توی هواپیما هم خودم رو به خواب زدم. چشام رو بستم و با افکار خودم خلوت کردم. به عکس العمل مامان فرح و خانم جان، دایی فربد و عسل، خاله فروزان و صبا اندیشیدم. شایان گفت به ماهرخ جان گفته با خانواده ام صحبت کنه و اونا رو در جریان قرار بده. دیگه نیازی به توضیحات من نبود و خاطرم آسوده شده بود. با این همه دلم به حال مامان بیچاره ام می سوخت. وای که اگه می فهمید من چه تصمیمی دارم! دق می کرد. طلاق و جدایی توی خانواده ی ما مرسوم نبود. شایان چند مرتبه برگشت نگاهم کرد و به خیال این که من به خواب رفتم آسوده به مطالعه ی روزنامه پرداخت.نمی دونم کی خوابم برده بود که نجوایی ملایم زیر گوشم پیچید: مهتاب، مهتاب خانم، عزیزم، نمی خوای بیدارشی؟چشم گشودم. دو گوی صحرایی رو دیدم که با محبت به صورتم دوخته شده بود. شایان بود که خیلی نزدیک به من روی صورتم خم شده بود و نجوا گونه صدام می کرد. گرم و صمیمی! دوست داشتم همون جا جون بدم و خاطره ی اون نگاه رو با خودم به ابدیت ببرم . جایی که هیچ کس سرزنشم نکنه، جایی که سرخوردگی معنا نداشته باشه و فقط عشق باشه و محبت، صفا و صمیمیت، دلدادگی و دلباختگی. من و شایان با دو نگاه عاشقانه، با هزار حرف و حدیث از عاشقی، دو نگاه که در هم گره بخوره تا ابد هیچ مانعی سر راه نباشه. جایی که من به سبکی یک پر باشم و نه به سنگینی یک بار بر دوش. جایی که حس رهایی باشه نه دربندی و اسیری. نه ، اینها توی دنیا یافت نمی شه. توی دنیا سنگینی جسم حکومت می کنه نه سبکی روح. جسمی که روح رو اسیر خودش کرده و در بندش کشیده. جسمی که روح رو آلوده می کنه به زشتیها، به شماتتهاَ، به دروغ و نیرنگ، به فریب و ریا. من نمی خوام. این کلامی بود که از میان لبانم بیرون پرید. شایان حیرت زده نگاهم کرد و گفت: خواب میدیدی مهتاب؟به خود آمده صاف نشستم. دستی به موهام کشیدم. شایان روسری ام رو که از توی ساک در آورده بود به دستم داد و گفت: بگیر سرت کن. رسیدیم ایران. دیگه تموم شد. خواهش می کنم همه چیز رو زیر پا بگذار و به فردا فکر کن. باشه؟نگاهش کردم. اونم نگاهم می کرد. نمی دونم چقدر به این حال موندیم! هواپیما خالی شده بود. یکی از مهماندارها جلو آمده گفت: شما شب اینجا تشریف دارید؟شایان تبسمی کرده از جا بلند شد و گفت: اگه دعوت مون می کنید که بدمون نمیاد.مهماندار که مردی بلند قد بود گفت: در خدمتیم. ماه عسل بودید؟ خوش گذشت؟پرسید و رفت و منتظر جواب نشد. جناب فخر و ماهرخ جان برای پیشواز آمده بودند. شایان شاد بود و می خندید. اما من مثل یک مجسمه سرد و سخت بودم. دیدن ماهرخ جان منقلبم کرد. او که من رو واسه شروین کاندید کرده بود و فرصت زندگی دلخواه از من و شایان، شاید، سلب نموده بود. با گامهایی سنگین دنبال شایان می رفتم. گویی توی قیر نیمه مذاب راه می رفتم. پاهام چسبیده به زمین بود و به سختی کنده می شد. گویی توی کفشام سرب ریخته بودند، پاهام مثل ستون سنگی انعطاف ناپذیر بود، نگاهم یخ زده بود و انگار روح نداشتم، قلبم با بی حالی می زد و تمام تنم یخ کرده بود. جناب فخر با اون ابروهای گره خورده جلو آمده منو بغل کرد پیشانی ام رو بوسید و گفت: تاسف و تبریک منو با هم بپذیر دخترم. هم شرمنده ام هم خوشحالم که تو ما رو طرد نکردی. من به داشتن عروسی چون تو افتخار می کنم. بعد شایان رو در آغوش کشید و من که توی بغل ماهرخ جانِ گریان بودم شنیدم که جناب فخر به شایان گفت: آفرین پسرم. تو مردونگی رو به حد نهایت رسوندی.و من دلم گرفت که شایان در حق من مردانگی کرده و من زنی نیستم که عاشقانه دوستم داشته و انتخابم کرده باشه. با این که همه ی اینا رو می دونستم اما شنیدن این جملات از دهان جناب فخر مهر تاییدی بود بر دانسته هایی که دوست نداشتم باورشان کنم. ماهرخ جان منو می فشرد و اشک می ریخت. توی ماشین گفت: پوران جان و جمشاد خان خونه چشم انتظارت هستند. اونا از روی تو خجالت می کشند. پوران جان حال مساعدی نداره و منتظره که تو بگی که ما رو بخشیدی. ما متاسفیم مهتاب جون. بعد هم گفت: ما به خانواده ات ساعت برگشت شما رو اطلاع ندادیم. بهتر دیدیم اول تو رو با خودمون خونه ببریم و وقتی که مطمئن شدیم تو ما رو بخشیدی و از ما کدورتی در دل نداری بعد به اونا اطلاع بدیم.این بهتر بود چون من هنوز آمادگی روبرو شدن با مامان فرح رو نداشتم.
با تلاش و دوندگی جمشاد خان و شایان، من خیلی زود از شروین جدا شدم و قرار بر این شد که من در نیمه ی اولین ماه زمستان پا ره خونه ی شایان بگذارم. آپارتمانی که جناب فخر به شایان اهدا کرده بود و قرار شد پوران جان و مامان با هم مبله اش کنند. جمشاد خان به مامان گفته بود ما راضی به زحمت شما نیستیم همین که شما دخترتون رو به ما دادید و ما رو بخشیدید برامون کافیه. ما هنوز شرمنده ی شما هستیم. اما مامان فرح زیر بار نرفت و گفت دوست داره جهیزیه ام رو خودش تهیه کنه. پوران جان هم خودش رو وسط انداخته و گفته بود پس با هم و به طور شراکتی این کار رو می کنیم.برای من هم هیچ فرقی نداشت. من توی دنیای خودم غرق بودم و مبهوت یک گوشه نظاره گر دوندگی های دیگران بودم. رفت و آمدهایی که هیچ پیامد شادی برایم نداشت. سرد و یخ زده توی اتاقم می نشستم و به این که شایان مردانگی کرده و می خواد تحملم کنه می اندیشیدم. این که عاشقانه منو دوست نداره و من چون برچسبی بودم بر وجودش که قبولم کرده بود فقط به این دلیل که رادمرده و تصمیم گرفته از زنی شکست خورده که طفلی در شکم داره حمایت کنه. به این دلیل که می خواد با زندگی و پیامدهاش مدارا کنه و تسلیم بشه. خودش گفت گاه باید مدارا کرد، گاه باید تسلیم شد، گاه باید جنگید. اما اینک جای جنگیدن نبود چرا که حریفش زنی زبون بود و بی دست و پا.مامان هم که مبهوت بود و خموش تر از پیش شده بود کم کم تسلیم شده مدارا کرد و گفت: شایان مرد خیلی خوبیه و می تونه خوشبختم کنه. با این همه متاسف بود که در شناخت شروین اشتباه کرده . خانم جان هم یک روز زیر گوشم گفت: ننه من از همون روز اول عاشق ای پسره شده بودم و آرزو کردم شوهرت باشه. وقتی هم که شروین پا پیش گذاشت بدم نیومد اما خدا می دونه دلم پیش شایان بود. چون شایان یک چیز دیگه اس. بعد هم خنده ای کرد و گفت: فخر اینا همه شون مهره ی مار دارند و آدم و مفتون خودشون می کنند.دیگه پا به خونه ی جناب فخر نگذاشتم. حوصله ی هیچ کدوم شون نداشتم. از خودم که عروسی بودم حامله که با بچه ای در شکم به خانه ی بخت می رفت بدم می اومد و خجالت می کشیدم هر چند که اونا رو مقصر اصلی می دونستم اما از خودم بدم می اومد و از شایان خجالت می کشیدم. من که چون بشقاب غذایی انگلک شده بودم که مقابل شایان می نهادند. از این تصورات لرزه به جانم می افتاد و همین افکار سبب می شد روزها و شبها از اتاقم بیرون نیایم و خیره به سقف روی تختم بمونم. خانم جان هرازگاه کنارم می نشست و برام از هر دری می گفت اما من فقط سرم رو تکون می دادم و یا با جوابهایی کوتاه دست به سرش می نمودم. مامان هم کمتر سراغی ازم می گرفت. می دونست حال خوشی ندارم و کم حوصله شدم. خودش هم درگیر بود و فرصت زیادی نداشت. روزها از پی هم می گذشتند. پاییز غم انگیز در غم نهفته ی دلم، حل می شد و زمستان از راه می رسید. به مامان گفته بودم تمایل ندارم دوباره جشنی برپا بشه. البته می دونستم که شایان ممکنه هزار آرزو برای عروسی خودش داشته باشه اما این حق رو وقتی براش قائل می شدم که عاشق بوده باشه و زنی رو به انتخاب خودش برگزیده باشه نه از سر جبر و به جهت جوانمردی. شایان باز هم مردانگی کرده و پذیرفته بود که بدون جشن و پایکوبی به خونه اش برم. ای وای از دست جوانمردیهاش! دلم براش لک زده بود. نمی دونم مراعات حالم رو می کرد یا علاقه ای به دیدنم نداشت. مدتها بود که ندیده بودمش در حالی که دلم براش اندازه یک دنیا تنگ شده بود و مبارزه می کردم. ماهرخ جان گاهی به دیدنم می آمد و گاه پوران جان و دیگر هیچ کس. هیچ کدام هم حرفی در مورد شایان نمی زدند. انگار با هم پیمان بسته بودند. شاید فکر می کردند من رنجیده خواهم شد، شاید دلشون برای شایان می سوخ که تن به ازدواجی تحمیلی داده و شاید... ای خدا مغزم می خواست بترکه و من تحمل این همه افکار واهی رو نداشتم.جناب فخر پیشنهاد داده بود یک مهمانی ساده توی خونه ی خودشون برگزار کنند و فقط دو خانواده حضور داشته باشند و بعد هم من و شایان رو دست به دست داده راهی آپارتمان مون کنند. جناب فخر به من حق داده بود و نمی خواست موجبات اذیت و آزار مرا فراهم کنه. از مامان خواهش کرده بود خاله فروزان و دایی فربد رو هم دعوت کنه اما خودشون کسی رو دعوت نمی کردند و من ته دلم راضی بودم. طاقت دیدن اقوام اونا رو نداشتم.روز موعود رسید. حوالی ظهر ماهرخ جان دنبالم آمده منو با خودش به آرایشگاه برد سفارشاتش رو کرده، جعبه ی لباسم رو روی صندلی نهاد، صورتم رو بوسید و رفت. از این که شایان دنبالم نیامده بود دلم گرفت. بغض می خواست گلوم رو بترکونه. این دوری چه معنی می داد؟ دستی به شکمم که هنوز خیلی کوچک بود و نمودار حاملگی ام نبود کشیدم و اندیشیدم چند ماه دیگه راحت می شی شایانم و می تونی به میل خودت زندگی کنی. من اونقدرا هم از خود راضی نیستم عزیزم که به پای تو بند باشم. فقط چند ماه دیگه تحمل کن.هوا تاریک شده بود و من حاضر بودم. روی سرم تور نداشتم. خودم اجازه نداده بودم. آرایشگر تاج پر نگین ظریفی رو لای موهای جمع شده ام جا داد و گفت: عروس نباید اینقدر که تو خواهانی ساده باشه. بعد خودش رو عقب کشیده از توی آینه نگاهم کرد و گفت مثل یک فرشته ی کوچولو شدی. خوش به حال آقا داماد.و من دلم به حال شایان عزیزم سوخت. نمی دونستم باید منتظر کی باشم؟ ماهرخ جان؟ پوران جان؟ و یا شایان که این روزها رخ برمی گرفت. توی آینه به خودم نگاه می کردم. چند ماه از عروسی ام با شروین می گذشت و من دوباره عروس می شدم در حالی که هیچ وقت از ته دل خوشحال نبودم و هر دفعه حس گنگ و غریب روحم رو می خلانید.سر ساعت شش، شایان با دسته گلی ظریف و زیبا آمد دنبالم در حالی که رنگش به مقدار کم پریده بود. به حد نهایت شیک و باوقار بود و دل رو توی سینه ی هر دختری می لرزوند. چشاش می خندید نگاهش جستجوگر بود و چهره ام رو می کاوید. روی هم رفته به طور نامحسوسی آشفته و پریشان به نظر می رسید در حالی که سعی می کرد خودش رو خونسرد نشون بده.
توی راهرو باریک آرایشگاه ایستاده بودم. قلبم همچنان می کوبید و باور نداشت چنین لحظه ای رو! چشام نم اشک داشت. سرم رو به زیر انداختم. شایان مقابلم ایستاده بود و با سماجت نگاهم می کرد. دستان یخ کرده و آویزونم توی هم قفل کردم. شایان دست دراز کرد با دو دستش دستامو گرفت بالا آورد، بعد آروم اونا رو به لب برد و بوسید. لب پایینم رو گاز گرفتم. دوست داشتم از دستش بگریزم. نمی خواستم به من دست بزنه و یا نزدیکیم باشه. قلبم طاقت نداشت و هر دم می پکید. نباید بیشتر از این اسیر محبتهاش می شدم. شایان پی به حال زارم برد دست زیر چانه ام برده صورتم رو بالا گرفت لبخندی ملایم زد و گفت: تبریک می گم عزیزترینم. من خوشبخت ترین مرد عالم هستم.دلم می خواد اینو به گوش دنیا برسونم.چشاش می رقصید و نگاه جستجوگرش همچنان روی صورتم می کاوید. شاید می خواست پی به احساس من ببره. چون پرسید: تو خوشحال نیستی؟نگاهم رو دزدیدم و لبانم رو به هم فشردم. شایان زیر لب نجوا کرد: معذرت می خوام. من باید به تو فرصت می دادم. اما قلبم دیگه طاقت نداشت. قلب من این همه خوشبختی رو باور نداره مهتاب. دلم می خواد اینو بفهمی.دوست داشتم داد بزنم و بگم لازم نیست اینقدر دروغ سر هم کنی و کلمات رو به بازی بگیری تا دل من خوش باشه که طفیلی نیستم. نمی خواد ادای عاشقان سینه چاکی رو که طاقت شون طاق شده دربیاری و منو خام حرفات کنی. دوباره شبنم پیش چشمم آمد و اون لحظه ای که خام حرفهای قشنگ و شاعرانه ی شایان شده و خودش رو تسلیم کرده. مشمئز شدم. احساس کردم از همه ی مردان دنیا متنفرم. مردانی که زیر گوش دختران و زنان جوان زمزمه های عاشقانه سر می دهند و از راه راست زندگی منحرف شون می کنند. مردانی که زندگی دختران ساده لوح بهای یک شب خوشی شونه. برق خشم از چشام جست. پره های بینی ام شروع به لرزیدن کرد. از شروین و شایان و مردانی این چنین متنفر بودم و این حسی بود که در نگاهم رخنه کرد. شایان مبهوت نگاهم کرد و گفت: منو ببخش مهتاب.چشام رو روی هم نهادم و نفس عمیقی کشیدم. این راهی بود که من و اون با توافق برگزیده بودیم و باید تا انتهای اون رو طی می کردیم. زیر لب گفتم: من حالم خوبه. لطفا بریم.شایان دست دراز کرد و گفت: اجازه می دی دستت رو بگیرم. سرم رو تکون داده دستم رو دراز کرده توی دست گرمش نهادم. رعشه به جانم افتاد و مورموری دلنشین زیر پوستم دوید و من در حال دست و پنجه نرم کردن با دو احساس مخالف.شایان من رو به طرف هیوندای تمیزش که به سبکی ساده و خیلی شیک با گل تزئین شده بود برد. در ماشین رو برام باز کرد. ای خدا چقدر رمانتیک! شایان روی صندلی ای که قرار بود من بنشینم یک شاخه گل سرخ نهاده بود. سر بلند کردم تا نگاهش کنم. نگاهش نوازشگر و مهربون بود. به روم لبخند زد و گفت: کاش می تونستم هر چی گله تو دنیا به پات بریزم.حرفی نزدم چون نمی دونستم احساس واقعی اش چیه! مات زده نگاهش می کردم. شایان خم شد گل رو به دستم داد و کمک کرد تا بشینم.اون شب هم من تونستم اشک مامان فرح رو ببینم. وقتی که شایان دست چپم رو توی دست گرفته تا نشان پیوندمون رو توی دستم کنه. من حلقه ی شروین رو از دستم بیرون آورده بودم. شایان دستم رو توی دستش گرفت نگاهی به انگشت خالی ام که روزی نشیمن گاه حلقه ی پر از نگین شروین بود انداخت بعد به چشام نگاه کرد، لحظه ای هر دو خیره به هم شاید به یاد اون روز توی آسانسور موندیم، شایان دستم رو بالا آورده بوسه ای به انگشتم زد و حلقه ی ساده ولی خوشگلی توی دستم نهاد و باز دوباره انگشتم رو بوسید. خانم جان هم گریه می کرد. اما من مثل یک تکه یخ بودم. و وجودم از داخل می لرزید. تمام شب دستم توی دست شایان بود. سفت و محکم. و این قوت قلبی محسوب می شد اگر در چنین جایگاهی نبودم. بچه ی درون شکمم نرم و نامحسوس می جنبید و آزارم می داد. تکانهایی که پیش از این احساس نمی شد. اما اون شد!!دایی فربد محفل رو از کسالت بیرون آورده بود و اجازه نمی داد سرمایی که از وجود من ساطع بود مجلس رو منجمد کنه. گرم و صمیمی، گویی اتفاقی نیفتاده مجلس رو به دست گرفته سر به سر این و آن می گذاشت و سعی می کرد به طریقی محفل آرایی کنه.باز هم شب به انتها رسید. مثل بقیه ی شبها. و من و شایان توی آپارتمان خودمون تنها شدیم همه رفته بودند. مامان فرح گونه ام رو بوسیده و برام آرزوی خوشبختی کرده بود. خانم جان هم زیر گوش شایان چیزی گفت. اونم سرش رو به رسم ادب پایین آورده دست روی چشاش نهاد.همه می رفتند و من دوباره با مردی در لباس داماد تنها می شدم. آرزوی محال و دست نیافتنی که به حقیقت پیوسته بود ولی آن زمان که پیش چشمم چون کابوسی دهشتناک بود. وسط هال ایستاده بودم. شایان در رو بست برگشت نگاهم کرد. نمی دونست چه کار کنه! احساس کردم اونم مستاصله. نگاهش کردم. و زود سرم رو پایین انداختم و لبم رو گزیدم. شایان به طرفم آمد. مثل یک جوجه می لرزیدم. شایان مقابلم ایستاد دست زیر چانه ام برد نگاهم کرد و گفت: مهتاب؟اشکم سرازیر شد و در حالی که لبام می لرزید گفتم: می خوام تنها بخوابم. نه تنها امشب، همیشه. این بود شرط من که تو کنجکاوی نکردی و پذیرفتی.سکوت برقرار شد. شایان فقط نگاهم می کرد. عاقبت پرسید: تا کی؟سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم: نمی دونم. شاید همیشه. نپرس.سرش رو تکون داد نفس سنگینش رو بیرون داد و گفت: بسیار خب.فکر نمی کردم به این راحتی قبول کنه. خب معلومه که دوستم نداره و براش مهم نیستم. شاید این هم از مردانگی اش نشات می گیره. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: از این که کنجکاوی نکردی پشیمون نیستی؟تبسمی کمرنگ کرد و گفت: به هر حال می پذیرفتم. من می خوام تو راحت باشی. اینه که برام مهمه. بعد نگاهی به اطراف کرد و گفت: شاید بهتر بود کنجکاوی می کردم. اون وقت به فکر تعویض خونه می افتادم. چون اینجا یک اتاق خواب بیشتر نداره.حیرت زده نگاهی به دور و برم کردم. خونه ای که قرار بود در اون زندگی کنم اما حتی یک بار هم پا به داخلش نگذاشته بود، مگر همون شب. با ناراحتی نگاهی به شایان کردم و گفتم: حالا باید چه کار کنیم؟شایان از من فاصله گرفت و گفت: هیچی. مردها که در و پیکر و پرده و حفاظ لازم ندارند. من همین جا توی هال می خوابم. شکر خدا مبلامون اونقدر پهن و نرم هستند که جای تخت خواب رو بگیرند. بعد هم دست به کراواتش برد و اونو باز کرد. احساس کردم دیگه جای ایستادن نیست. درست که مردها پرده و حفاظ لازم ندارند اما موندن هم جایز نبود. بدون معطلی به داخل تنها اتاق خواب خزیدم و در رو محکم بستم.
با صدای اذان ظهر از خواب بیدار شدم. تمام شب بیدار مونده و از این دنده به اون دنده غلتیده بودم. با افکارم درگیر بودم و از این که جای خوابم رو از شایان جدا کرده بودم حسی غریب و عجیب داشتم. نمی دونستم کار درستی کرده بودم یا نه و اصلا برای شایان مهم بود یا نه. به هر حال او مرد بود و برای ارضاء نیازهایش احتیاج به عشق و عاشقی نداشت. شاید هر زنی مطلوب نیازش بود و من در حقش ظلم کرده بودم. من زن قانونی اش و حق مسلمش بودم و شاید اجازه نداشتم او را از حق طبیعی و مسلمش محروم نمایم. خب براش مهم هم نبود اگر نه چرا به این راحتی با موضوع مطرح شده کنار آمد. خودش گفت: راحتی من براش مهمه. یعنی جوانمردی تا بدین حد؟ بدون کلنجار رفتن و مباحثه؟ بدون چون و چرا؟ خب شاید شبی دیگه به سراغم بیاد. ملک نیست که از آسمون نازل شده باشه . بالاخره تحت فشار قرا خواهد گرفت. ترسیدم. بلند شدم و آهسته کلید رو توی قفل چرخوندم و با خیالی راحت روی تختم ولو شدم. تخت پهن و دو نفره ای که فقط در اختیار من بود و شایان عزیزم روی مبل خوابیده بود. مبل هر چقدر هم نرم . پهن ، باز جایگزین تخت خواب نیست. از اینکه جای خواب شایان عزیزم ناراحت باشه معذب بودم و خواب به چشمانم راه نیافت. نزدیکی های صبح با صدای اذان به خواب رفتم.وقتی که بیدار شدم همه جا غرق در سکوت بود. آهسته از اتاق بیرون رفتم. شایان روی مبل نبود. توی حمام و آشپزخانه هم نبود. دست و صورتم شستم و به آشپزخونه رفتم. شایان چای دم کرده نون تازه خریده و برش زده بود. صبحانه روی میز آماده بود با یک فنجان تمیز و نامه ای در کنارش. روی کاغذ با خطی خوش نوشته بود: مهتاب عزیزم سلام.امیدوارم خوب خوابیده باشی. نمی دونستم وقتی بیدار میشی دوست داری من کنارت باشم یا از خونه بیرون رفته باشم. احساسم به من می گه من کمتر کنارت باشم تو راحت تری. ظهر می آم دنبالت برای ناهار ببرمت بیرون.در ضمن به شرافتم سوگند تو اگر در اتاقت رو هم باز بذاری من حتی سرک هم داخلش نمی کشم چه برسه که بیام سروقتت. پس خواهش می کنم در رو از روی خودت قفل نکن . دلم میگیره. دوستت دارم.خجالت کشیدم و از خودم و حرکت بچه گاانه ام بدم اومد. حالا شایان پیش خودش چی فکر می کنه؟ الهی بمیرم که با وجودی که طفلی در شکم دارم هنوز بچه ام. ناگهان به شکمم نگاه کردم. دستی به اون کشیدم. بچه ام دیشب توی شکمم نرم و خفیف می لرزید. مثل دل دل زدن یا پریدن پلک چشم و من نمی دونم چه حسی باید داشته باشم. دوست نداشتم باور کنم مادر شدن رو.ساعتی بعد شایان برگشت . بالی خندان و چهره ای شاد . اصلاح کرده و تمیز بود. مثل همیشه خوشگل و جذاب و من دلم ریش شد که داشتمش و می خواستم که نداشته باشم. از همان بدو ورود سلامی گرم کرد و گفت: بیرون هوا خیلی سرده لباس گرم بپوش. فکر کنم این سرما برف با خودش داشته باشه.تازه من متوجه هوای بیرون شده نگاهی از پنجره به آسمون انداختم . ابری و گرفته بود. یک فنجان چای برای شایان ریختم . شایان که دست و صورتش شسته بود و داشت خشکشون می کرد با مهربانی نگاهم کرد و گفت: نمی خوام هیچ زمان برای شخص من کاری انجام بدی . فکز نکن چون همسرم هستی وظیفه داری خدمتم رو بکنی.با لا قیدی شاه بالا انداختم و گفتم: به هر حال این بیشترین کاریه که از دستم بر می آد چون من اهل کار خونه نیستم و حتی اگه بخوام هم بلد نیستم.با چشمان رقصانش نگاهم کرد و گفت: می دونم. ما قبلا هم در مورد کار خونه با هم حرف زدیم. یادت می آد؟یادم از اون روز توی ویلا افتاد . اون صبح قشنگی که شایان نون خریده بود و داشت صبحانه رو آماده می کرد.خواستم بگم من همه ی اون روزها و لحظات رو به یاد دارم و هر دقیقه رو با اون خاطرات سپری می کنم.اما نگفتم و به طرف آشپزخونه رفتم. شایان گفت: خودت چای نمی خوری؟ می خواستم ازش فاصله بگیرم برای همین به دروغ گفتم: نه میل ندارم.شایان گفت: پس منم نمی خورم. من دیگه تنها نیستم که تنها واسه خودم بگردم و تنها بخورم. فقط قول دادم تنها بخوابم. صداش نزدیک شده بود. برگشتم دیدم توی چارچوب در دست به سینه ایستاده و داره نگاهم می کنه.با غضبی ساختگی گفتم: شکایت داری؟ پوزخندی زد و گفت: شکایت؟ بنده بیجا بکنم. مرده و قولش. حالا اگه می خوای با هم چای بخوریم بهتره لباس بپوشی بریم بیرون. فکر کنم غذا رو بتونیم با هم بخوریم. تو مخالفتی نداری؟
و رفتیم. دوباره هوا تاریک شد و تاریکی شب همه جا رو فرا گرفت و من و شایان باز هم توی آپارتمان نقلی تنها شدیم. شایان از سر شب جلوی تلویزیون نشسته بود و کانالهاش رو عوض می کرد. من هم بی جهت توی اتاقم سرگرم بودم. شایان پرسیده بود شام چی بخوریم ؟ من هم اخم آلود جواب داده بودم که سیرم و اشتها ندارم. شایان هم چیزی نخورد و گفت که اشتها نداره. کار خاصی نداشتم که انجام بدم. بودن در کنار شایان هم عذابم می داد. به وضوح دریافته بودم هر بار دیدنش قلبم رو به آتش می کشه. طوری که دوست داشتم خودم رو توی آغوشش بندازم و زار بزنم و بگم که چقدر دیوونه وار دوستش دارم. به هر کجا ه می رفتم با نگاه دنبالم می کرد. تیله های صحرایی چشماش شاد و رقصان بود و وسوسه ام می کرد. دلم می خواست سر به سرش بگذارم. دوست داشتم براش میوه پوست بگیرم تا نزدیک دهنش ببرم و بعد خودم اونو ببلعم و حرصش رو در بیارم. شاید هم خنده اش رو. دوست داشتم از پشت مبل دستم رو روی چشاش بذارم و بعد از گردنش بیاویزم. دوست داشتم وقتی پا به داخل خونه می گذاره با یک جست توی بغلش بپرم و گردنش رو گرفته غرق بوسه اش کنم. دلم می خواست موهای خوشگلش رو به هم بریزم به خصوص وقتی که می خواست بیرون بره و با دقت و وسواس شونه بهشون می کشید. دوست داشتم صورت ادکلن زده اش رو زیر ضربات دستم بگیرم و شرق و شرق اش رو در بیارم و بعد محکم ماچش کنم. دلم می خواست وقتی که خسته از راه می رسید درازش کرده مشت و مالش بدم بعد هم روی پشتش ورجه ورجه کنم و آی آی اش رو در بیارم. دوست داشتم وقتی میره حمام در رو از روش قفل کنم و او التماسم کنه که در رو به روش باز کنم. دوست داشتم وقتی از راه میرسه براش چای بریزم و ازش پذیرایی کنم . دلم می خواست وقتی سرگرم مطالعه اس از پشت سر با لیوان توی یقه اش آب بریزم و بعد فرار کنم. افکار بچه گانه ام توی سرم رژه می رفتن و من با خیالاتم خوش بودم.از توی اتاقم بیرون اومدم. شایان خوابش برده بود. مچاله روی مبل در حالیکه کنتر تلویزیون توی دستش بود به خواب رفته بود. خوابی خوش و راحت. حالا می تونستم راحت نگاهش کنم. موهای سرش صاف و مرتب به قدر کمی روی پیشونی ولو بود. سبیلش خوش فرم و به اندازه تا روی لبای قشنگش قرار داشت بینی بلند و کشیده اش آدم رو یاد نقاشی های مینیاتور می انداخت. آرامشی خاص و محسوس توی چهره اش موج می زد. انگار هیچ غمی و نگرانی روحش رو نمی ـزرد. ناگهان شایان چشم گشود. انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرده بود. ناباورانه نگاهم کرد و گفت: تو چرا اینجا نشستی؟دستپاچه گفتم: می خواستم کنترل رو از دستت در بیارم تلویزیون خاموش کنم ترسیدم بیدار شی. بلند شئ نشست. نگاهی به تلویزیون کرد. بعد خاموشش نمود. کنترل رو روی میز گذاشت و گفت: بر. بخواب من چراغ رو خاموش می کنم.یمه شب از سرما بیدار شدم. لحافم کنار رفته بود . اتاق روشن بود. نگاه کردم ساعت 3 بعد از نیمه شب بود. پس چرا اتاق روشن بود؟ بلند شدم نشستم. آسمون قرمز بود و برف می بارید. بیرون همه جا سفید بود. پشت پنجره رفتم. چقدر قشنگ بود . توی خیابون سکوت و آرامشی محض حکمفرما بود. پنجره رو باز کردم و هوای سرد رو به درونم کشیدم. وجودم یخ کرد و من کیف کردم. برف ریز و تندی بود. دانه های برف رقصان از دل آسمان فرود آمده و هر جا می نشستند. روی بامها، روی شاخه های لخت درختان ، روی اتومبیلهایی که گوشه و کنار و با فواصل زیادی از هم پارک شده بودند. کف خیابان و پیاده رو. برف همه جا رو یک دست کرده بود. پوششی ب.د بر زشتی ها و ناهمواری ها . مثل پوسته ای که بر روی جسم آدمیان کشیده شده و همه زشتیها را مستور می نماید. چه زیباست طبیعت آن زمان که بکر مونده و زیر پای آدمی لگدمال نشده. آدمیانی که با کمال خودخواهی به هر جایی در طبیعت پا گذاشته و دست می اندازند و بدون کمترین ملاحظه ای از تمام مواهبش بهره مند می شوند بدون آنکه در حفظ و نگهداری اش کوشا باشند. انسانهایی که فقط به خودشان فکر می کنند گویی مسئولیتی متوجه ایشان نیست. ناگهان یاد شروین افتادم و کاری که با من کرده بود. بغض توی گلوم نشست اما خیلی زود با غم دلم و بغض توی گلوم مبارزه کردم. دوست نداشتم غم به ئلم راه بدم. اما نمی دونم چرا بی جهت ئنبال غم می گشتم و پی بهانه بودم. صعی کردم مبارزه کنم و اجازه ندم توی دلم جا خوش کنه. شب قشنگم رو نمی باید با این افکار به هم می ریختم. خاطرم رو نباید مکدر می نمودم. دست دراز کرده مشتی برف از لبه پنجره برداشتم و به دهان بردم تا بغضم را در خود حل کرده و بشوید. دانه های ریز برف روی مژگانم نشسته آب می شئنئ . باد سرد به صورت مرطوبم می خورد و لرزه به جانم می انداخت. سر بالا برده دل آسمون رو کاویدم. وای که چه زیباست آسمون به وقت بارش. خدای خوشگلم کجا بود تا من هزار بار دورش بگردم. پشت ابرها؟ لا به لای برف ها؟ توی آسمون هفتم؟ خانم جان میگه خدا توی دل ما آدمهاست. پس هر جا که هست من فداش می شم . از ته دل هزار بار فداش شدم. باز شدم موسی و شبا و ۀنقدر با خدای خوبم به زبان خودم حرف زدم تا خواب پشت پلکهام نشست و سنگینش نمود. زیر لحاف نرمم خزیدم. گرمای مطبوعی بدنم رو فراگرفت/ باز هم خدا رو شکر کردم که از نعمت لحاف و تشک نرم محرومم نکرده و آرزو کردم همه مردم همه شب خواب آروم داشته باشن. یک آن بلند شدم و نشستم. شایان چی؟ اون بینوا که مجبوره روی مبل مچاله بشه. دلم ریش شد. بلند شدم به هال رفتم. پتوی نازکش روی زمین افتاده بود .
دوست داشتم خم بشم دستاشو که زیر بغلش مچاله کرده غرق بوسه کنم. و ازش عذر بخوام که جای خوابش رو با کمال خودخواهی تصاحب کرده ام. خم شدم پتو رو از روی زمین برداشتم و آهسته روشو پوشوندم. یک آن چشای خوشگلش رو باز کرد. ای وای چه خواب سبکی داره.زیر نور قرمز چراغ خواب چشاش برق می زد. ابروهاش تو هم رفت و متعجب پرسید: چیزی شده؟ من که خم بودم صاف ایستادم وگفتم: نه خواستم روتو بپوشونم ببخش که بیدارت کردم.شایان بلند شد نشست دستی به موهاش کشید و خیره به من که بالباس خواب صورتی مقابلش ایستاده بودم موند . شیطان زیر جلدم دوید اما مغزم فرمان گریز صادر کرد با یک جست به اتاق خوابم خزیدم و در رو بستم. خواب از چشام پریده بود. دلم شایان رو می خواست. ای خدا به کی بگم؟ چه کسی تاییدم می کنه؟ من اینجا و شایان اون جا و میان ما یک در. هر دو طالب هم. من به جهت عشق آتشینم و او شاید به سسب نیاز. می دونستم که به من نیاز داره. اینو از چشاش می خوندم. از این که به هر سو می رفتم با نگاه دنبالم می کرد، از تیله های رقصانش و از لبخند کجی که نثارم می کرد. شاید مترصد فرصت مناسبی بود. اما نه، خودش ازم خواسته بود در رو قفل نکنم و بهش اعتماد کنم. من هم کرده بودم. در اتاقم رو می بستم اما قفلش نمی کردم. می دونستم اونقدرا مرد هست که به زور متوسل نشه. شاید یک روز بخواد خامم کنه اما دست درازی و تهاجم از وجناتش مشهود نبود. اینو می تونستم از رفتار و کردارش بفهمم. شایان جوانی موقر و متشخص بود. خصلتی که کمتر از آنی دیگران رو شیدا و مفتون خود می نمود. ای خدا دلم ضعف می رفت کنارش آروم بگیرم. اما چاره ای جز مدارا با خودم نداشتم. مردی رو که تمام وجودم می طلبیدش با لجاجت از خودم دور نگه داشته بودم و این خیلی سخت بود. با این همه من تصمیم خودم رو گرفته بودم و سر حرف خودم می ایستادم.روز بعد تا شب تنها بودم. شایان رفته بود. برای ناهار هم نیامد. هوا تاریک بود که بازگشت. ساکت بود. من هم خودم رو از دیدگاهش دور نگه داشتم. از این که نیمه شب من رو بالای سرش دیده بود شرم داشتم. از این که به لباس خوابم خیره مونده بود شرم داشتم. انگار او هم. هر دو نگاه مون رو از هم می دزدیدیم. گویی با هم توافقی پنهانی داشتیم. خیلی زود چراغها رو خاموش کرده به خواب رفتیم. اما من خواب راحتی نداشتم. تمام شب بی جهت از خواب می پریدم. انگار گرگی کنار گوشم زوزه می کشید و یا حیوانی زخمی که می نالید. نمی دونم این صداها از کجا توی گوشم می پیچید. بیدار شده می نشستم اما جز سکوت و آرامش شبانه هیچ چیز نبود. قلبم تند تند می زد و من می ترسیدم. دلم خانم جانم رو می خواست که توی بغلش مچاله بشم و با نوازشهای مادرانه اش به خواب برم. دلم برای دیدنش پر می کشید. حتی برای مامان فرح دلتنگ بودم. با خودم گفتم صبح از شایان می خواهم منو خونه مون ببره و شب بیاد دنبالم.کاش اون شب هرگز به صبح نمی رسید. صبح خیلی زود با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. قلبم توی سینه بی قرار بالا و پایین می رفت. مضطرب بودم اما تکون نخوردم. می دونستم شایان هنوز خونه اس و گوشی رو برمی داره.روی تختم غلتی زده بالشی رو که قرار بود زیر سر شایان باشه و بلااستفاده مونده بود، توی بغلم فشردم، سعی کردم به خودم بقبولانم که بی جهت مضطربم. چشام رو بستم تا کسری خواب شبانه رو جبران کنم. هوا روشن شده بود. توی روشنی روز دلها قرص و محکمند. ناگهان تقه ای به در خورد و شایانبا صدایی بم و گرفته گفت:- مهتاب؟ بیداری؟جوابش رو ندادم. دوست داشتم اذیتش کنم. دوباره گفت:- مهتاب؟ نمی خوایی بیدار شی؟ کارت دارم.باز هم جوابش رو ندادم. پس از لختی گفت:- می تونم بیام تو؟ مهتاب کارت دارم. بلند شو باید بریم بیرون.دلم هری ریخت پایین. چه شده بود صبح به این زودی؟ هر چی که بود به اون تلفن مربوط بود. از جا جهیدم و سراسیمه به طرف در رفته در رو باز کردم و گفتم:- چیزی شده؟شایان اخم آلود و گرفته نگاهم کرد و گفت:- چیز مهمی نیست. لباس بپوش توی راه برات می گم.سرش داد کشیدم:- همین الان بگو. می خوام بدونم. کی بود تلفن زد؟سرش رو پایین انداخت و گفت:- فربد بود.گوشم سوت کشید. انگار یکی توی سرم داد زد دایی فربد حامل خبر بدی بوده. قیافه ی شایان تو هم بود. تا شدم و روی زمین نشستم. خانم جان؟ انگار یکی زیر گوشم می گفت برای خانم جان اتفاق ناگواری افتاده. زیر لب گفتم:- خانم جان؟شایان نگاهم می کرد. این یعنی تایید حرفم. دستامو بردم کنار گوشم و خواستم جیغ بکشم. شایان کنارم زانو زد دستامو توی مشتش گرفت و در حالی که قطره اشکی توی چشاش بازی می کرد گفت:- محکم باش مهتاب.نگاهش کردم و نالیدم:- جوابم رو بده. خانم جانم؟سرش رو به زیر انداخت. پرسیدم:- کی؟
نگاهم کرد و آهسته گفت:- دیشب.خواستم جیغ بکشم اما صدایی از حلقم بیرون نیامد. شایان منو محکم به خودش فشرد و من توی بغلش مسخ شدم. دست و پام چوب شد و چشام به دو دو افتاد. شایان انگشتان دستم رو به گرمی مالش می داد و آهسته و آروم توی گوشم نواخت و بعد هم محکم گونه ام رو مالش داد. فکم رو هم که می رفت قفل بشهمالوند و با محبت صدام زد و ازم خواست قوی باشم.صدای اذان به گوش می رسید. باد سردی می وزید. من و شایان زودتر به قبرستان رسیده بودیم. دیگران هم یکی یکی می آمدند. مامان چادر سر کرده بود عینک سیاه هم داشت. سرد و بی روح بود. مثل یک مرده. صورتش سفید مثل گچ. سخت و سفت یک گوشه ایستاده بود. مثل یک تکه سنگ. خاله فروزان افتان و خیزان ضجه می زد و صورتش رو ناخن می کشید. صبا هم پای مادرش فریاد می کشید و خانم جان رو صدا می زد. دماغش گرد و قرمز شده بود. مرطوب هم بود. مثل دماغ گربه. دایی فربد هم مثل گچ دیوار سفید بود. باد لای موهای قهوه ای اش می پیچید. گوشاش قرمز بود. گوشه ای از تابوت روی شانه نهاده می آمد. عسل کنار مامان روی دو زانو نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت و می لرزید. نمی دونم سردش بود یا اعصابش متشنج بود. قلب من با دیدن دایی فربد و تابوت، کوبان شد و توی سینه بالا و پایین رفت. من تا به حال تابوت رو از نزدیک ندیده بودم. دلم می خواست از ترس از حلقم بیرون بزنه. این تابوت حامل چه کسی بود؟ خانم جان من؟ این ما بودیم که عزادار شده بودیم؟ خانم جان من بود که مرده بود؟ چرا؟ او که مریض نبود. اصلا نفهمیده بودم چی به سر خانم جانم آمده؟ کسی نبود که ازش پرسش کنم. هیچ کس حال و روز مساعدی نداشت و من مبهوت تر از بقیه. شایان هم چیز زیادی نمی دونست. توی راه فقط گفت فربد گفته شب خانم جان سر نماز تموم کرده. وقتی که سر به سجده گذاشته دیگه برنداشته. ای خدا چه مرگ قشنگی!! هاج و واج به گودی قبر چشم داشتم که قرار بود خانم جانم رو در بر بگیره.شایان خواست منو کنار بکشه که ممانعت کردم و محکم پس اش زدم. مثل یک کوه سنگین و پا برجا ایستاده بودم. باید یک بار دیگر خانم جانم رو می دیدم. من اون رو از شب عروسی به بعد ندیده بودم. خانم جان مهربونم که زیر گوش شایان چیزی گفت و حتما سفارشم رو کرد. او که همیشه نگرانم بود و قول داده بود تا من و دایی فربد رو به سر و سامون نرسونه نخواهد مرد. ای خدا کاش هیچ وقت عروسی نمی کردم. اگر می دونستم شیشه عمر خانم جان باعروسی من می شکنه غلط می کردم عروسی کنم حتی اگه عاشق ترین می بودم. چه نیازی به شوهر وقتی که خانم جان در قید حیات نباشه. دلم می خواست از ته دلم فغان کنم و عربده بکشم. آنقدر که گلوم چاک برداره و خون گرمم پیکر سرد و یخ زده ام رو لینت ببخشه. و ضجه زدم وقتی که روی تابوت رو باز کردند و من خانم جانم رو دیدم. ناگهان صدایی تیز و بران از حلقم بیرون زد. با تمام وجودم فریاد زدم و مخالفتم رو با مرگ خانم جان ابراز کردم:- نه!!!شایان منو توی بغلش گرفت. چرخیدم و مشت به سینه اش کوبیدم. او هم مانع نشد.سینه ی پهنش رو در اختیارم قرار داد تا من زیر باران مشت هایم بگیرم و عقده برون بریزم. از ته دل می نالیدم و ضجه می زدم. آنقدر که از حال رفتم. مقابل پاهای شایان، نرم و آهسته تا شدم در حالی که دستام از روی سینه اش به پایین کشیده شد و به کمر بند شلوارش گیر کرد. شایان خم شد، منو تو بغلش گرفت و به سمتی دیگه برد. من هم که مامنی گرم یافته بودم سر به سینه اش گذاشتم و گریستم. از ته دل، آن چنان گریه ای که در تمام عمرم نکرده بودم. شایان هم نوازشم کرده بوسه بر سرم می نشاند و سعی می کرد آرومم کنه.مجلس ختم خانم جان رو خونه ی خاله فروزان برگزار کردند چون از همه جا بزرگتر و مناسب تر بود. صدای گریه ی صبا و خاله فروزان گوش رو کر می کرد. اما مامان ساکت و صامت یک گوشه نشسته پلک هم نمی زد. من هم که حوصله ی فغان های خاله فروزان رو نداشتم یه اتاقی تاریک خزیده روی مبلی ولو شدم و برای خودم ضجه زدم. آنقدر همهمه و سر و صدا بود که ضجه های من از اتاق بیرون نمی رفت و من راحت تونستم عقده هامو بیرون بریزم .خانم جان پیش دیدگانم جان گرفت. من از او خاطرات زیادی داشتم. او حق مادری به گردنم داشت و من بیشتر روزهای عمرم رو با خانم جانم سر کرده بودم. مهر و محبت هاش، نگرانی ای که از چشای آبی خوشرنگش موج می زد، او نبرق خاصی که به وقت یادآوری خاطراتش با موسی خان از دیدگانش ساطع می شد و من رو می خندوند، ولو شدنش سر سفره و تاب تاب هایی که به شکمش می زد، شوخی هاش و نصایحش همه و همه جلو دیدگانم جان گرفته تازه شدند و آه حسرت از نهادم کندند. حسرت از کف دادن نعمتی که در چنگ داشتی و قدرش را ندانستی، حسرت دست نیافتن و بدان نرسیدن، حسرت قصور و کوتاهی ؛ نه به عمد، که به باوری غلط. باور همیشه از یک نعمت خاص برخوردار بودن و آن را حق مسلم خود دانستن و بدین جته به فردای جدایی یندیشیدن و اینکه آه ندامت سر دادن . غم عظیمی توی سینه ام سنگینی میکرد. دلم میخواست بترکه.حنجره ام هم . بالشی رو جلوی دهانم گذاشته، توی اون فغان میکردم. تمام تنم از عرق خیس و نمور شده بود.موهای بلندم به کنارهای صورتم چسبیده بود و اشک پهنای صورتم روپوشانده بود. داغ شده بودم و دلم هوای تازه میخواست. هوای سرد و برفی بیرون رو. با این همه با لجاجت خودم رو توی اتاق حبس کرده و در رو به روی خودم بسته بودم.
غذایی رو که برام آورده بودند پس فرستادم و سر دخترک بینوایی که نمیدونم کی بود و میخواست به زود اونو به خوردم بده داد کشیده از اتاق بیرونش کرده بودم. شایان رو هم با داد وفریاد از خود رانده بودم و به صورتش چنگ انداخته بودم.دایی فرید روهم زیر مشت گرفته از اتاق بیرون رانده بودم. مامان با تحکم از دایی فرید خواست منو به حال خودم رها کنه. در اتاق به روم بسته شد ودیگر کسی سراغی ازم نگرفت. کمرم درد میکرد و مثل چوب خشک هر آن میشکست. انگار یکی توی گودی کمرم میله ی داغ فرو میکرد. پاهام بی حس و بی رمق میشد و احساس ضعفی شدید میکردم. دوست داشتم بخوابم اما چهره ی خانم جان از جلو دیدگانم کنار نمیرفت.هوا تاریک شده بود. اتاق هم میرفت تا در تاریکی شبانه غرق بشه که لای در آروم باز شد. باریکه ی نوری از توی حال به درون اتاق خزید . یکی نفر چراغ روشن کرد و در رو بست. یک نفر کنارم نشست. اما من تکون نخوردم. حوصله نداشتم نگاهش کنم. گرمی دستی رو روی سرم احساس کردم. صدایی نجوا گونه زیر گوشم خزید که با محبت صدام میزد. دست به روسری روی سرم برده گره رو باز کرد و اونو از سرم برداشت بعد منو به سمت خودش کشیده و لاله ی گوشم رو بوسید. لباش گرم و نرم بود. بوی خوش ادوکلن شایان توی دماغم پیچید مست ومدهوش توی سینه اش فرو رفتم وگریه سر دادم خسته بودم از تنها وتنهایی برای خود نالیدن دلم محبت وتوجه می خواست دوست داشتم نوازشم کنند هر چقدر بداخلاقی می کردم وداد وفریاد راه می انداختم باز هم نازم رو بکشند وازم بخوان که آروم بگیرم دوست نداشتم رم کرده تنهام بگذارند من عقده ی ناز ونوازش داشتم محبتی مادرانه و پدرانه.پدری که نداشتم ومادری که نوازش رو از من دریغ می کرد مبادا لوس باشم من جزآغوش خانم جان وگاه دایی فربد که این اواخر خجالت می کشیدم درش فرو برم با آغوش دیگه ای آشنا نبودم هرچند دلم می خواست مامنی گرم رو که پناه بگیرم در اون.شایان نوازشم می کرد موهامو کنار زد وهواداد صورت عرق کرده ام رو هم نوازش کرد توی پیشانی ام فوت کرد زیر گردنم رو هم بعد هم منو به سینه فشرد و زیر گوشم به نجوا پرداخت قلب خسته ام جان گرفت وبه گرمی تپید رمق به دست وپام دوید وجان تازه ای در کالبدم دمیده شد دوباره اشکم سرازیر شد نالیدم:شایان؟شایان زیر گوشم زمزمه کرد:جانم عزیزم.صورتم رو توی گردنش فرو کردم ونالیدم که خانم جانم.من خانم جانم می خوام.شایان با کلام محبت آمیز به صبر وبردباری دعوتم می نمود و در همون حال دستان یخ زده ام رو مالش می داد و گاه بوسه بر سرم می نشاند ومن در حالتی خلسه گون از حال می رفتم . ناگهان گرمایی غیر طبیعی زیرم دوید و احساس کردم مایعی لزج وداغ زیر رانهایم روان شد وحشت زده بلند شدم خیس شده بودم دست به زیرم کشیدم دستم پر از خون شد با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به شایان که وحشت زده نگاهم می کرد نگریستم وداد زدم:اینا چیه؟شایان از جا جست دست زیر پاهایم انداخت وبه آغوشم کشید وشتابان از اتاق بیرون رفت در حالی که مامان فرح رو صدا می زد. سرم دوار شده بود وچشام سیاهی می رفت کمرم تیر می کشید گویی میله ای تیز توی کمرم فرو می کردند زیر شکمم چنگ شد انار خرچنگی خودش رو مچاله کرده و با پسته ی شکمم چسبونده بود از درد کمرم به خودم می پیچیدم وناخنهامو توی بازوان شایان فرو کرده فریاد می زدم و خدا رو به کمک می طلبیدم.چه ام سقط شد تا شایان رو از چنگ من برهاند شاید این بود خواست خدا؟شایان مثل همیشه که این اواخر برایش عادت شده بود تا صبح بالای سرم نشست و دستم رو توی دست گرفت و من تمام اون شب نالیدم و دلش رو خون کردم. سرم روی بالش قرار نداشت. پیکرم هم. انگار توی تختم میخ فرو میکردند که هر دم با بی قراری به هر سو میچرخیدم . میسوختم، درد داشتم. زیر شکمم چنگ بود و تیر میکشید کمرم مثل چوب خشک بود و هر دم میشکست، مغزم استخوانهام هم تیر میکشید. خونریزی شیدید داشتم و از خیسی ای که عایدم بود مشمئز میشدم. شایان مرتب از پرستان کشیک میخواست ملافه امرو عوض کنند و من از شایان عزیزم که این در و اون در میزد تا وسیله ی آسایشم رو فراهم کنه و به وقت تعویض ملافه از اتاق بیرون میرفت تا من راحت تر بشامف خجالت میکشیدم. دیگه آبرو برایم نمونده بود. شایان به همهی راز و رمز زنانه ام پی بده بود. با این که طعم زندگی زناشویی نچشیده بود فهمیده بود حاملگی و خونریزی یعنی ی؟ناگهان شبنم رو که از یاد برده بودم پیش چشمانم مجسم کردم. نه، شایان مجرب بود و خوب میدونست با زنی که بچه سقط میکنه چه رفتاری داشته باشه. یدونست چطور از زنی پرستاری کنه. با شبنم همه به قدر من مهربان بوده؟ برای تعویض ملافه اش همین قدر به این درو اون درمیزده؟منزجر شدم. مرغ حسد توی دلم لانه کرد و با ناخنهای تیزش روح خسته ام رو خلانید. احساس کردم دلم میخواد به صورت شایان چنگ بندازم و چشای خوشگلش رو از اسه بیرون بکشم. نگاهش کردم. داشت نگاهم میکرد . محبت و نگرانی در دیدگانش میجوشید. قلبم تیر کشید سرش را خم کرد دستم را فشرد و گفت: چیزی میخوای مهتاب؟رو برگرفتم و لب گزیدم. شایان دوباره گفت:خوبی عزیزم؟ مهتاب؟ خانومم؟اشک ازگوشه چشام فرو چکید و رفت توی گوشم. شایان اشک رت سترد ونوازشم کرد. با تغیر دستش را پس زدم و گفتم: به من دست نزن.جا خورد و پرسید: چی شده؟ درد داری؟ برم دکتر خبر کنم؟بغض آلود گفتم: نخیر لازم نکرده وباز عنان اشک م را رهانیم . این همه محبت دلم را به دید می آورد.نزدیکتر آمد و گفت: ناراحتی؟ملافه رو روی سرم کشیدم و بغض خفه ای و رهانیدم.
فردای اون روز مرخص ضدم و شایان منو با خودش به خونه برد. دیگه هم اجازه نداد در مراسم عزاداری شرکت کنم. خودم هم حوصله نداشتم طاقت دیدن قیافه سرد و یخی مامان فرح رو نداشتم. هم چنین ضجه های خاله فروزان رو بغض گره خورده ی دایی فرید رو. حوصله ی رفت و آمدهای و سر و صداها رو هم نداشتم. بوی حلوا دلم روبه هممیزد. باور نمیکردم روزی برسه که برای خانم جان عزیزتر از جانم حلوا بپزند. دلم آرامش میخواست و سکوت و تنهایی. میخواستم با خیال خانم جان سر کنم. با خاطرات خوش دوران کودکی ام خوش باشم. تمام روز یک گوشه مینشستم و به یک نقطه خیره میموندم و میرفتم به دوران کودکی ام. میرفتم به هر جا که دوست داشتم با خانم جانم. من و او دست در دست و من شادی کنان و جست و خیز کنان. ورجه ورجه میکردم و به هوا میپریدم و قهقهه میزدم . صدای خانم جان توی گوشم میپیچید . مکن دختر. اینقده مجه. اخمش هم قشنگ بود. ابروهای باریکش کج و مورب توی هم میرفت تا ازا انجام کاری نا به جا منعم کنه، اما حریفم نمیشد و من از ته دل میخندیدم.نمیفهمیدم روزها کی شب میشوند و شبها چه موقع به صبح میرسند. شایان سر کار نیمرفت. هر روز کنارم بود و به نحوی مطلوب ازم پرستاری میکرد.یک مرتبه ماهرخ جان به دیدنم آمد اما با مجسمه ای سرد و بی روح روبرو شد که یک گوشه زانوی غم بغل گرفته و چشم از مقابلش نمیگیره، هر چقدر حرف زد جوابش را ندادم. اونم خسته شد ورفت ودیگه سراغی از ما نگرفت. شاید تلفن میزد. زنگ تلفن مدام توی گوشم بود. شایان گوشی رو برمیداشت،صحبت میکرد اما من اعتنا نمیکردم، میدیدم که مثل سایه ای نرم و سبک رفت و آمد میکنه. برام غذا می آورد به جبر به خوردم میداد و من پس از خوردن یکی دو لقمه با تغیر دستش رو پس میدزم و هوار میکشیدم که راحتم بگذاره. کم اشتها بودم.هیچ غذایی به دهنم مزه نمیداد.انگارچوب میجویدم یا کاغذ و یا حصیر، حس چشایی ام کار نمیکرد.چند مرتبه پوران جان برام غذا فرستاد . اونا هم به دهنم بد مزه بود. بد اخلاق و عصبی بودم و بی جهت داد میکشیدم . به همه چیز و همه کس بی توجه ودم، حتی به خودم. شایان هر روز کنارم مینشست و با حوصله به موهای بلندم شانه میکشید. گاه همچون مجسه مینشستم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم گاهی هم شانه رو از دستش گرفته و به یک گوشه پرتاب میکردم و هوار میکشیدم تا دست از سر برداره. دایی فرید و عسل به دیدنم می آمدند و سعی میکردند به حرفم بگیرند اما من گریه میکردم و ازشون میخواستم تنها م بگذارند. اما مامان فرح هیچ وقت سراغی ازم نگرفت. دایی گفت آجی ساکتر و گوشه گیر تر شده و همه شب تو بیمارستانه تا خودش رو گم کنه. عسل از روحیه ی خوب صبا میگفت که خیلی زود به غم دلش فائق آمده و از من هم میخواست به شوهر و زندگی ام بچسبم. شوهر؟ اونا چه میدونستند؟ فکر میکردند من و شایان با هم چه روزهای خوشی که نداشتیم! هیچ کس باور نمیکرد که من و او کنار هم و از هم دوریم! دلم برای شایان سوخت و برای خودم بیشتر.مراسم چهلم خان جان در فضایی آرام تر برگزار شد. دیگه خاله فروزان جیغ نمیکشید و به صورتش چنگ نمی انداخت. صبا هم اشکی نداشت فقط مغموم بود. آرایش ملایمی هم کرده بود که من حرصم گرفت. دوست داشتم به روی دنیا تف بیندازم. دنیایی که انسانها با خوشد و رویدادهای تلخ و ناگوازش منطبق میکنه و ما چقدر زود به نبود یکدیگر خو میگیریم! خان جان همیشه میگفت خاک سرده و سردی میاره. انگار راست میگفت. اما نه، چرا برای من سردی نیاورده بود؟ من هنوز گرم و داغ از دست دادم عزیزترین شخص زندگی ام بودم وموفق نشده بودم بر حست فقدانش غلبه نمیام.اونشب شایان از مامان اجازه گرفت که فردا منو با خودش مسافرت ببره. شاید بتونه حال و هوای و روحیه ام رو عوض کنه. دایی فرید استقبال کرد. مامان هم مخالفتی نداشت و معقتد بود این مسافرت برامون لازمه. اما من اخم کردم و گفتم سفر رو دوست ندارم. دلم نمیخواسن حالا که خانم جان عزیزم زیر اون همه خاکه خوشگذرانی کنم. باز خاله فروزان به منبر رفت که: این شتریه که در هر خونه ای یخوابه و قرار نیست بقیه تمام عمر غنبرک بگیرند و در دنیا رو به روی خودشون ببندند. بعد هم رو به شایان کرد وگفت: شما به حرفهای مهتاب گوش نکنین. اجازه ندین اول زندگی دلتون رو سیاه کنه. شده دست و پاشو ببندین و بندازینش تو ماشین، اما با خودتون ببرینش.دایی فرید خندید و گفت: چه دستورا صارد میکنی آجی؟ دور از جون مگه گوسفنده؟ تو هم لازم نکرده جوش بزنی. زن و شوهر خوب بلدند چه جور باهم کنار بیان. مطمئن باش شایان امشب مهتاب رو راضی میکنه.
اما من سر حرف خودم بودم. شایان تا نیمه های شب بیدار بود و ساک و چمدان میبست اما من خیره به یک گوشه چمباتمه زده و زانو در بغل میفشردم. توی دلم هم به شایان میخندیدم چون فکر میکردم فردا زحماتش به باد خواهد رفت.میخواستم لج کرده سر حرف خودم بایستم. من دیگه کاری با شایان نداشتم. سفر چه معنی میداد وفتی که قصد پاره کردن بندها رو داشتم؟ آنفدر شایان رفت و آمد تا سرم گیج شد و همون جا کنار دیوار خوابم برد. ساعتی بعد دستی زیرم رفت بلندم کرده در آغوشم کشید . اما من حتی لای چشمم رو هم باز نکردم. میخواستم ببینم شایان با من چه میکنه؟ خودم روبه خواب زده بودم تا امتحانش کنم. شایان که مرا در بر گرفته بود به طرف اتاق خواب به راه اتفاد در رو با پا باز کرد و توی تاریکی اتاق مرا روی تخت نهاد. بعد دکمه ی آباژور بالای سرم رو که نور ملایم قرمزی داشت، زد . دقایقی بالای سرم ایستاد و خوب نگاهم کرد بعد هم خم شده دستم را بوسید سپس رومو پوشوند و از اتاق بیرون رفته در رو بست.گرمای لباش پشت دستم رو میسوزند. دستم رو به لب بردم وجای لبانش رو بوسیدم و بوییدم و آروم اشک ریختم. چه سخت است دل بریدن از چنین راد مردی. چه سخت است با تمام وجود عاشق بودن، معشوق رو در چنگ داشتن و بدو نیاویختن، بهره نبردن و راز دل نگفتن. چه سخت است پا رو از قید بند رهانیدن آن زمان که قلبت اسیره، چرا که قلب تحت فرمان تو نیست و به راه خویش میرود. و تو واقفی دلت به زنجیر نامرئی عشق کشیده شده و نمیرهد مادامی که میتپد.چه سخت است به آرزوی قلبی دست یافتن، سپس پشت بدو نمودن. چه سخت است با دست خود لگد به اقبالی بلند زدن و گاه چه سخت است از خودگذشتن!!با این همه باید از خویشتن خویش میگذشتم چرا که به شایان عزیزم به حد نهایت دل بسته بودم و این خودخواهی بود که فقط به خودم یندیشم و او را برای خودم بخوام و نگذارم که او به دلش بیندیشد. من نباید فرصتهای زیبای زندگی رو از او میگرفتم. فرصت دل باختن، دوست داشتن، عاشق شدن و از برای معبود مست و مدهوش شدن، در او غرق شدن و از خود بیخود گشتن. من نباید روح و جسمش را به زنجیر میکشیدم و به خود می آویختم و به هر کجا میکشاندم. شایان عزیزم حق عاشقی داشت و من این حق رو به خود نمیدادم که او را محروم نمایم. پس نمی ماندم با او.آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. خوابی عمیق و سنگین. چیزی که بدان نیاز داشتم. جسمم خسته بود و روحم افسرده و این خواب عمیق تسکینی بود بر روح و جسم بیمارم.روی تخت پهنم غلت زده به خودم کش و قوس دادم. بوی خوش کباب توی دماغم پیچید. معده ام چنگ شد، چشم گشودم آفتاب همه جا پهن شده روی دیوار اتاق افتاده بود. در اتاق هم چنان بسته بود. از جابرخاسته مقابل آیینه ایستادم. چهره ام گرچه آرومتر بهنظر میرسید اما غمی نهان توی چشام موج میزد.غمی که درکنه وجودم لانه کرده بود. غم گریختن و پشت پا زدن و به ندای وجدان گوش سپردن. همان ندایی که شایان رو پابند من کرد و من بیزار بودم که چون کنه باشم و نفس گیر.موهای بلند و حالت دارم رو شانه زدم و از اتاق بیرون رفتم. شایان توی اشپزخانه بود ساک و چمدان ها بسته و آماده کنار دیوار قرار داشت. صدای جلز ولزی ملایم می آمد و شر شر آب . دست و صورتم رو شستم پشت پلکهام دست کشیدم و به طرف آَشپزخونه رفتم. شایان داشت ظرف میشست. در تابه بسته بود و حرارت گاز ملایم. از سر کنجکاوی دست برده در تابه رو برداشتم . بخار غذا مچ دستم را را سوزوند جیغ کشیده در تابه رو رها کردم. شایان برگشت و متوجه من شد.مچ دستم رو توی دست گرفته می مالوندم. اشک توی چشمام حلقه زد اما من حبسش کردم و اجازه ندادم بیرون بریزه. شایان به طرف دوید ه دستم رورگفته بود نگاه میکرد و من اوف اوف میکردم.دستم قرمز شده میسوخت. قلبم پرکوب بود و احساس گر گرفتی میکردم. شایان دستم رو رها کرده به طرف جعبه ی کمکهای اولیه رفت. چیزی که من تا اون روز موفق به دیدنش نشده بودم. یک جعبه ی سفید و خوشگل باعلامت هلال احمر که پشت در قرار داشت. شایان از توش یک پماد سوختگی بیرون اورده روی دستم مالید. دلم از اینهمه محبت و نگرانی به درد آمده اشکم سرازیر شد. گریه ام از برای رفتنم بود و من دوست نداشتم شایان روترک کنم. دوست داشتم خودم رو توی بغلش رها کنم و ناله سر بدم. دلیل ناله ام رو هم نمیدونستم اما میخواستم توی بغل شایان زار بزنم و او نوازشم کنه و نازم رو بکشه. من پناهگاهی امن یافته و میخواستم پشت بدو کنم و چه سخت بود.شایان به چشمان اشکبارم نگاه کرد. نگاهش جادویی بود و من میرفتم که مست و مدهوش بشم. مثل او روز یخی نگاهم میکرد. چشم در چشم، نگاهها در هم گره خورده . لب پایینم لرزید، شایان نگاهش رو متوجه لبانم نمود دست دراز کرد تا اشک روبگیره اما من خودم رو عقب کشیدم، گویی برق گرفته بودم. شایان دستش رو انداخت. ازش خجالت کشیدم. مثل گربه ای بودم که به روی صاحب مهربونش چنگ می اندازه. از خودم بدم آمد. رفتم توی هال، پشت به آشپزخانه روی مبل نشستم. دقایقی بعد شایان باسینی صبحانه کنارم نشست. چای ام روشیرین کرده به دستم داد و گفت: واسه من اخم نکن. نگاهت شیرینه این یعنی که دیشب خیلی شیرین بوده.بعد دست زیر چانه ام برده اونو به خودش چرخوند نگاه توی چشام کرد و گفت: بعله خیلی هم چسبیده.من با غیظ سرم رو چرخوندم. شایان که داشت لقمه ی نون و کره درست میکرد گفت: اخماتو وا کن دیگه. من و تو از امروز میخوایم زندگی جدیدی شروع کنیم. بهتره وقایع تلخ اخیر رو فراموش کنی،خانم جان رو هم خدا رحمت کنه. روح اون وقتی توی آرامشه که تو شاد باشی واز زندگی رضایت داشته باشی. پس به خاطر آرامش روح خانم جان هم که شده با زندگی آشتی کن و بخند.با تغیر گفتم: اما من دوست دارم بمیرم.