انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

اشتباه


مرد

 
اشتباه 10

نگار از لحظه اي که از اون شرکت خارج شده بود ديگه متوجه هيچ چيز نبود ..... فقط و فقط فکر مي کرد به کاري که مي خواست بکنه :
مي تونم اونجا استخدام بشم و بيشتر با رضا درگير باشم ...... اينجوري مي تونم بيشتر ببينمش ...... اونم مجبور ميشه به حرفام گوش کنه ..... آره اين بهترين راهه ..... ولي اگه اسم منو ببينه و جلوي استخدام منو بگيره چي؟ ..... اي خدا خودت کمکم کن...

بالاخره انتظار به سر اومد و تلفن نگار به صدا در اومد:
-الو سلام .... خانم نگار کريمي؟
-بله خودم هستم بفرمائيد....
-سلام من باقري هستم از شرکت......تماس مي گيرم
-بله بجا آوردم مهسا خانم ديگه؟
-بله .... خودم هستم .... مي خواستم بگم شما مي تونيد فردا آزمايشي بيايد سر کار اگه کارتون خوب بود از شنبه استخدامين ....
-به اين زودي ..... ممنون .... حتما ميام ..... ..... خداحافظ

ديگه شب شده بود و نگار سر از پا نميشناخت ..... اينجاست که ديگه نميشه استرس وترس رو ,از شور وهيجان شادي متمايز کرد .....
-دخترم بيا ديگه شام آمادست
-چشم اومدم
(سر ميز شام)
امير-آبجي چي شده زيادي شنگولي؟
سعيد-راست ميگه دخترم اتفاقي افتاده؟
شوکت خانم-آره يه اتفاق خوب افتاده .... قراره دخترمو توي يه شرکت بزرگ استخدام کنن ....
نگار-راستش الان زنگ زدن گفتن مي تونم فردا رو آزمايشي شروع به کار کنم.....
سعيد-مگه شرکت قبلي که توش کار مي کرد چش بود؟
شوکت خانم-هيچي .... دخترتو که ميشناسي .... مي خواد توي محل کارش تنوع داشته باشه....
سعيد-ولي دخترم حواست باشه تنوع زيادي هم خوب نيستاااااا!!
امير-نه بابا .... داره چاخان مي کنه حتماً از شرکت اخراجش کردن که رفته يه جاي ديگه استخدام شه ....
نگار آروم يه پس کله اي نثار امير ميکنه و ميگه :
نگار-نخيرم .... از خداشونم بوده که من بمونم .... خودم مي خوام از اونجا برم
سعيد-خودت بهتر مي دوني دخترم ..... هر کار که صلاح مي دوني بکن ...
نگار-چشم باباي خوبم
نگار توي دلش خوش حال بود که نفهميدن قراره به عنوان منشي استخدام بشه ....

بالاخره چهارشنبه از راه رسيد و نگار به سمت محل کار جديدش به راه افتاد ... گذشته از افکاري که توي سرش مي گذشت خيلي دست پاچه بود ..... قبل از وارد شدن به شرکت چند دقيقه ايستاد و سعي کرد خودشو آروم کنه روي ساعتش رو نگاه کرد ديد ساعت 8:40 دقيقه ست ,از اينکه تونسته بود حتي زودتر از موعد به اونجا برسه کمي دل گرم شد و با ذکر ياد و نام خداوند وارد شد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 11

مهسا رو ديد که مشغوله ....
-سلام خانم باقري...
-سلام نگار خانم .... همون مهسا صدام کني راحت ترم ...
- چشم ..
-چه دختر حرف گوش کني!!!
و هر دو زدن زير خنده

برخورد مهسا باعث شد که نگار راحت تر بتونه خودشو کنترل کنه ....
همينجور با مهسا در حال انجام کارها بود که با شنيدن صداي سلام گفتن کسي سرشو به طرف اون صدا مي چرخونه .... از ديدن چيزي که روبه روشه به هيجان مياد .... هيجاني از روي ترس ,از روي شادي ..... و هيجاني از روي غم ....
اون رضا بود ,کمي شکسته تر از قبل که با چهره اي متعجب و خشمگين به اون نگاه مي کرد ....
با ديدن چشم هاي خسته ي رضا ناخداگاه ديوارهاي قلبش فرو مي ريزه ..... قطره اشکي توي چشمش نقش مي بنده ولي جلوي سرازير شدنش رو ميگيره ....

يکدفعه صداي از دفتر رضا ميشنوه .... مثل صدا افتادن .... مهسا که کنارش نشسته بود سراسيمه به طرف دفتر رضا ميره که يکدفعه از شنيدن فرياد دلش ميلرزه " هيچي خانم بفرماييد سرکارتون "
به رضا حق مي داد که از دستش عصباني باشه ,کاري که اون کرده بود براي رضا خيلي گرون تموم شده بود ..... کسي که زماني با تمام وجودش بهش عشق مي ورزيد ..... حالا همون اندازه ازش متنفر بود .... ولي اون تنها اميد داشت که لااقل بتونه حرفشو به رضا بزنه .... ورضا اونو بخشه .... بار گناه روي دوشش سنگيني مي کرد و نمي تونست ناراحتي عشقشو ببينه .... براي همين حتي راضي بود اگه رضا نخواست ديگه بهش نزديک نشه و پا روي قلبش بزاره ..... بخاطر عشقش ....
ولي اون خبر نداشت که خاکستر عشقي که توي سينه ي رضا بوده با ديدن اون دوباره شعله ور شده ولي توي قفس غرور و نفرت زندوني يه...

بعد از گذشت 2 ساعتي بود که صداي مهسا به دفتر رضا رفت و وقتي که برگشت گفت:
-مثل اين که خيلي رو شانسي هاااااااا
-چرا؟
-آخه آقا رضا با کارت موافقت کرد ..... از فردا مشغول به کار مي شي .... ولي از شنبه استخدام ميشي
-واقعاً .... چه خوب
همين بود که تمام حرف و حديثا توي ذهن نگار به پايان رسيد و خوش حال بود از اينکه تونسته ابتداي نقششو اجرا کنه...
همين جور مشغول کار کردن با مهسا بود که ساعت به 5 رسيد ...
-خب نگار خانم کارا چطور بود .... فکر نکنم برات زياد سخت بوده باشه؟
-نه .... مي تونم از پسشون بر بيام
-حالا ديگه کم کم آماده شو که بريم
-الان
-آره ... چطور مگه؟
-مگه نبايد اول مهندس محمودي برن؟!!
-نه اون معمولاً تا آخر وقت اينجاست .... پاشو پاشو که عجله دارم .... من برم بهش خبر بدم داريم ميريم...

بعد مهسا به دفتر رضا ميره و سريع بر مي گرده تا بريم .... جلوي شرکت نامزدش منتظرش بود .... همونجا از هم خداحافظي مي کنن واز هم جدا ميشن ...
نگار با تمام روياهاي شيريني که براي خودش ساخته اون شبو سپري مي کنه ... در انتظار فردايي زيبا ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 12


ساعتاي 5 مهسا مياد توي دفترم و ازم حلاليت ميگيره و براي هميشه خداحافظي مي کنه و ميره .....چند دقيقه بعد از رفتنش ,از دفتر ميرم بيرون و از دور رفتن مهسا و نگار رو مي بينم ..... بعد از رفتن اونا منم ديگه نمي تونم توي شرکت بمونم ,پس سوار ماشين ميشم و ميرم به طرف دور ترين نقطه ي شهر ,تنها جايي که احساس پوچي و خلا ام رو تکميل مي کرد ....
وارد جاده خروجي شهر مي شم و با تمام سرعت به مسير ادامه ميدم ..... به يه جاده انحرافي نزديک مي شم و مي پيچم داخلش ..... همينجور به روندن ادامه ميدم تا به جايي که مي خوام مي رسم
..... همه جا تاريکي مطلق حکم فرماست ..... چراغاي ماشينو هم خواموش مي کنم و از ماشين پياده ميشم ..... به طرف بالاي تپه اي که تنها دوست وهم دم من بر بلنداي اون ,هميشه نظاره گر و منتظر منه ميرم ..... مثل هميشه اونجا نشسته و چشم به اومدن من داره .... بهش نزديک ميشم و دستي بهش ميکشم و جمله ي هميشگي مو بهش ميگم .....
خوش بحالت که با اين همه بزرگي تمام قلبت واحساست از سنگه .....
بهش تکيه مي کنم و از منظره ي کل شهر ديدن مي کنم ...
...بازم مثل هميشه سياهي مطلق همه ي روشنايي شهر رو احاطه کرده و اونو به کام مرگ مي کشه...
ديدن نگار منو به ياد خاطراتم انداخت
دفتر خاطراتمو بر مي دارم و بهش نگاه مي کنم
دفتري خاص که هيچ کس غير خودم نمي تونست ازش چيزي بفهمه ويا اونو بخونه ...
گوشي مبايلمو بر ميدارم و ميرم توي پوشه خاطرات...
.... به اسم تک تک ورق هاي دفترچه خاطراتم که از جنس آهنگن نگاه مي کنم ...... اون آهنگا تمام مراحل اصلي زندگيمو برام تداعي مي کنن ..... هر ترک توي اون پوشه برام حکم يه خاطره رو داره شروع ميکنم به گوش کردن تک تکشون و خاطرات 17 سالگيم تا 3 سال پيش يعني 26 سالگيم رو يک دور مرور مي کنم ...... 9 سال خاطره رو گوش ميکنم و تمام درد و غمام , تمام شادي ها واميد هام همه و همه مثل يک فيلم از جلوي چشمام مي گذره
- تصميمات دوران کنکورم
- تصميماتم براي گذروندن دانشگاه
- آشنايي من با نگار
- عاشق شدنم
- رو شدن دست نگار
- تنفر من از نگار و جداييمون
- مرگ پدرم
- و مردن روحم به همراه زندگيم

همه از جلوي چشمام گذشت , ولي چيزي که از همه بيشتر آتيشم زد اومدن دوباره نگار توي زندگيم بود ....
با خودم قرار گذاشتم تمام بلايي که نگار به سرم آورده بود رو تلافي کنم نه با بد رفتاري يا اذيت و آزار جسمي بلکه اونم مي بايست مثل من زجر مي کشيد .... بايد تمام روح و قلبشو به آتيش مي کشيدم ..... پس تمام ساديسميو که توي خودم دفن کرده بودمو به کار گرفتم...
ساعتاي 10 بود که از تخته سنگ تنهاييم خداحافظي کردمو به سمت شهر به راه افتادم ....
به اولين رستوراني که رسيدم ايستادمو شام خوردم ....
روي تخت خواب به خودم قبولوندم که فردا کاري به کار نگار نداشته باشم و فقط به کاراي شرکت برسم و خيلي راحت باهاش برخورد کنم .... و منتظر لحظه اي مناسب باشم تا نقشمو عملي کنم ....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 13 (خاطره 1)

دوران کنکور سخت ترين دوران زندگيم بود چون اون موقع علاوه بر کنکور به بلوغ فکري رسيده بودم و از بس تنها بودم يک سره توي خودم بودم و فکر مي کردم اينقدر به مسائل و مشکلات فکر کردم تا به پوچي مطلق رسيدم , توي اون وضع کسي هم نداشتم که بتونه کمکم کنه اينقدر توي خودم غرق شده بودم که به خود کشي و رهايي از اين زندگي سگي فکر مي کردم ولي در نهايت به خاطر کاري که مادرم کرده بود و جونشو پاي من گذاشته بود باز پشيمون ميشدم .
مادرم زن مذهبي بود براي همين منم تحت تاثير اون و براي درک بهتر مادرم ,به کارايي که مي کردم خيلي توجه مي کردم مخصوصاً کارايي که توي دين منع شده بود ,ولي در نهايت به عقل خودم رجوع مي کردم و تنها چيزي که براش ارزش قائل مي شدم ضرر نرسوندن به ديگران بود ...
توي اون دوران منم مثل همه جوونا سرشار از شهوت بودم اما اصلاً از اينکه با يه دختر دوست بشم و با احساساتش بازي کنم و بعد از رفع غريزه جنسيم اونو ولش کنم خوشم نميومد چون تنها قانون زندگيمو نغض مي کرد ,من معتقد بودم و هستم که هر کنشي واکنشي داره .... اگه تو به ديگري صدمه بزني ,روزي ديگري به تو صدمه ميزنه .... پس براي اينکه کسي با احساسات من بازي نکنه با احساسات ديگري بازي نمي کردم ...
اون موقع يعني اوايل مهرِِ پيش دانشگاهيم بود که ديدم من براي خودم هيچ ارزشي قائل نيستم و فقط به ديگران فکر مي کنم براي همين با خودم گفتم لااقل بذار کاره اي بشم تا بتونم دست اون بدبخت بيچاره هايي که نمي تونن گليمشونو از آب در بيارن رو بگيرم ..... که البته اين فکر متأثر از يک زندگي نامه بود .... زندگي نامه ي يک فاحشه ....
پس براي کنکور تمام سعيمو کردم و وقتي که قبول شدم خدا رو شکر کردم که به من اين توفيق رو داده که به بنده هاش کمک کنم...
ولي خوب يک مشکلي داشتم و اونم جو دانشگاه بود که اغلب دوست دختر دوست پسري بود که اصلاً باهاش نمي خوندم .... از طرفي دوره ي دبيرستان بخاطر همين رفتارم که از دخترا دوري مي کردم خيليا باهام چپ افتاده بودن ,که نمي خواستم توي دانشگاه هم همين اتفاق بيوفته پس به دنبال چاره اي گشتم که در نهايت پيداش کردم , اونم يه دروغ مصلحتي...
با خودم قرار گذاشتم که جوري رفتار کنم و بگم ,که ديگران فکر کنن من قبلاً خيلي دوست دختر داشتم ولي ديگه خسته شدم و از اين کارا نمي کنم و سير شدم ..... خوشبختانه من توي دروغ گفتن و واقعي جلوه دادن دروغ از استاد يه چيزي اونور ترم ,که همين باعث شد که سريع توي جو دانشگاه منو به عنوان يه باتجربه توي علم دختر بازي بشناسن و کلي پسر دور و برم جمع بشن وازم توي مشکلاتشون با دوست دختراشون کمک بخوان که منم کمکشون مي کردم ..... نمي دونم چطور شده بود که واقعاً توي رفتار با دخترا استاد شده بودم انگار که توي پوست و خونم باشه و راهکارام هيچ نقصي نداشت و صاف مي خورد توي هدف ,حتي خودمم ديگه باورم شده بود که قبلاً مخ کلي دخترو پخش زمين کردم ..... البته خيلي هم سعي مي کردم کاري کنم که از رابطه هاي فقط جنسي منصرف بشن و به ازدواج با طرفشون فکر کنم و خيلي باهاشون حرف مي زدم و از وفاداري و عشق و محبت براشون مي گفتم تا شايد سر به راه بشن .... همون جور که خودم مي خواستم فقط با يک دختر آشنا بشم و باهاش ازدواج کنم نه اينکه با صد تا دختر دوست بشم و با صد و يکمي ازدواج کنم .... ولي خوب بازم کسايي بودن که گوششون بدهکار نبود... کم کم ديگه به دخترا هم مشاوره ميدادم ,که اگه طرفتون اين کارا رو کرد اين چيزا رو گفت بدونين قصد سواستفاده ازتونو داره و با کوچکترين توجهي از جانب يه پسر سريع بهش دل نبندين و غيره
ديگه خيلي طرفدار پيدا کرده بودم همينجور دشمنم داشتم ولي خوب طرفدارا بيشتر بودن ....
چندين ترم و همينچور سپري کردم تا اينکه يه ترم مونده وارد فوق ليسانس براي دکوراسين داخلي بشم با نگار آشنا شدم....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 14

روز شروع شده بود ..... نگار و رضا هر دو آماده ميشدن تا با روزي متفاوت رو به رو بشن ..... نگار زودتر از رضا به محل کارش رسيد و خودشو آماده ورود لحظه به لحظه رضا کرد .... نمي دونست رضا چه رفتاري از خودش نشون ميده .... اما اميدوار بود .... رضا هم استرس داشت ولي با چهره اي کاملاً خونسرد وارد شرکت شد و بعد از ديدن نگار بهش سلام کرد و به طرف دفترش رفت .... نگار هم جواب سلام رضا رو داد و بعداز رفتن رضا مشغول به کار شد ....
اونا تا موقع ناهار هيچ حرفي به هم نزدن و فقط موقعي که ناهار رو براشون آووردن نگار ناهار رضا رو براش برد و دوباره از دفترش خارج شد ...
رضا خوب مي دونست چطوري بايد نقششو عملي کنه هر چي نباشه تجربه زيادي از دانشگاه داشت ولي نگار نمي دونست بايد چکار کنه ....
ساعتاي 4 بود که رضا نگار رو صدا زد .... وقتي که وارد شد رضا ازش خواست تا بشينه :
-ببينين خانم کريمي هر دو ما همديگرو خوب ميشناسيم ,من کاري ندارم شما چرا اينجايين ولي مي خواستم بدونين هر اتفاقي که قبلاً بين ما افتاده مال گذشته ست ......... و الان قراره با هم کار کنيم پس نمي خوام صحبتي از گذشته به ميون بياد , پس مثل همکار با هم رفتار مي کنيم نه بيشتر ونه کمتر ...... متوجه شدين؟
نگار که از همون جمله اول رضا (خانم کريمي) ناراحت شده بود همينجور که به صحبتاي رضا گوش ميداد و بيشتر مچاله مي شد ....... ولي چاره اي نداشت
-بله فهميدم
چند لحظه سکوت بينشون رد و بدل شد که بالاخره رضا شکستش
-خب ديگه کاري تون ندارم مي تونيد بريد
و نگار بلند شد و از دفتر بيرون رفت ..... بدون هيچ حرفي ....
بغض گلو نگار رو تنگ کرده بود اما نمي تونست خاليش کنه .....
رضا هم خوب مي دونست که نگار بهش علاقه داره ... و با حرفايي که به نگار زده بود هم ناراحتش کرده بود و هم زمينه رو براي تغيير رفتارش و نشون دادن روي خوش به نگار فراهم کرده بود ..... اينجوري مي تونست نگار رو جذب خودش کنه و وقتي که نگار با تمام وجود عاشقش شد با تير خلاص تلافي اين مدت درد و غم و تنفر از زندگي رو سرش در بياره ....... اما خبر نداشت که همين الان هم نگار با تمام وجود اونو دوست داره...
اون روز رضا زودتر از هميشه از دفترش خارج شد
-خانم کريمي من امروز زودتر ميرم اگه کسي کارم داشت بذارينش براي فردا
-چشم
-پس شنبه مي بينمتون ... خدا حافظ
-خدا حافظ

روز ها يکي پس از ديگري مي گذشت و نگار و رضا رابطشون صميمي تر شده بود .... رضا مي دونست نقشش عملي شده و آماده تير خلاصه ولي يه چيز رو در نظر نگرفته بود و همون داشت کارشو خراب مي کرد ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 15 (خاطره 2)
از همون اول که نگار رو ديده بودم حس متفاوتي نسبت به بقيه ي دختراي اطرافم بهش داشتم ...... شک کرده بودم که آيا اين حس دوست داشتنه يا چيز ديگه ايه ..... در موردش تحقيق کردم ...... فهميدم از خانواده خوب و با اصالتيه ..... خودشم دختر خوب و نجيبيه و مجرده و نامزد هم نداره توي دانشگاه هم رشته معماري مي خونه ... تا حالا هم با هيچ کدوم از پسراي دانشگاه کوچکترين رابطه اي نداشته ....
هموني بود که من مي خواستم ..... متين و با وقار .... فوق العاده زيبا ولي چيزي که از زيباييش منو جذب خودش کرده بود چشماش بود ..... چشمايي به رنگ يشم .... به عمق يک دريا .... به لطافت هزاران برگ گل ....
کم کم سعي کردم بهش نزديک بشم و به هر ترفندي بود اولين قرار ملاقاتمون روخارج از دانشگاه باهاش گذاشتم که تبديل به يکي از زيبا ترين روزهاي زندگيم شد .... همينجور بهش نزديکتر شدم و ديگه هر جور مي تونستم بهش ابراز محبت مي کردم ... خيلي سعي کردم تا کسي توي دانشگاه از رابطه ما با خبر نشه ولي مگه ميشد کسي به معروفي من اونم بعد از اين همه مدت (براي اولين بار) با يه دختر رابطه داشته باشه و بشه مخفيش کرد ......
اما يک چيز آزارم مي داد و اونم دروغ به اون بزرگي که گفته بودم ..... بايد بهش مي گفتم که اولين دختريه که باهاش رابطه دارم ..... براي همين اونو به يه رستوران دعوت کردم و بعد از خوردن شام در حال پياده روي سعي کردم که بهش بگم:
-ببين نگار ..... مي خواستم يه چيزي رو بهت بگم
-چي رو؟
-راستش يه رازه
-خب بگو عزيزم

توي اون لحظه يکم مي خواستم اذيتش کنم براي همين لهنمو ناراحت گونه کردم و تمام حواسم به نگار بود که ببينم چه واکنشي نشون ميده

-در مورد خودمه .... در مورد يه دروغ
-دروغ!! ..... مگه تا الان بهم دروغ گفتي
- إإإإإ ..... خوب .... فقط به تو که نه.....!!
-يعني چي؟
-دروغي که به همه گفتم....
-خووووووب
-واقعيت اينه که من تا قبل از آشنايي با تو......
-جون به لبم کردي ...... ميگي بالاخره يا نه
-تا قبل از آشنايي با تو ..... با هيچ دختري هيچ رابطه اي نداشتم
متعجب ايستاد و به چشمام زل زد و پرسيد يعني چي؟
-يعني اين که همه فکر مي کنن من قبلاً با کلي دختر دوست بودم و کلي با تجربه ام دروغه ..... تو اولين دختري هستي که من اينقدر بهش نزديک شدم و ....... و دوسش دارم
يکدفعه توي نگاهش برق خاصي رو ديدم که نشون از خوش حاليش مي داد .... اما زياد طول نکشيد ,که سرش رو پايين انداخت ..... نفهميدم چي باعث ناراحتيش شد و ترجيح دادم سوال نکنم ..... نمي دونم چرا پکر شده بود و کم حوصله ..... يه تاکسي دربست گرفتم و با هم سوار شديم خواستم آدرس خونشونو به راننده بگم که نگار گفت نه ,به اين آدرس ميرم و تاکسي به راه افتاد...
توي راه ازش پرسيدم مگه خونه نميري؟ که گفت نه به مامانم گفتم ميرم جشن تولد دوستم ,هر وقت هم که جشن تموم شد بابام مياد دنبالم...
وقتي که از تاکسي پياده شد زنگ خونه اي رو زد و بعد چند دقيقه دختري اومد پايين و درو باز کرد ...... اون دخترو خوب ميشناختم اسمش نيلوفر بود و عجيب با من بد بود ...... با نگار خدا حافظي کردم و سوار تاکسي به طرف خونه به راه افتادم ..... اما برام خيلي عجيب بود که نگار و نيلوفر با هم دوست باشن آخه نيلوفر سايه منو هم با تير ميزنه حالا .... با خودم گفتم نکنه بخواد به نگار آسيب برسونه....از حالا بايد بيشتر هواسم بهش باشه ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 16

اون چيزي که رضا در نظر نگرفته بود ,خودش بود ...... آتش عشقي که با نزديکتر شدن به نگار ,دوباره فروزان شده بود ...... عشقي که ازش متنفر بود ....... عشقي که ديگه نمي خواستش ....... ولي...
توي اين مدت نگار نتونسته بود حرف دلشو به رضا بزنه براي همين از خودش دلگير بود...
حدود سه ماه بعد از استخدام نگار .... توي يکي از روز هاي سرد زمستوني بود که بعد از پايان کاراي شرکت نگار از شرکت خارج شد ..... رضا هم 10 دقيقه بعدش اومد بيرون که ديد نگار کاپوت ماشينشو داده بالا و داره با موتور ماشين ور ميره ...... از ماشين پياده ميشه و ميره سمت نگار که کمکش کنه :
-چي شده نگار؟
-نميدونم ...... ماشين روشن نمي شه؟
-بيا اينور ببينم چشه!
...
-نه درست بشو نيست بايد تعمير کار بياد!
-الان تعمير کار از کجا بياريم .... ببين نميشه يه جوري راهش انداخت رضا
-نه ..... درست بشو نيست ........... مي خواي ماشينو همينجا بزاريم تا فردا که براش تعمير کار بيارم.... مشکلي براش پيش نمياد ....
-خب چطور برم خونه تو اين سرما!
-من ميرسونمت خوب
-نه مزاحمت نمي شم
-چه مزاحمتي ..... بدو در ماشينو قفل کن بيا بريم که يخ زديم .... بدو ....

سوار ماشين رضا ميشن و به راه ميوفتن ..... صداي آهنگي غمگين توي ماشين شنيده ميشه که از گوشي رضا در حال پخشه ..... نگار براي عوض کردن فضا به پخش ماشين اشاره مي کنه و به رضا ميگه اجازه هست عوضش کنم؟ ..... که با جواب مثبت رضا گوشيشو درمياره و به جاي گوشي رضا ,گوشي خودشو به پخش وصل ميکنه و توي گوشيش دنبال يه آهنگ ميگرده ...... قبل از پخش اون آهنگ کمي مکث ميکنه ولي با يه نفس عميق آهنگو پلي ميکنه ..... رضا با شنيدن صداي زني که آهنگو ميخونه جا ميخوره ,آخه اصلاً از شنيدن آهنگايي که توشون زن ميخونه خوشش نميومد اما با شنيدن شعرِ آهنگ ,نمتونه چيزي به نگار بگه و حس ميکنه اينا همون حرفا اي يه نگار ميخواد بزنه اما روش نميشه ....
به عشق تو گرفتارم / در اين دنيا تو رو دارم
تو رو تا جون به تن دارم / ديگه تنها نميزارم
من قصه گوي عشقم / تو بهترين کلامي
قشنگترين خيالي / که هر نفس باهامي
وقتي تويي کنارم / آسمون آبي رنگه
ميام به ديدن تو / دنيا با تو قشنگه
براي ديدن تو / دست ميگيرم فانوس ماه
طلسم راهو ميشکنم / ميگذرم از شب سياه
به گوش کوه و در و دشت / حستو فرياد ميزنم
تا هر جا هستي بشنوي / که نتها عاشقت منم
براي ديدن تو /ثانيه هارو ميشمورم
براي ديدن تو / من از يه دنيا دل ميبُرم
براي ديدن تو / هزار بار ميميرم
براي ديدن تو / دوباره من جون ميگيرم
براي ديدن تو / دست ميگيرم فانوس ماه
طلسم راهو ميشکنم / ميگذرم از شب سياه
واسه دوباره ديدنت / ميشم گل اَقاقيا
تا زير پاهات بميرم / پر پر ميشم تو جاده هات
براي ديدن تو /ثانيه هارو ميشمارم
براي ديدن تو / من از يه دنيا دل ميبُرم
براي ديدن تو / هزار بار ميميرم
براي ديدن تو / دوباره من جون ميگيرم
براي ديدن تو /ثانيه هارو ميشمارم
براي ديدن تو / که شَه سوار عشقي
ثانيه هارو ميشمارم / من از يه دنيا دل ميبُرم
براي ديدن تو /ثانيه هارو ميشمارم
براي ديدن تو / من از يه دنيا دل ميبُرم
براي ديدن تو / هزار بار ميميرم
ثانيه هارو ميشمارم / من از يه دنيا دل ميبُرم

نگار سرش پايين بود و منتظر واکنش رضا بود ..... رضا هم که از شنيدن اين آهنگ هم دلش شکسته بود و هم از کار نگار ناراحت بود ...... حالا کمي دلش نرم شده بود...
-بگو نگار بگو چرا اين کارو با من کردي......
...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 17 (خاطره 3)
بعد از اون شب که رازمو به نگار گفته بودم احساس سبکي و راحتي مي کردم ..... ديگه ناراحتي نداشتم ...
چند روز بعد توي يه جمع دوستانه ي 10-12 نفري توي دانشگاه که نگار و نيلوفر هم بودن داشتيم در مورد دوست شدن دختر پسرا بحث مي کرديم ...... که من گفتم به نظر من اگه دختر پسرا از اين جور دوستياي زود گذر صرف نظر کنن خيلي به نفعشونه ...... که نيلوفر يه پوز خند زد و گفت: يه کلمه از مادر عروس ....... تو که تا حالا خودت تجربش نکردي از کجا ميدوني که به نفعشون نيست!
از گفته ي نيلوفر جا خوردم و ازش پرسيدم منظورش چيه که جوابش مثل پتک توي سرم خورد و خطر شکستن غرورم رو حس کردم :
تو که تا حالا فقط با نگار دوست بودي و تا قبل از اون با کسي رابطه اي نداشتي که حالا نظر ميدي , مگه نه نگار ...... خودت بهش گفتي!
همه مثل من متعجب به نيلوفر و نگار نگاه مي کردند که نگار همينجور که سرش پايين بود با علامت سر حرفاي نيلوفر رو تاييد کرد...
براي يک لحظه انگار کل دنيا رو سرم خراب شد و کلي فکر و خيال به سرعت برق از سرم گذشتم و از همه قويتر خيانت نگار بود ..... اينکه اون از اول با نيلوفر دست به يکي کرده بودن تا منو زير سوال ببرن .... پس يعني تمام عشقي که بين خودم و نگار ميديدم ... همه همش يکطرفه بوده ..... قلبم درد گرفته بود اما ديگه به قدري داغون شده بودم که ديگه عشق به نگار براي چند لحظه به بالاترين حد نفرت تبديل شد و براي حفظ غرورم در جواب نيلوفر با حفظ خونسردي کامل توي صورتم خنده ي بلندي سر دادم و رو به نيلوفر گفتم:
-پس بالا خره دستت رو شد
و رو به نگار کردم و گفتم:
-خب پس خانم کوچولو .... پس اينجوره ,آره ..... حالا شما بايد بدوني بد رفتي سر کار
از گفته من نگار و نيلوفر جا خوردن و متعجب به من نگاه کردن ..... که من ادامه دادم:
-چي فکر کردين شما دوتا ...... فکر کردين من به اين سادگي خام يه دختر ميشم ..... اونم بعد اين همه تجربه...
دوباره خنده اي از روي عصبيت مي کنم و ادامه ميدم:
-خانم کوچولو اون حرفي که من به شما زدم چيزي نبود جز يه امتحان ساده که ببينم چقدر صادق هستي! ..... که تو امتحان رد شدي...
همه متعجب ما سه نفر رو نگاه مي کردن که يکي از پسراي تيز و بز دانشگاه دستي به شونم زد و گفت : بابا اي ول .... واقعاً که استادي برازندته .... چه استعدادي داري تو...
وبا هم خنديديم
تا اون روز به کسي کوچکتر از گل نگفته بودم ..... اما اون روز جوري نگار و نيلوفر رو تحقير کردم که بي سابقه بود ..... و مضحکه خاص و عامشون کردم ........ ولي بد جور احساساتم رو باخته بودم براي همين ديگه تا آخر درسم با نگار کوچکترين حرفي نزدم ..... هر چند که اون يکي دو بار سعي کرده بود که باهام حرف بزنه ولي من بدون کوچکترين حرفي ازش دور ميشدم و ديگه آدم هم حسابش نمي کردم.
هر چند اينجور رفتار مي کردم اما توي دلم و قلبم چيز ديگه اي بود دلم ميخواست اونو ببخشم ولي نمي تونستم ,دلم مي خواست دوباره اونو ببينم و توي چشماش غرق بشم ولي نمي تونستم ....
ولي وقتي روحم مُرد که تنها حامي زندگيم که برام مونده بود کوله بارشو بست و به سفر آخرت رفت ..... پدرم .....
و اين طوري شد که من موندم و جسمي عاري از روح....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 18

-بگو نگار بگو چرا اون کارو با من کردي...... چرا؟
-نمي دونم چطوري بايد بگم , ولي خيلي منتظر يه همچين موقعيتي بودم تا همه چيو بهت بگم ..... دوست داري داستان منو بشنوي؟
-گوش مي کنم!
-اون روزا توي دانشگاه کسي توي دانشگاه بهم اهميت نمي داد و دوستي توي دانشگاه نداشتم .... منظورم از دختراست ,آخه اصلاً دوست نداشتم با هيچ پسري کاري داشته باشم .... تا اينکه نيلوفر باهام دوست شد و ازم خواست کاري براش بکنم ..... منم براي دوام دوستي مون قبول کردم ,هرچند که بر خلاف اعتقادات خودم بود چون نمي تونستم ديگه تنها باشم ....
نگار نفس عميقي مي کشه و با لرزشي که به وضوح توي صداش ديده ميشه ادامه ميده :
-اون ازم خواست که بهت نزديک بشم و يه آتو ازت بگيرم ......... منم بعد از کلي سر و کله زدن با نيلوفر قبول کردم که بهت نزديک بشم ولي...
بلوري داغ از جنس اشک بر روي گونه نگار در حال غلت خوردن ميشه .... و رضا همينجور ساکت به حرفاي نگار گوش مي کرد ....
-ولي ... فکر نمي کردم که اينقدر به هم نزديک بشيم که ...... عاشقت بشم
ديگه نتونست دووم بياره و بغضي که توي گلوش بود رو ترکوند ....
رضا ماشين رو نگه داشت و سرش رو روي فرمون گذاشت ..... بعد از چند لحظه از ماشين پياده شد تا هوايي به سرش بخوره و نمناکي چشماش بر طرف بشه ....
دوباره سوار ماشين شد و به سمت نزديک ترين پارکي که ميشناخت حرکت کرد .... نگار همينجور داشت اشک مي ريخت که با صداي رضا به خودش اومد!
-لطفاً بيا پايين!
نگار صورتشو پاک مي کنه و از ماشين پياده ميشه .... بدون هيچ حرفي پشت سر رضا حرکت ميکنه ...
رضا به يکي از صندلي هاي پارک اشاره ميکنه و به نگار ميگه بشين ,الان بر مي گردم ....
نگار ميشينه و دور شدن رضا رو نگاه ميکنه تا اينکه ديگه اونو نمي بينه .... دستي به صورتش ميکشه و سعي ميکنه خونسردي شو پيدا کنه و آروم باشه..... بعد چند لحظه رضا رو از دور ميبينه که داره مياد .... که چيزي توي دستشه ....
نگار شير موزي که رضا با خودش آورده بود رو ميگيره .... هميشه از اينکه رضا خوب اونو درک ميکرد و با ملاحظه بود خوشش ميومد ...
رضا بعد از چند دقيقه ,وقتي که ديد نگار کمي حالش بهتر شده ازش پرسيد:
-اگه منو دوس داشتي پس چرا رازمو بهش گفتي؟ ..... چرا وقتي که ديدي توي جمع داره منو کوچيک ميکنه ,بازم ازش حمايت کردي؟
-نگار همينجور که سرش پايين بود دهنشو به ني توي شير موز ميرسونه و کمي که گلوشو تازه ميکنه ,جواب ميده:
-اون شب که رازتو بهم گفتي همون شب پيش نيلوفر بودم .... اصلاً فرصت فکر کردن نداشتم ,اونم از زير زبونم کشيد بيرون ... اون روز هم واقعاً نمي دونم چرا حرفاشو تاييد کردم ولي ..... ولي به خدا بعدش خيلي پشيمون شدم و هر چي سعي کردم که همه چيز رو بهت بگم نشد ...
رضا توي حرفاي نگار صداقت رو حس مي کرد ولي هنوز نمي تونست باور کنه نگار اون روزا ,عاشقش بوده .... درست مثل الان...

رضا نگارو ميرسونه خونشون .... دوباره ميره تو فکر و توي خيابونا چرخ ميزنه ....
يعني اونم از اول منو دوست داشته وهمش تقصير نيلوفر بوده که ما از هم دور شديم ...... يعني هنوز هم دوسش دارم...
از فکر مسخرش خندش ميگيره ,چون خودش خوب ميدونست که نگار رو از هر چيزي بيشتر دوست داره ..... ولي نمي تونست باور کنه .... نمي تونست باور کنه که حالا هر دو شون با هم هستن ...... هر دوتا شون عاشق هم هستن ...... و هنوز از هم دورن!!

***

چهار ماه بعد ديگه کسي به خوش حالي نگار و رضا توي دنيا پيدا نمي شد .... بله ...... اونا باهم ازدواج کردن و زندگي اي سر شار از عشق و محبت داشتن ............ اما نه براي هميشه ...... زيبايي که دوام اندکي داشت ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اشتباه 19

هيچ کس از فرداها خبر نداره ,هيچ کس نمي تونه آينده رو ببينه ..... هيچ وقت احتمال 100 درصد نميشه داد که پيش بيني ما از آينده درسته .... اين درسيه که من از روزگار گرفتم ..... درسي تلخ که بهاش روح و قلبم بوده ...... اي کاش هاي زيادي در سر دارم که ديگه قابل جبران نيست ..... همينطور اشتباهات غير قابل جبراني...
اون روز با دستاي گرم و لطيف عشقم از خواب بيدار شدم ,صبحانه رو با هم خورديم ....... و مثل هميشه با بدرقه ام منو راهي شرکت کرد ......... از بعده ازدواج ديگه نخواست کار کنه و از شرکت استعفا داده بود ...... اون روز يه سري مدارک رو تو خونه جا گذاشته بودم ...... ساعتاي 12 بود که از شرکت خارج شدم ...... چون ميدونستم انتظار ديدن منو اون موقع روز نداره يه شيطنت خاصي توي وجودم داشت وول مي خورد ...... يه شاخه رز قرمز گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم...
***
بعد ازدواج يه خونه دوبلکس خريده بودم .... توي يه جاي خلوت از شهر که صبح ها پرنده هم پر نمي زد...
***
وقتي به خونه رسيدم آهسته در خونه رو باز کردم و پاورچين پاورچين وارد خونه شدم ...... اهسته وآروم توي خونه دنبال نگار مي گشتم و شاخه گل رز هم پشت سرم مخفي کرده بودم ..... توي پذيرايي پايين نبود ..... توي آشپز خونه هم سرک کشيدم ولي پيداش نکردم ...... با خودم گفتم:عزيزم حتماً خسته بوده رفته استراحت کنه .... آهسته پله ها رو بالا رفتم و به در اتاقمون که رسيدم به نفس عميق وآروم کشيدم و درو باز کردم و وارد شدم...
شاخه گل رز از دستم افتاد ,درست مثل دلم که فرو ريخت .....
سراسيمه توي اتاق چرخي زدم و در حالي که نگار رو با صداي بلند فرياد مي زدم از اتاق خارج شدم ...... همه خونه رو زير و رو کردم اما خبري ازش نشد ..... دوباره به اتاق خودمون برگشتم و با حيرت نگاه مي کردم ...... نمي تونستم چيزي که ميديدم رو هضم کنم .....
چرا؟ ...... چرا اينجا اينطوريه؟ ..... چرا لباسا روي تخت پخش شده؟ ..... چرا بيشتر لباس هاي نگار نيستن؟ ..... چرا خبري از نگار نيست؟...
گوشيمو از تو جيبم در ميارم و شماره نگار رو مي گيرم ..... ولي خاموشه ..... يه بار ديگه شمارشو مي گيرم ...... ولي فايده اي نداره....
شماره ي مادر نگار رو با ترس و لرز مي گيرم و سعي مي کنم خونسردي خودمو حفظ کنم ....
بعد از تموم شدن تلفن ,تمام بدن به وضوح ميلرزيد وبا داشتم از نگراني ميمردم ...... توي اين يک سالي که از زندگي مشترکمون ميگذشت , تا حالا نشده بود که نگار بخواد جايي بره و به من نگه ..... اونم حالا که اثري از لباساش هم نبود ..... مادرش هم ازش خبري نداشت ..... تصميم مي گيرم موضوع رو به پدر نگار خبر بدم و ازش کمک بگيرم .....

اون روز به تمام بيمارستان هاي شهر و پزشکي قانوني سر زديم ولي خوشبختانه خبري نشد ..... حالا مطمئن بودم که لااقل حالش خوبه ...... پيش پليس هم رفتيم ولي گفتن بايد 24 ساعت از گمشدنش بگذره تا اقدام کنن ..... بعد از کلي داد و بيداد توي کلانتري به خونه برمي گردم ..... همينجور روي مبل ميشينم و از روي استرس و نگراني پامو به شدت تکون ميدم .....
فردا صبح دنبال آقاي کريمي (پدر نگار) ميرم و باهم به کلانتري ميريم ...... بعد از تشکيل پرونده از اونجا خارج ميشيم ...... يه بار ديگه همه جاهايي که احتمال داره نگار رفته باشه رو چک مي کنم ولي بي فايده ست....
از فرت کم خوابي ,استرس و نگراني و ترسي که توي دلم بود تمام بدنم درد ميکرد مخصوصاً سرم ....... دو تا قرص مي خورم بلکه خوب شم .... بعد چند ساعت بالاخره به خواب فرو ميرم که اي کاش هرگز از خواب بيدار نمي شدم...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

اشتباه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA