انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
ای ا حمق دیونه ی یادگار کدوم عشق؟عشقی که وفا نداشت به تو؟رفت . زندگیی نویی رو بنا کرد؟سارا،نگفت می مونه تا تو بزرگ بشی؟حالا مونده به پات ؟سارا رو ندیدی؟سارا؛اون دخار خوشگل و نازنین رو؟وای که چقدر این سارا ملوسه!یعنی مادرش هم همین قدر قشنگ و ملوسه؟حتم دارماونقدر زیبا و دلنشین بوده که تونسته منو و عهدش رو فراموش کنه!کدوم عهد؟خب خودش گفت که می مونم تا تو بزرگ شی.اما نموند.یعنی حالا در کنار مادر سارا خوشبخته؟به همین راحتی منو فراموش کرد؟مگه ادعا نمیکرد که عشقش از وجودش نشات میگیره و نه از سر دلسوزی؟پس حق با من بود .اون فقط در برابر من احساس مسئولیت میکرد.چه خوب شد که رها نیدمش.وای سرم داره میترکه.همه چیز دروغ بود.از اینکه زن خلق شده ام اصلا راضی نیستم مردها همه سر و ته یک کرباسند .خداوندا!از تو ممنونم که سارا رو به نوعی وارد زندگی من کردی.این دختر شیرین و دوست داشتنی گرچه وسیه ای بود برای پیدا کردن عشقم اما خود ندانسته باعث شد از عشق جاودانه ام فاصله بگیرم و باور کنم که عشق یک طرفه پوشالی و پوچه و حاصلی نداره جز پریشانی.عشقی که طی این سالها هم چون اتش زیر خاکستر ارام ارام به قلبم گرما می بخشد. خونی اگر در عروقم جریان داشت از گرمای همین اتش بنشسته زیر خاکستر بود.اما سارا به من فهموند که همین کارو بکنم .میرم تا خاکسترش رو هم به باد بدم و خودم رو از این ذلت برهانم.بهتره به عرفان فکر کنم.خدایا کمکم کن .یعنی من میتونم در کنار عرفان احساس خوشبختی کنم؟خدای خوبم خودت کمک کن تا این عشقی که تمام تار و پودم رو در بر گرفته از یاد ببرم.تو خود واقفی که بدون کمک تو قادر نیستم اونو فراموش کنم .تو ناظری که من چه اسان به سارا دل بستم،چرا؟چون واقفم سارا پاره ی تن عزیزترین فرد زندگی منه،جزئی از وجود اونه و من همه روزه با چه لذتی سارا رو به خودم می فشارم و می بویم.در عجبم از این همه وفاداری زن!حالا دیگه مامان فرح،میفهمم و بهش حق میدم.اونم سالهای جوونی و شادابی رو به حرمت عشقی که به پدرم داشت به پای من ریخت.این اواخر هم دکتر کلافه اش کرده.میدونم که دست بردار نیست .خاله فروزان مامان رو دوره کرده و از فردای پیری براش میگه.اینه که مامان نرم شده و میخواد به دکتر جواب بده.میدونم که عاشقش نیست.میخواد خودش رو به نوعی تسلیم سرنوشت کنه.داره با روزگار مدارا میکنه.مامان یک همراه میخواد برای ادامه زندگی.اما عشقش توی قلبش محفوظه.گاه گداری جسته گریخته یه چیزایی به خاله فروزان میگه و من از گوشه و کنار میفهمم.
دلم ضعف کرد. بلند شدم به اشپزخانه رفتم اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم.نانها بیات شده بود واز دهن افتاده بود .یک حبه انگور دهنم گذاشتم و به اتاقم برگشتم.لباس پوشیدم و روسری مشکی حاشیه دارم رو روی سرم انداختم و همان کیف چرم قهوه ای رو از توی کمد برداشتم .کیفی که هر بار دیدنش اتش به جانم میزد.رنگ کیفم با مانتو و شلوار مشکی و روسری حاشیه دارم تناسبی نداشت اما دلم اونو میخواست.لااقل همان یک روزی که دلم بی نهایت هواشو کرده.گرچه واقفه که بیهوده اس .در کمد رو بستم و روانه ی موسسه شدم.از وقتی که دانشگاهم رو به اتمام رسونده بودم و با عرفان توی موسسه اش همکاری میکردم.رشته ی تحصیلی ام هم نقاشی بوده و این بر تبحرم افزوده .
وقتی که پای به دفتر موسسه گذاشتم عرفان رو دیدم که نگران پای تلفن نشسته و داره شماره گیری میکنه.با دیدن من گوشی رو گذاشت و بلند شد و اومد طرفم،پرسید :کجا بودی تا حالا؟
خونسردانه روی مبلی ولو شدم ،کیفم رو روی زانوانم نهادم و گفتم :
چطور؟
پشت میزش نشست و جواب داد:
نگرانت بودم.خیلی دیر کردی.دیروز که میرفتی تاکید داشتی امروز زدتر میایی .مگه قرار نیست تا اخر همین هفته کار نقاشی سالن رو تموم کنیم.
ارام کیفم رو فشردم و گفتم:
چرا دیشب یه مقدار کسالت داشتم.
خودش رو روی میز قدری جلو کشید و گفت:
خاله فروزان باهات حرف زد؟
بی حوصله بلند شدم کیفم رو روی میز نهادم و گفتم:اره.
عرفان دستش را مشت کرده زیر چانه نهاد و مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
خب؟
جواب دادم :به جمالت.
بی حوصله بلند شد دستانش را روی میز قرار داد و گفت:
هنوزم میخوای منو سر بدوونی؟بگو بدونم مهتاب منظورت چیه از این بازیا؟
به طرف سالن رفتم و گفتم:
حالا وقت این حرفا نیست عرفان.باشه موقع خودش باهم صحبت مبکنبم.میبینی که کار دارم.
عرفان یک گام به طرفم برداشت که مانعش شدم و گفتم مگه تو کلاس نداری؟
جواب داد :خیلی مهم نیست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
لبخندی زدم و گفتم: اما کار من برام مهمه.
همان جا که ایستاده بود دست به سینه شد و گفت:همین امروز باید جواب منو بدی.مفهمومه؟
خندیدم و گفتم:
به خودم که این طوری قول دادم.تو هم بهتره مزاحم کارم نشی.
پرسید:
کارت یا افکارت،که هنوز هم باهاشون درگیری؟
سرتکان دادم و گفتم:هردو با هم .میخوام ضمن کارم فکر کنم.مگه تو الان تهدیدم نکردی که امروز اخرین مهلته؟
مهربانانه گفت:
من هیچ وقت تو رو تهدید نمیکنم .من ازت خواهش کردم دیگه بیشتر از این بازیم ندی.
چرخیدم .به طرف سالن به راه افتادم و گفتم:
منم که گفتم چشم عرفان جان.
به طرف سالن میرفتم در حالی که میدونستم عرفان هنوز همان جا ایستاده و به رفتنم چشم دوخته .همیشه میگفت که من عروس خیالهایش بودم و حالا که در واقعیت پیدام کرده از تماشا کردنم سیر نمشه.چه میکردم با این همه عشقی که دورادور نثارم میکرد؟میپذیرفتم؟جز با کمک خدا قادر نبودم.
لباس کار پوشیدم و رو چهار پابه قرار گرفتم.من و عرفان با کمک هم مشغول نقاشی بر روی دیوارهای این کلاس بودیم.این کلاس از بقیه کلاسها بزرگتر و روشن تر بود به همین خاطر به این مکان سالن میگفتیم..تصمیم داشتیم بچه های بین سنین شش تا ده سال رو به این مکان انتقال بدیم و کلاسهای کوچکتر رو برای بچه های بزرگتر که پای ثابت نقاشی می شدند و تعدادشان کمتر بود در نظر گرفته بودیم.هر تابستان بچه های کوچکتر بیشتر برای نقاشی ثبت نام میکردند تا اوقات فراغتشان پر شود و کلاسهای کوچک جوابگوی ترم تابستانه نبود.به همین خاطر دیوار بین دو کلاس را برداشتیم و با مختصر دست کاری و مرمت کلاسی بزرگ و روشن مهیا کردیم تا با فراغ بال بتونیم از بچه های بیشتری ثبت نام به عمل بیاریم.نقاشی بر روی دیوارهای سالن هم فکر من بود و عرفان به خوبی از ایده ام استقبال کرد و مسئولیت نقاشی اش رو هم به خودم واگذار نمود.میدونه که از عهده اش بر میام.البته خودش هم در اوقات فراغت کمک میکنه.اما مسئولیت اصلی روی دوش منه.از وقتی کار نقاشی بر روی دیوارهای این اتاق رو به عهده گرفتم مسئولیت کلاسم رو به عرفان واگذا کردم.
من معلم نقاشی بچه های کوچکتر موسسه هستم .باسارا هم در همین موسسه اشنا شدم.
البته سارا پنج سال بیشتر نداره و کوچکترین بچه ی این موسسه اس.اما به نقاشی علاقمنده و استعداد خوبی داره .سارا دختر نازو ملوسی که با سکوتش و نگاه غمگینش هر ببیننده ای رو در نگاه اول مجذوب خودش میکنه.
چایی تون سرد نشه خانم.
صدای عرفان مرا از صحرای خیالات که از سحرگاه ان روز در وسعت بیکرانش دست و پا می زدم بیرون کشانید.سینی چای رو روی میز کوچک نهاده و خیر به من ایستاده بود.اهی کشیدم و گفتم :
تو کاره دیگه ای جز خیره شدن نداری؟
یک گام به جلو برداشت در حالی کهع گردنش رو ،رو به من بالا گرفته بود گفت:
این سوالیه که من میخوام از تو بپرسم .این طوری پیش بری کارت حالا حالاها می مونه معطل ها.
حوصله نداشتم براش از حالات درونم بگم .چه فایده از تکرار مکررات؟
افکارم مغشوشم به خودم مربوط بود.این من بودم که باید حسابم رو با خودم تسویه میکردم تا بتونم به اون جواب بدم.خشک و جدی گفتم:
بابت چای ممنون.
و خود م رو سرگرم کار نشون دادم.اما عرفان نرفت.همون جا ایستاد به نظاره کردن من.نمیدونست که چقدر معذبم میکنه .زیر گرمای نگاهش ذوب میشدم.سنگینی نگاه مشتاقش خردم میکرد.مجنون بود رد عصر حاضر شاید،و این همه علاقه ی او رنجم میداد .فکر کردم اگه عرفان وارد زندگیم نشده بود راحت با درد جانگاهم دست و پنجه نرم میکردم.من و سرنوشت و عرفان و نقاشی،مثل کلافهای رنگین یک بلوز کاموایی یک جورابی به هم ارتباط پیدا کردیم.همه چیز از تابستان ان سال شروع شد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خانم جان شمد رو از روی پاهام کشید و گفت:بلند شو دیگه فچقدر می خوابی؟
بالشم رو مچاله کردم و خابالو گفتم:خانم جان بزار یه کم دیگه بخوابم.
خانم جان باز گفت:سیرمونی نداری زا خواب؟ماشال.. تو جونت باشه.الانه سه ساعت و نیمه خوابیدی.باد کردی ننه.جوابی ندادم مبادا خواب نازنینم بپره.انکار صد سال بود نخوابیده بودم.خانم جان با نی قلیانش به کف پام کشید و گفت:بلند شدی؟
با جشای بسته جواب دادم:افقی اره.
صدای خانم جان رو شنیدم که گفت:به اقای افقی چی کار داری؟روز نیست گوش اون بنده ی خدا سوت نکشه که بس تو و فربد حرفش رو می زنید.
اقای افقی سوپری محل بود که نامش و حرف و حدیثش ورد زبون ما بود..
خانم جان دوباره با نی قلیان به جان کف پام افتاد.قلقلکم می امد.اوفی گفتم و پاهام رو زیر شکمم مچاله کردم.خانم جان گفت:
جون به سر شدم از بس که از این اتاق به اون اتاق شدم.قدرتی خدا تو این خونه ادمیزاد پیدا نمیشه با ادم هم کلوم شه.دل خوش به تو کردم که انبون خوابی.
ای عجب از خانم جان کم خواب من!که نه خواب دارد و نه درک خواب را.صدای قل قل قلیانش توی گوشم پیچید.بوی تنباکو میوه ای هم چون معتادان خمار ترم کرد.با لذت خودم رو به بالش فشردم که خانم جان تیز و برنده پریده ظریف خوابم را شکافت.الحق که دست فربد درد نکنه با این خرید کردنش.بلند شو ببین چه طالبی خوبی خریده.مثل قند می مونه.هم شیرین هم لطیف.
با جشمان بسته کفتم:اما قندای مازبره اگه قندای خونه شما لطیفه.
خانم جان با نی قلیان ضربه ای به پشتم زد و گفت:حالا که بیداری روی خوبت رو از ما کن.
بلند شدم و چهار زانو نشستم ،بالشم رو از روی پا ی خودم گرفته و روش انداختم و گفتم:بفرما اینم از روی خووبه ما..
خانم جان در حالی که نی قلیانش را رو گوشه لبان باریکش می فشرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:پناه بر خدا!وای به روی بدت.
یک قاچ طالبی برداشتم و گاز زدم و در همان حال گفتم:چشه؟خانم جان با حیرت به من نگاه کرد و گفت:کی تو خواب کتکت زده؟موهاشو نگا.چشاشو ببین.ولله منم شیش ساعت می کپیدم الان بادکنک بودم.
چنگالم رو توی کاسه گذاشتم و گفتم:اولندش که ربطی به خواب نداره و بنده مادرزادم..........
خانم جان با تعجب گفت:نه که ما پدر زادیم تو مادر زادی!
گفتم :منظورم این که پفک کوچولوی پشت چشامه که به قول دایی فربد کوه نمکم کرده.اونم به من چه؟تقصیر دخترتونه که نوه ی بادکنک تحویلیتون دادن.
خانم جان نی قلیانش را پیچ داد و محکمش کرد و گفت: به دختر من چه؟اون باد ارثیه پدرته.
بالشم رو پرت کرد و دوباره روش افتادم و گفتم:اه ه ه ه خانم جان،چرا امروز گیر می دین؟ز ننه یا بابا مهم نیست.
مهم اینه که من دختر با نمکی هستم.دایی می گه ادم سفید باشه و کوه نمک؟
خب راس می گه .نمک توی صورت سبزه هاس.این هنر نیس که یکی مثله بنده هم سفید باشه و هم با نمک؟همه معتقدند سفیدا ویرن.شیر برنجند.اما من از دولت سرای به قول شما.خانم جان خم شد و پنکه رو خاموش کرد و گفت:خودستایی تموم شد؟حالا اینا رو تو تیتیفون بگی که مستمع نمی بیندت یه چیزی.بلند شو بریم بیرون یه مشت اب بپاشیم ایوون خنک شه،بعدشم فرش پهن کنیم یک چایی لیوانی با هم بخوریم.تا وقتی داییت و مادرت بیان شام هم حاضره .
با شست پا دکمه ی پنکه رو زدم و گفتم.حالا واسه شام چی داریم؟
خانم جان که دستش رو ستون دن کرده بود تا به کمک ان برخیزد ،گفت:کوفته کاری.
خندیدم و پرسیدم:گوفته کاری یا کوفت کاری.
خانم جان اخم کرد و گفت:خدا نکنه کوفت کاری.نه ننه کوفته کاری داریم.دایی ات هوس کرده بود.
دمر شدم و گفتم:شما دو تا دوست دارین،شیشتای دیه هم قرض بگیرین بچسبونین به شکم فندقی فربد جونتون که چیزی از هوساش از قلم نیفته.این دایی فربد کار دیگه ای نداره جز هوس کردن؟حاملس؟
صدای خانم جان از توی هال امد که گفت:بی حیا!و پس از لحظه ای ادامه داد:واسه همون که شکم بچم فندقیه می خوام زیر دندوناش باب دلش باشه.شکم طغاری که مهم نیست با همه چی پر میشه.تو هم بهتره به جای بلبلی بلند شی بال منه پیر زنو بگیری.
طاقباز شدم یک زانو رو تا مچ گرد کرده مچ پای دیگرم رو روش انداخته بودم ،پرسیدم:امروز چند شنبس خانم جان؟
صدای خانم جان را از اشپرخانه شنیدم که چفت:شنبست ننه.
مثله برق گرفته ها از جا جهیدم و گفتم:چرا زود تر نگفتید؟
خانم جان برگشته بود کاسه طالبی را بر دارد که متعجب نگاهم کرد و پرسید:چی شد یهو؟
جواب دادم:کلاسم دیر شد.پاک فراموش کرده بودم شنبست.خانم جان وا رفته نگام کردو پرسید:می خوای بری؟
همون طور دست و پاچه جواب دادم:
اره خانم جان،مامان نگفته بود بهتون؟
خانم جان گلایه امیز جوابم داد:
مادرت که قدرتی خدا به ادم حرف نمی زنه.زبونشو تو کامش حبس کرده.حالا کلاس چی هست؟تجدیدیه؟
خندیدم و گفتم:
من کی تا حالا تجدید شدم که حالا دفعه ی دومش باشه؟گکلاس نقاسیه،دفعه ی پیش با دایی فربد رفتم ثبت نام کردم. نگفته بهتون؟
خانم جان اهی کشید و گفت:
نه ننه،انگاری داریم خورد خورد از گردونه خارج میشیم،دیگه مارو قابل هم کلومی نمیدونند .کارشون اگه لنگ بمونه یا شکمشون خالی،خانم جان روخوب میشناسند.اما وقت صلاح مصلحت و حرف و حدیث ،کی خانم جانو می شناسه؟
لپ نرمش رو بوسیدم و گفتم:
نبینم خانم جان خوشگلم اه بکشه .حتما فراموش کرده.دایی که اهل این برنامه ها نیست .میدونید که چقدر نوکرتونه.خودش همیشه میگه.
خانم جان لبخند کمرنگی زد و گفت:
خدا نکنه.تاج سرم باشه.بعد پشت به من کرد از اتاق بیرون بره و در همون حال گفت :
دل خوش کرده بودم این عصریه با نوه ام چایی بخورم.
همون طور که لباسم رو عوض میکردم؛گفتم:
زودی بر میگردم.کلاسم ساعت هفتم و نیم تموم میشه.از شیشه تا هفت و نیم.
خانم جان نگاهی به ساعت توی هال انداخت و گفت:
الانه که ده دقیقه هم از کلاست گذشته.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خودمو توی هال انداختم نگاهی به ساعت دیواری کردم و گفتم:
اه بازم که ساعت توی اتاق خوابیده.فکر کردم پنج و نیمه.خانم جان داشت بالش رو شمدم رو توی کم جا میداد گفت:
یادت باشه بگم شب فربد قوه شو عوش کنه.خوره ی قوه داره این ساعت!گمون کنم خراب شده.
مقابل اینه ایستاده و نگاهی به خودم انداختم.با کف دست ابروهامو صاف کردم و موهای پر پشت ،نرم و حالت دارم رو با دست پشت سرم دسته کرده با کش پهن بستم و در همون حال گفتم:
حالم از هر چی موی نرمه به هم میخوره.بند نمیشه یک جا.دایی فرید راست می گه موهام مثل موی گربه اس.خانم جان اصلا از شکل خودم راضی نیستم.اینو باید به کی بگم؟به دختر شما؟یا به بابام با اون ارثیه اش!بابام راست میگفت،میخواست از رنگ موهاش بهم بده.من از موی سیاه خوشم میاد .مو باید سیاه باشه و سفت.نه اینکه مثل موهای من نرم و وارفته و روشن.بازم دست بابام درد نکنه که یک کمی از حالت موهاش برام کنار گذاشته.اگه نه تا حالا از غصه دق کرده بودم.اصلا خانم جان روزی که خوشگلی پخش میکردن من کجا بود م که نصیبم نشد؟خانم جان که سرش تو کمد بود،اونو بیرون داد و گفت:
حکما خواب بودی.بعد در کمد رو بست و گفت:
برو ننه خداروشکر کن تنت سالمه .عیب و علتی نداری.بعدشم کی گفته تو زشتی؟به قول دایی ات کوه نمکی.شکر خدا توی ما زشت نداشتیم ونداریم.مادرت زشت بود یا پدرت؟از قدیم گفتن میوه پای درختش می افته.
با عجله مانتوی ابی ام رو از کمد بیرون اورده ،پوشیدم.روسری نخی ریشه دار ابی ام رو از کشو بیرون کشیده و روی سرم مرتب کردم و در حالی که کیفمو روی شانه جابه جا میکردم گونه ی نرم و سفید خانم جانو بوسیدم و گفتم:
دعا کنید استاد گیر نده که دیر رفتم.
خانم جان که دنبالم تا ایوان امده بود،گفت:
قدرتی خدا که تو چقدرم حساب میبری!بالا عیرتت معلمه رو قورت ندی روز اولی؟کمتر اتیش بسوزن.
کفشهای ادیداسمو به پا کردم و گفتم:
اه خانم جان!شد یک کمی هم از من دفاع کنید؟
خانم جان که دستش رو به نرده گرفته بود تا از پله ها پایین بره جواب داد :
قدرتی خدا تو احتیاجی به وکیل مدافع نداری.
خندیدم و گفتم:کلاس بالا حرف میزنن خانم جان!
ذوق کرد ،و خندید و گفت:از دایی ات یاد گرفتم.
به حالت دو از پله ها پایین رفتم و گفتم:
فعلا بای.خانم جان دستش را بالا اورد و گفت:
بای.
با دست یک بوس براش فرستادم ،در رو پشت سرم بسته شتابان از کوچه ی پهن و کوتاهمان گذشتم تا با اولین تاکسی خودمو به کلاس نقاشی استاد ارژنگ برسونم.استاد ارژنگ پسرخاله ی فرهاد،دوست صمیمی دایی فرید بود. در حقیقت باعث و بانی ثبت نامم در کلاس نقاشی دایی فربد بود.حالا کاری نداریم که من چندان هم به این هنر ظریف بی علاقه نیستم و کم و بیش دستم به قلم میچسبه.اما هیچ وقت به فکر دنبال کردنش هم نبودم.تا این که هفته ای پیش دایی فربد خونه مون بود ومن روی ایوون لمیده به اسمان کم ستاره ی شب خیره شده بود،صحبت از پر کردن اوقات فراغت به میان امد و دایی فربد از من خواست به جای شکار پشه در این دل تابستان به فکر کاری مفید و یا هنری باشم.من هم بی حوصله روی بالشم یکور شده دستم رو ستون کردم و گفتم:
حالا اومدیم یه خستگی در کنیم اونم بعد از دست و پنجه نرم کردن با اون همه کتاب و دفتر.
خانم جان گفت:
نه که خیلی هم میخوندی؟قدرتی خدا یکسر روی کتابات چرت میزدی.تا هم میومدیم حرف بزنیم مین نالیدی از هوای بهار ،که خمارت کرده.
طاقباز شدم و گفتم :
خودتون همیشه میگین هوای بهار خواب میاره و ادمو یک جورایی ملس میکنه.
خانم جان یک لیوان چای خوشرنگ مقابل دایی فربد گذاشت و گفت:
اون که گفتم مال اوایل بهاره.
مچ پای راستمو رو زانوی چپم نهادم و گفتم:
اول و اخرش خواب شیرینه و کاری نداریم که خصلت بهاره یا شب امتحان.حالام طوری نشده که من با نمرات خوب قبول شدم شما چه کار دارین که خواب بودم یا بیدار؟
دایی فربد قندذی به طرفم پرت کرد و گفت:
حالا که امتحاناتت تموم شده و شکر خدا خواب از سر مبارکتون پریده.....
خانم جان پرید میان حرف دایی و گفت:
درد همینه که نپریده.قدرتی خدا نصف عمر این دختر به خوابه.
بلند شدم چهار زانو نشستم و قندم رو به دهن برده لیوان چایی دایی رو سر کشیدم و گفتم:
اولندش که خانم جان لطفا دست از پسر پرویی بردارین و قدری هم به من بینوا بپردازید.کوش چایی من؟
دایی خنده ای کرد و گفت:
مهم اینه که توو بی چایی نمی مونی .حالا شده به مال مردم خوری ،به خودت میرسونی.قندمو گوشه لپم جابه جا داده ،ره به خانم جان ادامه دادم:
دومندش که نصف عمر همه ی بندگان خدا به خوابه.
خانم جان لیوان دیگری زیر شیر سماور برد و گفت:
هفت ماهه هم به دنیا اومدی.بعد رو به دایی گفت:
خانم صبحها تا ساعت یازده خواب جا میکنه ،ظهر هم ناهار خورده نخورده جلو پنکه ولو میشه تا نزدیکای غروب بعد رو به من نالید :
اون از مادر کم حرفت که بود .خدا به داد دل من تنها برسه وخندیدم و گفتم:
مامانم که ناز شست خودتونه به من چه ؟دایی فربد گونه ی خانم جان کشید و گفت:
خودم چاکر خانم جان امریکایی ام هستم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خانم جان سفید و بور بود.خاله فروزان میگفت:
خانم جان زمانی واسه خودش فرشته ای بوده.عکساشم دیدم.البته سیاه و سفیدن اما گویایی زیبایی بی حد خانم جان هستند.پدر بزرگ همیشه به خانم جان میگفته خانم جان امریکایی.او همیشه خانمش را خانم جان صدا میزده و منظورش خانم عزیز و جانش بوده و از همون زمان همه خانم جان رو این طور صدا میزدند و فقط دایی فربد بود که گاه و بی گاه از لقب امریکایی استفاده میکرد.مامان و خاله فروزان هم سفید و بور بودند و دایی فربد سفید و قهموه ای .یعنی موهای سرش و ریش و سیبیلش قهوه ای تیره یا چشای عسلی و پوستی روشن.اما مامان و خاله فروزان چشای ابی و موهای بور و بی حالی داشتند.با این همه خاله فرزوان از مامان فرح زیباتر و با نشاط تر بود.برق زندگی در نگاهش و چشاش می درخشید و گاه دستی به صورتش می برد و رنگ و لعابی به ان میداد.اما مامان همیشه ساده بود و نگاهش سرد و بی روح.خانم جان میگفت اون ضربه ای که اول جوونی بهش خورده اونم ماتم زده کرده و بهش حق میداد.اخه مامانم و بابام چهار سال بیشتر زندگی نکردند و بابام خیلی زود در اثر تصادف به رحمت ایزدی پیوسته و مامان فرح رو در عنفوان جوانی با دختری یک ساله تنها گذاشته.مامان فرح هم برای گم کردن خودش تن به کار داده ، شاغل که بوده اما بیشتر غرق در کار شده.مامان نرسه و بیشتر ایامش رو در بیمارستان میگذروند و ه تنها دل خوشی من بینوا توی زندگی خانم جان و دایی فربد هستند.خانم جان هم به قول خودش اواره و خانه به دوشه.یک پاش خونه ماست ،یک پاش خونه ی خودش.بیشتر شبهای که مامان کشیک داره خانم جان میاد خونه ی ما و اگه من دستم برسه سعی میکنم بیشتر نگهش دارم.دایی فربد هم یک پاش سفره یک پاش مغازه .اون و اقا فرهاد با هم شریکند و لباس زنانه از ترکیه وارد میکنند.من که میگم زنها و دخترای جوون رو سر کیسه میکنید.اونم میخنده و میگه زورمون از این بیشتر نیست.خلاصه یک روز که سرشون خلوت بوده اقا فرهاد به منبر میره و سنگ پسرخاله ش رو به سینه میزنه و از کلاس نقاشی ای که دایر کرده حرف میزنه .دایی فربد هم همون شب نشست به خام کردن من تا راضی بشم توی کلاس استاد ارژنگ ثبت نام کنم.من که میگم دایی فربد و اقا فرهاد با هم تبانی کرده بودمد تا استاد ارژنگ به نون و نوایی برسه.
روز ثبت نام موفق به دیدار استاد ارژنگ نشدم.دختری جوون که با روسری شل و اویزون پشت میز نشسته بود دست دراز کردبا اون ناخنهای دراز و رنگیش اسکناسها رو از دست دایی فربد گرفت و تند و سریع شمرد سرشون داد تا کشو و اسم منو نوشت و گفت:
شنبه دومین جلسه ی کلاسه که میتونید تشریف بیاردید.
با این حساب من یک جلسه عقب بودم که چندان هم مهم نبود.امروز هم نیم ساعت،سه ربعی دیرتر رسیدم که باز هم بیخیال.البته اولش یک کمی هول کردم،اما توی راه فکمر کردم قرار نیست که طرز بمب ساهت بمب اتم رو یادمون بدن.موشک هم که هوا نمیکنند.پس این همه شتاب چرا؟گامهامو اهسته تر کردم و با متانت به اون طرف خیابون رفتم. اولندش که بنده پارتی ام کلفت بود،گذشته از اون ترسیم چهار خط کج و معوج و سر هم بندیشون که نباید این همه جوش و خروش داشته باشه.دیر کردم که کردم.پول دادم یعنی که کلاس اختیاری و عشقی است و هیج اجباری در کار نبوده و نیست.مگه خانم جان نمیگه پول بدی رو سیبیل شاه برات نقارخونه راه میندازن.خیلی حرف دارن پولم بدن و برم پی کارم.ببینم قراره از کجا نون سق بزنند؟اصلا اگه چار نفر مثل بنده نباشند ،که استاد ارزنگ و امثال اون باید درشون رو تخته بفرمایند و فکر نون کنند که خربزه ابه.با این افکار سوار یک تاکسی خالی شدم .تاکسی درست مقابل در موسسه ی ارژنگ که حاشیه خیابان اصلی قرار داشت پیاده ام کرد و پولش گرفت و پاشو گذاشت روی گاز.کیفم رو روی شونه جابه جا کردم و بعد از بازرسی اطراف از راه پله ای باریک و بلند ،بالا رفتم.تابلویی کوچیک با فلش راهنمایی ام کرد که به سمت چپ بپیچم.از راهرویی نسبتا تاریک که خیلی هم طویل نبود گذشته پشت در تنها ااتاق توی راهرو که بسته بود،ایستادم.تابلویی کوچیک به دیوار نصب شده بود و روی اون نام ارژنگ تنها رو غریب بدون هیچ پسوند و پیشوندی یا توضیح اضافه ای به چشم می خورد.یک ان دلم به تنهایی و غریبی نام ارژنگ دران راهروی نیمه تاریک سوخت اما بعد فکر کردم به من چه؟شده ام دایه ی عزیز تر از مادر؟خود جناب ارژنگ باشی دلش نسوحته و نام بینواشو بالاتکلیف بین زمین و اسمون کاشته رفته بود پی کاسبی.من چه کاره ام این وسط؟اون قدر توی افکار پوچم غرق بودم که فراموش کردم در بزنم و ناگاه در اتاق رو باز کردم.البته این از خصوصیات ناپسند منه.خاله فروزان میگه مگه همه جا ملک بابانه که یهو و سر زده وارد میشی؟اما نمیدونم چرا به گوشم نمیره که همه جا باید اول در بزنم.ناگهان سرها به طرف در چرخید و چندین جفت چشم متوجه من شد.از جمله چشمان درشت جناب ارژنگ که پشتش به پنجره داده به سینه و مودب روبه روی در ایستاده بود.ای عجب که چه جوانک مرتب و خوش قیافه ای بود این جناب ارژنگ!توی راه اونو مردی کوتاه قد با موهایی پریشون و در هم بلوطی تصور کرده بودم با سیبلهایی دراز و...


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
آویخته زرد وسفید وصورتی تراشیده وبراق , چشمان ریز وجستجوگر ونا آرام در حالی که این استاد شریف به دور از تصورات واهی بنده جوانی خوش تیپ بود با ظاهر برازنده ی استاد , اونم اونم محو کجا وچه چیز من!
یک آن با صدای قشنگو قدری مرتعش جناب ارژنگ به خودم آمدم که پرسید :فرمایشی داشتید؟به خود آمده در رو پشت سرم بستم وگفتم : نه
استاد ارژنگ که همچنان محو من بود ابروان قهوه ای پر وپیوندی اش رو بالا داد وپرسید:پس؟
منظورش چی بود از پس؟نگاهم را دور تا دور کلاسچرخوندم ده الی دوازده هنرجوی دختروپسر مبهوت خیره به من بودند.لبخندی به رویشان زدم وگفتم سلام من مهتابم.خوشحالم که از امروز با شمام.
آه چه جمله ی مسخره ای!پسرها خوششان آمد وخندیدند شاید هم مسخره ام کردند دخترها به پچ پچ افتادند وجود استاد رو پاک از یاد برده بودم وهنرجویان به عبارتی دوستان بعد از اینم را می کاویدم. انگار استاد بیچاره باقالی بود که من سوالش رو بی جواب گذاشته بودم.دوباره تن صدایگوش نوازش رو شنیدم که گفت:دوشیزه مهتاب؟لحنش طوری بود که انگار میخواست بگه دختره ی سر به هوا ما بوق نیستیم استادیم.
دستپاچه نگاهش کردم وگفتم:معذرت می خوام استاد جو کلاس منو گرفت.
لبخند استهزاآمیزی بر لبان پسرک قد بلند وریشویی کهردیف جلو رو اشغال کرده بود,نشست وگفت:جو شما را گرفت یا شما جو رو گرفتید؟
دوست داشتم برایش دهن کجی کنم وبگم برو به بی بی جانت نیشخند بزن.اما به حرمت کلاس فقط توی دلم دهن کجی کردم وبعد بیتفاوت یکجوری شدم وبه استاد گفتم:امری دارید استاد؟
استاد هم نمی دونم چرا محو تماشای من شده بود قدمی به جلو برداشت وگفت:از قرار شما امری دارید.من بینوا که خبر نداشتم اسمم توی لیست هنرجویان نرفته جواب دادم نه استاد امری نیست.
پسرک ریشو پاهای درازش رو انداخت وسط کلاس وبا همان نیشخند مخصوص بی ی جانش گفت: غرضی نیست.
تازه متوجه شدم چه گفتم دست راستم رو مشت کرده وبه طرف لبام بردم وگفتمک ای وای ببخشید استاد .
ریشوهه باز گفت اشکال نداره تقصیر جوه.
منم نه گذاشتم ونه برداشتم گفتم:پس نمکدون کلاس شمایید؟یادم باشه اگه یه روز خیار داشتم بیام سراغتون.
پسرها هرهر خندیدند وهرکدوم فراخور جایشان لنگهای درازشان را خش وخش روی کف پوش کشیدند وجنبیدند ریشوهه د درآورد وگفت:در خدمتیم ومن خجالت کشیدم.احساس کردم حرف بدی زدم.استاد ارژنگ هوشی کشید وآرامشان کرد وبعد به طرفم آمد وهمون طور دست به سینه یک دور حول ام چرخید وبا دقت سراپامو ورانداز کرد.منم به متابعت چرخیدم وباز بچه ها خندیدند.
یکی از بچه هاتمسخرآلود گفت:بچرخ تا بچرخیم.خجالت کشیدم که مضحکه شدم!
حالا چرا استاد اینطور قد وقامتم را می کاوید نفهمیدم.استاد که از کار بررسی فارغ شد صاف میخ شد توی چشام وگفت:خوب بود میدونستیم شما چرا اینجا هستید!
خواستم بگم استاد شب بخیر!این یعنی طعنه به چیزی مثل ساعت خواب که دیگران به هم میگن که یارو چرتش ببره این اصطلاح ساخته وپرداخته ی ذهن دایی فربده که من ازش استفاده میکنم.مستاصل نگاهی به جناب ارژنگ کردم وگفتم: ای وای استاد خسته شدم می خوام برم بشینم.
پرسید من نباید بدونم شما کی هستید وچرا اینجایید؟
جواب دادم:گفتم که مهتابم.مهتاب خواهرزاده دایی فربد, دوست صمیمی آقا فرهاد پسرخاله تون.
ریشوهه باز مزه ریخت که:با شناسنامه وصادره از؟یکی دیگه گفت:آدرس منزلم بدید کار تمومه.
به طرف صدا برگشتم وپرسیدم:کی بود بچه مرشد شد؟ بعد به حالت قهر به استاد نگاه کردم وگفتم :چه استقبال بی نظیری!امروز هیچ وقت یادم نمیره.
ریشوهه گفت:خبر داشتیم مورچه سرمیبریدیم. شرمنده.
استاد با دست امر به سکوتش کرد وخطاب به من گفت:درمورد شما با من صحبت نشده بود.خواستم بگم وقتی اسکناسهای سبز رو هاپولی کردی یه نگاهم به دفترت مینداختی اسم شریفم رو می خوندی.نگفتی این پولای بیزبون از کجا رفته تو جیبم جا خوش کرده؟اما اینها رو نگفتم اینا حرفای دلم بود زبونم به کار افتاد که:اما من ثبت نام کردم.
استاد دفترش را باز کرد و نگاهی به اون انداخت وگفت:ولی من اینجا مهتاب نمیبینم.
ریشوهه زبون باز کرد که:حالا که آفتابه باشه شب درمیاد استاد.باز نوچه ها خندیدند.
گامی به طرف استاد برداشتم گفتم:توی دفترتون نیستم توی کلاستون جلو چشاتون که هستم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
استاد که به نظرم مرد خسیس وحسابگری است گفت:اطمینان دارید ثبت نام کردید؟منم زدم به در پرویی وگفتم:اگه منظورتون شهریه اس که واریز شده.
استاد قرمز شد خجالت کشید و ودل من خنک شد.گفتکابدا"منظورم این نبود جایگاه هنر از دیدگاه من اونقدر رفیعه کهدر معاملات جایی نداره.
خواستم بگم آره جون بی بی جونت تو گفتی ومام خر بودیم وباور کردیم.مغزدانکی خوردی مفت ومجانی تو این گرما خودت رو الاف مردم بکنی؟پس منشی ات واسه دل خودش پولها رو با هیجان شمرد وریخت تو کشو؟
نفس بلندی حاکی از خستگی بیرون دادم وگفتمکحالا تکلیف من چیه؟بمونم یا برم؟ریشوهه گفت:چه قهرو!
غضبناک به طرفش چرخیدم وگفتم:بنده با شما هستم؟
بی تفاوت پش رو خشی روی کف پوش کشید وگفت انگار نه.
استاد گفت:رسم این موسسه به راندن هنردوستان نیست میرم براتون صندلی بیارم.
ای وای برام جا هم تدارک ندیده بودند.همش تقصیر اون منشی ناخن پلنگی بود که به جای ضبط وربط دادن به کارها حواسش به ناخنهاش بود وهیسوهان بهشون میکشید اما دروغ چرا؟خودم دیدم اسمم رو توی دفتر بزرگه نوشت خب حتما" فراموش کرده توی لیست استاد واردم کنه.دیگه مهم نیست. گذشته ها گذشته ودیگه ارزش فکر کردن ندارهیادم باشه به دایی فربد بگم که استاد ارژنگ تره هم واسه فرهاد خرد نکرد حتما با هم قهرند.اما به جاش منشی ناخن پلنگی از شنیدن نام فرهاد ذوق کرد وگفت:ظرفیت کلاس تکمیل شده بود اما به خاطر روی گل آقا فرهاد ثبت نامتون میکنم.
خواستم همونجا بگم کلاس نقاشی هم ظرفیت داره؟مگه قرارهمسایل مهم فیزیک هستهای رو برامون تفهیم کنند؟حتما" خواسته کلاس کارشون بره بالا دروغ نگم این منشیه با آقا فرهاد سروسری داره توی افکار خودم غرق بودم که استاد با یک صندلی وارد کلاس شد وگفت:دوشیزه مهتاب بفرمایید.ناز شستش که صندلی ام رو نزدیک در کلاس قرار داده بود.راضی شدم بدین ترتیب میتونستم استادم رو که خیلی به نظرم مقبول افتاده بود سیر وسیاحت نمایم وهم هوای پنجره رو داشته باشم. حسن دیگرش این بود که میتونستم اولین نفری باشم که جیم فنگ میشه.توی مدرسی هم همیشه نزدیک در کلاس مینشینم تا اگراوضاع بر وفق مراد نبود ودبیره میل به وراجی داشت از کلاس بزنم به چاک.اما اینجا که حیاط نداره بزنم به کوچه؟دیگه چی؟تازه اینجا که مثل مدرسه شلوغ نیست که بشه جیم شد.استاد هم که شش دانگ خودش وفک وفامیلش رو وقف هنرجوها کرده واز همه بیشتر من خب حتما"تازه واردم داره ارزیابی ام میکنه نگاهش خیلی تیز به نظر میاد مثل نگاه عقاب می مونه.
روی صندلی ام نشستم , کیفم رو زیر صندلی جا داده وبه سمت چپ چرخیدم تا با همسایه دیوار به دیوارم آشنا بشم اون هم انگار منتظر بود وداشت بروبر نگاهم میکرد به روم تبسم کرد یعنی که دارمت تبسمش رو بدون جواب گذاشتم وپرسیدم:اسمت چیه؟جواب داد عسل.
گفتم منم مهتابم. با همون تبسم سر راه افتاده اش گفت:می دونم.ابرو دادم بالا وپرسیدمکرو پیشونی ام نوشته؟جواب داد:نه اول که اومدی خودتو وفک وفامیلاتو معرفی کردی.
پوزخندی زدم که باز صدای دلنشین استاد توی گوشم پیچید که گفت: دوشیزه مهتاب چیزی به پایان کلاس نداریم بهترنیست به خودتون با ما باشید؟
جنبیدم وگفتم بله استاد هستم.
استاد رو به جمع نمود وگفت:همان طور که جلسه پیش عرض کردم این جلسه تست روانشناسی داریم.شتاب زده پریدم وسط حرفش وگفتم:اما استاد به من گفته بودند اینجا کلاس نقاشیه. میخواید بگید اشتباه اومدم؟
استاد جدی نگاهم کرد وگفت:خیر اشتباهی در کار نیست.
با همون شتاب زدگی گفتم:اما شما گفتید روانشناسی.
استاد که حتما زبان درازم کلافه اش کرده بود نگاهی به بیرون پنجره انداخت وبعد متوجه من شده گفت:پیداست دخترخانوم عجولی هستید حوصله کنید عرض می کنم. تست روانشناسی رنگها به من کمک میکنه با خصوصیات اخلاقی وشخصیت هنرجوها وتا حدودی علائق وعاداتشون آشنا بشم.این تست به من کمک میکنه تا نقبی به درون هنرجوهام بزنم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
استاد رو در نظر گرفته بودم که یه بیلچه برداشته وافتاده به شکم دختران وپسران کلاس وداره گودشون میکنه.داشتم از خنده میترکیدم که استادبا سرفه ای متوجه کلاسم کرد وادامه دادکحالا از همه شما می خوام یک برگه ی سفیدبگذارید روی میزتون وبا مداد رنگی هر طرحی و رنگی رو که دوست دارین روش پیاده کنین.منظورم این نیست که نقاشی کنید طرح با نقش متفاوته اصلا می تونید برگه رو خط خطی یا خالکوبی کنید.هر چیزی که توی ذهن تون میادبدون تفکر روی برگه سفید پیاده اش کنید واز هر رنگی که خوشتون میاد استفاده کنید. اینجا سلیقه زیاد ملاک نیستمنظورم اینه که دنبال زیبایی طرح نباشید اون کاری رو بکنید که دلتون میگه بعد کف دو دستش رو بالا آورد وگفت:می تونید شروع کنید.
اینو گفت وخودش پشت میز نشست تا تسلط بیشتری روی هنرجویان داشته باشه.صدایی از کسی درنمی آمد خش خش کاغذ بود وصدای برداشتن مداد رنگی ها از توی جعبه ها. من یک نگاه به پشت سر وبه جانب چپ که پسرها نشسته بودند انداختم بعد عسل رو نگاه کردم دیدم کسی به کسی نیست وهمه عاشقانه دل به ماموریت محوله سپردند.چه جوانهای فعالی!منتظر بودند بهشان بگند ب سرازیر بشن به بغداد.جناب ارژنگ مرا می پایید.حتما بو برده من زیاد قرار ندارم ویک به پا لازم دارم اینکه از اولی که اومدم بیشتر میخ شده رو من.بهتر دیدم تا احترامم سرجاشه مشغول شم.خم شدم کاغذی از کیفم برداشتهجعبه مداد رنگی ام را باز کردم وبدون تفکر دست برده مداد بنفش رو برداشتم خوب من عاشق رنگ بنفشم ومیان گلها هم عاشق گل بنفشه.حتی دوست داشتم اسمم بنفشه بود یک مرتبه هم به مامان گفتم چرا اسمم رو بنفشه نگذاشته؟اونم گفت اسمت سلیقه بابات بوده منم نتیجه گرفتم بابام مرد با سلیقه ای بوده.خانم جان همیشه میگه بابات خیلی شیک پوش وبا سلیقه بوده ومن برای مامانم متاسف شدم که شوهر متشخص وشیک پوشرو خیلی زود از دست داده آنقدر رنگ بنفش به کاغذ زدم تا این که احساس کردم روحم ارضا شده بعد رنگ زرد عزیزم رو برداشتم وبا اون همان کردم که با بنفش کرده بودمو یک شکم سیر خطوط منحنی زیگزاگ شکسته راست ودایره ترسیم نمودم بعدهم از رنگ نارنجی وگل بهی به مقدارنسبتا زیاد اما کمتر از بنفش وزرد استفاده کردم دست آخر مداد قرمزرو برداشتم وروی بنفش رو پوشش دادم نمی دونم چرا اما کردم بعد هم در جعبه رو بسته صاف نشستم.دیدم استاد ارژنگ کماکان محو پاییدن منه نه بابا بنده اگر هم قرار داشته باشم یک به پا دارم. خواستم بپرسم مگه من شاخ دارم استاد؟خوب حتما یه چیزی تو وجودم دیده که نشسته به مراقبت واحساس کرده من دختری نیستم که بشه به حال خودش رهاش کرد.خاله فروزان همیشه میگه یه چیز بلا تو چشای مهتاب وول میخوره دایی فربد معتقده کنجکاویه.اما خاله فروزان میگه از اولی که مهتاب پا به دنیا گذاشت تو چشاش بود که البته شور جوانی فعالترش کرده.خانم جان میگه فضولیه.حالا باید دید جناب ارژنگ باشی توی دلش چی میگه انگار باید صبر کنیم نقبش رو بزنه بعد.
جنبیدم وبه عسل نگاه کردم باید می کاویدمش که ببینم لیاقت همسایگی ودوستی با من رو داره یا نه.عسل دختری بود باریک وبلند با پوستی به رنگ مهتاب مثل اونایی که جوش میزنند ورنگشون یه آن میپره.شاید هم روسری مانتوی سرمه ای سفیدی پوستش رو بیشتر جلوه میده.روسری اش خوش فرم بود وبه طرز قشنگی روی سرش قرار داشت این خوش فرمی هم از دولت سرای موهای بلند ودم اسبی اش بود که بالای سرش رو برآمده کرده بود.
حدس میزنم موهای صاف وسیخی داشته باشه مثل خاله فروزان.هیچ تار مویی از زیر روسری اش پیدا نبود وصورتش گرد وقشنگ توی قاب روسری قرار گرفته بود.دستانش سفید وتمیز بود با انگشتان کشیده اما کوتاه ناخنهاش رو با خانم پلنگی مقایسه کردم وبیشتر از ناخن بلند چندشم شد. مامان فرح هیچ وقت اجازه نمیده ناخن بلند کنم.خانم جان هم اینقدر از معایب ومضرات ناخن بلند گفته ودایی فربد لقب حیوانی به او داده که من ناخواسته از ناخن بلند منزجرم.
اما ناخنهای عسل فرق داشت مثل ناخن طوطی کشیده وبرجسته بود ومن خوشم آمد وهوس کردم که انگشتام مثل عسل باشه.خوشم آمد که همسایه دیوار به دیوارم دختری متین وتمیزه.عسل با حوصله وپیرو سلیقه خاصی بود که نگاه بیننده رو مجذوب می نمود برای لحظه ای از کاغذ خودم بدم آمد اما بعد فکر کردم جناب ارژنگ خودشان فرمودند خواهش دل نه سلیقه.
من هم از احساسم فرمان بردم وحق ندارم به سلیقه یا حس دیگران غبطه بخورم.حالا ببینم این دکتر رنگ شناسی چه خوابی برامون دیده وچطوری می خواد نقب بزنه وبره داخل ما؟حالا که قراره فالمون رو بگیرند خوبه بدونیم درونمان چه خبره!بدم نیامد که این جوانک خوش صدا کشفم کنه.
راستی چرا این مردک اینقدر خوش صداس؟مرغ خوش الحان نباشه در لباس آدمی! باید یک روز بهش بگم که پژواک صداش طنین خوشی داره. اگه خانم جان بفهمه میگه دختر قبیحه اما مگه من میتونم یک حرف رو تو دلم نگه دارم؟تازه به تازه مصرفش می کنم. کار بدی هم قرار نیست بکنم.می خوام ار حسن خدادادی تعریف بکنم و وادارش کنم به شکر نعمت.چرخیدم وپشت سرم رو نگاه کردم ای وای! این دخترکهای بیچاره فکر کردند قراره واسشون خواستگار بیاد؟هر کدوم به طریقی وبا وسواس خاص چهار گوشه کاغذاشون گل وبلبل کشیده وطیفی از رنگهای شاد وزیبا روی برگه منعکس کرده بودند.حتما" می خوان به استاد جوان با زبان بی زبانی بگن ما خوش اخلاقیم وپر حوصله ایم , خانه داریم وبا سلیقه ایم , ال میکنیم بل میکنیم.
وای که گاهی این همه تزئینات حالم رو بهم میزنه معلوم شد که هیچ کدوم از دخترکان حرف استاد رو آویزه گوش نکرده وسلیقه رو چاشنی کارشان کرده اند.
دستها همه زیر چانه وکله ها انر تفکرات خاص فرو رفته بود انگشتان دست با حوصله ودقت توی جعبه می رفت وروی برگه ها حرکت می نمود. چرخی زدم تا ببینم پسرها چند مرده حلاجند برگه هاشون دیده نمی شد فقط حرکت حرکات دستشون رو می دیدم که مثل خودم شتری بود وپاهای درازشون که بی قرار جا به جا می شد. کله ها می جنبید وهوش وحواسشون به همه جا بود. ای وای دلم وا شد.گلی به جمال این پسرکان بدون غمزه. همیشه از قر وقمیش دختر ها حالم به هم می خورد امروز بیشتر. استاد ارژنگ که لحظه ای حاضر نبود دیده از من بینوا بگیره ودید که مندامنه فضولی ام رو وسعت بخشیدم به طرفم آمد وگفت:خیلی زود تمام کردید! دستم رو زیر چانه بردم وگفتم:کار شاقی نبود استاد.
ابروی پیوندی اش رو بالا داد وگفت:می تونم برگه تون رو ببینم؟
برگه ام رو به دستش دادم وگفتم : بله بفرمائید. کلنگتون رو بردارید استاد من حاضرم.
لبخندی کمرنگ زد وباز متوجه برگه شد وزیر وبالشو کاوید. بعد نگاهی دقیق و عمیق به چهره ام انداخت انگار اومده باشه خواستگاری!خجالت کشیدم. خواستم بگم نیازی به کلنگ هم نیست چشاتون تاعمق آدما رو سوراخ میکنه. سرو رو زیر انداختم. فهمید خجالت کشیدم کاغذ رو روی میز گذاشت و گفت: اسمتون رو ننوشتید. دستم رو بردم توی جعبه مداد رنگی، که خودکارش رو تعارف کرد و گفت: بفرمایید. خودکار رو گرفتم دیدم چه بوی خوشی میده! اونو به دماغم نزدیک کردم، بو کردم و با خنده گفتم: چه بوی خوبی میده استاد! شما به خودکارتون عطر می زنید؟
یکی از پسرها گفت: استاد آقان، ادکلن می زنن. اونم نه به خودکار به خودشون.
گردنم رو چرخوندم و گفتم: عطر سمبل بوی خوشه. خوبه که بدونید. بعد به استاد ارژنگ رو کردم و گفتم: بوی خوش به آدما شخصیت میده نه استاد؟
استاد ارژنگ جواب داد: به ظاهر انسانها بله، اما به وجودشون، رفتار، اعمال و طرز بیانشون شخصیت میده. بعد انگشتش رو روی برگه ام نهاد و گفت: اسمتون رو اینجا بنویسید.
خندیدم و گفتم: بله استاد. یعنی که چلچلی بسه. نه؟
پسرک گفت: چه عجب!
چشامو به جانبش گرد کردم و گفتم: منظور؟
خونسرد جوابمو داد: یک تاییدیه بود.
استاد که میخواست به بحث لفظی ما خاتمه بده در حالی که کاغذ رو از زیر دستم میکشید رو به بقیه کرد و گفت: چیزی به پایان کلاس نداریم لطفا زودتر تمومش کنید. پسرک که فکر می کرد ریش سفید کلاسه بلند شد و گفت: من برگه ها رو جمع میکنم.
همونطور که مشغول جمع آوری برگه ها بود صدامو به سرم انداختم و به استاد که پشت میزش آرام گفته و چشم به پنجره داشتن گفتم: استاد؟
نگاهش چرخید،دستاش که مشت شده زیر لبانش بود رو از لب جدا کرد و گفت: بله؟
نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم: حالا یعن شما فالمون رو گرفتید؟
استاد قرمز شد و گفت:
من اسم اینو فال نمیگذارم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
عسل لب گزید و گفت: مهتاب!؟
متوجه شدم حرف نامربوطی زدم. بلند شدم کیفم رو برداشتم و گفتم عذر میخوام استاد، منظور بدی نداشتم. استاد که اوراق رو از سر سفید کلاس گرفته و دسته شان مینمود گفت: نیازی به عذرخواهی نیست. قبلاً هم خدمتتون عرض کردم این کار به نوعی روانشاسی محسوب میشه نه فال و من این... قدری مکث کرد سینه اش رو صاف نمود و ادامه داد: این اهانت شما رو نشنیده میگیرم و پای صغر سن تون میگذارم. این طرز بیان، خامی کلام شما رو میرسونه ک باز هم بر می گرده به همون صغر سن.
بعد برگه ها رو که دسته کرده بود زیر بغل جا به جا کرده ادامه داد: این تست به من کمک شایانی میکنه تا بدونم تابستان امسال قراره در خدمت چه کسانی و با چه خصوصیات اخلاقی باشم. سپس دستش رو به طرفم نشانه گرفت و گفت: حالا بهتر نیست بنشینید. هنوز وقت کلاس تمام نشده.
نمیدونم چرا این جماعت اینقدر این کلاس رو مهم جلوه می دادند! نشستم و گفتم: اما استاد من هنوز شما رو نفهمیدم.
پسرک ریشو که تازه تصمیم گرفته بود سر جاش برگرده از نیمه ی راه برگشت و گفت: قرار نیست ما و شما به این زودی استاد رو بفهمیم. عجله نکنید تا آخر تابستون وقت هست.
غیظ کردم و گفتم:
میشه شما اینقدر مزه نریزید؟
استاد که رگ غیرتش بالا زده بود هیس کداری کشید و گفت: - لطفا با ادب باشيد.
خواستم بگم من كه منظوري نداشتم استاد جان. اين شما بوديد كه با عنوان كردن واژه ي ادب، موضوع را بودار كرديد خاك بر سر قبيح من. جاي خانم جان خالي. استاد ارژنگ كه به جاي من و پسره گلگون شده بود لوازمش رو برداشت، صاف ايستاد و گفت: وقت كلاس تموم شده تا جلسه بعد خدانگهدار. دوست داشتم بگم خوب از اول استاد جان. ما كه داشتيم مي رفتيم. خودت پونه دود كردي كه بشين وقت كلاس تموم نشده. اومدي نظم كلاس رو رعايت كني حياشو به باد دادي. حالا دلت خنك شد كه با اين دهن بدون چاك و بست من كار به جاهاي باريك كشيده شد و خودت خيس آب و عرق شدي! اما به قول خانم جان هر سخني جايي و هر نكته مكاني دارد و من اين حرفا رو توي مخم خشكاندم. ديگه اونقدرام حاليم هست كه همه مكنونات قلبي و مخيم رو تازه به تازه مصرف نكنم.. باشه اين استاده هم نقبش رو كه زد منو ميشناسه و مي فهمه كه نبايد ميدون رو جلو پاي من زيادم باز بگذاره و خودش هوامو داره. احساس كردم كه خيلي زرنگ و روانكاوه. از اولي كه اومدم عقابي نگاهم مي كنه. بلند شدم كيفم رو برداشتم و زودتر از همه زدم بيرون. در رو كه باز كردم توي تاريكي راهرو يك چيزي دويد زير پام و جيغ تيزي كشيد. و من هم به متابعت جيغ تيزتري كشيدم و مثل جن زده ها برگشتم به كلاس. استاد ارژنگ اوراق زير بغلش رو از ياد برده و رهاشان كرد و دويد به طرفم. در روشنايي كلاس چشمم به گربه ي سفيد و ملوسي افتاد كه كمرش رو قوزي كرده خودش رو به پاهاي استاد مي مالوند. هر و كر پسرا به هوا رفت. دخترها هم تيز و ريز خنديدند. من كه رنگم مثل گچ ديوار شده بود و هنوز دست و پايم مي لرزيد همونجا وسط كلاس نشستم به گريه. نمي دونم از ترس بود يا از خجالتم يا از كنفي ام! يكي از پسرهاي تپل كلاس خم شد گربه رو برداشت و كنارم نشست و درحالي كه سرش را رو نوازش مي كرد گفت: از اين ترسيديد؟ اين مگيه. اصلا هم ترس نداره. بعد مگي نزديكم گرفت. مگي ميوي ملوسي كرد از ميان دستان پسر تپلو جست بيرون و خودش رو به پاچه هاي شلوار استاد مالوند. استاد ارژنگ خم شد و مگي رو برداشت و به بچه ها گفت: گويا امروز هيچ كدومتون عجله اي براي رفتن نداريد!
من كه ديگه گريه نداشتم هنوز وسط كلاس نشسته بودم و هاج و واج استاد رو نگاه مي كردم بلند شدم و گفتم: عجله كه داشتيم مگي خانم اذن خروج ندادند. و درحاليكه پشت مانتوام رو مي تكوندم بيني ام رو پر صدا بالا كشيدم. بچه ها از دورم پراكنده شده قصد خروج داشتند. استاد ارژنگ دستمالي از جيبش بيرون آورد و گفت: اشكتون رو پاك كنيد. يكي از دخترها كه آخرين نفر بود و داشت از در بيرون مي رفت برگشت و گفت: دماغتونم بگيرين كه حال آدم به هم نخوره.
منم از لج اون دختره يك فين كردم و گفتم: اين طوري؟
دخترك ايشي گفت و رفت بيرون. استاد رو به پنجره لبخند كمرنگي زد. لابد توي دلش گفته دختره ي دهاتي.
جدي من خجالت نكشيدم با اون فينم؟ ظرافت دخترانه ام كجا رفته بود؟ ادبم چي؟ شرم نكردم؟ من دم بريده از سر لجبازي همه رو بوسيده و گذاشته ودم لب طاقچه؟ اون از وسط كلاس پخش و پيلي شدنم، اون از زار زدنم. حالا چلچلي ها و بلبلي ها به كنار، فينم چي بود؟ شخصيت بچه گانم براش رو شد. حتما با خودش مي گه دختر، برو رفتار و اعمال و بيانت رو به پا، نمي خواد دنبال عطر بگردي واسه شخصيت. خب واسه همين بهم گوشزد كرد ديگه. همون اول با اون نگاه نافذ عقابي اش كه داشت سوراخم مي كرد نقبش رو زد و منو شكافت. بيرونم كه رو بود، داخلم هم براش رو شد. خواستم بگم استاد برگه ام رو بديد كه نيازي به تست نيست. خودم به يك جلسه دار و ندارم رو ريختم وسط دايره و تقديمتون كردم. به مختون فشار نياريد. بريد به ديگران بپردازيد. حالا استاد توي دلش نمي گه اين تابستونه رو با يك خل و چل سر و كار دارم؟ چرا نگه؟ خوبم مي گه. واسه همين كمرنگ خنديد. خوب آدم به ديوونه ها مي خنده ديگه يا به دلقكا. كي تا حالا به يك اديب يا دانشمند يا پروفسور خنديده؟ خب منم مثل دلقكام ديگه. اونام آدمايي هستند مثل من. شاخ و دم كه ندارند. آدمهايي هستند مسخره. اما دايي فربد معتقده اونا آدمايي بانمكند و از خود گذشته، كه از وجودشون مايه مي گذارند تا به ديگران نشاط ببخشند. اما من مسخره ام. خودم مي دونم. استاد هم چه ذوقي كرده كه قراره تابستوني به كمك من تفريح جانانه اي بكنه. انگار دامنه افكار استاد وسيع تر از افكار منه كه لام تا كام حرف نمي زنه و رفته توي درياي افكارش و با خودش خوشه. منم همونجا وايسادم به تماشاي استادم كه نمي دونم بيرون چي ديده! اما اي دل غافل عجب خوش تيپ و خوش ژسته اين جناب ارژنگ باشي! چه ابروهاي پر و خوش فرمي داره! رنگ ابروهاش مثل ابروهاي دايي فربده. اما مال دايي پيوندي نيست. فقط رنگ مو و سبيلشون متشابهه. جناب ارژنگ ريش پرفسوري داره. كت و شلوارش هم خوش دوخت بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
موفق نشدم برم تو نخ رنگ چشاش. آخه يكجوري ايستاده بود و من فقط نيم رخش رو مي ديدم. پوست صورتش قدري لطيف بود. از اونايي كه با خنده ي زياد يا غيظ صورتي مي شه. از پوستش خوشم نيومد. مرد كه نبايد مثل دخترا نررم و نازك باشه. محو تماشاش بودم كه ناگاه برگشت و گفت: شما هنوز نرفتيد؟
من كه گفتم تو خودش غرق بود. پاك منو از ياد برده بود. صاف ايستادم و گفتم: نه.
لابد توي دلش گفته چه مرگته وايسادي منو بر و بر نگاه مي كني؟ نه به اون وقت كه زودتر از همه مي زني به چاك! نه به حالا كه دل نمي كني. پرسيد چرا؟
گامي به جلو برداشتم و گفتم: مي تونم بيرون رو ببينم؟
متعجب نگاهم كرد و گفت: بيرون رو ببينيد؟
سرم رو تكون دادم. باز پرسيد: چرا؟
شانه اي بالا دادم و گفتم: اول اينكه حس كنجكاوي ام از ول كلاس تحريك شده كه اين پنجره به كجا باز مي شه، دوم اينكه شما مرتب بيرونو نگاه مي كنيد مي خوام بدونم اون جا چه چيز قابل توجهي هست؟
خودش رو كنار كشيد و گفت: بفرماييد. فضول خانومش رو حتما تو دلش گفته يا نگه داشته واسه روز مبادا. منم نه گذاشتم و نه برداشتم صاف رفتم پشت پنجره و دماغم رو مالوندم به خاك. يعني كه خيط و كنف شدم. چون اونجا فقط يك حياط خلوت باريك بود كه نه داري داشت و نه درختي. سرد و بي روح.
يك ديوار بلند و دود زده و تقريبا سياه هم كه نمي دونم نماي پشت چه ساختموني بود. وقتي كه به استاد نگاه كردم خنده ي استهزا آميزش رو به پهناي صورتش ديدم. كم مونده بود انگشتش رو روي بيني اش بكشه و بگه خيط خيط. اما نه از يك استاد متشخص و يك مرد بزرگ اين قبيل حركات و افكار بعيده. اين ادا و اطوارها مخصوص كله ي خراب منه.
استاد پرسيد: ديدنيها رو ديديد؟
جواب دادم: حالا تعجبم بيشتر شد كه شما محو چه چيزي بوديد؟
لبخندي زد و گفت: افكارم.
اوه پس استاد هم مثل من داراي افكار خاص خودشه! نزديك بود بگم بزن قدش داداش. ولي حيا كردم. به قول ريشوهه چه عجب! يك مرتبه از پشت در صداي مگي اومد. ريز و تيز. يادم از گريه ام آمد و براي اينكه شلوغ كرده باشم پرسيدم: اين مگي كيه استاد؟
خونسرد جواب داد: چربه اس.
به طعنه گفتم: جدي گربه اس؟ از اون موقع فكر مي كردم نهنگه.
كمرنگ خنديد و گفت: واسه همين گريه كرديد؟
نخير، اينم انگشتش رو صاف گذاشت روي بچه بازي من. گفتم: بنده نترسيدم، يهويي ترسيدم.
خنده ي بلندي كرد و گفت: شرمنده ام كه از فهم اين جمله عاجزم.
گند زدم. خودم فهميدم. اما به روي خودم نياوردم و گفتم: منظورم اينه كه از گربه نمي ترسم از يهويي اش ترسيدم.
بازم خنديد و در همون حال به طرف در كلاس رفت. مگي هم ننه قاسم از خدا خواسته دويد تو و قوز كرد و شروع كرد به لوس كردن خودش. ننه قاسم، يك اصطلاحه كه خانم جان به كار مي بره. هر كسي كه از فرصتي كمال استفاده رو ببره، خانم جان مي گه ننه قاسم از خدا خواسته. استاد كه تازه متوجه برگه هاي ولو شده ي كف سالن شده بود، خم شد تا جمعشون كنه. با خودم فكر كردم چرا اين دختركهاي لوس و پسركهاي زبان دراز و لنگ دراز برگه ها رو جمع نكردند؟ همه زودي زدند به چاك! خب مگه من واسه كسي حواس گذاشتم؟ دختره ي گنده جلو اين همه آدم پهن شدم وسط كلاس به گريه! الهي بميرم كه اينقد بچه ام! اگه مامان فرح بود از همين پنجره مي پريد پايين از خجالت دختر بزرگ كردنش. خب معلومه كه همه گيج و ويج بشند و بزنند بيرون و تا خونه شون از من حرف بزنند. حتما توي دلشون گفتند اين دختره ديوونه اس، جونمون برداريم و ببريم. حالا چه غيبتي پشت سرم بكنند. خب بكنند. مگه من راضي ام؟ به قول خانم جان هر كي غيبت آدم رو بكنه انگار دستمال برداشته داره گناههاي طرف پاك مي كنه. دستش درد نكنه. به خودم آمدم و نشستم كه مثلا كمك استاد كنم و برگه ها رو براش جمع كنم. مگي لوس و ننر از روي يك برگه روي برگه ي ديگه مي رفت. استاد آرام مگي رو برداشت نوازشش كرد و برد طرف راهرو، بعد هم در كلاس رو بست. آخرين برگه رو كه برداشتم به طرف استاد گرفتم. يك نگاه عميق عقابي به چشام انداخت و گفت: ازتون ممنونم. بعد هم سرش رو پاييين انداخت و گفت: لطفا ديگه گريه نكنيد.
فكر كردم حتما چشام پف پفي شده. با پشت دستام چشام رو مالوندم و گفتم: مي دونم چه بلايي سر خودم آوردم. استاد سرش رو بالا آورد و نگاه ملايمش رو روم پاشيد و گفت: شما دخر عجيبي هستيد! راستش از همون بدو ورودتون يه خورده شوكه شدم. بعد من و مني كرد و ادامه داد: نمي دونم از اينكه هنرجوي من هستيد چه حسي بايد داشته باشم!
حالا چرا شوكه شده بود من كه نفهميدم. بي تفاوت شانه بالا دادم و گفتم: ميل خودتونه. ما كه به هر حال آش كشك خاله جانيم، خوب يا بد ، امسال رو با شماييم. بعد نفس بلندي كشيدم و گفتم: امروز هم يكي از روزهاي خوب خدا بود. دايي فربد، دوست پسرخاله تونو مي گم، معتقده من روزهاي عمرمو هدر نمي دم و نهايت استفاده رو ازشون مي برم. راستي استاد ،نگفتيد اين مگي اينجا چه مي كنه؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 24:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA