مهندس رو به خانم جان گفت:باید برسونیمش بیمارستان.خانم جان با شتاب یک روسری روی سرم انداخت با عجله زیر گلویم گره زد و میان آخ و اوخهای من به کمک مهندس بلندم کرده با هیوندای نقره ای راهی بیمارستان مامان شدیم.مامان که تو اتاق عمل بود اما همکاراش سنگ تموم گذاشتند و خیلی زو سرم رو پانسمان کردند.پام هم که شکسته بود رفت تو گچ و یک آمپول بهم زدند تا دردم آروم بگیره.دلم واسه خودم می سوخت که مثل گوشت قربونی شده بودم.هر کس از راه می رسید یک بلای تازه سرم می آورد.حالا نوبت خانم تابنده بود که اومده بود سرمم رو وصل کنه.سعی می کرد مهربون باشه.حوصله اش نداشتم.گفتم:دلم مامانمو می خواد.دستی به سرم کشید و گفت:هر کاری داری به من بگو عزیزم.صورتم رو به جانبی دیگه چرخوندم که یعنی حوصله ات رو ندارم.خانم تابنده فهمید و دیگه حرف نزد.کارش که تموم شد ملافه رو مرتب کرد و گفت:کاری داشتی زنگ بزن.سرم که تموم شد مرخصی.من می رم به خانم بزرگ سر بزنم. دست پاچه پرسیدم:خانم جانم کجاس؟لبخندی زد و گفت:جوش زده بودند دادم فشارشونو بگیرند.یک کمی بالا بود یه آمپول بهشون زدم گفتم استراحت کنند.کاری داشتی زنگ بزن.گفت و رفت. خواستم بگم بیخودی دور بر خانم جان نپلک که دخترتو نپسندیده.هنوزم یک کمی درد داشتم.پام تو گچ ناله می کرد.سرم ذوق ذوق می کرد.چشامو بستم و ریز نالیدم. بازم صدای در اتاق آمد.از دست این همکارای مامان!محل ندادم.حوصله ی هیچ بنی احدی رو نداشتم.واسه دل خودم می نالیدم که چطور کنفیکون شدم!یک مرتبه صدایی آرام توی گوشم نشست که گفت:خسته نشدی اینقدر ناله کردی خانم کوچولو؟چشامو باز کردم.ای خدا چی دیدم؟یک جفت چشم درشت و خوشگل.چه رنگی بودند این چشا؟چه برقی ام می زدند!و چه رقصان بودند!به جان خانم جان که این قشنگ ترین چشایی بود که تا به حال می دیدم.یعنی اصلا این رنگ چشم ندیده بودم.نگ صحرا.رنگی حاصل از ادغام قهوه ای و زرد و عسلی.یک رنگ عجیب!تو عمق چشاش که فرو می رفتی انگار به دل صحرا نگاه می کردی!به جون خانم جانم که همچین رنگ چشایی ندیده بودم.وای خون!روی سینه اش لکه ی بزرگ خون داشت.مهندس بود.دوبارهنگاه به موهاش کردم.موهاشو چشاش همرنگ هم بودند و چه رنگ عجیبی و قشنگی!مهندس آروم پرسید:بهتری؟جواب ندادم.داشتم به لکه ی پیراهنش نگاه می کردم.نگاهم رو دنبال کرد،لکه رو که دید لبخندی زد و چیزی نگفت.چرخید و رفت پشت پنجره و در همون حال گفت:نیم ساعت دیگه مرخصی خانم کوچولو.زبونم بند اومده بود. مهندس دم دستم بود و من مونده بودم چی باید بگم؟از آب و هوا بپرسم؟نه این دیگه خیلی سر راه افتاده اس. هر بینوایی واسه کاستن سنگینی جو دست به دامن آب و هوا می شه.چی بگم؟خب پشت پنجره استادنش بهترین موقعیته که از آب و هوا حرف بزنم.حالا چه اجبار که حرف بزنم؟بهتر بود ادای مریضا رو دربیارم و سکوت کنم و گاه به گاه ناله می کردم. اومد به طرفم و گفت:اگه چیزی لازم داری برم برات بگیرم؟ابروهام رفت بالا که یعنی نه.خنده ای قشنگ کرد.زل زد تو چشام و گفت:پس بیرون می شینم کاری داشتی صدام بزن.دستش به دستگیره بود که صدای خفه ای از تو حلقم دراومد و گفتم:آقای مهندس؟چرخید متعجب نگاهم کرد و پرسید:با منی؟جواب دادم:مگه شما مهندس جراحی خونهی آقای فخر نیستین؟فکری کرد و موذیانه خندید و گفت:شاید.یادم رفت چی می خواستم بگم. و چون دید حرفی نمی زنم گفت:امرتون؟ساده لوحانه جواب دادم:یادم رفت.ملوس خندید و رفت.در رو هم پشت سرش بست و من بینوا توی ابرها رهانید.دقایقی بعد خانم جان آمد.تا رسید خم شد ماچم کرد و گریست.از حالش پرسیدم،گفت خوبه خانم تابنده خیلی گنده اش کرده و به زور خوابوندتش روی تخت و گفته براش ساندیس بیارند. بعد هم سرش رو یکوری کرد و گفت:فکر کرده من گاوم!هر دو خندیدیم.خانم جان باز ماچم کرد و قربان صدقه ام رفت.پرسیدم:مامان نمیاد؟گفت:نه تو اتاق عمله.آقای مهندس من و خانم جان رو به خونه رسوند.خانم جان یکریز تشکر می کرد و یا عذر می خواست و دعا به جان و جوانی اش می فرستاد. او هم جواب هایی کوتاه و فراخور می داد و من هم لالمونی گرفته بودم و از توی آینه زل زده بودم به یک جفت تیله ی شنی رقصان و بی نهایت جذاب.خانم جان زود یک دست رخت خواب تمیز توی هال پهن کرد و رفت توی آشپزخونه.منم به عسل زنگ زدم و گفتم نمی تونم تا مدتها کلاس برم.گفت که به استاد خبر می ده و قول داد بیاد به دیدنم.
این روزا مامان بیشتر بهم توجه می کنه.هی گوشت سیخ می کشه هی جوجه سیخ می کشه و این وسط دایی فربد لپ و لیس می کنه.شب صبا اومد دیدنم و از آنجایی که دنبال جای خواب می گرده،موند پیشم و دوتایی تا صبح ور زدیم.اون از کیوان گفت و من از مهندس و عسل و استاد ارژنگ و گالری من اش.از عرفان و عشق خیالی اش هم گفتم.صبا هم نسبت دیوونه به عرفان داد و گفت خلا تو خیال عاشق می شن.صبح خانم جان گفت از فردا می رم تو اتاق خوابم چقدر ور زدین سرم رفت.مامان حرص می خوره که همه تو هال ولو می شن اما رعایت حال منو می کنه و دم نمی زنه.یک مرتبه به خانم جان گفت:مهتاب مریضه می خواد جلو تلویزیون باشه، شما چرا نمی رین تو اتاق؟خانم جان گفت:من نفسم به نفس مهتاب بنده و دهان مامانو بست.آقای گرایلی تنها اومد دیدنم و برام آناناس آورد.می دونه خیلی دوستش دارم برام ولخرجی می کنه. از بچگی جای پدر نگاهش کردم.اونم زیاد بهم محبت داره.دایی فربد مرتب برام نون خامه ای می خره و دوتایی مسابقه خوردن می ذاریم.عصر خانم جان رفت حمام و به دایی فربد گفت:نری مغازه تا من از حمام بیام نکنه یکی بیاد.دایی فربد گفت:کی رو داریم بیاد؟همه اومدند.خانم جان گفت:عمهی مهتاب زنگ زده قراره بیاد.دایی فربد به مسخره گفت:دوشیزه بالن؟خانم جان دعوا کرد:بی صدا لوده.عمه گیتا عروسی نکرده. حالا هم از وقتش گذشته.نه اینکه زشت بوده باشه.زیادی سخت گیر بوده.نه در مورد شوهر،که در همه ی موارد.هم بد دله،هم وسواسی،هم ایراد گیر.گفتم خانم جان خب نرین حمام،عمه بیاد ببینه نیستین ناراحت می شه.خانم جان گفت:زودی میام ننه.خیلی عرق کردم نکنه عمه ات بخواد ماچم کنه.می دونی که چقدر بد دله.دوست دارم خوشبو باشم.تیپ اشند گواینکه تاریخ مصرف دختره گذشته.اخم کردم و گفتم:دایی رگ غیرتم نزدنه بالا.می دونستم دایی شوخی می کنه.خانم جان رفت حمام،دایی فربدم جلو کولر لمید به کارتون نگاه کردن.پلنگ صورتی داشت.کارتون مورد علاقه ی دایی.گفتم:دایی ننه قاسم شدین؟دایی بدون اینکه نگاهم کنه و هم چنان که محو کارتون می نمود گفت:پدر محترم آقا قاسم.خندیدم و گفتم:دلم چای تازه دم می خواد.بازم دایی بدون چشم گرفتن از تلویزیون جواب داد:منم.گفتم :سنگ پای قزوین؟دایی نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:دیر رسیدی.خانم جان با خودش برد تو حموم.همیشه یک جفنگی داشت تحویلم بده.با هزار معرکه بلندش کردم فرستادم دنبال چای.صدای دایی از توی آشپزخونه آمد که غرغر می کرد:ای بابا این چای ام که تیار نیست.داشت کتری رو آب می کرد که زنگ زدند.دایی پرید وسط هال و گفت:دیدی عمه گیتا اومد چای ام حاضر نیست. و رفت جلو آینه و دستی به موهاش کشید.شلوار لی پاش بود با یکی از پیراهنهایی که از ترکیه واسه خودش آورده بود.قیافه اش تو خونه ای و دلچسب بود.دایی نگاهی بهم کرد و گفت: چطورم؟خندیدم و جواب دادم:دایی جون عمه گیتا خیال عروسی نداره.بیخودی دست و پا نزنین.شما رو هم که هزار بار دیده.برید در باز کنید پوسید از گرما.دایی خنده ای کرد و گفت:پسرها همیشه دوست دارند جلو دخترها تسپ باشند گواینکه تاریخ مصرف دختره گذشته.اخم کردم و گرفتم:دایی رگ غیرتم نزنه بالا.می دانستم دایی شوخی می کنه.دایی به عمه گیتا احترام می گذاشت.به قول مامان، لودگی می کرد.دایی به دو رفت تو حیاط و دقیقه ای دیگر همراه عسل برگشت.عسل از جلو و دایی از دنبال.هر دو دستپاچه و رنگ باخته.خوشم آمد که سوژه ای جدید افتاده به دستم. عسل با یک جعبه شکلات کنارم نشست.سر به زیر و خجل می نمود.فکر می کرد مزاحم شده.دایی افتاد به پذیرایی. بعدشم لباس پوشید و زد به چاک.موقع رفتن گفت:مهتاب چای دم کردم خانم جان که اومد بگو بریزه.عسل نیم خیز شد و گفت:خودم می ریزم. دایی که داشت نگاهش می کرد،گفت:می بخشید که نموندم.عسل سرش رو گرفت بالا و گفت: راحت باشین. دایی هنوزم داشت عسل رو نگاه می کرد.تا منو دید برام دست تکون داد و گفت:بای. گفتم:دایی جون پس عمه گیتا چی؟
داشت می رفت،بدون اینکه برگرده جواب داد:سپردمش به خدا.خانم جان زودتر از همیشه آمد.سفید که بود حالا صورتی شده بود.جای موسی خان خالی که دلش ضعف بره واسه زن خوشگلش.الحق که چه خانم جانی دارم من!خانم جان روبروی عسل بیتوته کرد و چشم ازش نگرفت.عسل زرد شد،قرمز شد،ارغوانی شد آخرش هم طاقت نیاورد و رفت.خانم جان عسل رو برد عمه گیتا رو آورد.به عبارتی با یک تیر دو نشان زد،هم عسل رو بدرقه کرد هم به پیشواز عمه گیتا رفت.ندیدم عمه گیتا خانم جانو ماچ کرده یا نه. اگر هم کرده تو حیاط بوده.حتما کرده،چون منو هم کرد.مثل همیشه مرتب بود.بوی عطرش همه جارو برداشت و من کیف کردم.یاد خودکار استاد ارژنگ کردم.احساس کردم دلم یک کمی بفهمی نفهمی واسه استاد نازکدلم تنگ شده.عمه گیتا الم رو پرسید و منو از صحرای خیال بیرون کشوند. عمه گیتا خیلی قشنگ حرف می زنه.فامیل پدری ام امروزی تر از فامیل مادری ام هستند.به قول خانم جان فاز بالا و کلاس بالا هستند.آدم بهشون افتخار می کنهن.شاید واسه همینه که مامان فرح بعد از فوت شوهرش پاشو از زندگی اونا کشیده بیرون.شاید دیده تو جمع اونا کم میاره و مامان اینو دوست نداره.خانم جان عمه گیتا رو واسه شام نگه داشت.پلومرغ درست کرده بود با آش کوفته قلقلی. دایی فربدم که اومد پیتزا گرفته بود.مثلا عمه گیتا رو تحویل گرفته بود.دایی فربد و عمه گیتا خیلی با هم حرف می زدنند و هر دو طور خاصی به هم احترام می گذارند.دایی فربد گاهی می گه عمه گیتا دوشسه.آخر شب دایی رفت کهعمه گیتا رو برسونه.دلم ضعف می رفت که با خانم جان تنها بمونم و حرف بزنم.احساس می کردم خانم جان عل رو پسندیده واسه دایی.خاک تو سر من که عقلم نرسیده بود این دو جوونو تا به حال دست به دست هم بدم.خیلی بهم می اومدند.انگار عروس و دومادم همدیگه رو پسندیده بودند.رنگ عسل رفته بود و گیج ویجی می زد.مثل همیشه راحت نبود و قاطی پاطی حرف می زد.خب این واسه یک دختر نجیب طبیعیه اما دایی چرا خودش رو باخته بود؟موقع پذیرایی فهمیدم که حال طبیعی نداره.شبم که اومد خونه طور خاصی شنگول بود.خانم جانم که با حظ به عسل نگاه می کرد.به قول معروف نه چنگ زدیم نه چونه عروس اومد به خونه.ربطی بود؟انگار یک کمی بود.شایدم نبود.حالا ولش،باید برم تو نخ سور و ساط عروسی.مامان داشت ظرفها رو می شست.خانم جانم لِک و لِک کنون مشغول جمع و جور بود.طفلک فرصت نشده بود ولو بشه.می ترسید یکی بیاد واسه دیدن.حالا دیر وقت بود اما مامان مرتب گوشزد می کرد آدم مریض دار باید شبانه روز آماده باشه.ای عجب که حق با مامان بود!زنگ زدند.خانم جان که خسته بود اخم کرد که:دیگه کیه این وقت شب؟!مامان هم تعجب کرده بود.داشت دستاشو خشک می کرد که پرسید:فربد کلید نبرده؟خانم دجان جواب داد:چرا ننه اون که دسته کلیدش رو از خودش جدا نمی کنه.مامان گوشی آیفون برداشت و پرسید:کیه؟کی بود که لبخند به لب مامان نشوند؟اوه چشم و دل خانم جان روشن!خانم تابنده بود با پونه جانش.با یک جعبه ی بزرگ شیرینیو یک دسته گل بزرگ.فکر کنم نصف حقوق این ماهش رو به ظاهر واسه خاطر من و در باطن برای یک امر حیاتی تر خرج کرده بود.خانم جان اخم کرد و غرید:ای وقت شب آدم می ره عیادت مریض؟مامان نفهمید.دویده بود جلو.نمی دونم این خانم تابنده چطوری قاپ دل مامانو دزدیده!خانم جان چادرش رو دورش گرفت و کنار رخت خواب من نشست.خانم تابنده با سروصدا وارد هال شد.پونه هم دنبالش.خانم تابنده خودشو انداخت تو بغل خانم جان و هی ماچش کرد.انگار که صدساله رفیقند.فکر کردم چه خوب شد خانم جان رفت حمام.حالا دیگه شامپو و صابون حلال شد.پونه به روی خانم جان خندید اما برای من یک کمی فیس داشت.خانم جان بعدا گفت چون دیده تو خیلی ازش خوشگل تری حسودیش شده.پرسیدم خانم جان این غیبت نبود؟خانم جان گفت:نخیر این یک حدس بود و زود ساکت شد.فهمید حق با منه.بعدشم طاقت نیاورد و گفت:خدایا توبه چه کار کنم ستاره اش منو نگرفته.
هنوز خانم تابنده جابه جا نشده بود که مامان زد تو آشپزخونه.مامان تق و توق می کرد که صدای در حیاط اومد و بعدشم ماشین.آخ جون دایی فربدم برگشت.عجب شبی است امشب واسه من!دارم می ترکم از سوژه.خانم جان نگاهی به جانب حیاط انداخت و رو به من گفت:دایی ات اومد.حالا کی با پونه بود که رنگ گذاشت و رنگ برداشت؟خانم تابنده هول کرد و بدون دلیل خندید.چراغ بیرون خاموش بود و دایی کفشهای اضافه رو ندید.همونطور که کفشهاشو می کند گفت:پیشو پیشو بیداری؟بعدشم وارد هال شد در حالی که داشت می گفت خب اینم از عمه گیت...که حرف تو دهنش ماسید.خانم تابنده و پونه جلو پاش بلند شدند.دایی که شستش خبردار شده بود این دختر همون نشون کرده ی مامانه با خوشرویی خوش و بش کرد بعدشم نشست کنار من و دست منو گرفت تو دستاش و هی با انگشتام بازی کرد و هی موامی بلندم رو نوازش کرد و هی حرف زد.از کار و کاسبی گفت،از ترکیه گفت،از من تعریف کرد و گفت که قلبشم و ... پونه زیر چشمی نگاهش می کرد خانم تابنده واضحخانم جان اخم کرده بود و هی به ساعت نگاه می کرد.تو این مدت لبای خانم جان از هم باز نشد که نشد.مامان هی می گذاشت و برمی داشت و هی تعارف پونه می کرد.پونه هم نقد کرد به جیبش انداخت که مورد پسند واقع شده.موقع خداحافظی با تک تک مون خداحافظی کرد بعدشم روشو سنگ پاکرد و گفت خداحافظ آقا فربد.این که به نظر من یعنی چراغ سبز!مهمونا که رفتند مامان تند جمع و جور کرد و بدون حرف و حدیثی رفت تو اتاقش.خانم جان باد داشت.زودی رفت تو اتاق من که بخوابه.گفتم:خانم جان نمیاین پیش من؟خانم جان گفت:نه ننه ای دختره امشب خلق من تنگ کرده.مادرتو می گم با این قرار مداراش.انگار نه انگار که منم آدمم.حرف من دو پول سیاه هم براش نمی ارزه.لقمه رو آورده دم دهن ای پسره که دلش رو آب کنه.دایی فربد گت:خانم جان مگه دل من سر راه افتاده که به این آسونیا آب بشه!کم زن و دختر جوون میاد دم مغازه ام؟پس باید تا به حال حرمسرا می داشتم.خانم جان که داشت می رفت تو اتاق گفت:یک پسر دارم دوست دارم عروسم چسب دلم باشه،همین.ای پونه منو نگرفته حالا خود دانید.به قول گفتنی مار از پونه بدش میاد جلو خونه اش سبز می شه.گفت و رفت. دایی فربد رخت خوابش رو برد روی ایوون و من تنها موندم.بلند شدم رفتم روی ایوون و حکم کردم که دایی رخت خواب منو هم ببره روی ایوون.دلم هوای خوب و تازه می خواست.دایی بلند شد و گفت:ای به چشم.خندیدم و گفتم:قربون دایی.ذوق کرده گفت:میری؟نگاهش کردم،دیدم خیلی ماه و دوست داشتنیه!جواب دادم:چرا که نه معلومه که میرم.اونم از ته دل گفت:خدا نکنه.خودم رو زدم به خواب اما زیر چشمی مراقب دایی بودم. می خواستم بدونم این تحولات بعدازظهری چه اثری روی روح و روانش گذاشته؟دیدم خیره به آسمون پرستاره اس.ساعدش رو روی پیشانی گذاشته بود و دل آسمون می کاوید.آروم گفتم:دایی جون؟بدون پلک زدنی گفت:هوم؟یک کمی چرخیدم و گفتم:هنوز بزرگ نشدین؟تقریبا جدی جواب داد:نشنیدی خانم جان چی گفت؟با سماجت پرسیدم:خود شما چی می گین؟چرخید نوک دماغم رو فشار داد و گفت:من که می گم شب بخیر پیشی ملوس.پرسیدم:حق با خانم جان بود یا مامان؟منظورم پونه اس.صاف خوابید و چشم دوخت به آسمون و گفت:هر بچه ی خوبی حق رو به مادرش میده.با بدجنسی گفتم:حتی اگه این مادر دوست منو نپسندیده باشه.چرخید دستش رو ستون سر کرد و گفت:منظورت چیه؟با بدجنسی گفتم:منظورم عسله.دایی خنده ای کرد و گفت:عسل که عسله دیگه نپسندیدن نداره.کی بوده تا حالا عسل دوست نداشته باشه؟بعدشم طاقباز شد و چشم دوخت به ستاره ها و یک آه ملایم کشید.گفتم :نکنه نشسته تو دلتون؟دایی به شوخی گفت:نه،ایستاده.حالا سهم تو رو خوردم حسودخانم؟ذوق زده پرسیدم:دایی دل باخته شدین؟الهی فداتون بشم.به جون خانم جان همون عصری که دستپاچه شدین فهمیدم. عسلم حال طبیعی نداشت.دایی جدی شد و گفت:میخوای شایعه درست کنی ؟بابا می بینم ناخوش احوالی سربه سرت میذارم.
گفتم:من دایی مو می شناس.دایی،جون من عسل چطور بود؟چرخید و با شوخ طبعی جواب داد:همه می دونن که عسل ماده ای بسیار شیرین.آخ که چقدر دلم کره و عسل می خواد بعد دور دهانش رو لیسید و گفت:به به.با سماجت گفتم:دایی،جون من راستش رو بگین دوستم چطور بود؟جواب داد:دوست توئه به من چه؟وادارم نکن پشت سر دختر مردم حرف بزنم.تو هم بگیر بخواب نصف شبی گوشمو نجو. اندازه کافی خانم تابنده جویده اش.باز گفتم:دایی،جون من.جدی شد.ساعد به پیشانی گذاشت چشاشو بست و گفت: شب بخیر پیشی اک من.اخم کردم و گفتم: فکر کردین من بچه ام و نمی فهمم؟ دارین طفره میرین . اما من می دونم دلتون رفته پیش عسل و برنمی گرده. پشتم رو کردم و مثلا خوابیدم. اما هرمرتبه که غلت زدم و زیر چشمی پاییدمش ، از پر پر چشاش فهمیدم که بیداره و ذهنش مشغول.فصل 15صبح مامان رفت بیمارستان و خانم جان به آرزوش رسید و آبگوشتش رو گذاشت بار. احساس کردم این مرتبه خودش هوس کرده. کاراش رو که ردیف کرد با یک ظرف هندوانه ی سرخ و شکری اومد کنارم نشست و گفت: بیا ننه یک گل بذار دهنت گلوت چسبیده به هم.به دایی گفته بودم رختخوابم رو جمع کنه. حالم بهتر بود. روی مبل لم می دادم. خانم جان بساط سبزی خوردنش را آورد کنارم پهن کرد ونشست پاک کردن. منم هندوانه می خوردم که خانم جان پرسید: ننه یه چیزی بپرسم ناراحت نمی شی؟خودمو زدم به نفهمی و گفتم چی؟ می دونستم می خواد از عسل بپرسه. همین دیروز فهمیدم که عروسش رو پسندیده. خانم جان که داشت سبزی پاک می کرد می پرسید و من تا تونستم جوشش دادم و از عسل تعریف کردم. دروغ هم نگفتم. عسل تعریفی هم بود. سبزی ها که تموم شد من و خانم جان ، دایی و عسل رو دست به دست هم داده بودیم و به ریش خانم تابنده و پونه می خندیدیم.بعداز ظهر استاد ارژنگ با یک دسته گل قرمز که لای زرورق پیچیده شده بود آمد به دیدنم. از خودم خوشم اومده. این روزا کیا بیایی دارم. شدم کانون توجه و بذل محبت. خانم جان در رو باز کرد و با ادب و تواضع ازش پذیرایی کرد و رفت تو اتاق دیگه. استاد روبروم نشسته بود. یک کمی هم صورتی شده بود. اولش که سرخ تر بود اما کم کم به حال طبیعی درآمد و گفت: این روزا جاتون تو کلاس خیلی خالیه.با بدجنسی جواب دادم: می دونم. نگاهم کرد و حرفی نزد. حتما تو دلش گفته از خود متشکر! باز گفت: حیفه که از کلاس عقب بمونید شما استعداد خوبی دارید.گفتم: عقب نمی مونم چون بیکار نمی شینم. من هر دقیقه که وقت کنم یک طرح و نقشه واسه خودم می زنم. زل زد تو چشام و گفت: روی کاغذ یا توی سرتون؟خندیدم و گفتم: نقاشی هم شفاهی میشه؟ جواب داد: تخیل دست رد به سینه ی هیچ پدیده ای نمی زنه. تنها هنری که وسعت زیادی داره. مثل اقیانوس بیکرانه و مثل آسمون لایتناهی.چشامو گرد کردم و گفتم: چه هنرمندانه و ادیبانه حرف می زنید استاد! راستی شما هم شعر می گید؟گفت: نمی گم اما روخوانی می کنم و گاه سنجیده به کارش می گیرم. خندیدم و گفتم: راست می گن که هنرمندان احساسات لطیف و عواطف رقیقی دارند.اه چی گفتم؟ نفهمیدم به قول استاد سنجیده بود یا نه! و اصلا جمله ی درستی بود؟ خواستم شلوغ کنم ، ادامه دادم: و قلب رئوفی. فهمید سرهم بندی می کنم ، نگاهم کرد و گفت: شما هنوز برای مباحثه خیلی جوانید مهتاب! اما دوست دارم بدونید هنرمند کسیه که بتونه احساسات درونی اش رو به طریقی بیان کنه. اصولا هنر یعنی بیان احساسات درونی به هر شکل و طریقه. یک هنرمند می تونه احساسش رو از طریق موسیقی ، نقاشی ، شعر ، رقص و یا به طرق دیگه به مخاطب منتقل کنه.چشامو گرد کردم و گفتم: رقص استاد؟ اینم هنره؟گفت: بله.به مسخره گفتم: اما خانم جان می گه رقص شلنگ تخته انداختن دخترای سبکسره.استاد سرش رو چند مرتبه به طرفین تکان داد و گفت: اوه نه نه ، به رقص اهانت نکنید. البته شلنگ تخته انداختن های امروز هنر رقص را زیر سوال برده و من حق رو به خانم جان تو می دم. اما نباید رقص هنری رو با این حرکات جلف امروزی در یک ردیف قرار بدیم. رقص یعنی بیان احساسات به وسیله ی حرکات موزون. که این در ردیف پنجم هنری واقع شده. بعد هم هنرها رو به این ترتیب برام باز کرد و گفت که موسیقی هنر اوله و بیان احساساته به وسیله ی صدا ، نقاشی دومیه و بیان احساساته به وسیله ی تصویر ، مجسمه سازی هنر سوم ، معماری هنر چهارم ، و رقص عزیزش که این همه براش به منبر رفت هنر پنجمه. پرسیدم پس شعر و شاعری چی استاد؟ ذوق کرد که بجثش توجهم رو جلب کرده. گفت: اون توی بخش ادبیاته که هنر ششمه و هفتمی هم سینماست که همه می دونند. این همه با حرارت حرف زد و چیز یادم داد باز بی گدار به آب زدم و پرسیدم: استاد شما هم رقص می کنید؟ که قرمز شد ، لبو شد. خاک تو سر من بی حیا. به من چه! خودش از وقتی اومده انگشت گذاشته رو رقاصی و نخ می ده. نمی دونه من دهنم چاک و بست نداره؟ خوبه که روان شناسی رنگی ام کرده.
سرفه کرد و گفت: عرض کردم که رقص یک هنره نه فقط یک واژه که به بازی گرفته بشه.گفتم: استاد منظورم همون هنری اش بود شما بلدید؟اخم کرد و گفت: نخیر. من دورادور با همه هنرها آشنایی دارم اما تبحر ندارم.مطمئن شدم این کلمه براش نا آشنا نیست و تا حدودی هم بلده. استاد که دید من در افکار خودم غوطه ور هستم ترسید و گفت: اجازه میدید مهتاب؟نخیر، دیگه دوشیزه اش رو خورده و یک قورت آبم روش.فصل 16شب مامان کشیک بود. بازم اضافه کاری! فکر کردم حق داره. این روزا خرجش زیادتر شده. هم بیشتر از قبل مهمون داریم ، حتی اگه نباشیم مامان مدام زیر بغلش پره ، هم گوشت و مرغیه که میره به شکم من. به قول خانم جان جیران سوسیس کالباسا. من و خانم جان از شب کاری مامان استقبال می کردیم ودوتایی نشستیم به دوره کردن دایی تا دومادش کنیم. هر دو انگشت گذاشته بودیم روی عسل. دایی اولش لودگی می کرد اما بعد با ترشرویی دست رد به سینه زد و رفت گرفت خوابید.صبح دایی خوش اخلاق بود. رفت شیر گرفت و خوش خبر بر گشت که: کارگران خونه قدیمی شروع به کار کردند. شیر رو گذاشت و خبرشو داد و رفت و نفهمید که دل منو انداخت به قیلی ویلی. این چند روز فرصت نکردم به مهندس جانم فکر کنم. حالا حتما داره به کارگرا دستور میده. از این به بعد هر روز میاد واسه سرکشی. یک آن آرزو کردم کارگرش بودم و مدام باهام حرف می زد و دستور می داد. اه! چه فایده ای؟ ای خدا راسته که گفتند آب در خانه و ما تشنه لبان و مهندس تو کوچه و ما... نه بابا این که ربطی نیست. من که دور جهان نمی گردم. خل شدم. دلم غش رفت که مهندس جانمو دید بزنم. عصامو برداشتم که مثلا می خوام تو اتاق راه برم. هی رفتم تو پذیرایی ، هی برگشتم. خانم جان گفت: چه عجب! داشت گردگیری می کرد و می نالید که امان از تابستون و گرد و خاکش. دیدم سرش گرمه ، از پنجره ی پذیرایی یک کله شنیدم بیرون. مهندس نبود. هیونداشم نبود. یک پژوی سیاه زیر دیوارمون بود که تا حالا ندیده بودم. یک مرتبه یک مرد مسن و با شخصیت رو دیدم که از ساختمون در اومد ، رفت از تو پژو یک پوشه برداشت و باز رفت تو. این بود آقای فخر؟ اما این که پیر نبود. پس چرا دایی گفت پیرمرد؟ شاید فخر نبوده ، شایدم هست و دایی در مقایسه با خودش گفته پیرمرد.نزدیک ظهر تلفن زنگ زد. استاد ارژنگ بود. نه بابا ، اینم تنش می خاره و دوست داره من گاهی سیخش بزنم. شایدم مهربونه ، که البته هست. شایدم احساس مسئولیت می کنه. می خواست بدونه صلاح هست و مادر ، منظورش مامان فرح بود ، اجازه می دن بیاد خونه تدریس خصوصی؟ گفتم لازم نیست ، اما اصرار کرد و گفت من به شما مدیونم. شما باید دوره تون رو کامل طی کنید. فهمیدم وجدان داره و مال حلال خوره. خوشم آمد و اجازه دادم بیاد. می دونستم مامان مخالفتی نداره. چرا باید داشته باشه؟ بده نه چنگ بزنه نه چونه استاد بیاد به خونه؟ ربط داشت یا نداشت به خودم که چسبید. استاد عصر دفتر دستک به زیر بغل اومد چه زود؟ فکر نمی کردم این قدر موضوع جدی باشه! قرار خاصی با هم نگذاشته بودیم. خیلی مهیای پذیرایی نبودم. یک پیراهن نخی آزاد تنم بود که نو و مرتب بود و بهم میومد. موهام هم دورم ولو بود که با یک تل چرمی داده بودم بره عقب. قیافه ام ساده و بچه گانه اما راحت بود. رفتم جلو به استقبال ، با همون عصای زیر بغلم. استاد به محض دیدنم روی ایوون خشک شد. چش شد؟ دیدم باز صورتی شده. ای وای از دست این استاد! خوبه که کسی حرفی نزده. اصلا غیر از من کس دیگه ای این دور و برها نیست که خجالت بکشه. گفتم: استاد؟ جواب نداد. بلندتر گفتم استاد ارژنگ؟ انگار آب پاشیدند روش ، تکونی خورد و اومد جلو.پرسیدم:_ طوریتون شد؟ آهی کشید و گفت: نه نه ، شما بفرمایید.استاد دنبال من به اتاق پذیرایی آمد و پشت میز ناهار خوری نشست بساطش را ولو کرد. نفهمیدم چش بود! یا قلم از دستش می افتاد یا کتاب ، یا این که حرفاشو پس و پیش می گفت. منم دو تا دستامو زدهبودم زیر چونه ام و زل زده بودم بهش. منتظر مونده بودم تا حالش جا بیاد و مثل تو کلاس بشه. اما نشد که نشد. آخر استاد بساطش رو جمع کرد و گفت: مهتاب؟چشامو گرد و گشاد کردم یعنی که بگو. اما حرفی نزدم. استاد یک دور شمسی قمری دور تا دور صورتم سیاحت کرد ، یک نفس کشید و بعد گفت: راستش... راستش...باز داشت تو حلقش دنبال جمله می گشت. منم لج کرده بودم و لالمونی گرفته بودم و همون طور مثل بچه ها دستام زیر چونه ام بود. استاد سرش رو انداخت پایین ، مکثی کرد ، باز سرش رو گرفت بالا نگاهم کرد و گفت: می خواستم بگم این موهای حالت دار بلوطی ات ، این تل پهن چرمی زرد ، این چهره ی شاد و بشاش... بعد زل زد تو چشام و ادامه داد: قیافه ات جون می ده واسه نقاشی. می خوام اگه اجازه بدی ... مهتاب مدلم میشی؟
دستامو بهم زدم و گفتم: آخ جون! منظورتون اینه که ازم تابلو بکشین. کی؟ استاد که از شادی من شاد شده بود لبخندی زد و گفت: اگه اشکالی نداره همین الان.ذوق زده گفتم: من که از خدامه. استاد هم هیجان زده دست به کار شد. یک ورق کاغذ بزرگ روی میز گذاشت صندلی اش را مرتب کرد ، یک مبل رو کشوند وسط اتاق و در همان حال با حرارت حرف می زد که: لباست با اون تل زرد خیلی هماهنگه. می دونی چهره ات یک حالت خاص داره. یک معصومیت همراه با یک نشاط دخترانه. اصولا رنگ به نقاشی حال و هوای خاصی می بخشه و اونو جان دار می کنه. از این شاخه می پرید روی اون شاخه و از رنگ و فرم و استیل صورت می گفت. منم مات و مبهوت خیره خیره نگاهش می کردم.پرسیدم استاد منو روی کاغذ می کشید؟ رنگ هم می زنید؟جواب داد: فعلا روی کاغذ پیاده ات می کنم بعد توی خونه روی بوم و با رنگ روغن تکمیلش می کنم. بعد با حرارت گفت: مهتاب من امروز خیلی هیجان زده ام. تو مدل مناسبی هستی. بعد هم ازم خواست روی مبل بنشینم و دستها و سرم رو به دلخواه خودش میزون کرد. به طور نامحسوسی دستاش می لرزید و نا خواسته مرا هم به وجد می آورد. ژستم که تکمیل شد دیگه تکون نخوردم. رفتم تو بحر استاد که هر لحظه بیشتر توی حال و هوای نقاشی فرو می رفت. و چه مهربان و معصوم بود حین کار! یک نگاه دقیق به من می کرد و یک نگاه روی کاغذ و دستاش گاه با سرعت و گاه آرام خطوطی ترسیم می نمود. اینقدر ازش خوشم اومد که میخواستم جیغ بکشم. تمام وجودش شده بود احساس و نا خود آگاه احساس پاکش رو به من هم منتقل می کرد. دیدم می تونم استادم رو دوست داشته باشم و براش دل بسوزونم. می تونم کمتر آزارش بدم و باهاش مهربون تر باشم. به نظرم استاد مهربان ترین مرد عالم آمد. با تمام وجودم چشم شدم و استادم را کاویدم. چه ابروهای پیوندی قشنگی داره و چه پوست صاف و روشنی! دریغ از یک خال یا لکه. شاید بدین خاطره که گوشت نمی خوره. شنیدم گوشت زیاد معده را سنگین و کبد را ناخوش می کنه. تصمیم گرفتم کمتر گوشت بخورم. نگاهم رو میخ کردم روی ریشهای مرتبش. چه چانه ی گرد و خوش تراشی. به قول دایی یک لقمه ، اما لقمه ی مردونه و بزرگ. شاید به همینخاطره که ریش استاد این قدر خوش فرمه. و چه نگاه معصومی! توی دلم نتیجه گرفتم این هم تاثیر نخوردن گوشته. گوشت خواری طبیعت رو وحشی می کنه. به جان خانم جان شب حاظری می خورم. داشتم خسته می شدم و همه جام به خارش افتاده بود ، سرفه داشتم. گفتم استاد؟ جواب نداد. بلندتر گفتم استاد؟ دست از کار کشید و گفت: جانم.خجالت کشیدم. دیگه داشت شورشو در می آورد. اخم کردم و گفتم: سرفه دارم ، می تونم بکنم؟تبسم کم حال کرد و گفت: دعئا که نداری سرفه داری ، پس بکن اما سعی کن تکون نخوری.من سرفه کردم و استاد دست به کار شد. پشتم درد گرفته بود ، گرمم شده بود و از کناره ی صورتم عرق جاری شده بود. طاقت نیاوردم و گفتم: من گرممه. ترسیدم بگم استاد اونم بگه جان. استاد نفهمید. تو عالم خودش سیاحت می کرد.شکوه آمیز گفتم: من گرممه استاد عرق کردم. دست از کار کشید و گفت: باید چه کار کنم؟ بادت بزنم؟جواب دادم: نه لطفا کولر رو از توی آشپزخونه بزنید. آخه خانم جان خوابه.رفت و زود برگشت. منم ننه قاسم شدم و یک کش و قوس حسابی به خودم دادم. استاد که برگشت فهمید وول زدم دوباره میزونم کرد و رفت سر کارش. نمی دونم چرا همه جام با هم می خارید! نمی تونستم تکون بخورم. هنوز نجنبیده بودم استاد هشدارمیداد تکون نخور. حوصله ام سر رفت. داشت خوابم می گرفت. خمیازه هم داشتم. غرغر کردم: بهتره از این به بعد به جای کلمه مدل از مجسمه استفاده کنین. اگه از اول می گفتین ازت میخوام مجسمه ام باشی ، قبول نمی کردم. استاد جوابم را نمی داد و این بیشتر عصبی ام میکرد. سکوت سنگین آزارم میداد. باز گلی به جمال هرهر کولر. این خانم جان چقدر خوابید! یک مرتبه بی طاقت شدم و گفتم استاد میخوام جیغ بکشم. قلمش رو گذاشت و متحیر نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. یک مرتبه احساس کردم سرم بدجوری می خاره. گفتم ببخشید استاد سرم می خاره. استاد نفس بلندی کشید و تکیه داد و گفت: بخارون و من سرم رو خاروندم و صاف نشستم. استاد خیره به من و من به اون. گفتم خوب؟ استاد حرفی نزد و همان طور با لبخندی محو نگاهم می کرد. گفتم: ادامه بدید. بساطش رو جمع کرد و گفت: من تعطیل کردم راحت باش.
بلند شد که بره. منم به تبعیت بلند شدم و گفتم: کلاس رو هم تعطیل می کنید؟ چند قدم جلوتر آمد چشاشو دوخت تو چشام و گفت: امروز حالم خوش نیست تدریس باشه واسه جلسه ی بعد. چند قدم رفت و برگشت و گفت: ببخشین مهتاب.گفتم: شما ببخشین که بی قراری کردم. یکوری تبسم کرد و گفت: اگه نمی کردی جای سوال داشت.فصل 17نه بابا این مهندسم آب شده رفته تو زمین. چرا نمیاد سرکشی؟ کنترل از راه دوره؟ بارها خواستم از پشت پنجره به کارگرا بگم یه وقت کار رو خراب نکنید بهتره برید دنبال مهندس تون بیاد ناظر کارتون باشه.اما خودمو نگه داشتم. از خانم جان پرسیدم چرا مهندس نمیاد سرکشی؟ اونم جواب داد: حالا مگه قراره بیاد تو رو خبر کنه؟ یه دقه میاد و میره.خبر نداره من دقیقه به دقیقه پشت پنجره دارم کشیک می دم. اون آقا با شخصیته که پژوی سیاه داره هر روز چند مرتبه میاد و میره. اما از مهندس خبری نیست و من دارم پرپر می زنم از بی قراری.شب خاله فروزان زنگ زد و گفت کیوان اومده. مامانم واسه جمعه ناهار دعوت شون کرد. خوشحال شدم که یه تحولی تو زندگی یک نواختم ایجاد شده. این مرتبه استاد صبح ساعت ده اومد واسه تدریس. پشت پنجره کشیک مهندس رو می کشیدم که دیدم رنواش رو کنار دیوارمون پارک کرد. نیم ساعت قبل زنگ زد خبر داد که میاد. خانم جان ذوق کرد و گفت چه بهتر! عصر فرح خونه اس ممکنه یه سیخی بهش بزنه. دخترمو میشناسم زیاد که خوشرو نیست جوون مردم تو ذوقش می خوره.قربون خانم جان یرم که هنوز حال و هوای جوونی داره و جوونا رو درک می کنه. خانم جان میوه و شیرینی روی میز چید و گفت ننه من نمیام جلو. فردا مهمان داریم هزار تا کار ریخته سرم. خودت خوب از معلمت پذیرایی کن.گفتم چشم و رفتم که حاضر بشم. یک بلوز نارنجی تند پوشیدم با دامن نخی قهوه ای بلند که پایینش خط خط حاشیه نارنجی داشت. این روزا نمی تونم شلوار پام کنم و دلم واسه اش ضعف میره. موهامو با کش پهن نارنجی پشت سرم بستم که دیگه عرق نکنم. بعدشم رفتم پشت پنجره به کشیک بی ثمرم. ای بابا کو ای مهندس؟ دود شد رفت به هوا؟ آخ که اگه بیاد! حالا بر فرض که بیاد چه کار می تونم بکنم؟ مگه میاد پیش من؟ فعلا که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. به به ! چه ضرب المثل وزین و متینی! چه عجب! از خودم خوشم اومد. دیگه دارم یاد می گیرم که کجاها چی بگم! رنوی استاد رشته افکارم رو گسیخت. زودی رفتم کنار که دیده نشم. استاد دست برد صندلی عقب و یک بسته روزنامه پیچ رو با احتیاط برداشت و در ماشین رو قفل کرد. چی برام آورده؟ از کنجکاوی داشتم پرپر می زدم. دستم رو گذاشتم روی دکمه ی آیفون و تق اونو زدم. استاد با بسته اش پا به حیاط گذاشت و از پله ها اومد بالا. راه بلد شده. دیگه سرخ و صورتی نمیشه. احساس راحتی می کنه و گامهای محکم تری برمی داره.رفتم جلو. به روم خندی. فراخ و وسیع. بعد روبروم ایستاد و گفت: هر روز دل نشین تر از روز پیش!کی؟ من؟ مگه به آدما هم میگن دل نشین؟ نشنیده بودم! روم نشد بپرسم.
ترسیدم معنی اش بد باشه و استاد رو پررو تر کنه. این استاد از من می ترسه و من از اون. دوتایی مون یه وقتایی یه حرفایی می زنیم. من که بی غرض، اما اونو نمی دونم. از جلو در رفتم کنار. استاد وارد هال شد. چشم من بسته بود. استاد فهمید و گفت: دیشب تا صبح روش کارکردم.با هم رفتیم تو پذیرایی. بی تاب بودم ببینم اون تو چیه که خواب از چشمان عسلی استادم ربوده! استاد دست برد روزنامه را بازکرد و بوم بزرگی که تصویر من روش نقش بسته بود رو، روی مبل نهاد و با چشمانی شاد و سرحال به من خیره شد. گفت فکر نمی کردم بتونم تمومش کنم.این مهندس اینقدر افکار منو درگیر خودش کرده که پاک فراموش کرده بودم جلسه ی قبل مدل استاد شده بودم. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. این من بودم؟ اصلا انگار رفتم نشستم تو دل بوم! با همون لباس و همون طرح و رنگش.چه حافظه ای داره استاد! حتی خال کنار ابروم رو فراموش نکرده بود. اول که مات مونده بودمَ، بعد انگار تازه دوزاری ام جاا بیفته جیغ خفیفی کشیدم، گفتم: وای استاد ممنون! خیلی محشره!چه کار کردید با من؟استاد سری تکون داد و گفت: تو چه کردی با من؟حیرت زده پرسیدم: منظورتون چیه؟دست پاچه شد و گفت: آخه دیشب تا صبح نخوابیدم.دلم سوخت و گفتم: آخی! حالا خوابتون میاد؟استاد که خیره به تابلو بود گفت: چه ارزشی داره خواب، که نفس.یعنی چه خواب که نفس؟! من که نفهمیدم. نه بابا این استادم مثل من بی ربط حرف می زنه. جای دایی خالی. استاد ننه قاسم شده بود و هی یک نگاه به من و یکی به تابلو می انداخت. دیدم دارم وعذب می شم،رفتم پشت میز نشستم و گفتم: بهتر نیست شروع کنیم؟استاد گفت: اوه بله بله. یهو رفت تو د معلمی اش و جدی شد و برام یه عالمه حرف زد. از رنگها گفت و از تاثیراتشون. می گفت رنگ توی نقاشی و جان دادن به تصویر تاثیر زیادی داره. از رنگهای تیره و روشن و سرد و گرم حرف زد و خواص و تاثیرگذاری هر کدوم. مثلا گفت سه رنگ زرد و قرمز و آبی سه رنگ اصلی هستند. قرمز و زرد در ردیف رنگهای گرم اند که در فضا تحرک و پویایی ایجاد می کنند اما آبی رنگ سردیه که در فضا سکون و آرامش ایجاد می کنه. بعد کاغذ رو با رنگ زرد پر کرد و گفت رنگ زرد رنگ ترشیه.نفهمیدم منظورش چیه! فکر کردم منظورش ترشی لیته اس. گفتم: استاد ترشی که زرد نیست سبزه.تبسمی کرد و گفت: از همین سادگی ات خوشم میاد مهتاب. خوش به حالت که اینقدر کودکانه حرف می زنی. منظورم از ترشی حالتیه که از یک رنگ به انسان دست می ده. وقتی یک نقاش دست رو رنگ زرد میذاره دهنش آب می افته. به همین خاطر به رنگ زرد رنگ ترش اطلاق می شه. زرد رنگ طینت انسانهای پرحرارته. انسانهایی که دوست دارند بدون تفکر ببرند و بدوزند و بپوشند. انسانهایی که هم می خندند و هم می خندانند. درست مثل تو مهتاب. من از همون روز اول از روی تست روان شناسی پی به این اخلاق تو بردم. اگه یادت باشه تو از رنگ زرد به حد نهایت استفاده کرده بودی. ذوق کردم و گفتم: بازم بگین. درس امروز برام خیلی جالبه. استاد کاغذی ساده برداشت و گفت: حالا بهتره از فضاها و سطوح حرف بزنیم.
خوشم نیومد که تا می فهمه از تست روان شناسی اش خوشم میاد زودی حرفش رو قیچی می کنه و از یک مقوله ی دیکه حرف می زنه. خوب شد نون و آبم دست استاد نبود.بقیه درس برام جذاب نبود. همه حواسم به رنگها بود و تست روان شناسی. استاد که فهمید خسته شدم، بساطش رو جمع کرده عزم رفتن نمودو دیدم بوم رو برداشت که ببره، پرسیدم: اونو نمی دیدن به من؟ یک نگاه عمیق تو چشام انداخت و گفت: پس پایین تابلو رو نخوندی! نگاه کردم، دیدم ریز نوشته تقدیم به مهتابِ مهتاب. خنده ای کردم و گفتم: اما اسم فامیلی من شریفانه نه مهتاب. جواب داد: این نام فامیلی ات نیست، برو روش فکر کن. خودت می فهمی منظورم چیه! گفتم: اگه مال منه پس کجا می برینش؟گفت: می برم قابش کنم. جلسه ی دیگه برات میارم.دنبالش تا تو حیاط رفتم. بدش نیومد. در ضمن مراقبم هم بود که از پله نیفتم. نزدیک در که رسیدیم برگشت زیر نور آقتاب به موهام نگاه کرد، بعد به چشام و آهسته گفت: رنگ نارنجی خیلی بهت میاد مهتاب، محشرشدی. گفت و جیم شد از خجالت. منم خجالت کشیدم. یادم باشه جلسه دیگه یک درس عبرت بهش بدم که پاشو از گلیمش درازتر نکنه. تازگی خیلی باهاش مهربون بودم. مامان و خانم جان از صبح توی آشپزخونه بودند. خانم جان قیمه پخت با فسنجون. دایی فربد ایراد گرفت که فسنجون خورش زمستونه، اما خانم جان گفت خورش مجلسیه. زمستون و تابستون نداره. مامانم تو فر رو پر مرغ زعفرونی کرد. مثلا جوجه کباب. ترش شونم کرد.دهنم آب افتاده بود. یاد حرف استاد افتارم که گفت زرد ترشه. جوجه ها هم زرد بودند. مامان نگذاشت جوجه ها برشته بشن، گفت خوردنش مشکل می شه. دایی می گفت بی خیال آجی، لطف جوجه به گاز زدنه. اما مامان زیر بار نرفت و گفت: مگه حیوونیم بیفتیم به جون غذا؟ غذا خوردن آداب داره. 18خاله فروزان با آقای گرایلی و سروش نزدیک ظهر آمدند. صبا و کیوان رفته بودن به گشت که دیرتر آمدند. صبا که از خوشی می خواست قالب تهی کنه. کیوان هم خوشبختی از نگاهش و شادی از وجناتش می جوشید. هر دو عاشقانه به هم محبت می کردند. چسبیده بودند بیخ دل هم. می رفتی کارد برداری خیارتو پوست بگیری صبا غش و ریسه می رفت، می رفتی چایی ات را بخوری صبا ریسه می رفت. این همه خنده کجا بود نفهمیدم! خانم جان گفت از ذوقشه. بعدشم بلند شد براشون اسپند دود کرد. هوس کردم عروس بشم. بعد به فکر خودم خندیدم. زیر گوش دایی گفتم: دایی جون هوس نکردین دوماد شین؟به طعنه گفت: اگه پونه جانمه که صد البته.کیوان از سال گذشته که دیده بودمش، قشنگ تر شده بود حق با خانم جانه. مردا هر چقدر پا به سن بذارن جذاب تر می شن. خاله فروزان چپ می رفت راست می رفت خوراکی جلو کیوان می گذاشت. آقای گرایلی هم یک گوشه نشسته بود کیف می کرد و با ژستی دلپذیر پیپ می کشید... مامانم خوش اخلاق بود و کیوان رو گرفته بود به حرف. کیوان روان شناسی می خونه. داره دکتراشو می گیره. این وسط مامان از تحصیلات کیوان مفتخره و هی از چند و چون دانشگاه اونجا سوال می کنه. یکی نیست بگه بعد از این می خوای بری اونجا ادامه تحصیل؟ چه حوصله ای داره مامان! حرف دیگه ای نیست بزنه؟ همه اش از کار می گه و درس! حرفاشم خسته کننده اس. کاشکی تابلو نقاشی ام بود یک کمی پزمی دادم. واسه دایی تعریف کردم، ندیده کیف کرد. قول دادم اگه نقاش ماهری بشم یک تابلو ازش بکشم به شرطی که خودشو نخارونه. اونم گفت ازکم اش توبه.کیوان کم غذا خورد. جوجه خورد اما برنج و فسنجون نه . یخ خانم جان وا رفت. کیوان توضیح داد که می ترسه چاق بشه و تو این مدت خودشو عادت داده به غذاهای گوشتی و کبابی.آخی!! به جاش آقای گرایلی یه عالمه قیمه و فسنجون خورد و تعریف کرد. حال من و دایی ام که معلومه.یکی عقده ای و یکی شکمو. بعد از ناهار واسه صبا و کیوان تو پذیرایی رخت خواب پهن کردند که بخوابند. اونام اطاعت کردند و در رو بستند. به جاش من مردم از خجالت. من یکی اگه سرم بره با شوهرم نمی رم تو اتاق دیگه واسه خواب. آدم نمی میره اگه یک روز تو خونه ی دیگران نخوابه. خواب ظهر که واجب نیست. رفتم نشستم کنار سروش که داشت با دایی شطرنج بازی می کرد. چه قیافه ی ادیب مابانه ای داره این سروش. آدم رو به احترام وامی داره. من اسمش رو گذاشتم آقای شخصیت. اگه پس فردا این سروش واسه خوش کسی نشد.