ارسالها: 549
#21
Posted: 11 Aug 2012 17:59
اشتباه 20
روزها همينجور پشت سر هم ميان و ميرن ...... ولي دريغ از کوچکترين خبري از نگار ........ ديگه کسي نمونده بود که از گم شدن نگار با خبر نشده باشه ....... ديگه جايي نمونده بود که بخوام بگردم ,فقط مونده بود زنگ تک تک خونه هاي شهر رو براي پيدا کردن عشقم بزنم ....
هنوز نمي دونستم خودش رفته يا اتفاقي براش افتاده .......... نمي دونستم بايد از روي گناه بترسم ويا از روي نگراني ......... فقط و فقط به نگار فکر مي کردم ........ از شرکت هم مرخصي گرفته بودم چون ديگه توان کار کردن نداشتم .......
بعد از گذشت 12 روز ,صبح توي خونه بودم و داشتم خودمو به زور سرگرم تلويزيون مي کردم ,ولي فکرم از نگار جدا نمي شد ....... که تلفن خونه به صدا در اومد ....... با عجله به سمت تلفن ميرم و جواب ميدم:
-الو....
-سلام ...... صبحتون بخير ..... آقاي محمودي؟
-بله خودم هستم بفرماييد!!
-از اداره آگاهي مزاحمتون ميشم ...... لطفاً در اسرع وقت به پاسگاه****مراجعه کنيد!
-چرا؟ ..... خبري شده؟ ..... اتفاقي افتاده؟
-بنده مطلع نيستم! ....
...
دل تو دلم نبود نمي دونستم چي شده ..... قلبم داشت مي ايستاد ..... نفهميدم چطوري خودمو به اونجا رسوندم ..... به طرف دفتر يکي از درجه دارا راهنماييم کردن وقتي وارد شدم ,بعد از يه حال احوال ساده سريع رفتم سر اصل مطلب:
-ببخشيد اتفاقي افتاده ...... اگه ميشه زودتر برين سر اصل مطلب ....
-عرض ميکنم خدمدتون...
بعد از توي کشوي ميزش يه پرونده در مياره ..... و يه عکس از توش درميداره و جلوم ميزاره ...
-شما اين شخص رو ميشناسيد؟ ....
-اين ..... شناختن که نه نميشناسم ....... ولي انگار جايي ديدمش ...... شايد هم نه! ......
بعد عکسو سر جاش بر ميگردونه و از پشت ميزش بلند ميشه....
-بفرماييد ..... لطفاً از اين طرف...
به در اتاق اشاره ميکنه و در رو باز ميکنه..... از دفترش خارج ميشيم ...... توي راهرو قدم ميزنيم تا به راپله ها ميرسيم ...... از پله ها پايين ميريم ...... من اصلا حواسم به اطراف نبود ,فقط به عکسي که ديده بودم و ربطش به خودم فکر ميکردم تا اينکه از دري رد ميشيم و کمي احساس سرما مي کنم ........ درجه داري که باهام بود به سربازي که اونجا بود چيزي ميگه و بعد به دنبال اون سرباز راه ميوفته ...... منم به طبعيت از اون پشت سرش ميرم.... به جايي ميرسيم که روي ديوارهاش درهاي کوچيک کوچيک کار گذاشته شده بود ........ سربازه به طرف يکي از در ها ميره و وقتي که دستگيره شو مي گيره رومو به طرف اون درجه داره که اونطرفم بود ميکنم و ازش ميپرسم اينجا کجاست؟ ...... ما چرا اينجاييم؟ ....... که با صدايي مثل باز شدن زيپ به سمت اون سربازه بر ميگردم از چيزي که ميبينم فقط يک پلک کافيه که به زمين ميوفتم و از هوش ميرم...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#22
Posted: 12 Aug 2012 18:04
قسمت آخر
وقتي که چشمامو باز ميکنم خودمو توي بيمارستان ميبينم ,مادر جان و وحيد خان رو ميبينم که نگران بالاي سرم ايستادن ......... وقتي مادر جان مي بينه من به هوش اومدم ناخداگاه اشک توي چشماش جمع ميشه ,منم که تازه يادم اومده چي شده بغضي عميق توي گلوم حس ميکنم که بي اختيار رهاش ميکنم...
بعد ازچند دقيقه مادر و پدر نگار به ملاقاتم مي آيند ...... آقاي کريمي رو در آغوش ميگيرم و بي صدا شروع به اشک ريختن مي کنم .... گفتن حالي که توي اون لحظه داشتم وچيزي که بر من گذشت واقعاً سخته .....
نمي خواستم داغ دل بقيه رو تازه کنم براي همين هيچ سوالي نکردم ...... وقتي که مرخص شدم هر چند که خيلي اصرار کردن که تنها نباشم ولي ازشون خداحافظي کردم و يه راست به اداره آگاهي رفتم ..... ميخواستم ببينم چه اتفاقي افتاده ...... چه بلايي سر نگار اومده ....... اون عکسي که بهم نشون دادن چي بوده ...... داشتم خود خوري ميکردم و سعي ميکردم ظاهرم رو حفظ کنم ....... پيش افسر پرونده رفتم و سعي کردم خونسردي خودمو حفظ کنم و جواب سوالاتمو ازش بگيرم ...... بعد از سلام و معرفي کردن خودم سوالمو ازش پرسيدم:
-ببخشيد مي خواستم ببينم چه بلايي سر همسرم اومده؟ ....
-راستش .... اين فرد که ميبينيد قاتل همسر شماست!(عکس اون مرد رو دوباره بهم نشون دادن) ما اونو وقتي که داشت سعي ميکرد همسرتونو مخفي کنه دسگير کرديم ...... بعد از بررسي متوجه شديم که اين فرد سابقه داره و ازش در مورد قتل همسر شما بازجويي کرديم و متوجه شديم که اين فرد چند روز کشيک خونه شما رو کشيده و وقتي که فهميده شما صبح ها که از خونه خارج ميشين و مطمئن شده که دير به خونه بر مي گردين اقدام به اين عمل کرده ...... به اين صورت که با عنوان مامور برق خودش رو معرفي کرده و وارد خونه تون شده و..... و به قصد تعرض به همسرتون نزديک ميشه و اونو تهديد ميکنه ....... ولي با سر و صداي همسرتون و اتفاقايي که ميفته قاتل ميترسه و براي ساکت کردن همسرتون به سرش ضربه اي ميزنه که باعث بيهوشي وي ميشه ....... قاتل هم که ترسيده بوده , فکر ميکنه اونو کشته و براي اينکه کسي بويي نبره ,جوري صحنه سازي مي کنه که انگار خود همسرتون با ميل خودشون از خونه خارج شدن و همسرتون رو به همراه وسايلش از خونه خارج ميکنه ..... ولي وقتي که ميفهمه همسرتون هنوز زنده ست ....... ايشينو به قتل ميرسونه...
تک تک حرفاش مثل پتک توي سرم ميخورد و داغونم ميکرد ..... ديگه داغ کرده بودم ...... به زجري که بهترين کسم متحمل شده بود فکر ميکردم ....... به اينکه حقش نبود چنين بلايي سرش بياد ....
-آقاي محمودي حالتون خوبه ....
-حالم ..... مگه ديگه اتفاقي مونده سرم نيومده باشه ....
-به هر حال من بهتون تسليت عرض ميکنم ..... خدا رحمتشون کنه ....
-ممنون...
-حالا ما اين فرد رو که دستگير کرديم پيش قاضي ميفرستيم و حتماً به اعدام محکوم ميشه ....
-خوبه ..... مثل اينکه قرار نيست از دست اين قاتلا نفس راحتي بکشم ....
-چطور مگه؟
-من وقتي که 4-5 سالم بوده دزديده ميشم و موقعي که مادرم داشته پول براي آزادي من ميداده براي نجات من خودش تير ميخوره و فوت ميکنه ....... هرچند پليس اونا رو دست گير ميکنه ولي... ديگه براي من فايده اي نداره .... کاري که نبايد ,شده بود و ديگه بي مادر شده بودم .....
از اونجا با دلي پر خون و جسمي خسته خارج ميشم ...... ديگه چيزي از زندگي برام معني نداره ..... موقع دفن نگار تمام روح من وآرزوهاي من هم دفن ميشه .....
ولي اين جسم منو رها نميکنه و با من ميمونه....
کي فکرشو مي کرد / اينجوري تموم شه
همه ي آرزوهام / اينقدر ساده حروم شه
کي فکرشو مي کرد / يکي از ما آخرش تنها بمونه
از دست داديم همديگرو / دنيا تنهامون گذاشت
عشق بين منو تو / پايان خوبي نداشت
تنهاي تنها شديم / چشمامون بارونيه
قلبم اينجا بعد تو / تو خلوت زندونيه
واسه جبران گذشته / پلي پشت سرمون نيست
مي سوزيم و انگار / هيشکي نگرون نيست
ما به هم قول داده بوديم
که تا آخرش کنار هم ميمونيم
از دست داديم همديگرو / دنيا تنهامون گذاشت
عشق بين منو تو / پايان خوبي نداشت
تنهاي تنها شديم / چشمامون بارونيه
قلبم اينجا بعد تو / تو خلوت زندونيه
<<پایان>>
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام