با خودم فکر میکردم چرا استاد شریف بنده امروز این ریختیند؟ فهمیده به مگی جانش غذا دادم؟نه از کجا فهمیده؟ هیچ کس توی راهرو نبود.مگه دهن مگی رو بو کشیده؟ تازه غذا دادن به حیوونا که کار بدی نیست.اگر هم فهمیده باید ممنونم باشه که شکم گربه ننرش رو سیر کردم.پس این که نیست.بو برده ران گوشت رو من کشیدم؟ بازم نه،اطمینان دارم کسی منو ندید.من مثلا اخرین نفری بودم که پا به کلاس گذاشتم.تازه هنر نقاشی ام هنوز براش رو نشده که بدونه دستم ای به نقاشی میچسبه و زودی انگشتش رو روی من بگذاره.نکنه آقا فرهاد براش گفته که پته اش رو به اب داده و ما میدونیم که اون گیاهخواره،نه بابا مردا که خاله زنک نیستند.یقین دارم این دو پسر خاله زیاد هم همدیگه رو نمیبینند چه برسه به راز دل. خودش گفت من تقریبا تنهام.حالا یعنی اینقدر از گوشت بدش میاد که دیدن نقاشی و تصویر گوشت حالشو به هم ریخته؟اصلا شاید یه دردی غصه ای داره و هیچ ربطی به مگی و اون ران گوشت نداره.پس حالا که از دست من مکدر نیست بهتره بخندونمش تا حالش جا بیاد. من احمق بدون ذره ای تفکر دستم به قلم بردم و یک ابروی پهن و پرمو و پت کشیدم.بعد یک جفت چشم کلاج اون طرف برگه کشیدم با یک بینی کوفته ای و سوراخهایی که هر کدوم جای یک مشت رو داشت، وامان از من که چه کردم با لب! یک لب قشنگ و خوش فرم کشیدم قرمز و ماتیکی غنچه و جمع شده. اینقدر از کار خودم خوشم اومد که لحظه ای هم روش فکر نکردم و اینقدر سرگرم کارم بودم که متوجه نشدم همه برگه ها شون رو تحویل دادند و دارن مدادهاشون رو جمع میکنند.استاد که انگار واقعا با من قهره و نمیخواد مستقیم باهام حرف بزنه،به در میگم دیوار بشنوه، گفت: تموم شد؟ من سرم رو بالا گرفتم و دیدم انگار روی سخنش با منه فبلند شدم برگه ام رو روی برگه های بچه ها دمر گذاشتم و برگشتم.استاد ارژنگ پشت میزش نشست و گفت:کار مشکلی بود؟ من که نفهمیدم با منه و فکر میکردم با من قهره جوابش رو ندادم.تپلو که شده وکیل مدافع من گفت: خانم مهتاب استاد با شما بودند.برگشتم به استاد نگاه کردم و گفتم: برعکس اب خوردن بود،استاد بیشتر تو هم رفت .ناشیانه انگشت رو تبحرم گذاشتم و استاد اگر شک هم داشت یقین حاصل کرد که ران گوشت هنر دست من بوده.از در دلجویی و اشتی درادمدم و پرسیدم : چرا فکر میکنید مشکل بود؟ استاد بی تفاوت گفت: جلسه ی قبل اولین نفری بودی که برگتون رو تحویل دادی و امروز اخرین نفر.یادم از جلسه ی قبل امد و گفتم: راستی استاد: روانشناسی مون چی شد؟ استاد جواب داد: اون واسه خودم بود.ربطی به کلاس نداشت.مدادامو دسته کردم توی کیفم گذاشتم و گفتم: خوب وبد ما رو هم در جریان یافته هاتون قرار میدادید.استاد اشاهر ای به کبفم کردو گفت: وخ وب تر اینه که شما پیش خود کلاس رو تعطیل نکنید.بعد رو به جمع کرد و گفت: حالا بهتره درس امروز رو تمرین کنید.منظورم ساختار ساده ی سره. و خود برگها رو برداشت تا ببینه هر کدوم از ما چه دسته گلی به اب دادیم.منم نشستم یک توپ بزرگ مثل استاد کشیدم وشروع کردم به قسمت بندی.دقایقی نگذشته بود که ناگاه با صدای خشک استاد تقریبا هم از جا پریدیم.اسم خودم رو شنیدم که با لحن عصبی از میان لبهای استاد بیرون رانده شد: دوشیزه مهتاب.سرم رو بلند کردم به چهره ی افروخته اش نگاه کردم.ابروان فهموه ایپیوندی اش رفته بود تو هم و می لرزید.خون به صورت لطیف و نازکش دویده بود و پیشونی اش عرق کرده بود.بدجوری ترسناک شده بود.من که از دسته گلم یادم رفته بود بلند شدم و گفتم: چی شده استاد؟ استاد انگشتش رو به طرف در نشونه رفت و تند و امرانه گفت: بیرون.یوسف طبق معمول نخود اش شده و گفت: چی شده استاد؟ استاد که مثل مجسمه سنگی شده بود باز داد زد: از کلاس من بیرون هیمین الان. یه مرتبه دوزاریم افتاد که چه کار رکدم.ای خدا نکنه استاد به خودش گرفته باشه؟ منظورم اون لبه.خخواستم به قول خانم جان ماله کشی کنم .گفتم: استاد من با شما نبودم...من...خراب تر کردم.استاد براق شد: حرف نباشه،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.بچه ها به پچپچ افتادن.عسل متعجب و ناراحت نگاهم میکرد.چشمهای تپلو که بعدا فهمیدم اسمش ساسانه گرد شده بود و گاهی به استاد و گاهی به من نگاه میکرد.یک نگاه به بقیه کردم ایشوهه دوباره تو دلش ایش گفت و روشو برگردوند.دیدم هوا پسه و جای چک و چونه نیست.لوازمم رو برداشته و مثل مگی رانده شده از کلاس زدم بیرون.حالا دیگه با مگی چه فرقی دارم؟هر دو رانده شده بودیم.خون به کاسه ی سرم دوید و احساس داغی کردم.دوست داشتم از خجالت بمیرم.حالا حتما دل یوسف و ایشوهه خنک شده.می دونم دوتایی دارن کیف میکنند . عسل برام غصه می خوره.ساسان هم دنبال یه راهیه که از دلم دربیاره.بقیه رو هنوز نشناختم.زدم به خیابون.انگار بد هم نشد.حالا وقت داشتم برم کنتاکی بخرم.توی راه با خودم فکر کردم اینم یه ولشه دیگه.من قصد داشتم کلاس رو به طریقی بهم بریزم که موفق هم شدم.فقط دوست ندارم استاد فکر کنه من دختر وقیح و بی حیایی هستم و منظور خاصی داشتم.از این که استاد چنین فکری بکنه مشمئز و شرمنهد شدم.حاضر بودم به جان خانم جان براش قسم بخورم که من وقتی طرح لب رو روی کاغذ میزدم اصلا به برداشتهای بعدی اش فکر نکردم و گرنه غلط میکردم چنین طرحی بزنم.
اون موقع توی کله من فقط خنده و تفریح بود.ای خدا الهی بمیرم اگه قرار باشه به عنوان یه دختر بی ابرو قلمداد بشم.حالا چطور ثابت کنم قصد بدی نداشتم؟ اصلا چطور جلسه ی بعدی تو صورت استاد نگاه کنم؟مگه اب رفته به جوی برمیگررده؟شب که ماجرای هنرنمایی ام رو برای صبا تعریف کردم زد به لپش و گفت: خدا ذلیلت کنه دختر تو کی قراره ادم بشی؟بیا اینم که نمک به زخمم پاشید.درست گفتم؟ به جا بود؟ انگار به جا بود و ربطی.چه عجب!نزدیک ظهر شده بود که چشمهام رو باز کردم و دیدم به،صبا خانوم هم خواب تشریف دارند. کو خانم جان ببینه جوونه و خوابش.صبا خانم که گوی سبقت رو از منم دزدیده.همین روزاست که یکی از ما دو نفر رکورد دار پرخوابی بشیم.حالا چی میشه اسم مام تو کتابا و روزنامه ها به عنوان رکورددار ثبت بشه؟ من یا صبا فرقی نداره.خانم جان فقط انگشت رو کارای من میذاره نمیره که خونه خاله فروزان بمونه و از نزدیک ناظر زندگیشون باشه.همیشه از خانمی ثبا تعریف میکنه.باشه حالا که صبا خونه داره اشپزی امروز رو میندازم گردنش.چون خانم جان که نباشه ناهار بی ناهار و یا سوسی داریم یا کالباس.مامان خانم که صبح زود د بود رفتی بیمارستان ناهارم که همونجا میخوره و گور پدر من .اصلا واسه همین اینقدر سوسیس میخره.اماامروز سوای روزای دیگه ست...از دیشب هم چیزی اضافه نمونده.ااز بس که خوشمزه بود من و صبا استخوناشم ترکوندیم. مامانم برعکس همیشه غذاشو خورد .هی چشم کشیدم یک تیکه ی ناقابل اضافه بیاره دیدم خیر مامان خانم اشتهاشون باز و از دیدن گل روی خواهر زاده روحیه شان اندکی شاد بود. بلند شدم رفتم تو اشپزخون دیدم مامان برنج خیس کرده یک بسته هم گوشت از فریز در اورده یعنی هر کار دوست دارید بکنید.. انتخاب و عملکرد با صبا به من چه؟ مگه من بلدم پلو چلو درست کنم؟ مگه دوران عقد رو جهت تمرین اشپزی و خانه داری نگذاشتند؟بهتره امروز صبا خودش رو محک بزنه.ای خدای مهربون روز که عرضه توزیع میشد من کدام گور بودم؟ پس سهم من کو؟و صبا امروز ثابت کرد که دست و پا چیز خوبی است.همونی که ن ندارن و چه سر افراز است خاله فروزان جلوی جد و ابد. صبا با ناز و غمزه از خواب بیدارشد.نشست توی رخت خوابش به خمیازه های کوچولو کشیدن در حالی که انگشت حلقه دارش رو لابه لای موهای روشن و نرمش میکشید.یه لحظه هوسم شد عروس بشم.وای که چقدر نازند تازه عروسان با اون ابروهای باریک و صورت لطیف مثل برگ گلشان.توی دلم جای کیوان رو خالی کردم.راست میگه خانم جان که شکر خددا توی ما زشت نیست.همه اقوام مادر ملوس و قشنگند.همه سفید و بور و قهوه ای با چشمهای دریایی یا عسلی. چه ژن قدرتمندی داشته ای ن خانم جان امریکایی! اقوام بابای خدا بیامرزم هم خوبند.اونا جذابند و بانمک. مامان هم اگه دستی به سر و صورتش بکشه ملاحت داره.خاله فروزان که شوهر داره گاهی به قول خانم جان قرش رو قشو میکنه.انگار داد میزنه من ناز و ملوس بودم که ارث دادم به دخترم.خلاصه منم هوس کردم عروس بشم و ابرو باریک کنم.مثل این که این هوس تو چهره ام نمتیان بود که صبا پرسید: چیه دیشب تا حالا شاخ دراوردم؟با یک خیز کنارش نشستم و گفتم: صبا عروس شدن خوبه؟ کیوان رو به یادش اوردم و دستی دستی هولش دادم به سرزمین رویاها.نگاهش به یک جا خیره شد و تکیه به بالش داد و گفت: تا این جا که من تجربه اش کردم شیرینه و مثل عسلم میشه اگه کیوان پیشم باشه.بعد نگاهم کرد و گفت: اگه بدنی چقدر دلتنگش میشم!راستش اینم که دیدی دیشب اومدم پیش تو واسه این بود که طاقت موندن تو خونه مون رو نداشتم.اخه دو روز خیلی دلم کیوان رو میخواد.حیرت زده پرسیدم: حالا مگه من کیوانم که اومدی پیشم؟تبسمی سیرین کرد و گفت: نه جونم زدم بیرون که رنگ محیط رو عوض کرده باشم وبه طریقی سرگرم شده باشم.من همونطور خیره به ابروهای باریک و خط دارش شده ودم که صبا پرسید: خواستگار داری؟جا خوردم و گفتم" من؟ بعد هم غش غش خندیدم. متعجب نگاهم کرد و گفت: کجاش خنده داره؟خنده ام که تموم شد گفتم" این که من خواستگار داشته باشم.بابا من بچه ام.
ابروی خوشگلش رو بالا داد و گفت: بچه بودی اون روزی که قنداقت میکردند.محکم روی پایش کوبیدم و گفتم: یعنی حالا نیستم؟گردنش رو کج کردو جواب دا: نه که نیستی دختر تو الان 17 سالته. ای دل غافل ! راست میگفت من هفده ساله شده بودم؟ پس چرا اینقدر شلنگ تخته میندازم؟ چرا حرکاتم نسنجیده اس؟ چرا حرف زدنم مثل بچه هاست؟باز خندیدم و گفتم:اما من هنوز دیپلم خشک و خالی رو هم نگرفتم. صبا بلند شد پتوش رو تا زدو گفت: اینا که ملاک نیست من از شونزده سالگی خواستگار داشتم اما بابام به مامانم اجازه نمیداد راهشون بده.چشمام گرد شد و پرسیدم: جدی میگی؟دوباره پرسید: حالا خواستگار دای یه نه؟تکیه به دیوار دادم و پاهامو دراز کردم و با افسوس گفتم: دریغ از یه پاپاسی. یعنی که خیر حتی یه دونه. تو دلم غصه میخوردم من از صبا چی کتر دارم؟ صبا گفت" خب دیرم نشده حالا چرا اون سوالو کردی؟گفتم: خوشم اومد ابروهام رو بردارم.همین. صبا به ابروهام خیره شد و گفت" مهتاب ابروهات خیلی قشنگه!هیچ دقت کردی؟مثل این که قهر کرده باشم گردنم رو چرخوندم و گفتم : خودتی.صبا نشست دست زیر چونه ام برد و گفت: به جون کیوان راست میگم.حالا اگه برداری که محشرتر هم میشه اما الانم خیلی مرتب و قشنگه.موهاش اندازه و خوش خوابه.نرم و لطیف رو هم قرار گرفته.خوش رنگ هم که هست.وای که چه فرمی داره.حق با مامانمه همیشه میگه چشم و ابروی مهتاب یه چیز دیگه ست. زانوهامو بغل گرفتم و گفتم: در مورد چشمهام شاید .اخه خانم جان همیشه می گه چشمات به بابات رفته.بابام چشای خوش حالتی داشته.عکساشو که دیدی.خانم جان میگه مث چشم اهو بوده. صبا پشت دستش زد و گفت: آره به خدا. چشای تو هم مثل آهوئه، فقط یک کمی روشن تره. اخم کردم و گفتم: اما چشای آهو باد نداره که ما من داره. دستی پشت پلکم کشید و گفت: تو به این می گی باد؟ من از خدامه چشام مثل تو بود. این که باد نیست.باز قهر کردم و گفتم: باد نیست، ورمه. چانه ام را به طرف خودش چرخوند و گفت: عزیز من تو فاصله چشم و ابروت یک کمی زیاده که همین محشرت کرده. چشم و ابروی کم فاصله و تو هم، آدمو خسته و کسل نشون میده. اما چشم و ابروی با فاصله آدمو جذاب و هوشیار نشون میده. یعنی همینی که تو هستی. تازه به قول مامان این برق تو چشات دیگه واویلاس. به جون کیوان اگه دروغ بگم یا بخوام تعارف کرده باشم. تازه چونه ات چی؟ انگار تراشیدنش. مهتاب چرا از خودت غافلی؟ دایی فرید می گه چونه ی مهتاب یه لقمه ی تر و تمیزه که آدم می خواد گازش بزنه.بلند شدم و گفتم: دیگه جفنگ بسه. ما از خیر ابرو برداشتن و عروس شدن گذشتیم. یهویی نمی دونم چرا خل شدم! تو هم بهتر بلند شی فکر ناهار کنی عروس خانم که اگه به منه بهت املت میدم. صبا بلند شد و گفت: غلط می کنی. تخم مرغ واسه کبد خوب نیست، صورتو خال میندازه. من مهمانتم دلم هم غذای خوب می خواد. همون طور که از اتاق بیرون می رفتم، گفتم: پس باید آستین بالا بزنی. و زد. الحق که چه سلیقه ای هم به خرج داد. صبا گوشتها رو ریز کرد و توی قابلمه چدنی ریخت با یک پیاز بزرگ و کمی روغن. حرارتش رو هم کم کرد. بعد سیب زمینی ها رو پوست گرفت، خلال کرد بعدشم سرخ و برشته شون کرد و روی گوشتهای قورمه شده ریخت، دورش رو هم با فلفل و گوجه تزئین کرد. سالاد و ماست و خیار و نعناع هم درست کرد و گذاشت تو یخچال که خنک بشه. برنج که دم کشید روش رو با زعفرون و زرشک پر کرد و از من دعوت کرد سر میز بشینم. منم ذوق زدم و هی ازش تعریف کردم. اونم گفت: من که کار خاصی انجام ندادم، تو از بس خاله خونه نبوده و غذاهای فوری و الکی خوردی اینا به چشمت میاد. حق با صبا بود. من که همیشه می گم مامان با آشپزخونه قهره. خانم جان هم دست پختش خیلی خوبه اما حوصله تزئین نداره و غذاهاش خوشمزه اما ساده اس. و من پیش صبا اعتراف کردم دست و پا چیز خوبی است. همونی که من ندارم. صبا شب پیش ما موند و تا نیمه های شب توی گوشم وزوز کرد و از کیوان حرف زد و خوبیهاش. و من باور کردم که جفت چیز خوبی است و دلم واسه مامان فرخ سوخت که خیلی زود طاق شده.فردا صبح زود صبا از خواب بلند شد و با سر و صدا من رو هم یدار کرد و گفت بلند شو صبحونه ام رو بده که من باید قبل از گرم شدن هوا برم. صبا که رفت من تنها شدم و بیکار. اعصابم به هم ریخت. یکی نبود بگه دختر تو چکار به من داشتی؟ چلاق بودی؟ یه نون پنیر سق می زدی یه یادداشتم واسم میگذاشتی و می رفتی. حالا من چکار کنم تا عصر؟ خمار بودم اما خوابم نمی برد. حوصله نداشتم میز صبحانه رو جمع کنم. بمونه شاید آقای افقی بیاد مرتبش کنه. بیچاره آقای افقی که یقینا باید سفره همه اهل محل رو جمع کنه. البته تو خیال خودمون که همیشه کارامونو پاس میدادیم به اون و موکولش می کردیم به بعد. یک کله توی یخچال کشیدم و چشمم به یه برش بزرگ کوکو سبزی افتاد که زیر چراغ یخچال لم داده بود. و به خیال خودش از زیر دندون ما خودشو قایم کرده بود. لبخندی زدم و گفتم: بمون تا ظهر که بیام سراغت. این یعنی تهدید و من کیف کردم. خب خب، اینم از ناهار امروزم. گلی به جمال مامان که از کوکو سبزی زیاد استقبال نمی کنه. همیشه می گه اینقدر تو بیمارستان کوکو می خوریم که از شکلش بیزارم. دایی فرید هم می گه از جیبت میره آجی. اون که تو می خوری کوکو نیست. تو بیمارستان کسی بیکار نیست کوه سبزی رو واسه شماها پاک کنه ریز کنه. چمنای بیمارستان رو که می زنند تنگش دو تا تخم مرغ می خوابونند و می بندن به ناف شماها. سهمیه ی کوکوی مامان همیشه میره تو شکم دایی فرید شکمو. حالا که دیشب دایی فرید نبود این کوکو هم به خیال خودش قسر در رفت و تخت گرفت خوابید. خبر نداره چه خوابی براش دیدم. ظهر که شد می رم به دست بوسش و از خواب خرگوشی درش میارم تا اون باشه زیر چراغ بیتوته نکنه. فکر کرده عمر چیز جاودانه ایست؟ فوتی نا!!
یک ساعت زودتر از موعد مقرر پشت در مدرسه ایستاده بودم. در بسته بود. زنگ زدم. دقایقی بعد پنجره ی بالا باز شد و کله ی استاد ارژنگ از توش اومد بیرون. اه، چرا این استاد مثل زنا کله کشک می کنه؟ نیشم رو باز کردم و گفتم: سلام. استاد اخم کرد اما حرفی نزد، پنجره رو بست. یخم وا رفت. یعنی باهام قهره؟ چرا در رو بست؟ من که گفتم این استاد نازک نارنجیه. اما نه، صدای پاش توی پله ها پیچید. دمپایی پاش بود. بدم اومد. مثل شلخته ها! در باز شد و استاد ارژنگ تمیز و مرتب جلوم ظاهر شد. به پاهاش نگاه کردم. حدسم درست بود دمپایی پاش بود. جوراب هم نداشت. چه پاهای سفیدی! اما لباسش مرتب بود. حتما داشته حاضر می شده. استاد که دید اول بسم ا... به پاهای بدون جورابش نگاه کردم پنجه هاشو توی دمپایی جمع کرد و با لحنی درشت گفت: بله؟ سرم رو گرفتم بالا. اونم نگاهش رو از رخم گرفت و به خیابان چشم دوخت. منم انگار نه انگار که جلسه ی قبل چه اتفاقی افتاده، شاد و سردماغ پرسیدم: امروز کلاسمون تعطیله؟کلاسمون؟ حتما تو دلش می گه چند دانگش به اسمته که می گی مون؟نگاهم نکرد و همون طور خشک و جدی جواب داد: چرا باید تعطیل باشه؟شانه بالا دادم و گفتم : آخه دیدم در بسته اس.به دست چپم اشاره کرد و گفت: شکر خدا ساعت دارید. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: من همه اش یه ساعت زودتر اومدم. جوابم رو نداد: یک کمی صبر کردم بعد پرسیدم: جواب ابلهان خاموشی ست؟نگاهم کرد و گفت: من چنین جسارتی نمی کنم.شیر شدم و گفتم: تو خونه تنها بودم دیدم داره حوصله ام سر میره گفتم زودتر بیام.ای وای باز خراب کردم. حتما با خودش می گه تنهایی تو به من چه؟ یک وقت فکر نکنه اومدم تنهایی مو باهاش پر کنم! خاک تو سر من. من هم حرف نزنم بهتره. الانه اگه دایی فرید بود در مقام معذرت خواهی می گفت مهتاب اینو گفت که فکر نکنید لاله. ای خدا روزی که زبون توزیع می کردی چرا سهم من درازتر شد؟ از سهم مخم برداشتی گذاشتی رو زبونم؟ استاد که هنوز داشت ماشینهای در حال تردد رو می شمرد، گفت: بهتره برگردید سر موقع تشریف بیارید. نیم ساعت دیگه در رو باز می کنم.خندیدم و گفتم در رو که الانم باز کردید. تند نگاهم کرد اما جوابم رو نداد و من فهمیدم که گند زدم. پا به پا شدم و گفتم: اما راه دوره استاد. یعنی نه، خیلی هم درو نیست اما هوا گرمه. می تونم بیام تو با مگی بازی کنم؟گفت: مگی خوابه. در ضمن اینجا کلاسه نه مهد کودک.خاک تو سر من بکنند که اون به چشم یه بچه به من نگاه می کنه. دو دقیقه دیگه بمونم یک لیست هم می ده دستم. به روی خودم نیاوردم و گفتم: استاد چقدر بزرگش می کنید! کلاسه کلاسه! خب کلاس نقاشی واسه پر کردن اوقات فراغته دیگه.قرمز شد. خشمگین نگاهم کرد و گفت: شما به هنر اهانت می کنید. بهتره برید جای دیگه اوقات فراغتتون رو پر کنید. لبم رو گزیدم و گفتم: منظور بدی نداشتم ببخشید. بعد سرم رو پایین انداختم و گفتم: می تونم برم تو کلاس خودم؟خشک و جدی گفت: نه. دوست داشتم بگم به درک! آهی کشیدم و گفتم: باشه. پس من همین اطراف پرسه می زنم تا وقت کلاس. برام مقدور نیست برگردم.توی پیادخ رو به راه افتادم. آخ جون! خوب زدم تو خال. رگ غیرتش زد بالا و وجدانش بیدار شد. صدام کرد. دوشیزه.... مهتاب. مهتابش رو خیلی آروم گفت مبادا کسی بشنوه. من که گفتم این بابا غیرتیه. بیچاره آبجی اش. برگشتم و گفتم: بله؟ نگاهم کرد اما حرفی نزد. راه رفته رو برگشتم مقابلش ایستادم و گفتم: بله استاد؟ اخمو گفت: دفعه آخر باشه اینقدر زود میایید. واسه هسچ کدوم از ما خوب نیست.چرا خوب نیست؟ من که می رفتم تو کلاس خودم، اونم می رفت بالا. حیرت زده نگاهش می کردم. فکر کنم فهمید تو باغ نیستم و متوجه منظورش نشدم. اخمش رفت اما لبحندش نیومد. شد مجسمه. بعد گفت: پرسه زدن توی خیابون کار زشتیه.من خر هم که دوست داشتم نازم رو بکشند یکوری شدم و گفتم: نه استاد، پشت ویترین مغازه ها سرم و گرم می کنم نیم ساعت دیگه میام.از جلو در کنار رفت و گفت: بفرمایید. خراب رو آباد می کنند نه خراب تر.خندیدم و گفتم: بله استاد. بعد هم تند و شتابان پله ها رو گرفتم رفتم بالا.استاد هم مات وایستاد به تماشای من. کلاس که پر شد استاد اومد اما انگار نه انگار که منم حضور دارم. نه نگاهم می کرد، نه طرف صحبتم قرار می داد. آه، بدم اومد. استادم اینقدر قهرو؟ حوصله ام سر رفته بود. یوسف هم نبود یک کمی بپریم به هم؟ عسل هم اینقدر متین و خانمه که دست از پا خطا نمی کنه. حالا من چکار کنم تا استاد باهام آشتی کنه؟ خوشم نمیاد منت کشی کنم. حالا شایدم قهر نباشه. حتما ازم می ترسه. نه مگه من هیولام؟ شاید می خواد سر دمم بچینه. نه، مگه من گربه ام؟ تصمیم گرفتم موقع رفتن بهش بگم که منظور بدی نداشتم و اصولا من دختر بی حیایی نیستم. این که دیگه منت کشی نیست. توضیحی است بر واضحات. کلاس که تموم شد همه بلند شدند به جز من. استاد فهمید میل رفتن ندارم. حتما تو دلش می گه دختره ی پر رو! دلش اردنگی می خواد. زود میاد، نمی خواد بره! پشتش رو کرد به من و دل و دینش رو داد به دیوار سیاهه. مهره مار داره این دیوار سیاهه؟ بچه ها یکی یکی می رفتند و هر کدوم با کنجکاوی نگام می کردند. منم واسه اینکه کسی شک نکنه با حوصله کیفم رو مرتب می کردم. همه رفتند، کلاس خالی شد. مگی کجا بود؟ هنوز خوابه؟ جای خانم جان خالی. نترکه یک وقت از خواب؟ استادم که انگار خشک شده! قبض روح نشده باشه از ترس من؟ یک آن ترسیدم. سرفه ای کردم. استاد روی پا جا به جا شد، اما برنگشت. خب، خاطرم جمع شد که روحش سر جاشه. حالا چرا بر نمی گرده؟
خدا به فریاد زنش برسه! چقدر باید نازشو بکشه! راستی استاد زن نداره؟ نه که نداره. خودش گفت تقریبا تنهام. آهان واسه همین گفت بیاین بالا واسه هر دومون زشته؟ خاک تو سر من که اینقدر دوزاری ام کجه و دیر مطلب و می گیرم. تازه حالا خجالت کشیدم. شب به خبر!! ای خدا چرا اینقدر منو خر آفریدی؟ خر کم بود تو دنیا؟ از تصورات استاد ارژنگ رنگ از رخسارم پرید و ضربان قلبم تند شد. شقیقه هام گز گز کردند و خلاصه یه جورایی به هم ریختم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: استاد؟ بدون اینکه برگرده گفت: منتظر فرمایشاتتون هستم.خاک تو سر من که یک ساعته بنده خدا رو کاشتم معطل خودم و تو مخم جفنگ ردیف می کنم. چه حوصله ای داره این استاد؟ زبون نداره ازم بپرسه چه مر کته؟ وایستاده تا من لب وا کنم؟ بلکه من حالا حالا ها زبون باز نمی کردم! گفتم: عرض خاصی نداشتم. خواستم... خواستم، استاد، می خوام بدونید من اون روز منظور بدی نداشتم. به جون همه ی عزیزام قسم، فقط می خواستم شما رو بخندونم. به خدا من دختر ... اون طور که فکر می کنید نیستم. استاد صد و هشتاد درجه چرخید، شیر شدم سرم و بالا گرفتم، بالا اما باز خجالت کشیدم و انداختمش پایین. و ادامه دادم: اون روز احساس کردم شما از یه چیزی ناراحتین، خواستم بخندونمتون. اما... به خدا به برداشتهایی که می شد فکر نکردم. قطره ی اشکی ناخواسته از گوشه چشمم بیرون خزید که فورا با پشت دستم پاکش کردم و ادامه دادم: من هیچ وقت به کارهایی که می کنم یا حرفهایی که می زنم فکر نمی کنم. همین طوری علی شیر خدا می رم جلو، تازه بعد می فهمم چی به چیه. می دونم بی گدار به آب زدن کار خوبی نیست اما دست خودم نیست. همیشه وقتی متوجه می شم که کار از کار گذشته. بعد یهویی بلند شدم کیفم رو برداشتم. دستام می لرزید، داغم شده بودم. گریه داشتم اما خودمو کنترل می کردم. استاد مهربون نگاهم کرد و گفت: ممنونم که اعتراف کردید. هم شما راحت شدید هم من. گرچه می دونستم اما گاه اعتراف، دانسته ها رو تقویت می کنه.نگاهش کردم. تبسمی کمرنگ به روم کرد بدون خداحافظی شتابان از کلاس زدم بیرون. قلبم می خواست مثل توپ فوتبال از حلقم بزنه بیرون. اشکم که دید اوضاع مساعده روان شد و روحم رو صیقل داد. احساس سبکی می کردم. چقدر خوبه اعتراف به حقایق، و چه خوبه پا روی غرور گذاشتن.به خونه که رسیدم ماشین مامان توی حیاط بود. چه عب که یک شب زودتر از معمول اومده خونه. همیشه دیر میاد. یا می گه مریض اورژآنسی داشتیم یا می گه درگیر شدم یا خرید داره. آخ جون! خدا کنه شام داشته باشیم. ذوق زده رفتم تو خونه، دیدم مامان با کله ی حوله ای از حمام اومده بیرون. بازم اخم داشت. سلام کردم. زیر لبی جوابم رو داد. از ذوق نتونستم جلو هرهرم و بگیرم و گفتم: مامان جام می دونستم امشب زودتر میاین خونه آقا جمال رو جلو پاتون سر می بریدم.نخندید. پشتش رو کرد و رفت تو آشپزخونه. آ[ جون حتما رفت شام بیاره. منم دنبالش رفتم. مامان یه قرص از تو یخچال برداشت با لیوان آب داد بالا و گفت: سرم خیلی درد می کنه میرم بخوابم. تو یه چیزی رو براه کن بخود.بیا اینم از مامان! بیخودی ذوق کردم که زودتر اومده! نگو سرش درد می کرده. خوش به حال دیشب که صبا بود. وا رفتم. از لجم لباسامو با غیظ کندم. شلوارمو انداختم گوشه اتاق، مانتوام رو پرت کردم رو صندلی، روسری ام رو کوبوندم به دیوار که بینوا همون جا پای دیوار از حال رفت و ولو شد، کیفم رو هم انداختم رو میز هال. دوست نداشتم هیچ کدوم رو جمع کنم. نشستم رو به روی تلویزیون. تلویزیون هم با مامان دستش تو یک کاسه بود. روضه داشت. منم نشستم همون جا بی صدا یک شکم سیر اشک ریختم. خدا جون گوش نکن، می خوام غر بزنم که اگه نزنم می ترکم. منظورم ناسپاسی نیست. تخلی اس. آخه این چه زندگی من دارم؟ نه خواهر و برادری و نه پدری. اینم از مادر که در جایگاه خودش نیست. دلم رو تو دنیا خوش کردم به خانم جان و دایی فرید و گاه گداری صبا و خاله فروزان. چشمم به عکس مامان افتاد که بالای تلویزیون توی قاب نقرا ای قرار داشت. عکسش هم مثل خودش خسته و افسرده بود. لباش رو به پایین انحنا داشت. چشمانش سرد و بی روح. به عکس بابام نگاه کردم که توی قاب بزرگی به دیوار چسبیده بود. شاد . سرحال. جوان و جذاب. توی چشای آهویی اش خروار خروار امید و آرزو موج می زد. خدا رحمتش کنه. دلم بیشتر بر بی پدری ام سوخت و گریه ام پر زورتر شد. مامان در اتاقش رو بسته بود. مثل همیشه. بلند شدم تلویزیون رو خاموش کردم از خیر شامی که نداشتیم گذشتم و به اتاقم رفتم.
دیروز حالم زیاد خوب نبود. مامان که هنوز سر درد داشت تا ظهر خوابید. منم پیروی کردم و به عکس همیشه که از خواب لذت می بردم از خودم بدم اومد. ظهر مامان رفت بیرون که خرید کنه، زودم برگشت. نه کسی تلفن زد نه کسی در رو به رومون باز کرد. ناهارم نون پنیر گوجه خوردم. مامانم هیچی نخورد. گفت سرش زق زق می کنه و اشتها نداره. تا نیمه های شب هم به رادیو گوش دادم. مگه خوابم می برد؟ آخ که اگه این راه شب تو رادیو نبود من دق کرده بودم از بی همدمی. صبح که بلند شدم مامان رفته بود. منم که داشتم از خواب زیاد می ترکیدم. پشتم درد گرفته بود. ناهارم که معلومه از غذای مگی خوردم. سوسیس. وقتی به ساندویچ خشک و خالی و بدون مخلفاتم گاز می زدم از ته دل آرزو کردم مامان یک هفته مدام شیفت شب باشه تا خانم جان بیاد و دستی به شکم بینوا و بی عرضه بکشه. از غیظ دلم یه قوطی کبریت رو خالی کردم و عصر که رفتم کلاس نقاشی، به دور از چشم دیگران دم مگی رو کردم لای قوطی کبریت. البته اول با یک سوسیس خامش کردم. مگی قوز کرد و داشت سوسیسه رو می زد تو رگ که من آروم آروم دمش و کردم لای قوطی کبریت. یک مثلی هست که می گه وقت خوردن، هوشا و حواسا و شایدم عقلا رو بردن. مگی اصلا نفهمید من با دمش چه کردم. همه ی هوش و حواسش به سوسیسه بود. شکمش که بالا اومد، دمش رو جنبوند که دید بله، سر دمش سنگینی می کنه. حتما اول فکر کرده سوسیسه به جای معده رفته تو دمش. بعد چند مرتبه دور خودش چرخید تا دمش رو بگیره و چون موفق نشد چرخش جستی آغاز کرد و بعد یواش یواش عصبانی شد و ویق ویق کرد. ویق یعنی میوی تیز و حاکی از عصبانیت. منم که دیدم هوا داره پس می شه آروم زدم به کلاس و بغل دست عسل نشستم. عسل از چشام خوند که اتفاقی افتاده. همون طور که داشت منظره رو ترسیم می کرد یکوری نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده؟گفتم: چه اتفاقی؟ نه هیچی.عسل به چشام خیره شد و گفت: چشات برق می زنه. چیزی هست که نخواسته باشی بگی؟خندیدم و گفتم: خودت می گی نخواسته باشی بگی.شانه بالا داد و گفت: هر طور صلاحه.منم دست تو کیفم کردم و گفتم: به هر حال چیزی هم نیست. نه بوده، نه هست.عسل حرفی نزد و مشغول به کار شد. استاد ارژنگ مثل همیشه شسته رفته و خوش تیپ وارد کلاس شد و شروع کرد در مورد خطوط ریتمیک چهره صحبت کردن. داشت با حرارت توضیح می داد که خطوط زاویه دار باعث می شن که چهره از حالت عکاسی گونه و خشک دور باشه و خطوط منحنی فریبندگی خاصی به چهره میدن و ما باید این خطوط رو هنرمندانه با هم ترکیب کنیم که یک آن حواسم از درس پرت شد و رفتم تو نخ استاد. استاد ارژنگ سراپا احساس و اشتیاق در غالب هنر نقاشی فرو رفته و روی بومی بزرگ چهره ای رو با خطوط منحنی و زاویه دار خط خطی می کرد و گرم و پر حرارت پیرامون اون توضیح می داد. صدای گرم و قشنگش تو فضای کلاس پخش شده و به گوش جان می نشست. موسیقی کلامش گوش نواز و روح نواز بود. مثل لالایی آ]نگین آدم رو به خلسه ای خوش فرو می برد. خوشم اومد احساسم رو بیان کنم. دوباره بی گدار به آب زدم و پا برهنه زدم وسط بیانات شیرین و گفتم استاد؟سخنش رو قطع کرد، نگاهم کرد. بدون من و من گفتم: می دونید یکی از دلایل موفقیت شما در امر تدریس چیه؟
نگاه پرسشگرش رو بهم دوخت اما حرفی نزد. فکر کنم از اینکه کلامش قطع کرده و پرده ی احساسش رو دوریده بودم مکدر شده بود. بدون توجه ادامه دادم: تُن قشنگ صداتون. استاد تا حالا هیچ کس بهتون گفته که چقدر صداتون قشنگه؟دخترا به پچ پچ افتادند . خون به صورت استاد دوید . موند چی بگه!ای بابا! این استادم که آدمو کلافه می کنه نمیشه بگی بالای چشت ابرو. زودی سرخ و سفید میشه. چقدر خجالتیه.! دختر بود چه کار میکرد؟ همهمه ای ظریف به پا شد. ساسان گفت: بایدم صدای استاد قشنگ باشه. استاد سراپا ذوق و هنرند.خواستم بگم از ذوق نگو که اگه پاش بیفته هیچ تنابنده ای تو ذوق زدن به من نمی رسه. اما بعد دیدم منظور ساسان از ذوق ، ذوق زدن من نیست. ساسان ادامه داد: استاد ارژنگ علاوه بر این که نقاشند ، خطاط هم هستند. خیلی هم قشنگ پیانو می زنند. و قشنگ تر از اون می خونند . حیف که دیگه پیانو تدریس نمی کنند. یکی از دخترها گفت: استاد سنتور خوبی هم می زنند. برادرم هنرجوشون بوده . بهروز، یکی از پسرهای مو بلند گفت: جای همه تون خالی بود ببینید استاد توی جشن نامزدی پسر عموی من چه غوغایی کردند! دیگه نگفت غوغا چی بوده؟ زده؟ رقصیده؟ خونده؟ با خودم فکر کردم کسی که خوب بزنه ، خوبم بخونه حتما خوبم می رقصه. ای وای حسودی ام شد. همه به حال و روز استاد واقف بودند به جز من؟ من از قافله عقب بودم؟ هرکسی حرفی زد و سعی کرد من تو دانسته هاش سهیم کنه. استاد هم سعی داشت آرومشون کنه اما کلاس از دست در رفته بود. خواستم بلند شم بگم اماا اون چیزی که من از استاد می دونم هیچ کدوم شما نمی دونید. و اونم اینه که استاد گیاهخواره و هیچ وقت لب به گوشت نزده. استاد هیچ جانداری رو نکشته و نمی کشه ، استاد سوسک رو توی دستش نگه می داره اما نمی کشه. اما نگفتم. این دیگه خیلی خصوصی بود و شاید استاد ناراحت می کرد. استاد پشت به ما کرده مشغول کارش شد . بچه ها هم کم کم آروم گرفتند. .. لرشی خفیف به جان صدای استاد افتاده بود و رشته ی کلام گاه از دستش در می رفت. عسل زیر چشمی نگاهم کرد. عاقبت دلش طاقت نیاورد و آهسته گفت: به همش ریختی.شانه بالا دادم و گفتم : به من چه مثل دخترا نازک نارنجیه.عسل لبخندش رو خورد. وقت کلاس تمام شد. با باز شدن در کلاس، مگیِ بیقرار و منتظر زد تو کلاس با اون دم کبریتی اش. تازه یادم اومد با مگی چه کردم. خنده ام گرفت. همه زدند زیر خنده. استاد عصبانی شد و با ناراحتی مگی رو بغل کرد دمش رو آهسته کشید بیرون و نوازشش کرد. یک مرتبه سرش رو بالا گرفت و به من نگاه کرد. لابد می خواست بگه چرا این کار رو با حیوون بیچاره کردی؟ از کجا فهمید این آتیشا از گور من بلند میشه؟ شایدم ظنین نشده، مهرم به دلش نشسته. آخه این من بودم که اط صداش تعریف کردم. حالا داره از سوء استفاده می کنه و دیده کلاس شلوغه داره با نگاه ازم تشکر می کنه. شایدم می خواد بگه دختره ی پر رو چرا اون روز گفتی من از اون دخترای بد نیستم و حالا جلو این همه آدم از صدام تمجید می کنی؟ بلند شدم کیفم رو برداشتم و لا به لای بچه ها زدم بیرون. عسل دنبالم آمد و گفت:با هم بریم؟ایستادم و گفتم: من می خوام پیاده برم.عسل گفت: منم. چند قدمی نرفته بودیم که عسل گفت: چرا اون کار رو با مگی کردی؟ چشامو گرد کردم و گفتم: تو هم فکر می کنی اون کار، کار من بود؟عسل پرسید: دیگه کی فکر کرده؟جواب دادم: حدس می زنم استادم یه همچین فکری کرده.عسل گام هاشو با من تنظیم کرد و گفت: هر کسی دو روز با تو نشست و برخاست کنه می فهمه این کارهای بچه گانه و البته عجیب مختص توئه.تقریبا عصبی نگاهش کردم و گفتم: رو پیشونی ام نوشته ؟ایستاد نگاهم کرد و گفت: نخیر ، تو چشماتون ثبت شده.صدامو بلند کردم و گفتم: باید بگم که سخت در اشتباهی.آهسته گفت: حالا چرا داد میزنی تو خیابون ؟ زشته.چند قدم بی صدا رفتیم که گفت: مهتاب؟با دهان بسته گفتم: هوم؟همون طور سر به زیر پرسید : چرا به استاد گفتی صداش قشنگه؟پرسیدم: نیست؟گفت: چرا خیلی هم هست، اما...وسط حرفش پریدم و گفتم: دیگه اما نداره. من بلد نیستم حرفم رو تو دلم ترشی بندازم. باید تازه به تازه مصرفش کنم.
عسل ایستاد نگاهم کرد و گفت: مهتاب؟منم ایستادم صاف تو چشماش زل زدم. گفت: ازت خوشم می آد. خیلی بچه ای. خیلی صاف و زلالی. واسه همینه که دوستت دارم.ذوق زدم و گفتم: راست می گی؟هیچی نگفت، فقط تبسم کرد. هر دو به راه افتادیم که باز گفت: آدمایی مثل تو خیلی پاکند. نه اهل دروغ و دغلن و نه رنگ و ریا. ظاهر و باطنشون یکیه. مثل آینه شفافند و من خوشحالم که با تو دوستم. دوست دارم تو هم منو دوست خودت بدونی.گفتم: البته که می دونم.راضی نگاهم کرد و گفت: من خواهر ندارم.حرفش رو قطع کردم و گفتم: منم ندارم.گفت: یک برادر دارم که چهار سالشه. باز پریدم وسط حرفش و گفتم: من اونم ندارم. بابام ندارم. فقط یک مامان دارم انگار نه انگار.برام غصه خورد. رخ در هم کشید و گفت: جدی بابا نداری؟گفتم: غصه نخور من خودم به این وضع عادت کردم. چیزی هم از بابام یادم نمی آد. پرسید: حالا چرا مامانت انگار نه انگار؟منم خلاصه ای از زندگی ام رو براش تعریف کردم. سر کوچه ای توقف کرد و گفت: تو این کوچه خونه ی ماست. منم به چهار راه اشاره کردم و گفتم : اولین کوچه بعد از اون چهار راه هم خونه ی ماست. نگاهش رو به سمتی که نشون دادم دوخت و گفت: همسایه نیستیم اما هم محله هستیم. ذوق زدم و گفتم: عسل خیلی خوشحالم که منو دوست خودت می دونی . دستو رو فشرد و گفت: تعارفت نمی کنم بیای تو. سرم رو تکون دادم و گفتم آره دیر میشه. واسه مهمون بازی وقت هست. عسل سر تکون داد و به راه افتاد . چند قدم که رفت صداش زدم. برگشت نگاهم کرد، گفتم: دم مگی رو من کردم لای کبریت. لبخندی ملیح لبهای خوشرنگش نشست و گفت : می دونستم که بالاخره اقرار می کنی.خونه که رسیدم خانوم جان رو توی حیاط شیلنگ به دست دیدم. جیغ کشیدم و پریدم تو بغلش. هی ماچش کردم، هی لپای نرم و سفیدش رو کشیدم. خانوم جان از اینکه یکی دوستش داشته باشه واضح ذوق می کنه. می خندید و با ناز و ادا خودش رو عقب می کشید و می گفت: مکن. برو عقب، مکن ننه اِ ! شیلنگ رو از دستش گرفتم یک شکم سیر آب خوردم بعد لب حوض نشستم و گفتم: چی شده از این ورا؟ مامان شیفته یا دایی رفته سفر؟خانوم جان شیلنگ رو گذاشت توی باغچه؟ کنارم نشست و گفت: دایی ات امروز رفت ترکیه. این دفعه نوبت آقا فرهاد بود اما پاس داد به دایی ات.پرسیدم چرا؟ خانوم جان موهای نرم و خوش رنگش رو پشت گوش داد و گفت: تو همین هفته قراره واسش برن خواستگاری.ذوق زده گفتم: جدی می گین خانوم جان؟خانم جان حیرت زده نگاهم کرد و گفت: حالا مگه واسه تو بیان که ذوق کردی؟خندیدم و گفتم: نه خانوم جان من و خواستگار؟یک لنگه ابروی باریکش رو بالا داد و گفت: پس واسه چی خوش خوشانت شد؟دست توی حوض آب برده مشتی آب به باغچه پاچیدم و گفتم: صحبت از عروسی دومادی خوش خوشان داره دیگه. خانم جان بلند شد شیر آب رو بست و گفت: الهی بیاد اون روزی که خوش خوشانا از فربدم باشه.بلند شدم و گفتم: جدی خانوم جان نمی خواین آستین بالا بزنین؟ نگاهم کرد و گفت: وقتش که بشه آستین خودش بالا میره . دست ما که نیست. یا نصیب و یا قسمت.
دوباره چند مشت آب به گلها پاشیدم و گفتم : پسرتون داره پیر میشه وا ، از ما گفتن. خانم جان در حالیکه شیلنگ رو دور شیر حلقه می کرد، گفت: پیری مال زن جماعته ننه. مرد چهل ساله تازه اول چلچلشه. فربد من که هنوز بیست و شش سالشه. چرخیدم و گفتم: بگید یه دونه پسر، قند عسل نخوره نظر رو حیفم می آد از خودم جدا کنم. خانم جان ابرو در هم کشید و گفت: این دفعه گفتی دیگه نگی ها. هیچ مادری بچه اش رو واسه خودش نگه نداشته که من دومی اش باشم. هر کی یه قسمتی داره باید منتظر بود.از حرفی که زدم پشیمان شدم. مامان فرح اندازه ی کافی با حرفاش دل خانم جان را می شکست. من چنین حقی نداشتم. باید تلافی می کردم. بلند شدم ماچش کردم و گفتم: شوخی کردم خانم جان. اصلا دایی فربد زن می خواد چی کار؟ کی از شما واسه اش دلسوز تر و خیر خواه تر. خانم جان لبخندی زد و گفت: نه ننه این حرفو مزن. مادر یه چیزیه، همسر یه چیز دیگه. زن کنار مرد و مرد کنار زنش قرار می گیره. من امروز هستم ، فردا نیستم مهربونم که باشم، دلسوزم که باشم هم زبون بچه ام که نیستم. برو دعا کن خدا یه دختر اهل و نجیب و خانواده دار و خوشگل و با معرفت و با اخلاق و مومن نصیب بچه ام کنه . لپ خانم جانو کشیدم و گفتم: قربون اشتهای صافتون برم من. پولدار نباشه؟خانم جان صورتش را یکور کرد و گفت: پولو گومش کن ننه. منظورش این بود که گمش کن ، یا بی خیال پول باش. پول چرک کف دسته. زیادی اش آدمو از آدمیت دور می کنه . دوست دارم عروسم هم سنگ ما باشه. ته بالاتر از ما، نه پایین تر از ما. بعد صداشو پایین آورد و گفت: اما می خوام خوشگل باشه. ننه خوشگلی خوب چیزیه. دوست دارم بچه ام که خودش گل ماهه. هر وقت تو روی زنش نگاه می کنه دلش حال بیاد.پرسیدم: اگه همه معرفتهای دنیا و ایمان و صداقت و صفتهای خوب دیگه رو داشت اما زشت بود چی؟خانم جان اخم کرد و گفت: نمی ستونم. مگه بچه ام زشته که پاسوز زن زشت بشه. گفتم: خانم جان زشت ها دل ندارند؟ باید خونه بمونند؟ جواب داد نه ننه اونا برن زن مردای زشت بشن. مگه مرد زشت کمه تو دنیا؟ بیخود که نگفتن کبوتر با کبوتر باز با باز. گفتم: خانم جان خودتون همیشه می گید که به مالت نناز که به یک تب بنده. گفت: خب این واسه اینه که کسی به مال و جمالش مغرور نشه. نه اینکه آدم پولدار قدر پولش رو ندونه و حیف و میلش کنه. یا آدم خوشگل قدر خوشگلی اش رو ندونه و بره دنبال جفت بد ترکیب. حالا تو هم از حرف های خودم واسه ی خودم گل بستون. یک پسر دارم خوشگلش هم دارم. هزار تا هم آرزو براش دارم بیلم که به کمرم نخورده دستمم که چلاق نیست براش زن خوشگل می ستونم. آدم که یه بار بیشتر به دنیا نمی آد ننه، چرا از چیزی که حق طبیعیشه استفاده نکنه؟لپش رو کشیدم و گفتم قربون دل زنده تون برم. حالا شام چی داریم؟ مردم از بس سوسیس و کالباس خوردم.آهی کشید و گفت: جیگرم واسه تو یکی که کبابه ننه. بیا بریم اول یه کل هندونه بذار دهنت تا وقت شام.با هم از پله ها بالا رفتیم. دستش رو ماچ کردم و گفتم: الهی من دورتون بگردم خانم جان. هر وقت باشید تو این خونه زندگی هست. هم گلا شادابند. هم حیاط آب پاشی شده و تمیزه و هم ایوون فرشه هم سماور و چای تازه دم تیاره. تیار رو از دایی فربد یاد گرفتم. از راه که می آد میپرسه خانم جان چایی تیاره؟ یعنی آماده اس؟ خانم جان کنار سماور نشست و گفت تو هم پاسوز دل مادرت شدی. برو ننه لباساتو عوض کن بعدشم اون هندونه رو ا تو یخچال بیار ، مادرتم صدا بزن بیاد بیرون یه هوایی بخوره.اِ ؟ مامان اومده بود؟ پس کو ماشینش؟ از خانم جان سراغ ماشینش رو گرفتم که گفت: ماشینشو داده به دکتر کیانی. تعجب کردم. این دکتر کیانی که تازه به بیمارستان مامان اومده بیشتر از کوپنش دور و بر مامان تاب می خوره. مامان جسته گریخته ازش حرف می زنه. پرسیدم : مگه دکتر کیانی خودش ماشین نداره؟ خانم جان که فتیله سماور رو پایین می کشید گفت: گذاشته صافکاری .
پرسیدم: پس مامان خودش چی؟ اون که مَرده ماشین می خواد ، مامان که زنه نمی خواد؟ خانم جان آهسته گفت: بی صدا. مادرت بفهمه قال می کنه . منم همین حرفو بهش زدم که اخم کرد و گفت: یه هفته زمین به آسمون نمی آد. تازه دکتر کیانی منو می رسونه صبح هم می آد دنبالم. از ماشین منم کم نمیشه شما شما جوش نزنین براتون خوب نیست. بعد دست به قوری برد و گفت: من که همیشه گفتم هر کاری که فرح کرد چشماتونو بذارین رو هم و چند و چون نکنین که بدهکارم می شین.نجوا کردم: چشم و دل زن دکتر کیانی روشن. خانم جان هم به تبعیت نجوا کرد: جزئت داری جلو مادرت بگو. بی صدا دختر، فضول مردمی تو؟ برو لباساتو عوض کن. اون برقم بزن دلم سیاه شد.دستم به کلید برق بود که دیدم مامان ترگل و ورگل به ما ملحق شد. اخم که نداشت یک لبخند ژوکوند هم نشونده بود گوشه ی لباش. موهاشو با یک گیره داده بود پشت گوشش و یک بلوز و دامن خوشگلم پوشیده بود. که سر درد نداشت. خسته هم نبود . سلامش کردم. با محبت جوابمو داد. ای وای عجب شبی است امشب و من چقدر شادم. سر شام احساس کردم مامان بی قراره و می خواد هر چه زودتر سفره رو جمع کنه. خانم جان یتیمچه درست کرده بود و من هر چه قدر می خوردم بازم دلم می خواست. نمی دونم خدای نکرده دختر شکمویی هستم یا دلم عقده ی خانواده و سفره و غذای خونگی داره! خانم جان یک کاسه بزرگ کشک و سیر هم گذاشته بود تو سفره با یک قاشق بزرگ چوبی توش. مشتری کشک و سیر فقط من و خانم جان بودیم. مامان از ریختن کشک خودداری کرد و گفت سیر نفس آدمو هم بد بو می کنه. خانم جان گفت تا فردا صبح بوش رفته عوضش هزار و یک خاصیت داره و هفتاد مرض رو از بدن دور می کنه. مامان غر زد که: حالا نمی شه شمام نخورید؟همه جا رو بو برداشت. خانم جان که دستش رفته بود تو کاسه ی کشک گفت:خب برداره. تو هم بخور تا بو آزارت نده. نه قراره کسی بیاد نه قراره جایی بریم. بعد رو به من کرد و گفت: موسی خان خدا رحمتی عاشق سیر خام بود و اصرار داشت براش تو سالاد گوجه یا تو ماست و خیار رنده کنم. همیشه هم می گفت سیر رو شب نهم بده تا صبح بوش بره. بوی سیر مردمو آزار میده. و ما نباید مردم آزاری کنیم. بعد هم کاسه ی ماست و سیر رو به طرف من گرفت و گفت: بیا ننه تو عوض مادرت هم بخور که سیر هم گرمه و هم میکرب کش. مامان که همیشه پر حرفی آزارش می داد بلند شد به آشپزخانه رفت وقتی هم که برگشت نگاهی به من و خانم جان کرد و گفت: تموم نشد؟ می خوام سفره رو جمع کنم. خانم جان که داشت ته بشقابش رو نون می کشید جواب داد: سر به دنبالت گذاشتند؟ میذاری یه لقمه نون از گلومون بره پایین؟از اینکه مامان از کشک و سیر استقبال نکرد تعجب کردم. چون اون همیشه غذاهای تند و تیز و طعمم دار رو دوست داره. خانم جان که هیچ وقت واسه جمع کردن سفره عجله نداره گفت: شکم مان دم داره ننه یه دقه طاقت بیار. هم بادمجون باد داره و هم عدس و هم سیر. مامان گفت: معلومات تونم خوبه و این همه چیز باد دار رو قاطی هم می کنین ؟ هم می خورین و هم می غرین؟خانم جان اخم کرد و گفت: وا؟ بادش که نمی مونه. تحمل می کنیم دم دلمو می خوابه. حالا تو چی کار به سفره داری؟