ارسالها: 549
#1
Posted: 21 Jul 2012 17:44
سلام درخواست ایجاد تاپیك "اشتباه" در قسمت داستان های سكسی رو داشتم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#2
Posted: 23 Jul 2012 17:15
اشتباه 1
تولد ... زندگي ... مرگ , چيزايي هستند که همه تجربه مي کنيم!
تولد که نا خواسته اس و در اون نقشي نداريم و مرگ که تا وقتي که ما هستيم اون نيست و وقتي که اون مياد ما نيستيم, ميمونه زندگي...
اينکه چطوري زندگي مي کنيم به خود ما بستگي داره و راه هايي که انتخاب مي کنيم مسير حرکت ما به سمت آيندست, اگه هوشيار عمل کنيم بدون خطا سپري ميشه ولي نميشه که هميشه درست انتخاب کرد, بعضي وقتا ناخواسته کاري مي کنيم که تا آخر عمر پشيموني مياره ... حالا اينکه مي تونيم اشتباه خودمون رو جبران کنيم يا نه بستگي به خودمون داره.... ماجرايي که مي خوام براتون تعريف کنم درمورد اشتباهات زندگيه, داستانو از نگار شروع مي کنم, دختري زيبا رو با چشماني يشمي رنگ که داره سعي مي کنه اشتباه گذشته اش رو جبران کنه...اشتباهي تلخ...
آه ه ه ه ه ه ...خدا جون پس کي پيداش مي کنم؟ چطوري بايد پيداش کنم؟ چرا اينکارو باهاش کردم ؟ چرا اين بلا رو به جون خريدم؟ چرا اون موقع که مي تونستم تمام سعيمو نکردم تا حقيقتو بهش بگم؟ لعنت به اين غرور لعنتي.... اينا سوالاييه که نگار هر روز از خودش مي پرسه ولي چه فايده ...
نگار 24 سالشه و با پدرش سعيد کريمي و مادرش شوکت خانم و برادر 17 سالش امير زندگي مي کنه .پدر نگار طلا فروشي داره و تونسته زندگي خوب و مرفهي براي خانوادش درست کنه و نيازي به کمک خرجي نداشته باشن ولي نگار کارو بهونه کرده بود تا بتونه بيشتر آزاد باشه و بتونه راحت تر دنبال گمشدش بگرده, اون مي دونست که گمشدش حتماً به عنوان يه طراح فوق العاده دکوراسيون داخلي ساختمان يا شايد مهندس معمار کار مي کنه و از اونجايي که خودش هم ليسانس معماري داره با کار توي شرکتاي مختلف اميدواره تا بتونه پيداش کنه ,البته هميشه نگران اين بوده که يه وقتي نکنه از اون شهر و يا کلاً از ايران رفته باشه اما ته دلش هميشه قرص بوده و اميدشو از دست نداده.
نگار تا حالا شرکتهاي زيادي رو گشته بود و خيلي سعي مي کرد تا بتونه گمشدشو پيدا کنه ولي فايده اي نداشت که نداشت کم کم داشت اميدشو از دست مي داد ولي اعتماد به نفس و غرورش بهش اجازه نمي داد تا شکست رو قبول کنه تا اينکه توي يکي از پروژه هاي بزرگ به يک اسم برخورد .... شرکتي که توش کار مي کرد توي اون پروژه کاري نداشت ولي اون پروژه از طرف يه سري کله گنده حمايت مي شد وخيلي وسيع بود و تازه درحال گود برداري و کار هاي اوليه بود.... وقتي که بيشتر پيگير ماجرا شد مطمئن شد که اشتباه نشنيده براي اطمينان بيشتر و پيدا کردن اطلاعاتي درباره ي کارفرماها و ساير دست اندر کاران شروع کرد به تحقيق و پرسو جو تا اينکه بالاخره به اسم شرکتي که کارساخت و ساز اون پروژه رو انجام مي داد رسيد ....
خدا جون.... يعني ميشه.....امکان داره من..... بالاخره پيداش کردم..... اَه ه ه ه ه ه چرا امروز تعطيله ....اَه ه ه ه ..چرا امروز بايد جمعه باشه ....فردا حتماً اول وقت يه سري به اون شرکت ميزنم .... واي نه اگه خودش باشه و اونو ببينم چي .... نه نمي تونم ببينمش .... نه ...نميدونم چي بهش بگم ... نمي دونم اگه منو ببينه چکار ميکنه .... نمي تونم اونجا برم پس چکار کنم؟ ..... بايد شماره ي اون شرکتو پيدا کنم ... اول زنگ مي زنم و مطمئن مي شم بعد .... وااااااااي ديگه تحمل ندارم پس کي فردا ميرسه .... خدا جون خيلي دوست دارم ...خيلي دوست دارم.......... يعني واقعاًخودشه .......
يک بار ديگه به اسمش خيره ميشه ,باتمام وجودش روي کاغذ و نگاه مي کنه و باتمام روحش وحلقه هايي از اشک که توي چشماش نقش بسته وباناله اي از اعماق جگر سوختش ميگه :
اگه خودت باشي ديگه ولت نمي کنم "رضا محمودي"
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#3
Posted: 23 Jul 2012 17:40
اشتباه 2
-الو...سلااااام وحيد خان خوب هستين خانواده چطورن؟
-.....
-بله ديگه تا کارتون پيشم گير نباشه که سراغ نمي گيرين!
-.....
-نه اختيار دارين شوخي کردم.
-.....
-کار تموم شده, از سه شنبه مي تونين اساس کشي کنين.
-.....
-آره ديگه حال ميده آدم يه پيمانکار خصوصي داشته باشه که کاربرج سازيشو انجام بده!
-.....
-شما تاج سر مايين شما خودت صاحب شرکتي قابل شما رو نداره هر چند مال منم نيست!!
-.....
-چشم حتماً مزاحم ميشم ايشا الله سر فرست ,الان دارم مي رم خونه!
-.....
-من که با شما تعارف ندارم
-.....
-دست شما درد نکنه...چشم ,پس من فردا شب راس 8 مزاحم مي شم ,به مادر جان سلام برسونيد....خدا حافظ
***
وحيد خان همسايه ديوار به ديوار خونه پدريم و بهترين دوست پدرم بوده که بعد از فوت پدرم خيلي سعي کرد کمکم کنه ولي خب خودم از پس همه چي بر اومدم ولي بخاطر ديني که به پدرم داشته هنوزم سعي داره منو زن بده ولي با مخالفت من روبرو ميشه و از اونجايي که مي دونه من خيلي دقيق و سخت پسند هستم هميشه از طرف يه ايرادي مي گيرم و يجوري از زيرش در ميرم.الانم حدود يک ساله که داره يه خونه مي سازه که شرکت ساختمان سازي اي که براش کار مي کنم کار ساختش رو انجام ميده, منم مسئوليت نقشه کشي و طراحي دکورايسيون داخليش رو به عهده گرفتم.
***
سوار ماشين در حال رفتن به سمت آپارتمانم بودم که تماس وحيد خان و شنيدن صداي زبر و خشنش نا خداگاه دوباره منو ياد پدرم انداخت دوباره هجوم سوالات و فکرهاي بيهوده ,با خودم مي گفتم چرانبايد زندگي من مثل ديگران باشه؟ زندگي اي که اونو با پدر و مادر عزيزم تقسيم کنم...چرا بايد پدرم رو توي سن 24 سالگي از دست بدم؟زماني که نياز داشتم پشتم رو با دستاي ضمخت و گرمش بگيره نسيم سرد روزگار رو حس کردم که جاشو خالي کرده ...چرا همه چيز دارم و انگار هيج چيز ندارم؟...چرا جز تنهايي و تنهايي چيزي کنارم نميبينم؟...چرا اين بلا بايد سر عشقم بياد؟...چرا بايد مادرم فداي من بشه؟
....تق تق تق....
با صداي کوبيدن به شيشه ماشين به خودم ميام به اطراف که نگاه مي کنم ميفهمم باز از دنياي واقعي جا موندم و به خونه رسيدم و جلوي در پارکينگ پارک کردم,نگاه ميکنم ببينم کي بود که به شيشه زده بود که آقاي اشراقي همسايه طبقه ي پايين رو ميبينم .
از ماشين پياده ميشم ودر حال سلام کردن, به آقاي اشراقي دست ميدم که آقاي اشراقي ميپرسه: عليک سلام آقا رضا,خوبي مهندس؟ چيزي شده؟ هر چي بوق زدم متوجه نشدي!
با قيافه اي حق به جانب همراه لبخند هميشگيم که به لب آورده بودم گفتم: واقعاً,ببخشيد معطل شدين از بس خسته بودم متوجه صداي بوق نشدم!
-خواهش مي کنم مهندس .....
از اشراقي خداحافظي مي کنم و ماشينو ميبرم توي پارکينگ.
هميشه عاشق پياده روي بودم چون وقت مي کنم بيشتر فکر کنم و توي تنهايي خودم غرق بشم ,همينطور عادت دارم به جاي آسانسور از پله ها استفاده مي کنم.
تمام 185 تا پله از پار کينگ تا طبقه آخر يعني طبقه هشتم رو بدون اينک بفهمم رد مي کنم و خودمو روبروي در آپارتمانم ميبينم درو باز ميکنمو ميرم داخل....
صداي برگشت اکوي سلام خودمو ميشنوم که بي کسيم رو به رخم ميکشه به ساعت نگاه مي کنم حدود 9:30 دقيقه است ,به سمت آشپزخونه ميرم از توي يخچال برنج و خورشت قيمه رو که ديروز درست کرده بودم بيرون ميارم و يکم آب توي برنجا ميريزم و ميزارمش روي گاز ,گاز و روشن مي کنم و ميزارم غذا گرم بشه...
***
من عادت دارم کارامو خودم انجام ميدم و غرورم بهم اجازه نميده حتي براي کوچکترين کارها از ديگران خواهش کنم و کمک بخوام حتي کل خونه رو خودم تميز مي کنم و آشپزي مي کنم و...
***
بعد از در آوردن لباسام غذا هم گرم ميشه و توي ظرف ترشي بندري و غذا مي کشم و ميرم به اتاق خودم ,غذا رو روي ميز مي زارم و ميرم پرده ي ديواره شيشه اي اتاقمو کنار ميزنم,منظره ي جلوي روم نماي تمام شهر از ارتفاع بالاست که زيبايي شب و سوسوي چراغ ها در پايين منظره وکوير سياه شب و ستاره هاي ريز اميد بخش در بالاي منظره و ميزي که رو به روي اون قرارداره و تخت خواب دو نفره ام هم با فاصله ي 1.5 متر از ديوارشيشه اي قرار داره که بالکني کوچيک پشت ديوار شيشهاي قرار داره, همه ي اينها باعث شد که شديداً اشتهام باز بشه(منظره رو مي گم) ,غذامو با آرامش مي خورم و سعي مي کنم دوباره تو فکر نرم.
غذا رو که خوردم ظرفا رو به همراه بقيه ظرفاي از قبل مونده ميزارم توي ماشين ظرف شويي و ماشين رو روشن مي کنم ,بعد يه سيب از توي يخچال بر مي دارم و ميرم پشت سيستم مي شينم و شروع مي کنم به وب گردي ,هر شب عادت دارم يه سري به دنيايه مجازي بزنم و فيلم وآهنگ جديد دانلود کنم بعد يه کپي شو توي آرشيوم ذخيره مي کنم و يه کپي ديگه اش هم مي ريزم روي گوشيم ,تا موقع بي کاري استفاده کنم که تنها سرگرمي من توي تنهاييه!
ساعتاي 11:45 سيستمو درحال دانلود رها مي کنم و ميرم سراغ ظرفا,اونا رو از توي ماشين ظرف شويي بر مي دارم و سر جاشون تو کابينت مي زارم و ميرم مسواک بزنم....
مسواکو برميدارم و روش خمير دندون مي زنم ,شير آب رو باز مي کنم و يکم آب تو دهنم مي زنم و سرمو که بالا ميارم نگام مي افته توي آينه ,غريبه اي رو مي بينم با چهره اي اخمو که وقتي باديگران هست هميشه خنده رو و سرخوش و خوش حال به نظر مياد اما کسي نيست که چشمه ي پر خروش اندوه رو در عمق نگاه چشم هاي خرمايي رنگش ببينه که هر لحظه پر آب تر مي شه و هر جمعه شب شست وشو دهنده ي سنگ قبر تنها دارايي هاي از دست رفته اش هست, پدر و مادرش....تبسم سرد و بي روحي روي صورتم نقش مي بنده که دلم مي خواد با تيغ به جون لبهام بيفتم...شايد براي همينه که فقط يک آينه توي آپارتمانم دارم!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#4
Posted: 23 Jul 2012 17:49
اشتباه 3
بالاخره شنبه از راه رسيد ونگار صبح زود از خواب بيدار شد و هي اينور واونور مي رفت و خيلي خوش حال بود ... جوري شده بود که مادرش شوکت خانم ازش پرسيد:
-چيه دختر ,خيلي سر حالي ....خبريه!
-خبر که هست ولي فقط باعث خوش حالي من ميشه فکر نکنم براي شما فرقي بکنه!!
-اين يعني نمي خواي خبري که باعث خوش حاليت شده به مادرت بگي؟
-خوووب....آدرس يه شرکت بزرگ ساختمان سازي رو پيدا کردم.
-حالا اين کجاش خوش حالي داره؟!!
-نگفتم براي شما فرقي نمي کنه!
-چرا گفتي ,ولي اين براي تو چرا خوش حالي داره؟ نکنه دوباره مي خواي کارتو عوض کني!؟
-....چرا که نه! شايد!
-نههههه..... دوباره مي خواي بري يه شرکت ديگه که چي بشه ... تو بايد تو يه شرکت بموني و کار کني تا خوب پات گير بشه و کارت خريدار داشته باشه نه اينکه تا يجا جاافتادي سري از اونجا بري يه جاي ديگه که نميشناسنت و کلي هم اونجا جون بکني که دوباره کارت خاطر خواه پيدا کنه ...... آخه کي مي خواي ياد بگيري؟
-قربونت برم مادر گلم .... تو که خوب مي دوني من نمي تونم يه جا بند بشم .... منم از همين تنوع خوشم مي ياد!
-هر کاري دوست داري بکن من که از کاراي تو سر در نمي يارم!
-فداي مامان خوبم بشم که همش به فکر منه...
-خدا نکنه عزيزم... حالا بيا صبحونتو بخور
سر ساعت 10 بود که به يکي از شماره هاي اون شرکت زنگ زد :
-سلام شرکت ساختماني ..... بفرماييد
-سلام......
...
بعد تموم شدن تلفن تنها نگار بود و اشکهاي داغي که به روي گونه اش سرازير شده بود و کورهاي از آتش در سينه اش..
خدا جون ...شکرت ....خيلي دوست دارم خدا .... ازت ممنونم که به دعاهام جواب دادي ..... الهي شکر
و سيل اشک بود که داشت از چشمانش خارج مي شد ,هم خوش حال بود هم نگران ,هم هيجان زده بود و هم مي ترسيد , در درونش غوغايي به پا بود ديگه نمي تونست ونمي خواست جلوي خودشو بگيره دلش مي خواست فرياد بزنه ولي نمي تونست ,گلوش پر شده بود از غم وشادي صدايي از حنجره اش خارج نمي شد تنها جنگ ميان تضاد هاي وجودش بود که غلغل مي کرد و اونو تو خودش حل مي کرد...
نمي دونست بايد چکار کنه در صورتي که قبلاً صد تا راه براي رو به رو شدن باهاش پيدا کرده بود ,نمي دونست بايد چي بگه در حالي که هزاران کلمه رو براي روبه رو شدن با اون کنار هم چيده بود ولي .... تنها چيزي که توي ذهنش بود اون بود و چهره ي مردونش و صدايي که هيچ وقت فراموشش نمي کرد ....
اون روز همش توي خودش بود حتي از خونه خارج هم نشد .... فقط فکر مي کرد... به مسائل روبه روش .... به اتفاقاتي که قراره بيفته و تنها چيزي که آرومش مي کرد ,بودن گمشده اش بود و اينکه ميتونه اونو ببينه حتي اگه برخورد بدي باهاش داشته باشه ,اون خوش حال بود که سعيشو کرده .... شنبه رو به اميد فردا گذروند و براي خودش نقشه مي کشيد....
فردا صبح از خواب که بيدار شد حتي نمي دونست کي خوابش برده و با دستپاچگي فقط آماده شد تا به سمت گمشده ي پيدا شدش حرکت کنه...
تقدیم به همه ی دوستان خوبم لوتیای عزیز
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#5
Posted: 24 Jul 2012 17:41
اشتباه 4
وقتي مسواک زدم ,قبل از برگشتن به اتاق خواب به ساعت نگاه مي کنم ,ساعت 12:13 دقيقه رو نشون ميده.
وقتي که توي تخت دراز مي کشم نگاهم ناخداگاه به بيرون وآسمون نيمه ابري و قرص کامل ماه ميافته, صحنه اي فوق العاده رو ميبينم که منو ياد دوران پيش دانشگاهي وقبل از کنکورم انداخت, شادترين و پراميدترين دوران زندگيم که آرزو هام در حال شکل گرفتن بودن و همينطور پدرم و بودن هاي بي وقفه اش و.... تمام اون روزا مثل يک فيلم از جلوي چشمام گذشت و دوباره بغض گلومو تنگ کرد انگار نه انگار که دو شب پيش سر خاک پدر و مادرم بودم, دوباره دلم هواشونو کرده بود....
نه...نه...مادر جون نه! خواهش مي کنم...
زييينگ... زييينگ... زييينگ
با صداي ساعت بود که از کابوس پريدم در حالي که غرق عرق بودم..
ساعت 5 صبح بود, با سردرد از جام بلند شدم و رفتم دستشويي ,آبي به صورتم زدم و وضو گرفتم ,کمي سردردم کم شده بود...
بعد از خوردن يک ليوان شيرعسل طبق عادت لباس ورزشي مو پوشيدم, ساعت 5:45 دقيقه شده بود که از خونه زدم بيرون, اين عادتو از دوران پيش دانشگاهي به يادگار داشتم . همون نزديکي يه پارک سرسبز با چند تا وسيله ورزشي اطرافش بود که هر صبح مهمونشون مي شدم و بعد از يک ساعت بر مي گشتم به آپارتمانم و تا ساعت 8 دوش مي گرفتم و صبحانه مي خوردم و آماده رفتن به شرکت مي شدم.
از آپارتمانم تا شرکت کمتر از يک ساعت راه هست که معمولاً تا 9 به شرکت مي رسم و بعد هم کم کم بقيه کارمندا ميان.
***
شرکت توي يه برج شيک تو مرکز شهر قرار داره که چندين شرکت ديگه هم توي اين برج هست, شرکتي که توش کار مي کنم توي طبقه سومه که با پارتي بازي دومين اتاق از نظر بزرگي بعد از سالن کنفرانس مال منه ,چون من تمام کارامو توي دفترم انجام ميدم و کارامو خونه نمي برم و تمام مدت توي دفترم هستم غير از موقع نهار ,يه بار کوچيک و يخچال گوشه اتاقم دارم که هميشه پره و چون به همکارام زيادي رو ندادم کسي جرأت تک زدن نداره فقط بعضي وقتا منشيم که نميدونم چرا اينقدر با من دختر خاله شده دست ميزنه که کاريش ندارم و جاي خواهرم مي دونمش و چند وقت ديگه عروسي شه و مي خواد استعفا بده ,ولي قول داده تا پيدا کردن منشي جديد سر کارش ميمونه و پيدا کردن منشي جديد رو هم به خودش واگزار کردم چون زياد از دمخور شدن با دخترا وزناي جورواجور خوشم نمياد.
شرکت تا ساعت 5 يه کوب برقراره که ساعت رسميشه ولي تا 8بازه و بعد کل برج و شرکتاش بسته ميشن و چند تا نگهبان از کل برج مراقبت مي کنن.
***
وارد شرکت مي شم ,منشيم قبل از من اومده با گفتن يه سلام ساده بهش وارد دفترم مي شم ,بعد از نشستن پشت ميزم گوشيمو در ميارم و يه گوشه مي زارم و يه نگاه به دفتر دستکم مي اندازم و در حال روشن کردن رايانه دفترم هستم که منشيم مياد تو...
-سلام آقا رضا اجازه هست (گفتم دخترخاله ميشه)
-خواهش مي کنم اجازه منم دست شماست مهسا خانم (نه خودم بهش رو نميدم)
-آقاي شيرازي زنگ زدن گفتن مي خوان توي نقشه ي پروژه ي عطلس تغييري بدن ,براي ساعت چند قرار بذارم؟
-چرا نمي گين "براي چه روزي قرار بزارم؟"
-مثل اينکه نميشه از زير ذره بين شما در رفتااااا.... آخه شما هيچ کاري رو به فردا نمي ندازين وخيلي .....
تو دلم مي گم آهههههه .... چقدر زندگيم يکنواخته و تنهام که حتي منشيم مي دونه غير از قراراي شرکت جاي ديگه اي با کسي قراري ندارم....دوباره حس مي کنم اون لبخند هميشه گيم ,که ازش متنفرم روي لبم جا خوش کرده!
-خب چوب کاريتون تموم شد؟!!
-اختيار دارين ... نگفتين براي کي قرار بزارم؟
بعداز تايين قرار ازش مي پرسم: -خب چخبر جايگزيني براي خودتون پيدا کردين؟
-مثل اينکه خيلي براي رفتن من عجله دارين...يعني اينقدر غير قابل تحملم و بد کار مي کنم و خودم خبر ندارم!!؟...
-اختيار دارين ,فقط نمي خوام زياد توي زحمت بيوفتين
-کاري که شما از من خواستين واقعا کار خيلي سختييه!!
-چطور؟
-آخه پيدا کردن يه نفر که هم لياقت منشي گري شما رو داشته باشه و هم به اندازه ي من خوب کار کنه خيلي سخته!!!
تو دلم به حرفش خندم مي گيره ... آخه چرا زنا اينقدر بايد حسود باشن (اغلبشون) و نتونن قبول کنن که ميشه يه زن ديگه بهتر از خودشون هم پيدا کرد!
-در هر صورت اگه خبري شد بهم اطلاع بدين
-چشم....اگه امري ندارين من برم؟
-نه خواهش مي کنم... بفرماييد
بعد از رفتنش مشغول کارام ميشم و.....
ساعتاي 5 بود که مهسا خانم اومد توي اتاقم و گفت نامزدش اومده دنبالش ,منم که ديدم کارا تموم شده گفتم به سلامت خوش بگذره ,ولي توي دلم به اون و نامزدش و زندگيشون حسرت مي خوردم که مي تونن با هم باشن و از باهم بودن لذت ببرن ولي من چي؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#6
Posted: 24 Jul 2012 20:45
اشتباه 5
به مقصد رسيده بود ,روي ساعتش نگاه کرد 9:45 دقيقه بود دل تو دلش نبود ,نمي دونست چطوري به اونجا رسيده فقط خودشو مي ديد و دستاي يخ و لرزونشو ,دله ديوونش مي خواست با سرعت هر چه تمام تر بره داخل و عشقشو پيدا کنه ولي جسمش توان هيچ حرکتي رو نداشت فقط و فقط نگاه مي کرد ........ همينجور زل زده بود به در ورودي اون ساختمان بلند و فکر مي کرد همينجور غرق در افکارش بود ..... تا اينکه صداي تلفنش رو شنيد , همينجور مثل تلفن نديده ها به تلفن خيره شده بود تا اينکه بعد از يه مکس طولاني به خودش اومد و سريع گوشي رو برداشت وجواب داد:
-الو..
-سلام ... دخترم خوبي؟
-سلام بابا ...خوبم ممنون شما چطورين؟
-منم خوبم دختر گلم... کجايي؟
-اِاِاِاِ .... الان توي خيابونم
-از صبح تاحالا کجايي دختر ,نمي خواي بياي خونه؟ .... مادرت نگران شده بود زنگ زدم ببينم کي مياي؟
نگار يه نگاه روي ساعت ميکنه ,وقتي ميبينه ساعت 4:10 دقيقه است از تعجب خشکش مي زنه
-.... ببخشيد اگه نگرانتون کردم, تا يک ساعت ديگه ميام خونه...
-ايرادي نداره اگه کار داري به کارت برس.
-نه ديگه کارم تموم شده ميام خونه.... کاري ندارين؟
-نه دخترم ...ياعلي
براي چند لحظه لبخندي به لباي نگار ميشينه ,از حواس پرتيش و از اينکه چقدر زمان زود سپري شده..... نگاه کن از بس اين پا اون پا کردم که نفهميدم کي وقت گذشت ,حيف شد ...... آروم يه نفس عميق مي کشه و به سمت خونه به راه مي افته.... توي اون لحظه به خاطر خستگي , گرسنگي و آزاد شدن از يک موقعيت استرسزا احساس سبکي مي کرد.
فردا صبح طبق تصميم جدي اي که شب قبل گرفته بود مي خواست بره طرف شرکتي که رضا توش کار مي کرد که مادرش اومد جلوش و گفت: دخترم ميشه امروز مرخصي بگيري؟
-چرا؟
-آخه چنتا کار دارم بايد برم بيرون ,مي خواستم باهام بياي؟
هرچند نگار عزمشو جمع کرده بود تا به ديدن گمشدش بره ولي با خودش گفت مادرم واجب تره تازه رضا که فرار نمي کنه!!
-باشه مامان پس حاضر شين بريم
اون روزم تا به خودش اومد شب شده بود و نتونست کاري کنه به خودش خندش گرفته بود ..... نه به اون عجله اي که داشتم نه به اين وقت تلف کردنام , ديگه نبايد شونه خالي کنم من خيلي وقته که دنبالش مي گردم حالا که پيداش کردم بايد جلو برم....
شب موقع خواب يکسره ذهنش درگير بود ... اصلاً خوابش نمي برد....
يعني فردا ميبينمش ..... حالا چه عکس العملي نشون ميده ..... نکنه برخوردش تند باشه و نذاره حرفي بزنم .... نکنه اون نباشه و تشابه اسمي باشه .......
بالاخره بعد از کلي کلنجار رفتن با خودش به خواب ميره , به اميد فردايي خوش و رسيدن به آرزوش...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#7
Posted: 26 Jul 2012 00:37
اشتباه 6
ساعتاي 6 بود که از شرکت زدم بيرون ,مي خواستم همينجور اينور و اونور چرخ بزنم تا ساعت 8 بشه و برم خونه ي وحيد خان .
سوار ماشين مي شمو گوشيمو با رابط به ماشين وصل مي کنم و راه مي افتم که نوبت به يکي از تکراري ترين ترک هايي که تا حالا گوش دادم مي رسه :
ميثم ابراهيمي ..... خودم با خودم آشتي مي کنم / خودم با خودم هي بهم مي زنم
من اونقدر تنها شدم بعد تو / که با سايم اينجا قدم مي زنم
بدون بهونه بدون دليل / براي خودم عطر و گل مي خرم
مثل آدمايي که ديوونه ان / صدات مي کنم ,اسمتو مي برم
ته تنهايي همينجاست که ميگن/ اين همون آخر دنياست که ميگن
خودم با خودم زندگي مي کنم / خودم مي گمو هي خودم ميشنوم
دلم خيلي از دست دنيا پره / صداي تو رو ,ديگه کم ميشنوم
خودم با خودم دردو دل مي کنم / تا از گريه از غصه خوابم بره
مي دونم نمي فهمي تو اين اتاق / چقدر زندگي بي تو سخت مي گذره
ته تنهايي همينجاست که ميگن/ اين همون آخر دنياست که ميگن
شباهتاي بينظيري بين اين آهنگ با زندگيم حس مي کردم .....تنهاييم .... بي کسيم .... کارام ..... و زندگيم که ديگه برام هيچ ارزشي نداره فقط وفقط به اجبار زندم فقط بخاطر مادرم که زنديگشو فداي من کرد والا خيلي زود تر خودمو راحت مي کردم....
دوباره زمانو جا گذاشته بودم ,اينو از زنگ گوشيم فهميدم ,گوشيمو از پخش ماشين جدا مي کنم و اسم وحيد خان رو که مي بينم ,فکر مي کنم دير کردم و جواب ميدم:
-الو سلام ببخشيد اگه....
-سلام پسر گلم ....خوبي
-ااااا شمايين مادر جون ,من خوبم شما چطورين؟
-به احوال پرسي هاي شما ,خوبم
-ببخشيد اگه دير کردم!
-مگه دير کردي!!؟ ساعت تازه 7:30 دقيقه ست!
-واقعاً ,اصلاً حواسم به ساعت نبود ... خوب شد زنگ زدين ...
-خب حالا که حواست سر جاشه .... زود بيا
-چشم تا 20 دقيقه ي ديگه اونجام... کاري ندارين؟
-نه پسرم ... زود بيا...خداحافظ
-خداحافظ
سميرا خانم همسروحيد خان منو اندازه ي پسر نداشتش دوست داره براي همين به من ميگه پسرم منم در عوض ايشونو مادر خطاب مي کنم...... سر ماشينو کج مي کنمو به سمت خونه پدريم راه مي افتم.
ماشينو پارک مي کنم و زنگ در خونه رو فشار ميدم....
-بله!
-سلام مادر جان منم.
وقتي که وارد مي شم با استقبال گرم و مادرانه ي سميرا خانم روبه رو ميشم ......... چه حس زيبايي داره مادر , اينکه تک تک ظربان قلبش رو براي فرزندش صرف مي کنه و... حيف , کاش بيشتر پيشم مي موندي مادر گلم..........
ميرم به طرف وحيد خان و دست ميدم و شروع به احوال پرسي مي کنم .... روي کاناپه کنار وحيد خان مي شينم و شروع مي کنيم به حرف زدن..
-خب آقا رضا چخبر؟ چه مي کني با زحمتاي ما!
-هيچ , ميسوزيم و مي سازيم!کاراي شمام که تمومي نداره!
-ههههه .... حالا يه کار براي ما کرد ببين چکار مي کنه!
-درسته يکار بود ولي اندازه ي صد تا کار براش زحمت کشيدم!
-خب حالا بگو ببينم چقدر بايد تقديم کنم که بي حساب شيم؟
-به اين سادگي ها که بي حساب نمي شيم ولي صبر کنيد الان مي گم!
يه کاغذ و خودکار برمي دارم شروع مي کنم به جمع کردن رقماي بزرگ ...
-اِاِاِاِاِاِ چکار مي کني؟ مگه کل ساختمانو تو ساختي که اينقدر قيمتاي بالا رو جمع مي کني؟
-نه ولي روي همش که نظارت کردم!
-خيله خب , ببين آخرش چند ميشه که يه تخفيف حسابي هم بدي!
-براي چي تخفيف؟
-مثلاً آشنايي ,چيزي گفتن!
همين لحظه بود که مادر جان با سيني چاي مياد به طرف ما و از اونجايي که بحث مارو شنيده بود ميگه:
-خب تو تخفيفتو بده من خودم قول ميدم کاري کنم که ارزش تخفيفتو داشته باشه!
-اوه اوه ...وقتي مادر جان چيزي بگن مگه ميشه روش حرفي زد! ... حالا چکار مي خواين بکنين!
-هيچي مي خوام يه عروس خشگل براي خودم بگيرم که مي دونم تو هم ازش خوشت مياد.
-واقعاً ... حالا که اينطور شد پس من يه تخفيف 100درصدي بهتون مي دم! تا زودتر کارمو راه بندازين.
وحيد خان و مادر جان همينجور متعجب منو نگاه مي کردن آخه انتظار نداشتن من به اين سادگي و نديده قبول کنم.
-واقعاً راست مي گي مادر! ايندفعه حاضري ازدواج کني؟....
-چه اجب بالاخره حاضر شدي به نوايي برسي!
-حالا اين عروس خشگل مادر جانو کي ميبينم؟
يه دفعه صداي زنگ در خونه اومد ... هري دلم ريخت پايين با خودم گفتم نکنه از قبل هماهنگ کردن .... براي همين منو دعوت کردن .... خانواده ي طرف هم دعوت کردن که منو تو عمل انجام شده قرار بدن..... حالا چه خاکي تو سرم بريزم....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#8
Posted: 26 Jul 2012 00:39
اشتباه 7
صبح با کلي اميد از خواب بيدار ميشه براي رسيدن به مقصدِ قلبش با عجله شروع به انجام کارهاش ميکنه هر چند نگران و دلتنگ ,هر چند شاد و مضطرب ولي خودشو آماده مي کنه ... براي رو به رو شدن با خواسته ي قلبيش , براي رويارويي با کسي که قلبش رو با تمام تعلقاتش بهش باخته بود ولي با اشتباهي کوچک اونو از خودش رونده بود .... براش فرقي نمي کرد اگه رضا ازدواج کرده باشه تنها چيزي که براش مهم بود اين بود که اونو ببخشه و باور کنه که تقصيري نداشته....
ماشينو روشن ميکنه و راه مي افته .... ضربان قلبشو مي شنوه که با نزديکتر شدن به عشقش همينطور تندتر و تندتر ميشه .... گرمش شده بود ,شيشه رو پايين تر ميده و خودشو به نسيم خنک پاييزي ميسپاره که سعي داره گرمي و سرخي گونه هاشو با خنکي خودش به حالت عادي برگردونه...
وقتي که رسيد ,دستگيره ي در توي دستش لغزيد و در باز شد .... هر قدمي که بر مي داشت يک دنيا براش سپري مي شد .... وقتي که به طبقه سوم رفت و پشت در قرار گرفت براي چند لحظه ايستاد تا خودشو پيدا کنه و حواسش جمع بشه ..... داخل شد باضربان قلبش که به وضوح حسش مي کرد ..... وقتي که داخل رفت زني رو ديد که داشت چند پرونده رو جابه جا مي کرد :
-ببخشيد ... دفتر مهندس محمودي کجاست؟
-از اين طرفه بفرماييد...
به سمت دفتر رضا به حرکت در ميان و دل توي دل نگار نيست ... کمي هم دستپاچه شده... که همون زني که داشت راه دفتر رو نشونش مي داد ازش مي پرسه:
-ببخشيد چکارشون داشتيد من منشيشون هستم؟
-راستش ... با خودشون کار داشتم!
-اگه مي خواين کار ساخت وساز انجام بدين بايد با مديرعامل شرکت هماهنگ کنيد بعد کارتونو به مهندس محمودي بسپارين!
-نه کار ديگه اي داشتم.
-.... نکنه براي کار اومدين ....
نگار يکم جا مي خوره و چيزي نميگه
-خب پس ... چرا خجالت ميکشي بيا.... بيا اين فرمو پر کن تا بعد
نگار همينجور متعجب کاغذو از منشي رضا ميگيره و يه جا ميشينه .... که منشي رضا خودکار بدست مياد و کنار اون ميشينه و ميگه:
-بيا اينم خودکار.... من مهسا باقري هستم , شما هم قراره اگه شرايتشو داشتي به جاي من بياي سر کار...
نگار بي اختيار شروع ميکنه به پر کردن اون برگه...
-خب نگار خانم ... اِاِاِاِ ,تو معماري خوندي .... پس چرا اومدي منشي بشي؟
نگار اومد چيزي بگه که مهسا جلوشو گرفت و ادامه داد:
-چيزي نمي خواد بگي حتماً نياز داشتي ديگه ,به من که نبايد جواب گو باشي....
-نگار از کاراي مهسا خندش گرفته به يه لبخند کفايت مي کنه ... بعد از پر کردن برگه ,نگاهي به مهسا که داشت چندتا کاغذو جا به جا مي کرد مي کنه و مي گه خود مهندس نيستن؟
-نه امروز نميدونم چرا دير کردن!
بعد برگه مشخصاتشو داد به مهسا
-خب اگه شرايطت خوب بود هر چي زودتر مي توني بياي سر کار! ..... اگه کاري نداري من سرم يکم شلوغه ....
-نه ... فقط مهندس محمودي کي ميان ؟
-نمي دونم تا حالا سابقه نداشته دير بياد .... ولي خوب حتماً مياد.... نگران نباش آدم خوبيه ....
وقتي که سوار ماشينش شد تازه يادش اومد براي چه کاري اونجا رفته بود و چکار کرده بود .... کمي با خودش فکر کرد و وقتي که لبخندي روي لباش نقش بست روي ساعتو نگاه کرد (10:25 دقيقه) و به راه افتاد...
توي خونه همش توي خودش بود و يه گوشه نشسته بود و گه گداري يکدفعه مي خنديد .... اينقدر رفتارش عجيب شده بود که مادرش جلو رفت و گفت:
-چيه عزيزم چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
-.... نه چطور مگه؟
-تو که رفتار خودتو نمي بيني!..... راستشو بگو ... چيزي شده؟
-.... خووووب ... امروز رفتم همون شرکتي که بهت گفتم .... و براي استخدام فرم پر کردم...
-همين ...!!!
-آره همين!
-آخه رفتارت طوريه که انگار کل اون شرکتو به اسمت کردن؟!!
-....هه ه ه ه ه ... نه مادر جونم فقط فرم استخدام پر کردم ,اگه شرايطشو داشتم بهم زنگ مي زنن و خبر قطعي رو مي گن...
-من که از کاراي تو سر در نميارم! ..... آخه اين شرکت چي داره که اينقدر تو رو جذب کرده ,خدا عالمه!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#9
Posted: 27 Jul 2012 19:50
اشتباه 8
يه دفعه صداي زنگ در خونه اومد ... هري دلم ريخت پايين با خودم گفتم نکنه از قبل هماهنگ کردن .... براي همين منو دعوت کردن .... خانواده ي طرف هم دعوت کردن که منو تو عمل انجام شده قرار بدن..... حالا چه خاکي تو سرم بريزم....
سميرا خانم ميره تا آيفونو جواب بده ,بعد چند لحظه برمي گرده و رو مي کنه به من و ميگه:
-بلند شو رضا جان بلند شو...!
-چرا؟ .... بلند شم چکار کنم؟
-(سميرا خانم با لبخندي مي گه) بلند شو اون مزدا 3 به پلاک ..... رو جابه جا کن ,مردم مي خوان ماشينشونو از پارگينگ در بيارن!
با خودم يه نفس عميق مي کشم و با خيال راحت ,سريعاً از محل دور شده به سمت ماشينم مي رم....
وقتي بر گشتم ,دوباره ميرم کنار وحيد خان ميشينم که وحيد خان ميگه:
-خب آقا دوماد .... راستشو بگو واقعا ديگه مي خواي ازدواج کني؟
-راستشو اگه بخواين ...... نه! ..... آخه منه آزاد و رها رو چه به زندون !
مادر جون ميگه:
-آخه کجاي تنهايي خوبه که تو دوستش داري و مي خواي مثلاً آزاد باشي؟
-خب ديگه ... هر کسي از چيزي خودش مياد ,منم از تنهايي و سکوت لذت ميبرم (آره جون خودت)
-واقعاً کسي هست که از تو سر در بياره؟!!
بعد از صرف شام از اونجا ميزنم بيرون , با داغ دلم که دوباره تازه شده:
آخخخخخخخ زندگي..... حيف تنها انتقامي که مي تونم ازت بگيرم شاد بودنه....
اون از زندگيم وتنهاييم .... اون از بي مادر بزرگ شدنم ..... اون از فوت پدرم .... اون از عشق و روحم که به بازي گرفته شد..............
اون شبو با تجديد خاطرات تلخ زندگيم سپري مي کنم اونقدر غرق در خودم مي شم که بدون اينکه چيزي يادم بياد با سر درد بدي ساعت 9 صبح از خواب بيدار مي شم ...... براي مني که عادت به سحر خيزي دارشتم خيلي بي حال بودم .... تا اماده شدم و خواستم راه بيفتم به سمت شرکت ساعت 10 شده بود و ساعت 10:50 دقيقه به شرکت رسيدم .... تقريباً حالم خوب شده بود....
راه پله هارو دوتا يکي مي کنمو به در شرکت مي رسم بعد از داخل شدن هر چقدر به دفترم نزديکتر ميشم يه حسي در وجودم تازه ميشه و مثل آتيش به جونم ميافته ,قلبم شروع ميکنه به درد گرفتن .... حتي اونو توي تک تک نفس هام حس مي کنم , وقتي که به ميز منشيم مي رسم نهايت اون حس غريبو درک مي کنم ولي يادم نمياد اين چه حسيه که دارم........
منشيمو پيدا نمي کنم و ميرم سمت دفترم....
وقتي به خودم ميام که ميبينم سيستم دفترمو روشن کردمو سيستم شروع به پخش آهنگ کرده
از اين راهرو يک نفر رد شده / که عطرش همونه که تو مي زني
براي به زانو در آوردنم / تو از مرگ حتي جلو مي زني
از اين راهرو يک نفر رد شده / مثه وقتايي که تو ناراحتي
نفس مي کشم با تمام وجود / عجب عطر خوبي زده لعنتي
يه جوري دلم تنگ ميشه برات / محاله بتوني تصور کني
گمونم نمي توني حتي خودت / جاي خاليتو تو دلم پر کني
صدات مي کنم تا همه بشنون / جواب صدام غير پژواک نيست
من اونقدر شکستم ,حس مي کنم / که هيچ ارتفاعي خطرناک نيست
يه جوري دلم تنگ ميشه برات / محاله بتوني تصور کني
گمونم نمي توني حتي خودت / جاي خاليتو تو دلم پر کني
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#10
Posted: 29 Jul 2012 19:19
اشتباه 9
رومو به طرف در دفترم مي کنم ..... مهسا رو مي بينم که داره همين جور بهتزده منو نگاه مي کنه :
-سلام
-سلام
-بله چيزي شده؟ ..... چرا اينجوري نگاه مي کني؟
-اِاِاِاِاِاِاِ .... اِاِاِاِاِ .... شما کي اومدين؟
-5 دقيقه اي ميشه .... چطور مگه؟
-آخه من نديدم از در بياين تو!!!
-نترس هنوز روح نشدم که از ديوار رد شم بيام تو ..!
-نه اختيار دارين منظورم اين نبود.....
-خب حالا کاري داشتين؟
-..... نههه ....
از دفترم ميره بيرون .... منم از رفتارش خندم مي گيره و از اون حس و حال ميام بيرون .... تا اينکه قبل از وقت نهار دوباره در ميزنه و مياد داخل....
-آقا رضا امروز که دير اومدين ....
يه لحظه اومدم سر به سرش بذارم و بخاطر حرفش بهش بتوپم ولي جلوي خودمو گرفتم...(به شما چه که من دير اومدم)
-خب
-يه نفر اومد .... براي استخدام ,به جاي من ..... که شرايطش خوبه اگه ايرادي نداره هر چي زود بياد و کارشو شروع کنه ..... و اگه ازش راضي بودين استخدام بشه ...
-اگر شرايطش خوبه .... باشه مي تونه فردا رو با خود شما اينجا باشه تا هم کارارو بهش ياد بديد و هم ببينيد به درد مي خوره يا نه
-باشه پس من بهش خبر ميدم
اون روزو مثل بقيه روزاي تکراري زندگيم سپري کردم .....
دوباره صبح زود از خواب بيدار شدم و کاراي هميشه گيمو انجام دادم و به طرف شرکت به راه افتادم ..... راس ساعت 9:15 دقيقه بود که به شرکت رسيدم و ماشينو پارک کردم و به طرف شرکت به راه افتادم همين که وارد شرکت شدم دوباره حس ديروز به سراغم اومد طبق عادت سلام کردم اما اين بار وقتي که به ميز منشيم رسيدم اين قلبم بود که داشت با نهايت مي تپيد و اوج حيرت و عصبانيت بود که در صورتم نمايان شده بود....
هر چي سعي مي کنم نمي تونم جلوي خودمو بگيرم ..... در نهايت با تمام قدرتم مشتي نثار ديوار دفترم مي کنم که بدجور دستم درد مي گيره ولي صدام در نمياد .... يه دفعه مهسا مياد داخل
-چي شد آقا رضا؟
-هيچي خانم بفرماييد سرکارتون!....
اونقدر صدام بلند بود که وقتي مهسا بدون هيچ حرفي از دفترم ميره بيرون خودم از حرکتم ناراحت مي شم .... ولي توي اون لحظه تنها کاري که نمي تونستم بکنم کنترل خودم بود..... همين جور دور ميز و صندلي ها راه ميرم و حرس مي خورم تا انرژيم تموم ميشه و پشت ميزم ميشينم .... هيچ جوري نمي تونم افکارمو مرتب کنم .... همينجور فکر و خيال از همه جا و از همه چيز به ذهنم حجوم مياره .... تا بالاخره بعد از چند نفس عميق و فشار دادن پلکام و تلقين به خودم که خيالات برم داشته ,کمي آروم ميشم و به حالت عادي برمي گردم...
مهسا رو صدا مي زنم .... بعد از در زدن مياد داخل ...
-ببخشيد مهسا خانم .... عصبانيتمو سر شما خالي کردم ...
-نه آقا رضا ,من نبايد سر زده ميومدم تو...
-در هر صورت ... ازتون مي خواستم منو ببخشيد...
يکم خودمو جا به جا مي کنمو با استرس ادامه مي دم
-اين خانمي که قرار بود براي منشيگري بياد...
که مهسا حرفمو قطع مي کنه و ميگه:
-آهان .... خانم نگار کريمي ....
مهسا همينجور به حرف زدن ادامه ميده ولي من با شنيدن اسم نگار ديگه گوشام کر مشه و توي افکار خودم غرق ميشم و فقط حرفاي مهسا رو تاييد مي کنم و تنها حرف آخرش رو مي سنوم که مي گه " پس من کاراي نهايي رو انجام مي دمو از فردا ديگه نيستم که مزاحمتون بشم " و ميره بيرون .
يکم فکر مي کنم ولي منظورشو از جمله آخر متوجه نمي شم...
اون روز دستم به هيچ کاري نمي رفت فقط توي خودم بودم و به درک کردن حسي که ديروزصبح و امروزصبح احساس کرده بودم مي پرداختم .... حسه خفته اي که بيدار شده بود .... حسه عميقي که دوباره کوره ي قلبمو روشن کرده بود .... همون حسي که ازش فرار مي کردم و مي خواستم که ازش متنفر باشم و ديگه حتي سر سوزني بهش اعتماد نداشتم...
...................عشق...................
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام