ارسالها: 549
#131
Posted: 11 Aug 2012 01:15
تقدیم به همه دوستان گلم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#132
Posted: 11 Aug 2012 01:19
قسمت 25
به خانه که رسيديم ساعت نزديک به نه شب بود در را به صدا در آوردم و غلام آن را گشود.بر خلاف انتظارم هيچ کس به استقبالم نيامد تقي ميرزا کمي با غلام پچ پچ کرد و بعد بدون اينکه از من خداحافظي کند رفت و در را پشت سرش بست غلام سلانه سلانه در حالي که چمدان من و خرسک را در دست داشت به سمت من آمد.ايستادم تا به من نزديک شود از او پرسيدم پدر کجاست؟ و او گفت خانه است.پرسيدم مادرم چه، گفت او نيز در خانه است.تعجب کردم يعني اين قدر زود مرا فراموش کرده بودند.داخل خانه شدم،همه جا تاريک بود،تنها چراغ اتاق خواب مادر روشن بود و بعد صداي پدر را شنيدم که مرا صدا زد:«شاهين!» صدا از اتاق خواب بود با اکراه داخل شدم،پدر را ديدم، پريشان و مشوش بلافاصله سلام کردم اما او به جاي جواب سلامم سيلي محکمي به گوشم نواخت.آ« قدر محکم که جايش بر روي گونه ام بي حس شد و بعد با صدايي نخراشيده بر سرم فرياد زد:«تو هم پسر همان مادري،خاک بر سر من که روي تو حساب مي کردم و خاک بر سر تو که وارث من مي خواهي باشي و جاي من را بگيري،تف به غيرتت که نداري.» سرجايم خشکم زد چه بايد مي کردم چه بايد مي گفتم مغزم کرخ شده بود و نفسم به شماره افتاده بود.وحشت زده به پدر مي نگريستم به پدري که تا به حال نه اين گونه او را ديده بودم و نه تا به حال کمتر از گل به من نگفته بود.چه برسد به اينکه بعد از بيشتر از دو ماه دوري با کتک و ناسزا از من استقبال کند.همان طور که وحشت زده و حيران در جا ايستاده بودم دستي گرم به دور سينه ام حلقه شد سرم را که کج گرفتم شهلا را ديدم پدر با تشر گفت:«کي به تو اجازه داد بيايي اين جا؟» شهلا ملتمسانه گفت:« پدر شاهين خسته است ترو خدا رهايش کنيد تقصير اين طفل معصوم چيست؟» پدر با عصبانيت فرياد زد:«ببرش از اين جا بيرون» شهلا دست مرا گرفت و هر دو از اتاق خارج شديم و بعد با احتياط هر چه تمام تر در را بست و خم شد و گونه هايم را بوسيد .من هنوز در حالت شوک به سر مي بردم،چرا که هنوز اين رفتار پدر را هضم نکرده بودم از پله هاي تالار که بالا رفتيم وارد اتاق شهرزاد شديم.نسرين و دخترهاي شهلا روي تخت شهرزاد خوابيده بودند،شهرزاد گوشه اتاق زانوانش را در آغوش گرفته بود و چمباته زده بود،مرا که ديد فرياد زد:«داداشي» و به سمتم دويد و مرا در آغوش گرفت،وقتي او را بغل کردم به شدت به گريه افتادم،شهرزاد هم مي گريست اما براي چه؟نگاه غم بارم را به شهلا انداختم او هم مي گريست داشتم ديوانه مي شدم پرسيدم:«مادر کجاست؟»شهلا گريه اش فزوني يافت و شهرزاد محکم به سرش کوفت و شروع کرد به کندن موهايش.هرچه تقلا کردم جلويش را بگيرم نتوانستم.فقط خدا خدا مي کردم اتفاقي براي مادر نيفتاده باشد.دوباره پرسيدم:«مادر کجاست؟» ولي آن ها مثل مرغ پراکنده به سرو رويشان چنگ مي زدند و گريه مي کردند. شهلا در ميان گريه هايش مي گفت:«شاهين جان در به در شديم،شاهين بدبخت شديم،ديدي چه به سرمان آمده ديدي؟» جلوي شهلا زانو زدم و گفتم:«تو را به جان نسرين بگو مادر کجاست؟» و اين بار شهرزاد شروع کرد به مرثيه خواني:«داداشي ديدي چه خاکي بر سرمان شد،ديدي چه خاک بر سر شديم،کجا بودي ببيني مادر نازنينمان چطور اسير شد،داداشي کجا بودي ببيني به ما چه گذشت؟» با وحشت هرچه تمام تر پرسيدم:«مادر مرده؟» شهلا جيغ خفيفي کشيد و گفت:«اي کاش مرده بود،اي کاش مرده بود داداشي» باز هم با وحشت پريدم چه شده،شهلا به سکسکه افتاده بود گفت:«چه زندگي خوشي داشتيم،چشممان زدند،همه چيز به هم ريخت.» ديگر کلافه شده بودم آخر اين ها چه مي گفتند اگر مادر سالم است اين اشک ها، اين ديوانه بازي ها از چه جهت است،از عصبانيت و کلافگي دندان هايم به هم کليد شدند.مشتي محکم بر کشاله رانم کوفتم و گفتم:«آخر يکي بگويد چي خبر شده؟» که اين لار شهرزاد بريده بريده گفت:«پدر مي خواهد پس فردا مادر را سنگسار کند.» با ترديد هرچه تمام تر پرسيدم:«چه کند؟» و او خيلي شمرده در حالي که زير چشمي عکس العملم را زير نظر داشت تکرار کرد:«سنگسارش کند» اين را که شنيدم احساس کردم معده و روده ام به هم گره ورده بدنم يخ و پيشاني ام داغ شده و مي سوخت به سرعت به سمت سطل زباله اتاق شتافتم سرم را به داخلش فرو بردم و به شدت استفراغ کردم،شهلا ديوانه وار به سمتم شتافت،شهرزاد از اتاق خارج شد و بعد از مدت کوتاهي با آب گرم و نبات وارد شد،اما هرچه اصرار کردند به آن لب نزدم.فقط به حالت نيمه جان در آغوش شهلا افتاده بودم و زير لب ناخواسته تکرار مي کردم:«دروغ است،دروغ است» تا اين که شهرزاد با التماس و زاري آب نبات را به خوردم داد کمي که به حال خودم آمدم بهانه مادر را گرفتم بايد او را مي ديدم ولي انگار اصرار من بيهوده بود،شهرزاد فت پدر الان سيزده روز است که مادر را زير زمين خانه زنداني کرده و هيچ کس جرات ملاقاتش را ندارد و براي او حتي يکي از خدمه را نگهبان گماشته يک بار هم که خود شهرزاد دزدکي به ديدارش رفته بود پدر فهميد و آن قدر او را با شلاقش کتک زده بود که از همه جاي خواهر بيچاره ام خون مي چکيده.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#133
Posted: 11 Aug 2012 01:26
خوب که دقيق شدم آثار جراحت شلاق را روي بازوانش ديدم که پوسته پوسته و کبود شده بود.چقدر هم لاغر شده بود هم او و هم شهلا،هر دو با چشماني پف کرده که زرش کبود شده بود و گونه هايي تحليل رفته واندامي زرد و لاغر،طفلي ها چه روزهاي سختي را گذرانده بودن همانطور که مي گريستم پرسيدم:«چرا پدر مي خواهد اين کار را بکند؟» شهلا پيشاني ام را بوسيد و گفت«باشد براي بعد» بلند شدم و جلويش نشستم دستانش را گرفتم و با التماس گفتم:«تو را به خدا تو را به جان شهين و نسرين به من هم بگوييد مگر من نامحرمم؟» شهلا باز گفت:«بگذار براي فردا،خسته اي حالت هم که خوب نيست،امشب را فقط دعا کن که مادر رها شود کاري که ما سيزده روز است روز و شب مي کنيم، تنها اميدمان خدا است از خدا طلب کن دل پدر به رحم بيايد،طلب کن اين ننگ از دامان مادر پاک شود،دعا کن شاهين جان،خداوند ارحم الراحمين است از او بخواه»گفتم:« من تا ندانم چه شده کاري از دستم بر نمي آيد و قسم شان دادم که همان شب قضيه را برايم بازگو کنند.» و شهلا از شهرزاد-که کمي آرام تر شده بود- خواست که جريان را بگويد.شهرزاد ته مانده آب نبات مرا خورد.نفس عميقي کشيد و در حالي که سعي مي کردبر خود مسلط باشد گفت که:«دو هفته پيش از اين آقا جون مادر را مي بيند که از ديوار پشتي باغ با مرد جوني در حال گفتگو است،همان ديوار که پارسال درخت چناري را که غلام بريد به رويش افتاد و تا کمرش خراب شد و هنوز ترميم نشده و بعد مادر را مي بيند که بسته اي به آن مرد مي دهد و از يکديگر خداحافظي مي کنند.همان موقع آقا جان دستور مي دهد آن مرد را دنبال کند.مثل آن که از قبل منتظر چنين اتفاقي بود چه مي دانم زينت مي گويد مادر تا به حال چندين بار با آن مرد غريبه جوان مثل مان روز و همان جا گفت و گو داشته و به او چيزي مي بخشيده،خبرش را خبرچين هاي خانه به آريالا جون داده اند و آن روز وقتي که براي چندمين بار سروکله آ« غريبه پيدا شده به آقا جون خبر رسيده و آقا جون خودش را پشت يکي از درخت ها همراه سه نفر ديگر از خدمه قايم کرده بود.خلاصه به محض آن که مادر از مرد خداحافظي مي کند هر سه چهار نفر گماشته پدر مثل مور و ملخ از ديوار بالا رفته و غريبه را دنبال مي کنند آن جوان هم از ترس بسته را پرت مي کند و خودش را به اسب رسانده و از آن ها مي گريزد بسته را که باز مي کنند مي بينند که صد و پنجاه تومن پول است.)) وحشت زده و ناباورانه پرسيدم(مادر نگفته که ان مرده که بوده؟)) شهرزاد سرش را به علامت تاييد تکان داد و گفت(مي گويد پسر دايه منيژه است و امده بود تا پول قرض کند. فرداي ان روز دايه منيژه را از تهران اوردند خود مادر هم ادرسش را داده بود وقتي که پايش به اين جا مي رسد و ماجرا را مي فهمد به پاي پدر به گريه و زاري و التماس مي افتد که همه اين ها دروغ است و من جز يک پسر بچه که تازه زبان باز کرده فرزند ديگري ندارم. پدر دايه را 2 روز و 2 شب نگه مي دارد و مي فرستد براي تحقيق مثل اين که حرف هاي دايه منيژه همه اش درست در مي ايد و همه از همسايگان شهادت مي دهند که او به تنهايي همراه تنها پسرش که کم سن و سال است زندگي مي کند.از ان به بعد اقا جون مادر را زير ضرب شلاق مي گيرد اما مادر قسم مي خورد که حقيقت را گفته اما چه فايده که شاهدي نيست ان غريبه هم که براي هميشه گريخته. بيچاره مادر دو روز تمام را کتک مي خورد و بعد اقا جون او را در زير زمين زنداني مي کند از همان روز اول هم اعلان کرده بود که اگر مادر حقيقت را بگويد شايد که برايش ارفاقي قائل شود اما به گفته خودش ديروز وقت تعيين شده اش به اتمام رسيده و تا دو روز ديگر او را به جرم هرزگي و رابطه نامشروع و خيانت به همسر و خانواده سنگسار خواهند کرد.))و دوباره وحشت زده به گريه افتادم باورم نمي شد ايا مصيبت به همين سادگي و به همين سرعت مي توانست در کالبد ادمي رخنه کند خداوندا مگر مي شود مادر من مادر مهربان من مادري که جوانيش زيبايي اش و لطافتش را به خاطر شوهر و خانواده اش فدا کرده بود چطوري مي توانست به جرم خيانت به همسر و خانواده اش محکو شود. همه مي دانستند که مادر عاشق پدر اشت پس چطور اقا جون به خودش اجازه مي داد چنين بهتان ننگي را باور کند چطور مي توانست يک عمر فداکاري عشق و ايثار مادر را تنها به فرضيه اي بي ثبات بفروشد اما من نمي گذاشتم من مي بايست مادر را نجات مي دادم من هيچ کس را به جز او ندارم حتي اقا جون و هزاران نفر مثل او نمي توانند جاي پر محبت مادرم را برايم پر کنند مگر اقاجون که حالا حتي نمي خواهم اسمش را بر زبان بياورم در طول اين 15 سال زندگي چقدر کنار من بود حاضرم قسم بخورم که 15 ساعت يعني در ازاي هر سال از زندگانيم يک ساعت هم بيشتر با من نبوده تنها وقتي چشمش به من مي افتاد دستس به سرم مي کشيد و مي گفت(شاهينم)) تمتم محبتش همين بود تمام توجهش علاقه اشاما مادر او دنياي ديگري بود حتي يک لحظه هم از او جدا نبوم . روزها وقتي از مدرسه به خانه باز ميگشتم اگر وسوسه بوسه هاي داغ و چسبانش نبود هيچ گاه پايم را به خانه نمي گذاشتن نه پدر حق نداشت براي زندگي مادر که منوط به زنده بودن من نيز بود تصميم بگيرد مگر او نعوذ با الله خداست حتي خداوند هم به داوري نمي پردازد مگر پس از ان که انسان عمر خود را به پايان رساند پس پدر چطور مي توانست در مورد زندگي مادر عزيزه اين طور وقيحانه تصميم بگيرد؟ سرم را ميان دستانم گرفتم و زار زار گريستم شهلا در حالي که کتاب قران را مي گشود همراه به شهرزاد شروع کردند به خواندن نمي دانم چه سوره اي بود ولي انقدر در ان لحظه تسکين بخش روح پژمرده و از هم گسيخته من شد که ارام ارام به خواب رفتم. صبح وقتي از خواب بيدار شدم در رخت خواب خودم و در اتاق خود بودم خميازه خفيفي کشيدم و احساس کردم تمام عضلات بدنم تير مي کشد پلک هايم را به سختي از هم جدا کرده و در رخت خواب نيم خيز شدم ان گاه خاطرات ناگوار ديروز را در ذهنم مرور کردم وداع با بنجل وداع با حاج بي بي وداع با طبيعت استقبال شوم پدر و اولين سيلي که از او خوردم گريه هاي بي امان شهلا و شهرزاد و خبر مرگ زودرس مادر اي کاش هيچ گاه از خواب بيدار نمي شدم با سر خوردگي هر چه تمامتر از تختم بيرون امدم و به حياط رفتم متوجه 2 گوسفند پر بال و پشمي شدم که در گوشه حياط بسته شده بودند.کنار استخر ابي به صورتم زدم وبه ضلع غربي حياط رفتم نزديک در زير زمين ديدم که پسرکي دهاتي لنگش را روي رانش انداختخ و در ان نشسته روي شيشه هاي باريک زيرزمين را نيز با تخته پوشانده بودند خواسم به ان جا بروم که متوجه حضور عزيز شدم که از در اصلي حياط داخل شد به سرعت به جانبش دويدم مرا که ديد دستانش را به جانبم دراز کرد تا او را در لغوش بگيرم خود را در اغوشش انداختم و به شدت گريستم او همان جا روي زمين زانو زد و سرم را نوازشي داد و گفتL(طفل معصوم ببيتن چطوري از بين رفته))سرم را بالا گرفتم و متوجه حضور زري خانم شدم که دربالاي سر عزيز ايستاده وبا قيافه اي مظلوم و نگاه پر ترحم به من نگاه مي کند دست عزيز را از روي شانه ام ربودم و در حالي که ان را غق در بسه مي کردم گفتمL(عزيز به مادرم کمک کن اقاجون به حرف شما گوش مي دهد)) عزيز دستش را لز دستم بيرون کشيد و گفت((لکه ننگ را نمي شود پاک کرد عزيزکم تو الان بچه اي و فرق شر و صلاح را نمي فهمي)) در حالي که به شدت مي گرسيتم گفتم((مادر بي گناه است به خدا بي گناه است عزيز در حالي که با دستمال سپيدي گوشه چشم خشکش را بيهوده پاک مي کرد با لحني متاثر و غم الود گفت((اي کاش اين طور بود ولي او هم ابروي خودش را برد و هم ابروي پدرت و خاندانش را مگر اين که پدرت او را به سزاي اعمالش برساند تا اين اتش جهنمي که همه ما را مي سوزاند خاموشي بگيرد))خودم را از اغوشش جدا کردم و گفتم((اخر چه اتشي؟شما دلتان مي ايد من بي مادر باشم؟)) و او گفتL(مگر من مرده ام که تو بي مادر بماني))با هيجان اميخته به اضطرابم پرسيدم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#134
Posted: 11 Aug 2012 01:29
((يعني کمکش مي کني؟))سر پا ايستاد و گفتL(نه پسرمبله اما به مادرت نه چو ن ديگر از ما نيست او يک زن فاحشه است که نه مادر تو تلقي مي شود نه همسر پسر من او يک انگل است انگل را هم بايد کشت))و همراه با زري خانم به راه افتادند دامن زري خانم را گرفتم و به التماس گفتن((زري خانم شما يک چيزي بگوييد))سرش را به زير افکند و گفت((و الله چه بگويم صلاح مملکت خوش خسروان دانند))عزيز به چانيم نگاهي کرد و گفت ((تو چه پسر بي غيرتي هستي هر پسر ديگري جاي تو بود به پدرش مهلت نمي داد خودش خون مادرش را مي ريخت حالا التماس مي کني که مادرت را رها کنيم يعني اين که مردم به سبيل پدرت بخندند اگر پدرت سزاي مادرت را ندهد هيچ فکر کردي که مردم چه به ما خواهند گفت و در مورد ما چه فکر ها خواهند کرد؟با لجاجت گفتم مردم از کجا مي دانند؟عزيزخنده اي به مسخره کرد و گفت مردم؟آنها قبل از ما با خبر بوده اند سر جاي خود ايستادم و در ميان اشکهايم گفتم ولي من ميدانم مادر من بي تقصيرم است و بعد صداي عزيز را شنيدم که در حالي که دور مِي شد گفت اين همه آدم بزرگ و با تجربه حتما اشتباه مي کنندو نمي فهمند و تو يک الف بچه مي فهمي خسته و منجز از مبارزه بي ثمرم لبه استخر نشستم و به شدت گريستم و بعد از مدت کوتاهي در حياط به صدا در آمد و عمه فرنگيس و ساقي را ديدم که داخل شدند باز هم نور کوچکي از اميد در دلم هويدا شد به جانشين شتافتم عمه فرنگيس را در آغوش کشيدم و او نيز همراه با من گريست ساقي هم کم دورتراز ما ايستاده بود و گريه مي کرد خوب که در آغوش هم گريه کرديم عمه بوسه اي محکم بر گونه هايم زد و گفت نگران نباش عزيزم و از خداوند تقاضاي کمک کن دستش را گرفتم و گفتم عمه جان تو رو خدا با آقا جان صحبت کنيد در حالي که به سمت عمارت مي شتافت گفت براي همين کار آمده ام عزيزم و بعدساقي از پشت پيراهنم را کشيد و گفت تو کجا مي روي بگذار مادم برود ببينم چه مي شود هر چند هر روز التماس پدرت را مي کند و بي فايده است با صداي بلند با هق هق گريستم ساقي که همچنان مي گريست گفت خوش به حالت شاهين که نبودي اگر بداني بر ما چه گذشت پدرت ديگر به حال خودش نيست اين قدر سنگ دل وبد اخلاق شده که خدا مي داند خون جلوي چشمانش را گرفته حتي يک بار هم که من التماس کردم زن دايي بهار را آزاد کند با فحش و ناسزا مرا از اتاقش بيرون کرد باورت مي شود؟ دست هايم را مشت کردم و در جايم خشکم زد دلم براي مادرم پر مي کشيد و مثل آن بود که جريان حاددتر از اين حرفهاست ديوانه وار به سمت زير زمين شتافتم ساقي نيز در پي من مي دويد و فرياد مي زد شاهين نرو تو رو خدا صبر کن اگر بداني با شهرزاد چه کرده اگر دايي بفهمد مي کشدت به در زيرزمين که رسيدم پسرک گماشته از جايش بلد شد و در چشمانم زل زد و گفت چه مي خواهي؟ با پايم محکم بر زانويش کوبيدم فريادش به هوا رفت گفتم مادرم را مي خواهم در حالي که از شدت خشم و درد برافروخته شده بود گفت از اين جابرو دستور خان است با حرص گفتم مي خواهي چکار کني نهايتش اين است که به آقام مي گويي و او هم مرا مي کشد چه بهتر کاري که خودم عرضه اش را ندارمسرم را در مي ؟آورد حالا برو گمشو کنار هيچ کس نمي تواند من و مادرم را از هم جدا کند ودر همين حين صداي مادرم را شنيدم که با ناله مرا مي خواند شاهين؟ عزيزم؟ ديگر طاقت نياوردم به سمت در هجوم بردم اما درش قفل بود پسرک در حالي که کليد آويخته به گردنش را نشان مي دادلبخند کثيفي زد و گفت جراءت داري بمان تا به جناب خان بگويم تف غليظي به رويش انداختم و گفتم حيوان کثيف کودن عوضي پسرک به قصد اعلان موقعيت به پدر با عجله دويد و حتي ساقي را که سد راهش شده بود را محکم به گوشه اي پرتاب کرد اما ساقي از جا بلند شد و به جانبش شتافت شايد که منصرفش کند امابراي من مهم نبود مي بايست به هر قيمتي شده حتي براي يک بار ديگر مادرم را مي ديدم پس تخته هاي روي چشمانش گرفته بود چرا که نور خوشيد چشمانش را مي زد و بعد در حالي که سعي مي کرد مرا ببيند مرتب پلک هايش را مي زد و بعد در حالي که سعي مي کرد مرا ببيند مرتب پلک هايش را به هم مي زد و با صداي نخراشيده آميخته با ناله هايش تنها صدايم ميزد شاهين شاهين جان عزيزم دلم دختر قشنگم با دلواپسي گفتم مادر جان من دختر نيستم اما باز همتکرار کرد چرا تو دختري دختر قشنگ مني تو دختر ته تغاري مني عمر مني در حالي که به شدت مي گريستم با خود انديشيدم که مادر ديوانه شده حق هم داشت هر کس ديگري هم جاي او بود بهتان مي خورد و کتک و بعد هم سيزده روز در آن زير زمين وحشت انگيز زنداني مي شد بي شک عقلش را از دست مي داد
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#135
Posted: 11 Aug 2012 01:33
ولي ديوانه يا عاقل مادرم بود مي پرستيدمش و با تمام وجود عاشقش بودم دستانش را از لابه لاي ميله هاي فلزي زنگ زده به زحمت تا ساعد بيزون آورد و من آن دستان يخ و لاغرش را در ميان دستان مرطوب عرق کرده ام گرفتم و بوسه زدم و گفتم مادر نگران نباش همه چيز درست مي شود مادر در حالي که به من زل زده بود و با هيجان مرا نگاه مي کرد گفت نه عزيزم اصلا نگران نيستم اين تاوان گناهي است که بر گردنم بود جانم که رها شود روحم آزاد مي شود با اعتراض پرسيدم چه گناهي؟ تو رو خدا ديگر خودتان هم ديگر نگوييد که مقصريد مادر در حالي که مي گريست گفت من هيچ گاه به غير از پدرت حتي به مرد ديگر نگاه نکردم
گناه من بابت امر ديگري است که به سالها پيش بر مي گردد و حالا مي بايست تقاصش را پيس بدهم
پرسيدم آخر چه گناهي شما را به خدا قسم بگويد مادر سرش را زير افکند و گفت اگر بگويم ديگر نمي توانم به چشمانت نگاه کنم دلم مي خواست خودت بفهمي اما نه حالا بگذار نگاهت کنم با تشويش خاطر پرسيدم مربوط به من است سرش را به علامت تاييد تکان داد با وحشت پرسيدم يعني به خاطر من پدر مي خواهد ...... و بقيه حرفم را خوردم مادر لبش را گزيد دستانم را که محکم در دست گرفته بود با اشاره شستش نوازش داد و گفت نه عزيزم تو بي تقصيري من به روي تو مرتکب گناه زشت و کثيفي شدم و بعد هر دو ساکت مانديم مادر با اشاره چشمش نگاه مرا به سوي در گوسفندي که در انتها حياط بسته بودند فرا خواند و گفت حيف اين زبان بسته ها که گوشت شان صرف مراسم مرگ من مي شود و بعد از مدتي هر دو گريستيم ادامه داد ((من خيالي پدرت را دوست داشتم هنوز هم دارم خيلي زياد و حال اين تاوان عشق من است شايد هم تاوان خود خواهي باشد ولي هر چه که هست مهم نيست مهم اين است که به خاطر او با دست هاي او از اين دنيا مي روم برايم دردناک نيست شيرين هم هست باور کن به شهلا و شهرزاد هم بگو برايم ناراحتي نکنند من به اين مرگ راضيم شايد که در آن دنيا يک نفس راحتي بکشم آن هم کنار دخترم مي بيني مي بيني عزيزم من آنجا هم تنها نيستم شهين هم آنجاست کنار من گريه نکن عزيزم و بعد به زحمت با انگشت اشارتش گونه خيس و اشک آلودم را نوازش کرد و بعد انگشتش را در دهانش گذاشت و خنديد خنده اش از هزاران گريه برايم بدتر بود چرا مي خنديد؟ خدايا کمکم کن مادرم را از من مگير مرا تنها مگذار دستش را دوباره بوسيدم و گفتم مادر از روستا برايت يا خرسک آوردم تازه مي خواستم...... و از خجالت بقيه حرفم را خوردم چرا که مي خواستم جريان بنجل را به او بگويم ولي حالا چه وقت اين حرفها بود ؟ مادر دوباره گونه هايم را نوازش کرد و گفت وقتي که من بروم برو پيش دايه منيژه هر چند در حق من اين آخري ها خوبي نکرد ولي نمي شود ناحق قضاوت کرد چرا که در گذشته خيلي در حقم کمک بود نمي دانم چرا اين بار ....... ولي مهم نيست حتما ترس ورش داشته تازه من که به اين مرگ راضيم دخترم تو بايد پيش از اين بروي و از او بخواهي حقيقت را برايت بگويد او به تو خواهد گفت که دختري اما قول بده از دست من زياد عصباني نشوي مي دانم که کار زشت و انديشه پليدي بود اما.......... هنوز حرفش تمام نشده بود که فرياد ساقي مرا به خود آورد شاهين؟ و بعد پدر و عزيزو عمه فرنگيس را که در پي آن ديدم که به جانبم مي شتافتند از جا بلند شدم پدر به پسرک گماشته که حالا خبر چين هم شده بود دستور داد روي پنجره را بپوشاند و بعد با نگاه غضب آلودش را بر من دوخت عزيز با عصبانيت لگدي محکم به تخته روي پنجره زد و خطاب به مادر گفت در شيشه اش هم که کني نم خودش را پس مي دهد عمه فرنگيس به جانبم شتافت و خواست مرا از آنجا دور کند که من از خود بي خود شدم به جانب پدر شتافتم و تا مي توانستم بر شکم و رانش مشت کوفتم با تمام وجود ضربه هايم را بر او مي زدم اما او هيچ نمي گفت و مثل مجسمه اي سرد و خشک ايستاده بود عزيز داعم زير لب ناسزا مي گفت و سعي مي کرد مرا از پدر دور کند و بالاخره هم پسرک به کمکش شتافت و در حالي که دستانم را از دو طرف گرفته بود ند مرا از پدر جدا کردند و همان طور که از او دورم مي کردند با تمام وجود شروع کردم به پدر ناسزا گفتن تو يه پستي تو آقاي من نيستي مادر تو را دوست دارد اما لياقتش را نداري مي فهمي تو يک حيواني بي احساس وقتي که بزرگ شدم مي کشمت هر چه عزيز جلوي دهانم را مي گرفت فايده نداشت باز هم با خشم و غضب ناسزا حواله پدر مي ساختم تا اين که نزديک عمارت شهلا و شهرزاد مرا از عزيز و پسرک گرفتند و کشان کشان به اتاقم بردند و من از فرط ناراحتي به روي تخت شيرجه زدم آن قدر به بالشتم مشت کوبيدم و گريستم تا اين که از فشار درد و زجر روحي بيهوش شدم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#136
Posted: 11 Aug 2012 01:34
اینم قسمت بعد
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#137
Posted: 11 Aug 2012 01:35
قسمت 26
نيمه ها ي شب بود که از فرط تشنگي و گشنگي زياد لاي چشمانم را باز کردم همه جا تاريک بود نمي دانستم که از صبح را به خواب بوده ام فقط سرم سنگين بود و عظلاتم بي حس شده بود و صداي شهرزاد را مي شنيدم که مي گفت خدا کند پدر دلش به رحم بيايد شايد هم مي خواهد مادر را ترسانده باشد تا از مادر اعتراف بگيرد مگر مي شود همه مي دانند پدر مادر را دوست مي داشت باورش سخت است که قصد جانش را کرده باشد من که اصلا باور نمي کنم و شهلا در جواب شهرزاد پوزخني زد و گفت تو آقاجان را نمي شناسي اگر آن رگ غيرتش بگيرد شمر جلودارشنخواهد شد مگر يادت نيست وقتي سر امير خسرو شوهر شهين غيرتي شد ه بود دستور داد امير را با ماشين زير بگيرند که گرفتند بعد هم همه جا ثبت شد علت مرگ تصادف اما آقاجان هر جا نشست با افتخار گفت انتقام خون دخترم را گرفتم حالا هم که مادر را ناکام کرد همه جا خواهد نشست و با افتخار خواهد گفت که به خاطر حفظغيرت و تعصب خانواده اش زنش را کشته با شنيدن اين حرف ها باز
هم پلک هايم سنگين شد و نيمه هوش از حال رفتم هنوز سپيده نزده بود و همه جا تاريک بود که با صداي شيون و ناله نفرين هاي زنانه از جا پريدم هيچ کس در اتاق نبود به زحمت از پنجره اتاق بيرون را و داخل باغ را نگاه کردم و مادر را ديدم که چشمانش را با دستمال سياهي بسته و دست هايش را نيز از پشت بسته و به همراه سه چهار نفر زن و مرد که پشت شان به من بود از حياط خارج مي شدند و شهلا و شهرزاد هم پشت سرش روي زمين نشسته خورده هاي خاک را از کف زمين جمع کرده و به سرشان مي ريزند پدر را هم ديدم دم در به انتظار ايستاده بود کنارش هم عزيز بود چشمانم خشک شده بود و اشک هايم نيز تمام شده بود تنها نفس نفس مي زدم و منزجر حتي قدرت فرياد زدن را هم نداشتم در حالي که به شدت سرگيجه داشتم همان طور که يک دستم به ديوار بود از اتاق خارج شدم هر چه از اتاق دورتر مي شدم صداي ناله و شيون خواهرانم نزديکتر مي شد به وسط پله هاي تالار که رسيدم ديگر طاقت نياوردم زانووانم از سر سستي تا خوردند و از سر به روي پله ها معلق شدم وقتي چشمانم را باز کردم تصوير ناواضح شهرزاد را ديدم که فرياد زد آبجي دوباره به هوش آمد و بعد پيرمردي سفيد پوش سرش را جلو آورد و پلک هايم را پايين کشيد و نور چراغ قوه را در آن انداخت آن گاه نبض و ضربان قلبم را به دقت گرفت و من چشمانم را بستم و بعد صداي شهلا را شنيدم که مي گفت دکتر باز هم از هوش رفت دفعه چهارمش است که به هوش مي آيد و دوباره از هوش مي رود دکتر پاسخ داد طبيعي است ضربه اي که به سر اين خان زاده خورده و يا بهتر بگم
ضربه هايي که به سرش خورده همين قدر که واکنش نشان مي دهد و در اغماي کامل نيست جاي شکر است و شهلا گفت خدا را شکر اما آنها نمي دانستند که من اين بار بي هوش نيستم بلکه آن قدر ضعيف و بي رمق شده ام که نمي توانم چشمانم را باز نگه دارم براي همين به سختي و خيلي آرام و محزون گفتم شهلا؟ شهلا فرياد بر آورد جانم ؟ عزيزم و بعد دکتر با لحني اميد وارانه گفت معلوم مي شود حافظه اش را از دست نداده خيلي عالي است پس منتظر باشيد که به زودي بهبودي اش کامل خواهد شد بست و چهار ساعت کامل بعد از آن را نيز بي هوش ماند تا اين که با صداي اذان آميخته به صوت قراني که در خانه پيچيد ه شده بود به آرامي پلک هايم را گشودم احساس کردم نيرويي مادرزاد برگشته دارم حتي مي توانستم مردمک چشمانم را به هر سويي که سرم خيلي محکم باند پيچي شده و يکي از پاهايم در حالي که به گچ آغشته است از طنابي آميخته به وزنه اي آهني آويزان است بدنم آن قدر کرخت شد ه بود که نمي توانستم کوچک ترين تکاني بخورم در اتاقم هم هيچ کس نبود مدتي گذشت تا اين که شهرزاد همراه با ساقي داخل شدند اما هر دو سياه پوشيده بودند و شايد اولين سوال من ار آنها با ديدن چهره غم زده و چشمان تحليل رفته و پوشش تيره شان ناخود آگاه جواب داده شد شهرزاد مرا که ديد به هوش آمده ام به ساقي گفت خدا را شکر و به جانبم شتافتند و خوب يادم مي آيدهر دو کنا ر تختم پيشاني هايشان را به لبه تخت تکيه زدند و از ته دل گريستند تا اين که شهلا وارد اتاق شد,به همراه شوهرش محمد گردنم را به زحمت چرخاندم تا او نيز مرا ببيند اما او مثل ديوانه ها گيج و مات بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#138
Posted: 11 Aug 2012 01:37
نسترن دخترش زير لب تکرار مي کرد ماماني و به شدت مي گريست و شهين چسبيده به شلوار محمد با وحشت مي گريست تا اين که شهلا بغضش ترکيد و در حالي که فرياد مي زد سرش را به روي سينه محمد گذاشت.محمد با دستانش سر شهلا را محکم بر سينه اش فشار مي داد و موهايش را مي بوسيد و حتي اشک مي ريخت.شهرزاد به جانب شهلا رفت و گفت:
«شاهين به هوش آمده خيلي وقته.»
شهلا نگاه اشک بارش را به من معطوف ساخت و با محمد به جانبم شتافتند.محمد پيشاني ام را با احتياط بوسيد و گفت:
«چطوري جوان؟»
زير لب گفتم که بهترم.شهلا در حالي که مي گريست گفت:
«خوش به حالت داداشي,کاش من هم مثل تو بي هوش مي بودم و اين روزها را نمي ديدم.»
به زحمت گفتم:
«اي کاش که من مي مردم.»
_نه داداشي,تو بعد از مادر چراغ خانه ايعنور چشم مايي.
و آن قدر وحشيانه بر گريه اش فزوني گرفت که محمد براي دعوت به آرامش او به التماس متوسل شد.چشمم به دو طفل کوچکش افتاد که حالا گوشه اتاق زانو به آغوش کشيده و زار مي زدند.بعد از مدت کوتاهي زينب با چمداني داخل شد و رو به محمد گفت که:
«آقا!چمدان تان را داخل ماشين ببرم؟»
محمد با اشارت دست گفت که ببرد با ناراحتي پرسيدم:
«ميرويد؟»
شهلا با هق هق گفت:
«آره عزيزم,ما ميرويم و ديگر هم نمي آييم هيچ وقت,اگر براي مراسم هفت هم نبود نمي مانديم همان اول مي رفتيم.»
با خود انديشيدم مراسم هفته؟
يعني يک هفته گذشته بود اي پدر سنگدل,محمد در حالي که زير بغل شهلا را گرفته بود با اعتراض به او گفت:
«حالا که وقت اين حرف ها نيست,بچه را نترسان»
شهلا با عصبانيت رو به بچه هايش گفت:
«شما هم برويد داخل ماشين ,ما مي آييم»
و آن دو طفل معصوم گريه کنان و سر به زير از اتاق خارج شدند با ناراحتي و اضطراب بي اندازه گفتم:
«چرا تا چهلم نمي ماني؟»
پوز خندي زد و گفت:
«چهلم؟عزيز دلم ديگر اين آقا جون,آقا جون سابق نيست تازه اين مراسم سوم و هفته را هم به زور و التماس بوده که گرفته از حالا خبر داده که مراسم چهلم نداريم ديگربا اين اعمالش نصف مروت را هم آورده,به جهنم به تهران که رفتم همان جا برايش مراسم مي گيرم اگر آقا مي گذاشت شما را هم با خودم مي بردم اما هر چه من و محمد التماس کرديم اجازه نداد بيخود به او رو انداختم ديگر نمي خواهم رويش را ببينم و دوباره به گريه افتاد.»
محمد دوباره پيشاني ام را بوسيد و گفت:
«مواظب خواهرت باش.»
زير لب گفتم باشد و به گريه افتادم,شهلا که ديگر طاقت اين جور صحنه ها را نداشت و به سرعت از اتاق خارج شد.محمد با مهرباني گفت:
«ما ديگر برويم,بيچاره شهين و نسترن خيلي اذيت شدند,خدا به شما صبر بدهد.»
در حالي که مي گريستم انديشه اي در مخيله ام جان گرفت صدايش زدم:
«محمد جان.؟»
به جانبم بازگشت و گفت:
«جانم؟»
در حالي که نفس نفس مي زدم گفتم:
«مي توانم از شما در خواستي بکنم.»
محکم گفت؟
«هر چه باشد البته!»
ملتمسانه گفتم:
«مي توانيد جاي دايه منيژه را برايم پيدا کنيد,فکر مي کنم غلام و يا خدمه ديگر از او نشان داشته باشند.مي خواهم او را خبر کني که به اين جا بيايد بگوييد که از مادر برايش پيغام دارم»
دستش را به روي چشمش گذاشت و گفت:
«حتما»
و در حالي که از ساقي و شهرزاد که به شدت مي گريستند خداحافظي مي کرد ما را ترک گفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#139
Posted: 11 Aug 2012 01:39
يک ماه تمام گذشت تا پاي من از گچ و وزنه آزاد شد بخيه هاي سرم را کشيدند حالا مي توانستم به راحتي راه بروم و حتي غذا بخورم.اما هنوز به ياد مادر مي گريستم و شب ها را تا دير وقت ديوانه وار بيدار مي ماندم شهرزاد مي گفت به مزار مادر که بروم از خاک قبرش سرد خواهم شد بنابراين دو سه باري را مخفيانه به سر مزارش رفتم و شمع روشن کرديم هميشه وقتي به مزارش مي رسيديم آن قدر همه راه گريه مي کرديم که ديگر چشمانم ياراي گريستن نداشت.آن گاه فقط خودم را به روي سنگ قبر مادر مي انداختم و قربان صدقه اش مي رفتم و ان قدر بر سنگ قبرش بوسه مي زدم که لبانم خشک و پوسه مي شد خلاصه آن قدر ضجه مي زديم که ديگر پاي معاودت نداشتيم هر چند شهرزاد راست مي گفت و بعد از ديدن قبر مادر عزيزم کمي حال و اوضاع روحي ام بهتر و اضطرابم کمتر شده بود اما هيچ گاه تصور آخرين لحظه اي راکه در کنارش بودم و دستانش را لمس مي کردم از جلو چشمانم دور نمي شد,اگر وجود شهرزاد در خانه نبود که با داداشي گفتن هايش به من دلگرمي مي داد حتما خودم را تا به حال سر به نيست کرده بودم اما وجود آن خواهر مهربان دوست داشتني که هميشه با چشماني منتظر به من خيره مي شدتدايي دروني در من هويدا مي ساخت که مي گفت:
«شاهين اميدوار باش»
و به جز اين اميدواري يک عشق و يک اميد ديگر را نيز داشتم و آن وجود فرشته مهربان و دوست داشتني ام,الهه عشق و اسطوره زيبايي من بنجل بود پس انتظار کشيدم تا اين که تقي ميرزا به خانه مان بيايد,مي دانستم که تا آخر هفته را حتماً يک سري خواهد زد و صبح جمعه بود که پيدايش شد قبل از آن که به حضور پدر برسد پشت پنجدري جلويش را گرفتم و از او خواستم که اجازه ام را بگيرد و اين بار که به سرکشي روستاها مي رود مرا همراه خود ببرد.تقي ميرزا يک کلام گفت باشد و به پنجدري رفت,پشت در پنجدري گوش ايستادم تا ببينم عاقبت کار چه مي شود تقي ميرزا بعد از احوال پرسي مختصري با پدر و صحبت در مورد امور حقوقي بين خودشان,مسئله مرا با او بازگو کرد و پدر پس از کمي سکوت گفت:
«باشد,همين فردا با خود ببرش اما زود بيارش,نگذار بماند,اين هم از شانس ما است اين همه نذر و نياز کرديم خداوند پسري به من مرحمت کند که عصاي دستم باشد,وارث و جانشينم شود اما افسوس که به لعنت شيطان هم نمي ارزد,نيم وجبي مرا تهديد مي کند مي کشمت چه غلطها,هر چه باشد پسر همان مادر است مثل همان خدابيامرز عفريت و دغل باز است,مگر اينکه از روي نعشم رد شود که بخواهد با اين شکل و شمايل وطريقتش وارث من باشد,هر کس را بحر لياقتش خواهند داد.او نيز مثل مادرش نمک به حرام و بي لياقت است.البته تو هم در اين جريان بي تقصير نيستي ها.پيش از اين که با تو راهي ولايتش کنم,گفتم که بر او سخت بگيري و خرده بگيري حتي اگر شده به دولايش ببندي ببند تا اگر چه از ظاهر از مردانگي چيزي به ميراث نبرده حداقل راه و رسم مردانه زيستن را بياموزد,اما تو هم بي فکري او را به حال خود رها ساختي مثل مادرش هر دو شما به يک اندازه در بدبختي اش شريکيد»
و بعد مدتي سکوت کرد و گفت:
«فردا که مي بريش,خوب زير نظرش داشته باش,ببين کارش چيست؟و زود او را برگردان يکي دو هفته اي هست که مدارس باز شده,هر چند هر چند ديگر با لکه ننگي که مادرش از خود به جا گذاشته نمي توانم او را راهي مدرسه کنم و بايد برايش دبير استخدام کنم ولي هر چه سريع تر درسش را شروع کند بهتر است»
بغض بيخ گلويم را فشرد.دانستم که تقي ميرزا نامردي کرده و همه چيز را آميخته به تفليط و ريا به پدر گفته,با عجله از پله هاي تالار بالا رفتم و هزار بار بغضم را قورت دادم به اين اميد که وقتي بنچل را ببينم تمام غم هايم را فراموش خواهم کرد فردا صبح اول وقت نيز با تقي ميرزا دوباره راهي آخوره شدم و قرار شد همان شب را به منزل بازگرديم و در راه همه اش به فکر بنجل بودم,مي بايست از او مي خواستم که باز هم منتظرم بماند.بايد سال مادر تمام مي شد با شهلا و شهرزاد و شايد هم عمه فرنگيس به دنبالش مي رفتم و نامزدش مي کردم .مي آوردمش شهر پيش خودمان,به پول پدر هم هيچ احتياجي ندارم که اين قدر آن را به رخم مي کشد خودم کار کرده و نامزدش مي کنم و مي آورمش شهر پيش خودمات,خودم کار مي کنم و خانه دار مي شوم و بعد شهرزاد را هم با خود مي برم و يک جا زندگي مي گنيم و خلاصه آن قدر در روياهايم غرق شدم تا اين که به آخوره رسيدم.باز هم تقي ميرزا اتومبيل را ابتداي ده متوقف کرد و به سمت خانه خدا رحم راهي شديم,مثل اين که ازز قبل مي دانست من کجا مي خواهم بروم و چه کار دارم,به آن جا که رسيديم,حاج بي بي روي ايوان نشسته بود و ديگ مسي بزرگي رخت مي شست.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#140
Posted: 11 Aug 2012 01:49
چشمش كه به ما افتاد ذوق زده و با هيجان هر چه تمام تر به جانب مان شتافت و دستش را با پشت پيراهنش خشک کرد و سر مرا بوسيد.با ديدن او دوباره بغض در گلويم خانه کرد چرا که با ديدن مهرباني ها و محبت هاي بي دريغش بخ ياد مادر مي افتادم.او با اصرار هر چه تمام تر ما را به داخل دعوت کرد وارد اتاق که شدم تمام خاطرات کذايي گذشته در ذهنم تداعي شد.منتظر ماندم تا تقي ميرزا بنشيند و وقتي نشست از اتاق به قصد آب خوردن خارج شدم حاج بي بي در مطبخ بود و داشت تفاله چايي را که از قبل گذشته بود در آفتاب خشک شوند براي استفاده محدد در قوطي زنگ زده اي مي ريخت,با هيجان و اضطراب کنارش رفتم و گفتم:
«حاج بي بي دستم به دامنت,کمک کن,»
لبخندي کمرنگ به رويم زد و گفت:
«بگو چه کنم؟عزيزم!»
گفتم که:
«پدرم تقي ميرزا را براسم بپا گذاشته تا از کارم سر در بياورد مي تواني دنبال بنجل بروي و او را بهانه ا به اين جا بکشاني,برايش يک عالمه حرف دارم,بگذريم که دلم هم برايش ذره اي شده»
حاج بي بي اين حرفم را شنيد نا خواسته رنگ از رخسارش پريد و سرش را زير افکند,با ناراحتي پرسيدم:
«چيزي شده؟»
حاج بي بي آه سردي کشيد و گفت:
«چيزي که نه پسرم,اما تو داغداري,نمي خواهم نمک روي زخمت بپاشم»
با اکراه پرسيدم:
«مگر شما هم مي دانيد»
منظور مرگ مادرم بود او سرش را به علامت تأسف چند بار تکان داد و گفت:
«ديگر کي نمي داند,اين قدر که اتابک خان سر و صدايش را در آورد والله انصاف نبود,هر چه بود مادر بود,حق مادري به گردن داشته»
و بعد چشمانش خيس شدند,با بي قراري پرسيدم:
«بنجل چه شد؟نکند او را هم مثل مادرم از دست داده ام»
اشک هايش را پاک کرد و آرام گفت:
«خيلي دير آمدي عزيزم,بنجل رفت»
ديگر طاقت نياوردم بغضم ترکيد,با صداي نخراشيده فرياد خفيفي زدم:
«چرا رفت؟»
جاج بي بي با دستانش شانه هايم را مالش داد و گفت:
«چرا رفت؟چون که بايد مي رفت,دختر عشيره بود,ايل و طايفه اش رفتند و او را هم همراه خود بردند,آن بيچاره چه تقصير داشت اين آخري ها هر روز به اينجا مي آمد و سراغت را مي گرفتد.دلم نيامد بگويم مادرت را از دست دادي,نمي خواستم دلسرد شود,گفتم شايد شايد برگردي,اما...,هنوز هم تصوير آن دختر معصوم جلوي چشمانم است,مي گفت تو به او قول دادي مي گت ديگر دلش هيچ کس را نمي خواهد مي گفت شب ها را تا سپيده بيدار است.طاقتش تمام شده بود,وقتي مي ديدمش دلم فرو مي ريخت از اين که باز هم بايد بي خبر راهيش کنم احساس گناه مي کردم و معذب بودم اما چه بايد مي کردم»
سرم را روي زانوانم گذاشتم در حالي که خدا خدا مي کردم گريستم.حاج بي بي از جايش بلدن شد و رفت بعد از مدتي کوتاه دوباره کنارم نشست.چانه ام را بالا گرفت و کاغذي به من داد و گفت:
«آخرين باري که اينجا امد اين کاغذ را به من داد و گفت خودش برايت نوشته,عجب دختر با هوشي بود,باورم نمي شد سواد داشته باشد»
با دستان لرزانم کاغذ را از حاج بي بي گرفتم.حاج بيبي رفت تا براي تقي ميرزا چاي ببرد,کاغذ را از با عجله گشودم,تنها برايم شعري نوشته بود که حال جسته و گريخته مي توانستم آن را به زبان فارسي ترجمه کنم,چرا که او با مهرباني به من زبان شيرين بختياري را آموخته بود.
چون به فرياد اوي تا که تو رهدي به سفر
روز روشن چه شود تارايا هه به نظر(1)
ترسم از دوري تو طاقت مو طاق آبو
ليوه وايوم چو مجنون بزنم کوه و کمر(2)
مردم ايگن که چنه سيچه چنو وات ايبو
چه بگم,اينو ز عشق مو ندارن که خور(3)
چون کي ني دسترسم تا که به خدمت برم
سيل عکست اکنم اشک اريزم ز بصر(4)
شو اخوسم به اميدي که بيايي به خوم
به خوم چون که نيايي ابوم خين به جير(5)
..............................................
1.جانم به فرياد آمد به سفر رفتي روز روشن را در نظر من چون شي تار کردي
2.مي ترسم از هجرانت طاقتم شود,وبه مانند مجنون ديوانه به کوه و کمر بزنم
3.مردم که از درد نهان من بي خبرند مي گويند چرا چنين رنجور شده اي,چه بگويم که اينجا از عشق من خبر ندارند
4.از آنجا که از ديدارت محرومم با تماشاي تصورت اشک از ديدگانم جاري مي شود.
5.شب ها به هواي ديدنت به خواي مي روم,ولي حتي به خوابم هم نمي آيي و مرا به خون جگر مي کني
شعر از گودرز زرمگاه(معاصر)اقتباس از کتاب تاريخ و فرهنگ بختياري نويسنده قائد بختياري.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام