دونی کازینو چیه؟خدا کنه ندونی.پولای من پاک نیستند مهتاب.ببخش که حالا دارم این حرفا رو بهت می زنم.مهتاب تو اونقدر پاک و معصوم بودی که شرمم اومد حقیقت زندگیم رو برات رو کنم.اون روز توی فرودگاه رو یادت میاد؟نمی دونم پی به حال داغون من بردی یا نه؟مونده بودم با تو چه کار کنم؟نه وجدانم قبول نمي كرد تو رو وارد زندگي لجنيم خودم بكنم نه مي تونستم دل ازت بكنم حالا مي بينيم كه حق با شايانه من خيلي از خو راضي ام چون حق نداشتم با يك فرشته ي پاك و معصوم چنين معامله اي بكنم.شايد اين يك خصلت بدي باشه كه اغلب مردا دارن عده اي هم بيشتر ما مردا دوست داريم همه چيز مال ما باشه.ما زناي خوشگل رو حق خودمون ميدونيم به خصوص كه اگه پولي هم تو دست و بالمون باشه. ما ياد گرفتيم با پولمون زنها رو فريب بديم و خام شون كنيم.متاسفم مهتاب متاسفم. نميدونستم چي بگم ؟اعترافات شروين برام ثقيل بود و من قدرت ادراك شون رو نداشتم . باورم نمي شد شروين چنين مردي بوده باشه.شروين كه سك.ت كرده بود و تند تند نفس مي كشيد دوباره به حرف آمد و اين مرتبه آرومتر گفت:در ضمن من اينجا يه شغل ديگه هم دارم.متاسفم كه يهويي چشاي تو رو به رو ي حقايق باز مي كنم .اينارو مي گم تا راحت تر بتوني تصميم بگيري .ازت ميخوام توي معذوريت نموني .تو ديني به گردن من نداري. مي توني خيلي راحت تصميم بگيري.من...من... براي دولت آلمان كار مي كنم .متاسفم مهتاب ثروت سرشار من از اين راه ناشي مي شه.دوست دارم ديگه هم حرفي ندارم.مي بوسمت .ارتباط قطع شد و من حتي يك كلمه نتونيته بودم با شروين با مردي كه شوهرم محسوب مي شد حرف بزنم. موهام سيخ شده بود .دست و پام يخ كرده بود .دهانم خشك شده بود .اصلا بزاق نداشتم زبونم مثل تنه ي درخت كلفت و سنگين بود.گ.شه گوشه سرم مور مور مي شد .باز مورچه ها توي سرم راه رفتند.صورتم سوزن سوزن مي شد شقيقه هايم دل دل مي زدند و چشام هم انگار لحظه لحظه بزرگتر مي شدند.و هر آن از كاسه بيرون مي زدند.عرق سرد به تن نشست .يك آن شايان در رو باز كرد نگاهم كرد بعد يك كشيده توي گوشم نواخت. برق از چشام پريد گوشي از دستم گرفت اونو انداخت روي مبل و گفت:گريه كن مهتاب . خواهش ميكنم. جيغ بكش. اما من ناي جيغ كشيدن هم نداشتم .پاهام بي رمق شدند و يك آن تا خوردم وافتادم. چشم باز كردم شايان رو ديدم كه كنار تختم نشسته .متفكر بود.اومدم تكون بخورم كه دستم رو گرفت وگفت تكون نخور خانوم توي دستت سرمه.نگاه كردم توي اتاق خودم بودم .يك سرم هم توي دستم بود .شايان گفت برام دكتر آورده.گفت خيلي وقته كه خوابيدم.احساس مي كردم سرم مثل يه توپ بزرگ و سبك شده .انگار توش خالي بود .قلبم هم از حال رفته بود و انگار نمي جنبيد. صورتم رو اون طرف گرفتم و به اشكم اجازه دادم بي محابا بچكه .تازگيها كاري غير از اين نداشتم .و حيران بودم كه چطور چشمه ي اشكم نخشكيده بود تاكنون! شايان حرفي نمي زد اجازه داد خوب بگريم .بعد هم بلند شدو رفت پشت پنجره .ساعتي بدون هيچ حرفي همون جا ايستاد بعد هم از اتاق رفت بيرون.هوا تاريك شده بود كه برگشت ومتعاقبش مستخدم هتل برامون شام آورد.اما من لب به هيچ چيز نزدم.مات مبهوت به سيني غذا موند بودم.شايان چند تا قاشق سوپ خورد و چون ديد من از خوردن امتناع مي كنم دست از خوردن كشيد بلند شد دو عدد قرص به خوردم داد چراغ رو خاموش كرد و رفت بيرون. تمام شب با خودم فكركردم چه بايد مي بايد مي كردم؟مي موندم و خودم اسير دست شروين و زندگي ناپاكش مي كردم يا بر مي گشتم و زندگي نويي مي ساختم ؟دوست نداشتم با آبروي خوانواده ام بازي كنم.اما نه كدام آبرو؟مگر من گناهي مرتكب شده بودم و يا دست به كار ناشايستي زده بودم؟اين چه رسمي است بين ما ايرانيان كه زنها رو وا مي داريم به خاطر ترس از آبرو و يا حرف مردم به جبر تن به زندگي نا خواسته بدن؟گاهي اقبال يار آدميان نيست ويا در انتخابشون اشتباه ميكنند و يا ساده دل و خوش باورند و به ديگران اعتماد مي كنند اينه مزدشون؟سوختن يا ساختن ؟دم نزدن؟عمر خودشون رو تباه كردن ؟مگه آدم چند مرتبه دنيا مياد؟عقلم مي گفت برگردم اما احساسم تشويق به موندنم ميكرد .احساسم مي گفت نبايد روح مامان فرح رو نابود كنم .مامان فرح برام خيلي زحمت كشيده بود . اون منو با هزار اميد و آرزو راهي غربت كرده بود.مامان و خانم جان به ماهرخ جان اعتماد كرده و به شروين كه ظاهري جنتلمن ماب داشت و به اعتبار خوانوادگي شون و... خدا رو خوش مي اومد كه آرزوهاشون رو به باد فنا بدم .پس بايد ميموندم در حالي كه تباه شده بودم و زندگيم رو از دست رفته مي ديدم . اين وسط چه كسي مقصره؟ماهرخ جان و جناب فخر كه با اون همه حساسيت شروين رو به حال خود رهانيدند؟جمشاد خان و پوران جان كه جواني رو بدون كنترل توي مملكتي بي درو پيكر به حال خود واگذاردند؟مامان فرح كه بي جهت شيفته سر و شكل و آوازه ي شروين شد و دهانش رو بست ؟خودم؟خدايا دامان چه كسي رو بگيرم؟حالا چه فايده از اين كار گيرم كه مقصر هم پيدا مي شد و طوقي به گردنش افتاد. مشكل حل مي شود؟دردي از من دوا مي شد؟آبي كه روي زمين پهن شد جمع نمي شه .اينو خانم جان وقتي ميكه كه كار از كار بگذره .اكار گوناگون و ضد و نقيض توي سرم رژه مي رفتند . سرم داشت مي تركيد . مي خواستم بالا بيارم.تقه اي ب ه در خورد . شايان بود.مثل هميشه مرتب بود رنگش هم پريده بود .غمي عظيم توي دلش بود .نگاهم كرد و پرسيد :حالت خوبه؟جوابش رو ندادم.چشم از ديوار روبرو گرفتم .از همشون بدم مي اومد .اونم مثل برادرش ديگري رو فريب داده بود.اونم خون شروين رو توي رگهاش داشت همه شون از يك خا نواده بودند و سرو ته يك كرباس .دلم مي خواست جيغ بكشم و از اتاقم بندازمش بيرون.زندگي من رو خانواده ي فخر تباه كرده بودن .شروين ميوه اي بودپاي همان درختي كه شايان بود .ميوه ي كرمو از درخت علت دار حاصل مي شه .خانم جان هميشه همين رو مي گه.و من اون لحظه فكر مي كردم خانواده ي فخر همشون داراي عيب و علت هستند.شايان از حالات چهره ام پي به كنه وجودم برد و ديگه حرفي نزد .رفت پشت پنجره بعد از مدتي طولاني برگشت دوباره نگاهم كرد بعد راه افتاد و طول و عرض اتاق رو پيمود .من تمام مدت خيره به يك نقطه مونده بودم. عاقبت شايان صاف روبروم ايستاد و گفت:لباس بپوش ميخوام با هم بريم بيرون .غضبناك گفتم :من با تو هيچ جا نميام .
تا حالا اون رو تو خطاب نكرده بودم .اما اون لحظه احساس كردم بين من و خانواده ي فخر حرمتي نمونده .بعد سرم رو بالا گرفتم تو چشاش نگاه كردم و با غيظ گفتم:ازت متنفرم از تو از شروين از خانوادت.از همتون .از هرچي فخره بيزارمهمتون حقه بازين.همتون دروغگويين.برو بيرون.نمي خوام ببينمت.شايان حرفي نزد.من فرياد مي زدم و اون فقط نگاهم مي كرد.بعد از دقايقي از اتاق بيرون رفت و تا شب برنگشت.دستور داده بود ناهارم رو برام توي اتاقبيارن.اما من دست به غذا نبردم.سر مستخدم داد كشيدم كه غذاها رو ببره .اون بيچاره كه زبونم رو نمي فهميد هاج و واج برگشت.شب هم شامم رو پس فرستادم.ساعتي بعد شايان آمد سراغم كه دوباره با جيغ و داد از اتاق بيرونش كردم.صبح روز بعد از جا بلند شدم .توي اتاقم راه رفتم.ضعف داشتم.گرسنه ام بود اما ميلي به خوراكي نداشتم.خودم رو توي آينه ديدم .واي كه چقدر زشت شده بودم.دور چشمام حلقه ي سياه افتاده بود .پلكهام سرخ و متورم شده بودند.از بس كه گريه كرده بودم.دماغم تير كشيده بود.رنگم زرد بود.انگار يه قطره خون توي صورتم نبود.موهام هم وز كرده بودو مثل دختركهاي وحشي دورم ولو بود.در اين چند روز دريغ از شانه.حوالي ساعت يازده شايان با يك تقه و بدون اجازه اي از جانب من وارد اتاق شد.عصباني بود.قدمهاش محكم و استوار بود.من توي تختم نشسته بودم و داشتم براي خودم فكر مي كردم.سلامش نكردم.نيم نگاهي هم بهش نينداختم.اومد كنارم تختم.دستم رو گرفت محكم بلندم كرد و گف:بلند شو لباساتو بپوش بريم يه هوا به اون كله ات بخوره شايد عقلت بياد سر جاش و بتوني يه تصميم عاقلانه بگيري.دستم رو پس كشيدم وگفتم:ولم كن ازت متنفرم.اونم به طعنه گفت :اما من عاشقتم .بلند شو دختر لوس و دستم رو كشيد.خواستم دستش رو گاز بگيرم كه غضب كرد.رگ پيشاني اش برجسته شد.دستش رو پس كشيد يك نگاه به قيافه ام كرد و گفت:همين يه حركت رو كم داشتي.فهميدم منظورش به توحمشه.خودم مي دونستم قيافه ام مثل وحشيا شده.حوصله اش رو نداشتم.دستامو گذاشتم كنار گوشم و خواستم جيغ بكشم كه سريع كنار تختم نشست جفت دستامو محكم گرفت و با لحني سرزنش بار گفت:كوچولوي لوس كار ديگه اي جز جيغ كشيدن و گريه كردن بلد نيستي؟خجالت نمي كشي؟فكر آبروي منو نمي كني؟مثل توپ تركيدم و فرياد زدم: نه اينكه شما فكر آبروي منو كردين؟بعد خواستم بخوابم و ملافه رو بكشم روي صورتم كه ملافه رو گرفت كشيد پرت كرد گوشه ي اتاق و گفت :بلند مي شي يا خودم بلندت كنم.يكوري نشستم و گفتم :جرات داري بهم دست بزن.شايان هم با عصبانيت دستم رو گرفت و بلند كرد.با يك دستش نگهم داشته بود و با دست ديگه چمدونم رو از زير تخت بيرون كشيد.درش رو باز كرد يك شلوار و يك بلوز از توش كشيد بيرون و گفت:اينارو بپوش من بيرون منتظرت هستم.بچه بازي از خودت در نيار.مي خوام باهات حرف بزنم.بايد با هم يه تصميم عاقلانه بگيريم.كلافه شده بودم .اشكم سرازير شد .گفت: بچه نشو مهتاب. خواهش ميكنم دست از لج بازي بردار..من بايد با تو حرف بزنم.اون موقع ميتوني قضاوت كني و هر چقدر دوست داشتي بد و بيراه نثار من و خانوادم كني .من بيرون منتظرت هستم .گفت و رفت .من هم دمر روي تختم افتادم و تا تونستم گريه كردم و مشت به بالشم كوبيدم.چه حوصله اي داشت شايان !قريب يك ساعت زار زدم بعد كه خسته شدم رفتم پشت پنجره و به رفت و آمد ماشين ها زل زدم.دوست نداشتم با شايان بيرون برم.برام مهم نبود چي مي خاد بگه.از همه شون متنفر بودم.هوا تاريك شده بود و من همون طور پشت پنجره ايستاده بودم.پاهام خشك شده بودند.خودم هم.چشمه ي اشكم هم خشكيده بودنگاهم بي فروغ بود.سرم ممنگ بود و احساس پوچي مي كردم.معده ام تير مي كشيد اما گرسنگي احساس نمي كردم.دلم نمي خواست چيزي بخورم يا حتي بياشامم.دلم مي خواست بميرم و دوباره پامو توي ايران نگذارم. نه من نبايد با اين وضع به ايران مي رفتم.من فريب خورده بودم و دوست نداشتم چنين باشم.دوست نداشتم ديگران فكر كنند گول زندگي پر زرق و برق خارج رو خوردم و بدون مطالعه تن به ازدواج دادم.رفت و آمد ماشين ها هر لحظه كمتر مي شد و اين نشون مي داد شب به نيمه رسيده.تقه اي به در خورد .اما من نه جواب دادم نه از جام تكون خوردم..تقه اي ديگه خوردو شايان خودش در رو باز كرده داخل شد.حتي بر نگشتم نگاهش كنم.شايد هم شايان نبود.اما نه مگه من كسي رو توي المان داشتم كه به ديدنم بياد؟صداي گام هايي به گوش رسيد كه به من نزديك و نزديكتر مي شداما من برنگشتم.احساس كردم شخصي پشت سرم و خيلي نزديكم ايستاده.شايان بود كه گفت:حتما بايد ضعف كني و رو دستم بيفتي ؟نگذاشتم ادامه بده.وغضبناك برگشتم سرش داد كشيدم و گفتم:رو دستتون موندم؟خسته تون كردم؟طفيلي هستم؟اينو مي خواين بگين؟خب برين و راحتم بزارين.مگه من گفتم بياين خواستگاري داداش جونتون؟مگه من گفتم اسكورتم كنين تا اينجا؟الانم خيلي ازتون ممنون ميشم اگه منو به حال خودم بزارين.خواهش ميكنم برين گم شين و بزارين به حال خودم بميرم.ميخوام تنها باشم چرا نمي فهمين؟وهمون جا روي زمين نشستم به ضجه زدن.عقده ام دوباره سر باز كرد و من از ته دل گريه سر دادم.شايان سكوت كرد و چشم به خيابان دوخت.گريه هام هم مثل هميشه تموم شد.ناليدم: شماها عادت كردين دختراي جوون رو زير پاهاتون له كنين.نمي دونم چي گيرتون مياد!نميدونم با زندگي يه دختر جوون بازي كردن چه لذتي داره!دوست داشتين شكستن منو ببينين؟لذت بردين؟شما يك مردين.از شكستن احساس يه دختر بچه چه مي دونين؟اگه شما دخترارو ميفهميدين كه اونارو ملعبه ي دست خودتون قرار نمي دادين.منم مثل هر دختري هزار اميد آرزو واسه زندگي ام داشتم اما گول خوردم خام حرفهاي دل فريب و محبت كاذب خانواده ي شما شدم.از همه تون متنفرم از شما از شروين از هرچي فخره بيزارم.شايان كه كنار من رو به خيابان ايستاده بود و داشت چانه اش را با انگشت مي مالوند گفت :عقده هاتو خالي كردي؟اجازه مي دي منم حرف بزنم؟گفتم :من حرفي با شما ندارم.شايان رفت روي يك مبل نشست و گفت:اما من دارم و از تو ميخوام به حرفام گوش كني.بعد هر تصميم دوست داشتي بگير.كسي تو رو مجبور به هيچ كار نمي كنه.همون كه مجبور به ازدواج نكرده بود.بعد به طرفم خم شد و گفت:بگو ببينم چي شد كه حاضر شدي با شروين عروسي كني؟
جا خوردم. چشام گرد شد اما سرم رو بالا نياوردم و جوابي ندادم.ادامه داد:عاشقش بودي؟باز هم جوابش رو ندادم .پرسد: مجبورت كردند؟نه فكر نمي كنم اين طور باشه.نه خانم شريفان چنين آدمي به نظر نمي رسه ونه تو دختري هستي كه زير بار حرف زورديگران بري.نمي خاوم بگم خودسري اما خيره سر شايد.ميمونه اوازه و ثروت شروينكه...سرم رو بالا گرفتم و با غيظ جواب دادم:من خودم خواستم با شروين عروسي كنم و اين هيچ ربطي به پول و ثروتش نداره.لحظاتي مبهوت نگاهم كرد و بعد گفت:كه اينطور!دوست نداشتم هيچ كس حتي براي لحظه اي فكر كنه من گول موقعيت شروين رو خوردم.در حالي كه عاشقش هم نبودم.جداًَ كسي اگر كسي از من علت ازدواجم رو مي پرسيد چي داشتم بگم؟من كه عاشق شروين نشده بودم.دلم نمي خواست شايان اين تصور غلط رو از من داشته باشه.گرچه ديگه اهميتي نداشت .تصميم ابلهانه ي من به خودم مربوط بود و نبايد عنوان مي شد چرا كه با بيان كردنش خودم رو مضحكه مي كردم .دلم گرفته بود وتنگ بود . مثل جوجه اي بي پناه و ره گم كرده سرگدان بودم.شايان گفت:مي شه ازت خواهش كنم بيايي اينجا روي صندلي بشيني ؟اعتنا نكردم دوست داشتم از اتاقم بندازمش بيرونو تا صبح به بيچارگي خودم و به باور متزلزلم فكر كنم.چيزي كه چند روزي بود عذابم مي داد من دنبال يه راهي براي موندن مي گشتم.اما مي دونستم جوون تر از اوني هستم كه به حال خودم واگزارده بشم.دلم خانوادم رو ميخواست.دلم يك حامي قدرتمند مي خواست.يكي كه با تمام وجود برام دل بسوزونه ونگرانم باشه.دلم دستي قوي مي خواس تا دستان ظريفم رو محكم بگيره و به قلبم قوت ببخشه دلم آغوشي ميخواست كه منو در پناه بگيره و ايمني ببخشه.اي خداچقدر بي پناه و تنها هستم. كو شانه اي كه من سرم رو روش بزارم و اشك اه و حسرت بريزم و از ته دلم ناله سر بدم. خداوندا تنها بودم تنها ترم كردي.شايان هم پريشان به نظر مي رسيد عاقبت گفت: مهتاب ؟جوابش رو ندادم دوباره گفت : گوش ات بامن هست؟باز هم جواب ندادم .شايان مكثي كرد وبعد گفت:من فكرامو كردم من و تو بايد به ايران برگرديم.روشنه؟البته شروين شوهرتويه و تو مي توني در صورت تمايل بموني و باهاش زندگي كني .اما ما صلاح نمي دونيم اون بيشتر از اين زندگي تو رو به بازي بگيره...باور كن ما نمي دونستيم كه شغل شروين چيه. واز اين بابت ازت معذرت ميخواهيم.البته من...من همين اواخر فهميده بودم كه شروين كازينو داره و نه رستوران.اما وقتي فهميدم كه خيلي دير بود.مي دوني كي فهميدم؟همون لحظاتي كه ا داشتم حاضر مي شدم بيام عروسي تون.اون روز من خونه ي فروغ جان بودم.فروغ جان هم كه داشت حاضر مي شد گفت:متعجبه كه دايي جان چه طور اجازه دادند شروين يه دختر ايراني رو از هانواده متشخص به همسري قبول كنه .من كه تعجب كرده بودمپرسيدم.چرا مگه شروين چشه؟فروغ جان كه فكر مي كرد ما از شغل شروين مطلعيم گفت آخه اون پولش ناپاكه.شايان نفسي تازه كرد و گفت: من معتقدم ادم راستگو نيازي به قسم خوردن نداره.اما اگر قسم خوردن تو رو قانع مي كنه برات به جان پوران جان كه برام از هم چيزي تو دنيا عزيز تره قسم ميخورم كه هيچ كدوم از ما نمي دونستيم شروين اينجا چه غلطي مي كنه.فروغ جان گفت از طريق يكي از اقوام شوهرش مطلع شده كه شروين اينجا كازينو داير كرده و خيلي هم غصه خورده.فروغ جان هم باورش نمي شد خانواده ي من در اين مورد به خصوص سهل انگاري كرده باشند.قبول كن كه زمان براي هر گونه اقدامي از دست رفته بود و من نتونستم حرفي بزنم اما اقرار مي كنم از صميم قلب براي تو و زودباوري خانواده ام غصه مي خوردم.من اون شب حال خوشي نداشتم.نمي دونم تو به حال دروني من پي بردي يا نه؟من موقعي به مجلس رسيدم كه تو شروين پاي سفره عقد نشسته بودين .بگو ببينم تو جاي من بودي چه ميكردي؟من متاسفم كه خانوادهي من توي خواب خرگوشي فرو رفتند و چشممون رو به روي حقايق بستند.شروين از نظر من ...اوه منو ببخش.هرچي نباشه اون برادر هم خون منه و من حق ندارم بدگويي اونو بكنم.اما حقيقت رو نمي تونم كتمان كنم.مهتاب به جان عزيزت قسم كه نه من نه هيچ كس ديگه اي نمي دونستيم شروين براي دولت آلمان كار مي كنه.و اين...اين تاخيرش هم به خاطر ماموريتي بوده كه بهش محول شده.حالا فهميدي چرا ما اين چند روزه اين جا معطل مونده بوديم؟فهميدي چرا شروين به ما ادرس خودش رو نداده بود؟خب من اينارو از كجا بايد مي دونستم؟منم مثل تو گيج ب.دم و نميدونستم اونو از كجا پيدا كنم؟شهريار آدرس اونو به من داد.اون بود كه پرده از روي حقايق برداشت.حالا هم فكر مي كنم پيش پاي تو فقط يه راه باقي مونده اونم...اونم طلاقه.
كلمه طلاق مثل پتكي بود كه به سرم كوبيده باشند.برق از چشم پريد.يخ كردم.با ناباوري نگاهش كردم.شايان از من مي خواست به جرگه ي زنان مطلفه بپيوندم؟چي به سرم اورده بودن از سر نادوني؟چي به سر مامان مي اومد؟مامان خرد مي شد و مي شكست.من هم نابود شده بودم.اسم شروين توي شناسنامه ي من بود و هرگز پاك نمي شد .با باور متزلزلم چه مي كردم كه چندروزي عذابم مي دادند ؟چه بر سر خودم آورده بودم؟من براي به ثمر رسوندن يك كار احمقانه و كودكانه اينده ام رو تباه كرده بودم . بلند شدم ايستادم ناگهان مثل ديوانه داد زدم :خف شو.خواهش ميكنم خفه شو.ديگه نميخوام چيزي بشنوم.بعد پشت به شايان كرده به گريه افتادم .سرم رو روي ديوار نهاده زار زدم و ميان هق هق گفتم:من نمي تونم از شروين جدا بشم.تو كه نمي دوني اون برادر بيشرفت چه به روز من آورده چرا به اين راحتي حرف از طلاق ميزني؟شايان بلند شد نزديكم امد و با لحن ملايمي گفت:«اين حرفت چه معني مي ده مهتاب؟نگو كه ميخواي اينجا بموني .من نميذارم تو زندگي ات را تباه كني چ.ن شروين ازشش رو نداره .تو مي دوتوني زندگي ات را از نو بسازي من ازت خواهش مي كنم با من به ايران برگردي.انگار آتشم زده باشند برگشتم نگاه خشم آلودم رو به صورتش پاشيدم و قاطعانه گفتم:اما من مي مونم چون چاره اي جز اين ندارم.شايان با عصبانيت بر سرم فرياد كشيد:به كدوم دليل احمقانه دختر ابله؟سرد و ماتم زده نگاهش كردم و نفهميدم چطور از دهانم پريد:به اون دليل كه تو داري عمو ميشي آقا شايان . فهميدي؟گفتم و همون جا پاي ديوار سر خوردم و نشستم. از سر بدبختي و استيصال از شرمي كه از اعتراف حاملگي نزد شايان عايدم شده بود از بي پناهي و رهانيده شدني نابهنگام.شايان هم مقابل من تا شد و نشست.بهت زده نگاهم ميكرد و من دوست داشتم بميرم.دوست داشتم آب بشم و به اعماق زمين نفوذ كنم.دوست داشتم در كمتر از آني محو بشم انگار هيچ وقت وجود خارجي نداشته امدوست داشتم به خيال بپيوندم.دوست داشتم همون لحظه به شروين دست مي يافتم و با دستام خفه اش ميكردم.دلم مي خواست چشماشو از حدقه بيرون بكشم و زير پا له كنم .چشايي رو كه مي خنديدند و به دنيا با بي قيدي نظاره ميكرد.مردي كه از زندگي عيش وعشرتش رو دريافته و پول و مقامش رو و نه مردانگي اش رو.مردي كه نامردانه نابودم كرده و زندگي ام را به بازي گرفته بود.سرم گيج مي رفت.چهره شروين كري منظر شد و پيش نظرم جان گرفت.عقب رفت جلو امد و قهقهه زد.مثل يك گرگ شدمثل يك كفتار شدمثل يك خوك شد بالي سرش شاخ در آوردناخناش تيز و بلند شد ميخواست با چنگالش منو بگيره مي خواست منو به زور ببوسه .لباش آويزون بودو ازش آب مي چكيد.نه اونا خون بود .حالت تهوع داشتم .چشام سياه شد و اتاق دور سرم چرخيد .شايان هم مي چرخيد. چشم باز کردم ودیدم توی يك اتاق نیمه تاریک روی يك تخت خوابیدم.اتاق خودم نبود.هتل نبود.کجا بود؟سرم روبرگردوندم شایان روی يك صندلی کنارم نشسته بود.دستم رو بلند کردم و خواستم حرفی بزنم که چشمام سیاهی رفت ودوباره از حال رفتم.صدای کنار کشیدن پرده به گوشم رسید.نور افتاب چشمم رو زد.چشم گشودم.یکی داشت پنجره رو باز می کرد.هوای سرد به صورتم خورد.هوشیار شدم.خانمی جوون بود با روپوش سفید.مامانه؟اوه نه مامان توی بیمارستان مقنعه داره اما این خانم کلاه داشت.برگشت نگاهم کرد وچیزی نگفت.بعد هم از اتاق بیرون رفت.شایان هنوز کنارم نشسته بود خم شد دستم رو گرفت وگفت:خوبی مهتاب جان؟بهتری؟مهتاب جان؟مشمئز شدم.برادران حقه باز دختر فریب!یقینا شبنم رو هم با همین کلمات فریفته.شبنم بینوا!خودم دیدم چشاش گریه ای بود.خودم هربار دیدم غم تو نگاهش بود.شروین خودش گفت اون روز عقد تو من خونه ای فروغ جان بودم.رفته چه کار؟رفته با بیان کردن جان وعزیزم قضیه رو ماست مالی کنه؟گاه چه معجزه ای می کنه بازی کلمات وچه زود ورق برگردونده می شه!دستم رو با غضب از دست شایان بیرون کشیدم.دکتری بلند قامت وکم مو به بالینم امد.معاینه ام کرد وبه انگلیسی با شایان حرف زد.نمی فهمیدم چی دارن می گن!چشمامو بستم.دکتره رفت به جاش یک پرستار امد ویک امپول تو سرمم فرو کرد.اونم رفت.من موندم وشایان.دوست نداشتم ببینمش.چشمامو بستم ونفهمیدم کی خوابم برد.شب دوباره چشم باز کردم.اتاق تقریبا تاریک بود.یک لامپ کم نور بالای سرتخت من روشن بود.شایان داشت زیر همون نور کم مجله ای رو مطالعه می کرد.تا دید چشم باز کردم به روم لبخند زد.چال سویایی اش گود شد وگفت:بلند نمی شی؟دلم گرفت.حرفی نداشتم بزنم.مات نگاهش کردم.یک پرستار برام سوپ رقیق اورد.نمی خواستم بخورم.بشقاب رو کنار زدم.پرستار یک چیزی گفت که من نفهمیدم.بعد هم رفت.شایان گفت:شنیدی چی گفت:گفت اگه غذا نخوری معده ات رو درمیارن وبه زور توش غذا می کنن.بعد به طرفم امد وخواست قاشق سوپ رو تو دهنم بذاره.امتناع کردم. شایان با حوصله قاشق رو به هر طرف که من سر برمی گردوندم می برد وخواهش می کرد بخورم.دو قاشق به زور توی دهنم کرد که حالم به هم خورد.شکمم خالی بود.لگن زیر دهنم پر از اب زرد شد.چشمام می خواست از حدقه بیرون بزنه.شایان باحوصله دور دهانم رو با دستمال پاک کرد بعد چراغ رو خاموش کرد وازم خواست استراحت کنم.خودش هم روی همون صندلی نشست.بایک مجسمه ی سنگی هیچ تفاوتی نداشتم.از خودم هیچ اراده ای نداشتم.هر کاری که شایان می گفت می کردم.هر کاری که می خواست انجام می دادم اما یک کلمه حرف از دهنم در نمی اومد.شایان می گفت غذا بخور اطاعت می کردم می گفت بخواب می خوابیدم.او پر حوصله با من حرف مي زد اما من جوابی نداشتم که بدم. تمام سوالاتش بدون جواب می موند ومن مات زده نگاهش می کردم.گاهی هم همون طور که چشم تو چشمش داشتم اشک می ریختم.سینی صبحانه روی پام بود که دکتر به عیادتم امد تا معاینه ام کنه.می دونست من زبونش رو نمی فهمم واگرهم می فهمیدم زبون به کام گرفتم سوالاتش رو از شایان می پرسید.اونم جواب می داد.من هم که نمی فهمیدم دور واطرافم چی می گذره به سقف چشم دوخته بودم.دکتر برگه ای رو امضا کرد واز در بیرون رفت.شایان کنارتختم امد وگفت:مرخص شدی مهتاب.من وتو می تونیم به خونه برگردیم .جوابش رو ندادم.شایان که با سماجت نگاهم می کرد گفت:من می خوام برم دنبال بلیط.اجازه می دی دوتا بلیط تهیه کنم؟اوهوم؟جوابش رو ندادم.سرد ویخ زده به سقف زل زده بودم.گفت:مهتاب من به تو اجازه نمی دم به اون دلیل احمقانه خودت رو اسیر دست شروین کنی.
سرم و چرخوندم وگفتم:تو به اون می گی دلیل احمقانه؟اون یک حقیقته.یک حقیقت انکار نکردنی.برگردم ایران چی بگم؟واسه خونواده ام سوغات ببرم؟بعد تمسخر الود نگاهش کردم وبه طعنه گفتم:حق می دم که چیزی نفهمی.شما خانوادگی کهنه کارین.اب دیده شدین.تجربه ی اول تون که نیست.واسه تون عادی شده.شایان که ناباورانه نگاهم می کرد گفت:هیچ معلوم هست چی داری می گی مهتاب؟من که نمی فهمم منظورت چیه.واضح تر حرف بزن.صورتم رو به سمت دیگه چرخوندم وگفتم:عارم میاد با ادمای بی مسئولیت هم کلام بشم.ادمایی که فقط به خوشی شبانه شون فکر می کنند.این من بودم که اینقدر بی شرمانه از تفریح شبانه حرف می زدم؟پرده ی حیا رو دریده بودم ودهنم رو باز وبسته می کردم وپشت هم چرند ردیف می کردم.شایان ساکت شده بود ومبهوت نگاهم می کرد.از نگاهش خجالت کشیدم وسرم رو پایین انداختم.شایان نفسی تازه کرد وگفت:بلند شو بریم هتل.بعدا در این مورد با هم حرف می زنیم.سرم رو بالا گرفتم وگفتم:من با شما حرفی ندارم.شایان ملافه رو از روم کنار کشید وگفت:اما من دارم.حالا بهتره بلند شی.ماشین بیرون منتظره.تا غروب توی اتاقم موندم وبه بخت سیاهم فکر کردم.پشت پنجره چشم به غروب غم انگیز پاییزی داشتم ودر افکارم غرق بودم.چی به سرم اومده بود؟من واقعا تباه شده بودم زندگی ام رو باخته بودم؟به کدوم دلیل؟به یک باور غلط؟به اعتمادی نابه جا؟به جهت صمیمیت دو خانواده؟اینه تاوان خوش باوری؟چی داشتم که به مامان بگم؟خرد می شد ومی شکست.او که برای من تنها فرزندش هزار امید وارزو داشت.می موندم با شروین؟شروین مرد ایده الی بود؟او که ملیتش رو فروخته وخدمت بیگانگان رو می کرد؟مامان می فهمید دامادش چنین ادمی است خودش رو می کشت.بر می گشتم؟با بچه ای که به زودی در وجودم جان می گرفت!از خدا خواستم چنین نباشد ومن باردار نباشم.هنوز مطمئن نبودم.پیرو حرف عسل مشکوک بودم.ارزو کردم هر بیماری دیگه ای داشته باشم که ماهیانه ام رو تعویق انداخته اما باردار نباشم.اما اگر بودم چه؟با یک بچه چه می کردم؟من که خودم بچه بودم ونیاز به مراقبت داشتم.من که مهیای مادر شدن نبودم.دلم گرفته بود.غمی به وسعت اقیانوسها وبه پهنای اسمان وبه سنگینی تمام کوهها روی سینه ی کوچکم نشسته بود.قلبم هر ان می پکید ومتلاشی می شد.انگار دنیا به انتها رسیده بود ومن راه به هیچ جا نداشتم.اشکم سرازیر شد شاید از فشار غم بکاهد.ضربه ای به در خورد.مثل همیشه بی اعتنا موندم.شایان که به اخلاقم اشنا شده بود در رو باز کرده وارد شد.صدای قدمهایش اهسته اما محکم توی گوشم نشست.انگار کفش اهنی به پا داشت.پژواک صدای گامهایش تا اعماق جانم طنین انداز بود وهر دم نزدیکتر می شد.کنارم ایستاد سلام کرد اما جوابی نشنید.قیافه اش جدی بود.نگاهم کرد.طاقت نداشتم نگاهش کنم.به نقطه ای نامعلوم خیره موندم.متفکر به نظر می رسید.دلم می خواست جیغ بکشم وبندازمش بیرون.از این که بالاجبار پرده از راز زنانه ام برداشته وبارداری ام رو فاش کرده بودم شرم داشتم.کاش هرگز در این سفر همراهی ام نمی کرد ومی گذاشت به درد خودم بمیرم.شایان با لحنی ملایم گفت:دلم می گیره وقتی می بینم تو حربه ی دیگه ای به جز گریه کردن نداری.تو دیگه بچه نیستی مهتاب.اینو قبول کن.تو یک خانم جوان هستی.مگر نه این که پیشنهاد ازدواج یک مرد رو قبول کردی؟این یعنی که تو مهیای زندگی جدید هستی.یعنی که می خوای از حال وهوای بچه گی بیرون بیای.یعنی از زیر چتر حمایت خانواده بیرون اومدی تا خانواده ای نو تشکیل بدی.خانواده ای که تو وشوهرت در راس اون قرار بگیرید.تو وشوهرت با هم ودر کنار هم به جنگ مشکلات احتمالی برید واونا رو از سر زندگی تون کنار بزنید.ازدواج که فقط بادا بادا نیست.یک روز ودوروزش به شوخی وبازی می گذره.چشم رو هم نگذاشتین چهره ی واقعی خودش رو نشون می ده.زندگی بالا وپایین داره شیرینی داره.مکثی کرد وباز ادامه داد:خب همین پستی وبلندیاس که ادما رو می سازه.گذر عمر به ادما فرصت کسب تجربه می ده.به نظر من حلاوت زندگی به همون سختی هاشه به این که بتونی با روحیه ای قوی با مشکلات دست وپنجه نرم کنی واونا رو از مسیر زندگی ات خارج کنی شیرینی زندگی به پیروزی های پس از شکستشه.گریه حلال مشکلات نیست مهتاب.گریه فقط مسکنه .من فکر می کنم تو بیش از اندازه ازش استفاده می کنی.تو تا کی می خوای با هر ناسازگاری گریه کنی؟ فکر می کنی با این روحیه می تونی تکیه گاه مناسبی برای بچه هات ومشاوروهمراه خوبي براي همسرت باشي؟البته من اين رو مي دونم كه تو هنوز خيلي جواني.فرصت براي خودسازي زياد داري.بيا فرصتها رو ازدست نده.از همين امروز شروع كن.مسير زندگي تو به طور ناگهاني عوض شد ومن قبول دارم تو توي اين مسير ضربه سختي خوردي.ضربه اي خارج از تحمل روحيه ي حساس ات.من به تو حق مي دم وبه سهم خودم برات متاسفم.من از جانب خودم وخانواده ام كه كوچكترين دخلي در اين ماجرا نداشتند از تو معذرت مي خوام.البته حق داري اگر خانواده ام رو مقصر بدوني.قبول دارم كه پدر ومادر من در اين مورد به خصوص سهل انگاري كردند.اونا نبايد پسرشون رو به حال خودش رها مي كردند.اين هم از خوش باوري شون نشات مي گيره.ايراد ما مردم اينه كه نگراني هامون رو متوجه زنها ودخترامون مي كنيم.فكر مي كنيم دختر رو بايد زير كنترل دقيق بگيريم.فكر نمي كنيم كه يك پسر جوون هم مي تونه توي اجتماع اسيب ببينه ويا منحرف بشه.ما ادما پسرها رو از همون كودكي يك مرد مي بينيم وازش توقعات زيادي داريم وشايد به همين دليله كه پسرها خيلي زودتر از موعد به حال خود واگذارده مي شن كه اين خود چه بسا مشكل افرين باشه.
بغض هردم گلومو مي تركوند چرا كه نياز به فغان داشتم اما مقابله كردم وفشردمش.با اين همه توان مبارزه با اشكم رو نداشتم وهم چنان فرو مي چكيدند.برگشتم به شايان نگاه كردم.دست توي جيبش كرد دستمالي بيرون اورده به دستم داد وگفت:اشكاتو پاك كن.نمي دوني چه حالي مي شم وقتي فكر مي كنم خونواده ي من مسبب اين همه اشك هستند.خواهش مي كنم اشكاتو پاك كن وبه من گوش بده.دوست دارم خوب فكر كني وبراي اولين بار يك تصميم عاقلانه بگيري.نه از روي غيظ وغضب ونه از سر لجبازي.دستمال رو گرفتم.شايان نگاهش رو متوجه خيابون كرده دست به سينه شد.دقايقي به سكوت گذشت در حالي كه روي پنجه وپاشنه ي پا بالا وپايين مي رفت.نرم وسبك.من هم به نقطه اي نامعلوم خيره شدم.شايان به حرف امد و با لحني لالايي گون نجوا داد:با من عروسي كن مهتاب.اين تنها راهه.خون در عروقم يخ زد.قلبم انگار از حركت ايستاد.پيكرم مثل سنگ سخت شد.نفسم گره خورد.توي حلقم سنگين شد واحساس خفگي كردم.سرم سوت كشيد.انگار ترن توي سرم راه مي رفت.پژواك سوتش توي كاسه سرم مي پيچيد.برگشتم به شايان كه داشت نگاهم مي كرد خيره شدم.گرمي نگاهش قلب يخ زده ام رو به تپشي ملايم واداشت.نگاهش مهربان ونوازشگر بود.خداي من!چه مي شنيدم؟اين شايان بود كه از من خواستگاري مي كرد؟حالا؟حالا كه من همه چيزم رو باخته بودم؟كه چيزي براي عرضه كردن وباليدن نداشتم؟كه عشقم رو توي سينه مدفون نموده واشك اه وحسرت بر مزار عشقم ريخته بودم؟كه قلبم هزار تكه شده بود؟كه شروين وجودم رو كاويده بود؟كه له شده بودم؟كه احساسم به بازي گرفته شده بود؟كه كودكي در بطن مي پروراندم؟كه نام شروين كنار نامم ثبت شده بود؟كه باري بودم گران؟كه موجودي فلك زده بودم ونياز به دستگيري داشتم؟نه.من اين رو نمي خواستم.من ترحم نمي طلبيدم واز هر چه ترحمه بيزار بودم.انگار اتشم زده باشند مثل ديوانه ها دستم به هوا رفت تا روي گونه ي شايان فرود بياد كه شايان مچم رو روي هوا گرفت.سفت ومحكم.غضبناك نگاهش كردم وگفتم:ازت متنفرم.از تو از اون نامرد بي شرف از هرچه مرده بيزارم.همون طور كه مچم رو مي فشرد گفت:قرار شد فكر كني بعد عكس العمل نشون بدي.من تمام امروز رو فكر كردم وبه تو هم اين حق رو مي دم.من همين الان از تو جواب نمي خوام.بعد دستم رو رها كرد وبا شتاب از اتاق خارج شد.روز بعد حوالي ظهر بود كه به سراغم امد.من تمام شب بيدار مونده گريسته بودم و به بخت ناسازگارم لعنت فرستاده بودم.من كه روزي تنها ارزوم عروسي با شايان بود اينك مجبور بودم به اين پيشنهاد جواب رد بدم چرا كه دوست نداشتم طفيلي رادمردي اش رو نداشتم.نمي خواستم چون يوغ به گردنش بياويزم وچون زنجير به پاهاش بند باشم.من عشق شايان طالب بودم نه ترحمش رو.اما او مي خواست مردانگي اش رو ايثارش رو رادمنشي اش رو مهر ومحبتش رو در طبق اخلاص نهاده تقديمم كنه ونمي خواستم.اون جوان بود وحق عاشق شدن داشت ومن حق نداشتم اونو از اين حق محروم كنم.اي خدا چه به سرم امده بود؟بالشم خيس بود دماغم گرفته بود وراه تنفسم مسدود شده بود ته گلوم خارخار بود ومي سوخت گوشام وزوز مي كردند گونه هام گزگز مي كردند وسوزن سوزن مي شدند نوك دماغم هم سوزن سوزن بود چشمام مثل نخود گرد وكوچيك شده بود گوشه اي از گردنم قد لوبيا دل دل مي زد مغزم به فرمانم نبود واز كار افتاده بود.قلبم هم گوشه اي از سينه ام رها شده هم چنان بي رمق مي زد.حس وحالي براش نمونده بود دست وپام مثل چوب خشك شده كنارم افتاده بود.تمام شب فكر كرده وبه جايي نرسيده بودم.نه شروين رو لايق مي ديدم كه بهش بپيوندم ونه توان بازگشت داشتم.انقدرها هم از خود راضي و بي وجدان نبودم كه شايان رواسير دست خودم وكودك ناخواسته ام نمايم.چندين مرتبه تصميم گرفتم ابلهانه ميخي توي پريز برق فروكرده خودم وشايان رو ازاين وضعيت وبلاتكليفي رها كنم اما اونقدر شهامت نداشتم.من حتي نمي تونستم در قبال اعمال ابلهانه و جاهلانه ي خودم رودرروي خدا قرارگرفته جواب پس بدهم چطور مي تونستم دست به قتل نفس زده وجوابگوي جان ديگري باشم.جان ان كس كه مي رفت در وجودم پا گرفته فخري ديگر به ديگر فخرها بيفزايد.فخر؟اين من بودم كه ناخواسته فخري به فخرها مي افزودم؟چه حس شيريني اگر عاشق شوهرت باشي!اما وضعيت فرق مي كرد وحالا چه حسي مي تونستم داشته باشم؟نمي دونستم چه احساسي دارم؟احساسي گنگ توي وجودم ريشه كرده.حسي ناشناخته وغريب!دمر روي تختم افتاده بودم وبا افكار ضد ونقيضم دست وپنجه نرم مي كردم كه ضربه به درخورد وشايان مثل هميشه پا به اتاقم گذاشت.مي دونست جوابش رو نمي دم خودش در اتاق را باز كرده وبا گامهاي محكمش مغزم را سوراخ مي نمود.كنار تختم ايستاده بود بدون هيچ حرفي..پاهاي بلند واستوارش مي ديدم.كنار تختم دست به كمر ايستاده بود.صداي نفسهاش مي شنيدم با اين همه دم نزدم وتكون نخوردم.عاقبت شايان به حرف امد وگفت:اين لجبازي كودكانه تمومي نداره؟جدا من خجالت نمي كشيدم جلوي چشاي يك مرد دمر افتاده بودم؟حيا قورت داده بودم.من اصلا خودم نبودم.شايان گفت:مهتاب خانم؟...نمي خواي دست برداري؟جوابم رو نمي دي؟...نمي خواي به من نگاه كني؟من اومدم ازت جواب بگيرم...مهتاب؟
باز هم جوابش را ندادم.با لحني ملايم تر وارام تر از پيش گفت:مهتاب خانم؟فكراتو كردي؟برگرد نگام كن ببينم.نمي خواي تكليفم رو روشن كني؟انگاراتشم زد.بلند شدم نشستم وغضبناك هوار كشيدم:تكليفي به گردن شما نيست.شما مي تونيد برگرديد ايران.وظيفه ي مردونگي تون تموم شد اقا شايان.لطفا دست از سرم بردارين.مات ومبهوت نگاهم كرد بعد به قدم زدن پرداخت.من هم مثل ديوونه ها با موهاي وز كرده وپريشون وسط تختم نشسته بودم.شايان مقالبم ايستاد وگفت:مي خواي اينجا بموني؟به شروين زنگ بزنم؟بلند شدم مقابلش ايستادم وگفتم:نمي خواد اداي ارتيستا رو برام در بياري.نيازي به حمايت ومردونگي شما ندارم.من دلم مي خواد بميرم اينم به خودم مربوطه.حالا دست از سرم برمي داري يا هوار بكشم؟برق خشم از چشاش جست رگ پيشاني اش برجسته شد وگفت:تو هم نمي خواد اداي دختراي كولي رو دربياري.اين كارا چه معني مي ده؟فكر كردي دنيا به انتها رسيده ؟فكر كردي تنها تو هستي كه ازدواج ناموفق داشتي؟نه خانم توي اين دنياي به اين بزرگي هزاران نفر مثل تو هستند كه همون اول راه شكست خوردند اما هيچ كدوم مثل تو عربده نكشيدند وكولي بازي درنياوردند.هميشه يك راهي هست كه ادما رو از مخمصه نجات بده.بايد عاقل بود وراه درست رو برگزيد.تو هم لازم نكرده هوار بكشي كوچولو.من به تو اجازه نمي دم.همين الان هم بهت امر مي كنم تا ده دقيقه ديگه حاضر بشي وبا من بياي بريم بيرون.لازمه با هم حرف بزنيم.خودت رو تو اين اتاق حبس كردي كه چي رو ثابت كني؟بعد مچ دستش رو بالا گرفته ساعتش رو نشون دادوگفت:من پشت در منتظرت مي مونم.واي به حالت اگه تا ده دقيقه ديگه حاظر نشي.مجبورم نكن دست به كاري بزنم كه نبايد.گفت وبا شتاب به طرف در رفت.لحن امرانه اش ميخ كوبم كرده بقود.شراره ي خشم از ديدگانش مي جوشيد.تا به حال اينقدر غضبناك نديده بودمش.ناگهان داد كشيدم:مثلا چه كار مي كني كه نبايد؟برگشت نگاهم كرد وبدون هيچ حرفي در اتاق رو بست ومن موندم ودلي چون تشت خون.لحنش انقدر امرانه بود وچنان برق خشمي از چشماش جستن كرده بود كه ترسيدم معطل نگهش دارم.توي اينه به خودم نگاه كردم واز ديدن چهره ي ورم كرده وموهاي وز كرده ام وحشت كردم.با يك مشت اب سرد صورتم رو ماساژداده موهامو برس كشيدم وپشت سرم جمع كردم بلوز وشلواري ساده به تن كشيده يك جفت كفش راحتي پام كردم وبه طرف در اتاق به راه افتادم.شايان مقابل اتاقم به ديوار تكيه داده بود.چهره اش ارام تر به نظر مي رسيد.با ديدن من جلو امده نگاهي به سراپايم انداخته گفت:بيرون هوا سرده.بهتره يك لباس گرم بپوشي.بالاقيدي شانه بالا انداخته گفتم:من سردم نيست.كليد رو از دستم گرفت در اتاق رو قفل كرد وفقط گفت:بسيار خب.توي اسانسور هم با سماجت به من زل زده بود ومن معذب بودم.فراموش كرده بودم كيفم رو بردارم واين خيلي بد بود.دستهام معطل وبيكار اويزون مونده بودند.نمي دونستم چه كارشون بكنم.جيب هم نداشتم كه اونا رو تو جيب فرو كنم.بي جهت پايين بلوزم رو صاف كردم بعد هم تو هم قفل شون كردم يك ان شايان رو ديدم كه خيره به دستام مونده.نگاه كردم ديدن دارم با حلقه ام بازي مي كنم واونو تو انگشتم مي چرخونم.حلقه ي پر نگين و درخشنده اي كه شروين دستم كرده بود.نگاهم روي انگشتم خيره موند ودستم از حركت بازموند.سرم رو بالا گرفتم شايان هم همزمان سرش رو بالا گرفت ونگاهم كرد.هردو انگار خشك شده بوديم.نفسم تو سينه حبس شده بود.ناگهان با يك حركت تند وعصبي دستامو كنارم انداختم وسرم رو چرخوندم اما شايان هم چنان با سماجت نگاهم مي كرد ومن دوست داشتم جيغ بكشم.شايان من رو به يك رستوران برد وگفت:هنوز وقت ناهار نشده اما تا اون موقع مي تونيم صحبت كنيم.بعد ميزي رو در محلي دنج انتخاب كرده صندلي برام عقب كشيد وازم خواهش كرد
بشينم.احساس خوبي بهم دست مي داد اگه تو اين وضعيت نبوديم ومن زن برادرش نبودم.خودش هم مقابلم نشست دستاشو تو هم قفل كرده به لباش چسبوند در حالي كه ارنجها رو روي ميز نهاده بود.ديگه نگاهم نمي كرد.متفكر بود.حالا من نگاهش مي كردم.هزار ويك سوال توي مغزم رژه مي رفتند.سوالاتي كه به لبانم جاري نمي شد.دوست داشتم ازش بپرسم به كدامين دليل از من خواستگاري كردي؟چرا در قبال من احساس مسئوليت مي كني؟اين تصميمي بوده كه خودت تنهايي گرفتي يا تكليفي است به گردنت؟كه اگه خودت تنهايي چنين تصميمي گرفتي پس خيلي جوونمردي واين مايه ي عذاب من واگه تكليفي است به گردنت باز هم مايه ي عذاب منه.در هر صورت من شرم دارم چون باري بر دوش ات سنگيني كنم همه عمر.واگه تو اونقدر جوونمرد وباوجدان هستي پس اون چه كاري بود با شبنم كردي؟تكليف اون چي مي شه؟با بچه اش چه كردي؟سر به نيستش كردي؟اگه سر به نيست كردن برات راحته پس بيا بچه ي مرا هم سربه نيست كن چون من هيچ احساسي نسبت به اون ندارم وهيچ اصراري هم براي نگه داشتنش ندارم. من مثل بعضی از زن ها نیستم که بی جهت به نطفه ی درون شکمشون می چسبند و اصرار دارند نگهش دارند فقط با این باور که مادرند و حس مادرانه بهشون غلبه کرده. من تا صورت بچه رو نبینم دوستش نخواهم داشت، تازه اونم اگه خوشگل و خوش اخلاق باشه و هیچ آزاری نداشته باشه و آسایشم رو سلب نکنه. پدرش چه گلی به سرم زد که مصر باشم تحفه اش رو چون باری به دوش بکشم و عمرم رو به پاش بریزم. اگه از خدا نمی ترسیدم خیلی زود سر به نیستش می کردم. دوست داشتم شخص دیگه ای بار این گناه رو به دوش بگیره و منو راحت کنه. چه کسی از شایان بهتر که کهنه کار بود؟ می خواستم بپرسم تکلیف شبنم چه شد؟ چرا اون کارو باهاش کردی؟ عاشقش بودی یا شیطون رفت تو جلدت؟ حالا می خواهی عقدش کنی؟ پس چرا از من تقاضای ازدواج کردی؟ یعنی می خواهی دو تا زن داشته باشی؟ ازش اجازه گرفتی؟ با خانواده ات صحبت کردی؟ دوست نداری عاشق بشی و به میل خودت زن بگیری؟ این درسته که یک زن رو به خاطر وسوسه های شیطون و یکی رو هم به خاطر وجدان بیدارت بگیری و آخرش هم طعم عشق رو نچشی؟ بعدا پشیمون نمی شی؟ اگه شدی چی؟ وای که بمیرم بهتر از اونه که زن مردی بشم که فردا بخواد عاشق بشه و سرم زن بیاره و من جرئت نداشته باشم حرف بزنم. ناگهان شایان رشته ی افکارم را گسیخت و گفت: تصور می کنم از دیشب تا حالا فرصت کافی برای فکر کردن داشتی. درسته؟بدون تفکر گفتم: نیازی به زمان نبود. من همون دیشب هم می خواستم جوابتون رو بدم.شایان گفت: تو می خواستی بزنی تو گوشم. این جوابت بود؟شانه بالا دادم و لبامو بهم فشردم. شایان گفت: نشنیده بودم کسی بره خواستگاری و تو گوشی بخوره.جواب دادم: وقتی حواستگاریها عجیب و غریب باشه جوابها هم عجیب و غریب میشه.شایان که داشت نگاهم میکرد سر تکان داد و گفت: با این همه من بازم ازت میخوام با من عروسی کنی. و فکر می کنم این بهترین و مناسبترین راهه. ببین مهتاب نمی خوام نسنجیده بهم جواب بدی. خواهش می کنم همه ی جوانب رو ارزیابی کن بعد تصمیم بگیر. من خیلی فکر کردم. به تو، به آینده ای که پیش رو داری، به مادرت. تو هیچ به اون فکر کردی؟ به ضربه ای که ممکنه بخوره! هیچ فکر کردی اون چقدر با مادران دیگه متفاوته؟ اون به پای تو خیلی زحمت کشیده و هزار امید و آرزو برای تو که تنها دخترش، و تنها فرزندش هستی داره. اینو من خوب می فهمم. همه ی ما خوب می فهمیم. موندن تو کنار شروین به هیچ وجه صلاح نیست. من فکر کردم دیدم شروین علاوه بر شغل کثیفی که داره از امنیت کاملی هم برخوردار نیست. اون زندگی پرمخاطره ای رو برگزیده. تو به کدوم پشتوانه می خوای تو یه مملکت غریب بمونی. اونم تو آلمان که احساسات و عواطف جایی نداره. پس به صلاحته که برگردی در حالی که وضعیتت ... چطوری بگم؟ با اون بچه ای که...با عصبانیت گفتم: اما من کاملا مطمئن نیستم. فقط شک دارم.لیوانی رو از روی میز برداشت چرخوند، داخلش رو نگاه کرد و در همون حال گفت: اما من اطمینان دارم.متعجب نگاهش کردم و گفتم: که من...در حالی که نگاهم می کرد سرش رو تکون داد.پرسیدم از کجا؟ نفس بلندی کشید. به صندلی اش تکیه داد، توی چشام زل زد و پس از مکثی کوتاه گفت: توی بیمارستان که بودی دکتر معالجت که فکر می کرد ما زن و شوهریم بهم تبریک گفت.قلبم از جا کنده شد. وجود این بچه مهری بود بر تباهی من. گر گرفتم. سرخ شدم و از خجالت این که طفلی در شکم دارم، اون هم به تصور دکتر، متعلق به شایانه سرم رو به زیر انداختم. شایان هم به رومیزی خیره شده بود و لیوان بی جهت توی دستش می گردوند. بعد از دقایقی که چون یک قرن گذشت، گفت: از این اطمینانی که بهت دادم متاسفم. نمی دونم شاید هم نباید اظهار تاسف کنم. این خبر همیشه و همه جا مسرت بخش بوده. به هر حال کاری است که شده و ما دخلی در باید و نبایدش نداریم. بعد لیوان رو روی میز گذاشت و نگاهم کرد و مورد خطاب قرارم داد:مهتاب می دونم که شروین ضربه ی سختی به تو زده اما من به سهم خودم سعی می کنم شکست روحی تو رو جبران کنم. من و خانواده ام در قبال تو احساس مسئولیت می کنیم. و من فکر کردم اگر من و تو بخواهیم می تونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم. این کار سختی نیست. هست؟جوابش رو ندادم. فقط مات زده نگاهش می کردم. ادامه داد: می دونم این تقاضای زیادیه و شاید سخت. اما می شه گذشته رو بایگانی کرد و از امروز شروع کرد. می شه فردا رو ساخت اون طوری که تبدیل به خاطره ای به یاد موندنی بشه اون وقت که به گذشته پیوست. و قابل مرور کردن. مهتاب، خانوم، خواهش می کنم خوب فکر کن و به جهت عصبانیت، که گذراست با آینده ات بازی نکن. من به تو قول می دم از ازدواج با من پشیمون نشی. مشروط بر اینکه بخواهی و سعی کنی دوستم داشته باشی. ما می تونیم در کنار هم خوشبخت بشیم. این برای همه بهتره. برای خانواده ی من که از بار شرمندگی شون کم بشه، برای خانواده ی تو از هر لحاظ، برای روحیه ی تو و برای فردای اون بچه ای که به خواست خدا بوجود اومده و یقین دارم حکمتی در این کار خدا هست که من و تو از فهمش عاجزیم.صدامو بلند کردم و گفتم: پس خودت چی؟نگاهش رو به نگاهم دوخت و آروم تر از هر وقت گفت: من هم راضی ام.
سرم رو پایین انداختم پیش از اینکه توی اون تیله های صحرایی غرق بشم و خودم رو ببازم. که باز ادامه داد: مهتاب هیچ به فردای او بچه فکر کردی؟ می خوای اونو به دست کی بسپاری؟ کدوم مرده که مثل من دوستش داشته باشه و حمایتش کنه؟ من الان عموی اون و فردا پدرش هستم. اون هم خون منه و من نمیتونم اونو دوست نداشته باشم. مهتاب، یک کمی عاقلانه فکر کن و بعد تصمیم بگیر.سرش رو جلو آورد پرسید: مهتاب؟ عزیزم گریه می کنی؟ آخه چرا؟ حرفهای من آزارت می ده؟سرم رو روی میز گذاشتم و بی صدا اشک ریختم. حق با شایان بود و من چنین نیندیشیده بودم. تکلیف این بچه چه می شد اگه لجبازی می کردم و پیشنهاد شایان رو رد می کردم؟ و در صورتی که می پذیرفتم؟ عاقلانه بود که شایان رو فدای وجدان بیدارش و خودخواهی برادرش می کردم؟ و اگر مخالفت می ورزیدم لگد محکمی نبود به آینده ی بچه ای که پاره ی تن من و هم خون او بود؟ بر سر دو راهی مونده بودم و نمی تونستم به تنهایی برای زندگی ام تصمیم بگیرم. مستاصل اما آرام ضجه می زدم که شایان گفت: البته من به تو حق می دم. انتخاب سختیه. تو نمی تونی به این راحتی از مردی که شوهرته و دوستش داشتی و داری دل بکنی و جای اونو با برادرش عوض کنی. من متاسفم مهتاب. با این همه شاید که این بهترین راه باشه. و تو اگه تلاش کنی می تونی به این احساس ناخوشایند غلبه کنی. این یک احساس گذراس مهتاب. اما این حس تمام عمر با تو نمی مونه. انسان طبیعت سازشگری داره و خیلی زود خودش رو با پیشامدهای زندگی وفق می ده. این سرشت آدمیزاده که مدارا کنه. دیر یا زود همه تسلیم سرنوشت می شن. گاهی نمی شه با حوادث پیش بینی نشده جنگید. ما قبلا هم در این مورد بخصوص با هم بحث کردیم. یادت میاد؟ بعد مکث کرد و باز ادامه داد: من و تو می تونیم زندگی آرومی رو در کنار هم شروع کنیم. به تو قول می دم خیلی زود به این حس فائق بیای و بتونی منو دوست داشته باشی. من و تو باید به هم فرصت بدیم. باور کن این بهترین راهه. و به عنوان عروس خانوده ی فخر همه جا معرفی شدی و ...سرم رو بلند کردم و میان هق هق ملایم گفتم: فکرکردید مردم مسخره اند؟ نه جونم ما مسخره ایم که داریم از خودمون مسخره بازی در میاریم.شایان چشاش رو دوخت تو چشام و گفت: کل زندگی مسخره اس مهتاب، نباید اونو خیلی جدی گرفت. گاه با زندگی باید مدارا کرد گاه جنگید. ما باید سعی کنیم سهم خوب زندگی رو از آن خودمون بکنیم. فقط باید بتونیم راهشو پیدا کنیم. نباید اجازه بدیم زندگی ما رو به بازی بگیره. میشه خرابی ها رو آباد کرد. بیا با هم زندگی جدیدی بسازیم. من و تو می توینم بهم دل ببندیم. به مادرت فکر کن، به خانم جان که اینقدر دوستت داره، به همه ی اوانایی که نگران تو هستند و منتظرند خبر خوشبختی تو به گوششون برسه. مهتاب خواهش می کنم دست از لجاجت بردار.با غیظ گفتم این پیشنهاد خانوادتونه، نه؟شایان جواب داد: گفتم که من و خانواده ام در قبال تو مسئولیت داریم. تو هم حالا یک فخر هستی.گفتم: می تونم نباشم.جواب داد: چرا نباشی وقتی بهتره که باشی؟ بعد نگاهش رو تو چشام دوخت و گفت: با این همه خوبه که بدونی این پیشنهادخود منه نه خانواده ام، که با استقبال اونا مواجه شد.در هر صورت برای من ناگوار بود. چه پیشنهاد خانواده اش می بود که اونا مکلفش کرده بودند و چه خودش با کمال جوانمردی تمایل داشت زن شکست خورده ی برادرش رو تحت حمایت قرار بده. من با اینکه لجباز هستم، بی غیرت نیستم و حاضر نبودم عمری چون طوق به گردن شایان عزیزم بیاویزم. اید درست که من به حد نهایت اونو دوست دارم، قبول دارم که دیوونه اش هستم و هر دم از دیدنش می خوام مثل مرغ پرپر بزنم. و شاید به همین دلیل باشه که دوست ندارم بهش جواب مثبت بدم. آدم وقتی که یکی رو دوست داره باید به خاطر اون عزیز، از خیلی از خواسته های خودش بگذره و کمک کنه اون به خواسته اش برسه. پس من باید به شایان فرصت بدم که اون طوری زندگی کنه که خودش می خواد. باید بهش فرصت دوست داشتن و عاشق شدن رو بدم. من دوست ندارم به صرف اینکه جناب فخر می خواد از شرمندگی ما دربیاد چون زنجیر به پای شایان بیاویزم نباید چون سدی بر زندگی دلخواه شایان باشم. می دونم شایان اونقدر رادمرد هست که حاضر باشه من رو تحت حمایت خودش بگیره. خودش گفت ما در قبال تو مسئولیت داریم. نه خدا جونم من نمی تونم شایان عزیزم رو در بند خودم نگه دارم. این خودخواهیه. مگه نه؟ صاف تو چشاش نگاه کردم و گفتم: نمی توانم بپذیرم.جا خورد و گفت: اینه جواب نهایی؟سرم رو پائین انداختم و گفتم: متاسفانه یا خوشبختانه بله.پرسید به چه دلیل؟شانه بالا زدم و گفتم: به هر دلیل. شاید ازدواج من از اول اشتباه بود. نمی خوام این اشتباه رو تکرار کنم. آدم باید یاد بگیره که از شکستهای زندگی اش درس بگیره.شایان گردنش رو خم کرده گونه اش رو روی دست چپش نهاد و گفت: اما من فکر می کنم این راه همواریه که تو رو به سر منزل مقصود می رسونه.با استیصال نگاهش کردم و گفتم: شما رو چی؟ شما مقصدی ندارید؟ به همون راهی می رید که من بکشونمتون؟جواب داد: تو منو نمی کشونی مهتاب. من و تو با هم راه زندگی رو طی می کنیم.نگاهش توی نگاهم گره خورده و لحنش ملایم بود. اشک توی چشام می لرزید. چشای صحرایی اش گرم و نوازشگر بود. مثل اون روز یخی. ای خدا چه می کردم با این دل وامونده ام که هر دم با دیدنش پرپر می زد؟ می رفتم با او گام به گام و اسیرش می کردم و حق عاشق شدن رو ازش می گرفتم؟ این بود عاقبت رادمردی؟ فدا شدن و شاید فنا شدن؟ خدایا تو خود شاهدی یک روزی در آرزوی رسیدن به شایان پرپر میزدم وحالا؟شایان با همان لحن لالایی گون زمزمه کرد: مهتاب، عجولانه تصمیم نگیر. تو هنوز فرصت داری. به فردا فکر کن، به اونایی که توی ایران به تو فکر می کنند. به اون بچه ای که به خواست خدا به وجود اومده. باور کن من قصدندارم تو رو مجبور به این کار کنم اما هر چقدر فکر می کنم می بینم این بهترین و مناسب ترین راهه.گارسون نوشیدنی و سالاد و ماست رو روی میز گذاشت و رفت. شایان توی لیوان برای من و خودش نوشیدنی ریخت. لیوان خودش رو به لب برد جرعه ای نوشید لب پایینش رو مکید بعد گفت: مهتاب من تو رو دوست دارم و از خدا می خوام کمک کنه که تو هم به من علاقمند بشی. دیگه هم حرفی ندارم و منتظر جوابت می مونم.می خواستم فغان کنم. مئهامو لاخ لاخ کنم و سرش فریاد بکشم: نیازی نیست دست به دعا برداری چون من با تمام وجود تو رو می طلبیدم اما تو نفهمیدی. پس چطوری می گن حرف دل آدما توی چشاشونه؟ چرا تو هربار تمنا رو توی چشام ندیدی و بهم پشت کردی؟ چرا به شروین فرصت ابراز علاقه و خواستگاری دادی؟ تو نفهمیدی که من با تمام وجودم تو رو می خواستم در حالی که من در آرزوی رسیدن به تو پرپر می زدم. از حال می رفتم؟ از حال می رفتم می خواستم اون روز به انتها نرسه و متوقف بشه. چرا؟ واسه این که تو باهام مهربان باشی و زیر گوشم نجوا کنی، که منو عزیزم خطاب کنی. ای خدا کجا برم جیغ بکشم؟ من چطور می تونستم به شایان عزیزم، جواب رد بدم؟ در حالی که قادر هم نبودم همراه او در زندگی باشم. چه می کردم؟ دوباره بغض توی گلوم به بازی پرداخت. شایان لیوان نوشیدنی رو به دستم داد.
بدون هیچ حرفی. و من پذیرفتم. بغض توی گلوم جا خوش کرده بود و باید فرو می رفت. در حالی که با قطره ی جا خوش کرده در دیدگانم بازی می کردم گفتم: من شب به شما جواب میدم.شایان که داشت با لیوان نوشابه اش بازی می کرد گفت: من صبر می کنم به این امید که تصمیم مدبرانه ای بگیری.بقیه ی روز رو هم توی اتاقم موندم و به فکر فرو رفتم. به هر راهی در خیالم پا می گذاشتم اما در نهایت به سرخوردگی می رسیدم به جز یک راه. تنها راهی که می تونست شاین رو رها کنه. پیش خودم تصمیم گرفتم با شایان عروسی می کنمو منارش می مونم تا زمانی که بچه رو به دنیا بیارم. اون وقت بچه رو تقدیم خانواده ی فخر کرده ازش جدا می شم و بدین ترتیب بند از پای شایان جدا کرده و اونو به سوی سرنوشتی دلخواه سوق خواهم داد. اون وقت شایان دیگه مسئولیتی در قبال من و بچه نداره. بچه متعلق به شروینه و ماهرخ جان و پوران جان باید رد موردش تصمیم بگیرند. شایان هم که بار وجدان رو زمین گذاشته می تونه بره با هر دختری که تمایل داره زندگی نویی بسازه. این بهترین راه بود و من طی یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شده به طرف اتاق شایان رفتم. همه جا غرق در سکوت بود. به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت از نیمه شب گذشته بود و من زمان رو هم از یاد برده بودم. تقه ای به در زدم. دقایقی بعد شایان در رو به روم باز کرد. لباس مرتبی به تن داشت. گویی منتظرم بود. تبسمی کرد و گفت: بفرمایید. کنار رفت و با دست تعارفم کرد. امتناع کردم. ازش خجالت می کشیدم. سرم رو به زیر انداختم و گفتم: می خوام برم. فقط اومدم بهتون بگم...بگم... کلام در دهانم نمی گنجید و به سر زبونم جاری نمی شد. سرم رو بالا گرفتم دیدم شایان مشتاقانه چشم به من دوخته . چشاش منتظر بود و به طور نامحسوسی می رقصید. یاد اولین دیدارمون افتادم. اون روز که از نردبام افتادم و او به روم خم شده بود، یاد اون لحظه که توی بیمارستان پامو گچ گرفته بودند و به دیدنم آمد. یاد اون شب طوفانی که فکر کردم جن دیدم و می خواستم از دستش بگریزم، یاد اون روز که نگرانم بود و انگشت توی حلقم انداخت، یاد اون روز که قیچی به دستم داد و گفت: من جن بدی نیستم، یاد زمزمه های مهربانانه ای که زیر گوشم می کرد تا به هوشم بیاره. یاد اون لحظه که صیغه ی عقد داشت جاری می شد و به من زل زده بود. یاد اون لحظه که با شروین دوره افتادیم و اون به من تبریک گفت و دستم رو توی دستای گرمش فشرد، یاد اون روز که داشتیم می رفتیم فرودگاه و من از توی آیینه چشای غمگینش رو دیدم. اون لحظه که شروین منو بغل کرد و به خودش فشرد و من شایان رو دیدم که داشت نگاهم می کرد. و اینک که با نگاهش آتشم می زد هر دم. طاقت نداشتم زیر گرمای نگاهش بمونم. یک لحظه از دهانم پرید: باشه، قبوله، اما به یک شرط.شایان مهلت نداد حرفم رو بزنم. چشاش برق زد لبخند به لبش نشست و گفت: هر شرطی باشه می پذیرم.گفتم: به شرط اینکه...اینکه... سرم رو پائین انداخته بودم و نمی تونستم ادامه بدم. شایان که احساس کرد معذبم، گفت: نیازی نیست. من پذیرفتم. هر چیزی که باشه.سرم رو بالا گرفتم و گفتم: اما ...من باید...یعنی می خوام شما...ابرئهاشو بالا داد و گفت: من که پذیرفتم. کنجکاوی هم نمی کنم. پس فعلا شب بخیر. دوست دارم تعارفت کنم اما می دونم که نمی پذیری. با نگاهی گرم از هم تشکر کردیم و من با خاطری نسبتا آسوده به اتاقم رفتم.در راه بازگشت به ایران شایان با من مهربان و صمیمی بود اما سعی می کرد فاصله اش رو بیش از پیش حفظ کنه. اما من همچنان معذب بودم و سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکنه. نمی دونم چرا بیشتر از هر وقتی ازش خجالت می کشیدم. با اینکه پذیرفته بودم همسرش باشم هنوز فکر می کردم باری گرانم که باید زمین گذارده شوم. محبتهای شایان رو پذیرا نبودم چرا که دل چسبم نبود و همه رو دال بر مردانگی و رادمردی اش می دونستم. دوشادوشش راه نمی رفتم و سعی می کردم یک قدم کوتاه عقب گام بردارم. شایان مدام می ایستاد و گامهاش رو با من تنظیم می کرد اما من باز با سماجت عقب می کشیدم. شایان می ایستاد متعجب نگاهم می نمود و من سر به زیر می شدم. صبح روزی که قرار بود به طرف ایران حرکت کنیم شایان من رو به خیابون برد و برام خرید کرد. هوا سرد بود و این بهانه ای به دستش داد تا برام پوشاک گرم بخره. یک اور قرمز گرم و خوشرنگ که من هیچ دخالتی در انتخابش نداشتم. شایان با سماجت ازم میخواست نظر بدم و خودم انتخاب کنم اما من مصر بودم که نیازی به لباس گرم ندارم. خودم کاپشن داشتم اما شایان گفت میخواد برام اور بخره و خرید. بعد هم ازم خواهش کرد که همون رو تنم کنم. من هم کاپشنم رو از تنم درآوردم و اور رو پوشیدم. شایان همانند یک مرد حامی، یک تکیه گاه ایده آل به من محبت و توجه می کرد و من رخ می دزدیدم. دوست نداشتم بیشتر از این اسیرش بشم طوری که نتونم ازش دل بکنم. تصمیم خودم رو گرفته بودم. باید می رهیدم و می رهانیدم.