خانم برچلویی رشته ی افکارم رو گسیخت: سارا اومدند دنبالت.سارا با یک جست از بغلم پائین پرید و دوان دوان به طرف ایون رفت. من هم با نگاه دنبالش می کردم که روی آخرین پله ی ایوان ایستاد برگشت نگاهم کرد لبخندی زده دستش رو بالا آورده تکون داد. من هم براش دست تکون دادم.از فردای اون روز به عشق دیدار سارا صبح زود از خواب بلند می شدم و با شور و هیجان خاصی به طرف موسسه می رفتم. من و سارا با هم دوست شده بودیم. سارا با دیدن من لبخند زده به طرفم می آمد دستم رو می کشید و با نگاه ازم می خواست به حیاط بریم. بعضی از روزها با دست خودش کاهو یا هویج به خرگوش می داد. حالا دیگه از لاک پشت هم نمی ترسید. و با دست خودش کاهو به دهانش می کرد. همه روزه به لانه ی مرغها سر میزد تا اگر تخم مرغی بود با دستای کوچیکش برداره و ببره تو یخچال بگذاره. سارا کمتر دل به نقاشی می داد و همه ی هوش و حواسش پی بازی با حیوانات بود. عرفان سرزنشم می کرد و می گفت باید کمتر بازیگوشی کنه. ما از پدرش پول گرفتیم که یک چیزی یادش بدیم. اما تو و سارا بیشتر وقت تون رو با حیوونا می گذرونید.خندیدم و گفتم: حیفت نمیاد عرفان، ببین وقتی میره تو حیاط چقدر روحیه اش فرق می کنه. من مطمئنم پدر و مادر سارا هم به خاطر اوضاع روحی اش بوده که اونو به کلاس گذاشتند. برای آموزش نقاشی هیچ وقت دیر نیست. سارا به نشاط روحی بیشتر از هرچیزی نیاز داره.عرفان گفت: اما مابه اونا مدیونیم. گفتم: باشه ترم تابستون رو ازشون پول نمی گیریم. چطوره؟ تابستون که هوا گرمتر می شه اجازه نمی دیم سارا بیاد تو حیاط اما حالا حیفه که مانعش بشیم.عرفان کوتاه آمد و دیگه حرفی نزد. با این همه من هر روز از سارا می خواستم یک کار کوچولو ارائه بده و بعد به حیاط بریم. سارا هم بدون معطلی دست به کار شده جعبه ی مداد رنگی اش رو باز می کردو سرگرم کار می شد.در این ده روزی که سارا به کلاس می آمد چهره اش به مراتب بشاش تر و خندان تر شده بود. برق شیطنتی که در نگاهش مشهود بود منو به دنیای کودکی ام سوق می داد. من و سارا دوستای خوبی بودیم و من بیش از پیش بدو علاقمند شده بودم.روی ایوان کنار مگی نشسته بودم. هوا قدری گرم تر بود. سارا نقاشی اش رو با اتمام رسونده و مثل همه روزه منو واداشته بود اونو به حیاط ببرم. ای خدا اگه سارا نبود که من دق کرده بودم. توی این هوای بهاری دلم برعکس دیگران گرفته بود. وجود سارا مسکنی بود برای آلام روحی ام. که بعد از این همه سال رهایم نکرده بود. سارا کنار باغچه نشسته و داشت کاهو به دهان لاک پشت و خرگوش می گذاشت. اردکها هم توی حیاط راه می رفتند. یکی از اونا روی آب حوض شنا می کرد. ج.جه ها توی باغچه زیگ زیگ می کردند. مگی خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خودش داده نگاهی به من کرده دوباره پلک هاشو بست. داشتم فکر می کردم که عرفان اگه همین حیوونات رو نداشت تا حالا دق کرده بود. هر کدوم از این حیونا به طریقی آدم رو سرگرم می نمودند. توی افکار خودم غرق بودم که مهرانه روی ایوان آمده گفت: استاد می گن تلفن باهاتون کار داره. گفت و به جست رفت. لباس کارش رنگی و کثیف بود. استاد با مهرانه رنگ روغن کار می کرد. بلند شدم به دفتر موسسه رفتم. کسی اونجا نبود اما گوشی تلفن روی میز بغل دستگاه بود. مامان فرح بود. گفت که برای ناهار برم خونه ی خاله فروزان، خودشم عصر میاد دنبالم. سفارش کرد حتما برم. مامان عجله داشت و زود قطع کرد. گوشی را روی دستگاه گذاشته و به فکر فرورفتم. چه مهمانی ای داشتند که از من خواستند برای کمک بروم؟ بعد فکر کردم حتما اقوام یا دوستان آقای گرایلی از شهرستان آمدند. آقای گرایلی توی هر شهری قوم و خویش و آشنایی داشت و با همه رفت و آمد می کرد. صبا به تازگی باردار بود و خاله نمی توانست دست به دامن دخترش بشه. این بود که از من کمک خواسته بود. خدا رحمت کنه خانم جان رو که اگه بود خاله فروزان غم نداشت. دستم هنوز روی گوشی و در افکارم غرق بودم که صدای خانم برچلویی را شنیدم که با صدای بلند سارا رو صدا می زد : سارا بدو بابات اومده دنبالت. بدو دختر جان بازی دیگه بسه.دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم. خاله فروزان بود که می خواست سفارش کنه خونه ی خودمون نرم و یکراست برم خونشون که کوهی کار سرش ریخته. حدس من درست بود براشون از آبادان مسافر رسیده بود گفت شکر خدا رفتند هتل اما گرایلی ازشون واسه شام امشب قول گرفته. به خاله قول دادم که به دادش برسم و گوشی رو گذاشتم. فکر کردم الان خاله دست به دامن عسل هم میشه. عسل خیلی با سلیقه بود و حتما خاله ازش برای تزئین . چیدن میزکمک می گرفت. نون دایی فربد امشب توی روغن بود. یاد دایی فربد عزیزم لبخند رو روی لبم نشوند. به طرف پنجره گام برداشتم. ظهر نزدیک می شد و می باید هرچه زودتر عزم رفتن می کردم. کنار پنجره ایستادم و نظری به خیابون انداختم. ای خدا! خودت بفریادم برس. قلبم انگار که ترکید. برق از چشام جست و سرم سوت کشید. دست و پام بی رمق شد و حس از وجودم رخت بربست. چی می دیدم من؟ ای خدا به چشمام هم اعتماد نداشتم. شایان بود. عزیز من بود که به ماشینش تکیه زده بود. زیر سایه درختی کنار پیاده رو ایستاده بود. عینک سیاه به چشم داشت. مثل همیشه خوشگل. شاید هم بیشتر از همیشه. پیراهن آستین کوتاه راه داری تنش بود با خطوط عمودی پرتقالی شلوارش هم کرم بود شاید هم شیری. هر چی که بود هماهنگ و خوب بود و دل من ضعف رفت. دوست داشتم با تمام وجودم جیغ بکشم. خدایا خودت می دونی چقدر دلم براش تنگ شده! شایان من اونجا چه می کرد؟ مقابل در موسسه ایستاده بود. انگار منتظر کسی بود، اما منتظر کی؟ دهنم خشک شده و زبونم مثل یک تکه چوب سنگین بود. صدای گام های جست و خیز گونه توی گوشم نشست و بعد سارا رو دیدم که با کوله پشتی کوچکی که از پشتش آویخته بود به حالت دو به طرف شایان رفت. شایان با دیدن سارا روی زمین سرپا نشسته آغوش باز کرد. سارا با یک جست توی بغلش جا گرفت. شایان اونو بلند کرد و به روش خندید. و لپش محکم بوسید. سارا یک دستش رو به گردن شایان انداخت و هردو سرخوش احوال به طرف هیوندا رفتند. شایان در ماشین رو باز کرد. خم شد سارا رو روی صندلی جلو نشوند در رو آهسته بست و خودش پشت فرمان ماشین جای گرفته در حالی که سرش رو یکوری کرده و با سارا حرف می زد ماشین رو روشن نموده راهنما زد و به حرکت افتاد. سر من همچنان دوار. دستم رو به شقیقه ام نهادم و همونجا روی مبلی نشستم پس سارا دختر شایان من بود؟ یعنی شایان ازدواج کرده بود؟ دختی شیرین و دوست داشتنی که من هر روز بیشتر از روز پیش بدو دل می بستم، دختر شایانم بود؟ سرم رو به مبل تکیه داده چشامو بستم. همه جا دور سرم می چرخید. چشام سنگین و تار شدند. دل و روده ام انگار توی حلقم بود. احساس تهوع داشتم. دهنم تلخ و بدمزه شد، قلبم به شدت می کوبید و شکوه می نمود. زیر پوسته ی سرم سوزن سوزن شد، گر گرفته بودم و از درون می سوختم. انگار وجودم رو به آتیش کشیده بودند. ملتهب بودم و عرق از کناره ی روسری ام جاری شد. صدای عرقان توی گوشم نشست: تو حالت خوب نیست مهتاب؟با دست شقیقه ام رو می مالیدم، بدون اینکه چشم باز کنم سرم رو به طرفین تکون داده اما حرفی نزدم. عرفان کنارم نشست و با نگرانی که از کلامش موج می زد گفت: چت شده مهتاب؟اشک گرمی از گوشه ی چشمای بسته ام بیرون زد دستم رو به نرمی از دستش بیرون کشیدم و گفتم: منو برسون خونه خواهش می کنم عرفان.
عرفان که داشت نگاهم می کرد گفت: می خوای ببرمت دکتر؟گفتم: نه! نیازی نست. می خوام تنها باشم باید استراحت کنم.با همون نگرانی پرسید: مطمئنی که نمی خوای بری دکتر؟چشای پر اشکم رو بهش دوختم و گفتم: نه عرفان. نیازی به دکتر نیست. یهویی سرم گیج شد.عرفان توی چشام دقیق شد و گفت: برو تو اتاق من دراز بکش بهتر که شدی می برمت.گفتم: اصرار نکن. می دونم چیزی نیست. فقط یکمی سرم گیج رفت. می خوام تنها باشم عرفان، خواهش می کنم.عرفان می خواست هنوز اصرار کنه که مهرانه با تابلوی کوچکی که در دست داشت میان درگاه در نمودار شد. با دیدن عرفان که نزدیک من نشسته و با نگرانی چشم بهم داشت ارغوانی شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم؟بدم اومد که در مورد ما طور دیگه ای فکر کنه. پیشانی ام رو مالیدم و گفتم: نه مهرانه جان. من یک کمی سرگیجه دارم استاد نگران شدند. بیا تو. مهرانه هم با ناباوری به استاد نزدیک شد و کارش رو نشون داد. استاد نیم نگاهی انداخته گفت: برای امروز کافیه. می تونی بری.من هم بلند شدم و گفتم: اگه یه قرص به من بدید ممنون می شم.عرفان بلند شده به طرف اتاقش رفت مهرانه هم لباس کارش رو در آورده عزم رفتن نمود. استاد سوئیچم رو گرفت و گفت: با ماشین خودت می رسونمت. بعد با تاکسی برمی گردم.گفتم: پس اگر مهرانه هم با ما هم مسیره، لطفا اونم برسون. عرفان اخم کرد: این کار چه معنی میده؟گفتم: دوست ندارم در مورد ما بدجور فکر کنه.عرفان گفت: مهرانه دختر فضولیه. ازش خوشم نمیاد.گفتم: خواهش می کنم عرفان. اون مدتیه به من و تو خیلی توجه داره.عرفان به طرف در به راه افتاد و گفت: مشکل خودشه. حرکت نسنجیده ای از من و تو سر نزده.عرفان منو به خونه رسوند ماشین رو برام توی حیاط پارک کرد و سوئیچ رو به دستم که کنار پله ها به نظاره اش ایستاده بودم داد. سوئیچ رو از دستش گرفتم. داشت نگاهم می کرد. گفت: تا شب تنها می مونی؟تازه یادم افتاد که می باید به خونه خاله فروزان می رفتم. حالم اینقدر خراب بود که نمی تونستم به چیزی غیر از شایان، سارا و خودم بیندیشم. دیگه نه خاله فروزان برام مهم بود نه مهمونای آقای گرایلی نه مامان فرح و نه قولی که به اونا دادخ بودم. حتی حوصله ی نگاه مهربانانه ی عرفان رو هم نداشتم. رو برگزدوندم و گفتم: ببخش که تو زحمت افتادی عرفان! ممنون می شم اگه نگرانم نباشی. من بچه نیستم که نیاز به مراقبت و دلسوزی داشته باشم. بیمار هم نیستم. حالم خوبه، فقط دوست دارم تنها باشم.نومیدانه نگاهم کرد و گفت: هر طور که تو دوست داری. اگه کاری داشتی زنگ بزن.جوابش رو ندادم. اونم بدون خداحافظی رفت.تا شب به حال زار خودم گریه کردم و به تلفنهای مکرری که اعصابم رو می خراشید پاسخ ندادم. آخر سر هم دوشاخه ی تلفن رو از پریز کشیدم سرم رو زیر ملافه ای نازک برده و از ته دل به بدبختی و تنهایی خودم و برای دل خسته و سوخته ام گریه کردم و نالیدم. قلب خسته ام هم می نالید. دیگه توان جنبش و کوبش نداشت. 79 0احساس می کردم سارا هر روز بیشتر از پیش به من وابسته میشه. هر روز صبح با شوق و نشاط زیادی توی آغوشم جا می گرفت و من با دو حس متمایز از هم به او نگاه می کردم. یک دلم فرمان می داد اونو از خود رونده و به عرفان واگذارم. من نمی باید به سارا محبت می کردم. سارا دختر زنی بود که سرنوشت با بی رحمی اونو مالک شایان عزیر من کرده بود و من دوست داشتم حسادت بورزم. من به خودم حق می دادم حسادت کنم چرا که قلبم اسیر عشق پدر سارا بود. اما نه، این چه حقی بود که من برای خودم قائل بودم؟ مگه نه اینکه من با لجاجت شایان رو که حق طبیعی ام بود از خودم روندم و مصرانه ازش خواستم طلاقم بده؟ مگه من نمی خواستم شایان رو پی زندگی خودش بفرستم؟ و فرستادم. حلال شایان به میل خویش تشکیل خانواده داده و به زن و فرزندش عشق می ورزه. ندیدی با چه اشتیاقی آغوش به روی سارا گشود؟ نه، اون روز که همه روز. من هر روز از پشت پنجره مراقب بودم. به هر بهانه سر ساعت مقرر پشت پنجره سرگرم می شدم تا شایان رو ببینم. او هرروز دنبال سارا می آمد اونو بغل می کرد و با محبت دستش رو گرفته با خود سوار ماشین می کرد و من می سوختم. اما دل دیگرم فرمان سازش و مدارا می داد. قلبم سارا رو می خواست. سارا پاره ی تن عزیز ترین فرد زندگی ام بود و من به اون دل بسته بودم. سارا دختر شیرین و دوست داشتنی ای که جزئی از شایان بود و بوی اونو با خودش داشت و من با تمام وجودم هر روز اونو می بوئیدم و به خودم می فشردم. سارا هم دست به گردنم می انداخت و محکم گونه ام را می بوسید همونطور که دست به گردن شایان می انداخت.عرفان هم دورادور مراقبم بود و متعجب از این همه علاقه به من و سارا دقیق می شد. او کم و بیش به حال زار من پی برده بود گرچه من سعی می کردم خوددار باشم اما شاید موفق نبودم و نگاه غمگینم سرم رو فاش می کرد. عرقان هرچقدر بیشتر کنجکاوی می کرد کمتر به نتیجه می رسید و من سردرد و یا بی حوصلگی رو بهانه می کردم.بهار با همه ی لطافتش به انتها می رسید. موسم امتحانات آخر سال بود و ما می رفتیم تا خودمون رو برای تابستانی پر کار مهیا نماییم. می دونستیم با تعطیل شدن مدارس سیل بچه ها سرازیر موسسه خواهد شد.همه رفته بودند حتی خانم برچلویی. با عرفان میان دو کلاس تو در تو ایستاده راجع به بزرگتر کردن فضا صحبت می کردیم. من به عرفان گفتم بهتره دیوار بین این دو کلاس رو برداریم و دو کلاس رو تبدیل به یه کلاس کنیم.عرفان در میان دو کلاس را به طور کامل باز کرد نگاهی به زوایای اتاق نمود و گفت: فکر بدی نیست. اینطوری از فضای بازتر و دلبازتری بهره مند می شیم.ذوق زدم و گفتم : اینجا رو برای ترم تابستونه اختصاص میدیم که بچه های بیشتر ثبت نام می کنند. چطوره؟عرفان فکری کرد و گفت: خوبه. تابستونا سرمون خیلی شلوغ می شه بچه های کوچکتر زیاد جست و خیز می کنند و نمی شده جلودارشون شد.گفتم: پس از همین فردا شروع کنیم که تا آخر این ماه تموم بشه.عرفان گفت: تا آخر ماه؟ چه خبره؟ دیوار برداشتن که کار یک روزه بعدشم یک نقاشی به تو قول میدم ظرف دو سه روز اینجا تمیز و مزتب بشه. راستی کلاس رو چه رنگی بزنیم خوبه؟نگاهی به رنگ قبلی دیوارها که تا حدودی هم کثیف شده بود انداختم و گفتم به نظر من تمام دیوارها رو نقاشی کنیم.عرفان گفت: اون که آره، اما چه رنگی؟
خنده ای کردم و دستامو به هم کوبیدم و گفتم: منظورم از نقاشی، رنگ نیست، نقشه. دیوارها رو نقاشی می کنیم. گل، بلبل، رودخونه، اینجوریا.عرفان با لذت نگاهم کرد و گفت: شیفته ی همین سرمستی تم. چی میشد همیشه اینطوری بودی مهتاب؟ این اواخر خیلی تو خودتی و نگرانم می کنی. نمی خوای بگی چی عذابت می ده؟سوالش رو بدون جواب گذاشته و پشتم رو به عرفان کرده گفتم: فکرش رو بکن. بچه ها چه ذوقی می کنند. محشر میشه عرفان، نه؟با نگاهش به هر طرف اتاق که می رفتم دنبالم می کرد. لبخندی حاکی از حظی وافر زد و گفت: تو همیشه منو دست به سر می کنی. باشه تسلیم. هر چی که بگی محشره. به شرط اینکه تو خودت مسئولیت نقاشی رو بعهده بگیری. باشه؟گفتم: من تنها؟دست به سینه شد و گفت: منم اگه فرصت داشتم کمکت می کنم.قبول کردم و قرار شد عرفان فردای همون روز دست به کار شده و برای روز جمعه که تعطیل بود ترتیب برداشتن دیوار رو بده.از روز شنبه من کارم رو شروع کردم. سر استاد هم تقریبا شلوغ شده بود و کمتر به داد من می رسید. استاد مجبور بود همه رو توی یک کلاس جمع کنه و به این ترتیب بیشتر درگیر بود. او به هر کدوم از هنرجوها به طور خصوصی تدریس می کرد هر روز هم از من می خواست جدی تر کارم رو دنبال کنم تا بتونه کلاس ها و سنین مختلف رو از هم تفکیک کنه.سارا هم بعد از هر تمرین به حیاط می رفت و با حیوونا سرگرم می شد. گاه هم سراغ من می آمد کنار چارپایه ام می ایستاد و با چشای فیروزه ای خوشگلش به قلم موئی که با حرکات دست من به دیوار اتاق نقش می زد خیره می شد. بعضی از روزها از پائین چهار پایه دستش رو دراز می کرد بیسکوئیت بهم تعارف می کرد. من هم از چهار پایه پائین آمده کنارش می نشستم دستای خوشگلش رو می بوسیدم بیسکوئیتش رو به دهان خودش می نهادم. بعد اونو می بوییدم و قطره اشکم رو مهار می کردم و بغض سفت و سنگین گره خورده ام رو فرو می دادم که این روزها خوراکم بود.عرفان عرصه رو به من ترک کرده بود. دست به دامن دایی فربد و خاله فروزان شده بود. یا با نگاه ملتمسش ازم می خواست که جوابش رو بدم. اما من چطور می تونستم؟ حالا که شایان رو یافته بودم؟ گرچه بی حاصل! چی دارم می گم؟ من که اونو گم نکرده بودم. من خودم طردش کرده بودم. خودم به زندگی خوشی که می تونست از آن من باه پشت پا زده بودم. به هرصورت شایان زندگی خودش رو داشت و من باید فکری برای زندگی خودم می کردم. زندگی؟ کدوم زندگی؟ قلبی که اسیرو عبیده چی از زندگی می فهمه؟ من عرفان رو دوست داشتم و دلم براش می سوخت. برای همین هم نمی خواستم اونو اسیر غمهای دلم کنم. اما او خودش مصر بود و پذیرفته بود منو، اگه شده به همین صورت داشته باشه. برای او مهم دست یافتن بود. پس من چی؟ من و خواسته ام مهم نبودیم؟ خواسته ی من شایان بود که از دست رفته بود. جدا شایان ارزش این همه عشق و وقاداری رو داشت؟ اون که دم از وفا می زد و خود بی وفایی نمود! مگه نگفت صبر می کنم تا بزرگ شی؟ خیلی صبر کرد؟ خوبه که سارا حی و حاضره. معلومه که خیلی زود بعد از رفتن من دست به کار تشکیل زندگی جدید شدهو اونقدر نمونده که عرصه بهش تنگ بشه. اونقدر صبر نکرده تا بقول خودش من از جلد بچگی بیرون بیام و دست از اعمال کودکانه ام بردارم. و چقدر زود دور خودش رو شلوغ کرد و گرفتار زن و زندگی شد! اما به نظر من سارا ارزشش رو داره. شاید مادرش هم این ارزش رو داشته. یک آن به فکرم خطور کرد نکنه این سارا دختر شبنم باشه. نکنه اونو سربه نیست نکرده باشند؟ ای خدا حالم به هم می خوره. این چه افکار شوم و شیطانی ای است که توی سرم نقش می بنده؟ به هر حال چه فرقی می کنه؟ سارا دختر شبنم یا هر زنی. مهم اینه که شایان با اون زن خوشه. خب باشه. مگه تو نمی خواستی شایان خوش باشه؟ خب چرا، اما با حسادتم چه کنم؟ اون روز که طردش کردی چرا فکر حسادت امروزت رو نکردی؟ چون دوستش داشتم. یعنی حالا نداری؟ چرا با تمام وجودم. پس بگذر. نمی تونم. قادر نیستم. ای خدا من هرروز شایان رو می بینم. هرروز آراسته تر و خوشگل تر از روز پیش و دلم میخواد بترکه که الان میره خونه و زنی زیبا درست شبیه به سارا به پیشوازش میاد. سارا رو از دستش می گیره و با محبتی که نثار شایان می کنه خستگی کار روزانه رو از تنش می گیره. یعنی الان شایان من خوشبخته؟ مادر سارا عشق و دلخواه زندگیشه؟ یعنی منم ایثار کردم؟ پس منم جوونمردم؟ به خودم ببالم؟ نمی تونم. مگه جوونمردی و حسادت آبشون با هم تو یک جو میره؟ نه. معلومه که نه. پس چه کار کنم؟
عرفان به لحاظ شخصیتی شایان رو نمی شناسه. فقط مطلعه که من دلبستگی عجیبی به شوهر سابقم، به مردی به نام شایان دارم. هنوز هم مصره که برای شایان احترام قائله و ازدواج ما هیچ خدشه ای به علاقه ی قلبی من نخواهد زد. وقتی که سرزنشش می کنم تو چطور مردی هستی؟ می گه که امیدواره بتونه با محبتی که نثارم می کنه یاد اونو از خاطم محو کنه. که اگر هم نشد شکایتی نداره. فقط می خواد تلاش کنه که من به اون بیشتر از شایان دل بسته بشم. مطمئنه که خدا کمکمون می کنه و مهر شایان به مرور زمان کمرنگ می شه. ای خدا جون، یعنی ممکنه؟ اگه من زن عرفان بشم می تونم شایان رو فراموش کنم. شایان زندگی خودش رو داره. سارای عزیزش رو داره و من شاهدم که چقدر اونو دوست داره. من حق ندارم مخل خوشبختی اش بشم. من نباید کلبه ی آمال اونو خراب کنم. خدا رو شکر کردم که سارا نمی تونه حرف بزنه و اسم منو نزد پدرش ببره. خب حالا مگه فقط منم که اسمم مهتابه؟ به هرحال دوست ندارم یاد و خاطره ای از من مخل آسایش فکری شایانم بشه. 81ماشین رو توی حیاط پارک کردم و از اون پیاده شدم. سرم از افکار جوراجوری که توی مغزم به هم بافته می شدند در حال ترکیدن بود. پشت کاسه ی سرم تیر می کشید. انگار یکی با چکش به جون جمجمه ام افتاده بود. انگار یک موش کوچولو گوشه ی جمجمه ام نشسته بود و تند وتند مغزم رو می حوید. حال غریبی داشتم. خانم جان همیشه می گفت زیاد فکر نکنین که فکر خیال زیادی آدمو دیوونه می کنه. و من حال دیوونه ها رو داشتم. دوست داشتم دست توی کاسه ی سرم کرده و افکارم رو مثل انبوه مگس کیش کنم. دوست داشتم پنجه انداخته مغزم رو مثل گوشت چرخ کرده مالش بدم افکار ناجورم له و نابود کنم. دوست داشتم با یک قاشق محتویات کله ام رو مثل کاسه ی آش بهم بزنم تا فکر و خیال مثل بخار از توش بیرون بزنه. ای خدا این چه افکاری است؟ حق با خانم جان بود. من به مرز دیوانگی رسیده بودم. این افکار جز در کله ی شیرین عقلان جای می گرفت؟؟؟ به زودی من هم شیرین عقل می شدم. الهی بمیرم برای مامانم که از زندگی شانس نداشت. خدایا چرا بعضی بندگانت نصیبی از زندگی نبردند؟ کفر می گم؟ پس لال بشم. خدایا منو بکش و راحتم کن. ناهار نخوردم. حالت تهوع داشتم. مامان شیوید پلو پخته بود که با تن ماهی بخوریم. خانم جان همیشه شیوید پلو با تن ماهی رو مسخره می کرد و می گفت دلتونه خوش کنین که سبزی پلو با ماهی خوردین.ای غذای کارمندیه. از بوی تن ماهی دلم به هم شور بود. کولر رو روشن کرده روی تختم افتادم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. خاله فروزان بود. مثل همیشه تنها. روی مبل نشست. رفتم براش هندوانه قاچ کردم. اما نخورد و گفت واسه مهمون بازی نیومدم. اومدم باهات به طور جدی حرف بزنم.بی حوصله گفتم: اگه همون حرفای تکراریه که من اصلا حوصله اش رو ندارم.خاله فروزان زود ترش کرد و گفت: یعنی چی؟ تا یکی می خواد دهن واز کنه ننه من غریبم می کنی و دهن آدمو می بندی. خب بشین مثل بچه ی آدم دوتا کلوم حرف حساب بشنو.اخم کردم کردم و گفتم: از نظر شما حرف حساب عرفانه. مگه نه؟خاله فروزان گفت: من اومدم ببینم حرف حساب تو چیه؟ تا کی می خوای به این لجبازیهات ادامه بدی؟حوصله نداشتم. چرا نمی گذاشتند به حال خودم بمونم؟ چرا هر روز دوره ام می کردند و به نوعی باعث آزارم می شدند؟ خاله فروزان باز هم شروع کرد. بلند شد اومد کنارم نشست دستم رو میان دستاش گرفت و گفت: تو با کی سر لج داری دختر؟ هان؟خسته جواب دادم: با بخت سیاهم، با اقبالم، با خودم، می فهمین؟خاله فروزان باز برافروخته شد و گفت: همیشه همینو می گی. کدوم بخت سیاه؟ کدوم اقبال؟ همون بختی که خودت دستی دستی سیاهش کردی؟ همون اقبالی که فقط تو اونو بد می بینی؟ تو دختر خیره سر دیوونه عرصه زندگی به همه تنگ کردی. مگه بخت چند مرتبه در خونه ی یک نفر رو می زنه؟ تازه تو دختر خوش شانسی هستی که بخت برای بار دوم اومده سراغت. اما تو، تو دختر دیوونه با کمال خودخواهی اونو پس می زنی. اون دفعه بچگی کردی حالا چی؟ حالا که بچه نیستی پس یقین دارم دیوونه ای. نه، نه عزیز من تو خودخواهی. تو که سالها سد آسایش و آرامش مادرت شدی. که خب زیاد هم مقصر نبودی. اونو می شه به قول خودت پای اقبال گذاشت. اقبالی که با مادرت یار نبود. اما حالا چی؟ حالا که اقبال به تو و اون رو کرده، چرا باورش نداری؟
این همه داد و فریاد رو از خاله انتظار نداشتم. اومده با من دعوا کنه؟ ضربان قلبم تند شد. خاله فروزان ادامه داد: جواب منو بده مهتاب. با توام چرا مثل مجسمه به من زل زدی؟ فرح سالهاست که دکتر رو سر می دوونه. و تو اینو خوب می دونی. اما هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا مامانت اونو سر می دوونه؟ به خاطر وجود تو که مثل یک بختک ...حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد. لحظه ای لب گزید و با لحنی آرومتر ادامه داد: مهتاب، عزیزم، گلم، قشنگم بیا و دست از لجبازی بردار. عرفان امروز به من زنگ زد و ازم خواست با تو حرف بزنم شاید سر عقل بیایی. مهتاب، مهتاب چرا این طوری شدی؟ چرا رنگت پریده؟ عزیزم جواب منو بده.خاله فروزان با دستپاچگی چند مرتبه پیاپی به صورتم نواخت و من دیگه هیچ نفهمیدم.صدای اذان از دوردستها به گوش می رسید. چشم باز کردم توی اتاق خودم و روی تختم بودم. کی آمده بودم؟ چه کسی مرا آورده بود؟ به یاد نداشتم. پنجره باز بود. نسیم سحری پوسن صورتم را نوازش می داد. در آن سکوت نیمه شب صدای گوش نواز اذان که تا اعماق جان نفوذ می کرد حال و هوای عرفانی ... وای عرفان...با تو چه کنم؟ خدایا دارم دیوونه می شم. ای بخت سیاه با من چه کردی؟ یقی ی تو رو بگیرم یا خودم رو؟ کی مقصره؟ ببین چه بسرم آوردی؟دست بردم و اشکم رو ستردم. خسته ام. خسته از همه، از روزگار، از خودم، از بخت ناخوشم، همون که همه به خوشی باورش دارند و مدام دوره ام می کنند که چرا بهش پشت پا می زنم اون هم برای مرتبه دوم! اما خدا جونم تو خوب می دونی که من هنوزم باور ندارم که دفعه ی پیش بخت یار من بوده! اصلا مگه اقبال جایی هم توی سرنوشت من داشته؟آخ عرفان دوستت دارم می فهمی؟ بارها نزد تو اعتراف کردم که دوستت دارم اما نه اون طوری که لازمه ی یک زندگی شیرین باشه. تو هیچ وقت نخواستی بفهمی که این دوست داشتن از کدوم جنسه. شاید هم به همون بسنده کردی و دل خوش داشتی. چرا اصرار داری بی جهت بهش رنگ عشق بزنی؟ باور کن دنیا اونطور که من و تو فکر می کنیم صفحه ی نقاشی نیست. همه چیز رو نمی شه به دلخواه نقش زد. ما نمی تونیم واقعیت های تیره ی زندگی رو با رنگ های الوان رویاهامون به نفع خودمون تغییر بدیم. می دونم که احساس تو همون عشق پاک و آسمونیه که به من داری. می دونم عشق تو مقدسه، اما من چکنم که چیزی به نام عشق در چنته ندارم که به پات بریزم. من درون خودم رو جستم به دنبال عشقی برای تو اما نیافتم. عرفان کاش می فهمیدی که چقدر عاشق شایانم. تو از من خواستی حالا که به عشقم پشت کردم به تو روکنم فقط به این دلیل که دوستت دارم و برام عزیزی. عرفان جان مگه هر دوست داشتنی به عشق ختم می شه؟ بهت گفتم گفتی شاید و امیدواری. گفتم با اون چه کنم که یادش هنوز عذابم میده. گفتی توی خیالت باشه شاید فراموشش کردی. گفتم اگه نکردم چی؟ اطمینان دادی عشقی که نثارم می کنی یاد اونو کمرنگ می کنه. گفتم این خیانته به تو. گفتی چون خودم واقفم خیانت نیست و باز اطمینان دادی که با عشقت یاد اونو از توی ذهنم پاک میکنی. اما تو نمی دونی که عشق او، یاد او و خاطرات اوتوی وجودم نقش بسته و هیچ قدرتی قادر به پاک کردنش نیست. چطور به تو بفهمونم که تمامی وجودم اونو می طلبه و دلتنگ اون نگاه پر غرور و مردانه اس. اون نگاه زلال اون نگاه پر از تمسخر اون نگاه مهربان و نگران نگاهی که همیشه پر از حرف و حدیث بود. خدا سرم باد کرده و الانه که بترکه. خداوندا یاداوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته آتش به جانم می اندازه. گر گرفتم. دلم خیلی هواشو کرده. هرروز هوای دلم همینه. امروز بیشتر. اما باید بجنگم با نفسم. دیگه این ضجه ها و ناله ها دردی رو دوا نمی کنه. دیگه خیلی دیر شده. حداقل وجود سارا تایید محکمیه واسه اینکه دیگه دیر شده. خدایا خودت می دونی که من زیاد هم مقصر نبودم. سرنوشت به قدری سریع برام رقم خورد که حتی فرصت نشد بفهمم عشق بود یا ترحم که دامن زندگیم رو گرفت. نفهمیدم اعترافاتش برای دوست داشتنم بازی با کلمات بود از سر جوانمردی یا حسی بود که از اعماق وجودش نشات می گرفت. و من وقتی پی بردم باید تعمق می کردم که رمان رو برای هر تفکر و تعمقی از دست داده بودم. شرح حالم بیان کردنی نیست. در رو روی خودم بسته و مانند راهبه ها ترک دنیا کرده ام. در روزه که از عرفان و موسسه اش خبری ندارم. نه جواب تلفنها رو میدم نه در به روی کسی باز می کنم. تلفن اینقدر زنگ زد که دوشاخه رو کشیدم. می دونم مامان باهام کاری نداره. براش گفتم که شایان رو دیدم. مامان هم منو تنها گذاشته. می دونه که تنها راحت ترم. می دونه که بودنش و رفت و امدش عذابم میده. بیچاره خیلی برام غصه می خوره اما لب فروبسته. جز چای هیچ چیز از گلوم پائین نمی ره. رنگم پریده و پای چشام گود افتاده. پشت میزم نشسته ام و فقط تصویر شایان رو می کشم. حالتهای مختلف چهره اش رو برای دل خودم ترسیم می کنم و باز یکی دیگه. روی میزم از کاغذ انباشته شده. همه هم تصاویر شایان. اتاقم بهم ریخته و نامرتبه. حوصله ی هیچ کاری ندارم مگر نقش زدن. ک.لر روشن کردم مقابلش نشسته دست زیر چانه زده و با دست دیگه مدادمنته روی کاغذ می کشم. دقت در کار نیست چون حوصله اش نیست. همین که نصویر گویا باشه منو ارضا می کنه. صدای در حیاط رو شنیدم که آهسته بسته شد. حتما مامان برگشته نمی دونستم کی میاد و کی می ره. برام فرقی نداشت. مامان در نظرم سایه ای بود که رفت و آمد می کرد. بدون توجه مدادم روی کاغذ می کشیدم. پشت لب شایان رو سیاه کردم. شایان سبیل داشت و من عاشق سبیلاش بودم. سبیلای شایان مرتب بود اما نقش سبیلی که من می زدم پرپشت بود و قیافه اش رو ترسناک می نمایوند. تصویر زیر دستم رگ پیشانی اش را هم برجسته تر و چهره اش رو عبوس تر نشون می داد. دلم می خواست ازش بترسم. دلم برای اخمش و برای جدیتش تنگ شده بود. دوست داشتم مردی چون شایان کنارم باشه که دعوام کنه و از اعمال احمقانه بازم داره. دلم عقده داشت. عقده ی مردی که سایه ی سرم باشه.
این عقده از دوران کودکی باهام بود و اینک بیشتر. احساس تنهایی می کردم. دلم عرفان رو نمی خواست عرفان خیلی نرم و لطیف بود و خیلی زود در مقابل من کوتاه می آمد. خدایا چه می کردم با عرفان که هنوز منتظر جواب مساعدی از جانب من نشسته بود. کاش شایان رو نمی دیدم. من که تصمیم گرفته بودم اونو فراموش کنم. خدایا تو خود واقفی که قادر نیستم. دلم هواشو کرده بود. طی این سالها گرچه ازش فاصله گرفته بوده و دور شده بودم با این حال احساس می کردم بهش نزدیک تر شدم. گو این که اونو از کف داده بودم. از غیظ دلم مدادم رو محکم تر به پشت لب شایان کشیدم. سنگینی سایه ای روی سرم احساس نمودم. قلبم از ترس چنگ شد. جرئت نداشتم سرم رو بالا بگیرم. اگه دزد بود چه می کردم؟ چشامو بستم و نفسم رو توی سینه حبس نمودم. صدایی خوش آهنگ نجوا گون گفت: من اینقدر ترسناکم؟قلبم انگار حجیم شد. هر آن می ترکید. صورتم سوزن سوزن شد. این صدا متعلق به شایان عزیزم بود. چشم باز کردم و رو برگردانده شایان رو دیدم که بالای سرم ایستاده بود. لبخندی زیبا و دلنشین پهنای صورتش رو پوشانده بود. از جا جستم و گفتم: شما اینجا چیکار می کنید؟ابروهاشو بالا داد و گفت: شما یعنی من؟بعد دستش رو دراز کرد و گفت: اومدم کیفت رو بدم. بعد کیف چرم قهوه ای رو روی میزم گذاشت و گفت: اون روز اینقدر عجله داشتی که فراموش کردی اینو با خودت ببری. نگاهش خندان بود. کلامش زمزمه وار و ملایم بود. دست من هم روی قلبم بود. گویی نگهش داشته بودم تا از این همه کوبش بازش دارم. شایان تبسمی کرده گفت: تعارفم نمی کنی؟مات و متحیر نگاهش می کردم. پرسیدم: چطوری اومدین تو؟در حالی که می نشست نگاهی به دیوار های اتاق کرد و از این که همه جا نقش خودش رو به دیوار می دید خوشش آمده لبخندی فراخ صورتش را پوشانید و گفت: انگار این همه سال خیلی هم تنها نبودی.بعد متوجه من شده گفت: پرسیدی چطور وارد شدم؟ دست در جیب پیراهنش کرده گفت: کلید داشتم.حیرت زده نگاهش می کردم که خودش گفت: رفتم بیمارستان. مامان فرح کلید بهم دادند. من بدون اجازه پا به خونتون نذاشتم. بعد راحت روی مبل کنار تختم لمید و باز به تصاویر خودش نگاه کرد در حالی که محظوظ و راضی به نظر می رسید. من هم پشت میزم نشستم و سرم رو میان دستام گرفتم. قلبم هنوز می کوبید. متحیر بودم و نمی دونستم چه کاری باید بکنم. لحظاتی به سکوت گذشت. شایان لب باز کرد و گفت: نمی خوای حال سارا رو بپرسی؟جدا من که اینقدر دلم شور سارا رو می زد چرا لب فرو بسته بودم؟ اینقدر گیج بودم که در اون لحظه شاید خودم رو هم از یاد برده بودم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم: حالش چطوره؟شایان پا رو پا گردوندو گفت: خوبه. مطمئنم اگه می تونست حرف بزنه برات خیلی سلام می رسوند.با صدایی خفه گفتم: متاسفم.شایان با اشاره ای به تصاویر روی دیوار گفت: خوشحالم که می بینم لحظه ای از یاد من غافل نبودی. بعد هم کیف چرمم رو برداشت پشت و رو کرده نگاهش نموده باز اونو روی میز گذاشت. انگار می خواست اشاره کنه که من به یاد او کیف رو به دست گرفتم. غروری خاص همراه با اطمینان از چشمان پر جذبه اش تراوش می کرد. همون صلابت و مردونگی ای که منوشیفته کرده بود. مشت بسته ام رو که تکیه گاه چانه ام نموده بودم گاز گرفتم و گفتم: زمانه ثابت کرده که مردا وفا ندارن. من با این که چنین وعده ای به شما نداده بودم اما نتونستم نسبت به گذشته ام بی خیال بمونم. به هر حال دوره ای از زندگی خوب یا بد روی روح آدما تاثیر گذاره.شایان خودش رو روی مبل کشید و گفت: اینطور که پیداست من تاثیر بدی روی ذهن تو نذاشتم در غیر اینصورت به عناوین مختلف منو جلو چشات نمی گذاشتی و هردم ازم یاد نمی کردی. درسته؟جوابش رو ندادم. گر گرفته بودم. از تیره ی پشتم قطرات درشت عرق چکه چکه پائین می افتاد. شایان ادامه داد: می خوام بدونم این اثر مثبت چه موقع تو رو متاثر کرد؟ پیش از ازدواج یا بعد از اون؟ شایدم جدایی این سالها دلتو تنگ کرده، کدوم مهتاب؟نگاه خشمگینم رو بهش دوختم و گفتم: اومدی اینجا که روی اعصاب خسته ام راه بری؟ چی می خوای از جونم وقتی که بین ما همه چیز تموم شده اس؟شایان تکیه داد، جدی نگاهم کرد و گفت: اما شواهد نشون می ده تو نخواستی تمومش کنی. و توی خلوت خودت یاد منو حفظ کردی. می خوام بدونم چرا مهتاب؟ تو مصرانه از زندگی من بریدی و حالا می بینم که دو دستی به گذشته ات چسبیدی! و با گذشته ات و خاطراتت زندگی می کنی. این جای سوال داره. می دونستم که تو متفاوت با دیگر دخترانی اما تا بدین حد؟ برام عجیبه!گفتم: دیگه مهم نیست، لطفا تمومش کن.شایان بلند شد به طرف میزم آمد و بالای سرم ایستاد و تحکم آمیز گفت: تا جوابم رو نگیرم از این اتاق بیرون نمیرم. می خوام بدونم چه موقع احساس کردی به من تعلق خاطر داری مهتاب؟ این برام مهمه که بدونم چرا وقتی من ضجه می زدم دوستت دارم تو تاکید داشتی ازم متنفری؟ خواهش می کنم جوابم رو بده. سرم رو بالا گرفتم سعی کردم بغضم رو مهار کنم. اما صدام لرزش داشت. گفتم: چه فایده از بیان احساسات وقتی که قوه ی ادراکش نیست. چی بگم برات از قلبی که عاشق بود و دنبال عشق تو می گشت.
توی چشام نگاه کرد و گفت: تو عشقم رو باور نداشتی مهتاب. من که بارها اعتراف کردم که از صمیم قلب دوستت دارم.زهرخندی زده گفتم: تو به جز مهر و محبت، گذشت و مردونگی چی داشتی نثارم کنی؟ در حالی که من نمی خواستم دست مرحمت کسی روی سرم باشه. شایان اینو می فهمی؟ تو هیچ وقت عشقم رو نیازم به تو رو از نگاهم نخوندی، خوندی؟نگاه ثابتش توی چشمان اشک الودم گره خورد. رگ پیشانی اش برجسته شده بود. آهی سنگین از سینه بیرون داد روی مبل ولو شد سرش رو میان پنجه های مردونه اش گرفت. مستاصل می نمود و پریشان. لحظاتی به سکوت گذشت. بعد سربالا کرد و گفت: بارها ازت خواستم به حرفام گوش کنی اما تو با اون لجبازی احمقانه ات طفره رفتی و هر بار گفتی که حرفی بین ما نیست. من و تو می تونستیم با هم حرف بزنیم. من و تو زمان رو در اختیار داشتیم اما حالا...بعد پوزخندی زد و گفت: گو این که ما هنوز هم زمان رو پیش رو داریم گرچه خیلی چیزا رو از دست دادیم. ازت می خوام به حرفام گوش کنی مهتاب. می خوام برات اعتارف کنم که از همون نیمه شبی که توی بارون دیدمت احساس کردم ازت خوشم میاد چون که با دخترای دیگه فرق داشتی. من جسارت تو، بچگی تو و داد و فریاد و دست و پا زدنتو دوست داشتم. اما صبح روز بعد وقتی فهمیدم کی هستی سعی کردم روی قلبم سرپوش بذارم و به احساس قشنگی که تو دلم جوانه زده بود اجازه ی بالندگی ندم. آخه ماهرخ جان ازم دعوت کرده بود به ویلا برم تا با دختری که برای شروین کاندید کرده آشنا بشم. ماهرخ جان تو رو برای شروین پسندیده بود و به اونم اطلاع داده بود بیادایران. چه کار می تونستم بکنم وقتی که احساس کردم شروین هم تو رو پسندیده. روزای اول توی دلم کورسوی امیدی برق می زد شاید شروین زندگی رو جدی نگرفته و خیال ازدواج نداشته باشه. گفتم شاید بگه مهتاب بچه اس و به دردش نمی خوره. گرچه می دونستم شخصیت عجیب و نادر تو هر مرد جوونی رو شیفته می کنه. مهتاب تو می گی من ندای قلب تو رو نشنیدم؟ چرا، به جان پوران جان من پیام عشقت رو از نگاهت دریافت می کردم اما وجدانم به من اجازه نداد احساسم رو بروز بدم چرا که به زعم من او به دیگری تعلق داشتی. من باید با کم توجهی هام تو رو از خودم دلسرد می کردم. گو اینکه خیلی هم موفق نبودم. دست خودم نبود و در همه حال متوجه تو می شدم. استیصال تو رو هم درک می کردم. پیش خودم امیدوار شدم و گفتم مهتاب دست رد به سینه ی شروین می زنه بعد تو می تونی پا پیش بگذاری. به جان پوران جان قسم منتظر بودم تا شروین رو رد کنی و شروین به آلمان برگرده و من در فرصتی مناسب پا پیش بگذارم. می دونستم تو مورد پسند و تایید خونوادم قرار گرفتی پس نگرانی از این جهت نداشتم. فقط باید صبر می کردم. حسی قوی به من می گفت شروین طالب مهتابه اما عاشقش نیست. پس این عمل من به دور از جوونمردی محسوب نمی شد. من با خیالاتم خوش بودم مهتاب اما، تو همه ی اونا رو باطل کردی. وقتی تو رو سر سفره ی عقد کنار شروین دیدم احساس کردم اندیشه ها و تصوراتم همه خطا بوده و من بی جهت به عشق تو دل خوش کردم. بعد سکوت کرد و پس از دقایقی گفت: حالا می شنوم که تو دم از عشق به من می زنی. اگه اینطوره پس چرا با شروین چیمان بستی؟ کسی تو رو مجبور به این کار نکرده بود. عشق ادم رو به مبارزه و ایستادگی وا می داره. اما تو کمترین تلاشی که دال بر مقاومت یا مخالفتت باشه نکردی.ضربان قلبم شدن گرفته بود. باید همه ی حقایق رو براش روشن می کردم و بهش می فهموندم که من از گذشته اش اطلاع داشتم. نباید می گذاشتم برام مظلوم نمایی کنه. اما نمی دونستم چطور و از کجا شروع کنم؟ بغضم رو فرو دادم و با صدایی مرتعش گفتم: تو داری اشتباه می کنی شایان. شاید باور نکنی اگه بگم من از همون روز که کنار نردبان بالای سرم زانو زدی اسیرت شدم. درسته که بچه بودم اما عشق سن و سال نمی شناسه. یک وقت می بینی قلبی رو اسیر کرد. و من همون لحظه دلم رو به نگاه تو باختم و بعد که دوباره و دوباره به خودم امید دادم و تصمیم گرفتم به دستت بیارم. نمی دونستم از چه راهی باید وارد بشم تا دلت رو به چنگ بگیرم. بلد نبودم، اهلش هم نبودم.سکوت کردم و بغضم رو فرو دادم. شایان نگاهم کرد و چون سکوتم طولانی شد گفت ادامه بده مهتاب.گفتم تو می گی به من دل بسته بودی! چطور می تونستم عشقت رو باور کنم در حالی که شاهد و ناظر خلوت تو با دیگران بودم.ابروهاش توهم رفت و حیرت زده نگاهم کرد. حالت نگاهش پرسشگر بود. متوجه منظورم نشده بود. دستام می لرزیدند. اونا رو توهم کردم وگفتم: من پی به رابطه ی تو و شبنم برده بودم.چشاشو تنگ کرد و گفت: شبنم؟ من و شبنم زیاد با هم رابطه داریم و اینو همه می دونند.نفس بلندم رو بیرون دادم و گفتم: حتی می دونستند که شبنم از تو حامله شده؟چشاش گرد شد. خودش رو جلو کشید. اونقدر که ترسیدم. با صدایی بلند گفت: شبنم از من حامله شده؟ کی اینو به تو گفته؟خودم رو روی صندلی غقب کشیدم ابلهانه و گفتم: خودم دیدم.بلند شد ایستاد و با صدایی که از خشم می لرزید گفت: چی رو دیدی؟ حاملگی شبنم رو؟ اون که اصلا بچه ای نداره چون شوهر نداره.غضبناک گفتم: بله شوهر نداره اما تو رو داشت و من خودم بارها دیدم که تو و اون توی یک اتاق تنها هستین.سرم داد کشید : توی یک اتاق موندن دلیل بر حاملگی دختر احمق؟ پس کو بچه ای که تو حرفش رو می زنی؟گفتم: سر من داد نکش. نمی خواد منو بترسونی. خودم توی آزمایشگاه دیدمتون. حتما انداختتش. من چه می دونم چه بلایی سرش آوردین.شایان چشاشو بست. سرش رو توی دستش گرفت و بعد از لحظاتی روی مبل ولو شد. سرش رو تکیه به پشتی مبل داد. تند تند نفس می کشید بعد که آرومتر شد چشاشو باز کرد نگاهم کرد و گفت: به همین دلیل با شروین ازدواج کردی؟ در صورتی که منو دوست داشتی. به عبارتی یک لجبازی و حرکت ابلهانه، درسته مهتاب؟سکوت کردم. شایان خودش رو روی زانوانش انداخت. صورتش رو میان دستانش مخفی کرده بود. احساس کردم از این که دستش رو شده غضب کرده. در سکوت نگاهش می کردم که سر بلند کرد و به چشام نگاه کرد و گفت: گاه یک حماقت اینقدر بزرگه که مسیر زندگی آدما رو عوض می کنه. تو نه تنها با زندگی خودت، که با زندگی و احساس من بازی کردی مهتاب. و من متاسفم که هر دو بر اثر ندانم کاری شاید، قافیه رو باختیم. من با سکوتم و با احترامی که برای حرف ماهرخ جان و برای احساسی که فکر می کردم برادرم به تو داره، قائل بودم و تو با لجبازی کودکانه ات. ما هر دو مقصریم. اما مهتاب تو اشتباه کردی. شبنم دختر پاکیه. خدا از سر تقصیراتت بگذره.
با نگاه ازش توضیح خواستم. شایان با آرامش انگار که بخواد قصه تعریف کنه گفت: شبنم نه ساله بود که پدرش رو از دست داد و این ضربه ی سختی بود که شبنم رو خرد می کرد. من از اون بزرگتر بودم اما نه اونقدر که بتونم باری از دوشش بردارم و تسکینی برای روح زخمی اش باشم. اما توی عالم بچگی و به سبب جنسیتم، نسبت به شبنم احساس مسئولیت می کردم. از اون روز به بعد با رفتارهای خاصم اونو تحت حمایت قرار می دادم. این رابطه ی دوستانه ما رو هر روز به هم نزدیگتر می کرد بدون احساس عشق. ما هر دو یکدیگه رو دوست داشتیم. مثل دو خواهر و برادر. امروز هم همین حس رو به هم داریم. فکر نمی کنم حتی توی اون دنیا هم برای این احساس دو جانبه کسی ما رو مجازات کنه. اقرار می کنی که شاهد خلوت ما بودی؟ کدوم خلوت مهتاب؟ من و شبنم بارها با هم توی اتاق تنها بودیم و یا بیرون رفتیم که این حرکت تازه ای نیست. شبنم همیشه با من درد دل می کنه و من سعی می کنم باری از دوشش بردارم. تو فکر می کنی خیلی زرنگی مهتاب؟ بگو ببینم با این همه زرنگی هیچ متوجه غمی که توی نگاه شبنم بود نشدی؟ چشم تیز بین تو رنجیدگی رو از نگاه شبنم نخوند؟ مهتاب خوبه که بدونی شبنم از بچگی از بیماری کلیه رنج می برد. یکی از کلیه هاشو هم از دست داده بود. شبنم روحیا هش رو باخته بود. فروغ جان اونو با خودش به ویلا آورده بود تا حال و هواشو عوض کنه غافل از اینکه حال و هوای شبنم به این راختی عوض نمی شد. فروغ جان خبر نداشت کلیه ی دیگه ی شبنم هم داشت از کار می افتاد. شبنم خودش تنها به دکتر مراجعه کرده و موضوع رو از فروغ جان مخفی کرده بود. نمی خواست مادرش رو ناراحت کنه. این بود که مثل همیشه درد دلش رو با من در میون می ذاشت و من هم اونو بیرون می بردم و باهاش صحبت می کردم. می خواستم بهش امید بدم که کمتر موفق می شدم و تودلم بهش حق می دادم. بعد هم که برگشتیم با خودم بردمش پیش چند تا دکتر. دکترا قطع امید کرده بودن و چاره ی کار رو پیوند دونستند. اگه فروغ جان می فهمید دق می کرد. حالا من نمی دونم تو کی ما رو توی آزمایشگاه دیدی. شاید همون روزی که من و شبنم رفته بودیم آزمایش بدیم.من می خواستم یکی از کلیه هامو به شبنم بدم. این یک راز بود بین من و شبنم. بعد چشاشو با دست مالش داد، نفسی تازه کرد و گفت: تا امروز هم به غیر از من و شبنم و فروغ جان کسی از این راز مطلع نبود و حالا که تو فهمیدی. فروغ جان هم وقتی کار از کار گذشته بود فهمید. ما مجبور بودیم برای استراحت به خانه ی فروغ جان بریم. من به خانواده ام گفته بودم می رم سفر. می دونی کی؟ حتما حدس زدی. درست همون موقع که تو با شروین عروسی کردی. من هیچ فکر نمی کردم با غیبتم تو رو از دست خواهم داد مهتاب.دوباره آه بلندی کشیدو گفت: اون روز که زنگ زدم خونه و بهم گفتند خودم رو واسه عروسی تو و شروین برسونم انگار دنیا رو با همه عظمتش توی سرم کوبیدند. تو رو از دست رفته می دیدم و هیچ چاره ای هم نداشتم. احساس کردم در درک احساسم خطا کردم. فکر کردم تو دختر سرخوش احوالی بودی که بین من و شروین فرقی نمی گذاشتی. نگاهت و رفتارت گویای علاقه ات به شروین هم نبود و من اطمینان داشتم به اونم دلبستگی خاصی نداشتی. همه شب دنبال دلیل ازدواجت با شروین بودم. به نظرم بلندپرواز هم نبودی که مقام و موقعیت شروین تو رو به زانو درآورده باشه. واین معما همیشه برام لاینحل موند تا امروز که تو... وای مهتاب، تو با این کج فکری ها و بدبینی هات چه به روز من و خودت آوردی!دوباره سرش رو به پشتی مبل تکیه داد چشاشو بست و گفت: کاش می تونستم ازت نگذرم مهتاب. چشاشو باز کرد نگاهم کرده گفت: کاش اینقدر ازت متنفر بودم که همین الان بلند می شدم و به جبران سالهای از دست رفته خفه ات می کردم.دلم قد دنیا گرفته بود. شایان من مبرا از هر گناهی بود و من بیهوده توی دلم اونو مجازات می کردم؟ اون طی این سالها شیفته ی من بود و من بی جهت اونو به دیگری واگذاردم؟ نه، شیفته ام نبود و اگر بود خیلی راحت تونست دل از عشق من بکنه. چرا من نتونستم؟ چرا من قادر نیستم به عرفان که به حد نهایت خواهان منه، بپیوندم؟ اما شایان تونست و سرگرم زندگی شد. پس اون قافیه رو نباخته. من هستم که تباه شدم. و همه چیزم رو از دست دادم. سرم رو روی میز گذاشتم و آهسته گریه کردم. شایان هم سکوت کرده بود. از لا به لای گیسوانم عرق می جوشید با این همه می لرزیدم. شایان زمزمه کرد: گریه نکن مهتاب. ما همه ی فرصت ها رو از دست ندادیم. من و تو می تونیم از نو شروع کنیم. خوشبختانه تو برخلاف تصور من اونقدر وفادار بودی که به گذشته ات و به عشقی که برات محترم بوده پشت نکنی. مهتاب؟ به من نگاه نمی کنی؟ خواهش می کنم. من سالهاست که منتظر چنین روزی موندم. با این که باور نداشتم.
سرم رو بالا گرفتم. صورتم از اشک و عرق خیس بود. آرامشی محسوس از نگاه شایان مشهود بود. تیله ی چشاش به نرمی می رقصید و بیانگر شادی درونش بود. تحمل نگاهش رو نداشتم. اون همیشه منو با نگاه آرومش مسخ می کرد. بلند شدم پشت بدو و رو به حیاط دست به سینه ایستادم. شایان هم کنارم آمده شانه با شانه ام داد و گفت: مهتاب؟ عزیز دلم؟ به من بگو خواب نیستم.چرخیدم از سر غیظ نگاهش کردم و گفتم: خواب تشریف دارید آقا. بیدار شید و سارا رو ببینید.دوباره متعجب نگاهم کرد و گفت: سارا به ما چه ربطی داره؟با حالتی تمسخرآلود نگاهش کرده گفتم: سارا هم ربط نداشته باشه مادرش که داره. اونو دیگه نمی تونی انکار کنی.استفهام آمیز نگاهم کرد و به ناگاه چرخید شانه هامو توی دستاش گرفت و با عصبانیت گفت: نکنه فکر می کنی سارا هم دختر منه؟ من چند مرتبه پدر شدم و خودم بی خبر موندم؟خودم رو از قید دستاش رهانیدم و گفتم: نگو خواهرته که باور نمی کنم.با عصبانیت پشتش رو به من کرد به یکباره چرخید ابروهاش تو هم بود. توی چشام زل زد و گفت: فکر می کردم طی این سالها بزرگ شدی اما می بینم که متاسفانه این جسمت بوده که پرورش پیدا کرده و تو فقط و فقط قد کشیدی مهتاب. جای تاسفه که مغزت رشد نکرده.سرش داد زدم: تو حق نداری به من توهین کنی.زهرخندی زد . گفت: اما تو حق داری به من تهمت بزنی. نه؟ بهتر نبود به جای یک گوشه نشستن و دیگران رو به باد تهمت بستن، پیرامونت کنجکاوی می کردی. کنجکاوی خیلی هم بد نیست مهتاب.غریدم: منظورت چیه؟ لبخند تلخی زد و گفت: کافی بود می رفتی سراغ دفتر ثبت نام و می دیدی که نام فامیلی سارا گیلبره، گیلبر مهتاب فهمیدی؟حیرت زده نام گیلبر رو تلفز کردم و پرسیدم: یعنی چی؟به طرفم آمد نگاه غمگینش رو توی نگاهم گره زد و گفت: سارا دختر دخی و جاسبره. دخی دختر خاله منه که توی اتریش زندگی می کرد.نگاهش غمگین تر از پیش شد. مکثی کرد و گفت: پاییز گذشته توی یک سفر کوتاه تصادف می کنند. دخی به طرز فجیعی کشته می شه و جاسبر هم پاشو از دست میده. سارا هم می بینی که زبونش بند اومده. جاسبر اونو فرستاد پیش ما. گفت نمی خواد سارا بفهمه که قراره پاشو قطع کنند.سرم رو زیر انداختم لبم رو گزیدم و گفتم: متاسفم.شایان گفت: اگه برای سارا متاسفی که باید بگم قراره شهریور اونو بفرستیم اتریش. چون جاسبر پای مصنوعی گذاشته و داره باهش تمرین می کنه. هفته ی پیش زنگ زد و گفت: دارخ راه می افته و دیگه مشکلی نداره.اشکم سرازیر شد. چه افکار پلیدی توی سرم داشتم و چه بی جهت زندگی ام رو و بهترین روزهای زندگی ام رو از کف دادم. شایان دست زیر چانه ام برد و گفت: اگه برای سالهای خوب عمرت متاسفی که باید بگم تقاص لجبازیها و خیره سریهاتو پس دادی و اگه برای من و این همه اتهام و کج فکری متاسفی که باید بگم... سکوت کرد. نگاه مهربانش رو توی نگاهم دوخت. چانه ام رو بالا تر گرفت با نوک انگشت گونه ام رو نوازش نمود و گفت: باید بگم من بخشیدمت. چون با تمام وجود دوستت دارم.
من و شایان دوباره به عقد هم درامدیم. ماهرخ جان با شادی زایدالوصفی من محکم در آغوش گرفت به خودش فشرد و گفت: از روز اول به دلم افتاد که تو عروس خودمی اما نمی دونم چرا این قضیه اینقدر پیچ پیچی شد؟دایی فربد گفت: مهم اینه که حق به حق دار رسید. از قدیم گفتند دیر و زود داره سوخت و سوز نداره.حیرت زده به دایی نگاه کردم. دایی خندید و گفت: چیهربطی نبود؟گفتم: انگار نه. شایان دستم رو که توی دست گرفته بود به نرمی فشرد و گفت: برای من که بود.جمشاد خان گوشه ای توی مبل فرورفته با لذت پیپ می کشید. سارا هم لباس خوشگلی به تن کرده گوشه ای با خزر بازی می کرد.مامان و دکتر کیانی هم کنار هم نشسته بودند. من از مامان خوهش کرده بودم از دکتر هم دعوت کنه. اون به زودی عضوی از خانواده ما می شدو دوست داشتم با دیگران آشناش کنم. مامان من بهترین و سنجیده ترین زن دنیا بود. ربطی بود؟باز هم همه رفتند و من و شایان رو تنها گذاشتند. مثل اولین شب با هم بودن مان وسط هال مردد ایستاده بودم. نمی دونم چرا هر وقت با شایان تنها می شدم گر می گرفتم. شایان به طرف کمد رفت لحاف و بالشش رو برداشته روی کاناپه گذاشت و گفت: تو نمی خوای بخوابی؟لبم رو گزیدم و من من کنان گفتم: تو می خوای اینحا بخوابی؟نگفتم. خجالت می کشیدم. فقط نگاهش کردم و بعد هم سرم رو پایین انداختم. شایان منو محکم در آغوش گرفت و گفت: پیام قلبت رو از نگاهت دریافت کردم. بالاخره یک روز میاد که دست از لجبازی برداری. پایان