شایان بلند شد به طرف آشپزخونه رفت. من هم. پشت میز به انتظار چای نشستم. شایان دو فنجان چای ریخت روی میز نهاد خودش هم مقابلم نشست آرنجهاشو روی میز قرار داد، مشتاشو در هم گره کرده به چانه اش فشرد و به نظاره ام نشست. من هم با لبه ی رومیزی بازی می کردم. شایان با لحنی مهربان گفت: مهتاب؟جواب ندادم. دوباره گفت: مهتاب منو نگاه کن.سرم پایین بود اما چشام مثل بچه های خجالتب بالا رفت. شایان لبخندی زد دستش رو از اون سر میز دراز کرده چانه ام رو بالا آورده گفت: آهان اینطوری. بعد گفت: رنگ حموم گرفتی. خیلی خوشگل شدی!اخم کردم و سرم رو یکوری کردم. شایان دوباره با انگشت سرم رو چرخوند و گفت: بیام کنارت بنشینم سرت رو با دستم نگه دارم؟من هم با دستم، دستش رو محکم از چانه ام جدا کردم. شایان گفت: دوست داشتم یکی از اون لباسهایی رو که من برات خریدم بپوشی. ببینم از سلیقه ام خوشت نمیاد؟باز هم جوابش رو ندادم و اون دوباره پرسید. من هم با لحنی خشک جوابش رو دادم: بیخود خریدی. چون من نیاز به چیزی نداشتم.شایان که چشم از صورتم برنمی داشت گفت: اونا رو خریدم نه به جهت نیاز تو، به جهت علاقه ای بود که بهت داشتم و فکر کردم وظیفه دارم که...ناگهان جیغ کشیدم: تو هیچ وظیفه ای نسبت به من نداری. اینو کی می خوای بفهمی؟شایان حیرت زده نگاهم کرده گفت: مهتاب؟!! باز شروع کردی؟ و در سکوت بهم خیره شد.من قندم رو توی چای ام انداختم و با غیظ به همش زدم. شایان با آرامشی خاص گفت: منو ببخش. من منظور بدی نداشتم. منظور من از وظیفه، احساس مسئولیت و محبتیه که یک شوهر نسبت به همسرش داره. یک احساس خوب، یک احساس...میان حرفش پریدم و گفتم: غرور، تحت حمایت قرار دادن، ترحم، زیر بال و پر گرفتن، اینا رو می خوای بگی؟ اما من دوست ندارم. نه احساست رو و نه خودت رو. من نمی خوام ازم حمایت کنی و به خودت ببالی که جوونمردی. من دوست دارم برم پی زندگی خودم. می خوام تنها باشم. می فهمی؟شایان که سعی می کرد به اعصابش مسلط باشه، گفت: خواهش می کنم شروع نکن. نذار روز خوب مون خراب بشه.با تغیر گفتم: پس بذار برم.گردنش رو به مقدار کم کج کرده گفت: طوری حرف می زنی انگار من تو رو به اسیری آوردم!قاشقم رو روی میز کوبیدم و گفتم: پس چرا نمی گذاری برم؟با ملایمت گفت: چون دوستت دارم و فکر کردم می تونم تو رو به خودم علاقه مند کنم.بلند شدم به طرف کابینت رفته پشت بدان دادم و گفتم: می بینی که اشتباه فکر کردی.شایان روی صندلی به کنارم انداختم و گفتم: خسته شدم شایان. دلم مامانم رو می خواد. خونه ی خودمون رو می خواد.بلند شد به طرفم آمد مقابلم ایستاد، گردنش رو کج کرد و با مهربانی گفت: می ریم دیدن مامان فرح اما باز تو برمی گردی پیش خودم. بعد دست درو کمرم انداخته منو به طرف خودش کشید. با غیظ دستاشو پس زدم و گفتم: اینقدر به من دست نزن. حوصله ات رو ندارم. بعد هم به طرف آشپزخانه راه افتادم و در همون حال گفتم: چه نیازی به این همه التماس؟ مگه خودم بلد نیستم برم؟شایان با یک جست خودش رو به در آشپزخانه رسونده توی چهارچوب ایستاد دستاش رو به چهارچوب گرفت راهم رو سد نمود و گفت: تو بدون من و بدون اجازه ی من هیج کجا نمی ری.نگاهش کردم. برق خشم توی چشاش می رقصید. داد کشیدم: تو که می گفتی اسیری نیاوردی.دستاشو انداخت اما هنوز هم گشاد ایستاده بود و راهم رو مسدود نموده بود. با لحنی که معلوم بود سعی می کنه به خودش مسلط باشه گفت: من و تو باید با هم حرف بزنیم مهتاب.غضبناک نگاهش کردم و گفتم: من با تو هیچ حرفی ندارم. من اصلا حوصله ات رو ندارم.شایان هم صداش رو بلندتر کرد و گفت: اما من با تو حرف دارم لعنتی. چرا نمی خوای به حرفام گوش بدی؟
دیده در دیدگان براقش دوختم و داد زدم: برو کنار می خوام برم.شایان دوباره دستانش رو از هم گشود راهم رو بست و گفت: تو بدون من پاتو از این خونه بیرون نمی گذاری.خم شدم تا از زیر حلقه ی دستاش فرار کنم. شایان محکم منو گرفت. با مشت به سینه اش کوبیدم و به صورتش چنگ انداختم. اما شایان صاف ایستاد و سینه اش رو سپر مشت های من قرار داد مثل یک دیوار. او با دستان نیرومندش منو سفت چسبیده بود اما در مقابل کتکهایی که نثارش می نمودم کمترین مقاومتی نکرد. عاقبت خسته شدم، دستام درد گرفت و همون جا تا شدم. شایان هم نشست. منو توی بغلش گرفت و به نوازشم پرداخت. من هم جیغ کشیدم: ولم کن لعنتی ، ولم کن.اما شایان دست بردار نبود. کنارم روی زمین نشست و با محبت زیر گوشم به نجوا پرداخت. چون فکر می کرد باید با من مدارا کنه. بدین جهت که هنوز بیمارم و اعصابم متشنجه. من که دیدم هر دم زیر نوازشهای مهربانانه اش خودم خواهم باخت با یک جست به اتاقم رفتم و روی تختم افتادم و هق هق گریه ام اتاق رو پر کرد.خسته بودم از نالیدن. افکار متناقض چون خوره به جان مغزم افتاده کاسه ی سرم رو خالی می نمود و من توی سرم احساس سبکی و پوچی می کردم. ساعتی بعد گرمی دست شایان رو روی سرم احساس نمودم. کنارم نشست و به نوازش موهای بلند و مرطوبم پرداخت. آروم گفتم: عزیزم، مهتابم،...وحشیانه غلت زدم و گفتم: به من نگو مهتابم. من مهتاب تو نیستم.خم شد منو چون کودکی توی آغوش گرفته چانه اش رو روی سرم نهاد و زیر گوشم گفت: تو مهتاب منی، خانم منی، همه ی وجود منی. و در همون حال موهامو نرم و آهسته می بوسید.مثل کودکی خامم می کرد. از خودم بدم آمد که راههای متفاوت زیستن رو از هم تمیز نداده بودم و نمی دونستم کی و کجا از چه راهی باید وارد شد. با غیظ ناخن هایم رو توی کمرش فرو می کردم. اما او مقاومت نمود و گفت: این روزا نه صبحانه می خوری نه غذای درست و حسابی. بلند شو بریم با هم ناهار بخوریم. بلند شو من گرسنمه. بلند شو خانم.سرم رو کج کرده بازوش رو گاز گرفتم. تیز و محکم. دردش گرفت. اما رهایم نکرد. سرش رو خم کرد نگاهی به دستش کرد و گفت: مهتاب؟ ببین چه کارا می کنی! بعد توی چشام خیره شد و گفت: روز اولی که دیدمت به نظرم اومد شکل یک گربه ی ملوسی. یک گربه ی ناز و مامانی، نه وحشی. حالا می بینم پیشی های ملوس هم می تونند به وقت عصبانیت وحشیانه چنگ بندازن. و به روم از سر مهر خندید و گفت: اوهوم؟اسیر حلقه ی دستانش بودم. چه قدرتمند بود! خسته شده بودم از دست و پا زدن و رها نشدن. سرم رو توی شکمش فرو کردم و زار زدم: ای خدا چه کار کنم؟ این چه سرنوشتی بود من داشتم؟ من چقدر بدبختم!!شایان رهایم کرده روی تخت خواباندم و خودش روی زمین نشسته دستم رو گرفت و گفت: بدبختی مهتاب؟ از این که زن من هستی احساس بدبختی می کنی؟ تو واقعا منو دوست نداری؟نگاه اشک آلودم رو بهش دوختم و گفتم: فارسی بلدی؟ نه، دوستت ندارم. چطوری بگم تا بفهمی؟!توی فکر فرو رفت و مات نگاهم کرد. دلم می خواست آتیش بگیره که رنجونده بودمش. می خواستم برم تو بغلش و غرق بوسه اش کنم و بگم غلط کردم، دروغ می گم، الهی بمیرم که با زبون تیزم رنجوندمت.شایان بلند شد و گفت: گریه بسه مهتاب. بلند شو ناهار بخوریم تا بعد. تو الان عصبانی هستی و من نمی تونم باهات حرف بزنم.می دونستم دست از سرم برنمی داره بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. برای ناهار پلو مرغ پخته بود. سعی می کرد ناراحتی اش رو زیر نقاب بردباری مخفی کنه. دوشاخه ی پلوپز رو از برق کشید و گفت: بلد نبودم برنج صاف منم. زمان دانشجویی هم بیشتر از پلوپز استفاده می کردم یا دم پختک درست می کردم. خیلی وقتها هم از غذای سلف استفاده می کردم. بعد نگاهم کرد و ادامه داد: گمان نکنم تو هم بلد باشی. خب اشکالی نداره یاد می گیریم. برای هر کاری باید حوصله کرد. عجله در هر کاری، شیوه ی شیطونه.می دونستم منظورش من و اعمال نسنجیده و عجولانه ام است. بغ کردم و منتظر نشستم. پلو رو توی دیس گردی برگردوند. ته دیگش خوشرنگ بود. مرغ هم پخته بود. دیس مرغ رو که روی میز می گذاشت، گفت، پختن مرغ و کباب از هر غذایی راحت تره. با هر ذائقه ای هم جور در میاد. مگه نه؟خیلی گرسنه بودم. پلوی پلوپزی رو دوست داشتم، مرغش هم ربی و نرم بود. دلم می خواست از خوردن امتناع کنم و شایان نازم رو بکشه. همین طور هم شد و شایان با حوصله کنارم موند و اونقدر حرف زده به خیال خودش خامم کرد تا من همه ی غذامو بخورم. بعد هم که داشت میز رو جمع می کرد گفت: ماهرخ جان صبح زنگ زد واسه شام دعوت مون کرد. دوست داری پیش از شام بریم دیدن مامان فرح یا بعد از شام؟به دروغ گفتم: مامان بیمارستانه. کشیک داره.
من از برنامه ی مامان خبر نداشتم فقط می خواستم شانه خالی کنم. دوست نداشتم با شایان به خونه مون برم. باید یک مرتبه و برای همیشه برمی گشتم.حوالی غروب با چهره ای اخم آلود در کنار شایان به طرف منزل جناب فخر به راه افتادم. هوا تاریک شده بود که به کوچه مان رسیدیدم. انگار مامان خونه نبود. چراغ حیاط روشن بود و بقیه جاها در تاریکی فرو رفته بود. دلم گرفت. خانم جان رو می دیدم که از لای در سرک می کشیدو هر وقت که دیر می کردم با نگرانی چادر سفیدش رو به سر کشیده لای در می ایستاد و گاه سرک می کشید و بعد هم با اخمی آمیخته با لبخندی کمرنگ دعوام می کرد که چرا سر به هوا هستم؟ دلم گرفت و هواشو کرد. تاریکی شبانه غم دل رو عظمت می بخشه و آدم احساس بیچارگی می کنه. بغضم رو فرو دادم. شایان که کنار دیوار پارک کرده بود برگشت نگاهم کرد. غم رو توی چشام دید. دست دراز کرده دستم رو توی مشتش گرفته فشرد و لبخند ملایمی نثارم کرد تا مسکنی باشه بر درد درونی دلم، و سرش رو تکون داد. بدین وسیله به شکیبایی دعوتم نمود. بعد سرش رو خم کرد دستم رو بوسید و گفت: خواهش می کنم امشب خوش اخلاق باش. بگذار خانواده ام فکر کنند تو کنار من خوشبختی.با صدایی لرزان گفتم: من بلد نیستم فیلم بازی کنم.دستم رو نوازش کرد و گفت: از همین اخلاقت خوشم میاد. اما تو اینقدر روراستی که گاهی شورش رو درمیاری. آدم نباید اجازه بده مردم به راحتی به اسرار دلش پی ببرند. من ازت خواستم خوددار باشی. این که فیلم بازی کردن نمی شه.با سادگی گفتم: اگر ازم بپرسند شایان رو دوست داری؟ می گم نه. اگر پرسیدند از زندگی در کنار شایان احساس رضایت داری؟ می گم نه. اگه پرسیدند سفر خوش گذشت؟ می گم نه. من بلد نیستم دروغ می گم.سرش رو یکوری کرد و نجواگونه پرسید: جدا سفر خوش نگذشت؟جواب دادم: نه. و شایان لبخندی زد و گفت: ای بی معرفت!|بعد پیاده شد در ماشین رو برام باز کرد خواست دستم رو بگیره اما من بهش ندادم و خودم پیاده شدم.یش از این که زنگ رو بفشاره گفت: تو بلدی دروغ بگی. تو می گی منو دوست نداری در حالی که داری. اینو چشات به من می گه.گفتم: شاید چشام دروغ می گه اما دلم و زبونم یکیه. بعد هم دست دراز کردم و زنگ رو فشردم و بدین ترتیب دهانش رو بستم.ماهرخ جان مرا روی مبل بزرگی کنار شومینه جا داد و خودش مقابلم نشست. شایان هم کنارم قرار گرفت در حالی که لبخندی رضایتمندانه بر لب نشانده بود. جناب فحر که احساس کردم خیلی دلتنگش بودم با مهربانی منو بوسیده بود. جمشاد خان هم برای اولین بار به رویم آغوش گشود و منو محکم به خودش فشرد. این همه محبت از جانب خانواده ی فخر منو شرمنده می نمود. به شایان که کنارم ایستاده و با شادی نظاره گر بذل لطف و محبت خانواده اش بودَ، نگریستم لبم رو فشردم. شایان هم طوری که کسی نفهمه به روم چشمک زد و خندید. یاد چشمک شروین افتادم. اما اون کجا و این کجا؟ آن منزجرم کرد و این دلم رو به آسمون برد.برخلاف تصور من، جمشاد خان که همیشه کم حرف بود و در سکوت پیپ می کشید و دیگران رو نظاره می کرد، لب بازکرد و پرسید: خب، خب، مسافرت که خوش گذشت.شایان ناگهان جواب داد: آدم در جوار یک خانم خوشگل و دوست داشتنی باشه بد می گذره؟بدین ترتیب اجازه نداد من جوابگو باشم و با زرنگی مسیر صحبت رو تغییر داد.سر میز شام هم اونا مثل همیشه به من لطف داشتند. شایان اجازه نداد در جمع کردن میز غذا کمک منم و خودش جور مرا هم کشید. پوران جان بعد از شام برامون قهوه آورد و من توی دلم ذوق کردم. قهوه های پوران جان خیلی خوب بود شاید بدین علت که شکرش زیاد بود و من از شیرینی خوشم می آمد. فنجانم رو برداشته با ولع سریع سرکشیدم. شایان که داشت نگاهم می کرد گفت: یادم باشه از فردا برات قهوه درست کنم.فنجانم رو توی نعلبکی گذاشتم و گفتم: اما من فقط قهوه های پوران جان دوست دارم. قهوه های پوران جان با بقیه جاهایی که خوردم فرق داره. بعد خم شدم فنجانم رو روی میز بگذارم اما روی میز جا نبود. خهودم رو کج کردم تا فنجونم رو لبه ی شومینه قرار بدم که چشمم به قاب عکس کوچولویی افتاد که کنج پیش بخاری نهاده بودند. عکش چهره ی درشت کودکی بی مو با دهانی خیس و نیمه باز. چهره ای دوست داشتنی و قدری خنده دار که قند تو دل آدم آب می کرد. قاب رو برداشتم و گفتم: این عکس کیه؟پوران جان خودش رو روی مبل جلو کشید و گفت: بچه ی دخی. همون که واسه زایمانش رفتم اتریش. بعد هم انگار تحریک شده باشه از خاطرات اتریش برامون گفت و از شایان خواست برای تعطیلات عید منو به اتریش ببره. شایان دستش رو دور شانه ام انداخت منو کشید و گفت: هر جا که مهتاب بخواد می برمش. حتی کره ی ماه.ماهرخ جان گفت: آره نباید فرصتها رو از دست داد. شما باید توی این یکی دو ساله همه جا رو بگردید. پس فردا که بچه دار شدید دست و پاتون بسته می شه و نمی تونید تو پوست تون بجنبید.
پوران جان نگاهی به من کرد و با قدری خجالت گفت: حالا که حال مهتاب جون مساعد نیست اما خوبه که بدونه شایان بی نهایت به بچه ها علاقه منده. تو براش بچه بیار ببین واسه تو و بچه چه کارا که نمی کنه.من خجالت کشیدم و سرم رو به زیر انداختم. شایان هم با مهربانی منو به خودش فشرد.در راه بازگشت به خانه سکوت کرده بودم و هر چقدر شایان سعی می کرد به حرفم بگیره من سرم رو به جانب خیابون چرخونده جوابش رو نمی دادم. بعد هم توی اتاقم رفته در رو از داخل و با صدای بلند قفل کردم.از خواب که بیدار شدم شایان رفته بود. کار خاصی نداشتم که انجام بدم. یک گوشه نشسته در افکار خودم غرق شدم. ظهر شایان با یک ظرف غذا برگشت. میز رو چید و با مهربانی به سر میز دعوتم نمود. از خودم بدم آمده بود که با لجبازی های احمقانه ام اوقاتم رو به بطالت می گذرانیدم و از شایان خجالت می کشیدم. باید هر چه زودتر این بند بریده می شد و هر دو رها می شدیم.غروب شده و هوا رو به تاریکی می رفت که شایان کلید به در انداخت. من مقابل تلویزیون خاموش نشسته در خود فرو رفته بودم. شایان با بسته ای کادو شده به طرفم آمد مقابل پاهایم روی زمین نشست دیده در دیدگانم دوخت دستم رو توی دست گرمش گرفت بوسه ای به اون زد و گفت: سلام خانمم.اما من دیده از تلویزیون نگرفتم. گرچه همه ی هوش و حواسم پیش اون بود و قلبم به سویش پر کشیده بود. شایان بسته رو روی زانوانم گذاشت و گفت: بازش کن ببین خوشت میاد؟و چون دید من عکس العمل خاصی از خودم بروز ندادم بسته رو برداشته بازش کرد و اونو جلو چشام گرفت. یک کیف چرم قهوه ای بود. کیفی به حد نهایت زیبا و نرم که توی مشت فشره می شد. بعد زیپش رو باز کرد و گفت: ببین چقدر جا داره! مهتاب، نمی خوای نگاش کنی؟ خوشت نیومد؟ عزیز دلم؟ من برات کادو خریدم چون دوستت دارم. دلم یم خواد تو با من بیای بریم بیرون و هر چی رو که دوست داری برات بخرم. بعد آهی کشید و گفت: اما حالا که تو منو قابل همراهی نمی دونی مجبورم خودم به تنهای برات خرید کنم. به من نگاه نمی کنی عزیزم؟ مهتابم؟بلند شدم به طرف اتاقم رفتم. شایان هم با یک جست دنبالم آمد در حالی که هنوز کیف چرم توی دستش بود. می ترسید در رو به روش ببندم. سرش داد کشیدم: تو حق نداری پاتو توی حریم من بذاری.اخماشو در هم کشیده، کیف رو روی تخت انداخت و گفت: کی گفته من چنین حقی ندارم؟ من حتی حق دارم قولم رو زیر پام بگذارم. همین الان.ترسیدم، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: پس دست به کار شو. معطل چی هستی؟نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دوباره داد زدم: چرا بی جهت از این شاخه با اون شاخه می پری؟ می دونی که زورم بهت نمی رسه، می دونم از این که منو اسیر دستای خودت کردی لذت می بری. پس چرا به زور متوسل نمی شی؟ تو همینو از من می خوایَ، مگه نه؟ پس دست به کار شو و اینقدر منو نرقصون. دیگه نقش بازی کردن کافیه. همه می دونند که تو جوونمردی رو به حد کمال رسوندی. پس چرا دست دست می کنی؟از اعماق وجودش فریاد زد: چون می خوام بفهمی که دوستت دارم، بفهمی که عاشقتم. چرا نمی خوای بفهمی که من نسبت به تو نه ترحم کردم، نه گذشت و نه جوانمردی. من همیشه دوستت داشتم. نمی گم از نگاه اول. نه. از اون نیمه شبی که دیدمت وحشت کردی، یهو دلم لرزید. خواهش می کنم اینو تو اون کله ی...حرفش رو خورد. پشت به من و رو به دیوار کرد و مشت بر آن کوبید. چقدر ازش ترسیده بودم.انگار دیوانه شده بود. برافروخته بود و می لرزید. باز برگشت و به طرفم هجوم آورد. ترسیدمَ، یک گام به عقب برداشتم و رومو اون طرف کردم. با غیظ صورتم رو چرخوند و گفت: به چشام نگاه کن. مگه نه این که حرف دل آدما تو چشاشونه؟ پس بیا تو چشم هم نگاه کنیم و حرف دلمون رو بزنیم.من سر به زیر انداختم. می ترسیدم لو برم و اون پی ببره که چقدر خواهانش هستم! سرم رو محکم بالا گرفت و داد زد: به چشام نگاه کن دختر خیره سر!اما من با لجاجت چشام رو پایین انداختم. نقطه ضعفش دستم آمده بود. به شدت تکونم داد و فریاد کشید و خواست بهش نگاه کنم و بگم که دوستش دارم. اون فقط همین یک جمله رو از من می خواست بشنوه. یک جمله ی ساده ی دوستت دارم رو. از من که زن قانونی اش بودم. و من لب فرو بسته بودم از سر لجاجت. ازم خواست حداقل عشق اونو باور کنم. گفت اگه من بخوام می تونیم در کنار هم بهترین زندگی رو داشته باشیم. امامن سرش داد کشیدم: ازت متنفرم. همیشه بودم و حالا که مثل خرچنگ به من و زندگی ام چسبیدی بیشتر.با دستاش از دو طرف، صورتم رو گرفت و با غیظ گفت: داری دروغ می گی. چشاش برق می زد.چشام رو مثل دو گوی یخی به چشاش دوختم و حرفی نزدم. نگاه شرربارش رو به چشام دوخت و گفت: تو دروغ می گی مهتاب. واسه همینم نمی گذارم بری... تو واسه این کارات دلیل داری. اینو خوب می دونم. تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی.سرم رو به زیر انداخته تا ناظر التماس بی حدش نباشم. فریاد زد: سرت رو بالا بگیر احمق کوچولو. به من نگاه کن... گفتم به من نگاه کن. پس چرا نگاه نمی کنی؟ هان؟ می ترسی؟ چون می دونی چشات یه چیز دیگه می گن؟ جواب منو بده. فقط بگو که دوستم داری. بگو که عشق منو باور داری.سرم رو بالا گرفتم و گفتم: تو دیوونه ای. چرا بی جهت اصرار داری کنارت بمونم؟دست زیر چانه ام برد. نگاهش رو به نگاهم گره زد و درمانده گفت: چون دوستت دارم دیوونه ی احمق. بعد محکم تکونم داد و تکرار کرد: می فهمی کوچولوی ابله؟ می فهمی؟من هم با غیظ خودم رو از قید پنجه هاش رهانیدم و داد کشیدم؟ دروغه، دروغه. بعد به طرف پنجره رفتم پشت بدو کردم و گفتم: تا کی می خوای خودت رو هلاک من نشون بدی؟ نترس اونقدرام بدبخت نیستم که توی این شهر درندشت درمونده و سرخورده بمونم. بعد برگشتم زل زدم تو چشاش و صدامو انداختم به سرم: دیگه بازی بسه. نمی خوام ادای جوونای عاشق رو دربیاری. لازم نکرده هر روز به طریقی رنگم کنی. از تو و این همه هدیه حالم به هم می خوره. ازت بدم میاد. هم از تو، هم از این کیف لعنتی. دیگه تمومش کن شایان.به طرفم آمده بازوانم رو میان دستاش گرفت و گفت: پس چطوری ثابت کنم دوستت دارم نه از سر ترحم. مهتاب به خدا دوستت دارم. همیشه داشتم.رخ برگرفته چشم به دیوار دوختم و گفتم: از جلو چشام دور شو. بعد نگاهش کردم و گفتم: من نمی خوام با تو زندگی کنم. اینو باید به کی بگم؟آهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت: پس چرا حاضر شدی باهام ازدواج کنی؟سرد و یخ زده جواب دادم: چون مجبور شدم. اون لعنتی منو مجبور کرد. من قصد موندن نداشتم. خیال داشتم اونو بندازم تو دامنت و گورم رو گم کنم. بعد نفسی تازه کردم و گفتم: که شکر خدا خودش زحمت رو کم کرد. دوباره نگاهش کردم و به آرومی گفتم: شاید اگه اون روز توی اون رستوران اون حرفها رو نمی زدی که در قبال من مسئولیت داری و مرد دیگه ای نمی تونه برای اون بچه پدر باشه، امروز خام حرفات می شدم و باور می کردم که عاشقمی. پس به من حق بده که عشقت رو باور نداشته باشم.با صدایی نسبتا بلند که حکایت از استیصالش داشت، گفت: چطور می تونستم اون روز به تو بگم دوستت دارم در حالی فکر می کردم و مطمئن بودم تو هنوز اون نامرد رو دوست داری. پنجه به میان موهایش کشید و ساکت شد.طاقت ناسزا گفتن به برادرش رو نداشت. و با لحنی ملایم تر گفت: من به زمان نیاز داشتم مهتاب. چرا نمی خوای درک کنی.از یادآوری خاطرات گذشته بغضی بزرگ و سفت توی گلوم پنجه انداخت. طاقت نیاوردم و گریه کردم و با لحنی ملتمسانه گفتم: شایان، دست از سرم بردار. تو رو به مقدسات عالم دست از سرم بردار.رفت پشت پنجره دست به سینه ایستاد آهی کشید و گفت: گریه نکن مهتاب. می دونی که طاقت ندارم تو رو به این حال ببینم. اگه من مسبب این همه ناراحتی تو هستم، باشه،از سر راهت کنار می رم. بعد خم شد کیف قهوه ای رو از روی تخت برداشت و گفت: خواهش می کنم این آخرین هدیه ام رو از خودت دورنکن. یه نگاه به سگکش بنداز. ببین دادم اسمم رو روش حک کنن تا بدونی همون طور که تا این سگک هست اسم من هم باهاش هست، تا من زنده باشم، عشق تو هم با من هست و توی وجودم حک شده. خواهش می کنم اگه یه روز دلت به یاد من تپید اینو دستت بگیر. به حرمت دوران کوتاه با هم بودن مون. گرچه من هیچ وقت باور نکردم با تو بوده باشم. می فهمی با تو بودن و بی تو بودن یعنی چی؟ یعنی با تمام وجود زجر کشیدن. بعد دست زیر چانه ام برد نگاهش رو به نگاهم گره زد و گفت: بالاخره یک روز میاد که تو احمق کوچولو هم بزرگ بشی و دست از لجاجت بچه گانه ات برداری. من منتظر می شینم تا اون روز بیاد. فقط امیدوارم اون روز موقعی برسه که من فرصت داشته باشم همه هستی ام رو به پات بریزم. بعد هم لبخندی از سر درد زد و گفت: از امروز قرل می دم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم. کولت کنم و درو خیابونای شهر بچرخونم. و با ملایمت و از سر درد لبخند زد.
من هر آن در نی نی چشاش غرق شده از خود بیخود می شدم. اما مبارزه کردم و با لبخندی استهزاآمیز گفتم: تو از من، هم بچه تری و هم احمق تر. اونقدر احمق که نتونستی بفهمی توی زندگی من جای برادر نداشته ام بودی. همین.آتشش زدم. کیف رو با غیظ روی زمین کوبید و رفت.در آپارتمان با صدای بلند به هم کوبیده شد و من همون جا پای دیوار نشستم و از ته دل ضجه زدم.اواخر شب بود. از گریستن خسته بودم. دیگه توانی نداشتم برای نالیدن. سکوتی سنگین همه جا رو فراگرفته بود و جز تیک تاک ساعت صدایی به گوش نمی رسید. وهمم برداشت. بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. لیوانی آب برداشته به سختی جرعه ای نوشیدم. گرسنه ام بود و معده ام چنگ شده بود. اما نمی تونستم چیزی بخورم. انگار مشتی مردانه و بزرگ راه گلوم رو بسته بود. چشام می سوخت و کوچیک شده بود. گلوم درد می کرد و آّب دهانم به سختی فرومی رفت. نوک انگشتان دستم مورمور می شد. احساس سرما وجودم رو فراگرفت. به اتاق خوابم رفته در رو از داخل قفل کرده زیر لحاف مچاله شدم بدون این که خواب به چشمم راه پیداکنه.به محض روشن شدن هوا از جا برخاسته روی تکه کاغذی نوشتم: من از تو فقط طلاق می خوام. بدون چون و چرا.تکه کاغذ رو روی آینه چسبوندم، لباسهامو جمع کردم و با یک آژانس به خونه ی خودمون رفتم. می ترسیدم شایان پشیمون شده برگرده و منو هم وادار به موندن کنه.مامان تازه برگشته بود و داشت آماده می شد که بخوابه. دلم بیشتر گرفت. خونه مون رو دوست داشتم اما نه بدون خانم جان. حالا من می موندم و تنهایی و کوهی از غم که روی سینه ام سنگینی می کرد. من بودم و دنیایی خاطرات تلخ و شیرین. من بودم و حسرتی که چون سرب مذاب سینه ام رو می سوزانید. من بودم و یک دریا تاسف که هر روز در خود غرقم می نمود. من بودم و افسوسی که چون غده ای سرطانی به تمامی یاخته های وجودم چنگ می انداخت و به خود می فشرد و هر روز بیشتر از روز پیش وجودم رو احاطه می نمود. من بودم و کنجکاویها و شماتتها و دخالتها. سرم می خواست بترکه. به اتاقم رفتم و در جواب سوالات مکرر مامان فرح و کنجکاوی ای که از چشمان گشاده اش مشهود بود فقط گریه کردم و در رو از داخل قفل نمودم.برخلاف تصور من هیچ کس برای برگرداندن من به خانه ی شایان پا پیش نگذاشت. گویی از خدا خواسته بودند و حالا بدون احساس سنگینی باری که بر شانه های وجدانشان نشسته بود، با طیب خاطر برای پسرشان آستین بالا می زدند. حالا دیگه شایان عزیزشان فرصت عاشق شدن خواهد داشت و همان را برمی گزیند که او خود می خواست. شاید هم شایان به خانواده اش اجازه ی دخالت و پا پیش نهادن نداده. او دیگه وظیفه ای در قبال من نداشت. وجدان بیدارش دیگه قلقلکش نمی داد. مردانگی اش رو به اتمام رسانیده و می رفت تا برای خود زندگی نویی بسازه. می رفت تا به دختری دل بسته شده با او پیمان ببنده و زندگی شیرینی رو آغاز کنه.مامان فرح هم سر از حرفها و کارهای من درنیاورد. من با یک جمله دهانش رو بستم و گفتم که نمی خواستم طفیلی باشم. چون خودش به من آموخته بود هرگز عزت نفسم رو زیر پای خواهش دل قرار ندم و خودم رو خوار و ذلیل نگردانم. مامان هم باور کرد که شایان عمیقا خواهان من نبوده و به صرف جوانمردی تحت حمایتم قرار داده. پس لب فرو بست و تسلیم شد.در کمال ناباوری اواخر هفته خانواده ی فخر از اون خونه و محله اسباب کشیده و شبانه بدون خداحافظی رفتند و ما در حیرت، و من در حسرت دیداری موندم. خاطرات من با خانواده ی فخر می رفت به بایگانی مغز خسته ام سوق داده شود و من باید زندگی ام رو از سر می گرفتم اما قادر نبودم و هر روز زانوی غم در بغل گرفته گوشه ای کز می کردم و اشک می ریختم. من به آرزوی محالم، به عشقم، به مرد دلخواه زندگی ام دست یافته و به اراده ی خویش از کفش داده بودم. و حال بر تلی از آه و حسرت نشسته بر ویرانه ی کلبه ی عشقی که در قلبم برپا شده بود اشک می فشاندم.مامان روز کار شد و دیگه کشیک شبانه برنداشت. و من هر روز تنها می موندم تا شب و تاریکی کسالت بارش از راه رسیده مامان خسته و غمگینم رو برام به ارمغان بیاره. جای خانم جان عزیزم بیش از پیش کنار ما خالی بود و من بیش از دیگران فقدانش رو احساس می نمودم. همه سرگرم زندگی شون بودند. عسل باردار بود و به خونه ی پدرش رفته بود تا از استراحت کاملی که دکتر براش تجویز نموده بود برخوردار باشه. دایی فربد گاه به ما سر می زد و سعی می نمود از حصار خمودگی که دور خودم کشیده بودم بیرونم بیاره اما موفق نمی شه و سرخورده و غمگین می رفت. مامان کم حرف تر شده بود. غصه دار بود و دلش خون بود اما دم نمی زد. غصه رو از نگاهش می خوندم و لبهای آویزونش که تازگی بیشتر از گذشته منحنی و رو به پایین شده بود. خاله فروزان هر روز تلفن می زد و جویای حالم بود اما من به سردی پاسخش رو می دادم و دست به سرش میکردم. صبا درگیر خرید جهیزیه بود و کمتر سراغی ازم می گرفت و من هر روز بیش از پیش چون شمعی آب می شدم و دم نمی زدم.فصل72تابستان از راه می رسید. مامان زیر گوشم زمزمه می کرد ادامه تحصیل بدم. می گفت از یک گوشه نشستن چیزی عایدت نمی شه. بهتره بری سراغ کتابات تا هم سرت گرم بشه و کمتر فکر و خیال کنی، هم مسیر زندگی ات رو تغییر بدی. گفت که خودش رو مقصر می دونه که مثل همیشه سر حرفش ایستادگی نکرده و برخلاف میلش، دختری رو که مهیای زندگی زناشویی نبوده پای سفره ی عقد نشونده. مقصر بود که به باوری غلط دل خوش داشته و دو مرتبه، در مسیری اشتباه پا نهاده. مامان عقیده داشت سخت گیری های والدین گرچه به کام فرزندان خوش نمی افته اما کارساز و مفیده. حالا هم روی خواسته ی قلبی اش که ادامه تحصیل من بود، پافشاری نموده و ازم می خواست به هر ترتیب راهی برای خودم به سوی دانشگاه بازکنم.من هم پذیرفتم. چاره ای غیر از این نداشتم. چه می کردم؟ دوباره عروس می شدم؟ که بیزار بودم از هر مردی با عنوان شوهر. توی خونه زانو به بغل می موندم و بغ می کردم و روزهای عمرم رو مفت و مسلم از دست می دادم؟ پس سراغ دفتر و کتابهایم رفته تا به سختی باهشون دست و پنجه نرم کنم. و کردم.
طعم تلخ شکستهای اخیر ریشه ی امید رو توی قلبم سوزونده بود و من باور نمی کردم بتونم چیزی از توی مغز خسته و داغونم بیرون بکشم. با نومیدی سر جلسه ی امتحان حاضر شدم و بدون تعجیل مداد به دست گرفته مشغول تست زنی شدم. برام فرقی نمی کرد کدوم رشته قبول باشم. همین که پام به دانشگاه باز می شد و دل مامان فرح رو شاد می نمودم برام کافی بود. من می خواستم از بی برنامگی و کلافگی بیرون بیام و به طریقی سرگرم باشم.در کمال ناباوری در امتحان کنکور پذیرفته شدم. رشته ی نقاشی. و این خیلی خوب بود. رشته ای که به اون علاقه مند بودم. از اون گذشته دستم به نقاشی می چسبید و این خیلی کمکم می کرد. مامان فرح گرچه دوست داشت توی رشته های دهن پرکن تری ادامه تحصیل می دادم با این همه لبخند زده صورتم بوسید و بهم تبریک گفت. بعد هم پای تلفن به خاله فروزان گفت: بهتر از اینه که یک گوشه بشینه بغ کنه. لااقل سرش گرم می شه. نمی دونم خاله فروزان چی گفته بود که مامان در جوابش گفت: گرچه این روزا به رشته های هنری طور دیگه ای نگاه می کنن. زمان ما این رشته ها مختص شاگرد تنبلا بود اما حالا هنر و رشته های هنری جایگاه دیگه ای پیدا کرده.برای من هم فرقی نداشت جایگاه هنر کجاست. همین که یک صندلی توی دانشگاه از آن خودم کرده بودم برام کافی بود.محیط دانشگاه هم نتونست مرهمی باشه بر روح زخم خورده ام. من هم چنان سر در گریبان روزها رو به شب می رسوندم تا هفته ها رو پرکنم و ماههای سال رو پشت هم قرار داده سالی بر سنوات عمرم بیفزایم. دایی فربد به مامان فرح گفته بود مهتاب دیگه نرفت تو جلد خودش آجی. به خاله فروزان هم گفته بود این مهتاب دیگه اون مهتاب سابق نیست. خاله فروزان هم گفته دیگه شورش رو درآورده. تا فرح رو خون به جگر نکنه دست بردار نیست. اینا رو صبا بهم گفت و سرزنشم کرد که چرا اول راه زندگی و در عنفوان جوانی اینقدر مات زده ام!من در شرف فارغ التحصیلی بودم. صبا و کیوان کنار هم زندگی شیرینی داشتند و خاله فروزان توی آسمونا سیر می کرد. صبا چاق تر و خوشگل تر شده بود. کیوان هم قدری چاق شده بود و آثار خوشبختی و رضایت از چهره اش مشهود بود. سروش قد کشیده برای رفتن به دانشگاه آماده می شد. آقای گرایلی و خاله فروزان بدو مفتخر بودند و از هیچ تلاش و خرجی برای به ثمر رسوندن تنها پسرشون فروگذار نبودند. جای خانم جان خالی بود که زمزمه کنه: پسر پسر قند عسل. عسل و دایی فربد هم با تمام توان کمر به تربیت دختر ملوس و دوست داشتنی شون، خزر بسته بودند. دختری که من نفهمیدم کی و چگونه پا به عرصه ی حیات نهاد و اینک دل رو توی سینه ی مامان فرح و خاله فروزان می لرزوند. خاله فروزان، خزر رو توی بغلش می گرفت محکم و صدادار ماچش می کرد و می گفت: جای خانم جان خالی که دلش برات غش کنه عمه.مامان هم بخشی از درآمدش رو به خزر اختصاص داده و مدام برای برادرزاده ی عزیزش هدیه می خرید. من میان این جمع خوشبخت وصله ای ناهمگون بودم. اون شور و نشاط و سرخوش احوالی از وجودم رخت بربسته بود. مهتاب، آن دختر شوریده حال و شیطان، مبدل شده بود به زنی شکست خورده و پریشان با روحی افسرده و قلبی خونین که خنجر تیر زمانه زخمی اش نموده و مرهمی نبود که التیامش بخشد. ماوایی نمی یافتم و هیچ کجا قرارگرفتم مگر توی اتاق خودم. آن زمان که خسته از دست هیاهوی زندگی و این همه جنب و جوش در به روی خودم می بستم و قلم به دست گرفته نقشی از شایان عزیزم بر سینه ی سفید کاغذ رسم می نمودم. حالا برای خودم نقاش قابلی بودم و می تونستم تمام زوایای صورت قشنگ شایان و حتی حالات نگاهش رو برای دل خودم ترسیم نمایم و ساعتها بدان زل بزنم. دیوارهای اتاقم جایگاه تصاویری بود که از شایان ترسیم کرده بودم، حتی زیر شیشه ی میز تحریرم. جا به جا تصویر شایان بود که از هر سو به من نظر داشت. من تمامی حالات چهره ای شایان رو از حفظ بودم و همه رو ترسیم نموده بودم. تمام حالاتی رو که دوست داشتم. اون زمان که به روم می خندید، وقتی که به روم اخم می کرد، وقتی که عصبانی بود و رگ پیشانی اش برجسته میشد، حتی نگاه ملتمسش رو وقتی ازم می خواست بگم که دوستش دارم. فکر شایان و خاطرات اون روزها تمام قلبم رو، مغزم رو و تمام وجودم پر نموده احساس می کردم هر دم از فشلر این افکار قالب تهی خواهم کرد. مامان خواستگاران متعددم رو رد کرده چون می دونست عشق شایان تمام وجودم انباشته و من قادر نخواهم بود مرد دیگه ای رو جایگزین او که سراسر وجودم رو مسخر کرده بود نمایم. توی دانشگاه هم خواهان زیادی داشتم. نگاههای آتشین و مشتاق بعضی از پسران صورتم رو می سوزانید اما هیچ کدوم جرئت نداشتند خواسته ی قلبی شون رو عنوان کنند. نمی دونم اگر می فهمیدند من بیوه ای هستم که نام دو مرد در شناسنامه ام ثبت شده باز هم پا پیش می گذاشتند یا نه! و اگر هم خود تمایل داشتند خانواده شان موافقت می نمودند یا نه!! در هر صورت برای من هیچ فرقی نداشت. من خیال ازدواج نداشتم. من با خیال شایان و اون روزهای کوتاه با هم بودن زندگی می کردم و اگر نفسی بود و رمقی، از خاطره ی گرمای وجود شایان و یاد اون روزها نشات می گرفت که سرپا نگهم داشته بود و نه هیچ انگیزه ای برای زیستن.امتحاناتم به پایان می رسید و من خودم رو برای فارغ التحصیل شدن مهیا می نمودم. برنامه ی خاصی برای آینده ام نداشتم. نمی دونستم با تموم شدن دانشگاه چطور باید سرم رو گرم کنم. دایی فربد می گفت بهتره استخدام آموزش و پرورش بشی، خاله فروزان می گفت بهتره کلاس خصوصی دایر کنی و مامان هم مرا به خود واگذارده بود که هر طور صلاح می دونم عمل کنم. می گفت اون کاری رو بکن که روحت رو ارضا می کنه.
بعد از شکستهای متوالی که توی زندگی خورده بودم مامان بیشتر باهام مدارا می کرد و مراقب بود حرکتی و یا حرفی موجب رنجشم نشه.امتحاناتم رو هم با موفقیت پشت سر نهادم و مامان بدین مناسبت میهمانی شامی ترتیب داده دایی فربد و خاله فروزان اینا رو برای شام به بیرون دعوت کرد و بعد از شام هم سویچ یک ماشین رو توی دستام گذاشت. هدیه ی غیر منتظره ای که برق شادی رو توی چشام نشاند. برقی که دایی فربد انگشت روش گذاشت و گفت: کجا بود این همه سال این برق شادی که دل من ضعف می کرد براش!! بعد هم خم شد و گونه ام رو محکم بوسید. خشکم زده بود و باور نداشتم که از خودم ماشین داشته باشم. من یک سال پیش موفق به اخذ گواهینامه شده بودم. اون هم مامان اصرار کرده بود و گفته بود توی این دوره ی ناامنی رانندگی برای یک زن از سواد خواندن و نوشتن مهم تره. من هم گرچه تمایلی برای طی کردن پله های ترقی نداشتم چرا که انگیزه ای در خود نمی دیدم، اما به خاطر شاد کردن دل مامان که تنها دلخوشی ام شده بود در آموزشگاهی ثبت نام کرده و همون جلسه ی اول قبول شدم و مامان فرح رو غرق در حیرت و شادی کردم. مامان گفت: این ماشین هم هدیه ی فارغ التحصیلی اته هم کادوی گواهینامه ات.دایی فربد هم با شادی گفت: که تو هم ادغام شده. به قول خانم جان خدابیامرز هرچی که زیر رفت، نه این که دیر رفت. بعد هم دستم رو فشر و خندید و پرسید: ربطی بود یا نه؟منم خندیدم و گفتم: نبودم ربطش می دیم دایی جون. بعد هر دو با هم و همزمان گفتیم: یادش به خیر اون روزا!! و من جوشش اشک رو توی کاسه ی چشاش دیدم که سعی در خشکاندنش می نمود. فهمیدم که دلش تنگه برای اون روزهای با هم بودن که خانم جان زنده بود. من هم بودم و چقدر زیاد!! اما من مبارزه نکردم و اشکم رو فشاندم. خاله فروزان بغضش رو فرو خورد و گفت: ببینم می تونی شب مون رو خراب کنی فربد! یک شب این دختر می خواست بخنده.مامان هم چنان دستم رو توی دستاش گرفته بود و آهسته می فشرد. ای خدا من اگه این خانواده ی کوچک مهربان رو نداشتم که تا حالا دق کرده بودم. که اگر نفسی هست همانا از برکت گرمای عشق است. عشقی که قلبم رو لبریز نموده، هر چند اون وجود سراسر ایثار رو که به قلبم گرما می بخشید و همه ی امیدم برای زیستن بود به میل خود و بنا به مصلحت طرد نمودم، و گرمای عشق خانواده ی کوچکم که میان تمام یاخته های تنم نفوذ کرده و جریان دارد تا روزی که هستم و نگاه عزیزانم به من می فهماند که باید باشکم چرا که اونا دوستدارم هستند. و من می بالم به خود که چنین خانواده ای صمیمی و مهربان دارم.بعدازظهر یکی از روزهای تیر ماه بود. مثل همیشه تنها بودم که تلفن زنگ زد. عسل بود. گفت: دیدم بیکاری، گفتم بیای دنبالم بریم بیرون.حوصله ی گشت و گذار نداشتم، طالب تنهایی هم نبودم. نمی دونستم دلم چی می خواد! پرسیدم: تا بیرونش کجاها باشه!عسل خنده ای کرد و گفت: چند جا. اول این که بیای خونه ی ما، بعد بریم خزر رو بذاریم پیش مامانم، بعدش بریم گل فروشی و یک دسته گل بگیریم، بعدشم بریم بیمارستان.قلبم یهو افتاد پایین. گرچه لحن عسل بیانگر اتفاق بدی نبود با این همه اسم بیمارستان که میاد ترس هم به دل آدم میاد. پرسیدم: بیمارستان واسه کی؟ کسی طوری شده؟عسل سر خزر داد کشید و گفت: اِ نکن. بعد خطاب به من گفت: هم آره، هم نه. آره از این جهت که یک نفر توی بیمارستان بستریه. نه، از این جهت که خطری نیست و حال بیمار خوبه و از اقوام هم نیست.با کنجکاوی پرسیدم: قوم و خویش نیست پس کیه؟عسل مکثی کرد و انگار لباش رو به هم فشرد، چون گفت: اوم، استاد ارژنگه. همین چند دقیقه پیش فربد زنگ زد و گفت شب که مغازه رو تعطیل کنه می خواد بره بیمارستان. بهش گفتم خب زودتر راه بیفت که دنبال منم بیای. اما فربد گفت: از ظهر آقا فرهاد گذاشته رفته پیش استاد و اون دست تنهاست و نمی تونه زودتر تعطیل کنه. گفت: ببین اگه مهتاب هم تمایل داره و می خواد استادش رو ببینه بیاد دنبالت و با هم بیاین. حالا میای یا نه؟جواب دادم: چرا نیام؟ اتفاقا بدم نمیاد استاد رو ببینم. خیلی وقته ازش خبر ندارم. اون به گردن ما حق داره.عسل گفت: کی میای دنبالم؟گفتم: دوش بگیرم بهت زنگ می زنم.چه خوبه انسان توی زندگی اش برنامه ای داشته باشه. کار و گرفتاری گرچه گله و شکایت به لب میاره اما انگیزه ای است برای ادامه ی حیات. این که بدونی مثمرثمری و اگر تو نباشی یک جای چرخ زندگی لنگ می زنه. می دونی که کارسازی و هستند کسانی که تو چشم امیدشان باشی. کار گرچه خود نیازمند انرژی، لیکن مولد آن است و به کالبد هر چند خسته ات، روح زندگی می دمد. من هم که گویی جانی به دست و پایم آمده بلند شده دوش گرفتم و خیلی زود حاضر شدم. به هنگام رانندگی یک حس خوب و شیرین زیر پوستم می دوید و حالا که می خواستم دنبال عسل برم این شیرینی ملموس تر بود. فکر می کردم می تونم مفید بوده باری از دوش دیگری بردارم. بهتر دیدم به فکر شغل مناسبی باشم. باید در این مورد با مامان مشورت می کردم. من نباید روزهای عمرم رو به بطالت می گذروندم. درد دلم توی سینه ام محفوظ، اما این دلیل خوبی برای رکود جسمی و روحی ام نبود و من باید از جسمم کار می کشیدم و روحم رو به طریقی درگیر پیامدهای شغلی ام می نمودم. درگیریهای خصوصی افکارم رو به شبهای عمرم انتقال می دادم. روزهای عمرم باید با سعی و تلاش سپری می شد. می خواستم پا به درون اجتماع گذاشته گوشه ای از اون رو به خودم اختصاص بدم و در ساختن جامعه و گذران بهینه ی روزهای عمر سهمی بسزا داشته باشم.
عسل رو برداشته به خونه ی مامانش بردم. خزر شیرین زبون بود و روی پای عسل بلبل زبونی می کرد. کاش دلی در سینه داشتم براش ضعف کنه. من خزر رو با تمام وجود دوست داشم اما قادر نبودم محبتم رو بروز بدم و یا باهش بازی کنم. فکر می کردم زنی سالخورده هستم که بازی کودکان از او قبیح است. فشردن گونه اش تنها کاری بود که از من سر می زد. مامان با تمام سردی اش، بیشتر از من با خزر بازی می کرد.پس از سپردن خزر به دست مادربزرگش با عسل به یک گل فروشی رفتیم و دسته گل مناسبی سفارش داده به طرف بیمارستان به راه افتادیم. خیابونا شلوغ و ترافیک سنگین بود. عسل غر می زد که فربد هم خودش رو راحت کرد و تو انداخت تو دردسر.گفتم: نه عسل من رانندگی رو دوست دارم.عسل گفت: منم دوست دارم به شرط این که توی اتوبان باشم بتونم ویراژ بدم نه این خیابونای شلوغ و پر تردد. این خیابونا آدم رو از هرچی رانندگیه دلزده می کنه.هوا کاملا تاریک شده بود که به بیمارستان رسیدیم. عسل شماره اتاق استاد ارژنگ رو از دایی فربد پرسیده بود. توی بیمارستان سکوت نسبی برقرار بود و عسل که سعی می کرد صدای پاشنه های کفشش آرامش بیمارستان رو به هم نزنه به سختی راه می رفت. اتاق استاد در طبقه ی سوم بیمارستان انتهای راهرو واقع شده بود. عسل تقه ای ملایم به در زده و متعاقب او، من وارد اتاق شدم. دایی فربد روی یک صندلی کنار تخت استاد نشسته بود. آقل فرهاد در حالی که پشت به در اتاق داشت خم شده از توی یخچال چیزی برمی داشت. استاد ارژنگ روی تختش نشسته با دایی مشغول گفتگو بود. سرش رو باندپیچی کرده و دستش از گردنش آویزون بود. عسل توی راه گفت که استاد تصادف کرده اما خطری متوجه اش نیست و من خاطرم آسوده شد.استاد که مشغول صحبت بود با دیدن ما انگار خشک شد. حرف توی دهان نیمه بازش معلق موند. انگار انتظار دیدن ما رو نداشت. اون هم بعد از چندین سال! عسل خیلی راحت جلو رفته سلام کرد و دسته گلش رو روی میز گذاشت. نگاه استاد ارژنگ دل رو توی سینه ام لرزوند. نگاهش آشنا و هنوز مثل اون روزها گرم بود و گویا. گویی حرفهای نگفته و همه ی احساسات به زنجیر کشیده شده ی درون، به یکباره و با هم توی چشاش جا خودش کردند. من آهسته به طرف تختش گام برمی داشتم. من هم خیره به استاد بودم. یخ کردن بودم. این چه حالی بود که بر من چیره گشت! نفهمیدم! دایی فربد سرفه ای نمود تا من و استاد از حال و هوای خاص خود بیرون بیاییم. آقا فرهاد که از معرکه دور بود با بسته های سرد آب میوه به طرف ما آمده با عسل به خوش و بش پرداخت. استاد هم به خود آمده شروع به احوال پرسی نمود. فضای اتاق به حالت عادی بازگشت و من نفس راحتی کشیدم.دایی فربد دوباره رشته ی کلام رو به دست گرفته و مثل همیشه سر به سر دیگران گذاشت. استاد هم بر اعصاب و نگاهش غالب گشته دیگر به من نگاه نکرد مگر به وقت تشکر.ساعت از ده گذشته بود که آقا فرهاد عزم رفتن نمود و به دایی فربد گفت: یه جایی همین گوشه کنارا واسه خودت جور کن بگیر بخواب. من که رفتم.طعنه می زد که چرا دایی فربد خیال رفتن نداره؟ بعد هم کیف دستی اش برداشت رو به استاد نمود و گفت: فربد اصرار داره که فردا هم بیام پیش ات. صبح تا ظهر سر خودت رو گرم کن، بعدازظهر من میام.و من فهمیدم که استاد به راستی تنهاست و شاید توی دنیا همین یک پسرخاله رو داره که به دادش برسه.دایی فربد هم به پیروی از آقا فرهاد از جا بلند شد، دست استاد رو فشرده به آقا فرهاد گفت: پیش بندت رو باز نکن داداش. ما نیازی به تو نداریم. مادامی که آقا عرفان اینجاست، تو هم می تونی بست بشینی.استاد ارژنگ تشکر کرد و گفت: ممنونم. نیازی نیست. یک ساعت در روز که بیاد کافیه. اونم واسه اینه که حوصله ام سر نره.دایی فربد با لحنی شماتت بار گفت: چقدر خواستم دستت رو بند کنم عرفان جان؟ نگفتم خانم جانم می گه تنهایی واسه خود خدا خوبه و بس؟ واسه این روزا بود که می گفتم. گرچه هنوزم دیر نشده. ماهی رو هر وقت از آب بگیری می میره. و به حرف خودش با لودگی خندید و نفهمید که استاد چه آه سنگینی از سینه برون داد.من آخرین نفری بودم که از استاد خداحافظی می کردم. استاد تشکر کرد و نجوا گونه ازم خواست باز هم به دیدنش برم و تنهاش نگذارم.دلم براش می سوخت که جهت پرکردن اوقات تنهایی دست به دامن این و آن می شد.اما من به دیدنش نرفتم. دلم می خواست نیم روزی از تقویم زندگی اش رو به خود اختصاص داده از کسالت روحی اش بکاهم، لیکن مدتها بود که با خواسته های قلبی مبارزه می کردم و گوش به فرمان عقلم بودم. عقلم منعم می نمود. چرا که من از حال و هوای بچگی بیرون آمده و چون دیگران پیامدهای بعدی کردارم رو می سنجیدم. من زنی بیوه بودم با شکست در دو ازدواج و این خود وزنه ای سنگین بود به پاهایم که اجازه نمی داد چون دخترکی سرخوش احوال و سبکبال جست و خیزکنان در هر راهی گام بردارم. تعمق می باید و تامل. و من پیش از هر ارتباطی لازم می دیدم پیرامون آن اندیشه نمایم.بعد از ظهر پنج شنبه بود ومن هنوز هم مثل اون زمونا عاشق پنج شنبه هستم.یادش بخیر اون موقع که مدرسه می رفتم از صبح پنج شنبه به خانم جان می گفتم آخ جون پنج شنبه اومد خانم جان هم اسم پنج شنبه رو گذاشته بود پنج شنبه خوشگله.همیشه پنج شنبه ها تا دیر وقت بیدار می موندم وتمام کانالهای تلویزیون رو سیاحت می کردممی دونستم که جمعه میشه تا ظهر خوابید ومنم به قول خانم جان از سوء استفاده می کردم .مامان در اتاقش رو می بست که صدای تلویزوین اذیتش نکنه خانم جان هم رخت خوابش رو کنار من جلوی تلویزیون می انداخت دوست داشت با من همراهی کنه اما دقایقی بعد صدای خروپفش بلند می شد ومن مجبور بودم خودم رو جلو تلویزیون بکشم دلم نمی خواست با بلند کردن صدای تلویزیون مزاحم خواب خانم جان عزیزم بشم . به یاد ندارم هیچ جمعه ای که نماز صبح خونده باشم و چه حرصی می خورد خانم جان وتا عصر جمعه نق می زد که دیشب دستت گذاشتی تو کاسه شیطون وامروز نمازت رو قضا کردی اما من همیشه می گفتم:خدا مثل شما بخیل نیست خانم جان خدا منو به بچه گی و جوونی ام می بخشه.به یاد اون زمونا جلو تلویزیون نشسته مشغول تماشای فیلم سینمایی بودم حالا دیگه رخت خوابم رو توی هال پهن نمی کردم روی مبل نشسته در خود فرو رفته بودم مامان داشت آماده خوابیدن می شد نگاهی بهم کرد وگفت:سعی کن زود تر بخوابی فردا فاءزه خانم میاد بد نیست یک دستی هم به اتاق تو بکشه. زشته که خواب باشی.
بدون این که چشم از تلویزیون بگیرم سرم رو تکون دادم. مامان هم شب به خیر گفت و رفت تو اتاقش. و من به جمعه ای که به نظافت و کارهایی خسته کننده و ملال آور می گذشت اندیشیدم و از این که روزهای عمرم بدون هیجان و با کسالت سپری می شد دلم چنگ شد. کنترل تلویزیون رو برداشته از خیر فیلم سینمایی گذشته به اتاقم رفتم.صبح زود با صدای فائزه خانم که بلند بلند حرف می زد و میز و صندلی ها رو جا به جا می کرد از جا برخاستم. هنوز هم خوابم میومد اما چاره ای نبود. این سر و صداها نشان می داد که باید به مامان و فائزه خانم پیوسته دستگیری شان نمایم.کسل و بی حوصله از اتاق بیرون رفته پشت میز آشپزخانه نشستم و به استکان چای ام خیره شدم. هوا گرم بود و مامان کولر رو روی دور تند گذاشته بود. فائزه خانم به مامان می گفت: خدا خودش به آدمیزاد کم طاقت رحم کنه. چطور می خواد تو آتیش جهنم دووم بیاریم؟دلم گرفت. فائزه خانم همیشه از آخرت می گفت و از مرگ و میر یاد می کرد. هر لحظه آماده ی رفتن بود و توی دنیا قرار نداشت. همیشه می گفت آدم باید از خدا خوف کنه و دل به دنیا نبنده.خانم جان هم فائزه خانم رو دوست داشت و می گفت همین خوفی که از خدا داره خوبه. دلم قرصه که دست از پا خطا نمی کنه و چشم به زندگی و مال و اموال مردم نداره. خانم جان همیشه می گفت کلید خونه تونو بدین فاوزه خانمَ، خودتون بندازین برین بیرون. شب که برگردین خونه تو مثل دسته گله، یک سیخ هم جا به جا نشده. به نظر خانم جان فائزه خانم جواهری نایاب بود. خاله فروزان هم که حوصله نداشت دنبال کارگر راه بره به حرف خانم جان گوش می کرد و کلید رو به دست فائزه خانم می داد و می رفت بیرون. ظهر هم می گفت آقای گرایلی غذا از بیرون بگیره. می گفت کارگر که میاد، خونه ی آدم از هم در می شه که منم حوصله ندارم. خوبی فائزه خانم به اینه که به خونه هامون وارده و می دونه چه کار کنه.صبحانه ام رو خورده مشغول جمع کردن میز بودم که صدای زنگ در حیاط به گوش رسید. فائزه خانم گوشی آیفون رو برداشت و بعد رو به مامان کرد و گفت: آقا فربده.دایی فربد آمده بود دنبال من تا با هم به باغ پدرخانم آقا فرهاد بریم. مامان مثل همیشه ساز مخالف کوک کرد و گفت: شما خودتون مهمونین، درست نیست یکی دیگه رو هم دنبال تون راه بندازین.دایی فربد خیاری رو از توی یخچال برداشته با پوست گاز زد و گفت: غریبه که نیستند آجی. آقا فرهاد خودش گفت بیام دنبال مهتاب. تازه، پدر خانمش اینا که نیستند. اونا رفتند شمال. فرهاد دیده باغ خالیه از من و عسل دعوت کرده و البته مهتاب. و چون دید مامان ناباورانه نگاهش می کنه گفت: به جون آجی خودش گفته مهتاب رو هم با خودمون ببریم.مامان کوتاه آمده و گفت: اگه مهتاب خودش موافقه من حرفی ندارم.و من که از یکنواختی روزهای عمرم به ستوه آمده بودم از خدا خواسته به اشاره ی دایی به اتاقم رفتم تا لباس راحت و مناسبی بپوشم. توی دلم قند آب می کردند که موقع به هم پاشیدگی اتاقم حضور نداشتم و شب که برمی گشتم همه جا مرتب و تمیز بود. منم شده بودم خاله فروزان. گاهی از خاله فروزان خوشم میومد که راههای هموار زندگی رو برمی گزید و با شکوه و ناله هیی که حاصل خستگی بود خاطر دیگران رو مکدر نمی کرد. خاله فروزان همیشه می خندید و از هر مسئله ای به سادگی می گذشت.عسل توی ماشین نبود. من و دایی فربد با هم دنبال عسل و خزر رفتیم. خزر شاد و سرحال با کلاه حصیری کوچولویی که مامان براش خریده بود روی زانوی عسل نشسته گاه سرش رو خم کرده به من که روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم می خندید و دالی می کرد. غم فقدان خانم جان توی سینه ام جای گرفت. خانم جان همیشه می گفت: میوه ی دل فربد رو ببینم دیگه آرزویی ندارم. و من به جای خانم جان، از پس اشکی که در دیدگانم حلقه زده بود به خزر، میوه دل دایی فربد نگاه می کردم و به روش لبخند می زدم.دایی فربد مقابل باغ ایستاده چند بوق پیاپی زد. باغبانی لاغر اندام در رو به رومون باز کرده و ما رو هدایت نمود. روی ایوان مسقف مقابل که در حصار درختان تنومند قرار گرفته و از خنکای مطبوعی برخوردار بود استاد ارژنگ دیدم که روی صندلی نشسته و با دیدن اتومبیل دایی فربد از جا برخاسته با لبخندی گرم و صمیمی به پیشواز شتافت و متعاقب او آقا فرهاد و مرضیه همسرش. عسل به دایی گفت: استاد ارژنگ هم که هست. تو می دونستی؟دایی که داشت ماشین رو گوشه ای پارک می کرد جواب داد: نه والله.بعد برگشته لپ خزر رو کشید و گفت: به مامان بگو چه اشکالی داره؟ ما دیگه داریم با آقا عرفان یار غار می شیم.بعد هم شیشه رو پایین کشید و با صدای بلند سلام کرد و خطاب به آقا فرهاد گفت: خبر نداشتیم از ستاره ی سهیل هم دعوت کردی. می دونستیم از خونه تا اینجا رو ملق زنون می اومدیم.بعد هم پیاده شد و ما هم به تبعیت پیاده شده باب احوال پرسی و خوشامدگویی ها و تعارفات متداول گشوده شد.باغ نه چندان بزرگ اما فوق العاده سرسبز ومصفایی بود که روح خسته و ملول آدمی رو که درگیر مشغله ی زندگی دنیایی و تجملات آن شده، به آرامش سوق می داد و آدمی را وادار می نمود ساعاتی از افکار درهم و برهمی که چون اختاپوس به جان مغزش افتاده فاصله گرفته دل و دین به طبیعت زیبا بسپارد و به خود بیندیشد و به خدای خود، و روح مکدر را صیقل ببخشد. آرامش حاکم بر باغ که لا به لای درختان تنومند محسوس بود منو به فکر واداشته دوست داشتم تک و تنها به انتهای باغ رفته با خودم و روح خسته و افسرده ام خلوت نمایم. اما صدای مرضیه مرا از دنیای خیال بیرون کشانید که گفت: مهتاب جون برین تو اتاق مانتوتونو در بیارین. گرما می خورین. من هم به دنبال عسل به راه افتادم و توی یکی از اتاقها به تعویض لباس پرداختم. عسل مانتو و روسری اش رو در آورده دستی به موهای بلندش کشید اما باز روسری به سر کرده و با همان بلوز و دامن نخی و بلندش به آشپزخانه رفت. من هم مانتوام رو درآورده موهای بلندم رو که دم اسبی کرده بودم مرتب نموده با همان بلوز قرمز خوشرنگ و شلوار کتان قهوه ای که خیلی خوش ترکیب و خوش فرم بود دنبال عسل به راه افتادم. مرضیه اجازه نداد کمکش کنیم و گفت: پذیرایی با فرهاده. شما بفرمایید منم الان خدمت می رسم. و دقیقه ای بعد کنار من و عسل روی ایوان جای گرفت. آقا فرهاد وظیفه ی پذیرایی رو به عهده گرفت و دایی فربد وظیفه ی مزه پرانی. عسل و مرضیه با هم گفتگو می کردند. صحبتهای زنانه در مورد خانه داری و شوهر، و من در سکوت نظاره گر بودم. دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشت و من می تونستم توی دل باغ خودم رو گم کنمَ، دلم می خواست روی یک تخت چوبی زیر سایه ی درختی دراز کشیده با طیب خاطر به گذشته ام سفر کنم. به چند سال پیش که زیاد هم دور نبود و من با شیطنت از در و دیوار بالا می رفتم و همه رو عاصی می کردم، به اون زمان که گرچه بزرگتر شده و قد کشیده بودم اما از جلد خودم بیرون نیامده و میل به جست و خیز داشتم و مشت به شانه های دایی فربد می کوبیدم و خواسته ای رو مطرح کرده به جبر و زور، دیگران رو وادار به تسلیم در برابر خودم می نمودم. به اون زمان که برچسب زن به پیشانی ام نخورده و من آزادانه دست به هر کاری می زدم بدون این که زیر ذره بین نگاهی قرارگیرم و یا اخمی بر پیشانی نشانده شماتتی برانگیزم. اما حالا به جبر در لاک خود فرو رفته خویش را به دست زمانه سپرده بودم تا آن کند با من که می خواهد و من پیش می رفتم با تقدیر هر کجا که می کشاندم. آنقدر در خود فرو رفته بودم که از دور و اطرافم غافل مانده بودم. صدای دایی فربد مرا از دنیای خیال بیرون کشانید که گفت: شربتش دست سازه دایی. هنر دست آقا فرهاد خودمونه.
و من به خود آمده دیدم آقا فرهاد با سینی حاوی شربت آلبالو مقابلم خم شده. نگاهش کردم و مثل یک عروسک کوکی دست توی سینی برده لیوانم برداشتم. اونقدر توی خودم و افکارم غرق بودم که فراموش کردم تشکر کنم. لیوانم رو به لب برده جرعه ای نوشیدم و باز مات و مبهوت با نگاهی ثابت و خیره در خودم فرو رفتم. احساس تنهایی می کردم. بدجوری دلم هوای شایان کرده بود. نه اون روز، که همه روز. دلم براش اندازه ی دنیا تنگ بود و تمام وجودم اونو می طلبید. با سماجت چشم به درختان سر به فلک کشیده ی باغ دوخته، می جستمش. گویی از لا به لای شاخه های درهم به من نگاه می کند. یاد اصفهان افتادم. سفری رو که من با لجبازی ها و بد خلقی هایم به کامش تلخ نمودم در صورتی که می تونست جزو به یاد موندنی ترین و شیرین ترین لحظات عمر من و او محسوب بشه. لیوانم رو به لب برده، با غیظ سر کشیدم.دست استاد هنوز از گردنش آویخته بود و من که دوست داشتم از حال و احوالش جویا باشم لب فرو بستم. نزدیک ظهر آقا فرهاد سیخ های کباب رو از توی یخچال بیرون آورده از دایی خواست برای برپا کردن آتش منقل به ته باغ رفته کمکش نماید. مرضیه هم به آشپزخانه رفت تا برنج مهیا کند و عسل هم برای خوابوندن خزر به یکی از اتاقها پناه برد. هوا قدری راکد و گرم شده بود اما من روی صندلی ام موندم و به خلوت باغ چشم دوختم. صدای جیرجیر گنجشکهای سرمست و آواز پرندگان گوشم رو نوازش می داد و من با خودم و افکارم خلوت نمودم. اما دقایقی بعد صدای گرم، مهربان و گوش نواز استاد غالب بر آواز پرندگان گشته پرده ی گوشم رو به نرمی نوازش نمود: تفاوت این مهتاب با اون مهتابی که من می شناختم از زمین تا آسمونه.برگشتم و استاد رو دیدم که روی یکی از صندلیها و متمایل به من نشسته. آنقدر توی خودم غرق بودم که متوجه حضورش نشده بودم. استاد پاها رو زیر صندلی روی هم قرار داده بود و در حالی که دستش رو روی ساعد گچ گرفته اش نهاده بود نگاهم می کرد. نگاهم رو متوجه انتهای باغ کرده گفتم: من خیلی وقته که پوست انداختم استاد.استاد گردنش رو به قدر کم کج کرد و گفت: این یعنی طی کردن مراحل تکاملی. گذروندن دوران سخت زندگی و چشیدن تلخیها، چشم انسان رو به روی خیلی از مسائل باز می کنه. شکستها و نامرادیها به آدمی درس زندگی و چگونه زیستن می دن. تو خیلی زودتر از موعد تلخی های زندگی رو تجربه کردی در حالی که روح جسور و بازیگوشت پذیرای این مرحله از زندگی نبود و من متاسفم. گو این که این تجربیات تلخ تو رو خیلی بیش از حد تصور متحول کرده و من فکر نمی کردم تو رو اینگونه ببینم. تو روح حساسی داری مهتاب و شاید قرار گرفتن تو در این دوران به دور از انصاف بود. نمی دونم، شاید گله از بخت نامراه و شاید از تعجیل خود انسان که من فکر می کنم مورد دوم درباره ی تو مصداق پیدا می کنه. تو دختر بچه ی سر به هوایی بودی، دختری که همه چیز و همه کس رو ملعبه ی دست خود قرار می داد و در حال و هوای بچگی سیر می کرد و چیزی از زندگی مشترک نمی دونست. نمی باید اینقدر عجولانه باری زندگی ات تصمیم می گرفتی. به یاد ندارم توی زندگی ام اینقدر متعجب شده باشم. باورم نمی شد که مهتاب کوچولو، دخترک بازیگوش اینقدر زود بخواد تشکیل زندگی بده. به هر حال کسب تجارب چشم ما رو برای ساختن فردایی بهتر باز می کنند. تو نباید اینقدر ناامید باشی و خودت رو ببازی. تو هنوز خیلی جوونی مهتاب، حیفه که پشت به زندگی بکنی. من با این نگاه آشنا نیستم. دیگه چشات برق نمی زنه. کو اون برقی که حکایت از سرمستی و شور زندگی داشت؟بغض توی گلوم به بازی پرداخت. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: این شکست برای من خیلی گرون تموم شد. دیگه چیزی توی دنیا وجود نداره که شادم کنه. من همه جا رو خاکستری می بینم استاد. استاد که داشت نگاهم می کرد، گفت: این با روح هنرمند تو تناقض داره. باید سعی کنی به این خمودی غلبه کنی. کسی که با رنگهای الوان سر و کار داره نباید همه جا رو خاکستری ببینه. بعد خودش رو جلوتر کشید و گفت: وقتی که شنیدم توی یک رشته ی هنری ادامه تحصیل دادی فوق العاده خوشحال شدم که بالاخره راه خودت رو پیدا کردی. این یعنی بلند شدن پس از زمین خوردن، یعنی در مقابل شکست، زانو خم نکردن و ایستادگی نمودن.با همون بغض گره خورده گفتم: من اگه مقاومتی هم کردم به خاطر اطرافیانم بوده که همیشه نگرانم بودند. والا روح من خیلی وقته که مرده.پاهایش رو از زیر صندلی بیرون آورده درازشان کرد و گفت: پس به مبارزه ادامه بده. انگیزه چی باشه زیاد مهم نیست، همین که وجود داره مهمه. خودت رو از گذشته ی تلخت جدا کن.نگاهش کردم و گفتم: چطور خودم رو ازش جدا کنم وقتی جزئی از وجودم شده؟ من دقیقه ای از گذشته ام جدا نیستم.گفت: این اشتباهه مهتاب. گذشته ات رو بریز بیرون.تند و عصبی نگاهش کردم و گفتم: یادآوری بعضی خاطراتم به من توان موندن می ده. گذشته ی تلخم جزء لاینفکی از وجودم شده.استاد آهی کشید و گفت: من دقیقا نمی دونم چی به سرت اومده! اما فکر می کنم برای ساختن آینده ای روشن باید در حال زندگی کرد و دست از گذشته شست. تو باید سر خودت رو گرم کنی، طوری که کمتر فرصت فکر و خیال داشته باشی. تفکرات بیهوده مثل تارهای ظریف عنکبوت مغز رو احاطه می کنند. تو نباید به افکار موهوم ات فرصت تنیده شدن بدی. به هر حال پیشنهاد من به عنوان یک دوست اینه که خودت رو مشغول کنی. توی خونه موندن و به صحرای خیال تاختن آدمی رو مجنون می کنه.سرم رو پایین انداخته در حالی که با انگشتانم بازی می کردم، گفتم: شاید حق با شما باشه.استاد لبخندی زد و گفت: خوشحال می شم اگه پیشنهاد دوستانه ی منو برای همکاری بپذیری. من ازت دعوت به کار می کنم.متعجبانه نگاهش کردم که ادامه داد: موسسه ی نقاشی ام رو گسترش دادم. دنبال نقاش ماهری بودم که چه کسی بهتر از تو؟گفتم: اما من چندان هم متبحر نیستم.تبسمی کرد و گفت: تبحر داری، تجربه نداری.از لای درختان دایی فربد رو دیدم که با سیخهای کباب به طرف ما می آمد، همون طور که چشم به دایی داشتم، گفتم: روش فکر می کنم.گفت: خوشحالم که می خوای فکر کنی. این نشان رشد توئه. تو نه تنها از لحاظ روحی رشد کردی که در کمال خوشحالی ناظر رشد جسمانی تو هم هستم. تو خیلی قد کشیدی مهتاب. می شه به عنوان یک خانم زیبا و جوان روت حساب کرد. تو دیگه اون دختر بچه ی شیطان و سر به هوا نیستی.از تعریفش گرچه محظوظ اما خجل شدم و سر به زیر انداختم.