منم ننه قاسم شده تکیه به دیوار دادم و پاهامو رو هم گردوندم و گفتم: زیادم باد نداشت خانم جان. تازه خیلی هم خوشمزه بود. قربون دستاتون بشم. بعد رو به مامان کردم و گفتم: مامان جان یک امشبه رو بی خیال سفره شین بعد خودم جمعش می کنم.مامان تند و تیز ظرف ها رو تو هم کرد و گفت: بلند شو تنبل خانم. تا گوش ات به دهن خانم جان باشه حال و روزت از این بهتر نمیشه. هر چی از آدم بی انضباط بدم می آد.. دیگه ادامه نداد. منم برای خانم جان ناراحت شدم. چون خانم جان هر چی که بود بی انضباط نبود. فرز نبود اما تمیز و مرتب بود. مامان سینی ظرف ها رو به دستم داد و گفت: یک آب به این ظرف ها بزن که بوی سیرش گیجم کرد. این بالش رو هم بردار ببر تو. چقدر اینجا ریخته پاشیده اس. خانم جان با غیظ بالش رو برداشت و گفت: چه خبرته حالا؟ مگه قراره وزیر اعظم بیاد دینمون؟ قدرتی خدا غیر از فروزان و فربد کس دیگه ای در رو به رومون وا نمی کنه. بعد هم دراز کشید و گذاشت زیر سرش . مامان محل نداد. سینی ظرف ها رو از دستم گرفت و جلوتر از من به آشپزخونه رفت. رو به خانم جان کردم و پرسیدم: قهر کرد؟خانم جان جواب داد: به جهنم. ا ون روزی که فرح قهر نیست کدوم روزه؟ مامان صدام کرد: مهتاب ...مهتاب...خانم جان که دستش رو روی شکمش گذاشته بود گفت: برو ننه تا توپش از این پر تر نشده. برو که الانه قال می کنه. خم شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: چشم میرم. شما گوشتان بدهکار نباشخ همین جا لم بدین زودی می آم. از جاتون بلند نشین ها. خانم جان دستی به شکمش زد و گفت: نه ننه مگه این دم می ذاره ؟راست می گفت. شکمش بزرگ تر شده بود. ظرف ها رو شستم. مامان هم تند تند خشکشون کرد و هر تکه رو گذاشت سر جای خودش. دستامو که خشک کردم برگشتم کنار خانم جان نشستم. پشت سرم مامان با یک ظرف میوه ی خوشگل و مرتب آمد. کاراش راست و ریس شده بود باط لبخند ژوکوندش رو گذاشته بود گوشه ی لبش. نشست روبروی خانم جان و گفت: بلند شید خانم جان خوشم نمی آد بعد غذا رو زمین ولو بشین. خانم جان یکوری و قدری سخت بلند شد نشست و گفت: الهی ننه پیر بشی و بفهمی حال و روز پیرا رو. من ذوق زده خودمو کنار مامان کشوندم و گفتم: چه خبره این همه میوه ی رنگ به رنگ؟! چی شده میوه ها رو تو این ظزف جا کردین؟ مامان نگاهی به قیافه ام کرد و گفت: این بلوز بی رنگ و رو چیه تنت کردی؟اِ ؟ نه بابا مامان خانم هم بلده به چشم خریداری منو نگاه کنه . شانه بالا دادم و گفتم: دوستش دارم چون خیلی نرمه. تازه کسی که غریبه نیست. مامان گفت: بلند شو عوضش کن . مثل بچه کلفتا شدی.خانم جان یک حبه انگور سرد به دهان گذاشت و گفت: حالا یک شب سردرد نداری خسته هم نیستی ، سیخ بزن به همه.مامان اخم کرد: سیخ چیه؟ می خوام دخترم خوشگل باشه.خانم جان نگاهی به من کرد و گفت: قدرتی خدا دور و بر ما زشت وجود نداره. بچه ام گل ماهه! به قول فربد پیشی ملوسه. بعد رو به مامان کرد و ادامه داد: تو هم اینقدر این بچه ام رو اذیت نکن.. ذوق کرده زودتر اومدی خونه، حالتم خوبه.
امان دستی به موهام کشید و گفت: واسه اینکه حالم خوبه دوست دارم همه چیز خوب و خوشگل باشه. می دونین که به هم ریختگی حال منو به هم می زنه. دوست دارم وقتی دخترم توی خونه راه میره مرتب و خوشگل باشه که هر وقت نگاه به قد و بالاش می کنم کیف کنم. بعد لپوم رو کشید و گفت: من این همه زحمت می کشم واسه کی؟از این که مامان به من توجه کنه و به وجودم اهمیت بده ذوق کردم و رفتم تو اتاقم تا دل مامانو به دست بیارم. یک بلوز خوشگل تنم کردم. از اونایی که دایی فربد از ترکیه آورده بود. هم قشنگ و نو بود، هم نرم و راحت. موهای بلند و حالت دارم رو هم پشت سرم محکم بستم . یک گل خوشگل هم زدم رو کش موهام و اومدم کنار مامان. مامان با حظی وافر نگاهم کرد و گفت: حالا شدی یه تیکه ماه. دستش رو گرفتم بوسیدم و گفتم: مامان خیلی دوستتون دارم. نگاهش مهربون شده بود و من غرق در لذت بودم که زنگ زدند. خانم جان نگاهی به در حیاط و بعد رو به ماما ن کرد و گفت: یعنی کیه؟ مامان شانه ای بالا داد و گفت: چه می دونم! خانم جان پرسید: منتظر کسی بودی ؟ مامان که داشت بلند میشد گفت: منتظر کی؟این یعنی طفره رفتن از حواب. به نظر من هر وقت کسی سوال شخصی رو با سوال دیگه گم و گورکنه و معلق نگهش داره یعنی که نمی خواد جواب بده یا نمی خواد دروغ بگه. راست هم نمی تونه بگه اینه که رو هوا می کتردش و میره. همون کاری که مامان کرد. من و خانم جان خیره به در حیاط بودیم که صدای سلام و علیک و تعارف مامان به گوش رسید. خانم جان دستی به موهاش که یکورش به هوا رفته بوود کشید و گفت: دروغ نگن این دختره بو برده بود کسی میاد. اون چادر رو بنداز رو شونه ام ننه.خانم تابنده بود. یکی از همکارای مامان که با دخترش اومده بود. مامان خیلی تعارف کرد اونا رو ببره تو پذیرایی ، اما خانم تابنده کنار خانم جان نشست و گفت: همین جا خوبه، می شینم پخلوی خانم بزرگ. به آشپزخونه رفتم تا ...فنجانهای خوشگلمونو بیارم چای که آماده بود.خدا خیر خانم جان رو بده که چایی اش همیشه تیاره مامان دنبالم آمد دسته ای پیش دستی برداشت و گفت:چه خوب شد امروز سر راه شیرینی خریدم .شیرینی ها را توی ظرف پایه دار بچین با خودت بیار.گفت و رفت.دروغ نگم مامان میدونست خانم تابنده میاد.از سر شب فهمیدم حال طبیعی نداره.اما نه حالا مگه خانم تابنده کی بود؟مافوقش که نبود غریبه هم نبود چه دلیلی برای ساخت و پاخت و کتمان کاری؟خب پس چرا مامان اینطوری شده بود؟چرا لباس خوشگل پوشیده و به موهاش گیره زده؟نمیکرد از کارا!چرا اصرار داشت من مرتب باشم؟چرا شیرینی خریده بود؟شاید همه ی اینها تصادفی بوده و من بی جهت به مامان بینوا مشکوکم.با ظرف شیرینی رفتم و کنار خانم جان نشستم.خانم جان چای ریخته بود یکی هم برای من ریخت.فنجانم رو برداشتم فکر کردم احساس خوبی داشتم فکر کردم آدم مهمی شدم.چای تو لیوان گرچه دلچسب تره اما فنجان ژست خاص خودشو داره و به آدم اگه شده برای یک لحظه بها میده.به ظرطی که اونو درست بدست بگیری و درست به لب ببری.مامان ذوق کرده بود و با خانم تابنده دل و قلوه میگرفت.تعجب کردم!چرا خانم تابنده ؟اونم اون وقت شب البته اون زیا خونمون تلفن میزنه اما رفت و آمدش زیاد و بی موقع نبوده تا حالا.خانم جان هم که گویا مثل من کنجکاو بود دلش طاقت نیاورده و رو به خانم تابنده کرد و گفت:چه عجب اینورا؟خبر داشتیم شام نمیخوردیم.خانم تابنده خنده ای کش دار کرد و گفت:با پونه جان رفته بودیم خرید.از اینجا رد میشدیم گفتم امانتی فرح جون رو بیارم بدم.پونه دختر فیسوی خانم تابنده تا که دید اسمش بمیان آمد ابروهاشو لنگه به لنگه کرد و چشاشو دوخت به اسمون.مثلا قیاف اومد.چه ژست زشتی!دستاشو گذاشته بود رو هم و اونارو رو زانوش انگشتاش بلند و کشیده بود.چند تا انگشتر ظریف و نگین دارم تو انگشتاش بود.وقتی که دید من و خانم جان داریم نگاش میکنیم گره روسری اش را باز کرد تا موهای بورش را هم ببینیم .حتما فکر کرده ما بور ندیده ایم.خواستم بگم معرکه ات رو جای دیگه پهن کن مشدی که واسه نمایش خوب جایی نیومدی.بقول خانم جان قدرتی خدا چپ بگردیم بور راست بگردیم بور.والله دلمونو هم زده.حالا یکی نبود بگه این دختره از دماغ فیل افتاده پایین یا از دل آسمون شیرجه زده و رو زمین خاکی که اینقدر ژست گرفته!شایدم مادرزاد این ریختیه.خانم جان همیشه میگه بعضی ها مادرزاد قیفن.آه این پونه فیسو انقدرها هم ارزش نداره که مخ منو بکار بگیره.رفتم سر وقت مامی جانش که کله ی گنجشک خورده بود و شده بود متکلم وحده و از این شاخ به اون شاخ میجهید نصف شبی.گفت واسه چی قدم رنجه کرده؟
آهان اومده امانتی رو بده.حالا امانتی چه هست؟انگار فکرم رو خونده باشه دست کرد تو کیفش و گفت:بیا فرح جون اینم روسری ات مامانم که انگار خبر داشت و کیف پولش رو گذاشته بود کنار دیوار دست کرد چهار تا هزار تومنی تا نشده گذاشت کف دستش خانم تابنده خواست ناز بیاره و نگیره مثلا جلو خانم جان تعارف بازی.اما کی حریف مامان شده که اون دومی اش باشه.تازه همه میدونند که همکارا تو عالم همکاری حساب حسابند و کاکا برادر و تعارف ندارند.گویا خانم تابنده یک روسری واسه خودش خریده و صبح برده بیمارستان که پزش رو به همکاراش بده مامانم یک دل نه صد دل شیفته شده و گفته یکی هم واسه من بگیر داشتم شاخ در می آوردم!مامان من و هوس؟اصلا این روسری انقدر تاپ نبود که دل مامانو ببره قضیه بودار نبود؟تازه مامان عادت نداره بارش رو بندازه رو دوش کسی حالا گیریم مامان با بعضی از دوستاش اخلا شده باشه و یک چنین سفارشی داده باشه ضرورت داشت خانم تابنده نصف شبی بکوبه بیاد در خونه که امانتی رو تحویل بده!فردا روز خدا نبود؟یا اون روسری تحفه گرانبهایی بود که نگهداری اش مشکل باشه!قاچاق بود؟جواهرات بود؟ یک روسری چهار هزار تومنی اگه یک شب خونه خانم تابنده میموند هیچ بلایی سرش نمیومد گفتم که یه بوهای مشکوکی به دماغم میخوره .مامان رشته افکارم را بهم ریخت و گرفت:مهتاب از پونه جان پذیرایی کن .پونه هم که انگار بنده چنین وظیفه ای دارم نگاهم کرد و منتظر موند.خواستم بگم باید دهنش کنم مامان؟میوه و شیرینی پر و پیمان پیشدستی اش هست.خب برداره بخوره.نمیدونم چرا از این دختره ی فیسی خوشم نیومد.خوشگل بود اما منو نگرفته بود.مثل یک تکه یخ بود و بدل نمینشست.خانم تابنده هم یک بند حرف میزد.خانم جان چهار زانو نشسته بود و یک به یک زیر نظر داشت و بخصوص پونه فیسو رو پونه هم که انگار داره دل میبره با ادا و اصول انگشت لا به لای موهای صاف و گربه ایش میکرد یا با انگشتری اش بازی میکرد.بیشتر وقتش هم به کاویدن آسمون پرستاره میگذشت.تو آسمون که خبر تازه ای نبود گمون کنم میخواست چشاشو درست بنمایونه.اوف که این خانم تابنده از منم وروروتره!تعجبم از مامان کم حرف که چطور تحملش میکنه.مامان که همیهش پر حرفیهای خانم جان آزارش میده شایدم داره مهمان نوازی میکنه.خانم تابنده از هر دری بی جهت گفت و بوقل خانم جان چینه دونش رو خالی کرد از دکتر کیانی هم زیاد گفت و لبخند به لبای مامان نشوند.خیلی دوست دارم این دکتر کیانی رو ببینم.کسی که بتونه لبخند به لبای مامان بیاره باید بهش کاپ طلا داد.حالا بمونه لای نون گرم تا یک روز برم سروقتش .خانم تابنده که دیگه حرفی نداشت عزم رفتن کرد.پونه هم بلند شد با قر و قمیش از خانم جان و با پشت چشم نازک شده از من خداحافظی کرد.اونا که رفتند مامان در رو قفل کرد چراغها رو هم خاموش کرد و رفت تو اتاقش.من و خانم جان روی ایوون نشسته و با نگاه استفهام آمیز مامان رو تعقیب میکردیم.انگار قسم خورده بودیم هیچکدوم حرفی نزنیم.مثل همیشه رختخوابم را کنار خانم جان پهن کردم خانم جان که از وقت خوابش گذشته بود ننه قاسم شد و زود خودشو ولو کرد .منم زیدم زری پتو و خیره سدم به اسمون که ببینم چی داشته که دل پونه رو برده!آخر سر طاقت نیاوردم و گفت:خانم جان؟
خانم جان همیشه قبل از خواب اشهد میگفت .اشهدش رو که گفت جواب داد:جون دل خانم جان مغز هل خانم جان.نیم چرخی زدم و گفتم:مهمونای امشب مشکوک نبودن؟خانم جان آهسته گفت:شم منم میگه.بعد قدری چرخید و ادامه داد:صداشو در نیار بو داشته باشه گندش در میاد.آهسته پرسیدم:شما از کجا فهمیدین که بو داره!خانم جان آروم گفت:از سر شب حس کردم مادرت ریگی به کفش داره!دروغ نگم ساخت و پاخت کرده بودند.پرسیدم:آخه چه دلیلی داشت؟طاقباز شد و گفت:اونشو دیگه نمیدونم هر چی بود بین خودشون بود و خواستند ما نفهمیم.برای یک لحظه از مامان ترسیدم.چشامو بستم و مامانو تو لباس کارآگاها مجسم کردم.مامان مثل یک دیو شد و شاخ در آورد.پلیس شد و هی سوت کشید و فرمان ایست صادر کرد.مامور سازمان سیا شد و یک سیگار کلفت گذاشت گوشه لبش مامان در قالب همشون وحشتناک بود و من احساس کردم دارم ازش دور میشم.چرخیدم دست به گردن خانم جان انداختم و گفتم:خانم جان قول بدین هیچوقت نمیرین.اگه شما بمیرین منم میمیرم.خانم جان محکم ماچم کرد و گفت:حالا کی خواست بمیره؟من تا تو رو عروس نکنم فربدم داماد نکنم بچه هتونم نبینم خیال مردن ندارم.گفتم:شبا که اشهد میگین ترس برم میداره.خانم جان موهامو نوازش کرد و گفت:تو هم باید بگی اشهد گفتن پیر و جوون نداره میگن مرگ از رگ گردن به آدم نزدیکتره حالا به من چه؟من یکی که سیب زمینی بی رگم.بعد منو تو بغلش گرفت و فشار داد و گفت:قربون اون برق نگات برم که چه ها میکنه با چشات!خاطرت جمع باشه ننه تا عروست نکنم نمیمیرم قول میدم.منم ذوق زده گفتم:منم هیچوقت عروس نمیشم.خانم جان لپم رو کشید و گفت:خواهیم دید اما از روزیکه دلکت بره.صبح که مامان میرفت صداشو شنیدم که گفت خانم جان یک غذای خوب درست کنین گفتم خانم اعتمادی بیاد یک دستی به سر و گوش خونه بکشه.خانم جان اعتراض کرد:بیخود گفتی من از این زنه خوشم نمیاد.بهت که گفتم دستش چسب داره.مامان توپید:باز تهمت زدین؟خانم جان اخم کرد:خودم دیدم کرم دست تو رو انداخت تو ساکش.مامان که داشت مقنعه اش را مرتب میکرد گفت:چرا نمیزارین به حساب خطای دیدتون شاید کرم مال خودش بوده.خانم جان آزرده خاطر جواب داد:خطای دید کدومه؟مستم یا کورم؟منو میزاری کلفت بیمارستانو میچسبی؟مامان با لحنی آرومتر گفت:بذارین به حساب نیاز.خانم جان پرید وسط حرف مامان و گفت:پول گرد بازار دراز.بره بخره از اونم بیشتر کی بخیله؟آدم که نباید بخاطر نیازش دست بذاره رو مال مردم.مامان باز صداشو انداخت به سرش:همیشه گفتم بازم میگم هیچ خوشم نمیاد پشت سر کسی حرفی حدیثی باشه.خانم اعتمادی مستخدم بیمارستانه تا حالا هیچکس ازش شاکی نبوده این شمایید که به همه بدبین هستید اصلا کی گفته زاغ سیاه مردمو چوب بزنید؟دوست دارم وقتی کارگ میاد تو خونه مادرم بشینه یه جا و فقط فرمون بده.سعی کنید شخصیت خودتون رو حفظ کنید در ضمن مردم هم شخصیت دارند حتی اگر کارگر باشه.خانم جان دهن باز کرد و گفت:آدم با شخصیت دزدی نمیکنه.مامان با لحنی کوبنده که یعنی دیگه تمومش کنید گفت:فعلا که مجبوریم با خانم اعتمادی بسازیم.ببینم میتونین یک مدت دندون رو جگر بذارین تا فائزه خانم از قم برگرده.چاره نیست جز چشم بهم گذاشتن .اینو گفت و از پله ها سرازیر شد چون صدای بوق دکتر کیانی جانش داشت کوچه رو برمیداشت.حالا ببینم مامان جرات داره به دکتر خرده بگیره که چه خبره اول صبحی محله رو گذاشتی به سرت!گرچه از مامان بعید نیست اون استاد تند خویی و تغیره.لای چشامو باز کردم و خانم جان رو دیدم که دست به نرده گرفته با قامتی خمیده به رفتن مامان چشم دوخته.لباش رو به پایین انحنا داشت یعنی اینکه کدورت در دلش جوونه زده بود.مامان و خانم جان همیشه با هم بحث میکردند و مامان با داد و قال خانم جان را سر جا نشونده پیروز از نزاع بیرون می آمد.خانم جان لب میگزید و کوتاه می آمد و پشت سر به دایی فربد یا خاله فروزان میگفت بخواین با فبرح یکی به دو کنین میکندتون شیش تا.بهش بگین چشم و غائله رو ختم کنین.
بارها خواستم بگم مامان جان انقدر دله خانم جانو نشکن.بقول معروف تا توانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمیباشد.اما نگفتم چون اگه به مامانم ایراد بگیرم میشم مثل خود مامان.انقدر شعور دارم که حرمت مادرم رو نگه دارم و روی حرفش حرف نزنم.گو اینکه مامان هیچوقت خودشو بمن نزدیک نکرده و بین ما جز چند جمله حرفی رد و بدل نمیشه .فائزه خانم کارگز خونوادگی مونه که خیلی پاک و با ایمانه و هیچ چشم داشتی به زندگی دیگران ندارهمیشه میگه دو قدم بیشتر تا گور نیست باید نون حلال خورد.زمستان گذشته تنها پسرش مریض شد اونم دست بدامن حضرت معصومه شد و عهد کرد اگه پسرش رو شفا بدن سه ماه تابستانو تو قم بمونه و هر روز بره پابوس پسره خوب شد و اونم الوعده وفا.مامان هم از خانم اعتمادی خواسته هر 10 روز یک مرتبه برای نظافت به خونمون باید که از قرار از امتحانات پنهانی خانم جان سربلند بیرون نیومده.اما مامان بالاجبار نمره ی قبولی اش رو صادر کرد و از خانم جان خواست سکوت کنه.خانم اعتمادی سر ساعت مقرر اومد.اول نشست سر سفره و دلی از عزا در آورد بعد هم سلانه سلانه شروع بکار کرد.خانم جان ملافه ها رو باز کرد و ریخت توی حمام که خانم اعتمادی گفت مگه ماشین لباسشویی تون خرابه؟خانم جان گفت با دست سفیدتر میشه.خانم اعتمادی گفت:چه حرفها!زور دست من بیشتره یا زور برق؟تو بیمارستان هم ملافه ها رو میریزیم تو ماشین.خانم جان جارو دستش داد که گفت:اون دفعه پیش که جارو برقی تون خوب کار میکرد.خانم جان گفت:جارو دستی لای پرزها رو وا میکنه به فرش جلا میده.خانم اعتمادی گفت:این مرتبه چپه راسته جارو میکشم تا لای پرزا خوب واشه من پشتم درد میکنه خانم جان نمیتونم خم بمونم.خانم جان هی لب گزید هی حرص خورد اما دم نزد.با خودم فکر کردم این خانم اعتمادی هم خوب اول تابستونی آبش رو به جوب کرده.رفتم تو نخش دیدم حق با خانم جانه هر اتاقی که میخواد بدون اجازه میره و میاد.حتی سر یخچالم رفت که مثلا آب برداره.بیچاره خانم جان مثل کودکی نو پا که دنبال مامانش هی راه بره پشت سر خانم اعتمادی به هر بهانه راه میرفت.میفهمیدم که خانم اعتمادی هم داره حرص میخوره نوش جانش.شب عسل زنگ زد و گفت:فردا نمیتونه بیاد کلاس.گفتم چرا؟من منی کرد بعد دستش رو گرفت جلو گوشی و از توی مشتش گفت امر خیره خواستگار دارم.من بجاش جیغ کشیدم که فکر کنم آقای افقی هم فهمید عروسیه و رفت واسه خودش کت و شلوار سفارش بده.داد زدم:جدی میگی؟جای خانم جان خالی که بگه حالا مگه قراره واسه تو خواستگار بیاد ؟عسل خنده ای کرد و گفت:یواشتر چه خبرته؟صدامو آوردم پایین و پرسیدم:حالا عروسی کی هست؟عسل یواشتر از من گفت:شلوغش نکن فردا که رفتند بهت زنگ میزنم.و من نشستم به ساعت شماری تا فردا شب.سعی کردم چند دقیقه بعد از باز شدن در موسسه اونجا حاضر باشم.قلبم اقندر تند و با شتاب میزد که فکر کردم از تو چشام میزنه بیرون.ایندفعه میخواستم پامو از گلیم هفتادو هفت جد و جده ام بندازم اونورتر ای خدا کمکم کن لو نرم که خیلی خیط میشه.میخواستم یک گام که نه چند پله به حریم زندگی استاد نزدیکتر بشم.پیچ پله رو گرفتم و آهسته رفتم بالا.هیچ صدایی از جایی بگوش نمیرسید.کفش نرم پام کرده بودم که کمترین سر و صدایی نکنه مثل دزدا دستم رو گرفتم به نرده و سرکی کشیدم.در خونه ی استاد رو تونستم ببینم.سفید بود و یکدست.بدون هیچ شیشه یا پنجره ای و من خوشحال شدم که کسی نمیتونه از پشت شیشه منو ببینه.خونه ی استاد تو سکوت مطلق فرو رفته بود انگار مگی خواب بود استاد هم داشت حاضر میشد باید میجنبیدم.پشت در روی زمین یک زیر پایی شکلاتی انداخته بودند و کنارش یک جفت دمپایی بود و یک جفت کفش مشکی تمیز و واکس خورده.چه کفشهای ظریف و خوشگلی!اول دستم را روی قلبم گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم بعد آب دهانم را قورت دادم و بعد در کیفم را باز کردم و شیشه ی کوچولوی آبی رو که همراهم آورده بودم بیرون آوردم درش رو باز کردم و با یک جست چهار پله ی باقیمانده رو طی کردم و کنار کفشهای واکس خورده استاد زانو زدم و آب شیشه رو سرازیرشون کردم داخل هر دو کفش پر از آب شد و من نفهمیدم چطور راه رفته را برگشتم.یک آن بخودم آمدم که با قلبی کوبان و دهانی خشک سرجام نشسته بودم.تمام تنم خیس عرق بود و رضایت از چشمام میجوشید.یک شکلات از تو کیفم بیرون آوردم و گذاشتم توی دهنم که مثل چوب خشک شده بود.استاد ارژنگ با قدری تاخیر پا به کلاس گذاشت بک نگاه گذرا به کفشاش کردم قهوه ای بودند پس حتما تاخیرش به جهت تعویض لباس بوده کت و شلوارش هم قهوه ای بود.قیافه استاد تو هم بود خیلی هم زیاد.ترش تلخ و گس.بدون اینکه بمن نگاه کنه یا به شخص دیگه ای صاف رفت پای تابلو و شروع کرد به تدریس و ترسیم.صداش لرزشی نامحسوس داشت حالا گریه اش نگیره یک وقت!با کی قهره حالا که یاد داره؟
با من؟از کجا معلوم؟اصلا استاد به هیچکس محل نمیگذاره.اینقدر گسه که هیچ کس شهامت نکرد بپرسه حال و احوالتون چطوره؟توب ذهنم نتبجه گرفتم اگه بیان واسه استاد تحقیق و ازم بپرسن بنظر تو که شاگرد استادی ما زن این بابا ارژنگ بشم یا نه؟بدون تعمق و تامل و تفکر میگم نه میخواین روزگارتون سیاه بشه؟شبانه روز باید نازسو بکشید و منت کشی کنین.نگفتین بالای چشمت ابرو که سرخ میشه کیش از کیشمیش نشده باد میکنه و میره تو بغل گرله ای ننر تر از خودش.اه مردم انقدر زن صفت؟جنبه شوخی موخی هم که نداره و بازیگوش نیست.منم محلش ندادم و هر چی واسه بقیه حرف زد و معلومات پاشی کرد من یکوری شدم رو به دیوار و دستم رو زدم زیر جونه ام و اسه خودم روی کاغذ نقش زدم.انقدر باهام قهر بود که یک قدم پا پیش نگذاشت بیاد ببینه دارم چه غلطی میکنم ای به درک!به خونه که رسیدم پریدم به تلفن باز عسل از تو مشتش گفت اخر شب زنگ بزن.الان بابام هست حتما باباش شبکاره اما نه شاید منظورش این بوده که وقتی همه خوابیدند .بی جهت از این اتاق به اون اتاق رفتم تا مامان و خانم جان بخوابند بعد یواش رفتم توی اتاقم و شماره ی خونه عسل رو گرفتم انگار منتظرم بود زنگ نخوزده کوشی را برداشت آروم پرسیدم بابات خوابیده؟جواب داد آره همه خوابیدند.هیجان زده گفتم:خب ولشون کن از خواستگارا بگو پسندیدیشون؟خنده ای ملوس کرد منم گفتم:اگه واسه دوماد هم همینطوری خندیدی منتظر باش که از فردا دم در خونتون خیمه میزنه.با غمزه جواب داد:در هر صورت جواب من منفیه.یخم وا رفت پرسیدم:آخه چرا؟کچل بود؟چاق بود؟جدی تر شد و گفت:موضوع این حرفها نیست میدونی موقعیتهامون جور نبود.نسنجیده و بدون تفکر پرسیدم:گدا بودند؟قدیمی بودند؟بگو دیگه جون بسر شدم.گفت:تو یه فاز نبودیم.بی حوصله گفتم:فارسی حرف بزن منم بفهمم.اصلا بذار من سوال کنم اول بگو پسره خوشگل بود؟قدری فکر کرد و گفت:خیلی خوش تیپ بود شکلش هم بد نبود روی هم رفته خوب بود.پرسیدم:خوب شغلش چی؟جواب داد:دندونپزشک بود.جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:اینکه محشره دختر!یک دندونپزشک جوون و خوشتیپ.خیلی خونسرد گفت:خب واسه همین که محشره میگم نه.منم گفتم:خب حتما دیوونه شدی.عسل مثل دنیا دیده ها و عقلا گفت:اتفاقا چون عاقلم مبخوام بگم نه.متعجب پرسیدم:آخه به چه دلیل؟نفسی تازه کرد و گفت:نمیخوام فکر کنند ار هول حلیم چهار دست و پا رفتم تو دیگ مهتاب آدم واسه ازدواج باید همه ی ابعاد رو در نظر بگیره باید همه ی جوانب رو بسنجه.گفتم:منکه متوجه منظورت نمیشم.عسل گفت:بنظر من ازدواج فقط به به و چه چه نیست.مثل بچه ها گفتم:از به به و چه چه که باید شروع بشه بعدشم خدا کریمه.عسل مکثی کرد و گفت:بهتره تو کلاس راجع به این موضوع حرف بزنیم.خیلی چیزهارو پای تلفن نمیشه گفت.باز یخم وا رفت و بسردی ازش خداحافظی کردم.جلسه ی بعد ضمن تمرین نقاشی عسل آهسته از وضع زندگی شون برام گفت و توضیح داد که خانه شان بزرگ و قدیمی و به عبارتی کلنگی است.پدرش وضع مالی نسبتا خوبی داره اما دل به تک تک خشت و آجر خونشون داده چرا که اونجا زادگاهش بوده و حالا هم به هیچ وجه حاضر به تعویض با تعمیرش نیست.عسل گفت بابام میگه صفا توی همین خونه های قدیمیه.در ضمن اثاثیه
..خیار پر یخ.دایی فربد ابرو بالا داد و گفت:که می میرم براش.خانم جان هم ابرو بالا داد وگفت:نخوره نظر،شازده پسر.سفره که انداخته شد در کمال تعجب دیدم از توی فر یک ظرف پیرکس پر دلمه ی مو هم بیرون اومد و نشست بغل دست سکنجبین.اون وقت بود که اخمام باز شد و خنده به لبم اومد.آخه گرسنه ام بود دلم نون و لقمه می خواست.دایی فربد هم کلی ذوق کرد و هی دستای خانم جانو ماچ کرد و گفت:فربد دورت بگرده خانم جان که سرآمد آشپزای جهانی.خانم جان کیف کرد و دیس دلمه رو گذاشت جلو دست تک پسرش.دایی هم نه گذاشت و نه برداشت بشقابش رو پر کرد. مامان یک دونه دلمه گذاشت دهنش و گفت سیره و باز رفت تو کمدش.دایی یکوری به اتاق نیمه تاریک مامان نگاهی کرد وگفت: آجی چی قایم کرده اون تو؟مشکوک شده امشب.خانم جان گفت:از صبح افتاده به جون اتاقش داره در و دیوارش رو می سابه. حالا هم نوبت کمدشه.دایی گفت:کمد تکونیه؟ و باز رفت سر وقت دلمه ها. با حیرت از این همه پرخوری دایی پرسیدم:دایی الانه که بترکی بیادها.خانم جان دستپاچه شد و گفت:زبونتو گاز بگیر.دایی فربد یک دلمه کوچولوی دیگه گذاشت تو دهنش و گفت:دارم ذخیره می کنم دایی جون تو نمی فهمی.با تعجب گفتم:شکمتون بانکه؟ذخیره ارزی می کنید؟جواب داد:ذخیره ی هوسی می کنم.تررسم از اینه که اگه یک روزی منم مثل فرهاد خل شدم و خواستم دست و پامو بگذارم تو پوست گردو،هوس جا کونده نداشته باشم.آخه اومد و زنم بلد نبود از این غذاها بپزه تکلیف من چیه با این شکمم؟خانم جان دستپاچه شد و گفت:اگه آشپزی بلد نیست بیخود می کنه شوهر کنه.عروس من باید تمام عیار باشه. هم هنرمند،هم آشپز، هم همه چیز تموم.ایشی کردم و گفتم:نه که پسرتون همه چیز تمومه؟خانم جان با حظ نگاهش کرد و گفت:از اونم بیشتر.هر کی قبول نداره نیاد جلو. صدای مامان از توی کمدش در اومد که:حالا مگه خبریه فربد؟دایی خنده ی ریزی کرد و گفت:این آجی خودش تو کمده اما گوشاش بیرون جا مونده.من پریدم وسط و پرسیدم:راستی دایی،آقا فرهاد بله رو گفت؟دایی فربد گفت:دو تا دونه دلمه دادینچقدر ازم حرف می کشین. مگه من چقدر انرژی دارم؟مامان که دید حرف دومادی شده کارش رو رها کرد و اومد تو هال و ذوق زده گفت:کی بادید دهنمونو شیرین کنیم؟دایی پرسید:واسه من یا واسه فرهاد؟من دستامو بهم مالیدم و گفتم:چه فرقی داره؟دومادی باشه...مامان حرفم رو قیچی کرد وگفت:ما به آقا فرهاد چه کار داریم؟مبارکش باشه.ما شیرینی دومادی تو رو می خوایم.بعد رو به خانم جان کرد و گفت:مگه نه خانم جان؟خانم جان دستی دور دهانش کشید و گفت:من که از خدامه ننه.مامان هیجانزده گفت:پس از همین فردا چادر به سر کنید بیفتید دنبال عروس.دایی رو به من کرد و چندین بار پیاپی ابروهایش را بالا داد.یعنی آخ جون.گفتم:دایی جون پس قدقد؟دایی فربد از سفره فاصله گرفت تکیه به دیوار داده پاها را دراز کرد دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:الهی شکر این شکم فندقی امشب هم سیر شد. با یک خیز کنارش نشستم سنگینی ام را روی پاهایش انداختم و گفتم:فوتی نا.دایی با دست موهای بلندم را کنار زد و گفت:قربون دایی؟جواب ادم:قدقد؟ابرو بالا داد و گفت:نچ.مامان هول کرد و گفت:باز لوس شدی؟دیگه داری پیر می شی.ببین فرهادم داره سروسامون می گیره.به پشتیبانی از دایی گفتم:مگه دایی حسوده؟مامان اخم کرد و گفت:این حسودی نیست.الگو برداری از یک کار خوبه. پیشرفته.حسودی اگه باعث پیشرفت بشه خوبم هست.دایی دستاشو روی شکم قلاب کرد و گفت:توا صادر شد.خانم جان که با جظ به پسرش نگاه می کرد،پرسید:بستونم برات؟دایی که انگار تو باغ نیست پرسید:چی خانم جان؟من وخانم جان یک صدا گفتیم :زن.باز دایی لوس شد و نچ کرد.محکم روی رانش کوبیدم و پرسیدم:آخه چرا؟دایی خندید وگفت:من هنوز بچه ام دلم قاقا می خواد.خانم جان غلیظ و کشدار گفت:می ستونم برات.انگار این بحث برای مامان خیلی جذاب بود چون از سفره یادش شده بود.پرسید:دختر خوب نشونت بدم بزرگ می شی فربد؟بعد هم رو به خانم جان کرد وپرسید:شما دختر خوب سراغ ندارین؟خانم جان لبه ی سفره رو تا داد و گفت: نه والله.مامان دلسوزمابانه گردنش رو یکوری کرد و گفت: همین دیگه.فربد اگه یه مادر زبر و زرنگ داشت الانه بابا هم شده بود. دایی فربد خودش رو به موش مردگی زد و گفت:بی بی از بی کنفی زنده اس آجی.بعد رو به من کرد و گفت:ربطی بود؟ حندیدم و گفتم:به هیچ وجه. مامان بدون توجه به جفنگبات من و دایی رو به خانم جان کرد و گفت: راستش مدتیه می خوام راجع به فربد باهاتون حرف بزنم اما موقعیت جور نشده بود. من براش یک دختر خوب در نظر گرفتم از هر نظر ایده آل. خانم جان ذوق زده خودش را جلوتر کشید و گفت:من که از خدامه ننه. دایی به شوخی گفت:حالا کی هست این دختر سفیدبخت؟مامان جواب داد:تو اونو نمی شناسی اما راستش اون تو رو دیده.فرستادمش مغازه ات. ازت خریدم کرده. ابروهای دایی باز بالا پایین رفت و به من گفت:تو مغازه دل می بریم خبر نداریم!آجی می گفتی تیپ می زدیم.خانم جان سر و گردنش را قردار تکان داد و گفت:تیپ خدایی هستی قند عسل.چند مرتبه محکم به پشت دایی کوبیدم و گفتم:شما که بچه بودین دلتون قاقا می خواست. دایی خودش را مچاله کرد تا از ضربه های من در امان باشد و گفت: از همین قاقاها می خواستم دیگه.بعد همانطور آخ آخ گویان رو به مامان کرد و پرسید:حالا عروس خانم این بنده ی حقیر رو پسندیدند؟خانم جان دستپاچه رو به من گفت:مکن.
مامان چشم و ابرو آمد و گفت:چرا نپسنده؟چی کم داری؟خاطرم جمع بود که آدرس دادم.این مرتبه دایی محکم به پشتم کوبید. خانم جان موهای بور و سفیدش را لای گوش داد،خودش را قدری جلوتر کشید و گفت: حالا کی هست این دختر دم بریده که جلو جلو ا.مده خواستگاری!مامان اخم کرد که:این چه حرفیه خانم جان؟دختره خیلی هم نجیبه. من گفتم اول اون فربد رو ببینه اگه پسندید بعد ما پا پیش بذاریم. آدم که نباید بی جهت مزاحم مردم بشه.خانم جان قهرگونه گردنش را یکوری کرد و گفت:اومد و ما نخواستیم بعد چی؟دایی به شوخی گفت:ما به هفت خونه اونورتر بخندیم که نپسندیم از همین الانه پسندیدیم.بعد رو به من گفت:دختره این همه راه رو کوبیده اومده به دیدار ما،چرا دلش رو بشکونیم.الهی دستمان می شکست لزش پول نمی گرفتیم. راستی آجی ما از عروس خانم پول هم گرفتیم؟بعد نگاهی به من کرد و گفت:چه حرفیه؟مگه می شه ما از مشتری پول نگیریم؟منظورم اینه آجی خریدم کرده؟مامان تحکم آمیز گفت:لودگی نکن.دختره از خونواده ی محترمیه. این وصله هام بهش نمی چسبه.خانم جان ابروهای باریکش رو بالا داد و گفت:حالا می گی این خونواده ی محترم کی ان که دخترشون جلو جلو می ره به دید زدن پسر مردم؟مامان توپید:من اجازه نمی دم پشت سر دوستام این طوری حرف بزنید. دختره خیلی هم با شخصیته.شمام دیدینش. پونه رو می گم دختر خانم تابنده.اوفی کشدار از میان لبای من بیرون اومد که مامان غرید:چته تو؟خانم جان طاقت نیاورد و گفت:پس چی اوف. حالا مگه قحطی دختر اومده بود.اونم سلیقه ی تو داری ننه!مامان با ناراحتی پرسید:چش بود؟خانم جان یکوری شد و گفت:چش نبود؟دختره هنوز نه به باره نه به داره واسه ما قیافه گرفته بود. از همین الان می گفت دنبالم نیا که... و حرفش را خورد.مامان با لحنی کوبنده گفت:مودب باشید خانم جان.خانم جان گفت:مودب بودم که بقیه اش رو نگفتم. بعد انگار که دوزاری اش جا افتاده باشه ادامه داد:بگو چیه اون شب ساخت و پاخت کرده بودین دختره رو نشون من بدین!حیرون مونده بودم از اون شب که این چه فیلمی بود از فرح.مامان با تغییر گفت:بد کردم واسه داداشم دل سوزوندم؟حالا نپسندیدین یه چیزی،دیگه چرا ایراد می گیرین؟منم ساخت و پاخت نکرده بودم فقط خواستم دختر مردم سر زبونا نیفته.خانم جان گفت:سر زبونا کدومه؟همه دخترا خواستگار دارن. قرار نیست که بیفتن تو دهنا. ای یه رسمه. از قدیم بوده همیشه هم هست. مامان که اخم کرده بود گفت:حالا مگه نظر شما تمام و کماله؟فربدم باید نظر بده. از اون گذشته قیافه ی ظاهری که ملاک نیست.آدم باید خانواده و نجابت طرف رو هم مد نظر داشته باشه.خانم جان که یکوری نشسته بود گفت:دختری رو که جلو جلو بره به تور کردن شوهر من یکی نجیب نمی دونم. دختر باید بشینه تو خونه اش شوهر بیاد برش داره ببره. مامان بلندشد و گفت:بهتره طرز فکرتونو مطابق روز تغییر بدین خانم جان. گذشت اون زمونی که دختر رو از تو صندوق خونهن می کشیدند بیرون. به طرز فکر شما باشه باید برین از تو دهات واسه پسرتون زن بگیرین. کو اینکه دهاتیام حالا از شما روشن فکرترند. گفت و رفت. قهر کرد. رفت تو اتاقش و در رو محکم بست. دایی فربد ریز خندید. خانم جان که لبای باریکش پایین افتاده بود رو به من گفت:اون شب گفتم ریگی به کفش مادرته. من بچه مو نشناسم؟دایی فربد با حزنی ساختگی گفت:پس من ترشیدم خانم جان؟خانم جان که داشت سفره را جمع می کرد،گفت:از لج این پونه یک دختر برات بستونم پنجه ی آفتاب.بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت:از همین الانه منو تحویل نمی گرفت وای به روزی که بچه مو ازم بستونه.رفتم تو آشپزخونه و ظرفها رو شستم،وقتی که برگشتم دایی رخت خوابارو پهن کرده بود.خانم جان خوابیده بود و خروپف می کرد. دایی اما دراز کشیده ساعد به پیشانی داشت.توی جام دراز کشیدم یکوری دستم رو ستون سر کردم و گفتم: مامان به همتون ریخت دایی؟سرش رو چرخوند و گفت:اِ تو اومدی؟خندیدم و یواش گفتم:از همین حالا؟بابا حق با خانم جانه این پونه رو منم نپسندیدم. دایی به مزاح گفت:دل آجی رو بشکونم؟گفتم:دایی جدی باشین.جابه جا شد لحافش رو دور خودش پیچید و گفت:جدی کی زن خواست؟من که یخم وا رفته بود پرسیدم:آخه چرا؟دست انداخت زیر دستم که ستون سرم کرده بودم و گفت:چون که.سرم افتاد رو بالش.دردم گرفت. بلند شدم، نشستم و گفتم:دایی فیلم بازی نکنین که مثلا بی خیالین. بیاین جدی باشین. دایی پشتش رو به من کرد و گفت:شب بخیر پیشو.شانه اش رو گرفتم چرخوندم و گفتم:روی خوب تونو از من بکنید دایی.حق با مامانه وقتشه.حالا پونه نه،یکی هزار بار بهتر از اون.
دایی لای چشاش رو باز کرد و گفت:از پونه بهتر که خدا خلق نکرده.اما تو دعا کن خدا خانم جانو برام نگه داره زن می خوام چه کار؟چی کم دارم تو زندگی ؟گفتم:یک زن خوشگل و تو دل برو.به طعنه گفت:پونه؟وای دلم قیلی ویلی رفت.مردم از خوشی.گفتم:دایی لوس نشین.دایی خودش رو توی لحاف نازکش مچاله کرد و گفت:لوس خودتی که نصف شبی مزاحم خواب شازده ی خانم جانت شدی. و باز پشتش رو به من کرد. یعنی که بگیر بخواب.دراز کشیدم و گفتم:حالا غروسی آقا فرهاد کی هست؟جوابم رو نداد. مشتی به پشتش کوبیدم و گفتم:با شما بودم. جواب داد:آخر تابستون.با ناراحتی پرسیدم:حالا چرا اینقدر دیر؟چرخید و گفت:عروس تویی دست پاچه؟خنده ای کردم و گفتم:خدا نکنه. من هنوز بچه ام.دایی انگار که جان گرفته باشه بلند شد نشست در حالی که لحافش مثل چادر روی سرش بود و گفت:مثل من. منم که از سر شب همینو می گم.بعد نوک شستش رو به دهن برد و مکید.خندیدم.پشتم رو به دایی کردم و گفتم:شب بخیر نی نی کوچولو.صبح باز صدای خشک مامان تو گوشم نشست که با حالتی قهرگونه با خانم جان حرف می زد و می گفت:امروز گفتم خانم اعتمادی بیاد.بگید همه ی پرده ها رو باز کنه بندازه تو ماشین،شیشه ها رو هم تمیز کنه.خانم جان گفت:چرا همین دیشب نگفتی؟می خواستم واسه ظهر آبگوشت بذارم.نخود و لوبیاشم نم کردم. دایی فربد سرش رو از روی بالش برداشت و گفت:آبگوشت تو گرما خانم جان؟دلت خوشه؟مامان بدون توجه به دایی گفت:دیشب خواستم بگم،اما مگه شما برام اعصاب گذاشتین؟حالام دیر نشده آبگوشت رو بذارین واسه فردا.خانم جان گفت:من که عصر میرم،مهتابم که تنهایی نمی تونه آبگوشت بخوره.آبگوشت دور همش خوبه. مامان بی حوصله جواب داد:نخود و لوبیاها رو بریزین دور.چقدر بحث می کنین دم صبحی!در ضمن از خانم اعتمادی کار دیگه ای نخواین. همون شیشه ها و پرده ها تمیز بشه کافیه.خانم جان با طعنه گفت:چشم.وصورتش رو یکوری کرد.و من متعجب از اینکه چقدر این مادر و دختر با هم بحث می کنند! خانم جان دلش طاقت نیاورد و پرسید:حالا ذچه خبره به پرده شوری افتادی؟برا عید دادیم تمیزشون کردند.مامان که داشت کفشهاشو می پوشید،گفت:دیروز با فروزان تلفنی صحبت می کردم،گفت:همین روزا کیوان میاد ایران.خانم جان ذوق کرد،خندید و گفت:وا؟به سلامتی ایشالله.دایی فربد سرش رو از زوی بالش برداشت و گفت:حالا بعد این همه صغری کبری می گین تکلیف ناهار چی شد یا خودم نظر بدم؟منم با چشم بسته گفتم:شما بفرمایید شازده پسر.دایی با یک غلت خودش را به من رساند گونه ام را بوسید و خندان گفت:نخوره نظر.خانم اعتمادی ساعت نه آمد.گفت تو ترافیک گیر کرده. صبحانه اش رو که خورد رفت روی نردبان و پرده ی تو هال رو باز کرد و انداخت تو ماشین.بعدشم شیشه اش رو پاک کرد و رفت سروقت اتاق پذیرایی.تازه رفته بود روی نردبان و داشت پرده اش رو باز می کرد که زنگ زدند.رفتم دم در که دیدم یک پسره ده دوازده ساله پشت دره.سلام کرد و پرسید:ننه م هست؟متعجب پرسیدم:ننه ات؟گفت:کبری خانم.کبری اعتمادی.گفتم:آره.سرش رو کرد تو و داد زد:ننه،ننه بیا ممدو اینا اومدن.ممدو با زنش و بچه هاش.اخم کردم و گفتم :داد نزن.صبر کن برم مادرتو صدا کنم.خانم اعتمادی پرید رو ایوون.پسره هم زد تو حیاط و شروع کرد با لهجه ی محلی با ننه جانش به حرف زدن،در حالی که از شدت هیجان خوش خبری رانش رو می خاروند.خانم اعتمادی هم چادر به سر کرد و به خانم جان گفت:خانم جان برام از ده مهمون رسیده باهاس برم.ببخشین کارم نصفه موند.خانم جان هول کرد وگفت:اقلا اون پرده رو باز کن بعد برو.می خوای آویزون بندازیش به امان خدا؟خانم اعتمادی که از پله ها سرازیر شده بود گفت:به ناهار نمی رسم.جلوشان آبرو دارم.بمونه پس فردا میام.گفت و رفت. باز لبان خانم جان افتاد پایین. هر وقت غصه دار می شد لباش این ریختی می شد.دلم براش سوخت.گفتم:الانه خودم بازش می کنم خانم جان غصه نخورین.اخم خانم جان باز شد و گفت:می گه پس فردا،انگار می شه اون پرده تا پس فردا آویزون بمونه.گفتم:فکر کرده بیل به کمرمون خورده.گفتم و رفتم روی نردبان.خانم جان هی سفارش کرد که مراقب باشیم و من گفتم: چشم . پرده رو باز کردم و دادم خانم جان ببره بندازه تو ماشین.خودم هم دستمال برداشتم و با شیشه پاک کن افتادم به جان شیشه.تا حالا از این کارا نکرده بودم برام جذاب بود.هی مایع به شیشه می پاشیدم هی دستمال می کشیدم.مایع بوی شکلات می داد و من خوشم می آمد.یک مرتبه یک ماشین غریبه پیچید تو کوچه.وا؟مهمون داریم؟
کیه اون؟آخه غیر از ما کسی تو این کوچه ساکن نیست.کوچه ما دو تا خونه بیشتر نداره. یکی ما،یکی هم اون قدیمیه که دایی گفت مال کیه؟آهان مال آقای فخر.همون پیرمرده متشخصه. ماشینه هیوندای نقره ای تمیزی بود که زیر پنجره ی ما نگه داشت.کنجکاو بودم ببینم کی ازش پیاده می شه؟خودم رو هم مثلا قایم کرده بودم.دیدم یک جوانک خوشگل و خوش تیپ و خوش پوش ازش پیاده شد عینک آفتابی قهوه ایش رو برداشت سرش رو بالا گرفت و ساختمون قدیمی خوب وارسی کرد.منم اونو وارسی کردم. پیراهن و شلوارش شیری بود.موهاشم رنگ شن صحرایی بود،رنگ خاک بارون خورده.یه چیزی تو این مایه ها.رنگ موهاش نظرم رو جلب کرده بود. این رنگ مو رو کمتر کسی داره و من محو رنگ موهاش بودم.چه سر خوش فرمی و چه موهای خوش حالتی داشت!نزدیک بود از پنجره بیفتم پایین.مرد به این جذبه ندیده بودم. عینکش رو به دستش گرفته بود.مثل آقایس گرایلی.بعد عینکش رو گذاشت تو جیبش و رفت به طرف خونه قدیمی.یک کلید از جیب شلوارش در آورد و رفت تو. ای وای این بود آقای فخر؟مگه دایی نگفت که صاحبش پیر بود؟نکنه دزد باشه؟برم تو کوچه جیغ بزنم؟اما نه،دزد که کلید نداره.تازه این آقاهه خیلی باشخصیت بود.قیافه اش به دزدا نمی خورد.گیریم که دزد باشه،تو این خونه خالی از سکنه که چیزی نیست.حتما پسر صاحب خونه اس یا یکی از اقوام نزدیک. دلم قیلی ویلی رفت که قراره با ما همسایه بشند.شایدم مهندس باشه. مهندس جراحی.حتما رفته دید بزنه ببینه از کجا باید شروع کنه.دیگه مگه دست و دلم به کار می رفت؟صدای خانم جان آمد که گفت:تو چرا ماتت برده؟زود باش ظهر شد.چرخیدم،دیدم خانم جان با شربت به لیمو پای نردبان ایستاده.اومدم پایین و گفتم:خانم جان آقای مهندس اومده.خانم جان لیوان رو به دستم داد،خودش روی مبل نشست و گفت:کدوم مهندس؟گفتم:مهندس جراحی.واسه همین خونه هه دیگه،که دایی گفت قراره مرمتش کنند.خانم جان دست بالا برد و گفت:الهی شکر.والله دلم سیاه شده بود از بس این خونه تاریک بود مثل گور.شربتم رو تا نصفه سر کشیدم و گفتم:وای خانم جان اگه می دیدینش!چه تیپی داشت!خانم جان اخم کرد:رفتی به کار یا چش چرونی ورپریده؟پریدم بالای نردبان و گفتم:هر عضوی به وظیفه ی خودش عمل می کنه.خانم جان بلند شد و گفت:غلط می کنه.چشماتم بنداز به کار.خندیدم گفتم:به کاره دیگه.خانم جان که داشت می رفت بیرون،گفت:به کار شیشه،نه دیدزنی.نگاه بنداز لک به شیشه نمونه.گفتم:چشم،اما عمل نکردم. دستم به شیشه بود و چشمم تو ساختمون دنبال مهندس می گشت.یهو یک سفیدی دیدم که از تو یکی از اتاقها رد شد و دیگه ندیدمش. قد بلندی کردم و چون چیزی عایدم نشد به سیر و سیاحت میان پنجره های دیگه پرداختم و در همان حال هم با دستمال به دل و جگر شیشه ور می رفتم که یهو نفهمیدم چطور شد که سرنگون شدم. دادم به آسمون رسید و خوردم زمین.خانم جان هول کرد و هی زد تو سرش.سرم گرفته بود گوشه ی میز سنگی و پرخون شده بود.یک پا لای نردبون گیر کرده بود و پای دیگه ام بین مبل و عسلی. خانم جان کنارم نشسته بود و می گفت:خب بلند شو ببینم چه خاکی باید تو گورم بکنم؟داد زدم: پام خانم جان،پام.و هی داد زدم و گریه کردم.خانم جان چادر به سر کرد و گفت:از بس که سر به هوایی دختر!هی گفتم مواظب خودت باش.حالا کجا برم؟تیلیفونم که خرابه. و زد از اتاق بیرون.جیغ کشیدم خانم جان کجا میرین؟این فرش پرخون شده و باز گریه کردم.خانم جان برگشت و گفت:برم سر کوچه یک تاکسی بگیرم بیام.یه دقه آروم بگیر.اینقده جیغ نزن دست و پامو گم می کنم.خانم جان رفت و من گریه کنان مامان مامان می کردم.می ترسیدم تکون بخورم.صورتم رو روی فرش گذاشته بودم و گریه می کردم. فرش از خون سرم خیس و لزج شده بود. یک مرتبه صدای خانم جان رو شنیدم که با یکی حرف می زد. گریه کنان پرسیدم:خانم جان تاکسی گرفتین؟خانم جان داشت می گفت:ببخشین که مزاحم شدم.الهی عوضش رو از خدا بستونی ننه .ساکت شدم و گوش تیز کردم.ساکت ساکت که نه، یک ناله ی ریز و ممتد هنوز تو گلوم بود.از گوشه ی چشم یک جفت پای مردونه رو دیدم که کنار سرم ایستاد.سفید شلوارش خیلی زود توجهم رو جلب کرد.برق از سرم پرید.پاچه سفیده نشست نگاهی به سرم کرد و گفت: چه خونریزی ام داره خانم بزرگ!خانم جان با غصه گفت:الهی دستم بشکنه از بچه کار نکشم.مهندس بود که گفت:خدا نکنه خانم بزرگ پیشامده دیگه. حالام طوری نشده الانه می رسونیمش بیمارستان.من همون طور ناله می کردم که مهندس گفت:ببینم دختر خانم کجات درد می کنه؟با گریه گفتم:کجام درد نداره؟ پرسید: ببینم می تونی تکون بخوری؟امتحان نکرده گریه کنان گفتم:نه همه جام شکسته.مکثی کرد و گفت:بسیار خب. خانم بزرگ لطفا یک دستمال تمیز بدید سرش رو ببندم تا جلو خونریزی گرفته بشه.خانم جان رفت سراغ کمد یک ملافه بیرون آورد و داد دست مهندس.مهندس اونو پاره کرد و محکم سرم رو بست. من همون طور ناله می کردم .مهندس گاه نگاهم می کرد و آهسته می گفت:آروم باش دختر خوب.بعد گفت:می تونی بلندشی دخترخانم؟امتحان نکرده جیغ کشیدم و گفتم:نخیر نخیر نمی تونم.انگار همه ی استخونام شکسته.