به راهي كه بايد هم اونو طي مي كرديم.من تسليم شده بودم.دست به دستش داده اون راه صعب العبور رو طي كردم و عاقبت با ناباوري برجا موندم و اون به خوبي خوش فرو رفت و من موندم و دنيايي حسرت و آه.من موندم و همه ي احساسات عالم كه در وجودم يكجا رخنه كرده بود.حس متلاشي شدن و دگرگون شدن.تغير كردن و كردن و مبدل شدن زير و رو شدن.احساس گس از خود گذشتن و خويش را به مردي به نام شوهر سپردن.حس جدا شدن از دنياي پاك كودكي و پيمودن باقي راه زندگي با يك همراه،يك مرد.مردي كه مي تونه تكيه گاهي باشه براي همه ي عمر.دست يافتن به تكيه گاهي امن،چشيدن تحميلي لذتي نامانوس توام با انزجاري كه از وجودم نشأت مي گرفت.دو احساس متقابل كه توي قلبم به نزاع پرداخته بودند و من حيران به شروين كه يك وري روي شانه ي راستش چرخيده دست به سينه با لبخندي ملايم به خوابي عميق فرو رفته بود خيره مونده بودم.شروين مهربان و پرحوصله به نظر مي رسيد و مي تونست شوهر ايده آلي باشه.زمان براي هر آه و حسرتي از دست رفته بودمن و شروين به هم پيوند خورده بوديم و من ناگزير بايد قلبم رو مي يافتم و تقديمش مي كردم.از خداي خوبم كمك خواستم.خداي بزرگي كه دور گردون رو به پا داشت و ما ناگريز چرخيدن.چه شبهايي كه از پي روزها مي آمدند چه انسانهايي رو كه متحول مي كردند.اگه هزار سال ديگه هم درباره ي اون شب از من سؤال كنند من حرفي براي گفتن ندارم جز اينكه:اون شب،عجب شبي بود! اون شب هم با گنگي هرچه تمام تر به صبح رسيد.شروين خوش اخلاق تر از هميشه از خواب برخاست.من از حمام بيرون اومدم كه شروين رو ديدم جلو آينه ايستاده.حوله ي كوچكي روي دوشش بود و داشت موهاشو برس مي كشيد.با ديدن من جلو آمده دست دور كمرم انداخت و گفت:سلام به ماه كوچيك خودم.بعد خم شد تا صورتم رو ببوسه كه من به نرمي يك خرگوش از توي بغلش بيرون خزيدم.خنده اي كرد و گفت:يك دوش بگيرم بريم پايين واسه صبحانه.من و شروين تا غروب با هم بوديم و شروين تمام اون روز مثل يك جنتلمن رفتار كرد و من فهميدم تنها قيافه ي ظاهري و يا پول ملاك خوبي براي انتخاب همسر نيست و انسان بايد همه ي جوانب رو در نظر بگيره چه بسا كه دو خانواده از لحاظ فرهنگي و ابعاد اجتماعي با هم نامانوس باشند و اين خود در آينده باعث بروز مشكلات عديده خواهد شد.هوا نيمه تاريك بود كه من از ماشين شروين پياده شدم،شروين گفته بود ماهرخ جان براي شام ميهماني كوچكي تدارك ديده.يك ميهماني خداحافظي براي او كه فردا عازم آلمان بود.خانم جان توي هال نشسته بود و داشت بادمجون پوست مي گرفت.با ديدن من گل از گلش شكفت و گفت:سلام به روي ماه عروس نقلي.خانم جان دورت بگرده كه اينقدر ماه شده بودي ننه.احساس كردم اندازه ي يك دنيا دلم براش تنگ شده.انگار هزار سال ازخانواده ام دور بودم.خودم رو تو بغل خانم جان انداختم سرم رو به سينه اش فشردم.مي خواستم تو وجود خانم جان حل بشم،محو بشم و جزئي از وجودش باشم.خانم جان هم با محبت منو به خودش فشرد و گفت:ديشب تا با دستاي خودم برات اسپند دود نكردم آروم نگرفتم.صدهزار ماشاالله به روي ماهت ننه.آدم حظ مي كرد بهت نگاه كنه.حق با فروزان بود.هميشه مي گفت يك دست تو صورت مهتاب ببرين ببينين چه لعبتيه!خدا رحمت كنه بهروز رو،هرچي خاك اونه عمر تو باشه.صاف نشستم و گفتم:مامان كجاست؟ خانم جان كه دستاشو ستون بدن كرده بود تا بلند شه جواب داد:رفته ماشينش رو نشون بده.مي گفت از تو موتورش صدا درمياد.ترسيد واسه فردا كه ميايم فرودگاه،اذيتش كنه.حالا هرجا باشه مياد. خانم جان رفت تو آشپزخونه و دقايقي بعد با يك پياله ي كوچولو برگشت و گفت:بيا ننه اينو بخور قوه بگيري.پرسيدم اين چيه خانم جان؟ گفت:زرده ي تخمه.تخم مرغ رسمي.صبح مادرتو فرستادم برات خريده،نمكم زدم بخور نوش جونت.من هم كه نفهميدم چرا،اما از آنجايي كه زرده ي خام رو خيلي دوست داشتم از خدا خواسته و بدون چون و چرا اونا رو خوردم.بعد هم بلند شدم تا دوش بگيرم و لباس مناسبي بپوشم.به مقدار نامحسوسي آرايش كرده موهاي بلندم رو هم پشت سرم جمع كردم.داشتم توي آينه خودم رو ورانداز مي كردم كه خانم جان از توي هال گفت:ماه كه بودي از وقتي دوتا لاخ ابروتم ورداشتي كه ديگه به ماه بايد بگي زكي!يك روز آرزو داشتم مثل صبا ابرو بردارم و حالا نفهميده بودم كي و چطور ابرومو برداشته بودند.اين روزها تمام هوش و حواسم شروين و شايان بود و تصميمي كه مي دونستم چندان هم درست نيست.
شروين سرساعت آمد و ما با هم به خونشون رفتيم.ميهماني كوچكي بود وفقط اقوام نزديكشون حضور داشتند.من و شروين كنار هم روي يك كاناپه نشسته بوديم.جووناي فاميل پذيرايي مي كردند.شايان هم.شروين تنگ من نشسته بود و دستش رو دور شونه ام انداخته بود.شايد اين نزديكي بين من واون الفتي ايجاد مي كرد كه لازمه ي شروع زندگي بود و شايد يك كشش و يك جاذبه ميان ما به وجود مي آمد.سعي كردم به خودم تلقين كنم كه از كنار شروين موندن كمال رضايت رو دارم.بايد به شروين و عشق گرمي كه از اين به بعد توي دلم پا مي گرفت مي انديشيدم و كمتر به شايان توجه مي كردم.شايان به گذشته تعلق داشت گرچه زياد دور نبود اما به اون زمان پيوسته بود و من نبايد خودم و افكارم رو درگير اون مي كردم.بايد اونو به شبنم مي سپردم و افكارم رو در صورتي كه راه خطا رفته بودند،به خدا.بعد از شام همه دور هم نشستند به گپ و گفت.جناب فخر كه هميشه جمع خانوادگي شادمانش مي كرد و روحش تازه مي شد پيشنهاد مشاعره داد.قرار شد نوبتي و يا مسابقه نباشه و هركسي هر آنچه در چنته داره بيرون بريزه.اول از همه هم جناب فخر شروع كرد.جناب فخر كه از همون اول فهميده بودم علاقه ي خاصي به من پيدا كرده،گرچه رو نمي كرد،با نيم نگاهي به رخسار غمگين من چنين خواند:تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد وجود نازكت آزرده ي گزند مبادجمشاد خان كه در مشاعره ي رقيب سرسخت جناب فخر به شمار مي رفت،چنين خواند:ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد ننوشت سلامي و كلامي نفرستادبرادر ماهرخ جان كه پيرمردي موقر بود رشته رو به دست گرفت و گفت:درخت دوستي بنشان كه كام دل ببار آردنهال دشمني بركن كه رنج بيشمار آردعروس برادر ماهرخ جان كه زني ميانسال بود گفت:دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستمكه كيمياي سعادت رفيق بود رفيقشوهر همين خانوم با لبخندي تمسخرآميز رو به همسرش كرد و گفت:قدت گفتم كه شمشادست بس خجلت به بار آوردكاين نسبت چرا كرديم و اين بهتان چرا گفتيمماهرخ جان پيشدستي ميوه اش رو روي ميز نهاد و گفت:من به گوش خود از دهانش دوش سخناني شنيده ام كه مپرسشروين مرا تنگ تر به خود فشرد و گفت:سينه از آتش دل در غم جانانه بسوختآتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوختجناب فخر دوباره رشته رو در دست گرفت و چنين خواند:تا بگويم كه چه كشفم شد ازين سير وسلوكبه در صومعه با بربط و پيمانه روميك مرتبه شايان ازجا بلند شد يك نگاه به شروين و من و يك نگاه به ديگران كرد و گفت:مي تراود مهتابمي درخشد شب تابنيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليكغم اين خفته ي چندخواب در چشم ترم مي شكندگفت و از پله ها رفت بالا.همهمه اي ظريف به پا شد و مجلس به هم ريخت.همه نجوا مي كردند كه شايان چي مي خواست بگه؟من هم از خودم مي پرسيدم.مطمئن بودم منظور شايان از مهتاب من نبودم با اين همه سر از معني اين ابيات هم درنياوردم.همه متفق القول بودند كه در پس اين ابيات منظوري نهفته بود و شايان مي خواست چيزي بگه.شروين اما بي تفاوت هم چنان بازوي منو نوازش مي كرد و آروم به روم لبخند مي زد.جناب فخر به فكر فرو رفته،ابروهاش تو هم رفته بود.پوران جان بلند شد چاي بياره و من همچنان دنبال معني اين ابيات و منظور شايان.اون شب هم تا صبح خواب به چشمم راه نيافت.دم دماي سحر شروين به خواب رفت اما من همچنان به شايان فكر مي كردم و منظوري كه در پس ابياتش نهفته بود!به شروين نگاه مي كردم كه در كنارم آرام به خواب رفته بود و به گنگي اي كه سراسر وجودم رو فرا گرفته بود مي انديشيدم!به اين كه در پي يك تصميم ناگهاني و نسنجيده مي بايد زندگي ام رو به زندگي شروين پيوند بزنم و تمام عمر اورا در كنار خويش داشته باشم.اما آيا اين آمادگي را در خود سراغ داشتم؟اينكه هر روز صبح با هر چشم گشودني،مردي را در كنار خودم ببينم.اين يعني با دنياي كودكي فاصله گرفتن و پا به دنيايي ديگر گذاشتن.آيا زندگي زناشويي به نوعي اسارت نبود؟ازدواج آدمي رو به بعضي از مسائل مكلف نمي كرد؟اگر كه من آزادم به ميل خودم زندگي كنم،پس نمي خوام برم آلمان.اصلا مگه من طاقت دوري از مامان فرح و خانم جان رو دارم؟دايي فربد عزيزم رو چطور؟صبا و خاله فروزان رو چي؟شهر قشنگم رو نبينم؟خونه ي كوچولوي خوشگل چي؟من بايد از همه ي اينها دور مي شدم؟خاك بر سرم كه نينديشيده تصميمي آني گرفتم فقط به اين خاطر كه دماغ شايان رو به خاك بمالم.حالا دماغ خودم به خاك ماليده شد.خواستگار قحطي بود يا زمان از دست مي رفت؟
من با يكلجبازي كودكانه خودم رو از همه ي وابستگي ها و دل بستگي ها جدا كرده بودم.اين يعني لگد زدن به زندگي.چرا مامان جلودارم نشد؟چرا باهام صحبت نكرد و نگفت مهتاب تو طاقت دوري از همه ي مارو داري يا نه؟آيا شروين مي تونه جاي همه كس و همه چيز رو براي تو پر كنه؟جدا مي تونه؟حتي اگه با تمام وجودم عاشق شروين بودم هم،مي دونستم پس از مدتي دلم وطنم رو و شهرم رو مي خواست.زندگي توي غربت با اخلاق و روحيه ي من سازگار نيست.مي دونم.اگه عاشق شروين نشدم چي؟من بازنده ام؟اي خدا چرا اين كله ي من هيچ وقت به كارم نيومده؟چرا هميشه قلبم و احساسم بر من حكمفرمايي مي كنند؟خدا جونم مگه ما انسانها چقدر فرصت زيستن داريم كه با لغزشي و خطايي اونو از كف بديم؟حالا شايان يك غلطي كرده،به من چه؟چه نسبتي با من داشت كه خونم رو به جوش آورد؟حالا من بايد چوب حماقتم رو بخورم و دنبال فرصتهاي از دست رفته ام بگردم.خدا جونم ازت مي خوام كمكم كني در كنار شروين خوشبخت باشم.صبح كه بلند شدم آثار بي خوابي شب گذشته به خوبي توي چهره ام مشهود بود.رنگم پريده بود و پاي چشمام حلقه ي سياهي افتاده بود.من و شروين با ماشين شايان به فرودگاه رفتيم.خدا جونم تو خودت شاهدي كه من اگر هم بخوام شايان رو از ياد ببرم موفق نمي شم.چون گريزي نيست و من هرجا كه مي رم تقريبا اونم هست.توي دلم فكر كردم شايد بهتر باشه كه من به آلمان مي رم و شايان رو نخواهم ديد.شايد اون موقع به كمك خدا بتونم شايان رو و خاطرات تلخ و شيرين با هم بودنمون رو از ياد ببرم.مامان فرح و خانم جان با هم آمدند.دايي فربد و عسل هم آمدند.خاله فروزان ديرتر از همه رسيد.گفت خواب مونده.نفس نفس مي زد،از بس كه دويده بود.من و شروين توي هيونداي شايان نشسته بوديم،هر دو عقب.دلم توي سينه بي قراري مي كرد و من نمي دونستم سبب،جدايي از شروينه كه به هر حال شوهرم بود و بايد بهش دل مي بستم يا حضور شايان!توي آينه ي جلو فقط يك جفت چشم درشت صحرايي نقش بسته بود و من زل زده بودم بهشون.چه حكايتي بود اين تيله هاي صحرايي كه غمي نهفته داشت گويي.شروين دستش رو دور شونه ام انداخته بود اما منو به خودش نمي فشرد.يك ژست معغول كه من مي پسنديدم.محبت شروين بيشتر به دلم نشست.احساس كردم همون جنتلمنيه كه مامان مي گه و خودش مي خواست كه باشه.مشروط بر اينكه لب به چيزي نزنه وعقلش رو موقتا به دست باد نده.برگشتم نگاه به شروين كردم ديدم گردنش كجه و داره منو نگاه مي كنه.يك لبخند مليح هم روي صورت جذابش نشسته بود.چشمم رو به آينه سوق دادم.شايان آروم رانندگي مي كرد.گويي وظيفه اي جز اين نداره.توجهي به ما نداشت،انگار تو خودش غرق بود.خانواده ي جناب فخر زودتر از ما رسيده بودند.سيروس خان و سوگند جون هم بودند.اما شهروز نبود.جناب فخر سگرمه هاشو تو هم كرده بود عصا در دست قدم مي زد.ماهرخ جان هم چشمش نمدار بود اما پوران جان خيلي راحت اشك مي ريخت،بدون هيچ حرفي.دايي فربد جلو آمد و با شروين و شايان دست داد.شروين،خانم جان رو بغل كرد و محكم بوسيد.شونه هاي خانم جان مي لرزيد.خانم جان در اين مدت كم شيفته ي شروين شده بود.شايان يك گوشه ايستاده بود يك به يك رو زير نظر داشت و بيشتر متوجه من بود.من مثل يك سنگ سخت شده بودم.شروين دستم رو تو دستش گرفته بود و محكم مي فشرد.به دو شبي كه با هم گذرانده بوديم فكر مي كردم و حس غريبي كه نسبت به وي داشتم و به شايان كه برخلاف ميلم انگار توي وجودم ريشه كرده و مثل يك احساس لطيف و شيرين زير پوستم رسوخ كرده بود.ناگهان ضربان قلبم تند شد.انگشتاي دستو پام سرد شدند.فكم شروع به لرزش نمود و سرم به طور نامحسوسي چرخش آغاز كرد و عرق سرد به تنم نشست.حال غريبي داشتم.همهمه به پا بود.سالن فرودگاه شلوغ بود و دور من و شروين شلوغ تر.هر كس حرفي مي زد.صداي زني كه از توي بلندگو شماره پرواز هارو اعلام ميكرد پرده ي گوشم رو مي لرزوند.سرم به دوران افتاد.قلبم پرحرارت و با شتاب مي كوبيد.انگار همه توي جمجمه ي من حرف مي زدند.صداهاشون توي سرم مي پيچيد.گنگ و نامفهوم.بايد جيغ مي كشيدم تا راحت مي شدم.دستام رفت كنار گوشم كه ناگاه شروين اونا رو توي دستش گرفت و به لبش نزديك كرد.صاف توي چشمام زل زد و نرم و سبك دستامو بوسيد.فهميده بود مي خوام جيغ بكشم و من خودداري كردم.سرم رو بالا گرفتم،شايان رو مقابلم ديدم كه پشت سر شروين ايستاده و با نگراني داره نگاهم مي كنه.دلم به درد اومد.قطره اي اشك توي كاسه ي چشمم رقصيد اما پايين نيومد و همونجا خشكيد.شروين ناگاه منو در آغوش كشيد،فشارم داد،گونه ام رو بوسيد،دوباره فشارم داد و من چشمم تو چشم شايان،مثل عروسكي كوچولو ميان بازوان شروين داشتم مي شكستم.شايان چشم از چشمم نمي گرفت.من هم.شروين منو از خودش جدا كرد نگاهم كرد بعد رهانيدم.نفس تندي كشيد و پشت به همه كرد و رفت.تند و با شتاب.بدون خداحافظي.در آخرين لحظات برگشت يك دست براي همه تكون داد و پيچيد و رفت.ناپديد شد.آه از نهاد ماهرخ جان درآمد.گريه ي پوران جان پرصدا شد و رگ پيشاني شايان برجسته.دل من همچنان توي سينه بالا و پايين مي رفت.يك آن چشمام سياهي رفت و ديگه هيچ چيز نفهميدم.چشم كه باز كردم روي تخت خودم خوابيده بودم..مامان به دستم سرم زده بود.پوران جان و خانم جان كنار تختم نشسته بودند.صداي ماهرخ جان از توي آشپزخونه مي آمد كه داشت با مامان حرف مي زد.خاله فروزان پاي تلفن بود و بلند بلند حرف مي زد .از پيشاني ام عرق مي جوشيد.پوران جان با دستمال پاكشون مي كرد.خانم جان انگشتامو مالش داد و من دوباره از حال رفتم.هوا تاريك شده بود كه چشم گشودم.مامان كنارم نشسته بود.خانم جان هم گوشه ي اتاق مشغول خواندن نماز بود.مامان به روم لبخند زد و گفت:بهتري دخترم؟برات سوپ بيارم؟
خيلي گرسنه بودم دلم مالش مي رفت.گفتم خوبم مامان.خيلي هم گرسنمه.خانم جان سلام داد سرش رو به طرفين تكون داده دعاشو فوت كرد و گفت:الهي صدهزار بار شكر.فرح يك زنگ به ماهرخ جان اينا بزن بگو كه مهتاب خوبه.خيلي نگران بودند.مامان گفت باشه.رفت و با يك كاسه سوپ كه توي سيني گذاشته بود و اونو هم مي زد برگشت كنارم نشست و گفت:بلند شو اينو بخور كه حسابي ضعف كردي.خانم جان چادرش رو تا نكرده لاي سجاده پيچوند و گفت:تو چرا اينطوري شدي ننه؟چرا تازگي اينقده غش مي كني؟بعد رو به مامان كرد و گفت:تو فرودگاه مي خواستم از خجالت آب بشم.گفتم حالا اينا پيش خودشون مي گن اين چه عروسيه گير ما اومده؟پيش خودشون فكر مي كنند دختر ما عيب و علتي داره؟ مامان اخماشو تو هم كرد و گفت:شما كه مهتاب رو مي شناسين اين حرف رو بزنين از اونا چه گله اي؟خوبه كه مي بينين اين مدت چه فشاري به اين بچه اومده.من بهشون گفتم مهتاب بچه اس و آمادگي ازدواج نداره.خودشون گفتند ما همينجوري مي خوايمش.شما هم جوش بيخود نزنين اونا اينقدر فهميده هستند كه فشار عصبي مهتاب رو درك كنند.اصلا تقصير منه كه اجازه دادم بيان خواستگاري.حالا كه فكرش رو مي كنم مي بينم منم بي تقصير نيستم نبايد اجازه مي دادم اين بچه هوايي بشه.ازدواج واسه مهتاب زود بود.خانم جان گفت:نه ننه،اين چه حرفيه؟تو دل بچه رو خالي نكن.كجا شوهر به اي ماهي گيرش ميومد؟مامان فرح سري تكون داد و گفت:من كه ناراضي نيستم فقط فكر مي كنم واسه مهتاب زود بود.خواستم بگم مامان جان اگه بدوني از پشيموني دارم مي ميرم دق مي كني ك ماه تمام با افكارم دست و پنجه نرم كردم و شبها تا صبح توي اتاقم راه رفتم. خواب و خوراكم رو از دست داده و به طرز چشم گيري زرد و ضعيف شده بودم. هر روز به لحظه اي كه مي بايد دل از وطن و عزيزانم مي بريدم نزديك مي شدم و دلم از غصه مالش مي رفت، درحالي كه به هيچ وجه نمي خواستم از همه چيز و همه كس ببرم. طاقت دوري نداشتم. دوري از وطن عزيزم ، از خانواده ام، خانم جان مثل ماهم، مامان فرح صبور و هميشه غمگينم كه هيچ دلخوشي جز من توي دنيا نداره و با رفتن من تنها تر از قبل مي شه، دايي فربد قشنگم كه مثل جونم دوسش دارم، خونهي كوچولو و خوشگل مون. اي خدا اين همه دلبستگي رو كجا ببرم؟ مگه من طاقت دل كندن از همه ي اينارو دارم؟ خانم جان مي گفت: غصه ي مادرتو مخور. من مي مونم پيشش. ديگه خيالم از جهت فربدم راحته. ماهرخ جان دلداري ام مي داد و مي گفت: گفتم شروين هر سال تورو بفرسته ايران. حتي اگه خودش نتونست بياد موظفه كه تورو بفرسته. حتي ميتوني سالي چند بار بيايي. شروين خيلي پولداره و اين خرج و مرجا براش كمترين اهميتي نداره. مبادا مراعاتش رو بكني. بعد لپم و مي كشيد و ادامه مي داد: مگر كه دل كندن از تو براش سخت باشه كه در اين صورت من نمي تونم وادارش كنم. پوران جان سفارش مي كرد هواي سلامتي خودم رو داشته باشم. هواي شروين رو هم داشته باشم. مامان فرح نصيحتم مي كرد
دنبال درس و ادامه تحصيل باشم و براش افتخار بيافرينم. دايي فربد سفارش مي كرد دنيا رو خوب بگردم. حالا كه خدا شوهر پولدار نصيبم كرده قدر بدونم و تنها به المان كفايت نكنم و برم دور دنيارو بگردم. بعد هم مي خنديد و مي گفت: دايي جونو از ياد نبر و براش دعوت نامه بفرست. هركس حرفي مي زد و سفارشي مي كرد و من فقط شنونده بودم.كارها برخلاف تصور من خيلي راحت پيش رفت و ماهرخ جان بليط المان رو كف دستم گذاشت. بين صحبتها پي بردم كه شروين مافوق تصور من پولداره ومثل ريگ پول خرج كرده تا كارم زودتر تموم بشه. اما دايي فربد عقيده داشت نفوذ قوم و خويش شون كه توي سفارت باعث شده كارا زودتر رديف بشه. هيچ كدوم از اين مسائل براي من حائز اهميت نبود و من به هيچ كدومشون نمي باليدم. من غم خودم رو داشتم. تاريخ پرواز سوم مهر بود. مامان تا بليط رو ديد سفارش كرد به محض رسيدن به المان به فكر ادامه تحصيلم باشم و عمرم رو تباه نكنم. خانم جان با لحني سرزنش بار گفت: دختره رنگ تو روش نمونده داره از حال مي ره تو به فكر درس و مشقي؟ بذار بره پيش شوهرش، يكي دو سال بگرده و صفا كنه آب زير پوستش بره وقت برا درس هست.خاله فروزان به مامان سفارش مي كرد گوشت سيخ كشيده بدن بخورم، يا جگر و ... مرتب به لاغري ام اشاره مي كرد و مي گفت دختره گوشت به تنش نمونده. نمي بينين چقدر زرد و زار شده؟ مهتاب اينطوري بود؟ اين چه عروسيه؟ داماد نشسته به چه هوا كه براش عروس بفرستند!هركس دنيارو از ديد خودش مي ديد و من از ديد خودم كه دوست نداشتم برم ولي راهي غير از رفتن برام نمونده بود. پاي تلفن بارها از شروين خواسته بودم قيد آلمان رو بزنه و بياد ايران. اونم جواب داد ممكن نيست.بالاخره من اشك مامان فرح رو ديدم. دلم مي خواست بتركه. نشسته بود داشت چمدون منو مي بست و چشاش مثل ابر بهاري مي باريد. اونم مانع نمي شد. بي صدا اشك مي ريخت. مثل پوران جان.خانم جان كه لباش پايين افتاده بود يك گوشه نشسته بود. انگار با دنيا قهر كرده بود. رنگش مثل گچ ديوار شده بود. حال منم تعريفي نداشت. يك گوشه كز كرده بودم و بي صدا اشك مي ريختم. انگار در دنيا رو به روم بسته بودند. انگار منو تو يك شيشه باريك فرو كرده بودند و رفته بودند. دستم به هيچ جا بند نبود. هر آن نفسم مي گرفت. ديگه اشك هم دردي ازم دوا نمي كرد. گلوم باد كرده بود و راه نفسم تنگ شده بود. قلبم به سختي مي زد. يك نگاه به لبهاي پايين افتاده خانم جان كردم و ناگهان عقده تركاندم. ضجه زدم. اونقدر كه سبك شدم. مامان فرح سرم رو تو بغلش گرفته بود و تند تند به سرم بوسه مي زد. دستاش مي لرزيد. خانم جان بلند شد از اتاق بيرون رفت. بعد صداشو از تو هال شنيدم كه ريز ناله مي كرد. اي خدا اين چه الفتي است ميان ما انسانها كه گاه ناگزيريم و بايد دل از هم بركنيم! تا صپيده ي صبح من تو بغل مامان فرح موندم و اون منو آروم تكان داد و هي بوسيد. كاري كه سالها باهام نكرده بود.شب قبل ماهرخ جان زنگ زده و گفته بود كه قرار شده شايان منو با خودش ببره و تحويل شروين بده و برگرده. جناب فخر اجازه نمي دن كه يك دختر جوان تك و تنها راهي غربت بشه. اونا بليط هم تهيه كرده بودند اما نمي دونم چرا من رو در جريان نگذاشته بودند. مدتي بود احساس كرده بودم مطلبي رو از من مخفي مي كنند. هر چيزي بود براي خودشان هم گنگ بود. مدام با هم نجوا مي كردند و تا من رو متوجه خودشون مي ديدند ساكت مي شدند. بارها خواستم در اين باب پرسش كنم اما ترسيدم فضولي باشه، پس لب فرو مي بستم.وقتي كه فهميدم قراره با شايان به اين سفر برم ته دلم لرزيد. نمي دونم چرا!! خودم هم حالم رو نمي فهميدم. خدايا كجا فرار كنم از دست شايان؟ كجا برم كه اونو نبينم و قلبم هر دم هزار تكه نشه!بغض گلومو گرفته بود. نمي دونستم از رفتنم خوشحالم يا نه؟ نمي دونستم تونستم به شروين دل ببندم و اينك دلتنگش هستم يا نه؟ و عاقبت نفهميدم كه از همراهي با شايان چه احساسي دارم!سوم مهر ماه شد و دوباره همه توي فرودگاه جمع شدند. به هر چشمي كه نگاه مي كردم اشكي بود . حتي سروش خاله فروزان. حتي دايي فربد عزيزم، گرچه مي خنديد و شوخي مي كرد. من هم دوباره سنگ شدم. چشمه ي اشكم خشكيده بود. انگار خون در عروقم خون زده بود. مثل مجسمه به هر سو كه مي گفتند مي رفتم و هر جا كه نشانم مي دادند مي نشستم. نمي دونم چطوري از خانواده عزيزم جدا شدم. چشام سياهي مي رفت. جناب فخر به شايان گفت هر چه زودتر منو از بقيه جدا كنه و با خودش ببره. قبل از اينكه شماره پروازمون رو اعلام كنند. هيچ كس مانع نشد. شايد ديگه گنجايش نداشتند و مي خواستند زودتر قضيه رو فيصله بدن.من هم مثل يك عروسك بدون اراده دنبال شايان مي رفتم. اگه من رو به جهنم هم مي برد باهاش مي رفتم. مغزم كار نمي كرد و فرمان نمي داد. همان فرماني رو صادر مي كرد كه شايان تعيين كرده بود.شكلاتت رو بخور.شايان بود كه خيلي رسمي دستور صادر كرد. نگاه كردم ديدم دارم با يك شكلات بازي مي كنم. كي اونو برداشته بودم؟ نفهميدم! كنار شايان روي صندلي هواپيما نشسته بودم. كمربندمم بسته بود. كي آمدم؟ چطور از مامان فرحم جدا شدم؟ خانم جانم چي؟ دايي عزيزم؟ شايان رشته ي افكارم رو بريد و گفت: ديگه بهتره به هيچ چيز فكر نكني. بعد شكلات رو از دستم گرفت پوستش رو باز كرد داد به دستم و گفت: اين و بخور بعد هم سعي كن بخوابي. فكرت خسته اس.من هم اطاعت كردم. مگه من از خودم اراده اي هم داشتم؟ مغزم مدتها بود كه يخ زده بود اما قلبم بي تابانه اما خسته از دست روزگار همچنان مي تپيد.- مهتاب، مهتاب خانم نمي خواي بيدار شي؟ بلند شو ديگه.پلكهاي سنگينم رو از هم گشودم. زبونم مثل چوب سفت و سخت بود. دهانم خشك بود. احساس ضعف مي كردم، معده ام تير مي كشيد.- بلند شو ديگه بلند شو خانم.
شايان بود كه كنار تختم نشسته بود . كجا بودم؟ نگاهي به اطراف انداختم. شايان ليوان آب ميوه را به دستم داد و گفت: بلند شو اينو بخور. خيلي وقته چيزي نخوردي. چطوري زنده موندي؟ بلند شو ديگه. اونقدرام پهلوون نيستي بتوني دووم بياري.بلند شدم نشستم. ليوان رو گرفتم تا ته سر كشيدم. شيرين بود. سرد و خنك هم بود. چشام انگار برق زد. شايان خنديد و گفت: چسبيد نه؟پرسيدم : اينجا كجاست؟جواب داد: بادن بادن.حيرت زده پرسيدم: بادن بادن؟ مگه ما قرار بود بياييم بادن بادن؟شايان گفت: شروين خان برنامه هاي مارو به هم زدند. دستور فرمودند ما توي بادن بادن بمونيم تا خودشون بيان دنبال عروس شون.گفتم: آخه چرا؟ كي؟ اصلا ما كي اومديم بادن بادن؟شايان بلند شد به طرف پنجره رفت پرده رو كنار زد و گفت: چرا شو نمي دونم بهتره وقتي خودش رو ديدي ازش بپرسي. در واقع من هيچ آدرس و شماره تلفني از شروين ندارم. گفت آدرسش عوض شده. ما هم امروز صبح رسيديم بادن بادن. شما هم تا اينجا رو با پاهاي خودتون تشريف آوردين و اگه چيزي رو به خاطر ندارين بنده بي تقصيرم. الان هم چيزي به غروب نمونده و شما تمام امروز خواب بودين. بعد برگشت نگاهم كرد و ادامه داد: درضمن اينجا هم هتله. شما هم توي اتاق خودت هستي و اتاق من هم چسبيده به همين اتاقه . بعد يك گام به طرفم برداشت و گفت: سوال ديگري هم هست؟پرسيدم: ما تا كي بايد منتظر بمونيم؟شايان شانه بالا انداخت و گفت: والله چه عرض كنم؟ كاش منم مي دونستم.عصبي گفتم: اما قرار ما اين نبود.شايان پشت به من كرد چشم به خيابان دوخت و گفت: مي دونم. بعد نفسي تازه كرد و گفت: من مي رم تو اتاقم تو هم هر وقت حاضر شدي بيا بريم بيرون شام بخوريم. دستش به دستگيره ي در بود كه گفتم: من خيلي زود حاضر مي شم چون خيلي گرسنمه.شايان برگشت تبسمي كرد و گفت: اين يك علامت خوبه و من خوشحالم.شايان براي شام جوجه ي بدون استخوان سفارش داد با سوپ. و من تونستم همه اش رو تا آخر بخورم. شايان هم خيلي خورد. و خيلي هم تند. وقتي ديد متعجب نگاهش مي كنم خنديد و گفت: آخه ظهر ناهار نخوردم.پرسيدم: چرا؟دور دهانش رو با دستمال پاك كرد و گفت: منتظر بودم تا تو بيدار بشي، هيچ فكر نمي كردم اينقدر خوش خواب باشي.گفتم: شايد من تا فردا هم بيدار نمي شدم. شايان خنده اي ظريف كرد و گفت: منم همين فكرو كردم كه اومدم سراغت. آخه معده ام داشت سوراخ مي شد.فردا صبح هم ديرتر از خواب بيدار شدم. چقدر مي خوابيدم! سير نمي شدم؟ نه. حتما نياز داشتم. ساعت يازده صبح بيدار شدم. دوش گرفتم، داشتم موهامو با حوله خشك مي كردم كه ضربه اي به در خورد. شايان بود. زير بغلش پر از بسته بود با چند تا ساك دستي. همه رو روي ميز گذاشت رفت سر يخچال، يك نوشيدني باز كرد، به من تعارف كرد، نپذيرفتم. اونو توي ليوان ريخت همه رو سر كشيد بعد رفت سراغ تلفن. اون سر خط ماهرخ جان بود. شايان بعد از احوال پرسي گفت سفارشتون تمام و كمال انجام شد. حال مهتاب هم خوبه. از ديروز بعدازظهر بهتر شده. بياييد با خودش صحبت كنيد. گوشي را به دستم داد و خودش رفت پشت پنجره ايستاد. ماهرخ جان مدام قربان صدقه ام مي رفت. گفت به شايان گفتم برات خريد كنه. اين يك هديه است از طرف من. خوشحال مي شم بپذيري عزيزم. برات آرزوي خوشبختي مي كنم و ...گوشي رو كه گذاشتم شايان به طرف بسته ها رفت. همه رو باز كرد و روي تخت پهن نمود.چشاش دوباره برق مي زد گفت: تا حالا لباس زنونه نخريدم. زياد وارد نيستم. ببخش اگه سليقه ام خوب نيست. صبح خواستم بيدارت كنم اما فكر كردم استراحت برات از هر چيزي بهتره. حالا بعدازظهر بيا ببرمت براي خريد كيف و كفش.لبخندش و محبتش يهو منقلبم كرد. با همين لبخند گرمش سر شبنم رو شيره ماليده؟ براش كادو هم خريده؟ توي اتاق بين اون دو تا چي گذشته كه شبنم كوتاه اومده و عكس العملي از خودش نشون نداده؟ مي دونم كه شايان اونقدر پرجذبه هست و اونقدر محبتش دلنشينه كه به اندك زمان آدم رو مست و مدهوش مي كنه، اما آيا اونا راه درستي رو رفته بودند؟ اين بيعت با شيطان نبود؟ شايد هم ريگ از اول به كفش شبنم بوده.شايان داشت حرف مي زد اما من هيچ يزي نمي فهميدم. فقط دهانش را مي ديدم كهباز و بسته مي شد و دستاش كه بالا و پايين مي رفت تا لباسها رو نشونم بده. يك آن دستم رو جلو چشام گرفتم و از سر غيض داد زدم: اينا رو از اينجا ببر بيرون. من به چيزي نياز ندارم. من هديه نمي خوام . من ... من ... من ازت ....
ديگه نتونستم ادامه بدم و هاي هاي گريستم. شايان مات و مبهوت نگاهم كرد بعد كنارم نشست و گفت: چيزي شده مهتاب؟در حالي كه گريه مي كردم گفتم: از اتاقم برو بيرون. دوست ندارم كنارم باشي. برو بيرون خواهش مي كنم.شايان حرفي نزد و از اتاق بيرون رفته در اتاق رو بست.آنقدر گريه كردم تا سبك شدم. دلم عقده كرده بود. خونمون رو مي خواست و پي بهونه بودم شايد.با خودم فكر كردم شايان و اعمال اون به من هيچ ربطي نداره. من حالا همسر شروين بودم و شايان نمي توانست توي زندگي من نقشي داشته باشد. اون حتي اگر تمام دختران شهر را فريب مي داد به من مربوط نبود. هوا تاريك شده بود كه بلند شدم صورتم رو شستم لباسم رو عوض كردم و به طرف اتاق شايان رفتم. تقه اي به در زدم. دقايقي بعد شايان خودش در رو به روم باز كرد. ابروهاش مثل جناب فخر تو هم بود. سرم رو پايين انداختم و گفت: اومدم معذرت بخوام.ابروهاي توي همش جوونياي جناب فخر رو به يادم آورد. سنگين نگاه مي كرد.سرم رو قدري بالا گرفتم و به قيافه جدي اش نگاهي كردم و باز سرم پايين انداختم و گفتم: گرسنمه.شايان تبسمي محو نمود و گفت: بريم پايين.توي آسانسور هيچ كس نبود و من احساس بدي داشتم. نمي دونم از شايان خجالت مي كشيدم يا اينكه مي ترسيدم. شايان تكيه داده با سماجت نگاهم مي كرد در حاليكه لب پايينش را با خونسردي به دندان گرفته بود. نمي دونستم چه حركتي انجام بدم. چقدر مثل دختراي خجالتي سرم رو پايين بندازم؟ خواستم نگاهش كنم. از چشاي جادوييش مي ترسيدمچشايي كه يك روز منو جادو كرد و قلبم رو مسخر نمود و روز ديگه شبنم رو. خدايا ازت ممنونم كه اونروز يخي نجاتم دادي و اجازه ندادي شايان پا فراتر بزاره. منكه مسخ شده بودم و از خودم اراده اي نداشتم.زير سنگيني نگاهش هر آن خرد مي شدم. سرم رو بالا گرفتم و نگاه غضبناكم رو به روش دوختم ولي ديدم از رو نمي ره و همچنان چشم تو چشام دوخته. نمي دونم تو سرش چي مي گذشت؟! خجالت كشيدم و سرم رو دوباره پايين انداختم.شام رو توي هتل خورديم.ديگه شايان نگاهم نمي كرد و من تونستم خيلي راحت شامم رو بخورم. خيلي گرسنه بودم اما احساس كردم شايان با غذاش بازي مي كنه. غذام كه تموم شد سرم رو بالا گرفتم و ديدم شايان ليوان نوشابه اش رو به دست گرفته و چشم به روي نقطه اي روي ميز دوخته. بي جهت ليوانش رو آروم آروم تكون مي داد اما حواسش سرجاش نبود. گفتم: شما چرا غذاتون رو نمي خوردين؟نگاهم نكرد همونطور كه به نقطه اي روي خيره بود جواب داد: اشتها ندارم. بعد نگاهي به من و بشقابم كرد و گفت: بريم؟بلند شدم و گفتم: آره بريم.شايان از جا بلند شد كليد اتاق من و خودش رو كه روي ميز بود برداشت و هر دو با هم به طرف آسانسور رفتيم.باز هم توي آسانسور كسي نبود اما اين مرتبه شايان كمترين توجهي به من نكرد. متفكر به نظر مي رسيد و من هم از اين همه برخورد نزديك مقلب بودم. به طبقه بالا رسيديم. جلو در اتاقم ايستادم. شايان با كليدي كه در دست داشت در رو برام باز كرد بعد اونو به دستم داد و گفت: بهتره فراموش نكني و در رو از خودت قفل كني.لحنش آروم بود. هم چون لالايي. و من باد اون روزي افتادم كه كنار گوشم آهسته نجوا مي كرد و آرومم مي نمود. همون روز يخي. دوباره دلم به درد اومد. چشمم به اشك نشست. شايان در اتاقش رو باز كرده بود برگشت چشماي اشكي ام رو ديد و بدون هيچ كلامي توي اتاقش خزيد و در رو بست.با همون لباسا روي تخت افتادم. ذهنم مشوش بود. افكارم به هر سو پر مي كشيد. به گذشته ي دور، اون زمان كه دختر بچه اي شيطان بودم و همه را عاصي مي كردم. به زماني كه مامان مي خواست توي اتاق حبسم كنه و دايي فربد با يك ترفند منو از چنگش در مي آورد و با خودش به پارك مي برد و لا به لاي بازي به من مي فهموند كه مامان فرح گناه داره و من نبايد اونو اذيت كنم. مي گفت يك دختر خوب بايد چنين باشه و چنان باشه و ... به شيطنتهاي توي مدرسه. اون روزي كه موهاي بلنده يكي از دختران رو از زير مقنعه اش كشيده و اشكش رو درآورده بودم. معلم بهداشتمون كه از توي حياط رد مي شد جلو آمده دستم رو محكم گرفت كشيد و گفت: آي تو، اين چه حركتيه؟ فردا بگو بابات بياد مدرسه. و من بغض كردم اما خودم رو كنترل كردم، سرم رو بالا گرفتم و با صدايي كه مي لرزيد سرش داد زدم : من بابا ندارم بيايين خودتون تنبيهم كنين.معلم بهداشت كه دهانش باز مونده بود چند ثانيه نگاهم كرد بعد رو به اون دختر كرد و گفت: با هم دوست باشين. زنگ تفريح مال بازيه نه دعوا. به دوران بي خيالي ام فكر كردم اون زمان كه شايان و شروين پا به دنياي افكارم ننهاده بودند و من دختري بي خيال و آزاد بودم، رها از هر گونه قيودي با افكار خاص خودم. به اون روزها كه كلاس استاد ارژنگ رو به طريق خودم به هم مي ريختم و ارامش رو از اون سلب مي كردم. به استاد عزيزم فكر كردم و اون نگاه سرشار از احساساتش و كلام دلنشينش و صداي گوش نوازش. احساس كردم چقد دلم هواشو كرده و چقد دلم براش تنگ شده. براي مامان عزيزم و اون چهره ي سرد و عاري از احساسش بي نهايت دلتنگ بودم. براي خاله فروزان فضولم كه هر روز صبح گوشي تلفن رو به دست مي گرفت و گزارش فاميا رو به هر كجا پخش مي كرد. براي عسل و دايي فربد عزيزم هم دلتنگ بودم. قلبم فشرده شده بود. اي خدا يعني من بقيه عمرم رو بايد توي المان سر مي كردم و فقط با شروين؟ آيا شروين اونقدرا ارزش داشت كه اونو يك طرف قرار بدم و ديگر عزيزانم و وطنم رو طرف ديگه! من اين همه رو گذاشته بودم و فقط شروين رو برگزيده بودم. مگه ارزش دنيا چقدره؟ قيمت اين فراق و جدايي همه ي پولهاي شروين بود و يا به خاك ماليدن دماغ شايان؟ من همه چيزم رو از دست داده بودم و فقط شروين رو به دست اورده بودم در حالي كه انچنان شناختي هم ازش نداشتم. و اطمينان نداشتم ارزشش رو داره يا نه؟! پس كجاست شروين؟ چرا نيومده دنبالم؟ چه گرفتاري داشته كه منو سر دوونده؟ يك رستوران كه اين همه قايم موشك بازي نداره. سفر من از پيش تعيين شده بود و اون تاريخ حركتم رو مي دونست. يعني نمي تونسته برنامه ي زندگي اش رو با سفر من تنظيم كنه و خودش بياد پيشواز عروسش؟ سرم دنگ و دنگ مي كرد. و هر آن منفجر مي شد. مغزم باد كرده و هر آن جمجمه ام رو مي تركوند و از هم مي پاشيد. خون توي عروقم به جوش اومده بود . ترسيدم اگر بلايي سرم مي اومد كي بود كه به دادم برسه؟ مامان نبود كه نبضم رو بگيره .
فشارم رو کنترل کنه،نبود که پلکم رو بکشه پایین،نبود که سرم بهم وصل کنه.تازه قدر مامان رو دونستم و فهمیدم چه پشتوانه ای رو از کف داده،قدم در راه نا شناخته نهاده ام.خانم جان همیشه می گفت:فرح یه پا دکتره،ادم پشتش به کوه بنده.حالا من کی رو دارم که به دادم برسه؟بلند شدم از اتاقم بیرون رفتم تا از شایان یک قرص بگیرم.سرم گیج می رفت و جلو چشام سیاه بود.دستم رو به دیوار گرفتم وخودم رو به پشت در اتاق شایان رسوندم.تقه به در زدم.جوابی نیومد.دوباره زدم و قدری محکم تر.اما نه تنها سالن،که اتاق شایان هم در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود.نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت یک بعد از نیمه شب بود.من چقدر با افکارم دست و پنجه نرم کرده بودم؟خدایا سرم دوار بود.حالت تهوعی خفیف داشتم.خدایا چه حالت بدی است این تهوع و سر گیجه و من تازگی چقدر به این حال دچار می شدم!دهانم رو به در چسبوندم و گفتم:اقا شایان؟اما جوابی نیومد.چه خواب سنگینی داره!محکم تر در زدم و بلند تر صداش کردم.اما جز سکوت جوابی نشنیدم.اهسته به طرف اسانسور رفتم.باید می رفتم پایین و از کسی کمک می گرفتم.اما من که زبان انگلیسی فصیحی نداشتم. می رفتم پایین چه خاکی به سرم می ریختم؟حرکت ملایم اسانسور سرم رو دوارتر کرد.دستم رو جلو دهنم گرفتم تا برنگردونم.اسانسور توقف کرد و من ازش بیرون اومدم.شایان رو تو لابی دیدم که روی مبل بزرگی نشسته بود دستاشو از هم باز کرده طرفینش روی پشتی مبل تکه داده و چشاش بسته بود.یک مرد درشت اندام خارجی با سیگارش از کنارم رد شد.می خواست بره تو اسا نسور.بوی سیگارش حالم رو به هم زد.همون جا روی زمین نشستم و عق زدم.اما خدارو شکر که بالا نیاوردم.اگر میاوردم که خودم رو همون جا می کشتم. دستم جلو دهنم بود و مثل بید می لرزیدم.یک مرد المانی کنارم نشست و به المانی چیزی گفت. اما من نمی فهمیدم چی می گه!صداشو بلند کرد تا دیکران رو خبر کنه.کسی هم اون دورو برها نبود.دستش رو روی شونه ام گذاشته بود و تکونم می داد.یک مرتبه صدای گرم و اشنای شایان رو شنیدم که به زبان انگلیسی به اون مرد چیزی گفت. اونم گذاشت و رفت.شایان کنارم نشست و با نگرانی پرسید:مهتاب!تو این جا چه کار می کنی؟ عق نداشتم اما سرم می چرخید و حالم هنوز بد بود.تند و ریز می لرزیدم.اشکم هم سرازیر بود.شایان دستم رو گرفت و بلندم کرد وگفت:بلند شو بریم تو اتاق ببینم چی شده.انگار جریان برق بهم وصل کرده باشند به لرز افتادم.شایان نمی دونست با من چه کار کنه!منو با خودش توی اسانسور برد.دستم رو به دیواره ی اسانسور گرفته بودم و دست دیگه ام رو جلو دهانم گذاشته بودم.شایان که ترسیده بود با وسواس نگاهم می کرد.نفهمیدم کی به اتاقم رسیدیم و چطوری روی تختم خوابیدم!شایان کنار تختم نشست،نبضم رو گرفت مثل مامان پلکم رو کشید پایین و تو چشامو نگاه کرد بعد دستش رو روی پیشانی ام نهاد.من همون طور می لرزیدم. نمی فهمیدم این لرزش از جریان برقیه که از هر تماس دست شایان بهم وصل می شه یا ضعف حاصل از سر گیجه لرزه به تنم می اندازه؟شایان بلند شد تای پتو رو باز کرد رومو پوشوند بعد به اتاق خودش رفت و با چند عدد قرص برگشت.کمکم کرد تا بنشینم بالش رو پشتم مرتب کرده لیوان اب رو به دستم داد و قرصها رو هم یکی یکی به خوردم داد.بعد گفت:چشاتو باز نکن.سعی کن اروم باشی و به چیزی فکر نکنی. پس از لختی گفت:حالا بهتره دراز بکشی.من هم اطاعت کردم و اونم رومو پوشوند.شایان بلند شد،احساس کردم رفت پشت پنجره ایستاد.نمی دونم کی خوابم برد.وقتی که چشم باز کردم هوا روشن شده بود.حالت تهوع نداشتم سرم هم گیج نبود اما سبکی خاصی توی سرم احساس می کردم.سرم رو اهسته چرخوندم و شایان رو دیدم که روی یک مبل نشسته سرش رو به پشتی تکیه داده و چشاشو بسته.یعنی اون تمام شب توی اتاق من بوده؟چرا نرفته تو اتاقش؟خاک بر سر من که اینقدر ضعیف و بی بنیه شدم و تقی به توقی نخورده ولو می شم.من که خوابم برده شایان چه کار کرده؟ نشسته زل زده به من؟گرفته خوابیده؟خب می خواست بره تو اتاق خودش.ننه قاسم شده؟مجوز داشته که بمونه پیش من؟حالا اگه شروین بفهمه که من و داداشش یک شب تا صبح تو یک اتاق خوابیدیم چه کار می کنه؟غیرتی می شه؟دعوا می کنه؟نه بهش نمیاد بی جهت گرد و خاک راه بندازه و قیل و قال کنه.اما من وظیفه دارم بهش بگم.اون شوهر منه و حقشه که بدونه که چی به من گذشته.تازه من که مقصر نیستم.مقصر شایانه که به اندک بهانه می ره تو اتاق دخترا.دلم از اینهمه افکار منفی به درد اومد.نیم خیز شدم.شایان از جا جهید.نگاهم کرد تبسمی کمرنگ رو لبش نشست و گفت:بیدار شدی؟
گفتم شما کی خوابیدین؟نگاهی به بیرون پنجره کرد و گفت:تازه افتاب زده بود دیدم نفسات طبیعی شدند منم خاطرم جمع شد و خوابیدم.متعجب نگاهش کردم و گفتم:تا افتاب بزنه شما بیدار بودین؟بلند شد به طرف حمام رفت تا توی دستشویی اش دست و صورتش رو بشوره و در همون حال گفت:خب اره. دیشب واسه من شب خواب نبود.ترسیدم.یعنی چی؟پس شب چی بوده؟نکنه دست از پا خطا کرده؟من دیگه به اون اطمینان نداشتم.پرسیدم: تا صبح چه کار می کردین؟از دستشویی بیرون آمد آب دستاشو تکون داد و گفت:نفسای شمارو می شمردم خانم.نبضت خیلی آروم می زد و من یک لحظه خیلی ترسیدم.خدارو شکر یه مقدار دارو همراهم بود.گفتم:خب شما دکترین دیگه.کنار تختم نشست و گفت:نه به اون شکل.ما که نمی تونیم به اون شکل بیماری رو تشخیص بدیم اجازه هم نداریم از پیش خودمون دارو تجویز کنیم.ما فقط خواص داروها رو می دونیم.بعد دستش رو جلوتر اورد پیشانی ام رو لمس کرد و گفت:شکر خدا خیلی بهتری.حالا بهتره آماده شی بریم پایین.من می رم یک دوش بگیرم نیم ساعت دیگه میام دنبالت.داشت می رفت که گفتم آقا شایان؟یک آن از دهنش پرید و گفت:جانم؟خجالت کشیدم سرم رو پایین انداختم و گفتم:ببخشین که دیشب اذ یت تون کردم.نگاهم کرد و گفت: تو کار دیگه ای هم بلدی؟الهی بمیرم اگه به عمد اذیتش کرده باشم.لرزه به تنم افتاد.خدایا این حس توی وجودم بمیران و کاری کن به شایان به چشم برادر شوهری مهربان نگاه کنم.شایان بعد از صرف صبحانه گفت:اگه ضعف نداری بریم بیرون یک کمی قدم بزنیم.هوای بیرون خوبه.البته یک کمی هم سرده.ولی برات لازمه.قبول کردم.چون کار خاصی نداشتم که انجام بدم.تا ظهر بی هدف قدم زدیم بدون اینکه حرف خاصی با هم داشته باشیم.شایان که می خواست به طریقی از سنگینی جو کاسته باشه از زمان کودکیش گفت و از دوران تحصیلش و این که با قبول شدنش توی رشته داروسازی چقدر جناب فخر رو خوشحال کرده. بعد هم گفت: بر گردم ایران می خوام داروخونه باز کنم.پدر جان منظورش جناب فخر بود سرمایه اش رو بهم دادن.بعد هم از من پرسش کرد و از خانواده ام،و گفت که از دایی فربد به حد نهایت خوشش اومده.گفتم:دایی فربد اونقدر خواستنیه که همه دوستش دارند.اونم تایید کرد...نزدیک ظهر شایان گفت:ناهار رو بریم هتل یا یکی از همین رستورانا؟گفتم:برام فرقی نداره.شایان نا گهان ایستاد و پرسید مهتاب تو از چیزی ناراحتی؟دوست داشتم بگم:از با تو بودن و در کنار تو بودن.اینه که زجرم می ده.سرم رو پایین انداختم و گفتم:چرا شروین نمیاد دنبالم؟شایان با سماجت چشاشو دوخت به چشامو گفت:خیلی دلتنگشی؟ جوابش رو ندادم.گفت:خب طبیعیه.حق داری.گفتم:نه موضوع این نیست.من معلقم.بین زمین و آسمونم و این خیلی بده.هیچ فکر نمی کردم شروین این چنین ازم استقبال کنه.اون می گفت که دوستم داره.شایان آهی کشید و گفت:خب البته که دوست داره.تو نباید در این مورد تردید داشته باشی.گفتم:پس چرا نمیاد دنبالم؟گفت:بهتره بریم ناهارمون رو بخوریم من بعد از ظهر دوباره پی گیر می شم.متعجب پرسیدم:دوباره؟جواب داد:خب آره.من که دست رودست نگذاشتم تا شروین بیاد دنبالت.نمی دونم چه گرفتاری براش پیش اومده که هیچ خبری ازش نیست!من آدرسی ازش ندارم.حالا بیا بریم تا ببینیم خدا چی می خواد.بعد ا زناهار شایان تلفن رو بر داشت و در حضور من شماره گیری کرد.به هر جا زنگ می زد و شروین رو می جست اما از شروین هیچ خبری نبود.هر دو کلافه بودیم.جناب فخر مرتب با شایان تماس می گرفت و آنها برای دقایق طو لانی با هم حرف می زدند.نمی دونم چی می گفتند.شایان به هنگام هر تماس تلفنی از من فاصله می گرفت.عاقبت گفت:حق با پدر جانه بهتره با شهریار تماس بگیرم.پدر جان گفتند الان تو آلمانه. متعجب پرسیدم:شهریار کیه؟شایان که داشت شماره ای رو می گرفت:گفت:برادر شهروز.اون حتما آدرس شروین رو داره.می دونستم شایان دوست نداره به مکالماتش گوش بدم.بلند شدم رفتم پشت پنجره و به خیابان چشم دوختم. افکارم به هر سو پر می کشید.دلم شور میزد.چه بر سر شروین امده بود؟نکنه خودش رو مخفی کرده باشه؟ نکنه از ازدواج با من پشیمون شده باشه؟اما نه،کسی اون رو مجبور نکرده بود.خودش ازم تقا ضای ازدواج کرد.خودش مدام دورو برم می پلکید تا دلم رو به دست بیاره.من که خودم رو بهش تحمیل نکرده بودم. چه دلیلی داشت جهت رخ مخفی نمودن؟پس چرا ما رو سر دوونده؟چرا از خودش آدرسی به دیگران نداده؟ این چه معنی می داد که من در به در دنبالش بگردم؟چه دلیلی داشت که خودش نیومد دنبالم؟خانم جان می گفت: روزی که خدا آدم رو آفرید فکر کرد اونو از تنهایی در بیاره.بعد حوا رو آفرید.آدم از دور حوا رو دید و دلش اونو خواست.گفت:پروردگارا اون کیه؟خدا فرمود:اون حواست.بناست مونس تو باشه،یار و همدمت باشه. من اون رو برای تو آفریدم.آدم گفت:من ازش خوشم میاد پروردگارا،بگو بیاد
پیشم.خداوند فرمود:برو دنبالش. برو و ازش بخواه که همراه تو باشه و همیشه ازش حمایت کن.خانم جان بعد آب دهانش روقورت می داد و می گفت:و خدای بزرگ آموخت که این مرده که باید بره پی زن.و زن باید حرمت خودش رو نگه داره.باید بشینه تا بیان ببرنش.بغض گلوم رو گرفته بود.حالا چرا من باید دنبال شروین باشم؟مثل یک طفیلی رو دست شایان مونده بودم و اون نمی دونست با من چه کار کنه.یک بار بودم به دوشش.می فهمیدم کنارم احساس ناراحتی می کنه. می فهمیدم میل به گریز داره اما نا چاره.سپرده بودند تمام تلاشش رو به کار بگیره تا من راحت باشم.همه ی هم و غم اش این بود که وسایل آسایش من رو فراهم کنه.می خواست سر گرمم کنه تا من دوباره به هم نریزم. می دونست اعصابم به هم ریخته است.مدام به حرفم می گرفت،یا به گشت و گذار دعوتم می کرد.سعی می کرد خودش رو بیش از اندازه به من نزدیک نکنه و چشم توی چشمم ندوزه واین خیلی سخت بود.هم برای من،هم برای او.با هر محبتش نا خواسته بیشتر به طرفش کشیده می شدم و احساس می کردم زنجیر وابستگی ام بهش،محکم می شه.دوست داشتم شروین زودتر پیدا بشه و من رها بشم.نا گهان با صدای خشمگین شایان به خودم آمدم که گفت:تو یا اشتباه می کنی یا داری سر به سر من می زاری...این ممکن نیست...شهریار خواهش می کنم جدی باش...تو مطمئنی؟بر گشتم نگاهش کردم دیدم دستاش داره می لرزه.رنگش هم پریده بود.لباش هم بی رنگ تر شده بود.با عجله دست توی جیبش کرد یک خودکار در آورد وگفت:بگو یادداشت می کنم.و با شتاب یک شماره رو روی تکه کاغذی نوشت.بعد هم خدا حافظی کرد. قلبم همچنان می زد و دست و پام می لرزید.نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و من چه عکس العملی باید نشون بدم!دو قدم به شایان نزدیک شدم.شایان آرنج هایش رو روی میز گذاشته و صورتش رو توی دستاش مخفی نموده بود.می ترسیدم چیزی بپرسم.همون جا ایستادم تا خودش به حرف بیاد.لحظاتی بعد شایان از جا بلند شد گوشی تلفن رو برداشت و رفت توی سا لن.من هم رفتم پشت در و گوش کشیدم.شایان قدم می زد.گاه دور می شد و گاه نزدیک.صداش گنگ و نا مفهوم بود.نمی فهمیدم چی می گه.حس کردم داره با جناب فخر صحبت می کنه. مکالمه شون طول کشید و من عصبی شده بودم.نا خن هام کف دستم فرو می کردم و گاه توی دهانم می بردم و می جویدمشون.هیچ چیز دستگیرم نشده بود.چی به سر شروین اومده بود؟چی به سر من می اومد؟ تکیه به دیوار دادم،چشامو بستم و اشکم رو رهانیدم.خدایا من تحمل اینهمه تحولات رو ندارم.خیلی نا گهانی من رو از جلد کودکی کشوندی بیرون.من که تو حال و هوای خودم ورجه ورجه می کردم.این چه بلایی است که داره سرم میاد؟خدایا اگه بلایی هست و یا مشقتی که تو برام مقدر نمودی پس تحملش رو هم بده.نمی خوام زبونم به کفرآالوده بشه و فردا سر افکنده ی در گاه تو باشم.خانم جان همیشه می گه خدایا به داده هات شکر،به نداده هات صبر.حالا من می گم به مقدراتت صبر.صدای فریاد گون شایان من رو به خودم آورد.شنیدم که داد می زد. تو یک خوک کثیفی.یک دروغگوی پست فطرت.دیگه نشنیدم چی می گه.از کنار اتاق دور شده بود.دلم توی سینه مالش می رفت.احساس ضعف می کردم.نا گهان در اتاق باز شد و شایان بر افروخته داخل شد و گوشی رو داد به دستم و گفت:شروینه می خواد باهات صحبت کنه.گوشی رو داد به دستم و خودش از اتاق رفت بیرون.گوشی توی دستم مونده بود و من مات نگاهش می کردم.لبام خشک شده بود.دهانم هم.زبون مثل چوبم رو روی لبهای خشکیده ام کشیدم و با دستی لرزان گوشی رو به گوشم چسبوندم.اما صدایی از حلقم در نیومد. شروین که صدای تند نفسهام رو می شنید،آروم گفت:مهتاب،ملوسم،عزیز دلم سلام.سرم رو به نشا نه ی جواب تکون دادم اما کلامی از میان لبام بیرون در نیامد.شروین اهسته و شمرده چنین گفت:معذرت می خوام که نتونستم بیام دنبالت.یه مقدار درگیر بودم.امیدوارم منو ببخشی.مطمئنم که این کار رو خواهی کرد.تو اینقدر پاک و معصومی،اینقدر فرشته خویی که...بعد آهی کشید و ادامه داد:حق با شایانه من یه آدم پست فطرتم.یک دروغگوی کثیف.من به خانواده ام دروغ گفته بودم .راجع به شغلم.شاید مقصر خودشون باشند که هیچ وقت فکر نکردند من اینهمه پول رو از کجا اوردم؟اونا فقط به من و پولام و موقعیت اجتماعی ام بالیدند.اما هیچ وقت نپرسیدند تو چطور یکه و تنها،توی غربت تونستی به این موقعیت و ثروت دست پیدا کنی؟اشکال ما آدما همینه دیگه.پای پول که به میان میاد شرف و انسانیت رو از یاد می بریم و ازش سوالی نمی کنیم که کو شرف ات؟آیا هنوز اون رو حفظ کردی؟من هم جزو همون دسته از آدمام که به قیمت از دست دادن شرافتم،انسانیتم و ملیتم به یک موقعیت کاذب رسیدم.می دونی کی فهمیدم که اشتباه کردم؟وقتی که تو رو به دست اوردم.من از اول به طور جدی عاشق تو نبودم.فقط ازت خوشم میومد.شاید بشه اسمش رو یک هوس زود گذر گذاشت.احساس می کردم بدم نمیاد مال من باشی.اما تو تلخی می کردی.منم اونقدرا عادت نکردم به زور متوسل بشم.اینه که بر گشتم آلمان.منو ببخش که دارم با تو رک حرف می زنم.مکث کرد.دیگه حرفی نمی زد.تا دقایقی فقط تند تند نفس می کشید.بعد ادامه داد:اما یواش یواش احساس کردم بهت دل بسته شدم.خودم اینجا و دلم پیش تو بود.من این حس رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم.حس قشنگی بود.تصمیم گرفتم بر گردم ایران و به هر قیمتی به دستت بیارم.مهتاب بازم ازت معذرت می خوام که اینقدر بی پرده حرف می زنم اما فکر می کنم لازمه.من زندگی سالمی نداشتم.من رستوران ندارم.به دروغ به خانواده ام گفتم رستوران دارم.اونا هم باور کردند.