انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 25:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
گل اندام دختر بسيار مهربان و دلسوزي بود گاهي طوري از مادر بنجل پرستاري مي کرد که گويي مادر خودش است گذشته از اين ها طبع شوخي داشت مرا به ياد منصور مي انداخت . روز به روز بامن نيز صميمي تر مي شد . غافل از آنکه دوست جديدش دختري به اسم شيرين نيست بلکه پسري است به نام شاهين. با لباس مبدل دخترانه واقعا که دختر بودن هم چه صفايي داشت آن هم يک دختر از ايل بختياري هرچند لباس من با پيراهن هاي زيباي آن ها به کلي توفير داشت اما همين که پاهايم را با دامن دورچين و موهايم را با روسري گلدار سرخ و گاهي نيز سورمه اي مي پوشاندم به من آرامش و لذتي خاص مي بخشيد احساس مي کردم به مرز دختر بودن بيشتر نزديک هستم تا اين که پسر باشم ديدن دخترهاي ايل با آن گيس هاي کلفت شان که در مشت جا نمي شد و با دامن هاي قري که با هر قدم شان هزار چرخ مي خورد بيشتر از هرچيز در دنيا مرا به وجد مي آورد دختراني که تن آنها بوي ميش و پشم و بز مي داد بوي صحراي کوهستان بوي روغن بومي و شير داغ تازه و کف دستانشان به رنگ حنا بود و بوي حنايش مرا مست مي کرد و تمامي اين عطرها هزاران بار در مشام خوش بوتر از عطر ادکلن هاي فرانسوي بود که ساقي به خود مي زد و بعد از مدتي کوتاه تاثير خودش را از دست مي داد اما اين بوها اين عطرها هميشگي بودند هروقت من به آنجا مي رفتم آن ها را حس مي کردم و چشمانم خمار مي شد و دلم برايشان ضعف مي کرد درست بود که هرگاه به ديدار بنجل مي رفتم اوبه ندرت با من حرف مي زد و يا اصلا به من نگاهي نمي کرد اما همين قدر که اجازه مي داد من به تماشاي او بنشينم برايم کافي بود. وقتي که روي نردباني که دوطرفش را با کلوخ هاي خاکستري بالا برده بود مي نشست و با انگشتان ظريفش نخ هاي محکم دار را به انگشت مي گرفت و دوتا يکي برايم مي کرد و به آنها نخ مي زد و يا وقتي که تيغه آفتاب لاي سوراخ هاي ريز سياه چادر و يا از پشت در خيمه بر او مي زد و گيس هاي خرمايي اش را تلالو مي بخشيد درست مثل نوزادي که پستان مادرش را به کام گرفته باشد آرام مي شدم و سيراب چه روزهايي بود هر ثانيه اي اثر شفابخش خودش را برايم داشت و هر روز ساعت هفت صبح آن جا بودم و دوازده ظهر از آنجا بازمي گشتم .
شبهاي آخوره نيز براي خودش عالمي داشت وقتي که حاج بي بي برايم چاي دارچيني مي ريخت و با هم مي خورديم آن گاه من تمام اتفاقات روز را برايش بازگو مي کردم و او دستش را زير چانه اش مي گذاشت و به وقت به گفته هايم گوش مي سپرد و حتي يک شب به من گفت که به بنجل حسادت مي کند و هميشه آرزو داشته مردي اورا همچو من ا زجان و دل بخواهد اما تقدير بيش از اين ها براو خورده گرفته وقتي که مي ديد من تنها به تماشاي رخ بنجل و يا دوسه جمله اي که بامن درروز حرف خواهد زد بسنده مي کنم و برايم کافي است چشمانش خيس مي شدند نمي دانم دلش براي خودش مي سوخت يا من؟
ده روز تمام گذشت و اين بار نيز مثل هرروز بشاشي با دلي پر از اميد و چشماني پر از حسرت به تنهايي به کوه سفيد مي رفتم وقتي وارد محوطه ايل شدم حس کردم همه نگاه ها بر من سنگين است قبلا هم چنين حسي کرده بودم اما امروز همه طوري ديگر مرا نگاه مي کردند مثل آنکه از غريبه ها خوششان نمي آيد به خصوص غريبه اي که مثل من پررو و حراف باشد و ده روز تمام به آنجا رفت و آمد کند؟ نمي دانم شايد هم پي برده بودند که من در حقيقت شيرين نيستم ولي نه خدا نکند حتي انديشه اش هم مرا سخت مي آزرد به داخل خيمه بنجل رفتم مثل هميشه همه جا تميز و مرتب مادرش هم در بستر افتاده و به خواب بود. به بنجل سلام کردم به آرامي جواب سلامم را داد. پياله بزرگ گلي را در يک دستش محکم گرفته بود و با دست ديگرش چيزي را محکم مي ساييد خوب که دقيق شدم ديدم که قطعه هاي بزرگي از کشک داخل کاسه هست که او آن ها را مي سايد تا اين که آب شوند با خود انديشيدم اين دختر عجب قدرتي دارد کارهايي را که من از آن عاجزم به راحتي انجام مي دهد ولي خدا کند به خاطر اين قبيل کارها دستان زيبايش ظرافتش را از دست ندهد چرا که حيف است.مدتي صبر کردم تا بنجل کارش تمام شد تمام کشک ها را ساييد و بعد آن ها را داخل باديه اي مسي ريخت و همان جا کنار باديه نشست من نيز روبه روي او نشستم چهره اش خسته و چشمانش قرمز بود معلوم بود که ديشب را تا ديروقت نخوابيده به حالت درددل به او گفتم: مردم اين جا يک طوري به من نگاه مي کنند بنجل با لحن خسته اي گفت: چه طوري؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
-نمي دانم احساس مي کنم از اين که من هرروز به اين جا مي ايم ناراحت مي شوند.
-بيخود احساس مي کني اين مردم به مهمان نوازي در کل دنيا معروفند.
-پس چرا هرروز نگاه شان بر من سنگين تر مي شود.
-تقصير از تو نيست تقصير از خودمه وقتي زياد با آن ها نمي جوشم و از کرتک بيرون نمي روم آنها از اين که با تو اين قدر گرم گرفته ام که هرروز به اين جا مي آيي تنها کمي حسادت مي کنند.
خنده اي به مسخره کردم و گفتم :
-چقدر هم که تو با من گرم مي گيري
از جا بلند شد و خيلي آهسته گفت بيا پشت دار قالي همه اين جا فکر مي کنند من به تو قاليبافي ياد مي دهم خوب نيست جز اين ماراببينند رفتم کنارش نشستم و او مشغول شد تا اين که گل اندام خنده رو سلامي گفت و وارد شد و آمد کنار بنجل نشست و به شوخي به او گفت : زياد هم نبخود دقيق ايدس بدي مرنوتي توشما لنه ارسازي کردي دولنه اينه کولت ( زياد هم دقيق نمي خواد يادش بدي مگر نمي داني اگر نوازنده دهل را سازي کردي دهل را به دوش خودت مي نهد-ضرب المثل بختياري) و هر دو با صداي بلند خنديدند. من متعجب از آن چه گل اندام گفته بود از بنجل پرسيدم : چه گفت؟ من نفهميدم . بنجل شانه هايش را بالا انداخت و گفت از خودش بپرس روبه گل اندام گفتم مي تواني فارسي صحبت کني؟ گل اندام با شيطنت خنديد و گفتسرخوت نترم( به سر خودت سوگند نمي توانم) همين موقع صداي بلندي از دور به گوش رسيد که گل اندام را صدا مي کرد . بنجل نفس عميقي کشيد و با خنده به گل اندام گفت: گل اندوم شرت بکن که ننه ات بنگت کنه خيلي هم تنگيس کره ( گل اندام شرت را بکن که مادرت صدايت مي کند خيلي هم عصبانيه) گل اندام با بي تفاوتي خنديد و گفت: به سولم از وقتي مم سين سيت اويده کهخدايي دي زي ننه ات نترسي؟(بذار خوب صدام کنه ازش نمي ترسم) گل اندام قري به خودش داد و با خوشحالي گفت خبر نداري دم صب ديدمس(خبر نداري دم صبح ديدمش) بنجل که با اين حرف گل اندام کلي به وجد آمده بود گل از گلش شکفت و به طرف گل اندام چرخي زد و دست هاي گل اندام را از شدت اشتياق گرفت و پرسيد: خوش خور باشي تعريف کن سيم پري شونده (خوش خبر باشي تعريف کن برام بلا گرفته) گل اندام که گونه هايش از شدت هيجان آميخته به شرمش رنگ باخته بود گفت: دم صب ديدمس سوار بر مايونس بيد دوليل ته پر به دستش بيد و خوسم شق ورق کله خسروي نهاده و سرش تياس که بهمو افتاد سلام کرد بهش گفتم ميري شکال گودمو قبلا غزال خومو شکال کردمه ( دم صبح ديدمش سوار بر ماديانش بود تفنگ دولولش به دستش بود و خودشم شق و رق کلاه خاني گذاشته برسرش چشمانش که به من افتاد سلام کرد بهش گفتم مي ري شکار گفت من قبلا غزال خودمو شکار کردم) بنجل لبش را گزيد و گفت ارشکال نمي رد به کجا رده با دوليل؟(اگر شکار نمي رفت با تفنگش کجا رفته) گل اندام شانه هايش را بالا انداخت بنجل به شوخي گفت: لابد به بدين غزالي نو؟(لابد به دنبال غزالي تازه) گل اندام ناباورانه گفت: مونو که داره زنوسي چه اخو؟(مرا که دارد از براي چه مي خواد؟)بنجل با شيطنت گفت : کار که ز محکم کاري عيب ني کنه گل اندام مثل آن که قضيه را بي خود جدي گرفته باشد با عصبانيت گفت : زرتلي ( مسخره کردن ) لام مررتره گيترونسم نترن کاکلياس ريزم به يک ( مگر مي تونه بزرگ تراشم نمي تونن آرواره هاشو خرد مي کنم )بنجل از خنده ريسه رفت گل اندام کمي خنديد و گفت : زنومزد خوت ممول چه خور؟ (از نامزد خودت محمد علي چه خبر ؟) با شنيدن اين سوال بنجل کمي دست پاچه شد با اين که سعي مي کرد خودش را آرام و عادي نشان دهد اما فايده نداشت عاقب دق دلش را سر گل اندام بيچاره خالي کرد و برسرش فرياد کشيد: مر ننه ات بنکت نکرد سي چه شرتو کم ني کني؟ (مگر مادرت صدات نکرد چرا شرتو نمي کني )گل اندام که از رفتار غير منتظره بنجل جا خورده بود به سرعت کرتک را ترک گفت
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
آنگاه بنجل نگاهي مظلومانه بر من انداخت درست مثل همان نگاهي که روز اول از من مي خواست خرسک هايش را بخرم اما چه فايده ديگر اين نگاههاي معناي خودش را برايم از دست داده بود اما هنوز هم اميد داشتم شايد گل اندام سر به سر بنجل گداشته بود . حتما مزاح کرده بود. در حالي که از جواب پرسش خود وحشت داشتم بريده بريده پرسيدم: بنجل راسته ؟ تو نامزد داري؟ بنجل هيچ نگفت بي اختيار بر سرش فرياد زدم حقيقته؟ او ساکت ماند در حالي که به شدت مي گريستم گفتم تو چطور به خودت اجازه داري احساسات مرا به بازي بگيري بنجل که از شدت عصبانيت از خود بي خود شده با صدايي لرزان بر سرم فرياد زد: طوري حرف مي زني که هر که نداند مي گويد اغفالت کردم مگر برايت نامه فدايت شوم فرستاده بودم و يا عقبت فرستاده بودم اين خودت هستي که مي آيي و مروي من هم مثل يک مهمان با تو رفتار کردم نه از اين جا بيرونت کردم و نه حق محرم و نامحرمي را زير پا گذاشتم در همين حين صداي ناله هاي مادر بنجل به هوا بلند شد بنجل با شتاب به جانب مادرش شتافت اما من حتي يک لحظه ديگر هم نمي توانستم آن جا بمانم و در حالي که مي دويدم آن جارا ترک گفتم بنجل را خيمه اش را طايفه اش را ايلش را تمام طول راه را مي گريستم و مي دويدم مثل آن بود که دنيارا به سرم خراب کرده باشند خداوندا اين چه عاقبت شومي بود که برايم رقم زدي ؟بنجل دختري که او را از خودم مي دانستم دختري که بي اختيار شالوده آينده خود را روي آن بنا کرده بودم با انديشه اش زندگي مي کردم و با خيالش عشق بازي او را همچو بت مي پرستيدم و به اندازه خدا به او ايمان داشتم در حقيقت متعلق به کس ديگري بود آري من بازنده بودم و باخته بودم بنجل را اميدم را عشقم را و در حقيقت تمام زندگي ام را .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 22
به خانه خدارحم که رسيدم با شتاب از پله هاي ايوان بالا رفتم که چشمم به تقي ميرزا افتاد مرا ديد که محکم دستش را بر شانه ام کوبيد و گفت: چطوري جوان؟ دستش را از شانه ام جدا کردم و گفتم: خوبم .خواستم وارد اتاق شوم که مرا صدا زد و همان جا ايستادم دست در کيسه اي که گوشه ايوان بود کرد و يک دفتر بزرگ بسيار زيبا همراه با يک جعبه مداد به من داد و گفت: دختر عمه ات برايت فرستاده .آن ها را از او گرفتم تقي ميرزا با کنجکاوي پرسيد: چيزي شده .با بغض گفتم:نه.
-مي خواهي از اين جا ببرمت؟
-نه خيلي اين جا راحتم!
-ولي تو ناراحتي!
-ناراحت نيستم ففقط مي خواهم تنها باشم.
تقي ميرزا به دي.ار ايوان تکيه زد و گفت: اگر کسي از اين دهاتي ها تو را اذيت کرده بگو!با من راحت باش اين ها که آدم نيستند اين ها يک مشت حيوان پست هستند که چشم ندارند يک آدم درست و حسابي را ببينند آدم هاي طماع و عقده اي هستند و مثل همان سيب زميني هايي که کشت مي کنند بي رگ فقط من زبانشان را مي فهمم حالا اگر کسي چيزي به تو گفته بگو تا همين حالا خونش را بريزم جلوي پات.
هر چه بيشتر حرف مي زد حالم بيشتر به هم مي خورد چطور مي توانست اين طور به هم ولايتي هايش تو هين کند مردتيکه تازه به دوران رسيده پايم که به شهر رسيد به پدر مي گويم که در اولين فرصت به خدمتش برسد .دوباره صداي نفرت انگيزيش در گوشم طنين انداز شد:
-بالاخه چي؟ مي گويي چه شده يا نه؟
از عصبانيت دندان هايم را به هم فشردم و بعد در حالي که صدام از شدت خشم ونفرت بي دريغم نسبت به او مي لرزيد گفتم:دست از سرم بردار تازه سگ اين مرد هم به تو شف دارد. و بعد وارد اتاق شدم حاج بي بي پشت ديوار گوش ايستاده بود مرا که ديد خودش را جمع و جور کرد و لبخندي بر من زد حتما به خاطر جسارتي بود که به خرج داده بودم از روي رختخواب هاي گوشه اتق دو تا بالشت برداشتم يکي را زي سرم و دگري را روي سرم محکم گرفتم و شروع کردم از يک تا هزار را شمردن در اين صورت هم خسته مي شدم و خوابم مي برد و هم فرصت فکر کردن و حسرت خوردن را از خودم دريغ مي کردم نمي دانم آن روز چقدر خوابيدم ولي مي دانم تا يک هفته وضضع به همين منوال بود همه اش را يا خواب بودم يا چيزي مي خوردم و يا چرت مي زدم مرحله سختي بود مثل دوره نقاهت بيماري مي باست فکر بنجل را از خودم دور مي کردم ولي مگر مي شد؟ اما ز طريق خواب زيادي باعث شده بود کم چاق و البته اندامم سست و بي حال شوند به طوري که حتي براي دست به آن شدن هم تنبلي ام مي آمد جايم را ترک کنم تا اين که حاج بي بي با اصرار زياد از من خواست همه چيز را برايش تعريف کنم و من او را مثل مادر خودم دوست داشتم باز هم او سنگ صبور من شد و من با درد دل کردن با او آرام تر شدم حاج بي بي سعي داشت مرا توجيحه کند که بنجل گناهي مرتکب نشده و من اگر واقعا او را دوست دارم بايد به خوشبختي او راضي باشم .حالا چه در کنار من و يا چه در کنار هر کس ديگري مهم اين است که خوشبخت باشد و از من خواست براي سعادتش دعا کنم و بدين وسيله هم خودم آرام گيرم و هم دعايم مشمول حالش گردد. خلاصه آن قدر حاج بي بي شب و روز برايم صحبت کرد و مشغولم کرد که کم کمک کينه خود را از بنجل از دست دادم و تا آن جا که مي توانستم سعي مي کردم به او فکر نکنم .در اين مدت به تنها چيزي که اصلا فکر نکرده بودم دفتر نقاشي بود که ساقي برايم فرستاده بود .اصلا به ياد نداشتم آن را کجا ذاشته بودم .ز حاج بي بي که پرسيدم آن را برايم آورد .عجب دختر زيبايي بود از حرف لاتين جلدش متوجه شدم محصول خارج از کشور و به احتمال قوي فرانسه است. آن را گشودم صفحه اول آن ساقي با خط خوش نوشته بود:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
شاهين جان سلام
دلم خيلي برات تنگ شده نمي دانم الان در چه وضعيتي هستي اين دفتر را برايت فرستادم تا به جايي که مي روي -پدرت مي گويد آن روستاها مثل بهشت زيباست -براي خودت به يادگاري نقشي بکشي و البته يک منظره زيبا را هم به سليقه خودت انتخاب کن و برايم بکش.
دختر عمه ات ساقي
دفتر را ورق زدم و بعد به روي ايوان رفتم و اولين منظره هاي که کشيدم حاج بي بي بود که کنار خدارحم نشسته بود و خدارحم به قليانش پک مي زد و حاج بي بي نيز برايش چايي که از روي آتش منقل دم کرده بود مي ريخت وقتي تصور را کشيدم هر دو آن ها تا مدت ها لب به نعريف از من گشود ند و پسرهايشان نيز دور مرا گرفتند و با حيرت به آن نقش چشم دوختند در نهايت آن را از دفترم جدا کردم پايين آن تاريخ و نام خود را نوشتم و به حاج بي بي هديه دادم حاج بي بي همان موقع آن را برد وبه ديوار بالاي تاقچه کوبيد بعد از آن آن قدر خسته بودم که باز هم به آغوش خواب پناه بردم و صبح اول وقت با صداي حاج بي بي که به شدت مرا تکان مي داد چشمانم را باز کردم حاج بي بي که به شدت مرا تکان مي داد چشمانم را باز کردم حاج بي بي با خوشحالي گفت: بلند شو بيا يک خبر خوب برايت دارم .چشمانم را ماليدم با بي حالي از جا بلند شدم و دنبال حاج بي بي به اتاق کناري رفتم پس در کمال حيرت و تعجب بنجل را ديدم که سر به زير افکنده گوشه اتاق نشسته و با دامنش بازي مي کند زانوانم سست شدند ياراي جلوتر رفتن را نداشتم همان جا خشکم زد .حاج بي بي با خوشحالي گفت: بنجل جان آمد!بنجل سرش را بالا گرفت و خيلي آرام سلام کرد .نمي توانستم که باور کنم خوابم يا بيدار ؟ شايد هنوز خواي بودم من که ماتو مبهوت به او چشم دوخته بودم لبش ار به دندان گرفت و گفت: شاهين بيا اين جا کارت دارم. يعني چه کارم داشت خدا نکند باز هم حرف جدايي و رفتن باشد هر چند که او دير يا زود بايد مي رت .او متعلق به کس ديگري بود خدايا يعني ممکن است بگويد همه چيز دروغ بوده شوخي بوده .ولي همين قدر که اين هم راه را تا اين جا آمده همين قدر که معلوم است او هم به اندازه من دل نگران و بي طاقت بوده يک دنيا برايم ارزش دارد چرا که وجود او در اين خانه معناي ديگري در برنداشت به آرامي کنارش رفتم و همان جا نشستم چشم از او بر نمي گرفتم به خاطر همين او سرش را زير مي انداخت و حرف مي زد : راستش دلم برايت تنگ شده بود چرا ديگر نيامدي خداوندا باور نمي کردم آيا اين همان آدم گستاخ و سرکشي بود که از من مي گريخت و حالا اين قدر رام و دست يافتني شده بود باورم نمي شد شايد دسيسه اي در کار است نکند حاج بي بي عقبش فرستاده و حالا بنجل ي خواهد مرا بفريبد ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بغض بيخ گلويم را فشرد با ناراحتي گفتم:دلت تنگ شده بود؟ شما که چشم ديدن مرا نداشتيد اين من وقيح و پررو بودم که هر روز مزاحمتان مي شدم.بنجل با نارحتي گفت: حق داري من خيلي با تو تنگ خلقي کردم ولي به ....عصباني بودم نتونستم جلوي خودمو بگيرم تو آقايي کن و ببخش .يک لحظه از تواضع غير منتظره اش و هم از لهجه با نمکش که فارسي و بختياري را ناشيانه و بي راداه به هم آميخته بود تا بتواند مرا متوجه حرف هايش کند- هر چند که من تا حدودي م توانستم اصطلاحات آن ها را تشخيص و با فارسي تطبيق دهم - در دل خنده ام گرفت.با لحني مظلومانه گفتم:از دست من عصباني بودي .با نارضايتي گفت: نه به خدا قسم !از دست گل اندام آتش گرفته که همه چيز را بي خود گنده مي کند. هر چه جلوتر مي رفتيم من بر اعصاب خودم مسلط تر مي شدم.به آرامي پرسيدم :گل اندام چه چيز را گنده مي کند؟ بنجل خيلي محکم گفت: من نومزد ندا رم. اين را که شنيدم درست مثل آدمي که آتش به جانش افتاده باشد و يک سطل آب يخ روش بريزند تمام وجودم خنک شد بي اختيار نفسي محکم و عميق کشيدم و نگاه پيروزمندانه ام را بر حاج بي بي که رو به رويم نشسته بود انداختم .حاج بي بي گل از گلش شکفته بود و معلوم بود که از ته دل خوشحال شده و به رويم لبخند مي زد خدايا شکرت به راستي که ارحم الراحمين هستي و بعد مثل آن که چيزي يادم افتاده باشد با تعجيل پرسيدم:پس جريان اين نامزد که اسمش را نفهميدم چه بود و گل اندام گفت چسيت؟ بنجل يک لحظه به من نگاه کرد و خنديد خنده اي که دلم برايش ضعف رفت و بعد در کمال آرامش گفت : راستش محمد علي پسز عمه من است شش ماه پيش از اين ننه اش منو از ننه ام خواستگاري کرد ننه ام فقط خنديد من هم گفتم اگر قرار است جشن نامزدي بگيريم باشد براي سال ديگر فعلا بايست پرستاري ننه ام را کنم و اونو به تهرون ببرم اولش خيل اوقات تلخي کردند بعد که ديدند اصرارشان بي فايده است قبول کردند امام هنوز نه نامزد کرديم و نه چيز ديگري فقط اسمش روي من است در طايفه ما هميشه همين طور بوده هر که يا دودري که به دنا مي يا از همون دو سالگي يک نفر از بچه هاي طايفه را نشانش مي کنند و بعد از جا بلند شد و گفت : ديگر هم بايد بروم آهي کشيدم و گفتم: چرا ان قدر زود من هنوز... و بقيه حرفم را خوردم با تعجب پرسيد ک هنوز چه؟ حاج بي بي با شيطنت در پاسخش گفت: هنوز از ديدنت سير نشده . گونه هاي بنجل گل انداخت و به سمت در اتاق رفت با حسرت رفتنش را نگاه کردم.آن گاه در کمال حيرت و ناباوري به من نگاهي انداخت و گفتک اگر دوست داري لباس هايت را بپوش و همراه من بيا از شدت هيجان مثل فنر از جا پريدم حاج بي بي بوسه اي محکم از گونه سرخ بنجل ربود و رفت تا از داخل صندوقچه لباس هايم را برايم بياورد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
آن روز بهترين وزيباترين روز زندگي من بود فکر مي کنم براي بنجل هم روز خوبي بوده از ده که خراج شديدم شيطنتش گل کرده مدام مي خنديد مي دويد و گاهي بي دليل به دور خودش مي چرخيد از شادي او دل من نيز شاد مي شد چرا که اين شادي وافر را بي ربط هم نمي دانستم تا به حال او را تا اين حد خوش اخلاق و مهربان نديده بودم .باورش هم برايم سخت بود و هم شيرين .خوب که از دويدن و شيطنتش خسته شد همگام با من به راهش ادامه داد و پرسيد:خيلي برات سخت است؟ در جواب سؤالش پرسيدم: چه دستي به دامنم زد و گفت: اين لباس هاي زنانه ؟ گفتم : نه اتفاقا خيلي دوست دارم با نارضايتي گفت: فکر مي کردم خيلي برايت گران تمام مي شود اما به خاطر من مي پوشي باورم نمي شد دختري که هميشه از من فاصله مي گرفت و با اين که مي دانست به او سخت علاقه مندم خودش را سرد و بي تفاوت نشان مي داد حالا اصرار داشت تا از من اقرار بگرد که دوستش دارم؟ خنديدم و به چاپلوسي گفتم: منظور من هم همين بود به خاطر اين بود که براي نزديکي به تو اين ها را مي پوشم دوست شان دارم باز هم خنده روي لب هاي خوش ترکيبش موج انداخت و بعد مدتي را چشم در چشم يکديگر خيره مانديم و من محو تماشاي صورت زيبايش شدم او مثل يک فرشته زيبا بود اگر او را فرشته صدا مي کردم دور از حقيقت نبود بي اختيار اين انديشه ام را بر زبان راندم و گفتم:بايد اسمت را فرشته مي گذاشتند و يا پريچهر نه بنجل.بنجل مدتي بي صدا قدم برداشت و بعد گفت:روزي که مي خواستم از شکم ننه ام فارغ شوم .ننه ام درد زايمان گرفته بود به پدرم خبر دادند که اعظم زنت داره فارغ مي شه آقام حسن قلي که سوار بر اسبش بود تا اين خب را شنيد به سرعت از صحرا به طرف ايل به راه افتاد که در بين راه معلوم نشد آن اسب خير نديده چه ديد که رم کرد و در جا ايستاد و آقام خدابيامرز با ملاجش به زمين پرت شد و همان وقت جان داد.ننه ام که مرا زاييد خبر مرگ آقامو بهش دادند ننه ام هم حالش به هم خورد.تا چهار پنج روز هم خون ريزي داشت آخر ننه ام و آقام خيلي خاطر همو مي خواستند وقتي ننه ام و آقام با هم ازدواج مي کردند هيچ کس در طايفه مان از اين وصلت راضي نبوده چرا دوست نداشتند يک دختر دهاتي و غريبه جاي دخترهاي خودشان و يا عزيزهاي خودشان را پر کند چه برسد به آقاي من که از خوش چهره و خوش تيپ بودنش هنوز که هنوزه مثل ندارد .خلاصه ننه آقام وقتي ديد تولد من و مزگ تنها پسرش هم زمان شد و آقام از هول من جوان مرگ شد اسم منو گذاشت بنجل .ننه ام هم ديگه بعد از مرگ آقام خير توي زندگيش نديد .روز به روز مريض تر و بدحال تر شد الان هم که حال و روزش را مي بيني .البته حال خيلي از قبل خاطرشو توي طايفه بيشتر مي خواهند چرا که خود ننه ام مي گفت اون ابتدا که تازه عروس شده بود سايه شو با تير مي زدند .حتي تا سه چهار سالي بعد از مرگ آقام باز هم برايش رو ترش مي کردند اما از وقتي نننه ام به مصيبت و مرض دچار شد نظر به اون عوض شد حالا هم که چه به ظاهر و چه به دل و حقيقت خيلي غصه اش را مي خورند و بعضي وقت ها هم براش کاچي نذر مي کنند و ختم قرآن مي گيرند .آن وقت که سالم بود نفرينش مي کردند که از زمين بلند نشه حالا که نفرينشان گرفته دست به دعا شده اند که شفا پيدا کند!واقعا آدميزاد چه موجود عجيب و احمقيه.گفتم: راست مي گويي ما آدم ها به بدبختي ديگري راغبيم و به خوبختي هم حاسد.بنجل آه سردي کشيد و گفت:گاهي با خودم مي گويم اي کاش پسر بودم راحت تر براي ننه ام خدمت مي کردم شايد اگر پسر بودم ننه ام آن قدر زجر و سختي نمي کشيد تا اين طور زمين گير بشه اما بعد از گفته خود پشيمان مي شوم که شايد اگر پسرم بودم اين عاطفه دختري را که حالا دارم نداشتم که اصلا بخواهم به کمک و دوا و درمان ننه ام فکر کنم چه برسد که براي درمانش اقدام کنم!به قول گل اندام و خودمان:خدا نکرم کوري چوور دارم رم تري خدا نکردم دوردري تر تر کنم پارسري.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
پرسيدم معنيش چه مي شود؟ او در حالي که مي خنديد گفت:
« يعني كه خدا مرا پسري ببار نياورد كه گرز بردارم و به دياري بروم خدا مرا دختر ببار آورد كه پيرامون سنگ آسياب بچرخم» در حالي كه برايش دست مي زدم گفتم: «حقيقتاً كه گل گفتي، راستش من هم دوست داشتم به جاي پسر دختر ميبودم» بنجل قري به خودش داد و گفت: «حداقل حالا كه دختري!» و شروع به دويدن كرد و به دنبالش دويدم و گفتم: «بنجل به من كمكي مي كني؟» همانطور كه مي دويد نفس زنان پرسيد: «چه كمكي؟»
- ميخواهم زبان بختياري را ياد بگيرم، حداقل آن قدر كه واژه هايش اگر به زبان نيامد به گوشم آشنا باشد.
در حالي كه برسرعت خود فزوني مي گرفت گفت: «حتماً»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دوستان امیدوارم مشتاق ادامه داستان باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 23

دو ماه و پانزده روز تمام از آمدن من به آخوره مي گذشت. هجدهم شهريورماه بود، و روستاي آخوره شبهاي بي نهايت خنك داشت. آسمانش از فرط تميزي مثل آن كه لباس شبي پر از نگين به تن داشته باشد از انبوهي ستاره ها روشن به نظر مي آمد و من زير نور مهتابي ماه لبه ايوان نشسته مشغول تماشاي نقشهايي بودم كه تا به حال از بنجل كشيده بودم. تمام صفحات دفترچه به جز دو صفحه آخر پر بود از تصاوير زيباي بنجل، پشت دار قالي، كنار مادرش، كنار گل اندام، گوسفند به دست، و يا در حين مشك زدن. در همه حالت از او نقش كشيده بودم و حالا شب ها را نيز با چهرههاي نقشاي شده اش به عشق بازي با او مي پرداختم، تصميم گرفتم فردا صبح دو صفحه ديگرم را هم از او بكشم، هر چند كه ساقي سفارش كرده بود منظره اي برايش طراحي كنم، اما غافل از اين كه حتي طبيعت هم با تمام عظمت و شكوه و جلالش نمي توانست جاي يك تار موي بنجل را هم در نظر من پر كند. بعد از آن دفتر را كنارم گذاشتم و همانطور كه دراز مي كشيدم پاهايم را به ديوار تكيه دادم، دست هايم را زير سرم زنجير كردم و به آسمان چشم دوختم، مدت ها بود تصميمي گرفته بودم كه از انجام آن مردد بودم. اين اولين و آخرين آرزويي بود كه در دل داشتم و آن ازدواج با بنجل بود، آيا بنجل اجازه اش را مي داد، مادرش چه؟ طايفه اش چه؟ اما آنها مهم نبودند تنها خود بنجل مهم بود اگر قبول مي كرد با استفاده از قدرت پدرم او را صاحب مي شدم. حتي اگر لازم مي شد با محمد علي هم در مي افتادم، آيا محمد علي هم مثل من عاشق بنجل بود؟ نكند همانطور كه من نقش بنجل را بر صفحه مي كشم او نيز نقشش را مدام در مخيله اش مي كشد و همانند من با خيالش عشق بازي مي كند، حتي انديشه اش نيز مرا منزجر مي ساخت ولي هر طور كه بود بايد فردا جريان خواستگاري ام را با او مطرح مي كردم، مطمئن هم بودم كه او مرا دوست مي دارد، اين را از همان روز كه بعد از يك هفته دوري با پاي خودش به دنبالم آمد فهميدم. تازه روز به روز هم كه با من عياق تر مي شود اين كه با چه دلسوزي زبان خودشان را به من مي آموخت و يا برايم از خاطرات تلخ و شيرين گذشته اش تعريف مي كرد، اصلاً چرا همين ديروز را نمي گويي، وقتي كه گل اندام دست مرا گرفت و به زور مي خواست مرا به صحرا ببرد تا برايم سقز پيدا كند و نامزدش را از دور هم كه شده نشانم دهد آن وقت چهره بنجل ديدني بود كه از حسادت مثل انار تكيده شده بود و بعد فريادي بر سر گل اندام زد و گفت: «لازم نكرده خودم سقز دارم كه به شيرين بدهم، تو هم براي چشم چراني هايت تنها باشي بهتر است.» و گل اندام به حالت قر كرتك را ترك گفت، هر چند كه چند دقيقه بعد با هم آشتي كردند اما من مي دانم او هم مثل من از خدايش است كه ما زن و شوهر باشيم، سه سال تمام نامزدش مي كنم، بعد كه هجده ساله و بالغ شدم و رسماً شوهرش مي شوم، آن وقت سر تا پايش را طلا ميگيرم، يك خانه بزرگ هر كجا كه دلش بخواهد مي خرم و هزار تا نوكر و كلفت برايش رديف مي كنم، خودم آتش قليانش را مي گذارم و خودم قليانش را چاق مي كنم، همه جاي دنيا مي برمش حتي به فرانسه، كه مبادا از ساقي كم بياورد چرا كه او لياقتش خيلي بيشتر از ساقي است، مادر را بگو كه چقدر ذوق عروس خوشگلش را مي كند و چقدر پز او را به فك و فاميل و همسايه ها خواهد داد، پدر هم كه از خدايش است پسرش زودتر سر و سامان بگيرد، وقتي هم كه ازدواج كرديم، يك بچه بيشتر نميخواهم، چرا كه نبايد زياد سختي بكشد و يا درد زايمان را تحمل كند همان يك بچه كافيست هر اسمي را كه هم كه خودش خواست مي گذاريم هر چند كه مي دانم اگر پسر شد حتماً اسم پدرش حسن قلي را مي گذارد باشد، قشنگ است. براي پسرمان هم دايه ميگيريم، ولي چرا؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 12 از 25:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA