انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 24:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
لقمه رو به زورتوی دهنم کرد ودر حالی که داشت لقمه دیگه ای میپیچید با حوصله گفت: مهتاب ، عزیزم تو دختر شادی بودی.دختری بودی که میخواست از زندگی لذت ببره و من شیفته روح توبودم. روح شیطون و شنگولت. چرا اجازه میدی غصه های زندگی که هر روزی توی دل یکی جا میگیرند روحت رو زیر نفوذ بگیرند؟ خواهش میکنم دست از لجبازی بردار و زندگی ات روبیشتر از این تلخ نکن. ببین، همه یک جوری با غم از دست دادن خانم جان کنار اومدند به جز تو. توهم اگر بخوای میتونی به غم دلت غلبه کنی. مهتاب، عزیز دلم اگه بدونی وقتی چشات رو غمگین میبینم چقدر دلم میگیره. کو اون برق چشایی که شادی و شیطنت ازش میجوشید؟
سرم روچند مرتبه به طرفین تکون دادم و گفتم:دیگه ادامه نده.دوست ندارم چیزی بشنوم.
شایان گفت: نمیتونم مهتاب. ازم نخواه که باهات حرف نزنم. توی سینه ام پر از حرفه. خیلی چیزا هست که میخوام برات بگم. من و تو مدتیه که کنار هم هستیم اما مثل دوتا غریبه رفتار کردیم. احساس میکنم نزدیک شدنم به تو، ناراحتت میکنه. اما من دوست دارم به تو نزدیک بشم. دوست دارم با تو که زنم هستی و خیلی دوستت دارم حرف بزنم. دوست دارم تو هم با من حرف بزنی، دلم میخواد با هم بریم بیرون ومن برات خرید کنم. دوست دارم..
مهلت ندادم بیشتر از این از خواسته هاش که خواسته های من هم بود. برایم بگه یک آن سرم رو بالا گرفتم و گفتم: شایان خواهش میکنم منو طلاق بده.
حرف توی دهانش خشکید. دهانش باز موند و به من خیره شد. من همچنان نگاهش میکردم. ابروهاش توی هم رفت و پرسید: چی گفتی؟
گفتم: من ازت طلاق میخوام. شایان من تورو دوست ندارم.
از جا بلند شد لقمه ای رو که درست کرده بود روی میزانداخت و گفت: دروغ میگی هم تو منودوست داری هم من دوستت دارم. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. دیگه هم نمیخوام چیزی در این مورد بشنوم.
غضبناک گفتم: اما شایان...

برگشت.رگ پیشانی اش برجسته بود. ازش ترسیدم و سرم رو پایین انداختم.جلو آمده کنارم زانو زد و گفت: دیگه نشنوم مهتاب. این حرفت رو پای بچه گی ات گذاشتم و بخشیدمت پس دیگه تکرارش نکن. بعد هم بلند شد دستم رو گرفت و آمرانه گفت: بلند شو لباس بپوش. همین الان هم خیلی دیر شده.
با صدایی که از بغض و ترس می لرزید پرسیدم: کجا؟
نگاه مکدر و قهرگونه اش رو به روم دوخت و گفت: می خوام ببرمت اصفهان.
سرم رو پایین انداختم دستامو تو هم کردم و گفتم: من نمیام.
صداش رو بلند کرد و با تغیر گفت: اجازه نده سرت فریاد بکشم مهتاب. من و تو خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم اما بعدا که از سفر برگشتیم. اجازه نمی دم این سفر رو به کام هردومون تلخ کنی. هر دوی ما به این سفر احتیاج داریم. من شوهرت هستم و مادامی که هستم اجازه نخواهم داد با اداهای بچه گانه عرصه تنگ کنی. تو باید به حرف من گوش کنی.
بغض گلوم رو گرفت. دوست داشتم گریه کنم اما ترسیدم محکومم کنه که لوس هستم و بچه بازی درمیارم. سرم پایین بود اشکم روان شد. شایان جلو آمده مقابلم ایستاد دست زیر چانه ام گذاشته صورتم رو بالا گرفت نگاهش مهربان و نرم شده بود با لحن ملایمی گفت: من که حرف زور نمی زنم که گوش کردنش سخت باشه. من هر کاری از دستم بربیاد واسه راحتی تو انجام می دم چون دوستت دارم.
با تغیر گفتم: اینقدر واسه من ادای شوهرای عاشق رو درنیار که باور نمی کنم. من تو رو دوست ندارم و نیازی هم به دوست داشتن تو ندارم. می فهمی؟
تبسمی از سر درد کرد و گفت: نه عزیزم نمی فهمم چون دوست ندارم که بفهمم. من ازت می خوام به من فرصت بدی تا عشقم رو بهت ثابت کنم.
نگاهش کردم لبم رو گزیدم و با چشمی اشکبار نالیدم: می خوام راحت باشم شایان. دست از سرم بردار.
رفت روی مبلی نشست اخماشو تو هم کرد و با لحنی جدی گفت: نیم ساعت فرصت مناسبی برای حاضر شدنت هست یا نه؟
لحنش ثابت می کرد که جای بگو مگو نیست. به اتاقم خزیدم و در رو بستم.
از اتاق که بیرون آمده شایان به طرفم آمد مقابلم ایستاد نگاهی به سرتاپایم کرده بعد صورتم رو بالا گرفت و همون طور که انگشت زیر چانه ام داشت چشم در چشمم دوخت و گفت: هیچ وقت نگاهت رو از من ندزد مهتاب. این برای من یعنی شکنجه. میفهمی؟
شایان چی از من می خواست؟ نمی دونست که با هر نگاهش پاهام سست شده و در تصمیم متزلزل تر می شم! نمی دونست که قلبم فریاد سر می ده و محکوم به ناسازگاری ام می کنه! من چطور می تونستم هر دم چشم در چشمش دوخته خویشتن داری کنم؟ شایان با سرانگشت گونه ام رو نوازش داد و گفت: معذرت می خوام مهتاب. من مرد بداخلاقی نیستم اما اون کلمه ی نفرت انگیز منو... دیگه تکرار نکن. باشه مهتاب؟
سرم رو پایین انداخته لبم رو گزیدم. صدای ضربان قلبم مثل صدای طبل توی مغزم و گوشم می پیچید. طاقتم طاق شده بود. شایان دوباره چانه ام رو بالا داد با انگشتش لبانم رو نوازش کرد و چون من رو برگرفتم دستش رو انداخت خم شد چمدان رو برداشت و گفت: بهتره بریم دیر می شه.



ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
توی هیوندای شایان روی صندالی جلو نشستم. جایی که آرزویش را داشتم و اینک بدان دست یافته بودم. هوا سرد بود. اُوری رو که شایان برام از آلمان خریده بود، تنم کرده بودم. نیم نگاهی به شایان کردم. عینک خوشگلش رو زده بود. صورتش مرتب و اصلاح کرده و موهاش هم تمیز و خوشگل بود. آستینهای پلورش رو تا نیمه بالا داده بود و بند ساعتش نمایان بود و من یاد اون روز صبح توی ویلا افتادم. نگاهم روی دستاش خیره مونده بود. شایان هم که هوامو داشت حرفی نزد تا وقتی که از شهر خارج شدیم و به جاده رسیدیم اون وقت به حرف آمد و گفت: کجا سیر می کنی خانم؟
به سمت راستم نگاه کردم و گفتم: هیچ.
گفت: خمار باشی خمار می شم.
گفتم: چرا خمار باشم؟ من که دیشب خوب خوابیدم.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: این خاصیت جاده اس. ساکت که بنشینی و چشم بهش بدوزی خمارت می کنه. واسه همینه که می گن باید با راننده حرف زد تا...
حرفش رو قطع کردم و گفتم: اما من حرفی ندارم. در ضمن حوصله هم ندارم.
آهی کشید و گفت: این یعنی که منم حق حرف زدن ندارم. بسیار خب.
بعد با دستش نوار کاست رو فشار داد و دیگه چیزی نگفت. ساعتی بعد بدون این که نگاهم کنه گفت: چی می خوای بدی بخوریم؟ هم میوه داریم هم چای. همه رو تو ساک دستی گذاشتم روی صندلی عقبه.
اخم آلوده گفتم: دستام کثیف می شه بدم میاد توی ماشین میوه پوست بگیرم.
کج نگاهم کرد و گفت: امامن دوست دارم برای خانم خوشگلم میوه پوست بگیرم. و بعد از طی مسافتی کوتاه ماشین رو کناری پارک کرد. پیاده شد کمر رایت نمود کش و قوسی به خودش داد و ساک دستی رو برداشت و گفت: پیاده نمی شی؟جوابش رو ندادم. در صندوق عقب رو باز کرد دو تا صندلی تاشو بیرون کشید و گفت: هوا بخوری بد نیست ها. اخلاقتم عوض می شه. بعد در رو بازکرد و ازم خواست پیاده بشم. من هم پیاده شده شروع به قدم زدن کردم. باد تندی می وزید و سرد بود اما من سرما رو احساس نمی کردم. از درون گر گرفته بود و هر آن وجودم به آتش کشیده می شد. صورتم رو زیر دست شلاق وار باد سپرده چشامو بستم. افکارم درگیر بود. چهره سرد و ماتم زده ی مامان فرح جلو دیدگانم جان گرفت. دلم براش می سوخت که تنها مونده بود. برای این که عمری رو به تنهایی سر کرده و می دیدم که هنوز هم با غم عظیم دلش کنار نیامده. برای خانم جانک که آفتاب عمرش لب بام نشسته منتظر سر و سامان گرفتن من بود و اینک در میان ما حضور نداشت. برای خودم که چنین سرنوشتی داشتم و به یکباره دگرگون شدم.
صدای شایان منو از صحرای خیال بیرون کشانید که به شوخی گفت: ایستاده خوابیدی؟
چشم باز کردم و صورت خندانش رو دیدم که با دو لیوان چای مقابلم ایستاده بود.
باد موهاشو به هم می ریخت. گفت: وقت خوردنشه.
لیوان رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. بخار مطبوعش پوست صورتم نوازش داد. عطر چای رو به مشام کشیدم. وجودم گرم شد و آرام گرفت. آرامشی که توی چشام جای گرفت. شایان که خیره به چشام بود لبخندی زد و گفت: مثل این که به موقع بود. بیا بریم بنشین برات میوه هم پوست گرفتم.
شایان وجودی سراسر مهرانگیز داشت و من شرمنده و معذب بودم. دوست داشتم دستان محبت آمیزش رو که هر دم چیزی به خوردم می داد پس بزنم اما او گاه با حوصله و محبت و گاه با خشونتی ساختگی امر به خوردنم می نمود. فهمیده بود در مقابل خشونتش توان مقابله ندارم و این حربه ای بود که گاه به کار می گرفت و من با تمام وجود لذت می بردم. دلم عقده داشت که مردی از سر نگرانی و دلواپسی به روم اخم کرده و یا شماتتم کنه. دوست داشتم با تغیر ازم چیزی رو بخواد که برام لازم و مفیده. دوست داشتم با خشونت ازم بخواد که دست از لجبازی بردارم و گاه با محبت نازم رو کشیده مورد مهر و محبتم قرار بده. رفتارهایی که به موقع خود و به وقت لزوم از شایان سر می زد و قلب یخ زده ام رو گرما می بخشید با این همه حظی که وجودم رو در برمی گرفت رو ترش کرده با اخمی ساختگی با او برخورد می کردم. نمی خواستم به زندگی در کنار خودم امیدوار و دل گرمش نمایم. می دونستم که او با جوانمردی ای که از وجناتش مشهود بود حاضره تا پای جان کنارم بمونه و بهم محبت کنه اما من قصد موندن نداشتم و باید از خودم دلسردش می کردم تا با خیالی آسوده و با میل و رغبت ترکم کنه.ساعتی بعد شایان دوباره گوشه ای توقف کرد و گفت: وقت ناهاره. باز هم صندلی های تاشو از صندوق عقب بیرون کشیده شد و سفره ای کوچولو روی میزش گسترده شد و من چون میهمانی خجالتی منتظر روی صندلی ام نشسته بودم تا چه به خوردم دهند. شایان از توی ظرفی دربسته کبابهایی رو که صبح زود پخته بود بیرون آورده با نان برش زده روی میز نهاد و گفت: تا حالا از این کبابها درست نکرده بودم. من فقط بلدم گوشت سیخ بکشم اما کباب تابه ای رو نمی دونستم چطوری باید پخت. صبح زنگ زدم از پوران جان پرسیدم که چه کار بکنم. اگه بد شده ببخش. تجربه ی اولمه. بعد سرش رو بالا گرفت نگاهم کرد و گفت: کم کم یاد می گیریم. البته اگه تو دوست داشتع باشی می تونی کمکم کنی. از قدیم گفته اند آشپز که دو تا شد غذا معرکه می شه به خصوص قرمه سبزی.
چه علاقه ای داشت خاطرات از کنار هم رد شدن مان رو یادآوری کنه.
نگاهش کردم. دوست داشتم براش از اون روز و روزهای دیگه بگم. من با شایان هزار حرف و خاطره داشتم. من نیاز داشتم تا با او حرف بزنم اما با سماجت زبانم در دهانم حبس کرده بودم. شایان چنگال رو توی کبابی فرو کرده به دهانم نزدیک کرد. اخم کردم رومو اون طرف کردم و گفتم: من بچه نیستم که غذا دهنم بذاری. خودم می تونم بخورم.
شایان صاف نشست و گفت: آدم بزرگ که بی جهت قهر نمی کنه. خب حتما بچه ای دیگه. بعد خم شده سنگینی اش رو روی زانوانش انداخت و گفت: چه کار کنم که بخندی و شاد باشی؟ مثل اون روزها.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
شانه بالا دادم و گفتم: اما من شادم. بیخودی به من برچسب نزن آقا شایان.
دوباره صاف نشست و گفت: اخیرا دروغگو هم شدی. بعد آهی کشید و گفت: خب آدما گاه به جبر تن به دروغ می دن و دست به اعمالی می زنند که خوشایند خودشون هم نیست. اما این حالات موندگار نیست و من اونقدر صبرمی کنم تا تو خودت باشی. همون مهتاب که چشاش می گفت روح شیطونی داره و دلش مثل آینه اس. من تو رو از نگاهت شناختم مهتاب نه از زبونت.
کبابی به دهان گذاشتم، اونو نجویده فرو دادم و با بدجنسی، جهت دلسردی گفتم: شما که استاد نگاه شناسی هستین بفرمایید اگه بخوام بفهمونم کبابا بدمزه ان چطوری باید نگاه کنم؟
شایان تکه ای کباب به دهان برده با حوصله جوید و گفت: به نظر من که این معرکه اس اما جهت اطلاع شما باید عرض کنم لنگ کفس در بیابان نعمتی است. تو این بر بیابون کجا می شه کباب به این خوبی پیدا کرد؟
یک کباب دیگه خوردم و گفتم: واقعا که لنگ کفش هم هست. الهی بمیرم برای دندونا و فکم که اینقدر باید ورزش کنند.
دروغ می گفتم. کبابا خیلی هم نرم بودندو من خیلی زیاد خوردم و شایان گفت: کاش واسه دل دردی که قراره از پرخوری بگیری یک داروی مناسب آورده بودم.
بلند شدم ایستادم و گفتم: خواستم دلت نشکنه. تازه پرخوری آشپزا رو تشویق به کارشون می کنه، والا من پرخور نیستم.
شایان پوزخندی زد و به طعنه گفت: می دونم. واسه همینم این همه کباب پختم.
اواخر شب به اصفهان رسیدیم. شایان مقابل یک هتل نگه داشت چرخید نگاهم کرد، چشاش توی تاریکی برق می زد. گفت: رسیدیم خانم. برم ببینم اتاق داره. گو این که تو این هوا هر جا بری جا هست.شایان از ماشین پیاده شد و من موندم و افکارم. فکر اینجاشو نکرده بودم. این که در سفر من و او مجبوریم توی یک اتاق بخوابیم. ای خدا اگه به این موضوع فکر کرده بودم هرگز همراهی اش نمی کردم. مثل موش توی تله افتاده بودم و راه گریزی نمی یافتم. فکر کردم شایان به عمد منو با خودش به این سفر آورده تا بهانه ای به دست بگیره برای زیر پا گذاشتن قولی که به جبر داده. می دونستم بالاخره کارد به استخوانش می رسه و طاقتش طاق می شه. خاله فروزان گاه می گفت مردا به زن نیاز دارند و همین نیاز، اونا رو اسیر و عبید زن کرده. مرد هر چقدر مقتدر و مستبد، در مقابل زن به زانو درمیاد. من دوست نداشتم دومرتبه بازیچه ی دست مردی قرار بگیرم و برطرف کننده ی نیازش باشم. نه، من تسلیم نمی شدم. شایان به من قول داده بود. من به او اجازه ی پیمان شکنی نمی دادم. ما به توافق رسیده بودیم تا هر زمان که من بخواهم جدا از هم بخوابیم. من تصمیم خودم رو گرفته بودم و پس از بازگشت از سفر از شایان می خواستم به هر قیمت طلاقم بده. حال که جدایی در راه بود، چه جای وصل؟ رشته ی افکارم رو صدای باز و بسته شدن در ماشین گسیخت. شایان روی صندلی نشست نیم چرخی زده نگاهم کرد و گفت: هتل مرتب و خیلی خوبیه. موافقی همین جا بمونیم؟
با نگرانی پرسیدم: تا کی؟
جواب داد: تا هر وقت که به تو خوش بگذره. تا روزی که همه ی اصفهان بگردیم. راستی تو تا حالا اصفهان رو دیده بودی؟
آهی کشیدم و گفتم: نه. مامان هیچ وقت منو مسافرت نبرد.
شایان سری تکان داد و گفت: اما من اینجا رو مثل کف دستم می شناسم و تا همه جاشو نشونت ندم از اینجا نخواهیم رفت. موافقی؟
ابلهانه پرسیدم: یعنی چند شب؟
شایان حیرت زده پرسید: چند شب یا چند روز؟ بعد تبسمی کرد و ادامه داد: هر چند شب و روزی که تو موافق باشی. خوبه؟
همون طور که با انگشتام بازی می کردم، گفتم: نمی دونم.
شایان ماشین رو روشن کرده به طرف پارکینگ هتل راه افتاد و گفت:نگران نباش. نمی گذارم بهت بد بگذره.
مرد درشت اندامی که داشت با تلفن صحبت می کرد شناسنامه هامون تحویل گرفت حین صحبت با تلفن نگاهی به شناسنامه ها کرده متعجب نگاهی به ما انداخت بعد که گوشی رو نهاد رو به شایان کرده پرسید: زن و شوهرید؟
شایان دست دراز کرده گفت: کلیدا لطفا.
کلیدا؟ منظور شایان از کلیدا چه بود؟می خواستم از خجالت بمیرم که مسبب آزار شایان جانم بودم. شایان عزیزم که مردانگی رو به حد کمال رسونده دو تا اتاق رزرو کرده و با یک کلمه ی قاطعانه دهان مردک درشت اندام رو که با کنجکاوی نگاه مون می کرد، بست. او که به موردی نادر برخورد کرده بود و می خواست بدونه چرا زن و شوهری دو اتاق جداگانه رو اشغال می کنند!
توی آسانسور از خجالتم سرم رو پایین انداخته بودم و نمی دونستم در برابر شایان و این همه گذشت و مردانگی چه رفتاری باید داشته باشم! شایان در اتاقم رو باز کرد و گفت: بفرمایید اینم اتاق شما. بعد خودش متعاقب من پا به اتاق گذاشت و گفت: باز هم یک سفر دو نفره. یک سفر با نقاط تشابه و تفاوت برای ثبت خاطرات با هم بودن ما. بعد چمدانم رو روی میز نهاد و گفت: خب، خب، مهتاب خانم خسته نباشی و به شهر زمان دانشجویی من خوش اومدی. من از این شهر خاطرات خوشی دارم و از اون خوش تر خاطراتیه که از فردا با تو خواهم داشت. بعد یک گام به طرفم برداشت، دستاشو روی شونه هام نهاد، دیده در دیده ام دوخت و با لحنی آروم گفت: مگه نه خانوم؟
نفسم تنگی می کرد. شایان مقابلم و خیلی نزدیک به من ایستاده بود. هرم ملایم بازدمش توی صورتم پخش می شد، نگاهش زیر نور ملایم چراغ دیواری هزار حرف داشت. چشاش نمی رقصید، اما کنه وجودم رو می کاوید. شایان گفته بود من، تو رو از نگاهت شناختم. و من می رفتم که رسوا شوم. باید نگاهم می دزدیدم تا مچم برای او که شاید راز درون رو از نگاهم می خواند باز نشود. سرم رو پایین انداخته آب دهان فرو دادم. شایان دست زیر چانه ام برده سرم رو بالا گرفت و گفت: قبلا هم بهت گفتم هیچ وقت نگاهت رو از من ندزد. دوست دارم همیشه تو چشام نگاه کنی. این خواسته ی زیادیه؟
مستاصل نگاهش کردم. قلبم به شدت می زد و ندای شادی از وضعیت به وجود آمده سر می داد. اما من دیگه نمی خواستم به ندای قلبی گوش فرا بدم. می خواستم خلاف خواسته ی قلبم عمل کنم. حرکتی مخالف جهت باد. و چه سخت و سنگین است گام نهادن. بغض تیزم رو با آبی که در دهان نمی یافتم فرو دادم. رنگ چهره ام گلگون شده بود. اینو از گرمایی که زیر پوستم دویده بود می فهمیدم. شایان لبخندی زد خم شد پیشانی ام رو بوسید و آرام گفت: خوب بخوابی عزیزم شب به خیر.
گفت و رفت. و چه چالاک!


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
آن قدر غلت زدم و گریستم تا خوابم برد. صبح با نوازش دستی چشم گشودم. شایان بود که خوشگل و مرتب مثل همیشه، کنار تختم نشسته بود و لبخند به لب نشانده بود. گونه ام رو نوازش کرد و گفت: چرا در اتاق رو روی خودت قفل نکرده بودی خوشگل خانوم؟ نگفتی یکی بیاد سر وقتت؟
نیم خیز شده نشستم و گفتم: اما تو قول داده بودی که...
با انگشتش لبام رو نوازش نموده بدین ترتیب کلامم رو قطع کرد و گفت: یکی، نه من. من قول دادم دیگران هم قول دادند؟ ببین چقدر راحت می شه اومد سراغت؟
فکر کردم منظوری داره اخم کردم و گفتم: منظورت چیه؟
دستم رو توی دست گرفت و گفت: من در اتاقت رو باز کردم، بالای سرت ایستادم، حتی کنارت نشستم اما تو حتی یک تکون هم نخوردی.
دوباره دراز کشیدم پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم: به وقتش می فهمم. شما هم لطفا پیش از ورود در بزنید.
خنده ای کرد و گفت: چشم. شما هم بهتره اگه خستگی تون بیرون رفته بلند شید بریم صبحانه بخوریم که این شهر جاهای دیدنی زیادی داره حیفه عمر آدم تو خواب تلف بشه.
کودکانه چشامو بستم و گفتم: اما من خوابم میاد.
پتو رو از روم کشید و گفت: بلند شو دختر کوچولوی مامانی، بلند شو دیگه.
نشستم، پتو رو از دستش کشیدم و با غیظ گفتم: من کوچولو نیستم. اینو بارها گفتم. بعد هم دوباره زیر پتو خزیدم.
شایان بلند شد پتو رو محکم از روم کشیده گوشه ای پرت کرد بعد خم شده بلندم کرد و گفت: کاری می کنی به زور متوسل بشم؟توی بغلش دست و پا زدم و گفتم: منو بذار زمین اگر نه جیغ می کشم.
شایان به طرف حمام راه افتاد و گفت: برو زیر دوش، بعد تا می تونی جیغ بکش. تازه اون وقت هم خودم میام سراغت، چون ما زن و شوهریم و کسی به خودش اجازه ی مداخله نمی ده.
بعد منو زیر دوش روی زمین گذاشت و گفت: وقت رو تلف نکن خانم. زود خودت رو بشور که می خوام ببرمت میدان نقش جهان.
با غیظ پاهامو به زمین کوبیدم و گفتم: نمی شورم.
شایان دست دراز کرد دوش آب رو بازکرد. جیغ کشیدم: دیوونه! لباسامو خیس کردی. این چه کاریه؟
خنده ای کرد و گفت: خودت رو می شوری یا من بشورمت. دلاکی ام بد نیست. می خوای نشونت بدم؟
سرش داد کشیدم: برو بیرون.
شلیکی خندید و از در بیرون رفت و من در رو از داخل قفل کردم. شایان با صدای بلند گفت: نیازی نبود من سر قولم هستم.
تصمیم داشتم توی میدان نقش جهان با حرکات بچه گانه ام شایان رو عاصی کنم. باید کاری می کردم تا از ازدواجش پشیمون بشه.
همین که از ماشین پیاده شدم گفتم: ای وای پشمک چوبی!
شایان عینک تیره اش رو که برداشته بود دوباره روی چشم نهاد و پرسید: می خوری؟
سرم رو تکون دادم و شایان دست در جیب کرده به طرف پسرک پشمک فروش رفت. پشمکم رو که گرفتم به آن طرف میدان نگاهی انداخته گفتم: من که می میرم واسه درشکه سواری.
شایان گفت: حالا یک دوری بزنیم بعدا سوارت می کنم.
ابروهامو تو هم کردم و گفتم: نه همین الان.
شایان نگاهی به من که داشتم با ولع پشمک می خوردم انداخت و گفت: بسیار خب. بیا بریم.
من هم با شادی مثل بچه ها جست زده خودم رو داخل درشکه انداختم. شایان هم با ژستی قشنگ دستش رو به میله ی کنار درشکه گرفته سوار شد و کنارم نشست. چرخیدم نگاهش کردم و گفتم: من یک دور بسم نیست ها. گفته باشم. شایان نگاهم کرد و با تبسمی که به لب نشاند، گفت: باشه خانم باشه. بعد بلند شد و با صدای بلند به مردک درشکه چی که راه افتاده بود گفت: حاجی لطفا ما رو نیم ساعت بگردون. مردک هم سرش رو تکون داده جان گرفت و بر سرعت اسبش افزود. هوا سرد بود و با حرکت نسبتا تند درشکه می شد سرمای بیشتری رو احساس نمود. پشمکم تمام شد و من خم شده چوبم رو بیرون پرت کردم. شایان نگاهی به دستم نمود، بعد به خودم، و گفت: اصفهان شهر خیلی تمیزیه مهتاب.
شانه بالا دادم و گفتم: من چه کار کنم؟
گفت: کثیفش نکن.
با حالتی قهر گونه جواب دادم:شهرداری به رفتگرانش واسه چی حقوق می ده؟ خودم یه آقایی رو دیدم که جارو دستش بود. بعد هم رومو اون طرف کردم. شایان که انگار می خواست از دلم دربیاره دست سردم رو توی دستش گرفت و گفت: چقدر دستات یخ کرده! دستکش نداری؟
بدون این که برگردم جواب دادم: دارم اما نیاوردم. شایان هر دو دستم رو توی دستان گرمش گرفته فشرد و من احساس آرامش و امنیت کردم. انگار این حس خوب با هم بودن، زیر پوست شایان هم دوید چون خودش رو بیشتر به من چسبوند و بعد هم دستش رو دور شانه ام انداخت. برگشتم نگاهش کردم دیدم داره نگاهم می کنه. اخم کردم و گفتم: نقش جهان اونوره. لبخندی زد و گفت: من نقش جهان رو دیدم این نقش مهتابه که دیدنیه.
با تمسخر گفتم: ندیده بودیش؟
لبخندی فراخ زد چال سویای اش نمودار شد، منو به خودش فشرد و گفت: هر چقدر ببینم سیر نمی شم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اخم کردم و گفتم: خوشم نمیاد تو خیابون آدما به هم بچسبند. خودت بکش کنار.
شایان که هنوز دست سردم رو توی مشتش گرفته بود گفت: کی چسبیده؟ من کنارت هستم چرا گنده اش می کنی؟
خودم رو از حلقه ی دستانش رهانیدم و گفتم: به هر حال بکش کنار. حفظ فاصله ضروریه. من از این کارا خوشم نمیاد. بعد هم چرخیدم و نگاهم رو متوجه خیابون کردم در حالی که دلم پیش شایان بود.
تمام اون روز من و شایان به گردش پرداختیم و شایان برام خرید کرد. اولین چیزی که خرید یک جفت دستکش گرم و نرم بود. اما من از هر چیزی که اون برام می خرید استقبال نمی کردم مگر خودم کودکانه تقاضایی نا به جا داشتم که برایش ذوق می زدم و شایان متحیر و گاه خندان نگاهم می نمود. او مرد صبوری بود که تمام حرکات عجیبم رو تحمل کرده و گاه با لحنی ملایم از بعضی حرکات منعم می نمود و زیر گوشم یادآوری می کرد که اونجا خیابونه و بعضی کاره زشته و بهتره من کمتر جست و خیز کنم اما من به عمد قصد داشتم اونو از راهی که رفته بازگردانده از خودم بری نمایم.
باز هم شب شد و ما به هتل برگشتیم. شایان خریدهامون رو توی کمدم جا داد بعد دست و صورتش رو شسته خشک کرد و به طرفم آمد و گفت: امیدوارم امروز بهت خوش گذشته باشه.
من هم با لاقیدی شانه بالا دادم و گفتم: ای بد نبود به خصوص قسمت درشکه سواری اش.
شایان دستش رو دور کمرم انداخت و گفت: امروز که بیشتر به بچه بازی و خرید گذشت فردا می خوام ببرمت تا بناهای تاریخی رو نشونت بدم.
من که از خدا می خواستم از جاهای دیدنی اصفهان دیدن کنم ابرو درهم کرده و گفتم: حوصله ی دیدن بناهای فرسوده و مرده رو ندارم. هیچ وقت هم از درس تاریخ خوشم نیومده که حالا دنبال بناهاش باشم.
شایان لبخندی زده منو به طرف خودش کشید و گفت: داری سربسرم می گذاری مهتاب؟
خودم رو عقب کشیدم و گفتم: تو داری چه کار می کنی؟ از سوء استفاده می کنی؟
شایان متعجب پرسید: از سوء استفاده کنم؟ این یعنی چی؟
یاد خانم جانم افتادم و بغض توی گلوم نشست. رفتم پشت پنجره ایستادم و با صدایی که از بازی بغض و حنجره می لرزید گفتم: این یک اصطلاح بود که خانم جان به کار می گرفت. منظورش سوء استفاده بود. بعد هم بغضم رو رهانیدم و گریه ی بلندم رو سردادم. شایان پشت سرم ایستاد و اجازه داد عقده ام رو خالی کنم. منم یک دل سیر گریه کردم. عاقبت شایان دست دور شانه ام انداخته منو چرخوند نگاه به صورت خیسم نمود اشکم رو سترد و گفت: تمون نشد؟ سبک نشدی؟
گریه ام بیشتر شد اما این مرتبه از گرمای لطف و محبتی که شایان نثار وجودم می نمود و من ناچار به تحریمش بودم. شایان با تردیدی که از چشمانش مشهود بود من رو به طرف خودش کشوند. من هم سر بر سینه اش گذاشتم و هق هقی دوباره سر دادم. او هم با مهربانی من رو به خودش فشرد و سرم رو نوازش کرد. ضربان قلبم تند بود. قلب او هم. صدای گرپ گرپ قلبش توی گوشم می پیچید و گرمای که از سینه اش زیر پوست صورتم می دوید هر دم ذوبم می نمود ناگهان خودم رو عقب کشیده پشت بدو نمودم و گفتم: شب به خیر شایان.

گویی شایان انسانی بود که از وجودش مهر و محبت تراوش می کرد. گویی مامور شده بود تا جبران نامرادی های مرا توی زندگی کرده از چشمه ی جوشان محبتش سیرابم نماید. هرچقدر او بیشتر بهم محبت و توجه می نمود من بیشتر رم می کردم مبادا اسیر عطوفت پایان ناپذیرش گردم. من که اسیر بودم. اسیر عشق پرشوری که قلبم رو احاطه کرده وجودم رو می سوزاند پس نباید مهر و محبتش رو با عشقش درمی آمیختم که پذیرش چنین معجزه گری از تحملم خارج بود و هر آن جسم و روحم زیر و رو شده از خود بیخود می گشتم.
من و شایان تقریبا از همه ی جاهای دیدنی اصفهان دیدن کردیم. شایان که همه روزه دوربین عکاسی اش رو از گردنش می آویخت اصرار داشت همه جا از من عکس بندازه اما من اصراری نداشتم که دوربین رو از دستش گرفته عکسی هم از او بندازم. دوست نداشتم فکر کنه که وجودش برام مهمه در حالی که بود. شایان گاهی از عابری خواهش می کرد دوربین رو گرفته از ما عکس دو نفری بندازه. آن وقت دستش رو دور کمر یا شانه ام می انداخت مرا به طرف خودش می کشید و از من می خواست لبخند بزنم اما من همه جا اخم کرده و یا رخ برمی گرفتم. نمی خواستم آثار رضایت از چهره ام مشهود باشه. شبها که به هتل بازمی گشتیم شایان مصربود بدونه که به من خوش گذشته و من از این سفر رضایت داشته ام یا نه؟ اما من به سردی دست به سرش کرده معلق بین زمین و آسمان رهایش می نمودم. و عاقبت شایان نفهمید من از این سفر دو نفره چه احساسی دارم. گاه می گفت کنه چشات حرفای دیگه ای با من دارند مهتاب. من هم با تمسخر می گفتم: مگه چشم آدما کنه داره؟ اون وجوده که کنه داره. شایان هم می گفت: منظورم عمقه.
هشت روز برای گشت و گذار و سیر و سیاحت در شهر اصفهان کافی به نطر می رسید. آخرین شب اقامت مان شایان گفت: مهتاب فردا هم برین چهل ستون رو نشونت بدم بعد به طرف شیراز حرکت می کنیم.
با بی حوصلگی و به دروغ گفتم: من خسته شدم. دوست دارم برگردیم. در حالی که هر لحظه حریص تر می شدم و دوست داشتم بیشتر و بیشتر کنارش باشم. شبها هم بداخلاق تر شده پی بهانه ای بودم چرا که می دونستم این تاریکی بین من و شایان جدایی می اندازه و من طالب این جدایی نبودم.
شایان گفت: حیفه تا اینجا اومدیم شیراز رو نبینیم. شاید دیگه فرصت دست نداد من و تو این طور آزاد و رها به سفر بیاییم. بهتره از فرصت ها استفاده کنیم.
من که متوجه منظورش نشده بودم متعجب پرسیدم: منظورت چیه از آزاد و رها؟
شایان نگاهم کرد و گفت: خب آدم درگیری پیدا می کنه. آدما اول زندگی شون مسئولیت کمتری دارند. بعدها دست و پاشون یه طورایی بسته می شه.
اخم کردم و گفتم: چه طوری؟
قدری این پا و اون پا کرد و گفت: گرفتاری های شغلی و... نمی دونم از این قبیل.
بعد مکثی کرده به طرفم آمده دست دور کمرم انداخت نگاه توی چشام کرد و گفت: یک خانواده همیشه دو نفری نمی مونه. اینم اسمش گرفتاریه مهتاب. یک گرفتاری شیرین که آدما با دست خودشون واسه خودشون درست می کنند و هیچ وقت هم پشیمون نمی شن.
غضبناک نگاهش کرده خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم: لطفا اگه پنبه ای هم تو گوش تون هست بیرون بیارید و به آینده امیدوار نباشید آقا شایان.
بعد هم پشتم رو کرده به خیابان چشم دوختم. شایان دستانش رو آروم روی شانه هایم نهاد و گفت: معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم. منظورم این بود که از فرصتهای زندگی باید حداکثر استفاده رو برد.
با لحن تندی گفتم: نه از همه ی فرصتها. از اون روزی می ترسم که پیرو این عقیده یک روز زیر قولت بزنی.
منو میان بازوانش جا داد، چانه اش رو روی سرم نهاد و گفت: من زیر قولم نخواهم زد مهتاب. اینو مطمئن باش. اما می خوام بدونم تا کی؟ تو زن من هستی و من دوستت دارم. چرا به من اجازه نمی دی بهت نزدیک بشم؟
بغضی تیز توی گلوم نشست که با فرو دادن آب دهانم، اونو خراشید و سوزاند. با صدایی که از فشار بغض درشت تر شده بود گفتم: تودروغ می گی شایان.
ناگهان منو به سمت خودش چرخوند با نگاهی حاکی از استفهام بهم خیره شد و پرسید: در چه مورد؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
بغضم رو رهانیدم و گفتم: تو منو دوست نداری. تو فقط نسبت به من محبت داری. من اینو خوب می فهمم.
با دو دستش صورتم رو گرفته به طرف خودش نزدیک کرده و گفت: چرا چنین فکری می کنی؟
اشکم رها شد و من که قادر به تکلم نبودم سرم رو چند مرتبه به طرفین تکون دادم. شایان که داشت توی چشام نگاه می کرد گفت: تو اعصابت به هم ریخته اس مهتاب. من حال تو رو خوب می فهمم. می دونم که هنوز نمی تونی به من به عنوان یک مرد یا یک شوهر که وجود تو براش مهمه و دوستت داره اعتماد کنی. اما من تو رو دوست دارم. با همه ی وجودم. ازت خواهش می کنم این افکار رو از سرت بیرون کن. دیگه هم این حرف رو نزن. باشه؟ بعد محترمانه از اتاق بیرون رفت. من هم پشت سرش داد کشیدم: من چه کار کنم که تو رو دوست ندارم. بعد هم همان جا پای پنجره نشسته زار زار گریستم.
صبح روز بعد در اتاقم رو به روی شایان باز نکردم و در مقابل تمناهای شایان که ملتمسانه ازم می خواست در رو به روش باز کنم سکوت کرده روی تختم بغ کردم. حوالی غروب که شایان با عصبانیت به در می کوبید و حکم می کرد در به روش باز کنم ترسیدم و در رو گشودم. شایان مثل بمبی که هر آن انتظار ترکیدنش می رفت پا به داخل اتاق نهاد. رگ پیشانی اش برجسته شده از نگاهش شراره ی خشم بیرون می زد. در رو بست پشت بدو داده به من که مقابلش ایستاده سر به زیر افکنده بودم نگاه می کرد. تند تند نفس می کشید. من هم. او از سر غیظ و عصبانیت و من از سر ترسی که از عصبانیت او عارضم می شد. عاقبت شایان لب باز کرد و گفت: این اداها کی می خواد تموم شه؟
حرفی نداشتم که بزنم. گامی جلو نهاده با غیظ چانه ام رو بالا گرفت و گفت: منو نگاه کن.
نگاهش کردم. چشاش درشت تر و ابروانش توی هم رفته بود. باز جوانی های جناب فخر پیش نظرم مجسم شد. این حالت بیانگر خشم زایدالوصفش بود و من ترسیدم و دوباره سرم رو به زیر انداختم. غضبناک تر سرم رو بالا گرفت صورتش رو نزدیکم آورده و گفت: نگفتم نگاهت رو ازم ندزد؟ کی می خوای بفهمی که این کارت عذابم می ده. با غیظ رومو برگردوندم و گفتم: دست از سرم بردار.
نفس بلند حاکی از غیظش رو بیرون داد و توی اتاق به قدم زدن پرداخت. وقتی که به اعصابش مسلط شد مقابلم ایستاد و با لحنی آروم تر گفت: چرا خودت رو توی اتاق حبس کردی؟ چه حرکت نا به جایی از من سر زده بود؟ جوابش رو ندادم و صاف توی چشاش زل زدم. نگاهش مهربون تر شده بود. طاقت نداشتم نگاهش کنم. از صبح ندیده بودمش و دلم براش لک زده بود با این همه نمی تونستم نگاه گرم و مهربونش رو تحمل کنم حتی خشم حاصل از نگرانی اش رو. حالاتی رو که با تمام وجود می طلبیدم و مصر بودم دوری گزیده خودم رو محروم نمایم. پشت بدو کرده به طرف تختم رفته روی لبه اش نشستم. شایان که نگاهم می کرد به طرفم آمده کنارم نشست دستم رو توی دستش گرفت و گفت: از حرفهای دیشبم ناراحت شدی؟ من تندروی کردم مهتاب؟ آره؟ بعد دستم رو به لب برده بوسید و گفت: معذرت می خوام. می دونم که ما باید به هم فرصت بدیم. فرصت شناخت بیشتر. من حاضرم تا هر وقت که تو مایل باشی صبر کنم اما خواهش می کنم دیگه اون حرف رو تکرار نکن. دیگه نگو که دوستم نداری. من نمی خوام خودم رو و عشقم رو به تو تحمیل کنم اما می خوام اینو بفهمی که با تمام وجودم دوستت دارم.
متعجب نگاهش کردم. چه می گفت: خودش رو به من تحمیل کنه؟ این من بودم که به او تحمیل شده بودم و همین مایه ی عذاب روحی ام بود. من که از سر ترحم و دلسوزی، حسی که خداوند در وجود ابنا بشر نهاده، زیر چتر حمایت قرار گرفته بودم. من بودم که بدو آویخته بودم و او بند که با محبت ذاتی تحملم می نمود. این همه مهر و محبت از کجا نشات می گرفت؟ جز از وجود مصفا و از قلب مهربونش؟
شایان به چشمانم که قطره اشک لرزانی رو به سختی مهار می نمود نگاه می کرد. من هم چشم بدو داشتم. ناگهان محکم منو در آغوش کشیده به خودش فشرد و پس از لختی از فشار بازوانش کاسته نگاهی به چشمان مرطوبم نموده گفت: حتما خیلی گرسنه ای. بریم پایین شام بخوریم.
بعد از شام هر دو به طرف شیراز حرکت کردیم. توی راه ابراز کسالت کرده و گفتم که دوست دارم زودتر به خونه مون برگردیم. شایان توی تاریکی جاده نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: پی این چند روزه بهت خوش نگذشته نه؟
شانه بالا دادم و گفتم: خوب یا بد، خسته شدم و دلم آرامش خونه می خواد.
گفت: حرفی نیست. من که نمی خوام تو اذیت بشی. اینم که مصرم بریم شیراز، واسه اینه که با یکی از دوستام کار دارم. یک پاکته که باید به دستش برسونم. بعد از اون هر چی که تو بگی.
اواخر شب به شیراز رسیدیم و شایان مقابل خونه ای نگه داشت و گفت: دیر وقته اما چاره ای نیستو بهش قول دادم پاکت رو همین امشب به دستش برسونم. فردا اول وقت باید مراحل اداری اش رو بگذرونه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
من که حوصله ی کنجکاوی در اون مورد بخصوص نداشتم و خوابم گرفته بود گفتم: پس لطفا زودتر. خوابم میاد.
شایان دست توی کیفش نموده پاکتی بیرون کشید و از ماشین پیاده شد.
من هم سرم رو روی صندلی نهاده چشام رو بستم. خواب شیرینی خودش زیر پلکهایم جا داد و من آرامش رو در تمام سلولهای تنم احساس می نمودم و سنگین و لخت می شدم که ناگاه در ماشین باز شد و صدایی ناآشنا به گوشم رسید که گفت: سلام عرض کردم. ببخشین که بیدارتون کردم. این به بدقولی شوهرتون در. بعد دستی به شانه ی شایان که لبخند گرم و صمیمی به لب داشت نهاد و گفت: شایدم خوش قولی. بعد رو به شایان نمود و گفت: شب یعنی این موقع؟ بابا ما که از زور خواب داشتیم می پکیدیم.
شایان گفت: مگه مرغی برادر من؟
مرد جوان که بعد فهمیدم اسمش سعید بود گفت: مرغای خونه ی شما تا یک بعد نیمه شب بیدارند؟ خب حتما براشون کازینو دایر کردی و سرشون گرمه.
کازینو یاد شروین افتادم. دوباره چهره ی شروین پیش چشام جان گرفت و احساس تلخ لگدمال شدن و به حال خود رهانیده گشتن و سپس تحمیل شدن و مورد ترحم قرار گرفتن آزارم داد. شایان با نگرانی نگاهم می کرد. دستم رو به طرف شقیقه ام برده اونو فشردم. سعید بی جهت حرف می زد اما نه من متوجه اش بودم و نه شایان. شایان به طرفم خم شد و گفت: مهتاب؟
چشم باز کردم و با تکان سر بهش حالی کردم که خوبم. سعید هم خم شد و گفت: شما خوبین خانم؟ ببخشید که من اینقدر حرف می زنم هیچ مراعات حال شما رو نکردم. شما خسته ی راه هستین. منو ببخشین. آخه دلم واسه رفیق جون جونی ام یه ذره شده بود. حالا بفرمایید تو چای حاضره، قهوه هم حاضر کردم فقط هر دوش کهنه شده که شوهرتون مقصره. بفرمایید.
هر چقدر ما امتناع کردیم و بهانه آوردیم سعید نپذیرفت و گفت خانمش برای دیدن پدر و مادرش به قم رفته و کسی خونه شون نیست. گفت که بهتره حرفی از رفتن نزنیم چون او به خودش وعده داده ما رو نگه داره حتی برامون شام پخته.
من و شایان به ناچار دعوتش رو پذیرفتیم و فقط به نوشیدن یک فنجان قهوه اکتفا نمودیم. سعید هم غذاها رو توی یخچال نهاد و گفت از سر شب آجیل زیادی خورده و اشتها نداره. بعد هم در اتاق خواب خودشون رو باز کرده گفت: شایان جون ملافه هارو عوض کردم، ببخش که اتاق دیگه نداریم من همین جا تو هال می خوابم. چون صبح زود می خوام برم اداره. شما راحت باشین. صبح هم خودتون صبحونه بخورید. من براتون چایی می گذارم و می رم. بقیه اش با خودتون.شایان ازش عذر خواست و گفت ما فردا زحمت رو کم می کنیم و همون یک شب برای مزاحمت کافیه. سعید خندید دستی به شانه ی شایان زد و گفت: شما رحمتین نه زحمت. والله یک هفته اس تنهام و دیگه داشت بو گند پوسیدگی ام خونه رو برمی داشت. اگه اجازه دادم برو.
بعد هم از اتاق بیرون رفته در رو پشت سر خودش بست. و من موندم و شایان و یک اتاق خواب با یک تخت دو نفره که وسط اتاق جای گرفته بود. اتاق بزرگ و مرتبی با پرده های طرح دار. کف سرامیک و چراغ آویز بلندی که نور قرمزی ازش متصاعد بود و یک مهتابی که سعید وقت رفتن اونو خاموش کرد. احساس کردم مثل موشی توی تله افتادم و هر آن در چنگال گربه سان شایان جای خواهم گرفت. وسط اتاق ایستاده بی جهت در و دیوار اتاق رو می کاویدم. شایان هم نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: منو ببخش مهتاب. نمی باید دعوتش رو قبول می کردم. من موظفم تو رو به هتل ببرم تا راحت باشی. من حق ندارم از خونه ی اقوام و دوستان استفاده کنم. اینو می فهمم اما دیدی که چقدر اصرار کرد. همین فردا از این جا می ریم. من بهت قول می دم تو رو به بهترین هتل این شهر ببرم. همین امشب اینجا رو تحمل کن.
نگاهش کردم و گفتم: خودت رو ناراحت نکن شایان. من می فهمم.
شایان نگاهی به کف اتاق نمود و گفت: اگه سرامیک نبود می تونستم رو زمین بخوابم...
می خوای برم تو هال بخوابم؟
دست پاچه گفتم: نه. این خیلی زشته. فکر می کنه ما با هم قهریم.
شایان به طرفم آمده دست دور کمرم انداخت و با لبخندی گفت پس تو با من قهر نیستی عزیزم؟
توی چشای خندونش نگاه کردم و گفتم: چرا قهر باشم؟
گونه ام رو با نوک انگشت نوازش کرد و گفت: از سر شب تا حالا باهام حرف نزدی. نگاهت رو هم که می دزدی.
خودم رو از حلقه ی دستانش جدا نموده لب تخت نشستم و گفتم: حالا بهتره یک فکری واسه خوابمون بکنیم.
شایان دست به کمر زد نگاهی به دور و اطراف نمود و گفت: هر جا که تو بگی من همون جا می خوابم. من که می خوام برم پیش سعید. می رم بهش می گم دلم برات تنگ شده می خوام پیش ات بخوابم.
با لحنی حاکی از سرزنش گفتم: شایان؟
خنده ای کرد و گفت: چه اشکالی داره؟ خب تو بگو چکار کنم؟ بعد نگاهی به تخت کرد و گفت: خب اینجا دو تا تخت هست، اگه ناراحت نمی شی من روی تخت خودم بخوابم.
آهی کشیدم و گفتم: مثل این که چاره ای نیست. حالا بهتره بری بیرون، می خوام لباسم رو عوض کنم.شایان دست روی چشاش نهاد و گفت: به روی چشَم.
و رفت و من خیلی سریع لباسم رو عوض کرده زیر لحاف نرم و سبکی که روی تخت پهن بود خزیدم. دقایقی بعد شایان به در اتاق زده گفت: اجازه هست؟
قبل از این که من پاسخش رو بدم صدای سعید آمد که گفت: می خوای بری تو حجله؟ خب برو تو. والله اونجا هم دومادا اجازه سرخودند. بعد هم خندید و ساکت شد.
چه خبر داشت از وضع زندگی ما و از استیصال شایان و دل خون من!
شایان پا به اتاق گذاشت و به طرف چمدونش رفت تا لباس راحتی اش رو از اون بیرون بکشه. من هم پشتم رو کردم و گذاشتم راحت باشه. قلبم توی سینه ام با بی قراری بالا و پایین می رفت. دست و پام یخ کرده بود و من علیرغم گرگرفتگی وجودم، ریز می لرزیدم. ترس ناشی از پیمان شکنی شایان و به دام افتادن خودم و هیجان حاصله از وضعیت به وجود آمده که حکایت از رضایت قلبی ام می کرد با هم درآمیخته رعشه به روح و روانم می انداخت. با این همه کنجکاوی تمام وجودم رو فراگرفته بود. می خواستم بدونم شایان چه عکس العملی از بودن در کنار من خواهد داشت؟ تصمیم گرفتم در صورتی که خواست دست از پا خطا کنه به صورتش چنگ انداخته یا گازش بگیرم. باید مبارزه ای بی صدا می نمودم و آبروریزی و سر و صدا راه نمی انداختم. از شانس بد من، رخت خواب سعید هم خیلی نزدیک به اتاق ما بود. خونه ی سعید اینا خیلی نقلی بود و هال خیلی کوچکی داشت. می دونستم هر حرکت و جنبش و یا حرفی به بیرون رخنه نموده باعث آبروریزی خواهد شد. پس باید مراقب می بودم. چرخیدم. شایان داشت دکمه های پیراهنش رو باز می کرد. چشام بستم با دست موهای بلندم رو توی صورتم ولو کردم تا از لا به لای موهام بتونم درز چشامو کمی باز کرده شایان رو و عکس العمل کنار من خوابیدنش رو زیر نظر داشته باشم. شایان که نیم رخش به من بود پیراهنش رو در آورده از جالباسی آویخت. یک زیرپوش رکابی لیمویی به تن داشت. دل در سینه ام لرزید. هیکل ورزیده و سینه ی ستبری داشت. دست به زیرپوشش برده خواست اونو هم دربیاره اما لحظه ای به همون حال متفکر موند بعد انگار منصرف شده باشه صافش کرده به طرف تخت آمده نگاهی به من که فکر می کرد خوابم برده نمود آهسته، طوری که من بیدار نشم لبه ی لحاف رو گرفت و زیر اون خزید. احساس کردم او هم مثل من بی قراره. صاف و به پشت خوابید ساعدش رو روی چشاش نهاد و من از لا به لای موهام به تماشا نشستم. انگار خشک شده باشم جرئت جنبیدن نداشتم. می ترسیدم با هر حرکت و یا جنبشی خودم رو رسوا کنم. دقایقی بعد شایان نیم چرخی به طرف من زد و دل رو توی سینه ام لرزوند. توی دلم گفتم: اومد. حالا چه کار کنم؟ چه حقی دارم؟ نه جای داد و فریاده و نه کسی این حق رو بهم می ده. صاف و صامت از لای موهام و درز پلکهام شایان رو نگاه کردم. نور قرمز چراغ آویز توی صورت خوشگلش افتاده بود و من دوست داشتم جیغ بکشم. من که نعمتی این چنین رو در چنگ داشتم و با سماجت پس اش می زدم. شایان دست به سینه یکوری رو به من درازکشیده بود. ژستش منو یاد شروین انداخت که در اولین شب عروسی مون توی اون هتل دست به سینه خوابیده بود و من احساس کردم می تونم دوستش داشته باشم. با این تفاوت که چشای شروین بسته اما چشای شایان باز بود و داشت منو نگاه می کرد. درز چشام رو تنگ تر کردم. یعنی که خوابم. مچم نباید باز می شد. شایان دقایقی طولانی نگاهم کرد و ناگهان دستش رو به طرفم بالا آورده نزدیک سرم روی هوا نگه داشت اما پس از تفکری دستش رو زیر سینه اش قرار داد و باز دقایقی بعد این حرکت رو تکرار نمود. این مرتبه دستش رو نزدیک تر و پایین تر نگه داشت. انگار مردد بود نوازشم کنه با نه. ناگهان دستش رو انداخته چرخید پشت به من کرد و دیگه هم برنگشت. نفهمیدم کی خوابش برد. چون دیگه نجنبید و به طرفم برنگشت. و من زیر نور قرمز به تماشای قد و قامت مردانه اش پرداختم و به سیاحت سر خوشگل و موهای خوشرنگش پرداختم. نمی دونم کی خوابم برد. نور صبح گاهی از پشت پلکم نفوذ کرده به من فهموند که صبح شده. چشم گشودم و شایان رو دیدم که با همون ژست دست به سینه یکوری رو به من دراز کشیده و داره نگاهم می کنه. با دیدنم لبخندی زد و گفت: سلام خوشگل خانوم. خوب خوابیدی؟
پرسیدم: تو بیداری؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  ویرایش شده توسط: roohiiii   
مرد

 
بدون این که تکون بخوره گفت: آره.
لحاف رو تا زیر چانه ام بالا کشیدم و گفتم: از کی؟
جواب داد: از موقع نماز. شما صبح ها نماز نمی خونید؟ فقط به ظهر و شب مکلفید؟
از جواب دادن در مورد نماز طفره رفتم چون افکارم جای دیگه ای بود. پرسیدم: از وقت نماز تا حالا چه کار می کردی؟
لبخندی زد و گفت: داشتم خانم خوشگلم رو نگاه می کردم. چون هیچ وقت به این آرومی و خوشگلی ندیده بودمش. دیوونه هم نبودم این موقعیت رو از دست بدم. نگو قول دادی چون تو از نگاه کردن محرومم نکردی.
گرچه توی دل قند آب می کردند اما اخم کرده پشتم رو بهش کردم و گفتم: این یک موقعیت بود که تا عمر داری به دست نخواهی آورد. ما همین امروز از اینجا می ریم.
خودش رو جلوتر کشید از بالای سرم روی صورتم خم شد و گفت: حالا چرا اینقدر لحاف رو به خودت می پیچی؟ دفعه ی اولی نیست که تو رو با لباس خواب می بینم.
اخم کردم و با تغیر گفتم: خدا رو شکر که لباسای من هیچ وقت بی در و پیکر نیست.
چشاش می رقصید و طور به خصوصی شاد بود. گفت: برم از سعید یک چادر برات بگیرم. زن سعید چادریه.
صورتش نزدیک صورتم بود. قلبم هر آن از شادی از توی سینه ام می گریخت. چرا که هضم چنین موقعیتی براش دشوار بود. سرم رو زیر لحاف بردم و گفتم: شایان، ما قبلا به توافق رسیدیم.
لحاف رو از روی صورتم کنار کشید و گفت: من که به تو دست نزم. فقط خواستم نگاهت کنم.
دوباره لحاف رو روی صورتم کشیدم مچاله شدم و با لحنی غضبناک گفتم: جیغ نکشم!
لحاف رو از روی سرخ کنار زد محکم گونه ام رو بوسید و گفت: نه عزیزم نکش. من هیچ وقت باعث ناراحتی تو نخواهم شد. میرم برات چای بیارم. تو هم بلند شو. سعید رفته می تونی راحت باشی.
نه خداجون، دیگه طاقت نداشتم. اگه یه مرتبه دیگه، فقط یه مرتبه دیگه شایان اینقدر به من نزدیک می شد تسلیم می شدم. تسلیم شدن همان و چون طوق از گردنش آویختن همان. کارد داشت به استخوانم می رسید. شایان روز به روز با اِعمال رفتار محبت آمیزش عرصه رو به من تنگ تر می نمود. راه نفسم هر آن مسدودتر می شد و قلبم رو خفقان فرا می گرفت. دیگه سینه ام جایگاه مناسبی برای قلبم نبود. جای قلبم تنگ شده بود و سینه ی فراخ تری می طلبید چرا که هر دم از غصه ی عزیزترینی که می طلبید و یا هیجان در کنار اون عزیز قرار گرفتن، بیش از روز پیش می تپید و هر آن می ترکید. من همون روز باید تیشه به ریشه ی زندگی ام می زد. باید به شایان می فهموندم که خیال موندن ندارم و به هر قیمت ترکش خواهم کرد. ای خدا خودت شاهدی که چقدر دوستش دارم آن قدر که به خاطر وجودش از سعدت بزرگ زندگی ام دست خواهم شست. خدایا تو خود واقفی که من حتی حاضرم جان بی مقدار را که گویند از هر چیزی شیرین تر و عزیزتر است به پای شایان عزیزم بریزم. شایان عزیزم مردانگی سراسر وجودش رو احاطه کرده هر دم با رفتاری خاص می خواد به من بقبولونه که خواهانمه و دوستم داره اما من باور ندارم. شایان مرا پذیرفته و به خود قبولونده که به عنوان همراهی در زندگی دوستدارم باشه. او نسبت به من عشقی در سینه ندارهَ، که اگه داشت پیش از این بروزش می داد. او که فرصت کافی برای ابراز عشقش داشت اما پا جلو ننهاد. و بر خلاف میل و تصور من شروین پا پیش نهاد. شروین که معنی عشق رو نمی دونست و تعبیرش از عشق شاید که خطا بود. من هم در پی تصمیمی کودکانه به دنبال شروین پا به راه خطا نهادم. حالا دیگه نه. نمی باید با دوباره قدم گذاشتن در راهی خطا فرصتهای زیبایی زندگی رو از شخصی که به حد نهایت دوستش داشتم می گرفتم. من این حق رو نداشتم تا با خودخواهی و خودبینی حقوق دیگری رو پایمال نمایم. پس می جنگیدم تا می رهانیدم.
شایان با سینی صبحانه به طرف تختم آمد. چشاش رقصان و لباش خندان بود. سرم رو پایین گرفتم تا نبینمش و در اراده ام متزلزل نگردم. شایان سینی روی تخت نهاد سفره ی کوچکی از توش برداشته لحاف رو کنار زد. لحاف از روی من کشیده شد و من مثل ببری وحشی چنگ انداخته لحاف رو از دستش کشیدم و گفتم: بدش به من. شایان نگاهی تعجب آمیز به من انداخت و گفت: این چه کاریه؟ الان چایی ها ریخته بود رو ملافه و همه جا رو لک می کرد.
غریدم: به درک. بعد لحاف رو به خودم پیچیدم. شایان بلند شد یک دست لباس از توی چمدونم بیرون کشید و گفت: میرم بیرون لباست رو عوض کن. و رفت. من هم با بغضی که در گلو داشتم شروع به تعویض لباسم نمودم. دلم از دست خودم و حرکات بچه گانه ام به درد آمده بود. من دوست نداشتم حالا که تبدیل به زنی شوهر دار شده بودم به حرکات بچه گانه ام ادامه بدم. دوست نداشتم توی خیابان لیسک لیس بزنم اما توی اصفهان وقتی که به تماشای عمارت عالی قاپو رفته بودیم، زدم و احساس کردم شایان از کنار من بودن به عنوان یک شوهر خجالت می کشه. من دوست نداشتم صبح قشنگ ماه عسلم با تغیر به کام شوهر مهربانمکه با سینی صبحانه به بالینم میاد تلخ کنم. دوست نداشتم مثل گربه ای وحشی چنگ بندازم. دوست نداشتم در سفری که ماه عسل نام داره و سراسرش باید به خوشی بگذره همه شب جدا از شوهر جوونم که مملو از شور و احساس جوونیه بخوابم و مایه ی عذابش باشم. و چه ابلهانه هر روز رو به کام خودم و شایانم تلخ می کردم.
دقایقی بعد شایان با ضربه ای که به در زد به اتاق بازگشت و مقابل من که همون طور روی تخت نشسته و با دکمه ی لباسم بازی می کردم ایستاد. بعد جلو آمده کنارم نشست و با ملایمت پرسید: میای بریم توی هال؟ حالا که بلند شدی درست نیست صبحانه رو روی تخت بخوریم. ممکنه ملافه هاشون کثیف بشه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
با چینی که به پیشانی انداخته بودم گفتم: من سیرم.
شایان با حوصله دست زیر چانه ام نهاد و گفت: به من نگاه کن ببینم. از دست من ناراحتی؟ من کار خطایی کردم؟ ازت معذرت می خوام اگه کار خلافی ازم سر زده و یا حرفی نسنجیده به زبون آوردم.
دستش رو پس زدم و گفتم: حوصله ات رو ندارم شایان. منو ببر خونه. دلم مامان فرح رو می خواد. دلم خانم جانم رو... برای لحظه ای فراموش کرده بودم که خانم جان مرده. از یادآوری مرگ خانم جان قلبم چنگ شد و تیر کشید. اشکم سرازیر شد و سر بر زانو نهاده هق هق گریه ام اتاق رو پر کرد. شایان همون طور نشسته نگاهم می کرد. بعد آهسته دست پیش آورده سرم رو با ملایمت نوازش کرد و گفت: مهتاب، چت شده؟ اول صبحی چرا اوقات خودت و منو تلخ می کنی؟
دستش رو پس زدم و داد کشیدم: ولم کن. شایان حیرت زده نگاهم کرده و گفت: مهتاب؟ یهو چت شد؟ از خواب که بیدار شدی حالت خوب بود. بعد به طرفم آمده خواست منو توی بغلش بگیره و مسکن روحم باشه که وحشیانه چنگ به صورتش انداخته گفتم: ولم کن. حوصله ات رو ندارم. چرا اینو نمی فهمی؟
شایان دستم رو توی دستاش گرفت و با تغیر گفت: این وحشی بازیا چیه درمیاری؟ دیوونه شدی اول صبحی؟
چشای خیسم رو توی چشای خوشرنگش دوختم و گفتم: آره من وحشی ام، من دیوونه ام، حوصله ات رو سر بردم؟ خب ولم کن بذار برم. می خوام برم خونه ی خودمون.
خواستم مشت به سینه اش بکوبم که مچ هر دو دستم رو گرفت و با لحنی خشم آلود گفت: خونه ی تو خونه ی منه، نه خونه ی مامانت. اینو باید بفهمی. تو زن منی و من به تو اجازه نمی دم جایی بری که من نباشم. می فهمی؟
سعی کردم دستامو از میان دستانش بیرون بکشم و زیر باران مشت بگیرمش. پیچ و تاب می خوردم و تقلا می نمودم اما شایان مچ هر دو دستم رو سفت چسبیده بود و با غضب نگاهم می کرد. دوباره داد کشیدم: ولم کن. نمی خوام پیش تو باشم. نمی خوام اینقدر بهم توجه کنی، نمی خوام بهم اینقدر محبت کنی. حالم از این همه مهر و محبت و توجه به هم می خوره. تو منو عذاب می دی شایان. اینو بفهم و دست از سرم بردار. لعنت به تو، لعنت به شروین، لعنت به همتون، به هر چی فخره. دیوونه ام کردین، ولم کنین می خوام برم.
شایان دستم رو رها کرد و من همون جا روی بالش افتادم و از ته دلم به طرزی سوزناک نالیدم. شایان هم بلند شد رفت پشت پنجره و در سکوت به تفکر پرداخت. دلم براش می سوخت. من مانند گربه ای بی چشم و رو به روش چنگ می انداختم و می خواستم پشتم رو بهش بکنم. ای خدا تو خودت خوب می دونی که من دختر بی معرفتی نیستم اما چه کنم که تو بهم عزت نفس عطا کردی و من دوست ندارم مورد ترحم واقع بشم.
دقایقی بعد، که چون سال بر من گذشت، شایان به طرفم آمده کنارم نشست آهسته و مردد دست به سرم نهاد نوازشم کرد و گفت: مهتاب، عزیز دلم، بگو ببینم درد تو چیه؟ چرا حرف دلت رو به من نمی زنی؟ یعنی تو اونقدر به من اعتماد نداری که باهم حرف بزنی و خواسته ی قلبی ات رو بگی؟ تو با این کارهای به خصوص ات می خوای چی رو به من بفهمونی؟
سرم رو بالا آورده نگاهش کردم و گفتم: دوست ندارم کنار تو باشم. دلم نمی خواد اینقدر بهم محبت کنی. من نیازی به توجهات تو و دیگران ندارم.
داشت مات و مبهوت نگاهم می کرد. ناگهان سرش رو تکون داد و گفت: آهان حالا فهمیدم. بعد دستم رو گرفت نوازش کرد و گفت: به جان عزیز خودت، به تمام مقدسات عالم که من تو رو دوست دارم اما نه از روی ترحم. دلم می خواد اینو باوز کنی و...باز وحشیانه دستم رو از دستش بیرون کشیده داد کشیدم: نمی خوام از دوست داشتن برام بگی. دیگه اجازه نخواهم داد کسی دوستم داشته باشه. من محتاج علاقه ی هیچ کس نیستم. من دوست دارم بمیرم. اینو به کی بگم؟ بعد سر به آسمون برده با استیصال داد کشیدم: خدایا می خوام بمیرم. تو که می فهمی. پس منو ببر.
فریادی که از ته حلقم بیرون آمد آنقدر جگرخراش بود که گلوم رو زخمی کرد و سوزوند. شایان که پی به حال زار و خراب من برده بود خودش رو جلو کشید و خواست منو در آغوش بگیره و آرومم کنه که ناگهان دستم رو بلند کردم و محکم توی گوشش خوابوندم. نمی دونم چی شد که دست به چنین کاری زدم. برق حیرت از چشای هر دومون بیرون جهید و من یک آن ساکت شدم. شایان هم سکوت کرده به من خیره مانده بود. جای انگشتام باریکه های سرخی بودند که روی گونه اش نقش بسته و دلم رو به آتش می کشیدند. ناله توی گلوم گره خورده و اشک روی گونه هام ماسیده بود. دهانم از حیرت باز مونده و انگار خشکم زده بود. شایان از جا برخاست سینی صبحانه رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و من دمر روی تخت افتاده با تمام وجودم نالیدم. نمی دونم شایان کجا رفت؟ اصلا از خونه بیرون رفت یا نرفت. حوالی ظهر در اتاق دوباره باز شد و شایان با قیافه ای جدی پا به داخل اتاق نهاد و بالای سر من که روی تخت چمباتمه زده بودم و چشام از فشار گریه پف کرده بود ایستاد و گفت: هنوز مصری برگردیم؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
جوابش رو ندادم. خجالت می کشیدم سرم رو بالا بگیرم اما شایان فکر کرد قهر کردم. با همان لحن خشک و جدی گفت: بلند شو حاضر شو. سعید از اداره برگرده نمی گذاره بریم. بلند شو. بعد هم چمداتش رو برداشته مرتب کرده از در بیرون رفت. من هم بلند شدم لباسم رو عوض کردم، چمدان پربار و سینه ی پردرد و قلب خسته ام رو با خود از اتاق بیرون بردم.
من از شیراز شبی بس شیرین و صبحی تلخ در کوله بارم نهاده با خود می بردم.
توی راه تمام مدت یکوری نشسته به سمت راست جاده چشم دوختم و بدون حرفی و کلامی بغ کردم.
شایان آرام رانندگی می کرد. اخم نداشت اما قیافه اش هنوز جدی بود. دو ساعت از ظهر گذشته بود که گوشه ای پارک کرد صندلی های تاشو رو بیرون کشید و از توی ساک دستی دو تا ساندویچ بزرگ و دو تا نوشابه ای رو که از یکی از اغذیه فروشی های شهر شیراز تهیه کرده بود بیرون کشید در ماشین رو برام باز کرد و گفت: مهتاب جان، خانوم، لطفا پیاده شو.
چهره اش آرام بود. ازش خجالت می کشیدم. سر به زیر بودم و به سمت چپم چرخیده بودم. شایان دستم رو گرفته پیاده ام کرد و گفت: بذار این سفر به خوبی و خوشی تموم بشه بعدا با هم صحبت خواهیم کرد.
پیاده شدم روی صندلی یکوری نشستم اما هم چنان سرم پایین بود و اخم داشتم. شایان مقابلم نشست ساندویچ رو به دستم داد و گفت: بیا بخور. صبحانه هم نخوردی. مریض می شی اینقدر بغ می کنی.
ساندویچ توی دستم، دستم روی پام بود و من تمایلی برای خوردن نداشتم. شایان ازم دوباره خواهش کرد اونو بخورم. اما من که حاضر بودم با دنیا بجنگم به حرفش گوش نکردم. شایان ساندویچ رو از دستم گرفت کاغذ دورش رو بازکرد و گفت: دهنت کنم نمی پری بهم؟
سرم رو بالا گرفته گفتم: خب من وحشی ام دیگه. من خسته ات کردم دیگه. پس چرا راحتم نمی گذاری؟ چرا ولم نمی کنی برم خونه مون؟لبخندی تلخ زد و گفت: ما داریم با هم می ریم خونه مون مهتاب. دیدی که به خواست تو توی شیراز نموندیم.
صدامو بلندتر کردم و گفتم: خونه مون، یعنی خونه ی مامان فرح، نه خونه ی تو.
اخم کرد و گفت: دوباره شروع کردی مهتاب؟ تو هیچ وقت بدون من خونه ی مامان فرح نمی ری. سعی کن اینو بفهمی.
نسنجیده دهان بازکردم و گفتم: حتی اگه طلاق بخوام؟
چشاش گرد شد رگ پیشانی اش برجسته شد برق خشم از چشاش بیرون جهید و با غیظ داد زد: دیگه اون کلمه ی لعنتی رو تکرار نکن. مهتاب فقط یک مرتبه دیگه این حرف رو بزنی...
جمله اش رو قطع کرد و بقیه ی حرفش رو خورد. گفتم: چه کار می کنی؟ می زنی توی دهنم؟ خب بزن. فکر کردی زمین به آسمون میاد؟ من که زدم تو گوش تو چی شد؟
با اندوه نگاهم کرد و گفت: تو نفهمیدی چی شد؟
خودم رو زدم به خریت و گفتم: نه. نفهمیدم، چون چیزی نشد. تو هم بزن. بزن اما بذار برم.با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت: تو هنوز خیلی بچه ای مهتاب. بعد بلند شد و به سمتی دیگه رفت و رو به بیابون خدا ایستاد. باد موهای خوشگلش رو به بازی گرفته بود. قامت مردانه و افراشته اش دلم رو توی سینه می فشرد. گریه ام گرفت. نمی دونستم از چه راهی باید وارد بشم. راست می گفت من هنوز خیلی بچه بودم و چه نسنجیده پل زندگی ام رو به دست ویرانی می سپردم. چرا عقل من کار نمی کرد و راه درست زندگی رو نشونم نمی داد؟ توی دنیا برای زیستن راههای متعددی پیش پای انسان قرار گرفته که باید عاقلانه هر کدوم رو سنجید و بهترین و معقول ترین رو برگزید تا به زندگی مطلوب دست یافت. باید فکر کرد و یا مشورت نمود با آن که از خودت بهتر می فهمد و بیشتر می اندیشد. اما من کودکانه راه جدال و تندخویی رو برگزیده بودم. راهی که تفکر در اون جایی نداشت و فقط زبان تند کار می کرد و اعمال نسنجیده و بس ابلهانه. من حتی لحظه ای فکر نکردم که با شایان به حرف بنشینم و ازو بپرسم به کدوم دلیل مرا به همسری برگزیده و ملاک انتخابش چه بوده؟ که اگر چنین می نمودم امروز زندگی ام رو و روزهای خوش جوونی ام رو از کف نداده و تباه نکرده بودم.
لرز داشتم. نمی دونم این لرزشی که وجودم رو فرا گرفته بود ناشی از اعصاب به هم ریخته و داغونم بود و یا هوای سرد زمستانی و یا استیصال و درماندگیَ!
رفتم توی ماشین و در رو محکم به هم کوبیدم. شایان همون جا ایستاده بود و باد هم چنان موهاشو به هم می ریخت. ربع ساعتی بعد برگشت نگاهم کرد بعد به طرف میز و صندلی ها رفته جمع شون کرد عقب ماشین نهاد و خودش با قیافه ای خشک و جدی پشت فرمان ماشین قرار گرفت. تمام راه بازگشت بین ما سکوت حکمفرما بود و سنگینی اش.
شب از نیمه گذشته بود. شایان کلید به در آپارتمان انداخته بازش نمود سپس خودش رو کنار کشید و با قیافه ای بدون حالت که حکایت از هیچ حسی نداشت رو به من کرده گفت: تو برو تو، من لوازم رو میارم.
من هم خودم رو توی اتاقم انداخته در رو بستم و مشغول تعویض لباس شدم. شایان که برگشت و من صدای پاش رو شنیدم به عمد در رو از داخل قفل کردم. با این حرکتم می خواستم اونو از دست خودم عصبانی و دلسرد نمایم. می خواستم فکر کنه من خیلی بچه و احمقم و دست از سرم برداره.
صبح که از خواب برخاستم با کمال تعجب شایان رو توی هال منتظر خودم دیدم. همه جا تمیز و مرتب بود. شایان هم. صبحانه رو روی میز چیده و مشغول مطالعه بود. ساعت از یازده هم گذشته بود. اخم آلود به طرف حمام می رفتم که شایان لبخند به لب نشاند و گفت: سلام خانوم خانوما. خستگی تون رفت؟
بدون این که نگاهش کنم همون طور که پشت بدو داشتم گفتم: می رم حمام کنم.
شایان گفت: پس صبحانه رو با هم بخوریم. من منتظرم.
من هم به عمد توی حمام معطل کردم. وان رو پر از آب گرم کرده ربع ساعتی توش دراز کشیدم. با این همه معطلی صدایی از شایان برنخاست. آخرش حوصله ی خودم سرس رفته بیرون آمدم. بلوز و دامنی به تن کرده حوله ام رو دور موهام پیچ داده بیرون آمدم. شایان که هنوز روی مبل نشسته بود سرش رو بالا گرفت. چهره اش آروم بود. تبسمی نموده گفت: خسته نباشی. اول چای یا شیر گرم؟
رخ برگرفته گفتم: چای.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 21 از 24:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA