خانم جان گفت منم همینا رو می گم اما فروزان میگه به هرحای شما مادرشوهرش هستین.گفتم بهتره زیاد به حرفای خاله فروزان گوش ندین. خاله فروزان طور دیگه ای فک می کنه. تازه چه نیازی که برین خونه خودتون. از امروز فک کنین خونه ی شما همین جاس که البته هم هست.خانم جان سرش رو تکون داد و گفت: مادرتم همینو میگه. میگه بهتره با ما زندگی کنین.می گه از اون روز حواستون پیش فربد بود، حالا چی؟گفتم آخ جون و پریدم تو بغل خانم جان.خانم جان یک دستمال به دستم داد و گفت قربون قدت برم تا من ای سبزیا ره پاک می کنم تو هم گردگیری کن.دیدم دستمالش خوبه، قبول کردم. دستمالی که خیلی کهنه باشه و موقع گردگیری پرز بده اعصابم رو خرد می کنه. اما انگار این دفعه دستمالش نرم بود و پرز نداشت. خانم جان که می دونست به این مسئله حساسم گفت: چادر سفیده ی مادرته که بریدمش دستمالش کردم. کهنه شده بود. حالا شب یکی دیگه براش می دوزم. صبح که تو خواب بودی بریدمش.دستمال رو برداشتم و مشغول گردگیری شدم و در همون حال گفتم: پس من چی خانم جان؟ چادر نماز منم کهنه شده.خانم جان گفت رو چشام واسه تو هم یکی می دوزم.ذوق زدم. قربون خانم جان برم که هرکاری از دستش بربیاد برای من انجام میده. از سوریه هم برام یه عالمه سوغاتی آورده بود. یک روتختی خوشگل هم آورده بود که داد به مامان فرح و گفت: می دونم مهتاب وقت عروسی اش نیست اما خوشم اومد اینو براش خریدم. دیدم خیلی خوشگله حیفم اومد نگیرم. گفتم از تو خونه در نمیره، قایمش کن، به وقتش.مامان خوشش آمد و یک نگاه خریدارانه روم پاشید. خجالت کشیدم و خودم رو زدم به نفهمی.داشتم پشت پنجره ی اتاق پذیرایی رو دستمال می کشیدم که دیدم ماشین جمشاد خان نگه داشت و پوران جان از توش پیاده شد. چمدون نداشت، رفتارشون هم عادی بود. سبزی و میوه خریده بودند. پوران جای کی برگشته؟ چه بی سرو صدا! به روی خودم نیاوردم، به خانم جان هم نگفتم. دوست نداشتم بره دیدنش و باز باب مراوده گشوده بشه.دیروز دایی فربد اومد دنبال خانم جان و اونو به زور با خودش برد. گفت چه معنی میده که از خونه ی خودتون فرار می کنین؟ خواست من رو هم ببره اما مامان اجازه نداد. به جاش گذاشت یک شب برم خونه خاله فروزان.من و صبا تا ساعت ده خوابیدیم. خاله فروزان برامون کولر زو هم زده بود اتاق خنک شده بود، طوری که دلمون نمی خواست از رختخواب جداشیم. وقتی که بلند شدم دیدم خاله فروزان داره بادمجون سرخ می کنه. عرق از کناره های صورتش جاری بود. گفتم: خاله تو این گرما دارین بادمجون سرخ می کنین؟خاله دستش رو بالا برد با ساعدش عرقش رو زدود بعد چنگال دسته بلندش رو تو کمر یک بادمجون تپل که از کنار ترکیده بود و داشت توش روغن قلپ قلپ می زد، کرد، اونو برداشت گذاشت تو قابلمه و گفت گرایلی گوشت و بادمجون خیلی دوس داره. شب و روزم بخوره سیر نمی شه.گفتم: کو سروش؟خاله گفت: رفته کلاس زبان. صبح با گرایلی رفت.نخیر این گرایلی قرار نیست از دهن خاله جان بنده بیفته. رفتم واسه خودم و صبا که پشت سر من بیدار شده بود چای ریختم. خاله فروزان گفت: خاله نون تازه لای سفره اس. خودم صبح رفتم گرفتم.ای که دلم از این همه خانه داری الانه از تو حلقم در میاد. گرچه نونش نرم بود و چسبید. بعد از صبحانه عزم رفتن کردم. خاله اصرار کرد نگهم داره قبول نکردم. دیگه طاقت نداشتم ناظر گوشت و بادمجون خوردن آقای گرایلی باشم. با اینکه دوستش داشتم اما رفتار خاله حالم رو بهم میزد.به خونه که برگشتم مامان رو دیدم داره با تلفن صحبت می کنه. رفتم توی اتاقم تا لباس راحتی بپوشم. مامان گفت: والله چه عرض کنم؟ البته باعث افتخاره که قدم رو چشم ما بذارین ولی ...نه اختیار دارین منزل خودتونه، ولی ازتون خواهش می کنم از این مقوله حرفی نزنین...بله من منتظرتونم. بعد گوشی رو گذاشت و به فکر فرو رفت. خواستم بپرسم مامان جان منتظر کی هستین؟ قراره برامون مهمون بیاد؟ دیدم دوباره گوشی رو برداشت شماره گیری کرد و به عسل گفت گوشی رو بده به خانم جان. سعی می کرد آهسته صحبت کنه. کنجکاو شده بودم. شکر خدا که در اتاقم رو کامل نبسته بودم. گوشامو تیز کردم دیدم داره میگه خیلی اصرار کرد...کی حریف زبونش میشه؟...شما که خودتون بهتر می دونید...خب من نمی خوام عروسش کنم...شما دیگه چرا این حرف رو می زنین؟...گفتم مهتاب من خیلی بچه اس اما اون گفت ما خودمون خوب می شناسیمش و همین جوری میخوایمش...نمی دونم چه بلایی به سر قلبم اومد. فقط فهمیدم تو سینه ام نیست. هر چی هم که خون تو بدنم بود یهو ریخت تو سرو صورتم و داغ شدم. دست و پام هم که مثل همیشه یخ کردند. مامان چی می گفت؟ من؟ خواستگار؟ یعنی کی؟ این اولین تجربه ی خواستگار داشتنم بود و مورمورم شد. نمی فهمیدم خوشم آمده یا نه! می فهمیدم که هیجان دارم و منقلب شدم. یک حس تازه به درونم نفوذ کرد. این که دارم مطرح می شم. این که مامانم رو به فکر و مشورت وادارم. این که مورد پسند دیگران واقع شده باشم و دیگه مثل بچه ها بهم نگاه نکنند. حس شیرینی بود که زیر پوستم دوید و گرمم کرد. گو این که من آمادگی پذیرش هیچ خواستگاری رو نداشتم اما خوشم آمد که اونو تجربه کنم. باید صبر میکردم ببینم مامان چی میگه. مامان هنوز داشت با خانم جان آهسته حرف میزد. قلب منم برگشته بود تو سینه ام و از ترسی آمیخته به هیجان تاپ تاپ می کرد. گوش تیز کردم. شنیدم که گفت: حالا شما بیاین خونه، من که نمی خوام جواب مساعد بدم اما دیدم همسایه ان نمی شه راهشون نداد. خیلی خواهش کردند روم نشد بگم نه. بهشون گفتم شما بعنوان دوست و همسایه می تونید تشریف بیارید و لا غیر.
لا غیر؟ خواستگارا عرب بودن؟ نه بابا، مامان گفت دوست و همسایه. ای خدا کدوم همسایه؟ خانوادهی فخر؟ مگه ما همسایه ی دیگه ای هم داریم؟ نکنه منظور مامان آقای افقی اینا باشه؟ اون نباشه که حوصله ی تیله بازس با پسرش رو ندارم. آخه پشت لبای پسر آقای افقی تازه سبز شده. یک خط باریک. عروسی که بچه بازی نیست! حالا جدی جدی منظور مامان خانواده ی فخر نبود؟ یعنی قراره واسه کی بیان خواستگاری من؟ شایان؟ اونم بعد از گندی که بالا زده؟ ای خدا فقط کافیه من شایان رو با دسته گل ببینم که اومده اینجا، همچین زیپ دهنم رو بکشم که آقای افقی هم بفهمه شبنم آبستنه. خب چرا نرفت همون شبنم رو بگیره؟ شبنم که دختر بدی نیست. فقط یه خورده غم زده اس. خب عقدش که کنند خنده رو می شه. منم آبروریزی می کردم، چشام گریه ای بود و غم داشتم. من از شایان متنفرم به کی بگم؟ خداجونم گفتم که من و شایان رو به هم برسون اما نه اینجوری. حالا که داره پدر می شه. حالا شاید هم که شایان نباشه. پس کیه؟ شروین که رفته خارج. اما نه، مگه نه این که تو ویلا ازم خواستگاری کرد؟ پس چرا رفت؟ شایدم می خوان بیان منو براش عقد کنند بفرستند آلمان پیش شروین. اصلا از این جشن عروسیای بدون داماد خوشم نمیاد. از اون مدلایی که اخیرا مد شده کنار عروس رو صندلی داماد قاب عکسش رو می ذارن. اه بدم میاد من دوس دارم داماد کنارم بشینه عسل دهنم کنه و تور رو صورتم رو بالا بزنه. من واسه خودم آرزوها دارم. حالا نکنه واسطه شده باشن واسه یکی از پسرای فامیلشون؟ شهروز نباشه که دوسش ندارم. اون خیلی بچه اس. شلم که حرف می زنه. دنیا به آخر می رسه تا بگه واسه ظهر چی بپزم. اون اصلا نمی فهمه زن چه معنی میده. به قول خانم جان رب و روب حالیش نبود. بچه درس خون! عروسی چه می دونه چیه؟ شهروز نیست پس کیه؟ دلم داشت آب میشد. مامان گوشی رو گذاشته بود و من متفکر مانتو به دست به دیوار تکیه داده بودم و ندیدم که مامان اومده تو اتاقم و داره نگاهم می کنه. مامان گفت: تو چرا ماتت برده؟به خودم آمدم و گفتم: من خواستگار دارم مامان؟ بعد هم گریه ام گرفت و رفتم تو بغل مامن فرح. ترسیده بودم. مامان منو محکم تو بغلش گرفت و نوازشم کرد. همین طور دل دل می زدم و می گفتم: من می ترسم. مامان منو فشار می داد. قلبش تند تند می زد. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم تا شب که خانم جان بیاد. انگار از هم خجالت می کشیدیم.دل تو دلم نبود تا خانم جان برگرده. روم نمی شد از مامان راجع به خواستگارا سوال کنم. مامانم که یک فقل بزرگ به دهنش زده بود. دیگه دستش به کار نمی رفت. ناهار کوکو کدو داشتیم. خیلی خوشمزه بود اما مامان کم خورد و منم از بی اشتهایی و کم حرفی مامان اشتهام سوخت. کوکوها موند. مامان رفت تو اتاقش و در رو بست. داشتم از کنجکاوی پر پر می زدم. ای خدا کاشکی روم می شد با مامان حرف بزنم. حالا تا شب چکار کنم؟ اینقدر به ساعت دیواری زل زدم و روی تخت غلت زدم و بالشم رو فشردم تا عصر شد و دایی فربد خانم جان رو آورد. تو حیاط بودم و داشتم باغچه رو آب می دادم که خانم جان کلید انداخت به در. دایی فربد هم پشت سرش ایستاده بود. خانم جان رو که دیدم دویدم تو بغلش. دایی فربد که پشت سر خانم جان ایستاده بود لپم رو کشید و یک چشمک برام زد و یک سوت ریتم دار هم. فهمیدم منظور داره. خجالت کشیدم و گفتم: اِ دایی!دایی فربد ابروهاشو بالا داد و گفت: من حرفی زدم؟ بعد سرش رو به طرف پله ها گرفت و گفت: آجی، اینم خانم جان! نتونستی ببینی یه روزم با ما باشه؟ و منتظر نشد که مامان بیاد. می خواست در رو ببنده که باز لای اونو باز کرد، سرش رو آورد تو و گفت: مهتاب! نگاهش کردم و گفتم: بله؟ ابروهاشو چند بار بالا پایین داد و گفت: نی ناش نی ناش. و با سر اشاره ای به خونه ی آقای فخر کرد و زود درو بست.ای الهی قربون دایی جانم برم که اقلا با یه اشاره خیالم رو راحت کردو مطمئن شدم که خانواده ی فخر قراره بیان خواستگاری. حالا برای کی؟ بماند. شیلنگ رو رها کردم و مثل یک جوجه دنبال خانم جان رفتم بالا. مامان داشت حیاط خلوت رو می شست اصلا نفهمیده بود خانم جان اومده. شیر آب رو بست گفت: شما کی اومدین خانم جان؟خانم جان گفت: الانه با فربد آمدم. بعد رو به من کرد و در حالی که نمی تونست شادی اش رو مخفی کنه گفت: یک لیوان آب بده عروس خانم.
من سرخ شدم. مامان توپید: عروس خانم چیه؟ مهتاب باید درس بخونه بیخودی بزرگش نکنین. بعد هم با تاکید گفت: مهتاب خیلی بچه اس اینو همه میدونن.خانم جان گفت: همه هم اینو می دونن که دختر خوشگل رو نمی ذارن تو خونه بمونه. ماهرخ جان هم زن زرنگیه، دیده دیر بجنبه دختر خوشگل ما رو رو دست بردند. اینه که گفته ما همین جوری می خوایمش. صبر می کنند تا بزرگ بشه.مامان شماتت بار گفت: خانم جان!!!خانم جان گفت: دختر تا خونه باباشه بچه اس. همچین که شوهرش دادند دست و پاشو جمع می کنه و مهیای زندگی می شه. خود من مگه چند سالم بود عروس شدم؟مامان فرح گفت: اون موقع فرق می کرد. حالا دخترها باید درس بخونند و شاغل بشن. بعد از اون مگه خود شما همیشه نمی گفتین مهتاب وقت شوهرش نیست!خانم جان لیوان آبش رو سر کشید و گفت: الانم میگم به شرط اینکه خواستگار دیگه ای داشته باشه. اما حساب خانواده ی فخر با بقیه فرق می کنه. به جون خود مهتاب که من از همون روز اول که پسره رو دیدم تو دلم آرزو کردم شوهر مهتاب باشه. از ماهرخ جان و پوران جان هم خیلی خوشم میاد. اینا همه شون خوبند. از هر لحاظ که بگی. خودتم اینا رو خوب می دونی و لازم نیست من بگم.مامان به فکر فرو رفت و گفت: خود منم تو همین فکرم. فقط کاش چند سال دیگه پا پیش می گذاشتند.زبونم بند اومده بود. نمی دونستم چی باید بگم. گر چه جای حرف زدن مننبود. چون اصلا طرف صحبت قرار نگرفته بودم.فقط دوست داشتم بدونم داماد کی هست؟شروین یا شایان؟خان جان پرسید:حالا کی قراره بیان؟مامان گفت:فردا شب.یک مرتبه از دهانم پرید:من نمی خوام عروسی کنم.انگار مامان تازه منو دیده باشه بهم نگاه کرد و گفت:منم نمی خوام دخترم.خانم جان بلند شد چادرش رو از دورش باز کرد و گفت:هر چی خدا بخواد.باید ببینیم قسمتت کیه ننه.بعد در حالی که داشت از آشپزخونه بیرون می رفت،گفت:مهر ای پسره که بدجوری به دل من رفته.مامان خیره به یک نقطه بود و نفهمید خانم جان چی می گه و من مونده بودم منظور خانم جان کیه؟خانم جان که شروین رو ندیده بود.اون فقط شایان رو دیده بود.پس خواستگار من شایانه!!از صبح من و مامان فرح شدیم کارگر بی جیره مواجب.اتاق پذیرایی و هال و حیاط رو برق انداختیم.خانم جان هم آشپزی می کرد و گاهی هم بهمون شربت می داد.برای ناهار پلومرغ درست کرد.گفت نباید غذای بودار درست کنیم.زشته که تو خونه مون بوی غذای مونده باشه.نزدیک ظهر هم مامان رفت خیابون و کلی خرید کرد.خاله فروزان که فهمیده بود تلفن زده به خانم جان گفته بود که مهتاب رو بفرستین حموم کیسه کشی.بگین صورتش رو سفیداب بزنه تا پوستش تازه و شاداب بشه. بگین تو یک ظرف آب چند قطره عطر بریزه و موقع آبکشی بریزه رو موهاش تا بو به به خورد موهاشو وقتی راه می ره موهاش بوی خوب کنه.یادش نره به ناخناش لاک بزنه و ...اما من به توصیه های خاله جان عمل نکردم.مگه عروسک بودم؟مگه اونا منو تا حالا ندیده بودند؟اونا همین طوری منو خواسته بودند و نیازی به رنگ و لعاب نبود. مامان هم ناراحت شد و گفت:ما جنس وازد نداریم که بخواهیم تبلیغش کنیم. همینی که هست.تازه جواب من یکی که از همین الان منفیه.لبای خانم جان پایین افتاد.مثل اینکه شایان بدجوری دل خانم جان رو برده بود.همون بلوز و دامن نارنجی رو که برای عروسی آقافرهاد پوشیده بودم تنم کردم.چون خوشگل بود و هم تا حدی ساده. یک جفت دمپایی خوشگل هم که خانم جان برام از سوریه آورده بود پام کردم موهام رو هم ریختم دورم فقط یک دم اسبی باریک و لاغر پشت سرم روی بقیه ی موهام درست کردم و با یک گل کوچولوی نارنجی و سفید تزیینش نمودم و السلام.مامان هم یک دامن بلند مشکی پاش کرد با یک بلوز شیری.هم ساده بود هم خوشگل.بلوز مامان رو هم خانم جان از سوریه آورده بود.خانم جان هم حمام کرد و به خودش رسید.کلی ذوق کرده بود و همه اش می خندید و با کیف و لذت به قد و بالای من نگاه می کرد.سر ساعت هفت زنگ خونه مون به صدا در آمد.صدای قلبم توی گوشم پیچید و تمام جوارحم رو لرزوند.کرخ شده بودم و مثل یک بید،ریز می لرزیدم.بغضی نرم توی گلوم بازی می کرد.یک قطره آب هم توی دهانم نبود که قورتش بدم و به اعصابم مسلط بشم.مامان دکمه ی آیفون رو زد و رفت جلو ایوون.خانم جان هم چادر گل آبی خوشگلش رو به سر کشید و دنبال لنگه ی دمپایی اش که زیر مبل رفته بود برگشت.من هم به آشپزخونه پناه بردم.صدای سلام و علیک و تعارفات معمول مثل همهمه ی پرندگان مهاجر توی گوشم صدا می کرد.سرم داغ شده بود و هر آن مغزم توی کاسه ی سر می جوشید و غلیان می کرد.کنار سماور ایستاده بودم و دستای سردم رو تو هم می فشردم.خدایا چه کار می کردم؟من چطور می توانستم شایانم رو جواب کنم؟تو خودت می دونی که من با تمام وجودم شایان رو دوست داشتم و هنوز هم دارم و می دونی که به حد نهایت ازش متنفرم.کاش شایان همون مردی بود که پیش از این فکر می کردم.کاش هیچ وقت شبنم رو ندیده بودم و الان می تونستم با طیب خاطر و با دلی مالامال از امید و آرزو دست به دست شایان عزیزم بدم و مابقی زندگی ام رو باهاش قسمت کنم.خدایا این منتها آرزوی من بود و تو خوب می دونی .صدای مامان رو شنیدم که با رنگی پریده وارد آشپزخونه شده بود و گفت:مهتاب؟سربرگردوندم و با دین مامان اشکم روانه شد.مامان لب گزید و گفت:الان چه وقت این کاراس؟بعد به طرف فریزر رفت و بستنی هایی رو که از قبل آماده کرده بود توی ظرف جا کرد،سینی رو به دستم داد و گفت:سعی کن خوش برخورد باشی،مثل همیشه بخند.اونا مهمون رو فرش مون هستند.تک سرفه ای کردم تا ته گلوم صاف بشه و با دستانی لرزان و پاهایی مرتعش به طرف اتاق پذیرایی به راه افتادم.چشام سیاهی می رفت و قلبم گرپ گرپ می زد.مامان نیومد.همون جا موند.صدای خانم جان رو می شنیدم که داشت می گفت:صفا آوردین.بعد هم صدای خودم رو شنیدم که توی گوشم پیچید:سَ سَ سلام!!
بوی عطر و ادوکلن و بوی عطر سبد گل بزرگی که کنار اتاق قرار داشت،بوی عطر وگلاب بستنی ها و دیدن قیافه هایی آشناکه به حد نهایت شیک و مرتب بودند و بالای اتاق کنار هم نشسته بودند درونم رو بهم ریخت.چشام سیاهی رفت.سینی توی دستم لرزید دستم رو بالاتر گرفتم که نگهش دارم اما سرم دوار بود.انگار اتاق دور سرم چرخید.چهره ها بزرگ شدند،کشیده شدند،چشمها از حدقه درآمده،سرها از بدنها جدا شده به طرفم هجوم آوردند.جلوتر از همه چهره ی شروین بود که به روم مستانه می خندید بعد هم ماهرخ جان بود که انگار با انگشت نشانم می داد و می خندید.توی گوشم پر از صدا شد.درهم و برهم.نمی فهمیدم چی می گن؟انگار کندوی زنبوری رو توی مغزم خالی کرده بودند.انگار توی مغزم پر از مورچه شده بود که همه با هم زیر پوست سرم راه می رفتند.منقلب شدم.شروین جلو دوید سینی رو از دستم گرفت و روی میز نهاد.من هم دستامو گذاشتم کنار گوشم و با تمام قوا جیغ کشیدم.خانم جان به صورتش زد.مامان جلو دوید زیر بغلم رو گرفت و برد روی یک مبل تو هال نشوند.کولر رو روی دور تند گذاشتند.زنها دورم جمع شدند.یکی بادم می زد،یکی آب قند به دهانم می ریخت.صدای جناب فخر رو شنیدم که گفت:دورش رو خلوت کنید. ماهرخ جان کنارم نشسته بود و با یک بادبزن خوشگل بادم می زد.بعد هم موهامو از تو صورتم کنار زد وگفت:چیزی نیست عزیزم.همه چیز درست می شه.بعد رو به پوران جان کرد و گفت:فقط یه خرده ترسیده.شما برین تو اتاق.من الان مهتاب خوشگلم رو با خودم میارم.بعد گونه ام بوسید و گفت:عزیزم،می دونم که جا خوردی.همه اش تقصیر ما بود که یهو پا پیش گذاشتیم.من قبلا باید تو رو آماده می کردم.بعد اشاره ای به شروین که گوشه ای ایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد،نمود و گفت:ببین عزیزکم،شروینم این همه راه فقط برای خاطر تو اومده ایران.ببین چقدر دوستت داره.باور کن شروین هر چند سال یک مرتبه هم پا تو ایران نمی گذاشت حالا تو با دلش چه کار کردی که هنوز نرفته برگشته.بلندشو، بیا بریم تو اتاق، تو همه رو نگران کردی.ماهرخ جان مرتب موهامو کنار می زد و گاه به گاه صورتم رو می بوسید.منم مات و مبهوت به شروین نگاه می کردم. شروین هم چشای درشت عسلی اش به من دوخته بود.پوست سفیدش مهتابی شده بود و نگران به نظر می رسید. خیلی خوشگل شده بود.همه رفته بودند توی اتاق،مامان هم ب اشاره ی ماهرخ جان رفت.ماهرخ جان زیر بغلم رو گرفت و گفت:حالا که احساس می کنی بهتری بلند شو با هم بریم تو اتاق.تو نمی خوای از ما پذیرایی کنی دخترجون؟اینه رسم مهمون نوازی؟بلندشو ببینم.رنگ و روت بهتره،خوب نیست بقیه رو منتظر خودمون بگذاریم.نباید شب خوبمون رو خراب کنیم.بلندشو خوشگلکم.ای خدا شنیده بودم خوشگلا ناز دارند اما فکر نمی کردم اینقدر!گرچه هم ما و هم شروینم خریدار نازت هستیم.ما تو رو رو چشامون می گذاریم و تو خودت خوب می دونی عزیزکم.گفت و گفت.گوشم داشت سوت می کشید.با کمک ماهرخ جان از جا بلند شدم و به اتاق پذیرایی رفتم.همه از جا بلند شدند.حتی جناب فخر و منخجالت کشیدم.جمشادخان هم بود.کراوات زده بود و خیلی خوش تیپ به نظر می رسید. چشمای مامان نگران بود.لبامو به سختی از هم باز کردم و گفتم:معذرت می خوام.نمی دونم چرا اینطوری شد؟!جناب فخر که داشت می نشست،گفت:این نشون می ده که ما اولیم خواستگاری بودیم که افتخار شرفیابی بهمون داده شده پس باید به خودمون ببالیم.جمشاد خان گفت:پس مقصر ما هستیم که خیلی زودتر از موعد مزاحم شدیم.ماهرخ جان که داشت کنار من می نشست گفت:همه اش تقصیر شروینه که دست و پای ما رو گذاشته تو پوست گردو.مامان خواست پذیرایی رو به گردن گرفت.به من هم بستنی و شیرینی و میوه تعارف کرد اما من هیچ چیز برنداشتم. نمی دونم چرا ازش خجالت می کشیدم.اونم چشای درشتش رو می دوخت تو چشام.نگاهش هزار حرف داشت که به زبون نمی اومد و من مات زده نگاهش می کردم.نمی دونم چه گفته و شنیده شد.سرم منگ بود و دست سردم توی دستای ماهرخ جان بود.یک آن به خودم آمدم که همه ایستاده آماده ی رفتن بودند.همه می خندیدند و شاد بودند.خانم جان هم. تا پشت در هال جهت مشایعت رفتم.ماهرخ جان برگشت نگاهم کرد و گفت:ما فردا دوباره برمی گردیم.امروز قبول نبود تو آمادگی نداشتی.سعی کن فردا پذیرای ما باشی عزیزم .باشه؟بعد لپم فشرد و با مامان و خانم جان روبوسی و خداحافظی کرد.مامان توی حیاط هم رفت اما منو خانم جان روی ایوون موندیم.مامان که در رو بست برگشت روی اولین مبل توی هال نشست دستی توی موهاش برد و گفت:من با تو چه کار کنم مهتاب؟مردم از ترس و از خجالت.خانم جان با لبایی آویزون نگاهم کرد و گفت:تو چرا ای طوری کردی ننه؟از پشت کوه اومده بودی یا اینا بیگانه بودند؟ سر زده هم نیومده بودند.خوبه که بنده های خدا خبرمون کرده بودند و تو از صبح پریده بودی به در و دیوار خونه.تازه پوران جان می گفت شروین قبلا بهت یک ندا هم داده.ها؟پس چرا نگفتی؟سرم رو انداختم پایین و گفتم:نمی دونم چرا ترسیده بودم!ببخشین دست خودم نبود.
خانم جان گفت:حالا مگه اومده بودند همی شبی توره بردارند ببرند؟حالا کو تا تو رو بدن به دست شروین.بعد نگاهی به مامان کرد و گفت:من فکر می کردم برا اون پسر دیگه شون می خوان بیان.همونی که من و مهتاب رو رسوند بیمارستان تو.اما اینم بد نیست،دلنشینه.چشام گرد شده بود.از اینکه منو به شروین تحویل بدن وحشت کرده بودم.رو به مامان کردم و پرسیدم:واسه چی فردا دوباره میان؟مامان گفت:شروین می خواد باهات حرف بزنه.امشب که تو حال خوشی نداشتی.گفتم:شما که گفتین منو نمی خواین عروس کنین.چی شد؟مامان گفت:اول اینکه زندگی تو تعلق به خودت داره.در وهله ی اول این تو هستی که باید نظر بدی.از اون گذشته برای ن تحصیلات تو مهمه که شروین گفت:تو آلمان دست تو برای ادامه تحصیل بازتره.بعد رو به خانم جان کرد و گفت:حق با شماست خانم جان.این پسره بدجوری تو دل آدم می شینه.می بینم از هر لحاظ بی عیب و نقصه.خانم جان گفت:ها ننه.دیده شناخته ان،آداب دانند،باشخصیت و با کمالاتن.آدم دیگه چی می خواد؟همیشه هم برا دختر آدم خواستگار از همه چیز تموم که نمیاد.هر کی یه جای کارش می لنگه.اما اینا جای لنگی ندارند که.چرا دست دست کنم؟تو هم مهتاب برو خوب فکراتو بکن.روز اول دومی یک کمی جا می خوری،چون هنوز بچه ای،یواش یواش خو می گیری و بهش عادت می کنی.من که فهمیدم چقدر می خوادت ننه.از چشاش فهمیدم.بعد خنده ای کرد و گفت:قدرتی خدا چی چشمایی ام داره.آدم حظ می کنه.خدا برا پدر و مادرش ببخشدش.خاله فروزان تلفن کرد تا از چند و چون ماجرا پرسش کنه.مامان کخ می دونست خاله فروزانه،به خانم جان گفت شما گوشی رو بردارین و خودش رفت که بخوابه.منم حوصله نداشتم رفتم تو اتاقم و تا نزدیک سحر از این دنده به اون دنده شدم.شایان دوباره توی قاب ذهنم نشست و خاطرات شیرین گذشته پیش چشام جان گرفت و ملموس شد.اون یک جفت چشم صحرایی که می رقصیدند در اون نیمه شب طوفانی،اون نگاه جادویی که در اون روز یخی به دیگانم دوخته شده بود،اون گرمای وجود که زیر پوستم دویده و عمری دوباره بهم بخشیده بود.حتی صدای ضربان قلبش توی گوشم بود هنوز و من با گوش جان اونو می شنیدم و احساس می کردم.اون سجده ی طولانی و راز و نیاز که نشان از ایمانش داشت.اون روز صبح که توی آشپزخونه باهم حرف می زدیم و نگاه سراسر محبتش که تمام وجودم رو گرم می کرد،اون روز که انگشت انداخت تو گلوم و داد زد زور بزن بالا بیاری و من ترس و نگرانی رو توی نگاهش حوندم،اون رگ برجسته ی پیشانی اش.اون شب تو آشپزخونه من و شروین رو دید.ای خدای بزرگ کجا برم فغان کنم؟تو بگو که من در شناخت شایان خطا کردم یا نه؟اصلاشایان منو می خواسته یا نه؟شایان اگر طالب من بود که اجازه نمی داد شروین پا پیش بگذاره.پس یقینا اون به شبنم دل بسته اس.شاید که کار از کار هم گذشته باشه.خودم دیدم.به چشام که نمی تونم شک کنم.مگه نه اینکه اونا رو توی آزمایشگاه دیدم.همون جایی که عسل رفته بود تست حاملگی بده.این یعنی چی؟شبنم که شوهر نداشت.پس چرا با شایان رفته بود تست بده؟اصلا مگه دخترا هم نیازی به تست دارند؟خودم توی ویلا دیدم که شایان آهسته از اتاق شبنم بیرون آمد.خودم دیدم که شبنم گفت من می رم تا شب پیش شایان.اینها همه چه معنی دارند؟جز اینکه شایان عاشق و طالب من نیست؟اون اگر هم نسبت به من محبتی داره همانا محبت یک هم نوعه و بس.پس چرا من فکر میکردم شایان عاشق من می شه؟پس چرا اون روز یخی منقلب شده بود؟خب خودش گفت این یک امر طبیعیه.راست می گفت.همون حکایت پنبه هه اس دیگه.حالا من با شروین چه کار کنم که فقط قدری دوستش دارم.مثل یک دوست،یا همنوع.اما شروین عاشق من شده.ماهرخ جان گفت طاقت دوری ات رو نداشته.خب این کافیه؟عشق یک طرفه؟یک قلب عاشق می تونه مجذوب بشه؟عشق یک طرفه مثل خلاف جریان باد راه رفتن نیست؟چه حاصلی به جز خستگی و واماندگی؟آیا من می تونم بعد از بستن پیمان عاشق شروین بشم؟اون هم زمانی که دلی توی سینه ندارم.دلی که از دست رفتهراه بازگشت هم داره؟راستی من هنوز هم دل در گرو شایان دارم؟من که از شایان متنفر بودم.خب هنوز هم هستم.مردی که دست به عملی نسنجیده و ناشایست بزنه...ای لعنت بر شیطون که لحظه ای منو رها کنه.نکنه من دارم به شایان تهمت می زنم.نه،تهمت کجا بود؟شاید اگه اون روز اونا رو تو آزمایشگاه نمی دیدم به افکارم شک می کردم اما حالا قاطعانه می گم که جای هیچ تردیدی نیست و شایان و شبنم...
وای که الان بالا میارم.دارم از غصه و حسودی می ترکم.این خانم جان هم چه خروپفی می کنه!صبح روز بعد هم مامان بیمارستان نرفت.کاری نداشتیم،خرید هم نداشیم،اما دست و دل مامان به کار نمی رفت.خانم جان از صبح نشست یک گوشه به قرآن خوندن.خاله فروزان باز زنگ زد تا به مامان صحبت کنه.می دونستم همین الان من و شروین رو دست به دست می ده.می دونستم داره مامان رو ترغیب می کنه.مامان فقط گوش می کرد و گاهی می گفت خودم اینارو می دونم.یا می گفت:تو همینش موندم اگه نه مهتاب رو چه به عروسی.اینقدر از این اتاق به اون اتاق رفتم که دیدم الان سرگیجه می گیرم.خانم جان گفت:یه دقه دراز بکش حالت سر جا باشه باز عصر آشوب نکنی.از بیکاری رفتم حمام.تشت بزرگ و گود پرده شوری رو پر آب کف کرد و رفتم توش مچاله نشستم. دوش آب گرم رو هم باز گذاشتم تا حموم خوب بخار کنه.کم کم خوابم گرفت.شل شده بودم.احساس کردم مثل یک پر ول شدم.دوست داشتم تا ابد به اون حال بمونم.خانم جان برام شربت عرق بیدمشک آورد و خماری ام رو پروند.شربتش خنک بود. تمامی وجودم یخ کرد.دم به حال اومد و خواب از سرم پرید.شنگول شدم و نشستم به آب بازی.بعد که اومدم بیرون ظهر شده بود.مامان یک نگاه به صورتم انداخت و گفت:چکار کردی پوست انداختی!تو آینه نگاه به خودم کردم.صورتی شده بودم.خانم جان خنده ای کرد و گفت:مثل گل شدی ننه.اگه منم که می گم همی شبی تو ره با خودشون می برند.ترسیدم که جدا نبرند یک وقت!خوشم هم آمد که خوشگل و تو دل برو شده باشم.خانم جان گفت:چی دستات پبر شده ننه!مثل رختشورا.مامان گفت:تا عصر خوب می شه.ناهار استانبولی داشتیم.دون و قد کشیده و نارنجی.فلفلش کم بود اما خوشمزه بود.من دو تا بشقاب خوردم.از مامان اجازه گرفتم ته قابلمه رو هم با قاشقم بتراشم.قابلمه رو گذاشته بودم رو پام و با قاشقم افتاده بودم به جونش.خانم جان خنده ای کرد و گفت:الانه ماهرخ جان بیاد،برمی گرده. ننه ول کن قابلمه رو سوراخ کردی.یه ریزه آب جوش بریز توش،نم می کشه عصر بتراش.مامان گفت:سر منم بردی.هر چی از این کارا بدم میاد!ته دیگها حرومم شد.بلند شدم سفره رو جمع کردم و رفتم بخوابم تا واسه شب خوشگل تر بشم.من که نمی خواستم جواب مثبت بدم اما دوست داشتم خوشگل و تو دل برو باشم.ساعت شش بعدازظهر بود که مهمونا اومدند.خانم جان شربت به لیمو براشون درست کرده بود.مامان تو لیوانا،نی مدل دار گذاشته بود که خوشگل باشه.همون اول رفتم جلو و سلام کردم.ماهرخ جان و پوران جان منو بغل کردند بوسیدند.جناب فخر با مهربونی نگاهم کرد،به روم لبخند زد و گفت:ما باز هم مزاحم شما شدیم.مونده بودم چی باید بگم که خانم جان به دادم رسید و گفت:مراحمید آقا،خوش اومدین.جمشادخان گفت:بهتر شدید دخترم؟سرم رو پایین انداختم و گفتم:ممنونم،آره.شروین دسته گل فوق العاده خوشگلی رو تو بغلش گرفته بود،جلوتر آمد اونو به دستم داد و گفت:خوشحالم که خوبید.مامان واسه گل تشکر کرد و همه رو توی اتاق هدایت کرد.من و شروین آخر از همه تقریبا دوشادوش هم پا به اتاق گذاشتیم.بوی ادوکلن گرون قیمت شروین فضارو پر کرد بود و من داشتم مست و مدهوش می شدم.ماهرخ جان گفت: عروس گلم بیا پیش خودم.نخیر،اینا نقد کرده بودند انداخته بودند توی جیباشون.هنوز از ما جواب نگرفته حرف از عروسی و آلمان و ادامه تحصیل من می زدند.ماهرخ جان به خانم جان می گفت من و شما باید با هم یک سفر بریم آلمان پیش بچه هاو...مات و متحیر همه رو نگاه می کردم.شروین چشم ازم نمی گرفت و مشتاقانه نگاهم می کرد.شربت رو که دور گرفتم دیگه اجازه نداد پذیرایی کنم و خودش مثل روز گذشته از جا بلند شد.به مامان می گفت:مامان جان،به خانم جان هم خانم جان.دهن مامان و خانم جان بسته شده بود.خانواده ی فخر مجلس رو به دست گرفته بودند و مامان حیرون بود. بعدا گفت:اینقدر از شروین خوشم اومده بود که نتونستم نه بیارم.ماهرخ جان از مامان اجازه گرفت تا من و شروین با هم حرف بزنیم.ما توی هال نشوندند و در اتاق پذیرایی رو هم بستند. شروین که هیجان زده بود و شادی از چشاش می جوشید نگاهی بهم کرد و گفت:هیچ فکر نمی کردم چنین روزی رو به چشم ببینم.مقصودم اینه که فکر نمی کردم دختری بتونه منو اسیر زندگی کنه.می دونی...من هیچ وقت حال ازدواج نداشتم.من عادت کردم آزاد زندگی کنم اما نمی دونم چی شد...راستش وقتی ماهرخ جان زنگ زد و گفت یک دختر تو همسایگی شون هست که دلش رو برده و اونو برای من در نظر گرفته توی دلم به حرفش خندیدم.اما از اون جایی که علاقه ی وافری به ماهرخ جان دارم نخواستم روشو زمین بندازم.این بود که گفتم یه سفر می رم ایران هم فال،هم تماشا.بعد نفسی تازه کرد و گفت:وعاقبت این شد که می بینی.انگار ماهرخ جان پیروز شد و من خوشحالم که تونستم دل اونو به دست بیارم.امیدوارم موفق شده باشم دل تو رو هم بدست بیارم.
البته تو متوجه هستی که این دوبعد مکثی کرد و گفت:هان مهتاب؟بگو که از من کدورتی نداری و منو بخشیدی.اوه،بیا فراموش کنیم.تو بگو.تو حرفی نداری؟سرم رو بالا گرفتم و گفتم:نه.خنده ای کرد روی مبل جا به جا شد و گفت: ما ایرانی ها رسومات جالبی داریم که من باهاشون زیاد آشنایی ندارم. به من دیکته کردند که باید به وقت خواستگاری چنین بود و چنین گفت. سر درنمیارم. خب من از تو خوشم میاد و ازت تقاضای ازدواج می کنم. تو هم که امیدوارم جوابت مثبت باشه هر طور که صلاحت باشه جوابم رو می دی. من از این بیا و برو ها سر در نمیارم. گو این که برام جالبه. اوه مهتاب نمی دونم چی دارم می گم و چی باید که بگم. من فقط می دونم که تو رو دوست دارم و به خاطر تو اومدم ایران که خودم شخصا ازت جواب بگیرم و بعد هم دستت رو بگیرم با خودم ببرم به همون بهشتی که وعده داده بودم. مهتاب من تو رو خوشبخت می کنم. اینو قول می دم. تو توی زندگی طالب هر چیزی که باشی من دارم. پول، مقام، موقعیت اجتماعی، اعتبار، من همه ی اینها رو یک جا و با هم دارم مضافا به این که من مردی هستم که می تونه به زنش عشق بورزه و اونو دوست داشته باشه. من یک قلب عاشق توی سینه دارم که اونو تقدیم به تو می کنم. قبلا هم برات گفته بودم که دختران زیادی سر راهم قرار گرفتند اما من به هیچ کدوم دل نبستم. نه تنها زیبایی ظاهری تو که سادگی، پاکی و رفتار کودکانه ی تو منو شیفته کرده، همین. من وقت زیادی ندارم و ازت می خوام لطفا همین الان جوابم رو بدی. تو به حد کافی منو دیدی و شناخت کافی هم روی خونواده ام داری. از دیشب تا حالا هم فرصت فکر کردن داشتی. پس من همین الان از تو جواب می خوام. من همه اش دو هفته توی ایران هستم و مجبورم خیلی زود برگردم. از اون جا کاراتو درست می کنم و تو خیلی زود شاید حدود یک ماه دیگه می تونی تو آلمان به من ملحق بشی و ما می تونیم زندگی خوبی رو کنار هم داشته باشیم.من حرفی نمی زدم و داشتم با انگشتام بازی می کردم. شروین سرش رو خم کرد و گفت: هان مهتاب؟ جوابم رو نمی دی؟ خواهش می کنم اینقدر قلبم رو نلرزون. سرت رو بالا بگیر و نگاهم کن. ببین من نمی تونم شوهر ایده آلی برات باشم؟نگاهش کردم. اشک تو چشام می لرزید. نمی دونستم چی بگم. فقط با صدایی لرزان گفتم: شما منو غافلگیر کردین. من هنوز خیلی بچه ام و هنوز خودم مهیای ازدواج نمی بینم.شروین خنده ای کرد و گفت: مثل یک جوجه ای مهتاب. همینه که منو کشته. بعد آهی کشید و گفت: نمی دونی چه لذتی داره یک جوجه کوچولو رو... مهتاب منو ببخش. من هیجان زده ام. می ترسم یه حرفی بزنم که تو رو برنجونه و یا بترسونه.مهتاب، عزیزم، من و تو توی آلمان زندگی خوبی خواهیم داشت. من تو رو خوشبخت می کنم. من که از تو نمی خوام زن خونه ی من باشی که خودت رو مهیای ازدواج نمی بینی. من می خوام تو زن من باشی، عزیز من باشی و کنار من. من از تو نمی خوام هیچ کاری انجام بدی. دوست داشتی درس بخون، دوست داشتی تمام عمرت گردش و تفریح کن. خانمی کن. من از تو توقع هیچ کاری ندارم. هیج کاری. تو میشی ملکه ی قصر رویاهای من مهتاب. باورکن توی آلمان یک زندگی شاهانه در انتظارته. تو می تونی هر وقت که اراده کردی به ایران برگردی. من نمی گذارم تو دلتنگ خانواده ات باشی. مهتاب لگد به بخت خودت نزن.تمام مدتی که شروین از خودش می گفت من به شایان فکر می کردم. و نه به این خاطر که خام حرفهای شروین شده باشم و برق ثروتش چشمم رو زده باشه، بلکه فقط به خاطر دهن کجی به شایان که دلم رو تز توی سینه ام ربود، پشتش بهم کرد و با دیگری به عیش نشست و فقط به خاطر یک لجبازی کودکانه، خیلی ناگهانی سرم رو بالا گرفتم و گفتم: باشه زن تو می شم. قرار بر این شد توی همون دو هفته ای که شروین ایرانه ما رو برای هم عقد کنند و شروین به آلمان برگرده و من متعاقب اون. شروین می گفت آلمان کار داره و نمی تونه بیشتر توی ایران بمونه. نه من و نه هیچ کس دیگه اون روز نفهمیدیم این چه کاری است که شروین اینقدر برایش بی تابی می کرد!
مگر نه این که گفته بودند اون صاحب رستورانهپوران جان و ماهرخ جان دست به دست هم داده هر روز منو با خودشون برای خرید می بردند. شروین مثل ریگ پول خرج می کرد و از همه می خواست بهترین جنس رو در اسرع وقت تحویل بدن و من حیرت زده به دستان شروین که درون جیبش فرو می رفت و بسته های درشت اسکناس رو بیرون می کشید و تحویل صاحبان فروشگاهها می داد، نگاه می کردم. همه جا برای ما احترام خاص قائل می شدند و من فهمیدم پول چه قدرتی می تونه داشته باشه! هر روز با بسته های بزرگ کادو شده به خونه مراجعت می کردم. توی اتاقم دیگه جای پا هم نبود. توی هر فروشگاهی که پا می گذاشتیم شروین چند دست لباس و کیف و کفش مناسبش رو برام می خرید. انواع عطر و ادوکلنهای گرون قیمت و لوازم آرایشی و... گاهی فکر می کردم شهر رو خالی نکرده باشیم و برای عروس و دومادهای بعد از این هم چیزی مونده باشه. اما بعد به این افکار کودکانه ام می خندیدم. مامان شاد بود و می گفت هیچ وقت فکر نمی کرده چنین شوهر متشخصی نصیبم بشه که هم پولدار باشه و هم دست و دلباز و هم بتونه خیلی راحت توی دل دیگران خودش رو جا کنه. خاله فروزان می گفت شروین خیلی خوش تیپه و بهتره مراقب باشم تا اونو از چنگم درنیارند. می گفت باید رسم شوهرداری رو بهت یاد بدم تا بتونی اونو فقط واسه خودت نگه داری. عسل می گفت از بس که پاک و صافی خدا چنین شوهری نصیبت کرده. صبا هم در یک یک شیشه های عطر باز کرده امتحانشون می کرد و می گفت: خوش به حالت چه همه عطر. تا آخر عمرت هم بزنی تموم نمی شه. یک مرتبه هم ناباورانه گفت: یعنی یک رستوران اینقدر درآمد داره؟ کیوان رو بگو داره خودش رو کچل می کنه. نون تو کار آزاده. مامان هم گفت: از شروین که بگذریم من دوست داشتم دامادم تحصیل کرده می بود اما شروین اینقدر خوب بود که دهن من یکی رو بست. خانم جان گفت: دهن من هم. منم گفتم: خانم جان دهن شما که از همون روز اول بسته بود. شما از روز اول شیفته ی خانواده ی فخر بودین.خانم جان گفت: خب میوه پای درختش می افته ننه. پدر و مادر که خوب باشند اولادا هم خوب می شن. اینا هم با شعورن، هم امروزی ان، هم استخون دارن، هم مایه دار، هم که همه شون خوشگلند. تو که می دونی من چقدر به شمایل اهمیت می دم. من عقیده دارم عروس و دوماد که خوش بر رو باشن، بچه ها شونم خوشگل می شن و غصه برا پدر و مادر درست نمی کنند. حالا دیگه از تو هم خاطرم جمع شد ننه.تا روز مراسم هر روز ناهار خونه ی آقای فخر بودم. شروین می گفت از دیدنت سیر نمی شم. اما من اینقدر پریشان بودم که هنوز نمی دونستم چه احساسی نسبت به شروین دارم! سرم شلوغ بود و فرصت اندیشیدن نداشتم. نمی فهمیدم کی روزم شب می شه، شبها هم اینقدر خسته بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم می برد. ماهرخ جان مدام منو می بوسید و می گفت: تو منو به یکی از بزرگترین آرزوهام که دومادی شروین بود رسوندی و من مدیون تو هستم. جناب فخر هم لبخند رضایت آمیز به لبش بود. جمشاد خان هنوز فاصله اش رو حفظ می کرد. من و اون طور خاصی از هم خجالت می کشیدیم. نمی دونم شایان کجا رفته بود؟ هیچ روز و هیچ شب موفق به دیدارش نمی شدم. چند مرتبه خواستم سراغش رو از شروین یا ماهرخ جان بگیرم اما روم نشد و زبون به کام گرفتم. آخرش طاقت نیاوردم و شبی که قرار بود فردای اون شب مراسم عقدکنان ما برگزار بشه از ماهرخ جان پرسیدم: مدتیه از شایان خبری نیست.ماهرخ جان که داشت سالاد درست می کرد گفت: رفته مسافرت. یک مسافرت ناگهانی. دو روز قبل از این که شروین بیاد ایران، شایان عزم سفر کرد. گفت یک کاری براش پیش اومده که باید بره. البته نه شایان و نه ما از برنامه ی شروین اطلاع نداشتیم. شروین همیشه ما رو غافلگیر می کنه. هیچ وقت اطلاع نمی ده که می خواد بیاد ایران. یک مرتبه می بینی در باز شد و شروین اومد تو. گاهی چند مرتبه تو یک سال میاد گاهی هم چند سال می شه که سراغی از ما نمی گیره. هیچ وقت نمی شه روی رفت و آمدش حساب کرد. شایان رفت و ما هم چون خبر از آمدن شروین نداشتیم پا پی اش نشدیم. بعد هم که خودت شاهد بودی کارها چطور درهم و برهم شد و ما شایان رو پاک از یاد برده بودیم تا این که امروز صبح زنگ زد و من بهش گفتم که خودش رو واسه عقد کنان برسونه. حالا تا فردا هر جا باشه پیداش می شه. یقین دارم که میاد.و من از ته دل خوشحال شدم. دوست داشتم شایان منو توی لباس عروسی کنار شروین ببینه و دلش اگه یک روز، فقط یک روز برای من تپیده بسوزه. به خصوص که احساس کردم سفر ناگهانی اش در رابطه با گندی بوده که بالا زده. ماهرخ جان گفت: یک سفر ناگهانی. این سفر ناگهانی چی می تونه باشه به جز زیر آب کردن بچه ای که تو شکم شبنم بود؟به آرایشگر سفارش کردم تا جایی که می تونه روی صورتم کار کنه. گفتم دوست ندارم منو غلیظ آرایش کنین دوست دارم گریمم کنین. می خوام تو دل برو بشم. اونم خندید و گفت: کار سختی نیست چون تو خود به خود هم خواستنی و تو دل برو هستی. و من از تعارفش خوشم اومد.و الحق که پول فراوان شروین کار خودش رو کرد و اونم سنگ تموم گذاشت. جای استاد ارژنگ خالی که بگه مهتاب محشر شدی.
آه از نهادم درآمد که چرا من فراموش کرده بودم استاد رو دعوت کنم. این کمال بی معرفتی بود و دلم سوخت. عسل که همراهم بود و داشت به ناخناش لاک می زد گفت: چت شد؟گفتم: فراموش کردم از استار ارژنگ دعوت کنم. عسل خندید و گفت: تو فراموش کردی من که نکردم. خودم براش کارت بردم. دیدم تو اینقدر سرت شلوغه که ممکنه خودتم برای عروسی نیایی. راستش بدم نمی اومد واسه خود تو هم من باب یادآوری کارب بفرستم. بعد خندید و گفت: قیافه ات دیدنی بود مهتاب. مثل آدمایی بودی که تو خواب راه میرن. فربد می گفت از ذوقش شوکه شده.اما من ذوق نمی زدم. من هنوز هم مبهوت بودم و نمی دونستم کاری که کردم درست بوده یا نه؟ آیا این یک لجبازی کودکانه و ابلهانه نبود و من با این کار لگد به بخت خودم نزده بودم؟ آیا این یک تصمیم آنی و عجولانه نبو و بهتر نبود قدری فکر می کردم؟ اما شروین به من فرصت نداد و قدرت تصمیم گیری رو از من سلب نمود. به هر صورت راهی بود که من به میل خودم پا توی اون گذاشته بودم و باید تا انتهای اونو می پیمودم. از روی صندلی بلند شدم در حالی که خودم رو به خدای خوبم سپردم و ازش خواستم منو تا انتهای راه همراهی و یاری کنه و هیچ گاه توی زندگی منو به حال خودم وانگذاره.شروین اومده بود دنبالم، مثل همیشه شیک و با شخصیت بود. چشاش می خندید، لباش هم. دسته گل خوشگلی که تهیه کرده بود توی دستم گذاشت و گفت: ماه تابان من! چقدر خوشحالم من... من خوشبخت ترین مرد عالم هستم.خطبه ی عقد خوانده شد و من با نگرانی با چشم دنبال شایان می گشتم. نفهمیدم عاقد چند مرتبه خطبه رو خوند، فقط دیدم صبا انگشتش رو توی پهلوم فرو می کنه و می گه: چقدر ناز داری! بله رو بگو دیگه زشته. لبانم که انگار به هم قفل شده بود به سختی از هم باز شد. قلبم می کوبید و می گفت هنوز دیر نشده می تونی زیرش بزنی. دل تو با شروین نیست. شروین مرد خوبیه اما مرد رویاهای تو نیست. قلبم می گفت من که هنوز اسیر شایانم تو خود دانی. از من نخواه که عاشقانه برای شروین بتپم. من نیستم. من نیستم. من نیستم. پژواک صداش توی گوشم می پیچید و مغزم رو توی کاسه ی سرم می لرزوند. یک آن شایان رو دیدم که در اتاق عقد رو باز کرد و با قیافه ای مضطرب وارد شده به من زل زد. ای خدا چه شرربار شده بود چشاش! رگ پیشانی اش برجسته بود. پره های بینی اش به طور نامحسوسی می لرزید. یک کت و شلوار قهوه ای اسپورت پوشیده بود. کراوات هم داشت. موهای سرش مثل همیشه تمیز و براق بود. صورتش هم اصلاح کرده بود. سبیلاش هم اندازه و مرتب. و اما نگاهش! چه چیزی بود تو چشاش که منو میخکوب خودش کرد؟ نگاه هر دوی ما در هم گره خورد. من و اون مات و مبهوت به هم چشم دوخته بودیم. قلبم توی سینه فغان کرد، شماتتم کرد که ای کودک ابله! این چه کاری بود کردی؟ تو چه کار کردی با خودت؟ با مردی پیمان می بندی که دل در گرو برادرش داری؟ فکر می کنی راه درستی رو انتخاب کردی؟ تو با شروین خوشبخت نخواهی شد چون قادر نخواهی بود شایان رو از یاد ببری. تو یک احمق کوچولویی که هنوز نمی تونی برای زندگی ات تصمیم بگیری. زندگی بازی نیست که تو باهش سر لچ داری. زندگی رو نباید راحت باخت و تو چه راحت داری اونو از کف میدی.اما دیگه دیر شده بود. قادر نبودم زیر همه چیز بزنم. راه بازگشتی برام نمونده بود. باید تا انتهای راه مقابل پامو می پیمودم. عاقد برای خودش می خوند و از من می پرسید که وکیلم عروس خانم؟ و شنیدم که گفت: ماشاالله این عروس خانم چه نازی داره خدا به فریاد دل آقای دوماد برسه.همه خندیدند. انگشت صبا توی پهلوم رفت. ماهرخ جان و مامان با نگرانی نگاهم می کردند. شایان هم نگاه غضبناکش رو از روم برنمی داشت. باز توی سرم زنبور ول کردند. پرندگان مهاجر زیر گوشم همهمه کردند و مورچه ها زیر پوست سرم راه افتادند. دستامو کنار گوشم بردم تا جیغ بکشم و از ته دل به عاقد بگم نه.... شروین که داشت نگاهم می کرد دستامو تو دستش گرفت به لباش برد بوسید. نگاهش کردم. با اشاره ی سر تشویقم کرد که آروم باشم و بله رو بگم. نگاهش آرومم کرد. به چشای مامان نگاه کردم که مضطرب می نمود. دلم سوخت و به خاطر دل مامان و آبروی خانوادگی دهان باز کردم و گفتم: بله.شروین که دید هر آن از حال خواهم رفت منو توی بغلش گرفت و زیر گوشم نجوا کرد: تبریک می گم خانم خودم.ولوله به پا شد . خاله فروزان و صبا کل کشیدند،َ انگشت دختران جوان تو دهناشون رفت و صدای سوت شون مثل مته مغزم رو سوراخ می کرد. شروین تور رو از روی صورتم بالا زد به چشام نگاه کرد و گفت: بالاخره مال خودم شدی گربه ی وحشی من!نمی دونم چرا ترسیدم. برگشتم به شایان نگاه کردم. دیدم که رگ پیشانی اش برجسته تر شده، سبیلش رو با دندون می گزید. من هم بغض داشتم و نمی دونستم بغضم چیه!چه غوغایی کرد دایی فربد! چقدر شاد بود و سعی می کرد برای مجلس من سنگ تموم بذاره. شهروز هم با اون عینکش رقص قشنگی کرد! همه شاد بودند به غیر از شایان و من. یک آن شنیدم که پوران جان زیر گوش شروین گفت: نمی دونی شایان چشه؟سرم درد می کرد و دوست داشتم هر چه زودتر مجلس به انتها برسه. صدای موزیک توی گوشم مثل صدای طبل بود و هر آن مغزم رو سوراخ می کرد. میان شلوغی یک آن چشمم به فروغ جان افتاد که با شبنم از در وارد شدند. شبنم رنگ پریده بود و چشاش گود شده بود. خیلی دیر آمدند و من تعجب کردم این چه وقت آمدنه؟ شایان به طرف شان رفته دست شبنم رو گرفت و کنار پنجره نشوند. بعد هم میز رو براشون مرتب کرده مانتو شبنم رو گرفت از پشتی صندلی آویزون کرد. حدسیاتم به یقین تبدیل شد و پیش خودم فکر کردم شبنم تازه از رختخواب بیماری برخاسته و به همین علت ناتوان و مریض احوال بود و من می دونستم بیماری شبنم چه بوده. اگرنه چه دلیلی داشت شایان اینقدر دور و بر شبنم تاب بخوره و مراقبتش کنه. شایان کنار فروغ جان نشست، سرش رو کنار گوشش برد و چیزی گفت. فروغ جان هم سرش رو با تاسف تکون داد.
گرمم شده بود و لباس عروسی به قامتم تنگی می کرد. دلم هوای آزاد می خواست. احساس می کردم وجودم آتیش گرفته و هرمش از زیر منافذ پوستم بیرون می زنه. حالت تهوع داشتم. رو به شروین که داشت زیر گوش سوگند جون چیزی می گفت کردم و گفتم: شروین حالم می خواد بهم بخوره.شروین نگران شد بلند شد دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم بیرون یک کمی هوا بخوری. شروین منو با خودش توی سالن برد، یک لیوان آب سرد به دستم داده مشغول باد زدنم شد در حالی که می پرسید: بهتر شدی؟ حالا خوبی عزیزم؟انگار رنگ و روم بهتر شده بود. چون شروین نگاهی به صورتم انداخت و گفت: بهتره بریم تو، نباید دیگران رو نگران کنیم. سعی کن یک امشب رو تحمل کنی. از فردا همه چیز به حال عادی برمی گرده. تو خسته هستی، من می دونم. این چند روزه خیلی بهت فشار اومده. بعد هم دستش رو دور بازوم حلقه کرد و منو با خودش برد. شایان کنار فروغ جان نشسته بود و چشم به در داشت. شروین منو مثل یک عروسک با خودش به هر طرف می برد. از این میز به اون میز. باران تبریک و تشکر باریدن گرفت و من فقط سرم رو تکون می دادم . شروین از جانب من هم تشکر می کرد و گاه به گاه بازو رو می فشرد اما من مثل یک مجسمه فقط دنبالش کشیده می شدم. سر میز فروغ جان که رسیدیم شایان زودتر از بقیه بلند شد ایستاد و به تبعیت فروغ جان و شبنم. فروغ جان لبخند زد صورتم رو بوسید، با شروین هم دست داد. شبنم هم. شایان دستش رو دراز کرد و من دست سردم توی دست گرمش نهادم. گرمای دستش زیر پوستم نفوذ کرد و من به یاد اون روز یخی به حالت خلسه فرو رفتم. چشام روی هم می افتاد که شروین تکونم داد و گفت: مهتاب عزیزم، چت شد؟ سرم روی شانه ی شروین افتاد. شروین دست دور کمرم انداخت معذرت خواهی کرده منو با خودش برد، روی مبل نشوند و تا آخر شب اجازه نداد از جام تکون بخورم مجلس به انتها رسیده بود. من و شروین کنار در ایستاده بودیم تا از میهمانانی که مجلس مون رو با قدومشون صفا بخشیده بودند تشکر کنیم. فروغ جان و شبنم هم از جا برخاسته بودند که جناب فخر پیش دوید و گفت: شما کجا؟ شب می موندید. فروغ جان تشکر کرد و گفت: شبنم حال مساعدی نداره، خونه راحت تره. بعد رو به من و شروین کرد و گفت: خاطره تون خیلی عزیز بود اگر نه اوضاع جسمی و روحی شبنم طوری نبود که بتونه توی جشن شرکت کنه. شروین با احترام زیاد از شبنم تشکر کرد، مشمئز شدم و رو برگردوندم. ای خدا چرا به هر طرف که رو می کنم شایان رو می بینم؟ همه رفتند حتی مامان اینا. می خواستم دنبال مامان بدوم اما نمی دونم چرا به زمین میخ شده بودم. احساس بدی داشتم. حس جدا شدن از خانواده، حس به دیگری تعلق داشتن و دیگر به میل خویش نبودن. احساس می کردم زنجیری نامرئی من رو به شروین متصل کرده و من اینو نمی خواستم. من هنوز طالب آزادی و رهایی بودم و چه نسنجیده از دنیای قشنگ خودم بیرون پریده بودم! ماهرخ جان اینا هم رفتند و من مبهوت توی خودم غرق بودم که ناگاه شروین گفت بیا بریم. حجله؟ همین امشب؟ همون که خانم جان ازش خاطره داشت؟ همون که گفت باید حیا کنم؟ پس چرا من بهش فکر نکرده بودم؟ چرا کسی من رو با این شب آشنا نکرده بود؟ اصلا ما چنین قراری نداشتیم. ترسیدم. خون به سر و صورتم دوید و گر گرفتم، رمق از دست و پام رفت و اگه تو بغل شروین نبودم یقینا روی زمین ولو شده بودم. شروین بدون توجه به حال خراب من به طرف آسانسور رفتم من هم چون جوجه ای در چنگ گربه با چشمانی گشاده و قلبی کوبان نگاهش می کردم. جلو در اتاقی شروین یک پاش رو بالا آورده سنگینی منو روش انداخت و با کلیدی در اتاق رو باز کرده دوباره دست زیر پاهایم برده بلندم کرد و منو به اتاق برده در رو بست. بعد منو به خودش فشرد و با لبخندی فاتحانه نگاهم كرد و گفت:اين اولين شب با هم بودن ماست مهتاب.شبي به ياد موندني.سپس با يك حركت آروم منو روي زمين گذاشت.نگاهي به اطرافم كردم.اتاقي كه در اون قرار داشتم اتاقي بزرگ و خيلي قشنگ بود.اتاقي كه مي تونست اثري به ياد موندني در قلب عاشقان تزه به هم رسيده بگذاره.اما قلب كوچك من رو لرزوند.ديدن تخت دو نفره اي كه زير يك اتاقك توري مثل پشه بند پنهان شده بود كافي بود كه چهار ستون بدنم بلرزونه.انگار چشمانم تازه به روي حقايق باز شده بود.حقايقي كه من آماده ي پذيرفتنش نبودم.اتاقك توري واون تخت پهن دو نفره زير هاله اي از نور ملايم قرمز فرو رفته و حالتي زيبا و شاعرانه به خود گرفته بود.تشعشعات قرمزي كه قلب عشاق رو به تپش وا مي داشت و خون گرم رو به رگهاشون مي دووند.اما اين هاله ي قرمز منو ترسوند و خون رو در رگهام منجمد كرد.خشكم زده بود.مغزم يخ زده بود و پيكرم مثل چوب خشك شده بود.فقط قلبم بود كه فغان مي كرد و با نارضايتي به در و ديوار سينه مي كوبيد.قلبم فرياد مي زد كه:روي من حساب باز نكن.من از اول اين راه با تو نبودم و تا آخرش هم نيستم.شروين كه مبهوت چهره ي متحير من بود صورتم رو به جانب خودش چرخوند چشم در چشمم دوخت و گفت:خوشت مي ياد عزيزم؟سپرده بودم بهترين اتاقشون رو در اختيار ما قرار بدن.ساده لوحانه نگاهش كردم و در حالي كه لب پايينم لرزشي خفيف داشت گفتم:تو مي خواي با من چه كار كني شروين؟انگار كه سر بچه اي رو شيره بماله خنديد و گفت:مي خوام دورت بگردم.مي خوام فدات بشم.بعد دست برده گره ي كراواتش رو شل كرد و بر هراس من دامن زد.اشكم سرازير شد.شروين متعجب نگاهم كرد بعد جلوتر آمده سرم رو روي سينه اش گذاشتو در حالي كه با سرانگشت گونه ام رو نوازش مي داد دلداري ام داد:نترس كوچولوي من.بهت قول مي دم خيلي زود به اين وضعيت عادت كني.امشب هم يك شبه مثل شبهاي ديگه.اما براي من و تو متفاوت باهمه ي شبهاي عمرمونه.امشب شب به هم رسيدن ماست.شب وصل ما و اين يك خاطره اس براي همه ي عمرمون.مگه نه؟بعد سرم رو از روي سينه اش برداشت نگاهي توي چشمانم كرد و گفت:اوهوم؟چشاش خمار شده بود و من رو مي ترسوند.ياد اون شب توي ويلا افتادم و لرزيدم.سرم رو توي سينه اش مخفي كردم تا نبينمش.اون هم منو بيشتر به خودش فشرد و زير لب زمزمه كرد:پيشي ملوسم!مي دوني كه امشب از ماه تو آسمون هم ماه تر شدي؟مي دوني كه چقدر دوستت دارم؟ضربات قلبش قدري تندتر شده و بدنش گرم بود.احساس بي پناهي و ناامني مي كردم.مثل پرنده اي كوچولو اسير شده بودم و راهي براي گريز نمي يافتم.اي خداي خوبم چرا كسي در مورد اين شببا من حرف نزده بود؟چرا من اينقدر ابله هستم كه بدون تفكر توي لباس سفيد عروسي فرو رفتم و نينديشيدم عاقبت اين راه به اينجا ختم مي شه!به تختي كه لرزه به تنم مي ندازه.و من نمي دونم چطور چنين شبي رو بايد به صبح رسوندهوا روشن شده بود اما من حتي لحظه اي چشم برهم نگذاشته بودم.خيره به سقف مانده در افكار خودم به شبي مي انديشيدم كه در نظرم دهشتناكترين شب عمرم محسوب مي شد.اون شب هم به انتها رسيد و با همه ي عظمتش تونست من رو متحول كنه و از پوسته ي خودم بيرون بندازه.من دگرگون شدم هم از نظر روحي و هم از نظر جسمي.انگار به دنيايي غريب و ناشناخته سوقم داده بودند.من هيچ چيز نمي دونستم و اين كار من و شروين رو سخت مي كرد.شروين مرد صبوري بود و با حوصله سعي مي كرد رامم كنه.با كلام محبت آميزي كه زير گوشم زمزمه مي نمود منو به دنيايي جديد برد.