به طرف ميزش رفت . برگه ها رو روي ميز گذاشت و گفت: مگي با من زندگي مي كنه. مي شه گفت دوست منه.نگفتم اين استاد مثل دختراس؟ نازك و لطيف؟ بدون رودرواسي گفتم: مگه مردا هم گربه دارند؟ جواب داد: مرد و زن نداره.به طرف پنجره رفتم و گفتم: ببخشيد كه رك حرفم رو مي زنم ولي به نظر من اين ادا بازيا مال دختراس.گفت: عاطفه در وجود همه ي ابناء بشر كم يا زياد نهاده شده. بعد آهي كشيد و ادامه داد: آدم وقتي تنها مي شه گاهي دلشو مي ده به يه حيوون. حيوونا هم عالمي دارند. خيلي باصفان. اهل هيچ دوز و كلك و سوء استفاده اي هم نيستند.با لحن پر سوزناكي پرسيدم: مگه شما تنهاييد؟بازم آه كشيد و گفت: تقريبا.من احمق هم كه انگار قرار نيست دست از سر كچل پسرخاله اش بردارم، گفتم: پس پسرخاله تون چي؟زل زد تو چشام. انگار مي خواست بگه حالا مگه توي دنيا دواي درد تنهايي فقط پسرخاله اس؟ انگار هر كي پسرخاله داره عالم رو داره. من كودن به جاي اشاره به پدر و مادر و همسر صاف يقه ي پسر خاله رو چشبيدم. حتما استاد توي دلش مي گه خوبه يه چيزي از پسرخاله ام مي دوني اگه بقيه جد و آبادم مي شناختي چه كار مي كردي؟ خجالت كشيدم و گفتم: ببخشيد استاد من خيلي ابلهم؟ دستپاچه شد و گفت: نه نه ابدا.انگشتامو كردم لاي همو هي مالوندم. يكي نبود بگه خفقان گرفته مجبوري هي نطق كني؟ گاهي كه حرفاي بيخودي مي زنم دايي فربد مي گه مهتاب منظوري نداره اينو گفت كه فكر نكنيد لاله. استاد فهميد از خودم بدم اومده با دلجويي گفت: به نظر من شما دختر ساده و روشني هستيد. ذوق زده و بچه گانه گفتم: از رنگهاي تيره بيزارم. فقط از رنگ سياه بدم نمي ياد اونم به آسمون، اونم به وقتش. يعني شب كه وقت خواب مي شه. اما صبحها دوست ندارم ديگه شب باشه. همون مقدار كه خدا تعيين كرده كافيه. به نظر من شب آرامش خاص خودش رو داره. من خواب رو خيلي زياد دوست دارم و فكر مي كنم شب جون مي ده واسه خوابيدن.نگاهي چون نگاه عاقل اندرسفيهان نثارم كرد، يك لبخند هم نشست گوشه ي لبش. از اونا كه بزرگترها نثار كودكان مي كنند. و هيچ نگفت. حتما تو دلش گفته جون تو ما از اونموقع فكر مي كرديم شب واسه ملق زدنه. آخ كه من چقدر خرم! اي خدا كجا برم از خجالت؟ حالا مگه خجالت پيش من موندگاره؟ به قول خانم جان هميشه يك ماله دم دستم هست كه ماله كشي كنم و خراب كاريامو صاف و صوفشون كنم. خنديدم و گفتم: مامان فرح مي گه مهتاب خيال بزرگ شدن نداره. شما هم استاد به بزرگي خودتون حرفاي خام منو ببخشيد. انگار كه بهش رو دادم. به پنجره نزديك شد و گفت: داره كم كم ازتون خوشم مياد. من كمتر با آدمي مثل شما برخورد داشتم. شخصيت جالبي داريد.پررو شدم و گفتم: دايي فربدم مي گه خدا مثل مهتاب خلق نكرده ديگه هم نمي كنه. ميگه يه ديوونه بامزه واسه دستگاه خلقتش كفايت مي كنه.حيرت زده پرسيد: ديوونه بامزه؟خنديدم و گفتم: خب آره. آخه دايي فربد خيلي دوستم داره. خانم جان مي گه مهتاب كه باشه كيف فربد كوكه.نگاه نافذش رو به چشام دوخت. داشت دوباره نقب مي زد. خجالت كشيدم و به بيرون خيره شدم. فكر كردم چطوري دستي دستي دودمانم رو براش رو كردم! دو دقيقه ديگه بمونم آبا و اجدادم رو هم از توي گور در ميارم و نثارش مي كنم. بهتر ديدم تا بيشتر بلبلي نكردم جيم شم. بي مقدمه به طرف در رفتم. اي خدا خروجم هم مثل ورودم بي مقدمه و شتري بود. دستم كه به دستگيره رفت صدام زد: دوشيزه مهتاب؟ برگشتم و گفتم: بله؟ پرسيد : داريد مي ريد؟شانه بالا دادم و گفتم: بايد بمونم هنوز؟برگه هاشو از روي ميز برداشت و گفت: منظورم اينه كه بدون خداحافظي؟ حتما اينم از خصوصيات اخلاقي تونه كه يهو بيايد و يهو بريد.اين بابا هم عمدا همه ي خرابكاريهامو يادآوري مي كنه. به روي خودم نياوردم و گفتم: فكر كردم شما هم داريد مي ريد.
حتما توي دلش گفته پس چرا مثل بزغاله جلو جلو مي ري؟ بزرگتري گفتند، كوچكتري گفتند. دنبالم آمد و گفت:اگه اجازه بديد.خنديدم و گفتم: حتما بايد بگم ببخشيد نه؟در كلاس رو پشت سرش بست و گفت: مختاريد.راهرو تاريك بود. يك لحظه ايستادم و گفتم: استاد مي تونم يه پيشنهاد بدم؟ايستاد نگاهم كرد و گفت: البته بفرماييد. چشاش برق مي زد.گفتم: با اديسون آشتي كنيد. آخه اينجا خيلي تاريكه.خنديد و در همان حال دستش را روي ديوار سراند و كليد برق رو زد و گفت: خوب شد؟راهرو روشن شد، دل منم. گفتم: آخيش! اين كجا بود از اون موقع؟جواب داد: سرجاش.خواستم بپرسم پول برق ماه پيشتون زياد شده كه شرم كردم و زبان به كام گرفتم. يك مرتبه مگي ننر دويد به طرف استاد و باز ميو ميو كرد. استاد خم شد بلندش كرد. مگي هم هي دست و پاشو كش داد و خميازه كشيد. اه كه چقد اين مگي لوسه. هي دوست داره يكي بهش ور بره. يادم باشه يكجا گيرش بيارم ادبش كنم. با انزجار نگاهش مي كردم. استاد فهميد و گفت: از گربه بدتون مياد؟جواب دادم: از هر چي لوسه بدم مياد.دوباره نوازشش كرد و گفت: اما مگي لوس نيست. اين خصلت همه ي گربه هاست. حيوونا هم نياز به محبت و توجه دارند.پرسيدم: شما هر روز مگي رو با خودتون مياريد و مي بريد؟جواب داد: نه اينجا خونه ي مگيه.متعجب نگاهش كردم و پرسيدم: مگه نگفتيد مگي با شما زندگي مي كنه؟جواب داد: الانم مي گم اينجا خونه ي من و مگيه. طبقه ي بالا. و با انگشت پله هايي رو كه من متوجه اش نشده بودم نشون داد. هول كردم و گفتم: ببخشيد استاد من مزاحم شدم. خيلي حرف زدم. اي واي شب شده، ديرم شده، با اجازه.دستپاچه شد و گفت: دير وقته. اجازه ديد برسونم تون.اي خدا مرگم بده. ديگه چي؟ ديگه اينقد پررو نيستم. به حالت دو به طرف پله ها رفتم و گفتم: نه استاد ممنون خودم مي تونم برم. بعد انگار كه خانم جان يا دايي فربد اونجا باشند دستم رو بالا بردم و گفتم: باي. يك پله پايين رفتم كه فهميدم چه گفتم، باز برگشتم و گفتم: ببخشيد استاد خداحافظ. استاد با همان نگاه عاقل اندر سفيه گفت: به امان خدا.بيرون هوا تاريك شده بود. حالا بايد چه خاكي به سرم مي ريختم؟ مي ترسيدم سوار تاكسي بشم. خب آخه اگه من خاك بر سر با اين استاد بي كار تر از خودم دل نمي دادم و قلوه نمي گرفتم،الانه خونه هم رسيده بودم. يكي نبود بگه دختر پرچونه، اين همه ورور واسه چي بود؟ اونم جلسه ي اولي! حالا حتما خانم جان از نگراني گيساشو كنده. دلم مي خواست از حلقم بزنه بيرون. ماشينهاي مدل بالا بوق مي زدند و من سرگردان دنبال يك تاكسي مي گشتم. قلبم با بوق هر ماشيني مي افتاد زير پام، كه يك ماشين زير پام ترمز زد. مي خواستم از ترس همون وسط خيابون زار بزنم كه صداي آشنايي گفت: سوار شو پيشي.الهي قربونش برم. دايي فربد بود كه آمده بود دنبالم. نفهميدم چطور خودمو انداختم توي ماشين و گفتم: آخيش! دايي با خشمي ساختگي گفت: مرض. و در همان حال گذاشت دنده يك. مي دونستم ژست عصبانيت گرفته، اولا كه دايي خيلي كم عصباني مي شه. تازه اگه واقعا عصباني بود كه نمي گفت پيشي. واسه همين بهم برنخورد. اومدم شيشه رو بدم بالا كه استاد رو ديدم مگي به بغل پشت يكي از پنجره هاي طبقه بالا ايستاه بود ه زاغ سياه چوب زدن. اه، بدم اومد. مثل خاله سكينه ها. من بي چشم و رو نيستم؟ اون بينوا از سر نگراني ايستاده از دور به مراقبت، اون وقت من بهش لقب خاله سكينه مي دم! خب ديده يك دختر توي اون تاريكي و توي اين دوره ي ناامن. خب برفرض كه ناامن، از دور دستش را گرفته به آتيش؟ اگه يكي منو بلند مي كرد چه كاري از اون بالا از دستاش بر ميومد؟ پس اين كار همانا اسمش فضوليه و برميگرده به همون خاله سكينه ها. اگه مرد بود مي خواست بپره وسط ميدون. ميدون؟ حالا مگه چي شده بود؟ خوبه كه بنده خدا خواست منو برسونه و خودم رخصت ندادم. اي واي مخم تركيد. دايي كه سكوتم عذابش مي داد. محكم به پام كوبيد و گفت: كجا سياحت مي كنه پيشي دايي؟بيچاره فكر كرد از لحن تندش و از مرض گفتنش بدم اومده و قهر كردم. نشست به توجيح كه : كلاس سركار عليه راس ساعت هفت و نيم تموم شده كه با اين مسير سر راست بايد هشت نشده خونه باشي. بفرمائيد واسه اين همه تاخير چه توضيحي داريد؟شانه بالا دادم و گفتم: طبق معمول وراجي.تقريبا داد كشيد: وراجي؟سرم رو به طرف راست خيابان چرخاندم و گفتم: دايي اصلا بهتون عصبانيت نمياد. ژست نگيريد كه زهره ام به اين آسونيا آب نمي شه. دايي فربد كه يخش وا رفته بود گفت: لازم نبود اين همه تره خرد بفرماييد.خنديدم و با لحن جاهلانه اي گفتم: قربون دايي.دايي هم گفت: بري. باز خنديدم و گفتم: ميرم هزار بار مي رم. حالا آشتي؟نگاهم كرد، پقي زد زير خنده و گفت: دل خانم جان تا الان هزار راه رفته.خودمو به پشتي صندلي فشردم و گفتم: خانم جان دل شلخته اي داره. به ما چه؟ حالا طوري نشده مي رم از دلش درميارم. فكري واسه مامان فرح بكنيد كه با صد من عسلم خورده نمي شه.دايي فربد نيم نگاهي بهم كرد و گفت: كه از شانست آجي فرح هنوز نيومده بود.دايي فربد به خواهراش مي گفت: آجي. يعني آبجي. آهي كشيدم و گفتم: آخرش مامان خودشو مي كشه با اين همه اضافه كاري.دايي نيم نگاهي بهم كرد و گفت: نه بابا اضافه كاري نبوده، جابجايي بوده. گفته دو ساعتي به جاي يكي از همكارانش بمونه. گويا همكارش جايي دعوت داشته.زهر خندي زدم و گفتم: خب سگ زرد برادر شغاله.دايي متعجب نگاهم كرد و گفت: چه ربطي داشت؟نگاهش كردم و گفتم: باز تپق زدم؟
دايي كه برداشت بد كرده بود اخم كرد و پرسيد: منظورت بي احترامي به آجي كه نبود. به حالت قهر سرم رو چرخوندم و جواب دادم: نخير دايي عزيز، به خواهر گرامي تون چه كار دارم؟ گفتم كه اضافه كاري يا جابه جايي چه فرقي داره؟ دايي فربد پيچيد داخل كوچه و گفت: پس بي ربط هم نبود. حالا بعد از شام بايد برام توضيح بدي كه چي ور مي زدي و با كي؟ خنديدم و گفتم: شما كه مي دونيد حرفاي من صد تا يه غازه. خانم جان چادر سفيد به سر لاي در ايستاده بود و هي سرك مي كشيد كه با ديدن ما در رو باز كرد تا دايي ماشينش رو بزنه تو حياط.. از ماشين پريدم پايين و خودمو انداختم تو بغلش و هي ماچش كردم. لپاشو بوسيدم، دستاشو بوسيدم، باز لپاشو بوسيدم. اخم كرد و گفت: اين وقت شب يك دختر مياد خونه؟ كجا بودي تا حالا؟ لپاشو كشيدم و گفتم: الهي فداتون بشم، همه اش تقصير مگي بود. تعجب آميز نگاهم كرد و پرسيد: مگي؟ دايي فربد كه داشت از ماشين پياده مي شد، گفت: سر كاريه خانم جان. هميشه يه جفنگي داره بارمون كنه. آجي هنوز نيومده؟ خانم جان چادر از سر برداشت و گفت: تا سفره رو پهن كنيم مي رسه. بعد به طرف پله ها راه افتاد و گفت: بهتره كه نيومده. ميومد ميديد تحفه خانمش هنوز نيومده قال مي كرد. دايي فربد كه پشت سر خانم جان مي آمد، گفت: ما كه مرديم از گشنگي حالا شام چي هست؟ من كه مثل هميشه جلوتر از بقيه رفته بودم بالاي ايوون، صدامو انداختم به سرم و گفتم: شام وياروونه اس. كوفته كاري. خانم جان چشماشو گرد كرد و گفت: قباحت داره. با دايي و خانم جان روي ايوان كنار سماور نشسته بوديم و من داشتم از مگي و استاد حرف مي زدم كه مامان مثل هميشه خسته و رنگ پريده به ما ملحق شد. دايي فربد گل از گلش شكفت و گفت: سلام به روي ماه و پريده ي آجي فرح. مامان لبخند خسته اش رو نثار برادر كرد، نان سنگكي رو كه از بيمارستان آورده بود به دست خانم جان داد و رفت تو اتاقش. دايي چشمكي به خانم جان زد و گفت: چش بود؟ خانم جان كه نان رو لاي سفره مي پيچيد، گفت: بچه ام خسته ي كاره. دايي فربد محكم به پشتم زد و گفت: اين چه آجي ايه ما داريم دختر؟ هميشه خسته، هميشه كسل! جواب دادم: به من چه، آجي شماست بازخواستش رو از من مي كنيد؟ دايي دم اسبي ام رو كشيد و گفت: همه اش تقصير خانم جانه كه شيش تا بچه آورده، سه تا شو داده به باد هوا، از سر ناشي گري، بعد سه تا ديگه آورده به جبران بادبرده ها. يكي از يكي چي؟ خنديدم وگفتم: نوبربهارتر. دايي فربد انگشت سبابه اش رو توي لپم فرو كرد و گفت: يقيناً منظورت من نيستم. حالا بگو بدونم با مامان خودتي يا آجي من؟ گفتم: با همتون. مامانم، خاله فروزان و شما. شكر خدا من استثناء نمي گذارم. دايي فربد پاهاشو دراز كرد روي هم گردوند و گفت: حرف منو نزن كه با خانم جان طرفي. من هم ته تغاري ام، هم پسر سر پنج دختر. مي دوني يعني چي؟ يعني هم يكي يه دونه، گل گلخونه هم پسر پسر قند عسل، هم ته تغاري، هم... وسط حرفش پريدم و گفتم: هم دردونه ي حسن قلي. خانم جان كه با لذت به دايي فربد نگاه مي كرد با آهنگي خاص گفت: هم تاج سر، هم افسر، هم مونس مادر، هم عصاي دست، هم نفس خانم جان، هم عزيز و دلبند. دايي هم با ريتم آهنگ خانم جان ابرو بالا مي داد. بعد گفت: شنيدي پيشي پيشي. با غيظ نيشگوني از بازوي دايي گرفتم و گفتم: هم لوس، هم ننر. دايي فربد آخي گفت و در حالي كه جاي نيشگون رو مالش ميداد، گفت: لوس مامان جونته كه شق القمر كرده يه پيشي حسود اما ملوس به دنيا آورده. مامان فرح كه لباس خنك و راحتي به تن كرده و دست و صورت و پاهاشو شسته بود به ما پيوست و گفت: باز شما دو تا به جون هم افتادين؟ خانم جان يك ليوان چاي به دستش داد و گفت: بيا ننه خستگي تو در كن. مامان ليوان چاي رو تو قوري سرازير كرد و گفت: خانم جان دستتون به كم نمي گيره؟ چند بار بگم ليوان من بايد سر خالي باشه. ليوان پر مال كارگر جماعته. خانم جان كه چاي زياد مي خورد لب گزيد. دايي فربد كه مي خواست از دل خانم جان در بياره، گفت: خانم جان وقتي بار شكم داشتي خرمالوي گس ويار داشتي؟ قند عسل، شيريني شكر نبود دور و برت؟ خانم جان كه هنوز هم مكدر بود رو به مامان گفت: استكان كه لب گفت آمده، فنجون كه رنگ چايي رو نشون نمي ده، ليوانم اگه سر خالي باشه انگار دهن زده اس، آدم خوردنش نمياد. پرسيدم لب گفته آمده چيه خانم جان؟ جواب داد: پدر بزرگ خدا بيامرز دوست نداشت تو استكان چايي بخوره. اون اوايل عروسي مون كه براش توي استكان چايي مي بردم، مي گفت: لب گفت آمد، دندون گفت خوش آمد، شكم گفت چه قرمب و سرمبي بود كه پايين نيامد. آخه ننه اون زمونا همه تو استكان كمر باريك لب طلايي چاي مي خوردند. چاي ليواني مخصوص تركا بود. اما موسي خان خدا رحمتي استكان كمش بود.
منم آموخته شدم و پا به پاش نشستم به چاي خوردن و حالام كه يك چايي خور قهارم. بعد هم سر سفره ي تا كرده رو از روي زانو برداشت و گفت: پهنش كنم؟ دايي فربد از جا جست و گفت: مگه زبون پيشي لال فربد چلاقه كه شما سفره پهن كنيد خانم جان؟ هر وقت كه خانم جان و دايي باشند، ما روي ايوون مي خوابيم، اما مامان حاضر نيست به هيچ قيمتي از اتاقش بياد بيرون. حتي اگه از گرما پرپر بزنه. دايي فربد مي گه ما كه كولي هستيم و بايد زير آسمون خدا بخوابيم . نسيم ملايم دم صبح به صورتم مي خورد. لحاف نازكمو تا زير چونه بالا كشيدم و خودمو بيشتر به بالشم فشار دادم كه سوتي ريتم دار تو گوشام نشست. چشم باز كردم و دايي فربد رو ديدم كه بالاي سرم نشسته و با دست و صورت خيس و آب چكانش به من زل زده. تا چشامو باز كردم آب دستش رو پاشيد به صورتم. بعد هم انگشتش رو كرد توي يك ليوان آب و قطرات آب رو سرازير نوك بيني ام كرد و گفت: سير خواب نشدي پيشي؟ سرم دنگ دنگ مي كرد و چشام هنوز تارتاري بود. صداي خانم جان شنيدم كه گفت: اذيت مكن بچه مو. بذار بخوابه. دايي فربد گفت: پيشي پاي سفره نباشه يعني؟ از غفلت دايي استفاده كردم و مچ دستش رو گاز گزفتم. آخ كشدار دايي فربد، خانم جان رو ترسوند و با غيظ گفت: مكن دختر. دايي فربد گاه و بيگاه اداي خانم جان رو در مي آورد. لحاف رو از روم كشيد و گفت: نشنيدي؟ مكن. همون طور دراز كشيده افتادم به جان كمر دايي و تا مي توانستم قلقلكش دادم. نقطه ضعفش دستم بود. دايي فربد تاب قلقلك نداشت و خيلي زود تسليم مي شد. صداي خنده ي هردومون فضاي حياط را پر كرده بود. صداي خشك مامان كه ايستاده كنار سفره چاي اش رو سر مي كشيد خنده هامونو تحت الشعاع قرار داد كه گفت: بسه ديگه فربد. بچه شدي؟ خجالت بكش. دايي فربد كه ريسه رفته زير دست من دست و پا مي زد انگشت رو بيني گذاشت و گفت: هيس دختر، هيس. خانم جان به مامان فرح گفت: راست روده اي؟ يه دقّه بشين دو تا لقمه نونم بخور، حيفه اين نون تازه اس نخوري. مامان نگاهي به ساعتش كرد و گفت: ديرم شده. حرف هميشه همين بود و مامان هميشه ديرش شده، عجله داشت. دايي فربد دستم رو گرفت، بلند كرد بعد شونه هامو مشت و مال داد، چند ضربه ي محكم به پشتم زد و گفت: خواب ناز پريد خانوم خانوما؟ مياي سرسفره يا بيارم براتون همين جا؟ كش و قوسي به خودم دادم و گفتم: بدم كه نمياد ناز بيارم. خانم جان غريد: بيخود. بلند شو يه آب به صورتت بزن بيا پاي سفره. با يك خيز كنار دايي نشستم و گفتم: صورتمو دايي شسته. ديگه نيازي نيست. خانم جان نگاهي به صورتم كرد و گفت: خاك عالم! دايي فربد به تبعيت از خانم جان نگاهم كرد و گفت: چشه خانم جان؟ خواهر زاده ي قشنگم مثل ماه شب چهارده مي مونه، البته اگه سيزده شبشو از روش برداري شبيه تره. اخم كردم و گفتم يعني اينقدر ريقماسوام؟ خانم جان كه قدري خم شده بود چاي به دستم بده، گفت: مثل ماهه اما از در پشتي. دايي فربد شكرپاشو سرازير ليوانم كرد و گفت: گل كه پشت و رو نداره، در داره؟ مهتاب خانم همون ماهه. اصلاً اسمش روشه. به خصوص كه امروز پفم نداره. خانم جان گفت: واسه اين كه مثل آدميزاد بلند شده. تو نبودي تا خود ظهر مي خوابيد. اخمي ساختگي كردم و گفتم: نه كه آفتاب ميذاره؟ زودي رو آدم پهن مي شه. بعد چرخيدم به طرف دايي و گفتم: جدي دايي امروز پف ندارم؟ دايي به شوخي گفت: اون كه از كم اش توبه. ابروهامو تو هم كرده گفتم: لوس نشين دايي. خنديد و گفت: اوني كه تو مي گي، پف نيست، كسيه نمكه. رو به خانم جان كردم و گفتم، يادم باشه روز قيامت از دست دخترتون شكايت كنم. دايي فربد ليوان خالي اش رو به دست خانم جان داد تا براش دوباره چاي بريزه، و گفت: از آجي من شاكي باشي؟ واسه چي؟ گفتم: واسه اين كه نمك زياد خورده پشت چشاي من ورم آورده. خانم جان كه داشت نانها رو زير و رو مي كرد تا قسمت نرم و تازه اش رو به دست دايي بده، گفت: به فرح چه ننه؟ فاميل بابات بادبادي بودند. تازه تو كه گل ماهي. عمه ي بينوات چي بگه؟ دايي پقي زد زير خنده و گفت: اون كه بالنه. خانم جان اخم كرد و گفت: حالا اول صبحي غيبت مردم چرا؟ دايي فربد جواب داد: شما خودتون گفتين. خانم جان لب گزيد و گفت: مقصود اين بود كه اين دختره قدر خودشو بدونه. بعد هم رو به من كرد و ادامه داد: اصلا اين باد ناقابله. به قول دايي ات كوه نمكي. ديگه هم اينقدر انگشت روش نذار. دايي فربد ته ليوانش رو سر كشيد و گفت: آره انگشت نذاري كه بادش در مي ره. قابلمند نيست، جدي نگيريد. اصلاً مي دوني چيه دايي جون؟ چشات يه وقتايي نفخ مي كنه. خانم جان لبخندي زد و گفت: بچه امو اينقدر اذيت مكن فربد. بگو ظهر چي دوست داري برات بذارم؟ گفتم خانم جان امروز شما فكر شكم دايي باشيد، فردا كي مي خواد به ميل شكم فندقي شازده تون راه بره؟ دايي فربد خودش رو روي بالش بزرگ ولو كرد و گفت: اين ديگه وظيفه خانم جان جان جانه. يعني عيالات ما چون چشاي زيبايي داره، مردم فكراي بد مي كنن. خانم جان اخم كرد و گفت: موندم اين بي حيايي تو به كي رفته؟ دايي فربد كه انگار دلش نخ نخ شده بود، خودش رو روي بالشي بزرگ ولو كرد و گفت: خوب حتماً به مامي جانش ميره. از كجا كه مامان ني ني چش سبز نباشه؟
شست پاي دايي رو كشيدم و گفتم: شما هم كه ننه قاسم. خانم جان يك لنگه ابروي باريكش رو چند بار پياپي بالا و پايين داد و گفت: مادر دوماد، انبون باد. رو به دايي گفتم: خانم جانم كه منتظر ني ناش ني ناشه. دايي فربد همون طور كه لميده بود پاها رو روي هم گردوند و گفت: دوماد يكي يه دونه ي قند عسل و عروس خانم چشم سبز و ماماني، چه شود! انگشت روي بيني گذاشتم و گفتم: فوتي نا! خواب ديدين خير باشه. خانم جان با حظّي وافر به قامت دايي فربد نگاه كرد و گفت: شاخ شمشاده پسر، كي مي گه كه نه؟ عسل نابه پسر، كي مي گه كه نه. پسر دارم چي كم دارم؟ غم ندارم. بعد با لحن جدي تري گفت: خانم جانت دورت بگرده تو فقط بله رو بگو ببين چه ها مي كنم برات! اگه ملوس ترين دختر دنيا رو برات نستوندم! دايي فربد كه كيفش كوك بود پاها رو تكون تكون مي داد و با ابروهاش مي رقصيد تا دل منو بسوزونه. منم به حالت قهر يكوري شده مشتم رو زير چانه دادم و گفتم: حالا اگه دادند، برين بگيرين. خانم جان اگه ما رو قابل به نظر دادن مي دونين واسه ظهر جوجه كباب درست كنين. دايي فربد يكوري شد، دستش رو زير سر گذاشت و گفت: به شرط منقل كه خوب دود و دمش در بياد. من از جوجه ي فري بدم مياد. با همان حالت قهر دستم رو به طرف دايي گرفتم و گفتم: بزن قدش. دايي فربد محكم زد و گفت: قربون دايي؟ نگاهش كردم و گفتم: نخير. قربون زن دايي. خانم جان اخم كرد و گفت: خدا مكنه ننه. دايي فربد خنديد و گفت: مادر شوهره وا. بعد بلند شد نشست و گفت: ظهر آبدوغ، شب جوجه با برنج دم سياه فرد اعلا كه آجي هم باشه. باز قهر كردم و گفتم: اَه دايي! آبدوغ چيه؟ دايي فربد سيني رو از دست خانم جان گرفت، داد به دستم و گفت: اينو ببر تو آشپزخونه بعد بيا رخت خوابارو جمع كنيم اون وقت يك دل سير اندر مزاياي آبدوغ خيار برات حرف مي زنم. به طرف آشپزخونه رفتم و گفتم: لازم نكرده بند سر زيادي ندارم بدم بالاي مزايايي كه مي دونم آبدوغ نداره. دايي خنديد و گفت: سر زيادي نداري، پشت پلك زيادي كه داري، همون كفايت مي كنه. صداي خانم جان رو شنيدم كه گفت: اينقدر بزرگش مكنين. يكي بشنوه فكر مي كنه دختره بربريه. الحق كه دست دايي فربد درد نكنه با اين منوي غذايي اش! اينقدر هوا گرم بود كه آدم دوست داشت شيرجه بزنه توي كاسه ي آبدوغ. خانم جان يك كاسه ي بزرگ چوبي رو كه مامان از چالوس خريده بود، پر از آبدوغ خيار كرده بود با تكه هاي بزرگ يخ. يخهايي كه دل آدم نه تنها از خوردنش كه از ديدنش هم خنك مي شد. من و دايي فربد كاسه هاي چوبي كوچيك مون رو سه مرتبه پر كرديم و سركشيديم و بعد كه خوب دم كرديم همون جا كنار سفره دراز كشيديم. از يك اخلاق خوب خانم جان خوشم مياد كه هيچ وقت واسه جمع آوري سفره عجله اي نداره. به عكس مامان فرح كه هنوز مشغول خوردن سالاد يا نوشيدني هستيم از يك كنار شروع به جمع كردن مي كنه و اين يعني هشدار، يعني كه زودتر تمومش كنيد و مرخص شيد. اما خانم جان هميشه كنار سفره طاقباز مي شه و مي گه: آي برين كنار كه بتركي آمده. منم جاي مامان جانم خالي كنار خانم جان يكوري مي شم. دايي فربد هم مي گه تو هم از سوء، استفاده كن. حالا چرا از سوء،استفاده؟ خانم جان خيلي دوست داره مطابق روز و كلاس بالا حرف بزنه. سواد زيادي هم كه نداره. اندازه ي قرآن خوندن مي دونه و بس. با اين همه وقتي مي شينه پاي صحبت بقيه، واسه خودش گل مي گيره بدون اينكه از معني اش سوال كنه. بيچاره شنيده كه ما مي گيم سوء استفاده كرده فكر مي كنه سوء يك چيز خوبيه كه داراي منفعته و ديگران ازش استفاده مي كنند. واسه همين مي گه از سوء، استفاده كرده. به نزن و نكن هم مي گه مزن، مكن. من و دايي هم كلي تفريح مي كنيم و چشم و ابرو ميايم يا بلند بلند مي خنديم. خانم جان بدش نمياد. كار خودش رو مي كنه و مي گه من ليسانس به بالا دارم شما حاليتون نيست. خلاصه داشتم مي گفتم كه خانم جان بعد از غذا تنبل مي شه و به من و دايي هم ميدون تنبلي ميده. دايي فربد كه هميشه با بالش مياد سر سفره. البته هر وقت مامان بيمارستان باشه. چون مامان به كسي اجازه نمي ده پاي سفره ولو بشه. مامان كه باشه سفره بايد سريع جمع بشه، ظرفها شسته و جا به جا بشه، بعد هر كس بره توي اتاق خودش، با در بسته بخوابه. كه باز هم برگ برنده توي دستاي داييه. چون خونه ي ما دو تا اتاق خواب بيشتر نداره. خانم جان كه يا روي ايوونه يا توي اتاق من. اما دايي بينوا مجبوره توي هال بخوابه. واسه همين سر بلند و سر افراز جلو تلويزيون ولو مي شه و مي گه كه قوانين آجي شامل حال بنده نمي شه. يا مي گه بنده معافم. مامان هيج وقت نميذاره، در اتاق مون رو باز بگذاريم. مي گه چه معني داره كسي ناظر خلوت آدم باشه؟ خانم جان مي گه چه خلوتي؟ چه كشكي؟ بعد يواشكي به من مي گه مگه آدم حياطه، كه خلوت داشته باشه؟ و هر دو مي خنديم. پس از ظرف آبدغ خيار، هر سه ولو شديم. خانم جان با دست به شكم ورم كرده اش مي زد و مي گفت: چه تاپ تاپي مي كنه ننه. بتركي هم بياد هنر نكرده. چرخيدم و گفتم: حوض كه نبود خانم جان، يك كاسه كمتر. خانم جان باز تاپي به شكمش زد و گفت: از دست اين هوا. كم كه الو نگرفته. كولر و پنكه هم جواب نميده. دايي فربد گفت: پس واي به حال من بينوا كه كولر مغازه هم امروز سوخت. من و فرهاد پرپر زديم. خانم جان باز تاپ تاپ به شكمش زد و گفت: خدا مكنه. خانم جانت پرپر بزنه الهي. نگاهي به دايي كردم، ديدم رو به كولر ولو شده پنكه رو هم رو به خودش ثابت كرده. بالش رو از زير سرش كشيدم و گفتم: واسه همين ننه قاسم شدين؟ اين پنكه اختصاصي نيست شازده. دايي يكوري شد و گفت: كم كباب نشدم امروز. تازه بنده ننه قاسم نيستم.
پدر آقا قاسمم. غش كردم و گفتم: قاسم چش سبز. سير نزولي دارين دايي فربد؟ خودتون فربد، پسرتون قاسم؟ تازه كي گفته پسره؟ دايي انگشت سبابه اش توي پهلوم فرو كرد و گفت: بنده مي خوام بدونم اين پسر پسر واقعا قند عسل هست يا نه. خانم جان هم با شكمش ريتم گرفته بود كه: پسر پسر نخوره نظر. جاي مامان فرح خالي بود كه اگه خانم جان را مي ديد دعوا مي كرد كه: خجالت نمي كشين با اين سن و سال؟ شب كه شد با دايي فربد روي ايوان رو فرش كرديم. الحق كه دست خانم جان درد نكنه با اين برنج پختنش. راسته كه مي گن دود از كنده بلند مي شه. اين خانم جان هم عجب آشپز قابليه! گاهي فكر مي كنم زمان جوونياش با اون موهاي بور و شكن دارش و اين چشاي آبي درشتش و اين دست و پنجه ي قابلش خوب دل موسي خان رو مي برده. خب به نظر من مرده و دلش به توان دو. آخه دل دو قسمته. يكي قسمت قلبي و عشقي، يكي هم شكمي. يعني بخش لمبوندني. پدر بزرگ بنده هم از هر دو بخش بهره برده. زنش كه مهوش رو و فرشته خو بوده، شاد و شنگول و دلبر هم بوده، نه كه مثل دختر ش كه مامان بنده باشه خشك و اخمو. يكي نيست بگه دختر چرا غيبت مادرت رو مي كني؟ خدا به سر شاهده غيبت نيست گاهي كه لبخند ژوكوندي كنار لباي مامانم پِرپِر مي كنه، مي خوام بال در بيارم. به خودشم مي گم اما اون خستگي رو بهونه مي كنه. خانم جانم يواش زير گوشم مي گه. اون روحش خسته تر از جسمشه ننه. دست شكسته كار مي كنه، دل شكسته كار نمي كنه. حالا منظور من از اين همه ور ور اين بود كه بگم مامان بينواي من هيچ وقت خونه نيست، اگر هم باشه حوصله نداره دل به آشپزي بده. اين غيبت بود؟ نه اشاره بود. من و دايي رقصان سيني مخلفات رو برديم روي ايوون داخل سفره چيديم. خانم جان هم توي حياط خلوت كنار منقل نشسته بود با بادبزن حصيري آرام آرام جوجه ها رو باد مي زد. مامان از حمام آمده بود درحالي كه موهاي صاف و سيخش رو با حوله مالش مي داد، گفت: همه جا رو دود برداشت. دايي گفت: چه بهتر! امشب با جوجه ها حال مي كنيم، فردا هم با بوشون. منم خنديدم و گفتم: پولدارا و خود كباب، بي پولا و بوي كباب. دايي محكم به پشتم... دایی محکم به پشتم زد و گفت: باز تو گند زدی دختر؟ پارچ دوغ رو از یخچال درآوردم و گفتم: نخیر، گند نبود. امشب جزء اغنیا هستیم و جوجه کباب داریم، فردا هم که حتما به جبران امشب حاضری داریم گدا محسوب می شیم و مجبوریم دماغمون رو وادار به ورزش کنیم. مامان چشاشو تنگ کرد و گفت: چه بی نمک! حتما خوشش نیامد که گدا باشیم. مامان مغروره و از اینکه داره یه تنه زندگی اش رو می چرخونه به خودش مباهات می کنه. اصلا اون این همه می دوه و اضافه کاری می کنه که کم و کسری نداشته باشیم. خانم جان می گه فرح از بچگی از فقر بدش میومد. اما دایی فربد معتقده که مامان با این همه اضافه کاری می خواد از خودش فرار کنه. خانم جان می گه بچه ام هم صحبت نداره. منم می گم تقصیر خودشه که با کسی بر نمی خوره. ببینید من با هر کسی و هر قماشی کنار میام و زودی باهاش جور می شم. واسم پیر و جوون و بچه نداره. با هر کسی مطابق خودش می پرم. دایی می گه چونکه تو مرغی مدام قد قد می کنه و همیشه یه چیزی واسه ور زدن داری. دود جوجه ها همه جارو برداشته بود و همه رو سرمست کرده بود حتی گربه ی روی دیوار رو بی نوا نیم خیز شده بود و میو میو می کرد. ازش بدم میاد. خیلی زشت و بدترکیبه. هم بزرگه، هم پیر، هم بدرنگ. همیشه هم روی دیوار حیاط خلوته. چون در آشپزخونه به حیاط خلوت باز می شه و همیشه بوی غذا اونجا هست. دایی فربد اسم گربهه رو گذاشته ماه بانو ، اما من بهش می گم آقا جمال. این دو اسم هر دو اشاره به این شمایل بدترکیبش. این آقا جمال اونقدر جز جز کرد تا بالاخره دایی فربد دلش سوخت و یک تکه بال از سیخ جدا کرد و به طرفش پرت کرد. آقا جمال اونو رو هوا گرفت و بعد پشتش و به ما کرد و نشست به سق زدن. از گربه واسه همین بی معرفتیش بدم میاد. یک مرتبه یاد مگی افتادم. مگی در قیاس با آقا جمال آدم و یاد گربه های اشرافی میندازه. راستی مگی هم با استاد چنین معامله ای می کنه؟ نه یقینا اینطور نیست. خودم دیدم مدام با پاچه ی استاد ور می ره. واسه دایی تعریف کردم. اونم گفت: این خصلت گربه اس. گبه چشم رو نداره. طبیعتش اینه. باد بزن رو از دستش گرفتم و گفتم: من اگه جای استاد بودم گوشت و مرغ به مگی نمی دادم. دایی فربد که داشت سیخ هارو پشت و رو می کرد گفت: پس غیر مستقیم بگو مگی بی نوا رو می کشتی. گفتم: نخیر، چرا بکشم؟ یه گربه لزومی نداره گوشت مرع بخوره. می تونه چربی بخوره یا آشغال گوشت یا حتی پنیر. اما نه، پنیر هم حیفه. من اگه باشم نون رو تو آب پنیر خیس می کنم می دم بخوره. دایی فربد پوست رونی رو با دست کند و انداخت برای آقا جمال و گفت: ای خسیس خانم! حیوونا هم مخلوقات خداوندند. اونا هم مثل بنده و سرکار شکم دارند. حالا جهت اطلاع تون باید عرض کنم استاد ارژنگ لقمه ی دهن خودشو هم دهن مگی جان می ذاره. ایشی کردم و گفتم: من که می گم خیلی لوسش کرده. دایی فربد سیخ هارو توی سینی چیند و در همان حال گفت: نه تنها مگی رو خیلی دوست داره اما گوشت رو اصلا. خانم جان که توی آشپزخانه دور و بر چراغ سه فیتیله ای تاب می خورد قابلمه ی برنج رو با دستگیره برداشت چراغ و فوت کرد و گفت: بسه دیگه. بوی سوختن میاد. این ور ور شما تمومی نداره؟ خانم جان هنوز به شیوه ی قدیم برنج رو روی چراغ فیتیله ای دم می کنه و میگه برنج باید به دل دم بکشه و قد بندازه. عقیده داره گاز به برنج فرصت قد کشیدن نمی ده و زود ته دیگ می شه. مامان فرح می گه: شما کی می خواین از عهد بوق بیاین بیرون؟ چراغ بوی نفت می کنه و آدم سر درد می شه. اما خانم جان کار خودش و می کنه و پشت سر مامان می گه: گوشم از ایرادای فرح پره، دیگه یه گوشم رو کردم در، یکی دیگه دروازه. دایی فربد مشتی آب روی منقل پاشید و سینی رو برداشت و گفت: اومدیم خانم جان.
من که هنوز از حرف دایی متحیر بودم دنبالش راه افتادم و گفتم: یعنی چی گوشت دوست نداره؟ مگه می شه؟ دایی گردنش رو به طرف من چرخوند و گفت: آره، برعکس من و تو بقیه ی مردم که هلاک گوشتند. پرسیدم: از کجا می دونید؟ جواب داد: فرهاد می گه. بعد خندید و گفت: به نظر من این استاد ارزنگ مخش معیوبه. فرهاد می گه پسر خاله اش با ذبه حیوونا مخالفه و آدمارو موجوداتی سنگدل می دونه. می گه اون حت سوسک رو نمی کشه. اونو با دست می گیره می بره میندازه تو باغچه. از تصور اینکه آدم سوسک و با دست بگیره چندشم شد و گفتم: اَه! خانم جان کنار قابلمه نشسته بود و با کفگیر برنجهارو زیر و رو می کرد. ما رو که دید سرش رو طرف حال کج کرد و گفت: فرحف فرح بیا از دهن می افته. جای استاد فرح خالی که اگه حضور داشت و من و دایی رو در حال گاز زدن به ران مرغ می دید حتما پا برهنه سر به بیابون می گذاشت و موهای خوش رنگش رو لاخ لاخ می کند. صبح خانم جان رو در حال جمع و جور دیدم . اخم کردم و گفتم: اَ خانم جان دارید می رید؟ سجاده اش را با دقت توی ساکش جا داد بعد قران قدیمی اش روی سجاده نهاد و گفت: آره ننه. حالا که تا چند وقت مادرت شب کاری نداره واسه چی بمونیم؟ این دو سه شبنم واسه گل روی تو موندیم. باید برم یک دستی به در و دیوار خونه بکشم. باغچه رو سیراب کنم. دایی ات شبا می ره لبشونو تر می کنه میاد. حوصله نداره که، می دونم. آهی کشیدم و گفتم: کاش هیچ وقت نمی رفتید. همیشه هر وقت مامان فرح شب کاری نداره به جای اینکه خوشحال باشم ، غصه ام می شه. دوست ندارم شما و دایی فربد برید. خانم جان آهی کشید و گفت: دنیا چو رباط و ما در آن میمهانیم. خندیدم و گفتم: جای دایی فربد خالی. خانم جان زیب ساکش رو بست و گفت: واسه چی ننه؟ جواب دادم: آخه جمل تون خیلی هم ربطی نبود. خانج جان بلند شد و ساکش را کنار دیوار گذاشت و در حالی که چادر سفیدش را تا می زد گفت: سواد تو به حرفای من قد نمی ده. منظورم اینه که دنیا رو با همه ی عظمتش باید بذاریم و بریم، خونه ی شما که جای خود داره. آدمیاد هر جا که باشه میهمانه و عاقبت باید بره. حالا دو روز اینجا، دو روز اونجا. منم که از وقتی موسی خان سرش رو گذاشت زمین، شدم آواره. هی، روزگاره دیگه. راستش توی خونه ی خودم هم بند نمی شم. هنوز که هنوزه جای خالیش نیشم می زنه. اینجام بند نمی شم. هر چی نباشه خونه زندگی اولاد واسه پدر و مادر سنگینی می کنه. هیچ پدر و مادری دوست نداره سوای مهمونی ، سر سفره ی اولادش باشه. تو هم مادر، غصه ات نباشه. من اگه امروز می رم باز هفته ی نو میام. خوبه که همیشه مثل آب می رم مثل ریگ ته جوبم. نه بابا این خانم جان منم امروز دلش هوای موسی خان رو کرده و داره دری وری می بافه. حرفاش و ضرب المثلاش هم به جا نیست. شایدم به قول خودش سواد من قد نمی ده. همین بهتره که بره امشب رو با خیال شوهر جانش خوش باشه، سر دماغ که شد بیاد پیش ما. آخ که دل من طاقت غصه نداره. بلند شدم رفتم سر فریزر، یک سوسیس بزرگ برداشتم و به دور از چشم خانم جان توی کیفم جا دادم. آخه عصر کلاس داریم. می خوام یه جورایی با مگی ننره بریزم رو هم. لازمش دارم واسه روز مبادا. یک کرمی تو وجودم داره ول وولک می زنه و یه دستورایی می ده. منم که پیرو کرم وجودمم. حالا نه که خانم جان با غذا دادن به حیوونا مخالف باشه، اما اینکه از آذوقه ی اک خونه بدزدم مواف نیست. می گه پس مونده ی غذا مال حیووناس. حالا اگه بفهمه سوسیس از تو فریزر برداشتم دعوام می کنه و می گه مادرت صبح تا شب، شب تا صبح جون می کنه واسه آسایش تو ، تو می کنی به شکم گربه؟ خانم جان می گه گربه وفا نداره. نمک می خوره و نمک دون میشکنه. آقا جمال رو هم همیشه با لنگ دمپایی پیشت می کنه. خانم جان رفته بود. مامانم خونه نبود و من بینوا تک و تنها. باز گلی به جمال دایی فربد که منو وادات تو کلاس نقاشی ثبت نام کنم. اگه نه چه خاکی تو سرم می ریختم از تنهایی؟ بیکاری آزارم می داد. نشستم دقایق و ثانیه هارو به هم ببافم تا ساعات کسالت بار روزهای بلند تابستانی سپری بشه. دلهره و تشویش خواب نیم روزی رو از سرم پرونده بود. کو خانم جان بیاد ببینه بنده زیادم خمار و خواب آلوده نیستم. خواب از سرم به چند دلیل پریده. اول اینکه ناهار زیادی نخوردم که سنگین بشم. تنهایی غذا خوردن صفا نداره. حوصله ام نیامد غذارو گرم کنم. خانم جان واسه ظهر پلو ماش پخته بود. پلو ماشم دیگه گرم کردن داره؟ سردش هم خوبه. سرد که نه، ولرم بود. یک بشقاب کشیدم روی مبل نشستم. پاهامو انداختم وسط میز و پلوهارو زدم تو رگ. چقدر نرم و لطیف پلو ماش های خانم جان. بی خودی نبود موسی خان با خانم جان قرار داد بسته بود هفته ای یه مرتبه پلو ماش بهش بده.
شایدم مشکل مزاجی داشته. حالا به من چه؟ این درسته که مرده رو توی گور خیس آب و عرق کنم. بشقاب خالی رو زیر مبل گذاشتم و همونجا ولو شدم. باد کولر مستقیم روم بود و دلم حال میومد. نفهمیدیم کولر دایی فربد درست شد یا نه؟ پر پر نزنند با آقا فرهاد؟ هر کاری کردم خوابم نگرفت. اول اینکه غذام چرب و چیلی نبود که خمارم کنه، دوم اینکه تنها بودم و اصولا تنهایی یه وهمی داره. من از تو خونه تنها خوابیدن یک کمی می ترسم. خانم جان یه وقت هایی حرف از بختک می زنهو تعریف می کنه چطو یه وقتهایی سینه اش سنگین شده و نفسش بند اومده. سوم اینکه افکارم قاراش میشه و دور و بر بعد از ظهر تاب می خوره. فکر اینکه چطور کلاس رو بهم بریزم . البته نه اینکه منظور بدی داشته باشم. می خوام جلو ریشوهه و امثالهم عرض اندامی کرده باشم. ریشوهه هم به کنار، من نمی تونم یه جا قرار بگیرم. این خصلتمه که همه جا به طریقی خودی بنمایونم. موندم سوسیس رو کی به مگی بدم. حالا مگه مگی میاد واس خاطر یه سوسیس باهام رفیق بشه؟ مگه خانم جان نمی گه گربه چشم و رو نداره؟ اما نه اگه اینطوری بود چرا مگی اینقدر با استاد اخه؟ پس گربه ها همه هم از یک قماش نیستند. به قول موسی خان خداوند بنده ی بد نیافریده. این ماییم که بد می بینیم. اگه از زاویه ی مثبت نگاه کنیم. همه خوبند. حالا این چه ربطی به مگی داشت. مگه مگی بنده اس. خب مخلوق که هست. آفریده ی دست خدا که هست و هر چیزی که دست خدا توش باشه خوب می شه. دایی فربد همیشه می گه برو دعا کن خدا دست بذاره روش. منظورش نظر لطف خداست. زنگ تلفن دامنه ی افکارم رو به هم ریخت. این دیگه کیه این وقت روز؟ فکر نکرده من خوابم؟ صبا بود. دختر خاله فروزان. می خواست بدونه شب می تونه بیاد خونه مون واسه خواب؟ ذوق زدم و گفتم آره اکا یک کمی دیر تر بیاد تا یکی باشه در و براش باز کنه. صبا نامزد داره. دو سال پیش با کیوان نامزد کرد. کیوان امریکاست. دو سال دیگه درسش تموم می شه و بر می گرده و صبا رو با خودش می بره خونه اش. کیوان از خودش خونه داره. به عبارتی علاج واقعه رو قبلا کرده. چی گفتم؟ جای دایی خالی که باز گند زدم. آخه جمله ام ربطی نبود. کیوان و صبا زوج مناسبی اند. هر دو خوش بر و رو خوش قیافه اند. صبا ملوسه، کیوان خوش تیپ و جذابه. به قول دایی فربد بچه شان چه شود؟ خاله فروزان یک پسر هم داره. چهارده سالشه و نور چشم خاله. حالا که فکر می کنم می بینم خاله فروزان هم مثل خانم جان پسریه. البته صبا رو هم خیلی دوست داره اما احساس می کنم سروش رو بیشتر می خواد. اما خودش قبول نداره و می گه سروش هم بچه تره هم مظلوم تر، دلم براش می سوزه. آقای گرایلی، شوهر خاله فروزان که از تربیت خودش و زنش راضیه، باد به غبغبش میندازه و می گه: یه چشمم صباست، یکی دیگه سروش. اون روزی که آقای گرایلی این حرف و زد می خواستم بگم حتما مامان من مریخیه. یعنی تک چشمی. حالا اگه خاله فروزان یک بچه ی دیگه بیاره چی؟ اون جاش گذاشت؟ آقای گرایلی که سه تا چشم نداره. اصلا کی گفته اولاد چشمه؟ خب حتما از دید اون، اگه نه در مورد خودم فکر نم کنم که مامانم گاهی وقت ها حتی منو ببینه چه برسه که چشمش هم باشم. به قول خانم جان قدرتی خدا فرح از خودش هم بی زاره. گاهی هم می گه مادرت خودش رو هم دوست نداره چه برسه به خلق خدارو. این حرف و موقعی می زنه که مامان خیلی اخم می کنه و هی گیر می ده. راستی چرا مامان اینجوریه؟ گاهی فکر می کنم کوه یخه، روح نداره. کاش خانم جان بود. هی گفتم بازم بمونید نگو بهم الهام شده بود وجودش لازمه. حالا چی کار کنم با این بی عرضگی ام؟ شام چی بپزم؟ صبا که قرار نیست سر زده بیاد لا سیبیلی ردش کنم، خبر داده. مامان که شب بیاد شل و شهیده. حتما می گه دوتا سوسیس بندازین تو روغن سانودویچ کنین. واسه همین فتواهاشه که همیشه زیر بغلش پر از سوسیسه. هر چقدر خانم جان جز می زنه ننه این آشغالارو مخورین سرطان میاره، مامان سرد و بی روح جواب می ده سرطان هم از ما روشو بر می گردونه. منظورش بد اقبالیشه که شوهرش و زود از دست داده. انقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم که آخرش نفهمیدم شام چی کار کنم؟ سوسیس که خوب نیست. یعنی ما و مگی یک جور شام بخوریم؟ تازه وضع مگی از ما هم بهتره. یقین دارم شب استاد بهش گوشت و مرغ می ده. پس بهتره سر راه کنتاکی بخرم بهتره. کل و از شانه خلاص. یعنی از آشپزی راحت. ای وای بازم گند زدم ربطی نبود من آدم بشو نیستم که نیستم. دوست داشتم جبران مافات بکنم. یعنی اینکه زودتر از بقیه سر کلاس حاضر بشم. باید نوک دماغ ریشوهه و تپله و مابقی فوضولان رو به خاک می مالیدم. به خصوص اون دختره ی ایشو رو . همون که واسه دماغم ایش کرد. انقدر از دختر پسرایی که توی کلاس های تابستونی دنبال دک و پوزشونن بدم میاد. آدم باید همینی باشه که هست. خدا منو اینطوری آفریده دستش درد نکنه. من که همیشه راضیی ام به رضای خدا. یک کمی عطر به خودم زدم چون معتقدم آدما نباید بوی بد بدن. به قدر بال مگسی زیر گردنم رو عطری کردم. روسری ام رو صاف کردم و زدم به خیابون. نیم ساعت زودتر از موعد به کلاس رسیدم. در باز بود. از پله ها زدم بالا. چراغ راهرو روشن بود. ای گلی به جمال جناب ارژنگ ! دستم به دستگیره ی در کلاس نرسیده بود که صدای مگی رو شنیدم. اما از خودش اثری نبود. به طرف پلکان طبقه ی بالا رفتم. توی پیچ راهرو ایستاده بود و میو میو می کرد. خیلی آروم صداش زدم اما مگی محلم نداد. همونجا نشست به لیسیدن خودش. نگاهی به دور و بر انداختم و چون همه جا امن و امان بود سوسی دراز و از تو کیفم در آوردم و مثل پاندول ساعت تکونش دادم. دقایقی انگار هیپنوتیزم شد و سرش با حرکت سوسیس اینور اونور می رفت.
از جاش بلند شد. من با سوسیسم به طرف کلاس رفتم و مگی هم دنبالم می اومد. در کلاس رو بستم و کنار دیوار نشستم و سوسی رو به مگی تعارف کردم. مگی قوز کرد و نشست به خوردن. منم آروم سرش رو نوازش می کردم. مگی خانم سوسی رو زد تو رگ و ظروع کرد به لیسیدن لب و لوچش. فارغ که شد یکی دو دور دور خودش چرخید و کف بوش رو بو کشید و چون دید دیگه خبری از خوراکی نیست رفت به طرف در. در بسته بود. مگی زل زد به من و هی میو میو کرد. یعنی که بدو در و باز کن. فکر کرده من نوکر باباشم. خواستم محلش ندم اما بعد فکر کردم نکنه تشنه باشه یا کار دیگه ای داشته باشه. یواش لای در و باز کردم. اونم ننه قاسم به دو زد بیرون. دروغ نگم یه کاری داشت. چون می دوید. به همین زودی؟ دستگاه گوارشش کامپیوتریه؟ پس چه فایده از خوردن؟ بی چاره استاد هر چی در میاره باید بکنه به شکم این بی چشم و رو. رفتم پای تخته یه گچ قرمز برداشتم و یک ران گوشت گوساله رو کشیدم با چند نفر انسان ماقبل تاریخ که از گوشه و کنار گوشت در حال گاز زدن، اون هم به نحوی وحشیانه بودند. آدمهارو با گچ سفید و زرد کشیدم. بعد هم کیفم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون. باید پشت ویترین مغازه ها سرگرم می شدم تا سرو کله ی بقیه پیدا می شد و بعد من می رفتم. سعی کردم آخرین نفری باشم که پا به کلاس می ذاره. وقتی پا به کلاس گذاشتم ارژنگ و دیدم که مشغول پاک کردن تخته بود. صورتش برافروخته شده بود و قدری عصبی به نظر می رسید. عمدا لای در و باز گذاشتم تا مگی بیاد و کلاس رو به هم بریزه. بلند و رسا سلام کردم. استاد ارژنگ نیم نگاهی بهم کرد و خشک و جدی جوابم رو داد و باز مشغول نظافت شد. یکی از پسر ها گفت: حالا ما نفهمیدیم این هنر دست کی بود استاد؟؟ استاد جوابش رو نداد. یکی دیگه گفت: هر کی بود ناز شستش. خیلی تمیز کار کرده بود. استاد ارژنگ برگشت و با اخم رو به همه گفت: به عکس، سر و پا ایراد بود. در هر حال شوخی بی مزه ای بود. یکی از دخترها دهن باز کرد و گفت: اما استاد... استاد با لحنی کوبنده گفت: دیگه کافیه. هر کسی این شوخی رو کرده قصدی نداشته جز مسخره بازی. بعد رو به من که هنوز ننشسته بودم کرد و گفت: چرا نمی فرمایید؟ ریشوهه هم که بعدا فهمیدم اسمش یوسفه رو به استاد گفت: استاد لطفا ساعت ورود و خروج رو بالای تخته بنویسید. یکی بره یکی بیاد تمرکز ما هم به هم می ریزه. همین طور از دهنم پرید و گفتم: نمی دونستم به جمع مخترعین قدم می گذارم و باید مراعات تمرکز پژوهشگران رو بکنم. یوسف نیشش رو باز کرد و گفت: حالا که دونستید بهتره پشت مغازه ها وقت کشی نکنید. هر کلاسی واسه خودش حرمت داره. یک آن قلبم ریخت. چه بد. اون منو دیده بود؟ نکنه استاد هم پشت پنجره ی طبقه ی بالا بوده و رفت و آمد منو کنترل کرده. حالا چرا من ابله دوتا خیابون بالاتر نرفتم به وقت کشی. مثل کبک سرم و کردم زیر برف و به خیال خودم زرنگم. استاد ارژنک تخته پاک کن رو کناری گذاشت و آستین کتش رو فوت کرد و گفت: دوشیزه مهتاب بفرمایید. بعد رو به بقیه کرد و گفت: امروز می خوایم بدونیم به چه شکل می شه چهره رو طراحی کرد. بعد هم توضیح داد که طراحی از چهره ای زیبا امان پذیر نیست مگه اینکه محل اجزای آن صحیح باشه و گوشزد کرد که حتما برای کشیدن چهره ای زیبا باید سوراخ های بینی رو کوچیک گرفت و جای گوش ها و فک هارو با دقت تعیین کرد. همچنین جای چشمها و دهان و فرم ابروان و اینکه ابرو باریک باشه بهتره و یا پهن که من یهو گفتم: خب معلومه استاد ابروی باریک قشنگه. ابروی پر مو و پهن که جالب نمی شه.
وسف که نمیدونم چرا فکر مکینه روی سخن من با اونه،گفت: این در صورتیه که شما بخوایید چهره ی خانمی رو بکشید.کی دیده مردی رو که با ابروی باریک قشنگ باشه؟منم چرخیدم چشم و ابرویی اومدم و گفتم: حالا کی قراره از چهره ی مردا نقاشی کنه؟ همه دوست دارن چهری ظریف خانمها رو نقاشی کنند.استاد نگاهی به من کرد و گفت: جلسه ی دیگه که همه با هم رفتیم به گالری من،متوجه خواهید شد که هستند و بودند کسانی که از چهره ی آقایون،حتی پیرمردها،تابلوهایی زیبا ترسیم کردند.من ابله نسنجیده پرسیدم: گالری من؟ خاک بر سرم کنند که فکر کردم من، اسم گالری به خصوصیه!استاد جواب داد بله گالری من.پرسیدم:کجاست استاد که ما تا حالا اسمش رو نشنیدیم!هنوز کدورت توی چشاش دیده میشد.نفهمیدم از دست من مکدره یا خودش دردی،غصه ای چیزی داره!حالا چرا از من مکدر باشه؟بابا کشته بودم؟ به خودم نگرفتم و صاف زل زم تو چشای عسلی اش. جواب داد: گالری معروفی نیست، نخواستم زیاد مطرح باشه.توی همین ساختمون یه سالن اختصاص دادم به کارهای هنرجوهام. طی سالها،این سالن میشه پیشینه من و هنر جوهام. در صورتی که هر کدوم از شماها هم کار چشمگیر و قابل توجهی ارائه بدید گوشه ای از گالری رو به خودتون اختصاص خواهید داد.خواستم بگم غم مخور استاد جان که من پرم از ایده ها و کارهای جالب.اما کارهای جالب من جاش تو گالری تو نیست.اونا رو باید توی کله ات و حافظه ات جا بدی.چون بنده مملوام از شیطنت.حالا صبر کن که شب دراز است و قلندر بیدار.استاد که انگار میخواد وعده ی قاقا بده تا ما بچه ی خوبی باشیم دوباره تکرار کرد: یکی از همین جلسات دسته جمعی از گالری بازدید خواهیم کرد.من که تازه فهمیدم منظورش از گالری من چیه،ذوق زده گفتم آخ جون!دیگه جوابم ور نداد. حتما ترسیده یکه تازی کنم و شورش را دربیارم.پشتش رو به ما کرد یک گچ برداشت و یک کله رسم کرد.کله که چه عرض کنم یک توپ.بعد اونو از سه جهت به دو قسمت مساوی تقسم کرد و گفت:یکی از اون خطها رو برای خط وسط صورت انتخاب میکنیم.یکی خط ابروست و اون یکی دیگه خط گوش.حالا خط وسط صورت رو به پایین ادامه میدیم و اونو به چهار قسمت مساوی تقسیم میکنیم.دست استاد به کار میچسبید و خیلی ماهرانه خطوط رو ترسیم میکرد.البته نقاشی منم بد نیست ولی هیچ وقت اصولی نبوده و تازه داشتم می فهمیدم که نقاشی هم الفبای خاص خودش رو داره.استاد میگفت و می گفت و در همان حال خطوطی منظم رسم میکرد و بعد با گچ رنگی بعضی قسمتها رو هاشور میزد.طولی نکشید که چهره ی زیبای دخترکی روی تخته نقش بست.همان طورکه استاد راجع به اجزای زیبا و حساب شده ی طرح تو ضیح میداد زیر چشمی عسل رو زیر نظر گرفتم.الحق که باید به خالق یکتا احسنت گفتکه چه میکند با بعضی از مخلوقاتش. تک تک اعضای صورت عسل آنقدر زیبا و به جا طراحی و جاسازی شده بود که تابلویی جاندار را میمانست.سوراخهای بینی ظریف و کوچولو،بینی قلمی و کشیده، لبهای خوش فرم و صورتی رنگ،گونه ها به قدر کمی برجسته و گوشتی.زیبایی عسل طور خاصی است.منظورم اینهکه چشمگیر نیست.خوب که بری تو بحرش ،میبینی دختر شیرین چهره و لطیفی است.ملیح و دلنشین.باید بهش خیره شد تا کشفش کرد.به عبارتی عسل جذبه نداره ,اما ملاحت داره، یک مرتبه لای در کلاس بازتر شد و مگی میو میو کنان داخل کلاس شد و صاف اومد طرف کیف من،هی بود کشید و هی میو میو کرد.چیزی نمونده بود آبروم بره،استاد که سر کلاس خیلی جدی بود و اون روز معلوم نبود با کی قهره ،از همون جا گفت: مگی بیرون.زود.مگی پشتش رو بالا داد ؛قوز کرد و دمش رو روی کولش گذاشت و رفت،خوشم اومد پس مگی زبون ادمها رو میفهمه. مگی که رفت استاد گچش رو انداخت و گفت: دوشیزه مهتابفبهتره از این به بعد در کلاس رو پشت سرتون ببندید،اینجا به هر حال کلاسه . یوسف دم در اورد و گفت: و حرمت داره. منم غضبناک برگشتم و گفتم: به احترام استاد هیچی بهتون نمیگم. استاد هم انگار نه انگار احترامش کردم،رو به جمع گفت: حالا ازتون میخوام روی یک برگه تک تک اعضای صورت رو به طور مجزا بکشید، از هر عضو یکی،یک ابرو به طور جداگانه ،طرف دیگه یک چشم,طرف دیگه بینی ،یک لب,و عاقبت یک گوش .ما قرار نیست چهره ترسیم کنیم.عضو به عضو و مجزا.یهو گفتم:استاد شما هم با ماتمرین میکنید؟سر و بی روح نگاهم کرد و گفت: چه لزومی داره؟شانه بالا دادم و گفتم: گفتید ما قرار نیست ،فکر کردم شما هم با مایید.ایشوهه از پشت سرم گفت: میدونستی چقدر بانمکی؟استاد تمریناشونو کردند. منم بدون توجه به ایشوهه گفتم: استاد نگفته بودید وکیل مدافع دارید.استاد انگار که من و ایشوهه بوق بودیم،گفت: بهتره شروع کنید. بعد هم طرف پنجره . پشتش رو کرد به ما و دل به یار دیرینش داد.همون دیوار سیاهه.خوب شد جلسه ی قبل سرکی کشیدم و فهمیدم اون طرف خبری نیست،اگرنه الان از کنجکاوی ،شایدم حسودی دق میکردم و دست و دلم به نقاشی نمیرفت.این که میگم حسودی منظورم اینه که تو یک جمع دوست دارم بیشتر از همه مورد توجه باشم،از همون کلاس اول اینقدر قربون صدقه ی ناطم میشدم که منو مامور یه قسمتی بکنه.اگه زورم نمی رسید دور معلمم تاب میخوردم ت منو ارشد کنه. همیشه هم سر کلاس مثل ایشوهه سر کلاس فنر زیرم بود و زود بلند می شدم تا کارهای لازمه رو انجام بدم. اینجا هم دوست دارم بیشتر از بقیه خودی نشون بدم.یادمه یه روز یکی از معلمها به بچه ها گفت: اگه دوست دارید معلموتون زود شما رو بشناسه یا زرنگ زرنگ باشید یا تنبل تنبل.چون متوسطها زود از یاد معلمها میرن.منم اگه از یه درسی خوشم میومد خوب میخوندمش اگرنه ولش میکردم به امان خدا و اندازه قبولی باهاش دست و پنجه نرم میکردم.به این ترتیب تمام مدرسه منو میشناختند.