انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
پس از یک ماه دست و پنجه نرم کردن با افکار موهومم بالاخره پیشنهاد استاد رو پذیرفتم و در موسسه اش مشغول به کار شدم. روح حساس و زخم خورده ام با کلیشه شدن مغایرت داشت. من نمی تونستم خودم رو درگیر کارهای اداری و دربند قوانین خاص بنمایم. من هنوز طالب آزادی بودم. نیاز داشتم هرازگاه در خود فرو رفته با افکارم خلوت نمایم. کار در موسسه استاد ارژنگ این آزادی رو به من می داد. من هنوز هم زندگی رو جدی نگرفته و دوست داشتم آن کنم که خودم دلم می خواهد. استاد ارژنگ این امکان رو به من می داد. او که با حالات روحی من آشنایی کامل داشت به وقت لزوم بار کلاسم رو به دوش می کشید و این فرصت رو به من می داد تا با تهاجمات روحی دست و پنجه نرم کنم. موسسه هنری استاد ارژنگ فرصت در خود فرو رفتن و اندیشیدن رو به من می داد.
استاد خانه ویلایی باصفایی رو برای این کار در نظر گرفته بود. خانه ای قدیمی با حیاطی مصفا که در پشت ساختمان واقع شده و دارای دو باغچه ی بزرگ بود با چند درخت میوه. محیطی دنج و صمیمی که با روح لطیف استاد سازگاری داشت. فضای این موسسه با موسسه ای که من وعسل در اون ثبت نام کرده بودیم تفاوت فاحشی داشت. در اینجا جو خشک و جدی کلاس حاکم نبود. محیطی بود آرام و دوستانه با هنرجوهایی صمیمی که به نوعی با یکدیگر روابطی دوستانه ایجاد کرده بودندو دختران و پسران از هر دو قشر و در هر ردیف سنی به میل خود آزادانه به کلاس رفت و آمد می کردند و هر کدام نقشی به سزا در ایجاد این محیط دوستانه ایفا می کردند. حیاط موسسه هم حال و هوای خاص خودش رو داشت. استاد که مردی تنها، رئوف و طالب آرامش بود با سلیقه ای خاص حیاط را تبدیل به باغ وحشی کوچک نموده به پرورش حیوانات اهلی سرگرم بود. یک جفت خرگوش، چندین مرغ و خروس، چند اردک و لاک پشت و مگی که به مقدار زیا د چاق و تپل شده بود توی حیاط جولان می دادند. یک تخت چوبی بزرگ و پهن هم روی ایوان قرار داشت که مفروش بود و بیشتر جایگاه مگی تنبل. استاد جسته گریخته و در شیفت شبانه به طور خصوصی سنتور هم تدریس می نمود. خانم برچلویی کار ثبت نام هنرجوها رو بر عهده داشته و من و استاد به تدریس نقاشی مشغول بودیم. رسیدگی به حیوانات هم از علائق خاص استاد بود و او با عشقی وافر به اونا می پرداخت.
از روزی که با استاد همکاری می کردم روحیه ام بهتر شده بود. خودم مکلف به انجام کاری می دیدم و این خود انگیزه ای بود که به من شور زندگی می بخشید. با این همه یاد شایان و حسرت روزهای از دست رفته همچنان با من بود و لحظه ای رهایم نمی کرد. هر وقت که یادش به دلم چنگ می انداخت به حیاط موسسه پناه برده خودم رو با حیوانات دست آموزی که معصومانه نگاهم می کردند سرگرم می نمودم. آن زبان بسته ها هم به من انس گرفته دورم حلقه می زدند و از دستم خوراکی می خوردند و اجازه می دادند از سر مهر دست نوازش به سرشان کشیده مورد عطوفت شان قرار دهم. به وقت فراغت استاد رو می دیدم که پشت یکی از پنجره ها به تماشای من ایستاده و به این رابطه ی دوستانه با نیکی نظر می اندازه. این رو از لبخند کجی که کنار لبانش جا خوش کرده بود می فهمیدم.هوا رو به سردی می گذاشت و تعداد هنرجوهای موسسه انگشت شمار شده بود با این همه من همه روزه در موسسه حضور به هم می رساندم. این برام عادت شده بود. دیگه طاقت توی خونه موندن رو نداشتم. مامان هم که خیالش از جانب من راحت شده بود کمتر توی خونه آفتابی می شد. می گفت به بیمارستان عادت کرده و بعد از خانم جان خونه اونو می خوره. من هم احساس می کردم در و دیوار خونه بهم فشار میاره و هر دم احساس خفگی می کردم. بیشتر روزها تا غروب کنار استاد بودم حتی اگه کاری نداشتم. من از سنتور زدن استاد لذت می بردم و به وقت تدریس گوشه ای روی زمین می نشستم و در سکوت به دستهای هنرمندانه ای استاد خیره می شدم. کلاس سنتور مفروش بود. استاد معتقد بود سنتها رو باید حفظ نمود. او از تجملات گریزان بود و سعی می کرد محیط کار و زندگی اش ساده اما صمیمی باشه.
حوالی ظهر یک روز پاییزی بود. روزی نسبتا سرد و نیمه ابری. اون روز از صبح به حال خودم نبودم. دلم هوای شایان رو کرده بود. من همیشه زمستانها و ایام نوروز رو با یاد شایان سپری می کردم. دورانی که برایم مملو از خاطرات شیرین بود. دورانی که گرچه با سماجت و لجبازیهای من به کام شایان تلخ اما برای من سرشار از خاطره بود. خاطره ی شیرین در کنار او بودن. خاطره ای که هیچ وقت از خانه ی ذهنم محو نمی شد. موسسه خلوت شده بود. طوری که استاد خود به تنهایی از پس آموزش برمی آمد و رفتن من بهانه ای بود برای گم کردن خویش. با این همه من هر روز در موسسه حضور بهم می رساندم حتی اگر مفید نبودم. استاد با هنرجوهای انگشت شمارش سرگرم بود. خانم برچلویی هم برای انجام یک سری کار بانکی از موسسه بیرون رفته بود. من هم که کار خاصی برای انجام دادن نداشتم به حیاط پناه برده روی لبه ی سنگی حوض نشستم و خیره به آّبی زلال موندم. شاید توی آب دنبال تصویر شایان بودم. دلم هوای اون چشای خوشگل رو کرده بود، اون چال سویایی که به وقت لبخند نمودار می شد، اون خنده های شلیکی مانند و اون رگ برجسته ی پیشانی اش رو. دستم گرمای دستش رو می طلبید و قلبم محبتی رو که از نگاهش می جوشید. دلم توی سینه چنگ شده بود و بغضی کوچولو توی گلوم بازی می کرد. دست به میان آب برده مشتی روی بوته ی گلی پاشیدم و باز دوباره. چهره ی قشنگ شایان توی آب حوض شکست و بغضم رهانیده شد. اشک گرمم روی گونه روان شد. دل تنگم بهانه ای یافت تا عقده بیرون بریزد. چهره ی شایان دوباره توی آب حوض نقش بست و من با این نقش خیالی به حرف نشستم. گفتم که چقدر دلم براش تنگه و چقدر دوستش داشته و دارم، گفتم تا دنیا دنیاست من فراموشش نخواهم کرد و یادش همیشه توی قلبم هست و من با یاد و خاطره ی اونه که نفس می کشم. گفتم که قلبم توی سینه براش تنگه و...
نمی دونم چقدر به حال خودم بودم که صدای آروم استاد توی گوشم نشست: خیلی دوستش داشتی؟
جا خوردم. برگشتم استاد رو دیدم که پشت سرم و خیلی نزدیک دست به سینه ایستاده و داره نگاهم می کنه. دوباره به آب خیره شدم، مشتی آب به باغچه پاشیدم و گفتم: داشتم و دارم تا روزی که زنده ام.
کنارم روی سنگ حوض نشست و گفت: هیچ وقت نمی خواستم توی زندگی دیگران فضولی کنم اما در مورد تو و گذشته ات کنجکاوی بدجوری آزارم می ده. بارها می خواستم ازت در مورد گذشته ات سوال کنم اما نمی دونم چه چیز باعث شد سکوت کنم!
با نگاهی ثابت و خیره به آب حوض پرسیدم: شما از گذشته ی من چی می دونید؟
استاد جواب داد: حقیقتش با این که خیلی کنجکاو بودم اما هیچ وقت از کسی سوال نکردم. روزی که عسل کارت عروسی تو رو برام آورد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. انگار دنیا رو با همه ی عظمتش به سرم کوبیدند. چرا که اصلا انتظارش رو نداشتم. تو متفاوت با دیگر دختران بودی. من در مورد تو طوردیگه ای فکر می کردم. به هر حال توی جشن تو شرکت نکردم. بعد آهی کشید و گفت: چون قادر نبودم تو رو توی لباس عروسی و در کنار فرد دیگه ای ببینم.
با این که پیش از این حدس می زدم استاد به من کم و بیش علاقه مند شده، به روی خود نیاورده پرسیدم: چرا استاد؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نگاهش رو توی چشام دوخت و گفت: اینقدر به من نگو استاد. من دیگه استاد تو نیستم. من و تو دوست و همکار هم هستیم.
متعجب نگاهش می کردم که گفت: به من بگو عرفان. خواهش می کنم.
با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم که گفت: وقتی که استاد خطابم می کنی خودم رو از تو دور می بینم در حالی که...
دیگه ادامه نداد. گلگون شده بود. نگاهم رو دزدیم و دوباره مشتی آب به باغچه پاشیدم. استاد ادامه داد: می پرسی چرا؟ تو نفهمیدی چرا؟ یعنی نگاه من اونقدر گویا نبود؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم: منظورتون چیه استاد؟
نگاهم کرد و با لحنی آروم گفت: عرفان.
صورتم رو به جانب دیگه چرخوندم و گفتم: برام سخته. خیلی سخته.
ادامه داد: سالهاست آرزو دارم اسمم رو از دهن تو بشنوم. البته در خیال مکررا شنیدم. من و تو توی خیالاتم زندگی شیرینی داریم و تو چه گرم و صمیمی صدام می زنی. مهتاب وقتی که تو منو عرفان صدا می زنی من توی آسمونا سیر می کنم.
حرفهای عجیب استاد برام تازگی نداشت. پیش از این هم گاه متحیرم می کرد و من خیلی وقتها متوجه منظورش نمی شدم. اما حالا که از غالب بچگی بیرون آمده بودم می دونستم چی می خواد بگه اما به روی خودم نیاوردم و خم شده خرگوشی رو که پوزه اش رو به پاچه ی شلوار استاد می مالید نوازش کردم. استاد گفت: ببینم مهتاب نمی خوای از گذشته ات برام بگی؟
من هم که مدتها بود در مورد شایان با کسی حرف نزده بودم بدون در نظر گرفتن احساسات استاد لب به سخن گشودم و تمام ماجرا رو براش بازگو کردم. استاد هم خیره به آب حوض، به من گوش سپرد و بعد از اتمام حرفهام سرش بلند کرد و گفت: برات از صمیم قلب متاسفم و بهت تبریک می گم و خوشحالم که از مناعت طبع بالایی برخورداری. هر دختر عاقلی باید همین تصمیمی می گرفت که تو گرفتی. تو با از خود گذشتگی ات، جوانمردی رو به سوی زندگی دلخواهش سوق دادی و این خیلی ارزشمنده مهتاب. دوباره آهی کشید و ادامه داد: خوشحالم که منو قابل دونستی و باهام درد دل کردی. می تونم باور کنم که تو دوستی منو پذیرفتی و این مایه ی مباهات منه. به هر حال من سنگ صبور تو هستم و تو می تونی به من اعتماد کنی. سینه ی من گنجینه ی اسرار توئه.زهرخندی زدم و گفتم: من سری برای فاش کردن نداشتم. اینا حقایق زندگی ام بودند. حقایقی که برای هیچ کس پوشیده نیست. همه می دونند که من چقدر به شایان علاقه دارم و به همین خاطره که به هیچ خواستگاری جواب نمی دم. مامان به هیچ تلفنی پاسخ نمی ده چون می دونه عشق شایان تمامی وجودم رو در بر گرفته و اون به احترام این عشق، که خوشبختانه خیلی خوب درکش می کنه، سکوت کرده و کاری برخلاف میل من انجام نمی ده. من خوشحالم که مامان فرح زن باشعوریه و می تونه منو و احساساتم رو درک کنه.
استاد دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: من با درک احساسات مخالف نیستم. اما این درست نیست که پدر و مادری به صرف درک کردن بچه هاشون، اونا رو توی انتخاب راه زندگی آزاد بگذارند چه بسا که اونا راه غلطی رو برگزیده باشند. کما اینکه تو شیوه ی درستی رو برای ادامه ی زندگی برنگزیدی. هیچ فکر کردی این راهی که تو انتخاب کردی به کجا ختم می شه؟ تنهایی و واموندگی، بی کسی و بی همزبونی و پیزی زودرس روح و جسم انتهای این راهه.
شانه بالا دادم و گفتم: برام مهم نیست. به هر حال من هیچ وقت طعم خوشبختی رو نخواهم چشید. چه تنها بمونم چه در کنار شخص دیگه ای باشم. پس چرا یکی دیگه رو شریک روزهای غمبار زندگی ام بکنم؟ من که میل آشتی با زندگی ندارم.
ناباورانه نگاهم می کرد، گفت: تو اشتباه می کنی مهتاب. به نظر من این شکست اونقدرا مهم نبوده که تو به خاطرش...
میان حرفش پریدم و گفتم: من به شکست زندگی ام فکر می کنم عرفان...
نام عرفان ناخودآگاه از میان لبانم بیرون پرید و خودم هاج و واج موندم. با دهانی نیمه باز به استاد نگاه کردم که با آرامش تشویقم کرد که ادامه بدم و گفت: بگو مهتابم، ادامه بده.
گفتم: من به گوهری می اندیشم که از کف دادم. حسرت پشت نمودن به شیرین ترین لحظه های زندگیه که منو عذاب می ده. شاید با شکست بشه کنار اومد اما با حسرت جانکاه نه. شکست گرچه تلخ اما سازنده اس. اما حسرت مثل آتیشیه که جیگر آدمو کباب می کنه.
بغضم شکست و اشکم روان شد. عرفان با دلسوزی و در سکوت نگاهم می کردو من خیلی راحت گریستم.فصل77
زمستان سرد از راه رسید و من رو در حال و هوای خودم غرق کرد. همه ساله با سرمای زمستان من در خیالم به اصفهان سفر می کردم. احساس می کردم شایان کنارم هست و این برام قوت قلبی بود.
صبح مثل همیشه شال و کلاه کرده به طرف موسسه به راه افتادم. می دونسم روز آرومی در پیش خواهیم داشت. در هوای سرد هنرجوها اغلب غیبت می نمودند و به هر بهانه کلاس رو به روزی دیگه موکول می کردند. استاد ارژنگ سرحال نبود. گفت احتمالا سرما خورده کم و بیش عطسه می کرد و از کنار بخاری جنب نمی خورد. از این که هنرجوهاش غیبت داشتند اظهار خوشحالی کرد و از من خواست معدود هنرجویان رو زودتر دست به سر کنم. من هم نکات پیش افتاده ای رو تدریس کرده کلاس رو تعطیل نمودم. بعد هم سراغ حیوانات استاد رفته آب و غذاشونو دادم، نزد استاد برگشتم. استاد ریز می لرزید و مچاله شده بود. یک لیوان چای تازه دم براش بردم و ازش خواستم به اتاقش رفته استراحت کنه. بعد مانتوام رو پوشیده، کیفم رو برداشتم و گفتم: استاد کاری ندارین؟
استاد عطسه ای کرد و گفت: ممنون که به حیوونا غذا دادی. از دیروز بهشون سر نزده بودم.
به ذهنم خطور کرد استاد می خواد چی بخوره؟ پرسیدم: خودتون چی استاد؟
دوباره عطسه ای کرد و پرسید: چی رو خودم چی؟
گفتم: غذا دارین؟
دوباره عطسه کرد و گفت: یک لیوان شیر گرم می خورم و می خوابم.
دلم بر بی کسی و تنهایی اش سوخت. گفتم: ای وای شیر که غذا نمی شه استاد.
زهر خندی زد و گفت: از سرمم زیاده. من بیشتر شبا شیر می خورم.
گفتم: اما الان ظهره و شما هم مریضین.
مهربانانه نگاهم کرد و گفت: تو اولین نفری هستی که نگران حالم می شی و برام دل می سوزونی.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خیلی کنجکاو شده بودم که از گذشته ی استاد سر دربیارم اما فضولی رو جایز نمی دیدم. کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم: من می مونم براتون غذا درست می کنم.
شادی زایدالوصفی توی چشای عسلی استاد مشهود شد. گفت: مهتاب راضی نیستم تو به خاطر من زحمت بکشی.
دوباره مانتوام رو درآوردم و گفتم: جای تعارف نیست استاد. لطفا برین تو اتاق تون، استراحت کنین.
استاد به اصرار من به تنها اتاقش که با راهرویی باریک از کلاس ها جدا می شد و آشپزخانه هم مجاورش قرار داشت، رفت و من هم آستینها رو بالا زده سر توی یخچال کردم تا ببینم چه کار می تونم بکنم. یخچال استاد تمیز و مرتب اما تقریبا خالی بود. یک شیشه شیرَ، یک پلاستیک پر از هویج، یک سبد پلاستیکی حاوی اسفناج، یک ظرف تخم مرغ، یک بشقاب تره حلوای ماسیده و مقداری پنیر و کره محتویات یخچال رو تشکیل می داد. نمی دونستم با اسفناج و هویج چطور سوپ بپزم. توی یخدون یخچال هم نه مرغی بود و نه گوشتی. سوپ بدون قلم و گوشت که ممکن نبود و اگر بود من بلد نبودم. توی جامیوه ای هم خالی بود در حالی که من می خواستم برای استاد یک لیوان آب میوه بگیرم. دست به کمر و متحیر توی فکر بودم. بهتر دیدم قبل از هر کاری یک لیوان شیر گرم براش ببرم تا بعد. شیر رو برداشته توی کاسه ای ریختم و پس از گرم کردن توی یک لیوان بلند ریخته با قندون توی سینی گذاشتم و آهسته و برای اولین بار پا به اتاق استاد نهادم. استاد لحاف رو روی سرش کشیده و به خوابی عمیق فرو رفته بود. شاید هم خواب نبود. کنجکاوی نکردم چون ممکن نبود. تمام هیکل استاد زیر لحاف بود. لیوان شیر رو بالای سرش نهادم و برگشتم. گوشی تلفن رو برداشته شماره ی خاله فروزان رو گرفتم. خاله فروزان خودش گوشی برداشت و گفت: تو برگشتی؟ هنوز که ظهر نشده.
گفتم: نه خاله من هنوز موسسه ام. می خواستم ببینم بدون گوشت و قلم هم می شه سوپ پخت؟
خاله فروزان که تعجب کرده بود گفت: شاید بشه اما نه مزه داره نه خاصیت. حالا چرا؟
گفتم: استاد ارژنگ مریضه. می خواستم براش سوپ بپزم اما توی یخچالش جز هویج و اسفناج هیچی نیست. می تونم با همینا یه چیزی روبراه کنم؟
خاله فروزان که معلوم بود اخم کرده گفت: حالا مگه تو دده ی استادی؟
با لحنی سرزنش آلود گفتم: خاله؟ بعد صدامو پایین تر آورده و گفتم: بیچاره خیلی تنهاست، دلم براش می سوزه.
خاله فروزان خنده ای کرد و گفت: شوخی کردم خاله جون. حالا تو لازم نکرده زحمت بکشی. بیا خونه ی ما یک کمی غذا بدم. ما سوپ داریم با پلو مرغ. اتفاقا گرایلی هم سرما خورده بود. منم مرغ بار گذاشتم که سرخ کردنی نباشه. سوپم که توی هوای سرد همیشه داریم. زیادی ام پختم. بیا بدم ببری.تعارف کردم و گفتم: نه خاله خودم یه چیزی روبراه می کنم.
بی حوصله گفت: اَه، خوشم نمیاد تعارف کنی. گفتم که غذا زیادیه. برنجم هم صاف کردم تا تو برسی دم کشیده. بدو زود باش. گفت و گوشی رو گذاشت. انگار عجله داشت برنجش رو زودتر دم کنه. احساس کردم خانه داری خاله فروزان زیاد هم بد نیست. حالا آقای گرایلی با اون کسالت و بیماری از راه می رسه چی بهتر از یک خونه ی گرم و تمیز و یک سوپ گرم و غذای خوشمزه و یک زن خوش برخورد و مهربون که نازش رو بکشه و براش دل بسوزونه! خوبه مثل استاد بینوا که مثل مادرمرده ها زیر لحاف خزیده و غذاش شده شیر گرم؟ خانواده ی آقای گرایلی از کانون گرمی برخوردار بودند و من احساس کردم اونا توی زندگی هیچ چیز کم ندارند. دلم برای مامان فرح سوخت که کانون خانه اش سرد و بی روحه و هیچ دلی، نگرانش و هیچ چشمی به انتظارش نیست. حالا من که بودم اما چشم منتظر و دل نگران همسر یک مزه ی دیگه ای داشت. این تجربه ی شیرین رو در دوران کوتاه با شایان بودن اندوخته بودم. باز چشمان نگران شایان که همیشه و در همه حال مراقبم بود خاطرم رو مکدر کرد و دلم چنگ شد. مانتو پوشیده کیفم رو برداشتم و از موسسه خارج شدم. تا برنج خاله فروزان دم می کشید فرصت برای خریدن میوه داشتم. استاده به آب لیمو شیرین و آب پرتقال نیاز داشت و من به قصد خرید به طرف میوه فروشی به راه افتادم.
خاله فروزان یک قابلمه ی خوشگل و نو رو پر از برنج زعفرونی و چرب کرده بود و قابلمه ی دیگه ای رو پر از مرغ ربی و خوش رنگ و رو و یک قابلمه هم پر از سوپ. خاله فروزان با رویی گشاده ساک رو توی ماشین گذاشت و گفت: واسه خودتم جا کردم. سلام منو به استاد برسون.
گفتم: خاله این همه غذا؟ بر فرض که منم بخورم، شما واسه چهار نفر غذا کشیدین!
خاله دستی به شانه ام زد و گفت: آبرومونه خاله جون. نوش جونتون. تازه بمونه شب می خوره. اون که کسی رو نداره دوباره براش غذا بپزه.
گفتم: پس خودتون چی؟
خندید و گفت: هست خاله. تو که می دونی من همیشه غذا زیاد درست می کنم. گرایلی بدش میاد سر سفره غذا کم باشه. می گه دست آدم دراز نمی شه. همیشه هم می گه باید هوای مهمون سرزده رو داشته باشم. می دونی که کس و کار گرایلی بی خبر و سر ظهر رو سر آدم خراب می شن.
تشکر کردم و به موسسه برگشتم. استاد هنوز خواب بود قابلمه های غذا روی بخاری گذاشتم و میوه ها رو توی ظرفشویی ریخته شستم و توی یخچال جا دادم بعد آب پرتقال و لیمو رو با هم مخلوط کرده به اتاق استاد رفتم. استاد هنوز زیر لحاف مچاله بود. آهسته و نجواگون صدا زدم. استاد؟ استاد ارژنگ؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اما استاد تکون نخورد. نمی دونم چرا از دهنم پرید: استادجان؟
ترحمی که از تنهایی استاد بر من مستولی شده بود، لفظ محبت برانگیز جان رو دنبال استاد نشاند. استاد بلند شد نشستو چشاش قرمز و صورتش گلگون و ملتهب بود. تند تند نفس می کشید. نگاهی متحیرانه به دور و اطراف انداخت و گفت: من چقدر خوابیدم؟
به روش تبسم کرده گفتم: چیز زیادی نیست. اینقدر که من تونسته باشم چند رقم غذا بپزم. حالا این آب میوه رو بخورین براتون خوبه.
نگاهی به لیوان دستم کرده و گفت: تو رفتی میوه خریدی؟
سر تکون داده لیوان رو به دستش دادم و گفتم: براتون لازمه. شیرم آوردم که خواب بودین. نگاهی به لیوان بالای سرش کرد و گفت: ببخش که تو زحمت افتادی. بعد لیوان رو به لب برده جرعه ای نوشید و گفت: این محبتت هیچ وقت از یادم نمی ره مهتاب.
از این که تونسته بودم کاری مفید انجام بدم خوشی زایدالوصفی زیر پوستم دوید. گفتم: ناهار بیارم؟
استاد که نیمی از آب میوه اش رو نوشیده بود با لذت نگاهی توی لیوان انداخت و گفت: این به منزله ی آب حیات بود و چقدر گوارا. مهتاب کاش حال امروز منو می فهمیدی؟
لبخند زدم و گفتم: من که گرسنه ام استاد. ناهار رو بکشم؟
چشاش برق زد و گفت: تو هم می مونی با من غذا بخوری؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: ما امروز برای چهار نفر غذا داریم. پس می تونم خودم رو دعوت کنم.
گفت: گرچه اشتها ندارم اما بودن در کنار تو هر اشتهای کوری رو باز می کنه. لیوان رو از دستش گرفتم و گفتم: چند دقیقه دیگه غذا رو میارم. نخوابین ها. زمزمه کرد: لعنت به کسی که لحظه های شیرین و به یاد موندنی زندگی رو در خواب غفلت سپری کنه.
پشت بدو کردم. می خواست شروع کنه به ردیف کردن هجویات که امانیش ندادم و به آشپزخانه رفتم.
غذاهای خاله فروزان رو با ظرافت و سلیقه ای خاص توی سینی بزرگی نهاده به طرف اتاق استاد رفتم. استاد منتظر روی تختش نشسته بود. با دیدن من تکانی به خود داد، گفتم: نه استاد بلند نشین. شما باید روی تخت تون غذا بخورین. آدم مریض که جا به جا نمی شه.
خودش رو روی تخت کنار کشیدَ، لحافش رو مرتب کرد و گفت: خجالت زده ام می کنی مهتاب. من همه ساله چنین روزی رو جشن می گیرم. جشن مهرگان برای من یعنی امروز. نظر تو چیه؟
خنده ای کردم و گفتم: اما برای من امروز روز پرستاره. و سینی رو روی تخت نهادم و خودم گوشه ای از لبه ی تخت رو اشغال کردم. بعد هم کاسه ی سوپ رو به دست استاد دادم. استاد هاج و واج نگاهی به سینی کرد و گفت: این همه غذا؟ از کجا رسیده؟ از بهشت؟
خندیدم و گفتم: روی زمین یک بهشته که نصیب شوهرخاله ی بنده شده. اینا رو خاله فروزان فرستاده.استاد سری تکون داد و گفت: شوهر خاله فروزان مرد خوشبختیه.
گفتم: خاله فروزان یک کدبانوی تمام عیاره.
استاد که داشت با قاشق محتویات سوپ رو به هم می زد گفت: شماره ی تلفن خاله فروزان رو بده تا بعد ازش تشکر کنم.
گفتم: چشم توی دفترتون می نویسم.
استاد نگاهی به من کرد و گفت: اگه نخورم بهت برمی خوره!
متحیرانه پرسیدم: چرا؟ دوست ندارین؟
نگاه شرمنده و غمگینش رو به صورتم دوخت و گفت: من گوشت نمی خورم مهتاب. منو ببخش.
تازه یادم آمد که استاد گوشت نمی خوره. پس به همین خاطر بود که توی یخچالش گوشت و مرغ وجود نداشت. آه از نهادم درآمد و گفتم: اما شما مریض هستین.
خندید بشقاب برنچ رو برداشت و گفت: اگه یک زرده ی تخم مرغ بیاری رو برنجم بریزم خیلی خوب می شه. سماق هم بدی می شه چلو کباب ناقص. چطوره؟
با صدای بلند خندیدم و گفتم: چلو کباب ناقص؟ اون وقت من باید یک هفته اینجا بمونم و این مرغا رو بخورم.
استاد از سر مهر نگاهم کرد و گفت: کاش ممکن بود.
نباید بهش میدان تاخت و تاز می دادم. بلند شده به طرف یخچال رفتم و تخم مرغی در آورده سفیده اش رو بیرون کشیدم و در همون حال با صدای بلند داد زدم: سماق کجاست؟
استاد هم تقریبا شاد و سرخوش جواب داد: تو ظرف ادویه اس، کنار سماور.
استاد واقعا اشتها نداشت اما برای شادکردن دل من فقط چند قاشق خورد و عذر خواست که نمی تونه غذاشو به طور کامل بخوره. چهره اش هنوز برافروخته و گلگون بود. من هم از اشتها افتادم. سینی غذا رو از روی تخت جمع کرده توی آشپزخانه بردم و به اتاق برگشتم. استاد همه جا و در همه حال با نگاه دنبالم می کرد. چشاش قرمز و نگاهش خمار بود. نگاهش کردم و گفتم: استاد تب ندارین؟
گفت: برام فرقی نداره. مهم اینه که احساس می کنم هیچ وقت اینقدر خوب نبودم.
گفتم: دراز بکشین. شما باید استراحت کنین.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
استاد می خواست مقاومت کنه اما من وادارش کردم دراز بکشه. بعد هم لحافش رو مرتب کردم و گفتم: قرص تب بر ندارین؟
استاد که داشت نگاهم می کرد گفت: نیازی به دارو نیست. من تب ندارم.
گفتم: چقدر لجبازین. بعد مثل عادت هر کسی که به پرستاری بیماری گمارده می شه دستم رو روی پیشانی اش نهادم. داغ داغ بود. مثل کوره. که جای تعجب نبود. رنگ رخسارش بیانگر حال درونی اش بود.
مات و متحیر نگاهش کردم و با لحنی سرزنش آلود گفتم: عرفان؟
از سر قدردانی نگاهم کرد و گفت: برای همه چیز ممنونم مهتاب.
گفتم: می رم از داروخانه قرص بگیرم.فصل 78
فردای اون روز به موسسه نرفتم. دلم برای استاد شور می زد اما نمی تونستم مقابلش ظاهر بشم. حالم زیاد خوش نبود. روحم درگیر افکار متناقضم بود و نیاز به خلوت و تنهایی داشتم.
با سوزی که از پشت پنجره صورتم رو می گزید چشم گشودم. برف باریده بود. هنوز خیلی زود بود، لحافم رو به خودم پیچیده رو به حیاط نمودم و به بارش برف چشم دوختم. یاد خانم جان دلم رو چنگ کرد. دلم بیش از هر زمانی اونو می خواست و شایان رو. دو عزیز از دست رفته رو. دو عزیزی که هر کدام به نوعی قلبم رو و گذشته ام رو به خود اختصاص داده بودند و من به هر سو می کردم می دیدمشان و دلم هوایشان را می کرد. خواب از چشمم پریده بود. بلند شدم. مامان داشت چای دم می کرد. صبحانه اش رو سرپایی خورد و گفت: بهتره امروز موسسه نری. خیابونا لغزنده اس.
گفتم: دیروزم خونه بودم. حوصله ام سر میره تو خونه بمونم. ماشین نبری که این روزا ماشین مایه ی دردسره.
پرسیدم: خودتون چه کار می کنین؟
چای اش رو سرکشید و گفت: منم ماشین نمی برم. صبح دکتر کیانی زنگ زد گفت میاد دنبالم.
دکتر کیانی مرد مهربانی بود و خیلی هوای مامان رو داشت. ازش خوشم می آمد. مرد جذاب، مودب و وزینی بود. مامان سعی می کرد در رفتارش جانب احتیاط رو رعایت کنه با این همه وابستگی اش به دکتر که هر روز بیشتر محسوس بود از چشم من و خاله فروزان پوشیده نبود.
تصمیم گرفتم قسمتی از راه رو پیاده طی کنم. برف به آدمی شور زندگی می ده و من اون روز حس خوبی داشتم. لباس گرمی پوشیده چکمه هامو پام کردم به راه افتادم. تعجیلی نبود. آهسته و خرامان با گامهایم سینه ی پیاده رو را شکافتم و با لگد مال کردن برف بکر به طرف موسسه به راه افتادم در حالی که احساس می کردم چی از شروین کم دارم؟ مگر نه این که من هم سینه ی سپید و بکر برف رو می شکافتم؟ از خودم بدم آمد. ایستادم و به چکمه هایم که خیس و براق شده بودند خیره شدم. قطره اشکی روی گونه ام سر خورد و در جا یخ زد.
هنرجویان جوان هم که با دیدن اولین برف زمستانی جان تازه ای گرفته بودند یکی پس از دیگری سر کلاس حاضر شدند. گرچه تعدادشان معدود اما گرما بخش محیط بودند و به روح خسته و تنهای من و استاد نشاط می بخشیدند. حال استاد بهتر شده بود. با دیدن من که جویای حالش بوم لبخندی گرم زد و گفت: می شه لطف خدا شامل حال آدم بشه و فرشته ای برای پرستاری از آسمون نازل بشه و سلامتی حاصل نشه؟ بعد با لحنی آرومتر گفت: دیروز بچه ها اومده بودند سراغت رو می گرفتند.
پشت بدو کردم و گفتم: حالم زیاد خوب نبود.
استاد دنبالم راه افتاد و گفت: زبونم لال من باعث ناخوشی ات شدم.
برگشتم نگاهش کردم و گفتم: آره.
لب گزید و من خندیدم و گفتم: روحی، نه جسمی. دیگه مهلت ندادم ادامه بده و به طرف دیگران رفتم.
بچه ها زودتر از دیگر روزها کلاس رو تعطیل کردند و گفتند ماشین مشکل گیر میاد. داشتم لوازمم رو جمع می کردم که دیدم استاد توی درگاه در ایستاده و داره نگاهم می کنه. به روی خودم نیاورده به کارم پرداختم و لوازمم رو توی کمد جا دادم. خواستم از کلاس بیرون برم که دیدم استاد سد راهم شده. مقابلش ایستادم و گفتم: می تونم رد شم؟
نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت: بعد از این که جوابم رو دادی.
خودم رو کنار کشیدم و گفتم: بفرمایید.
یک گام جلو نهاد و گفت: گفتی که من باعث ناخوشی ات بودم و اشاره کردی که من روح تو رو به هم ریختم. می خوام بدونم چرا؟
شانه بالا انداختم و گفتم: چیز مهمی نبود فقط حوصله نداشتم بیام کلاس.
گفت: حوصله ی کلاس رو نداشتی یا حوصله منو.
بی حوصله گفتم: چه فرقی می کنه؟ فقط دوست داشتم تنها باشم.
با لحنی غمبار گفت: که من ازش فراری ام؟ منظورم تنهاییه.
گفتم: استاد هر کس توی زندگی اش یه سرنوشتی داره. سرنوشته شمام اینه، سرنوشت منم...
میان حرفم پرید و گفت: ساختن زندگی بشر تا حدودی دست خودشه. نمی شه همه چیز رو پای تقدیر گذاشت. چرا من عمری تنها بمونم در صورتی که می تونم از این حصاری که دور خودم کشیدم بیرون بیام. چرا تو یک عمر در حسرت فراق بمونی در صورتی که می تونی زندگی جدیدی بسازی؟
ضربان قلبم شدت گرفت. گر گرفته بودم. نگاهش کردم و گفتم: شما منظور خاصی دارین استاد؟
جلوتر آمد. مقابلم و خیلی نزدیکم ایستاد. مثل اون روز توی کلاس که من ترسیدم و رمیدم. اما حالا نترسیدم.، گر گرفتم. چشای عسلی اش رو تو چشام دوخت و زمزمه کرد: آره و تو خوب می فهمی منظورم چیه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سرم رو تکون دادم و گفتم: نه، نه می دونم و نه می خوام که بدونم.
استاد با ملایمت گفت: تو منو به فکر واداشتی مهتاب. وقتی که گفتی بهشت روی زمین نصیب شوهر خاله ات شده، من فهمیدم زن یک موهبت الهیه و یک فرشته که خدا برای مرد آفریده تا باعث آرامش روح و جمسش باشه و من غبطه می خوردم به همه ی مردایی که از این موهبت برخوردارند.
یک گام عقب برداشتم و با لحنی غضبناک گفتم: این که غبطه نداره. کوتاهی از خودتونه استاد. شما خودتون خواستیم که تنها بمونین. من از گذشته تون اطلاعی ندارم اما حال تون که پیش نظرمه و می بینم که اهمال از خود شماست.
استاد گفت: اهمالی در کار نبوده. من سالها دنبال گمشده ام بودم مهتاب.
با چشمانی گشاده گفتم: گمشده؟
نگاهم کرد و گفت: نگو که طی این سالها نفهمیدی قلبی رو اسیر خودت کردی. شاید اون موقع بچه بودی و توی حال و هوای خودت سیر می کردی، اما حالا چی؟ تو یک زنی و می تونی احساس یک مرد رو درک کنی. این یک غریزه اس و نیاز به تجربه نداره که اگر هم داشته باشه باز تو مجربی.
لبم رو به نشان حرص گاز گرفتم.
ناراحت شد، نگاهم کرد و گفت: منم ببخش منظورم این نیست که انگشت به گذشته ات بگذارم. من کاری به گذشته ی تو ندارم. من طالب تو هستم برای حالم و برای آینده ام. گو این که من در گذشته هم با تو زندگی می کردم. بعد نگاهش ثابت شد و گفت: من و تو سالهاست که در خیال با هم زندگی می کنیم. تو زن رویاهای من بودی که تجسم پیدا کردی. من خیلی ساله که عاشقت هستم مهتاب. خیلی پیش از این که تو رو ببینم.
آه از نهادم درآمد! یاد گالری اش افتادم و گفتم: پس اون عرفانی که از همه به شما نزدیکتر بود و تصویر منو کشیده بود خود شما بودین؟
توی چشام زل زد و سرش رو آروم تکون داد و گفت: منم عرفان مجنون که سالهاست عاشق چون تویی شده و داره مثل شمع آب می شه. من توی آسمونا دنبالت می گشتم. حالا فهمیدی چرا این همه سال تنها موندم؟ پس نگو اهمال کردم. تو گفتی که حسرت جانکاه سینه رو می سوزونه. آره حق با توئه مهتاب. خوشحالم که می تونی امروز بفهمی چی می خوام بگم.
می خوام برات از سینه ی سوخته ی خودم بگم. من که تو رو یافتم و چه مفت از کف دادم. چرا که من دخترکی دوست داشتنی رو مقابلم می دیدم که فرصت بالندگی داره. من تو رو مهیای زندگی مشترک نمی دیدم. تو دخترکی شیطان و بازیگوش بودی که همه چیز و همه کس رو ملعبه ی دست خودش قرار داده و چیزی از زندگی زناشویی نمی دونست. چه می دونستم رقیبی هست که...حرفش رو خورد و صورتش رو برگردوند. غیظ داشت. خواستم از اتاق بیرون برم که با لحنی کوبنده گفت: مهتاب؟
نجوا کرد: منو تنها نگذار. خواهش می کنم. من به تو احتیاج دارم.
دستم رو کشیدم و گفتم: شاید اگه اثری از عشق شایان توی قلبم نبود می تونستم، اما... از من نخواه عرفان، خواهش می کنم.
یک گام جلو نهاد و گفت: عشق من هم توی قلبت جا بده. ممکن نیست؟
نگاه تمسخر آلودم رو به روش دوختم و گفتم: توی قلب من برای دو عشق جا نیست.
گفت: اون که قرار نیست برگرده. تو هم که نمی تونی یک عمر تنها و با یاد اون زندگی کنی. به تو قول می دم به عشقی که توی قلبت حفظ کردی حسادت نکنم. من به عشق تو احترام می گذارم به شرط این که منو از عشق خودت محروم نکنی. تو می تونی به من هم دل ببندی. می تونی منو هم دوست داشته باشی. این کار خیلی سختی نیست.
نگاه سردم رو بهش دوختم و گفتم: یک زن نمی تونه در آن واحد به دو مرد دل ببنده. من تو رو دوست دارم عرفان اما عاشقت نیستم. هیچ وقت نمی تونم عاشقت باشم.
خوشحال شد. لبخندی زد و گفت: اینو جدی می گی مهتاب؟ تو منو دوست داری؟ همین که دوستم داری برام کفایت می کنه.
گفتم: اما برای من نه. و از اتاق بیرون رفتم. عرفان دنبالم راه افتاد و گفت: حالا چرا رم کردی؟
برگشتم و گفتم: دیرم شده. می خوام برم.
گفت: صبر کن برسونمت. صبح دیدم پیاده می اومدی.
تبسمی کردم و گفتم: زاغ سیامو چوب می زدین استاد؟
نگاهش آروم شده بود. گفت: دیگه افعال جمع میان جملات من و تو جایی نداره مهتاب. با من مثل غریبه ها حرف نزن که دلم می گیره. من به رفت و آمد تو، به دوستی تو، یکرنگی تو و بودن تو دل خوشم. بعد آهی کوچولو کشید و ادامه داد: همه روزه از اول صبح پشت پنجره کشیکت رو می کشم تا بیایی. تو نمی دونی با قلب من چه کردی مهتاب! کاش می فهمیدی که اگه می فهمیدی حالم اینقدر زار نبود.
دعوتش رو رد نکردم. بدم نمی اومد یکی منو برسونه. افکارم پریشان بود و نیاز به تنهایی و تفکر داشتم. باید هر چه زودتر به اتاقم پناه می بردم. توی راه هیچ کدوم از ما حرف نزدیم. من خیلی جدی به مقابلم چشم دوخته بودم و عرفان در سکوت رانندگی می کرد. سر کوچه نگه داشت. خواستم پیاده بشم که چرخید نگاهم کرد و گفت: من کسی رو ندارم بفرستم خواستگاری. ازت می خوام روی پیشنهادم فکر کنی.
مستاصل نگاهش کرده ناگهان در رو باز کرده بیرون پریدم و شتابان به سمت خانه به راه افتادم.
ناهار نخورده و با لباس روی تختم دمر افتادم و به حال زار خودم گریستم. عشق عرفان آزارم می داد. حتی همون زمان که به قول خودش در حال و هوای کودکی سیر می کردم. عشق عرفان متفاوت با دیگر عشقها بود. متفاوت با عشقهایی که در فیلمهای تلویزیونی و سینمایی ناظر بودم و با عشقهایی رمانتیکی که در داستانها به رشته ی تحریر درمی آمد. قصه ی دلدادگی عرفان منقلبم می کرد. آه جگر سوزی که از سینه برون می داد معذب و ناراحتم می کرد. من به عشق مردی پر صلابت و جدی چون شایان نیاز داشتم نه به شوریدگی ها و ناله های عرفان. چطور میتونستم احساسم رو به او منتقل کنم؟ چطور به عرفان می گفتم که اشک و آهش روحم رو می خراشه و دلم رو به ترحم وامی داره. همون حسی که می ازش گریختم تا مبادا برانگیخته بشه. دوست نداشتم به صرف دلسوزی و ترحم با مردی هم پیمان بشم. دوست نداشتم مورد ترحم واقع بشم و یا دیگری رو مورد ترحم خویش قرار بدم. قلب گرچه کانون مهر و عطوفت و ترحم بود اما من حساب عشق و دلدادگی رو جدا کرده بودم. قلب مرکز احساست متفاوتی است که خداوند در وجود آدمیان نهاده و ما نباید اونا رو در هم ادغام می کردیم. عشق از سر ترحم موندگار نیست و خیلی زود خسته و دل زده ات می کنه. یک روز می رسه که احساس ندامت کنی و فکر کنی قافیه رو باختی. و من دوست نداشتم چنین روزی رو تجربه کنم. به همین خاطر از شایان عزیزم دل بریدم. مبادا اون احساس کنه قافیه رو باخته. من از احساس شیرینی که تمام وجودم رو آکنده بود و از حق طبیعی و قانونی خودم گذشتم در حالی که می دونستم شایان اسیر و دربند دیگری نیست و من می تونستم بمونم و اونو به خودم دل بسته کنم اما اونو محق می دونستم و می خواستم بهش فرصت عاشق شدن بدم. اما عرفان؟ او که می دونست عشق شایان تمام تار و پودم رو در برگرفته و من معترف بودم که با یاد اون نفس می کشم و با خاطره ی اونه که زندگی می کنم چطور از من می خواد همگام با او باشم؟ این کمال خودخواهی نبود؟ به نظر من عرفان مرد خودخواهی بود که به خودش می اندیشید و به احساسات لطیف و به روح زخمی من توجه نداشت. من عشق عرفان رو باور نداشتم. عشق خیالی از نظر من پوچ و مسخره بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
عرفان مرد نرمالی نبود و من گاه در کنارش احساس ناراحتی می کردم و گاه دلم برایش ریش می شد. همین.
یک هفته تمام توی خونه موندم و به تلفنها پاسخ نمی دادم. می ترسیدم عرفان باشه و من حرفی نداشتم که بزنم.
هوا سرد و آسمون نیمه ابری بود. روی مبلی توی هال نشسته و در افکارم غرق بودم که زن گ زدند. خاله فروزان بود. شتابان و هراسان از پله ها بالا آمده با دیدنم صورتم رو محکم و با تعجیل بوسید و گفت: تو خونه ای؟ چرا تلفن رو برنمی داری؟ مردم از بس که زنگ زدم.
شانه بالا دادم و گفتم: حوصله نداشتم. حالا بیایین تو.
خاله کفشها رو کند و در هال رو پشت سرش بست و به طعنه گفت: به کاخ سفید زنگ زده بودم موفق شده بودم با رئیس جمهور حرف بزنم. با مامانت هم نتونستم حرف بزنم. از صبح رفته اتاق عمل.
به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم: حالا مگه چیزی شده؟
خاله فروزان پالتواش رو در آورد از جالباسی آویخت و خودش روی مبلی ولو شد و گفت: جون به سر شدم از نگرانی. حالا نگفتی چرا گوشی رو برنمی داشتی؟
لیوان چای رو زیر شیر کتری بردم و با صدایی بلند گفتم: حوصله ی آدما نداشتم.
خاله فروزان هم با صدای بلند گفت: با استاد جونت دعوا کردی؟
به طرف هال رفته گفتم: منظورتون از دعوا چیه؟
خاله خنده ی معنی داری کرد و گفت: ای بلا حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟ بعد لیوان چای رو از دستم گرفت و گفت: صبح استاد جون جونی بهم زنگ زد و یک ساعت باهام درد دل کرد.
چشامو به روی خاله دراندم. خاله فروزان پا رو پا گرداند قندی گوشه ی لپش جا داد جرعه ای چای نوشید و گفت: اَه اینم که سرده. ببخش خاله اما تو کی می خوای آدم بشی؟
گفتم: اگه آدمیت به چای آوردنه، هیچ وقت. شمام لطفا طفره نرین. بگین استاد چی گفت؟
خاله فروزان چای نیم خورده اش رو روی میز گذاشت و گفت: همه اون چیزایی رو که یک مرد دل سوخته باید بگه. ازم خواست از تو و مامانت اجازه بگیرم بیاد خواستگاری.
گفتم: بالاخره دست به دامن این و اون شد؟
خاله فروزان یک لنگه ی ابروشو بالا داد و گفت: وقتی می بینه تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی مجبوره. بعد از اونم خواستگاری رسم و رسوم خودشو داره. بالاخره اون باید با بزرگتر تو حرف بزنه یا نه؟ بعد روی مبل لم داد و با خاطری آسوده ادامه داد: من که منتظر همچین روزی بودم. شستم خبردار شده بود که این استاد یه خیالاتی داره. به فرح هم گفته بودم خودشو آماده کنه.
اخم کردم و گفتم: اصل منم که آماده نیستم.
خاله هم اخم کرد و گفت: تو بیجا می کنی! به روت بالا رفته؟ یعنی چی که در رو رو خواستگارات بستی؟ تا کی؟ عمرت داره از دست میره. می خوای بشیکی مثل فرح؟ کم من و خانم جان واسه فرح غصه خوردیم؟ همون سالا کم حواستگار داشت؟ حالا خوبه که شب و روز عمرش رو با مریضا سر می کنه؟ اینه زندگی؟
گفتم: مامان کارش رو دوست داره.
خاله گردنش رو یکوری کرد و گفت: اوف! خب واسه اینکه چیز دیگه ای واسه دوست داشتن نداره. اونم کار مامان تو! همه اش آه و ناله و قیچی و بخیه! والله آدم سالم هم خودشو می بازه و از دنیا بیزار می شه. بعد از اون فرح اگه هم موند به پای تو بود که یادگار شوهر مرحومش بودی و در قبالت احساس مسئولیت می کرد، تو به پای چی می خوای بسوزی؟
بی حوصله گفتم: خاله باز شروع کردین؟ این که اولین خواستگارم نیست، حرفای شما هم برام تازگی نداره.
خاله فروزان دستی پشت سرش برده گیره ی موهاشو باز کرد موهای صاف و روشنش رو یا انگشتانش مرتب کرد و دوباره لای گیره جا داد و گفت: اینقدر گفتم گوش ات پر نشده، وای به وقتی که نگم. اگه منم که باید تو رو شوهر بدم. تو خامی، نمی فهمی. به جون سروش پریشبا خواب خانم جان رو دیدم. لباش آویزون بود. گفتم: چیه خانم جان از چی ناراحتین؟ طفلک با غصه نگام کرد و گفت: از غم ای دختر. مهتابو می گم. مهتاب با خودش بد کرد ننه بد. منم دست به گردنش انداختم ماچش کردم و گفتم غصه نخورین خانم جان براش دعا کنین. خوشت میاد خانم جان رو بلرزونی؟ دور از حالا، کم دوستت داشت؟ اینا رو بهت نگفته بودم که مبادا ناراحت بشی. اما حلال که پای خواستگار باز شده نمی ذارم اونو مفت از دست بدی. اونم خواستگار به این خوبی. هم دست اول، هم پاک و نجیب، هم بی کس و کار هم آشنا همم که شیفته و شیدا. این خیلی مهمه که یکی واله و شیدای آدم باشه. چقدرم فهمیده و با شعوره. چند روز پیش زنگ زد آدرس خونمون رو گرفت. منم که تعجب کرده بودم بهش دادم. گفتم حتما یک کاری داره دیگه. می دونی چکار داشت؟ می خواست قابلمه ها رو بیاره. بنده خدا تو قابلمه رو پر از تخم مرغ رسمی کرده بود. اینقدر خجالت کشیدم که نگو. معلومه کخ چیزی حالیشه. خیلی هم عذر خواهی کرد. خاله فروزان لمید و با لبخند گفت: سروش که می دونی از تخم مرغ خوشش نمی یاد. منم جات خالی دو تاشو انداختم تو روغن صبحونه دادم به گرایلی. چه زرده هایی. وقتی گرایلی نون سنگک تازه رو زد تو زرده اش و ترکوندش هوسم شد. بلند شدم دو تا هم واسه خودم نیمرو کردم. خندید و ادا مه داد: اصلا گرایلی آدمو به اشتها میاره.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
لب فرو بسته به خاله و رضایتش از زندگی زناشویی فکر می کردم که خاله فروزان گفت: بیا و دست از لجبازی بردارو به این بابا جواب بده. به خدا من که خیلی پسندیدمش. خیلی با شعوره.
بی حوصله پاها رو روی میز دراز کردم و گفتم: خاله حسابی مختونو جویده، ها!
خاله فروزان بلند شد به آشپزخونه رفت و در همون حال گفت: اینو مدت هاست دارم به فرح می گم. حرف امروزم که نیست. مدتیه که دارم بعد از نماز دعا می خوانم که استاد ارژنگ بیاد خواستگاریت. البته از همون روزا که تو رفتی کنار دستش چسبیدی به کار شمم گفت که ازت خواستگاری می کنه. از فربدم پرس و جوهامو کردم. گفته خیلی پاک و نجیب و صدالبته مظلومه. فربد می گه مرد از عرفان بی آزارتر ندیده. بعد با یک پیش دستی میوه برگشت دوباره روی مبل نشست و گفت: اگه تا شبم حرف بزنم و گلوم بچسبه به هم که تو باک ات نیست. واسه تو هم بیارم؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه، نوش جون. خاله ادامه داد: خاله جون قربون قدت، همین که شوهر آدم مادر و خواهر و ایل و تبار نداشته باشه خیلی خوبه. منو ببین. وقت و بی وقت سر ظهر سر شب افوام گرایلی روم آوار می شن. همیشه باید حاضر به یراق باشم. همینه که گرایلی خودش خیلی ماهه و به کس و کار منم خیلی احترام میذاره. خوب منم مجبورم همین جور با کس و کارش تا کنم. اما این که مرد آدم از بیخ عرب باشه خیلی بهتره.
لبخند استهزاء آمیزی زدم و گفتم: از بیخ عرب یعنی بی کس و کار خاله؟
خاله بی حوصله گفت: چه می دونم. بعد خندید و گفت: همین جفنگیات تو کله ات تا حالا سرپا نگهت داشته اگه نه با این غمبرکی که تو زدی، باید صد دفعه تا حالا دق می کردی.
خاله فروزان پرتقال بزرگی رو پرپر کرد و با اشتها هر پرش رو به دهان برد و من هوسم شد. بلند شدم رفتم سر یخچال و گفتم: روضه ی خوبی بود خاله جان، فیض بردیم. اما حرف آخر ما همون لاست.
خاله متعجب و با صدای بلند پرسید: لاست؟
توی درگاه آشپزخانه ایستادم و گفتم: لا. لا یعنی نه.
اما استاد و خاله دست بردار نبودند. مامان خودش رو کنار کشیده بود و کاری به کارم نداشت. می دونست نمی تونم به هیچ قیمت دل از شایان بکنم. فقط یک مرتبه گفت: تو با این یک دندگی به خودت بد می کنی. شایان به خواست خودت طلاق ات داد رفت پی زندگیش. تو واسه چی نشستی؟
دلم شکست. نگاه غمبارم رو به چهره ی همیشه مکدرش دوختم و گفتم: من واسه چیزی ننشستم مامان. من دوست دارم دست از سرم بردارین و بذارین واسه دل خودم زندگی کنم.
خاله فروزان که داشت تنها واسه خودش قلیان می کشید گفت: اینم اسمش زندگیه که دلت می خواد؟ زندگی یعنی سو همسر، عشق و امید، بچه، رفت و آمد، بردار و بذار. تو کدومش رو داری؟با بغضی که تو گلوم نشسته و اشک به چشام نشونده بود جواب دادم: من اگه شانس داشتم اون چیزایی که همه دارند رو قدرش رو نمی دونند و شما داشتنش رو دلیل زندگی می دونین، به این راحتی از دست نمی دادم. در حالی که بی تقصیر بودم. مثل پدر، همسر و بچه. هیچ وقت گله نکردم که چرا پدر ندارم، چرا خواهر و برادر ندارم. چرا اولین مرد زندگی ام با نگفتن حقایق زندگی اش احساسم رو به بازی گرفت . شخصیتم رو زیر سوال برد، چرا خدا اونقدر به من عزت نفس و علو طبع داد که نخواستم از سر خودخواهی زنجیر به پای جوونمردترین مرد دنیا بندازم، چرا تنهایی و بی همزبونی جزیی از زندگی من شده؟ من با محبوس کردن غمهای زندگی توی دلم شما رو به این باور رسوندم که هیچ چیز توی دنیا آزارم نمی ده و شما هم فکر کردین این پیزا برام اهمیتی ندارن! در صورتی که خیلی مهم بودند. با این همه امیدم رو به زندگی از دست ندادم و مثل بقیه زندگی کردم. الانم شکایتی ندارم و می خوام یک گوشه ی دنیا واسه دل خودم زندگی کنم. البته اگه بذارین و مسخره ام نکنین که این زندگی نیست تو داری! از نظر شما نه مامان فرح زندگی داشته نه من. اما من مامانم رو ستایش می کنم. من و مامان حرف همدیگه رو خوب می فهمیم. ما برای علایقمون ارزش قائلیم. من دوست ندارم هر بار به یک مرد بیاویزم تا شوهر مناسبی برای زندگی ای که شما بهش اشاره می کنین به دست بیارم. همه ی مردا بلدند پول خرج کنند و بچه تو دامن آدم بذارند. اما من دنبال فقط این نیستم. این کار بهتر از هر مردی از شروین بر می اومد. من می تونستم بهترین زندگی رو داشته باشم چون شایان رو داشتم. خوب خودم نخواستم گله ای هم ندارم.حالا چرا دست از سرم برنمی دارین؟ چرا می خواین به هر مردی که عنوان خواستگار رو داره پاسم بدین؟
خاله دهانش رو باز کرد چیزی بگه که مامان با اشاره ای وادار به سکوتش کرد. و من هم موندن رو جایز ندونستم و به اتاقم رفته و در رو محکم بستم.
از اون روز به بعد مامان خودش رو کنار کشید و لب فروبست. اما خاله فروزان دست بردار نبود و گاه صبا رو میانه قرار می داد. صبا هم گاه و بی گاه از زیبایی ام که ماندگار نبود و از ندامتی که ممکن بود دامن گیرم بشه حرف می زد. من هم انگار با خاله فروزان سر لج افتاده بودم.
سرمای هوا دلیل خوبی برای غیبت های مکرر من بود. عرفان هم رفتاری میانه رو داشت و پیامش رو با نگاه گویا و مشتاقش ارسال می نمود و هر از گاه زمزمه ای که من می رمیدم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
بهار از راه رسید و عرفان و دیگر عشاق رو به حال و هوای خاص خود برد. عرفان دوباره قصه آغاز نموده و در خواسته اش پافشاری می کرد. من دیگه نمی رمیدم، می موندم و با لحنی خشک و کلامی قاطع جواب منفی می دادم. اما عرفان ملتمس رو به روم می دوخت و ازم می خواست لجاجت دست بردارم.می گفت من و تو می تونیم توی همین خونه با هم زندگی خوبی داشته باشیم. یک زندگی آروم و بدون دردسر. دورنمای زندگی ترسیمی عرفان زیبا و دل انگیز بود اما اونقدر جذبه نداشت که دختری خیره سر و دلباخته چون مرا خام نماید. می دونستم به مردی چون شایاین دست نخواهم یافت می دونشستم عرفان مردی بی آزار و خوب است که صمیمانه دوستم خواهد داشت، خودم هم دوستش داشتم با این همه حرف من یکی بود. نه! به عرفان گفتم چطور می تونم در کنار تو زندگی کنم در حالی که افکارم درگیر شایانه، در حای که هنوز در خیالم اونو می جویم و عاشقش هستم!
عرفان نگاه غمگینش رو روم دوخت و گفت: اون رو هم دوست داشته باش. من جلو علایق تو رو نمی گیرم. گفتم: عرفان این فرق داره. علاقه سوای عشقه. این عشقی که قلب منو اسیر خودش کرده بعد از این همه سال نه تنها قلبمو رها نکرده که به تمامی وجودم ریشه دوونده.
عرفان گفت: من حسادت نمی کنم. عشق خیالی محترمه و آزاری نداره. اینو درک میکنم. من سالها با عشق خیالی زندگی کردم بدون اینکه به کسی آزاری برسونم.
گفتم: این خیانته عرفان.
گفت: وقتی خودم مطلع باشم و بهت این اجازه رو داده باشم خیانت نیست. همین که اینقدر شهامت اعتراف داشتی ارزشمنده. کسی از مکنونات قلبی دیگری آگاه نیست و من این شهامت تو رو می ستایم.عرفان فقط می خواست منو برای خودش داشته باشه و من به او محبت کنم. توی دلم چه خبر بود براش مهم نبود. او به عشق خیالی اش دست یافته بود و مصرانه می خواست اونو به چنگ بگیره. به چه قیمت؟ شاید مهم نبود. بهره مند شدن خودش شاید اهمیت داشت. این افکار منزجرم می کرد در عین حال دلم براش می سوخت. با این همه به کارم دل بسته بودم و همه روزه سرکارم حاضر می شدم. گوش کردن به جملات عاشقانه ی عرفان و خواهشهای مکررش برام عادت شده بود. چه اهمیتی داشت؟ اجازه می دادم آنقدر بگوید تا عاقبت خسته شود. من که جوابم منفی بود.
اواخر اردیبهشت ماه بود. هوای بهاری همچنان لطافت خودش رو حفظ کرده بود. صبح خیلی دیتر از معمول از خواب بلند شدم. از صبح زود سروصدای مامان رو از توی آشپزخونه می شنیدم. اما قادر به بلند شدن نبودم. انگار روی پلکهام وزنه ای سنگین گذاشته بودند. از وقتی خانم جان به رحمت ایزدی رفته بود مامان فرح بیشتر خودش رو مقید به آشپزی کرده بود و کمتر سوسیس و کالباس می خرید. حالا دیگه ما بیشتر ایام غذای گرم داشتیم. تق و توقی که مامان توی آشپزخونه راه انداخته بود مانع خواب شیرین صبحگاهی ام بود. غلتی زدم. یادم آمد که مامان دیشب پیاز داغ درست می کرد. گفت می خواد قرمه سبزی درست می کرد. گفت می خواد قرمه سبزی بپزه. گفت که عسل و دایی فربد برای شام میان خونمون. و من کلی خوشحال شده بودم. دایی فربد شمع روشن محافل بود و همه از حضورش شاد می شدند. عسل هم خودش توی دل همه جا کرده بود. به نظر من اونا خوشبخت ترین زوج دنیا بودند. اونا زندگی ساده و بی تکلفی داشته و خودشون رو از تجملات و رنگ و لعابی که امروزه دامن گیر زندگی مردم بود دور نگهداشته و توی همون خونه ی قدیمی و با صفای خانم جان زندگی شیرینی داشتند. عسل زن تمیز و با سلیقه ای بود. از صمیم قلب برای دایی عزیزم خوشحال بودم که بهترین زن دنیا نصیبش شده. خوش به حالشون که همدیگه رو دارند. البته حسادت نمی کردم چون بی نهایت هر دوشون رو دوست دارم.
تق و توق مامان کمتر شد و پلکهای من دوباره روی هم افتاد. ساعت نه ونیم از خواب بیدار شدم. هوشیار بودم و خستگی به طور کامل از تنم بیرون رفته بود. خیلی سریع دوش گرفته یک ساندویچ پنیر گوجه خوردم و به طرف موسسه با راه افتادم. به محض رسیدنم خانم برچلویی از روی صندلی اش بلند شد و گفت: کجا بودی مهتاب خانم.کیفم رو از روی دوشم برداشته و گفتم: خواب مونده بودم. شبا نمی تونم درست بخوابم.
خانم برچلویی دوباره روی صندلی اش نشست و گفت: یک هنرجوی تازه داری. امروز ثبت نامش کردند. طفلکی حوصله اش سر رفته. یک ساعته تنها نشسته داره واسه خودش نقاشی می کشه. اسمشم ساراست. بعد سرش رو قدری جلو آورده گفت: باهاش حرف بزن اما منتظر جواب نباش. پدرش گفته نمی تونه حرف بزنه.
چشام گرد شد که خانم برچلویی ادامه داد: نه این که لال باشه، نه. پدرش گفت شوک عصبی بهش وارد شده. انگار ناظر صحنه ی تصادف بوده که ترسیده.
توی کلاس سرک کشیدم. دخترک چهار الی پنج ساله ای روی میزش خم شده و داشت روی کاغذ سفید نقاشی می کشید. موهای نسبتا بلندش طلایی بود که اونا رو براش بافته بودند. خیلی هم ملوس و سفید بود. مداد رنگی رو لای انگشتای سفید و خوشگلش فشار می داد و محکم سینه ی کاغذ رو رنگی می کرد. برگشتم به خانم برچلویی نگاه کردم و گفتم: چقدر نازه گفتی اسمش چی بود؟
خانم برچلویی بلند شد به طرفم آمد و گفت: سارا اره خیلی نازه. استاد اومد یک کمی سربه سرش گذاشت بعدم ازش خواست یک خونه و چند تا درخت و یک حوض بکشه. بعدشم رفت. گفت: دختره یک کمی ازش ترسیده. شایدم خجالت کشیده. استاد گفت شما بهش اموزش بدی بهتره. حق با استاده، بچه های کوچولو با معلم زن راحت ترند.
دوباره نگاهی به سارا کردم و گفتم: چقدر دلم گرفت که گفتی حرف نمی زنه.
خانم برچلویی گفت: منم. اما پدرش گفت دکترا گفتند دیر یا زود خوب می شه. دردش موندگار نیست. فقط باید باهاش مدارا کرد.
سرم رو تکون دادم به طرف سارا رفتم و آهسته دست به سرش کشیدم. سرش رو بالا گرفته با چشای آبی فیروزه ای براقش نگاهی به من کرد و به روم لبخندی کمرنگ زد. خم شدم و نگاهش کردم و گفتم: سلام. اسم من مهتابه اسم تو هم که ساراس. مثل اینکه من و تو قراره با هم دوست باشیم. چطوره خوشت میاد با من دوست باشی؟
سارا نگاهم می کرد اما جوابم رو نداد. دوباره نوازشش کردم و گفتم: من خیلی تنهام خیلی وقته از خدا می خوام یک دوست خوب و خوشگل داشته باشم و حالا که می بینم خدا یک فرشته ی خوشگل رو واسه دوستی با من فرستاده از صمیم قلب خوشحالم. تو هم؟
بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: ببینم چی کشیدی؟ به به! چه نقاشی قشنگی! چه خونه خوشگلی! چه درختای ...اِ! صبر کن ببینم چرا این درختا میوه ندارند؟ راستی تو میوه دوست داری؟ من که سیب رو خیلی دوست دارم. انار هم دوست دارم، گلابی کم دوست دارم اما به جاش گیلاس زیاد دوست دارم. حالا تو هر میوه ای رو که از همه بیشتر دوست داری اینجا بکش. حیفه که درخت میوه نداشته باشه. بعد مداد قرمز رو به دست سارا دادم و ازش خواستم گیلاس بکشه. بعدشم گفتم: این حوض هم اگه ماهی داشته باشه که دیگه عالی میشه. و دستش رو گرفتم و کمکش کردم تا ماهی قرمزی توی حوض رسم کنه. سارا تسلیم بود و هر انچه ازش خواستم انجام می داد. نقاشی اش که تموم شد ازش خواستم روی برگه ای دیگه یک هواپیما بکشه و خودم کنارش به تماشا نشستم که عرفان با یک بشقاب بیسکوئیت که برای سارا آورده بود به کلاس اومد. بشقاب را روی میز کنار دست سارا گذاشت و گفت: اینم چاشت برای یک دخترخوشگل و مودب.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سارا مدادش رو گذاشت دست توی کیفش برد و چاشت روزانه اش رو بیرون آورد نشان داد. می خواست بگه من خودم خوراکی دارم. من که نم یخواستم از ناتوانی اش در مکالمه دچار رنج و ناراحتی بشه گفتم: به به! خودشم که خوراکی داری. ببین چقدر مامان و بابا دوستت دارن.
هاله ای از غم توی چشای خوشگلش نشست و لبش رو ریز به دندان گرفت. دست به سرش کشیدم .
سرش رو بالا گرفت. با چشمای آبی فیروزه ای بارقش نگاهی به من کرد و به روم لبخندی کمرنگ زد. خم شدم و نگاهش کردم و گفتم: سلام. اسم من مهتابه. اسم تو هم که ساراس. مثل اینکه من و تو قراره با هم دوست باشیم. چطوره؟ خوشت میاد با من دوست باشی؟
سارا نگاهم می کرد اما جوابم رو نداد. دوباره نوازشش کردم و گفتم: من خیلی تنهام. خیلی وقته از خدا می خوام یک دوست خوب و خوشگل داشته باشم و حالا که می بینم خدا یک فرشته ی خوشگل رو واسه دوستی با من فرستاده از صمیم قلب خوشحالم. تو هم؟
بازم نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: ببینم چی کشیدی؟ به به! چه نقاشی قشنگی چه خونه ی خوشگلی چه درختای ...اِ! صبر کن ببینم چرا این درختا میوه ندارند؟ راستی تو میوه دوست داری؟ من که سیب رو خیلی دوست دارم انار هم دوست دارم گلابی کم دوست دارم اما به جاش گیلاس زیاد دوست دارم. حالا تو هر میوه ای رو از همه بیشتر دوست داری اینجا بکش. حیفه که درخت میوه نداشته باشه. بعد مداد قرمز رو به دست سارا دادم و ازش خواستم گیلاس بکشه. بعدشم گفتم: این حوض هم اگه ماهی داشته باشه که عالی میشه. و دستش رو گرفتم و کمکش کردم تا ماهی قرمزی توی حوض رسم کنه. سارا تسلیم بود و هر چه ازش می خواستم انجام می داد. نقاشی اش که تموم شد ازش خواستم روی برگه ای دیگه یک هواپیما بکشه و خودم کنارش به تماشا نشستم. که عرفان با یک بشقاب بیسکوئیت که برای سارا آورده بود به کلاس آمد. بشقاب را روی میز کنار دست سارا گذاشت و گفت: اینم برای چاشت یک دختر خوشگل و مودب. سارا مدادش رو گذاشت. دست توی کیفش کرد و چاشت روزانه اش رو بیرون آورده نشان داد. می خواست بگه من خودم خوراکی دارم. من که نمی خواستم از ناتوانی اش در مکالمه دچار رنج و ناراحتی بشه گفتم: به به! خودتم که خوراکی داری. ببین چقدر مامان و بابا دوستت دارند.
هاله ای از غم توی چشای خوشگلش نشست و لبش رو ریز به دندان گرفت. دست به سرش کشیدم و گفتم: چه موهای خوشگلی چقدر قشنگ بافته شده. خب حالا خوراکی ات رو بخور که حتم دارم گرسنه ای. آخه منم گرسنه شدم. بعد یه دونه سیب برداشته گاز زدم. سارا هم به تبعیت از من بیسکوئیتی برداشته گاز زد و تبسمی کوچولو کرد که خیلی زود محو شد.
نگاهش می کردم چهره ای پاک و معصوم داشت. خرده های بیسکوئیت دور دهانش نشسته بود. آهسته با دستم دور دهانش رو پاک کردم. سارا نگاهم کرده خندید. من هم به روش لبخند زدم و گونه اش رو با سر انگشت نوازش نمودم. عرفان از دفترش صدام زد. سارا رو تنها گذاشتم و به دفتر عرفان رفتم. برام چای ریخته بود. روی مبل نشستم که مهرانه یکی از دختران جوان پا به دفتر گذاشت تا کارش رو به استاد نشون بده. دخترک نسبتا لوندی تازه دیپلم گرفته و سرو گوشش زیادتر از حد معمول می جنبید. دختری که بیش از درس نقاشی به استاد توجه داشت. اما رفتار عرفان با مهرانه خشک و رسمی بود و من دلم برای این همه دست و پا زدن های مهرانه می سوخت. تلفن رو برداشتم و شماره ی خونه ی دایی رو گرفتم. می خواستم از عسل خواهش کنم بعدازظهر زودتر بیاد و نمونه که دایی بره دنبالش. حوصله ام تا شب سر می رفت. مهرانه هم فرصت رو غنیمت شمرد استاد رو به حرف گرفته بود. مهرانه که به کلاسش رفت گوشی رو گذاشته چای ام رو که تقریبا سرد شده بود عوض کردم و نشستم. عرفان پرسید با سارا کوچولو چطوری؟ کنار اومدی؟
گفتم: دختر آرومیه!
عرفان گفت: خیلی هم حساس به نظر میاد. با این که سعی می کردم باهاش خیلی مهربون باشم اما انگار ازم می ترسید شایدم خجالت می کشید. وقتی باهاش حرف می زدم خودش رو جمع کرده بود. منم بهتر دیدم تو باهاش کار کنی. بعد با استکانش چند ضربه ی ملایم به نعلبکی زد و گفت: خوشحالم که تو با من همکاری می کنی مهتاب. در غیر اینصورت من با سارا دچار مشکل می شدم.
خندیدم و گفتم: فقط همین؟
نگاه نرمش رو بهم دوخت و گفت: بقیه اش رو که تو خودت بهتر از من می دونی دخترک خیره سر.ناگهان یاد شایان به قلبم چنگ انداخت. اونم به من می گفت که خیره سرم. بلند شدم استکانم رو به آبدارخانه ی باریکی که به دفتر راه داشت بردم و گفتم می رم پیش سارا.
عرفان استفهام آمیز نگاهم کرد و گفت: ناراحتت کردم؟
برگشتم نگاهش کردم و گفتم: نه. و به طرف کلاسم به راه افتادم که دوباره گفت: مهتاب؟
بدون اینکه برگردم گفتم بمونه برای بعد. باید برم پیش سارا. نمی خوام خیلی تنها بمونه.
سارا ساندویچش رو خورده بود. پشت پنجره ای که رو به حیاط داشت ایستاده بود و داشت به مگی خپل که روی تخت چوبی لمیده بود نگاه می کرد. به طرفش رفتم کنارش سرپا نشستم و گفتم: حیوونا رو دوست داری؟
نگاهم کرد و پس از لختی سرش رو تکون داد. جان گرفتم دستش رو توی دستم گرفته نوازشش کردم. دستاش سفید و نرم بود. خیلی سفید. و این سفیدی به لاک نارنجی ناخناش جلوه ای قشنگ تر می داد.
پرسیدم:می خوای بریم تو حیا اینجا خرگوش هم داره اردک هم داره جوجه هو داره ما یه عالمه حیوون داریم. بریم ببینیم؟
برق از چشای سارا جست. دوباره پرسیدم: بریم؟
سرش رو تکون داد و من دستش رو گرفتم و با خودم به حیاز بردم. سارا کنار باغچه نشست و سر خرگوش رو که داشت کاهو می خورد با اون دستای سفید و خوشگلش به نرمی نوازش کرد. موهای طلایی براقش زیر درخشش خورشید تلالویی زیبا داشت. انگار مشتی طلا روی سرش پاشیده بودند و من محو این همه زیبایی و معصومیت کودکانه بودم. مگی توی حیاط راه می رفت. سارا هاج و واج نگاهش می کرد. مگی خیلی چاق و بزرگ و قدری زشت شده بود. از مرغ و خروس ها هم خوشش نیومد و خیلی زود رو برگردوند اما جوجه ها توجهش رو جلب کرده بودند و اون روی زمین سرپا نشست و نگاهشون کرد. از لاک پشت نسبتا بزرگی که ناگاه سر از باغچه بیرون آورد ترسید و به طرف من پناه آورد. من هم اونو محکم بغل کردم بدنش نرم بود زیر گوشش بوی خوبی می داد. اونو محکم به خودم فشردم و بوئیدم. سارا با محبت نگاهم کرد و دست به گردنم انداخت. و من بوسیدمش. دلم برای بی زبونی اش ریش بود. بغض توی گلوم نشست. خدایا این دختر کوچولو ناظر چه صحنه ای بوده که قدرت تکلمش رو از دست داده؟ خدا جونم این بچه ها چقدر پاک و معصومند. کاش می شد توی همین دوران بچگی موند و به رنگ و ریای دنیا آلوده نشد. کاش...


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA