ارسالها: 549
#91
Posted: 9 Aug 2012 21:17
قسمت 20
بهار آن سال با تمام زيبايي هايش نيز رو به اتمام رفت. روز دوم تير ماه بود كه رسيد نمره هايم را گرفتم. نتيجه قبولي را كه ديدم خستگي تمام شب هاي امتحان از تنم بيرون رفت. همان روز به تعجيل به خانه بازگشتم. مي دانستم پدر چشم و نظر خاصي روي ارزش و ميزان نمره ندارد و همين را بگويم قبول شده ام براي جلب رضايتش كافي است. همين طور هم شد. پدر نظري سريع بر نمره ها انداخت، سپس گفت: " تابستان امسال را چه خواهي كرد؟ " با نارضايتي جواب دادم: " برنامه خاصي ندارم. " پدر سرفه اي كرد و گفت: " ولي من برايت نقشه هايي دارم. " و بعد روي صندلي يك لم افتاد و گفت: " تو ديگه مرد شده اي. پانزده سال داري، اول جوانيت است. از همين حالا بايد كم كم به امورات زندگي آشنا شوي، ديگر وقت بازي هاي كودكانه و به بطالت گذراندن وقت گذشته است. در ثاني تو تنها ميراث خانواده هستي و بايد بتواني بعد از فوت من بتواني از عهده اين مسئوليت خوب برآيي، در صورتي كه تو نه از من و نه از متعلقاتم هيچ نمي داني. راستش از آن روزي مي ترسم كه به ناچار سر بر بالين بگذارم و آن گاه تو نتواني ميراث پدرت را حفظ كني و عده اي سود جو از فرصت و بي اطلاعي تو استفاده كرده، تمام متعلقات و دارايي هايي را كه من با زحمت و سختي وافري به دست آورده ام، به راحتي از دست تو به نفع خود خارج سازند. پس لازم است كه اين دو سه ماه تعطيلات تابستان را با تقي ميرزا همراه شوي. دوست دارم در اين مدت اصلاً به خانه نيايي و وقتي هم كه مي آيي اين خودت باشي كه به جاي ميرزا اخبار بازديدهايت را باز گو مي كني و حساب و كتاب كار را برايم مشخص مي سازي. ديگر دلم مي خواهد چرتكه كار در دست تو باشد، ملتفتي شاهينم؟ " سرم زا زير انداختم و گفتم: " بله، آقا! " پدر با لحن تحسين برانگيز گفت: " پس هر چه زودتر برو و بار و بنديل سفرت را ببند كه ميرزا فردا صبح اول وقت به عقبت مي آيد. " زير لب چشمي گفتم و پدر را ترك كردم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. پدر مسئوليت سختي را به گردنم نهاده بود، احساس مي كردم از عهده اش بر نمي آيم. نمي دانستم چرا مي ترسيدم و وحشت داشتم. اما از طرفي از اين كه تابستان امسال را در خانه نيستم و همراه ميرزا در سفر خواهم بود كمي خوشحال شدم. ماجرا را نيز براي مادرم و شهرزاد بازگو كردم. مادر نيز مثل خودم مردد ماند خوشحال باشد و يا دلواپس و ناراحت. صبح فرداي آن روز ميرزا به عقبم آمد و من با چشم هاي سرخ بي خوابي كشيده، مردد و افسرده، از پدر خداحافظي كرده و به دنبالش راه افتادم. مادر و شهرزاد با گريه مرا تا سر كوچه باغ مشايعت كردند. منصور و عمو وثوق نيز به آن ها پيوستند. عمو وثوق كه بي حوصلگي مرا ديد، محكم بر شانه ام كوبيد و گفت: " محكم باش پسر! " منصور نيز دستم را فشرد و گفت: " خوش به حالت، برو صفا كن. " ميرزا با اتومبيلي نو و خاكستري رنگ به جانبمان آمد و من سوار بر اتومبيل از آنجا دور شدم. وقتي به عقب بازگشتم مادر را ديدم كه كاسه آبي را ريخت و خود را به حالت زاري در آغوش شهرزاد انداخت. يك لحظه دلم برايش غش رفت، آخر چطوري مي توانستم سه ماه دوري از او را تحمل كنم. اي كاش همان روز به پدر مي گفتم كه توان چنين كاري را ندارم. مي دانستم كه راه درازي را در پيش داريم. تمام ديشب را به امروز انديشيده بودم و پلك هايم بي نهايت سنگيني مي كرد. هر چه تقلا كردم بيدار بمانم نتوانستم و بالاخره خواب چشمانم را ربود، تا آن كه احساس كردم كسي تكانم مي دهد. چشم باز كردم ديدم، تقي ميرزا با خنده مي گويد: " بلند شو پسر! رسيديم. " از داخل اتومبيل نگاه كنجكاوم را به اطراف افكندم، تقي ميرزا با اشاره گفت: " اينجا دهات آخوره است. اكثراً لر و بعضاً هم ترك هستند. مردمان خوبي هستند. يادت باشه مبادا عنوان كني كه پسر اتابك خان هستي ها. " با تعجب پرسيدم: " چرا؟ "
- چرا ندارد، فرمايش پدرت است. حق هم دارد، بالاخره پدرت، بخيل و دشمن زياد دارد. اگر هو بيفتد كه پسرش...
و مثل ان كه حوصله نداشته باشد مرا كامل توجيه كند، گفت: " مي فهمي كه! " با ترديد گفتم: " بله! " و بعد متوجه انبوه بچه هاي چهار تا شش، هفت ساله اي شدم كه با دهان باز، چشمان گرد، پيراهن هاي كهنه و خاكي و برخي نيز مف آويزان به ما نگاه مي كنند. تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد: " چخه،چخه. " و بچه ها پا به فرار گذاشتند. از اتومبيل خارج شد و بوي طرب و تازگي وارد ريه هايم شد، نفس عميقي كشيدم و گفتم: " عجب هوايي. " تقي ميرزا به آسمان نگاه كرد و گفت: " عجب آسماني! " به آسمان چشم دوختم، تا به حال آن را اين قدر نيلي و زيبا نديده بودم و بعد يك نگاه به روستا انداختم. خانه هاي كوچك كاهگلي چسبيده به هم كه پنجره هاي كوچكي بر سينه داشتند. سرم زا به عقب چرخاندم. پشت ده و پشت همان جاده باريكه خاكي كه اتومبيل ما از آن گذشته بود از كشتزارهاي حاصل خيز كه مثل پارچه اي چهل تكه سبز رنگ و زرد رنگ در كنار هم در مساحت هايي متفاوت قرار داشتند. تقي ميرزا باد در غبغب انداخت و گفت: " همه اين ---- از آن پدرت است. فقط كه اين جا نيست، تا سه آبادي ديگر هم وضع بر همين منوال است. اما اين دهات كمي بهتر از بقيه است و ما بين چهار تاي ديگري است. امشب را اينجا مي مانيم و از فردا براي سركشي تابستانه شروع مي كنيم. امسال باران خوبي آمده، ديگر رعيت ها و كشاورزها براي ندادن خراج بهانه اي ندارند كه هيچ، بايد بدهي سال پيش را هم بپردازند و بعد با دقت درهاي اتومبيل را قفل كرد و گفت: " اين جا بماند بهتر است. ( اتومبيل را مي گفت. ) تو را كه در خانه خدا رحم مستقر كردم، بايد يك سري به ---- بزنم. حيف است اتومبيل بيچاره را توي اين سنگ ها و گل ها ببرم و بياورم. " و بعد دستش را به كمرم گذاشت و راه افتاديم. طبيعت آنجا بي نظير بود. كمي كه جلوتر رفتيم، درختان سرو بلندي در كنار جوي آب به ترتيب قد بر افراشته بودند و كنار جوي پر بود از زنان و دختراني كه به رديف سر آن نشسته بودند و دستمال هايشان را بر گل مي زدند و به ظرف هاي مسي شان مي كشيدند، آن گاه آن ها را با آب جوي مي شستند. نگاه شان كه به ما افتاد، سر همه شان به جانب ما چرخيده شد و شروع كردند با صداي بلند به تقي ميرزا سلام گفتن، تقي ميرزا بي اهميت به آنان به راهش ادامه مي داد. يك سگ گله از دور مرتباً پارس مي كرد. كوچه هايده پر بود از مرغ هايي كه با چنگال هايشان مرتباً خاك را زير و رو مي كردند. بوي خاك، بوي علف، بوي گل نمناك، ريه هايم را پر كرده بود. بي اختيار لبخند مي زدم و احساس سبكي مي كردم. كمي دور تراز جوي آب از سربالايي نسبتاً كوتاهي بالا رفتيم. با وجود سنگ هاي ريز و درشتي كه روي هم انباشته بود، راه رفتن برايم دشوار شده بود، اما اين ناهمواري را نيز دوست داشتم. ده پر بود از زن و بچه. مي دانستم كه در اين ساعت از روز، مردهايشان يا گوسفندها را به چرا برده اند و يا به كشاورزي مشغولند تا اين كه وارد خانه اي شديم كه درش باز بود و حياط بسيار طويل و عريضي داشت، با همان سنگ هاي ناهموار. در انتهاي آن نيز ايواني پهن و عريض كه سه چهار اتاق به رويش قرار داشت. تقي ميرزا داد زد: " يا ا... ! " و چون صدايي نشنيد، صدا زد: " حاج بي بي! حاج بي بي! " بعد زني كه با چادر نماز به تعجيل در ايوان حاضر شد، چشمش كه به تقي ميرزا افتاد هول برش داشت. به سرعت پله هاي ايوان را پايين آمد، با خوشحالي گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#92
Posted: 9 Aug 2012 21:19
" سلام، سلام، خوش آمدي. " تقي ميرزا با بي تفاوتي جواب سلام زن را داد وگفت: " خدا رحم كجاست؟ " زن با همان لحن صميمانه اش گفت: " رفته پيش كدخدا مي آيد، شما بفرماييد بالا. " و با اشاره اتاق ها را نشان داد. تقي ميرزا دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: " اين آقا از اقوام من است. " زن اين را كه شنيد، اجازه نداد حرف تقي ميرزا تمام شود، مرا در آغوش كشيد و پيشاني ام را محكم بوسيد و تا توانست قربان صدقه ام رفت و وبعد دست مرا گرفت و همراه خود كشاند. تقي ميرزا نيز همراه ما آمد. زن همان طور كه تعارف مي كرد در چوبي آبي رنگ اتاقي را باز كرد. كفش هايمان را پشت در درآورديم و داخل شديم. اتاق بسيار تميزي بود. از فرش دوازده متري كه گوش تا گوش آن را پوشانده بود فهميدم كه دوازده متر بيشتر نيست. دور تا دور آن را نيز با بالشت هايي گرد و دراز به رنگ مخملي قرمز و سرخ آبي كه روكش سفيد نصفه داشتند و دو تا دو تا روي هم قرار داشتند، پوشانده بود. به زير آن بالشت ها نيز پتوهاي سپيد تميزي بود و ما به روي يكي از همان پتوها نشستيم و به همان بالشت هاي گرد تكيه زديم. زن در حالي كه رويش را محكم گرفته بود، رو يه روي ما نشست و گفت: " خيلي صفا اورديد! " تقي ميرزا در جواب تعارف آن زن ساده و مهربان هيچ نمي گفت، سگرمه اش را درهم كشيده و يكي از زانوانش را در آغوش كشيده بود. همان تقي ميرزايي كه چشمش به پدر مي افتاد، مثل موش زير باران لرزان و كوچك مي شد. يك آن حس كردم كه اخلاق ناهنجار و دوگانه اش حالم را بهم مي زند. زن از اتاق خارج شد و بعد از مدتي كوتاه دو استكان چاي قندپهلو برايمان آورد و دوباره رفت. چاي را كه خورديم، پيرمردي از در وارد شد. تقي ميرزا از جايش بلند شد و با او دست داد. من هم همين كار را كردم. پيرمرد ما را به جايمان فراخواند و گفت: " چه عجب! اين طرف ها. " تقي ميرزا خنديد و گفت: " ناراحتي بروم؟ " پيرمرد خنده كوتاهي كرد و گفت: " مهمان حبيب خداست. چرا ناراحت باشم، فقط تعجب كردم چطور مثل هميشه يك راست به خانه كدخدا طاهر نرفتي؟ " تقي ميرزا پوزخندي زد و گفت: " ديگر هم نخواهم رفت! مردك فلان فلان شده، حالا ديگر زاغ سياه مرا چوب مي زند. رفته پيش خان پشت سر من چه ها كه نگفته. " پيرمرد ساكت ماند و هيچ نگفت. مي دانستم كه تقي ميرزا انتظار داشتف خدا رحم از او پشتيباني مي كرد. آن گاه دوباره زن وارد شد و سلامي گفت و سيني چاي را با خودش برد. پيرمرد دستي به ريش هاي بلند سفيدش كشيد و گفت: " نمي خواهم اوقاتت را تلخ كنم، اما كدخدا تا حدودي حق داشته. آخر حرف خودش را هم كه نزده، شكايت اهالي روستا را به گوش خان رسانده. اين مردم را نبين كه چشمشان كه به تو مي افتد از ترس زبانشان سنگين و گردن و گوش هايشان شل مي شود، دل همه شان از تو پر است. اما از اين كه به تو حرفي بزنند مي ترسند. به محض اين كه پايت را از ده بيرون مي گذاري به سمت خانه كدخدا هجوم مي برند. " تقي ميرزا با عصبانيت فرياد زد:
- چه مرگشان است، ارث پدرشان را از ما مي خواهند؟
پيرمرد به آرامي گفت: " حالا چرا عصباني مي شوي، داريم با هم صحبت مي كنيم. صداي بلند براي زمان مشاجره است. " تقي ميرزا آرام گرفت و گفت: " تقصير من است، بايد پارسال به وقت خشكسالي که هيچ باران نزد و همين دهاتي هاي گدا گشنه با التماس و زاري به جانم افتادند که به جناب اتابک خان بگويم امسال را خراجي و ماليات ندهند، دلم برايشان نمي سوخت و به التماس از خان نميخواستم يک سال به آن ها مهلت بدهد.مرده را که رو بدهي به کفنش خرابي ميکند ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد»دوباره زن وارد شد و دوباره سلام کرد و سيني چاي را اين بار با سه استکان در فاصله اي مابين ما و خدارحم گذاشت و رفت.خدارحم سرفه اي خشک کرد و گفت:«خدا پدرت را هم بيامرزد،مردم ما که بي چشم و رو نيستند خودت ديدي که چقدر از تو تشکر کردند و احترامت گذاشتند اما حالا که خودمان هستيم و غريبه اي هم نيست همه ميدانند که ميزان ماليات که بايد به خان تعلق گيرد 4/1 سود حاصله از زمين هاي ديم و 3/1 زمين هاي آبي است،در صورتي که تو چيزي مازاد بر اين سود را از کشاورزان بيچاره و خير نديده ...»
هنوز صحبت هاي خدارحم تمام نشده بود که تقي ميرزا وحشت زده و عصباني فرياد زد:« شما ديگر چرا؟شما هم که بهتان ميزنيد،اين چه مزخرفاتي است که به خورد من ميدهيد،مگر من مال مردم خورم آقا؟!»پيرمرد با نوسان دست هايش از تقي ميرزا خواست آرام گيرد.تقي ميرزا با رنگ پريده و قيافه اي منزجر خاموش شد.پيرمرد بي توجه به فرياد هاي ميرزا تقي ادامه داد:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#93
Posted: 9 Aug 2012 21:24
«درست است که قشر دهاتي ساده و بي سواد است اما حساب و کتاب کار خودش که از دستش خارج نميشود»ميرزا تقي با غيظ فراوان گفت:«شما بيشتر از اين دخالت نکنيد من خودم با کدخدا صحبت ميکنم.»پيرمرد ريش سپيدش را خاراند و گفت:«صلاح مملکت خويش خسروان دانند» در همين موقع پسر بچه اي کچل که مفش تا دم لبش آويزان بود وحشت زده داخل شد و رو به تقي ميرزا گفت:«آقا بچه ها با سنگ زدند شيشه هاي ماشين را خرد کردند ، تقي ميرزا که عصبانيت تشديد شده اش به مرز جنون رسيده بود شانه دهانش را کشيده و يک ريز فحش ميداد و بعد از جا بلند شد سيلي محکم پس سر پسر بيچاره زد و از اتاق خارج شد . زن باز هم وارد اتاق شد و سلام کرد و دانستم که آن جا رسم بر اين است که هر کس از جمعي خارج و دوباره داخل شود سلام ميکند سپس همان طور که استکان ها را در سيني ميگذاشت گفت:«پس ميرزا کجا رفت؟»خدارحم بي اختيار خنده اش گرفت . من هم خنديدم زن در حالي که به خنده من ميخنديد گفت:«اسمت چيه پسرم؟»به آرامي گفتم «شاهين»
- گشنه ات که نيست شاهين خان
- فعلا نه
- به وقت اذان پسرهايم از سر کارشان مي آيند و غدا ميخوريم.
پيرمرد به زن تشري زد و گفت:«باز هم که در را پشت سرت نبستي الان مگس ها ديوانه مان ميکنند»زن زير لب گفت:«اي بابا،دوباره که غر زدي الان ميبندم» و بعد رو به من خنديد و رفت،چهره مهرباني داشت، موهاي مشکي و ابروي مشکي،بيني چاق و کوتاه و لپ هاش خشک و صورتي ،پوست صورتش هم خشک شده بود و بي روح اما بي نهايت مهربان بود. آن چه که مرا بيش از حد متعهد مي ساخت بگويم که آن زن ميتوانست جاي دختر خدارحم باشد تا اين که
همسرش.
يک ساعتي گذشت تا سر و کله تقي ميرزا پيدا شد با چهره اي عصباني و تنفسي منقطع ولي هرچه خدا رحم تعارفش کرد داخل نيامدو دم در ماند از همان جا صدا زد و گفت امشب را بايد به تنهايي همان جا بمانم و او مجبور است تا هوا تاريک نگشته به شهر بازگرددو براي اتو مبيل اقدامي کند آن اتو مبيل متعلق به پدرم بود که آن راامانت براي روي غلتک افتادن و هر چه سريع تر انجام شدن کارها به دست ميرزا سپرده بود و ميرزا بيشتر از همه چيز هول خشم پدر را داشت هر چه خدا رحم تعارفش کرد که حداقل ناهار را آن جا بماند افاقه نکرد.حتي زن خدا رحم،« حاج بي بي» با تاکيد فراوان بر اين که به خاطر تقي ميرزا غذاي زيادي تدارک ديده بر ماندن او اصرار کردو تقي ميرزا به سردي تعارفات آن ها را رد کرد و فقط در جواب تعارف پر محبتشان به آن ها گفت:« که تا زماني که باز مي گردد مراقب پسر اقوام ما ( که به دروغ مرا مي گفت) باشيد» و آن جا را به سرعت ترک گفت . من به داخل اتاق بازگشتم و صداي زن و پيرمرد را شنيدم که مي گفتند :« انگارنه انگار از ميان خود ما بلند شده، يادش رفته مادرش کوکب باجي از زور گرسنگي تنها در خانه اش مرد» و بعد از مدت کوتاهي چهار پسر قد بلند که ارخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گر و شلوار دبيت مشکي به تن داشتند وارد شدند و يکي يکي با من دست دادند و سلام کردند و رو به روي من به رديف نشستند با آن که سن هر چار تايشان ظاهراً از من بيشتر بود اما در مقابل من سر به زير افکنده و خاموش بودند تا اين که خدا رحم آمد و يکي يکي آن ها را به من معرفي کرد ابتدا پسربزرگش غلام را که پوستش به زير آفتاب سوخته،زير چشمانش تحليل رفته و بيني دراز و باريکي داشت و سه نفر ديگر را که از نظر ظاهري و شکل و اندازه شباهت شديدي به غلام داشتند را حسن و اکبر و خليل معرفي کرد و وقتي در پي معرفي خدا رحم گفتم: « از آشنايي با شما خوشوقتم» همگي ساکت و مردد ماندند و من دانستم که آنها بيش از حد با اين گونه مناظران بيگانه اند و بهتر است با آن ها با زبان ساده و بيغل و غش خودشان صحبت کنم مدتي بعد پسرها همگي رفتند و در حالي که هرکدام وسيله اي براي برپا ساختن سفره ناهار در دست داشتن باز گشتند خدا رحم صدا زد: « ضعيفه ،بيا کمک کن شاهين خان دست هايش را بشويد» زن با تعجيل دم در حاضر شد و گفت :« بيا عزيزم، آفتابه لگن حاضر است.» و بعد با آفتابه لگني مسي که در دست داشت کنار ايوان ايستاد و با احتياط آب بر روي دستهايم ريخت و بعد داخل رفتيمو دور سفره نشستيم . غذا برنج بود و آبگوشت با ماست و دوغ محلي، حاج بي بي بشقابم را پرکرد از برنج و روي آن ملاقه اي پر از آبگوشت ريخت تا به حال اين غذا را با هم نخورده بودم، بخصوص اينکه قاشق و چنگالي هم در کار نبود و مي بايست به تقليد از آنها با دست غذا بخورم. باز هم دلم نيامد تکه اي نان بريدم و سعي کردم با نان لقمه بگيرم اما خيلي ناشيانه ترازآن بود که خدا رحم به مشکلم پي نبرد .سپس زير چشمي به زنش نگاهي انداخت و در پي آن حاج بي بي نگاهي به دستهايم انداخت و به پسر کو چکش فرمان داد که: « خليل برو از گنجه يک قاشق بياور»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#94
Posted: 9 Aug 2012 21:32
خليل بلا فاصله به فرمان مادرش به سمت مطبخ رفت و مدتي بعد قاشق بسيار نازکي را به من داد که با کوچک ترين اشاره اي خم مي شد اما خيلي بهتر از آن بود که غذايم را با دست بخورم هرچند که دل خوشي هم از آن غذا نداشتم و با طبعم سازگار نبود. ناهار که صرف شد پسرها به سرعت سفره را جمع کردند و بردند معلوم بود پسرهاي مطيع و مودبي هستندو بعد پسر سومي اکبر،برايم يک شلوار مثل شلوارهاي گشاد خودشان آورد تا با پو شيدن آن راحت تر باشم. آن روز فقط در دل خدا خدا مي کردم که خورشيد زودتر غروب کند و بگذرد، چرا که حوصله ام بش از حد سر رفته بود و کلافه شده بودم، نه آن چهار پسر با من حرفي مي زدند و نه من وقتي عقب نشيني آن ها را مي ديدم رغبت مي کردم سر صحبت را باز کنم.همه چيز در سکوت و واهمه گذشت تا ابن که غروب شد، حاج بي بي رختخواب مرا به تنهايي در اتاق کناري پهن کرد و من به جملگي آنها شب بخير گفتم و به رختخوابم رفتم ،معلوم بود که بهترين لحاف و تشکش را برايم پهن کرده ، چرا که بوي تازگي نخ و پشم مي دادند و بيش از حد سفيد بودند آن شب به تازگي متوجه شدم آب و هواي آن جا چقدر با شهر توفير دارد. خانه خودمان در اين موقع از فصل تنها ملحفه اي نازک روي خود مي انداختيم، اما شبهاي ک.هستاني اين روستا خنک تر از آن بود که من آن لحاف سنگين پشمي رابر روي خودم نيندازم. فرداي صبح آن روز ديرتر از همه از خواب بلند شدم . حاج بي بي دوباره آفتابه لگن برايم آورد تا دست و رويم را شستم ، سپس سفره را پهن پر از لبنيات محلي برايم گسترانيد،خامه،سر شير، تخم مرغ، شير و کره،
ولي من به همان يک ليوان شير و دو حبه قند بسنده کردم. حاج بي بي با لباس زيبايي که بر تن داشت منتظر نشست تا صبحانه ام را بخورم،آن گاه باظرافت زنانه اش سفره را جمع کرد و برد و دوباره از در که وارد شد سلامي گفت و روبرويم نشست و خنديد، آن قدر مهربان و با تولا بود که دلم نيامد اين حرف را در لم سر خورده بگذارم و با خجالت گفتم :« شما خيلي مهربانيد،مثل مادرم» حاج بي بي از روي خوشحالي از خنده غش رفت و گفت :« خداوند تو را براي پدر،مادرت نگه دارد پسرم، چند سال داري؟» گفتم:« پانزده سال»
- زنده باشي، از همان ديروز که ديدمت به خدا رحم گفتم خيلي پسر مودبي هستي، احترام بزگ ترت را هم خوب داري،معلوم هست زير بته اي نيستي و با فهم و کمال و با خانواده اي.
- بزرگي از خودتان است راستش شما اين قدر گرم و صميمي هستيد که من اصلاً احساس غريبي نمي کنم.
- تو هم مثل پسرهاي خودم هستي، چه فرقي مي کندعزيزم!
- راستش اصلاً به شما نمي آيد که پسرهاي به اين بزرگي داشته باشيد.
حاج بي بي در فکر فرو رفت و بعد با صداي نوازش گرش گفت:
- راستش را بخواهي آن ها پسرهاي واقعي من نيستند.
بلافاصله با تعجب پرسيدم :
-پسرهاي شما نيستند مگر شما زن خدا رحم نيستيد.
حاج بي بي کمي تامل کرد و گفت :
وا.........چه بگويم اما باشد حالا که بحث به اين جا کشيد برايت مي گويم،چه فرقي مي کند، گفتم که تو هم مثل پسرهاي خودم هستي،راستش را بخواهي مدت هاست که با کسي درددل نکرده ام يعني جرات نکرده ام که درددل کنم، اين جا يک کلاغ و چهل کلاغ است مي داني که چه مي گويم؟
سرم را به علامت تاييد تکان دادم و او شروع کرد به سر گذشت زندگي خودش را تعريف کردن:
« سيزده ساله بودم که پدرم مرا به مردي، بزاز دوره گرد شوهر داد که اسمش جمعه بود. به جمعه که شوهر کردم مرا همراه خودش به اين آبادي آورد و به تنهايي خانه اي کوچک در بالاي ده ساخت اوايل زندگي مان به خوبي و خوشي سپري مي شد . جمعه خيلي خاطرم را مي خواست و تا دلت بخواهد نازم را مي کشيد،تا اين که پنج سال تمام گذشت و من بچه ام نمي شد برايم رمال آورد،جن گير آورد،به شهر بردم، به طبيب نشانم داد! اما افاقه نکرد تا اين که اخلاقش کم کم نسبت به من عوض شد مثل آنکه از من لجش گرفته بود بهانه پشت بهانه بود که مي گرفت و تا مي توانست مرا با تازيانه مي زد آن قدر کتکم مي زد که همسايه ها به التماس و فحش او را از من جدا مي کردند يک روز مي گفت چرا جواب سلامم را آهسته دادي، روز بعد که محکمتر جواب سلامش را مي دادم مي گفت سر من داد مي زني؟صدايت را مي بري بالا.يک روز مي گفت چرا ماست ها را دوغ کرديو روز ديگر اين که چرا دوغ درست نکرديو هر شب و روز کارش شده بود با تازيانه به جانم افتادن، هر چه التماسش مي کردم فايده نداشت تا اين که يک شب دوباره به بهانه اي مرا زير بار شلاق گرفته بود
تمام شد و هرچه فحش و ناسزا داشتم نثار خودش و روح پدرش کردم. او هم نامردي نکرد و فرداي صبح آن روز، اول وقت مرا پيش آخوند ده برد و سه طلاقه ام کرد من هم که ديگر نه پاي پيش داشتم و نه پاي پس با تن سوزان و زخمي ام که هنوزيادگاري هاي شلاقش بر آن نقش بسته بود به خانه خواهرم حاج خانوم که در ده بالايي هستند رفتم. حاج خانوم مرا که ديد يک صبح تا شب از گريه نخوابيد و شوهرش نعمت ا...خان اين قدراز دست جمعه شاکي بود که اگر جلويش را نمي گرفتيم همان شب مي رفت و سر بريده اش را مي آورد تا اين که ده روز گذشت و حاج خانوم گفت جمعه در خانه شان با من کار دارد همان وقت سگرمه ام را در هم کشيدم و رو ترش کرده به جانبش رفتم و پشت به او ايستادم و گفتم:« چه شده؟ کاري داشتي» زير لب سلامي مظلومانه کرد گفتم :« سلام لر بي طمع نيست،بگو چه مي خواهي؟» که شروع کرد به گريه و زاري و قسم و آيه که هنوز خاطرم را مي خواهد و ديگر دست به رويم بلند نخواهد کرد و آن قدر گريه کرد که دلم برايش سوخت هر چند مي دانستم اشک هايش اشک تمساح است و از اين غلط کردم ها پيش تر ها گفته و عمل نکرده اما چه مي شد کرد، تا ابد که نمي توانستم در خانه خواهرم بمانم، اين آخري ها شوهرش هم بدجور به من نگاه مي کردو شب ها با ترس و لرز به خواب مي رفتم از نا چاري عذرش را پذيرفتم اما چون مرا سه طلاقه کرده بود نمي شد به همان راحتي دوباره به عقدش درآيم و او گفت که با خدا رحم ريش سفيد ده صحبت کرده که خدا رحم مرا به عقد خود در آورد و بعد از آن دوباره مرا به عقد خويش خواهد در آورد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#95
Posted: 9 Aug 2012 21:44
همان روز با اشک و ناله از حاج خانوم خداحافظي کردم و مخفيانه از مردم ده به عقد خدا رحم در آمدم و خدا رحم مرا تا فرداي آن روز به خانه اش بردپايم که به اين جا رسيد احساس آرمش عجيبي کردم.
خدارحم دور از چشم پسرهايش مرا به طويله برد تا شب را آن جا بخوابم،نيمه هاي شب بود که سر و صداي کوتاهي شنيدم از لاي درنگاه کردم ديدم خدارحم روي پله هاي همين ايوان نشسته و در فکر است يک دفعه از خود يبخود شدم به جانبش رفتم و شروع کردم به بوسيدن دستش و قسمش دادم که نگذارد جمعه دوباره مرا به عقد خود درآوردخدارحم که دهانش از تعجب باز مانده بود مردد ماند تا ايکه ماجراي تازيانه و کتک هاي وقت و بي وقتش را که مرا هلاک مي ساخت برايش گفتم ،خدا رحم که از اسمش پيداست مرد مهربان و رحم دلي است ،دلش راضي نشد اما گفت که مي ترسد چرا که غلام پسر بزرگش يک سال از من هم بزرگتر است، خلاصه آن قدر گريه کردم تا اين که خدا رحم قبول کردو فرداي صبح آن شب اول وقت از خانه بيرون رفت من هم از ترسم در طويله مدام آيت الکرسي مي خواندم تا اين که با يک بسته نق به خانه بازگشت يک مشتش را روي سرم ريخت و يک دانه اش را در دهانم گذاشت خلاصه خدا خيرش دهد مرا از دست آن مرد ديوانه نجات داد. بعضي وقت ها با خودم فکر مي کنم که اگر همان شب خودم هم التماس خدا رحم را نمي کردم ، خود خدارحم همين کار را مي کرد، البته خدا مي داند نمي شود گناهش را شست. الان که هفت ساله زنش هستم و الحمدا....... راضي راضي ام پسرهاش هم کاري و سر به راهند، غلام پسر بزرگم در
ده بالايي نامزد دختر دايي اش است و قرار است تا سال ديگر عروسي شان را همين جا بگيريم تا بقيه اش هم خدا بزرگ است.من که غرق در داستان جالب زندگي حاج بي بي شده بودم پرسيدم:« جمعه را چطور ديگر نديديد؟» لبخند کمرنگي زد و گفت :« چرا همان سال در کوچه ديدمش» تا مرا ديد رنگش پريد، دنبالم افتاد و گفت: « ديدي آن پير خرفت چطور تو رااز من گرفت، به من حقه زد»برگشتم تف غليظي به رويش انداختم و گفتم:« دهنت را آب بکش ، خودم خواستم زنش بمانم» اين را که گفتم همان موقع سرش را چنان محکم به ديوار کوبيد که خون پاشيد، بعد هم از ترس به دو به خانه برگشتم بعدها شنيدم که از اين ده رفته و اصلاً از او خبري نيست خدا را شکر تا به حال هم ديگر نديدمش لبخندي زدم و گفتم:« چه زندگي پر فراز و نشيبي» خنديد و گفت:« چه مي شود کردقسمت ما هم اين بود» و بعد از جا بلند شد و گفت:« تو هم يک دوري در ده بزن خيلي قشنگ است ،دلت هم باز مي شود پاي حرفهاي من که باشي اول جواني دلت را از غم و غصه آبله مي گيرد، به دنبالش به مطبخ رفتم و پرسيدم :« حال پسرهايتان کجا هستند؟» در حالي که آفتابه جارو را خيس مي کرد گفت:« غلام و حسن و اکبر که رعيتي مي کنند. اين روزها هم که آخرهاي کاشت است اين جا عمده محصول کشاورزان اگر بداني سيب زميني است.خليل هم چوپان است.» با کنجکاوي سن پسرهايش را پرسيدم و او گفت که غلام بيست و هفت سال،حسن بيست و سه سال، اکبر بيست سال، و خليل شانزده ساله است و مادرشان ده سال پيش از اين از درد سرطان فوت شده،کمي روي ايوان پرسه زدم از آن جا هم کمي از منظره روستا نمايان بود، تا ساعت دوازده که پسرها به خانه بر مي گشتند خيلي مانده بود، بالاخره حوصله ام در خانه نگرفت و با همان شلوار دبيتي که از ديشب به پا داشتم از خانه خارج شدم در راه که مي رفتم در همه خانه ها را باز ديدم و اين امر برايم خيلي جالب بود. روستاي خلوتي بود و شايد هم به خاطر اين بوده که اکثر مردان و پسران الان مشغول کار در زمين بودند. از سربالايي پايين رفتم لب چشمه)، باز هم پر بود از دختران دهاتي که تا مرا ديدند شروع کردند به پچ پچ کردن و خنديدن، عده اي ظرف هاي غذاي ديشب شان را و يا رخت هاي کثيف شان را مي شستند و عده اي ديگر مشغول پر کردن مشک و يا قمقمه هاي پلاستيکي شان بودند تا اين که صداي نزديک دختري توجه مرا به خودش جلب کرد: (( آقا خرسک نمي خريد؟)) به جانبش رفتم و ديدم دو خرسک مربع شکل شش متري روي زمين جلوي پايش انداخته و روي صورتش پر بود از مگس هاي سياه بي تفاوت از کنارش رد شدم که دوباره صدا زد: (( آقا تو را خدا اگه پول داري بخر، ننه ام مريضه، دلم خونه)) نمي دانم چه شد که يک دفعه زانوانم سست شدند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#96
Posted: 9 Aug 2012 21:56
دوباره به جانبش بازگشتم، دستي به خرسکها کشيدم و گفتم : (( چند مي فروشي)) دخترک با زيرکي گفت: (( چند مي خري؟)) گفتم: (( تو چند مي فروشي؟)) گفت: (( تو چند مي خري؟)) عجب دختر يک دنده و لجبازي بود تصميم گرفتم
اصلا از او خريد نکنم آمدم بگويم (( ارزاني خودت)) که چشمم به چشمش افتاد و اگر بگويم از همان لحظه يک دل نه، صد دل عاشقش شدم اغراق نکرده ام، عجب چشمان خوش رنگ و گيرايي داشت ، قهوه اي بود؟ سبز بود؟ عسلي بود؟ نه تلفيقي از آن سه رنگ بود بنازم قدرت آفريدگار را که چه آفريده، صورت گندمگون ورزيده اش، موهاي تاب دار خرمايي اش که از زير کلاهچه پر نقش و پولکش بيرون زده بود، ابروان برافراشته و در نهايت سرخي و براقي لب هايش يک لحظه مرا از خود بي خود کرد تا اين که دخترک مرا به خود آورد: (( حواست کجاست مگر ليوه اي؟)) با خنده گفتم : (( ليوه يعني چه؟)) با عصبانيت گفت: (( يعني تو)) خنده اي کردم و گفتم: (( ولي من که ليوه نيستم من شاهينم)) در حالي که از جوابم به شدت خنده اش گرفته بود گوشه چارقد آبي حريرش را که بعد ها فهميدم اسمش ميناب است جلوي دهانش گرفت وخنديد و بعد گفت: (( ليوه که اسم نيست ليوه يعني ديوانه))
-که اين طور يعني ديوانه، پس من ديوانه ام؟
دختر شانه هايش را بالا انداخت و گفت : (( خدا مي دونه)) کمي انديشيدم و گفتم : (( اهل کجايي؟)) دختر به روي خرسکش پشت به من نشست و گفت: (( برو به سلامت تو هم مشتري نيستي)) خواستم از جيب شلوارم پنج توماني که پدر بابت سفرم به من داده بود را در آورم و نشانش دهم اما متوجه شدم که شلوار خودم را به پا ندارم با اشتياق گفتم: (( همين جا صبر کن تا بروم پولم را از خانه بيارم و نشانت بدهم)) دختر به مسخره گفت: (( نشانم دهي؟ مگر من پول نديده ام))
راست مي گفت، به خودم نيشتر زدم که اين چه طرز حرف زدن است و بعد با لحني مهربان و صميمي گفتم: (( مي خواهم خرسک هايت را بخرم ، سوغات ببرم به شهر براي مادرم.)) دختر هيچ نگفت و من با عجله به سمت خانه رفتم حاج بي بي در حياط خانه مشغول به جارو زدن بود و چه گرد و خاکي هوا شده بود مرا که ديد گفت: (( به همين زودي برگشتي؟)) با عجله گفتم: (( سلام حاج بي بي، دوباره بر مي گردم)) و با عجله به داخل اتاق رفتم 5 توماني را از جيب شلوارم در آوردم و در مشتم جمعش کردم، حاج بي بي با کنجکاوي گفت: (( اتفاقي افتاده)) يک کلام گفتم نه و از خانه زدم بيرون. سر پاييني را با شتاب دويدم اما وقتي به آن جا رسيدم دخترک رفته بود مي دانستم زياد دور نشده با عجله کوچه کناري را تا انتها دويدم و دخترک را در حال رفتن با پاي در حالي که خرسک ها را بر پشت کره خر نابالغش انداخته بود و خودش نيز جلوتر از خرش افسار حيوان زبان بسته را به دست داشت و مي رفت ديدم، خواستم صدايش بزنم اما دلم نيامد يک لحظه به خود لعنت فرستادم که چرا دفتر و قلم طراحي ام را به همراه ندارم تا از آن منظره شورانگيز تصويري نقش . يورتمه هاي آن کره خر پر توان و سر به زير و قدم هاي محکم و دختري با لباس محلي سرخ و زرد فوق العاده زيبا که به تن داشت و قدمي که بر مي داشت دامن قري پر چين و پارچه اش در عرض حقيقي مي کرد و آن گاه موجي منظم بين چين هاي دامنش مي افتاد و دوباره اين رقص شورانگيز از نو پا مي گرفت درست مثل گندمزاري که خوشه هاي قليايي گندمش با نسيم بهاري ، به اين سو و
آن سو متمايل مي شود و در زير پرتو خورشيد جملگي مي رقصيدند. مدتي پشت سرش حرکت کردم و محو تماشاي راه رفتنش شدم تا اين که طاقت نياوردم و صدايش کردم : (( دختر خانم؟)) در جا ايستاد و سرش را به سمت من چرخانيد ، چهره اش آن قدر در نظم زيبا آمد که نتوانستم بيش از آن به چشمان درخشنده اش که مستقيما به من نگريست چشم بدوزم و نگاهم را به جانب زمين افکندم و گفتم : (( پس چرا رفتي؟)) منتظر ماندم تا جوابي بشنوم اما هيچ نگفت ، 5 توماني مچاله را که حالا از هيجان و عرق در دستم خيس هم شده بود به جانبش دراز کردم و گفتم: (( بگير، هر دوتاشو مي خرم)) دختر پول را از دستم گرفت و خوب نگاهش کرد و گفت: (( اين همه را از کجا آوردي؟)) با خنده گفتم: (( تو چه کار به آنش داري پولت را بگير و مالت را بده)) پول را به طرف سينه ام انداخت و گفت: (( من اين پول را براي درمان ننه ام مي خواهم ، اگر حرام باشد که مرهمش نمي شود)) دولا شدم و از روي زمين پول را برداشتم و با نارضايتي گفتم: (( دستت درد نکند، دزدمان هم کرديد)) و بعد پشت به او به قصد برگشت به خانه چند قدمي رفتم که صدايم زد: (( آهاي ليوه!)) برگشتم و نگاهش کردم نسيم خنکي از پشت مي وزيد و موهاي تاب دار خرمايي اش را به روي صورتش مي انداخت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#97
Posted: 9 Aug 2012 22:04
دختر همان طور که به من زل زده بود خنديد، من هم به خنده او به او خنديدم دستش را به جانبم دراز کرد و گفت: (( بيا پولت را بده و خرسک ها را ببر)) با رضايت به جانبش رفتم. دختر خرسک ها را از پشت خر به زمين انداخت و گفت: (( دو تاش ميشود دو تومن بقيه اش را که ندارم)) پول را به سمتش دراز کردم و گفتم:
(( اشکال ندارد، بقيه اش را نمي خواهم)) پوزخندي زد، دستم را پس زد و گفت: (( گدا که نيستم)) کمي فکر کردم و گفتم: (( خوب در عوض براي من از اين کلاه چه ها که به سر داري درست کن يا چه مي دانم هر چه که بلدي درست کن و بعد برايم بيار)) دختر دوباره پوزخند زد و گفت: (( کولي دوره گرد و دست فروش هم نيستم ليوه!)) با پريشاني گفتم : (( خوب پس چه کار کنم تا شما راضي باشيد، اصلا کجاي دنيا تا به حال ديدي که خريدار به خاطر اين که جنسش را گران تر بخرد با فروشنده چونه بزند و فروشنده هم دم پس ندهد! هان؟)) دختر زيرزيرکي خنده اي کرد و گفت: (( باشد آن دو تا را ببر بقيه اش را برايت دو تا جاجيم و يک خرسک ديگر مي بافم و تا آخر هفته حتما برايت مي آورم)) نگاهي به خرسک ها کردم و گفتم : (( حالا اين ها را چطور ببرم خيلي سنگين اند)) کمي مرددانه انديشيد و گفت: (( خيلي خوب با الاغم برايت مي آورم ، خانه تان کجاست؟))
-بالاي آن سر بالايي!
-پس خانه تان در همين جاست، تو که گفتي در شهره؟
با کلافگي گفتم: (( تو چرا همش در انديشه دروغگو کردن مني دختر؟ تو گفتي خانه مان کجاست، گفتم که آن جا نگفتم که خانه پدري من است. خانه خود ما در شهر است. اين جا هم مهمانم)) دختر خنده اي کوتاه کرد و گفت: (( عجب مهمان پررويي، اگر صاحب خانه بفهمد در ده راست راست راه مي روي خانه را به نامت زدي آني از ده بيرونت مي کند)) من که از شيطنت هاي دخترانه اش به وجد آمده بودم براي آن که اذيتش کرده باشم گفتم: (( خوب زبانت باز شد تا چند دقيقه پيش، داشتي التماس مي کردي که خرسکهايت را بخرم )) اين را که گفتم مثل اسپند روي آتش گر گرفت و از جا پريد خرسک ها را با قدرتي عجيب به پشت خرش انداخت و راه افتاد و در راه زير لب هم چنان به زبان خودش غر ميزد که من اصلا نمي فهميدم که چه مي گويد فقط به دنبالش و سعي در پشيمان کردنش داشتم: (( خانم، مزاح کردم، عجب ها... شما انقدر با من مزاح کرديد ايرادي نداشت به ما که رسيد ننگ شد)) دختر چوبي ترکه اي از روي زمين برداشت و در حالي که با عصبانيت و قدم هاي محکم و بلندي گام بر مي داشت ترکه را محکم به پشت خرش مي زد و هم چنان غرولند مي کرد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#98
Posted: 9 Aug 2012 22:09
من که از شدت هيجان و عصبانيت در اين ميان خنده ام هم گرفته بود گفتم: (( حيوان زبان بسته را چرا مي زني؟)) ولي او مثل آن که گوش هايش کر شده باشد راه خودش را مي رفت. بالاخره طاقت نياوردم و بر سرش با صداي بلند فرياد زدم: (( اصلا به جهنم برو، اين همه به من گفتي ليوه اشکالي نداشت، اما يک کلمه گفتم بالاي چشم خانم ابرو است به ترنج قبايت برخورد)) يک دفعه به جانبم برگشت و با چشمان غضب آلودش به من خيره شد و گفت: (( اصلا تو چرا انقدر سمجي که اين خرسک ها را از من بخري؟)) اين حرفش مرا به تفکر وا داشت، راست مي گفت دليل آن همه سماجت من براي خريد خرسکها چه بود،مي دانستم که حتي اگر آن ها را سوغات هم ببرم ،آن قدر در خانه ما فرش هاي ابريشمي و تاليني زياد است که بي گمان مادر آنها را به خدمه خواهد بخشيد، اصلا چرا بايد پول تو جيبي ام را بيهوده هدر مي دادم، شايد جاي ديگر به همان پول محتاج شدم اما باز هم نه، نمي دانم چرا دلم مي خواست آن خرسک ها را بخرم ، حتي اگر آن ها را آتش بزنم، نمي دانم شايد هم مي خواستم در مسابقه لجاجت با آن دخترک لجباز برنده باشم ولي به هر حال که من در مقابل رخ زيبايش کيش و مات بازي را از همان ابتدا باخته بودم . غرق در افکارم بودم که دخترک گفت: (( ديدي ليوه اي، با تو بودما حواست کجاست؟)) واقعا که دختر جسور و لجبازي بود اما چقدر جسارتش در نظرم شيرين آمد و بي اختيار در رويش خنديدم دختر هم شروع کرد از خنده ريسه رفتن و به اين ترتيب دلش را از کينه ناعادلانه من خالي ساخت و بعد گفت: (( تا نزديکي آن چشمه ميايي؟)) با اشتياق گفتم: ((بله)) آن گاه با يکديگر به بالاي تپه اي که پر بود از گلهاي پونه و علف هاي هرز رفتيم ، در پايين تپه، چشمه وسيع تر از هر جاي طول خود با صداي نوازش گرش در حال جاري شدن بود. دختر تا کنار چشمه دويد و بعد مشتش را پر از آب کرد و به صورتش زد من هم به کنارش رفتم و بعد همين کار را کردم آن گاه با صورت خيسش به من نگاهي گذرا انداخت و گفت: (( اسمت چيه؟)) گفتم: (( شاهين)) با خنده گفت: (( اگر شاهيني پس چرا سر و شکلت مثل جوجه است؟)) با زرنگي گفتم: (( پس شوخي و مزاح داريم نه؟)) خنديد و گفت: (( باشد، نداريم)) مدتي گذشت و او چشم از چشمه بر نمي گرفت، طوري به آب روان چشمه نگاه مي کرد مثل آن که با آن غرق صحبت است، با آن که مطمئن نبودم صدايم را مي شنود پرسيدم: (( اسم تو چيست؟)) و او مثل آن که از صداي من به خودش آمده باشد همان موقع از جا بلند شد و گفت: (( بنجل)) با ترديد پرسيدم: ((چه؟)) با لحني شمرده شمرده،
گفت: ((بنجل))
-اهل کجايي بنجل؟
-عشايرم، عشاير بختياري.
هيجان زده گفتم : (( پس بختياري هستي)) از اين که بابت گاهي از نژادش مرا خرسند مي ديد خوشحال شد در چشمانش برقي زد و پرسيد: (( نکند شما هم بختياري هستيد؟)) خنديدم و گفتم: (( نه ما بختياري نيستيم، اما پدرم دوستان زيادي دارد که همه از خوانين بختياري اند، چندين بار هم به منزل ما آمده اند، مادرم خيلي از شما بختياري ها تعريف مي کند.)) بنجل با اشتياق پرسيد: (( خوب چه مي گويد؟)) کمي فکر کردم و گفتم: (( مي گويد شما انسانهاي با محبت و البته بسيار شجاعي هستيد)) با دستش محکم چندين بار به پشت دامنش زد و خاک آن را زدود و گفت: (( پس زودتر برويم که دير مي شود)) در حالي که همراه با او به سمت خانه رفتيم با کنجکاوي پرسيدم: (( حالا کجا چادر زديد؟))
-ده کيلومتر دورتر از اين ده.
از تعجب دهانم باز ماند. (( يعني تو همه اين راه را پياده آمدي؟))
-مگر چه اشکالي دارد؟
- اشکال که نه منظورم اين بود که خسته نشدي؟
خنده اي به مسخره کرد و گفت: (( خستگي مال شما بچه شهرياست. ما شغلمان اين است، فکر کردي با طياره ييلاق و قشلاق مي کنيم، تو از زنان بختياري هيچ نمي داني، بايد آن ها را ببيني وقتي که گهواره بچه هايشان را به کولشان مي بندند و پا به پاي ايل و شوهرانشان فرسنگ فرسنگ راه را طي مي کنند، تازه بعضي از آن ها علاوه بر اين که بچه هايشان را به کول مي بندند، بچه اي هم در شکم دارند که هنوز متولد نشده و خيلي وقتها اتفاق مي افتد که يک زن بختياري مجبور مي شود در حين کوچ زايمان کند، مثلا همان طور که همراه در ايل در حرکت است درد شکم او را مي گيرد، خودش تنها به گوشه اي مي رود بچه اش را به دنيا مي آورد و بعد سنگي بر مي دارد و ناف بچه را از خودش جدا مي کند و بچه را در آغوش مي کشد و راه مي افتد))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#99
Posted: 9 Aug 2012 22:18
-من که اصلا باور نمي کنم.
- حق هم داري، شماها در ناز و نعمت بزرگ شديد چه خبر از حال ما داريد، آن موقع که شما در خواب نازيد ، ما در حال کوچ کردن و جان کندنيم تادمحل مناسبي را براي گذراندن باقي عمر خود پيدا کنيم.
-پس شما هميشه در حال کوچ کردن هستيد و کوچ بخشي از زندگي شماست.
-نه! کوچ همه زندگي ماست.
-ولي خوب است که تو اين قدر روان فارسي صحبت مي کني.
-مادر من يک فارس است، پدرم در کوچ ييلاق مان به ايذه عاشقش شد و با او ازدواج کرد، دوازده سال پيش از اين.
-خودت چند سال داري؟
-يازده سال دارم مادرم حساب سال هاي تولدم را نگه داشته، آخر مي داني الان خيلي ها در ايل هستند که به سن خود وقوف ندارند يعني حساب سن و سال خودشان از دستشان در رفته.
و بعد هر دو با صداي بلند خنديديم. دو سه متري بيشتر تا منزل خدا رحم نمانده بود که يکي از دختر هاي دهاتي همان طور که ظرف هاي شسته شده را در آبکشي پهن و بزرگ چيده بر سرش گذاشته و بدون آن که سقوط آن را با دستهايش کنترل کند با تبحر خاصي راه مي رفت. چشمش که به ما دو نفر افتاد پوزخندي زد و گفت: (( آهاي بنجل مي خواستي خرسک هايت را بفروشي خودت را هم حراج کردي)) بنجل حرف دختر را شنيد خنده روي لبان زيبايش ماسيد و در يک طرفه العين به طرف دختر دهاتي حمله ور شد و او را از پشت به زمين پرت کرد، دختر از کمر محکم زمين خورد و تمام ظرف هايش به روي زمين پخش شد. بنجل دستش را در يقه دختر گره کرد و او را محکم به جانب خودش از زمين بلند کرد و فرياد زد: ((ما بختياري ها جانمان در رود ، نجابتمان را داريم نه مثل شما دختر هاي دهاتي که از نگاه يک سگ نر هم از خود بي خود مي شويد.)) دختر که از ترس بر خودش مي لرزيد، خفقان گرفته بود و هيچ نمي گفت. بنجل دختر را به طرفي هل داد و لگدي محکم به ماتحتش زد. دختر با دست لرزان و چهره اي وحشت زده به سرعت مشغول جمع کردن ظرف هايش شد که حالا ديگر همه گلي و کثيف شده بودند، من که از اين همه قدرت و انرژي يک دختر بچه يازده ساله به وجد آمده بودم ، با دهاني باز از حيرت به او مي نگريستم که خودش را مي تکاند و به طرفم مي آيد مرا که ديد گفت: (( اووه، اين چه ريختي است ليوه؟)) و بعد به طرف خرش رفت و پتکي محکم بر سرش کوبيد و به مسخره گفت: (( خاک بر سرت، تو همين طور ايستادي و نگاه کردي، بايد با يک سگ عوضت کنم. واقعا که خوب گفته اند الاغ ها نفهمند!)) و بعد هر دو به خانه خدا رحم رفتيم ، حاج بي بي گوشه ايوان نشسته بود و برنج پاک مي کرد به او سلام کردم.
- سلام به روي ماهت عزيزم.
و بعد نگاهي معني دار به بنجل انداخت و من بلافاصله گفتم: (( اسمش بنجله، از بنجل دو تا خرسک خريدم)) بنجل بي توجه به حاج بي بي خرسک ها را از پشت خرش لبه ايوان گذاشت و گفت: (( مبارکتان باشد)) حاج بي بي از جا بلند شد و گفت: (( سلامت باشيد)) و بعد دستي به خرسک ها کشيد و گفت: (( خيلي خوب است، عجب پشمي دارند، نقش و رنگشان هم قشنگ است. دختر جان تو اينها را بافتي)) بنجل خنديد و گفت: ((بله)) حاج بي بي گفت: (( حالا چند فروختي؟)) بنجل گفت: (( دوتا شو دو تومن)) حاج بي بي سري به علامت تاييد تکان داد و گفت: (( بيا بالا يه چاي بخور)) بنجل افسار خرش را گرفت و گفت: (( نه دير است بايد بروم. اگر دير کنم پسر عمه هايم از صحرا بر مي گردند و اگر بفهمند به تنهايي به ده آمده ام پدرم را در مي آورند)) حاج بي بي باز پرسيد: (( اهل کجايي دختر؟)) بنجل در حالي که با خرش به طرف در مي رفت گفت: ((عشايرم)) حاج بي بي که حالا صدايش را بالاتر مي برد گفت: (( سياه چادرهايتان را در کمر کوه سفيد ديده ام تعدادتان امسال خيلي بيشتر شده؟)) بنجل بي توجه به سوال حاج بي بي گفت: (( خداحافظ)) هنوز از در خارج نشده بود که با عجله به سمتش دويدم و صدايش زدم: (( بنجل؟)) به جانبم برگشت و گفت: (( چيه؟)) در حالي که نفس نفس مي زدم گفتم:
- فردا به ده مي آيي؟
- بيام که چه کنم؟ قرار شد جاجيم و خرسک ها را هفته ديگر برايت بياورم.
- حالا نمي شود فردا باز هم بيايي.
بنجل خنده اي تلخ به رويم زد و گفت: (( فعلا به خاطر دسته گلي ( کتک زدن آن دختر دهاتي را مي گفت) که به آب داده ام ببين مي گذارند تن سالم از ده بيرون ببرم تا چه برسد که فردا به اين جا بيايم)) و دوباره به راهش ادامه داد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#100
Posted: 9 Aug 2012 22:33
یك لحظه آن قدر فکرم مشوش شد که به مرز جنون رسيدم . مي خواستم بر سرش فرياد بزنم و راهش را سد کنم اما توانش را نداشتم نمي دانستم چه بگويم و يا چه بکنم تا او نرود ، مي دانستم اگر برود حداقل يک هفته ديگر او را نمي ديدم ولي مگر مي شد دوباره با عجز فراوان صدايش زدم : (( بنجل)) رويش را بر گرداند و گفت: (( باز چه شده؟)) باز هم نتوانستم به چشمان زيباي درخشنده اش نگاه کنم ناچارا سرم را زير انداختم و بريده بريده گفتم: (( من اين جا کسي را ندارم، خيلي تنها هستم، وقتي تو را ديدم خوشحال شدم که حداقل ...)) نگذاشت حرفم را تمام کنم و با لحني مخاطره انگيز گفت: (( خودت براي مشکل خودت راه حلي پيدا کن، من را که مي بيني ننه ام يک پايش دم گوره، اگه اونم بميره ديگه هيچ کس را توي اين دنيا ندارم، مي بيني شما بچه شهري ها چقدر دنده بهنيد، تو غنبرک زدي که توي اين ده آشنايي نداري، اما من دارم جون مي کنم تا پول جمع کنم ننم را ببرم شهر، يه مريض خونه، شايد که باز هم نفس بکشد!))
و بعد رفت، ديگر نتوانستم حرفي بزنم و حتي صدايش کنم؛ مثل آن که آب پاکي را روي دستم ريخته باشد، آن روز نه ناهار خوردم و نه لب به شام زدم، حاج بي بي هم زير چشمي مرا نگاه مي کرد. رفتم در همان اتاقي که ديشب را آن جا خوابيده بودم و گوشه اتاق چمباته نشستم ، بغض بيخ گلويم را فشرد، همه هوش و حواسم پيش بنجل بود، دختر زيبايي که بوي دهات مي داد. بوي خاک تازه ، بوي علف، بوي گل هاي وحشي. دختري که مصداق زيبايي اش تنها خودش بود. سپس به ياد ساقي افتادم. آيا ساقي مي توانست از نظر ظاهري با بنجل رقابت کند؟ البته که نمي توانست حالا که بنجل را ديدم ساقي ديگر در نظرم جلوه اي نداشت، بنجل خداي زيبايي است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام