با سلیقه ای بود که در بدو ورود نگاه هر بیننده ای رو جذب می کرد.به کارتش نگاه کرد دیدم نوشته شده:ه دو کبوتر سفید بال.زیر آن هم ریز و شکسته نوشته بود:عرفان.با خودم فکر کردم این عرفان کیه که این قدر با احساس و با سلیقه اس!سبد گلش با آن که خیلی بزرگ نبود اما به حد نهایت زیبا و چشمگیر بود.نگاهی به سبذ گل مامان که فکر می کردم خیلی خوشگله،انداختم ،که دیدم سبد گل آقا عرفان به تنهایی تمامی اهدایی رو به قول خاله فروزان می خره و آزاد می کنه.نمی دونم نام عرفان چرا داره سر راه می فته و تازگی هها زیاد به گوشم می خوره!پریروز هم که رفته بودم نون بگیرم تو نونوایی یک مردی پسر کوچکش رو به این نام صدا کرد.اسم اونم عرفان بود.عرفان مد شده؟یائم باشه اگه یک روزی مادر شدم و پسر داشتم اسمش رو عرفان بگذارم.خیلی زود از فکر احمقانه ام خجالت کشیبدم.برگشتم دیدم دایی از توی حیاط می آمد.چند مرد جوون در حال رفت و آمد بودن.همه رو وارسی کردم ببینم عرفان کدومشونه.یکی بهروز بود و یکی افشین،یکی سعید و یکی رضا،یکی دیگه هنم حامد.پس کوش این عرفان با سلیقه؟مهمانها یکی پس از دیگری آمدند.دایی هم آمد.رفته بود توی حیاط برای کمک.عصبانی شدم که چرا دایی فربد تنهام گذاشته.داشت حوصله ام سر می رفت.کسی رو هم نمی شناختم.امادایی فربد با شوخی و خنده از دلم در آورد.نگاهش کردم و دیدم مثل ماه می درخشه. کت و شلوار خوشگلی پوشیده بود.کروات هم داشت.گفتم:جای خانم جان خالی که وان یکاد بهتون فوت کنه.دایی کیف کرد و پرسید:پس می پسندنم؟قند عسل خونه نمی مونه؟جواب دام:این قند عسلِ شوهر عسل،بیست سال دیگه هم لب باز کنه خونه نمی مونه.و دایی کیف کرد.هنوز بستنی مون رو تموم نکرده بودیم که دیدیم مبارک بادا می زنند.عروس و دوماد با هلهله وارد شدندو پشت سرشون منشی استاد،خانم ناخن پلنگی.متعجب از دایی پرسیدم اون کیه؟دایی گفت خواهر عروسه.خدایا توبه که فکر کردم ممنشی استاد با آقا فرهاد سر وسری داره.به من چه؟تقصیر خودش بود که گفت به خاطر گل روی آقا فرهاد.می خواست بگه ما قراره با هم قوم و خویش بشیم،واسه همینه که تحویلش می گیرم.اون شب خانم منشی خودشو هلاک کرد.حق هم داشت.یک مزاحم رو دک کرده بود پرونده اش اومده بود رو.خواستم بگم خاک بر سرت کنند که ولی نعمتت،استاد ارژنگ رو دعوت نکردی.خجالت نکشیدی تو عالم همکاری؟ افکارم رو با دایی در میون گذاشتم که دایی خندید و گفت:من که همیشه می گم تو یک دیوونه ای با مزه ای.آخه دختر دیوونه نیازی نیست که خانم منشی استاد تو رو دعوت کنه.این وظیفه فرهاده که حتماً کرده.از اون گذشته اون خودیه و نیازی به دعوت نداره.تازه یادم افتاد که استاد ارژنگ و آقا فرهاد با هم پسر خاله هستند.گفتم:با این حساب خاکی که به سر منشی ریختم،تو سر خودم.که دایی با لذت نگاهم کرد و گفت:گل به سرت باشه جوجو.با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:پس کوشی استاد؟دایی که موضوع چندان براش حائز اهمیت نبود شانه بالا دادو گفت:حتماً تو حموم گیر کرده.میادش.والحق که قربون دهن دایی.ساعتی بعد استاد ارژنگ آتمد.صورتی و گل انداخته.انگار تا همین دقایق پیش توی حمام نشسته به کیسه کشی.دایی با آرنج به پهلوم زد و گفت:عرض نکردم؟استاد تا ما رو دید لبخندی زد و به طرف مون اومد.با دایی دست دادو سرش رو متواضعانه به طرف من خم کرده جویای حالم شد.خواستم بگم می مردی استاد جان اگه دو قران خرج عروسی پسر خاله ات می کردی و یک شاخه گل دستت می گرفتی.من که همون روزای اول گفتم استادم مردی ممسکه.بدم آمد.آخه اون که خرج و مخارجی نداره.نه زن و نه بچه داره نه گوشت و مرغ می خره.دو کیلو سبزی و هویج مگه چند در میاد؟نکنه همه ی در آمدش رو می کنه تو حلق مگی؟استاد کنار دست دایی نشست و هر دو به گفتگو پرداختند.
حوصله ام داشت سر می رفت.چرا بزنو بکوب نبود؟می خواستند توی کارت بنویسند مجلس گفت و شنود نه عروسی.خب می نوشتند مجلس گفت و شنود.آخخه همه دو به دو با هم حرف می زدند.پس کوش اون سعید و بهروز و رضا که هی سیمها رو از این اتاق به اون اتاق می کشوندند؟کاش نمی اومدم.بعد فکر کردم حالا بزن بکوب نیست شهر فرنگ که هست و من می توننم مخ خودم جفنگ ببافم و شب واسه خانم جان تعریف کنم.یک مرتبه دیدم عاقدد اومد و با راهنمایی همون افشین و رضا و سعید به اتاق عقد رفت.من هم که از کنجکاوی داشتم هلاک می شدم بلند شدم به اتاق رفتم. از دایی خواستم همراهی ام کنه.قبول نکرد و گفت و پیش جناب ارژنگ می مونه.مثل حاج خانم خای فضول لا به لای زنان آرایش کرده که توی اتاق کوچیک عقد همدیگه رو هل می دادند خودم رو پای سفره رسوندم.یکی نبود بگه تو سر پیازی یا ته پیازی؟به تو چه که عمه خانم چی داد و خاله خانم چی داد؟اینفدر فشارم دادند و کنارم گوشم کل کشیدند که دیدم الانه که پرده ی گوشم رو برای یک فضولی به باد بدم.سرک کشیدم دیدم عروس و داماد تنگا دل هم نشستند و قرآن بزرگی روی پاشون بازگذاشتند و دریغ از قرائت! از لا به لای ذیوار گوشتی خودم رو به هال رسوندم.هیچ زنی توی هال نبود.مردان به طور پراکنده روی صندلیها نشسته و دو به دو در حال گفتگو بودند.نتیجه گرفتم خداوند فضول تر از زنان نبافرید.حتی اون سعید و رضا و حامد هم که جوانان سرخوش احوالی بودند رفته بودند روی ایوون تکیه به نرده داده با هم صحبت می کردند.سلانه سلانه به طرف دایی رفتم که توی عمق یک مسئله رفته بود و داشت با حرارت انو برای استاد توضیح می داد. درحالی که استاد ملایم و زیر چشمی هوای مرا داشت.نمی دونم چرا استاد برای شام نموند!دعوت نبود؟مگه می شه؟خوب بنده خدا دیده بمونه چیکار؟دو تا بادمجون آب پز نکرده بودند که اون بخوره.روی میز غذاهای گوشتی بیداد می کرد.کی به رولت و ژیگو و جوجه نگاه می کرد در جایی که سه تا بره درسته روی میز بود!بره ها نشسته بودند در حتلی که جعفری به دهان داشستند. یکی از اونا روسری داشت یکی شون هم موهای بلند کاموایی داشت،وسطی هم کلاه به سرش بود.به دایی گفتم اون وسطی مرد دو زنه است که بی حجابه سوگولی شه.دایی نوک دماغم رو فشار داد و خندید.برخلاف تصور من دایی مثل دیگران به غذا حمله ور نشد و خیلی شیک و با اتیکت غذا خورد.من هم به تبعیت برای خودم کشیدم.اما جای استاد جان خالی که دیگران چه کردند با آن بره های بینوا.همون بهتر که استاد جیم شد و ندید اگر نه که باید پا برهنه سر به ببیابون می گذاشت.مخصوصاً وقتی بینواها اسکلتهای ریقماسوشون روی میز مونده بود و کسی نگاهشون نمی کرد.یاد حرف خانم جان افتادم که میگه گوشت گفته کو زشت تا من خوشگلش کنم.روی هم رفته شب خوبی بود.توی ماشن به دایی گفتم:دایی خوش گذشت؟دایی که داشت رانندگی می کرد یکوری نگاهم کرد و گفت:پیش تو باشم حتی تو جهنم،خوش می گذره.گفتم:ای ذایی بینوای من!پرسید:چرا بینوا؟چواب دادم:از بی همدمی دل به من خوش کردین.دایی حرفی نزد اما مگه من دست بر می داشتم؟باز گفتم:کی باشه این مجلس از دایی خودم باشه.بازم حرفی نزد.گفتم:جای عسل خالی بود.دایی مهر سکوت به للب زده بود گفتم:راستی دایی گفته بودم دل عسل رو دربست بردین؟دایی کنجکاو شده بود یک نگاه گذرا به من کرد و گفت:خب؟گفتم:چند روز پیش یک اِف تو گردنش دیدم.متعجب پرسید؟چی دیدی؟گفتم:اول اسم شما.خب این چه معنی میده؟بعد یکوری شدم روی پای دایی کوبیدم و گفتم:دایی دل من و خانم جانو آب کردین.بله رو بگین دیگه.دایی حرفی نزد.محکم روی پایش کوبیدم و گفتم:دایی جون با شما بودم.و چون دیدم حرفی نمی زنه،پرسیدم:عسل رو نپسندیدین؟دایی فربد کنار پارک کرد و خیلی جدی گفت:عسل دختر خیلی خوبیه و من اگه خیال دومادی داشتم بدون غیر از عسل کس دیگه ای رو انتخاب نی کردم.پریدم هوا و گفتم:پس مبارکه.
گفت:گوش نکردی.گفتم اگه خیال دومادی داشتم.یخم وارفت و گفتم:آخه وقتشه.جون مهتاب امشب که آقا فرهاد رو دیدین هوس تون نشد؟دایی آه ملایمی کشید و گفت:قبلاً هم بهت گفتم خدا خانم جانو از بزرگی کم نکنه.گفتم:چه ربطی داره؟خیره به کف آسفالت کفت:حتماًداره.اون قدر بی تابی کردم و ابراز نفهمی نمودم تا دایی گفت:دوست نداره با داماد شدنش خانم جان رو به حال خودش رها کنه و تنهاش بذاره.گفتم:تنها نذارین.عروستون رو بیارین پیش خانم چان و سه تایی زندگی کنین.دایی سری تکون داد و گفت:دیگه اون دوره کذشته دایی جون که آدم از زنش بخواد با مادرش تو یه خونه زندگه کنه.کدوم دختریه که استقلال نخواد؟کدوم دختریه ککه بخواد با مادر شوهر زندگی کنه؟و من هیچ وقت مادرم رو نمی گذارم زنم رو بردارم،از طرفی به دختر مردم حق میدم که نخواد با مادر من زیر یه سقف زندگی کنه.من دوست ندارم حرمت ها شکسته بشه و... پس تن به ازدواج نمی دم و با مادرم که نوکرش هم هستم زندگی می کنم.گفتم:این یعنی فداکاری؟یعنی از خود گذشتگی؟تبسمی کردو گفت:اسم خاصی نداره.من فقط به وظیفه ام عمل می کنم.گفتم:من قبول ندارم. خدا دوست نداره مردی به خاطر مادرش تا آخر عمر مجرد بمونه.شما می تونین دو تا خونه نزدیک هم بگیرین.گفت:نه دایی جون من این طوری راحت ترم.تو که می دونی خانم جان حتی از این تو اتاق تنها بمونه می ترسه،چه برسه به این که تو یه خونه تنها باشه. دیدم راست می گه. اما این دلیل قانع کننده ای نبود.دایی ماشین رو روشن کرد.یعنی که به بحث خاتمه بده.آروم گرفتم،اما بعد دلم طاقت نیاورد . گفتم:دایی جون اون اِف اول اسم شما نبود.اول اسم خودش بود.فاطمه.اما اینو هم می دونم که عسل هم شما رو پسندیده،چون...دایی اجازه نداد حرف بزنم،فقط گفت:خوشحالم،چون دوست نداشتم عسل رو از اوون دخترای سبکسری که دست به کارای عبث می زنند. خب،خب!شکر خدا اگر بعد صدو بیست سال چشم از جهان فرو بستم جام معلوم و مشخصه و فرشته ها حیرون و سرگردون نیستند که من بینوا رو کجا جا بئن.یک قطعه از باغ بهشت رو به نام خودم سند زدم و آروم گرفتم.خانم جان همیشه میگه هر کی توی دنیا بتونه دو تا نامحرم رو به هم محرم کنه یک در از باغ بهشت به روش وا میشه.منم با دستای خودم عسل رو به دایی فربد جانم رسوندم و چون آدم قانعی هستم پیش خودم حساب کردم یک در منو کفایت می کنه و من می تونم از همونیک در برم تو.حالا دیگه خاطرم جمع شد که تو بهشت جام رزرو شده اس، پس پیش به سوی سرخوشی.مدتی بود احساس می کردم که دایی کم حوصله اس.گرچه دایی خودش رو از تک وتا نینداخته بود و هی سر به سر من می گذاشت اما من اینقدرام کودن نیستم که فرق بین فیلم و واقعیت رو نفهمم.خانم جانم این وسط هی پونه دود می کرد و می گفت داییت با قبل توفیر کرده یا می گفت نمی دونم بچم چشه مثل اون وقتا سرخوش احوال نیست و... شستم خبردار شد قضیه از کجا آب می خوره.یک روز سر صحبت رو با عسل باز کردم وبی جهت از مادر شوهر و اقوام شوهر بد گفتم.عسل حیرت کرده بود،پرسید:مگه تجربشون کردی؟گفتم :نیازی به تجربه نیست.خلق خدا می دونند که توی دنیا عروسی نیست که مادر شوهر رو بخواد.عروس و مادر شوهر مثل کارد و خیار می مونند.من یکی اگه ازدواج کنم شوهرم رو برمیدارم و می زنم به چاک.بعدشم آهی بلند کشیدم و گفتم:کاش میشد خدا مردا رو از زیر بوته به عمل می آورد که بدون کس و کار باشند.بعد برای اینکه موضوع زیاد بو دار نباشه گفتم:اما خانم جان میگه کله داری،گله داری.ولی من می گم خانم جان اگه مهتابه که کله رو از تو گله جدا می کنه می زنه زیر بغلشو و دِبرو که رفتی.عسل خندید و گفت:تا کی؟جواب دادم:تا قیام قیامت.تا روزی که زند هستم.
سرش رو تکون داد و گفت:اما من فکر مبی کنم حق با خانم جانته.ماردبزرگ من هم می گفت هر کی گوش رو بخواد گوشواره رو هم می خواد.منظورش این بود که اقوام عروس و دوماد عزیز هستند.من برخلاف تو دوست دارم شوهرم پر قوم و خویش باشه.دوست دارم هر روز برم،بیام،رفت و آمد کنم.به نظر من مادر و خواهر شوهر هم قابل احترام هستند.کافیه از روز اول خوب نگاشون کنیم.تو هم اشتباه می کنی که از حالا می خوای از در دشمنی وارد بشی.اینطوری فقط زندگی رو به کام خودت و شوهرت تلخ می کنی.فکرش رو بکن اگه شوهرت از روز اول محبت های اقوامت رو نادیده بگیره بخواد بی جهت باهاشون بد اخلاقی کنه یا تو رو ازشون جدا کنه،خوبه؟فکری کردم و گفتم:شاید حق با تو باشه اما من یکی به هیچ وجه حاضر نیستم با مادر شوهر یا پدر شوهر یک جا زندگی کنم.عسل گفت:حالا خبریه؟گفتم:نه گپ می زنیم.خندید و گفت:پس اینقدر نگو من.تو چه می دونی سرنوشت برات چی رقم زده.همیشه همه چیز دست خودمون نیست.پرسیدم:یعنی تو حاضری با اقبال بد،کنر بیای؟فکری کرد و گفت:اگه این که تو می گی اقبال باشه و من دخلی درش نداشته باشم ،پس چاره ای نیست و می شه از بُعد دیگه بهش نگاه کرد،می شه اونو قشنگ دید و یا تا حدی تغییرش داد.به قول مادر بزرگم از محبت خارها گل می شود.به نظر من این مسائل اونقدرام حائز اهمیت نیست که بخواهیم زندگی رو به کام خودمون و اطرافیان مون تلخ کنیم.می شه با وقایع زندگی کنار اومد،می شه با مشکلات به نحو مطلوب دست و پنجه نرم کرد،بدون جار وجنجال و از روی تدبیر.بی گدار زدم به آب و گفتم:عسل زن دایی فربدم می شی؟عسل سرخ شد سرش رو به زیر انداخت و گفت:تو از این همه حرف و حدیث منظور خاصی داشتی؟صادقانه گفتم:آره آخه دایی من نمی خواد به خاطر خانم جان ازدواج کنه.می گه هر دختری طالب استقلاله و من نمی خوام بین مادرم و همسرم آینده ام قرار بگیرم.دایی می گه من وظیفه دارم تا آخر عمر مادرم رو حمایت کنم اما مجبور نییستم دختری رو پابند و اسیر خودم یا مادرم بکنم.عسل هنوز رمز بود.حرفی نزد.گفتم:عسل جوابمو نمی دی؟ بدون اینکه سرش رو بالا بگیره،گفت:خواستگاری هم رسم و رسوم خودش رو داره.و من فهمیدم که اجازه داد به خواستگاری اش برویم و رفتیم.از حال خوش دایی هر چه بگم کم گفتم.خانم جانم دست می از دایی فربد نداشت. طی مراسمی ساده هر دو نامزد شدند و قرار شد سال بعد جشن عروسی مفصلی برگزار کنند.قسمت 28پاییز عزیز و زیبا از راه رسیده و من موندم با این شور جوونی چه کنم؟مدام بالا و پایین می پرم وحرص خانم جونو در میارم.چشاشو گرد می کنه و می گه:دختر اینقدر مَجه.یعنی که جست و خیز نکن.پاییز امسال خانم جان بیشتر خونه ماست و من ننه قاسم.اول اینکه آقا فربد ببیشتر وقت شریفشون رو با عسل خانم می گذرونند و خانم جان طاقت تنهایی نداره،دوم اینکه نمی دونم چرا مامان تو خونه بند نمی شه و مدام بیمارستانه و من بیشتر تنهام و دستم به دامن خانم جانه.یک روز از خانم جان پرسیدم:خانم جان خرج و مخارج بالا رفته؟خانم جان متعجب پرسید:چطور ننه؟گفتم: مامان خیلی زیادتر کار میکنه.خانم جان آهی کشید و گفت:مگه مادرت نم پس می ده ننه؟فروزان میگه واسه روحیه اش کار خوبه،به اعمالش نپیچین.گفتم ننه من مادرم دلم طاقت نداره ببینم بچه ام از جونش مایه میذاره.اما خاله ات می گه:مگه بچه اس؟بعد صداشو پایین تر آورد و گفت:شایدم داره فکر فردای تو رو می کنه.آخه فروزان یکی دو بار خواسته برات خواستگار بفرسته که مادرت توپیده مهتاب بچه اس.حالا گمون کنم دو زاریش جایه که امروز بچه ای فردا که بزرگ می شی.حتماً می خواد پس انداز کنه.من که هنوز تو فکر خواستگارا بودم،گفتم:کی بوده حالا؟خانم جان که داشت به پوست می گرفت و دونه هاشو تمیز کرده توی یه نعلبکی می ریخت،پرسید:کی؟گفتم:خواستگا را؟خانم جان نگاهی به قامتم که یکوری روی زمین دراز کشیده بودم و یک پامو هی بالا و پایین می بردم،انداخت و گفت:یکی که بیاد اون لنگاتو جمع کنه.تو هر روز خدا ورجه ورجه داری دنبال خواستگار می گردی؟طاقباز شدم و گفتم:خواستم بگم که کیومرث نباشه که من جواب بده نیستم.خانم جان گفت:مردم تو کله اشون عقل دارن ننه،نه گچ .کسی دنبال دردسر نمی گرده.با حزنی ساختگی گفتم:طبق فتوای شما بنده باید بترشم.
گفت:نه ننه تو هم یه روز بزرگ می شی.قرار نیست همیشه بچه بمونی.به خاله اتم گفتم:هنوز خیلی زوده.مهتاب سوای صبایه.تو هنوز باید به فکر درس و مشق ات باشی.روی شکم خوابیدم و جفت پاهامو با هم بالا و پایین می دادم.خانم جان زیر چشمی نگاهی بهم کرد و مثلاً خواست از دلم در بیاره،گفت:تازه آدم وفتی نگاه به عسل می کنه از صبایم نا امید می شه.به فروزان گفتم:اینم دختر تو بزرگ کردی؟قدرتی خدا میدون ببینه از لوسی کم مایه نداره.دختره تا ببینه ناز کش داره یک چشمش رو حالا باز می کنه یکی رو فردا.حالا نوه مه خیلی خاطرشو می خوام،اما حرف حق رو نباید کتمون کرد.عسل ماشاالله تو جونش یه پارچه خانمه.می دونی که چقدر فربد خاطرشو می خواد که به حق این وقت عزیز خدا مهربونترشون کنه.هر چقدر بیشتر فربد نازشو می کشه عسل افتاده تر می شه و بیشتر خدمت شوهرشو می کنه.زن نباید ازش سو استفاده کنه و شوهرشو از محبت کردن پشیمون کنه.نمی دونی ننه وقتی میاد خونه ما چطوری خودشو جا می کنه و چه احترامی به من میذاره.مگه میذاره من دست به کار بزنم؟فربدم می دوه دنبالشو کارا رو از دستش می گیره و من حظ می کنم.از دست پنجه اش برات نگفتم که محشریه!من که همیشه مادرشو سر نماز دعا می کنم که همچین دختری تربیت کرد.دیگه از جانب فربد نگرانی ندارم.خلاصه ننه یک مادر باید بشینه خونه و دخترش رو خوب نربیت کنه و راه و چاه زندگی رو یادش بده بعد بدَش دست شوهر.آدم که نباید دخترش رو رو هوا ول کنه تا خودا ناراحتی گفتم؛منظورتون مامان من دیگه؟گفت؛نه قربون قدت.مگه تو رو هوایی؟خدا اون روز رو نیاره.از قدیم گفتم،حساب مامان تو با بقیه سواس.اما همین قدر میدونم که مهیای شوهر نیستی.عروسی به سن و سال نیست،به درک و فهمه.تو هنوز باید به فکر درس و مشق ات باشی.و هستم.آخه امسال سال آخرمه و سال دیگه اگه توی دانشگاه برام جایی تدارک ببینند که باید برم دانشگاه وگرنه هم که حتما یک خاکی هست که تو سرم بریزم.دیگه داره از دست پاییز هم حوصله ام سر میره.یکی نیست بهش بگه مگه خورشید رو قورت دادی ؟هر روز خدا ابری و گرفته.دیگه دلم داره سیاه میشه.دایی فربدم خیلی کم میاد خونمون.گاهی احساس پشیمونی میکنم که عسل رو براش جور کردم.بعضی از مردم جنبه ندارند و تا دستشون به یک چیزی میرسه از خود بی خود میشن.یک روز این موضوع رو با خانم جان در میون گذاشتم و آخرش گفتم شازدتون از هول حلیم کله پا نشه تو دیگ!خانم جان که داشت به یکی از رو بالشا دکمه جفتی میدوخت از بالای عینک اخم الود و سرزنش بار نگاهم کرد.منم سر به زیر انداختم.نمیدونم جمله ام ربطی نبود یا بی ادبی بود.ای خدا مردم از خنگی خودم،کی میفهمم کدوم حرفا خوبه کدومشون بد؟خانم جان همیشه میگه مردم تو کلشون عقل دارند نه گچ،این شامل من نمیشه؟من شامل مردم نیستم؟خوب حتما نیستم که هیچ کدام آدم حسابم نمیکنند و همه مثل بچه ها باهم رفتار میکنند.دایی فربد که همیشه میگه جوجو یا پیشو.عسل که همیشه بهم ایراد میگیره و از انجام بعضی از کارها منعم میکنه.صبا هر وقت دستش برسه میپرسه تو کی قراره آدم بشی؟خانم جان که همیشه میگه بشین،مکن،خجالت داره،قباحت داره.خوب مگه به آدم بزرگ و عاقل این حرفا رو میزنن؟مامان هم میگه دختره گنده.اما با چه لحنی؟تازه اونم منظورش به هیکلمه نه عقلم.استادم که تو حرفش بهم گفت بزرگ بشی میفهمی فعلا حفظش کن.مهندسم که بهم گفت خانوم کوچولو.پس حتما همه درست فهمیدن و من یک ایرادی دارم.وای گفتم مهندس؟چی شد یادم از مهندس جانم افتاد؟من که دیگه هیچ خبری ازش ندارم.مهندس دود شده رفته هوا.منم تصمیم دارم بفرستمش به دست فراموشی.خونه ی آقای فخر داره تموم میشه.دارند نقشیاش میکنن.فکر کنم همین روزا اسباب بیارن.گمون کنم آقای فخر صاحب همون پژو مشکیه باشه.خیلی زیاد میاد و میره و واسه خونش دل میسوزونه.یک پیر مرد با شخصیت دیگه هم هست که نمیدونم کیه،اون گاه گداری با عصا میاد.هوا سرد شده میترسه بچاد.جمعه دلگیری بود.امسال هوا سرد و بی خسیته.نمیدونم چرا از برف و بارون خبری نیست.خانم جان میگه آسمونو دوختند.مامان فرح از این طرز حرف زدن بدش میاد و گرد و درشت خانم جانو نگاه میکنه.گاهی به خاله فروزان میگه خوبه که ما کس و کار زیادی نداریم و اهل رفت و آمد نیستیم،اگر نه با این طرز حرف زدن خانم جان باید از خجالت میمردیم و زنده میشودیم.اما خانم جان اورتش رو یکوری میکنه و میگه:اونقدرا عقلم میرسه کجا چه جوری حرف بزنم.
از صبح دلم مثل آسمون بی خاصیت گرفته بود.مامان خانم اول صبح شال و کلاه کردند و زدند به چاک.خانم جان پرسیدند:تو که امروز کشیک نداشتی.مامان داشت توی کیفش را وارسی میکرد،گفت:امروز دکتر کیانی همکارا رو واسه ناهار دعوت کده.خواستم بپرسم مگه عروسی قنبره؟این اصطلاح رو هم از خانم جان یاد گرفتم که هر جا چراغ زیادی روشن باشه یا بریز و بپاش خوراکی باشه خانم جان به کارش میگیره.اما چیزی نگفتم.گفتن همانا و چشم غره رفتن مامان همان.خانم جان پرسید:برا عصر که میای؟مامان که داشت زیپ چکمه هاشو بالا میکشید گفت:گفتم ناهار دعوت دارم نه شام.گفت و رفت و نشنید که خانم جان گفت:یک کلام بگو بله اینقدرم غضب مکن.بعد رو به من کرد و پرسید:خانم جانت بمیره،اینم از جمعه ات.بعد دست رو به زمین گرفت و به سختی بلند شد و گتف:امان از این کمر درد!بگو چی دوست داری برات بار بذارم؟آهی کشیدم و گفتم هرچی.سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:هر چی چیه ننه؟از مرغ و چرغ و بوقلمون هرچی میخوای بگو.میخوام واسه شیکمت امروز جشن راه بندازم.بگو هر چی دوست داری برات درست کنم.بعد آهی کشید و ادامه داد:امان از بی همدمی.نمیدونم منظورش خودش بوده یا من؟کتابامو آوردم تو پذیریی ولو کردم اما کو حال و حوصله؟نیم ساعت بعد خانم جان با یک سینی چای و یک بشقاب کیک که عسل پخته بود برامون آورده بود،آمد کنارم نشست.همون طور دراز کشیده یک تکه ی بزرگ کیک به دهان گذشتم.خانم جان گفت:تو بیل به کمرت خورده ننه؟تو که دست منو از پشت بستی و همیشه خدا ولویی.باز چشم مادرتو دور دیدی؟پاهامو روی هوا بردم و دوچرخه زدم و گفتم:اینم تفریح من خانم جان.خانم جان سری تکان داد و لب فرو بست،انگار یادش آمد حق بهم بده.پرسیدم حالا ناهار چی شد؟خانم جان تبسمی کرد و گفت:چلو کباب دورت بگردم با تخم دو زرده که زرده هاشو بندازی رو پلوت،با سماق و دوغ.خوبه؟بلند شدم نشستم و گفتم:آخ جون!عروسی قنبره؟خانم جان خندهای کرد و گفت:قنبر و فک و فامیلاش.خانم جان رفت توی آشپزخونه و من افتادم روی کتابام که دیدم از توی کوچه سرو صدا میاد.دعوا شد؟آخ جون،یک تنوع!بلند شدم و سرک کشیدم که دیدم بله که آخ جون!پس چی که آخ جون!آقای فخر اینا داشتند اسباب میآوردند.سه کامیون توی کوچه پشت هم ایستاده بودند و کارگرها با سرو صدا داشتند اثاث حمل میکردند،اووه!این همه اثاث!آقای فخر با اون پیر مرده داشتند نظارت میکردند.دویدم به خانم جان خوش خبری بدم که ذوق کرد و سماور رو آب کرد و گفت:خوش اومدند ننه،صفا آوردند.بعد هم سینی پر از لیوان کرد و گفت:تو این هوا هیچی بهتر از چایی داغ نمیچسبه.گفتم:خانم جان شما که اجازه نمیدادین واسه کارگرها چیزی ببریم.خانم جان گفت:اینا وضعشون فرق میکنه،اونا دایم بودند و تعداشون زیاد بود و ما حریف شکمهاشون نمیشدیم.تازه وسایلم داشتند اما اینا ندارند.باز میبرند،هم گشنه میشن هم تشنه،تازه تو که لازم نیست ببری خودم میبرم.به شوخی گفتم:نخورنتون.سرش رو تکون داد و گفت:از دهان افتادم ننه.مامان اول غروب آمد.خسته اما شاداب بود.من پای تلویزیون بودم،خانم جان هم داشت قرآن میخوند.
مامان لباسشو در آورد و دوش گرفت بعد یک پلاستیک پسته آورد داد به دست من و نشست کنارم.پسته ها آک نبود.خواستم بپرسم الباقی شما و دکتر کیانیه؟اما نگفتم.دلم گرفته بود.گرچه خانم جان گفته بود مادرتم حق داره و نیاز به تفریح داره.مگه من نداشتم؟خانم جان گفت:تو هم خدایی داری.همیشه همینو میگفت.حالا چرا زمستون اینقدر خسیس شده ؟چرا برف نیاورده با خودش؟فقط سوز و سرمای بی خاصیت.اونم به قول خانم جان سرمای استخون سوز.خانم جان تو خونه آش کرسی داره،میگه کرسی استخونهای آدم رو و میکنه.اما ما نداریم.ما شوفاژ داریم،هوای خون گرمه اما منم مثل خانم جان کرسی دوست دارم.یا حداقل بخاری.دوست دارم از بیرون که میام با یک پتو و بالش کنار بخاری بخوابم.دوست دارم به آتیشش زل بزنم و گرما رو با تموم وجود احساس کنم.خانم جانم شوفاژ دوست نداره و میگه زندگیه قدیمیا یه صفای دیگهای داشت.زهر که از مدرسه آمدم،خانم جانو ندیم.هوای بیرون فوقالعاده سرد اما توی خونه گرم بود.صاف رفتم توی آشپزخونه تا ببینم سور و ساط شکم جور هست یا نه؟دلم سوپ میخواست از سرمایه زیاد احساس میکردم دل و رودهام یخ زده.دبیر دینی مون میگفت:برف تو راه،این سوز از روی برف بلند شده،هر جا بوده برف اومده و امروز فردام اینجام میاد.من ذوق کردم و دعا کردم حق با دبیرمون باشه.یک قابلمه بزرگ روی گاز بود که بخار مطبوع از لای درش بیرون میزد.درش رو برداشتم،الهی قربون دست و پنجه ی خانم جانم برم.آش ماش پخته بود.چه آش غلیظ و خوشبویی!حالا خودش کجا رفته؟صداش کردم اما جوابی نیامد.لباسامو عوض کردم و چند ملاقه آش کشیدم.نشستم روبروی تلویزیون. دیدم خانم جان با چادر رنگی آمد.پس جای دوری نرفته بوده.یک سینی خالی دستش بود.از راه نرسیده قر زد:باز گربه ی دوپا چشم منو دور دیده؟منظورش من بودم.سلامش کردم و گفتم:برسه به روح موسی خان،خیلی بهم چسبید خانم جان.خانم جان آروم گرفت و گفت:نوش جونت ننه،بعد سینی رو گذاشت رو تلویزیون و نشست.پرسیدم:کجا بودین؟چرا سینی تون خالیه؟تبسمی کرد و گفت:رفته بودم برا خونه ی آقای فخر آش ببرم.متعجب پرسیدم:محتاجند؟اخم کرد:نه ننه،این چه حرفیه؟اینو بهش میگن کاسه همسایگی.میخواستم باب دوستی رو وا کنم.همون طور که قاشق قاشق آش میخوردم،پرسیدم:وا شد؟خانم جان گفت:قدم اولش رو برداشتم.به گمونم آدمای خوبی باشند.بشقاب خالی رو گذاشتم روی میز و ولو شدم و گفتم:آخیش !چقدر چسبید.خانم جان گفت:تعارفم کردند یه دقه رفتم تو.بعد لبخندی زد و گفت:منم واسه همین رفته بودم.میخواستم بدونم اسم شون چیه،رسمشون چیه؟ دستم روی شکمم بود،پرسیدم:خوب کی بودند؟گفت:اول از زندگی شون برات بگم.چه خونه ی بزرگی!یک عالمه اتاق داشتند که در همشون بسته بود.یک راه پلی مرپیچی هم بود که میرفت به بالا.گمونم بالا هم خیلی اتاق داشته باشند.وسایلاشونم همه گرون قیمت بود.دیده میشد آدمهای اصیلی هستند.خیلی هم ادب دونند.ازشون خوشم اومد.با این همه آدمهای افتادهای اند.از خانمه که خیلی خوشم اومد،خیلی خوش برو رو بود.مسن بود،گمون کنم همسن و سال خودم باشد.گفت از دار دنیا یه پسر داره و یه عروس.گمون کنم تک زا بوده،خلاصه تو این خونه به این بزرگی چهار نفر زندگی میکنن.گفت:عروسش شوهرش را برده دکتر.خیلی هم تشکر کرد و گفت عجب آش به جایی!آخه شوهرش سرما خورده بود.
و واقعاً که آش به جایی بود،مامان هم سرما خورده و مریض احوال به خونه اومد و تا دو روز خوابید و هی آش خورد و شلغم بخور داد.انگار خانم همسایه دل خانم جنو برده،بعد از زهر روز پنج شنبه حلوا درست کرده بود،خیرات موسی خان.یک بشقاب بزرگ ظرف کرد و داشت میبرد برای آقای فخر اینا که تلفن زنگ زد.خاله فروزان بود.خانم جان نشست،گوشی رو از دستم گرفت دستشو گذشت جلو دهنی و گفت:ننه،خاله ات خیلی حرف میزنه حلوا یخ میکنه ببر اونو خونه ی خانم فخر.بلند شدم مانتو روسری پوشیدم ،بشقاب به دستم گرفتم و رفتم.یک پیرمرد درو باز کرد.همون آقای عصایی.خیلی مودب بود.لباس تو خونهای نداشت.یک شلوار سیاه پاش بود با یک پیراهن آبی و یک جلیقه روش.شسته رفته و مراتب بود،خوشم اومد.حالا شاید بخوان برن جایی یا از جایی اومدند.خودمو معرفی کردم و بشقاب رو بطرفش گرفتم،اونو نگرفت سرش را به طرف هال خم کرد و گفت:ماهرخ جان،ماهرخ خانوم بیا دم در.دقایق بعد یک خانم مسن،بزرگ اما خوش هیکل و برازنده جلو در ظاهر شد.آقای فخر عذر خواست و رفت داخل.خانم فخر موهای رنگ زده،کوتاه و مرتبی داشت.لباساش هم خارجی و گرون بود و خیلی برازنده ی قامتش اما معلوم بود که تو خونهای هستند.چشاشو ریز کرد،سر تا پامو نگاه کرد بعد لبخند زنان گفت:بله؟دست پاچه شده بودم.هیبتش منو گرفته بود.سلام کردم و گفتم از خونه رو به رویی اومدم و با انگشت خون مون رو نشون دادم بعد بشقاب رو به طرفش گرفتم و گفتم:اینو خانم جان دادند،قابل شما رو نداره.ای وای گند زدم،مگه پول بود یا کادو؟نمیدونم حرفم به جا بود یا نه!خانم فخر بشقاب رو با خوشحالی گرفت تشکر کرد و گفت:خانم جان خیلی به ما لطف دارند دخترم.لازمه یک روز واسه تشکر خدمت برسم.بهشون سلام منو برسون.چرا تعارف نکرد برم تو؟حالا من که نمیرفتم.اما اون باید یک چیزی میگفت.ازش بدم اومد.به خانم جان گفتم یک گوشه ادب دانیاش لنگ میزنه.خانم جان گفت:خوب تو هم قد او که نیستی میرفتی چی کار؟گفتم:من نمیرفتم اما اون باید تعارفم میکرد.خانم جان که داشت تابه ی حلوا را میشست گفت:حتما چون شوهرش خونه بوده ساله ندیده،اون روز که به من تعارف کرد خونه تنها بود.گفتم:نخیر،اون روز یه تعارف خوش و خالی کرد دیده شما ننه قسم شودین،ترسید،منم مثل شما باشم،اما من نمیرفتم.بهم برخورده بود.توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس نبود که تحویلم بگیره گرچه همه بهم محبت و توجه میکردند که این قبیل حرکات همیشه دل چسبم نیست.دوست دارم یکی پیدا بشه که بهم احترام بزاره و تحویلم بگیره،یکی پیدا بشه که جلو پام بلند شه،یا منو فقط منو جایی دعوت کنه و... به دلم آمده بود.حلوا نخورده رفتم توی اتاقم،دوست داشتم با دنیا قهر کنم و کردم.باد کردم رفتم توی اتاقم و در رو بستم.جای مامان خالی که کیف کنه از در بسته.شامم نخوردم و گفتم اشتها ندارم.هر چی خانم جان صدام زد و خواست نازم رو بکشه محل ندادم و گفتم حوصله ندارم.خانم جان رخت خوابش رو مثل شبهای دیگه کنار شوفاژ پهن کرد و گرفت خوابید.چشمام داشت گرم میشد که با صدای وحشتناک رعد و برق از جا جستم.من از بچگی از رعد و برق میترسیدم،هنوزم میترسم.اینو دیگه هم خلق خدا میدونند.کوچکتر که بودم گریه هم میکردم اما حالا قلبم گرپ گرپ میکنه و رنگم میپره.نفهمیدم این رعد و برق چه وقته؟پس کو برفی که دبیر دینی مون وعده داد؟خوب اگه اون سرش از هواشناسی میشد که دبیر جغرافیا میشد.حالا خوب که بیدار باشه و از خجالت این پیشگویی نا به جا خیس آب و عرق بشه.باز یک رعد و برق وحشتناک دیگه اومد که نفهمیدم این صدا کجای دل آسمون قایم شده بود!به آسمون حق دادم دلش از اول پاییز گرفته بود و نمیبارید.حالا عقده ترکونده،دل منم از ترس میخواست بترکه.خانم جان چشاشو باز کرد و دید که من وششت کردم.لحافش رو باز کرد خودش رو عقب کشید و گفت:بیا ننه،بیا پیش خودم. منم ننه قاسم جستم زیر لحاف خانم جان و دست به گردنش انداختم و تند تند نفس میکشیدم.خانم جان موهامو نوازش کرد و محکم ماچم کرد و گفت:الهی دورت بگردم که قلبت مثل قلب گنجشک.تو بغلش کز کرده بودم و میترسیدم،زیر لب گفت:اینا رحمته،نعمته.شکر داره ترس نداره.بعدشم همان طور که موهامو نوازش میکرد زیر گوشم ترانهای محلی خوند تا خوابم ببره و من به یک حس امنیت تو بغل خانم جان به خواب رفتم.ای خدا خانم جان رو برای من نگه دار که اگه خانم جان نباشه من میمیرم.
این دبیر دینی ما به درد رمّالی و فالگیری نمیخوره،پیش بینیاش به درد خاله جانش میخورده.فکر کنم دیگه از خجالتش تو مدرسه آفتابی نشه.نمیدونم به قول خانم جان این همه قرمب و سرمب بی خاصیت کجا بود!خانم جان که چشمش به آفتاب افتاد شال و کلاه کرد و عزم رفتن نمود.باز اخمام رفت تو هم:خانم جان درین میرین؟ خانم جان که داشت دور جوراباش کش مینداخت گفت:ننه امروز آفتاب شده برم یه دستی به سر و گوش خونه بکشم پس فردا عیده و من همه کارام مونده.گفتم:اووه!کو تا عید؟هنوز سی چهل روز داریم به عید.خانم جان گفت:تا من به خودم بجنبم عیدم اومده.امروز میخوام صندوق خونه رو بریزم بیرون،شبم بگم فربد سمپاشیاش کنه،دایی ات میگفت تو صندوق خونه سوسک دیده،محل نکنی آنی بچه میکنه.ذوق زده گفتم:پس شب بر میگردین؟از سر رضایت نگاهم کرد و گفت:اره ننه جون مگه من غیر از اینجا کجا را دارم؟دایی ات دیگه یک شب بدون نومزدش بند نمیشه،منم دل به شماها خوش کردم.نگاهش کردم و گفتم:یعنی پشیمونین؟به پای دیگرش کش انداخت و پرسید:از چی؟جواب دادم:از این که دایی نامزد کرده.خانم جان دست توی ساکش کرده و کیف کوچک پولش رو برداشت،وارسی کرد و گفت:روزی هزار بار... خدارو شكر مي كنم كه دايي ات راضيه. آخه من و تو بوديم كه به زور دستشو بند كرديم، چي بهتر از روسفيدي و سربلندي؟ يك مادر جز خوشي بچه اش چي مي خواد؟ بعد دست به آسمان برد و گفت: خدايا به داده هات شكر به نداده هات صبر.با كنجكاوي پرسيدم: چي خواستين كه خدا نداده؟ جواب داد: الحمدالله كه همه چي داده. از سهمم هم بيشتر. يه بار كه عادت كني بگي هيچ وقت ناشكري دور زبونت نمي گرده. بالاخره آدميزاتد شايد خواسته اي داشته باشه كه بهش نرسيه. پس بايد عادت كنه از خدا صبر بخواد و ناسپاسي نكنه.گفتم : خانم جان؟گفت: كوفته قلقلي خانم جان. بلند شو لباس بپوش با هم بريم خونه ما، باز شب با هم برمي گرديم. ذوق زده بلند شدم و گفتم: اي به چشم.خانم جان كه داشت از اتاق بيرون مي رفت، زير لب گفت: تويم منو بدجوري به خودت عادت دادي ننه. ديگه يه روزم سخته برام ازت دور باشم.
جمعه بود و من مي توانستم خانم جان رو همراهي كنم، ضمن اينكه آبي به دستش بدهم. چه خوب شد كه رفتم. صندوق خونه ي خانم جان بدجوري نياز به نظافت داشت. خانم جان گفت: از بس يه پام خونه ي شماس و يه پام خونه ي خودم ديگه دارم از زندگي خودم غافل مي شم. گفتم: خانم جان چرا نمي گين فائزه خانم بيان كمكتون؟ گفت: مي گم برا خونه تكوني بياد. بعضي كارا رو نمي شه داد كارگر. اينا كار خودمه.گفتم: و من. مگه نه؟ خانم جان بادي به غبغب انداخت و گفت: نخير تو ورودستي. ولت كنم به حال خودت نمي فهمي چي رو كجا بگذاري.خانم جان دستور داد و من اجرا كردم. البته خودش هم پا به پاي من كار كرد. عصر كه شد توي اتاق خانم جان نشستم به چاي خوردن و خستگي در كردن. خستگي خانم جان كه در رفت، بلند شد رفت كنار صندوق كلون دار قديمي اش نشست و گفت: بيا ننه دستي هم تو اين برگردونيم.خسته بودم گفتم: حالا چه عجله اي خانم جان؟ بمونه واسه بعد.گفت: نه ننه چي رو بمونه؟ مي خوام يه چيزايي رو دم دست بزارم كه وقتي فائزه خانم مياد واسه نظافت، بدم بهش ببره. بعد هم به منبر رفت كه آدميزاد بايد دست بده داشته باشه و به زير دستاش كمك كنه. خانم جان هي كله اش رو مي كرد تو صندوق و چيزي رو جا به جا ميكرد يا بيرون مي آورد بازش مي كرد و با حسرت نگاهش كرده يك خاطره از توش مي كشيد بيرون و برام تعريف مي كرد. كنار خودش يك بقچه پهن كرده بود و هر چيزي رو كه صلاح مي دونست توي بقچه مي گذاشت تا بعد بده با فائزه خانم. بعضي چيز ها رو هم از دلش نمي اومد رد كنه دوباره تا مي زد و مرتب توي صندوق مي چيد و مي گفت: اينو موسي خان برام گرفته، يا موسي خان اينو خيلي دوست داشت، يا مي گفت: اينو گذاشتم واسه شب عروسي صبا كه بدم بدوزند، اينو مي خوام عيدي بدم به عسل و ... بعد دستش رفت روي يك جانماز ترمه اي خيلي قديمي. بازش كرد نشانم داد و گفت: اين خيلي قيمت داره ننه. اين مال مادر خدا رحمتي ام بوده. نگاه كن گوشش هم سوراخ شده، با اين همه خيلي قيمت داره. بعد پهنش كرد تا دوباره مرتبش كنه كه توجه من به يه انگشتر جلب شد. يك انگشتر طلايي كه از زير تسبيح برق مي زد. دست بردم انگشتر رو برداشتم و گفتم: اين انگشتره خانم جان؟ خانم جان نگاهي به دستم كرد و گفت : نه ساعته. فكر كردم داره طعنه مي زنه، گفتم: خانم جان لوس نشين. گفت: چرا لوس ننه؟ گفتم: كه ساعته. بعد دست دراز كرد انگشتر را از دستم گرفت در پوشي كه روي صفحه ي ساعت رو پوشونده بود و جاي نگين روي انگشتر قرار داشت رو نشونم داد. خيلي قشنگ بود! با تعجب به انگشتر ساعتي نگاه كردم و گفتم: واي! چقد قشنگه!خانم جان گفت: چون كه مي دونستم قشنگه تا حالا قايمش كرده بودم.پرسيدم: از كجا؟ آهي كشيد و گفت: اينو موسي خان تو حجله دستم كرد. مي گفت از كربلا آورده، قبل از دومادي اش، برا هر كي كه خانمش بشه. همونطور كه انگشتر رو مي چرخوندم و نگاهش مي كردم، پرسيدم: پس چرا تا حالا دستتون نكرده بودين؟ آهي سنگين كشيد و گفت: آخه نمي خواستم تو دست و پا بيفته چون خيلي برام عزيزه.بدون تفكر گفتم: چون يادگاري حجلتون بوده؟ ازش خاطره دارين؟خانم جان توپيد: حيا كن دختر.خجالت كشيدم و سر به زير انداختم در حالي كه نفهميده بودم چرا بايد حيا كنم؟ مگه حرف بدي زده بودم؟ ديدم خانم جان از توي هر تكه اي كه از صندوق مي كشه بيرون يك خاطره داره فكر كردم از حجله اش هم خاطره داره. اين يعني حرف بد؟ اي خدا اگه به من يه جو عقل داده بودي ان روزا به دردم مي خورد. شب كه برگشتيم به خونه، موقع خاواب گفتم: خانم جان! خانم جان دعاي زير لبيش رو دور اتاق فوت كرد و گفت: آي جون دل، آي مغز هل.گفتم: ببخشيد اگه حرفم بي ادبي بود. متعجبانه پرسيد: كدوم حرفت ننه؟يكجوري شدم و گفتم: كه گفتين حيا كنم، واسه خاطر حجله تون. خانم جان فكري كرد و گفت: بي ادبي نبود كه ننه. اما يك وقتايي دخترا بايد قباحت كنند. يك حرفايي به دخترا نيومده. آدم هر جايي و پيش هر كي نبايد هر حرفي رو بزنه.