جست زدم پريدم تو بغلش، محكم ماچش كردم و گفتم: اما شما هر جا و هر كي نيستين، شما خانم جان گل ما هستين. پس ام زد و گفت: باز كه تو وحشي شدي ننه. خدا به جون شوهرت رحم كنه. دستم رو گذاشتم زير سرم و گفتم: خانم جان اين حرفتون قباحت نداشت؟ لپم را كشيد و گفت: چرا انگار. بعد دوباره ماچم كرد و گفت: تويم از حرفاي خودم واسم گل بگير. مگه تو بچه ي خودم نباشي. خنده اي بلند كردم، يك پامو بردم بالا و گفتم: پس از ماست كه بر ماست. خانم جان پامو گرفت زير لحاف و گفت: تو چرا يهو لنگت ميره رو هوا؟ نمي دونم چرا قرار نداري تو؟ چرخيدم رفتم تو بغلش و گفتم: خانم جان!جواب داد: آي دلربا، خانم طلا.گفتم: من از اون انگشتره خوشم اومده. با تغيري ساختگي گفت: بيخود. فشارش دادم و گفتم: روزي روزگاري اگه دلتونو زد بدينش به من. خانم جان گفت: پس بشين به همون هوا. چون چيزي از موسي خان نيست كه دلم رو بزنه. گفتم: حيفه اون انگشتر به اون قشنگي نيست رفته تو صندوق؟ اگه من دستم كنم هم روح موسي خان شاد مي شه هم شما كه من جگر و نفس تونم حظ مي كنين. خانم جان زد پشت دستم و گفت: بگير بخواب پرچونه كه تا خود صبحم ور بزني من اوره به توي شلخته نمي دم.اما مگه من دست بر مي داشتم؟ اونقدر كنار گوشش ور زدم و عز و جز كردم تا خمار و خواب آلود گفت: بگير بخواب مي گم بعد من سر من بدنش به تو.بدم اومد. هميشه حرف مردن ناراحتم مي كنه. گفتم: خدا نكنه. شما كه نباشين دنيا هم نباشه. بعد هم پشتم رو كردم و خوابيدم. اين يعني قهر.اين دبير ديني ما اونقدر پيش خدا دعا كرد، برف البته با يك هفته تاخير نه تنها شهر رو كه روي دبير ديني مون رو سفيد كردو دل بنده و خاله فروزان رو شاد. خاله فروزان كه روحي نسبتا بچه گانه داره به ميمنت بارش برف همه ي ما جمعه ناهار به آش رشته دعوت كرد. اسمش آش رشته بود اما كنارش پلو قيمه و مرغ هم گذاشته بود. يك ديس هم دلمه ي كلم پخته بود. چه دلمه هايي ! هر كدومش اندازه يك مشت مردونه. خانم جان از شب قبل رفته بود واسه كمك و من تو اتاقم تنها خوابيدم. اما اصلا نترسيدم. اصولا من دختر خيلي ترسويي نيستم. فقط از رعد و برق و تاريكي و جن مي ترسم. اما يه جورايي به بودن با خانم جان عادت كردم و نبودنش آزارم ميده. دوست داشتم منم با خانم جان برم. اما ديدم مامان تنها مي مونه گناه داره. فردا ظهر كه اون سفره ي رنگين رو ديدم تو دلم ذوق كردم كه نرفتم. انگار مي رفتم و خاله فروزان كوه ظرف هارو مي داد من بشورم. خاله جان زياد با كسي تعارف نداره. دلم خنك شد كه ظرفهارو صبا شسته. حالا ديگه كيواني به جا مكان نبود كه سياست به خرج بدهند و ناز بكشند و ناز بخرند. اما بعد ناهار دلم طاقت نياورد كه مفت خوري كرده باشم به جبران مافات تمام ظرفهارو دست تنها شستم. عسل خيلي مي خواست كمكم كنه اما خانم جان و خاله فروزان هلش دادند نشوندنش بيخ دل دايي فربد. قربون دايي جانم برم كه از آب گل آلود ماهي نمي گيره. درست گفتم؟ ربطي بود؟ انگار نه. منظورم اينه كه دايي اهل سواستفاده نيست و تا جواز صادر شد نرفت ور دل عسل. هر دوشون حساب دستشونه و مراعات جمع رو مي كنند. خاله فروزان كه فكر كرد عسل مثل صبا مي مونه خواست دايي و عسل رو بخوابونه اما عسل لب گزيد و گفت: اصلا اهل خواب بعدازظهر نيست. دايي هم كه ديد خاله دستش رو گرفته و مي كشه تو اتاق خواب، عصباني شد و يك داد ملايم سر خاله فروزان كشيد و گفت: آجي چه معنا داره؟
خاله فروزان حيا كرد و دمش رو گذاشت روي كولش. گاهي از خاله فروزان لجم مي گيره كه مي خواد مرد و زن رو به هم برسونه. بهش جايزه مي دن؟ خواستم بگم خاله جان اگه دنبال سند بهشتي، برو حرامها رو به هم برسون و حلال شون كن. رسوندن دو تا حلال به هم كه هنر نيست، تازه به قول خانم جان قباحت هم داره اونم توي جمع. آقاي گرايلي انگشتش رو كرده بود تو گودي پيپش و هي توتونشو فشار مي داد و زير چشمي هواي خانمش رو داشت. ديد كه دايي فربد دعواش كرد. حتما دلش سوخته. من كه ظرفها رو شسته بودم كنار دست دايي فربد نشستم. دست دايي مثل هميشه رفت رو موهام و به هم شون ريخت. يك بازي دايي خواهرزادگي كه من بهش معتاد بودم. اي خدا چقدر دايي فربد رو ماه آفريدي! علس هم اومد كنارم نشست. بلند شدم جامو دادم به عسل. يعني عسل بين من و دايي بود كه دايي بلند شد نشست بين من و عسل و يك دستش رو انداخت دور شونه ي عسل، يكي رو هم كرد لاي موهاي گربه اي من. خدا جون دايي فربد عزيزم هم ماهه هم عاقله هم حواسش جمع و من ممنونم كه اونو دارم و خوشحالم كه زنش دادم. اونم يك زن ماه و ماماني. خانم جان چشم از عسل و دايي نمي گيره و با لذت نگاهشون مي كنه. آقاي گرايلي ه صبا گفت چاي بياره. بعد از چاي و ميوه خاله فروزان گفت: بريم برف بازي؟مامان فرح اخم كرد و گفت: بچ شدي؟ آقاي گرايلي در مقام دفاع گفت: چه اشكال داره؟ دلش سوخت ديد همه به نوعي زنش رو دعوا مي كنند. سروش پريد رفت تو اتاقش تا مجهز بشه. من و عسل و دايي هم شال و كلاه كرديم و زديم تو حياط. مامان يك مجله برداشت نشست كنار شومينه. خانم جان رفت تو اتاق صبا دراز بكشه، صبا هم به اصرار من و دايي فربد لباس پوشيد. مي گفت خوابش گرفته. دايي فربد پيرزن خطابش كرد و اونم به غيرت اومد. آقاي گرايلي نيامد و جلو تلويزيون نشست به پيپ كشيدن. برف هنوز هم مي باريد و هوا ملايم بود. تا نزديك غروب حياط رو روي سرمون گذاشتيم و يك آدم برفي بزرگ و چاقالو درست كرديم با دماغ تربچه اي. خاله فروزان هويج نداشت دايي فربد يك تربچه ي كج گذاشت و گفت: دماغش نقلي باشه بهتره.گفتم: دايي جون چرا دماغش كجه؟دايي نگاهي به دماغ يكوري آدم برفي انداخت و گفت: بوكسور بوده.هوا داشت سرد مي شد كه آقاي گرايلي صدامون كرد و گفت: بازي بسه بيايين براتون نسكافه درست كردم. گاهي فكر مي كنم اين آقاي گرايلي تو ژست و دك و پوز كم نمياره. به قول دايي فربد چه بهتر، مگه به ما بد مي گذره؟آخر شب اونقدر خسته بودم كه نمي تونستم چهار تا پله رو بالا برم. نفهميدم كي و چطوري لباسامو عوض كردم و زدم زير لحاف. اتاقم گرم و رختخوابم نرم و شكمم پر از دلمه هاي خوشمزه ي خاله فروزان بود. آخه ظهر دلمه نخورده بودم. به قول دايي فربد آدم عاقل پلو رو نمي زاره بقچه حموم رو بخوره. اما شب كه پلو زياد نيامده بود همه طالب دلمه شدند. صبح زود صداي خانم جان توي گوشم نشست كه آهسته براي نماز بيدارم مي كرد. اما كو گوش شنوا؟ اينقد خسته بودم كه حسه بلند شدن از رختخواب گرمم رو نداشتم. خانم جان تكونم داد و هي گفت: ننه نمازت نپره. بلند شدم نشسته. اما چشام هنوزم بسته بود. خانم جان خاطرش جمع شد و رفت كه وضو بگيره. منم دوباره زدم زير لحاف، خوابم برد و تا خود ظهر هيچي نفهميدم.هوا گرگ و ميش بود و دل من كمي گرفته بود. اصولا غروب غم انگيزه و آدم دوست داره بدون دليل گريه كنه. مامان با خاله فروزان رفتند خريد. خاله فروزان در فكر تدارك جهيزيه ي صباست و گه گداري مامانو مي كشونه خيابون. امروز عصر هم با هم رفتند رو تختي ببينند. خانم جان پتوي مامانو پهن كرده وصط هال و داشت ملافه اش رو مي دوخت. منم از همون بچگي تا يكي مي خواست ملافه بدوزه دوست داشتم برم وسط پتو يا لحاف خيمه بزنم و مشق بنويسم يا نقاشي كنم. مامان هميشه دعوام مي كرد اما خانم جان هيچي نمي گفت و آزادم مي گذاشت. امشب كه دلم گرفته بود حوصله ي خيمه زدن هم نداشتم. جلوي تلويزيون نشسته بودم و كارتون نگاه مي كردم. خانم جان كه نخ سوزنش تموم شده بود ازم خواست اونو براش نخ كنم. رفتم كنارش نشستم و اطاعت امر مي كردم كه دلسوزانه به چهره مكدرم نگاه كرد و گفت: اگه دو تا كوك بزني دو تا خاصيت داره. بي حوصله نگاهش كردم. ادامه داد: يكي اينكه سرت گرم مي شه، ديگه اينكه كمك به من پيرزن كردي، ديگه اينكه پس فردا تو كار خونه لنگ نمي موني و كوك زدن به ملافه رو ياد گرفتي و يه خدا بيامورزي هم به روح من مي فرستي.داشتم ته نخ رو گريه مي زدم كه گفتم: تا اين جا گهار تا خاصيت. با اين همه نه مي خوام كار ياد بگيرم چون بنده وقت عروسي ام نيست و كو تا اون موقع، نه مي خوام شما توي دنيا نباشين كه من براتون خدا بيامرزي بفرستم. چون شما كه نباشين بنده هم مرخصم. گفتم و بي جهت اشك ريختم. هميشه فكر نبودن خانم جان غم به دلم مي آورد، چه برسه كه اون روز بغض هم توي گلوم بازي بازي مي كرد و دنبال بهانه بود تا رها بشه. خانم جان خودشو جلو كشيد و منو گرفت تو بغلش و هي موهامو نوازش كرد و هي ماچم كرد و گفت: خانم جانت نبينه چشماي خوشگلت بباره. چته تو امروز؟
توي سينه اش فرو رفتم. نمي دونم چم بود! دوست نداشتم به نبودن خانم جان فكر كنم. خانم جان بلند شد از توي فريزر ظرف نون خامه اي رو بيرون آورد و گفت: الانه يك چايي هم دم مي كنم دوتايي با اين شيريني خامه اي ها واسه دل خودمون جشن مي گيريم. بعد هم نشست از روي حوصله كوك زدن به ملافه بهم ياد داد و اونقدر از قديم الايام گفت و گفت تا به خيال خودش سرم رو گرم كنه. آخر سر هم گفت: اگه تو خونه يك كمي خم و راست بشي و مسئوليت به گردن بگيري هم سرت گرم مي شه و فكرت هزار راه نمي ره هم كم كم دستت به كار مي چسبه و فرداي روز به دردت مي خوره. حالا هم بلند شو دو تا چايي خوش رنگ و رو بريز بيار كه يخ اين نون خامه ايها هم باز شده و وقت خوردنشه. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و دو تا ليوان چايي ريختم كه الحق خوش رنگ و معطر بود. تو اين هواي سرد مي چسبيد. يك آن دلم به حال مامان سوخت. نمي دونم چرا خاله فروزان توي اون سرما مامان رو كشونده خيابون. قحطي رو تختي اومده يا كيوان پشت در منتظر مونده! به نظرم خاله فروزان زن عجوليه و تا تصميم مي گيره بايد زود عملي اش كنه. خانم جان هم حرفم رو تاييد كرد و گفت: او از اولش همينجور بود و تا به خواسته اش مي رسيد دست برنمي داشت. گفتم: خانم جان مامانمم كه حرف حرف خودشه.خانم جان سوزنش رو كرد تو كمر دوك سفيد و گفت: مادرت حكم مي كنه يك كلام، حرفي هم توش نيست. از اول بچگي همينطور بود اما فروزان قدرت نداشت حكم كنه با نق زدن و جر زدن جگرت رو مي خورد تا به خواسته اش برسه. گفتم: پس بيچاره آقاي گرايلي. تبسمي كرد و گفت: زن و شوهر حرف هم مي فهمند و خودشون يه جوري با هم كنار ميان. خدا نكنه بيچاره. حالا بلند شو اي پتو ره تا بزن از اي وسط جمش كن الانه يكي مياد. پرسيدم كي مياد: ما كه كسي رو نداريم. خانم جان انگشتانه اش رو توي قوطي جا داد و گفت: خدا نكنه بي كس و كار باشيم. هيشكي هم نياد دايي ات قراره عسل رو بياره. شايدم فروزان يه توك پا اومد تو. البته اگه رو تختي خريده باشه مياره كه نشونمون بده. بلند شدم پتو رو تا زدم و بردم تو اتاق مامان كه زنگ زدند. خانم جان سربلند كرد: به دلم برات شده بود يكي مياد. ببين كيه ننه. گفتم: حتما دايي فربده كه سر خوردن نون خامه اي رسيده. خانم جان گفت: هنوز كه سر شبه، دايي ات مغازه اس. آيفون رو برداشتم و گفتم: كيه؟ صداي ناآشنايي شاد و سرحال گفت: خانم بزرگ تشريف دارند؟ استفهام آميز نگاهي به خانم جان كردم و پرسيدم: شما؟ جواب داد: اگه ممكنه درو باز كنيد. فخر هستم. دستمو گرفتم جلو گوشي و به خانم جان گفتم: خانم فخره. خانم جان هول كرد و در حالي كه داشت به سختي از جا بلند مي شد گفت: خب باز كن ننه. بگو بفرماييد تو. دكمه رو زدم و گفتم: بفرماييد. خانم جان دور خودش مي گشت و روي ميز رو مرتب مي كرد يا دست به موهاش مي كشيد. به رسم مهمون نوازي رفتم جلو در و چراغ ايوونو روشن كردم. سوز سردي به صورتم خورد و هوشيارم كرد. خانم فخر يا همون ماهرخ جان آهسته از پله ها بالا مي آمد. با ديدن من گل از گلش شكفت و به پهناي صورت خنديد و گفت: سلام به روي مثل ماهت مهتاب خانم. تعجب كردم! اسم منو از كجا مي دونست؟ خنده اي بلند كردم و گفتم: بفرماييد و از جلو در كنار رفتم. هنوز نيامده منو گرفت تو بغلش و هي بوسيد و هي نگاهم كرد و گفت: هزار ماشالله. منم متعجب! از كي تا حالا ما پسر خاله شديم؟ خانم جان شتابان اومد جلو و گفت: بفرمايين، بفرمايين، خيلي خيلي خوش اومدين. خانم فخر بشقاب و كاسمون رو آورده بود. توي كاسه هم پر از شكلات بود. اونا رو داد به دست من و رفت تا خانم جان رو هم ببوسه. بعد هم بدون تعارف جلو جلو رفت تو، روي مبل بزرگه نشست. خانم جان تعارف كرد بره تو پذيرايي كه گفت: نه همين جا خوبه بعد هم يه نگاه به سيني چاي و ظرف نون خامه اي
کرد و گفت:انگار به موقع اومدم.بعدش هم خندید و گفت:اخه ما پیر زنا نون خامه ای دوست داریم مگه نه خانم بزرگ؟گفت و خندید. خانم جان که انگار به قول خودش وزیر اعظم اومده شاد سر دماغ اومد رو به روش نشست و گفت:خیلی صفا اوردین.مهتاب جان یک چای برا خانم فخر بریز که به قول خودشون سر قسمت رسیدند.خواستم بگم مگه ما داریم چیزی قسمت می کنیم؟جای مامان خالی که تو لب بره و اخم کنه .رفتم توی فنجون خوشگلامون چایی ریختم و با نون خامه ای گذاشتم جلو خانم فخر.خانم فخر هم بدون تعارف دو تا نون خامه ای بزرگ خورد و گفت و خندید.زن خونگرم و سر حالی بود.غم از دلم بیرون رفته و با نشاط شده بودم. یکی خانم جان می گفت،یکی خانم فخر می گفت و هر دو می خندیدند و منم محو تماشای این دو پیر زن سر دماغ که خیلی زود با هم جوش خورده بودند.خانم جان بابت شکلاتها تشکر کرد وتعارف کرد که نیازی نبود ظرف رو پر کنند.خانم فخر گفت:چیز قابل داری نیست که.این شکلاتها تو ایران نیست.اینا خیلی خوشمزه و کمیابه.نوه ام برام از المان میفرسته. راست می گفت من تا به حال چنین شکلاتهایی ندیده بودم.قیافه اش که خیلی هوس انگیز بود.دوست داشتم زودتر یکیشون رو بخورم.انگار خانم فخر از نگاهم که به ظرف شکلات دوخته شده بود فهمید دلم قیلی ویلی رفته.بلند شد کاسه رو برداشت و تعارف من و خانم جان کرد اما خودش بر نداشت و گفت دو تا نون خامه ای براش کافی بوده.خانم جان حس کنجکاوی اش گل کرد و پرسید:نوه تون تو المان درس می خونند؟خانم فخر جواب داد: نه جونم.اون رفته موندگار.خیلی ساله که رفته.دبیرستان که بود فرستادیمش.بعد خنده ای کرد و گفت:بچه ام خیلی هم اهل درس نبود.رفت چسبید به کار و گفت می خواد پولدار شه و شد.دوباره خندید و روی مبل جا به جا شد و با لحنی حاکی از اسودگی گفت:حالا دیگه جا افتاده.خانم جان گفت چرا موندگار؟خانم فخر پا روی پا گردوند وگفت:بیاد چه کار کنه؟واسه خودش تو المان کسی شده.بچه ام داره پول پارو می کنه.یه وقتایی عروسم ازش می خواست بیاد ایران،اما اون می گفت:گروه خونی من به ایران نمی خوره.خانم جان تعجب کرده بود و نفهمید منظورخانم فخر چیه!اما چیزی نپرسید.دوست نداشت جلو خانم فخر کم بیاره.خانم فخر حین صحبت چشم از من بر نمی داشت.اخر سر دلش طاقت نیاورد و گفت: اگه من یه دختر مثل تو داشتم.بعد رو به خانم جان گفت:نوه ی ملوسی دارین خدا واستون ببخشه.خانم جان دلسوزانه پرسید:دختر ندارین؟خانم فخر اهی کشید و گفت:همیشه دلم یه دختر می خواست اما خدا نه به خودم داد نه به پسرم.صدای زنگ رشته ی کلام رو قطع کرد. عسل بود که زودتر از دایی اومده بود.من ذوق کردم. عجب بعد از ظهر دلنشینی و من بی جهت سر شب ماتم گرفته بودم.خانم فخر به عسل هم خیلی زیاد نگاه کرد و گفت:خانم بزرگ انگار دور و بر شما زشت نیست.خانم جان هم کیف کرد و گفت چشاتون خوشگله که همه رو خوشگل می بینه. اون شب خاله فروزان رو تختی مورد نظر رو خرید اما دست خالی به خونه اش بر گشت.مامان گفت رو تختی خیلی قشنگی بود اما رنگش مورد چسند واقع نشده.خاله فروزان لیمویی می خواسته که فروشنده بیعانه گرفته تا براشون سفارش بده.مامان هم شاد و سر دماغ بود هی از رو تختی تعریف می کرد.انگار حرف عروسی و جهیزیه خود به خود شادی اوره.دایی هم شب با پیتزا اومد خونه و ما رو مهمون کرد.خانم جان یه برش بیشتر نخورد و گفت با معده اش سازگار نیست.
نشسته بودم سر درسام و داشتم ادبیات می خوندم که تلفن زنگ زد.خانم فخر بود.ازم خواهش کرد یک توک پا برم خونشون.تعجب کردم!حتما خانم جان شماره ی خونه رو بهشون داده.به قول خودش برا روز مبادا. خانم جان از این کارهای به ظاهر عجیب زیاد می کنه.به قول مامان فرح خانم جان همسایه بازه و همیشه میگه دوستی کنیم برا روز مبادا.یا میگه محبت کنیم بمونه لای نون گرم.حالا هم خونه نبود تا با خودم ببرمش خونه ی اقای فخر.البته خانم فخر گفت با خود تو کار دارم.حالا یعنی چه کار داره؟بلند شدم پالتو پوشیدم و رفتم لباس عوض نکردم. لباسام مرتب بود.موهامم جمع نکردم.وقتی دورم می ریختم احساس گرما می کردم.کارگرشون در رو برام باز کرد.یک زن مسن و لاغر اندام.پالتو رو از دستم گرفت بعد راهنماییم کرد توهال.وقتی پالتو به دستش می دادم،حس دوشسی بهم دست داد.جای دایی خالی که دستم بندازه و شازده خانم خطابم کنه. ای وای!چه خونه ای!بزرگ و پر هیبت!قدری قدیمی اما شیک و با شکوه. چه مبلمان و دم دستگاهی!لوازم شون همه بزرگ و با شکوه بود!هاج و واج به دیوار های چوبکاری و لوازم گرون قیمت نگاه می کردم که صدای اشنای خانم فخر توی گوشم نشست:خوش اومدی دخترم.برگشتم،دیدم روی پلکان مار پیچ طبقه بالا ایستاده.دستش به نرده بود.یک بلوز دامن کشمیر و خوشگل به تن داشت،موهاش مثل دفعات قبل که دیده بودمش مرتب و تقریبا درست کرده بود.صورتش هم از ارایش کامل زنانه بر خوردار بود.بوی عطرش فضا رو پرکرده و ادم رو سر مست می کرد.همیشه همین بو را می داد و من کیف می کردم.ماهرخ جان دمپایی به پا نداشت.مثل دفعه ی قبل کفش نرم و راحتی به پا داشت.از اون خارجیها که توی ژورنالها دیدم.ارام و با شخصیت سرازیر شد و به طرفم امد.سلام کردم.خندید و جوابم رو داد بعدش بغلم کرد و مهربانانه بوسید. نه یک مرتبه که چندین مرتبه.ومن خجالت کشیدم از اینهمه محبت.بعد هم با صدای بلند صدا زد:پوران،پوران جان بیا ماه شب چارده رو ببین.زنی جوانتر و ظریف نقش تر از توی یک اتاق بیرون امد.قد و بالاش متوسط ومتمایل به ریزه میزه گی بود.موهاش کوتاه بود ولی مرتب و رنگ شده.یک رنگ قشنگ،بین سبز و بلوطی. چهره اش اروم و به دور از هر گونه نگرانی و تشویش بود.با مهربانی صورتم رو بوسید و خوش امد گفت. دیگه داشتم از خجالت می مردم.این حرکات یعنی چه؟این دو زن با من چه کار داشتند؟ماهرخ جان گفت: مهتاب جان،پوران جان عروسم هستند.من هم که جو حسابی گرفته بودم و فکر کردم اینا شاهزادهان،مثل دوشسها زانو خم کردم و گفتم:از ملاقاتتون خوشوقتم.ماهرخ جان دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:الهی نازی.فهمید تحت تاثیر محیط قرار گرفتم.پوران جان تعارف کرد و گفت بنشینم و گفت بهتره راحت باشم. کار گرشون برام شکلات داغ اورد.پوران جان هم یک ظرف کیک گذاشت رو میز و نشست جلوم.ماهرخ جان روی صندلی راک نشست و اروم اروم صندلی اش رو جنبوند.سرم رو انداخته بودم زیر و داشتم می مردم.ای خدا کاش نمی اومدم.نه،این بی ادبی بود.خاک تو سر من که از خدا خواستم یکی باشه که خودم رو تنها دعوت کنه.حالا خوب شد؟خدا می دونست تو عرضه ی جمع کردن خودت رو نداری گذاشته بودت زیر بال و پر دیگرون.حالا از خجالت اب شو برو زیر زمین.بابا این قبیل بر خوردهای اجتماعی سن و سال و موقعیت خودش رو می طلبه.همونی که من ندارم و از درک و فهمش عاجزم.ای خدا یعنی تو به همه ی خواسته های بنده هات این قدر زود پاسخ می دی؟حالا که اینطوره ازت می خوام...ازت می خوام...رشته ی افکار درب و داغونم رو ماهرخ جان پاره کرد و گفت:شکلاتت سرد نشه عزیزم.و چون احساس کرد خجالت می کشم خودش فنجونش رو بر داشت و شروع کرد به نوشیدن و گفت:شکلات انرژی زاس و مناسب سن و سال تو عزیزکم.
من هم به تبعیت شروع کردم به نوشیدن و کیف کردن.خواستم بپرسم اینا هم براتون از المان میاد؟اما خجالت کشیدم.نباید مثل دهاتیا رفتار می کردم.اروم اروم شکلاتم رو می نوشیدم که ماهرخ جان ادامه داد:حتما تعجب کردی چرا ازت دعوت کردم بیایی.اخه ما که هم سن و سال تو نیستیم.سر به زیر انداخته ام را رو قدری بالا گرفتم و نگاهش کردم .ماهرخ جان ادامه داد:حقیقتش یک تابلو بود که من و پوران جان می خواستیم به دیوار نصبش کنیم اما به توافق نمی رسیدیم.گفتیم از تو که جوانتری کمک بگیریم.هول کردم و گفتم:چرا من؟مگه من کی هستم؟پوران جان تبسمی کرد وگفت:سلیقه ی جوانترها بیشتر مد روزه. ما که دختر جوون نداریم.یعنی اصلا دختر نداریم که از نظریاتش استفاده کنیم.بهتر دیدیم مزاحم وقت تو بشیم.در ضمن این بهانه ای باشه واسه گشودن باب دوستی.خواستم بگم دوستی با من؟چه نیازی؟مگه من هم قد و قواره ی شمام؟اما نگفتم.فقط به نشان خجالت سر به زیر انداختم و گفتم:اما من زیاد با سلیقه نیستم.یعنی اونقدرا بزرگ نیستم که بخوام تو این قبیل کار ها دخالت کنم. ماهرخ جان بلند شد و گفت:نیامدی که تعارف کنی.ما دلمون خواسته ازت کمک بگیریم.حالا هم هر چی که تو بگی چش بسته قبول می کنیم.بعد رفت و از توی یکی از اتاق ها یک تابلوی بزرگ اورد گفت:ببین خوشت میاد؟تصویر اقای فخر بزرگ بود که نقاشی شده بود.همون اقای عصایی.خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود. با خودش مو نمی زد.ذوق کردم و گفتم:این که اقای فخر بزرگ هستند.ماهرخ جان تبسمی کرد و گفت: درسته عزیزم.پرسیدم کار استاد ارژنگ نیست؟حالا انگار تو این شهر به این بزرگی فقط استاد ارژنگ که نقاشی می کشه.ماهرخ جان لباشو به هم چفت کرده چشاشو تنگ کرد و پرسید:ارژنگ؟نه.این نقاشی رو نوه ام از المان فرستاده.بعد اهی کشید و گفت:اون خیلی زیاد به من و پدر بزرگش علاقه داره.عکس پدر بزرگش رو داده به یکی از دوستان هنر مندش و ازش خواسته اونو ترسیم کنه.بعد با لذت نگاهی به تصویر فخر بزرگ کرد و گفت:این کمال هنرمندیه یک فرده که بتونه از روی یک عکس کوچولو چنین تابلویی ترسیم کنه مگه نه عزیزم؟منتظر جوابم نشد و ادامه داد:خانم بزرگ می گفتند که تو هم نقاش قابلی هستی.دست پاچه گفتم:قابل؟نه ابدا.من فقط یک دوره ی تابستونه کلاس رفتم.همین.پوران جان گفت:پیش همین استاد ارژنگ که گفتی؟جواب دادم:بله درسته.ماهرخ جان گفت:واسه همین ازت خواستم بیایی تا این تابلو رو بهت نشون بدم و نظرت رو جویا بشم.به نظر خود ما که این خیلی محشره اما نظر تو بیشتر شرطه.هر چی نباشه تو بهتر و بیشتر از ما سرت در میاد.ما روی کار رو می بینیم و تو ریزه کاریهارو می بینی و میتونی اشکالات و ایرادات کار رو به ما گوشزد کنی.حالا بگو عزیزم این کار به نظر تو چطوره؟منم که باورم شده بود منظور اینا فقط همینه،نزدیک تر رفتم و مثل ادم بزرگا به تابلو خیره شدم.ایراد خاصی به چشم نخورد و اگر داشت من هنوز اونقدرا خبره نبودم که بفهمم.در مجموع کار خوبی بود.گوشه ی سمت چپ کار هم نام هائکه با حروف انگلیسی به چشم می خورد و یک خط که شاید نقش امضاء رو ایفا می کرد. نفهمیدم هائکه اسم زنه یا مرد!خجالت کشیدم بپرسم.سرم رو بالا گرفتم و دیدم پوران جان و ماهرخ جان هر دو با لبخندو شاید لذت به من چشم دوختند.فقط می تونم بگم خیلی قشنگه.اما اگه دوست دارید یک روز از استادم بخوام بیاد...ماهرخ جان میان حرفم دوید:نه عزیز دلم نیازی نیست.ما که به نقاش این کار دسترسی نداریم.همون عیوب احتمالیش رو ندونیم بهتره.لا اقل دلخوش می کنیم که تابلوی محشری به دیوار نصب کردیم.حالا بگو ببینم این تابلو کجا نصب بشه بهتره. چشمم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و گفتم:البته هر طوری که خودتون صلاح بدونید اما من فکر می کنم این روی شیبی دیوار شومینه نصب بشه بهتره.ماهرخ جان ذوق کرد و گفت: اتفاقا نظر منم همین بود.خوشحالم که سلیقه ام زیاد هم قدیمی نبوده.بعد هم تابلو رو به کمک پوران جان روی دیوار که از قبل میخ هم داشت نصب کردند و من ابله اون روز نفهمیدم که این تابلو از اول هم همون جا بوده. غروب بود که خانم جان خسته و هلاک از راه رسید.خانه تکانی خانم جان سه روز طول کشید.خانم جان خسته اما راضی از راه رسید و زود ولو شد و گفت:قربون قدت برم یک چایی بده دستم که هلاکم از خستگی.اگه مادرت امشب کشیک نداشت نمی اومدم.تو خیابون نزدیک بود بیفتم.یک دختره قد و بالای تو که خدا عمرش رو زیاد کنه دستم رو گرفت و منو اورد تا دم در.بعد هم دراز کشید.چای ریختم کنارش نشستم.گفتم: لباساتونو عوض نمی کنید؟جواب داد:نفسم جا بیاد بعد.منم دو تا بالش اوردم،یکی رو دادم خانم جان یکی دیگه هم واسه خودم.خیالم راحت بود که نه مامان می اومد نه دایی فربد.از ظهر غذا داشتیم با خانم جان می خوردیم.دیگه کاری نداشتیم جز دراز کشیدن و تلوزیون نگاه کردن.خانم جان یکوری نگاهم کرد و گفت:ننه قاسم!درس و مشق و کار زندگی نداری تو؟
رفتم تو بغلش و گفتم:اولا که ندارم،دوما داشته باشم هم فدای سر خانم جانم.خانم جان گفت:نه ننه به درست بچسب.من نمی دونم تو چه جور نمره میاری؟تو که همش پای تیلویزیونی.گفتم:اه خانم جان حال گیری نکنید دم غروبی.دو هفته دیگه عیده.درس و مشق کیلو چنده؟خانم جان نوازشم کرد و گفت:به قیمت عمرت که به باد ندی.ننه تو باید پس فردا واسه خودت کسی بشی.نگاه کن ببین مادرت تحصیلات داره،بابای خدا بیامرزتم تحصیل کرده بود،خویشای بابات همه برا خودشون کسی ان.زشته تو کم بیاری جلو شون.توی بغلش مچاله شدم و گفتم:حالا.خانم جان بلند شد نشست و گفت:کوفته قلقلیه حالا.بلند شو بشین که تا من ولویم تو ولوتری.دختره ی تنبل.در حین چای خوردن،خانم جان از لذت خانه تکانی گفت و ابنکه تمیزی از بهشت اومده وتعریف کرد که چه ها کردند.مرتب کارهای انجام شده بر می شمرد و توضیح میداد شیشه ها و پرده ها شسته و تمیز شده ان،راه پله های پشت بام تمیز شده و برق میزنه،زیرزمین مثل عروس شده و ...و با تکرارشون کیف می کرد.بعد هم گفت زیر بال فائزه خانم رو واسه شب عیدی پر کرده اینشا الله که خدا قبول کنه.یک مرتبه یادم از صندوق لباسا افتاد و گفتم:خانم جان!خانم جان که خستگی اش رفته و سر خوش احوال شده بود جواب داد:جون دل خانم جان، مغز هل خانم جان.لوس شدم و گفتم:شما که رفتین سر صندوق تون،خوب بود اون انگشتر ساعتی رو هم می اوردین من تو عیدی دستم کنم پز بدم.خانم جان پشت دستم زد و گفت:بی جا می کنی با مال مردم پز بدی.اخم کردم و گفتم:مردم کیه؟شما خانم جان ماه منین.رخ در هم کشید و گفت:خودتی.گفتم چی؟ماه؟جواب داد:نخیر خر.باز جست زدم تو بغلش و گفتم الهی هزار بار بمیرم که بخوام شما رو واسه خاطر یک انگشتر رام کنم.معلومه که ساده منم.خانم جان سرم رو نوازش کرد و گفت:با همین زبون گوشتی برو برو تو دل خلق خدا خب؟خوشم اومد و چون دیدم خانم جان خوش اخلاقه تصمیم گرفتم دست به حربه ی خاله فروزان بزنم و اون قدر عز و جز کردم که اخر شب خانم جان قول داد فقط برای تعطیلات عید اونو بده دستم کنم.اما به شرطی که مثل جان شیرین ازش محافظت کنم.چون حاضر نبود تا زنده اس هیچ کدوم از یادگارهای موسی خان رو از دست بده.ومن قول دادم.بعدش هم به خانم جان گفتم:شیوه ی خاله فروزان هم بد شیوه ای نیست و ادم رو به مقصود می رسونه.خانم جان هم خندید و گفت:تو بیشتر به خاله ات شبا هت داری تا به مادرت.و من ذوق کردم و گفتم: چه بهتر!لا اقل خاطرم جمعه که خاله فروزان علی بی غمه.مثل مامان خوبه قفل غم؟خانم جان گفت:همچی.نمی دونم چرا این ماهرخ جان دوست داره با ما پسر خاله بشه.بعد از ظهر باز زنگ زدند.مامان داشت گرد گیری می کرد در رو باز کرد و با چهره ای بی تفاوت دکمه ی ایفون رو زد و گفت:بفرمایید.خانم جان پرسید کی بود؟مامان فرح که داشت می رفت رو ایوون به پیشواز،جواب داد گفت فخره.من و خانم جان به هم نگاهی کردیم و شانه بالا دادیم.ماهرخ جان بود با یک ظرف پیرکس نسبتا کوچیک.ذوق زده اروم به خانم جان گفتم:خوراکی اورده.خانم جان لبخندی زد و گفت:نگفتم باب دوستی رو باید باز کرد؟مامان رفته بود جلو به خوش و بش. خانم جان یقه ی بلوزش رو صاف کرد و گفت:همسایه های خوبی ان.انسانند.خندیدم و گفتم:چون خوراکی میارن؟خانم جان که بلند شده بود و می خواست بره جلو تر،جواب داد:چون با معرفتن و محبت رو با محبت جواب میدن.
ماهرخ جان جلوتر از مامان اومد تو،مامان هم با اون لبخند کیمیاش پشت سرش. ادم حظ می کنه وقتی به قیافه ی ادمای مرتب و با شخصیت نگاه می کنه.این ماهرخ جان با اون سن و سالش اینقدر شیک و با سلیقه لباس می پوشه که دست صد تا جوون مد روزی رو از پشت می بنده.هر چقدر از قشنگی رو سری اش بگم کم گفتم.مانتو اش تقریبا بلند بود جوراب هم به پا نداشت. امروز هوا یک کمی گرمتر شده و به قول خانم جان زهر هوا شکسته اونم ننه قاسم پای بی جوراب زده بیرون.باز ماهرخ جان و خانم جان رفتند تو بغل هم. منم به تبعیت رفتم جلو.وای که این ماهرخ جان ادمو خفه نکنه خوبه.همچی محکم بغلم می گیره که نگو. هی ماچم می کنه هی نگام می کنه هی می گه ماشاالله به این همه خوشگلی! دیگه کم کم داره باورم می شه که خوشگلم. اما خانم جان می گه بیخود دلت رو صابونی نکن اون تعارف می کنه. ماهرخ جان برامون کروکت آورده بود. من که نمی دونستم کروکت چیه! خودش گفت واسه جناب فخر کروکت پخته بودم گفتم یک کمی هم بیارم واسه مهتاب جون. خانم جان که لب از لب وانکرد. ترسید نتونه تلفظش کنه آبروریزی بشه. همه مون طوری وانمود کردیم که انگار عادت داریم بیشتر وقتها شام کروکت بخوریم. از شکل کروکت ها خوشم اومد. شکل هویج بود. ته اش هم جعفری فرو کرده بودند. مامان ظرف گرفت تشکر کرد و داد به دست من که ببرم تو آشپزخونه، اول ظرف پیرکس رو بردم نزدیک دماغم و بوش کردم. گرمای مطبوعی به بینی ام خورد، بوی خوبی هم می داد. ذوق کردم و لبخند زدم، بعد هم تلفن رو برداشتم و از عسل پرسیدم که چطوری باید قهوه دم کنم. آخه اونا با شکلات داغ از من پذیرایی کرده بودند مگه ما دهاتی هستیم که همه اش بهشون چایی بدیم؟ شکر خدا قهوه داشتیم اما کلاس استفاده اش رو نه. بیسکویت هم داشتیم. در جعبه رو بازکردم و بیسکویتها رو با سلیقه توی یک ظرف خوشگل چیدم و با فنجانهای قهوه گذاشتم تو سینی و بردم. از چشای مامان خوندم که از قهوه ی ابتکارم کیف کرده، یک تبسم شیرین نثارم کرد. ماهرخ جان با تحسین نگاهم می کرد. فنجونش برداشت و تشکر کرد. سینی رو جلو خانم جان گرفتم، با حیرت توی فنجون نگاه کرد و با تردید برداشت اما حرفی نزد. خوشم میاد که همه جلو ماهرخ جان غلاف کردند که خراب کاری نشه. دست از پا خطا نمی کنند. خوبه آدم هیبت داشته باشه ها! دم برق همه رو می گیره. مامان منم با این همه باورش، سعی می کنه با نزاکت باشه و بی گدار به آب نزنه. اصلا وقار از هیکل ماهرخ جان می ریزه و با همهی صمیمیتی که سعی می کنه نشون بده آدم رو میخکوب می کنه. آدم دوست داره ازش حساب ببره. جناب فخر هم همینطوره. قد بلند و خوش تیپه. ابروهاشم تو هم و گره خورده اس. مثل جناب سرهنگها. آدم تا ببیندش، میخ می شه. اما پسر و عروس شون ملایم تر به نظر میان. قهوه ی خوبی از کار درآمده ود. اینو مامان بعدا بهم گفت و ازم تشکر کرد که شیک پذیرایی کردم و گفت داره بهم امیدوار می شه و مطمئنه که اگه بخوام می تونم خانم و با شخصیت باشم. خانم جان هم خوشحال شد که بیسکویت تو خونه داشتیم و گفت کار شیرینی رو کرده، اما به قهوه ایراد گرفت و گفت دور از جون مگه مجلس عزا بود که قهوه آوردی؟ مامان گفت قهوه مخصوص عزا نیست خانم جان. پذیرایی با قهوه کلاس داره، منم تاییدکردم و گفتم تو فیلما ندیدین خارجیا جلو مهموناشون قهوه میذارن؟ خانم جانم گفت: وا؟ و تسلیم شد.ماهرخ جان که رفت، مامانم رفت بیمارستان و من و خانم جان تنها شدیم. ساعتی بعد زنگ زدند. ذوق کرده پریدم جلو. آقای گرایلی خاله فروزان گذاشت و خودش رفت. خاله گفت گرایلی شام هتل دعوت داشته گفتم منو بذاره اینجا، بعد بیاد دنبالم. صبا طبق معمول رفته بود تو بغل مادرشوهرش. سروش هم رفته بود خونه ی عموش که با پسرعموش درس بخونند. خاله هم که طاقت تنهایی نداشته زده به خیابون. منم خوشحال که کروکت ماهرخ جان به کار آمد. خانم جان هم اشکنه ی کشک پخته بود که با پیاز بخوریم. سفره انداختیم و با خاله جان صفا کردیم. کروکتها خیلی نرم و خوشمزه بودند. خاله فروزان گفت قبلا از این غذا خورده اما اسمش رو نمی دونسته. بعد از شام خانم جان تو فکر بود که چه جوری از خجالت ماهرخ جان دربیاد و توی ظرفش چی بکنه بهتره. اولش می خواست آش رشته بپزه، اما من گفتم خانم جان این غذا قدیمیه. خاله فروزان هم تایید کرد و گفت: آش رشته چیه دم می کنند. یک غذای امروزی بپزین بذاری توش. خانم جان بینوا هول کرده بود. گفت: مگه من سرم از غذاهای امروزی درمیاد؟ و دست به دامن خاله فروزان شد. خاله هم خودش رو کنار کشید و گفت والله منم از این غذاهای قردار بلد نیستم. دست آخر تصمیم گرفتیم دست به دامن عسل بشیم که از هنر کم نداره.
دایی فربد خوشحال بود که عسل هنرمند و خانه داره و می تونه آبرومونو بخره. عسل رو آورده بود خونه ما و از دلش نمی اومد بره مغازه. عسل هم پیشبند بسته بود و مثل یک عروسک می خرامید. خانم جان رفته بود حمام. مامان بیمارستان بود. من رو صندلی نشسته بودم و به عسل و دایی نگاه می کردم. دایی مثل پروانه گرد شمع وجود عسل می گشت و کمکش می کرد. گاهی هم چنان عاشقانه نگاهش می کرد که دل لیلی زیر خروارها خاک آب می شد. و من باز هوسم شد عروس بشم و شوهرم مجنون وار دورم بگرده. اینقدر محو حرکات این زوج عاشق بودم که نفهمیدم عسل چه کار کرد! فقط دیدم عسل کارد برداشته داره یک غذای خوشگل رو برش می زنه. بعد هم لوزها رو با دقت توی پیرکس روی هم چید و تزیینشون کرد. بلند شدم رفتم جلو، لوزهای خوشگل و خوشرنگی مثل لوز کوکو که سه طبقه بود. طبقه رویی ماکارونی، طبقه وسطی خاگینه، طبقه زیری گوشت چرخ کرده. هر سه طبقه در هم ادغام شده با یک قطر مناسب. عطر سیرش هم که آدم رو مست می کرد. خانم جان که تازه از حمام درآمده بود،از توی هال گفت: ای بوی خوب از چیه؟من که هوش از سرم رفت. دایی فربد ذوق زده یک تکه لوز توی بشقاب گذاشت و برد برای خانم جان. عسل متبسم نگاهم کرد و گفت: خوب شد؟ من که محو حرکات دست و صورت عسل بودم جواب دادم خوش به حالت عسل که اینقدر عرضه داری. دایی که برگشته بود گفت، خوش به حال من که زن به این ماهی نصیبم شده. من که از بی عرضه گی خودم دلم گرفته بود بلند شدم ظرف پیرکس رو به دست گرفتم تا ببرم. خان جان گفته بود تا گرمه ببرم که از دهن نیفته. اینقدر از خودم دلم گرفته بود که فراموش کردم اسم غذا رو از عسل بپرسم.ماهرخ جان اینقدر ذوق زد که من پیش خودم فکر کردم بینواها شام نداشتند. شاید اونم مثل خانم جان از باز شدن باب دوستی خوشش اومده. تعارفم کرد برم تو، اما من قبول نکردم. به قول خانم جان مگه چادرم سر راه افتاده؟ حالا مگه من چادری ام؟ باز گندزدم؟ نه بابا این اصطلاحه. ماهرخ جان گفت: به خانم جان بگو فردا پیش از ظهر یه سری بهشون می زنم.خواستم بپرسم کار و زندگی نداری ماهرخ جان؟ اما نگفتم. توی دلم بهش حق دادم شیفته ی خانم جان بشه. آخه هرکس یک ساعت کنار خانم جان بشینه شیفته اش می شه. موسی خان بینوا حق داشت همیشه و همه وقت دنبالش راه می رفت. از بس که خانم جان خوشمزه اس. مامانم از غذای عسل خوشش اومد و گفت عجب عطر و طعمی داره.شب موقع خواب خانم جان گفت: خدا رو صدهزار مرتبه شکر که ایس پونه نیفتاد تو دامن دایی ات. خنده ام گرفته بود. دایی رو توی دامن کلوش مجسم کردم که پونه رو روی پاهاش نشونده. بعدشم با دامن تنگ چسبان، بعدشم ماکسی چین دار. خانم جان نگاهم کرد و گفت: دیوونه شدی با خودت می خندی؟ افکارم رو براش بازگو کردم. اخم کرد و گفت: حیا نداری تو دختر؟ آدم پای مرد دامن می کنه؟
رفتم تو بغلش و گفتم: ببخشین دست خودم نبود دست شیطون بود. خانم جان گفت: تو چرا هر وقتی می خوای ماست مالی کنی میری تو بغل آدم؟ ماچش کردم و گفتم: بغل شما، نه بغل آدم. شمام که فرشته این. لبخند زد و گفت: درسامو از برم.پرسیدم: حالا چطور یاد پونه کردین؟ جواب داد: فکر می کردم اگه حرف مادرت سبزمی شد و پونه زن دایی ات بود، نصف پول بچه ام می رفت به پیتزایی و ساندویچی. پونه کجا آشپزی بلد بود؟ گفتم: خانم جان از کجا معلوم؟ گفت: از قیافه اش ننه. باز ماچش کردم و گفتم: خانم جان این غیبت نیست؟ نیشگونم گرفت و گفت: نخیر حدسه.گفتم: اگه اشتباه بود چی؟ لحافم رو کشید روم و گفت: تو هم گاه وقتا خوب می زنی تو دهن آدم. خواستم بگم از عسل راضی ام.نفس بلندی کشیدم و گفتم: منم مثل پونه ام خانم جان. به قول خودتون، ببخشین ها، کور خودُم، بینای مردم.خانم جان ننه قاسم شد و گفت: اگه عمرم به دنیا بود ای تابستونی نمی گذارم دنبال هیچ کلاسی بری. وامیسی بردست خودم به آشپزی. اگرم منو قبول نداری برو کلاس. با بدجنسی گفتم: گفتین که کلاس نرم.گفت: کلاس آشپزی فرق داره. امسالم بیخود رفتی نقاشی.یهویی یاد استاد ارژنگ افتادم و احساس کردم دلم براش تنگ شده. الان حتما مگی رو گرفته تو بغلش خوابیده. خودش گفت تنهام و کسی رو ندارم. مگی هم که از لوسی کم نداره. قربونت برم خداجون که داری آرزوهامو برآورده می کنی. تو که تا اینجاشو رفتی، پس قربونت برم بقیه شم سپردم به خودت. کاری کن مامان رضایت بده. حالا خجالت نکشم؟ اگه مامان رضایت داد برم؟ آخه امروز ماهرخ جان اومده بود از من و مامان دعوت کنه واسه تعطیلات عید بریم ویلاشون. نزدیک بود از تعجب بشه روی سرم درخت سبز بشه. من که تا حالا به مسافرت نرفتم، می خواستم پر دربیارم. حالا مگه مامان میاد؟ غرورش اجازه نمی ده. خانم جانم تشکر کرد و چون دید حریف زبون ماهرخ جان نمی شه معلق نگهش داشت تا با مامان فرح صحبت کنه. بعد که ماهرخ جان رفت، گفت: زشته ننه، چادرمون که سر راه نیفتاده. یخم وارفت. گفتم: خانم جان من دوست دارم دریا رو ببینم. مامان که هیچ وقت منو جایی نبرده. خانم جان آهی کشید و گفت: امید به خدا شوهر که کردی برو دور دنیا رو بگرد. با ناامیدی گفتم: حالا کو تا شوهر؟ بعدشم قهر کردم و رفتم تو اتاق. بعد پیش خودم فکر کردم گیریم مامان یا خانم جان موافقت کنند، زشت نیست ننه قاسم بشیم؟ حالا مگه خانواده ی آقای فخر اینقدر بی کس و کارند که بند کنند به ما؟ اینقدر با هم جفت و جور شدیم؟ حالا این کارشون چه معنی می ده؟ حدسم درست بود. مامان موافقت نکرد و گفت: اونقدرام بدبخت نشدیم که دیگران ما رو ببرند به گردش. اما مگه ماهرخ جان ول کن بود؟ هی می گفت دست رد به دوستی مون می زنین؟ می خواین پامونو از این خونه ببرین؟ ما دوست داریم زیاد با شما مراوده داشته باشیم واز این حرفها، تا بالاخره مامان فرح تو رودرواسی موند. البته این وسط دایی هم بیکار نبود و به خاطر دل من هی به منبر می رفت تا مامان رو قانع کنه و گفت: به عنوان میهمان دارند شما رو می برند. خانم جان هم که احساس کردم دو هوایه شده گوشه کنار سنگ منو به سینه می زد و گفت که ای بچه هم تفریح می خواد و تو که از موقع اون خدا بیامرز پاتو از شهر بیرون نذاشتی. حالا یک فرصتی دست داده. مامان توپید: هیچ وقت نخواستم سربارکسی بشم. بعد هم بغض کرد و گفت: بهروز که رفت دل و دماغ منم با خودش برد. شما که می دونین چرا از همه گریزونم. دوست ندارم به عنوان زن بیوه توی اجتماع ظاهر بشم. البته محیط کاری حسابش فرق می کنه. خانم جان آهی کشید و گفت: می دونم ننه. منم که بهت خرده نگرفتم. اما حالا قضیه ی ای بچه فرق می کنه . ای بچه دلش مرده. نگاه نکن ورجه ورجه داره. ورجه ورجه اشم از هوای بچه گیه. از قدیم گفتن بچه با روده اش بازی می کنه. مامان با دستمال دماغش رو گرفت و گفت می دونم.