خودش جدا کرد ، رخ برگرفت و زیر لب به شیطان لعنت فرستاد و آهی کشید ، من هم . اوکه رو برگردونده بود اما من با سماجت نگاهش می کردم . احساس می کردم با نگاهش تمام دنیا رو به من داده اند . یک عشق پاک و ناگسستنی رو . انگار روح مون به هم پیوند خورد . یک حس قشنگ بهم دست داد . دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم . دوست داشتم تا ابدیت به همون حال بمونیم . من و اون . اما نموندیم . اون خیلی سریع کنار رفت ، بلند شد و رفت اون طرف تر ایستاد . پریشان می نمود . هنوز نگاهش می کردم . پیراهن نازکش زیر دست باد می لرزید . پلیورش را تن من کرده بود . همون پلیور یشمی رو . دلم می خواست بترکه از این همه فداکاری . شایان برگشت دوباره نگاهم کرد ، بعد رفت کنار آب ، نشست وضو گرفت . یک سنگ هم برداشت اونو شست و ایستاد به نماز . دو بار نماز خوند . دو تا دو رکعتی . سلام که داد سرش رو به سمت آسمون بالا بردو یک عالمه با خدا حرف زد . بعدش هم سجده کرد. خیلی هم طولانی . راز و نیازش که تموم شد بلند شد اومد کنارم زانو زد ، باد موهاشو به هم ریخته بود . چهره اش آروم شده بود . لباش متبسم بود . انگار نماز آرومش کرده بود . دستی به گونه ام کشید و گفت : تنت گرم شده خدا رو شکر . خطر رفع شده . می تونی از جات بلند شی ؟ باید زودتر برگردیم . من فقط نگاهش می کردم و حرفی نمی زدم . شایان دیگه تو چشام نگاه نکرد . نگاهش رو می دزدید . با کمک شایان بلند شدم و با کمک او راه سرازیری رو پیمودم تا پایین کوه . انگار لال شده بودم . مثل یک عروسک کوکی دنبال شایان می رفتم و هر کتری ازم می خواست انجام می دادم .هر جا که اون اشاره می کرد پامو می گذاشتم و به هر شاخه ای که می گفت دست می انداختم . هوا روشن شده بود و آفتاب همه جا پهن شده بود . بقیه رفته بودند . فقط هیوندای شایان بود . شایان نگاهی به دور اطراف کرد وگفت:بهتره زودتر بریم یقین دارم دیشب تا صبح از نگرانی هیچ کدوم شون نخوابیدند.خودش هم نخوابیده بود . ژولیده شده بود . با این همه جذاب بود . دوست داشتم به پاش بیفتم و براش زار بزنم . ازش تشکر کنم یا ازش معذرت بخوام . مهم نبود چی بگم . نیاز داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی دونم چرا زبونم به فرمانم نبود و به کامم چسبسده بود . هر دو توی ماشین نشستیم تا به ویلا برسیم هیچ کدوم حرفی نزدیم . اما شایان مدام بر می گشت و نگاهم می کرد و گاه می پرسید بهتری ؟ و من با حرکت سر جوابش رو می دادم . جلوی در ویلا شایان توقف کرد و بدون اینکه نگاهم کنه ، گفت : بیا هر دو امروز رو از یاد ببریم .فهمیدم منظورش چیه . دگرگون شدن حال هردومون ، که برای هیچ کدوم مون پوشیده نبود . بعد ادامه داد : امروز روزی بود سوای روزهای دیگه به هر حال من دیگه به اون فکر نمی کنم . اما از یاد نبریم که خدا عمر دوباره به تو داد . اینه که مهمه . من و تو باید خدا رو شکر کنیم .سرم رو پایین انداخته بودم ، به زحمت گفتم : اول لطف خدا بعد هم شما .
یکوری نگاهم کرد و گفت : این وظیفه یه مرده که از نامزد برادرش حمایت کنه مگه نه ؟نفهمیدم منظورش چیه ؟ می خواست مهر تایید بزنه یا می خواست مطمئن بشه که حرف اون شب شروین صحت داشته یا نه ؟ و آیا من موافقتم رو اعلام کرده ام ؟ من هم که انگار دنیا رو روی سرم کوبیده بودند جوابی ندادم و فقط مات و متحیر نگاهش کردم . شایان هم داشت نگاهم می کرد . اشک تو چشام جمع شد . سرم رو چند مرتبه به طرفین تکون دادم و به زحمت گفتم : اما ...اما...من فقط...یعنی اون ...ما...دیگه نتونستم ادامهبدم . نمی دونستم چی باید بگم . شایان نفس بلندی کشید و گفت : بسیار خب ، نمی خواد خودت رو اذیت کنی . بعد چند بوق ممتد زد و پیاده شد . با بوق شایان اهالی ویلا ریختند بیرون .تمام اون روز توی اتاقم موندم . بهت زده روی تختم نشسته بودم و به یک جا خیره می شدم . اصلا حال طبیعی نداشتم . حوادث گذشته و صحه گذاشنت شایان بر نامزدی من و شروین پاک مبهوتم نموده بود. چرا بی جهت این موضوع اینقدر بزرگ شد ؟ کدوم نامزدی ؟ اصلا مگه من اینقدر سر به خود بودم که واسه خودم نامزد تعیین کنم ؟ این یک تقاضا بود از جانب شروین ، بدون جواب مساعدی از طرف من . آیا نظر ماهرخ جان و دیگران مهم نبود ؟ آیا اونا در جریان بودند ؟ نظر مامان فرح من شرط نبود ؟ جواب من چه بود ؟ مطمئن بودم که جوابم منفیه . شروین پسر فوق العاده ای بود ، شاید از خیلی لحاظ . اما این دلیل موافقت من نمی شد . من هنوز هم توی حال و هوای شایان بودم و آن واقعه ! اون گرما ، اون نگاه ، اون کشش بین دو نگاه ، اینها رو نمی تونستم نادیده بگیرم . احساس می کردم با تمام وجودم دلباخته ی شایان شدم . شایان چی ؟ اونم منو می خواست ؟ نه . خودش گفت این یک امر طبیعیه . منظورش این بود که من زیاد هم جدی اش نگیرم . می دونست اونقدر بچه هستم که مرورش کنم . شایان منو یه بچه فرض می کنه . یک دختر بچه دوست داشتنی و بازیگوش که مدام گریه می کنه . بارها مسخره ام کرده . اون هیچ وقت مثل یک خانم با من رفتار نکرده . خب من خانم نیستم . یک دختر پر شر و شورم که خیلی زودتر از موعد هوای یار به سرش زده . مطمئنم اگه به شایان بگم دل به تو دادم دستش رو بذاره روی شکمش و قاه قاه بخنده . بعد هم یک لیسک بده به دستم و بگه بشین جلو تلویزیون الان کارتون داره . اما نه ، اون من رو بچه نمی بینه . اون گفت نامزد برادرم . این یعنی که قبول داره می تونم بزرگ باشم . اما نه ، چون شروین گفت ما با هم نامزدیم ، شایان هم پذیرفت . حتما توی دلش گفته تو دوست داری عروسک بازی کنی ، بکن . حالا چرا شروین اون شب من رو نامزد خودش اعلام کرد ؟ من که هنوز جوابی بهش نداده بودم . ای خدا سرم داره می ترکه . این چه افکار شومیه که مثل کرم توی سرم وول می خوره و مغزم رو ریش ریش می کنه ؟ چشام بستم . سرم داغ بود . تب داشتم . تقه ای به در خورد شبنم بود . اومده بود عیادتم . حوصله اش رو نداشتم . چشام رو به سقف دوختم و لام تا کام حرفی نزدم . اونم دقیقه ای نشست و رفت .چشامو بسته بودم تا کسی رو نبینم . فروغ جان هم انگار بود . بعد صدای یک مرد رو شنیدم . شروین بود ، شاید هم شایان . دیگه چیزی نفهمیدم .اتاق تاریک و ساکت بود . چرا همه جا تاریکه ؟ جلو چشام سیاهی ها نقش عوض کردند و می رقصیدند . چرا برق روشن نیست ؟ مگه نمی دونند من از تاریکی می ترسم ؟ بلند شدم تا کلید رو بزنم . دستم رو لب تخت گرفتم و کورمال کورمال به طرف دیوار رفتم . کلید برق به همون دیوار کذایی بود . همون دیوار مشترک . سرم گیج می رفت یک دستم رو به دیوار گرفتم و دست دیگه ام رو روی دیوار می کشیدم تا کلید رو پیدا کنم . صدای حرف به گوشم می خورد . پشت دیوار بود . گوش چسبوندم . صدای شایان بود که با شروین بحث می کرد . شروین عصبانی بود ، گفت : به تو هیچ ربطی نداره .شایان هم گنگ و خفه داد زد : تو یک خوک کثیفی . شروین از سر غیظ خندید و گفت : آره شناسختی ؟ حالا برو بیرون . صدای باز شدن در آمد و باز در محکم بسته شد و صدای پایی که زود قطع شد . بعد هم در اتاق روبرو باز و بسته شد . چشام سیاهی می رفت . کلید برق رو پیدا نکردم خورم رو به تختم رسوندم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم .