ارسالها: 549
#121
Posted: 11 Aug 2012 00:49
خدايا از همين حالا از تو ميخواهم كه به ما يك دختر بچه تپلي بدهي كه درست شكل شكيل مادرش باشد. اسمش را هم به ياد خود بنجل ميگذاريم پريچهر! خيلي هم زيباست، خلاصه براي بچه مان دايه مي آوريم، تا شيرش بدهد، دوست دارم وقتي كه بچه مان بزرگ شد درست مثل خود بنجل مي گذاريم پريچهر! خيلي هم زيباست، خلاصه براي بچه مان دايه مي آوريم، تا شيرش بدهد، دوست دارم وقتي كه بچه مان بزرگ شد درست مثل خود بنجل يك روز از ماجراي عاشقانه و دلهاي بي قرار پدر و مادرش كه من و بنجل باشيم براي معشوقه اش بگويد و دل او را به آب و تاب بيندازد، اي كاش اصلاً اين جريان عشق و عاشقي در خانواده ما ارثي شود و نوه هايمان هم با عشق ازدواج كند و با عشق هم از دنيا بروند و بعد همانطور كه غرق در روياهاي طلايي خود بودم پلكهايم سنگين شد و آرام آرام مرا به آغوش خواب سپرد.
فرداي صبح آن روز مثل هميشه در كنار بنجل، آن يار زيباي مهربانم بودم و او با روي باز در حالي كه ميخنديد به من گفت كه ميخواهد امروز را با هم به صحرا برويم و تا اين كه من بيشتر با محيط آن جا آشنا شوم و من كه مدت ها بود دنبال چنين فرصتي بودم بي اختيار از شنيدن اين خبر به هوا پريدم و گفتم: «الهي كه فدايت بشوم» اما بعدآً هزار بار از گفته خود خجالت كشديم و شرمم شد هر چند كه بنجل خودش را به نشنيدن و كري زده بود تا از خجالت من بكاهد. از كرتك كه بيرون زدم گل اندام شاد و خندان در حالي كه مشكول در دست داشت به ما ملحق شد و گفت: «خوب گشتاتونو بزنين كه سي ناهار ميمون خوسي مواييد، فرگ كنم آو كشك بوده سيمون» بنجل با خوشحالي رو به من گفت: «امروز ظهر را مي ماني؟» گفتم: «كه حاج بي بي منتظرم است. بنجل با دلخوري گفت:«زود بر ميگردي، حالا كه ما پيكر، مادر شوهر گل اندام دعوت مان كرده، خوب نيست كه بروي، ناراحت مي شوند.» كمي انديشيدم و سپس به راحتي قبول كردم، گل اندام مشكول خود را به دست خواهر كوچكش گل منا داد و به ما ملحق شد و هر سه نفري قدم زنان از ميان چادرها مي گذشتيم، در بين همه آن خيمه ها، يكي از آن ها از بقيه خيلي بزرگتر و كناره ها و حاشيه اش باغها و توپكهاي كوچك نخي رنگي زيادي تزيين شده بود و از دهانه باز آن مي شد داخلش را نيز ديد كه يك دست مفرش شده و بسيار تميز و خوش سليقه بود و در عين حال رفت و آمد زيادي به آن جا صورت صورت مي گرفت. توجه مرا جلب كرد با كنجكاوي از بنجل پرسيدم: «آن جا چادر كيست؟» بنجل تركهاي از روي زمين برداشت و گفت: «آن جا چادر خان، اردشير خان، خيلي مرد خوبيه، هم خودش و هم زنش بي بي شوكت، از خوشگلي تا ندارد، ما هر چه داريم و نداريم از آن هاست، اردشير خان خيلي مرد با فراست و دليري است، اگر الان اين جا بود نشانت مي دادمش، ابهت از سر و شكلش مي بارد» و بعد با اشاره پسري را كنار خيمه به روي قاليچه اي يك لم افتاده بود و سيب سرخي را گاز مي زد نشان داد و گفت: «اون هم زبول پسر اردشيرخان، اما حيف كه هيچ چيزش به پدرش نبرده، تنبل است و تن پرور. خود خان هم دل خوشي از دستش نداره» گل اندام آهي سرد كشيد و گفت: «نه به داره و نه باره كركالختياره (موجوديتي ندارد ولي به ادعاي خودش فرزند خان است)» و بعد با حرص هر چه بيشتر ادامه داد: «فقط از صب تا شو ابخوره، اينبازه يا ابخوسه يا به خوس دسه، ندونم من اين صحراكي تياس دنبال اين پخمه تيا چك كه سر سويل اسوتبز مي كنه و كاكل آسو پف مي كنه و چونو بز همس ديمس بالايه آل برده خير نديده پزوك (فقط از صبح تا شب مي خوره، بازي مي كنه يا مي خوابه و يا به خودش مي رسه، نمي دونم تو اين صحرا چشمهاي كي دنبال اين احمق چشم از حدقه در آمده است كه سر سبيلهاش رو تيز مي كنه و موهاي جلوي سرشو پف مي كند و مثل بز هميشه دمش بالاست آل برده خبر نديده پر ادعا)»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#122
Posted: 11 Aug 2012 00:53
من هر چند كه درست متوجه صحبتهاي گل اندام نشده بودم و بنجل به قيافه گل اندام حسابي خنده مان گفت و همان وقت رويمان را از چادر برگرفتيم مبادا كه كسي ما را در آن حال ببيند و بفهمد كه ما به پسرخان زبول مي خنديم ولي گل اندام دست بردار نبود و پشت سر هم دشنام مي داد تا اين كه بنجل باقي خنده اش را فرو برد و با دلخوري گفت: «بس كن و دودر كمتر نرفين كن مر از قرسلات غافل آبيدي؟!» و بعد رو به من گفت: «يك بار محمد حسين نامزدش با كاظم پسرخان حرفش ميشود پسرخان يك سيلي محكم به گوش محمد حسين مي زند كه در همه طايفه خبرش مي پيچد و حالا اين دختر كم عقل كينه شتري از پسرخان به دل گرفته» گل اندام به حالت قهر گفت: «مر فقط مواگم مه تافه پس سر سن اگون» بنجل دست گل اندام را گرفت و با لحني آرام تر گفت: «به بقيه چر مربوط به هر كه خاك ابخوره دل خوس به درد اياهه، اونو هم ار جرأت دارن پيش ريس بگون، نه اين كه پيش ري اي خنده پس سر اي بنده (به بقيه چه مربوط، خرك خاك ميخورده دل خودش به درد مي آيد آن ها هم اگر جرأت دارند به خودش بگويند نه اين كه پيش رويش بخندند و پش سرش تهمت و بدگويي كنند.)» و بعد كم كم از چادر سياه خان و بقيه چادرها دور شديم و به سمت چراگاه ها و دامنه كوه روانه شديم درست همان جا كه مردان طايفه دام خود را براي چرا مي بردند و كمي دورتر چراگاهي كه حدود صد الي دويست گوسفند و بز در آن جا در حال چرا بودند و دو پسر بچه ده، يازده ساله را كه چوبهاي خود را به پشت گردن زده و دست هايشان را از پشت به دو سر آنها آويزان كرده بودند و به تماشا نشستيم، بنجل براي يكي از پسرها دست تكان داد و پسر هم برايش دستي تكان داد با اشتياق پرسيدم: «اين لباسهاي بلند سفيد و مشكي كه مردان شما به تن دارند اسمي خاص دارد؟» بنجل گفت: «بله، اسمشان چوقا است يك لباس محلي است كه همه مردان ما همراه با دبيت به تن مي كنند.» پرسيدم :«جنس شان از چيست؟» خنديد و گفت: «از پشم بز» با تعجب پرسيدم: «چطور در اين فصل گرم. آن ها را تن ميكنند.» بنجل باز هم خنديد و گفت: «خوب ديگر ما لرها عادت داريم، خيلي سرمايي هستيم، مثلاً همين پيراهنهاي ما مي داني چند لا دارد؟ ننه ام ميگويد كه بختياري ها از بس خودشان را مي پوشانند خون شان هم گرم شده و به خونگرمي معروفند!»
خنديدم و گفتم: «فكر نمي كنم ربطي داشته باشد» گل اندام از خنده ريسه رفت و گفت: «ساده اي شيرين جان، بنجل تم به تفت گذاشته» هرسه مدتي را ساكت مانديم و بعد من از بنجل پرسيدم: «راستش من خوب نمي دانم شماها براي چه كوچ مي كنيد؟ بايد خيلي مشكل باشد!» بنجل با خونسردي جواب داد: «البته كه سخت است اما براي ما ديگر نه! ما مجبوريم كه كوچ كنيم. زندگي ما از اين راه مي گذرد هر كس براي گذران زندگي و درآمدش كسبي دارد، اين هم كس ماست. ما عشاير علت هاي زيادي براي كوچ خود داريم، مثل وجود دام، و تعليف دام بي آبي گرمسير در تابستان و وجود آب در سردسير، داشتن زميني در سردسير (ييلاق) و گرمسير(قشلاق) و كشت و برداشت در آن ها، سرد شدن بيش از حد زمستان سردسير و بيشتر از همه اين ها عادت.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#123
Posted: 11 Aug 2012 00:59
سرم را به علامت تأييد تكاني دادم و گفتم:«خيل زيباست، قدرت شما خارق العاده است» و به فكر فرو رفتم، به راست كه اگر بنجل همسر من مي شد چقدر از نقس هاي مرا خود به خود مي پوشانيد، اعتماد به نفس، قدرت، بردباري و زيبايي بي حد و اندازه اش تمام دريچه هاي خالي روح مرا پر مي كرد شايد هم به همين دليل بود كه ناخودآگاه جذب او شده بودم. او خيلي چيزها را ذاتي و اكتسابي داشت كه من به طور خداداي از داشتن ان ها عاجز بودم كه مهم تر از همه آنها محكم بودن سيماي باطن و ظاهرش بود با آن نگاه هاي نافذ و درخشنده اش. اما اي كاش گل اندام با ما نمي آمد چرا كه در اين لحظه بيش از پيش احساس مي كنم ميتوانم حس خود را به بنجل بروز دهم و نهايت عشق و وفاداري خود را نسبت به او در قالب يك رسم كهنه اما زيبا و جاودان خواستگاري برايش به اثبات برسانم، مي دانم كه مرا مي پذيرد اما وجود گل اندامي كه مرا شيرين مي پندارد كار را كمي برايم مشكل ساخت از جا بلند شدم و رو به بنجل گفتم كه ميخواهم به ميان گله گوسفندان بروم چرا كه از ديدن هر چه نزديك تر آن ها لذت مي برم ولي برخلاف گمانم باز هم گل اندام همراه ما راه افتاد از شدت خشم داشتم منفجر مي شدم، عجب دختر سمجي بود با اين كه خيلي خواهرانه دوستش داشتم اما حالا و در اين وضعيت تحمل وجودش برايم بيش از پيش مشكل شده بود به داخل گله رفتيم و گوسفندان و بزها ابتدا كمي از ما فاصله گرفتند اما بعد به وجودمان در آن جا عادت كردند در همين حين گل اندام به بنجل گفت كه پيش پسرك چوپان مي رود شايد محمد علي نامزدش را اين اطراف ديده باشد و با تعجيل ما را ترك گفت. باورم نمي شد كه برخلاف هميشه اين قدر سريع به مراد دلم رسيده باشم اما مگر حالا هيجان قلبي ام اين اجازه را مي داد، شقيقه هايم داغ شدند و كف دستم عرق كرد با صدايي لزان و آرام گفتم: «بنجل؟» خيلي محكم گفت:«چيه؟» آن قدر محكم كه خودم را باختم و حرفم را قورت دادم. هم چنان منتظر جواب بود نگاهي سريع به گله كردم و با اشاره به سه چهار گاو و گوساله اي كه كمي دورتر از گله در حال چرا بودند گفتم: «مي گويم برويم پيش گاوها» بنجل شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «خوب
برويم به سمت گاوها رفتيم بنجل كه متوجه رنگ پريده و حالت مضطرب من شده بود پرسيد: «چيزي شده شاهين؟» گفتم: «نه» و براي آن كه مغلطه كنم پرسيدم: «اين ميلههاي نازك كه بر سر دماغ اين گوساله چيست؟» و او دستي به سر و پيشاني همان گوساله كشيد و گفت: «اسمش نفتوربند است، اين ها را روي بيني گوساله نصب مي كنند تا ديگر شير مادر را نخورد» و بعد با اشاره گردنبندي را كه بر گردن گوساله بود و چند مهره رنگي و يك خلخال فيروزه اي متوسط به آن آويزان بود نشانم داد و گفت: «اين خلخال و مهرهها را به گردن گوساله ماده مي اندازند تا چشم نخورد» خنديدم و گفتم: «خرافات تا اين حد گسترش پيدا كرده» و بعد متوجه گاو مادر شدم كه شروع كرد به جفتك پراني، از ترس بازوي بنجل را گرفتم و گفتم:«دور شو، حتماً ناراحت شده به گوساله اش نزديك شدي.» بنجل از خنده ريسه رفت و گفت: «نه بابا! خيالت راحت باشد بولكه به جانش افتاده» پرسيدم:«بولكه؟ بولكه ديگر چيست؟» در حالي كه به من نزديك مي شد گفت:«نوعي پشه است كه در بيني گاو مي رود و او را به جفتك پراني وادار مي كند.» و بعد در حالي كه همراه با هم از گله دور مي شديم و جاي اولمان مي رفتيم گفت:«اين همه درس امروزت باشد ما بختياريها به بزغاله، بيگ و به گاو گوسفند هم هشتار ميگوييم» خنديدم و گفتم: «به زنبور چه؟» گفت: «گنج» با ترديد پرسيدم: «حتماً به زنبور عسل هم گنج عسل! درسته؟» خنديد و گفت: «نه ليوه! مي شود گنج شير» به كلاغي كه روي تك درختي كنار گله نشسته بود اشاره كردم و او گفت: «مي شود كلا!» با هيجان پرسيدم: «پس كلاغ پر» خنديد و گفت: «درسته» و بعد پسري را كه سوار بر خري به سمت گله مي آمد نشانم داد و گفت: «به اون پسر هم ميتوان گفت هرگلون يعني خرچران» و هر دو نفري خنديديم بعد بنجل از زير آستين پفي اش دستبند نقره اي را كه هر تكه اي يك رنگ و يك نقش بود درآورد و نشانم داد و با ذوق خاصي پرسيد: «قشنگه؟ » گفتم: «خيلي زيباد، درست عين خودته» و بعد مثل آن كه از حرف من رنجيده باشد آن را در دستش كرد و آستينش را روي آن كشيد. سرم را زير انداختم و از گفته خود خجالت كشيدم بنجل دلش برام سوخت و براي آ‹كه خودش را راضي نشان دهد ادامه داد: «اين دستبند را آقام در مراسم گرزنون به ننه ام داد» و بعد بدون آن كه من چيزي بپرسم خودش گفت: «گرزنون مراسمي است در عروسي كه عروس دم در مي ايستد تا داماد در دستش چيزي بگذارد كه پدر من اين دستبند را داده بود» صحبت را از مراسم عروسي پد رو مادرش و هديه عروسي را به فال نيك گرفتم و بدون اين كه به خود اجازه بدهم حتي لحظه اي به ترس آميخته به خجالتم بينديشم بي مقدمه از او پرسيدم: «با من ازدواج مي كني؟» بنجل رنگ از رخسارش پريد. لبش را به دندان گرفت و سرش را به زير افكند دستش را گرفتم كه آن را از دستم بيرون كشيد در حالي كه در صدايم لرزش محسوسي هويدا بود باز هم پرسيدم: «تروخدا بگو! با من ازدواج مي كني؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#124
Posted: 11 Aug 2012 01:01
بنجل با صدايي آرام كه به زحمت مي شنيدم گفت: «مگر چند سال داري؟ » نفسي عميق كشيدم چرا كه حداقل نه نگفته بود و با تعجيل گفتم: «خوب سه سال نامزد ميمانيم» بنجل خنده اي به مسخره كرد و گفت: «به همين راحتي، تو گفتي و بزرگ هاي طايفه هم قبول كردند، مخصوصاً عمه و پسرعمه ام كه جريانش را خوب مي داني.» به تعجيل رفتم و رو به رويش نشستم. هنوز هم سرش را زير انداخته بود. چانه اش را بالا گرفتم اما باز هم سرش را زير انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با هيجان هر چه بيشتر گفتم: «ولي من قدرتي دارم كه تمام طايفه شما كه هيچ، تمام عشاير ايل بختياري و تركمن و قشقايي هم نمي توانند تو را از من دور كنند.» پوزخندي زد و گفت: «چه قدرتي؟» اين بار من محكم در جوابش گفتم: «پدرم» با تعجب پرسيد: «پدرت؟» با هيجان وافرم ادامه دادم: «من بايد در مومرد خودم بيش از اين ها با تو مي گفتم، اما حقش را هيچگاه نداشتم اما حالا به تو مي گويم كه من شاهين وكيل زاده هستم تنها پسر اتابك خان بايد خوب بشناسيش!» از فرط تعجب چشمانش گرد شد و به من زل زد و گفت: « دروغ مي گويي؟!» در جوابش گفتم: «من فعلاً سندي ندارم كه دال بر اعترافم باشد اما اگر تا به حال كلمه اي به دروغ از من شنيده اي حق داري چنين فكر احمقانه اي از خودت داشته باشي.» بنجل در حالي كه هنوز هم بين زمين و هوا به سر مي برد گفت: «پدر تو صاحب تمامي اين مناطق است. حتي اردشير خان هم ازش حساب مي بره!» با خنده گفتم: «پس ديدي كه همه چيز راحت تر از آن است كه فكرش را بكني. كافيست كه تو به من جواب مثبت بدهي، آن وقت همه چيز درست مي شود ما سه سال نامزد مي مانيم و بعد كه من هجده ساله شدم و درسم هم تمام شد با هم ازدواج مي كنيم فقط كافي است كه تو قبول كني، قول مي دهم، به حضرت محمد و به پنج تن قسم مي بندم كه خوش بختت كنم مادرت را اگر شده به فرنگ هم بفرستم معالجه اش كنم، خلاصه هر كاري كه از دستم برآيد براي تو و خانواده و حتي طايفه ات انجام دهم هر چند كه مي دانم آن ها به كمك من احتياجي ندارند اما اين را خوب مي دانم كه تو به عشق من محتاجي همانطور كه من به عشق تو احتياج دارم. خدا ميداند كه در اين مدت آن قدر به تو عادت كرده ام كه حتي نمي توانم فكر جدايي از تو را به مخيله ام برانم چرا كه فكرش هم مرا ديوانه مي كند.» و بعد متوجه عكس العمل بنجل شدم، اما او هيچ نمي گفت دوباره چانه اش را بالا گرفتم و در كمال حيرت ديدم كه چشمانش نمدار و خيس است، دلم برايش غش رفت. خداوندا من تا به حال اشك اين دختر را نديده بودم! اين اشك ها از چه بود؟ از علاقه و يا ترس؟ در همين فكر بودم كه بنجل از جا بلند شد دستي به چشمانش كشيد و گفت: «گل اندام دارد مي آيد» بي اختيار گفتم: «اه» و خواستم چيزي بگويم كه بنجل انگتش را به علامت سكوت جلوي لبش گرفت و گفت: «بايد فكر كنم، باشد براي بعد» تا اين كه گل اندام به ما ملحق شد همراه دسته گلي زرد رنگ بسيار قشنگي كه مي گفت براي مادرشوهرش كه همان خاله اش بود چيده و هر سه نفري به طرف چادرها بازگشتيم در حالي كه بنجل و گل اندام هر دو اشعار محلي زيبايي را به لهجه بختياري با صدايي نه چندان بلند اما دل نواز و ملايم مي خواندند، بايد اقرار كنم اين اولين باري بود كه بنجل را تا اين حد سرمست و شاد و خرامان مي ديدم كه اين اشتياق در صدايش كه با صداي عاشقانه گل اندام در مي آميخت به راحتي هويدا بود و آن ها چنين مي خواندند:
صياد اي غره مبو بوندن تير
سر سلومت بوهني بياي به نخجير
ز صيادون مندمنه حيفه بميرم
كلك و پر باد ايبره زور تيرم
ار اخوي شكال كني بيوريم به زده
بزنيم بز كهي كه كار مرده
بيوريم به كه رنگ ميش به گداره
تفنگم خال ايزنه شاچيس نداره
(اي صياد مغرور به تير اندازي ات مغرور مباش، سرت سلامت باشد كه باز به نخجيرگاه برگردي از بار شكارچيان مانده ام حيف است كه بميرم هر چيز كه دم تيرم بيايد مانند باد نابود مي شود.
اگر ميخواهي شكار كني بيا به زردكوه بز كوهي بزنيم كه كار مردان است.
بيا برويم به كوهرنگ كه گله ميشها در گدار آب مي خورند تفنگم خال را مي زند كه شاه هم مانند آن ندارد.)
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#125
Posted: 11 Aug 2012 01:05
به سياه چادرها كه رسيديم گل اندام جلوتر از همه ما به سمت چادر خاله اش و يا ماه پيكر همان مادرشوهر شتافت. بعد از آ‹ من و بنجل وارد آن خيمه شديم و زن ميانسالي كه مينابي فيروزه اي به سر داشت و فرق سرش را حنا گذاشته بود با صورتي گرد، چهره اي باز، ابرواني پرپشت و پهن، چشمان درشت سياه، بيني گوشتي كه كنارش خالي بزرگ خانه كرده بود، لب هاي كبود ما خوش تركيب، قدي بلند و اندامي كه به زير پيراهن پر چين و پارچه اش كاملاً نامعلوم بود، خنده كنان به ما خوش آمد گفت، ما نيز وارد كرتك شديم من و بنجل كنار هم در گوشه اي نشستيم و گل اندام هم چسبيده به بنجل كنارش نشست و بعد در حالي كه به مادرشوهرش مي نگريست در گوش بنجل نجوايي كرد كه بنجل لبش را گزيد و گل اندام، خودش از خنده ريسه رفت، زن كه تا حدودي از اين رفتار گل اندام رنجيده بود به شكوه گفت: «گرگ كه پير ايبو، خنده زار سگ ايبو» (گرگ كه پير مي شود سگ به او مي خندد) گل اندام با زرنگي رد جواب مادرشوهرش گفت: «ارمو سگم سي چه بيگ تو آبيدم؟؟ـ» (اگر من سگم براي چه عروس تو شدم) زن خنده اي كرد و دو دندان نيش طلايي اش نمايان گر شد: «مرتوني سگ سي سگ صحا وايخون» (مگر نمي داني سگ را براي صاحب سگ دوست دارند) و بعد در نهايت تعجب من گل اندام از حرف مادرشوهرش از خنده غش كرد و خود زن هم به خنده گل اندام تا مدت ها خنديد، خيلي برايم عجيب بود چرا كه فكر مي كردم گل اندام از كنايه تيز مادرشوهرش ميبايست ناراحت شود. بنجل كه مرا متعجب مي ديد با خنده به آرامي گفت: «اين عروس و مادرشوهر از خوش اخلاقي و خنده رويي در تمام طايفه معروفند. عاشق اين هستند كه سر به سر هم بگذارند و خدا را شكر ظرفيت بالايي هم دارند، چرا كه هم ديگر را صميمانه دوست دارند.» با اشتياق گفتم: «تو هم اگر عروس مادرم شوي، مادرم تو را عاشقانه دوست خواهد داشت. حاضرم قسم بخورم كه مادرم عاشقت شود و مثل خواهرهاي خودم با تو رفتار كند، تو هم اگر او را ببيني عاشقش مي شوي. زيباست و مهربان خيلي خيلي مهربان.» بنجل سرش را به زير افكند با التهاب نگاهش كردم. در هر صورتي دلبر بود و حالا كه سرش را زير انداخته بود مثل گل آفتاب گردان زيبا شده بود و سر به ير و بعد يك دفعه از جا بلند شد و رو به ماه پيكر گفت: «بتي ار اجازه بديد مو مرخص آبوم» (خاله اگر اجازه دهيد من مرخص شوم) زن چنگي بر لپش زد و گفت: «ووي! مرآيو؟ ارا ردي دينم بناته» (مگر ميشود اگر رفتي گناهم بر گردن توست) من كه از اين واكنش غيرمنتظره بنجل حسابي جا خورده بودم نگاه مضطربم را بر او دوختم او نيز نيم نگاهي بر من انداخت وبعد همان جا كنار ماه پيكر نشست و ديگر هيچ نگفت و بعد از آن ماه پيكر شروع كرد براي من از خودش و شوهر خدابيامرزش پنجعلي تعريف كردن از قهرماني هاي شوهرش، از اين كه تمام شاهنامه را از بر بوده و خلاصه اين قدر از شوهرش و طايفه و زندگي اش برايم گفت تا وقت ناهار رسيد آن گاه با مهرباني سفره پارچه اي را پهن كرد. يك ديگچه مسي كوكو را وسط آن و جلوي هر كدام از ما يك كاسه گذاشت، نام غذايي كه پخته بود آب كشك بود مثل آن كه تركيباتش فقط آب و كشك بود با كمي نعناع و پياز داغ كه روي آن داده بود، گل اندام دو ملاقه از آن را داخل پياله ام ريخت و بعد تكه اي نان دستم داد و گفت: «قاطيس كو» (قاطيش كن) من هم نان را تكه تكه كردم و داخل آب كشك ريختم و مثل آن ها شروع كردم به خوردنش كه خيلي زود متوجه شدم طعم بسيار لذيذ و خوش مزه اي دارد و خلاصه كلي از غذاي صاده اما خوش مزه آن روز لذت بردم و بعد از آن برايمان چاي آورد و چاي را كه خورديم از او تشكر و خداحافظي كرديم موقع رفتن پيشاني مرا محكم بوسيد و گفت كه انشالله خوشبخت شوم و اصرار فراوان بر اين كه باز هم به ديدارش بروم، هنوز هم جاي آن بوسه پر محبتش بر پيشاني ايم سنگيني مي كند، ديگر وقتي نداشتم بايد زودتر به خانه باز مي گشتم نگاه پرسشگرم را به بنجل انداختم و ملتمسانه پرسيدم: «آخر چه؟ جوابم را نمي دهي؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#126
Posted: 11 Aug 2012 01:07
لبش را به دندان گرفت و زيرلب گفت: «راستش مي ترسم» با اصرار پرسيدم: «آخر از چه مي ترسي، تو فقط به من جواب مثبت را بده بقيه اش را بگذار بر عهده من. قول مي دهم كه هيچ وقت پشيمان نشوي.» بنجل باز هم ساكت ماند. ديگر طاقت سكوت هاي مرموزش را نداشتم به حالت قهر او را ترك گفتم، اما هنوز از سياه چادرها زياد فاصله نگرفته بودم كه احساس كدرم كسي مرا دنبال مي كند رويم را كه برگرداندم بنجل را ديدم كه به من مي خنديد باز هم با التماس نگاهش كردم و او در حالي كه ميخنديد با مهرباني گفت: «راستش من از خدايم است كه تو شوهرم باشي.» با هيجان وافري پرسيدم: «يعني قبول مي كني» چشمانش را به علامت تأييد بست در آن لحظه آنقدر خوشحال و ذوق زده شدم كه يك لحظه ميخواستم او را در آغوش گرفته و سرتاپايش را غرق بوسه كنم اما بنجل به من مهلت نداد. در حالي كه مي دويد از آنجا دور شد. آن قدر نگاهش كردم تا اين كه تصوير اندام زيبايش از جلو ديدگانم محو شد از كوه سفيد كه دور شدم پشت صخره هميشگي رخت هايم را از بقچه خارج كردم و آن ها را عوض كردم و با خوشحالي هرچه بيشتر راه خانه را در پيش گرفتم در حالي كه دل دل مي كردم تا اين كه زودتر به خانه برسم و جريان امروز را براي حاج بي بي تعريف كنم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#127
Posted: 11 Aug 2012 01:08
خب دوستان اینم یه قسمت دیگه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#128
Posted: 11 Aug 2012 01:10
قسمت 24
به خانه رسيدم اما هيچ كس آن جا نبود هرچه حاج بي بي را صدا كردم صدايي نشنيدم تا اينكه متوجه حضور حاج بي بي، خدارحم، غلام پسرش و تقي ميرزا شدم كه وارد حياط خانه شدند تقي ميرزا كه چشمش به من افتاد گفت: «آن جاست!» حاج بي بي با چشماني خيس به جانبم شتفات وگفت: «كجا بوديد شاهين خان؟» با خود انديشيدم: «شاهين خان؟» تقي ميرزا به جانم شتافت وگفت: «همه جا را دنبالت گشتم كجا بودي؟» دانستم كه حاج بي بي با اينكه جايم را مي دانسته اما انكار كرده، كار خوب هم كرده بود اما دير يا زود خود به پدر مي گفتم. با بي تفاوتي به تقي ميرزا گفتم:« همين اطراف بودم.» با عصبانيت گفت:« نبودي!» گفتم: «اصلاً به تو چه مربوط؟ نبودم كه نبودم.» با دستپاچگي گفت: «پدرت دستور داده هر چه زودتر تو را به خانه ببرم.» يك آن دلم فرو ريخت پرسيدم: «طوري شده؟» گفت: «نمي دانم» با ناراحتي گفتم: «پدرت را كه خوب مي شناسي، نمي شود روي حرفش حرف زد.» با دلخوري گفتم: «پس يك ساعت به من وقت بده»
کمي انديشيد و گفت باشد.با عجله از پله هاي ايوان پايين آمدم و در گوش حاج بي بي نجوا کردم که به ديدار بنجل رفته و زود باز مي گردم.حاج بي بي بازويم را گرفت و گفت «ترا به جان عزيزت مراقب باش.زود برگرد،آخر چرا نگفتي پسر اتابک خان هستي،اي کاش کر مي شدم و اين را نمي شنيدم.»من که از ناراحتي او خود نيز متاثر شده بودم به بغض گفتم:«مگر چه فرقي مي کرد،مگر من غير از محبت و خوبي از شما چيز ديگري هم ديدم.» خدا رحم که صداي مرا شنيده بود سرش را زير انداخت و از پله ها ي ايوان بالا رفت و من به سرعت خانه را ترک کردم،تمام راه را دويدم به صخره ميان راه که رسيدم لباس هايم را دوباره تعويض کردم و به راه افتادم،تمام يک ساعتي را که از تقي ميرزا قولش را گرفتم فقط در راه بودم وقتي به چادرها رسيدم ديگر زانوانم ناي جلو رفتن نداشت همان جا روي سنگي بزرگ نشستم و نفسم را که به شماره افتاده بود تقويت کردم و دوباره به راه افتادم.تا به حال آن قدر آن جا را پر جنب و جوش و شلوغ نديده بودم علتش هم هم واضح بود.همه مردهايش از سر زمين و دام بازگشته بودند.با عجله خودم را به سياه چادر بنجل رساندم و او را صدا زدم بعد از مدت کوتاهي هراسان و متعجب در کنار من حاضر شد و پرسيد:«چه شده؟چرا برگشتي؟» ديگر نتوانستم طاقت بياورم و به گريه افتادم او مي پرسيد:«چه شده؟» و من به خاطر بغض فشرده در گلويم توان پاسخ دادن به او را نداشتم.کنار بازويم را گرفت و مرا به همراه خودش به جاي خلوتي برد و گفت:« امانم را بريدي بگو چه شده؟» بريده بريده گفتم:«بايد به خانه خودمان در هر بازگردم.» اين را که شنيد نفس عميقي کشيد و گفت:«خوب بروي!اين که گريه ندارد،آخرش که چه؟» و بعد با لحني دلنواز گفت:«مگر نمي بايست مي رفتي و به مادرت...» و بقيه حرفش را خورد من که متوجه منظورش شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:«البته که بايد مي گفتم اما دلم برايت تنگ مي شود.» با ناراحتي پرسيد:«مگر چقدر طول مي کشد؟» گفتم:« زياد طول نمي کشد چرا که خود من نمي گذارم اين اتفاق بيفتد اما حتي اگر يک روز هم تو را نبينم ديوانه مي شم.» لبخندي مهربان به رويم زد و گفت:« خب من هم همينطور ولي چه مي توان کرد.» با شنيدن اين حرفش تمام غم و غصه هايم يک آن از خاطرم زدوده شد و رفت،ديگر ايمان آوردم که او نيز مرا دوست دارد نفس عميقي کشيدم و گفتم:«آه،بنجل!احساس مي کنم خوشبخت ترين مرد زمينم.» بنجل با شيطنت پرسيد:«به خاطر من؟» خنديدم و گفتم:«تو خيلي باهوشي.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#129
Posted: 11 Aug 2012 01:13
وبعد متوجه نگاه نگران بنجل شدم که به سمتي منحرف شد من نيز نگاهش را دنبال کردم و متوجه پسر بلند قامت چهارشانه اي شدم با شلوار دبيت و چوقا و کلاهي کوتاه نمدي صورتي گرد،سبيل هاي باريک،بيني نسبتا بزرگ،ابروان پهن و چشماني مشکي و براق،که به بنجل چشم دوخته و مي خندد.بنجل لبش را به دندان گرفت و گفت:«بيا برويم آن طرف.» خيلي آرام پرسيدم:«محمد علي است؟» او گفت:«بله» يک لحظه با خود انديشيدم من کجا و محمد علي کجا،قامت افراشته او و اندام باريک من.پوست ورزيده او و پوست نازک چين خورده و حالا سوخته من،عضلات محکم او و استخوان هاي نرم من؟حتي به من مي آمد که پسر او باشم و با خود خنديدم که اگر محمد علي مي دانست من رقيبش هستم آن هم درلباس مبدل دخترانه و در فاصله دو قدمي معشوقه اش بنجل،به قمه خون مرا مي ريخت چه برسد به آن که بفهمد بنجل نيز ذل باخته من شده و به زودي به عقد من درخواهد آمد.در همين حين صداي محمد علي را شنيدم که بنجل را صدا زد:«بنجل؟» اما بنجل بي تفاوت به رفتنش ادامه داد.سرم را که برگرداندم محمد علي نيز رفته بود و بعد متوجه بنجل شدم که چشمانش خيس است با حرص پرسيدم:«براي او گريه مي کني؟» با قيافه مظلومانه اي که به خود گرفته بود و لب هايي که گوشه هايش آويزان شده بود به من نگاه عميق انداخت و گفت:«هنوز هم که ليوه اي،من چه گريه اي دارم که براي او بکنم؟» اشک در چشمانم حلقه زد و پرسيدم:«پس براي من گريه مي کني؟» بدون آ«که پلک بزند اشک از چشمانش سرازير شد و گفت:«اين دومين بار است در اين چند ساله گريه مي کنم باورت مي شود؟» با نگراني پرسيدم:«دفعه اول براي که گريه کردي؟» زير لب پاسخ داد:«براي خودت،يادت نيست.» دستش را بي اختيار به سمت دهانم کشيدم و بر آن بوسه زدم و او مثل آنکه بر دستش صاعقه خورده باشد به وحشت آن را از من ربود و گونه هايش سرخ شد. با تشويش گفتم:«قسم مي خورم که خوشبختت کنم» بنجل آهسته زمزمه کرد:«وقتي کنار تو باشم خود به خود خوشبخت خواهم شد.» دوباره اشک از چشمانش سرازير شد و به هق هق افتاد،بنجل با کف دستش محکم بر چشمانش کشيد و گفت:«بهتر است بروي ديگر،هرچه بيشتر مي ماني،دل کندن برايم سخت تر است.» با نگراني پرسيدم:«منتظرم مي ماني؟» بنجل لبخند کمرنگي زد و گفت:«به جان مادرم قسم که تا روزي که برگردي منتظرت خواه ماند ما بختياري ها با زنهار خوردن بيگانه ايم به شرطي که سر قولت بماني» در ميان اشک هايم خنديدم و گفتم:« زود بر مي گردم با خبرهاي خوش با مادرم و خواهرانم که تو را از مادرت و طايفه ات خواستگاري کنم،تو هم مي تواني از حالا به همه پز بدهي که عروس اتابک خان هستي.زن پسر يکي يکدانه اش.بگو که افسانه شيرين و فرهاد بار ديگر به واقعيت پيوسته بگو که شاهين پسر اتابک خان از عشق من کوه را هم خواهد کند،بگه که شاهين از همان لحظه اول که مرا ديده لبو من شده،بگو که تا ابد با من خواهد بود و بدون من خواهد مرد.» بنجل خنديد و گفت:«شاهين مواظب خودت باش.» با آستينم اشک هايم را زدودم و گفتم:«اين بار ديگر بيشتر از هميشه مراقب خودم خواهم بود،چرا که علاوه بر تو متعلق به خودم نيز هستم و به خاطر تو هم که شده بايد سلامت و قوي باشم.» بعد بنجل مرا همراه خودش تا چادر گل اندام و مادرش برد.گل اندام وقتي شنيد من براي مدتي آن ها را ترک خواهم گفت،بغضش ترکيد و آن گل اندام شاداب و خندان ناباورانه شروع به گريستن کرد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#130
Posted: 11 Aug 2012 01:14
و بعد گل اندام،گل متا و خاله اش ماه پيکر و خود بنجل مرا از زير قرآن رد کرده و پشت سر من پياله آبي به دست بنجل خالي شد و وقتي به عقب بازگشتم همه آن ها مي گريستند به راستي که چه انسان هايي با محبت ساده و نازنين بودند و کوچک ترين صحنه غم انگيزي روح لطيف آن ها را خدشه دار و احساسات ظريفشان را جريحه دار مي شاخت.به خانه که رسيدم گريه و زاري اين بار توسط حاج بي بي برگزار شد من هم که او را مثل مادر خود عاشقانه دوست داشتم با آن که سعي مي کردم جلوي بغض خود را بگيرم اما باز هم نتوانستم و اشک هايم از گوشه ي چشمانم بيرون ريختند. تقي ميرزا که از تاخير من به شدت عصباني بود از من خواست زودتر با آن ها خداحافظي کنم.با خدارحم و پسرهايش مردانه دست دادم و از محبت و کمک هايش صميمانه تشکر کردم.خدارحم سر مرا بوسيد و گفت:«به پدرتان خيلي سلام برسانيد.» بقچه لباس ها را به حاج بي بي سپردم و گفتم زود باز مي گردم.حاج بي بي با گوشه ي چادرش اشک هايش را پاک کرد و گفت:«خرسک و چمدانت را دادم تقي خان ميرزا بردند و داخل ماشين گذاشتند.» از او تشکر کردم و او با دلهره گفت:«به جناب خان و مادرتان سلام مخصوص برسانيد و بگويي زحمت کشيدند.» و بعد نگاهش را به گاو بزرگي که گوشه حياط بسته بودند انداخت و گفت:«بگوييد ما را شرمنده تر از هميشه ساختند،تا عمر داريم دعا گويشان هستيم.» و من فهميدم که تقي ميرزا براي تشکر و قدرداني از آن ها گاو را خريداري و از جانب پدر به آن ها هديه کرده است.خلاصه بعد از آن که براي بار دو از زير آيينه و قرآن حاج بي بي رد شدم و باز هم پشت سرم آب ريخته شد با تقي ميرزا به ابتداي ده رفتيم و سوار بر اتومبيل آن جا را به قصد خانه ترک کرديم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام