انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
یك لحظه آن قدر فکرم مشوش شد که به مرز جنون رسيدم . مي خواستم بر سرش فرياد بزنم و راهش را سد کنم اما توانش را نداشتم نمي دانستم چه بگويم و يا چه بکنم تا او نرود ، مي دانستم اگر برود حداقل يک هفته ديگر او را نمي ديدم ولي مگر مي شد دوباره با عجز فراوان صدايش زدم : (( بنجل)) رويش را بر گرداند و گفت: (( باز چه شده؟)) باز هم نتوانستم به چشمان زيباي درخشنده اش نگاه کنم ناچارا سرم را زير انداختم و بريده بريده گفتم: (( من اين جا کسي را ندارم، خيلي تنها هستم، وقتي تو را ديدم خوشحال شدم که حداقل ...)) نگذاشت حرفم را تمام کنم و با لحني مخاطره انگيز گفت: (( خودت براي مشکل خودت راه حلي پيدا کن، من را که مي بيني ننه ام يک پايش دم گوره، اگه اونم بميره ديگه هيچ کس را توي اين دنيا ندارم، مي بيني شما بچه شهري ها چقدر دنده بهنيد، تو غنبرک زدي که توي اين ده آشنايي نداري، اما من دارم جون مي کنم تا پول جمع کنم ننم را ببرم شهر، يه مريض خونه، شايد که باز هم نفس بکشد!))
و بعد رفت، ديگر نتوانستم حرفي بزنم و حتي صدايش کنم؛ مثل آن که آب پاکي را روي دستم ريخته باشد، آن روز نه ناهار خوردم و نه لب به شام زدم، حاج بي بي هم زير چشمي مرا نگاه مي کرد. رفتم در همان اتاقي که ديشب را آن جا خوابيده بودم و گوشه اتاق چمباته نشستم ، بغض بيخ گلويم را فشرد، همه هوش و حواسم پيش بنجل بود، دختر زيبايي که بوي دهات مي داد. بوي خاک تازه ، بوي علف، بوي گل هاي وحشي. دختري که مصداق زيبايي اش تنها خودش بود. سپس به ياد ساقي افتادم. آيا ساقي مي توانست از نظر ظاهري با بنجل رقابت کند؟ البته که نمي توانست حالا که بنجل را ديدم ساقي ديگر در نظرم جلوه اي نداشت، بنجل خداي زيبايي است. اسوه يک زن شرقي است آيا ساقي مي توانست در همان کشور فرانسه ، زادگاهش که انقدر پزش را به من مي داد يک دختر و فقط يک دختر پيدا کند که چشماني به زيبايي بنجل و موهايي به خوش رنگي و پرپشتي اين دختر عشاير داشته باشد، البته که نمي توانست، با آن چشمان آبي و بي روحش ، با آن موهاي زرد رنگ پريده اش، پوست گندمي بنجل کجا و پوست ماست ساقي کجا؟ شرط مي بندم در تمام پاساژها و مغازه هاي شانزليزه پاريس هم نتواند پيراهني به قشنگي پيراهن بنجل پيدا کند. اما ساقي بيچاره چه گناهي داشت اصلا رابطه من با بنجل چه ربطي به ساقي داشت؟! آه خدايا اصلا اين قدر که من در فکر بنجل ام آيا او هم گوشه اي کز کرده و به من فکر مي کند؟ و يا اين که خوابيده! در همين موقع حاج بي بي با چراغ نفتي کوچکي که در دست داشت داخل شد و گفت: (( شاهين
جان چرا در تاريکي نشسته اي؟)) و چراغ را کنارم گذاشت و همان جا نشست نمي دانم يک دفعه چرا بي اختيار زدم زير گريه و حاج بي بي هاج و واج مرا مي نگريست. صورتم را در ميان دستانم مخفي کردم و تا مي توانستم گريه کردم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
غلام پشت در ظاهر شد: (( چه شده حاج بي بي؟)) حاج بي بي با اشاره دست به او گفت که برود و آن گاه دستانم را به زحمت از صورتم جدا کرد و گفت: (( چت شده پسر، من تا به حال مردي را نديدم که مثل تو گريه کند؟ دلم را بردي، بگو چه شده؟)) ولي من ساکت ماندم او از اتاق بيرون رفت و بعد با يک ليوان بزرگ آب آمد و آن را به من داد تا بخورم. آب را که خوردم کمي حالم بهتر شد، حاج بي بي هنوز هم منتظر بود تا علت گريه ام را برايش بگويم. اما اصلا دلم نمي خواست، او از اين ماجرا بويي ببرد، با صداي بغض آلود گفتم: ((چيزي نيست، دلم براي مادرم تنگ شده، شما برويد و بخوابيد)) حاج بي بي دستش را به پيشاني ام گذاشت و گفت: (( درست است که تا به حال بچه نزاييده ام اما مادري کرده ام و تو نمي تواني مرا گول بزني که چيزي نيست و يا اين که دلتنگي، تو از امروز صبح که از خانه زدي بيرون و برگشتي يک طور ديگه شدي فکر کن من هم مادرتم ، باور کن مثل يک مادر برات مشوشم ، برايم درد دل کن، مگر من همين امروز صبح از خودم، بدبختي ام و زندگي ام برايت نگفتم، تو هم بگو چه فرقي مي کند. نمي داني که امروز صبح که برايت از گذشته ام گفته ام و درد دل کرده ام چقدر دلم روشن و باز شد، هميشه همين طور است الان هم اگر براي من حرف بزني اول از همه دل خودت باز مي شود از کجا معلوم که من نتوانم کمکت کنم؟)) به
حرف هايش خوب گوش دادم، راست مي گفت، حق جوانمردي هم نبود ، او که سفره دلش را براي من گشوده بود حالا من از او رو بگيرم، پس همه چيز را برايش تعريف کردم، از ديدار با بنجل، از غرور آن دختر عشيره بختياري و از آن که شيفته زيبايي اش شده ام؛ اما دريغا که بسيار مي ترسم که ديگر هرگز او را نبينم و اين حس مثل شيري ژيان بر جانم افتاده و بر روح و تنم چنگال مي کشد. حاج بي بي تا پايان حرف هايم را پوش داد ولي هيچ نگفت. تنها آهي سرد و بلند کشيد و از جايش بلند شد و گفت: (( گرسنگي نکشيدي که عاشقي يادت بره)) و از اتاق خارج شد، معلوم بود که از او هم کاري بر نمي آيد، ديگرمطمئن شدم که به بن بست رسيده ام و باز در سکوت شب ، غرق در انديشه بنجل ساعت ها اشک ريختم و از خيالش يک دم هم نخفتم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اینم یه قسمت دیگه امیدوارم لذت برده باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 21

فرداي آن روز اول وقت به همان جايي رفتم که براي لحظه ابتدا بنجل را ديده بودم، همان جا نزديک چشمه همه چيز سرجايش بود، آن چشمه ، دخترهاي دهاتي پايين چشمه و درختان سرو بلند کنار چشمه، مرغ هاي چاق دهاتي و همان تک درختي که کره خر بنجل زير سايه آن پناه گرفته بود، اما خود بنجل نبود. زير سايه همان تک درخت دو ساعتي به انتظار نشستم وقتي انتظارم افاقه نکرد به بالاي همان تپه سرسبز که با گل هاي بنفش پونه و علف هاي زبر هرز آراسته شده بود رفتم، اما آن جا هم نبود. رفتم کنار چشمه درست همان قسمتي که با آبش صورت هايمان را شسته بوديم و مدت ها خيره به آب به انتظار نشستم ؛ اما چه فايده طعم تلخ انتظار را چشيدم اما چشمم به جمال زيباي بنجل زيبايم روشن نشد . تنها بنجل مي توانست نگاه بي نور مرا روشن کند اما افسوس که خاطره شيرين ديروز ديگر تکرار نمي شد. کجا بود آن نگاه هاي درخشنده و نافذي که دلم را به لرزه در مي آورد؟ هر چه پاي چشمه ، انتظار کشيدم فايده نداشت مثل آن بود که آتش به جانم کشيده باشند. نمي دانم چرا احساس کردم
همه جاي بدنم گر گرفته و مي سوزد بي اختيار به سوي چشمه رفتم و خودم را در آب انداختم و دراز کشيدم حالا کمي بهتر شده بود، ديگر احساس سوزش نمي کردم، چشمانم را بستم و به بنجل انديشيدم، همان طور به زمزمه زيباي چشمه که گوشم را قلقلک مي داد گوش مي سپردم. نمي دانم چقدر گذشت تا اين که احساس کردم چيزي در دلم فرو مي رود چشمانم را آرام باز کردم و ديدم پيرزني عصايش را محکم به دلم فشار مي دهد سرجايم نشستم و نگاهي به اطراف کردم مثل آن که فراموش ام شده بود که در چشمه دراز کشيده بودم چنان خودم را از چشمه بيرون کشيدم و به بيرون خيز برداشتم که گويي مرا به زور در آب خوابانيده بودند پيرزن دستان حنا زده اش را چند بار بالا و پايين برد و به ترکي چيزهايي گفت که من اصلا نفهميدم. فقط وقتي به دختران پايين چشمه اشاره کرد متوجه شدم منظورش شدم. حتما از اين که من در چشمه خوابيده بودم و آب چشمه نجس مي شده شاکي بوده. راست هم مي گفت آخر دختران بيچاره آب شاميدني شان را از همان چشمه مي بردند، اما چه کنم؟ به حال خودم که نبودم پيرزن دو سه تا فحش ترکي هم به من داد و با دستش از دور به سرم کوبيد: ((يعني خاک بر سرت کنم؟)) چه فرقي مي کرد هر چه دلش مي خواهد بگويد من بي عرضه مستحق تمام فحش هاي دنيا هستم، اگر کمي عرضه داشتم که يک ذره رنگ مردانگي داشتم حتما نمي گذاشتم که بنجل اين قدر راحت از دستم برود، مثل موش آب کشيده به سمت خانه رفتم . حاج بي بي که مرا ديد به سمتم شتافت، نمي دانم چه شد که يک دفعه زانوانم سست شدند و چشمانم آن قدر سنگين شد که
بسته شدند و بي اختيار به روي زمين ولو شدم. چشمانم را که باز کردم خود را در پتو و رختخواب ديدم . حاج بي بي و خدا رحم و ميرزا تقي به دورم نشسته بودند و صداي روح انگيز اذان ظهر
در گوشم طنين مي انداخت، حاج بي بي دستمال تا شده نمداري را روي پيشاني ام گذاشت و گفت: (( خوبي پسر جان؟)) سرم را به علامت تاييد تکان کوچکي دادم. خدا رحم گفت: (( الحمدالله)) ميرزا تقي که سعي مي کرد خودش را بيش از حد دلسوز و نگران نشان دهد با لحني دلسوزانه گفت: (( اگر مادرت بفهمد از غصه دق مي کند)) حاج بي بي پتو را صاف کرد و گفت: (( چيزي نيست از ديروز که غذايش را نخورده ضعف کرده ، بدنش ضعيف بوده سرمايي هم خورده)) خدا رحم به شکايت گفت: (( سلطان باجي مي گفت توي جوي آب دراز کشيده بوده!)) حاج بي بي که مي دانستم مي خواهد طرفداريم را بکند با لحني شاکيانه گفت: (( امان از دست اين مردم، تا يک غريبه را در ده مي بينند هزار جور حرف پشت سرش مي زنند، شاهين آقاست از اين کارها بلد نيست، شما هم ساده ايد آقا، که حرف هاي يک کلاغ ، چهل کلاغ مردم را گوش مي کنيد)) تقي ميرزا سرفه اي کوتاه کرد و گفت: (( همه اش تقصير اين توله سگ هاست، قرار نبود شاهين اين جا بماند که لين بلاها سرش بيايد اگر اين پدر سگ هاي نمک به حرام شيشه هاي اتومبيل را نمي شکستند که من ناچارا به شهر نمي رفتم. تازه کاش به همين جا ختم مي شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
يک روز هم به خاطر همين دو تا شيشه تهران علاف شدم و کلي از کارها عقب افتادم، هر چند مي دانم اين توله سگ هاي پاپتي تقصيري ندارند و پدر و مادرانشان يادشان مي دهند، هر چه کار من
عقب تر بيفتد خيال آن ها راحت تر مي شود)) خدا رحم آهي کشيد و گفت: (( گناه مردم را نمي شود شست)) تقي ميرزا با عصبانيت گفت: (( حق است ديگر، بعيد نيست که تا به حال نقشه قتل مرا هم ريخته باشند)) خدا رحم به شوخي گفت: (( بادمجان بم که آفت ندارن نگران نباش.)) و حاج بي بي از خنده ريسه رفت. تقي ميرزا از خشم نزديک بود منفجر شود خواست چيزي بگويد که حاج بي بي با سياست گفت: (( آخر اين مردم بيچاره چرا بايد به شما آسيب برسانند)) ميرزا تقي خنده اي به مسخره کرد و گفت: (( چرا که نه! از خدايشان است که سرم را بالاي سرشان ببرند. چون بيشه تهي گردد از نره شير شغال بدانديش گردد. دلير اين ها لياقت آزادي و تنفس ندارند بايد مثل دهات ديگر خود اتابک خان بيايد بالا سرشان قلعه بسازد دخترانشان را به کنيزي و پسرانشان را به نوکري بگيرد و از صبح تا شب مثل انار شيره جانشان را بگيرد تا حالشان به جا آيد.)) خدارحم که از صحبت هاي ميرزا تقي خلقش تنگ شده بود زير لب آهي سرد کشيد و گفت: (( فعلا نماز اول وقت از همه چيز واجب تر است. بلند شو ميرزا، بلند شو وضو بگير و هر چه مي خواهي از آن بالا بخواه ، اين خداوند است که تنها ياري دهنده بندگانش است. هيچ خاني را نمي تواني در (خالي داره) پيدا کني که مثل خداوند ببخشد و در ازايش يک تشکر کوچک تو (خالي داره) بسنده کند.)) و بعد دست ميرزا تقي را گرفت و هر دو از اتاق (خاليداره) شدند، حاج بي بي دستمال روي پيشاني ام را در کاسه آبي که کنار بالشم گذاشته بود شست و دوباره سر پيشاني ام گذاشت و گفت: (( ببين با خودت چه کار کردي)) زير لب گفتم: (( حداقل آرامم کرد))
خنده اي کرد و در حالي که نگاه معنا دار به من مي انداخت اين شعر را خواند:
ز دست ديده و دل هر دو فرياد که هرچه ديده بيند دل کند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
اين ابيات را تا به حال نشنيده بودم اما خيلي به دلم نشست با صداي نخراشيده گفتم: (( حاج بي بي يکي از اون خرسک ها را براي تو خريده ام هر کدام را بيشتر پسند کردي از طرف من يادگاري قبول کن)) اين را که گفتم اشک شوق در چشمانش جمع شد شايد تا به حال از کسي هديه نگرفته بود چرا که عکس العملش خيلي غير عادي بود مثل اين که خبري را در اوج شادي و يا غم به او داده باشند يک باره نوک بيني و سفيدي چشمانش سرخ شده و قطره اي اشک از گوشه چشمش چکيد و گفت : (( تو چقدر مهرباني، اي کاش خداوند به من پسري مي داد درست عين تو)) و بعد آهي طولاني کشيد و در ميان آهش خدا را صدا زد و بعد مثل آن که جرقه اي در ذهنش زده باشد گفت: (( راستي شاهين من براي مشکل تو يک راه حل پيدا کردم)) يک دفعه احساس کردم نفس هايم سبک تر شدند، گفتم: (( راستي؟)) و او گفت: (( اما يک شرط دارد؟)) با تجعيل گفتم: (( هر چه باشد)) و آن گاه او نقشه اش را در گوشم زمزمه کرد از خوشحالي همه دردهايم را از ياد بردم چه فکر بکري، دلم مي خواست او را در آغوش بگيرم و ببوسم اما چه کنم خدا رحم او را صدا زد: (( ضعيفه! ضعيفه! آفتابه لگن را بيار براي ميرزا)) و حاج خانوم خوشحال از خرسندي من از اتاق بيرون رفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بعد از مدتي ناهار را که يک غذاي محلي بود به نام بزباش که ترکيبي از آب کشک نخود لوبيا و مقدار ناچيزي گوشت بود در باديه اي مسي برايم آورد و گفت که شرطش براي فاش ساختن آن نقشه اين بوده که هرچه به من مي دهد بخورم و تا زماني که صحت و سلامتي کامل خود را بازنيافتم حق پياده سازي آن نقشه کذايي را نخواهد داشت. بعد از آن که ناهار را خوردم و تمام شد تقي ميرزا به اتاق آمد و گفت که برايت مشوشم و همين امروز هرچه داري ونداري جمع کن که تورابه خانه بازگردانم فکر اين جايش را نکرده بودم. مردد ماندم که چه کنم اما زياد طول نکشيد که انديشه اي گران کردم و گفتم : ببين ميرزا من نه همراه تو به اين شهر مي آيم و نه براي سرکشي با تو همراه شده و اين روستا آن روستا مي روم ميرزا اخم هايش را در هم کشيد و گفت : مگر مي شود دستور جناب خان است خنده اي به مسخره کردم و گفتم: تو که نمي خواهي به پدر بگويم چه حرف هايي در ده پشت سرت مي زنن تقي ميزا که سعي مي کرد خودش را خونسرد جلوه دهد دستي به موهايش کشيد و گفت: چه حرف ها ؟ خوب به پدرت بگو طلائي که پاکه چه منتش به خاکه ؟ در جاي خود به سختي نيم خيز شدم و گفتم: به هر حال خودداني يک طرف قضيه اين است که من با تو به شهر مي ايم و همه چيز را براي پدر بازگو مي کنم و خودت خوب مي داني که پدر خاطر مرا چقدر مي خواهد و ديگر تو مي ماني و يک کوله بار ناصيه؟ طرف ديگر قضيه هم اين است که تو مي روي و مثل هميشه به اموراتت مي رسي و من همين جا مي مانم چرا که از اين آبادي و از اين خانه خيلي خوشم آمده در ثاني حوصله جمع آوري خراج و استخوان لاي زخم گذاشتن اين مردم بيچاره را ندارم مي خواهم براي خودم خوش باشم وقتي هم که پايم به خانه رسيد آن قدر از تو تعريف و تمجيد مي کنم و در ازاي نخوت هايت از درايت ها و خدماتت مي گويم و ذهن پدر را که اخيرا از شکايات بي امان مردم مکدر شده برايت صيقل داده و شفاف مي سازم حالا انتخاب با خودت است تقي ميرزا که از همان ابتدا تصميمش را گرفته بود براي تظاهر خودش را به تفکر واداشت سپس گفت: با طرف دوم قضيه موافقم به شرط آن که زيرش نزني با آن که دئانت وخيمش حالم را به هم مي زد اما از روي اجبار خيلي محم به يکديگر دست داديم و او از اتاق خارج شد و در دهانه اتاق خدارحم را صدازد و به او گفت که تا آخر تابستان من در آن جا بمانم و خودش هم نيز گاهي به من سر خواهد زد و مبلغي پول در دست خدارحم گذاشت که نمي دانم چقدر بود فقط ديدم که چشمان خدارحم برقي زد و از تحير انگشت به دهان ماند . حاج بي بي دوروز و دو شب مثل يک مادر واقعي و يک قهرمان و فداکار از من پرستاري کرد تا اين که حالم رو به بهبودي کامل رفت. ديگر موعد اجراي نقشه حاج بي بي فرارسيده بود. حاج بي بي به صندوقچه بزرگ قديم اش رجوع کرد و از داخل آن يکي از پيراهن هاي دورچين محلي که مربوط به زمان دختري اش مي شد برايم در آورد و من آن پيراهن را به تن کردم و اوموهاي سرم را کاملا با چارقد سورمه اي پوشانيده چرا که نبايد کوتاهي بيش از حد موهايم نمايان مي شد و بعد همراه با هم راه افتاديم. راه طولاني را در پيش داشتيم تااين که نزديک کوهستان(کوه سفيد) خيمه هاي سياهي از دور پيدا شد و از همان موقع ضربان قلبم فزوني گرفت و شقيقه هايم داغ شد و ضربان گرفت حاج بي بي دستم را گرفت و فشرد و به رويم لبخندي زد و من از لبخندش آموختم که بايد اميدوار باشم تا اين که کاملا به آن جا رسيديم. ديگر پاهايم تاب رفتن نداشت حاج بي بي با دستش محکم مرا به سمت خود مي کشيد و خود جلوتر از من حرکت مي کرد خيمه هاي بسيار بزرگ و سياه رنگي در فاصله هاي کوتاهي از هم برافراشته بودند که دهانه همه آن ها بر چوب هاي قطور و بلندي استوار بود چقدر با دنياي بيرون با دنيايي که هميشه در آن مي زيستم و به آن مي انديشيدم بيگانه بود همه چيز آن جا حال و هواي خاص خودش را داشت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بچه هاي زيادي همه با لباس محلي بختياري جلوي چادرها مشغول دويدن و بازي بودند و سه چهار زن و دختر که لباس هايي شبيه به بنجل با رنگ هاي متفاوت به تن داشتند زير سايه يکي از خيمه ها نشسته و با يکديگر گرم صحبت بودند.
سه چهار سگ گله هم در آن جا بودند که تا چشمشان به ما افتاد شروع کردند به عو عو کردن تا اين که سرو کله پسر نوجوابي پيدا شد نگاهي به ما انداخت و بعد به طرف سگ ها فرياد زد : صداتونو ببرين ببينم! حاج بي بي به مهرباني به پسر سلام کرد و گفت : پسر جان بنجل را مي شناسي ؟ پسر کلاه نمدي اش را کمي عقب تر گذاشت و گفت : بنجل؟ هره اي يشنم حاج بي بي گفت: چادرش کجاست ؟ پسر سرش را به عقب بر گردانيد و دستش را به حالت سايه بان بر پيشاني اش زد و گفت : اوچونه ؟(آن جاست)
در همين موقع صداي بلند زني به هوا برخواست جعفر هي که اويده؟ (جعفر هي کي اومده ) پسر که حالا معلوم مي شد اسمش جعفر است در جواب فرياد زد: غريبه ني اشتم (غريبه ان نمي شناسم ) زدين بنجل اگردن (دنبال بنجل مي گردن ) دوباره زن فرياد زد بشون بگو بيان ايچو بني ارم (بهشون بگو بيان اينجا ببينم ) حاج بي بي مرا با خودش نزد زن برد زن چهارشانه و قد بلند با لباس محلي و شده اي (نوعي روسري ابريشمي ) که محکم به سرش بسته و گيس هاي بلند خاکستري اش از زير آن آويزان بود من و حاج بي بي هردو به او سلام کرديم و او با مهرباني جواب سلام مارا داد و بعد حاج بي بي از زن خواست تا چادر بنجل را به ما نشان دهند زن با تعجب پرسيد: چ زاس اخوي (با او چه کار داريد؟) و حاج بي بي در جواب گفت: دخترم با بنجل کاردارد زن با فراست پرسيد: اهل کجني ؟ (اهل کجايي ) حاج بي بي همان طور که زن را دنبال مي کرد گفت: آخوره زن دوباره پرسيد : بنجل و زکجا اشني؟ (بنجل رو از کجا مي شناسي ) حاج بي بي مردد ماند که چه بگويد اين طور پيدا بود جريان خروج بنجل از ايل و رفتنش به روستا کاملا سري بوده پس براي آن که مغلطه کند پرسيد : حالا تا چادرشان خيلي راه مانده زن کمي جلوتر ايستاد و گفت بفرما هميچونه (همينجاست ) و بعد لبه چادر را کنارزد و گفت: بنجل بيا ولم ميمون داري؟ (بنجل بيا بيرون مهمون داري ) لحظه اي بعد بنجل لبه چادر را پس زد و روبه روي ما ظاهر شد زيباتر از هميشه با همان لباس محلي که آن روز در روستا ديدمش چشمش که به من و حاجي بي بي فاتاد يک دفعه شکه شد خيلي باهوش بود که به اين سرعت مرادر آن لباس غريب شناخت. زن که هنوز آن جا ايستاده بود نگاهي به بنجل انداخت و گفت: موني اشني سون؟ (مگر نمي شناسيشون ) بنجل يک دفعه به خود آمد و خنده اي مصنوعي کرد و روبه حاج بي بي گفت: راستش شوکه شدم نمي دانستم که شما به اين زودي مي اييد و بعد روبه زن عشاير گفت : سه چهارروز پيش که زدم به آخوره جست طبيب سي ننه ام اين دا و دودرس کمکم کردن و اين داد يک کيسه دوا طبي به مو داد که خيلي خوب بيد و افاقه کرد حالا واس مو به دودرس گوبه بافي ياد بدم. (سه چهار روز پيش که رفتم به آخوره به دنبال طبيب براي مادرم اين مادر و دخترش کمک کردند حالا مي بايست من به دخترش قاليبافي ياد بدم ) زن که به توضيحات بنجل مجاب شده بود به بنجل تشر زد که چرا مارا داخل چادرش دعوت نمي کند و بنجل در حالي که هنوز کاملا به خودش نيامده بود مارا به داخل کرتک ( محوطه چادر )دعوت کرد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
کرتک نسبتا بزرگي بود و دورتا دور آن گليم و نزديک منتول (تخته اي که وسط چادر ستون ديرک را در آن کار گذاشته اند )خرسکي درست شبيه به همان خرسک هايي که از بنجل خريده بودم پهن بود و کمي آن طرف تر آن رختخوابي پهن بود که زني که به نظر مي آمد مادر بنجل باشد در آن خوابيده بود.
بنجل کنار رختخواب مادرش زانوزد. من و حاج بي بي همان جا نشستيم بنجل دوسه بار به آرامي مادرش را صدازد : ننه ننه ننه تا اين که زن لاغر زنگ پريده اي که موهاي نازک حنازده اش روي بالشتش پخش شده بود به آرامي پلک هاي پژمرده اش را از هم گشود بنجل رو به مادرش گفت: اين دختر همراه ننه اش آمده اند اين جا تا من به دخترش قاليبافي ياد بدهم آن دفعه که رفته بودم دهات خرسک ها رو بفروشم با آن ها آشنا شدم خيلي آدم هاي خوبين مادر بنجل به سختي سرش را به جانب ما چرخانيد و بعد مدتي کوتاه با اين مردمک سياه لرزانش که در ميان زردرنگش به خود مي لرزيد به ما خيره شد به زحمت آن قدر عضلات به لبش فشار آورد تا خنده اي کمرنگ به روي لبانش نقش بست و ان گاه دوباره پلک هايش پايين افتادند. بنجل نگاهي به ما انداخت که با ترحم به مادرش مي نگريستم آن گاه پتوي مادرش را صاف کرد و گفت: نمي تواند حرف بزند حاج بي بي اشک گوشه چشمش را با روسري خردلي رنگ گلدارش پاک کرد و گفت : مرض ننه ات چيه عزيزم؟ بنجل شانه هايش را بالا انداخت و گفت : نمي دانم يعني هيچ کس نمي داند فقط ماه به ماه حالش بدتر مي شود اول پاهايش فلج شد بعد دست هايش سه چهار ماهي هم مي شود که لال شده همين طور به مرور بدنش فلج مي شود هرچه به حکيم نشانش داديم افاقه نکرد کسي نمي داند کم کم که چول هايش جمع شد مي برمش تهران هرچه باشد آن جا معلوم مي شود. حاج بي بي آهي کشيد و گفت: انشاالله که خداوند شفايشان دهد و بعد رو به بنجل گفت : ببين عزيزم اين شاهين هم مثل پسر .... که بنجل با هيس ممتدي که کشيد حاج بي بي ساکت شد بنجل خيلي آهسته به اعتراض گفت : زبانش لال شده اما گوش هايش که مي شنوند. و آن گاه به طرف ما امد و کنار حاج بي بي نشست حاج بي بي خيلي آرام در گوشش زمزمه کرد: خيلي پسر خوب و نجيبي است خيلي خاطرش را مي خواهم اگر مي بيني الان به اين سرو شکل آوردمش اين جا به خاطر اين بود که از روزي که تو راديد و بعد تو ترکش کردي تابه همين وقت ديروز حسابي بيمار شده بود تاياين که نقشه را خودم کشيدم باشد که همديگر را ببينيد. بنجل سرش را از خجالت پايين انداخت و هيچ نگفت حاج بي بي همان طور که از جايش بلند مي شد گفت: مواظب خودتان باشيد دو سه وقت ديگر موقع اذان يکي از پسرهايم را مي فرستم به دنبالش من و بنجل و حاج بي بي را تا بيرون از چادر مشايعت کرديم و بعد به داخل بازگشتيم بنجل نگاهي سنگين برمن انداخت و گفت: خوب حالا که چه؟ نکند واقعا بايد به تو قاليبافي ياد بدهم؟ سرم را زير انداختم و زير لب گفتم : نه کاربدي کردم؟ بنجل شانه هايش را انداخت بالا گفت : ليوه اي ديگه عاقل که نيستي سرزنشت کنم و بعد خودش پشت دار قالي که کنج شرقي گرتگ بود نشست من نيز به جانبش رفتم و کنارش نشستم او بي تفاوت به وجود من شروع کرد با انگلشتان بلند ظريفش به نقش زدن و قالي بافتن هرچه بيشتر نگاهش مي کردم بيشتر تشنه وجودش مي گشتم اما رفتار سرد و خشن او حاکي از احساسي ديگر بود که دردل بر من روا مي داشت اما براي من چه فرقي مي کرد؟ مهم اين بود که من اورادوست دارم و از همنشيني و مصاحبت با او لذت وافري خواهم برد. من حق اين را که اورا مجبور سازم مثل من حس کند و يا بينديشد نداشتم اگر چه اين امر تا حدي رنجورم مي ساخت اما واقعيتي بود و مي بايست خدا را شکر گفت که حداقل من مي توانم اين نياز روحي خود را با تماشاي روي زيبايش ارضا کنم نمي دانم چقدر طول کشيد اما براي من خيلي زود گذشت تا اين که همان زني که در بدو ورود ما خير مقدم گفته بود بنجل را صدا زد و گفت که به دنبال من آمده اند با اين که دل کندن ا زبنجل برايم دردناک ترين درد دنيا بود اما ناچارا از پشت دارقالي بلند شدم و از چادر بيرون زدم بي آن که در اين مدت حتي کلمه اي با بنجل حرف زده باشم غلام در حالي که پايش را روي زمين مي کشيد و سرش را زير افکنده بود کنار آن زن به انتظار ايستاده بود بنجل پشت سر من از چادر خارج شد زن دستي پر محبت بر سرم کشيد و گفت: مانده نبوي رودم اسمت چنه؟(خسته نباشي عزيزم اسمت چيه؟) و من بي اختيار نام شيرين را به زبان راندم و چقدر آن لحظه منصور را دعا کردم که قبلا اين اسم را به مسخره بر من گذاشته بود و اکنون مرا از چنان تنش غير منتظره اي رهانده بود. زن سر بنجل را محکم در سينه اش گرفت و بوسيد و رو به من و غلام گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خيلي اخومس سي خوس خانمي آبيده ( خيلي مي خوامش واسه خودش خانميه) و من به تصديق از حرف هاي زن گفتم: بله همين طوره من که از آشنايي با بنجل خيلي خوشوقت شدم و خدا را شکر که صداي نازکم حداقل اينجا بود که به دردم مي خورد. غلام که سر ز زمين بر نمي گرفت دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: برويم دير مي شود زن اين را که شنيد شروع کرد به تعارف کردن و قسم دادن ما به حضرت عباس و پنج تن که اگر مي توانيم براي ناهار آن جا بمانيم با اين که من زياد بر اين امر بي ميل نبودم غلام تعارف زن را مودبانه رد کرد و گفت که راه درازي در پيش داريم موقع خداحافظي من با صدايي بلند طوري که زن بشنود رو به بنجل گفتم : پس من فردا مي آيم براي امروز هم دستت درد نکند و بعد به همراه غلام به خانه بازگشتم فرداي آن روز راس ساعت هفت صبح آن جا بودم نزديک خيمه بنجل که رسيدم او را از پشت چادر صدا زدم و بنجل چادر را کنار زد مرا که ديد نفس تندي کشيد. گفتم: سلام جوابم را به تلخي داد و بعد بدون آن که چيزي بگويد به داخل خيمه رفت و من مدتي را همان جا ايستادم و وقتي ديدم از او خبري نشد همان جا نشستم چه منظره زيبايي تا شعاع يک کيلومتري من پر بود از خيمه هاي کوچک و بزرگ سياه رنگي که مثل يک نيم دايره بخش کوچکي از صحرا را در برگرفته بود همه آن جا با لباس محلي بودند دختر و پسر که البته آن موقع روز بيشترشان زن و دختر بودند لباس هاي محلي به هزاررنگ با ميناب هاي سرخ و زرد و بنفش و آبي که بر سر داشتند. اکثريت آن ها چه از نظر پوششي و چه از نظر قيافه با هم تشابه محسوسي داشتند چشمان درشت ابروان و موهاي پرپشت که همه آن ها جلوي موهايشان را از وسط فرق باز کرده و يا دنبا له اش را بافته بودند و بعضي از آن ها دنباله بافته شده موي خود را به زير مينابشان گره زده بودند مينابي که با لچک (پارچه اي جلوي روسري که با منجق دوخته شده است ) محلي بسيار زيبا تزئين شده بود چه زيبا و مرتب آيا هرروز صبح به اين دقت خود را مي آراستند ؟ اندام زن ها مانند مردهايشان چهارشانه و قد بلند بودند. در آنجا هيچ کدام از زن ها بي کار نبود يکي مشک مي زد يکي رخت مي شست و زن جوان کودک سه چهارساله اش را که به شدت مي گريست در زير تيغه آفتاب با يک تشت آب حمام مي کرد و پيرزني سياه پوش با دوکي که در دست داشت از پشم بز نخ مي ريست سه چهار زن ديگر هم سر ديگ هاي بزرگي که بخار از دهانه آن بيرون مي زد ايستاده بودند که بعدا فهميدم مي خواهند نخ قالي را با آن ديگ ها رنگرزي کنند. نمي دانم چه مدت را به انتظار و تماشا نشستم تا اين که يک زن جوان همراه دو دختر هم سن و سال بنجل به جانم آمدند زن در حالي که بختياري غليظ صحبت مي کرد و من به سختي تشخيص مي دادم که با من چه مي گويد گفت: پس سي چه ايچو به افتو نشتي؟(پس چرا اينجا در آفتاب نشستي) زير لب گفتم اشکالي ندارد آن گاه يکي از دخترها پرسيد: اسمت چنه؟(اسمت چيه؟) لبخندي زدم و گفتم: شيرين دختر دومي گفت: چه اسم قشنگي و زن دوباره پرسيد: تو هم هوني که بنجل را خو قالب بافي يادس بده؟(تو هموني که بنجل مي خواد قاليبافي يادت دهد ؟) سرم را به علامت تاييد تکان دادم و او دوباره پرسيد: مر ننه ات قاليبافي ني اشته؟( مگر مادرت قاليبافي نمي دونه؟) با زرنگي گفتم چرا ولي من مي خواهم بافتن خرسک را ياد بگيرم زن خنده اي کرد و گفت: مردو در به ده خوتون قحطي آبيده بنجل که چي به کس ني ده ! (مگر دختر به دهات خودتان قحطي شده اين بنجل که چيزي به کسي نمي ده !)من که اصلا متوجه منظورش نشده بودم تنها براي گريز از بي ادبي لبخندي زدم و زن دوباره پرسيد ما طللت کرده؟ (معطلت کرده؟)در جوابش مردد ماندم . زن کناره چادر را پس زد و با صداي بلند گفت: آي بنجل گيسات بره تشه گرده مرنوني مي مونت ايچو نشسته (آهاي بنجل گيسات ببره آتش گرفته مگر نميدوني مهمونت اينجا نشسته؟) مدتي بعد بنجل بالاي سرم ظاهر شد از جا بلند شدم لبه چادر را بالا گرفت يعني که داخل شوم من هم داخل شدم و بعد با آن چيزهايي را به زبان خودشان زمزمه کردند مادر بنجل با چشم هاي خسته اش همان طور که در رختخواب دراز کشيده بود مرا نگاه کرد با احتياط به او سلام کردم و بلافاصله روي نردبان پشت دار قالي نشستم تا اينکه بنجل آمد و پشت دار نشست و بدون آن که چيزي بگويد مشغول فرش بافتن شد سه چهار دقيقه اي گذشت تا اينکه دختري هم سن و سال خودش وارد چادر شد و در حالي که دلش را محکم گرفت بود و به خود مي پيچيد بنجل را صدا زد بنجل به جانبش شتافت و بازوان دختر را دردست گرفت و گفت:
-چته گل اندوم؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
-ورسوزه وسته به جونم توس ندارم اين تورتنه(درد معده افتاده به جونم طاقتش را ندارم درد مي کنه)
-مرزف قليون چه خردي؟(مگه ناشتا چه خوردي؟)
-بايم سور و بايم کهي (بادوم شور و بادوم کوهي)
-پخ تش من کارت بگره مرليوه آويدي راست اگون لر که خرما حونسه شوخو نداره ( آتش به کارت نگيره مگر ديوانه شدي راست مي گويند که لر خرما در خانه اش باشد شب خواب ندارد)
-دل وربوين زده به يک به فريادم رس که گينه اشکم زگلو مردن بدتره (دل و روده ام به هم مي خوره به دادم برس که شکم درد از مرگ برادر دردناکتره)
-قرشمون واسه تا ورگردم(کوفت صبر کن تا برگردم)
و بعد با تعجيل از کرتک بيرون و بعد از مدتي يک کاسه دوغ آورد و بر لب دختر که نامش گل اندام بود گذاشت و گفت:
-دوس تنگه تو مس بگير تا هق زني حالت خوب آبو( دوغش بخور تا استفراغ کني حالت خوب بشه)
گل اندام کاسه دوغ را تا آخر سر کشيدو بعد از مدتي کوتاه با عجله کرتک را ترک گفت. بنجل همان طور که نشسته بود چهار دست و چا کنار مادرش رفت . دستي به موهاي مادرش کشيد و گفت: گل اندام بازهم زيادي خورده بعد از مدتي کوتاه گل اندام در حالي که صورتش را شسته و خيس بود وارد شد و بنجل را در آغوش کشيد و بوسيد مثل آن که حالش بهتر شده بود. بنجل تنها به لبخندي بسنده کرد و آمد کنار من نشست و بعد با خنده به من گفت: اسنش گل اندامه اما از بس که مي خوره اندامش شکل همه چيز شده جز گل .
و هر سه نفري خنديديم و آن روز اولين روز ديدار من با گل اندام بود هرچند که اول بار با ديدن چهره رنگ پريده اش که از درد به خود مي پيچيد وحشت کردم اما گل اندام دختر بانمک و خوش رويي بود چشمان درشت ميشي موهاي براق مشکي صورت گرد و تپل و اندامي چهارشانه و چاق نيز داشت و من همان روز متوجه شدم که صميميت خاصي بين گل اندام و بنجل برقرار است گل اندام تنها دختري بود که در طايفه به بنجل نزديک بود با اين که اکثر کارهاي زنان ايل به صورت دسته جمعي و مشارکت آميز به انجام ميرسيد بنجل بر خلاف ديکران تنهايي سکوت و انزوا را ترجيح مي داد و وجود گل اندام به عنوان يک دوست و يک حامي برايش کافي بود وجود گل اندام باعث شده بود که من در ميان سکوت و بي محلي بنجل و غريبي در آن طايفه نيز کمتر احساس دلتنگي و دلمردگي کنم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA