انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 16 از 24:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
با صدای ماهرخ جان از خواب بیدار شدم . دست روی پیشانی ام گذاشت و گفت : دیگه تب نداری . بلند شو ببینم عزیزکم ، بلند شو که نصفه جونم کردی . بلند شدم نشستم و به روش لبخند زدم . ماهرخ جان دستم رو گرفت و گفت بیا بریم پایین که از دیروز تا حالا انگار یه چیزی گم کرده دارم . بغد لپم رو فشار داد و گفت : بدجوری ما رو به خودت عادت دادی شیطون . جای خالیت همه رو آزار میده . الان که می خواستیم صبحانه بخوریم جناب فخر گفت بیام ببینم اگه بهتری ببرمت پایین . بعد خنده ای کرد و گفت : انگار بدون تو لقمه از گلوش پایین نمیره .
ماهرخ جان تند و تند حرف میزد و در همون حال لحافم رو کشید دستم گرفت بلندم کرد و گفت : دیگه نمی گذارم لحظه ای ازم دور باشی . همه اش تقصیر منه که این چند روزه تو رو به حال خودت رها کردم . وای اگه کنیز مریض نبود و من بیکار بودم . آه ... واسه این تعطیلاتم چی فکر می کردم ، چی شد ؟ عزیزکم باید منو ببخشی . من تصمیم داشتم تو رو به خیلی جاهای دیدنی ببرم که فرصت نشد . قبول کن جمع و جور کردن این عده زمان رو از دست در میاره . من این مسافرت رو قبول ندارم . بعد هم منو بغل کرد و گفت : اگه بدونی چه حالی شدم وقتی که هوا تاریک شده بود و تو نبودی . دوست داشتم بمیرم . به جان شروینم راست می گم . مرگ برام شیرین تر از موندن بود . آدم وقتی ببینه کاری از دستش ساخته نیست به مردن فکر می کنه و خیال می کنه تنها راه نجات مرگه . اما بعد میبینه که اشتباه کرده و خداوند راههای زیادی رو پیش پای آدما باز گذاشته . فقط باید خودمون رو نبازیم و حوصله کنیم و از خودش کمک بخواهیم . اون شب که اومدیم ویلا تا خوذ سحر پای سجاده نشستم و برات دعا کردم . بعد خندید و گفت : به یاد ندارم توی عمرم اینقدر نماز خونده باشم .سرم رو پایین انداختم و گفتم : من جونم رو مدیون آقا شایان هستم .
ماهرخ جان گونه ام رو گرفت فشرد و گفت : الهی نازی . اون که کاری نکرده . کاری که شایان کرده یک وظیقه ی انسانیه . من فقط نگران این بودم که شایانم شرمنده و دست خالی برگرده . نمی دونی چه هولی کرده بود . البته همه ما ترسیده بودیم . دلم می خواست بودی و جناب فخر رو می دیدی که چه دعوایی با همه مون کرد . گفت ما حق نداشتیم تو رو تنها بذاریم و بریم پیاده روی . ای وای عزیزکم منو ببخش .
من هنوز منگ بودم و نمی دونستم چی باید بگم ! ترس و وحشت اون شب ، و جرقه ای که بین من و شایان زده شده بود به حد نهایت از خود بیخودم کرده بود . مات زده به ماهرخ جان نگه می کردم . ماهرخ جان دست توی چمدونم کرد یک بلوز و شلوار بیرون کشید و گفت : بیا اینا رو بپوش و زودتر بیا پایین . همه منتظرت هستند .
نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و چطور سر میز صبحانه حاظر شدم . مثل آدمایی که توی خواب راه میرن ، بودم . اصلا نفهمیدم چه چیزهایی گفته و شنیده شد . چشمم به جای خالی شایان بود و لقمه از گلوم پایی نمی رفت . شروین مثل همیشه مقابلم بود و چشم ازم نمی گرفت . جناب فخر هم . از حال و روز دیگران چیزی نفهمیدم .
برای ناهار هم از شایان خبری نبود . دوست داشتم از ماهرخ جان سراغش را بگیرم اما روم نمی شد . شبنم هم مات زده بود و مدام پای تلویزیون می نشست . من هم . شایان هم دود شده بود رفته بود هوا . اونقدر مات و مبهوت بودم که نفهمیدم کی و چطوری به خونمون برگشتم . یک آن به خودم آمدم که دیدم تو بغل خانم جانم گریه می کنم . ماهرخ جان من رو به دست خانم جان سپرد و براش مختصرا توضیح داد که کسالت داشتم و این ، قدری افسرده ام کرده . بعد هم با دنیایی پوزش و طلب بخشش گذشت و رفت . خانم جان هم بعد رفتن ماهرخ جان زد به صورتش و نشست کنارم و گفت : چی به روزت آوردند ننه ؟ من هم فقط گریه می کردم . بعد هم گرفتم خوابیدم . شب که بیدار شدم مامان فرح جانم هم آمده بود و با نگرانی داشت با قاشق محتویات کاسه سوپ رو زیر و رو می کرد تا به حلقم بریزه . پریدم بغلش و ماچش کردم . احساس امنیت می کردم . خونه ی ساده و قشنگمون ، روی باز مامان فرح ، آغوش گرم خانم جان ، اون سوپ گرم و خوشمزه که دست پخت خانم جان بود و من بهش عادت داشتم ، ... همه و همه حالم رو جا آورد و سر درد دلم باز شد و نشستم از سیر تا پیاز مسافرتم رو براشون تعریف کردم . البته دست به سانسورم هم بد نبود . جاهایی رو که نباید ، نگفتم . فقط گفتم نصف روزی توی کوه گم شدم که اونم تقصیر خودم بود و همین باعث شده بترسم و افسرده ام کرده . نگفتم شب تا صبح تو بغل شایان بودم . می دونستم مامانم خودش رو دار می زنه . نگفتم نگفتم اون نیمه شب تو آشپزخونه شروین نزدیک بود ... می دونستم مامان همون جا خودش رو با من می کسه . نگفتم شروین ازم خاستگاری کرده ، می دونستم مامان پای ماهرخ جان رو از خونه مون می بره . نگفتم دل به شایان بستم می دونستم مامان شبانه زنده به گورم می کنه . اینا حرفای دل خودم بود که همون جا توی شمال تو سینه ام دفن شون کردم .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
به جاش تا تونستم از محبت و پذیرایی خانواده ی فخر تعریف کردم و لبخند به لب مامان جانم و خانم جانم نشاندم . خانم جان دست به آسمون برد و گفت : الهی صد هزار بار شکر که راضی از سفر برگشتی و سلامت. خوب شد با ما نیامدی ننه . دل ما که خون شد . بد عیدی داشتیم بد .
مامان لب گزید و گفت : دیگه حرفش رو نزنید خانم جان .
خانم جان لب فرو بست . منم که حوصله نداشتم حرف مرگ و میر بیاد از خدا خواستم . اون شب هم تا صبح خانم جان رو سفت گرفتم تو بغلم و هی بوییدم و بوسیدم . بوس که نه ماچ . عقده های تلمبار شده . خانم جان که نفسش گرفته بود خودش رو عقب می کشید و می گفت : ا ؟ مکن ننه . باز که تو برگشتی ! چند شبی بود که خواب راحت داشتیم . دروغ می گفت . می دونستم .
روز بعد دایی فربد و عسل به دیدنم آمدند. دلم براشون پر می کشید . دوست داشتم سینه ی دایی رو سوراخ کنم و خودمو فرو کنم توش . آخ که چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده بود . روزهایی که دایی مال خود خودم بود . حالا دیگه کمتر به ما سر میزد و البته من بهش حق می دادم .با این همه می خواستمش . شب هم با خانم جان رفتیم خونه ی خاله فروزان که من به آقای گرایلی تسلییت بگم . مامان کشیک داشت . ما شب موندیم و من و صبا تا صبح ور زدیم . اینقدر از شایان تعریف کردم که صبا مشکوک شد و گفت : نکنه دلت رفته . ترسیدم که بند آب داده باشم با تغیر گفتم : یعنی چه ؟ آدم جرائت نداشته باشه از خوبیهای یک نفر تعریف کنه ؟ من از شخصیتش تعریف می کنم . نه تنها اون که شروین و جناب فخر ، حتی جمشاد خان آدمای با شخصیتی هستند . صبا هم باور کرد و دیگه حرفی نزد و من زبونم رو یواشکی گاز گرفتم که زیادی نجنبه .این روزا مامان زیاد از دکتر کیانی حرفی می زنه. نمی دونم چه خبر شده ! خانم جان میگه این ایام همه رفته بودند مرخصی ، مادرت و دکتر کیانی جور همه رو کشیدند و شبانه روزی کار کردند . و من نتیجه گرفتم برخورد زیاد اونا رو به هم نزدیک تر کرده . یک لحظه بدجنس شدم و دعا کردم دکتر کیانی زنش رو طلاق بده و بیاد مامان فرح رو بگیره . اما بعد از خودم و خدای خودم خجالت کشیدم و یک نیشگون ریز ریز از خودم گرفتم که مثلا تنبیه شده باشم . خدایا من کی آدم می شم و مثل آدما فکر می کنم و حرف می زنم ؟
دو سه روزیه که دلم خیلی هوای شایان رو کرده . مامان و خانم جان دیشب رفتند خونه ی جناب فخر واسه تشکر و عذز زحمات من . مامان اجازه نداد من باهاشون برم . ماهرخ جان خیلی سراغم رو گرفته اما مامان به روی خودش نیاورده . خانم جان برام تعریف کرد و دل من آب شد که اونجا می بودم . خانم جان گفت : مرداشون جلو نیومدند . خانم جان همه اش از خوبیهای این خانواده می گفت و مامان تایید می کرد و دل من آب می شد .دیگه شایان رو ندیدم . شروین هم رفته بود آلمان . ماهرخ جان گاه به ما سر می زد اما کلمه ای حرف از شایان و یا شروین به زبون نمی آورد . یک مرتبه خانم جان پرسید : آقا زاده تون رفتند آلمان ؟
منم گوشامو تیز کردم . ماهرخ جان گفت : بله خانم بزرگ ، جفت شون رفتند و ما رو تنها گذاشتند . خانم جان از سر کنجکاوی پرسید : چطور ؟
اونم دوست داشتاز شایان بدونه . ماهرخ جان گفت : شروین که این چندوز پیش ما مهمان بود و باید می رفت. شایان هم رفته که جمع و جور کنه امید خدا تابستون بیاد. آخه درسش تموم شده. خانم جان گفت: چی میخونند به سلامتی؟
ماهرخ جان مفتخر جواب داد: داروسازی. جناب فخر خیلی دوست داشتند پسرا درس بخونند. متاسفانه شروین اهل درس نبود. البته کار و بارش سکه اس و تو آلمان دو و دستگاهی به هم زده و همین هم خیلی خوبه. شروین یکی از ایرانی¬های موفقه تو آلمان و ما بهش افتخار میکنیم. به شایان هم همینطور. جناب فخر معتقدند. شایان آرزوشوو براورده کرده و خیلی بهش مباهات میکنند اما من معتدقم انسان میتونه تو هر زمینه¬ای موفق باشه. درس تنها ملاک موفقیت نیست. من شروینم رو خیلی زیاد دوست دارم. خانم جان با تبسمی شیرین گفت: اولاد عزیزه. هر جا که باشه و هر کاری که بکنه واسه پدر و مادرش شیرینه. خدا هر دوشنو براتون نگه داره.
ماهرخ جان منو به طرف خودش کشید فشارم داد و گفت، مهتاب جون هم برای ما خیلی عزیزه. اصلاً انگار بچه¬ی خودمونه. باور کنید راست میگم. من . جناب فخر بیش از اندازه به این دختر دل بستیم.
خانم جان کیف کرد و خندید. من هنوز دنبال صحبتاشون دنبال حرفی از شایان بودم. اما اونا مسیر حرفاشون رو تغییر دادند. خبر از دل وامونده¬ی من نداشتند. ای خدا شایان جانم دکتر بود و من بهش میگفتم مهندس؟ هیهات که چه برازنده هاش بود این مقام و من حق دادم به جناب فخر که به اون مباهات کنه و مباهات کردنی هم بود. دیگه دست و دلم به درس رفت. لای تمام صفحات کتاب چهره¬ی شایان رو می¬دیدم. اون چشای صحرایی رقضشون رو، اون کشش و نیروی جادویی که منو به طرف خودش میکشید رو. حتی ضربان قلبش رو با تمام وجود حس می¬کردم و صداش هنوز توی گوشم بود. ای خدا چی میشد همون جا زمان متوقف می شد!!! ای خدا دردم رو به کی باید می گفتم؟ روانم بههم ریخته بود. نمیدونم چی به سرم اومده بود! فکر شایان لحظهای رهام نمیکرد. کم حرف شده بودم. بیشتر وقتها مات زده بودم و حرص خانم جان رو در می آوردم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سال تحصیلی به آخر رسید. همه به جنب و جوش افتاده بودند. جشن عروسی عسل و دایی فربد نزدیک بود. اما من خیلی حوصله نداشتم. دوست داشتم منو به حال خودم رها کنند تا با خودم و افکارم خلوت کنم. با این که دایی فربد رو دیوانه وار دوست داشتم و برای چنین روزی خاضر بودم جون بدم اما نمیدونم چرا حال و حوصله¬ی درست و حسابی نداشتم. خاله فروزان اصرار دشت بیاد دنبالم و من رو با صبا پیش خیاط ببره اما من قبول نکردم. به دایی گفته بودم برام یک دست لباس حاضری بیاره. از لباس دوختن بدم میومد. یک حس زنانه بهم دست می¬داد. خاله فروزان داشت خود کشی می کرد. هم برای خودش، هم برای صبا به بهترین خیاط سفارش لباس داده بود. قرار بود کیوان هم بیاد. صبا سر از پا نمیشناخت و من حسودی¬ام می¬کرد.
صدای تند موزیک کرکننده بود. دور و برم شلوغ بود. همه هلهله می کردند و نقل می پاشیدند. دایی فربد شلوغ کرده بود. عسل هم. صبا کل می کشید خاله فروزان بلندتر. مامان لبخندی فراخ داشت و با چشم اشکی دست میزد. خانم جان نقل و سکه میپاشید. وای که چقدر این عسل خوشگل و دوست داشتنی بود! ودایی ماهتر از اون. خنده از روی لبای دایی دور نمی شد. آقا فرهاد هم با خانمش اومده بود و داشت دست می زد. کت و شلوارش خیلی خوش دوخت و شیک بود. خانمش هم آرایش غلیظی داشت و زیاد به خودش ور رفته بود. آقا فرهاد دست خانمش رو گرفته بود و جم نمیخورد. به جاش دختر برادر آقای گرایلی جبران دیگر رو کرد و من موند بودم حیرون که چرا اینقدر ورجه ورجه میکنه. دخترک خوشگل که مثل صبا نامزد هم داشت یک لباس ملوس داشت که به حد کافی تنگ بود و اندامش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود، آستینهای لباسش هم نیمه بود و دستای خوشگل و سفیدش که با سعاتی طلایی و دستبندی نقره ای قشنگ می نمود هم بیرون بود حرصم گرفته بود میخواستم برم بهش بگم یکم آرومتر. اما بعد دیم مگه من دیوم نه مگه من رضا خانم که تف و لعنت نثار خودم کنم. به من چه! به قول خانم جان هر کی رو تو گور خودش می خوابونند. بهتره برم فکری برای خودم بردارم . به حیا حجاب مردم کاری نداشته باشم. به قول جناب فخر، تو برو خود را باش! یاد شروین افتادم که یک شوخی قشنگ کرد و مرا قلقلک داد. از خودم خوشم اومد که مثل اونا نپریدم وسط منم بلند نشدم. من اصلاً اهل رقص نیستم. از این اداها خوشم نمیاد. یک روز خانم جان گفته بود رقص رو اولین بار شیطون یاد آدمیزاد داد و من ترسیدم که برقصم. بعداً خانم جان گفت: حالا من یک چیزی گفتم، نه که تو دیگه نرقصی ننه، تو جوونی. اما من زیر بار نرفتم و حالا هم بلد نیستم. از بیکاری واسه خودم رژه می رفتم. تا اقلاً لباس خوشگلم رو همه ببینند. قربون دایی جونم برم که اینقدر با سلیقه اس! یک بلوز و دامن بلند و لطیف برام آورده بود که رنگش مشکی بود و مملو بود از گلهای نرگس. خاله فروزان که لباسم رو دید ماچم کرد و گفت: قربونت برم که تو اگه حتی با پیژامه هم راه بری خوشگلی، چه برسه به این لباسای مامانی. خانم جان هم هر وقت بیکار بود یک لنگه ابروشو برام بالا می انداخت یعنی که محشری و من کیف می کردم. مامان و دایی فربد هم که لذت از چشاشون میریخت و می فهمیدم که دارند بهم افتخار میکنند. انگار دارم بزرگ میشم و داخل آدمیزاد! گاهی میرفتم جلوی آینه به خودم نگاه می کردم و یک لبخند رضایت گوشه ی لبم می نشاندم و باز رژه می رفتم. خداحونم این نشان کبر نیست، و تو خوب میدونی که من دختر متکبری نیستم، فقط میخوام بگم از لباسم خوشم اومده همین.
خاله فروزان به دایی سکه داد به عسل یک گردنبند مروارید درشت و بلند. خیلی خوشگل بود ومنم هوس کردم یکی عین اون رو داشته باشم. صبا هم یک النگو دست عسل کرد. کیوان براش خریده بود. خوشم میاد که کیوام مرد فهمیده¬ایه. دایی فربد هم یک سرویس خوشگل و گرون قیمت به سر و گردن و دست عسل کرد که چشم همه خیره شد. خانم جان به هر دوشون سکه داد اما مامان فرح گل کاشت. مامان یک بلیط رفت و برگشت واسه ماه عسل شون داد که برن مالزی. هتل هم رزرو کرده بود. آب به سر دایی فربد خشک شده بود. از شدت هیجان قرمز شده بود. فکر کنم خاله فروزان حسودی¬اش شد. شایدم نه. میخواستم بگم خاله جان اون روزی که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت بود؟ درست گفتم؟ انگار آره. خاله خانم جان همیشه می گفت فروزان اهل درس و مشق نبود. اینقدر تجدیدی می آورد که عروسش کردم. اونم آروم گرفت و من فهمیدم بچه ام شوهر میخواسته. اما فرح از اول سرش به کتاب بود. خب مامان جان بنده زحمت کشیده درس خونده، دستش رو کرده تو جیب خودش واسه همین روزا دیگه و من فهمیدم بیخود نگفتند شاهنامه آخرش خوش است. نه دیگه این یکی انگار بی ربط نبود. باید از دایی بپرسم. امام مگه دستم به دایی میرسه! اون قاقا رو لولو برد. حالا فهمیدم چرا مامانی مدتی خودکشی می¬کرد و خودشو توی کار غرق کرده بود. نگو فکر این روزا رو میکرده که دست و بالش باز باشه. خانم جان فکر کرده بود مامان فکر جهیزینه منه، که اشتباه می¬کرده. نه بابا، کی مارو داخل آدم حساب می¬کنه؟ اصلاً مگه من وقت شوهرمه؟ حالا شاید از امشب فکر مامان فرح نسبت به من عوض بشه. طور دیگه ای نگاهم می کنه. انگار تازه داره کفم میکنه. یاد شایان به دلم چنگ انداخت. بغض گلومو گرفت.دوست داشتم اونو هم دعوت می کردند. ساعتی بعد ماهرخ جان و پروان جان با یک سبد گل خیلی بزرگ و خوشگل از راه رسیدند و مامان فرح و خانم جان به جنب و جوش انداهتند. خانم جان کلی ذوق کرد و نشست به معرفی فامیل. همه اش هم کله گنده ها رو معرفی می¬کرد و از کیابیاشون می گفت و دار و ندارشون. از کادویی ها هم گفت. وقتی ماهرخ جان فهمید مامان چی کادو داد، ابروهاشو داد بالا، یعنی که احسنت! منم کنار دست ماهرخ جان نشسته بودم. ماهرخ جان اصرار می کرد مجلس دایی جانمو گرم کنم. اما من گفتم گر چه زیاد ورجه ورجه میکنم اما اهل رقص نیستم و از اطوار بدم میاد. ماهرخ جان لپم کشید و گفتت: الهی نازی!


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خاله فروزان با اشاره¬ی چشم و ابرو از جا بلندم کرد و گفت: سر میزها رو شیرینی پر کنم. دیس بزرگ شیرینی رو برداشتم و با انبر مخصوص و دوره راه افتادم. ماموریت جالبی بود. با مجوز میتونستم شکموهارو بشناسم. اینقدر شیرینی ها لطیف و خوشمزه بود ه اغلب میزها خالی بودند و کار من مشکل. چون باید با انبر دونه دونه شیرینی ها رو برداشته توی دیس بچینم. آرزو کردم ای کاش برای یک لحظه همه مجسمه میشدند و میتونستم شیرینی ها رو مشتی با دست بردارم و بریزم توی دیس. دیس شیرینی نصفه شده بود و عرق من در آمده بود که ناگهان ار گوشه¬ی چشم سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. سر برداشتم و جلو در چشمم به استاد ارژنگ افتاد. خوشگل و نظیف با یک کت و شلوار سبز تیره در حالی که سبد گل خوشگلی رو به دست گرفته بود ایستاده بود و به من خیره شده بود. دیس شیرینی رو همون جا گذشاتم و به استقبالش رفتم. استاد خشک شده بود. با خشوحالی زاید الوصفی بهش سلام کردم. ای خدا چقدر دلم براش تنگ شده بود. بعد از تعطیلات عید اصلاً یادش نکرده بودم. افمارم اینقدر درگیر بود که توی کله ام جایی برای استاد نمانده بود. سبد گلش به چشمم آشنا بود. عین این سبد رو قبلاًهم دیده بودم. کجا؟ آهان تو عروسه آقا فرهاد. چه شباهت سلیقه ای. استاد مثل همیشه میخ من بود. سبد گل رو از دستش گرفتم و گفتم استاد خوابین؟ یکه ای خورد و به خود آمد و پرحرارت گفت: مهتاب!! مهتاب!! شکر خدا صدای موزیک اونقدر بلند بود که کسی پی به لحن استاد نبره. خندیدم و گفتم: خودم هستم استاد. سلام.
سراپامو ورانداز کرد و گفت: مثل همیشه محشر!
خجالت کشیدم و گفتم: خش اومدین. اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم.
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت: پس نوک سوزنی هم به یاد من نبودی. باید حدس میزدم. دست پاچه گفتم: نه منظورم اینه که فکر نمیکردم عسل شما رو هم دعوت کرده باشه. وای استاد خوش اومدین.
استاد دهانش را باز کرد که حرفی بزنه اما آقا فرهاد امان نداده به استقبالش شتافت دستش رو فشرد و اونو با خودش برد. من هم سبد گل استاد رو کنار سفره نهادم. در هموم حین چشمم به کارت خوشگلی افتاد که کنار یک گل جا خوش کرده بود. روی کارت چنین نوشته بود: با آرزوی موفقیت برای دو قمری عاشق. زیرش هم نوشته بود ع ارژنگ. و من فهمیدم عین اول اسم استاده. کنجکاوی ام گل کرد. یعنی اسم استاد چی میتونه باش؟ عبدالله؟ عارف؟ عزیز آقا؟ عماد؟ عین الله؟ علی؟ علا؟ عطا؟
از عماد و علی بیشتر از همه خوشم اومد و بقیه رو خط زدم. سبد گل رو توی سفره گذاشتم و به دایی فربد نشونش دادم تا در فرصتی مناسب از استاد تشکر کنه.
استاد رفته بود کنار نوعروس آقا فرهاد نشسته بود. آقا فرهاد هم رفته بود براش بستنی بیاره. منم رفتم طرف دیگه ی استاد نشستم. استاد که شادی و نشاط خاصی از چشای عسلی اش می تراوید نگاهم کرد و گفت: خوشحالم که همیشه توی مجالس عروسی موفق به دیدن هم میشیم. خب بگو ببینم واسه کنکور چه کردی؟ شانه بالا دادم و گفتم: توی این دنیای به این بزرگی یه جایی هم واسه من در نظر گرفته شده. باید ببینم چه قبایی به قامتم بریده شده. هر چه باداباد.
استاد حیرت زده نگاهم کرد و پرسید: پس تو هیچ تلاشی برای به چنگ آوردن موفقیت نکردی!
گفتم: من که کله ام پره استاد و نیازی به تلاش بیشتر ندارم.
لبخندی زد و گفت: هیچ وقت زندگی رو جدی نگرفتی مهتاب.
موهامو دادم عقب و گفتم: وای استاد چقدر خوشحالم که اومدین.
نمیدونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
خوشش اومد. پرسید: اینو جدی می گی؟
گفتم شما که خوب میدونین من اهل تعارف و دروغ نیستم. من هر چی تو دلم باشه سر زبونم هم هست.
استاد سری تکون داد و گفت: باور می کنم. شاید هیچ کس اندازه ی من روی تو شناخت نداشته باشه.
با بدجنسی پرسیدم: پس چرا فکرکردین که تعارف می کنم؟
تبسمی ملایم کرد و گفت: شبهه ای ظریف باعث شد چند لحظه خطا فکر کنم. و فقط به این دلیل که گاه آدما به جملاتشون رنگ و لعاب می دن و با تعارفات زیبا به حرفاشون جلوه¬ای دیگه می بخشند. جلوه ای خوشایند گوش مخاطب. که این شامل حال تو نمیشه و من موافقم. خوشحالم که در شناختم در مورد تو خطا نکردم. اما اهی شبهه پیش میاد و دل آدمی رو ناصاف می کنه.
گفتم: وای استاد ادبی حرف نزنین. من که بلد نیستم جوابتون رو بدم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
گفت: تو اونقدر بدون آلایش و ساده هستی که خود به خود آدم رو مجذوب خودت می کنی! این که زندگی¬ات و اطرافیانت رو به بازی می¬گیری تو رو از دیگران متمایز کرده. من مثل تو ندیده بودم.
خندیدم و گفتم: حالا که دیدین استاد. چطورم؟
با نگاهش رفت تو عمق چشام و گفت: محشر! تو طور خاصی آدما رو سرگرم می¬کنی و من همیشه می موندم در برابر تو چه عکس العملی نشون بدم. می¬دونی مهتاب؟ تو آدمایی رو که زندگی یکنواختی دارن، از کسالت بیرون میاری و به فکر وامیداری. با این که بیشتر اوقات از دستت عصبانی بودم اما نمیدونم چرا نمیتونستم باهات برخورد کنم! شاید بدین خاطر که میدونستم تو دارای روح پاکی هستی و نیتی جز شیطانی نداری. از روزی که تو پا به کلاسم گذاشتی حال و هوای کلاسم تغییر کرد و مه فهمیدم که تو استاد نقشه کشی هستی، بعد با لبخندی عمیق ادامه داد: تو شیطان رو هم درس میدی. مهتاب اون روز که توی کفشام آب ریختی دلم میخواست دستت رو بگیرم و از کلاس پرتت کنم بیرون باور کن خیلی خودداری کردم اما شب که فکر کردم دیدم نه تنها از دستت عصبانی نیستم که داره یه جورایی هم ازت خوشم میاد باور کن شبها اونقدر به تو کارات فکر می کردم که نمی فهمیدم کی صبح شد!
گفتم وای استاد از خجالت آب شدم هیچ فکر نمی کردم دست کارام براتون رو بشه من ازتون معذرت می خوام نه به خدا اون روز ونه هیچ روز دیگهقصدم بی احترامی به شما نبود ونمی خواستم موجبات آزار و اذیت شما رو فراهم کنم من فقط دوست دارم سر به سر اطرافیانم بذارم و رنگ محیطم رو عوض کنم.
لبخندی زد وگفت: نیازی به توضیح نیست من خیلی پیش تر از اینا با روح تو آشنا شدم.آقا فرهاد سرش رو خم کرد وگفت:ما رو هم دریابین پسر خاله البته اگه دل وقلوه هاتون تموم شد.
خجالت کشیدم که دیگران فکر کرده باشند من واستاد دل وقلوه رد وبدل می کردیم بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه و یک بستنی برای خودم گرفتم ورفتم کنار دست ماهرخ جان نشستم.
ماهرخ جان روی صندلی جا به جا شد وبه روم خندید بستنی ام رو تعارفش کردم گفت یکی خورده ودیگه میل نداره بعد پرسید :اون آقا کی بودند؟
قاشق بستنی ام رو که توی دهنم کرده بودند مک زدم وپرسیدم کدوم آقا؟با سر اشاره به استاد ارژنگ کرد. جواب دادم استاد ارژنگ استاد نقاشی ام براتون که گفته بودم.
متعجب نگاهش رو به سمت استاد سوق داد وگفت : چقدر جوون وبرازنده ان!من تصور دیگه ای ازشون داشتم.
خنده ای کردم وگفتم : شما هم مثل من فکر می کردین یک پیرمرد پریشان مو وکوتاه قامت باید استاد نقاشی باشه؟
ماهرخ جان گفت: اصولا" همه ما چنین تصوری از هنرمندان داریم.نمی دونم چرا عموم مردم چنین تصور اشتباهی دارند بعد دوباره پرسید شما با استاد نسبت فامیلی دارین؟
گفتم نه ایشون علاوه بر این که ستاد من و عسل بودند پسرخاله ی دوست وهمکار ودایی فربدم هم هستند.
ماهرخ جان سری تکون داد ونمی دونم چرا نمی خواست چشم از استاد بگیره و تا آخر شب هراز گاه اونو می پایید.
خانم جان از سر این میز به اون سر میز می رفت ومیهمان نوازی می کرد وخنده به لب من نشونده بود ناگهان دیدم انگار زیر مامان فنر سبز شده باشه از جا جهید وبه طرف در ورودی رفت به جانب در نگاه کردم مردی متشخص وبا وقار توجهم رو جلب کرد که جلو در ایستاده بود ماهرخ جان هم که تو کنجکاوی از من کم نمیاره پرسید این آقا کی هستند؟شانه بالا دادم وگفتم:نمی شناسم حتما" از همکارای مامانهدکتر کیانی بود که چنین مامان جانم رو منقلب کرده بود یک مرد جوان هم پشت سرش ایستاده بود ویک سبد خیلی بزرگ رو به سختی توی بغلش نگه داشته بود که با یک اشاره دکتر اونو برد کنار سفره نهاد ورفت مامان دکتر کیانی رو پیش دایی فربد وعسل برد و معرفی اش کرد وبعد هم برد یک جای خوب نشوندش وتا آخر مجلس کمر به خدمت واحترامش بست.
استاد برای شام نموند و من می دونستم چرا چشم به گریز پیش از شام استاد عادت کرده بود دیدم که داره از دایی فربد وعسل خداحافظی می کنه رفتم کنارش ایستادم و گوش به تعارفات شون سپردم بعد استاد رفت تا از مامان خداحافظی کنه بعد هم رفت سروقت خانم جان.
خانم جان خیلی تعارف کرد واسه شام نگهش داره اما استاد تشکر کرد من هم تا دم در بدرقه اش کردم خوشش اومده بود ازم تشکر کرد وگفت :مهتاب به خودم نوید می دم باز هم تو رو چنین جایی ملاقات کنم و امیدوارم این مرتبه دیدارمون غیر مترقبه نباشه.
گفتم یعنی چی استاد؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نگاهش بی قرار بود، من و منی کرد و گفت:یک... یک دیدار از پیش تعیین شده که من استاد تو نباش.
گفت و از در زد بیرون و در رو پشت سر خودش بست. نفهمیدم منظورش چی بود؟ مگه میشه که استاد من نباشه؟ این استاد همیشه با جملات ثقیل و نامفهومش منو متعجی میکنه.
آخرای شب دستای عسل رو تو دستای دایی خوشگلم نهادند و اشک عسل و اطرافیانش رو در آوردند. اشک من رو هم. خانم جان پیاشنی دایی فربد رو بوسید، سرش رو هم. برای آرزوی خوشبختی کرد. صورت عسل رو هم بوسید و گفت: تو رو به فربدم، فربدم رو به تو، هردوتون رو به خدا میسپرم. چشمش نم اشک داشت. دلم تو سینه بالا پایین می رفت. از ته دل آرزو کردم عسل و دایی در کنار هم خوشبخت باشند و عسل عروس خوبی برای خانم جانم باشه و هیچ وقت، هیچ وقت میانه¬شون شکراب نشه که اگر چنین میشد دم برای دایی خوشگلم می ترکید. چون میدونستم هر دوشون رو دوست داره و نمیدونه طرف کی رو بگیره. آخر مجلس پوران جان صمن تشکر از مامان و خانم جان خداحافظی کرد و گفت: تا چند روزه عازم اتریشم.
تعجب کرده بودم! میره اتریش چه کار؟ حالا با کی میره؟ با شایان؟ خدا نکنه. حالا چه فرقی داشت؟ مگه من بعد از اون روز جادویی موفق به دیدار شایان شده بودم؟ همون روز که احساس کردم نگاهم به نگاهش، روحم به روحش، وجودم به وجودش گره خورد. از همون روز دود شد و رفت به هوا. انگار ازم خجالت کشید و خودش رو مخفی نمود. در صورتی که ندونست چه آتیشی به جون من انداخت.
عروس و داماد رو روانه ی خونه ی خانم جان که حالا به جهیزیه عسل حال و هوای دیگه ای داشت و خیلی خوشگل تر شده بود، کردند. خانم جان هم میومد خانه ی ما. مامان گفته بود خانم جان حالا حالاها قید خونه زندگی تون رو بزنید تا عسل و فربد راحت باشند و من حظ کردم که مامان اینقدر باشعور و فهمیده اس. ازش خوشم نمی اومد. به خصوص از اون روز که دیدم شتابان از تو اتاقش بیرون اومد. شایان رو بخشیده بودم اما شبنم رو نه. به نظر من این وظیفه دختره که واسه خودش حریم قایل باشه و به دیگران اجازه نده پا به حریمش بگذارند. حساب مردها از زنها از اول خلقت جدا بوده. مردها کم طاقت و از خودراضی هستند و دوست دارند به هر چیزی که اراده کردند دست بندازند. و این زنه که باید حد و مرزش رو تعیین کنه. خب شایدم شبنم هم همین کار رو کرده. من که ندیدم اون جا چه اتفاقی افتاده. شاید اونا فقط با هم حرف زدند و من بی جهت دارم گناهشونو می شورم. ای خدا فردا نرم جهنم؟ اصلا به من چه؟ دسته گل رو تو هال بردم و به ماهرخ جون نشون دادم. شبنم خم شده بود و داشت صورت ماهرخ جون رو می بوسید. بعد هم نشست. ماهرخ جون ازش بابت گل تشکر کرد و گفت: مهتاب جون لطفا یک گلدون از تو اون بوفه بردار و گلا رو بذار توشون.منم اطاعت کردم و یک گلدون کریستال گرون قیمت رو پر آب کردم و گلها رو با دقت و وسواس توش جا دادم و گلدون و گذاشتم روی یک میز دیگه که کنار ماهرخ جون بود. ماهرخ جان از شبنم پرسید: شربت رقیق می خوری؟
چرا رقیق؟ مال من که خوب غلیظ بود و شیرین.
شبنم گفت: نه. بعد رو کرد به من و گفت: یک لیوان آب سرد لطفا.
منم که احساس نوکری بهم دست داده بود اطاعت کردم و براش یک لیوان آب بردم. دوست داشتم از دستش عصبانی باشم که بهم دستور داده بود اما نمی دونم توی چشای غمگینش چی بود که بخشیدمش.
شبنم داشت آب می خورد که ماهرخ جان پرسید: فروغ جان نمی یاد؟شبنم لیوانش را روی میز گذاشت و گفت: چرا شب میاد. من زودتر اومدم چون با شایان کار داشتم. نیست خونه؟
ماهرخ جان بدون اینکه جا بخوره گفت: چرا تو اتاقشه.
ای خدا از اون موقع شایان جانم خونه بود و من دنبالش می گشتم؟
شبنم بلند شد به طرف پله ها بالا رفت و گفت: فروغ جان که اومد منو صدا بزنین.
سرم به دوران افتاد. کجا رفت این دختر بی حیا؟ رفت تا شب تو اتاق شایان چه خاکی تو سرش بریزه؟ ای خدا چرا کسی جلودارش نشد؟ چرا کسی ایراد نگرفت؟ چرا اینا با دستای خودشون پنبه رو می ندازن جلو آتیش؟ دوست دارم داد بزنم، فغان کنم که قباحتم خوب چیزیه. من ساده و ابله رو بگو که توی دلم شبنم و بخشیده بودم.
شبنم رفت و ماهرخ جان خیلی خونسرد و بی خیال به بالشش تکیه داد و گفت: مهتاب جون چرا میوه نمی خوری؟
می خواستم بگم کوفت بخورم، همون شربتی هم که دادین زهرم شد. دیگه مگه چیزی از گلوم پایین می رفت؟ از خونسردی و بی قیدی ماهرخ جان هم جیزم گرفته بود. نمی دونم چرا اینا اینقدر اروپایی فکر می کنند؟ البته من از همون روز ها اول فهمیدم خانواده فخر یه خرده با ما فرق می کنند. تو خانواده فخر حجاب اصلا جایی نداره. نه اینکه بدحجاب باشند، یه جورایی راحتند. زن و مرد براشون فرق نداره. توی فامیل ما پیرزنها چادر دارند، زن های هم سن و سال مامان و خاله فروزان هم روسری سرشون می کنند، اینجا زن و مرد با هم دست می دن. اما ما این رسم رو نداریم. خب، از حق نگذریم دیدم که نماز می خونند. پس خدا و پیغمبر حالیشونه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اگه حالیشونه چرا جلو شبنم رو نمی گیرند و به شایان یاد ندانند نباید بره توی اتاق با یه دختر؟ خب شاید مدلشون اینه که امروزی رفتار می کنند. حالا اگه دختر و پسر جوون آزادانه توی اتاق هم رفت و آمد کنند و تنها بمونند یعنی متجددند؟ اینه تجدد؟ اه اینه که من از هر چی آدم متجدده حالم به هم می خوره. قربون خودم برم که تا شایان و می بینم رنگ می گزارم و رنگ بر می دارم و سرم می افته پایین. قربون خودم برم که تا شروین رو می دیدم رم می کردم. تازه من فکر می کردم شورش رو در میارم و زیادی جلو خودم و ول کردم. این شبنم که پیاده تاخته به ناکجا آباد، درست گفتم؟ به درک. سرم باد کرده و هر آن می ره رو هوا. بلند شدم و عزم رفتن کردم. ماهرخ جان با تعجب پرسید؟ کجا؟
گفتم: سرم یه خورده گیج می ره. باید بم خونه.
گفت: تو خونه که تنهایی. بمون.
خواستم بگم تنها بمونم بهتر از اینه که ناظر خلوت دیگران باشم و خون بخورم. اما نگفتم چون گلوم باد کرده بود و هر آن منفجر می شدم از غضب. با اعصابی متشنج از ماهرخ جان خداحافظی نمودم و رفتم و تا مامان بیاد به دل ساده خودم که بی جهت اسیر شده بود لعنت فرستادم و ازش خواهش کردم برگرده سر جاش. به حد نهایت از شایان بدم اومده بود و تصمیم داشتم دیگه بهش فکر نکنم . حتی تصمیم گرفتم پا به خونه شون نذارم. آهان این درسته! نباید دور و برشون آفتابی می شدم. خب من بدون دلیل که دور و برشون نرفته بودم. ماهرخ جان هم اگه با رفتن پوران جان تنها مونده به من ربطی نداره. مگه من هم سن و سال و هم صحبت اونم؟ مگه آدم که تنها شد باید دست به دامن دیگرون بشه که برن دور و برش و از تنهایی درش بیارن؟ خیلی هم خدا رو شکر کنه که شوهر داره و بچه هاش دورش هستنند. پس اون پیرزنای افتاده حال که صبح تا شب یکی نیست در رو به روشون باز کنه چی بگن؟ باید هوار هوار راه بیندازن و شهر رو خبر کنند؟ ماهرخ جان هم دو روزی صبر کنه عروسش بر می گرده. اصلا اینطوری بهتره. بعد از این قدر عروسش رو بیشتر می دونه. دلم برای پوران جان سوختکه عمری با مادر شوهر و پدر شوهر زندگی کرده و نتونسته با شوهرش خلوت کنه. اما بعد فکر کردم به من چه؟ حالا پسرش داره جبران مافات می مامانش رو می کنه و با دخترای فامیل خلوت می کنه. شروینم که نیازی به خلوت نداره. رفته یک جایی که هر وقت اراده کرد و خواست دخترا رو ببوسه کسی بد ندونه و جلودارش نشه. خودش گفت: ما که آزادیم. اخ که الان حالم به هم می خوره. رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خوندم و از خدای خوشگلم تشکر کردم که منو توی خانواده ای مسلمان، مقید و با ایمان قرار داد. قربون دین اسلام هم شدم که مردم رو از کارهای زشت منع کرده و راه گناه رو از صواب جدا کرده. از خدا خواستم همیشه مراقبم باشه و اجازه نده پامو از گلیم جوونی ام اونورتر بذارم. خواستم که همیشه حمایتم کنه و دلم رو از زنجیر اسارت شایان بیرون بیاره و اونو برگردونه توی سینه خودم. گفتم خداجون انگار جوونی کردم و بی هت دلباخته شدم. انگار شایان لقمه من نیست و به درد من نمی خوره. من نمی خوام زن مردی بشم که هم پای شیطون گام بر می داره و سر کلاس اون درس خونده. نه اینکه منظورم فقط شایان باشه خداجون، هیچ جوونی رو با این صفات سر راه من قرار نده. من می خوام در آینده ای دور زن کسی بشم که گذشته اش پاک پاک باشه و هیچ ریگی به کفش نداشته باشه. پس خودم رو به تو می سپارم و می خوام که حامی ام باشی. مثل همیشه. بعد هم سجده کردم و خدای خوبم رو شکر کردم.
صبح مامان بیمارستان نداشت. رفت خیابون و یک عالمه بستنی خرید با شکلات. آخه پس فردا خانم جان خوشگلم میاد. مامان گفت میوه و شیرینی هم فردا میخره. چند تا هم مرغ خریده بود که با هم پاکشون کردیم و گذاشتیم تو فریزر. ناهار دم پخت گوجه خوردیم. من پختم. مامان دستور پختش رو داد و من درست کردم. داره کم کم از آشپزی خوشم میاد. یک عالمه پیاز داغ درست کردم گوجه ها رو هم توش تف دادم با زردچوبه. فضای خونه از بوی پیاز داغ انباشته شده بود و من کیف می کردم. گفتم: مامان توی همه غذاها باید پیاز داغ ریخت؟
مامان جواب داد: تو اغلبشون. به خصوص خورشها.
گفتم: حالا اینکه خورش نیست.
گفت: تو بعضی پلو ها هم می ریزند. به خصوص پلوهای مخلوط مثل پلو عدس و پلو ماش. آشپزی سلیقه ای و اختیاریه اجبار که نیست. می شه توش دست کاری کرد.
گفتم: مامان جون کاش می شد اجازه میدادین من آشپزی کنم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مامان نگاهم کرد و گفت: حالا تو بیشتر باید به فکر تحصیل باشی نه آشپزی. خانم جان که اومد می گم یه چیزایی یادت بده. به دردت می خوره. اما تو هم باید قول بدی کفگیر ملاقه رو جایگزین کتابات نکنی. از یک ماه دیگه باید به طور جدی درس خوندن رو شروع کنی.
با این که دوست نداشتم اما قول دادم. تنبلی تابستون زیر پوستم دویده و نفله ام کرده بود و تمایلی به درس خوندن نداشتم. اما به خاطر دل مامان جان همیشه فعال و نگرانم باید به قولم عمل می کردم.
مامان ناهارش رو زود خورد و رفت بیمارستان. عصر عسل زنگ زد و گفت: مهتاب داشتی چیکار می کردی؟
گفتم: کمیسیون داشتم که تو مزاحم شدی.
تعجب کرد و گفت: چی داشتی؟
خندیدم گفتم: مثل همیشه نشسته بودم به شکار پشه. من بینوا چه کار خاصی دارم انجام بدم؟
عسل که معلوم بود هیجان زده اس و می خواست حرف خودش و بزنه و حوصله اراجیف من رو نداشت گفت: بیام دنبالت با هم بریم یه جایی؟
کنجکاو شده بودم، پرسیدم: مثلا کجا؟
گفت: تو راه بهت می گم.گفتم: خب می خوام بدونم چه لباسی باید بپوشم؟
عسل گفت: نیازی به قر و فر نیست. یک مانتوی ساده بپوش. می خوام بریم دکتر.
ترسیدم و گفتم: طوری شده؟ دایی چیزیشه؟
بی حوصله گفت: نه بابا. هیچ کس مریض نیست. راستش... بابا میام توی راه برات می گم.
گفتم: اگه نگی منم نمیام. اصلا زنگ می زنم از دایی می پرسم.
دست پاچه شد و گفت: زنگ نزنی. نمی خوام فربد بفهمه.
بدجنس شدم و گفتم: ای بدجنس! مخفی کاریه؟ دایی منو رنگ می کنی؟ می خوای بری پیش رمال یا...
گفت: نه بابا. این چرت و پرتا چیه ردیف می کن؟ بابا می خوام برم آزمایش بدم. نمی خوام فربد بویی ببره. نه فربد، نه هیچ کس دیگه. تا مطمئن نشدم نمی خوام کسی بویی ببره. ببینم می تونی زبونت رو حبس کنی یا نه.
ذوق زده گفتم: حامله ای؟
عسل آروم گرفت و گفت: مشکوکم. راستش چند روزیه یه جورایی ام. از یه چیزایی به طور غیر عادی بدم میاد و از یه چیزایی وشم میاد.
پریدم هوا و گفتم: آخ جون عسل. فدات شم.
گفت: هیس، بیخودی شلوغش نکن. قول بده تا میام دنبالت زنگ نزنی به فربد بگی. می خوام اگه مطمئن شدم خودم اولین کسی باشم که بهش می گم.
قول دادم و گوشی رو قطع کردم. نفهمیدم چطور لباس پوشیدم. عسل دیر کرد و من بی طاقت شده بودم شماره مغازه دایی رو گرفتم. دایی فربد خودش گوشی رو برداشت. اما من قول داده بودم و حق نداشتم اونو زیر پام بذارم. دایی فربد گفت: چیزی شده؟ گفتم : نه خواستم قربون دایی برم و قربونن زن دایی و قربون...
دایی فربد گفت: دیگه کی؟گفتم: نمی دونم، موندم قربون کی برم که وابسته به دایی باشه اما مثل اینکه نداریم.
دایی گفت: تو می خوای ه چیزی بگی مگه نه؟
گفتم: من؟ نه، چی دارم بگم ؟ حوصله ام سر رفته بود خل شدم.
دایی خندید و گفت: اون که چیز تازه ای نیست. خلی تو رو می گم.
خنده ای کردم و گفتم: می دونم. لطف دارین.
صدای زنگ اومد و من قطع کردم. عسل آژانس گرفته بود. توی راه ازش پرسیدم: دایی بو نبرده؟
عسل گفت: فربد خیلی ساده اس. به تنها چیزی که فکر نمی کنه همینه. فقط چند روزه نگرانم شده و فکر می کنه من مریضم. اصرار داره برم دکتر. می گه رنگت پریده اس، بی حوصله شدی و از این حرفا. اما اصلا از حاملگی یک زن چیزی نمی دونه. بعد برگشت نگاهم کرد و گفت: فربد خیلی خوبه. خیلی مهربونه. هیچ فکر نمی کردم تو زندگی ام اینقدر شانس بیارم. مهتاب خیلی خوشحالم که با تو دوست شدم. من فربد رو از تو دارم.
دستش رو گرفتم فشار دادم و گفتم: قابلی نداره.
عسل دستم رو نوازش کرد و گفت: برات دعا می کنم تو هم مثل من خوشبخت بشی و یکی مثل فربد نصیبت بشه.
به روش لبخند زدم و گفتم: ممنون، لازم نکرده. من هنوز دلم قاقا می خواد.
عسل خندید و هیچ نگفت و من به یاد دایی افتادم که دلش قاقا می خواست. راسته که بچه حلال زاده به دایی اش می ره؟
توی سالن آزمایشگاه نشسته بودیم. عسل مضطرب بود. دست منو تو دست سردش گرفته بود. من هم دستش رو می مالوندم تا گرم بشه. این مالش منو یاد اون روز یخی انداخت و دلم ضعف رد. نمی دونم چرا با اینهمه چشای خوشگل و رقصان شایان لحظه ای از جلو نظرم دور نمی شد. سعی کردم به عسل و کوچولویی که در راه داشت فکر کنم و به دایی که اگه می فهمید چه ها که می کرد؟ خانم منشی اسم عسل رو خوند و ازش خواست بره تو اتاق دیگه. عسل دست سردش رو از تو دستم کشید بیرون، نگاهم کرد و رفت. رنگش پریده بود و من نمی دونم چرا دلم برایش سوخت. با این که می دونستم بیماری خاصی نداره اما براش دعا کردم. اضطراب عسل به من هم سرایت کرد. ضربان قلبم شدت گرفته بود و بند کیف چرم عسل رو توی دستم مچاله می کردم. ناگهان در یکی از اتاقها باز شد وای خدا! ای خدا! شایان و شبنم از توش اومدن بیرون. چشای شبنم گریه ای بود. شایان هم جدی بود. چرا شبنم گریه کرده بود؟ اومده بودن آزمایش چی بدن؟ چشام تار تاری شده بود. از اینهمه تصورات موهومی که توی کله ام نقش می بست حالم به هم می خورد. شایان و شبنم که متوجه اطرافشون نبودن به طرف خانم منشی رفتند. شایان آهسته چیزی گفت، خانم منشی هم سرش رو تکون داد. بعد برگه ای رو به دست شایان داد، شایان اونو گرفت گذاشت تو جیبش و به شبنم گفت: بریم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مثل مردی که نوعروسش رو در پناه بگیره و مراقبت کنه با شبنم رفتار می کرد. دلم نزدیک بود از حلقم بزنه بیرون. حالت تهوع داشتم . دستم رو جلو دهنم گرفتم و به طرف دستشویی دویدم. پلو های نازنین پیاز داغی توی شکمم بند نشد. دست و دهنم و شستم و از دستشویی بیرون آمدم. عسل روی صندلی نشسته بود. نگران من بود. به طرفم آمد و گفت: چت شد؟ گفتم: از بس هیجان داشتم حالم بهم خورد. عسل خنده ای کرد و گفت: دیوونه! خبرش رو شنیدی اینه حالت، خودش رو ببینی چکار می کنی؟
گفتم: می میرم. عسل دستم و گرفت و گفت: خدا نکنه. بیا بریم که باید برای فربد شیرینی بگیرم.
جیغ کشیدم و گفتم: است می گی؟
عسل سرش رو تکون داد و گفت: آره دختر عمه.
با هم از آزمایشگاه بیرون رفتیم. باد به کله ام خورد و احساس کردم حالم بهتر شده. رفتم تو جلد خودم و با فضولی پرسیدم: عسل از کجا همیدی که حامله ای؟
عسل گفت: خب آزمایش دادم جواش هم مثبت بود.
گفتم: از کجا فهمیدی که باید آزمایش بدی؟
سرش رو تکون داد و گفت: گفتم که یه جورایی بودم. حالت تهوع داشتم، سرگیجه داشتم...
میان حرفش پریدم و گفتم: اما اینا دلیل محکمی نیستند. بنا به این علامتها باشه من صد دفعه تا حالا حامله شدم.
عسل ایستاد و نگاهم کرد و گفت: جدا نمی دونی؟
ساده لوحانه نگاهش کردم و گفتم: از کجا باید بدونم؟ من که شوهر ندارم.
خنده ای کرد و گفت: می دونم خیلی ساده ای اما فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی. حالا من بهت می کم اما قول بده دیگه هیچ جا در موردش حرف نزنی.
ذوق زده گفتم: باشه قول می دم. ببخش اصرار کردم اما فکر می کنم لازمه که بدونم.عسل تبسمی کرد و گفت: راستش ... علاوه بر سرگیجه و حالت تهوع و خماری و یک سری حالتهای غیر عادی چیز مسی شه، ماهیانه آدم قطع می شه یا نامنظم می شه.
خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم: معذرت می خوام اما مرسی که گفتی ، حالا یه سوال.
عسل بی حوصله گفت: تو هم وقت گیر آوردی ؟
چشام رو بالا آوردم و گفتم: این دیگه بی حیایی نیست کنجکاویه.
گردنش رو کج کرد و گفت: بفرمایید.
پرسیدم: از چه چیزایی به طور غیر عادی بدت میاد؟
گفت: از بوی حموم، از بوی برنج نم کرده، از بوی نون داغ، از بوی چای تازه دم.
حیرت کرده بودم! گفتم: اینا که گفتی بوهاشون محشره.
شانه بالا داد و گفت: دیگه. بعد هم گفت: دست خود آدم که نیست. البته اینو هم بدون این حالات در مورد همه یکسان نیست و متفاوته.
پرسیدم: از چه چیزایی به طور غیر عادی خوشت میاد؟
خندید و گفت: از بوی فربد.
تعجب کردم و گفتم: چی گفتی؟
عسل باز هم خندید و گفت: جدی می گم. به نظرم فربد بوی گل می ده. دلم می خواد صیح تا شب کنارم بمونه و منم اونو بو کنم. البته چیزی به روش نیاوردم چون مطمئن نبودم.
گفتم: خدا شانس بده. خانم جان می گه با این که موسی خان رو خیلی دوست داشته به وقت حاملگی ازش بیزار بوده و دوری می کرده. می گه اتاق خوابش هم جدا می کرده و زیر در و با چادر شب می پوشونده. خانم جان می گه بیچاره موسی خان تند تند خودش رو می شسته اما باز اون دماغش رو می گرفته و می گفته حالم از بوت بهم می خوره به خصوص سر دایی فربد که تو دماغش گل یاس می گذاشته را می رفته.
عسل خندید و گفت: پس همونه که به نظر من فربد بوی گل می ده. اون بوهای یاس که خانم جان به مشام می کشیده رفته تو وجود فربد.
گفتم: بیخود دلت رو صابون نزن. چرا از اون روز بوی گل نمی داد؟ چرا تا می فهمیم؟
عسل ابرویی بالا داد و گفت: زن حامله شامه تیزی داره و بوهای ناب و نادر رو تشخیص می ده. می دونی فکر می کنم حجاب از روی دماغم برداشته شده.الهی بمیرم که عمر خوشی کوتاهه. اون از بستنی هایی که تو فریزر چپوندیم، اون از جشنی که دایی فرید واسه دل خودش گرفته بود و عسل گفت اونو سر دست بلند کرده و دور اتاق رقصیده، همه اش یک آن دود شد رفت هوا. همون روزی که قرار بود هواپیمای خانم جان به زمین بشینه عسل که رفته حمام سروصورتش رو واسه دل مادر شوهر صفا بده تو حمام می خوره زمین و بچه اش سقط میشه. باز جای شکرش باقیه که دایی فربد خونه بوده و اونو زود رسونده بیمارستان. دایی از تو بیمارستان به آقای گرایلی زنگ زد و گفت منتظر ما نباشین. خاله فروزان گوشی رو گرفت و جویا شد، بعدشم زد به لپش. خاله فروزان گفت دایی فربد گریه کرده و گفته آجی بچه ام سقط شد.
مامان خیلی غصه خورد. زود زنگ زد سفارش عسل رو به همکاراش کرد. حالا کار خدا رو ببین که شیفت خانم تابنده بوده. گفتم مامان خانم تابنده عسل رو چیز خور نکنه؟ مامان اخم کردو گفت: دیوونه شدی؟ پونه عروس شد.
توی دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و گفتم خدا جون همه ی دخترای شوهری رو زود به سرانجام برسون تا آروم بگیرند. مثل خاله فروزان من که خانم جان گفت آروم گرفت. و مثل پونه که تورش رو برداشته بود و دوره راه افتاده بود. الهی بمیرم که بار سنگین گناهانم رو سنگین می کنم. یکی نیست بگه به تو چه کار؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خانم جان از راه نرسیده رفت خونه خودش که از عسل مراقبت کنه. دایی فربد هم کمتر مغازه می رفت و بیشتر کنار عسل می موند تا هم کمک حال خانم جان باشه و هم عسل رو دلداری بده. منم یک روز رفتم خونشون، اما دلم گرفت و زود برگشتم. دایی نمی خندیدو همش حواسش پیش عسل بود. عسل هم ماتم گرفته بود و بغ داشت. دیدم هوا پسه، زدم به چاک. تو خونه هم قرار نداشتم. تنهایی و افکار گوناگون به مغزم فشار می آورد. شبنم و شایان یک لحظه از جلوی چشمام دور نمی شدند. حمایت مردونه ی شایان، چشای اشکی و قرمز شبنم، اون برگه ی آزمایش، همه به حد نهایت تهوع برانگیز بود/ گاهی شیطون می گفت برم همه چیز رو به ماهرخ جان بگم. گاهی فکر می کردم توی یک نامه تمام چیزهایی که دیده بودم بنویسم و از زیر در بدم بره تو و رسواشون کنم. باز با خودم می گفتم به تو چکار؟ مگه تو وکیل وصی مردمی؟ خودشون کردند که لعنت بر خودشون باد. بچه بودند؟ خام بودند؟ بزرگتر بالا سرشون نبود؟ آخر و عاقبت اروپایی زندگی کردن و آزادی همینه دیگه. و باز هم دلم از حلقم می زد بیرون. من روی شایان تصورات دیگه ای داشتم که همه نقش بر آب شده بود. با خودم می گفتم: راسته که آدم نباید به ظاهر آدما قضاوت کنه. فساد می تونه هر جایی رسوخ بکنه. مختص قشر و طبقه ی خاصی نیست. انتهای راهی که از آزادی سوء استفاده بشه، همانا تباهی است. خل شده بودم و واسه خودم جفنگ می بافتم. خدا رو صدهزار بار شکر که خاله فروزان زنگ زد و گفت: حاضر باش می آییم دنبالت.
پرسیدم:کجا؟
خاله فروزان که ذوق داشت گفت: قراره گرایلی واسه شام یه چیزی بگیره همه بریم خونه خانم جان. گرایلی می گه نباید تنهاشون بذاریم که فکر و خیال کنند. بریم سرشون رو بند کنیم.
خواستم بگم این آقای گرایلی کار دیگه ای جز سربند کنی نداره؟ اما بعد دیدم بیچاره داره محبت می کنه. خوب بود به هیچ کس محل نمی داد و در جیبش رو محکم می بست؟ مامان هم قرار شد خودش از بیمارستان بره خونه ی خانم جان. آقای گرایلی چلو کباب گرفته بود و من دلی از عزا درآوردم. سر شام اونقدر بلند بلند می خندیدم که یک دونه برنج پرید تو گلوم و نزدیک بود خفه بشم. آقای گرایلی گفت: انگشت بنداز بالا بیاری.
سرفه ام بند اومد اما دلم خون شد. یاد شایان و انگشتی که به گلوم انداخت، یاد نگاه نگرانش و محبتی که از چشاش می جوشید به دلم چنگ انداخت و اشتهام سوخت. خانم جان زیر لبی گفت: از بس که خندیدی چشمت زدند.
حال عسل خوب شد و مامان خانم جان را برگردوند. خانم جان می خواست نیاد. می گفت ننه خونه زندگیمه نمیشه که همش سربار تو باشم.
اما مامان گفت: این چه حرفیه؟ خونه ی خودتونه. مهتابم تنهاست. شما پیشش باشین من خاطرم جمع تره.
فهمیدم مامان میخواد عزت خانم جان حفظ بشه. خاله فروزان به خانم جان گفته بود گاهی برین که عسل بد هادت نشه و خونه تون رو تصاحب نکنه.
خانم جان هم جواب داده بود فدرتی خدا که عسل همچی دهتری نیست. بعد هم واسه من تعریف کرد و گفت: دروغ گفتم ننه؟ به نظر نمی رسه عسل...
پریدم وسط حرفش و گفتم: عسل دختر با شعوریه و خیلی هم جنبه داره.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 16 از 24:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA