انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 24:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
نمی دونم چرا این استاد اینقدر دلسوز من شده! حالا این نقاشی خیلی مهمه؟ چرا استاد فکر می کنه به من بدهکاره؟ باز زنگ زد که بعدازظهر میاد. خواستم بگم کار و زندگی نداری استاد جان؟ باز فکر کردم این بنده ی خدا می خواد ادای دین بکنه کن نباید تو ذوقش بزنم، اما قولم به خودم چی؟ نباید بهش عمل می کردم؟ از طرفی دلم برای استاد حلال خورم می سوزه، از طرفی نباید در باغ سبز رو باز می کردم. منظورم خوش اخلاقیمه. دو جلسه ی قبل یک جوری نگاهم می کرد. بلند شدم رفتم از تو فریزر یک مرغ درسته درآوردم. بعدشم به خانم جان گفتم: شام امشب با من. خانم جان با تعجب پرسید: ماه از کدوم طرف دراومده؟ 19
مثل از خود راضیا گفتم: از توی صورت بنده.
خانم جان ابروهای نخی و باریکش رو تو هم کرد و گفت: باز دو روز لی لی به لالات گذاشتند لوس شدی؟
با ناز و ادا جواب دادم: خانم جان بذارین دو روز هم ما لوس بشیم.
خانم جان که چشمش به مرغ تو دستم بود پرسید: کی تا حالا آشپز شدی؟
گفتم: می خوام تمرین کنم. حوصله ام سر رفته.
خانم جان که داشت پاچه ی شلوار دایی فربد رو زیگزاگ می زد از زیر عینک مشکوک نگاهم کرد و چیزی نگفت. کتاب آشپزی رو برداشتم و دست به کار شدم و طبق دستور مرغ رو گذاشتم تو جوجه گردون.
خانم جان پرسید: زود نیست از حالا؟
گفتم: می خوام به دل بپزه. شب دوباره گرمش می کنم. بعدشم پامو کردم تو پلاستیک و زدم به حمام. سر پست دیده بانی ام بودم. دلم داره واسه دیدن مهندس پر می کشه. اونم که شده جی و من بسم الله. نیست اصلا. حالا داره باورم میشه که اون اصلا مهندس نبوده، دزد بوده. گرما بیداد می کرد. دلم برای کارگرها می سوخت. دوست داشتم یک پارچ شربت خنک درست کنم بدم بهشون. دیشب که خواسته ام مطرح کردم خانم جان گفت: تو لازم نیست واسه اونا دلسوزی کنی. کارگرا که خرج و مخارج مارو ندارند از من و تو هم بیشتر دلشون برا شکمشون می سوزه. بری دور و برشون خودتو می خورند.
دایی گفت: خانم جان آدم خوب و بد همه جا هست. گاهی همین کارگرا از ما مومن تر و انسان ترند.
خانم جان اخم کرد و گفت: مومنم که باشند زن خوشگل و امروزی ندیده اند. شماها مو می بینید و من پیچش مو.
به دایی گفتم: دایی ربطی بود؟ دایی ابرو بالا داد و گفت: حرف خانم جان که بی ربط نمی شه، اما در حد فهم من و تو نبود.
چشمم توی ساختمون رو می کاوید که رنوی استاد پیچید تو کوچه. خواب نداره ای استاد؟ خانم جان خوابه. برم در رو زودتر باز کنم تا زنگ نزده. دکمه ی آیفون رو زدم و پشت در هال منتظر شدم. چشمم توی آینه به خودم افتاد. یک بلوز قهوه ای تنم بود که روی سینه اش نقش یک گربه ی لوس و ملوس داشت. دامنم ریزش دار بود با مخلوطی از رنگهای زرد و قهوه ای و سفید. موهامم که هنوز نم داشت دورم ریخته بودم تا خشک بشه. محو تماشای خودم بودم و ندیدم استاد هم اومده پشت در هال وایساده به تماشای من. تا دیدمش در رو باز کردم و گفتم: سلام استاد چرا نمیاین تو؟
استاد که میخ شده بود زمزمه کرد:
آن که رخسار تو رو رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
استاد بیت دوم رو به حالت سوالی ادا کرد و من ندانستم حالت طبیعی این بیت سوالی بود یا استاد دستی در حالت شعر برده.
رفتم کنار و گفتم: استاد گرمه بفرمایین تو. استاد قاب بزرگ را به طرفم گرفت و گفت: تقدیم به مهتاب مهتابم از دلی مواج و خروشیده.
خندیدم و گفتم: اندازه سواد من حرف بزنید استاد. استاد قاب را کنار دیوار اتاق پذیرایی نهاد و گفت: هر جا دوست داشتی نصبش کن. بعد هم نشست روی صندلی و گفت: وقتی می بینم توی دنیای خودتی احساس راحتی می کنم.
گفتم: استاد من نفهمیدم منظورتون چی بود. دل مواج چیه؟ جدی نفهمیدم.
استاد خنده ای کوتاه کرد و گفت: بزرگ که شدی می فهمی. حالا فقط حفظش کن.
با خودم گفتم شب از دایی فربد می پرسم. اما بعد فکر کردم شاید استاد ناراحت بشه. تازه اگه معنی بدی بده دیگه باهاش راحت نیستم، اگه هم معنی خوبی بده خب حتما وقتش نیست که بفهمم. خودش گفت وقتی بزرگ شدی می فهمی. من هنوز نفهمیده بودم مهتاب مهتاب چه معنی میده که دل مواج هم بهش اضافه شد.
دست و دلم به کار نمی رفت دوست داشتم بنشینم و به تصویرم زل بزنم. اما استاد برخلاف من آماده ی تدریس بود. خیلی زود رفت توی جلد معلمی اش و جدی شد. منم به تبعیت شدم هوش و گوش. استاد خیلی حرف زد. خسته که شد ازش خواستم میوه بخوره و برای این که راحت تر باشه سرم رو انداختم پایین که مثلا دارم تمرین می کنم. غرق در کارم بودم که احساس کردم استاد با خیار نیمه پوست گرفته اش خشک شده. زیر چشمی نگاهش کردم دیدم باز میخ شده روی من و انگارتوی اتاق نیست. نمی دونم گاه گداری کجا می رفت! بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و در فر رو بازکردم و مرغ بریون شده رو که الحق خوش آب رنگ هم شده بود گذاشتم توی یک دیس و دورش رو هم با جعفری تزیین کردم بردم توی پذیرایی. باید حال استاد گیاهخوارم رو می گرفتم. استاد که داشت به خیارش نمک می زد با دیدن من که با اون عصای زیربغل دیس مرغ رو براش می بردم بلند شد به طرفم آمددیس رو گرفت گذاشت روی میز، بعد گفت: ناهار نخوردی؟
گفتم: این عصرونه ست استاد. استاد رفت روی یک مبل، پشتش رو به میز غذاخوری کرد و نشست. صدا زدم: استاد بفرمایید برای شما آوردم.
ناراحت شد و گفت: من عادت به عصرونه ندارم.
اصرار کردم: فقط یک تیکه استاد، جهت همراهی. خودم پختم.
گفت: نوش جونت. با سماجت گفتم: عصرونه دور همش می چسبه. بیاین یک گاز به رونش بزنین، ببینین چقدر خوشمزه اس!
خوب زده بودم تو خال! بلند شد. قرمز شده بود. به طرف میز آمد بساطش رو جمع کرد و گفت: من باید برم خودت بخور.
سرم رو انداختم پایین با حزنی ساختگی گفتم: اما من به خاطر شما رفتم تو آشپزخونه.
روشو اون طرف کرد و گفت: من مرغ نمی خورم. بعد برگشت نگاهم کرد و گفت: مهتاب تو چی می دونی از من؟ منظورت چیه از این کارا؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
با قیافه ای حق به جانب گفتم: منظور بدی ندارم. فقط دوست دارم ازتون پذیرایی کنم.
رد پای کدورت تو نگاهش موج می زد، گفت: خدا کنه منظورت فقط همینباشه که می گی. اعمال به خصوس ات شبیه به هم هستند. گاهی فکرمی کنم منظور خاصی داری.
با تعجب گفتم: نه استاد من قصد خاصی ندارم.
گفت: کاش اینطور بود. بعد دستاشو گذاشت روی میز به طرفم خم شد توی چشام خیره شد و ادامه داد: تو دختر ساده، ولی آتشپاره ای هستی. تو منو ناراحت می کنی. همیشه، در همه حال. حتی در نهایت سادگی ات، حتی وقتی آرومی.
با دهانی نیمه باز نگاهش می کردم. هر دو مدتی خیره به هم موندیم. آخرش استاد بدون خداحافظی و با ناراحتی ترکم کرد.
مرغ بریون گرچه استاد عزیزم رو ناراحت، اما دیگر اعضای خانواده را بسیار شاد کرد. اشتهای همه باز شده بود حتی مامان. مامان که با اتیکت می خورد اما من و دایی دستها را شسته مثل دزدان دریایی به جان مرغ افتادیم. قیافه ی من با اون پای دراز شده کنار سفره از همه دیدنی تر بود. خانم جان که بال مرغ رو به دستش گرفته بود نگاهی به من و دایی کرد و گفت: خاک عالم مثل قحطی زده نمی دونم عسل چرا حالی از من نمی پرسه !دلم براش تنگ شده .بلند شدم شماره ی خونه شون را گرفتم خودش گوشی را برداشت .خیل ذوق کردم ناز و ملوس می خندیدو یم گفت چه خوب کردی زنگ زدی .از صبح دلم هواتو کرده .
گفتم :بی معرفت رفتی که دیگه بیای دیدنم .
سکوت کرد .گفتم :بلند شو الان بیا .
طفره رفت و گفت خوب که شدی توی کلاس می بینمت .براش گفتم که استاد میاد خونه واسه تدریس .باورش نشد و گفت :خدا شانس بده .دستی دستی کلاس خصوصی دایر کردی .بعدشم گفت :یوسف برگشته کلاس و مدام حالم رو ازش می پرسه و یا سراغم رو از استاد می گیره .عسل هم نفهمیده بود بیماری اش چی بود ه .اما گفت موقع راه رفتتن دستش گوشه ی شکمشه .حتما جای بخیه هاشه .فهمیدم بیماری خجالت اوری نداشته .یادم باشه از استاد بپرسم کجاشو عمل کرده .اما بعد پشیمون شدم شاید درست نباشه که من بدونم .ای خدا نادونی چقدر بده !اگر چه خانم جان می گه نادونها راحت تر زندگی می کنند .خانم جان می گه یک دهاتی با اون بیلش از زندگی اش بهره ی بهتری می بره تا اون دانشمند که یک مو هم به سرش نمانده .اما مامانم معتقده ادمای تن پرور که به فکر راحتی جسم شونند این زندگی را می پسندند . گوشی را که گذاشتم خانم جان پرسید :حالش چطوربود ؟فهمیدم گوش می کشیده .نه بابا این عسلم دل خانم جانمو برده خبر نداره .خانم جانم فضول نبود .گفتم :بی معرفت هر چقدر اصرارش کردم بیاد ببینمش .قبول نکرد .
خانم جان لبخندی از سر رضایت زد یک لنگه از ابروی باریکش را بالا داد و گفت :این دختر همونیه که دوست دارم بستونم برا شاه پسرم .
با تعجب پرسیدم :شما هنوز دست بردار نیستید .
گفت :نه چرا دست بردار م ؟ادم که دست را از چیز خوب بر نمی داره .عسل هم خانمه هم متین .هم خوشگل هم ملوس .هم طراز ما هم که هستند کم جکعیت هم هستند درست مثل خود ما .تازه تک دختر هم هست که این خودش یک حسنه .فربدم می شه یک دونه داماد و روسر شون جا داره .از هم مهمتر اینه که موقره .دختر وزین نباید زیادی دور پسر دارها تا ب بخوره .عسا همونیه که من می خوام نه اون دختری که مادرت نشون کرده .اون جور دخترا بعد از دو روز یه اردنگی به مادر شوهر می زنند بعدشم شوهره رو قورت می ده .
گفتم :وا خانم جان مگه وحشی اند ؟
بلند شد بادمجان هایی را که پوست گرفته بود جمع کرد و گفت :حتما باید ناخن پنجولت کنند .خب اینم یک مدل دیگه. مادر و دختر دارن پرپر می زنند پسرمو بستونند متانت بو نکردند.
گفتم :اما خانم جان دایی که گفت نمی خواد دوماد بشه .
همون طور که باسینی به طرف اشپزخانه می رفت برگشت و گفت :غلط کرد .دلش از همون شب پیش عسله .اما چرا می گه نه نفهمیدم .
پرسیدم از کجا فهمیدین دلش پیش عسله .؟
لبخندی زد و گفت :ادم بی دل خواب نداره .ندیدی دایی ات شبا تا دیر وقت بیداره و زل می زنه یک جا ؟من که هر وقت چشم وا کردم دیدم تو فکره .قبلا این ریختی نبود تازه کم حرف ترم شده .تا تو سیخش نزنی چیزی نمی گه .
(183)فصل 21
پام دیگه خوب شده .از هفته ی دیگه می تونم برم سر کلاسم .الهی شکر دلم پر می کشه واسه بیرون رفتن .اونم با پای خودم .احساس می کنم دلم واسه همه تنگ شده .حتی استاد .این استادم چشم شد .دیگه از اون روز نیومد سراغم .جدی جدی اینقدر از گوشت بدش میاد ؟حتما ترسیده این مرتبه براشم گوساله کباب کنم .عسل می گه تو کلاس خوش اخلاقه .می گه تو نباشی استاد حال عادی داره .عسل هم معتقده استاد از من می ترسه .می ترسه دست به کاری بزنم کارستون و یا حرفی بزنم حرفستون .این جمله اخری از کله ی خراب خودم در اومد .حرفستون دیگه چیه ؟به عسل گفتم که استاد ازم یک تابلو کشیده کنجکاو شده بود .ازش خواستم بیاد خونمون تا نشونش بدم گفت :اصرار نکن مهتاب جان من خجالت می کشم و از این حرفها .
دلم پوسید ه البته دایی گاهی منو با ماشین برده بیرون و گردونده که این منو کفایت نمی کنه .اما بازم دستش درد نکنه که اگه من خانم جان و دایی فربد نداشتم هفت تا کفنم پو سونده بودم از دق مرگی .فردا خونه خاله فروزان دعوتیم .اخ جون .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دایی صبح ساعت 8 من و خانم جان رو گذاشت خونه ی خاله فروزان که کمک کنیم .مامان موند خونه .گفت خونه رو مرتب کنم خودم میام .اقای گرایلی در رو برامون باز کرد .حمام کرده و مرتب بود .ریشش رو هم تراشیده بود .داشت گلها رو اب می داد .مثل همیشه خوش برخورد بود .اقای گرایلی هم منو خیلی دوست داره هم خانم جانو .کی خانم حان رو دوست نداره ؟خاله فروزان شاد وسر حال دوید به استقبال .اخه خانم جان کم میره خونه شون .واسه همین خیلی محترمه .از توی هال بوی پیاز داغ می اومد .دلم ضعف کرد مه یک ساندویچ درست کنم بخورم .خاله فروزان که می دونه من نون پیاز داغ دوست دارم یک ساندویچ باریک پیچید داد به دستم . اقای گرایلی همیشه مسخره ام می کنه و خرجت زیاده .یا می گه بمون یک ساندویچ مهمون ما باش .خانم جان چادرش رو در اورد رفت تو اشپزخانه .قیمه های خانم جان محشره .واسه همین خاله فروزان مسئولیت قیمه رو سپرد به خانم جان و خودش نشست به رولت پیچیدن .رولت های گوشت خاله فروزان خیلی عالی میشه .هم خوش عطر و طعمه هم خیلی نرم و لطیف .منم که عرضه ی اشپزی ندارم مسئولیت ظرفشوری رو به گردن گرفتم .صبا خانم خواب تشریف داشتند .خانم جان پرسید :کیوانم خوابه ننه ؟خاله فروزان گفت :اره خانم جان .خانم جان با تعجب گفت :اون که سحرخیز بود !خاله فروزان در مقام دفاع گفت :دیشب عروسی بودند ساعت سه برگشتند خونه . تاب خود ظهر ظرف شستم .خاله فروزان و خانم جان با دست و دلبازی ظرف چرب کردند و ریختند توی ظرفشویی .دستام پیر شده بود بادم کرده بود .حالا ظهر مادر کیوان صدام می کنه ننه مهتاب .چی ننه مهتاب ؟یعنی مامان فرح . که اونم سی سال خدا ننه نمی شه .بفهمه خودش رو حلق اویز می کنه .نزدیک طهر اقای گرایلی با یک بغل خرید برگشت. بستنی و شیرینی و شکلات و انواع اب میوه های فانتزی و رنگ به رنگ.چقدر این مرد ولخرجه!واسه همین خاله فروزان هلاکشه؟اون از جیب مایه میذاره خاله فروزان از وجودش .این زن وشوهر رابطه ی خوبی با هم دارند اگه من جای مامانم بودم به خاله فروزان حسودی می کردم .راستی من حسودم؟خاک به سرم.ادم به خواهرش حسودی می کنه؟داشتم اب میوه ها رو تو یخچال جا میدادم که اقای گرایلی وایساد توی چهارچوب در وگفت:فروز جان اگه کاری نداری من برم دنبال سروش.
سروش رفته بود استخر .اقای گرایلی رفت. خاله فروزان در قابلمه برداشت و گفت :خانم جان سوپ جو را خاموش کنم ؟خانم جان که داشت سیر و پوست می گرفت گفت :اگه مروارید جوششه که خاموشش کن .از توی پله ها صدای پا اومد نگاه کردم دیدم کیوان داره از طبقه بالا داره میاد پایین .حمام کرده و مرتب بود .قبراق و سر دماغ بود .منم تا لنگ ظهر بخوابم و دیگران حلوا حلوا م کنند قبراق می شوم این دیگه حسودی نبود .اشاره بود .شایدم مزاح .خدا می دونه چقدر از کیوان و صبا خوشم میاد کیوان پا به اشپزخانه گذاشت .اول خانم جان را بوسید و بعد شم از پشت یک بوسه گذاشت روی سر خاله فروزان که رفته بود تو یخچال و داشت ظرف دسر را جابه جا می کرد .به من که ننه کوکب باشی هم که هنوز دستام تو کف بود یک خسته نباشی گفت و رفت طرف سماور که چای بریزه .صبا هم چند دقیقه دیگر امد .ارایشی ملایم داشت .موهاشم نرم و رها .پس مونده ی ارایشگر .اما خوشگل و ناز و ملوس .صبا هم من و خانم جان را بوسید و نشست پشت میز تا کیوان براش چای بریزه .زودی ظرفشویی را تمییز کزدم رفتم کنار خانم جان روی زمین نشستم و تکیه دادم به دیوار و پاهام رو دراز کردم .دوست نداشتم جلوی کیوان کار کنم .اونم ظرفشوری .حالا تزئین دسر و سالاد بود یه چیزی .که اونم عرضه و مرضه اش نیست . خانم جان اشاره کرد که پاهام را جمع کنم .محل ندادم خاله فروزان خم شد یک چایی جلوم گذاشت .کیف کردم و تشکر هم نکردم مگه من که کوه ظرف را شستم تشکر کرد؟ حالا چرا مامان خانم نمیاد ؟خونه تکونی می کنه ؟ دلش نمی سوزه واسه خواهرش ؟من خرم دل بسوزه ؟اقای گرایلی و سروش اومدن . سروش که سفید بود سفید تر و خوشگل تر شده بود .اب استخر تمام میکروبهای زیر پوستی اش رو شسته بود .موهاش سیخ شده بود .چشاشم قرمز بود .خانم جان گفت :قربون قدت برم عینک نداشتی ؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
سروش جواب داد :دوست ندارم زیر اب عینک بزنم .
خانم جان گفت :نه ننه بزن .اینا تو اب وایتکس می ریزند واسه چشات ضرر داره .
سروش گفت :نه خانم جان کلر می زنند اما چشم ورفت توی حیاط تا حوله ومایوش را پهن کنه .اقای گرایلی نشست کنار من .ضربه ای به پشتم زد و گفت :خسته نباشی خانم خانما .
چه عجب یکی هم ما را دید !اقای گرایلی رو کرد به خاله فروزان و گفت :از دختر ما پذیرایی کردی ؟
به جای خاله خودم جواب دادم :اره اول صبح یک ساندویچ زدم تو رگ گفت : واسه همون یک ساندویچ پر ملات اینقدر ازت کار کشیدد ؟بعد بلند شد یک بستنی حصیری از توی فریزر در اورد داد دستم و گفت :فعلا اینو بزن که اگه من نباشم خاله ات تو رو می کشه .
خاله فروزان دست پاچه شد و گفت :بستنی را گذاشته بودم واسه بعد از غذا .
اقای گرایلی گفت : دو تا بستنی باهم دعواشون نمی شه . منظورش این بود اشکالی نداره من دوتا بستنی با هم بخورم .دایی فربد که من معتقدم مادر زنش خیلی دوستش داره چون همیشه سر خوراکی حاضر می شه مثل جن ئارد شد و بستنی را از دتم گرفت .سلام کرد و نشست به گاز زدن .نفهمیدم کی در را براش باز کرد ه ؟اخه صدای زنگ نیومد حتما سروش که توی حیاط بوده .مامان از همه دیر تر اومد . به قدر نا محسوسی دستی به صورتش برده بود . خوشگل تر شده بود .خاله فروزان هم که کاراش رو براه شد رفت سر و صورتی صفا بده . پر رنگ تر از مامان . اخه شوهر داره و مجازه . همه چیز مرتب بود که اقای توتونچی پدر کیوان با خانواده ی جمع و جورش از راه رسید ند . اقای توتونچی دو تا پسر داره یکی کیوان و یکی کیومرث که هنوز مجرده .سال سوم دانشگاهه . خیلی هم خجالتی و کم حرف . دو تا هم دختر داره که هر دو ازدواج کردند . هر کدام به یک شهر . خاله فروزان که انگار یک فکرایی تو سرش داره منو مامور پذیرایی کرده .چپ میره راست میره دم کیومرث را به قول خانم جان می ذاره تو بشقاب .هی میگه مهتاب جان ببین کیو مرث خان میوه خوردند ؟ مهتاب جان کیومرث خان چای دارند ؟ یک مرتبه خواستم بگم به من چه ؟ مگه من دده ی کیومرث خانم ؟ رفتم چسبیدم به خانم جانم که ازهمه جای دنیا امن تره .مامانم مخ کیومرث خان رو گرفته به کار و داره از درس و دانشگاهش می پرسه .ای بابا چه حوصله ای داره این مامان که تو مخ اش فقط کتاب و درس .از کله ی مامانم خوشم نمیاد به جاش از کله خودم خوشم میاد که شهر فرنگه .دوست داشتم با خودم به ریش کیومرث خجالتی و درس خون بخندم اما حیا کردم .اخه کیوان را دوست دارم و باید به خانواده اش احترام بذارم .صبا هم مثل عروسک لم داده یک گوشه که جلوش بگذارند و بردارند .یا خاله فروزان خدمتش رو می کنه یا کیوان .
گاهی هم مادر شوهرش میوه پوست کنده به دستش می ده . به حق چیزهای ندیده . مهمون به صاحبخانهئ میوه می ده !توی اشپزخانه خاله را گیر اوردم و گفتم :خاله زشته اینقدر جلوی صبا دولا راست می شین .مگه صبا غریبه اس ؟
انگشتش را گذاشت روی بینی اش وگفت : هیس .می خوام چشم مادر شوهرش عادت کنه . تازه کیوان هم باید یاد بگیره که خدمت زنش را بکنه .می خوام فکر کنند صبا توی خونه پدرش دست به سیاه و سفید نمی زده . که فردا هر کاری کرد به چشم شون بیاد .
اه ازسیاست خاله بدم اومد .ادم که نباید سر دامادش کلاه بذاره .قربون راستی و خلی خودم برم که با همه مثل کف دستم .درست گفتم ؟ ربطی بود ؟ خواستم بگم ممنون خاله که چشم کیوان را عادت دادین که من کلفت شمایم . خاله که سیاستمداره چرا جلو کیوان اسکاچ را از دستم نگرفت ؟ چرا تا نشستم مثل کارگرا جلوم چایی گذاشت .چرا میوه نذاشت یا بستنی یا اب میوه ؟ یک قدم از خاله دور شدم .منظورم روحمه . من همان خانم جان ساده ی خودم را می پسندم که تتاپ تاپ می زنه به شکمش . رفتم نشستم کنار خانم جان که زیر گوشم گفت : گمونم فروزان یه خوابهایی برات دیده پرسیدم :یعنی چه خوابی ؟ آهسته گفت :کیومرث را برات نخ کشیده .
متعجب پرسیدم :نخ ؟؟؟؟
گفت :اره ننه .این خصلت فروزانه که چند نفررو کنار هم ردیف می کنه بعد یکی رو از توشون انتخاب میکنه ببین چه دستی به پرو بالش می کشه !!!!
جواب دادم :صد سال که من زن کیومرث بشم اونم با سیاست خاله .
خانم جان به نشان تایید سری تکان داد و گفت :اصلا تو وقت شوهرت نیست ننه . ای فروزان دست پاچه اس . قدرتی خدا تو هنوز دست چپ و راستت رو نمی فهمی .نمی دونم چرا این فروزان دوست داره همه رو زود شوهر بده . نمی فعمه حالا دوره اش فرق کرده .
ای قربون خانم جانم برم که از هر نظر از دختراش فهمیده تر و با حال تره .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صبح یک دفعه به کله خانم جان زد بره خونه شون .از خواب که بلند شدم دیدم داره ساکش را می بنده .هول کردم گفتم :کجا خانم جان ؟زیپ ساکش کشید و گفت :برم از خونه یک خبر بگیرم .دیشب تا صبح خواب پریشون دیدم .
گفتم نرین خانم جان .
نگاهی بهم کرد و گفت :ننه یک ماهی از خونه خبر ندارم .برم یک دستی یه سر و گوشش بکشم باز میام .نالیدم :اما من تنهام .اهی کشید و گفت :قدرتی خدا که تو مادرزاد تنهایی قربون قدن .باید عادت کرده باشی .شکر خدا حالت خوب شده دیگه من بمونم چه کار ؟
خانم جان آژانس گرفت و رفت و من موندم تنها .دوست داشتم گریه کنم دلم می خواست بترکه .این یک ماه عادت کرده بودم دورم شلوغ و پر رفت و امد باشه .بلند شدم به عسل زنگ زدم و ازش خواهش کردم بیاد خونه مون .اومد ناز کنه که من ناله سر دادم تاشب تنهام و اگه نیاد دق می کنم .دلش سوخت و قبول کرد .حق با خانم جانه تنهایی برای خدا خوبه .بلند شدم لباس عوض کردم یک خربزه هم قاچ کردم گذاشتم روی میز .عسل امد که انگار فرشته امد پر در اوردم و از ذوق محکم بوسیدمش نگاهی کرد و گفت :چقدر بدون مانتو و روسری خوشگلی .خندیدم و گفتم :اگه من خوشگلم تو محشری !خنده ای کرد و گفت :مثل خانم بزرگا داریم تعارف تیکه پاره می کنیم .
بردمش تو پذیرایی .اونم صاف رفت طرف تابلو در حالی که از ته دل و کشدار می گفت :وای !!یک نگاه دقیق به تابلو کرد یکی هم به من و گفت :فکر نمی کردم کار استاد اینقدر محشر باشه .مهتاب استاد چه کرده با تو !خندیدم و گفتم :منم عین حرف تو را زدم اما استاد گفت :تو چه کردی با من .عسل دستم را گرفت و گفت :یا ناقلا پس دل استاد رو بردی .رفتم روی مبل نشستم و گفتم .نه بابا کی رو من حساب می کنه ؟من از بچه هام بچه ترم . به قوا دایی فربد یه دیوونه ی بامزه .
عسل از شنیدن نام دایی فربد سرخ شد . اما من به روی خودم نیاوردم و گفتم بشین خربزه بخورخیلی شیرینه .روی مبل نشست و گفت :گلوم درد می کنه خربزه برام خوب نیست .گفتم :چای می خوری ؟گفت :اره بد نیست .
بلند شدم رفتم اشپزخانه تا کتری را بذازم رو گز .اما قوطی کبریت خالی بود .توی کابینت ها رو گشتم .ولی انگار نداشتیم .شایدم خانم جان یک جایی قایم کرده که خودشم خبر نداره .هر وقت چیزی رو پیدا نمی کنه می گه ننه از قایمی گمه .رفتم توی اتاقم البومم رو اوردم دادم به عسل و گفتم :تا تو اینا رو نگاه کنی من برگشتم .عسل که داشت البوم رو می گرفت .پرسید کجا ؟گفتم تا همین سر کوچه میرم کبریت بخرم .عسل دست پاچه شد و گفت : نه نمی خوام چای نمی خورم گفتم :اما من که باید ناهار بخورم .
عسل تسلیم شد و شروع کرد به ورق زدن البوم .مانتو پوشیدم و رفتم مغازه ی اقای افقی .اقای افقی مشتری نداشت شروع کرد به خوش و بش کردن و گفت :کم پیدایی ! براش تو ضیح دادم که یک ماهی خونه نشین بودم .برام غصه خورد بلند شد یک کانادا باز کرد یک نی هم گذاشت توش و داد به دستم .خواستم تعارف کنم که خندید و گفت : خنکه تو گرما می چسبه .ادم دست پیرمردا رو رد نمی کنه .
گرفتم دیدم به قول صبا تگریه . دلم حال اومد خجالت هم می کشیدم اقای افقی فهمید بلند شد رفت بیرون و سرش رو گرم کرد . چی تو زا رو گذاشت یک طرف .شل دوغ را گذاشت طرف دیگه .منم به خاطر این که پیرمرد زیاد تو گرما معطل نمونه پشتم رو کردم و شروع کردم با حرص به مک زدن .هوش و حواسم به عسل هم بود که نشسته در انتظار یک فنجان چای و من تو کوچه به شکم چرونی !اگه مامان سر برسه گیسامو لاخ لاخ می کنه .الهی بمیرم که اینقدر بد اقبالم .همان طور که تند تند کاناداها رو می مکیدم صدایی مردانه توی گوشم نشست که گفت : به گلوت نگیره خانم کوچولو .برگشتم دیدم مهندس با همون پیراهن شلوار شیری ایستاده در حالی که ارنجش رو روی جعبه های نوشابه تکیه داده و لبخند استهزا امیزی هم روی لبش نشسته .شیشه از دستم افتاد شکست .بقیه کانادها پاشید به لباس من و پاچه های شلوار مهندس .خم شد شیشه ها رو جمع کرد گذاشت کنار دیوار


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دوست داشتم از خجالت بمیرم .خانم جان راست می گه که واسه دختر بده تو کوچه خیابون چیزی بخوره .حالا کو اقای افقی ؟با چشم بیرون دنبالش می گشتم .مهندس به تبعیت از من نگاهی به بیرون کرد و گفت : منتظر کسی هستی ؟و باز به چشمان نگران من نگاه کرد و گفت : بهت نمیاد بی زبون باشی .بعد پاهاشو کج کرد و گفت : ببین شلوارم رو هم لک کردی .تو هم کار دادی دستم .هی لباس شوری . بعد انگار تازه یادش افتاده باشه پرسید :راستی پات خوب شد خانم کوچولو ؟عصباین شدم و با غیض گفتتم :اینقدر به من نگو خاننم کوچولو .ابروهاشو بالا داد چشای شنی اش رو رقصوند و با لبخند گفت : اخه ندیدم مامانا تو خیابون نوشابه سر بکشند .
با غیظ بیشتری گفتم :اما من مامان نیستم .
خواست حرفی بزنه که اقای افقی امد .یک لامپ دستش بود گفت :ببخشید خانم شریفان رفته بودم همین الکتریکیه یک لامپ بخرم . لامپ مغازه دیشب سوخت .بعد رو به مهندس کرد و گفت : امری داشتید ؟مهندس خیلی سِوِر گفت :بیست و پنج تا بستنی لیوانی بدید لطفا .
سرم می خواست شاخ در بیاره .این همه بستنی رو می خواد کجاش جا کنه ؟اقای افقی بستنی ها رو با قاشق توی پلاستیک کرد و داد به دستش .مهندس گرفت و رفت .نگاه کردم دیدم پیچید توی کوچه ی ما . پرسیدم این کیآقاي افقي گفت: نديدمش تا حالا، اما حتم دارم بستني ها رو واسه کارگراي اون خونه قديمي برد. خاک تو سر من که اينقدر بي عقلم و فکر کردم مي خواد همه رو خودش بخوره. خدايا من کي آدم مي شم؟ از آقاي افقي بابت شکستن شيشه عذرخواهي کردم، کبريتم رو برداشتم و رفتم. مهندس نبود. هيونداشم نبود. اما پژو مشکيه بود. ديگه داره از مهندس بيشتر خوشم مياد چون احساس مي کنم دست و دلباز و کارگرنوازه.
خدا مرگم بده که عسل رو اين همه تنها گذاشتم. زنگ زدم، عسل دکمه ي آيفون را زد و اومد جلو در هال. کفشامو که درمي آوردم، با مِن و مِن گفت: مهتاب يه زنگ به دايي ات بزن. حيرت زده گفتم: به دايي ام؟
قرمز شده بود، گفت: تو نبودي تلفن زنگ زد. ببخش که گوشي رو برداشتم فکر کردم مامانته ترسيدم نگرانت بشه.
ذوق کردم که دايي و عسل با هم حرف زدند. حتما الانه دل دايي قيلي ويليه. خنديدم و گفتم: دايي تعجب نکرد؟
سرش رو پايين انداخت و گفت: چرا. اول فکر کرد اشتباهه. اما من گفتم درست گرفتيد دايي فربد.
با تعجب پرسيدم: دايي فربد؟ گفت: دستپاچه شده بودم از قول تو دايي خطابش کردم. گفتم: خب؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
گفت: هيچي اونم با تعجب گفت: مهتاب تويي؟ منم گفتم: نه عسلم. آخه من صداشو مي شناختم.
لپش رو کشيدم و گفتم: اي موذي چطوري شناختي؟
خنديد و گفت: ديگه.
هيجان زده گفتم: خب بعد؟
ملوس خنديد و گفت: هيچي دوتايي مون هول کرده بوديم. احوال پرسي کرديم بعد دايي ات گفت که تو بهش زنگ بزني.
الهي قربون خدا برم که وقتي بخواد يه کاري بکنه اول زمينه رو مهيا مي کنه.
امروز خانم جان رفت که کبريت گم و گور بشه که من آبروم جلو مهندس جانم بره که دايي و عسل يک قدم به هم نزديک تر بشند. من که از همين الان حاضرم قسم بخورم خدا در صفحه ي روزگار نام عسل و دايي فربد رو کنار هم نوشته. اينقدرام خر نيستم که نفهمم دلک عسل رفته پيش دلک دايي جان جانم.
عسل که رفت به دايي فربد زنگ زدم. اصلا هم از عسل حرفي نزدم. انگار نه انگار. دوست داشتم دايي رو بچزونم. به تلافي اون شب که لباي خانم جان انداخت پايين. همون شب که من و خانم جان هي از عسل گفتيم و اون عصباني شد و گفت خيال دوماد شدن نداره. دوست نداشت قطع کنه. هي اين پا و اون پا مي کرد. منم گفتم دايي جون کاري ندارين؟ يخ دايي وا رفت، دل منم خنک شد. خانم جان رفت که بياد. مامانم ديگه کشيک نداره. حوصله ام سر رفته. يک هفته مي شد که از صبح تا شب تنهام. تو اين يک هفته دو مرتبه رفتم کلاس نقاشي. هم من خشک و رسمي شدم هم استاد جدي و بداخلاقه. نه با من که با همه. عسل مي گه تا تو نبودي استاد بهتر از اين با همه تا مي کرد. البته چشمان عسلي استاد عزيزم هنوز هم اگه فرصت دست بده ميخ مي شه. ديگه داره يه بوهايي مي ره تو دماغم. بوي عاشقي. اگه حدسم درست باشه، که مي ترسم. خدا نکنه استاد گلوش پيش من گير کرده باشه. مگه منم آدمم که دل کسي رو ببرم؟ البته من که تو باغ نبودم، عسل منو برد تو باغ و هي اشاره کرد که تو سرت پايين بود استاد آه کشيد، يا اين که استاد دزدکي نگات مي کرد و از اين قبيل حرفهاي بودار و من تصميم گرفتم آسته بيام تا استاد شاخم نزنه. گاهي يوسف پارازيت مي ده که زياد تحويلش نمي گيرم. ديگه حوصله ي کلاس نقاشي رو هم ندارم. آدم جايي که احساس کنه زير ذره بينه، راحت نيست. بهتره خط در ميون غيبت کنم. اين هم براي خودم بهتره هم براي استاد. روزا داره کوتاه مي شه و من احساس مي کنم عصرا دلم مي گيره. نشسته بودم روي پله هاي ايوون و داشتم ناخنامو مي گرفتم که يهو ديدم در بازشد و خانم جان اومد تو. از جا جستم و مثل برق رفتم تو بغل خانم جان. خانم جان که از اين استقبال گرم من ذوق زده شده بود هي خودش رو عقب مي کشيد و مي گفت: اِ مکن ننه. بذار نفسم بياد سرجاش. چادرش رو از سرش کشيدم و نشوندمش لب باغچه، ساک دستي اش رو گرفتم و روبروش سر پا روي زمين نشستم و از خوشحالي هي خنديدم. خانمجان که داشت موهاشو با دست مرتب مي کرد گفت: هر کي بگه مهتاب عاقله، خودش ديوونه ي. دستاشو ماچ کردم و هزار بار قربونش رفتم و گفتم خانم جان دورتون بگردم که اين دم غروبي دلمو واکردين.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
پرسيد: مگه مادرت خونه نيست؟ جواب دادم: حالا انگار باشه، چه فرقي داره؟ اما نيست رفته با خانم تابنده ملافه اي بخره. خانم جان روشو اون طرف کرد و گفت: اوف. کي تا حالا فرح دست و پا چلفتي شده و واسه خريد دنباله لازم داره؟
در مقام دفاع از مامان گفتم: مامان که خريد نداشت، خانم تابنده زنگ زد گفت مي خواد ملافه بخره، خواست مامان باهاش بره. خانم جان گفت: مادرتم دست برداره اون برنمي داره. بعد بلند شد به طرف پله ها رفت و گفت: بيا ننه بريم يک چاي بهم بده بعد با هم بنشينيم ببينيم کسي نيست بفرستيم پونه بستونه و خيال همه راحت بشه. خانم تابنده تا دخترش رو شوهر نده دست بردار نيست.
دنبال خانم جان راه افتادم و گفتم: قحطي شوهر که نيومده اونا دايي مي خوان. برگشت، با تغير گفت: بيخود. حتي اگه مرده باشم روحم به عذابه.
گفتم: خانم جان اونقدرام بد نيست. دستش رو به نرده گفت و آخ آخ گويان بالا رفت و گفت: تيکه ي ماه هم که باشه من نخواستم. بعد هم از درد کمر ناليد و گفت که توي اين يک هفته خيلي کار کرده و حالا کمر درد داره. اجازه ندادم خانم جان کار کنه. براش يک پتو و يک بالش آوردم و گفتم خانم جان جلو تلويزيون لم بديد شام امشب با من.
خانم جانم ننه قاسم شد و زودي ولو شد و گفت: پير شي ننه.
منم رفتم يک تابه ي بزرگ پر املت درست کردم و تا تونستم بهش فلفل زدم. دايي که اومد دماغش رو کوفته اي کرده بود، رفت توي آشپزخونه و با لذت املتها رو بو کشيده به به و چه چه کرد. خانم جان از توي هال کيف مي کرد که پسرش سرخوشه. دايي رفت حمام، مامان نمازش رو که خوند، يک چايي بردم واسه خانم جان و کنارش نشستم. مامان نمازش رو که خوند ميوه ظرف کرد و اومد روي يک مبل نشست. دايي با حوله پالتويي اش رفت تو آشپزخونه و يک چاي بزرگ واسه خودش ريخت و کنار دست مامان نشست و گفت: آجي هفته ي ديگه جمعه شب کشيک نداري؟ مامان که چشمش به تلويزيون بود، جواب داد: چرا.
دايي پاهاي مرطوبش رو روي ميز دراز کرد يک قند بزرگ گذاشت گوشه ي دهانش و به عمد با سر و صدا چاي اش رو سرکشيد و قندش رو جويد. مامان اخم کرد و يکوري نگاهش کرد و گفت: باز تو لوس شدي؟ دايي به من نگاه مي کرد و مي خنديد. مامان پرسيد: حالا چکار به کشيک من داشتي؟ دايي گفت: فرهاد کارت دعوت فرستاده.
من جيغ کشيدم: عروسيه؟ آخ جون! خانم جان خنديد. ذوق کرد که من خوشحال شدم. مامان بدون اعتنا گفت: من که نمي تونم بيام اما براش سبد گل مي فرستم. دايي رو به خانم جان پرسيد: شما چي؟ شما کشيک مشيک نداري که. منظورش اين بود که شرکت مي کنه يا نه. خانم جان گفت: ننه عروسي جاي شما جووناس. دستش درد نکنه عزت گذاشته دعوت کرده. تو برو با مهتاب. هيجان زده پرسيدم: مگه منم دعوتم؟ دايي گفت: ناقلا پس بيخودي گفتي آخ جون عروسي؟ گفتم: عروسي آخ جون داره ديگهيک مرتبه تلفن زنگ زد. گوشي رو برداشتم. عسل بود. با خوشحالي از اين سوژه گفتم: تويي عسل جان؟
عسل مي خواست بدونه فردا ميرم کلاس يا نه؟
گفتم بستگي به حال و روزم داره و خيلي زود از هم خداحافظي کرديم. آخه خانم جان سلام رسوند و عسل رم کرد و گفت کار داره. گوشي رو که گذاشتم، ديدم دايي رفته تو اتاق . دايي جدي شد و ديگه سرحال نبود. خانم جان استفهام آميز به من نگاه مي کرد و من شانه بالا مي دادم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
امروز تو کلاس يک لحظه دستک روسري عسل کنار رفت و من ديدم يک گردنبند خوشگل تو گردنشه. يک اِف انگليسي نقره اي که به زنجير کشيده شده بود. ظريف اما براق و درخشنده. گفتم: چه گردنبند ملوسي!
خنديد اما حرفي نزد. پرسيدم حالا اون اِف يعني فريبا يا فريبرز؟ فرشيد يا فرشاد؟ فروزان يا فرامرز؟ فريد يا فربد؟
اين همه صغري و کبري رو کنار هم چيدم که برسم به اسم دايي خودم. عسل که داشت طرحي رو رنگ مي زد لبخند ملايمي زد و گفت: فاطمه. به مسخره گفتم: اسم بي بي جانته؟ سرش رو بالا گرفت و گفت: نه اسم خودمه. گفتم: تو هم دو اسمي هستي؟ تو شناسنامه ات فاطمه اس؟ گفت: نه شناسنامه ام عسله. و چون ديد چشام داره گرد مي شه توضيح داد که ده سال پيش به بيماري سختي مبتلا مي شه و مادربزرگش شفاي اونو از فاطمه زهرا مي گيره و نذر مي کنه که هميشه فاطمه صداش کنه حتي اگه تمام دنيا اونو عسل بنامند. اين گردنبند رو هم به گردنش مي کنه که عسل هميشه يادش بمونه فاطمه زهرا دست به سرش کشيدند. بعد هم گفت من به ياد مادربزرگ مرحومم توي قلبم خودم رو فاطمه مي دونم.
و من به ريش خودم خنديدم که فکر مي کردم او به ياد دايي من اِف به گردنش انداخته. شب که مي خواستم بخوابم تو اين فکر بودم مگه مادربزرگ عسل چند کلاس سواد داشته که سر از حروف انگليسي در بياره؟ من نگاه به خانم جان خودم مي کردم فکر مي کردم همه ي مادربزرگها کم سوادند. دلم طاقت نياورد، روز بعد زنگ زدم و بعد از کلي وراجي حرف رو کشوندم به مادربزرگ عسل. عسل برام گفت که مادربزرگش دبير زبان انگليسي بوده و من سرم شاخ درآورد و گفتم پس حتما پدربزرگت هم دکتري جراحي چيزي بوده! گفت نه پدربزرگم خواربارفروشي داشته و تحصيلاتش هم در حد ابتدايي بوده.
پيش خودم فکر کردم دنيا هم عجب بازيهايي داره! يکي مثل پدربزرگ عسل با اون کم سوادي اش ميره خانم دبير رو مي گيره،يکي هم مثل موسي خان، پدربزرگ بنده که رئيس يکي از ادارات بوده و سرش توي کتاب و قلم، ميره خانم جان کم سواد بنده رو مي گيره. بهتر نبود جاي اين دو عوض مي شد و موسي خان مي رفت مادربزرگ عسل رو مي گرفت؟ بعد دلم نيامد که خانم جان مادربزرگ عسل مي بود و افکارم رو از تو کله ام کيش کردم. شب جمعه دايي برام يک بلوز و دامن بلند نارنجي آورد و گفت: واسه عروسي فرهاده. دوست دارم محشر بشي. گفتم دايي چرا اين همه برام لباس ميارين؟ پولاتون تمون مي شه. خنديد و گفت: دايي جون من اگه واسه تو پولامو خرج نکنم واسه کي بکنم؟
بوسيدمش و گفتم: واسه اون که هم خوشگله هم شيرينه.
منظورم عسل بود. دايي به روي خودش نياورد و گفت: تويي ديگه دايي فدات شه. بلند شو بپوش ببينم بهت مياد. و الحق که مي اومد. تو آينه به خودم نگاه کردم. ياد حرف استاد افتادم که گفت: رنگ نارنجي خيلي بهت مياد مهتاب. محشر شدي. صداش تو گوشم زنگ مي زد. تنم لرزيد. دوست نداشتم يکي روي منظور خاص نگام کنه. زود رفتم پيش دايي که سوت کشدار و ممتد دايي بلند شد. دايي بلند شد هي دورم چرخيد و فدام شد. خانم جان ابرو بالا مي داد و با ريتمي به خصوص سر مي جنباند و گاه خطاب به دايي مي گفت: خدا مکنه، زنده باشي. آخرش دايي طاقت نياورد روي دست بلندم کرد دور خودش چرخيد و گفت: اين که محشره مهتاب منه؟ خانم جان نگاش کن. آجي اسپند دود کن. مامان از تو آشپزخونه بيرون آمد. مهربون نگاهم کرد و به دايي گفت: لوسش نکن دختره ي گنده رو. اما ته دلش راضي بود.
من و دايي با سبد گل بزرگي که مامان سفارش داده بود رفتيم عروسي. توي اتاق عقد کسي نبود. با دايي رفتيم که سبد گل رو کنار سفره بگذاريم. چند تا سبد گل ديگه هم بود که يکي از اونا توجهم رو جلب کرد. سبد نه چندان بزرگ اما


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 7 از 24:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA